- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست پنجاه و نهم
دلم میخواست دهانش رو گل میگرفتم تا دیگه صدای منحوسش رو نشنوم. ازم فاصله گرفت و سعی کردم سرپا بشم که به سمت دیوار کنار در رفت. تنم هرلحظه بیشتر درگیر عرق سرد میشد و نگاهم از زیر ابرو، به کارهای غریبش بود. توی بلند شدن ناتوان بودم که سرش رو با تمام قوا به دیوار کوبید. دوباره این کار رو تکرار کرد و در حالی که خون، مثل جویباری از کنار شقیقه تورفتهاش جاری بود، به سمتم برگشت. درست شبیه به کابوس بود. کابوسی که حتی با بیدار شدن هم ادامه داشت. با نفسهای بلند و ممتدش، چشمهای گرگیش رو روی تنم چرخوند. در اتاق رو باز کرد و قبل از این که حرکتی کنم، فریاد زد:
- آقا. آقا فرید کمک!
فکر میکردم فرید خونه نیست؛ اما چند لحظه بعد، شنیدن صدای فرید که با سرعت خودش رو به در رسونده بود، من رو مثل مردابی توی خودش حل کرد.
- چی شده؟! رضا سرت چیشده؟! چه اتفاقی افتاده؟!
رضا خودش رو از جلوی در کنار کشید و با لحن مغمومی ادامه داد:
- آقا من که فدای سرتون. آقا آراد حالش بد شده!
باور نمیکردم. چقدر میتونست پستی وجودش رو افشا کنه. فرید با دو، خودش رو بهم رسوند و جلوی پام زانو زد.
- خوبی آراد؟ چی میگـه؟ چی شده؟
اما من کسی نبودم که کوتاه بیام. با شوک، دهانم رو باز کردم.
- اون...، اون...، یه شیطانه.
فرید که دستش رو روی شونهم جا داده بود، به سمت رضا برگشت.
- چی شده رضا؟!
رضا در حالی که دستهاش رو به لرزش درآورده بود، جواب داد:
- مدام همین رو تکرار میکنن. توی اتاق با گلی بحثم شد که آقا وارد اتاق شدن. یقه من رو گرفتن و من هم دفاعی نکردم. گردنم از مو باریکتره آقا؛ اما یهو حالشون بد شد. گلی هم شاهده. میگم که من زنگ بزنم بیمارستان؟
دست فرید رو کنار زدم و با تکیه زدن به شونهاش، خودم رو بالا کشیدم.
- این چرندیات چیه میگی؟ من این کار رو نکردم! اون خودش سرش رو به دیوار زد. اون به من حمله کرد. اون شب کار خودش بود.
از شدت خشم آمیخته به تعجب، اشک، مثل بارون بهاری، از چشم چپم میریخت. فرید به تندی دستی پشتم کشید.
- اشکال نداره آراد. آروم باش. من باور میکنم.
معلوم بود که باور نکرده. با یه حرکت دستش رو پس زدم و سعی کردم مثل نوزادی که شروع به راه رفتن کرده، سر پا بایستم.
- بهت میگم اون یه شیطانه. خودت هم میدونی. چرا کاری نمیکنی؟!
فرید، با نگاه سوزانی که آدم رو تبدیل به خاکستر میکرد، خیرهم بود و پریشون و بهم ریخته، هیچ فکری توی نگاهش خونده نمیشد. لب پایینم رو به شدت میون دندونهام زندانی کرده و منتظر حرفی بودم. حرفی که زده نشد. تبسمی سنگین و شرور، روی لبهای باریک و بیرنگ رضا مثل ماری میخزید. صدای نازک و صافی که متعلق به آذر بود، مداخله کرد:
- چی شده؟! این چه قیافهایه آراد؟!
آذر، آره، آذر تنها کسی بود که قدرت رو به دست داشت. از کنار فرید، به سمت آذر که مابین در ایستاده بود، رفتم.
- تو یه کاری کن آذر! اون شبی که بهم حمله شد یادته؟ کار خودش بود.
جابهجا شدن عسلیهاش، پر واضح بود و لحظهای، نگاهش مات شد. اما چند ثانیهای گذشت که به خودش برگشت.
- تا وقتی بگی آذر، هیچ کدوم از حرفهات رو باور نمیکنم. گلی همه چیز رو تعریف کرد. آقا رضا برو سرت رو با یه چیزی ببند. آراد توام بیا بیرون باهات کار دارم.
موقعیتم درست مثل جامعهای بود که تمامی آدمهاش به سمت دره میرفتن و من احمقی بودم که برای نجاتشون، به سمت درست هلشون میداد؛ اما غافل از این که زورم به این اجتماع نمیرسید. آذر که از در بیرون رفت، با بهت وافری، به همراهش راهی شدم. توی یک لحظه، مثل جدا شدن گلبرگی از قاصدک، تمام امیدم رو از دست دادم. به سمت تراس میرفت. به دنبالش از در شیشهای عبور کردم. طبق عادت، به نرده چوبی تراس تکیه داد و به سمتم برگشت.
- میدونم. میدونم رضا چه جونوریه. هم من، هم گلی و پدرت؛ اما برای محافظت از خودت هم که شده، سکوت کن! یه چیزایی درست پیش نمیرن. هرکاری هم کنی نمیشه. اون روزی که گلی رو بیرون میکردم، فرید این رو بهم یادآوری کرد. توام فراموش کن!
چه طور میتونستم باور کنم. دلم میخواست همه چیز رو میشکوندم و بهم میریختم؛ اما حتی چیزی از خشم وجودم که مثل زنجیری من رو دربرگرفته بود کم نمیشد. مشت گره شدهم رو کنار پام نگه داشتم.
- این آذری که من میشناسم نیست. سنت که بالا رفته، ترسو شدی آذر. نکنه تغییرات هورمونیه؟ هوم؟ چی میگی؟ به کی چی میگی؟ این همه سال میدونستین چه آدم پستیه و نگهش داشتین؟ چون میترسین؟ همین؟ آذر تو که شجاع بودی؟ تو شجاعترین زنی بودی که من دیدم.
با توجه؛ اما با احساساتی دردناک گوش میداد. درست مثل خودم، انگار که انتظار این حرفها رو نداشت. ابروهاش رو درهم کشید و حرفهاش مثل صاعقهای روی سرم فرود میاومد. لبی تر کرد و با خاروند پیشونی نسبتا بلندش ادامه داد:
- این آذری که میبینی تو ساختیش. تو من رو تبدیل کردی به یه زن افسرده و گوشهگیر. اون رضایی که تو میگی...
و حرفش با باز شدن در توسط آنیتا، نصفه موند. به سمت آنیتا که مابین در شیشهای بود، برگشتم. با چشم نازک کردنی، رو ازم گرفت و آذر رو مخاطب قرار داد:
- مامان بیا مهشید جون اومده.
درست وسط این همه تردید، آذر با تکون دادن سرش، به سمت آنیتا رفت. انگار از این طفره رفتن خوشحال بود. نفس عمیقی گرفتم و اطرافم، مثل چرخ و فلک نامطمئنی میچرخید. گر گرفته، ژیله زردم رو از تنم بیرون کشیدم. نگاهم به دیفنباخیای کنج راستیه تراس بود. چه قدر خوب میون این همه نفرت رشد کرده بود. گل مورد علاقه آذر که درست مثل خودش، خطرناک بود.
دلم میخواست دهانش رو گل میگرفتم تا دیگه صدای منحوسش رو نشنوم. ازم فاصله گرفت و سعی کردم سرپا بشم که به سمت دیوار کنار در رفت. تنم هرلحظه بیشتر درگیر عرق سرد میشد و نگاهم از زیر ابرو، به کارهای غریبش بود. توی بلند شدن ناتوان بودم که سرش رو با تمام قوا به دیوار کوبید. دوباره این کار رو تکرار کرد و در حالی که خون، مثل جویباری از کنار شقیقه تورفتهاش جاری بود، به سمتم برگشت. درست شبیه به کابوس بود. کابوسی که حتی با بیدار شدن هم ادامه داشت. با نفسهای بلند و ممتدش، چشمهای گرگیش رو روی تنم چرخوند. در اتاق رو باز کرد و قبل از این که حرکتی کنم، فریاد زد:
- آقا. آقا فرید کمک!
فکر میکردم فرید خونه نیست؛ اما چند لحظه بعد، شنیدن صدای فرید که با سرعت خودش رو به در رسونده بود، من رو مثل مردابی توی خودش حل کرد.
- چی شده؟! رضا سرت چیشده؟! چه اتفاقی افتاده؟!
رضا خودش رو از جلوی در کنار کشید و با لحن مغمومی ادامه داد:
- آقا من که فدای سرتون. آقا آراد حالش بد شده!
باور نمیکردم. چقدر میتونست پستی وجودش رو افشا کنه. فرید با دو، خودش رو بهم رسوند و جلوی پام زانو زد.
- خوبی آراد؟ چی میگـه؟ چی شده؟
اما من کسی نبودم که کوتاه بیام. با شوک، دهانم رو باز کردم.
- اون...، اون...، یه شیطانه.
فرید که دستش رو روی شونهم جا داده بود، به سمت رضا برگشت.
- چی شده رضا؟!
رضا در حالی که دستهاش رو به لرزش درآورده بود، جواب داد:
- مدام همین رو تکرار میکنن. توی اتاق با گلی بحثم شد که آقا وارد اتاق شدن. یقه من رو گرفتن و من هم دفاعی نکردم. گردنم از مو باریکتره آقا؛ اما یهو حالشون بد شد. گلی هم شاهده. میگم که من زنگ بزنم بیمارستان؟
دست فرید رو کنار زدم و با تکیه زدن به شونهاش، خودم رو بالا کشیدم.
- این چرندیات چیه میگی؟ من این کار رو نکردم! اون خودش سرش رو به دیوار زد. اون به من حمله کرد. اون شب کار خودش بود.
از شدت خشم آمیخته به تعجب، اشک، مثل بارون بهاری، از چشم چپم میریخت. فرید به تندی دستی پشتم کشید.
- اشکال نداره آراد. آروم باش. من باور میکنم.
معلوم بود که باور نکرده. با یه حرکت دستش رو پس زدم و سعی کردم مثل نوزادی که شروع به راه رفتن کرده، سر پا بایستم.
- بهت میگم اون یه شیطانه. خودت هم میدونی. چرا کاری نمیکنی؟!
فرید، با نگاه سوزانی که آدم رو تبدیل به خاکستر میکرد، خیرهم بود و پریشون و بهم ریخته، هیچ فکری توی نگاهش خونده نمیشد. لب پایینم رو به شدت میون دندونهام زندانی کرده و منتظر حرفی بودم. حرفی که زده نشد. تبسمی سنگین و شرور، روی لبهای باریک و بیرنگ رضا مثل ماری میخزید. صدای نازک و صافی که متعلق به آذر بود، مداخله کرد:
- چی شده؟! این چه قیافهایه آراد؟!
آذر، آره، آذر تنها کسی بود که قدرت رو به دست داشت. از کنار فرید، به سمت آذر که مابین در ایستاده بود، رفتم.
- تو یه کاری کن آذر! اون شبی که بهم حمله شد یادته؟ کار خودش بود.
جابهجا شدن عسلیهاش، پر واضح بود و لحظهای، نگاهش مات شد. اما چند ثانیهای گذشت که به خودش برگشت.
- تا وقتی بگی آذر، هیچ کدوم از حرفهات رو باور نمیکنم. گلی همه چیز رو تعریف کرد. آقا رضا برو سرت رو با یه چیزی ببند. آراد توام بیا بیرون باهات کار دارم.
موقعیتم درست مثل جامعهای بود که تمامی آدمهاش به سمت دره میرفتن و من احمقی بودم که برای نجاتشون، به سمت درست هلشون میداد؛ اما غافل از این که زورم به این اجتماع نمیرسید. آذر که از در بیرون رفت، با بهت وافری، به همراهش راهی شدم. توی یک لحظه، مثل جدا شدن گلبرگی از قاصدک، تمام امیدم رو از دست دادم. به سمت تراس میرفت. به دنبالش از در شیشهای عبور کردم. طبق عادت، به نرده چوبی تراس تکیه داد و به سمتم برگشت.
- میدونم. میدونم رضا چه جونوریه. هم من، هم گلی و پدرت؛ اما برای محافظت از خودت هم که شده، سکوت کن! یه چیزایی درست پیش نمیرن. هرکاری هم کنی نمیشه. اون روزی که گلی رو بیرون میکردم، فرید این رو بهم یادآوری کرد. توام فراموش کن!
چه طور میتونستم باور کنم. دلم میخواست همه چیز رو میشکوندم و بهم میریختم؛ اما حتی چیزی از خشم وجودم که مثل زنجیری من رو دربرگرفته بود کم نمیشد. مشت گره شدهم رو کنار پام نگه داشتم.
- این آذری که من میشناسم نیست. سنت که بالا رفته، ترسو شدی آذر. نکنه تغییرات هورمونیه؟ هوم؟ چی میگی؟ به کی چی میگی؟ این همه سال میدونستین چه آدم پستیه و نگهش داشتین؟ چون میترسین؟ همین؟ آذر تو که شجاع بودی؟ تو شجاعترین زنی بودی که من دیدم.
با توجه؛ اما با احساساتی دردناک گوش میداد. درست مثل خودم، انگار که انتظار این حرفها رو نداشت. ابروهاش رو درهم کشید و حرفهاش مثل صاعقهای روی سرم فرود میاومد. لبی تر کرد و با خاروند پیشونی نسبتا بلندش ادامه داد:
- این آذری که میبینی تو ساختیش. تو من رو تبدیل کردی به یه زن افسرده و گوشهگیر. اون رضایی که تو میگی...
و حرفش با باز شدن در توسط آنیتا، نصفه موند. به سمت آنیتا که مابین در شیشهای بود، برگشتم. با چشم نازک کردنی، رو ازم گرفت و آذر رو مخاطب قرار داد:
- مامان بیا مهشید جون اومده.
درست وسط این همه تردید، آذر با تکون دادن سرش، به سمت آنیتا رفت. انگار از این طفره رفتن خوشحال بود. نفس عمیقی گرفتم و اطرافم، مثل چرخ و فلک نامطمئنی میچرخید. گر گرفته، ژیله زردم رو از تنم بیرون کشیدم. نگاهم به دیفنباخیای کنج راستیه تراس بود. چه قدر خوب میون این همه نفرت رشد کرده بود. گل مورد علاقه آذر که درست مثل خودش، خطرناک بود.
آخرین ویرایش: