رمان این‌جا قتلی اتفاق افتاده | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست پنجاه و نهم
دلم می‌خواست دهانش رو گل می‌گرفتم تا دیگه صدای منحوسش رو نشنوم. ازم فاصله گرفت و سعی کردم سرپا بشم که به سمت دیوار کنار در رفت. تنم هرلحظه بیش‌تر درگیر عرق سرد می‌شد و نگاهم از زیر ابرو، به کارهای غریبش بود. توی بلند شدن ناتوان بودم که سرش رو با تمام قوا به دیوار کوبید. دوباره این کار رو تکرار کرد و در حالی که خون، مثل جویباری از کنار شقیقه تورفته‌اش جاری بود، به سمتم برگشت. درست شبیه به کابوس بود. کابوسی که حتی با بیدار شدن هم ادامه داشت. با نفس‌های بلند و ممتدش، چشم‌های گرگیش رو روی تنم چرخوند. در اتاق رو باز کرد و قبل از این که حرکتی کنم، فریاد زد:
- آقا. آقا فرید کمک!
فکر می‌کردم فرید خونه نیست؛ اما چند لحظه بعد، شنیدن صدای فرید که با سرعت خودش رو به در رسونده بود، من رو مثل مردابی توی خودش حل کرد.
- چی شده؟! رضا سرت چی‌شده؟! چه اتفاقی افتاده؟!
رضا خودش رو از جلوی در کنار کشید و با لحن مغمومی ادامه داد:
- آقا من که فدای سرتون. آقا آراد حالش بد شده!
باور نمی‌کردم. چقدر می‌تونست پستی وجودش رو افشا کنه. فرید با دو، خودش رو بهم رسوند و جلوی پام زانو زد.
- خوبی آراد؟ چی می‌گـه؟ چی شده؟
اما من کسی نبودم که کوتاه بیام. با شوک، دهانم رو باز کردم.
- اون...، اون...، یه شیطانه.
فرید که دستش رو روی شونه‌م جا داده بود، به سمت رضا برگشت.
- چی شده رضا؟!
رضا در حالی که دست‌هاش رو به لرزش درآورده بود، جواب داد:
- مدام همین رو تکرار می‌کنن. توی اتاق با گلی بحثم شد که آقا وارد اتاق شدن. یقه من رو گرفتن و من هم دفاعی نکردم. گردنم از مو باریک‌تره آقا؛ اما یهو حالشون بد شد. گلی هم شاهده. می‌گم که من زنگ بزنم بیمارستان؟
دست فرید رو کنار زدم و با تکیه زدن به شونه‌اش، خودم رو بالا کشیدم.
- این چرندیات چیه می‌گی؟ من این کار رو نکردم! اون خودش سرش رو به دیوار زد. اون به من حمله کرد. اون شب کار خودش بود.
از شدت خشم آمیخته به تعجب، اشک، مثل بارون بهاری، از چشم چپم می‌ریخت. فرید به تندی دستی پشتم کشید.
- اشکال نداره آراد. آروم باش. من باور می‌کنم.
معلوم بود که باور نکرده. با یه حرکت دستش رو پس زدم و سعی کردم مثل نوزادی که شروع به راه رفتن کرده، سر پا بایستم.
- بهت می‌گم اون یه شیطانه. خودت هم می‌دونی. چرا کاری نمی‌کنی؟!
فرید، با نگاه سوزانی که آدم رو تبدیل به خاکستر می‌کرد، خیره‌م بود و پریشون و بهم ریخته، هیچ فکری توی نگاهش خونده نمی‌شد. لب پایینم رو به شدت میون دندون‌هام زندانی کرده و منتظر حرفی بودم. حرفی که زده نشد. تبسمی سنگین و شرور، روی لب‌های باریک و بی‌رنگ رضا مثل ماری می‌خزید. صدای نازک و صافی که متعلق به آذر بود، مداخله کرد:
- چی شده؟! این چه قیافه‌ایه آراد؟!
آذر، آره، آذر تنها کسی بود که قدرت رو به دست داشت. از کنار فرید، به سمت آذر که مابین در ایستاده بود، رفتم.
- تو یه کاری کن آذر! اون شبی که بهم حمله شد یادته؟ کار خودش بود.
جابه‌جا شدن عسلی‌هاش، پر واضح بود و لحظه‌ای، نگاهش مات شد. اما چند ثانیه‌ای گذشت که به خودش برگشت.
- تا وقتی بگی آذر، هیچ کدوم از حرف‌هات رو باور نمی‌کنم. گلی همه چیز رو تعریف کرد. آقا رضا برو سرت رو با یه چیزی ببند. آراد توام بیا بیرون باهات کار دارم.
موقعیتم درست مثل جامعه‌ای بود که تمامی آدم‌هاش به سمت دره می‌ر‌فتن و من احمقی بودم که برای نجاتشون، به سمت درست هلشون می‌داد؛ اما غافل از این که زورم به این اجتماع نمی‌رسید. آذر که از در بیرون رفت، با بهت وافری، به همراهش راهی شدم. توی یک لحظه، مثل جدا شدن گلبرگی از قاصدک، تمام امیدم رو از دست دادم. به سمت تراس می‌رفت. به دنبالش از در شیشه‌ای عبور کردم. طبق عادت، به نرده چوبی تراس تکیه داد و به سمتم برگشت.
- می‌دونم. می‌دونم رضا چه جونوریه. هم من، هم گلی و پدرت؛ اما برای محافظت از خودت هم که شده، سکوت کن! یه چیزایی درست پیش نمی‌رن. هرکاری هم کنی نمی‌شه. اون روزی که گلی رو بیرون می‌کردم، فرید این رو بهم یادآوری کرد. توام فراموش کن!
چه طور می‌تونستم باور کنم. دلم می‌خواست همه چیز رو می‌شکوندم و بهم می‌ریختم؛ اما حتی چیزی از خشم وجودم که مثل زنجیری من رو دربرگرفته بود کم نمی‌شد. مشت گره شده‌م رو کنار پام نگه داشتم.
- این آذری که من می‌شناسم نیست. سنت که بالا رفته، ترسو شدی آذر. نکنه تغییرات هورمونیه؟ هوم؟ چی‌ می‌گی؟ به کی چی می‌گی؟ این همه سال می‌دونستین چه آدم پستیه و نگهش داشتین؟ چون می‌ترسین؟ همین؟ آذر تو که شجاع بودی؟ تو شجاع‌ترین زنی بودی که من دیدم.
با توجه؛ اما با احساساتی دردناک گوش می‌داد. درست مثل خودم، انگار که انتظار این حرف‌ها رو نداشت. ابروهاش رو درهم کشید و حرف‌هاش مثل صاعقه‌ای روی سرم فرود می‌اومد. لبی تر کرد و با خاروند پیشونی نسبتا بلندش ادامه داد:
- این آذری که می‌بینی تو ساختیش. تو من رو تبدیل کردی به یه زن افسرده و گوشه‌گیر. اون رضایی که تو می‌گی...
و حرفش با باز شدن در توسط آنیتا، نصفه موند. به سمت آنیتا که مابین در شیشه‌ای بود، برگشتم. با چشم‌ نازک کردنی، رو ازم گرفت و آذر رو مخاطب قرار داد:
- مامان بیا مهشید جون اومده.
درست وسط این همه تردید، آذر با تکون دادن سرش، به سمت آنیتا رفت. انگار از این طفره رفتن خوشحال بود. نفس عمیقی گرفتم و اطرافم، مثل چرخ و فلک نامطمئنی می‌چرخید. گر گرفته، ژیله زردم رو از تنم بیرون کشیدم. نگاهم به دیفن‌باخیای کنج راستیه تراس بود. چه قدر خوب میون این همه نفرت رشد کرده بود. گل مورد علاقه آذر که درست مثل خودش، خطرناک بود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصتم
    در شیشه‌ای رو پشتم بستم و با مهشید که درست مبل روبه‎رویی و زیر تابلوی خانوادگیمون، با موهای فر و به رنگ استخونیش ور می‌رفت، مواجه شدم. رنگ موی جدید، با صورت کوچیکش هارمونی نداشت. با دیدنم، لبخند گشادی روی لب‌های پروتز شده‌اش سوار شد.
    - به به. آراد جانم. کم پیدایی.
    سروکله زدن با آدم‌های پزی، به اندازه‎ی بیل زدن توی باغچه شنی کار سختی بود. با لبخند کوچیکی جوابش رو دادم:
    - هستم. دیدنم، چشم بصیرت می‌خواد.
    خنده بلندبالایی تحویلم داد و همونطور که دست راستش رو از جلوی دندون‎های صاف و مرواریدیش کنار می‌برد، حواسم پی صدای دستبند طلایی دور مچش رفت.
    - عزیزم. خیلی آدم جالبی هستی. راستش چند روزی رفته بودم تور آنتالیا نبودم. به آذر گفتم بیاد؛ اما خودش رو بی‌خود سرگرم خونه کرده. اون وقتا که سر کار می‌رفت، احوالش انگار بهتر بود.
    لحظه‌ای دلم به حال آذر سوخت. البته به عنوان یه زن. چه‌قدر با آذر فرق داشت. بیخیال و بی‌پروا، از سفر کردن لـ*ـذت بـرده بود؛ درحالی که آذر این‎جا با تغییرات هورمونیش می‌جنگید. نگاهم رو از مهشید که شال یشمی ابریشمیش رو از دور گردنش برمی‌داشت، به آذری دادم که از اتاق فرید بیرون می‌اومد و جواب دادم:
    - دیگه باید به جای هواپیما، از تاکسی برای آنتالیا استفاده کرد. شده جزئی از ایران. قبول دارین؟
    لبخند قرمزش که روی لبش ماسید، به سمت خروجی هال قدم برداشتم. از هال بیرون اومدم و این بار به سمت در حیاط راهی شدم. باید از تمام این آدم‌هایی که مثل نقل و نبات دروغ می‌گفتن، فاصله می‌گرفتم. انگار که خودم باید کاری می‌کردم و این بایدها توی ذهنم معلق بودن.
    ساعت حوالی دوازده می‌چرخید و جلوی بیمارستان پارک کرده بودم. بارون، لا به لای خط و خطوط آسفالت نامسطح زیر پام، در حال گردش بود و نفس عمیقی گرفتم. بوی بارون توی وسط روز، فقط قدم زدنش رو کم داشت. از تصور این که کنارم، پا به پای من قدم برداره، لرزی به تنم نشست. از در شیشه‌ای بیمارستان وارد محوطه لابی شدم.
    با گذر از دیوارهای آبی ملایم، دم اتاق فرهادی که درست انتهای راهروی دست چپ بود، رسیدم. کسی روی صندلی آبی زمختی که مدت‌ها روش می‌نشستم تا نوبتم برسه، ننشسته بود. به سمت پرستار پشت ایستگاه پرستاری بخش اتاق پزشکان، رفتم.
    - سلام. آراد اردلان هستم. منتظرم هستن.
    بعد از انجام دادن کاغذ بازی همیشگیش، با تیله‌های قهوه‌ای و ابروهای مشکی هشتیش به در اشاره زد.
    - بله. منتظرتون هستن.
    همزمان با فرستادن موهای مواج خرماییش داخل مقنعه سورمه‌ایش، به سمت در سفید اتاق فرهادی رفتم. با چرخیدن دستگیره فلزی و باز شدن در، دیدن شیوا که درست کنار پدرش ایستاده بود و پشت هم سر تکون می‌داد، کمی برام تعجب‌آور بود. شیوا با دیدنم از کنار فرهادی که پشت پرده سفید سمت چپم بود، به سمتم پا تند کرد.
    - آه. بالاخره اومدی. بیا بابا. اینم آرادی که بد قولی کرده بود.
    چیزی درونم شکست، وقتی فهمیدم توی دامش افتادم. تمام این اظهار نگرانی‌ها برای کشوندن من به اینجا بود! دستم از دستگیره رها شد؛ اما در رو نبستم. شیوا توی یک قدمیم بود و دستش توی جیب پالتوی سفیدش. فرهادی با لبخند پهن و بزرگی، خودکارش رو از جیب مانتوی سفیدش بیرون آورد.
    - به به. شما کجا این جا کجا؟ بیا که قرار بود هفته‌ی بعد از عملت بیای. قرار بود دو روز پیش بیای. چی کار می‌کنی پسر؟
    دوباره همون گرمی مزخرف و جهنمی سراغ تنم اومده بود. گرمایی که درست به اندازه ایستادن بالای یه آتشفشان، زجرآور بود. به سمت شیوا که با نگاه مسرورِ روشنش خیره‌م بود، سر برگردوندم.
    - من اومدم؛ چون شیوا حرف مهمی داشت؛ وگرنه نمی‌اومدم.
    ابروهای پهن شیوا، با اینکه توی هم فرو رفته بود؛ اما باز هم کشیدگیش رو به رخ می‌کشید. فرهادی با چند قدم بلند که دور از انتظارم بود، خودش رو بهم رسوند.
    - این دیگه خیلیه آراد. من و پدر و مادرت، تمام این بیمارستان زحمت کشیدیم تا تو سالم از زیر عمل بیرون بیای؛ اون وقت توی روم می‌گی نمی‌اومدی؟ داری با خودت چی کار می‌کنی؟ قبل از عمل درکت می‌کردم؛ چون حال درستی نداشتی. اما الان دیگه داری برای خودت حرف می‌زنی...
    بی طاقت و کم حوصله، میون حرفش پریدم:
    - من از اول هم این عمل رو نمی‌خواستم. من اجبار نکردم. لطفا بیخیال این موضوع بشین! من دیگه می‌رم.
    قبل از نعره فرهادی که اسمم رو با تحکیم صدا کرد، صدای بدون خشی، من رو مخاطب خودش قرار داد:
    - تو قول دادی آراد! چرا این کار رو می‌کنی؟
    گره مشت دست‌هام سفت‌تر از قبل شد و با بغض سنگینی که حنجره‌م رو می‌سوزوند، جواب دادم:
    - قول؟ پیش خودت چه فکری کردی که من رو اینجوری کشوندی اینجا؟ هوم؟ زندگی من مال خودمه. پس تمومش کن!
    منتظر نموندم تا توی نگاه مات شیوا غرق بشم. به سمت در نیمه باز برمی‌گشتم که صدایی میخکوبم کرد:
    - اگه پات رو از این در بیرون بذاری، قسم می‌خورم که اسمت رو هم نمیارم!
    فرهادی بود که این طور مصمم تهدیدم می‌کرد. توی آمپاس بدی قرارم داده بود. لب‌هام رو تر می‌کردم که ادامه داد:
    - هرچیزی حدی داره. تو خیلی بیش‌تر از ظرفیت اطرافیانت داری جلو می‌ری. کسی نگفت زندگیت مال ماست؛ اما زحمت منِ دکتر رو هدر نده. فقط یه معاینه کوچیک. بعدش هرجا دوست داشتی برو!
    پر تردید، نگاه از صورت سرخ شده‌اش گرفتم و پف پشت پلکش، مشهود بی‌خوابی بود و برای همین هم که شده، نمی‌تونستم زحمات چند ساله‌اش رو نادیده بگیرم. به سمت تختی که پشت پرده بود و فرهادی با دست راستش نشونش می‌داد، قدم سنگینی برداشتم.
    بعداز معاینه، در حال پوشیدن ژیله زردم بودم که فرهادی پرده سفید رو کشید. شیوا با هیجان، درحالی که لب پایینش رو می‌جویید، پرسشگر شد:
    - همه چیز خوبه بابا؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و یکم
    تا به حال این رنگ نگرانی که توی چشم‌هاش می‌دیدم، توی چشم‎های کسی ندیده بودم. فرهادی در حالی که نوار قلب طویل رو توی دست گرفته بود، پشت میزش که چند قدمی با من فاصله داشت، نشست.
    - فعلا که وضعیت خوبه؛ اما به نظرم باز هم باید مواظبت کنی. انگار که دریچه‌ها کارشون رو خوب انجام می‌دن.
    به آرومی از تخت پایین اومدم و از پشت پرده کنار رفتم.
    - با اجازه.
    فرهادی بدون نگاه کردن به من، خودش رو با جا به جا کردن چند برگه روی میز مشغول کرد و لب زد:
    - به سلامت. فعلا همون داروها رو استفاده کن. سه ماه دیگه میای. ببین دارم می‌گم حتما!
    از اون دسته آدم‌هایی بود که دلخوریش رو این طور نشون می‌داد. من هم از دختری که با فاصله چند قدم از میز چرمی دست چپم ایستاده بود و با بشاشی شال طرح بافت مشکیش رو روی سرش تنظیم می‌کرد، دلخور بودم. برای نشون دادن این کودتای مغزی، به تکون دادن سری اکتفا کردم و بدون جمله‌ای، به سمت در رفتم.
    از در بیمارستان بیرون اومده بودم و ساعت حوالی سه‌ی عصر می‌چرخید. تا رسیدن به بازار، کمتر از یک ساعت وقت می‌گرفت. بارون، پایان حضورش رو اعلام کرده بود و بی‌هوا، به اون سمت خیابون که ماشین پارک بود می‌رفتم؛ اما با بوق ممتد ماشین پرشیای مشکی مواجه شدم و کسی دستم رو از پشت کشید. به پشت روی زمین افتادم و قبل از این سرم با آسفالت سرد خیابون برخورد کنه، چیزی شبیه به کیف، زیر سرم قرار گرفت.
    درست شبیه به لحظه‌ای که روح از بدن جدا شده و قادر به برگشتن نیست، توی شوک بودم که صدایی من رو به خودم برگردوند.
    - خوبی؟
    بی شک این چشم‌های معصوم، متعلق به شیوا بود. سمت چپم دوزانو، در حال بررسی وضعیتم بود و زیر لب غر می‌زد:
    - فاصله زیادی باهات داشت. من از در که بیرون اومدم، داشتم نگاه می‌کردم. انگار منتظر بود که تو رد بشی و گاز بده. صورتش رو هم ندیدم.
    زمین کمی نمدار بود. نمی‌دونم چرا؛ اما چشم‌هام رو بستم و طولانی روی هم فشار دادم.
    - دیگه عادت کردم.
    صدام اونقدر قاصر بود که به گوش خودم هم نمی‌رسید و شیوا آروم‌تر لب زد:
    - چی؟ چیزی گفتی؟ می‌گم که...، تو با کسی خصومت داری؟ اگه نداری که پس آدما زده به سرشون. معلوم نیست چی مصرف می‌کنن!
    آه. درد توی زانوی چپم، باعث شد با تعلل از روی زمین سرد که ذره ذره برودتش رو وارد تنم می‌کرد، بلند شدم.
    - ذهنت رو درگیر نکن! ممنون.
    مشغول تکون دادن شلوارنمدارم بودم که شیوا کیف بزرگ و مشکیش رو از روی زمین برداشت.
    - ماشین ندارم. منم ببر.
    قبل از این که اعتراضی کنم، به سمت ماشینم راه افتاد و به دنبالش، اون سمت خیابون رفتم. همونطور که دزدگیر رو می‌زدم، لب زدم:
    - مسیرم با تو یکی نیست.
    قهقه‌ی شیرینی نثارم کرد و بی‌اعتنا به حرفم، در رو باز کرد و روی صندلی جلو نشست. با نفس عمیقی، در رو باز کردم و پشت رول جاگیر شدم. با زدن دکمه استارت، فرمون رو به سمت چپ چرخوندم. همونطور که کمربندش رو به جایگاه می‌رسوند، سر بحث رو باز کرد:
    - بابت امروز تو حق داری و من متاسفم! برای همین هم امروز رو می‌خوام که با هم باشیم. خوبه؟ البته اینم بگم که من به هرکسی افتخار حضور نمی‌دم ها!
    سعی به کنترل لبخند دلم داشتم و با دیدن جوک سفیدی که توی لاینم به زور حرکت می‌کرد، فرمون رو به سمت راست چرخوندم و زیر لب غرولند شدم:
    - مرتیکه. لعنت بهت!
    شیوا با صدای نسبتا بلندی، صورتش رو به سمتم برگردوند.
    - اینجوری تو خودت نگه ندار. به خودش بگو! برو کنارش!
    گیج، به سمتش برگشتم و هم‌زمان،کنار جوک که راننده‌اش پیرمردی با موهای سفید دم اسبی بود، قرار گرفتیم. شیوا شیشه پنجره رو پایین فرستاد و رو به پیرمرد، گردنش رو از پنجره بیرون انداخت.
    - آقا. این پسرِ با شما کار داره. بهت فحش داد. چرا جلوش لایی کشیدی؟
    نمی‌دونم از دستپاچگی بود یا تعجب، سعی به پنهون کردن صورت قرمزم داشتم و دستم ناخواه، دور بازوی شیوا پیچید.
    - چی‌کار می‎کنی بیا تو.
    پیرمرد خوش مزاج، با لبخند گشادی، سری برای شیوا تکون داد. فرمون زیر دستم فشرده شد و پا روی پدال گاز گذاشتم. شیوا با پرتاب شدن به سمت صندلی، جیغ محکمی کشید.
    - وای خیلی عالیه. انقدر که پشت رول بودم، کمک راننده بودن یادم رفته بود. گاز بده. تو می‌تونی پسر!
    هوای سرد، به صورتم غلبه کرده بود و با این حال، دلم نمی‌خواستم توی ذوقش بزنم. لبخند بی‌اراده‌ای روی لبم نقش بست و چهره‌م ازهم باز شد. سرعت رو بیش‌تر کردم و جیغ بنفش شیوا، به بلندای آواز پرستوهای مهاجر بود.
    به خودم اومدم و متوجه شدم که نیم ساعتی توی خیابون می‌چرخیم و شیوا خسته از جیغ زدن‌های پیاپی، به صندلی تکیه داده بود. به سمت بازار راه رو عوض کردم و شیوا پر حیرت پرسید:
    - اینور کجا؟ می‌خوای بریم خرید؟ وای عالیه.
    تا به حال انقدر سر ذوق ندیده بودمش. محو تماشای صورت براقش و چشم‌های نابش، گوشیم به صدا دراومد. گوشی رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم و با دیدن اسم پژمان، جواب دادم:
    - تا چند دقیقه دیگه می‌رسم.
    صدای بم و توگلویی پژمان، توی شلوغی محو شده بود.
    - چی‌می‌گی؟ شلوغه. بیا سمت پاساژ.
    دوباره تکرار کردم:
    - باشه فهمیدم. میام پاساژ.
    شیوا به تندی به سمتم سر برگردوند.
    - چی‌شده؟
    تماس رو قطع کردم و با خاروندن گوشه ابروم، نفسی گرفتم.
    - همین جا پارک می‌کنم. منتظرم بمون تا بیام. باشه؟ نیم ساعته برمی‌گردم.
    گونه‌هاش گل افتاده و سرمای هوا، رد سرخی کمرنگی رو به جا گذاشته بود. آروم، با بالا فرستادن شیشه، سر تکون داد و همچنان لبخند لب‌های صورتیش، روی لبش جا گرفت. از ماشین پیاده شدم و به سمت وسط بازار راهی شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و دوم
    آدم‌های مختلفی از کنارم عبور می‌کردن و چند قدم با پاساژ فاصله داشتم. دیدن بهزاد که با کاپشن بادی آبیش، کنار پژمانی که با دوبرابر قد، با ژاکت مشکی مشغول حرف زدن بود، قدم‌هام رو مصمم‌تر می‌کرد. هرچند که دیدن شلوغی دهشت‌آور، تعداد نفس‌هام رو به شماره می‌انداخت؛ اما سعی داشتم خودم رو کنترل کنم.
    دم ورودی پاساژ، بهزاد با دیدنم نگاهش به سر تا پام رسید و دستش رو پشت رامتین که با چشم‌های خمـار و ریزش، وراندازم می‌کرد، قفل کرد.
    - تولدم مبارک!
    بی‌حوصله، چشم برگردوندم و پژمان نزدیک‌تر شد.
    - خب اینم از آراد. من جایی کار دارم باید برم. سریع‌تر بگو.
    پژمان جای من حرف می‌زد و من برای اینکه بتونم به ماهیت خودم برگردم، باید ذره ذره با این حال کنار می‌اومدم. فربد هیکل تپل و گردش رو کنار کشید و نزدیک‌تر شدم.
    - کجا بمونم؟ چه قدر تا این نمایش تموم شه؟
    بهزاد، دستی لای موهای طلاییش کشید و شرارت مثل شمع ذوب شده، از چشم‌های سبزش می‌ریخت.
    - دیر اومدی می‌خوای زود بری؟ باشه. اینم از مرام ما. تا زمانی که حس کنم واقعا در حال اذیت شدنی، وسط پاساژ می‌مونی.
    غیرارادی، نگاهم به وسط پاساژ بزرگ و چند طبقه افتاد. با همین نگاه کوچیک هم می‌تونستم بفهمم که فراتر از توانمه. تا همین جا هم کلی با خودم کلنجار رفته بودم. نباید غرورم مابین نگاه متمسخر این جماعت شکسته می‌شد. پژمان، چشم‌هاش رو با تاسف بست و قدم محکمی به سمت وسط پاساژ برداشتم. انگار وزنه چندکیلویی به پاهام وصل بود.
    درست وسط ازدحام سرسام‌آوری، کف دست‌هام به عرق نشسته بود و فقط ده دقیقه از موندنم توی این جمع می‌گذشت. از شلوغیه زیاد، مردم مدام به کتف و شونه‌م می‌خوردن. گونه‌هام از عرق می‌خارید و حس می‌کردم که وسط طوفانی گیر کردم. دست‌هام رو مشت کرده بودم و درست شبیه به کنده هیزم تری بودم که گوشه‌ی دیگه‌ای افتاده بود و به آتیش هیزم‌های دیگه نگاه می‌کرد. نه سوخته و نه تر و تازه مونده؛ بلکه فقط از دود و دم دیگران خفه شده. اما به هرقیمتی که شده، باید تا آخرش می‌رفتم.
    تکه‌تکه پازل درحال شکل‌گیری بود. انگار کسی من رو به پنج‌سالگیم برد. زمانی که توی مرکز خرید گم شدم و ترسیده و بی‌امید، دنبال آذر می‌گشتم. همون لحظه‌هایی که پشت هم اشک می‌ریختم و با فریاد، آذر رو مامان صدا می‌زدم؛ اما بعد از یک ساعت تحمل اون شلوغیه وهم‌آور، آذر من رو بیهوش پیدا کرده بود.
    از شوک، به زمان حال برگشتم و هنوز هم توی همون حالت خلسه بودم. صداها توی سرم تبدیل به زنگی ممتد شده بود و بدنم فرمان واکنشی برای فرار رو به مغزم می‌فرستاد. قلبم شروع به تپیدن بیش از حد کرده بود و نفسم در حال بریده شدن، کم‌کم حالت تهوع هم به سراغم اومده بود. فقط می‌تونستم حرف‌های دکتر رو برای آروم نفس کشیدن تمرین کنم. به خودم اومدم و دیدم که مدتیه چشم‌هام بسته‌ست و پاهای سستم، کفاف ایستادن نکردن. توی همون لحظه، فقط صورت شیوا بود که پشت پلک‌هام جون گرفت. انگار روی آب معلق بودم و کم‌کم، روح از تنم می‌رفت که صدای آروم و سرزبونی، وسط شلوغیِ ناگریز، آرامش رو بهم هدیه داد:
    - خوبی آقا؟
    نه! شیوا من رو اینجور صدا نمی‌کرد. پلکم به اندازه‌ای سنگینم بود که انگار گوله‌ای از جنس سرب، بهش متصل بود. آروم چشم باز کردم و تصویرش کامل شد. این صدای آشنا که ناگاخودآگاه ذهنم سعی به یادآوریش داشت، متعلق به آیلار بود نه شیوا. از زیر ابروهای تقریبا پروهشتیش، صورتم رو آنالیز می‌کرد.
    - آراد! توئی؟ باورت نمی‌شه که با دیدن چشم‌هات شناختمت. چه خوب که تونستم ببینمت. من از اون کمکت به بعد نتونستم ببینمت. خوبی؟
    لحظه‌ای انگار که زمان ایستاده بود. خیره صورت استخونییش که هارمونی عجیبی با رنگ گندمی پوستش داشت، نفس عمیقی گرفتم. این حس اطمینانی که داده بود، برای من دوست‌داشتنی نبود. من دلم می‌خواست مثل چند ساعت پیش، شیوا نجاتم می‌داد نه دختری که دیدنش من رو یاد زجرآورترین دوران زندگیم می‌انداخت. آروم و با فاصله سر تکون دادم و لبخند لب‌های قرمزش، جون گرفته بود که صدای آشنای ذهنم از هم فروپاشید:
    - آراد؟ بالاخره پیدات کردم. دیر کردی نگرانت شدم.
    کمی به سمت راست سر برگردوندم و شیوایی که درست مثل ظهور یه حس خوب منتظرش بودم، سر رسیده و انگار تازه متوجه آیلار شده بود. آیلار با تک سرفه‌ای اعلام حضور کرد.
    - شما باید خواهرش باشین. فکر کنم زیاد خوب نیست؛ آخه رنگش پریده.
    شیوا بدون نگاه کردن به آیلار، اضافه کرد:
    - ممنون از کمکتون. من دیگه هستم. خوبی؟
    چشم‌های آیلار توی لحظه، کمی ریز شد و پوزخندی جای لبخندش نشست.
    - اگه بودی، نباید تنهاش می‌ذاشتی.
    شیوا، دستش رو دور بازوم انداخت و همون طور که سعی داشت من رو مثل ماشین قراضه‌ای به حرکت دربیاره، جواب داد:
    - درست می‌گی. برادرم انوکلوفوبیکه و من امروز یاد گرفتم که دیگه تنهاش نذارم. باز هم ممنون!
    انگار این حس ناخوشایند به شیوا هم منتقل شده بود. آیلار با دست کشیدن روی پالتوپوست قهوه‌ایش، قدمی عقب رفت و صدای پاشنه بوت پنج سانتیش، مدام تکرار می‌شد. قدمی برداشتم و بدون گفتن کلمه‌ای، نگاهم به سمت پژمان که با سردرگمی خاصی، از چند قدمیم و مابین جمعیت نگاهم می‌کرد، چرخید. متوجه وخامت اوضاع بود و می‌دونستم که از پس بهزاد برمیاد. شیوا همون طور که من رو همراه خودش به جلو هل می‌داد، تکرار می‌کرد:
    - ببخشید. می‌شه راه رو باز کنین؟
    با همین یه جمله، تمام راه رو با هم هم قدم شدیم.
    از شر این جنگ ذهنی خلاص شده بودم و توی ماشین بودیم. بطری آب رو دوباره سمتم گرفت.
    - یکم دیگه بخور. بهتری؟
    کمی از آب بطری رو سر کشیدم و صدای گوشیم، توی اتاقک ماشین پیچید. گوشی رو از روی داشبورد برداشت.
    - پژمانه. من جواب می‌دم.
    با برقراری تماس، گوشی رو دم گوشش گذاشت.
    - سلام پژمان خوبی؟
    - ... ... ...
    - الان یکم بهتره؛ اما کار خطرناکی کردین. قلبش توان این حجم از شوخیِ مسخره رو نداره. درکتون نمی‌کنم واقعا. اگه خدایی نکرده اتفاقی می‌افتاد چی؟
    - ... ... ...
    - نه الان بهتره. خداروشکر! ولی از تو بعید بود.
    - ... ... ...
    - باشه حواسم هست. خواهش می‌کنم!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و سوم
    تماس رو قطع کرد و چشم‌هام رو باز کردم.
    - گنده‌اش نکن. خوبم. خودم خواستم. چرا پژمان رو سرزنش می‌کنی؟
    پشت رول جابه‌جا شد و با اخم ظریفی بین ابروهای پهنش، توبیخم کرد:
    - واقعا دیگه از حدش گذشتین. تو اگه یک لحظه بیش‌تر می‌موندی...، وای اصلا نمی‌خوام بهش فکر کنم. به خیر گذشت. مهم اینه که الان خوبی.
    بدون پرسیدن از من، دکمه استارت رو زد و به سمت هوای گرگ و میشی که رو به تارکی می‌رفت، روند.
    - می‌ری خونه؟
    درحالی که دو دستی به فرمون چسبیده بود، به سمتم گردن برگردوند.
    - نه! هنوز سر شبه. قرار بود امروز رو خوب بگذرونی که...، اصلا ولش کن دیگه! راجع‌بهش صحبت نمی‌کنیم. بشین که می‌خوام ببرمت یه جای خوب.
    نگاهم به نیم رخ‌اش که پروتره‌ای سایه روشن بود، ثابت موند و با لبخندی که ملاحتش رو از قلبم قرض گرفته بود، لب زدم:
    - داری با من چی‌کار می‌کنی!
    به سرعت برای رسیدن به سرعتگیر، سرعت رو کم کرد.
    - راستی این دخترِ رو می‌شناختی؟ من نمی‌دونستم موقعیت چه طوره. برای همین وقتی گفت خواهرشی، گفتم آره. کار اشتباهی کردم؟
    چه خوب که صدای دلم رو نشنیده بود. نگاهم از تیزی چونه‌اش، سمت انگشت ظریف و حصار شده با رینگ طلایی و باریکش رفت، که جواب دادم:
    - اوم. یه جورایی می‌شناسمش؛ اما زیاد نه.
    برعکس من، درست زمانی که هیوندای مشکی ازش سبقت گرفت، با لبخند محکمی، براش چراغ زد:
    - نوشِ جونت! تونستی سبقت گرفتی.
    با همون لبخندی که انگار اطرافش رو پر از عطر یاس می‌کرد، به سمتم رو برگردوند.
    - برای رانندگی باید حوصله به خرج بدی.
    با راهنما زدن، به سمت راست روند و کنار دکه بستنی نگه داشت. درحالی که کیفش رو از صندلی پشت برمی‌داشت، ادامه داد:
    - الان برمی‌گردم. مشکلی با بستنی توی هوای سرد که نداری؟ اون بنده خدام یه کاسبی کنه.
    از من پرسید؛ اما بدون جواب گرفتن از من پیاده شد. سمت دکه‌ای که تک لامپ بزرگی روشن نگهش داشته بود، رفت. دیدنش که با لبخند پهنی با فروشنده‌ای که صورتش رو به وضوح نمی‌دیدم حرف می‌زد، چیزی رو ته دلم به لرزه درمی‌آورد. شاید چیزی شبیه به دوست داشتنش. آدم‌ها توی دوره‌ای از زندگیشون، مغزشون به کمال می‎رسه و چیزی رو که باور کنن، دیگه به راحتی از باورش کوتاه نمیان. درسته برای انسان‌ها، شاید ده تا دوازده سال اول زندگیشون باشه؛ اما من حس می‌کردم توی همین لحظه‌ای که نگاهش می‌کنم، این باوری که دوستش دارم، از ذهنم پاک نمی‌شه.
    با همون صورت بشاش، درحالی که دوتا بستنی قیفی، توی دستش بود، پشت رول نشست. در رو بست و یکی از بستنی‎های کاکائویی رو به سمتم گرفت.
    - بخور تا آب نشده؛ آخه می‌خوام بخاری رو زیاد کنم.
    و با گرفتن بستنی از دستش، درجه بخاری رو زیاد و کمی از بستنی رو مزه کرد.
    - اووم. واقعا عالیه! روح آدم زنده می‌شه. نه؟
    ذره‌ای از بستنی که در حال آب شدن بود رو چشیدم. همه‌ی اجزاش باهم ترکیب نابی رو ساخته بودن. به سمت داشبورد خم شد و برگی از دستمال کاغذی جدا کرد.
    - اینجوری که تو بستنی می‌خوری، باید بری خونه لباس عوض کنی. این چیه آخه؟
    و با صدای بلندی، شروع به خندیدن کرد. در جوابش، گاز محکمی از بستنی زدم. عضلات صورتم از سرما در حال فلج شدن بود که با دیدن قیافه‌م، بدون تلاشی برای کنترل کردن خودش، خندید. با دیدن خنده‌اش، خیلی مسری و در حالی که اعصاب دندون‌هام رو از حمله سرد بستنی نجات می‌دادم، به خنده افتادم.
    لحظات خوشی رو کنارش سپری کرده بودم و حس بچه‌ای رو داشتم که دوست دلخواهش رو پیدا کرده. همون قدر حالم خوب بود و بی‌وصف. نزدیک خونه بودیم و ساعت هنوز حوالی نه شب می‌چرخید. راستش بودنش، گذر زمان رو از مغزم گرفته بود. با لبخند پر لعابی، جلوی داروخونه نگه داشت.
    - خب من دیگه می‌رم. شیفت شب می‌مونم. کاری داشتی هستم. هوم؟
    جوابش، نگاه مات و قندیل‌زده‌م بود.
    - چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟
    با لحن گرم‌تری، جواب دادم:
    - چه جوری؟ مگه از نگاهم چی می‌خونی؟
    با تک خنده‌ای، به صندلی تکیه زد.
    - انگار که داری چیزی رو از توی صورتم کنکاش می‌کنی. این حس رو بهم می‌ده.
    با بالا انداختن ابروهای پرتارم که به تازگی از گره دراومده بودن، ادامه دادم:
    - می‌خوام مطمئن بشم.
    جدی‌تر؛ اما با کنجکاوی پنهونی، چشم‌هاش رو ریز کرد.
    - از چی؟
    صریح و بدون حاشیه، پرده از راز چشم‌هام برداشتم.
    - از اتفاقی که توی دلم افتاده.
    تغییر ناگهانی چهره‌اش و جمع شدن پیشونی کوتاهش، جواب رد به دلم داد؛ اما جسور و پرتوقع، ادامه دادم:
    - توی دلم اتفاقی افتاده. انگار که شروع به دوست داشتنت کرده. من توی اعتراف حسم، برعکس تمام رفتارم خیلی رکم؛ اما از توئه رک‌تر از خودم، انتظار این صراحت رو ندارم.
    با تعلل، انگار که چیزی رو توی ذهنش سرو سامان می‌داد، توی جاش جابه‌جا شد.
    - ببین آراد. من اگه رفتاری کردم که تو بد برداشت کنی، واقعا متاسفم و معذرت می‌خوام! اما این اتفاق توی دل من نیوفتاده و ازت می‌خوام که همین جا تموم شه. اصلا دلم نمی‌خواد دوستیمون صدمه‌ای ببینه.
    آدم خونگرمی مثل اون، باید این حرف رو می‌زد؛ اصلا منتظر همین حرف‌ها بودم. بدون تغییری توی حالتم، شونه‌هام رو صاف کردم.
    - من اصراری برای حس متقابل نکردم. با این که طبق قانون نیوتن هر عملی عکس‌العملی داره؛ اما دوست داشتن، مبنایی بر دوست داشته شدن نیست. می‌دونم این دوستی رو معذب کردم؛ اما گفتن چیزی که توی دلمه، باعث می‌شه به خودم غبطه نخورم. تو اولین دختری نیستی که کنارمه؛ حتی اولین کسی نیستی که بهش گفتم دوستش دارم. من فقط از تغییراتی که در حال وقوعه و من می‌فهمم که دیگه مثل قبل نیست گفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و چهارم
    برعکس همیشه انتظار داشتم حرف بزنه؛ با این که کمی دست دست می‌کرد؛ اما بالاخره در حالی که با دستمال کاغذی توی دست راستش بازی می‌کرد، حرف زد:
    - راستش انتظار این پختگی رو ازت نداشتم. پختگی منظورم حرفاته. این که خودخواهی رو که همیشه نثارت می‌کنم، این جا به کار نیومده. راستش توام اولین نفری نیستی که دوستم داره؛ اما من تا خودم رو پیدا نکنم، درگیر هیچ حسی نمی‌شم. خوبه که اگه این همه مدت حرف نزدی، سر این موضوع حرف می‌زنی. ممنونم که بهم گفتی و ممنونم که فرصت انتخاب دادی! امیدوارم دوستیمون بی نقص باشه!
    با برداشتن کیفش از صندلی پشت، پیاده شد. متقابل پیاده شدم و ماشین رو دور زدم. کنار در داروخونه ایستاد و پشت رول نشستم. با پایین کشیدن پنجره بخار گرفته، نگاه نافذی به صورت از سرما سرخ شده‌اش کردم.
    - تو از این به بعد به چشم من، دختری هستی که دوستش دارم. نه شیوای داروخونه.
    دکمه استارت رو زدم و شیوا رو با کوله باری از فکر، جا گذاشتم.
    فصل ششم
    تخ، تخ، صدای پاشنه پنج سانتی نازک کفش مشکی و نوک تیزش، بدجور توی فضای سنگین اتاق، اعلام حضور می‌کرد و قد کوتاهش رو پوشش می‌داد. روی مبل اداری مشکی تک نفره نشسته بودم و نیم ساعتی می‌شد که انتظار دیدن رضایی رو می‌کشیدم؛ اما در چوبی و بلند دست چپم باز شده بود و صدای پاشنه‌ها، خبر از حضور شخص دیگه‌ای می‌داد. شخصی که چشمم رو از شلوار پارچه‌ای مشکی بلندی که تا نصفه کفشش رو گرفته بود به مانتوی تا زانو رسیده‌ی خوش دوخت و مشکیش رسوند. همون طور که قدم به قدم نزدیک‌تر می‌شد، چهره‎اش آشناتر به نظر می‌رسید. دستی به روسری طرح گوچیش که یک‌ور بسته شده بود کشید و برعکس انتظارم، درست مبل رو به روم نشست نه پشت میز چوبی دست راستم. دیدن چشم‌های مشکی و گردش که با صورت استخونیش برای این نگاه مغرورآمیز هم‌دست شده بود، حدسم رو تبدیل به یقین کرد. زمزمه‌وار لب زدم:
    - آیلار!
    چینی به بینی کوچیکش انداخت.
    - کرید آوِنتوس. طبعی خنک و رایحه‌ای گرم.
    پوزخند کنج لب‌های نازک و کوچیکش که برعکس همیشه مزین به رژ صورتی ملایمی بود، من رو وادار به ادامه کرد:
    - تو؟
    با سـ*ـینه سپر کردن، سعی به صاف کردن صداش کرد:
    - پوزش من رو بابت معرفی نکردنم بپذرید. آیلار رضایی هستم. دختر ناصر رضایی. پدرم فرصت دیدار با شما رو نداشتن، برای همین من رو فرستادن. از آشناییتون خوشقتم آقای اردلان!
    انگار زمین تا آسمون با اون آیلاری که توی بیمارستان یا حتی توی مرکز خرید دیده بودم فرق داشت. صداش کمی نازک‌تر و صاف‌تر از قبل بود و این همه محترمانه صحبت کردنش، باعث شده بود فکر کنم، قبلا شخص دیگه‌ای رو دیدم. سعی کردم خودم رو جا خورده نشون ندم که ادامه داد:
    - درسته. قبلا هم دیگر رو ملاقات کرده بودیم. اما باید به اطلاعتون برسونم که من مسائل کاریم رو با مسائل شخصی و دوستانه تداخل نمی‌دم. درست مثل پدرم.
    حس تحقیری که با تمام وجود از چشم‌های یخ زده‌اش بهم منتقل می‌کرد، نشون دهنده این بود که انگار افکار زیادی توی سرش در حال پرسه زدنه. دستی به ته ریش چند سانتیم کشیدم و فرصتی برای ادامه نداد.
    - راستی من مشام قوی دارم. انقدر که به سرعت همه چیز رو تشخیص می‌دم. برای همین با بوی ادکلن و عطر میونه خوبی ندارم. این که این بار بیانش کردم، دلیلش اینه که دفعه بعدی بدون عطر وارد این اتاق بشین! تمامی کارکنان هم از این قضیه مطلعن.
    بی‌اختیار، کشتی ابروهای پرتارم، به ساحل پیشونیم نشست و غرولند جواب دادم:
    - من واقعا نمی‌دونم چه فکری کردی؛ اصلا هرکسی که می‌خوای باش. من هیچ وقت فکر نکردم ما دوستیم. من برعکس تو، همه روابطم توی یه حیطه‌ان. از کسی خوشم نیاد، برام مهم نیست که دوسته یا همکار. من فقط اومدم که از پدرت فرصت بگیرم؛ اما انگار بد موقعی رو انتخاب کردم.
    خونسرد و بی‌تفاوت از هر حسی، به منی که ایستاده بودم نگاه می‌کرد.
    - زبان سرخ، سر سبز می‌دهد بر باد. همین بود؟ یا شبیهش. من از هجده سالگی توی این شرکتم. با امثال تو زیاد دمخور بودم؛ اما از این که نذاشتی دیدارمون مؤدبانه باشه، پشیمون می‌شی.
    درحالی که پره‌های بینیم، بی‌اختیار باز و بسته می‌شد، با تک خنده‌ای جواب دادم:
    - من رو تهدید می‎کنی؟ چون فقط تو کسی هستی که باید فرصت بده؟ یادت رفته توی اتاق من قایم شده بودی؟ هوم؟ حالا که اهل ضرب‌المثلی، بذار منم بهت بگم که گهی پشت به زین و گهی زین به پشت.
    با قهقه‌ی کوتاهی، پا روی پا انداخت.
    - انگار عادت کردی گستاخ باشی. به هرحال، من یه فرصت بهت می‌دم و تو فقط سه روز فرصت فکر کردن داری.
    نگاه از تابلوی پشتش که اسبی مشکی با یال‌های باشکوهش توی دست باد، در حال دویدن بود، گرفتم.
    - فکر کردی کی هستی؟
    با غروری شبیه به یه ملکه، از جاش بلند شد.
    - من؟ واقعا می‌خوای بدونی؟ من کسیم که می‌تونه با فرصت دادن به پدرت، از خطر رفتن به زندان نجاتش بده. من کسیم که می‌تونه با فرصت ندادن به پدرت، راهی زندانش کنه. اما تو؟ تو کی هستی؟ کسی که انتخاب می‌کنی کدومش اتفاق بیوفته.
    حس کسی رو داشتم که توی باتلاق دست و پا می‌زد و فرد روبه‌روم، طنابی رو که می‌تونست نجاتم بده رو ازم گرفته بود و جلوی چشم‌هام تکون می‌داد. دست‌هام که کنار پام مشت شد، از دیدش دور نموند.
    - با این قضیه بهتره که عقلانی برخورد کنی تا احساسی. راستش برات یه پیشنهاد دارم. می‌‌تونم بمونم تا آتیش خشمت فروکش کنه. البته می‌دونم از برخوردم جا خوردی؛ اما من آیلاری که دوستت بود نیستم. من امروز فقط به کار فکر می‌کنم. پس، مثل یه معامله بهش نگاه کن!
    سکوت، تنها راه نجاتم بود. چاره‌ای نداشتم. این جا درست شبیه به دادگاهی بود که هر حرفی علیهم استفاده می‌شد. با دیدن چهره‌ی مات بـرده‌م، دو دستش رو بهم مالید.
    - خب مثل اینکه منتظری من بگم. کوتاه می‌گم؛ چون خودم هم جلسه دارم. مدتیه هیئت مدیره، دنبال اینن که من با پسراشون ازدواج کنم. اما من دنبال یه اسم توی شناسنامه‌م می‌گردم. چندوقت پیش هم یه مطلبی راجع به همین موقعت خوندم. اما حالا، انگار همه چیز جور شده. بذار این جاه‌طلبی رو پای حریص بودنم نذاریم. فکر می‌کنم نیازی به توضیح نیست. دروغ چرا، از اول می‌خواستم توی بیمارستان مطرحش کنم؛ اما من بازیگر خوبی نیستم. فرصتی که الان به دست اومده، شکار جالب‌تریه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و پنجم
    درست شبیه به مرده‌ای بی روح، یخ زده بودم و اون با افتخار از نقشه شومش تعریف می‌کرد. لب‌هام به اصرار به هم می‌خورد و حنجره‌م یاری نمی‌کرد. با انگشت اشاره، شقیشقه‌م رو می‌خاروندم که ادامه داد:
    - من حتی یک سال هم نمی‌خوام. کلیشه‌ای نه! فقط ده روز. ده روز طول می‌کشه تا تمامی هیئت مدیره، به باور ازدواجم برسن. اون وقت دیگه می‌شم دختر مطلقه‌ای که کسی حاضر نیست پسر مجردش رو بهش بده. و تو. می‌تونی همین الان از این در بری بیرون. اون وقت پدرت از خوردن آب خنک زیادی، ذات‌الریه می‌کنه. هوم؟
    باورم نمی‌شد. اون آیلاری که خودش رو جای یه آدم بی‌‎پناه جا زده بود، می‌خواست وارد بازی کثیفش بشم. انگار دنیا همین طور بود. با دندون قروچه‌ای ادامه دادم:
    - و اگه نخوام طلاق بگیرم؟
    انگار که انتظار این حرف رو نداشت. جا خورده، شروع به کف زدن کرد.
    - آفرین! پس تو هم یه روحیه‌ی مقاوم داری.
    صدای خندیدنش، مثل ناقوس مرگ بود. درست شبیه به اعلام زنگ خطر.
    - فقط سه روز فرصت داری که فکر کنی.
    تحمل این همه سنگینی، کار من نبود. انگار توی اتاقی پر از خلاء گیر افتاده بودم. اتاقی که درونش صدای شریان به شریان قلبم، در حال شنیدن بود. با رو برگردوندن ازش، به سمت در خروجی این اتاق صد متری راه افتادم. قلبم از این همه حقارت سنگین می‌زد. از کنار میز منشی مردی که دست راستم بود، به سمت انتهای راهرو قدم برداشتم.
    از در چرخون و شیشه‌ای شرکت بیرون اومدم. شرکتی که توی طبقه ششم یه برج دوازده طبقه بود. درحالی که از عصبانیت، درونم شروع به شعله‌ور شدن کرده بود، با زدن دزدگیر پشت رول نشستم.
    امروز هشتم آبان و هوای سرد، در حال بلعیدن گرمای درونم بود. از موزاییک‌های مشکی گذر کردم و به در شیشه‌ای هال رسیده بودم. کتونی‌هام رو با روفرشی سفید تعویض کردم و در رو پشتم می‌بستم که آذین از پله‌ها در حالی که پلیور نارنجیش رو با دست روی شونه‌اش تنظیم می‌کرد، پایین اومد. با دیدنم، لبخند پهن همیشگیش نقش بست.
    - اوه مای گاد. چه قدر این پالتوی بلند مشکی با کت و شلوار مشکی که زیرش پوشیدی بهت میاد. انگار آذر خوب خرج می‌کنه. به نظر شیک میاد.
    با چشم‌های قهوه‌ای تیره‌اش، وراندازم می‌کرد که بی‌حوصله جواب دادم:
    - کسی خونه نیست؟
    لب‌های کوچیکش رو غنچه کرد و با دست کشیدن پشت سرش، نگاهی به هال انداخت.
    - دیگه وقت ناهاره و باید پیداشون بشه. البته فک کنم آنیتا با باران خونه نباشن. اون زنه...
    با انگشت معلقی، در حال یادآوری اسم مهشید بود که لب زدم:
    - مهشید.
    توی هوا بشکنی زد.
    - آره همون. اونجا. آذرم توی اتاقشه.
    موهای کوتاه طلاییش، درحال بلند شدن بودن. دست‌هاش رو توی جیب شلوار جین مشکیش فرو برد و بی‌حواس گفتم:
    - انگار دیگه فارسی برات سخت نیست.
    با دستپاچگی کمی، تکونی به خودش داد.
    - اوهوم. خوبه. من زود با محیط اوکی می‌شم.
    همون‌طور که آروم سر تکون می‌دادم، با نفس عمیقی از کنارش عبور کردم. از پله‌ها بالا رفتم و به پاگرد رسیده بودم که به سمت اتاق آذر راه افتادم. قبل از این که انگشت اشاره‌م برای در زدن به در سفید اتاقش برخورد کنه، صدایی من رو میکخوب کرد.
    - نه خانوم.
    این صدای بم و گرفته، تنها متعلق به رضا بود. اما صدای نازک آذر خیلی واضح از پشت در می‌اومد.
    - حالا که راهت رو گرفتی و داری می‌ری، پس بذار دوباره تاکید کنم. نبینم دستت یا اصلا سایه‎ات به آراد نزدیک بشه. درسته مادر بیولوژیکیش نیستم؛ اما با تمام گوشت و خونم بزرگش کردم.
    عجیب بود که احساساتم جریحه‌دار شدن. تا قبل از این، فکر می‌کردم تمامی کارهاش از عادت و وسواسه؛ اما این دفاع همه چیز رو درهم شکوند.
    - اون روز کوتاه اومدم؛ چون نخواستم مشکلی پیش بیاد. یا حتی سر قولم نمونم. اما دفعه دیگه تحمل نمی‌کنم. به حرف‌هایی که زدم خوب فکر کن!
    با لبخند کمرنگی، پاهام به سمت راست می‌رفت که این صدای بم، از حرکت منعم کرد.
    - اما خانوم. شما هنوز جرأت نکردین حقیقت رو بهش بگین. خودتون می‌دونین که من از سر تعصبی که به این قضیه دارم این رفتار رو می‌کنم. من از روز اول هم بهتون گفتم. من بچه‌دار نمی‌شم. ترس خــ ـیانـت گلی به من، باعث شده اینجوری باشم. شما که می‌دونستین من نسبت به این که آقازاده چپ و راست بگن پسرمن چه حسی دارم. من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم؛ اما شما چرا جلوش رو نگرفتین؟
    - یواش‌تر!
    گوش‌های داغم، گرمایی رو از خودش ساطع می‌کرد. گرمایی که انگار از انفجار درونم نشأت می‌گرفت. قدمی عقب رفتم و رضا که این بار درست پشت در بود، ادامه داد:
    - گفتم دست خودم نبود. اما من اگه جاتون بودم، این طور بازیش نمی‌دادم. شما حتی نتونستین بگین که گلی یه واسطه بوده نه مادر واقعیش! پس لطفا بهش بفهمونین که همش اصرار به پسرم بودن نکنه! حداقل من مثل شماها بهش دروغ نگفتم.
    - بسه رضا! دیگه نشنوم.
    و این من بودم که دیگه چیزی نمی‌شنید. تعادلم برای ایسادن در حال بهم خودن بود. دیگه جایی برای تعجب نمی‌موند. درست جایی که فکر می‌کردم اوج گرفتم، سقوط من رو پایین کشوند. حس می‌کردم ناخن‌هام رو کشیدن و قلبم درحال خونریزیه. با نفسی بند اومده، عقب‌تر می‌رفتم که در اتاق باز شد. دیگه این بار، شکوندن وسایل هم حالم رو خوب نمی‌کرد. یا حتی از خونه بیرون زدن. رضا با تعجب کمرنگی، مابین مشکیه چشم‌هاش و آذر با دستی روی دهانش، نظاره‌گر از هم پاشیدنم بودن. با چشم‌هایی که از قرمزی می‌سوخت، به آذری که با خودخواهیه تمامش من رو درگیر این عذاب کرده بود، نگاه می‌کردم. بعید می‌دونستم این بار ببخشم. آذر با احتیاط قدمی جلوگذاشت.
    - آراد برات توضیح می‌دم. هیچ چیز اون طوری نیست که فکر می‌کنی!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و ششم
    از فرط شوک، لال شده بودم. آذر پشت هم اشک می‌ریخت و دستم رو به سمتش بلند کردم. می‌خواستم بگم جلو نیا؛ اما حنجره‌م یاری نمی‌کرد. انگار چیزی راه گلوم رو بسته بود. اشک داغ، بی‌وقفه روی صورت سردم قندیل می‌بست. کلمات انگار که از سـ*ـینه‌م فشرده و با فشار در حال خارج شدن بودن؛ اما دریغ از صدایی. زبون آدم شاید می‌تونست حقیقت رو کتمان کنه؛ اما چشم‌ها هرگز.
    چشم‌های اشک آلود آذر، گویای حقیقت بود. دلم می‌خواست تمام اتفاقات رو بالا بیام. انقدر که خودم سبک بشم. مگه قتل، فقط کشتن کسی بود؛ پس روانی که اینجا به قتل رسید چی!
    دست‌هام به وضوح می‌لرزید و چیزی درونم به قتل رسید. چیزی شبیه به احساس. رضا قدمی جلوتر گذاشت.
    - خوبه که فهمید خانوم. بالاخره که ماه پشت ابر نمی‌موند.
    آذر با تمام خشمش به سمت رضا جبهه گرفت.
    - بهتره بود مثل همیشه دهن گشادت رو می‌بستی و خفه می‌شدی. آراد باور کن که می‌خواستم بهت بگم! آراد. لطفا!
    انگار همه چیز به اون شب بارونی که بابا تعریف کرده بود ختم نمی‌شد. بابا! دوباره رسیدم به نقطه اول. هر آدمی، توی هر موقعیتی واکنش خاص خودش رو داشت؛ اما بعضی واکنش‌ها دست ما نیستن، مثل خفگی. به سکسکه افتاده بودم و قلبم به سنگین‌ترین روش ممکن می‌زد. پاهام سنگین به سمت اتاقم قدم برمی‌داشت که کسی از پشت پله‌ها بغلم کرد.
    - الهی که برات بمیرم! آذر تو چه جونوری هستی؟ با من کردی گفتم اشکال نداره خواهرتم؛ اما این بچه گـ ـناه داشت. لعنت به همه‌اتون!
    می‌دونستم کیه؛ اما کرخت‌تر از چیزی بودم که بخوام کاری کنم. توی راه رفتن کمکم کرد و من رو درحالی که توی حال خودم نبودم، به سمت اتاقم هدایت کرد.
    خیره به نقطه‌ای فرضی، روی تخت وسط اتاق نشسته بودم و آذین مدام پشتم رو ماساژ می‌داد و اشک می‌ریخت. حتی اون هم دلش به حالم می‌سوخت. از جاش بلند شد و به سمت پاتختی راستم رفت. لیوان آبی که آورده بود رو سمتم گرفت.
    - خوبی؟ خوب که نه! بهتری؟ نمی‌دونم. چی‌کار کنم؟ تو بگو. آراد حرف بزن!
    خشم، ناراحتی، عصیان! مطمئن نبودم. کدوم حس رو باید می‌داشتم. آذر، طبق معمول دست به دامن فرید شده بود و پشت در قفل شده اتاق نشسته بود. بلندبلند هق می‌زد که آذین به سمت در رفت. با باز شدن در، فقط صدای گرفته‌ی آذر رو می‌شنیدم.
    - آذین لطفا! الان وقت انتقام از من نیست. آذین هرکاری بگی می‌کنم. آذین هرچی دارم مال تو. فقط آرومش کن! فقط بهش بفهمون من یه هیولا نیستم. من دلیل داشتم. آراد. خواهش می‌کنم!
    با صدای بسته شدن در، آذین هم بیرون رفت. با همه توان، خودم رو بلند کردم و با پاهای کشیده، به در رسوندم. قفل در رو چرخوندم و کلید برق رو زدم. من فرقی با مرده‌ی توی قبر نداشتم.
    ساعت‌ها بود که پشت در نشسته بودم و صداهای مختلفی از پشت در شنیده می‌شد. نمی‌خواستم مثل همیشه بی‌هوش باشم. بلکه برعکس؛ می‌خواستم این بار به هوش باشم و اطرافم رو درک کنم. صداهای نامفهومی که متعلق به فرید و پژمان بود. حتی داستان انقدر براشون بزرگ بود که پژمان رو هم مداخله دادن. پژمان در جواب فرید که می‌گفت در رو بشکونیم گفت:
    - شاید پشت در باشه. از کلید یدک هم نمی‌شه استفاده کرد چون قفل یک طرفه‌ست. من می‌گم از پنجره اتاقش وارد شیم.
    از هرجایی که دوست دارین وارد شین. من دیگه مردم! توی تصمیم آنی، از جام بلند شدم. قطرات سمج اشکی که روی گونه‌م جا مونده بود رو با انگشت اشاره کنار زدم. آراد قبلی مرد. قفل در رو باز کردم و با سپر کردن سـ*ـینه‌م، صدام رو توی سرم انداختم:
    - چیه؟ دیگه چی می‌خواین؟ چی از زندگیم برنداشتین که می‌خواینش؟ هوم؟ دیگه سِر شدم. چیه؟ مثلا این قیافه متاسفی که به خودتون گرفتین چیه؟
    - آراد.
    صدای پژمان بود که با بی‌تفاوتی همیشگیش؛ اما نگرانی کمرنگ عسلی‌هاش، سمت چپم ایستاده بود. فرید با اقتدار، قدمی جلو گذاشت و خبری از رضا و آذین نبود. خوب دکشون کرده بود. با پوزخند بی‌رحمی که سوار لب‌های پهنم بود، ادامه دادم:
    - اصلا! اصلا فکرش رو هم نکن که توجیه کنی یا اینکه تعریف کنی! به عنوان کسی که زحمتش رو کشیدین، فروشگاه رو نجات می‌دم تا دینم ادا بشه. اما بعدش، دیگه با این خونواده نسبتی ندارم. اصلا! راستش دلم می‌خواست به جرم آزار و فریب، ازتون شکایت کنم؛ اما...
    - آراد بسه! پژمان ممنونم؛ اما دیگه حلش می‌کنیم. ممنون پسرم!
    به حالت متمسخری، خودم رو عقب کشیدم.
    - آها. حل شد؟ حلش می‌کنین؟ چی رو؟ چی رو حل می‌کنین؟ مگه از نظر شما اتفاقی افتاده که بخواد حل بشه؟
    پژمان به تکون دادن سرش اکتفا کرد و دستی به کت سورمه‌ایش کشید.
    - با اجازه!
    از پله‌ها پایین می‌رفت که فرید دستم رو محکم به سمت خودش کشید.
    - بیا!
    سمتم راستم، اتاق خودش و آذر بود. واردش شد و من هم به دنبالش، وارد اتاق شدم. توی حرکتی، در رو پشتم بست و دستم رو پس کشیدم.
    - نمی‌تونین هر رفتاری که دلتون می‌خواد بکنین. مادر و پدر واقعیم کجان؟ می‌خوام برم پیششون.
    آذر که جوییدن ناخن‌هاش هم آرومش نکرده بود، از روی تخت دست چپم بلند شد. کنارمیز آرایشش ایستادم.
    - چیه؟ هوم؟ تا کی باید جواب خودخواهیاتون رو من بدم؟ مگه شما آدم نیستین؟ یا فکر کردین من سگ خونگیتونم؟ ها؟
    صدای نعره بلندم، با اصابت دست فرید به صورتم یکی شد. پوست سمت چپ صورتم می‌سوخت و قلبم از تپش افتاد. هرگز! هرگز این کار رو نکرده بود. درحالی که اشک می‌ریخت، دست راستش رو مشت کرد.
    - خدا لعنتم کنه! خدا لعنتم کنه که باعث شدم تو اینجوری عذاب بکشی. به خاطر همه‌امون این کار رو کردم. باور کن بعضی وقت‌ها بی‌خبری خوش خبریه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و هفتم
    آخرین قطره اشک جا مونده روی صورتم هم با سقوط آزادی به پایین پرتاب شد.
    - نباید این کار رو می‌کردین! نباید! حداقل همون اولین بار بهم راستش رو می‌گفتین. حالا من با این همه احساس ناامنی چی‌کار کنم؟ چه جوری ببخشمتون؟!
    صدای آذر از پشت سر فرید، قدرت گرفت.
    - بخدا گفتم شاید این‌طوری بهتر باشه! تو رو گلی به این خونه آورد. رضا یه بیمار روانیه. اون وقتا هم بود. گلی تو رو از توی بغـ*ـل مادرت که سر زایمان از دنیا رفته بود، به خونه‌امون آورد. پدرت هم نمی‌شناسم. همین قدر می‌دونستیم. گفت از رضا فرار کرده و به اولین خونه‌ای که رسیده اومده. غافل از این که رضا تعقیبش می‌کرده و روز بعد، وارد خونه‌امون شد. فکر می‌کرد بچه گلی از کس دیگه‌ایه و اون بچه گلیه. در صورتی که معتقد بود بچه دار نمی‌شده و گلی بهش خــ ـیانـت کرده. برای همین خیلی نسبت به این که بهش می‌گفتی پدرته واکنش نشون می‌داد.
    مکث کرد و نگاهم به سر پایین افتاده فرید بود. اسطوره‌ای که برای چندمین بار از دستش دادم. آذر بینی پر صدایی بالا کشید و با بغض بیش‌تری ادامه داد:
    - گلی با التماس اینکه اگه با رضا برگرده هم تو و هم گلی رو می‌کشه، اینجا موند. فرید تونست راضیش کنه. من سه روز بود که پسرم آراد رو از دست داده بودم و این راه برای همه خوب بود؛ اما انقدر خودخواه بودیم که نفهمیدیم چه بلایی سر بچه‌ای که توی بغلمونه میاد.
    با پوزخندی، حوضچه‌ی چشم‌هام رو از اشک خالی کردم.
    - دروغ می‌گی! هر بار یه داستان جدید. دروغ می‌گی. تو می‌دونی مادر وپدرم کجان؛ اما برای خودخواهی خودت نمی‌گی!
    آذر خودش رو کنار فرید رسوند و دست‌های لرزونِ لک‌دارش، کنار پاهاش مشت شد.
    - باور کن! قسم می‌خورم! نه! دروغ نیست! اون روز نتونستم بگم؛ چون قرارمون این نبود که کسی از این راز باخبر بشه. می‌خواستم گلی از این خونه بره تا داستان از این بزرگ‌تر نشه. تا تو نری دنبال آدمایی که معلوم نیست کجان. شرایط بد بود. الان هم هست؛ اما دیدی؟ دیگه مثل اون روز جلوی افشا شدنش رو نگرفتم. من خودم دارم داستان رو برات تعریف می‌کنم. حق داری! اعتمادی نمونده؛ اما من راست می‌گم. قسم می‌خورم! مادرت مرده. هیچ آدرسی ازش ندارم. اگه می‌خوای باید از گلی بپرسی؛ اما این رو بدون که ما از بچه‌های خودمون هم بیش‌تر دوستت داشتیم.
    شروع به هق زدن کرده بود که فرید با دست کشیدن به پرفسوری‌هاش، دست راستم رو مابین دست‌هاش گذاشت.
    - پسرم. آذر راست می‌گـه. ما با روانشناسی که صحبت کرده بودیم، گفته بود همه چیز رو آروم بهت بگیم؛ اما تو بیماری قلبی داشتی. نمی‌تونستیم بگیم که مادرت مرده. حداقلش این بود که می‌دونستی کسایی هستن که امیدت بهشون باشه. اما اگه بخوای دنبال پدر واقعیت بگردی، ما هیچ دریغی نمی‌کنیم.
    با چونه‌ای لرزون، رگ‌های بیرون زده‌ای که مقابله رو سخت می‌کردن، مطمئن جواب دادم:
    - از این همه پنهون کاریتون خسته‌م و حتما این کار رو می‌کنم! دینم رو ادا می‌کنم و دنبالش می‌گردم. اون وقت دیگه هیچ‌کدومتون مهم نیستین! تمام زحماتی رو که برای بزرگ کردنم کشیدین، با همین دروغ‌های رنگارنگون، هدر دادین! من...
    با درد شدیدی، مابین قفسه سـ*ـینه‌م، درست جایی که امروز بیش‌ترین فشار رو تحمل کرده بود، برای نیوفتادن محتاج دست‌های فرید شدم. به هر زحمتی بود، خودم رو سرپا نگه داشتم. من یک بار برای این درد، تاوان پس داده بودم؛ الان دیگه توی ریکاوری بودم. دست‌های لرزونم از دست‌های زمخت و پهن فرید جدا شدن و بی‌رمق لب زدم:
    - اگه فقط یک درصد احتمال پیدا کردن حقیقت باشه، من دنبال همون یک درصد می‌رم. من رو که می‌شناسین. تا ته هرچیزی که بشه می‌رم.
    بدون جوابی از جانب افرادی که خودشون رو قلاب زندگیم کرده بودن، در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم.
    از پله‌ها، به سمت آشپزخونه پا تند کردم. دیگه سکوت بس بود. باید حساب پس می‌گرفتم. آویزهای پر سر وصدا رو کنار زدم و دیدن گلی که لب گزیده و تکیه زده به کانتر روبه‌روم، به نقطه فرضی از سرامیک نگاه می‌کرد، حالم رو جری‌تر کرد. پالتوم رو از تنم بیرون کشیدم و روی اُپن وسط آشپزخونه پرتش کردم.
    - بشورش!
    گلی انگار که از عالمی دیگه بیرون اومده بود، گیج و هل شده با صدای نرمی جواب داد:
    - چی؟ آره. حتما!
    نگاهم بهش بود و بغضی گلوگاهم رو فشار می‌داد. این زن همونی بود که بیش‌تر از آذر دوستش داشتم. شب‌ها با لالایی‌هاش خوابیده بودم و صبح‌هایی که آذر توی افسردگی بود، کنارم می‌نشست تا صبحانه بخورم. قطره اشکی از تیغه بینیم عبور کرد و گلی با برداشتن پالتو، به سمت ماشین‌ لباس‌شویی سفید کنار یخچال رفت. بینیم رو بالا کشیدم و حرکاتم از کنترلم خارج بود.
    - بسه دیگه! دیگه خسته شدم. یکیتون، فقط یکیتون راستش رو بگه!
    با صدای فریادم، گلی بدون بستن در ماشین لباس‌شویی، به سمتم برگشت. اشک‌هایی که تندتند از تیله‌های قهوه‌ای روشنش پایین می‌ریخت رو با دست‌های تپلش پاک کرد. قلبم از درد سنگین می‌زد وگلی جلوی دهانش رو گرفته بود. نفسم رو با زور بیرون فرستادم.
    - تو حکم مادرم رو داشتی. بعد از اولین باری که با دسیسه‌چینی گفتی تو مادرمی، تونستم آذر رو کمی، فقط کمی ببخشم؛ اما تو رو نه. الان که بهم می‌گن تو مادرم نیستی، نمی‌دونم چرا بازم نمی‌تونم تو رو ببخشم. شاید چون تو من رو به این خونه آوردی. ببین! من آروم‌تر از قبلم. دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. من یه بار تمام آرزوهام و حالم دود شدن و رفتن هوا. دیگه برام مهم نیست تهش چی می‌شه؛ اما می‎دونی که این حق رو دارم. نه؟ حق شنیدن حقیقت رو از توئی که همه چیز رو می‌دونی.
    حکم آدم ژنده پوشی رو داشتم که توی معبد بیابون، دست به دعای نجات شده. پشتم از درد بی‌کسی خم شده بود نه از درد قلبم. گلی مدام نگاهش رو به سمت در پشتم می‌دزدید و انگار منتظر کسی بود که مجیرش بشه. خسته‌تر از اونی بودم که این آدم‌ها فکرش رو می‌کردن. فشارم برای افت کردن، چیزی تا بیهوشی فاصله نداشت که گلی، دست‌هاش رو به دامن مشکی بلندش چسبوند.
    - من توی خونه‌اتون کار می‌کردم. درست بیست و شش سالم بود. من خودم انتخاب نکردم این زندگیم باشه؛ اما شد. هفده سالم بود که من رو به عقد رضا درآوردن. رضا رو اینجوری نبین! اون وقت‌ها برورویی داشت. سه سال که از زندگیمون گذشت، رضا فهمید که بچه‌دار نمی‌شه. از اون روز به بعد، رنگ خوش ندیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شصت و هشتم
    انگار از یادآوری اون روزها، خاطرات مختلفی به ذهنش رجوع کرده بود. با بغضی که سعی به نشکستنش داشت، ادامه داد:
    - هم خودش و هم من، عاشق بچه بودیم. اما وقتی فهمید عیب از اونه، دیوونه شد. اصلا یه آدم دیگه‌ای شد. چپ و راست بهم گیر می‌داد. همش فکر می‌کرد چون عاشق بچه‌م، می‌ذارمش و می‌رم. کم‌کم اوضاع بدتر شد و غیرقابل کنترل. انقدر که از کار بی‌کار شد. شب و روز توی خونه نشست و من رو پایید. اما دیگه چیزی برای خوردن نداشتیم. هرچی می‌گفتم رو قبول نداشت. سرکار نمی‌رفت. کم‌کم شروع کرد به زدنم. دیگه خسته شده بودم. گفتم باهم بریم کار کنیم تا تو حواست پی من باشه. رفتیم توی خونه شما. مادرت خانم خیلی خوبی بود. مهوش خانم. مثل اسمش زیبا بود؛ اما اون هم مثل من گیر آدم بدی افتاده بود. پدرت. فرخ خان. یه قاضی بود. اما نه توی دادگاه. توی خونه هم قضاوت می‌کرد.
    به این جا که رسید، صورت گردش، پی دست‌های مشت شده‌م رفت. من توی ذهنم داشتم اسمشون رو حک می‌کردم که گلی آروم‌تر ادامه داد:
    - خیلی شبیه به هم بودیم. زندگی‌هامون؛ اما اونا بالا بودن و ما پایین. فرخ خان هم قبول کرد که با هم توی اون خونه کار کنیم. درست مثل همین خونه. مادرت بعد از چهارده سال، توی سن سی و هشت سالگی بچه‌دار شده بود. خیلی درد کشید. بارون پشت هم می‌بارید و بارون دی ماه که بند نمی‌اومد. مادرت از درد بیهوش شده بود و من هم دست تنها، نتونسته بودم قابله گیر بیارم. قبلا مادرم رو برای به دنیا آوردن خواهرم، دیده بودم و چیز کمی یادم بود. تو به دنیا اومدی. به دنیا اومدی و من با دیدنت توی آغوشم، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. اما من...، من...، گـ ـناه بزرگی کردم. من...، من...، نامردی کردم.
    به اینجا که رسید. شروع کرد به هق زدن و با زانو روی سرامیک فرود اومد. میون حق زدنش، در حالی که صورتش از سرخی و درد، درهم شده بود، نعره زد:
    - من رو ببخش! اشتباه کردم! اشتباه!
    دردی میون سـ*ـینه‌م نشست و دستم به سمت چپم نشست.
    - چی کار کردی؟! بگو!
    این تمام توانی بود که برای جنگیدن جمع کرده بودم. من حکم فرمانده‌ای رو داشتم که تمام یارانش رو توی میدون جنگ از دست داده بود و یک تنه می‌جنگید. با صدای فریادم، فرید، بعد از رضا، وارد آشپزخونه شدن. جنونی توی رگ‌هام جا خوش کرد و به سمت گلی یورش برم. دست‌های لرزونم دور گردن کوتاهش پیچید و از لای دندون‌های بهم قفل شده‌م، غریدم:
    - چی‌کار کردی؟ بگو! بگو چی‌کارش کردی؟
    صورتش هرلحظه بیش‌تر رو به کبودی می‌رفت و چشم‌های گردش، درست شبیه به برجستگی چشم‌های ماهی از آب بیرون زده، در حال بیرون اومدن بود که دستی با شدت من رو به سمت خودش کشید. غیرقابل کنترل و وحشیانه، فریاد می‌کشیدم و فرید من رو ما بین بازو و سـ*ـینه‌اش در حال کنترل نگه داشت. پشت هم و مثل گرگ گرسنه‌ای که توانی برای خودداری خودش نداشت، نفس می‌کشیدم و از گلی جدا شدم. مثل آتیش خشمگینی، شعله می‌زدم و تمام رگ‌های گردنم برای بیرون اومدن، از هم سبقت می‌گرفتن. درد شدیدی که توان جلوگیری ازش رو نداشتم، توی من می‌جوشید. فرید زیر گوشم زمزمه می‌کرد:
    - آروم! آروم! آرادجان آروم. قهرمانم آروم. تو من رو داری! من رو داری!
    از لای اتفاقات می‌دیدم که رضا، هیچ تلاشی برای نجات گلی که مثل پرنده‌ زیر بارون مونده‌ای خودش رو به گوشه کانتر روبه رو رسونده بود، نمی‌کرد و درست مثل مجسمه‌ای، کنار در آشپزخونه نگاه می‌‌کرد. انگار که از دیدن این حال گلی لـ*ـذت می‌برد. توانی برای ادامه نمونده بود و با آروم شدن ریتم نفس‌هام، خودم رو به دست تاریکی مطلقی سپردم.
    با سردرد بدی، خودم رو تکونی دادم. نگاه از سقف سفید و چراغ بالای سرم گرفتم. به سمت راست برگشتم و دیدن در اتاق باز، اهمیت موضوع رو نشون می‌داد. با کنار زدن ملحفه آبی کاربونی از روم، پاهام رو به زمین رسوندم. حس آدم گیجی رو داشتم که بعد از مـسـ*ـتی طولانی، از خواب بیدار شده. دستی به بلوز سفید یقه گردم کشیدم. کسی که این رو تنم کرده بود، بی‌شک کسی جز فرید نمی‌تونست باشه‌. علاقه‌اش به رنگ سفید، درست برعکس علاقه آذر به رنگ‌های تاریک و مرده بود. هنوز هم می‌تونستم ردپای کرختی رو توی خودم حس کنم.
    با قدم‌های آرومی، از در اتاق بیرون اومدم و صدای آذر و فرید از پایین پله‌ها می‌اومد.
    - زنگ زدم مهشید که بچه‌ها امشب رو اونجا بمونن.
    - کار خوبی کردی. ما هنوز خودمون هم توی این شوکیم. دلم نمی‌خواد دخترا بویی ببرن. خصوصا آدرینا که وابستگیه شدیدی به آراد داره.
    دست‌هام کنار شلوار ورزشی مشکیم مشت شد و آه سنگی رو بیرون فرستادم. جلوتر رفتم و دیدم نسبتا بهتر شد. آذر گوشی به دست، به نرده‌های چوبی تکیه زده بود و زاویه دید خوبی نسبت به فریدی که روی مبل دونفره نزدیک نرده سرش رو اسیر دست‌هاش کرده بود، داشت. پله‌ها رو پایین اومدم و آذر با دیدنم، دستپاچه موهای مشکیش رو از پشت کشید.
    - خوبی؟
    صداش نسبتا آروم؛ اما پرطنین بود. خوب؟! واژه عجیبی بود. انقدر که توی مخیله‌م نمی‌گنجید. انقدر که تنم اَستری از سرما گرفته بود. لب‌های نازکش، همراه با پلکش می‌لرزید. مدام دست‌هایی که سفیدیش توسط دایره‌های کوچیک قهوه‌ای حاطه شده بود، توی هم می‌رفت. دست از تحلیل احوال آذر برداشتم و مسخ شده پرسیدم:
    - گلی کجاست؟
    فرید به سرعت از جاش بلند شد و به سمتم برگشت.
    - تو؟ چرا دنبالش می‌گردی؟
    ابروهای پرپشتم توی هم پناه گرفت و با تمسخری، کوتاه خندیدم.
    - داشت تعریف می‌کرد. می‌خوام همه چیز رو بدونم. خودتون گفتین.
    آذر با تلوی بدی، به سمت نرده کنارم پرتاب شد و غیرارادی، به سمتش هجوم بردم و بازوش رو گرفتم. فرید با نگرانی و تشویش، جلوتر اومد.
    - آذر خوبی؟
    آذر که با تلاش زیادی سعی داشت خودش رو سرپا نگه داره، بی‌رمق و بریده لب زد:
    - فرید...، دیگه نمی‌تونم. باید همین امشب تموم شه.
     
    آخرین ویرایش:
    بالا