رمان سفر بخیر اسکای | صالحه فروزش نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

Last Angel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/17
ارسالی ها
132
امتیاز واکنش
381
امتیاز
226
محل سکونت
یک گوشه از غرب ایران
- بمیرم برات مادر! ان‌شاءالله زودتر خوب بشی.
زمزمه کردم:
- خدا نکنه.
آه محزونی کشید و در حالی که زیرلب با خودش حرف می‌زد، به طرف تنور رفت.
علی هیچ چیز درباره تغییر رنگ پوستم نگفته بود و این مرا به شدت مضطرب می‌کرد.
نمی‌دانستم این را به فال نیک بگیرم یا نه؟ دلم می‌خواست سرم را به دیوار بکوبم.
از جایم برخاستم و از خانه خارج شدم.
به سمت شلنگ آبی که گوشه حیاط بود رفتم و صورتم را شستم و با گوشه شالم خشکش کردم.
در همین حین اسکای با چهره‌ خواب‌آلودی که چشم‌های نسباتا ریز را به زور باز نگه‌داشته بود، به حیاط آمد و سلام کرد.
لبخندی زدم و جواب سلامش را دادم.
دستی به موهای ژولیده‌اش کشید و به سمتم آمد. روبه‌رویم نشست و صورتش را شست.
انگار تازه بعد از این کار بود که چشم‌هایش باز شدند. با دهان نیمه باز به من زل زد و پرسید:
- چه بلایی سرت اومده؟
شیر آب را بستم و شانه‌هایم را بالا انداختم.
- از اثرات اون انگله...
ضمن ماساژ دادن قسمت لپ و گونه‌ام افزودم:
- عین فرشی شدم که روش آب طالبی ریختن!
به نشانه تفکر چشمانش را ریز کرد و پرسید:
- طالبی چیه؟
- یک میوه‌س که رنگش سبزه. بی‌خیالش، کی می‌خوای حرکت کنی؟
دستی به صورتش کشید و ابروهای خیسش را صاف کرد و گفت:
- بعد از صبحانه حرکت می‌کنم، باید قبل از این که ظهر بشه به محل مختصات برسم.
سری تکان دادم و گفتم:
- باشه.
سپس به خانه رفتم.
عفت‌خانم صبحانه مفصلی را تدارک دیده بود. از کره، مربا و نان محلی دستپخت خودش بگیر و بیا تا پنیر و نیمرو و چای قندپهلو و...
صبحانه در سکوت صرف شد و بعد از این که سفره را با کمک عفت‌خانم جمع کردم، به اتاق رفتم تا آماده بشوم.
سارافون بلندم را با مانتویم عوض کردم و در آیینه کوچک روی طاقچه، به خودم نگاهی انداختم.
چهره‌ام جدا وحشتناک شده بود. درست مانند یک زامبی یا چیزی شبیه به آن.
بازدمم را با کلافگی بیرون فرستادم و گفتم:
- نه خیلی خوشگل بودم، خوشگل‌ترهم شدم. هرکی ببینتم فکر می‌کنه مرض زامبی شدن اومده.
برای همین یک روسری قواره کوتاه را تا کردم و مانند نقاب بر صورتم بستم که توانست بیشتر صورتم را بپوشاند.
کوله‌ام را برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
مش‌رمضان، از صبح زود شترهایش را برای چرا بیرون بـرده بود و کسی را نداشتیم که ما را تا مختصات ببرد.
جلوی در خانه، ضمن سفت کردن بند کتونی‌ام پرسیدم:
- حالا می‌خوایم با کی بریم؟
اسکای برگشت و نگاه متعجبی روانه‌ام کرد:
- مگه قراره تو هم بیای؟
موهایش را به زیباترین وجه ممکن آراسته و همان لباس‌های یک دست مشکی رنگی که بار اول بر تن داشت را پوشیده بود.
بر روی قسمت شانه‌ها، ساق پاها، آرنج و شکمش، تکه‌هایی با پارچه ضخیم آبی‌تیره دوخته بودند که به نظر می‌رسید برای محافظت از ضربه کار گذاشته شده‌اند.
دستم را سایه‌بان چشمانم کردم و گفتم:
- آره دیگه. این همه راه نیومدم که اینجا ولت کنم. تا وقتی که توی فضاپیما بشینی بدرقه‌ات می‌کنم.
- اما...
صدای عفت‌خانم و ورودش به حیاط مانع از ادامه حرفش شد:
- دخترم تو هم داری می‌ری؟
ایستادم و لبخندزنان گفتم:
- بله عفت‌خانم. اسکای رو راهی کنم بر می‌گردم.
نگاه چپ_چپی به اسکای انداخت و سرش را به من نزدیک کرد و آهسته گفت:
- من از اولش‌هم به این آقا حس خوبی نداشتم! توروخدا ببین چطوری لباس پوشیده. انگار می‌خواد بره جنگ. مگه وسط بیابون‌هم خونه می‌سازن که می‌خواد از اونجا بره خونه؟ مراقب خودت باش و زود برگرد!
خندیدم و گفتم:
- نه عفت‌خانم قراره اونجا دوستش رو ببینه و باهم برگردن. چشم زودی میام.
سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
- دیگه بدتر. آخه آدم عاقل وسط بیابون دوستش رو می‌بینه؟ برو خدا به همراهت!
لبخند زدم و برایش دست تکان دادم و به سمت اسکای رفتم.
دست به کمر ایستاده بود و مرا نگاه می‌کرد.
- وا. منتظر چی هستی پس؟ بریم دیگه.
کلافه بازدمش را بیرون فرستاد و گفت:
- بریم.
سپس خودش جلوتر از من به راه افتاد و من نیز دنبالش رفتم.
خیلی از خانه مش‌رمضان فاصله نگرفته بودیم که یک تراکتور قرمز رنگ را دیدیم.
تراکتور آهسته از سربالایی که حدود ده متر با ما فاصله داشت، بالا می‌رفت.
با تمام سرعتم شروع به دوییدن کردم و داد زدم:
- آهای وایسین لطفا!
اسکای دنبالم آمد و راننده تراکتور بعد از این که به پشت سرش نگاه کرد، ماشین را نگه‌داشت.
خودم را به آن رساندم و در حالی که نفس_نفس می‌زدم گفتم:
- سلام آقا... ببخشید... شما می‌تونید ما رو تا مرز دشت لوت ببرین؟
راننده، کلاه حصیری بزرگش را کنار زد و در کمال تعجب دیدم که یک پسر نوجوان حدودا هفده ساله است.
اسکای نیز در همین لحظه از راه رسید و کنارم ایستاد.
راننده جوان، لبخندی زد و گفت:
- سلام آبجی! شما مسافری؟
- آره مسافرم. می‌تونی ما رو ببری؟
پشت گوشش را خاراند و گفت:
- والا خودم که نمی‌تونم، اما می‌تونم جیپم رو بهتون قرض بدم. به شرط این که سالم برش گردونید، چون تنها چیزیه که از پدرم برامون مونده.
متاثر گفتم:
- خدا بیامرزتشون!
- رفتگانت!
- حالا جیپت کجا هست؟
- خونه‌مون. خیلی از اینجا دور نیست...
چشمکی زد و با سرش به عقب اشاره کرد و افزود:
- بپر بالا آبجی! سه سوته می‌رسیم.
خندیدم و گفتم:
- دستت درد نکنه خیلی مردی.
دستش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و سرش را خم کرد.
- کوچیکتم آبجی! ببینم این آقا خوشتیپه‌هم با شماست؟
نگاهی به مرد مثلا خوشتیپ انداختم و گفتم:
- آره.
پسرک دستش را به سمت اسکای دراز کرد و گفت:
- من فوادم!
اسکای لبخندی زد و دست او را فشرد:
- از آشناییت خوشبختم فواد! من‌هم اسکای هستم.
- بَه! خارجی هستین شما؟
- یک جورایی.
فواد سوتی زد و ما پشت تراکتور نشستیم.
خیلی زود به خانه فواد رسیدیم و او، جیپش را در اختیارمان گذاشت. خودش و مادرش کلی اصرار کردند که به داخل برویم تا از ما پذیرایی کنند، اما وقت نداشتیم و نتوانستیم بپذیریم.
هنگامی که در جیپ نشستم، پرسیدم:
- بلدی برونی؟
اسکای فرمان را در دستش گرفت و گفت:
- اوهوم، خیلی سخت نیست.
به صندلی تکیه زدم و گفتم:
- امیدوارم.
 
  • پیشنهادات
  • Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    سری تکان داد و به جلو خیره شد.
    پس از این که چند لحظه‌ هیچ اتفاقی نیفتاد پرسیدم:
    - مشکلی هست؟
    - نه.
    - پس... چرا حرکت نمی‌کنی؟
    شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم منم منتظرم حرکت کنه.
    ضربه آرامی به پیشانی‌ام زدم و گفتم:
    - بیا این طرف تو این کاره نیستی.
    با تعجب پرسید:
    - چی؟
    بدون توضیح اضافه‌ای جواب دادم:
    - من می‌رونم.
    خلاصه جابه‌جا شدیم و من پشت فرمان نشستم. در همین حین مجددا با فواد و مادرش خداحافظی کردم و امیدوار بودم که راندن جیپ در بیابان کار خیلی سختی نباشد و بتوانم از عهده‌اش بر بیایم.
    زیرلب بسم‌الله گفتم و استارت زدم.
    اسکای متفکرانه با خودش گفت:
    - آهان پس این طوری روشن می‌شه.
    حرفی نزدم و با کلی سلام و صلوات به راه افتادم. خوشبختانه خیلی کار سختی نبود و تا یک جاهایی می‌توانستم به راحتی ماشین را پیش ببرم.
    در تمام مدت سکوت کرده بودیم و هرکس در افکار خودش غرق بود.
    همانطور که به ما اطلاع داده بودند، اولین تپه شنی را پس از پشت سر گذاشتن سی و پنج کیلومتر مشاهده کردیم.
    نگاهی به دور و اطراف انداختم و گفتم:
    - من که اثری از سفینه فضانورد یا یک همچین چیزی نمی‌بینم، تو چی؟
    اسکای که به خاطر تابش خورشید چشمانش را تنگ و اخم کرده بود، با لحنی که نگران به نظر می‌رسید لب گشود:
    - منم چیزی نمی‌بینم.
    آب دهانم را فرو فرستادم و به جلو خیره شدم. ماشین در جاده شنی تکان‌های سختی می‌‌خورد، اما تنها چیزی که هیچ اهمیتی نداشت همین موضوع بود.
    هیچ چیز نمی‌گفتیم و تمام وجودمان چشم شده بود و چشم.
    از یک‌جایی به بعد اسکای شروع کرد به آدرس دادن و حدود پانزده دقیقه بعد، بی‌هدف وسط بیابان ایستاده بودیم.
    اسکای ناباورانه و سرگردان، درحالی که دور خودش می‌چرخید با بهت گفت:
    - امکان نداره. تا الان باید می‌رسید.
    من که گیج شده بودم، فکرم را بر زبان راندم:
    - شاید ادوین تو شمارش روزها اشتباه کرده یا شاید مختصات رو یک مقدار...
    - امکان نداره اون تو کارش بهترینه.
    روسری دور دهانم را باز کردم و در حالی که عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کردم پرسیدم:
    - پس چرا هیچ اثری ازشون نیست؟ نکنه پروازشون تاخیر داشته؟
    اسکای مانند مار گزیده‌ها به سمتم برگشت و بشکنی زد و گفت:
    - دقیقا همینه. این تنها احتماله.
    چهره‌ای درهم کشیدم و گفتم:
    - خب حالا این یعنی...
    حرفم را کامل کرد:
    - باید منتظر بمونیم تا فضاپیما از راه برسه.
    - چی؟ شوخی می‌کنی؟ منتظر بمونیم؟ اون‌هم توی این گرما؟ بی‌خیال.
    دست به سـ*ـینه ایستاد و سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت:
    - شوخی نمی‌کنم. برای گرماهم... صبرکن. بیا اینجا.
    با اشاره دستش به سمتش قدم برداشتم. در دو قدمی‌اش متوقف شدم و او یکی از دکمه‌های روی آستینش را فشار داد.
    ناگهان اشعه‌ای آبی رنگ، به اطراف تابید و یک نیم‌کره شفاف با کاشی‌های پنج‌ضلعی مانند، درست مثل یک گنبد ما را در خود جا داد.
    فضای ان زیر خنک و دلپذیر و صد البته جالب بود.
    با شگفتی دستی به دیواره کشیدم که دستم از آن گذر کرد. لبخندی زدم و دستم را برگرداندم و مجددا از دیواره عبور دادم.
    - باورم نمی‌شه این خیلی... خیلی...
    در ذهنم دنبال کلمه‌ای مناسب برای توصیف آن می‌گشتم که اسکای گفت:
    - جادوییه.
    به طرفش برگشتم. یکی از همان لبخندهای منحصر به فردش را بر لب داشت و به من می‌نگریست.
    با فاصله نسباتا زیادی کنارش نشستم و به آسمان بدون ابر نگاه کردم.
    - آره جادوییه. درست مثل انیمیشن‌ها یا فیلم‌ها. حتی فکرش‌هم نمی‌کردم یک روز همچین زندگی پرهیجانی رو تجربه کنم. این‌ها همه‌ش به لطف توعه. ازت ممنونم.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - ولی همونطور که گفتی این اتفاق‌ها همه‌ش تاثیر آرزوی خودته.
    سپس با تردید پرسید:
    - اگر می‌دونستی اون آرزو براورده می‌شه و این اتفاق‌ها میفته، بازهم این کار رو می‌کردی؟
    نمی‌دانم چرا دلم گرفت؟ نگاهم را از آسمان گرفتم و به نقطه نامشخصی خیره شدم.
    به زحمت لب‌هایم را باز کردم و با صدای ضعیفی گفتم:
    - نه. هرگز این کار رو نمی‌کردم.
    نگاهم را به او دادم که نگاهش رنگ غم گرفته بود.
    نمی‌دانم چرا، اما در دلم فریاد می‌زدم:
    - نرو. همینجا بمون. اینجا اونقدرهاهم که فکرش رو می‌کنی بد نیست.
    هر دفعه می‌خواستم این‌ کلمات را بر زبان برانم، به این فکر می‌کردم که اگر علت درخواستم را بپرسد چه بگویم؟ و خود به خود پشیمان می‌شدم.
    نمی‌توانستم به او بگویم که ناخواسته برایم با مردان دیگر متفاوت است و احساسی را که نسبت به او در قلبم دارم تا به حال به هیچکس دیگر نداشته‌ام.
     
    آخرین ویرایش:

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    - چرا؟
    نیمچه شانه‌ای بالا انداختم و نگاهم را منحرف کردم.
    - نمی‌دونم.
    اما دروغ گفتم. حقیقتا دلیلش را می‌دانستم و آن این بود که دوست نداشتم به قول خودم دختر احمق ماجرا باشم و به کسی که ماندنی نیست دل ببندم، ولی نمی‌دانم چطور شد که همانی شدم که نباید.
    برآورده شدن آن آرزو به باختن دلم نمی‌ارزید.
    اسکای لبخندی زد که فکر کردم از روی اجبار است.
    بدون مقدمه و خیلی یک‌دفعه‌ای پرسید:
    - راستی بهت گفته بودم یک نامزد داشتم؟
    با تعجب نگاهش کردم و جواب دادم:
    - نه، ولی چه دلیلی داره که الان داری می‌گی؟
    یک شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم. کلا یکهویی حرفم میاد و باید همون لحظه بگمش، وگرنه شاید هیچ‌وقت دوباره فرصتش پیش نیاد و یادم بره.
    پاهایم را جمع کردم و دست‌هایم را زیر چانه‌ام مشت کردم و با کنجکاوی پرسیدم:
    - پس حالا که اینطوره، چه شکلی بود؟ اصلا چرا جدا شدید؟
    پشت سرش را خاراند و متفکرانه گفت:
    - خب اون... می‌تونم بگم تقریبا خوشگل و مهربون بود و تا حدودی‌هم با ملاحظه و خیلی باوقار و متین.
    و منی که بی‌هیچ دلیلی به دختری که حتی اسمش را نمی‌دانستم حسودی‌ام شد. البته نه خیلی، فقط یک ذره.
    - اسمش لیتیوم بود.
    ابروهایم بالا پریدند و متعجب پرسیدم:
    - ولی مگه لیتیوم یک نوع فلز نیست؟
    سرش را تکان داد و پاسخ داد:
    - درسته. توی ال‌ام هیچ محدودیتی برای اسم وجود نداره. حتی بعضی‌ها برای اسم بچه‌هاشون از اعداد و حروف استفاده می‌کنن؛ مثلا کی بیست و سه و...
    سری تکان دادم و او افزود:
    - داشتم می‌گفتم. همه چیز بینمون خوب پیش می‌رفت. هرچند گاهی اوقات بر سر کوچیک‌ترین مسائل مثل انتخاب یک ساندویچ به مشکل بر می‌خوردیم. آخه سلایقمون خیلی باهم فرق می‌کرد، اما همین که همدیگه رو دوست داشتیم برامون کافی بود، اما متاسفانه این وضعیت زیاد دووم نیورد. لیتیوم روحیه حساس و توجه طلبی داشت. وقتی اون سانحه برای خانواده‌ام اتفاق افتاد، روحیه من به کلی نابود شد و کمتر به اون توجه می‌کردم. حتی گاهی اوقات نمی‌تونستم جواب حرف‌هاش رو بدم و فقط گوش می‌کردم. این شد که دست آخر صبرش سر اومد و ترکم کرد.
    متاثر گفتم:
    - چه بد! تو شرایط بدی داشتی و به نظرم باید یکم بیشتر کنارت می‌موند و دلداریت می‌داد. البته ممکنه گفتنش برای من راحت باشه. در هر صورت هیچکس جای اون یکی نیست و نمی‌تونه شرایط طرف رو کاملا درک کنه، ولی خب تو بهش نیاز داشتی. شاید نباید راحت ازت می‌گذشت.
    و در ذهنم به این قضیه اعتراف کردم که لیتیوم یک دختر کم سعادت و تا حدودی بی‌لیاقت بود که اسکای را از دست داد.
    اسکای زیر چشمی نگاهم کرد و آهسته پرسید:
    - واقعا اینطور فکر می‌کنی؟
    سرم را تند‌تند تکان دادم و گفتم:
    - آره، کاملا.
    شانه‌ای بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت:
    - هوم...
    چند لحظه‌ای سکوت بر حنجره‌هایمان چنگ کشید تا این که با کنجکاوی پرسیدم:
    - دلت براش تنگ نشده؟
    برگشت و یک جور عجیبی نگاهم کرد. هم متعجب بود و هم شگفت‌زده و گیج. انگار که تا آن لحظه اصلا راجع به احساسش در رابـ ـطه با دوری لیتیوم فکر نکرده بود.
    با تردید دهان گشود:
    - خب... حقیقتا یک مقدار شوکه شدم. اون موقع‌ها خیلی دوست داشتم یک‌نفر این سوال رو ازم بپرسه، ولی حالا...
    به اینجا که رسید لب فرو بست و نگاهش در خفا، دور دست‌ها را کاوید.
    بی‌هیچ حرفی منتظر ماندم تا صحبتش را کامل کند.
    - راستش... خیلی وقت بود که فراموش کرده بودم دلتنگش بشم.
    قلبم مچاله شد.
    با همین یک جمله می‌شد عمق احساسات لطمه‌خورده اسکای را دریافت.
    این که فراموش کنی برای کسی که زمانی عزیزترین فرد زندگی‌ات بوده دلتنگ بشوی، می‌تواند دردناک‌ترین اتفاق زندگی‌ات باشد.
    لبخند مغمومی زدم و ناخودآگاه گفتم:
    - دیگه درد نکش اسکای. حتی این دنیا با همه عظمتش موندنی نیست؛ چه برسه...
    نفس عمیقی کشیدم و افزودم:
    - چه برسه به آدم‌ها.
    و در دلم ادامه دادم:
    - درست مثل تویی که تا چند لحظه دیگه برای همیشه می‌ری و فقط از خودت یک خاطره به جا می‌ذاری. خاطره‌ای که هرگز پاک نمی‌شه. خاطره اولین مردی که بهش دل باختم و عمرش توی باغچه دلم، کوتاه‌تر از یک گل کوچیک بود، اما راستش رو بخوای خوشحالم که اولین اشعه‌های خورشید احساسم رو، روی مردی تابوندم که ارزشش رو داره. مردی که قلبش به بزرگی دریاست و مظلومیتش مثل یک بچه‌ست. خوشحالم که اون مرد تو بودی اسکای!
    تمامی این کلمات را با چشم‌هایم به او ابلاغ کردم و چه حیف که زبان چشم‌هایم را بلد نبود.
    متفکر زمزمه کرد:
    - هیچ چیز موندگار نیست... حقیقتا همینطوره.
    اسکای به افق خیره شد و من نیز به کفش‌هایم. هیچکدام دل و دماغ حرف زدن را نداشتیم.
    دست چپم سر شده بود و نمی‌توانستم تکانش بدهم و این یعنی فقط یک گام تا مرحله آخر و شتافتن به دیار باقی فاصله داشتم.
    البته در این مورد چیزی نگفتم تا مجبور نشوم دوباره با اسکای جر و بحث کنم.
    خورشید وسط آسمان دست به کمر ایستاده بود و اجاق بیابان را آتش می‌زد.
    خبری از فضاپیما نبود و تنها چیزی که در دیگ بیابان سر می‌رفت حوصله من بود.
    نه چیزی برای گفتن وجود داشت و نه چیزی برای خوردن، تنها نگاه به دور دست‌ها و غرق‌شدن در اندیشه‌های فیلسوفانه بود و بس.
    دست آخر طاقت نیاوردم و گفتم:
    - می‌گم... تا کی قراره منتظر بمونیم؟ شاید کلا قصد ندارن بیان. هوم؟
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    از این فکر خود به خود لبخندی بر لبم نشست و ادامه دادم:
    - چطوره برگردیم تهران؟ نهایتا اگه هیچ‌وقت نیومدن می‌ری و با ادوین زندگی می‌کنی. نه؟
    نگاهی گذرا روانه‌ام کرد و با لبخند محوی گفت:
    - مگه به همین راحتیه؟ از اونجایی که فضاپیمایی که قراره بیاد بدون سرنشینه، مطمئنا یک مشکلی پیش اومده و به زودی می‌رسه.
    سپس آن لبخند جای خودش را به اخم ظریفی داد و زمزمه کرد:
    - البته امیدوارم.
    خودم نیز از پیشنهاد غیرمنطقی‌ای که داده بودم، حرصم گرفت.
    دیگر حرفی نزدم و هنگام نماز ظهر، بی‌سروصدا در یک گوشه محفظه گنبدی شکل نمازگزاردم که با وجود فلج بودن دست چپم چندان راحت نبود.
    پس از آن، بازهم به انتظار نشستیم.
    از طرفی از خدا می‌خواستم مشکلی برای فضاپیما پیش نیامده باشد و از طرف دیگر می‌خواستم آن‌ها دیگر سراغ اسکای را نگیرند که البته این بیش از حد مجاز خبیثانه بود و بدجنسی محسوب می‌شد.
    بازدمم را پرصدا بیرون فرستادم و به بدنه جیپ تکیه دادم.
    خوب شد برای فواد یک رسید امضا کردم، وگرنه فکر می‌کرد جیپش را دزدیده‌ایم!
    سکوتی که میانمان فریاد می‌زد را دوست نداشتم، اما مشکل اینجا بود که هرچقدر به مغزم فشار می‌آوردم چیزی برای گفتن پیدا نمی‌کردم.
    نمی‌دانم چرا آن لحظات پایانی لعنتی، آنقدر مزخرف می‌گذشتند و به معنای واقعی کلمه هدر می‌رفتند؟
    - راستی.
    با ذوق نگاهش کردم و او که پشت به من نشسته بود، برگشت و گفت:
    - نتونستم لباس‌هایی که خریدم رو با خودم بیارم. فکر می‌کنم برای علی‌ تنگ باشن، آخه اون خیلی از من هیکلی‌تره.
    گیج پرسیدم:
    - خب؟
    شانه‌هایش را بالا انداخت و جواب داد:
    - هیچی دیگه. خواستم در جریان باشی که هر بلایی خواستی سرشون بیاری.
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - آهان! باشه.
    سپس زیرلب گفتم:
    - پسره دیوونه! آخه این چرت و پرت‌ها چیه که می‌گی؟
    بعد از آن دیگر حرفی نزدیم. نمی‌دانم چقدر و چطور در سکوت گذشت که خوابم برد.
    - ترنج! ترنج!
    با بی‌میلی چشم‌هایم را گشودم و با چهره اسکای مواجه شدم.
    با دیدن چشم‌های بازم لبخند منحصربه‌فردش را زد و گفت:
    - وقتشه.
    نفس در سـ*ـینه‌ام حبس شد. نگاهی به دور و اطرافم انداختم. هوا کاملا تاریک شده بود و نوری از پشت سر اسکای در حال تابیدن بود.
    سری تکان دادم و با اندوهی که مانند یک بلوک سیمانی بر روی سـ*ـینه‌ام نشسته بود از جا برخاستم.
    اثری از محفظه‌ای که در آن قرار داشتیم نبود و در عوض پنج متر آن طرف‌تر، یک گوی شفاف و بزرگ با دو بال عجیب در دو طرفش که تقریبا مانند بال‌های هواپیما بودند، بر زمین نشسته و منبع نور بود.
    با اندوه به اسکای نگاه کردم و او لبخندی به رویم پاشید که به نظرم از روی نگرانی بود.
    در سمت چپ سـ*ـینه‌ام غوغایی به پا بود و من واقعا در حال خودم نبودم.
    یعنی جدی_جدی آخر خط است؟ یعنی همه آن اتفاقات تمام شد و اسکای به سیاره‌اش باز خواهد گشت؟
    تک سرفه‌ای کرد و گفت:
    - دیگه بهتره برگردی. از اینجا به بعدش رو خودم می‌رم.
    ضمن این که چشم از او بر نمی‌داشتم، فقط توانستم به زحمت بگویم:
    - نه... تا دم سفینه باهات میام.
    با اخم کم‌رنگی سرش را تکان داد و دستانش را مشت کرد.
    - بسیار خب. پس بریم.
    چشمانش را به فضاپیما دوخت و با چهره‌ای مصمم قدم برداشت.
    با پاهایی سست دنبالش می‌رفتم و آرزو می‌کردم که ای کاش هرگز آن راه به پایان نرسد، اما خیلی زود رسید.
    اسکای روبه‌روی فضاپیما ایستاد و پرتویی زرد رنگ بدنش را اسکن کرد و پس از آن صدایی زنانه گفت:
    - سلام کوپر! خیلی وقته که ندیدمت. بیا بالا.
    در همین حین، در دایره‌ای شکل سفینه کنار رفت و دو پله سفید از لبه فضاپیما خارج شد و جلوی پای اسکای قرار گرفت که بود و نبودشان فرق زیادی نمی‌کرد.
    اسکای خنثی جواب داد:
    - سلام لاریسا! من‌هم همینطور.
    سپس به سمت من چرخید و با شانه‌اش به سفینه اشاره کرد و گفت:
    - اون یک هوش مصنوعیه.
    سری تکان دادم و او ادامه داد:
    - خب... دیگه باید برم. از آشنایی با تو خوشحال شدم و بابت همه چیز ممنون و متاسفم!
    با صدای گرفته‌ای که ناشی از مهار بغضم بود گفتم:
    - من‌هم همینطور. به سلامت.
    لبخند مغمومی زد. نمی‌دانستم چرا حس می‌کردم او نیز همانند من از این دوری ناراضی است‌، اما می‌دانستم تمام این‌ها احساسات بی‌سر و ته دخترانه‌اند و بس.
    کاش سواد خواندن آن نگاه قهوه‌ای را داشتم!
    چند لحظه‌ای بی‌هیچ حرفی به یکدیگر خیره شدیم تا این که اسکای نفس عمیقی کشید و پشتش را به من کرد.
    قدم اول را روی پله گذاشت و من چند قدم جلوتر رفتم.
    ناگهان به سمتم برگشت و گفت:
    - داشت یادم می‌رفت. من وقت نکردم لباس‌هایی که خریدم رو بردارم و...
    بی‌اختیار وسط حرفش پریدم:
    - می‌دونم ظهر این‌ها رو بهم گفتی.
    شانه‌هایش افتادند و پکر گفت:
    - اوه واقعا؟ خب پس... خداحافظ.
    سری تکان دادم و او مجددا به من پشت کرد.
    پایش به پله دوم نرسیده، چنگی به موهایش زد و با یک جست کوتاه از پله‌ها پایین آمد و در یک قدمی‌ام ایستاد.
    سرم را به سمت بالا بردم و متعجب نگاهش کردم، اما نگاه او به کفش‌هایش بود.
    پرسیدم:
    - چیزی شده؟
    نفسش را با صدا به داخل فرستاد و به نظرم با خودش تا سه شمرد، سپس نگاهش را آهسته بالا آورد و در چشمانم قفل کرد و گفت:
    - باهام بیا.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    ماتم برد. چیزی که می‌شنیدم را باور نمی‌کردم. آیا این واقعا خود اسکای بود که چنین درخواستی از من داشت؟ از من؟
    اسکای تک_تک اجزای صورتم را با نگرانی کاوید و من مبهوت پرسیدم:
    - چ... چی گفتی؟
    نفسش را در سـ*ـینه‌اش حبس کرد و نگاهش را به آسمان پر ستاره بالای سرمان داد و با صدای لرزانی گفت:
    - گفتم باهام بیا. می‌دونم مدت زیادی از آشناییمون نمی‌گذره. می‌‌دونم خیلی باهم تفاوت داریم از محل به دنیا اومدن و بزرگ‌ شدنمون بگیر تا عقاید و اعتقاداتمون، اما... اما من تو این مدت کوتاه فهمیدم...
    به صورت شوکه‌شده‌ام نگاه کرد و ادامه داد:
    - فهمیدم تو همونی هستی که بهش نیاز دارم. راستش رو بخوای من بلد نیستم مثل مردهای همسنم حرف‌های رمانتیک و تاثیرگذار بزنم، ولی تو این پنج سال سیاهی که برام گذشت، تو تنها نقطه روشنی بودی که دیدم. ازت انتظار زیادی ندارم، تو هرجوری که باشی برای من غبهترینی. تو همون گلی هستی که وسط باتلاق زندگی من رشد کرده، پس باهام بیا... خواهش می‌کنم!
    حلقه‌های شفاف اشک در چشمانش جولان می‌دادند.
    بغض بدی در گلویم جاگیر شد و نوک بینی‌ام بر اثر اشک‌هایی که سعی در مهارشان داشتم می‌سوخت.
    او نیز مرا دوست داشت‌، اما فاصله‌مان به اندازه ال‌ام تا زمین بود و این مرا بیشتر از هرچیزی آزار می‌داد.
    با صدای ضعیفی که از ته چاه در می‌آمد، لب‌های خشکم را با نارضایتی به حرکت درآوردم:
    - من... من... نم... نمی‌تونم.
    با ناباوری از راست به چپ و از چپ به راست چهره‌ام را از نظر گذراند و گفت:
    - سر در نمیارم. آخه چرا؟
    سرم را پایین انداختم و او کلافه چنگی به موهایش کشید و چند قدم از من فاصله گرفت.
    سپس به سرعت برگشت و سرجای قبلش ایستاد و با صدای نسباتا بلندی که بوی تمنا و بغض می‌داد، کلمات را پشت سرهم ردیف کرد:
    - گوش کن چی می‌گم خب؟ قول می‌دم هرگز رهات نکنم. قسم می‌خورم! به همون خدایی که برای من و تو یکیه قسم می‌خورم نذارم هیچ‌وقت چشم‌هات اشکی بشن. همیشه در کمدها رو می‌بندم تا توی تاریکی نترسی. اونجا خیلی زود درمان می‌شی و من تمام عمرم رو وقفت می‌کنم و به جز تو چیزی رو نمی‌بینم.
    قطره اشکی از چشم چپش چکید و برای انبار بنزین قلبم کبریت شد.
    دست‌هایش می‌لرزیدند و او آن‌ها را درهم گره می‌کرد و می‌فشرد. در همان حال افزود:
    - شاید بدون تو پرنده‌ها مثل قبل نغمه بخونن، خورشید از همون سمت همیشگی طلوع کنه و گردش سیارات و قمرها و زندگی مردم عوض نشه. شاید بدون تو هیچ‌چیز تغییر نکنه، ولی قطعا مزخرف‌تر می‌شه. حداقل از دید من.
    مانند یک مجسمه به او خیره شده بودم و حرف‌هایش را با تمام وجودم می‌شنیدم. حرف‌های اولین مردی که برایش از خودم گذشتم و اولین مردی که برای احساسی که به من داشت اشک ریخت.
    نفس عمیقی کشیدم و ملتمسانه گفتم:
    - خواهش می‌کنم از این سخت‌ترش نکن!
    و این یک جمله برای ریزش اشک‌هایم کافی بود. اشک‌هایی نه از روی ضعف و ناتوانی، بلکه از روی احساسات خالصم بودند.
    تا دهان باز کرد چیزی بگوید، دست راستم را به معنای ایست مقابلش گرفتم و با صدای لرزانم دهان گشودم:
    - هیچی نگو. اینجوری فقط سخت‌ترش می‌کنی. خودت‌هم می‌دونی فاصله‌ بین ما اونقدر زیاده که به راحتی پر نمی‌شه، پس التماست می‌کنم هیچی نگو و فقط برو. بذار فراموش کنیم که روزی همدیگه رو ملاقات کردیم و تو همچین جایی ایستادیم.
    اشک‌های اسکای نیز راه خودشان را پیدا کردند و از روی صورت کشیده‌اش سر خوردند و بر زمین شوره‌زار چکیدند.
    سیب گلویش بالا و پایین شد و با مظلومیتی که در وجودش نهادینه شده بود، پرسید:
    - حداقل بهم بگو چرا؟ اگر تو هم یک صدم این حسی که بهت دارم رو نسبت به من داری، پس چرا ردم می‌کنی؟
    چشم‌هایم را بستم و درمند پاسخ دادم:
    - فقط برو.
    بی‌رمق زمزمه کرد:
    - نمی‌تونم تنهات بذارم.
    با دستش به سفینه اشاره کرد و گفت:
    - این فضاپیما از راه دور کنترل می‌شه و اگه درش بسته بشه دیگه تا رسیدن به مقصد باز نمی‌شه. وقتی به ال‌ام برسم دیگه هیچ‌وقت
    نمی‌تونم برگردم و ببینمت.
    سپس فریاد زد:
    - می‌فهمی؟ هیچ‌وقت.
    سپس با درماندگی ادامه داد:
    - نمی‌تونم از دستت بدم. تمام مدتی که با امید بودی، مثل دیوونه‌ها دنبالت راه میفتادم و با تمام وجودم به امید حسودیم می‌شد که تو رو کنار خودش داره و من ندارم. حالا تو بهم بگو. چطور وقتی اینجوری جلوی چشم‌هام وایسادی ازت بگذرم؟
    فریاد زد:
    - چطور وقتی یک قدمیت ایستادم، بذارم و برم و فراموش کنم که تویی‌هم وجود داری؟ چطــور؟
    با مشتش چند ضربه محکم به سـ*ـینه‌اش کوفت و افزود:
    - فقط یک بار بهم فرصت بده تا خودم رو ثابت کنم. همینجوری دست رد به سـ*ـینه‌ام نزن.
    دست چپم را در دستانش گرفت و خیره به چشمانم ملتمسانه گفت:
    - باهام بیا. حتی اگه نخواستی برای همیشه باهام زندگی کنی‌، هیچ مشکلی نداره و اون‌وقت برت می‌گردونم. با این که می‌دونم برام خیلی سخت می‌شه، ولی حداقل می‌دونم که همه سعیم رو کردم و تو همینجوری ردم نکردی.
    اشک‌هایم را با آستینم زدودم و عزمم را جزم کردم. رفتنم به ال‌ام ناممکن بود، بنابراین گفتم:
    - خودت می‌دونی که اومدن من به ال‌ام برات گرون تموم می‌شه. از اون گذشته من...
    - قوانین ال‌ام برام هیچ اهمیتی نداره. این همه آدم از اونجا توی زمین هست. حالا یک زمینی‌هم اونجا باشه مگه چه...
    در همین حین بیابان غرشی کرد و حرف اسکای نصفه‌نیمه ماند.
    برگشتم و با چشم‌های تارم به جایی که فکر می‌کردم منبع صداست، نگاه کردم.
    چشم‌هایم را تنگ کردم و با دقت به جسم سیاهی که از دل تاریکی پیش می‌آمد خیره شدم.
    مطمئن بودم که یک جیپ یا یک همچین چیزی است، پس صدای بالگرد...
    سرم را در همان راستا بالا آوردم و توانستم بالگردی را از فاصله خیلی دور تشخیص بدهم که در حال نزدیک ‌شدن به ما بود.
    چشم‌هایم درشت شدند و داد زدم:
    - پیدامون کردن! باید زودتر از اینجا بری.
    اسکای سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
    - بدون تو از اینجا نمی‌رم.
    به نیمه روشن صورتش خیره شدم و در حالی که نفس‌_نفس می‌زدم گفتم:
    - بسیارخب.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    به چشمان متحیر از شادی‌اش خیره شدم و زمزمه کردم:
    - لطفا من رو ببخش!
    سپس تا به خودش بیاید با شانه‌ام تنه نسباتا محکمی به او زدم که چون انتظارش را نداشت به عقب رانده شد، پایش به لبه پله گیر کرد و داخل فضاپیما افتاد.
    در سفینه بلافاصله بست و صدای لاریسا بلند شد:
    ‌- بیست ثانیه تا پرتاب. نوزده... هجده...
    نفس راحتی کشیدم و به اسکای که بر بدنه شیشه مانندی که اسیرش کرده بود، مشت می‌کوفت و فریاد می‌کشید سعی در بیرون آمدن داشت، خیره شدم.
    در همین حین نگاهش به من افتاد و بی‌حرکت ایستاد.
    نفس_نفس می‌زد و چشمان قهوه‌ای رنگش مغروق در غمی وصف ناشدنی بودند.
    صدایش از پس آن دیواره‌های مستحکم به گوشم نمی‌رسید، اما متوجه حرکت لب‌هایش شدم که پرسید:
    - چرا؟
    چرا؟ نمی‌دانم! شاید چون من خانواده داشتم و مادری ضعیف که چشم امیدش بعد از خدا به من بود و نمی‌توانستم در این دوراهی خودخواهانه رفتار کنم و او را تنها بگذارم.
    دستم را روی بدنه سرد گوی روبه‌رویم گذاشتم و در حالی که سعی می‌کردم لبخند بزنم پرسیدم:
    - دیدی آخرش به قولم عمل کردم؟
    دستش را از آن طرف دیوار درست روی دستم گذاشت؛ چشمانش را دردمند به نشانه تایید برهم فشرد که مصادفش شد با چکیدن دو قطره اشک بر گونه‌هایش.
    خیره به آن مرواریدهای ارزشمند گفتم:
    - دیگه هیچ‌وقت بهم فکر نکن.
    نگاهم را به چشمانش واگذار کردم و بدون در نظر گرفتن اندوهم ادامه دادم:
    - هیچ‌وقت! صدام رو می‌شنوی؟
    لب‌هایش را در دهانش جمع کرد و صورتش را برگرداند. این یعنی می‌شنید.
    زیرلبی زمزمه کردم:
    - اینجوری برای جفتمون بهتره.
    ناگهان سوزش عجیبی در سـ*ـینه‌ام احساس کردم و به سرفه‌ افتادم و ضمن این که از فضاپیما فاصله ‌می‌گرفتم، سعی کردم مهارش کنم.
    آنقدر شدت سرفه‌هایم شدید بود که بی‌اختیار دولا شدم.
    در همین حین یک قطره از اشکم بر روی کفشم چکید که به وسیله نوری که از فضاپیما ساطع می‌شد، فهمیدم قرمز رنگ است.
    نمی‌دانم از شدت تعجب بود یا چه؟ اما سرفه‌ام ناگهان فرو کش کرد.
    انگشتان لرزانم را به صورتم کشیدم و به نوکشان خیره شدم.
    - دوازده... یازده...
    برگشتم و برای آخرین بار به اسکای نگاه کردم. صدای بالگرد نزدیک‌تر از پیش به گوش می‌رسید.
    صورت اسکای سرخ و ملتهب شده بود و خودش را وحشیانه به دیواره می‌کوبید.
    زانوهایم سست و بی‌رمق شدند و اختیارشان از کفم رفت.
    دنیا دور سرم چرخید و همین باعث شد بر روی شن‌های نرم بیابان بیفتم.
    صدای بالگرد با شمارش معکوس لاریسا درهم آمیخته شده بود و چشمان من با آخرین توانشان تلاش‌های مرد محبوبم را می‌دیدند.
    نفهمیدم کی شمارش معکوس به پایان رسید و چه زمانی اسکای سرش را میان دستانش اسیر کرد و نشست؟
    فقط می‌دانم فضاپیما به سمت آسمان بی‌کران به پرواز درآمد و من با بدنی که به شدت می‌لرزید، زمزمه کردم:
    - سفر بخیر اسکای!
    نور بالگرد چشمانم را زد و پلک‌هایم بر روی یکدیگر افتادند. درست در آخرین لحظاتی که فکر می‌کردم دیگر کارم تمام است، سوزشی در بازویم احساس کردم و پس از آن صدایی کنار گوشم گفت:
    - فقط طاقت بیار.
    ***
    - اگه می‌تونستم تو رو می‌چیدم
    جلو چشم‌هام می‌ذاشتمت و می‌دیدم
    رز سفید من
    ولی خشک می‌شی پیش من
    تو رو می‌کاشتم وسط قلبم
    نمی‌ذاشتم یک برگ بشه ازت کم
    رز سفید من
    تو خشک می‌شی پیش من
    تو یک رویایی که نمی‌رسی به دستم
    نمی‌شی سهمم، اما من همیشه عاشقت هستم
    تو یک رویایی که نمی‌شه مال من شی
    نه می‌شه آسمونت شم نه می‌شه ماه من شی
    تو یک رویایی
    تو یک رویایی
    گل من پیش من می‌میری، می‌پوسه ریشت
    کسی از گل به تو کم‌تر بگه دیوونه می‌شم
    گل من، می‌رم و قلبم همیشه می‌مونه پیشت
    گل من، می‌رم از پیشت
    عشق تــو می‌مونه پیشم
    تو یک رویایی که نمی‌رسی به دستم
    نمی‌شی سهمم، اما من همیشه عاشقت هستم
    تو یک رویایی که نمی‌شه مال من شی
    نه می‌شه آسمونت شم نه می‌شه ماه من شی
    تو یک رویایی
    تو یک رویایی
    رز سفید من
    رز سفید من
    رز سفید من
    رز سفید من
    "رز سفید_حامیم"
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    ناله‌ای کردم و پلک‌هایم را به سختی تکان دادم و چشم‌هایم را گشودم.
    تنها چیزی که دیده می‌شد، تاریکی بود و تاریکی.
    فقط می‌توانستم از راه دهانم تنفس کنم و تنها خدا می‌دانست چقدر از این کار متنفر بودم.
    صدایی از سمت راستم پرسید:
    - بالاخره بیدار شدی؟
    آشنا بود، اما نمی‌توانستم تشخیص بدهم متعلق به چه کسی است.
    پلک‌هایم را روی یکدیگر فشردم و در حالی که سعی می‌کردم گردنم را به سمت صدا بچرخانم، با صدایی که به زور از گلویم خارج می‌شد پرسیدم:
    - تو کی هستی؟ چرا اینجا انقدر تاریکه؟ اصلا اینجا کجاست؟
    متعجب و شایدهم با ترس پرسید:
    - یعنی تو من رو نمی‌بینی؟
    بی‌طاقت پاسخ دادم:
    - نه... گفتم که اینجا برای من زیادی تاریکه.
    گیج بودم و درک درستی از اطرافم نداشتم. انگار مغزم همچنان در خواب به سر می‌برد.
    خواستم از جایم بلند شوم، اما نتوانستم کوچک‌ترین حرکتی به دست‌ها و پاهایم بدهم.
    با حالتی جنون‌وار سرم را به دو طرف تکان دادم و فریاد زدم:
    - اینجا کدوم جهنمیه؟ چرا نمی‌تونم دست و پام رو تکون بدم؟
    دستی بر شانه‌ام نشست و همان صدا گفت:
    - آروم باش دختر! بدنت خواب رفته. یکم تحمل کنی اوضاع بهتر می‌شه.
    جیغ زدم:
    - ولم کن لعنتی! تو دیگه کی هستی؟ چه جوری من رو اوردی اینجا؟
    فشار خفیفی به شانه‌ام وارد کرد و گفت:
    - آروم باش! کم‌کم همه چیز رو می‌فهمی خب؟ این همه تنش برات خوب نیست.
    از آن همه ناتوانی گریه‌ام گرفت. چرا آن مرد یک کلمه به من توضیح نمی‌داد که در آن مکان مزخرف چه خبر است؟
    آهسته دستش را برداشت و گفت:
    - با گریه کردن که کاری درست نمی‌شه. وضعیت تو هم موقتیه و به زودی خوب می‌شی. ببینم آخرین چیزی که یادته چیه؟
    به نقطه‌ای نامعلوم در آن تاریکی خیره شدم و ضمن مهار اشک‌هایم با گیجی زمزمه کردم:
    - آخرین چیزی که یادمه؟!
    جرقه‌ای در ذهنم زده شد: تصاویر سیاه و سفید، بیابان، آسمان پرستاره شب، مردی که به سمت یک وسیله عجیب می‌رفت، «باهام بیا» به او تنه زدم و دست آخر صدایی که گفت:
    - فقط طاقت بیار.
    صدا کنجکاو پرسید:
    - چی‌شد؟
    لب‌های خشکم را از هم باز کردم و جواب دادم:
    - یک بیابون بود.
    - خب؟
    - ستاره‌ها تو آسمون چشمک می‌زدن. ازم خواست باهاش برم.
    قطره‌ای از چشمم چکید و در تار و پود بالشت زیر سرم گم شد.
    - هولش دادم و اون الان...
    سکوت کردم. چقدر برایم سخت بود که بگویم او دیگر اینجا نیست و همچون پرنده‌ای بال‌هایش را گشود و از دیارم پرکشید و رفت.
    - خب پس خوشبختانه حافظه‌ت سرجاشه.
    برای بار هزارم پرسیدم:
    - تو کی هستی؟
    سکوتی طولانی برقرار شد و پس از آن پاسخ داد:
    - یک آدم که پی جبران اشتباهاتشه.
    آب بینی‌ام را بالا کشیدم و بی‌رمق گفتم:
    - پس یک گناهکاری! ببینم قبلاهم دیدمت مگه نه؟ صدات برام آشناست غریبه!
    تنها چیزی که گفت این بود: استراحت کن.
    سپس از مکانی که در آن قرار داشتم بیرون رفت.
    من ماندم و کوهی از سوالاتی که در مغزم جولان می‌دادند و پاسخی برایشان نداشتم.
    خسته‌تر از آن بودم که داد و فریاد راه بیاندازم و بخواهم یک نفر جوابم را بدهد.
    نفسم را آه مانند بیرون فرستادم و زمزمه کردم:
    - حداقل می‌دونم زنده موندم و اون... رفته...
    بغض گلویم را فشرد، اما قبل از آن که فرصت نمایش راه انداختن پیدا کند، مجددا به خواب رفتم.
     

    Celestina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/04/14
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    22
    امتیاز
    31
    محل سکونت
    م.کنار تپه سرخ
    - خانم! خانم! صدام رو می‌شنوی؟
    آهسته چشمانم را باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم. فضا در تاریکی مطلق بود.
    با بی‌حوصلگی غر زدم:
    - این خراب شده یک دونه لامپ نداره؟ چند ساعت خواب بودم؟ اصلا اینجا روز می‌شه؟
    صدای زنانه‌ای با طنازی خندید و گفت:
    - چقدر سوال داری تو؟! محض اطلاعت با احتساب امروز، سه هفته‌ای می‌شه که بی‌هوش افتادی. بخوام راحت‌تر برات بگم تو کما رفتی. برگشتنت واقعا یک معجزه بود.
    سپس با لحن متعجبی ادامه داد:
    - اینجاهم به اندازه کافی روشن هست. از چی می‌نالی؟
    بی‌حوصله گفتم:
    - داری شوخی می‌کنی دیگه؟ اصلا حوصله‌اش رو ندارم. به جای سربه‌سر گذاشتن من لطف کن لامپ‌ها رو روشن کن.
    قبل از این که چیزی بگوید، صدای باز و بسته شدن در آمد و پس از آن، مرد غریبه گفت:
    - دست شما درد نکنه خانم اطهری! دیگه می‌تونید برید.
    زن که از قرار معلوم اطهری نام داشت، آهسته گفت:
    - خواهش می‌کنم! بله الان... می‌رم.
    سپس صدای کفش‌های پاشنه بلندش در آمد و بعد از آن به نظرم آمد کنار گوش مرد چیزی پچ‌پچ کرد و رفت.
    بی‌هیچ حسی به بالای سرم نگاه می‌کردم و منتظر بودم مرد به حرف بیاید.
    تختی که رویش دراز کشیده بودم مقداری پایین رفت که فهمیدم کنارم نشسته‌ است.
    - بهتری؟
    - اون گفت سه هفته تو کما بودم. راست می‌گفت؟
    - متاسفانه همینطوره.
    نفس سنگینم را بیرون فرستادم و پرسیدم:
    - که اینطور. تو دوست‌هام رو می‌شناسی؟ اون‌ها خبری ازم نگرفتن؟ می‌دونن من اینجام؟
    - بله در جریانن.
    چشمانم را بستم و خسته‌تر از قبل دهان گشودم:
    - پس چرا خبری ازشون نیست؟ چرا من رو ول نمی‌کنید برم پی کار و زندگیم؟ الان سه هفته‌س به مادرم زنگ نزدم و سرکار نرفتم. حتما تا حالا جایگزینم کردن.
    - می‌شه چشم‌هات رو باز کنی؟ باید یک چیزی رو بررسی کنم.
    با بی‌میلی چشمانم را باز کردم و غرغرکنان گفتم:
    - چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟ من رو توی این ظلمات نگه داشتین که چی بشه؟
    بی‌توجه به پرسش‌هایم پرسید:
    - ببینم سرت درد نمی‌گیره؟
    با گیجی گفتم:
    - ها؟ سرم؟ نه... چرا باید درد بگیره؟
    - چشم‌هات چی؟
    - اون‌هم نه. ببینم نکنه دکتری؟
    - آره هستم یک‌جورایی.
    سعی کردم در جایم نیم‌خیز شوم، اما دریغ از یک میلیمتر تکان خوردن.
    سرم را محکم به بالشت کوفتم که صدای دکتر درآمد:
    - آروم... چه خبرته؟
    با نارضایتی جواب دادم:
    - این که عین یک تیکه چوب افتادم این گوشه اذیتم می‌کنه.
    با لحنی جدی گفت:
    - چاره‌ای نیست باید یک مدت تحمل کنی. با فیزیوتراپی رفع می‌شه، اما مشکل چشم‌هات...
    یک چیزی در درونم فرو ریخت. پس بی‌خودی همه جا تاریک نبود. یعنی واقعا من...؟
    - این حرفت یعنی چی؟ چشم‌هام چه مشکلی دارن؟ شما من رو توی تاریکی نگه داشتین و حالا می‌گین مشکل از چشم‌هامه؟
    - من واقعا متاسفم، ولی این واقعیت داره. اون انگل خیلی توی بدنت ریشه زده بود و تنها شانسی که اوردی این بود که پادزهر تقریبا به موقع رسید. البته من و تیمم نسبت به این قضیه خوشبینیم و امیدواریم بیناییت به زودی برگرده.
    فریاد زدم:
    - تاسف و خوشبین بودن تو و تیمت هیچ دردی از من دوا نمی‌کنه. رو‌به‌روم نشستی و انقدر راحت می‌گی دیگه نمی‌تونم جایی رو ببینم؟
    سپس شروع کردم به قهقه زدن و در همان حال، رو به مخاطب خیالی‌ام ادامه دادم:
    - می‌گـه دیگه نمی‌تونم جایی رو ببینم... وای خدا کور شدم... می‌گـه خوشبینه که بیناییم دوباره برگرده.
    خنده‌ام همانند آتشی که بر رویش آب ریخته باشند فرو کش کرد و فریاد زدم:
    - این چه مزخرفاتیه که تحویل من می‌دی؟ اون امید بی‌همه چیز کجاست که الان جواب این حال من رو بده؟
    شانه‌هایم را گرفت و گفت:
    - آروم باش! اگه همینجوری ادامه بدی فقط خودت رو از بین می‌بری.
    جیغ زدم:
    - من می‌خوام خودم رو از بین ببرم! چطوری بدون این که ببینم زندگی کنم؟ هان؟
    فریاد کشید:
    - من که نگفتم تا آخر عمرت نمی‌تونی ببینی. به احتمال زیاد بیناییت بر می‌گرده، ولی ممکنه طول بکشه. حالا یا یک هفته یا یک ماه یا حتی یک سال، اما بالاخره خوب می‌شه. فهمیدی؟
    از شدت عصبانیت نفس_نفس می‌زدم. با بدقلقی گفتم:
    - از اینجا برو. می‌خوام تنها باشم.
    از روی تخت بلند شد و با لحنی که به نظرم سعی در آرام جلوه دادن خودش داشت گفت:
    - بسیار خب. به خانم اطهری می‌سپارم برات غذا بیاره.
    زیرلبی زمزمه کردم:
    - کوفت بخورم ان‌شاءالله.
     

    Celestina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/04/14
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    22
    امتیاز
    31
    محل سکونت
    م.کنار تپه سرخ
    مرد بیرون رفت و من چشمان بی‌فروغم را در حدقه گرداندم و به نقطه‌ای نامشخص خیره شدم.
    بی‌حوصله‌تر از آن بودم که به حال زارم گریه کنم. اصلا بهتر بگویم، دیگر اشکی برایم باقی نمانده بود...
    نفس عمیقی کشیدم و آهسته پرسیدم:
    - یعنی الان رسیدی؟ حالت خوبه؟
    سپس خودم جواب دادم:
    - حتما رسیدی. اوضاع و احوالت‌هم حتما بهتر از منه. امیدوارم خوشحال و خوشبخت باشی! اون‌هم برای همیشه.
    در همین حین تقه‌ای به در خورد و بدون این که اجازه بدهم، گشوده شد و کسی جیغ زد:
    - ترنــج!
    به طرف صدا چرخیدم و ثانیه‌ای بعد، خودش را در آغوشم پرتاب کرد.
    با بهت گفتم:
    - شیوا!
    مطمئنا خودش بود، همان صدا، همان ابعاد و همان نوع رفتار. همان شیوا، ولی این دفعه بدون رایحه توت‌فرنگی!
    چقدر از خودم بی‌زار بودم که نمی‌توانستم سرش را که روی شانه‌ام گذاشته بود نوازش کنم و به او اطمینان بدهم که حالم خوب است.
    با بغضی که در گلویش جاگرفته بود گفت:
    - چقدر خوشحالم که بالاخره به هوش اومدی! می‌دونی چقدر نگرانت شدیم؟ نسرین چندباری کارش به بیمارستان کشید...
    صدایی معترضانه حرفش را قطع کرد:
    - شیوا! اون تازه به هوش اومده. نباید این چیزها رو بهش بگی.
    با شوق گفتم:
    - نسرین! خودتی؟
    صدای قدم‌هایش نزدیک شد و نوای مهربانش در گوشم نشست:
    - معلومه که خودمم. ببین چه بلایی سر خودت اوردی. حالا خدا رو هزار مرتبه شکر که زنده‌ای!
    لبخندی زدم و گفتم:
    - هیچ‌وقت نمی‌تونی از این غر زدنات دست برداری. بی‌چاره علی!
    خندید، اما نه از اعماق قلبش. می‌توانستم بدون دیدن‌هم این را تشخیص بدهم.
    - مامانم کجاست؟ چیزی که بهش نگفتید؟
    شیوا آب بینی‌اش را بالا کشید و جواب داد:
    - شرمنده‌، ولی نمی‌تونستیم ازش مخفی کنیم. اون‌هم همین نزدیک‌هاست، الان‌ میاد.
    پلک‌هایم را بر روی یکدیگر فشردم و گفتم:
    - وای من از دست شما چی‌کار کنم؟
    در همین لحظه در گشوده شد و نسرین گفت:
    - بفرمایید حوری خانم این‌هم از دخترتون.
    چشمانم را بستم، چون چشمان بسته‌ای که نمی‌دیدند، به مراتب بهتر از چشمان بازی بودند که قادر به تماشا کردن نبودند و اینطوری مادرم کمتر اذیت می‌شد.
    شیوا از کنارم بلند شد و مادرم با لحن زاری گفت:
    - الهی مادر برات بمیره! چه کردن با تو ترنجم؟
    اخم ظریفی کردم و گفتم:
    - خدا نکنه مامان! این چه حرفیه که می‌زنی؟
    سرم را در آغـ*ـوش کشید و من با تمام وجودم عطر تنش را بوییدم. بـ..وسـ..ـه‌ای بر پیشانی‌ام نشاند و با صدایی لرزان گفت:
    - ببین خودت رو به چه روزی انداختی. چرا بهم حقیقت رو نگفتی؟
    با شرمساری پاسخ دادم:
    - من واقعا معذرت می‌خوام! باور کن نمی‌خواستم ازت پنهون کنم، ولی خب...
    سکوت اختیار کردم و مادرم بر چشمانم بـ..وسـ..ـه زد و گفت:
    - الهی من قربون اون چشم‌های خوشگلت بشم که به این روز افتادن. خدا بگم اون امید بی‌همه چیز رو چی‌کار کنه؟ من ساده رو بگو... فکر کردم آدم‌حسابیه و اینجوری کارت به اینجا کشید. شاید اگه اصرارهای من نبود...
    به اینجا که رسید گریه امانش نداد. نچی کردم و با ملایمت گفتم:
    - این قضایا که تقصیر تو نیست. اگه بیایم منصفانه فکر کنیم تقصیر امیدهم نیست. تقصیر خودمه که پا توی این راه گذاشتم. شاید اگه اون آرزو...
    نفس عمیقی کشیدم و افزودم:
    - در هر صورت وضعیت الانم تقصیر خودمه. نه هیچکس دیگه‌ای، پس ازت خواهش می‌کنم دیگه گریه نکن!
    در همین لحظه صدای معترض خانم اطهری به گوش رسید:
    - چشمم روشن اینجا چه خبره؟ اومدین بالای سر مریض گریه زاری راه انداختید که چی؟ خواهشا برید بیرون. بفرمایید.
    شیوا زمزمه کرد:
    - این کی اومد داخل؟
    مادرم با ملایمت گفت:
    - خانم پرستار توروخدا بذارید پیش بچه‌ام بمونم! نمی‌دونین این مدتی که زبونم لال عین مرده‌ها روی تخت افتاده بود من چی کشیدم. خواهش می‌کنم بذارید پیشش باشم!
    اطهری متاثر گفت:
    - والله خانم شرمنده‌تونم! اگه اینجا بمونید برای من مسئولیت داره. خودتون که در جریانید اینجا یک بیمارستان عادی نیست و بیمارستان سازمانه. برای کوچک‌ترین بی‌نظمی باید جواب پس بدیم. الان‌هم وقت ملاقات تموم شده. من واقعا متاسفم!
    نسرین ای بابایی زمزمه کرد و مادرم با اشک صورتم را بوسید و بعد از کلی سفارش کردن و وعده دیدار مجدد، هر سه نفرشان به هر سختی که بود مرا ترک کردند.
    اطهری نفسش را پر سروصدا بیرون فرستاد و گفت:
    - برات غذا اوردم.
    حرفی نزدم و اندکی بعد دستور داد:
    - دهنت رو باز کن.
    با بی‌میلی دهانم را اندکی گشودم و او چند جرعه آب در گلوی خشک شده‌ام ریخت و بعد از آن با صبوری چند قاشق سوپ که مزه‌اش خیلی‌هم بد نبود به خوردم داد.
    پس از اتمام کارش از او تشکر کردم و او فروتنانه پاسخم را داد و رفت.
    حوصله‌ام حسابی سر رفته بود. هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم و تنها کسانی که به دیدنم آمده بودند را هم بیرون کردند.
    یک دور تمام اتفاقاتی که برایم رخ داده بود، از زمانی که برای اولین بار اسکای را دیدم تا زمانی که از او جدا شدم را در ذهنم مرور کردم و به واژه سرنوشت ایمان آوردم.
    این که آنقدر راحت در خانه ما جاگیر شد و توانستم او را از سازمان بیرون بیاورم، همه‌اش مانند یک داستان از پیش طرح‌ریزی شده بود؛ داستانی به نام تقدیر...
     

    Celestina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/04/14
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    22
    امتیاز
    31
    محل سکونت
    م.کنار تپه سرخ
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دیگر به چیزی فکر نکنم.
    نه صدایی می‌آمد و نه کسی، اگر بگویم از شدت بی‌حوصلگی در حال مرگ بوده‌ام، دروغ نگفته‌ام.
    آن شب را به هر طریقی که بود به صبح رسانیدم و صبح روز بعد که مطمئن نیستم صبح بود یا ظهر، اولین فردی که ملاقات کردم آقای دکتر بود.
    - خب امروز حالت چطوره؟
    گلویی صاف کردم و پاسخ دادم:
    - مثل روز قبل. هنوزهم نمی‌تونم بدنم رو تکون بدم.
    سوزشی بر روی دستم احساس کردم و گفتم:
    - آخ! این دیگه چی بود؟
    با لحنی امیدوار کننده گفت:
    - خیلی خوبه! دیروز دست‌هات احساسی نداشتن، ولی خب خداروشکر حسشون برگشته. بذار یک نگاهی به پاهات بندازم.
    سپس ملحفه را کنار زد و همان جسم تیز در انگشت پایم فرو رفت.
    - حسش کردی؟
    چهره‌ای درهم کشیدم و گفتم:
    - آره خیلی واضح!
    - هوم... خیلی‌هم عالی!
    لب پایینی‌ام را گاز گرفتم و مردد پرسیدم:
    - چرا به جای یک بیمارستان معمولی من رو اوردین اینجا...
    بعد از ثانیه‌ای اضافه کردم:
    - آقای بهمن‌شیر؟
    هیچ نگفت. به نظرم از این که توانستم او را بشناسم متعجب شد.
    البته کار چندان سختی‌هم نبود و اگر از همان ابتدا هوش و حواسم سرجایشان بودند، به خاطر آوردنش آنقدر طول نمی‌کشید.
    صدای کشیده شدن پایه صندلی بر موزاییک‌ها گوشم را خراش داد، سپس
    امید با لحنی جدی، آرام_آرام لب گشود:
    - می‌دونم شرایطت خیلی خوب نیست، ولی به نظرم باید حرف بزنیم.
    سرم را به سمت چپ، جایی که فکر می‌کردم نشسته است گرداندم و با آرامش و بی‌خیال گفتم:
    - مگه حرفی‌هم هست؟ من فقط خواستم بدونم که چرا اینجام، همین.
    نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و گفت:
    - قبل از هر چیز باید بگم که من واقعا بابت وضعیت الان و اتفاقاتی که برات افتاد متاسفم و...
    فورا میان حرفش پریدم:
    - هیچ خوش ندارم که همچین حرفی بزنم، ولی همه چیز تقصیر تو نیست. تو داشتی به وظیفه‌ت که حالا یا درست بود و یا اشتباه عمل می‌کردی و من‌هم خواستم از قربانی شدن یک انسان که دقیقا مثل ما جون و احساس داشت، جلوگیری کنم. نمی‌تونم تو رو مقصر وضعیت الانم بدونم، ولی نمی‌تونم‌هم به خاطر دروغ‌هایی که بهم گفتی به راحتی ببخشمت. اون کتک‌هایی که خوردم رو هم با خفه کردنت جبران کردم. پس بهتره دیگه راجع بهشون حرفی نزنیم.
    چند ثانیه‌ای سکوت برقرار شد تا این که امید گلویی صاف کرد و گفت:
    - خب من واقعا نمی‌دونم چی بگم... فقط می‌تونم بگم این لطف و بزرگواری تو رو می‌رسونه و بابتش ازت ممنونم! اما هنوز یک مشکلی وجود داره که خب دلیل بستری شدن تو در اینجاست.
    سر و پا گوش شدم و او ادامه داد:
    - تونستم یک‌جوری فرار اون فضایی رو توجیه کنم، ولی همونطور که می‌دونی ورود تو به سازمان غیرقانونی بود و خب طبیعتا نمی‌شه کاریش کرد. خوشبختانه یا متاسفانه قوانین سازمان با کل قوانین کشوری فرق داره و طبق اون تو محکوم به یک سال حبسی که با توجه به وضعیت الانت مجبوری تا وقتی که بهبودیت رو به دست میاری، دوره محکومیتت رو همینجا بگذرونی. من خیلی سعی کردم که یک‌جوری تو رو از این پرونده بکشم بیرون‌، اما نتونستم. حتی خودم‌هم به خاطر این بی‌مسئولیتی تنزل مقام گرفتم. متاسفم!
    تک‌خنده عصبی کردم و گفتم:
    - هه! این خیلی مسخره‌ست! جدا افتضاحه! یعنی بدون این که برام دادگاه تشکیل بدن محکومم کردن؟
    آهسته جواب داد:
    - این رای اولیه‌س و دادگاه اصلی هنوز مونده. در خوشبینانه‌ترین حالت حکم عوض نمی‌شه، چون در صورت تغییر ممکنه به دوران محکومیتت اضافه بشه.
    نفسم را بیرون فرستادم و پلک‌هایم را بر یکدیگر فشردم.
    - باورم نمی‌شه. پس این ماجراهای کوفتی کی تموم می‌شن؟
    امید را مخاطب قرار دادم و پرسیدم:
    - باید چی‌کار کنم؟ می‌تونم وکیل بگیرم؟ به نظرت می‌شه رای دادگاه رو تغییر داد؟
    ***
    هفته آخر اسفندماه بود که جلسات فیزیوتراپی‌ام شروع شد.
    بچه خواهرم ترمه به دنیا آمده و من از دیدنش محروم بودم. تنها می‌توانستم هنگامی که ترمه به ملاقاتم می‌آید، گاهی او را در آغوشم بگیرم و به صدای نفس‌هایش گوش بسپارم.
    شیوا و نسرین پابه‌پای مادرم و ترمه به دیدنم می‌آمدند و برایم دعا و گهگاهی‌هم گریه می‌کردند.
    پیشرفتم نسباتا خوب بود. به طوری که در کمتر از سه روز توانستم به راحتی دست‌هایم را تکان بدهم و پاهایم بعد از گذشت یک هفته کم‌کم به خودشان آمدند.
    دیگر می‌توانستم به راحتی راه بروم؛ اگرچه همچنان از ایستادن نسباتا طولانی مدت و پیمودن یک نفس راهی تقریبا دراز عاجز بودم‌، اما همین که فلج نشدم خدا را شکر!
    دادگاهم برای روز هفتم فروردین تنظیم شده بود و بینایی‌ام قصد برگشت نداشت.
    هرچقدر وضعیت بدنی‌ام بهتر می‌شد، وضعیت روحی‌ام به دلیل مشغله‌ها و نگرانی‌هایم خراب‌تر می‌شد.
    اجازه نداشتم تنهایی از اتاقم خارج شوم و با وجود یک همراه، فقط می‌توانستم بر روی نیمکتی که در محوطه بیمارستان بود و یک قدم با در ورودی فاصله داشت بنشینم.
    روزها و شب‌ها به کندی می‌گذشتند و من تمام تلاشم را برای پنهان کردن غم‌ها و قوی نشان دادن خودم به کار می‌بردم.
    گاهی به یاد اسکای اشک می‌ریختم و گاهی برای اوضاع قمر در عقربم زار می‌زدم.
    روز تحویل سال مادرم و ترمه با همسر و بچه‌هایش به اضافه شیوا و به اتفاق علی و نسرین و همینطور امید و خانم‌اطهری به اتاقم آمدند و همگی دورتادور سفره هفت سین نشستیم.
    با این که نمی‌توانستم سفره را ببینم، اما حتم داشتم به زیبایی آراسته شده بود.
    چند ثانیه مانده به تحویل سال، برای تک‌تک عزیزانم دعا کردم. برای شفای تمام بیمارانی که مانند من و یا حتی بدتر بودند و برای سلامتی و آمدن امامی که سالیان سال از نظرهایمان پنهان است.
    آن لابه‌لاها یک دعای دیگرهم کردم و آن این که اسکای را فراموش کنم و او نیز مرا از یاد ببرد. آرزو کردم خوشبخت و سلامت زندگی کند و اوضاع بر وفق مرادش باشد.
    خلاصه سال جدید از راه رسید و بازار روبوسی و عیدی گرفتن حسابی داغ شد.
    همه به یکدیگر تبریک می‌گفتند و خوشحال بودند، گرچه احساس می‌کردم به جز خانم اطهری، رفتار بقیه با امید مقداری سرد است.
    هفت روز مانند برق و باد سپری شد و بالاخره روز دادگاه فرارسید.
    نگرانی و اضطراب سرتاسر وجودم را احاطه کرده بود.
     
    بالا