- بمیرم برات مادر! انشاءالله زودتر خوب بشی.
زمزمه کردم:
- خدا نکنه.
آه محزونی کشید و در حالی که زیرلب با خودش حرف میزد، به طرف تنور رفت.
علی هیچ چیز درباره تغییر رنگ پوستم نگفته بود و این مرا به شدت مضطرب میکرد.
نمیدانستم این را به فال نیک بگیرم یا نه؟ دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
از جایم برخاستم و از خانه خارج شدم.
به سمت شلنگ آبی که گوشه حیاط بود رفتم و صورتم را شستم و با گوشه شالم خشکش کردم.
در همین حین اسکای با چهره خوابآلودی که چشمهای نسباتا ریز را به زور باز نگهداشته بود، به حیاط آمد و سلام کرد.
لبخندی زدم و جواب سلامش را دادم.
دستی به موهای ژولیدهاش کشید و به سمتم آمد. روبهرویم نشست و صورتش را شست.
انگار تازه بعد از این کار بود که چشمهایش باز شدند. با دهان نیمه باز به من زل زد و پرسید:
- چه بلایی سرت اومده؟
شیر آب را بستم و شانههایم را بالا انداختم.
- از اثرات اون انگله...
ضمن ماساژ دادن قسمت لپ و گونهام افزودم:
- عین فرشی شدم که روش آب طالبی ریختن!
به نشانه تفکر چشمانش را ریز کرد و پرسید:
- طالبی چیه؟
- یک میوهس که رنگش سبزه. بیخیالش، کی میخوای حرکت کنی؟
دستی به صورتش کشید و ابروهای خیسش را صاف کرد و گفت:
- بعد از صبحانه حرکت میکنم، باید قبل از این که ظهر بشه به محل مختصات برسم.
سری تکان دادم و گفتم:
- باشه.
سپس به خانه رفتم.
عفتخانم صبحانه مفصلی را تدارک دیده بود. از کره، مربا و نان محلی دستپخت خودش بگیر و بیا تا پنیر و نیمرو و چای قندپهلو و...
صبحانه در سکوت صرف شد و بعد از این که سفره را با کمک عفتخانم جمع کردم، به اتاق رفتم تا آماده بشوم.
سارافون بلندم را با مانتویم عوض کردم و در آیینه کوچک روی طاقچه، به خودم نگاهی انداختم.
چهرهام جدا وحشتناک شده بود. درست مانند یک زامبی یا چیزی شبیه به آن.
بازدمم را با کلافگی بیرون فرستادم و گفتم:
- نه خیلی خوشگل بودم، خوشگلترهم شدم. هرکی ببینتم فکر میکنه مرض زامبی شدن اومده.
برای همین یک روسری قواره کوتاه را تا کردم و مانند نقاب بر صورتم بستم که توانست بیشتر صورتم را بپوشاند.
کولهام را برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
مشرمضان، از صبح زود شترهایش را برای چرا بیرون بـرده بود و کسی را نداشتیم که ما را تا مختصات ببرد.
جلوی در خانه، ضمن سفت کردن بند کتونیام پرسیدم:
- حالا میخوایم با کی بریم؟
اسکای برگشت و نگاه متعجبی روانهام کرد:
- مگه قراره تو هم بیای؟
موهایش را به زیباترین وجه ممکن آراسته و همان لباسهای یک دست مشکی رنگی که بار اول بر تن داشت را پوشیده بود.
بر روی قسمت شانهها، ساق پاها، آرنج و شکمش، تکههایی با پارچه ضخیم آبیتیره دوخته بودند که به نظر میرسید برای محافظت از ضربه کار گذاشته شدهاند.
دستم را سایهبان چشمانم کردم و گفتم:
- آره دیگه. این همه راه نیومدم که اینجا ولت کنم. تا وقتی که توی فضاپیما بشینی بدرقهات میکنم.
- اما...
صدای عفتخانم و ورودش به حیاط مانع از ادامه حرفش شد:
- دخترم تو هم داری میری؟
ایستادم و لبخندزنان گفتم:
- بله عفتخانم. اسکای رو راهی کنم بر میگردم.
نگاه چپ_چپی به اسکای انداخت و سرش را به من نزدیک کرد و آهسته گفت:
- من از اولشهم به این آقا حس خوبی نداشتم! توروخدا ببین چطوری لباس پوشیده. انگار میخواد بره جنگ. مگه وسط بیابونهم خونه میسازن که میخواد از اونجا بره خونه؟ مراقب خودت باش و زود برگرد!
خندیدم و گفتم:
- نه عفتخانم قراره اونجا دوستش رو ببینه و باهم برگردن. چشم زودی میام.
سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
- دیگه بدتر. آخه آدم عاقل وسط بیابون دوستش رو میبینه؟ برو خدا به همراهت!
لبخند زدم و برایش دست تکان دادم و به سمت اسکای رفتم.
دست به کمر ایستاده بود و مرا نگاه میکرد.
- وا. منتظر چی هستی پس؟ بریم دیگه.
کلافه بازدمش را بیرون فرستاد و گفت:
- بریم.
سپس خودش جلوتر از من به راه افتاد و من نیز دنبالش رفتم.
خیلی از خانه مشرمضان فاصله نگرفته بودیم که یک تراکتور قرمز رنگ را دیدیم.
تراکتور آهسته از سربالایی که حدود ده متر با ما فاصله داشت، بالا میرفت.
با تمام سرعتم شروع به دوییدن کردم و داد زدم:
- آهای وایسین لطفا!
اسکای دنبالم آمد و راننده تراکتور بعد از این که به پشت سرش نگاه کرد، ماشین را نگهداشت.
خودم را به آن رساندم و در حالی که نفس_نفس میزدم گفتم:
- سلام آقا... ببخشید... شما میتونید ما رو تا مرز دشت لوت ببرین؟
راننده، کلاه حصیری بزرگش را کنار زد و در کمال تعجب دیدم که یک پسر نوجوان حدودا هفده ساله است.
اسکای نیز در همین لحظه از راه رسید و کنارم ایستاد.
راننده جوان، لبخندی زد و گفت:
- سلام آبجی! شما مسافری؟
- آره مسافرم. میتونی ما رو ببری؟
پشت گوشش را خاراند و گفت:
- والا خودم که نمیتونم، اما میتونم جیپم رو بهتون قرض بدم. به شرط این که سالم برش گردونید، چون تنها چیزیه که از پدرم برامون مونده.
متاثر گفتم:
- خدا بیامرزتشون!
- رفتگانت!
- حالا جیپت کجا هست؟
- خونهمون. خیلی از اینجا دور نیست...
چشمکی زد و با سرش به عقب اشاره کرد و افزود:
- بپر بالا آبجی! سه سوته میرسیم.
خندیدم و گفتم:
- دستت درد نکنه خیلی مردی.
دستش را روی سـ*ـینهاش گذاشت و سرش را خم کرد.
- کوچیکتم آبجی! ببینم این آقا خوشتیپههم با شماست؟
نگاهی به مرد مثلا خوشتیپ انداختم و گفتم:
- آره.
پسرک دستش را به سمت اسکای دراز کرد و گفت:
- من فوادم!
اسکای لبخندی زد و دست او را فشرد:
- از آشناییت خوشبختم فواد! منهم اسکای هستم.
- بَه! خارجی هستین شما؟
- یک جورایی.
فواد سوتی زد و ما پشت تراکتور نشستیم.
خیلی زود به خانه فواد رسیدیم و او، جیپش را در اختیارمان گذاشت. خودش و مادرش کلی اصرار کردند که به داخل برویم تا از ما پذیرایی کنند، اما وقت نداشتیم و نتوانستیم بپذیریم.
هنگامی که در جیپ نشستم، پرسیدم:
- بلدی برونی؟
اسکای فرمان را در دستش گرفت و گفت:
- اوهوم، خیلی سخت نیست.
به صندلی تکیه زدم و گفتم:
- امیدوارم.
زمزمه کردم:
- خدا نکنه.
آه محزونی کشید و در حالی که زیرلب با خودش حرف میزد، به طرف تنور رفت.
علی هیچ چیز درباره تغییر رنگ پوستم نگفته بود و این مرا به شدت مضطرب میکرد.
نمیدانستم این را به فال نیک بگیرم یا نه؟ دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
از جایم برخاستم و از خانه خارج شدم.
به سمت شلنگ آبی که گوشه حیاط بود رفتم و صورتم را شستم و با گوشه شالم خشکش کردم.
در همین حین اسکای با چهره خوابآلودی که چشمهای نسباتا ریز را به زور باز نگهداشته بود، به حیاط آمد و سلام کرد.
لبخندی زدم و جواب سلامش را دادم.
دستی به موهای ژولیدهاش کشید و به سمتم آمد. روبهرویم نشست و صورتش را شست.
انگار تازه بعد از این کار بود که چشمهایش باز شدند. با دهان نیمه باز به من زل زد و پرسید:
- چه بلایی سرت اومده؟
شیر آب را بستم و شانههایم را بالا انداختم.
- از اثرات اون انگله...
ضمن ماساژ دادن قسمت لپ و گونهام افزودم:
- عین فرشی شدم که روش آب طالبی ریختن!
به نشانه تفکر چشمانش را ریز کرد و پرسید:
- طالبی چیه؟
- یک میوهس که رنگش سبزه. بیخیالش، کی میخوای حرکت کنی؟
دستی به صورتش کشید و ابروهای خیسش را صاف کرد و گفت:
- بعد از صبحانه حرکت میکنم، باید قبل از این که ظهر بشه به محل مختصات برسم.
سری تکان دادم و گفتم:
- باشه.
سپس به خانه رفتم.
عفتخانم صبحانه مفصلی را تدارک دیده بود. از کره، مربا و نان محلی دستپخت خودش بگیر و بیا تا پنیر و نیمرو و چای قندپهلو و...
صبحانه در سکوت صرف شد و بعد از این که سفره را با کمک عفتخانم جمع کردم، به اتاق رفتم تا آماده بشوم.
سارافون بلندم را با مانتویم عوض کردم و در آیینه کوچک روی طاقچه، به خودم نگاهی انداختم.
چهرهام جدا وحشتناک شده بود. درست مانند یک زامبی یا چیزی شبیه به آن.
بازدمم را با کلافگی بیرون فرستادم و گفتم:
- نه خیلی خوشگل بودم، خوشگلترهم شدم. هرکی ببینتم فکر میکنه مرض زامبی شدن اومده.
برای همین یک روسری قواره کوتاه را تا کردم و مانند نقاب بر صورتم بستم که توانست بیشتر صورتم را بپوشاند.
کولهام را برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
مشرمضان، از صبح زود شترهایش را برای چرا بیرون بـرده بود و کسی را نداشتیم که ما را تا مختصات ببرد.
جلوی در خانه، ضمن سفت کردن بند کتونیام پرسیدم:
- حالا میخوایم با کی بریم؟
اسکای برگشت و نگاه متعجبی روانهام کرد:
- مگه قراره تو هم بیای؟
موهایش را به زیباترین وجه ممکن آراسته و همان لباسهای یک دست مشکی رنگی که بار اول بر تن داشت را پوشیده بود.
بر روی قسمت شانهها، ساق پاها، آرنج و شکمش، تکههایی با پارچه ضخیم آبیتیره دوخته بودند که به نظر میرسید برای محافظت از ضربه کار گذاشته شدهاند.
دستم را سایهبان چشمانم کردم و گفتم:
- آره دیگه. این همه راه نیومدم که اینجا ولت کنم. تا وقتی که توی فضاپیما بشینی بدرقهات میکنم.
- اما...
صدای عفتخانم و ورودش به حیاط مانع از ادامه حرفش شد:
- دخترم تو هم داری میری؟
ایستادم و لبخندزنان گفتم:
- بله عفتخانم. اسکای رو راهی کنم بر میگردم.
نگاه چپ_چپی به اسکای انداخت و سرش را به من نزدیک کرد و آهسته گفت:
- من از اولشهم به این آقا حس خوبی نداشتم! توروخدا ببین چطوری لباس پوشیده. انگار میخواد بره جنگ. مگه وسط بیابونهم خونه میسازن که میخواد از اونجا بره خونه؟ مراقب خودت باش و زود برگرد!
خندیدم و گفتم:
- نه عفتخانم قراره اونجا دوستش رو ببینه و باهم برگردن. چشم زودی میام.
سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
- دیگه بدتر. آخه آدم عاقل وسط بیابون دوستش رو میبینه؟ برو خدا به همراهت!
لبخند زدم و برایش دست تکان دادم و به سمت اسکای رفتم.
دست به کمر ایستاده بود و مرا نگاه میکرد.
- وا. منتظر چی هستی پس؟ بریم دیگه.
کلافه بازدمش را بیرون فرستاد و گفت:
- بریم.
سپس خودش جلوتر از من به راه افتاد و من نیز دنبالش رفتم.
خیلی از خانه مشرمضان فاصله نگرفته بودیم که یک تراکتور قرمز رنگ را دیدیم.
تراکتور آهسته از سربالایی که حدود ده متر با ما فاصله داشت، بالا میرفت.
با تمام سرعتم شروع به دوییدن کردم و داد زدم:
- آهای وایسین لطفا!
اسکای دنبالم آمد و راننده تراکتور بعد از این که به پشت سرش نگاه کرد، ماشین را نگهداشت.
خودم را به آن رساندم و در حالی که نفس_نفس میزدم گفتم:
- سلام آقا... ببخشید... شما میتونید ما رو تا مرز دشت لوت ببرین؟
راننده، کلاه حصیری بزرگش را کنار زد و در کمال تعجب دیدم که یک پسر نوجوان حدودا هفده ساله است.
اسکای نیز در همین لحظه از راه رسید و کنارم ایستاد.
راننده جوان، لبخندی زد و گفت:
- سلام آبجی! شما مسافری؟
- آره مسافرم. میتونی ما رو ببری؟
پشت گوشش را خاراند و گفت:
- والا خودم که نمیتونم، اما میتونم جیپم رو بهتون قرض بدم. به شرط این که سالم برش گردونید، چون تنها چیزیه که از پدرم برامون مونده.
متاثر گفتم:
- خدا بیامرزتشون!
- رفتگانت!
- حالا جیپت کجا هست؟
- خونهمون. خیلی از اینجا دور نیست...
چشمکی زد و با سرش به عقب اشاره کرد و افزود:
- بپر بالا آبجی! سه سوته میرسیم.
خندیدم و گفتم:
- دستت درد نکنه خیلی مردی.
دستش را روی سـ*ـینهاش گذاشت و سرش را خم کرد.
- کوچیکتم آبجی! ببینم این آقا خوشتیپههم با شماست؟
نگاهی به مرد مثلا خوشتیپ انداختم و گفتم:
- آره.
پسرک دستش را به سمت اسکای دراز کرد و گفت:
- من فوادم!
اسکای لبخندی زد و دست او را فشرد:
- از آشناییت خوشبختم فواد! منهم اسکای هستم.
- بَه! خارجی هستین شما؟
- یک جورایی.
فواد سوتی زد و ما پشت تراکتور نشستیم.
خیلی زود به خانه فواد رسیدیم و او، جیپش را در اختیارمان گذاشت. خودش و مادرش کلی اصرار کردند که به داخل برویم تا از ما پذیرایی کنند، اما وقت نداشتیم و نتوانستیم بپذیریم.
هنگامی که در جیپ نشستم، پرسیدم:
- بلدی برونی؟
اسکای فرمان را در دستش گرفت و گفت:
- اوهوم، خیلی سخت نیست.
به صندلی تکیه زدم و گفتم:
- امیدوارم.