رمان خنجری از جنس دل آسا | مهدیه مومنی .Mahdieh کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    پشتم رو بهش کردم:
    -همیشه واقعیت ها گفتنی نیستن!
    -اما من می خوام که بدونم!
    پوزخندی زدم:
    -منم می خواستم بدونم خیلی چیزها رو زودتر، اما تو پنهونش کردی!
    شونه هام رو گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند:
    -منظورت چیه؟ چی می خوای بهم بفهمونی دل آسا؟!
    -اینکه تو نفوذی بودی و من باید ماه ها بعد بفهمم، اینکه منم جزو اون خلافکارها حساب کردی و گولم زدی، اینکه می خواستی منم مثل کیان شهیادی و دار و دسته اش تحویل پلیس بدی و اعدامم کنن، اینکه نمی تونم دیگه بهت اعتماد کنم چون تو یه آدمی با دو هویت متفاوت، من هنوز دارم با سریتا زندگی می کنم و نتونستم مهراب رو توی زندگی و واقعیت بپذیرم، تا وقتی هم این تردیدها توی دلم موج می زنه هرگز نمی تونم قبول کنم مهراب موسوی و حرف ها و حرکات جدیدش رو!
    دست هاش شل شد و از روی شونه هام پایین افتاد، نگاهش سنگین شده بود و حسابی تو فکر بود!
    ازم فاصله گرفت و کنار اسبش پشت بهم ایستاد:
    -واقعا تو فکر کردی اون موقع که من نفوذی بودم به قول خودت، اجازه داشتم به تویی که دختر رئیس باند بودی و نمیدونستم که طرف کیان شهیادی نیستی بگم؟ تویی که فقط خودت بودی و خودت، نتونستی به من واقعیت رو بگی چون شناختی ازم نداشتی دل آسا، باور نمی کنم این حرف ها رو تویی بزنی که انقدر باهوش و زرنگی، واقعا انتظارات بی جایی از من داشتی و بیخودی من رو مقصر می دونی، هنوز خیلی چیزها هست که تو ازشون بی خبری، رازی که اگر هونیاک خان خودش صلاح بدونه بهت می گـه اون وقت می فهمی که من چرا نفوذ کردم توی باند پدر قلابیت!
    با یه حرکت پرید روی اسبش و با جدیت گفت:
    -اگر می خوای که همدیگه رو نبینیم حرفی نیست، من کاملا خودم رو می کشم کنار ولی این حرف ها و این تقاضاها رو از هر نفوذی بکنی به عقلت شک می کنه چون من حتی حق نداشتم راجع به این ماموریت با اعضای خانواده ام حرف بزنم وای به حال تویی که دختر رئیس همون باند بودی!
    افسار اسبش رو کشید و سر اسب به سمت اصطبل کج شد، انگار به زبونم قفل وصل کرده بودن که نمی تونستم بهش بگم که متوجه شدم افکارم احمقانه بوده حالا بمون و نرو، نتونستم و او با نگاهی که انگار می خواست یه چیزی رو بهت بگه بهم زل زد و کمی بعد با گفتن جمله " خیلی زود سرنوشت باز هم ما رو سر راه هم قرار می ده خانم دل آسا ساجدی! "...
    رفت و کاملا از دیدم ناپدید شد!
    روی اسب نشستم، نشستن که نه انگار وا رفتم.
    معنی این جمله اش چی بود که سرنوشت باز هم ما رو سر راه هم قرار می ده؟!
    هونیاک ساجدی چی می دونست که من نمی دونستم و مهراب هم از اون موضوع خبر داشت؟!
    چقدر معما و سوال ذهنم رو درگیر کرده بود.
    به آرومی اسب رو به حرکت در آوردم، احساس می کردم بوی عطرش توی فضا هنوز هم معلق هست و نفس عمیقی کشیدم تا بتونم این بو رو به مشامم بکشم!
    تا ساعت هفت شب، سوارکاری کردم، انقدر که دیگه اسب جونی واسش نمونده بود و همچنین خودم!
    پس از تعویض لباس و تحویل دادن اسب، به سمت ماشینم رفتم.
    با دیدن برگه ای روی شیشه ماشینم پا تند کردم و برگه رو توی دستم گرفتم!
    " خیلی زود متوجه خیلی چیزها می شی خانوم ساجدی، اون موقع از رفتار و حرف های امروزت و زود قضاوت کردنت پشیمون می شی، مطمئن باش اون روز زیاد دور نیست!"
    برگه رو با خشم مچاله کردم و پرت کردم وسط زمین پارکینگ!
    سوار ماشین شدم و کمی بعد صدای جیغ لاستیک های ماشینم بلند شد!
    دیگه شورش رو در آورده بود، اصلا او کی بود که بخواد به دل آسا بگه چی خوبه و چی بد؟
    چرا اینهمه بهش رو داده بودم که حالا بتونه اینجوری باهام حرف بزنه؟
    منکه متوجه شده بودم تقاضای زیادی ازش داشتم و هارپر هم بهم گوشزد کرده بود دیگه اینهمه که نباید سرزنش می شدم!
    عصبی مشتم رو روی فرمون کوبیدم و راهی ویلا شدم، به شدت خسته بودم و نیاز داشتم به ساعت ها استراحت!
    ×××
    یک هفته از اون روز گذشت!
    دیگه نه خبری از سریتا شد و نه خبری از هونیاک!
    از اون شب که توی برج میلاد ملاقاتش کرده بودم و قرار بر این شد که برای ملاقات با مامان بهم زنگ بزنه دیگه خبری ازش نداشتم و هنوز تماسی از جانب هونیاک دریافت نکرده بودم!
    اون روز صبح یه جلسه خیلی مهم داشتم و مشغول سخنرانی بودم که ویلی خیلی آروم زمزمه کرد:
    -شاید باور نکنی اما هونیاک ساجدی داره بهت زنگ می زنه!
    خودکاری که توی دستم بود با این جمله و رعشه ای که توی تنم پیچید افتاد روی زمین و صداش بدجور توی سکوت سالن پیچید!
    ویلی سریعا خم شد خودکار رو برداشت و رو به جمع گفت:
    -متاسفانه خانم ساجدی تلفن خیلی مهمی دارن من به جای ایشون جلسه رو ادامه می دم!
    تلو تلو خوران با یک ببخشید کوتاه که نمی دونم شنیدن یا نه از اتاق جلسه خارج شدم و خودم رو به اتاقم رسوندم!
    گوشیم روی میز دائما خاموش و روشن می شد.
    با عجله دستم رو جلو بردم و قبل از قطع، تماس رو متصل کردم!
    -الو؟ دل آسا؟!
    -بله؟ سلام!
    -سلام دخترم، خوبی؟ چقدر دیر جواب دادی، دودفعه زنگ زدم و قطع شد این دفعه سوم بود!
    -ای بدنیستم، متاسفانه توی یک جلسه خیلی مهم بودم و نمی شد که گوشی رو حتی با خودم ببرم، ویلیام بهم خبر داد، خب حالا چیکارم دارید؟!
    -برای قراری که می خواستیم بذاریم اون شب توی برج در موردش صحبت کردیم واسه اون زنگ زدم!
    -فکر نمی کنید باید خیلی زودتر از این ها زنگ می زدید؟!
    کمی سکوت و بعد گفت:
    -متاسفم، ولی نیاز داشتم تا کمی با خودم کنار بیام، امیدوارم ناراحت نشده باشی!
    -بیخیال، شما هم یه جورایی حق دارید!
    -چیزی شده دخترم؟ حس می کنم سرحال نیستی!

    چرا باید این رو بهم می گفتن؟ چرا مامان هم تا الان بیش از صدبار این جمله رو توی این یک هفته بهم گفته بود؟ من سرحال بودم مثل همیشه پس چرا خیال می کردن من چیزیم هست؟!
    -من خوبم، ممنون!
    -باشه پس هرجا که تو می گی من حاضرم بیام تا با درسا ملاقات داشته باشیم!
    -اما من اصلا در مورد شما و دیدارمون حرفی به مامان نزدم، نمیدونم حتی آمادگی روبرو شدن با شما رو داره یا نه!
    صدای خنده ی آرومش به گوشم رسید:
    -من درسا رو می شناسم، اون خیلی خوب می تونه خودش رو با شرایطش وفق بده تو نگران اون نباش فقط بگو صلاح می دونی که امروز برای ناهار برم ویلا و باهاش صحبت کنم؟!
    -من مشکلی ندارم، امروز کارمم تو شرکت زیاده و نمی تونم زود برم خونه می تونید راحت توی خلوت مشکلات و گذشته رو مرور و بین خودتون حل کنید!
    -خیلی ممنونم که اینقدر درک بالایی داری دخترم، پس من تا دو سه ساعت دیگه می رم ویلا، فقط یه لطفی کن و آدرسش رو برام بفرست!
    -باشه، موفق باشید!
    گوشی رو قطع کردم و توی فکر فرو رفتم!
    یعنی مامان چه عکس العملی نشون می داد با دیدن هونیاک ساجدی؟!
    ویلی کلافه وارد اتاق شد و بازوم رو گرفت:
    -تا دیوونه نشدم بیا بریم کافی شاپ یه چیزی بخوریم!
    بی حرف به دنبالش راه افتادم.
    توی ماشین آدرس رو کامل براش پیامک کردم و ویلی رو بهم گفت:
    -چیه؟ تو فکری!
    -هونیاک امروز ظهر واسه ناهار می ره ویلا، می خواد با مامان روبرو بشه اونم تنها و بدون حضور من!
    -بهتره هرچه زودتر سنگ هاشون رو با هم وا بکنن دل آسا، اونا هردو گذشته ی خیلی سختی داشتن هردو اذیت شدن، اونا تو این چندسال هیچ کدومشون زندگی نکردن، فقط خون دل خوردن، باید با هم کنار بیان!
    چقدر خوب بود که ویلی بود!
    آهی کشیدم که پرسید:
    -هنوزم بعد از اون روز خبری از سریتا نشده؟!
    سرم رو به علامت منفی تکون دادم که گفت:
    -می دونی سریتا هم مثل توئه، اگر حس کنه جایی اضافیه نمی مونه، تو با این تقاضاهات رسما اون رو از خودت دور کردی، باعث شدی خیال کنه تمایلی به دیدار باهاش نداری که داری بهانه تراشی می کنی، اون خیال می کنه تو با این حرف ها خواستی الکی بین جفتتون فاصله بندازی، نمی خوام سرزنشت کنم دل آسا اما به قول هارپر باید به قلب و عقلت رجوع کنی، تا با کفش های کسی راه نرفتی نباید قضاوتش کنی امیدوارم بفهمی که چی می گم!
    با رسیدن به کافی شاپ ویلی سکوت کرد و با هم وارد شدیم.
    بدون حرف دوتا هات چاکلت داغ سفارش داد و من چقدر محتاج گرمای این نوشیدنی دلچسب بودم!
    -حق با توئه، اونقدرها هم که فکر می کنم نتونستم از گذشته و زندگیم توی نیویورک فاصله بگیرم‌، انگار هنوز اون خصلت های زشت تو وجودم مونده!
    -تو یه عمر اینجوری زندگی کردی عزیزم، طبیعیه که به همین راحتی ها نتونی با زندگی جدیدت خو بگیری، تمام سعی خودت رو بکن که آدما رو از خودت نرنجونی چون باعث می شه خودت تنهاتر بشی!
    بعد از خوردن نوشیدنی به شرکت برگشتیم، ویلی یکساعتی موند و رفت ولی من دلم نمیخواست برم خونه واسه همینم به هارپر زنگ زدم:
    -سلام، کجایی هارپر؟!
    -سلام، من پیش استادم دارم آموزش می بینم چطور مگه؟!
    پوفی کشیدم:
    -هیچی، ببخش مزاحمت شدم یادم نبود کلاس داری!
    -نه مهم نیست اگر بهم نیاز داری میام!
    -نه عزیزدلم، من شرکتم تو به کارت برس!
    -باشه پس فعلا!
    گوشی رو روی میز کوبیدم که منشی وارد اتاقم شد:
    -خانم ساجدی یه آقایی اومدن می خوان با شما ملاقات کنن!
    اخم کردم:
    -آترون نیست؟!
    -نه نمی شناسمشون!
    -بسیارخب راهنماییش کنید داخل!
    سری تکون داد که گفتم:
    -خودتم برو، من تا شب اینجام بیخودی معطل نشو!
    -چشم، مرسی!
    با ورود سریتا با حیرت و چشم هایی گرد شده از جا بلند شدم و به خودش و تیپ فوق العاده اش زل زدم!
    بی تفاوت جلو اومد و دستش رو دراز کرد سمتم:
    -می بینم که اصلا انتظار دیدنم رو نداشتی خانم ساجدی!
    پس از کمی مکث دستش رو فشردم:
    -آدرس شرکت رو از کجا پیدا کردی؟!
    خنده ی بلندی سرداد:
    -تو واقعا خیال کردی پیدا کردن آدرس یه شرکت چقدر می تونه برای منی که نفوذی بودم سخت باشه؟!
    لب هام رو جمع کردم که نگاهی به اتاق انداخت و روی مبل نشست:
    -نه می بینم که خوب جا افتادی، خوبه پیشرفتت قابل تحسینه!
    بعد از اون خیره شد توی چشم هام:
    -بالاخره دیگه اینجا ایرانه و توام که نمیتونی صدات رو به گوش مردم برسونی متاسفانه مجبوری تن بدی به شرکت و شرکت داری!
    روبروش نشستم و بدون عکس العمل خاصی نگاهش کردم:
    -اگر اومدی که باز دعوا کنیم من وقتش رو ندارم الان!
    -نه اتفاقا برعکس، گفتم شاید تو باز یه فکر و حرف هایی رو دلت سنگینی می کنه که به من بگی واسه همین اومدم که یهو عقده نشه!
    سرم رو به زیر انداختم:
    -متاسفم واسه رفتار اون روزم، قصد نداشتم انقدر بی منطق برخورد کنم!
    حرفی نزد، سرم رو که بالا بردم خودش رو جلو کشید:
    -یادته اون روز که هارپر و آتان تو استودیو کاری براشون پیش اومد و مجبور شدن برن به اجبار موندم که بهت برای آماده کردن آهنگت کمکت کنم بهت چی گفتم؟!
    صبر نکرد من چیزی بگم و از جا بلند شد:
    -گفتم برعکس زبون تند و تیزت صدای فوق العاده ای داری هنوزم روی این جمله تاکید دارم، توی صدات یه آرامش خاصیه که آدم رو تسلیم خودش می کنه!
    برگشت سمتم و آروم کنارم نشست، نمی دونم چرا احساس کردم نفسم بالا نمیاد!
    چونه ام رو توی دستش گرفت:
    -بهت گفته بودم که تو اولین دختری بودی که بوسیدمش مطمئن باش اون بـ..وسـ..ـه از یادم نرفته و نمیره!
    رعشه ای توی تنم پیچید، انگشتش رو نوازش گونه روی پوستم کشید و نفسش رو فوت کرد بیرون:
    -نمی دونم چرا با اینکه بهم بی حرمتی کردی و توهین، بازم خودم اومدم سمتت ولی می دونم که پاهام به اختیار خودم نبودن!
    باز هم بی حرف نگاهش کردم که دستش رو آروم پایین آورد:
    -تو چی؟ قبل من کسی بوسیدتت؟!
    پوزخندی بهش زدم:
    -تو در مورد من چی فکر می کنی؟ چون تو آمریکا رشد کردم لابد هـ*ـر*زه ام نه؟!
    دستش رو روی لب هام گذاشت:
    -هیس، دیگه این حرف رو به خودت نزن، من فقط یه سوال کردم ازت، چون توی فرهنگ آمریکا اینکه دختر پسر همدیگه رو ببوسن یه امر عادی و معمولیه توام پرورش یافته اونجایی من قصد توهین به تو رو نداشتم!
    چقدر خوب حرف می زد، چقدر با اون سریتای تو آمریکا متفاوت بود!
    -نه، تو اولین نفر بودی!
    لبخند قشنگی روی لب هاش نقش بست و از جا بلند شد:
    -خب پس واسه این گستاخی که کردم می خوام که دعوتت کنم بریم با هم سینما، یه فیلم باحال و جذاب!
    لبخندی زدم و او محو لب هام شد، از جا بلند شدم و نگاهش با من بالا کشیده شد:
    -بسیارخب، منم امروز بیکارم و نمیتونمم برم ویلا ترجیح میدم تنها نباشم!
    کیف دستیم رو برداشتم که در رو برام باز کرد:
    -بفرمایید مادمازل!
    ×××
    داخل ماشینش که نشستیم نگاهی به فضای داخلیش انداختم و با نیشخندی که زدم نگاهم کرد:
    -چیه؟!
    -اصلا از فضای داخلی این ماشینت خوشم نیومد!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا