رمان این‌جا قتلی اتفاق افتاده | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست سی و نهم
به این جای جمله که رسید، مکث کرد و با شک، عسلی‌هاش رو سمت صورتم چرخوند. انگار که هنوز از نگاه کردن توی صورتم شرمگین می‌شد. چیزی که از آذر بعید بود. برخلاف همیشه، نمی‌تونستم دفاعی کنم؛ اما صدای گریه معصومانه آدرینا که زیر گوشم بلند شد، راه نفسم رو گرفت. آنیتا و باران به بالای پله‌ها رسیده بودن و حتم داشتم ذره‌ای محبت توی وجودش برای این بچه نبود. آدرینا با همون لحن کودکانه‌اش به سمت آذر برگشت.
- تو چرا انقدر با من مُشغل داری؟ داداشی نگاهش کن!
و خودش رو توی بغلم پرتاب کرد. سرش روی سـ*ـینه‌م پناه گرفت و هق زد. نمی‌دونستم از تلفظ غلط مشکلش بخندم یا به صدای ناله‌اش توجه کنم. در آخر این من بودم که تاب نیاوردم و دست‌هام زیر بغلش رفت. می‌دونستم چند وقت ندیدنم باعث شده حساس‌تر از قبل بشه. چشم‌های ریز آذر تا آخرین حد ممکن رو به گشاد شدن رفت و فشار کوچیکی کافی بود تا دست چپم تیر بکشه. درست مثل حشره‌ای که توی تار عنکبوت گیر کرده، توی این درد گیر کرده بودم و هر لحظه بدتر می‌شد. خودم حس می‌کردم که صورتم رو به کبودی رفته و آذر مداخله کرد:
- برو تو اتاقت آدرینا! همین الان!
دیگه نفهمیدم که چه طور آدرینا از بغلم رفت و دست‌هام شروع به لرزیدن کردن. شروع سرفه‌هام، تازه آغاز دردی بود که توی سـ*ـینه‌م افسارگسیخته می‌تاخت. روی زمین نشستم و چشم‌هام تاری پررنگی رو نقش می‌زد. پشت هم نفس می‌کشیدم و دست آذر به بازوهام نشست. سرگیجه به سرم تبر می‌زد و با عق کوتاهی، دوباره نفس گرفتم. آذر با ناله، من رو توی بغلش انداخت و شاید این اولین باری بود که انقدر با درد، توی بغلش افتادم.
دست‌هام به شدت می‌لرزید و آذر مدارم کلمه «آروم باش!» رو تکرار می‌کرد. با نفس‌های بریده‌ای خودم رو از توی بغلش بیرون کشیدم. من نمی‌خواستم انقدر درمونده باشم. مقصر تمام این درد، فرد روبه‌روم بود. سوزش اشک رو توی چشم‌هام حس کردم و با ته مونده صدام توی صورت پژمرده‌اش غریدم:
- تقصیر توئه. تو باعث این حال منی. اگه سه سال پیش نمی‌شنیدم، از زندگیم نمی‌گذشتم، حالم به این جا نمی‌رسید. تو...، تو...
در حالی که کنارم زانو زده بود، با دست‌های بی جونیش، دو طرف بازوم رو محکم چسبید و دست‌هام رو کنار تنم نگه داشت. قدرت زنونه‌اش به ضعفم چیره شد و همون‌طور که قطره‌های اشک مثل سرباز آماده باشی به نوبت به پایین پرتاب می‌شدن، با بغض صدای خش‌دارش، گرفتار درد شد.
- متاسفم! تقصیر منه. من نمی‌تونم. دیگه نمی‎تونم آراد. تو پسر منی. هرکاری کنی، تکه‌ای از وجودمی. نمی‌تونم ازت بگذرم. من توی این چند وقت جون دادم و دیگه نمی‌تونم. یادته؟ یادته بچه که بودی از روی دوچرخه‌ات افتادی؟ بهم گفتی اگه مامانم بغلم کنه خوب می‌شم. آراد مهم نیست کی آدم رو به دنیا میاره. من با همین دست‌ها بزرگت کردم. می‌دونم این عذاب وجدان نذاشت رفتار خوبی داشته باشم؛ اما من خودخواهی کردم و دیگه نمی‌تونم تاوان بدم. من رو ببخش پسرم...
سعی کردم دست‌هاش رو کنار بزنم که محکم‌تر بهم چسبید. قطره اشکی بی‌‌اجازه از چشم‌هام سقوط کرد و چونه‌م همچنان می‌لرزید. من حتی نمی‌تونستم این درد رو کنترل کنم؛ اما قلبم کوره آتیشی بود که خاموش نمی‌شد. این بار، آذر توی بغلم بی‌قرار بود. نگاه اشکیم، به وضوح صورت گرد و تپلی که کنار در آشپزخونه نظاره‌گر این صحنه عاطفی بود رسید. ازش انتظار همین احساسات رو داشتم. این که همون جا وایسته و اشک بریزه. حتی جرأت نکرد که قدمی جلو بیاد و سکوت رو ترجیح داد. انگار که مثل رضا من رو به جرگه فراموشی سپرده بود. چرا کسی که من رو به دنیا آورده انقدر ترسو بود.
آذر به آرومی از بغلم بیرون اومد و من هنوز از پنهون کردن این راز، دلگیر بودم. رازی که زندگیم رو دستخوش تغییر کرده بود. دست‌هام کنار هم مشت شد و آذر بینی کوچیک استخونیش رو بالا کشید. همون‌طور که دستش به شال مشکی افتاده از شونه‌اش می‌رفت، لب‌های نازک خیسش تکونی خورد:
- من باز هم منتظر می‌مونم.
با دست‌های لک دارش، صورتی که جدیدا به لاغری بیش از حد مزین شده بود رو دست کشید. قلبم در حال سوراخ شدن بود و مغزم، در حال گردگیری خاطرات. تمامی لحظه‌هایی که می‌گفت رو یادم بود؛ اما قفل شدن فکم، اجازه نمی‌داد که بیش از این چیزی بگم. با دست گذاشتن روی سرامیک بیرون زده از فرش مربعی فضای خالی بین آشپزخونه و راه پله، از جام بلند شدم. هنوز بی‌تعادل بودم؛ اما باید از این فضایی که انگار گلوم رو فشار می‌داد، در می‌رفتم.
همون‌طور به سمت پله‌ها راهی شدم و با گرفتن نرده چوبی، پله‌ها رو یکی پس از دیگری بالا رفتم. تمام وزنم روی دست‌های گره خورده به نرده بود که به پاگرد رسیدم. آدرینا از اتاقش که درست روبه‌روی پاگرد بود، در رو نیمه باز کرد. صورت تپل و کوچیکش بین در و چهارچوب فلزی در گیر کرده بود. برای خاطر جمعیش، لبخندی به اشک‌های جا مونده مژه‌های فردارش زدم. از در بیرون اومد و مثل همیشه به پاهام چسبید. چتری‌هاش رو با پشت دست کنار زدم و به سمت اتاقم هلش دادم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهلم
    با هم سمت تخت دونفره‌ای که وسط اتاقم جاگیر بود رفتیم و بینیش رو پر صدا بالا کشید. همون‌طور که از تشک تخت بالا می‌رفت، پرسیدم:
    - قهری چرا؟!
    با وول خوردن روی تشک، نشست و چونه گردش رو بالا انداخت.
    - هیچی.
    روبه روی تخت، دراور سفید بود که توی کشوی اولش، همیشه شکلات کاکائویی می‌ذاشتم. دستش بهش نمی‌رسید و خودم باید بهش می‌دادم. به سمت دراور رفتم و کشوی اولش رو باز کردم. هنوز هم چندتا شکلات مونده بود. یکی از شکلات‌ها رو که زرورق قرمزش، آب از لب و لوچه سرازیر می‌کرد، برداشتم و به سمتش برگشتم. دستم رو دراز کردم و با لحن ملتمسی گفتم:
    - آشتی؟
    سرم سمتش کج بود و با دست کشیدن روی چشم‌های بی‌حالش، دیدن شکلات، برق چشم‌هاش رو چندین برابر کرد.
    - مالِ من؟!
    دیدن این حالش، سلامت قلبم رو تضمین می‌کرد و من مؤمن به این اتفاق بودم. چشم‌هام رو دور اتاق چرخوندم و لب‌های پهنم رو به ظاهر جلوفرستادم.
    - اگه یه بازی باهام بکنی، مالِ تو.
    لب‌های غنچه‌ایش رو روی هم فشار داد و سـ*ـینه سپر کرد.
    - چه بازی؟
    بی‌هوا شونه بالا انداختم.
    - هرچی.
    با این که تمام انرژیم چند دقیقه پیش به‌دلیل فشاری که بهم وارد شد تحلیل رفته بود؛ اما می‌دونستم فقط با بازی کردن و شکلات چهره غم آلودش، از گره می‌افته. چتری‌هاش رو با دست‌های تپل کوچیکش کنار زد و جواب داد:
    - یه کاغذ بیار با مداد رنگی.
    به سمت دراور برگشتم و از کشوی دومش، کاغذ آ چهار و خودکار آبی که ته کشو انتظار می‌کشید رو برداشتم. کاغذ و خودکار رو سمتش گرفتم.
    - مدادرنگی ندارم.
    تابی به موهای عسل خورده‌اش داد.
    - اشکال نداره. همینم خوبه.
    با دقت به دست‌های کوچیکش که خودکار رو به‌طور ناشیانه‌ای دست گرفته بود خیره بودم. دستی به صورت مزین شده به ریشم کشیدم و روی کاغذ دایره‌ای کشید. دایره دوم رو کوچیک‌تر کشید. می‌دونستم فرید انقدر پرحوصله‌ست که نوشتن اسمش رو بهش یاد داده و آدرینا انقدر باهوشه که با نگاه کردن به چیزی، سریع یاد می‌گیره. با ابروهای پهن و هشتیم، به کاغذ روی پاهاش اشاره زدم.
    - این الان چیه؟
    سرش رو بالا گرفت و سایه افتاده از روی کاغذ کمرنگ‌تر شد.
    - بابا بهم یاد داده. رازه.
    همون‌طور که سـ*ـینه چپم رو دورانی ماساژ می‌دادم، دوباره پرسیدم:
    - می‌شه به منم بگی؟!
    سرش رو به طرفین تکون داد و تاب موهاش پراکنده شد.
    - اول شکلات.
    لبخندی سوار لب‌هام شد و شکلات رو سمتش گرفتم. کنارش اشاره زد و روی تخت جاگیر شدم. این بار به دایره‌ها اشاره زد.
    - مثلا اینا خرفن. بابا می‌گـه اگه بخوای رازی رو توی اینا بدی باید بعضی‌هاشون رو بزرگ‌تر بنویسی.
    منظورش حروف بود. دستی پشت گردنم کشیدم و می‌دونستم فرید آدمی نیست که بی‌دلیل همچین چیزی رو به آدرینا بگه. این نه بازی بود و نه چیزی که توی ذهن آدرینا حل بشه. دست‌هام مشت شد و درست مثل فنر بیرون زده از تشک کهنه‌ای، از جا بلند شدم.
    - تو همین جا بمون. من برمی‌گردم.
    به سمت در اتاق که درست روبه روی زاویه‌ای که از تخت ایستادم بود، رفتم. دستگیره دایره‌ای رو با شدت کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. پله‌ها رو یک به یک پایین رفتم و دست چپ پله، اتاق کار فرید قرار داشت. می‌دونستم توی این ساعت از روز، اون‌جا پیداش می‌شه. اتفاق نا به هنگامی توی مخیله‌م نمی‌گنجید و راهم رو کج کردم.
    پشت در سفید اتاق فرید بودم و ذهنم اونقدر درگیر حرف آدرینا بود که بدون در زدن، دستگیره طلایی رو پایین فرستادم. اولین چیزی که توی دیدم قرار گرفت، کتابخونه مربعی کوبیده شده به دل دیوار روبه‌روی در بود. با چشم به دنبال فرید توی اتاق مستطیلی می‌گشتم و روی صندلی راحتی کنار میز مطالعه‌اش، درحالی که کتاب قطوری رو مابین دست‌های پهنش جا داده بود، پیداش کردم. سرش از کتاب بیرون اومد و با لبخند همیشگیش، عینک دایره‌ای رد انداخته روی بینی تیزش رو از روی چشم‌های مشکی مهربونش برداشت. جوگندمی‌های پیشونی کوتاهش، دست آورد گندم‌زار زیبایی پنجاه ساله‌اش بود. بدون فکر، لب‌هام تکون خورد:
    - بابا...
    خودم هم نفهمیدم چه‌طور با دیدن قیافه همیشه خوشروش، بی‌هوا صداش کردم و اون چه‌طور برق چشم‌هاش، اتاق رو نورانی کرد. کتاب رو روی میز مطالعه دست راستش گذاشت و از جاش بلند شد.
    - جانِ بابا. بیا تو قهرمان من. بیا.
    به دستگیره زیر دستم فشاری وارد کردم و لب‌هام روی هم موند. الحق که قد بلندش کوه پناهم بود. در رو پشتم بستم و با تردید، چشم‌هام رو سمت گلدون شمعدونی روی طاقچه پنجره ته اتاق که پایه‌های بی جونش رو توی گلدون خاکستری محکم کرده بود، دزدیدم. همیشه از چشم‌هام همه چیز رو می‌خوند. اصلا چشم‌هام پنجره درونم بود. آب دهانم رو قورت دادم و اجازه ادامه نداد.
    - اتفاقا منتظرت بودم. نیازی به عذرخواهی نیست، همین لفظ، همین کلمه برای من تمام دنیاست. من کارت داشتم؛ اما نتونستم بالا بهت بگم. چه خوب که اومدی. دلم وا شد پسرم.
    دوباره شروع به ماساژ دادن قلبم کرده بودم و با این که هنوز عصبانیتم فروکش نکرده بود؛ اما چیزی درونم نجوا می‌کرد: «بذار این طوری فکر کنه!» سرانگشت‌هام رو به هم می‌مالیدم که پشت میز مطالعه‌اش رفت. نگاهش سمت قاب عکس سفیدی از عکس خونوادگیمون سمت چپ میز دیده می‌شد، بود. درست یه کپی از این عکس، توی دفتر فروشگاه هم بود.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و یکم
    این بار که فکر کردم؛ انگار زیادی به اطرافم بی‌توجه بودم و این خودخواهی کورم کرده بود. صندلی چرخدار مشکیش رو تا میز جلو کشید و به صندلی راحتی اشاره زد. توی اتاقش، جز این صندلی راحتی، یه مبل تک نفره‌ی کرم رنگ، درست کنار در ورودی بود. البته عادت نداشت این‌جا رو به هرکسی تعارف کنه. سرفه‌ای کردم و دست‌هاش رو روی میز، توی هم قلاب کرد.
    - می‌خوام توی فروشگاه کار کنی.
    خودش هم جوابم رو می‌دونست. بارها گفته و نه شنیده بود؛ اما این که دوباره مطرحش می‌کرد، باعث شد لب‌هام رو مابین دندون‌هام اسیر کنم. لامپ‌های آویز بالای سرم، پروژکتور صورت شفافش بود و ادامه داد:
    - می‌دونم، می‌دونم که می‌گی نه؛ اما مثل همیشه تو تنها رفیق منی و من با این که دوست ندارم، باید بهت بگم که دارم ورشکست می‌شم.
    گوش‌هام به وضوح سوت کشید و چندی باری پشت هم پلک زدم. برای اون فروشگاه سال‌ها زحمت کشیده بود و این که با آرامش این رو تعریف می‌کرد، فقط برای شوکه نشدنم بود که البته موفق هم نشد. فرید جزء معدود افرادی بود که توی تمام زندگیم، به جای فکر کردن به خودش، به من فکر می‌کرد. نمی‌تونستم توی این شرایط تنهاش بذارم. آذر درست می‌گفت، حداقل به اندازه یه پدر برام زحمت کشیده بود و تازه می‌فهمیدم وقتی گفت مهم نیست چه کسی به دنیا بیاردت یعنی چی. چندباری لب‌هام رو تر کردم و حتی جمله مناسبی پیدا نمی‌کردم که خودش با صدای پرصلابتش ادامه داد:
    - توی این پونزده سال که فروشگاه زنجیره‌ای موادغذایی داشتم، هیچ‌وقت به یاد ندارم که کسی بهم نارو بزنه؛ اما با این که این حسابدار خیلی مرد خوبی بود، یک میلیار از حساب فروشگاه رو بالا کشیده. دو روز دیگه که یک آبانه، باید یه چک هفتصد میلیونی رو پاس کنم. الان حساب تقریبا خالیه.
    کف دستم از شدت مشت شدن به عرق نشسته بود و توی سردرگمی، به دنبال راهی بودم. سرم رو بالا گرفتم و دو لامپ آویز بالای سرم، توی ذوق می‌زد. کمی به اطراف سربرگردوندم و دوباره نگاه به فرید که با لبخند ملایمی، لب‌های پهنش رو کش داده بود، دادم.
    - خب می‌تونیم ماشین رو بفروشیم. ماشین من...، گرچه مال خودتونه...
    با بشاشی دست‌هاش رو از روی میز برداشت و به صندلی تکیه زد.
    - خودم هم بهش فکر کردم؛ دو روزه به فروش نمی‌ره. من تازه دیروز متوجه این موضوع شدم. یعنی بهتر بگم دیروز اتفاق افتاد. درضمن، یادت نره که تمام این دارایی مال توئه؛ چون تو قانونی پسر منی. دیگه نمی‌خوام چیزی راجع‌به این قضیه بشنوم.
    سرم رو پایین انداختم و نمی‌دونستم چه‌طور توی هر شرایطی می‌تونست انقدر خوب مدیریت کنه، انگار که توی خونش بود. با چشم‎های خالی از هرفکری نگاهش می‌کردم و لبخندش، انگار که برای پنهون کردن درد چشم‌هاش بود. بینیم رو بالا کشیدم و دستی به پروفسوری‌های سفیدش کشید.
    - تو مدیریت مالی خوندی؛ البته می‌تونستم از پژمان هم کمک بگیرم که هم‌کلاسیت بوده؛ ولی پژمان به عنوان کارمند من محسوب می‌شه و من نمی‌خواستم که بدونه. از طرفی تو تنها پسرمی و من می‌خوام تو بعد از من همه چیز رو به عهده بگیری.
    توی تمامی این سال‌ها که جواب رد به سـ*ـینه‌اش می‌زدم، هیچ وقت نگفت که جانشینش شدم. اخم‌هام رو توی هم کشوندم و جواب دادم:
    - این چه حرفیه. شما حالا حالاها باید کار کنی. فقط این که من برای اومدن به فروشگاه یه شرطی دارم.
    کمی روی صندلی جابه‌جا شد و با دست راستش به سمتم اشاره زد.
    - هرچی که هست قبوله.
    از بچگی آرزو داشتم رضا رو توی خونه‌امون نبینم. اون وقت‌ها که می‌دیدم توی اتاقشون، درست دست چپ همین اتاق، سر گلی داد و هوار راه می‌اندازه، دلم می‌خواست به اندازه‌ای بزرگ بودم تا با دست‌های خودم از این خونه بیرونش کنم. هروقت که به اتاق فرید می‌اومدم، کم و بیش این صداها رو می‌شنیدم؛ اما یک روز که نُه سالم بود، تمام جرأتم رو جمع کردم تا به گلی کمک کنم. وارد اتاقشون شدم و همون‌طور که بالا سر گلی در حال زدنش بود، خودم رو جلوش انداختم. ضربه کمربندش به کتفم گرفت و وقتی به خودش اومد، با همون چشم‌های نفرت انگیزش، تهدیدم کرد. جلوی فرید همیشه یه آدم مسکوت و بیچاره بود؛ اما من اون روی واقعیش رو دیده بودم. از وقتی که فهمیدم پدر واقعیمه، دلم می‌خواد روزی هزار بار حسم رو توی صورتش فریاد بزنم. دیگه وقتش رسیده بود که با تمام تاسفم، خودخواهیم رو اجرا کنم. با صدای فرید، تاری چشم‌هام از اشک، دوباره جون گرفت.
    - خوبی آراد؟ کجایی؟!
    تازه به خودم اومدم و دیدم که فکم قفل شده و ضربان قلبم از حد خودش گذشته. فرید میز رو دور زدم و این بار کنارم ایستاد. دستش روی بازوم نشست و پدرانه شروع به نوازشش کرد.
    - خوبی؟ چرا یهو رنگت پرید. من اشتباه کردم. نباید بهت می‌گفتم. حتما شوکه شدی. ببین آراد...
    از لای دندون‌های بهم تکیه زده‌م، با تمام نفرتی که درونم اوج گرفته بود، خواسته‌م رو مطرح کردم:
    - رضا رو بنداز بیرون!
    جا خورده، قدمی عقب رفت و ابروهای مشکی و پرتارش که رگه‌هایی از سفیدی رو هویدا می‌کرد، توی هم غلتید.
    - چی؟! چرا، چرا انقدر یهویی؟ نکنه چون پدر واقعیته؟
    حریصانه هوا رو بلعیدم و بدون کنترل حنجره‌م، توی صورتش غریدم:
    - اون پدر من نیست!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و دوم
    تمام تنم درگیر رعشه عصبی بود و می‌لرزیدم. نوک انگشت‌هام، مثل تکه یخی، هر لحظه بیش‌تر سرد می‌شد. فرید مثل همیشه من رو توی بغلش جا داد و همون‌طور که پشتم رو نوازش می‌کرد، زیر گوشم لب زد:
    - باشه. آروم. آروم.
    دستم رو روی سـ*ـینه‌م گذاشتم و نفس‌هام رو شمرده‌شمرده، آروم کردم. سرم روی سـ*ـینه‌اش بود و بافت قهوه‌ایش مزین به اشک‌های شورم شده بود. از بغلش جدا شدم و زیر چشم‌های گردم دست کشیدم. از این فاصله که به صورتش نگاه می‌کردم، می‌دیدم که خط‌های ناهمواری، پیشونیش رو دعوت به پیری کرده. باز هم با گشاده‌رویی می‌خندید و چشم‌هاش رو برای اطمینان روی هم فشار داد.
    - تنها پسرم توئی و تنها پدرت من. خوبه؟ من هم از این موقعیت به نفع خودم استفاده کردم هان؟
    و با صدا خندید. از زیر ابروهای پهن هشتیم، نگاه نادمی انداختم و ادامه داد:
    - حتما فکر می‌کنی که من نمی‌دونم رضا چه جور آدمیه. می‌دونم. خوب هم می‌دونم. رضا از همون روز اول که تو رو توی بغلمون گذاشت، راستی توی یه فرصت مناسب‌تر اولین ورودت به این خونه رو تعریف می‌کنم. از همون روز اول بهم گفت که این بچه رو قبول نداره و من هیچ وقت نپرسیدم چرا. گفت اگه یه روزی باور کنه که اون بچه خودشه، می‌کشتش. پس هیچ وقت سعی نکنیم که بهش این رو بقبولونیم. می‌دونم درونت پر از خشمه؛ اما من برای محافظت از تو نمی‌تونم بیرونش کنم؛ چون به گلی قول دادم همیشه کنار پسرش باشه. اون روز هم آذر قولمون رو فراموش کرده بود که داشت بیرونش می‌کرد و اگه الان گلی این جاست برای همینه. رضا هم که هرگز سمتش نرو. برعکس چهره ساکتی که داره؛ آدم ترسناکیه.
    پس هیچ چیزی از دلیل اصلی این خشم درونم نمی‌دونست. خشم انسان اگه کنترل می‌شد؛ اون وقت هیچ جنگی توی دنیا اتفاق نمی‌افتاد. من هم با همین باور، نمی‌تونستم قلبم رو که از ضربان عصیان کننده با درد می‌زد، کنترل کنم. آروم سر تکون دادم و لب‌هام رو به دندون کشیدم.
    - فردا صبح میام.
    نگاه متشکری کرد و دستش رو توی جیب شلوار پارچه‌ای خاکی رنگش انداخت. نفسی گرفتم و به سمت در برگشتم. در رو باز کردم و بیرون رفتم. چند قدم از اتاقش فاصله گرفته بودم که صدای آدرینا، همون‌طور که از پله‌ها پایین می‌اومد، بلند شد:
    - داداش. داداش. داداش داداش داداش.
    سردرگم به پاگرد پله‌ها رسیدم و نفس نفس‌زنان، با لپ‌های سرخ شده‌ای، گوشیم رو به سمتم گرفت.
    - کلی زنگ زد. کلی.
    همچنان نفس‌نفس می‌زد و به سمت زمین دولا شده بود. موهاش از پشت، به جلوی صورتش هجوم آورده بود و مثل آبشاری موج می‌زد. گوشی رو از دستش گرفتم. شماره‌اش با دوصفر سی و سه شروع می‌شد. تماس رو با تردید، وصل کردم و صدای شاد زنی توی گوشی پیچید:
    - بُونژو(سلام) عزیزم.
    چرا زودتر از این‌ها به ذهنم نرسید. تنها کسی که می‌تونست از فرانسه زنگ بزنه، خاله آذین بود. البته خواهر آذر نه خاله واقعیم. عادت داشت سربه سر همه بذاره؛ آخرین باری که دیدمش، یازده سالم بود. گوشه ابروم رو خاروندم و جواب دادم:
    - سلام...، خاله. چه طوری؟
    اون که چیزی از ماجرا نمی‌دونست و من هم قول داده بودم کسی چیزی نفهمه. پس مجبور بودم مثل قبل باشم. اون حتی نمی‌دونست من سه ساله که دیگه اون پسر پر انرژی که می‌شناخت نیستم. صدای نازک و پرهیجانش، بلندتر از قبل به گوشم رسید:
    - اوه آراد جانم، فقط توئی که خاله‌ات رو زود می‌شناسی. خوبی؟ چرا صدات...، چیز شده. بهش چی می‌گین تو ایران؟
    از بیست سالگی اون جا زندگی می‌کرد و تقریبا توی آستانه سی و شش سالگی بود. برای کمک کردن بهش، لب زدم:
    - گرفته. یا شاید منظورت آرومه؟
    خنده بلندی توی گوشی پیچید و خنده‌های بلندش زبان زد خاص و عام بود.
    - آره. همون. همون گرفته.
    کلمات رو به خوبی ادا نمی‌کرد و صدای اطرافش کمی شلوغ بود. با لهجه خاص خودش ادامه داد:
    - تا چند ساعت دیگه خونه‌اتون می‌رسم. شب پروازم می‌شینه. جایی نری. من برای دیدنت...، چی بهش می‌گین؟
    باد بین لپ‌هام رو بیرون فرستادم و بی‌حوصلگی بهم چیره شد.
    - ذوق زده؟ هیجان زده؟ بی‌قرار؟ نمی‌دونم خاله. تو که این همه اون جا بودی یکم فارسی یاد می‌گرفتی.
    دوباره خندید و صداش کمی دورتر شد:
    - بعضی اصطلاحات یادم نمیاد. اومدم ازت یاد می‌گیرم. من دیگه باید برم بابای.
    بدون جواب دادنم قطع کرد و نگاهم سمت آدرینا که با لباس آبی خرسیش ور می‌رفت افتاد. دستی لای موهای چتریش کشیدم و لب ورچید.
    - کی بود؟
    به سمتش آروم خم شدم.
    - به آ...
    نمی‌دونم که قبلا توی حرف‌هام بهش گفته بودم آذر یا نه؛ اما به زبون نیاورم و زبونم جور دیگه‌ای چرخید.
    - به مامان بگو که خاله آذین تو راهه. باشه آدری؟! بگو تا شب می‌رسه.
    سر بلند کردم و آذر درست روبه روم ظاهر شد. با کنجکاوی نگاه می‌کرد و دیگه خبری از شال دورش نبود. انگار سرحال‌تر شده بود. دوباره موهای شرابیش مرتب و شونه خورده بود. بلوز سرخابی و شلوار پارچ‌ ای مشکی اتو شده‌اش، بیش از حد به سن چهل و شش سالش می‌اومد. آدرینا با سرعت به سمت آذر برگشت.
    - مامان. خاله آذین میاد. من خاله داشتم؟! خاله مهشید چی پس؟
    آدرینا، خاله آذین رو تا به حال ندیده بود و آذر با گره انداختن بین ابروهای نازک مشکیش، بی‌اعتنا به حرف‌های آدرینا، سر صحبت رو با من باز کرد:
    - چی می‌گـه آراد؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و سوم
    دوباره قدرت رو به دست گرفته بود و با چشم چرخوندن توی حدقه، جواب دادم:
    - خاله آذین زنگ زد. گفت تا چند ساعت دیگه می‌رسه.
    جاخورده، چشم‌های ریزش رو درشت و با حلقه رینگ انگشت انگشتریش بازی کرد.
    - برای چی میاد؟ آذین...
    کلافه از یک جا ایستادن، دستی لای موهای خرمایی حالت دارم کشیدم و به سمت چپ تبعیدشون کردم.
    - من چه می‌دونم. گفت میاد و منم خبر دادم. می‌ شه بازجویی رو تموم کنی؟!
    عادت به پرسشگریش برگشته بود و نمی‌دونستم آذر یک دفعه می‌تونست انقدر به حالت اول برگرده. البته می‌دونستم زن محکمیه که تا الان دووم آورده؛ اما انقدر سریع رو انتظار نداشتم. انگشست شستش رو بازی سرانگشتات کرده بود و تابی به گردن بلندش داد.
    - کاری ندارم. شام حاضره برو به آنیتا و باران بگو...
    مکث کرد و انگار که تازه سلول‌های خاکستریش فرمان یادآوری دادن. دستش رو پشت آدرینا گذاشت و به سمت بالا هلش داد.
    - برو مامان جون. بگو زود بیان. خاله مهشیدتم تا الان دیگه می‌رسه.
    آدرینا مثل آهوی تیزپا، از پله‌ها بالا رفت و به دنبالش به سمت پله‌ها می‌رفتم که بازوم رو از پشت گرفت. به سمتش برگشتم و طلبکارانه نگاه تیره‌م رو بهش دوختم. دستش رو از بازوم برداشت و دست‌هاش رو جلوی سـ*ـینه گره زد.
    - نمی‌خوای دوش بگیری؟ لباس عوض کنی؟ راستی...
    گوشه ابروی پهن و هشتیم رو می‌خاروندم که ادامه داد:
    - سوییچ ماشین و کلید خونه، همین‌طور کارت بانکیت رو روی دراور اتاقت گذاشتم. می‌دونم که عادت داری ازت بگیرم و پسش بدم؛ اما سعی می‌کنم دیگه ازت نگیرمش.
    لب‌های باریک و رژ خورده‌اش رو روی هم فشار می‌داد ومی‌دونستم گفتن هرکلمه چقدر براش سخته؛ خصوصا الان که به پوسته حاکمش برگشته بود. دستی پشت گردنم کشیدم.
    - من هیچ چیز رو فراموش نکردم. اگه جلوی دیگران تظاهر به مثل قبل بودن می‌کنم، فقط برای زحمت این چند سالتونه؛ وگرنه من بیست و شش سال درد کشیدم و شماها باید بیست و شش سال دیگه برای بخشیده شدن صبر کنین.
    می‌دونستم که غرورش رو شکوندم. غرور آذر تمام چیزی بود که پشتش پنهون می‌شد. هروقت که نقاب غرورش رو از صورتش برمی‌داشت، تبدیل به آذر شکننده‌ای می‌شد که با هر تلنگری مثل ظرف بلوری می‌شکست. اصلا آدم‌ها همین بودن. این که چیزی برای پنهون شدن داشته باشن کافی بود. چیزی مثل غرور یا اعتماد به نفس که آذر به هیچ وجه، دومیش رو نداشت. مسیرم رو به سمت پله‌ها ادامه دادم و صورت بهت‌زده آذر رو با روح خسته‌اش تنها گذاشتم.
    وارد اتاقم شدم و سمت کمد دیواری دست راست در که انتهای دیوار و جنب در حموم بود رفتم. درسفیدش رو باز کردم و کسی بدون اجازه وارد اتاقم شد. اهالی این خونه هنوز آداب در زدن رو یاد نگرفته بودن. ای کاش کمی از تربیت فرید رو به ارث می‌بردن! سرم رو از کمد بیرون آوردم و دیدن باران، باعث شد دوباره به سمت کمد برگردم. دنبال لباس مناسبی می‌گشتم و با این وضعیت نمی‌تونستم مدام حموم کنم. بی‌توجهیم رو که دید، خودش سر صحبت رو باز کرد:
    - خاله آذر گفت صدات کنم بیای شام.
    آستین بلند سبزم رو از قفسه دوم پایین کمد برداشتم و در کمد رو بستم. به سمتش برگشتم و با تبسم عمیقی، چشم‌هام رو زیر کردم.
    - اهل این خونه نفرت من رو نسبت به تو می‌دونن و مدام می‌گن بیای اتاقم؟ یا مهشیدجون گفته بیای؟
    همون‌طور که به سمت تخت وسط اتاق می‌رفتم، با صدایی که دچار ارتعاش بغض شده بود جواب داد:
    - چه ربطی به مامانم داره؟ اون خیلی وقته بیرونه. درضمن، می‌دونم نفرتت از کجاست؛ ولی من اون موقع بچه بودم. الان که بهش فکر می‌کنم می‌بینم هنوز هم می‌تونم دوستت داشته باشم. من...
    دندون‌هام رو روی هم کلید کردم و افکارش شکنجه‌م می‌داد، این که گستاخانه این رو توی روم می‌گفت. با برگشتن ناگهانیم سمتش، شونه‌هایی که زیر بلوز طرح سنجاق‌قفلی سفیدش پنهون شده بودن، بالا پریدن. هنوز دم در ایستاده بود. اشکی دور چشمم حلقه زد و تقریبا نعره زدم:
    - تو اون موقع که گفتی یکی از شرط‌های مهم ازدواج سلامت طرفینه بچه بودی؟ تو سه سال پیش هجده سالت بود؛ یعنی توی سن قانونی بودی. اون موقع که گفتی این مریض رو می‌خوان بهم بندازن، بچه بودی؟ اتفاقا خیلی عاقل بودی. من از اول هم علاقه‌ای بهت نداشتم و اصرار مادرت بود که با هم نامزد کنیم. من از این بهم خوردن ناراحت نیستم، اصلا! اصلا! تأکید می‌کنم اصلا؛ ولی این رفتار جواب کارهای خودته پس لال شو! دیگه نمی‌خوام یک کلمه، یک کلمه بشنوم که دوست داشتن الکیت رو نثارم کنی فهمیدی؟! حالام برو بیرون! همین حالا!
    رنگش مثل گچ سفید شده بود و تیله‌های سبزرنگش دودو می‌زد. شونه‌هاش رو توی خودش جمع کرد و جالب بود که این بار بدون مژه مصنوعی می‌دیدمش. زیاد توی صورتش دقت نمی‌کردم؛ اما درست مثل چیزی که انتظار داشتم، از اتاق بیرون نرفت، موند و با سرتقی جواب داد:
    - من یه بچه هجده ساله بودم که دوستت نداشت؛ من یه دختری بودم که دلم نمی‌خواست مثل بـرده من رو به هرکی دوست دارن نسبت بدن. تو که نمی‌فهمی. تو انقدر خودخواهی که کور شدی. بعضی اوقات چیزی که از دست می‌دی تازه ارزشمند می‌شه و برای من هم همین بود. زمانی که جواب رد بهت دادم خودم خواستم؛ اما می‌خواستم ثابت کنم تو همچنان من رو دوست داری. باشه راستش رو می‌گم. دلیل دوست داشتن الانم رو هم بذار پای ترحم نه چیز دیگه‌ای!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و چهارم
    این رو گفت و در رو پشتش کوبید. من موندم و تمام غروری که همین لحظه مثل قاصدک توی دست باد، از تنم پر کشید. تنم از درد می‌لرزید و لباسِ زیر دستم رو با تمام فشار مچاله کردم. ابروهام رو توی هم کشوندم و هنوز گرد و خاک خاطرات سه سال پیش روی سلول‎های مغزیم نشسته بود. درست یادم بود که به زور آذر و مهشید، بعد از کلی مخالفت از جانب من، برای صحبت راجع‌به باران به خونه‌اشون رفتیم. اون وقت‌ها یه پسر سر به هوا و خوش‌گذرون بودم که برای کنترل کردنم دست به این تبانی زدن. اون زما‌ن‌ها باران اعتماد به نفس کاذبش رو بیش‌تر نشون می‌داد، به‌طوری که حتی توی مهمونی حضور پیدا نکرد. فردای همون روز بهم زنگ زد و گفت که من لایق یه آدم سالم نیستم و خیلی حرف‌های دیگه‌ای که کم‌کم کمرنگ شدن. وقتی خاطرات رو شخم زدم، فهمیدم که توی گذشته آدم بیخیال‌تری بودم. انگار که توی یک لحظه، زمان ایستاده بود ومن توی این انهدام گیر کرده بودم. دخترِ خودشیفته، چه طور جرأت کرد همچین چیزی رو بگه. ترحم؟! تا کی باید با این کلمه زندگی می‌کردم! موهام رو از ته کشیدم و لباس رو روی تخت پرتاب کردم. روتختی سورمه‌ای رو با چنگ زدن، روی زمین انداختم.
    حرف‌هاش مثل صاعقه‌ای روی ذهنم فرود می‌اومد و جری‌تر از قبل می‌شدم. دلم می‌خواست تمام خشمم رو سر این اتاق خالی کنم. قلبم به شدت سنگین می‌کوبید و حمله جریان خون رو به سمت قلبم رو پروضوح حس می‌کردم. اکسیژنی از فضای خفه اتاق بلعیدم و روی تخت نشستم. من کی انقدر بیچاره شده بودم. با دست صورتم رو پوشونده بودم که صدای گوشیم از جیب هودیم بلند شد. شقیقه‌هام بی‌صدا نبض می‌زد و با لرزش کمی، گوشی رو بیرون کشیدم. شماره‌اش رو «شیوای داروخونه» سیو کرده بودم. البته شیوای دیگه‌ای توی لیستم نبود؛ اما با خودم گفتم هروقت صمیمی‌تر شدیم داروخونه‌اش رو برمی‌دارم. تماس رو وصل کردم و صدای صافش توی گوشی پیچید:
    - آقای بدعنق چه طورن؟!
    دلم می‌خواست بگم افتضاح؛ اما بعد از چندین وقت زنگ می‌زد و سکوت کردم. فقط صدای نفس‌های عصبیم شنیده می‌شد که ادامه داد:
    - الو؟ هستی؟ من به سکوت عادت ندارما. اگه می‌خوای همین‌جوری حرف نزنی، نزن؛ اما من تا صبح می‌تونم صحبت کنم.
    لب‌هام رو روی هم فشار دادم و زمان آزادی اسمش از قفل زبونم فرا رسیده بود.
    - شیوا!
    بلند قهقه زد و دستم رو روی لب‌هام گذاشتم. انگار که از گفتن اسمش پشیمون شدم، درست مثل آدم خطاکاری که راه چاره‌ای نداره؛ اما اون برعکس انتظارم، خنده شیرینش از گوشم بیرون نرفت. بینیش رو بالا کشید و ادامه داد:
    - عزیزم. خیلی شیرین اسمم رو گفتی. خوشم اومد. دوباره بگو؟!
    انگار با بچه پنج ساله‌‎ای، به ازای شکلاتی معامله می‌کرد. اخم‌هام توی هم گره خورد و بی‌حوصلگی بهم چیره شد.
    - فهمیدم که اشتباه کردم. بیخیال. کار داشتی؟
    - چه زودم بهت برمی‌خوره. من جدی گفتم. خیلی برام جالب بود و اصلا انتظار نداشتم که صدام کنی.
    چشم‌هام رو بسته بودم و خودم رو توی صداش غرق کردم. دلم می‌خواست ساعت‌ها حرف می‌زد و من نفس‌های ناهموارم رو با سمفونی صداش آروم می‌کردم. از پشت روی تخت دراز کشیدم و با همون صدای سرزنده ادامه داد:
    - هستی؟ حواسم کجاست، خدای اعتماد به نفس روزه سکوت گرفته. راستش بابا گفت بهت زنگ بزنم. گفت بگم که سه آبان نوبت چکاپته یادت نره. منم بهونه کردم که بهت زنگ بزنم و حالی بپرسم. میای دیگه؟
    با صدای گرفته‌ای که به دلیل دراز کشیدن ایجاد شده بود، گفتم:
    - نه!
    می‌دونستم در این صورت فقط حرف می‌زنه و می‌تونستم بیش‌تر باهاش صحبت کنم. باب میلم با غرولندی ادامه داد:
    - چرا؟ چرا نمیای؟ باز باید بگم؟ چرا به خودت آسیب می‌زنی؟ ببین می‌دونم شرایط سختی داری؛ اما لطفا بیا! بابا خیلی نگرانته. آراد بچه نشو دیگه! ببینم اصلا قرص‌هات رو می‌خوری؟ من نه که مریض بابام باشی بگم، من خودم به‌عنوان دوستت نگرانم. ما دوستیم دیگه نه؟ آراد...
    آخرین بار بهم نشون داد که اون هم می‌تونه به خوبی اون روش رو به من نشون بده؛ اما چه قدر این نگرانی‌های ساده و صادقانه‌اش، به دلم می‌نشست. حال دلنشینی بود. انگار که دیگه صدایی نشنیدم و پلک‌هام سنگین روی هم افتاد. توی خواب عمیقی فرو رفتم. خواب شیرینی که به دلنشینی یه چای داغ توی یه روز برفی بود. مثل گرمای پتویی که بی‌هوا روی لرز سرما می‌نشست.
    چشم‌هام، کم‌کم از هم باز شدن و لامپ‌های دایره‌ای آویز بالای سرم، روشنایی مستقیمی رو روشون فرود می‌آورد. کمی توی جام جابه‌جا شدم و دیدن این که هنوز به پهنا روی تخت خوابیدم، باعث شد از جا بلند شدم. با گیجی، نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن لباس سبزم روی زمین با فاصله‌ی کمی از تخت و گوشی که درست در حال رفتن به زیر تخت بود، دستی به صورتم کشیدم. پریشون و بهم ریخته، سعی کردم یاد بیارم که چی شده. آروم خم شدم و گوشی و لباس رو از زمین برداشتم. صفحه گوشی رو روشن کردم و با دیدن سی و هفت تماس از دست رفته، چشم‌هام به اندازه گردویی باز شد. باورم نمی‌شد، بیست و نه تاش متعلق به شیوا بود و هشت تای باقی مونده، متعلق به پژمان.
    دستی لای موهای بهم ریخته‌م فرو بردم و لب‌های پهن و خشک شده‌م رو زیر دندون کشیدم. گوشی روی ویبره و برای همین با این همه تماس پایین افتاده بود. تازه یادم اومد که دیشب وقتی با شیوا صحبت می‌کردم خوابم بـرده بود. ساعت بیست دقیقه به ده صبح بود و حتم داشتم تا الان آذین هم رسیده. گوشی رو از ویبره خارج کردم و روی پاتختی دست راست تخت گذاشتم. نور کمی مثل دزدی، یواشکی، از لای پرده حریر سورمه‌ای پنجره پشت سرم، توی اتاق سرک می‌کشید.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و پنجم
    لباسم رو با آستین بلند سبز رنگ بی‌طرحم، عوض کردم و از در اتاق بیرون رفتم. در رو پشت سرم می‌بستم که صدای جر و بحثی، توجه‌م رو جلب کرد. صدا از اتاق آذر که با فاصله دیوار یک متری دست راست اتاقم قرار داشت، می‌اومد. نگاهی به اطراف انداختم و کسی توی دیدم نبود. نزدیک در اتاق آذر شدم و حتم داشتم فرید تا الان سر کار رفته. زیر در کاملا بسته بود و می‌تونستم پشتش بایستم. صداها واضح بود و آذر با لحن جا خورده‌ای می‌گفت:
    - چی شد؟! چی شد؟! من مقصر شدم؟ تو که همه کارات رو کردی و الان برگشتی می‌گی ارث می‌خوام، من مقصر شدم؟ من؟
    و صدای دومی که با لحن غیر منتظره‌ای جوابش رو داد، صدای لهجه‌دار آذین بود.
    - آره. دو سال پیش که مامان فوت شد، تو گفتی اموالم رو می‌فروشی و برام می‌فرستی.
    یک تای ابروم بالا پرید. آذر هیچ وقت از اموالش حرفی نزده بود. می‌دونستم که خانواده مرفعی بودن و فرید برای ازدواج باهاش خیلی جنگیده؛ اما هیچ وقت حرفی از این قضیه نزده بود. آذر با لرزش صدای همیشگیش که توی فریادهاش به سرعت جا خوش می‌کرد، ادامه داد:
    - تو چی می‌گی؟ تو که توی بیست سالگی ارثت رو از بابا گرفتی و رفتی فرانسه. گفتی می‌خوام درس بخونم و هزار تا حرف دیگه. یادت رفته؟ دیگه ارثی مونده بود که بخوای؟ نکنه الان واسه همین برگشتی؟ از راه نرسیده اومدی داد و بی‌داد می‌کنی. ده بار گفتم و باز هم می‌گم، دست از این زیاده خواهیت بردار! تو چرا انقدر پول دوست شدی؟ حالا که برگشتی خودت به کارات برس. من به اندازه کافی مشکلات دارم. اصلا به فرید می‌گم باهات بیاد. فقط تمومش کن!
    صدای آذین از در فاصله گرفت و بم‌تر به گوشم ‌رسید.
    - فرید؟! اصلا! من بمیرمم دیگه اون، بهش چی می‌گن؟ اَه. هرچی. نفرتم ازش تمومی نداره. آدم ظاهرسازی که با مهربونی الکیش همه رو گول زده. من مثل تو بدبخت نیستم آذر که پشت این حرف‌ها قایم بشم. مشکلات؟ کدوم مشکلات؟ توی بهترین خونه‌ای و شوهرت دوستت داره. سه تا بچه داری که همیشه آرزوش رو داشتی. اون وقت من زیاده خواهم؟ یا تو که با این همه خوشبختی خودت رو بدبخت جلوه می‌دی؟
    انگار کنترلش رو از دست داده بود و با شناختی که از آذر داشتم، می‌دونستم توی این دعواهایی که طرف جواب پس گرفتن خودشه، سعی به عقب‌نشینی کرده. آذر با لحن ملایم‌تر؛ اما خسته‌ای جواب داد:
    - هرجور که می‌خوای فکر کن! خودت برو دنبال کارات. الانه که آراد و بچه‌ها بیدار شن. دوست ندارم دیدشون نسبت به خاله‌اشون تغییر کنه.
    - بچه‌هات هم درست مثل خودتن. البته آدرینا هنوز بچه‌ست و می‌تونم بگم آراد هم به کل با تو فرق داره؛ حتی اگه بگن بچه تو نیست هم تعجب نمی‌کنم؛ اما آنیتا لنگه خودته...
    هنوز حرفش تموم نشده بود که آتیش صدای آذر، از پشت همین در هم قابل انتقال بود. با صدای مرتعش و گرفته‌ای از ته حنجره فریاد زد:
    - دهنت رو ببند! اون پسرِ منه فهمیدی؟!
    همیشه نسبت به این موضوع این طور جبهه می‌گرفت. از در فاصله گرفتم و درست زمانی که روی اولین پله ایستاده بودم، در اتاق آذر باز شد. به سمت در برگشتم و دیدن آذین با لبخند پهنش، به سمت بالا برگردوندتم. از در فاصله گرفت و به سمتم پا تند کرد. تازه می‌دیدم که چقدر با چندین سال پیش فرق کرده. تاپ مشکی زیر بلوز یک طرفه نارنجی دکمه دارش پوشیده بود و با شلوار جین توی خونه می‌گشت. همون طور که با چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌اش از سرتا پام رو به طوری که انگار موجود کشف نشده‌ای رو نگاه می‌کنه، می‌کاوید، من هم درحال کنکاوش بودم. دست راستش رو که مزین به دستبند زنجیره شده به انگشت اشاره‌اش بود، روی بازوم گذاشت و با حیرت، لب‌های کوچیک و نازکش رو از هم باز کرد.
    - واو. مَنیفیک!(فوق العاده) چه قدر عوض شدی. چه قدر جذاب!
    مثل همیشه خنده بلندش، آواز سکوت بین من و آذری که با چشم‌های ریزش، آذین رو از چهارچوب در نظاره می‌کرد شد. لبخند کج و کوله‌ای سوار لب‌هام شده بود که آذین دست چپش رو زیر چونه گردم برد.
    - باورم نمی‌شه که تو همون آرادی. آذر هیچ عکسی ازتون نمی‌داد. درواقع همین که آذر من رو راه داده باید خوشحال و... بهش چی می‌گین؟ یادم نمیاد. به هرحال، تو فوق العاده‌ای.
    اصلا شبیه به دختر سی و شش ساله نبود و سرزنده‌تر از سنش رفتار می‌کرد. لب‎هام رو تر کردم و با دست کشیدن پشت گردنم، جواب دادم:
    - راستش من هم انتظار دیدن شماره‌ات رو نداشتم. چه جوری گیرش آوردی؟
    دستی لای موهای کوتاه چند سانتی بلوندش کشید.
    - خب آذر اونقدرها هم که نشون می‌ده سنگدل نیست. دو سال پیش فکر کنم سر یه قضیه‎ای ازش گرفته بودم. البته بعد از چندین بار...
    و به سمت آذر که بدون عکس العملی نگاهش می‌کرد، برگشت. اما من شماره‌م رو عوض کرده بودم. حرفی نزدم و لبخندی لب‌هاش رو کج کرد. دوباره به سمتم برگشت.
    - جایی می‌رفتی؟
    تازه یادم اومد که باید به فروشگاه می‌رفتم و فرید منتظرم بود. تابی به هیکل مثل چوب کبریتش داد و چونه گردم رو یه ور کج کردم.
    - آره. بعد از صبحانه می‌رم. شما چی کار می‌کنی؟
    چشم‌های آهویی درشتش رو توی حدقه چرخوند و دوباره بی‌دلیل قهقه‌ای سر داد.
    - منم بعد از یه قهوه تلخ فرانسوی، می‌رم بیرون. میان دنبالم. درسته خواهرم توی این مدت هوام رو نداشت؛ اما با دوستام در ارتباط بودم.
    مثل روز برام روشن بود که برای حرص دادن آذر این حرف‌ها رو می‌زد. آذر که از مکالمه کوتاهمون خیال جمع شده بود، دوباره به اتاقش برگشت و در رو بست. لبخند کمرنگی روی لبم نشوندم. آذین به سمت پله‌ها پا تند کرد و همون طور که دورتر می‌شد گفت:
    - بیا با هم صبحانه بخوریم. منتظرتم.
    سری تکون دادم و به دنبالش پله‌ها رو پایین رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و ششم
    بعد از خوردن صبحانه، توی اتاقم در حال عوض کردن لباس، هودی مشکیم رو تنم کردم. ژیله بادی سفیدم رو روش پوشیدم و تابی به گردنم دادم. گوشی رو از روی میز برداشتم و توی همین حین، گوشی توی دستم به صدا دراومد. با دیدن اسم پژمان، دایره سبز صفحه رو بالا کشیدم.
    - پژمان...
    هنوز اسمش کامل از دهانم بیرون نیومده بود که با توپ پر جواب داد:
    - چه‌قدر تو بی‌شعوری پسر! نه واقعا. منی که توپ هم از جا تکونم نمی‌ده، از بس این دختر زنگ زده نگران شدم. نیست که سابقه بیمارستان تو پرونده‌ات زیاده برای همون. یکم به جز خودت به دیگران هم فکر کن. ای بابا. به‌قرآن از دست تو اسیرم!
    دقیقا من هم از همین متعجب بودم. پژمان از اون دسته آدم‌هایی بود که با دوبار زنگ زدن بیخیال می‌شد. تازه می‌فهمیدم که دلیل این پیگیریش، کنجکاوی ذاتیش نبوده؛ بلکه شیوا پشت پرده این ماجرا بود. نفسی بیرون فرستادم و جواب دادم:
    - باشه می‌رم باهاش صحبت می‌کنم.
    صدای توگلوییش رو صاف کرد.
    - از دلش هم در بیار.
    انگار که هیچ توانایی توی خودداری صدام نداشتم.
    - چی؟ برای چی از دلش در بیارم؟ مگه...
    تن صداش رو بالاتر فرستاد و تقریبا بی‌شباهت به نعره کشیدن هم نبود.
    - این همه زنگ زده. وسط حرف زدن دیگه صدایی نشنیده. زنگ زده برنداشتی. به من زنگ زد و من زنگ زدم برنداشتی. فکرش رو درگیر کردی، بعد حق به‌جانب می‌گی مگه چی‌شده؟ واقعا آدم‌هایی مثل توام هستن؟ به‌قرآن اگه باشن! تودر قبال فکری که خراب کردی مسئولی. فهمیدی؟
    با چشم‌های درشت شده‌ای، یک قدم عقب‌تر رفتم و هاج و واج لب زدم:
    - این توئی پژمان؟ بهت نمیاد از خونسردیت بیرون بیای.
    انگار که با دست به جایی کوبید و صدای گنگی لای صداش پیچید:
    - بابا بشین فکر کن ببین چی کار کردی که من به قول تو خونسرد، دارم جِز می‌زنم. ای بابا. قطع کن!
    صدای بوق آزاد گوشی، لب‌هام رو روی هم کشوند. به سمت دراور برگشتم و با دیدن سوییچ ماشین، ابروهای پهن ومشکیم توی هم کشیده شد. امروز چاره‌ای نداشتم؛ اگه روز دیگه‌ای بود شاید بیش‌تر توی برداشتنش تعلل می‌کردم. به سمت دراور سفید روبه روی تختم رفتم و سوییچ رو از روش قاپیدم. به سمت در اتاق رفتم. از پله‌ها پایین اومد و برای رسیدن به در هال، پا تند کردم.
    در ماشین رو بستم و دستی روی فرمون کشیدم. چندیدن وقت می‌شد که دستم بهش نخورده بود. دکمه استارت رو زدم و راه افتادم.
    جلوی داروخونه پارک کردم و پیاده شدم. این بار برخلاف همیشه، تردد کمی از این خیابون فرعی در حال رفت و آمد بود. نگاه از میدون کوچیک دست راستم گرفتم و به تابلوی بزرگ بالای در شیشه‌ای داروخونه با حاشیه قرمز دادم. «داروخانه دکتر اصغری» چرا تا به حال متوجه‌اش نشده بودم. از در شیشه‌ای که فلش قرمزی روش علامت به سمت کشیده شدن در زده بود، وارد شدم. انگار جدیدا این برچسب رو زده بودن. ژیله رو بیش‌تر روی دوشم تنظیم کردم و توی داروخونه سرکی کشیدم. طبق معمول، صندلی‌های مشکی سمت چپ در، خالی از هر حضوری بود و صدایی از پله‌های سمت چپ صندلی‌ها نمی‌اومد. پشت پیشخوان روبه رو هم کسی نبود. برای جلب توجه، سرفه‌ای کردم و صدای جابه جایی صندلی چرخدار، به وضوح شنیده شد. با دیدنش از پشت شیشه دایره‌ای پیشخوان، لبخند محوی، چین لب‌هام رو از هم باز کرد.
    لحظه‌ای چین پیشونی کوتاهش از هم باز شد؛ اما سریع به اخم نشست. بدون این که سرش رو برگردونه و نگاهی بدزده، با چشم‌های کشیده و روشنش، انگار که ذهنش درگیر هزاران حرف باشه، نگاهم کرد. نگاه سوزانی که آماده خاکستر کردنم بود. لبخندم عمق گرفت و شال طرح دار سفید و قرمز روی سرش، با صورت گرد و سفیدش هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود. چند ثانیه‌ای گذشت و انگار که با صدای قلبش حرف می‌زد. برعکس همیشه، من شروع کننده بحث شدم:
    - می‌دونستی، سکوت بهت نمیاد.
    لب‌های صورتی و باریکش رو تر کرد و ابروهایی که تا شقیقه، قهوه‌ای و پهن طراحی شده بود رو به سمت پیشونیش تبعید کرد.
    - دیگه چی بهم نمیاد؟ دیگه چی توی من باب میلت نیست؟ امر بفرمایید. تو با خودت چه فکری کردی؟ من قبلا هم گفتم. همون طور که آدم خوبیم، توی لحظه می‌تونم...
    نمی دونم راز لبخندش چی بود که وقتی نمی‌دیدمش، انگار معجزه‌ای ازم گرفته شده بود. خیلی دلخور بود؛ حتی اون زمانی که در مقابل پدرش حرف می‌زدیم از دستم ناراحت نشد؛ اما الان... ادامه داد:
    - واقعا موندم با تو چی کار کنم.
    تازه می‌فهمیدم که با دیدنش چه قدر آروم‌تر شده‌م. چه قدر حالم رو به راه شده بود. دلم می‌خواست برای یک بارم که شده من حالش رو خوب کنم. لب‌هام رو جلو فرستادم و جواب دادم:
    - برای همین اومدم. هرکاری دوست داری بکن. راستش شنیدم که چه قدر ناراحت شدی؛ اما من...
    نمی‌تونستم بگم که خوابم بـرده بود. با همون چهره قبل، سرش رو به سمت شیشه دایره‌ای که میونمون فاصله انداخته بود، نزدیک‌تر کرد.
    - تو چی؟ می‌دونم آدم بی‌فکری هستی خب بقیه‌اش؟
    مردمک چشم‌هام به طرفین رشد کرد و نمی‌دونستم باید از لحن حسابگرش بخندم یا نه. برای نخندین، لپ‌هام رو از داخل به دندون کشیدم و جواب دادم:
    - اینم گفته بودی که رُکی. راستش باتری گوشیم تموم شده بود و...
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و هفتم
    سرش رو سمت راست مایل کرد و فندوقی‌های لَختش، گوش به فرمان، همراهش از زیر شال کج شدن. درست مثل کسایی که در برابر دروغگویی قرار گرفته‌ان، تمسخری چهره‌اش رو از هم باز کرد. چشمی بین قفسه‌های سفید داروی پشت سرش که مرتب چیده شده بودن انداختم و سکوت کردم. ادامه دهنده حرفم شد:
    - دروغ می‌گی. تماس قطع نشد. بلکه دیگه صدایی نیومد. زنگ زدم و بوق می‌خورد. دیگه؟
    تا به حال کسی انقدر صریح بهم نگفته بود که دروغ گفتم. آب دهانم رو بی‌صدا به حلقم کشوندم و لب‌هام رو روی هم فشار دادم. چاره‌ای جز تسلیم شدن نذاشته بود و فقط چون فرد مقابلم شیوای داروخونه بود، شونه بالا انداختم.
    - آره دروغ گفتم. که چی؟ مهم نیست. مهم اینه که می‌شه تمومش کنی؟ واقعا این همه خشونت بهت نمیاد.
    چینی به بینی نسبتا سرپایینش انداخت و دست راستش رو زیر چونه استخونیش نشوند.
    - بهم نمیاد؟ این که خشونت نیست. ولی به تو چی؟ به تو میاد که به دیگران فکر نکنی؟ به این که رفتارت چه تاثیری توی زندگی بقیه می‌ذاره؟ هوم؟ من فقط برای کسایی که برام مهمن ناراحت و نگران می‌شم. من دیشب تا صبح نخوابیدم. شاید برات عجیب باشه؛ اما من آدم حساسیم و با هرچیزی فکرم درگیر می‎شه.
    اما رفتارش درست برعکس این رو نشون می‌داد. انگار که به همه چیز توی لحظه فکر می‌کرد و این که سعی داشت مدام خودش رو بهم معرفی کنه و از خلقیاتش بگه، برام قابل درک بود. اون می‌خواست پل ارتباطیمون قوی‌تر بشه. به پوستر سمت راست دایره شیشه‌ای با مضمون« شامپوی گیاهی ضد ریزش مو» خیره بودم و جوابی نداشتم. سرم رو بالا گرفتم و نگاهم با نگاه پر شده از حرفش، تلاقی پیدا کرد. دلم می‌خواست بیش‌تر می‌شناختمش. لبخند بی‌جونی زدم و گفتم:
    - راستش فکر کنم از اون آدمایی هستی که از حساسیت زیاد قهر می‌کنن، نمی‌دونم. هیچ وقت فرصت نشد که جای خوبی با هم ملاقات کنیم. دلم می‌خواد با هم یه جای دیگه‌ای دیدن کنیم. از بیمارستان و داروخونه فاصله بگیریم. چه طوره؟
    این آغاز رابـ ـطه‌ای بود که برای من مثل موهبتی دلگرم کننده، روشنی بخش محسوب می‌شد. کم‌کم لب‌هاش از هم فاصله گرفت و بالاخره، لبخندش به چشم‌هام نور داد.
    - این توئی؟ واقعا تو، آراد اردلان، از من خواستی که...
    قهقه‌اش مثل آواز خوش گنجشگ‌هایی که توی صبح بهاری شنیده می‌شن، بود. گونه‌های برجسته‌اش بالاتر رفت و صورتش از اخم باز شد. خوشحال بودم که دلش به پاکی آبی بود که با کنار زدن دلخوری‌ها صاف می‌شد. انگشت لاغر و قلمیش رو زیر چین چشم‌هاش کشید.
    - پس یادت نره که زنگ بزنی هوم؟
    سری تکون دادم و انگار که یخم از گرمای حضورش در حال آب شدن بود. انگار که قلبم موقع دیدنش، پشت پنجره چشم‌هام می‌اومد. آروم و مطیعانه سر تکون دادم و هم‌زمان، در داروخونه باز شد. پیرمردی با عصای چوبی و براق توی دستش، تق‌تق کنان وارد شد. کمی از پیشخوان فاصله گرفتم و به همین منظور جلوتر اومد. به نظر هفتادساله می‌خورد. با کمری خم شده و صورت پرچینش که دیدن چهره‌اش رو سخت می‌کرد، با صدای بی‌حالی که بی شباهت به ناله نبود، پرسید:
    - قرص سرماخوردگی داری دخترم؟
    دست‌هاش روی رأس عصا می‌لرزید و کت خاکستریش به تنش زار می‌زد. نگاهم سمت شیوا که با لبخند پهنی جوابش رو می‌داد، رفت.
    - بله که داریم پدرجان. اگه سرماخوردین کنارش یه قرص دیگه‌م بدم که...
    پیرمرد با گردنی خم کرده جواب داد:
    - نه دختر. همون یه قرص بسه. قرار بود دخترم پول بریزه؛ اما نریخته.
    دوباره سرفه‌ای کرد و شیوا دو ورق قرص رو روی پیشخوان گذاشت.
    - اشکالی نداره پدرجان، شما ببر من هم جای دخترتون، من حساب می‌کنم خوبه؟
    پیرمرد چندتا سرفه خشک نثار جوابش کرد و زمزمه‌وار لب زد:
    - خداخیرت بده دخترم! اگه دخترم پول زد میارم.
    شیوا که برق چشم‌هاش هرلحظه بیش‌تر گیرا می‎شد، دستی توی هوا برای پیرمرد تکون داد.
    - قابل شما رو نداره. زنده باشین! امیدوارم همیشه سالم و تن درست ببینمتون!
    پیرمرد لب‌های کبودش رو به سختی از هم باز کرد و با تکون دادن سرش، به سمت در رفت. چشم از موهای سفیدش که آخرین دیدم بود، گرفتم و به سمت شیوا برگشتم. با مانتوی سفید تنش ور می‌رفت و چشمکی حواله‌م کرد.
    - چی شده؟ اونجوری نگاه نکن. من کمک کردن به مردم رو دوست دارم. برعکس تو از فکر کردن به دیگران لـ*ـذت می‌برم.
    تیکه واضحش، ابروهام رو بالا پروند. انگار که بارون رحمت رو فقط برای دیگران می‌خواست. راست می‌گفت، من مثل اون نبودم. من نمی‌تونستم از خودم برای کسی بگذرم. شونه بالا انداختم و جواب دادم:
    - من اونقدرهام که فکر می‌کنی بد نیستم، فقط تو توی موقعیت‌های خوبی من رو ندیدی. بعدا مفصل حرف می‌زنیم. من دیگه می‌رم.
    به سمت در برگشتم و با چند قدم به در رسیدم. دستم روی دستگیره رفت و در رو که باز کردم، صدای صافش توی فضا طنین انداز شد:
    - راستی. مثل یه جنتلمن، میای دنبالم. من پرنسس بابامم. همین داروخونه منتظرت می‌مونم. ای وای داشت یادم می‌رفت...
    کامل به سمتش برگشتم و دستم از دستگیره ول شد.
    - چی شده؟
    با چشم‌های ریزشده‌ای؛ انگار که مچ گرفته باشه ادامه داد:
    - سه آبان هم می‌بینمت! مواظب باش!
    نگاه از چشم‌های براق شده از شادیش گرفتم و سرحالیش، انرژی به روحم القا می‌کرد. از در بیرون اومدم و هوای تازه به تنم نشست. دستی به صورت ته ریش داری که تا دم خطم می‌رسید کشیدم و لپ‌های گل انداخته‌م رو مزین به نوازش کردم. بودنش رو دوست داشتم و درست مثل آخرین روز سال کبیثه، برام باارزش بود. سوار ماشین شدم و باید به سمت فروشگاه می‌رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهل و هشتم
    جلوی در بزرگ و بازشوی فروشگاه ایستادم و ماشین رو یکم عقب‌تر پارک کرده بودم. در با سنسور باز شد و چشم از نوشته روی در «فروشگاه زنجیره‌ای اردلان» گرفتم. بادی به غبغب انداختم و قدم اول رو داخل گذاشتم. درست دست چپم صندوق قرار داشت و پشتش، دختری با یونیفرم سورمه‌ای که با حاشیه سفید طراحی شده بود، در حال حساب‌رسی بود. به سمتش رفتم و ساعت هول و هوش یازده ونیم صبح می‌چرخید. این وقت صبح، مردم کمی لابه‌لای قفسه‌های طویل و سه ردیفی فروشگاه قدم می‌زدن. درست رو به روی صندوق، صندوق دیگه‌ای قرار داشت که با تابلو اعلام شده بود. چندین نفر هم با یونیفرم، اعم از زن و مرد، همراه مردم قدم می‌زدن تا برای پیدا کردن مواد مورد نیاز، کمکشون کنن. چشم از ردیف شامپوهای رنگارنگ که درست روبه‌روی در ورودی قرار داشت، گرفتم و صدام رو صاف کردم:
    - خسته نباشید. با ریاست کار داشتم.
    دختر روی صندلی چرخدار مشکی چرخید و سرش رو از مانیتور رو به روش بیرون آورد. با ابروهای کمونی مشکیش که تا شقیقه‌اش کشیده شده بود، به سمتم اشاره زد.
    - ریاست؟ مشکلی پیش اومده جناب؟
    به نظر بیست تا بیست و دو سال می‌خورد. مردی با کت و شلوار، کنارش ایستاده بود و فاکتورهای ریخته شده روی میز رو بررسی می‌کرد. لبخندی به چشم‌های مشکی خماری که از تعجب گرد شده بودن زدم و لبی تر کردم.
    - پسرشون هستم.
    برای اولین بار بود که خودم رو این طور با غرور پسر فرید معرفی می‌کردم. مرد سرش رو به سمتمون برگردوند و دختر مقابلم، با گیجی، از صندلی پایین اومد و دست به مانتوی سورمه‌ایش کشید.
    - آ...، آ...، من نمی‌دونستم. لطفا جسارت من رو ببخشید!
    هل کرده و رنگ گندمی پوستش، به سفیدی گچ شده بود. موهای پرکلاغی موج دارش رو زیر مقنعه مشکی که دورش سفید کار شده بود، یه ور کرد.
    - تشریف ببرین طبقه بالا، اتاق انتهای راهرو.
    این جا شعبه مرکزی بود و برای همین فرید دفترش رو اینجا برقرار کرده بود. سری تکون دادم و زیر لب تشکری کردم. از صندوق فاصله گرفتم و به سمت قسمتی که از قفسه‌ها جدا می‌شد رفتم. درست دست چپ صندوق و پله‌هایی که به طبقه بالا راه پیدا می‌کردن. فضای خالی زیرپله، متعلق به انبار بود و همچنان سر می‌گردوندم. از سیزده پله مستطیلی نیم متری گذر کردم و به راهرویی که می‌گفت رسیدم. انتهای راهرو، فقط یک در بود و اون هم اتاق فرید بود. طول راهرو به چهارمتر می‌رسید و دو طرف دیوار سفیدش دو چراغ مستطیلی کوبیده شده بود.
    با قدم‌های بلندی به پشت در چرم قهوه‌‎ای و بزرگ رسیدم. دستگیره طلاییش رو با هل کوچیکی فشار دادم و در باز شد. از لای در، پاکت مشکی مستطیلی، روی زمین افتاد. در رو بازتر کردم و نگاهم توی محوطه خالی دایره‌‌ای چرخید. پاکت رو از روی سرامیک سفید برداشتم و درست شبیه به همون پاکتی بود که دم خونه پیدا می‌کردم؛ با این تفاوت که این بار به بوی عطر غلیظی، مزین بود. همون عطر آشنا شیرینی که معده‌م رو دچار تهوع می‌کرد. پس فرید خیلی وقت بود که از این پاکت‎ها خبر داشت. پاکت رو باز کردم و مثل همیشه، کاغذ سفیدی توش بود. روبه‌روم در دیگه‌ای باز می شد که تازه به اتاق فرید می‌رسید.
    پاکت رو توی دست گرفتم و با چند قدم بلند، فاصله شش متری با در دوم رو طی کردم. دستگیره دایره‌ای در چوبی بزرگ و دومتری رو باز کردم. تازه به خودم اومدم و متوجه دو چشم آبی که با قد بلند و چهارشونه‌ای پشت میز چرمی سمت راستم با فاصله از در، با حیرت خیره‌م شده. دستی به ژیله‌م کشیدم و سعی کردم لبخند ملایمی روی لب‌هام بنشونم. توی تمام این سال‌ها، یک بار هم به این جا سر نزده بودم. جلوتر رفتم و مرد مقابلم، کت مشکیش رو بیش‌تر به خودش نزدیک کرد و با صدای خیلی بمی، پرسید:
    - شما؟ با وقت قبلی اومدین؟
    از برخورد حق به جانبش، ابروهام توی هم کشیده شد. تقریبا نزدیکش بودم و با نگاهی که طلبکاری ازش بیداد می‎کرد، جواب دادم:
    - برای دیدن پدرم، نیاز به وقت قبلی ندارم. داخل هستن؟
    مرد که به نظر مابین سی تا سی و پنج سال می‌خورد، قیافه جدیش رو به سمت تواضع هل داد.
    - ای بابا من نمی‌دونستم. بفرمایید هستن.
    بدون توجه به کمری که برای احترام خم کرده بود، نگاه از گلدون سانسوریای سمت چپ در چرمی روبه روم گرفتم. به سمت در رفتم و بدون در زدن، وارد شدم. دقیقا کاری که ازش متنفر بودم؛ اما باید به این مردک نشون می‌دادم که چه کسی رئیسه. پوزخندی مثل مار روی لبم خزید و وارد اتاق فرید شدم. داشتن سه در ورودی، این مکان رو شبیه به تالارهای قدیمی کرده بود.
    فرید پشت میزی قهو‌ ای چرمش که درست روبه‌روی در قرار داشت، جا گرفته بود و با دیدنم، از جاش بلند شد. دیدنش توی کت و شلوار خوش دوخت سورمه‌ایش، چندیدن برابر لـ*ـذت بخش بود. با دیدنم لبخند پهنی روی لب‌هاش نشوند و دستی به جلیقه هم رنگ کتش کشید. با وجود پروفسوری‌های برفگونش، اون رو کم سن‌تر از پنجاه سال نشون می‌داد. با دست راست، اشاره‌ای به چهار مبل چرم و قهوه‌ای که دور میز مستطیلی شیشه‌ای قرار داشت، زد.
    - خوش اومدی قهرمان. بیا بشین.
    نگاه از شیشه‌های بلندی که دست راستم، نمای ساختمون‎های شهر رو به رخ می‌کشید، گرفتم و به سمت مبل رفتم. روی مبل رو به روی شیشه و نزدیک به میز نشستم و پاکت رو بعد از نشستن فرید روی صندلی چرخدار مشکیش، روی میز، کنار خودنویس طلاییش گذاشتم.
    - از این خبر داری؟
     
    آخرین ویرایش:
    بالا