- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست سی و نهم
به این جای جمله که رسید، مکث کرد و با شک، عسلیهاش رو سمت صورتم چرخوند. انگار که هنوز از نگاه کردن توی صورتم شرمگین میشد. چیزی که از آذر بعید بود. برخلاف همیشه، نمیتونستم دفاعی کنم؛ اما صدای گریه معصومانه آدرینا که زیر گوشم بلند شد، راه نفسم رو گرفت. آنیتا و باران به بالای پلهها رسیده بودن و حتم داشتم ذرهای محبت توی وجودش برای این بچه نبود. آدرینا با همون لحن کودکانهاش به سمت آذر برگشت.
- تو چرا انقدر با من مُشغل داری؟ داداشی نگاهش کن!
و خودش رو توی بغلم پرتاب کرد. سرش روی سـ*ـینهم پناه گرفت و هق زد. نمیدونستم از تلفظ غلط مشکلش بخندم یا به صدای نالهاش توجه کنم. در آخر این من بودم که تاب نیاوردم و دستهام زیر بغلش رفت. میدونستم چند وقت ندیدنم باعث شده حساستر از قبل بشه. چشمهای ریز آذر تا آخرین حد ممکن رو به گشاد شدن رفت و فشار کوچیکی کافی بود تا دست چپم تیر بکشه. درست مثل حشرهای که توی تار عنکبوت گیر کرده، توی این درد گیر کرده بودم و هر لحظه بدتر میشد. خودم حس میکردم که صورتم رو به کبودی رفته و آذر مداخله کرد:
- برو تو اتاقت آدرینا! همین الان!
دیگه نفهمیدم که چه طور آدرینا از بغلم رفت و دستهام شروع به لرزیدن کردن. شروع سرفههام، تازه آغاز دردی بود که توی سـ*ـینهم افسارگسیخته میتاخت. روی زمین نشستم و چشمهام تاری پررنگی رو نقش میزد. پشت هم نفس میکشیدم و دست آذر به بازوهام نشست. سرگیجه به سرم تبر میزد و با عق کوتاهی، دوباره نفس گرفتم. آذر با ناله، من رو توی بغلش انداخت و شاید این اولین باری بود که انقدر با درد، توی بغلش افتادم.
دستهام به شدت میلرزید و آذر مدارم کلمه «آروم باش!» رو تکرار میکرد. با نفسهای بریدهای خودم رو از توی بغلش بیرون کشیدم. من نمیخواستم انقدر درمونده باشم. مقصر تمام این درد، فرد روبهروم بود. سوزش اشک رو توی چشمهام حس کردم و با ته مونده صدام توی صورت پژمردهاش غریدم:
- تقصیر توئه. تو باعث این حال منی. اگه سه سال پیش نمیشنیدم، از زندگیم نمیگذشتم، حالم به این جا نمیرسید. تو...، تو...
در حالی که کنارم زانو زده بود، با دستهای بی جونیش، دو طرف بازوم رو محکم چسبید و دستهام رو کنار تنم نگه داشت. قدرت زنونهاش به ضعفم چیره شد و همونطور که قطرههای اشک مثل سرباز آماده باشی به نوبت به پایین پرتاب میشدن، با بغض صدای خشدارش، گرفتار درد شد.
- متاسفم! تقصیر منه. من نمیتونم. دیگه نمیتونم آراد. تو پسر منی. هرکاری کنی، تکهای از وجودمی. نمیتونم ازت بگذرم. من توی این چند وقت جون دادم و دیگه نمیتونم. یادته؟ یادته بچه که بودی از روی دوچرخهات افتادی؟ بهم گفتی اگه مامانم بغلم کنه خوب میشم. آراد مهم نیست کی آدم رو به دنیا میاره. من با همین دستها بزرگت کردم. میدونم این عذاب وجدان نذاشت رفتار خوبی داشته باشم؛ اما من خودخواهی کردم و دیگه نمیتونم تاوان بدم. من رو ببخش پسرم...
سعی کردم دستهاش رو کنار بزنم که محکمتر بهم چسبید. قطره اشکی بیاجازه از چشمهام سقوط کرد و چونهم همچنان میلرزید. من حتی نمیتونستم این درد رو کنترل کنم؛ اما قلبم کوره آتیشی بود که خاموش نمیشد. این بار، آذر توی بغلم بیقرار بود. نگاه اشکیم، به وضوح صورت گرد و تپلی که کنار در آشپزخونه نظارهگر این صحنه عاطفی بود رسید. ازش انتظار همین احساسات رو داشتم. این که همون جا وایسته و اشک بریزه. حتی جرأت نکرد که قدمی جلو بیاد و سکوت رو ترجیح داد. انگار که مثل رضا من رو به جرگه فراموشی سپرده بود. چرا کسی که من رو به دنیا آورده انقدر ترسو بود.
آذر به آرومی از بغلم بیرون اومد و من هنوز از پنهون کردن این راز، دلگیر بودم. رازی که زندگیم رو دستخوش تغییر کرده بود. دستهام کنار هم مشت شد و آذر بینی کوچیک استخونیش رو بالا کشید. همونطور که دستش به شال مشکی افتاده از شونهاش میرفت، لبهای نازک خیسش تکونی خورد:
- من باز هم منتظر میمونم.
با دستهای لک دارش، صورتی که جدیدا به لاغری بیش از حد مزین شده بود رو دست کشید. قلبم در حال سوراخ شدن بود و مغزم، در حال گردگیری خاطرات. تمامی لحظههایی که میگفت رو یادم بود؛ اما قفل شدن فکم، اجازه نمیداد که بیش از این چیزی بگم. با دست گذاشتن روی سرامیک بیرون زده از فرش مربعی فضای خالی بین آشپزخونه و راه پله، از جام بلند شدم. هنوز بیتعادل بودم؛ اما باید از این فضایی که انگار گلوم رو فشار میداد، در میرفتم.
همونطور به سمت پلهها راهی شدم و با گرفتن نرده چوبی، پلهها رو یکی پس از دیگری بالا رفتم. تمام وزنم روی دستهای گره خورده به نرده بود که به پاگرد رسیدم. آدرینا از اتاقش که درست روبهروی پاگرد بود، در رو نیمه باز کرد. صورت تپل و کوچیکش بین در و چهارچوب فلزی در گیر کرده بود. برای خاطر جمعیش، لبخندی به اشکهای جا مونده مژههای فردارش زدم. از در بیرون اومد و مثل همیشه به پاهام چسبید. چتریهاش رو با پشت دست کنار زدم و به سمت اتاقم هلش دادم.
به این جای جمله که رسید، مکث کرد و با شک، عسلیهاش رو سمت صورتم چرخوند. انگار که هنوز از نگاه کردن توی صورتم شرمگین میشد. چیزی که از آذر بعید بود. برخلاف همیشه، نمیتونستم دفاعی کنم؛ اما صدای گریه معصومانه آدرینا که زیر گوشم بلند شد، راه نفسم رو گرفت. آنیتا و باران به بالای پلهها رسیده بودن و حتم داشتم ذرهای محبت توی وجودش برای این بچه نبود. آدرینا با همون لحن کودکانهاش به سمت آذر برگشت.
- تو چرا انقدر با من مُشغل داری؟ داداشی نگاهش کن!
و خودش رو توی بغلم پرتاب کرد. سرش روی سـ*ـینهم پناه گرفت و هق زد. نمیدونستم از تلفظ غلط مشکلش بخندم یا به صدای نالهاش توجه کنم. در آخر این من بودم که تاب نیاوردم و دستهام زیر بغلش رفت. میدونستم چند وقت ندیدنم باعث شده حساستر از قبل بشه. چشمهای ریز آذر تا آخرین حد ممکن رو به گشاد شدن رفت و فشار کوچیکی کافی بود تا دست چپم تیر بکشه. درست مثل حشرهای که توی تار عنکبوت گیر کرده، توی این درد گیر کرده بودم و هر لحظه بدتر میشد. خودم حس میکردم که صورتم رو به کبودی رفته و آذر مداخله کرد:
- برو تو اتاقت آدرینا! همین الان!
دیگه نفهمیدم که چه طور آدرینا از بغلم رفت و دستهام شروع به لرزیدن کردن. شروع سرفههام، تازه آغاز دردی بود که توی سـ*ـینهم افسارگسیخته میتاخت. روی زمین نشستم و چشمهام تاری پررنگی رو نقش میزد. پشت هم نفس میکشیدم و دست آذر به بازوهام نشست. سرگیجه به سرم تبر میزد و با عق کوتاهی، دوباره نفس گرفتم. آذر با ناله، من رو توی بغلش انداخت و شاید این اولین باری بود که انقدر با درد، توی بغلش افتادم.
دستهام به شدت میلرزید و آذر مدارم کلمه «آروم باش!» رو تکرار میکرد. با نفسهای بریدهای خودم رو از توی بغلش بیرون کشیدم. من نمیخواستم انقدر درمونده باشم. مقصر تمام این درد، فرد روبهروم بود. سوزش اشک رو توی چشمهام حس کردم و با ته مونده صدام توی صورت پژمردهاش غریدم:
- تقصیر توئه. تو باعث این حال منی. اگه سه سال پیش نمیشنیدم، از زندگیم نمیگذشتم، حالم به این جا نمیرسید. تو...، تو...
در حالی که کنارم زانو زده بود، با دستهای بی جونیش، دو طرف بازوم رو محکم چسبید و دستهام رو کنار تنم نگه داشت. قدرت زنونهاش به ضعفم چیره شد و همونطور که قطرههای اشک مثل سرباز آماده باشی به نوبت به پایین پرتاب میشدن، با بغض صدای خشدارش، گرفتار درد شد.
- متاسفم! تقصیر منه. من نمیتونم. دیگه نمیتونم آراد. تو پسر منی. هرکاری کنی، تکهای از وجودمی. نمیتونم ازت بگذرم. من توی این چند وقت جون دادم و دیگه نمیتونم. یادته؟ یادته بچه که بودی از روی دوچرخهات افتادی؟ بهم گفتی اگه مامانم بغلم کنه خوب میشم. آراد مهم نیست کی آدم رو به دنیا میاره. من با همین دستها بزرگت کردم. میدونم این عذاب وجدان نذاشت رفتار خوبی داشته باشم؛ اما من خودخواهی کردم و دیگه نمیتونم تاوان بدم. من رو ببخش پسرم...
سعی کردم دستهاش رو کنار بزنم که محکمتر بهم چسبید. قطره اشکی بیاجازه از چشمهام سقوط کرد و چونهم همچنان میلرزید. من حتی نمیتونستم این درد رو کنترل کنم؛ اما قلبم کوره آتیشی بود که خاموش نمیشد. این بار، آذر توی بغلم بیقرار بود. نگاه اشکیم، به وضوح صورت گرد و تپلی که کنار در آشپزخونه نظارهگر این صحنه عاطفی بود رسید. ازش انتظار همین احساسات رو داشتم. این که همون جا وایسته و اشک بریزه. حتی جرأت نکرد که قدمی جلو بیاد و سکوت رو ترجیح داد. انگار که مثل رضا من رو به جرگه فراموشی سپرده بود. چرا کسی که من رو به دنیا آورده انقدر ترسو بود.
آذر به آرومی از بغلم بیرون اومد و من هنوز از پنهون کردن این راز، دلگیر بودم. رازی که زندگیم رو دستخوش تغییر کرده بود. دستهام کنار هم مشت شد و آذر بینی کوچیک استخونیش رو بالا کشید. همونطور که دستش به شال مشکی افتاده از شونهاش میرفت، لبهای نازک خیسش تکونی خورد:
- من باز هم منتظر میمونم.
با دستهای لک دارش، صورتی که جدیدا به لاغری بیش از حد مزین شده بود رو دست کشید. قلبم در حال سوراخ شدن بود و مغزم، در حال گردگیری خاطرات. تمامی لحظههایی که میگفت رو یادم بود؛ اما قفل شدن فکم، اجازه نمیداد که بیش از این چیزی بگم. با دست گذاشتن روی سرامیک بیرون زده از فرش مربعی فضای خالی بین آشپزخونه و راه پله، از جام بلند شدم. هنوز بیتعادل بودم؛ اما باید از این فضایی که انگار گلوم رو فشار میداد، در میرفتم.
همونطور به سمت پلهها راهی شدم و با گرفتن نرده چوبی، پلهها رو یکی پس از دیگری بالا رفتم. تمام وزنم روی دستهای گره خورده به نرده بود که به پاگرد رسیدم. آدرینا از اتاقش که درست روبهروی پاگرد بود، در رو نیمه باز کرد. صورت تپل و کوچیکش بین در و چهارچوب فلزی در گیر کرده بود. برای خاطر جمعیش، لبخندی به اشکهای جا مونده مژههای فردارش زدم. از در بیرون اومد و مثل همیشه به پاهام چسبید. چتریهاش رو با پشت دست کنار زدم و به سمت اتاقم هلش دادم.
آخرین ویرایش: