رمان خنجری از جنس دل آسا | مهدیه مومنی .Mahdieh کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉

    -خیلی دلم می خواست که تنهایی سفر کنیم ولی خب با خودم گفتم شاید تو راحت نباشی، نخواستم معذب باشی!
    -از چه لحاظ این فکر رو کردی؟ من توی نیویورک بزرگ شدم راحت تر از من رو نمی تونی جایی پیدا کنی!
    خندید:
    -آره می دونم، ولی خب با خودم گفتم نکنه حوصله ات سر بره یا به هر دلیلی بهت خوش نگذره برای همینم دوست هام رو چند تایی دعوت کردم تا با دوست هاشون یا نامزد هاشون بیان همراهیمون کنن البته بهت اطمینان می دم که باهاشون بهت خیلی خوش بگذره چون بچه های باحال و پایه ای هستن وگرنه انتخاب من نمی شدن!
    سرم رو تکون دادم:
    -واسه من فرقی نمی کنه چه یدونه باشیم چه صدتا!
    -خوشحالم این رو می شنوم، مدام نگران بودم مبادا از این قضیه ناراحت بشی!
    -می بینی که نشدم اصولا کم ناراحت می شم چون زیاد آدم ها و رفتار هاشون برام مهم نیستن!
    با ناراحتی نگاهم کرد:
    -آخه این همه بی احساسی از کجا اومده دل آسا؟!
    جوابش رو ندادم و سرم رو به سمت شیشه متمایل کردم و نشون دادم که نسبت به سوالش قصد جواب دادن ندارم!
    اونم پیگیر نشد و این من رو خوشحال کرد.
    تا آخر جاده ای که از تهران خارج می شدیم خبری نشد و من فکر کردم لابد از اومدن پشیمون شدن دوست هاش، اما وقتی دیدم کنار سه تا ماشین دیگه توقف کرد و در حال باز کردن کمربندش بهم گفت"ایناهاش... زودتر از ما رسیدن انگار!" و بعد پیاده شد فهمیدم که برای اومدن مصمم هستن!
    نمی دونستم باید چی کار کنم، اگر در وهله اول حس کنن فردی خودخواه و لوس و از خودراضی هستم باعث می شد باهام گرم نگیرن و در نتیجه باعث ناراحتی آترون بشم اما اگر صمیمیت توی چشم هام رو می خوندن می فهمیدن که من اصلا خودخواه نیستم پس باید پیاده می شدم!
    انگار آترون منتظرم بود چون مدام بر می گشت، بهم نگاه می کرد و باز مشغول صحبت می شد.
    در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم، باد ملایم که می وزید باعث شد شالم بیفته و من رو عصبی کنه!
    پوفی کشیدم و در حالی که با طمانینه شالم رو مجدد سرم می کردم جلو رفتم و کنار آترون ایستادم:
    -سلام... روز بخیر!
    شش تا دختر بودن و شش تا پسر!
    چقدر زیاد می شدیم تا حالا اصلا مسافرت این جوری نرفته بودم!
    همگی با خوش رویی جواب سلامم رو دادن و آترون معرفی کرد:
    -اینم همون پرنسس خوشکلی که ازش گفته بودم، دل آسا یه دختر غربی البته با چهره ای شرقی و ناز، کل عمرش رو آمریکا زندگی کرده و حالا برای کمی استراحت به ایران اومده و به خواهش من توی این سفر ما رو همراهی می کنه!
    از نطق بلند بالای آترون توی دلم خندیدم و بعد از اون با لبخند محوی دستم رو جلو بردم:
    -خوشبختم!
    دخترا اول جلو اومدن و هر کدوم ضمن فشردن دستم خودشونم معرفی کردن:
    "برفین ، بنفشه ، ثمینا ، ژوان ، دلارام ، زرین".
    چهره ی هر شش نفرشون پر از مهربونی بود و اثری از غرور و تکبر نبود در حالی که مشخص بود از خانواده هایی مرفه و خیلی پولدار تهرانن و این من رو راضی و خوشحال می کرد چون از این قبیل آدم ها بد جور بدم میومد!
    به گرمی با همشون روبوسی کردم چون اونا اقدام کردن و نخواستم که مخالفت کنم.
    بعد از اون پسرا هر کدوم به ترتیبی که متعلق به دخترا بودن جلو اومدن و باهام دست دادن و معرفی کردن:
    "تاویار ، بابک ، بختیار ، رامی ، فاتح ، کاویان".
    از آشنایی باهاشون اظهار خوشبختی کردم و اونام با خوش رویی بهم خوش آمد گفتن و تاویار رو به آترون گفت:
    -اگر بخوایم همین جوری این جا بمونیم تا پس فردا هم نمی تونیم به اهواز برسیم ها!
    بنفشه نیشگونی از بازوی تاویار بیرون آورد:
    -باز سفرمون شروع شد و این آقا شروع کرد به نق نق و عجله کردن، این دفعه می کشمت!
    همه خندیدن و منم لبخند کمرنگی زدم که آترون نگاهی به ساعت مچی‌ش انداخت:
    -بسیارخب حرکت کنیم.
    همه به سمت ماشین هاشون رفتن و منم دنبال آترون رفتم و او با احترام خاصی در رو برام باز کرد و من سوار شدم.
    بعد از این که حرکت کردیم گفتم:
    -توی هر ماشین چهار نفر نشستن؟!
    -آره راحتن، دو تا عقب دو تا جلو، این جوری هر کدومم خسته بشن جاشون رو با هم عوض می کنن منظورم توی رانندگیه!
    -همیشه با هم می رید مسافرت؟
    -آره، من به غیر از مسافرت های کاری، بقیه رو همیشه با این اکیپ می رم چون خیلی باحالن تنهایی رو زیاد دوست ندارم!
    چشم هام رو بستم:
    -برعکس من!
    -هیچ آدمی تنها بودن رو دوست نداره دل آسا، توام چون همیشه تنها بودی فقط بهش خو گرفتی و وابسته شدی یا شاید هم عادت کردی وگرنه کیه که از تنهایی فراری نباشه؟!
    -شاید حق با تو باشه!
    -می دونم که اولین باره حتی این جوری مسافرت می ری، می فهمم که تنها بودی و همیشه در حال اطاعت از پدر و داداشت و دنیای کار، اما دوست دارم توی این سفر راحت باشی و سعی کنی بهت خوش بگذره، واقعا می گم شادی تو خوشحالی منه!
    نفس عمیقی کشیدم:
    -چرا؟!
    -چی چرا؟!
    -برای چی این همه خوشحالی یه فرد غریبه واست مهم شده اونم توی چند برخورد؟!
    -نمی دونم اما دوست دارم کمی از پیله ی تنهاییت بکشونمت بیرون!
    -امیدوارم که موفق بشی!
    -پس خودتم می خوای!
    -چی رو؟
    -این که از تنهاییت بیای بیرون دیگه!
    خنده ی کوتاهی کردم:
    -نمی دونم، در هر حال این رو باید بدونی که تو آدم سمج و پیله ای هستی و ول کن آدم نیستی!
    بلند زد زیر خنده و گفت:
    -خوبه که توی این چند دیدار یکی از شخصیت های من رو که زیاد هم قراره باهاش روبرو بشی رو شناختی، تبریک می گم!
    تبسمی کردم که دستم رو گرفت و بـ..وسـ..ـه ی ریزی بهش زد، بهش نگاه نکردم چون نمی تونستم چشم های پر از محبتش رو ببینم، چون نمی خواستم احساسات دخترونه ام سر باز کنن!
    سعی کردم کمی اطلاعات کسب کنم تا بهتر دوست هاش رو بشناسم برای همین پرسیدم:
    -یکم از دوست هات بگو؟!
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    -من رانندگی می کنم!
    آترون که خستگی کاملا از چشم هاش نمایان بود مخالفت کرد:
    -نه تو نباید خودت رو خسته کنی من خودم از پسش بر میام!
    با اخم گفتم:
    -خیلی بدم میاد جوری رفتار کنن انگار من ضعیفم، یا ناز نازی و لوسم و نمی تونم به خوبی از عهده انجام کارهایی که بهم محول می شه بر بیام!
    آترون با خنده دست هاش رو بالای سرش برد:
    -بسیار خب ببخشید پرنسس، بفرمایید اینم سوییچ!
    سوییچ پرتاب شده به سمتم رو از بین آسمون و زمین گرفتم و چشمکی زدم:
    -برو استراحت کن من خودم می رونم خیالت راحت!
    پشت فرمون نشستم و آترون کنارم جای گرفت، کمربند هامون رو بستیم ک آترون گفت:
    پشت سر اونا حرکت کن که اگر ازشون عقب بمونی راه رو بلد نیستی و سردرگم می شی، می دونم که رانندگیت حرف نداره پس با خیال راحت می خوابم!
    -باشه.
    آترون بـ..وسـ..ـه ای به پشت دستم زد و بعد از اون خیلی سریع خوابید و من هم پشت سر ماشین بختیار به راه افتادم، فلش خودم رو داخل ضبط ماشین فرو بردم و گوش به آهنگ های محبوبم سپردم!
    ×××
    نگاهم رو به هتل پنج ستاره و مجلل مقابلم دوختم، بختیار و فاتح مشغول صحبت با نگهبان بودن، ساعت از سه شب گذشته بود و من کمر درد شده بودم پشت این فرمون!
    نگاهم رو چرخوندم و به صورت آروم و غرق در خواب آترون خیره کردم، انقدر خسته شده بود که حتی با ایستادن ماشین هم از خواب بیدار نشده بود.
    کمی بعد فاتح به کنار ماشین اومد و من شیشه رو کشیدم پایین:
    -دل آسا ما صبر می کنیم تو پشت سر بختیار وارد پارکینگ شو ما هم از پشت سرت میایم چون نگرانم میون شلوغی ما رو گم کنی چون پارکینگ طبقاتی هست و باید بریم طبقه آخرش!
    سرم رو به معنای فهمیدن تکون دادم و او رفت، راه افتادم و بالاخره پس از گذشت نیم ساعت یک جای پارک خوب بهمون دادن و بعد از اون بیدار کردن آترون رو به بابک سپردم و خودم در کنار دخترا ایستادم و منتظر شدم.
    آترون با چشم هایی پف دار پیاده شد و زود از صندوق چمدون ها رو پایین آورد و رو به جمع گفت:
    -معطل نکنید بیاید بریم توی آسانسور!
    به دنبالش روونه شدیم، پس از این که به هتل وارد شدیم کاویان زودتر اتاق ها رو درست کرده بود و همه رو دو نفره انتخاب کرده بودن به غیر از اتاق بختیار و ثمینا که سه نفره بود و یه سرویس برای بچه شون هم داشت!
    بختیار به سمتمون اومد:
    -زرین و دل آسا با هم تو یه اتاق هستن اینم کارت اتاقتون!
    زرین با لبخند گرمی کارت رو به سمتم گرفت:
    -تو زودتر برو خسته ای من یکمی با کاویان می مونم و بعدش میام!
    -مشکلی نیست.
    آترون تا اتاق که توی طبقه سوم بود همراهیم کرد و جلوی ورودی چمدونم رو جلوی پام گذاشت:
    -اتاق اون ته راهرو واسه من و فاتح هست هر کاری داشتی می تونی بهم خبر بدی یا حتی اگر از جات راضی نبودی بگو تا اتاق تک نفره برات بگیرم!
    سرش رو نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد:
    -آخه می دونم تو عاشق تنهایی هستی!
    لبخند محوی زدم و گفتم:
    -به قول تو بد نیست کمی معشـ*ـوقه ام رو ول کنم و بیام توی جمع!
    مکثی کردم و ادامه دادم:
    -مشکلی پیش نمیاد و راحتم شب بخیر!
    -شب بخیر پرنسس!
    وارد شدم، کارت رو توی جایگاه ش گذاشتم و چراغ ها روشن شد، در رو به نرمی بستم و از دیزاین اتاق خوشم اومد!
    سریع چمدونم رو خالی کردم و توی کمدم جا به جاشون کردم و دوش کوتاهی گرفتم، هوای این شهر بدجور گرم بود حق با برفین بود!
    کولر گازی رو روی درجه تند گذاشتم و با لـ*ـذت رو تخت نرم دراز کشیدم و متوجه اومدن زرین هم نشدم چون زود خوابم برد!
    ×××
    -الو سلام پدر!
    -به به سلام اهورا جان چقدر خوشحالم که صدات رو می شنوم!
    -متشکرم، زنگ زدم بهتون تا خبر مسافرت رفتن دل آسا رو بدم خب خیلی یهویی شد اینه که الان بهتون خبرش رسید!
    -وای اشکال نداره بالاخره اونم خسته شده حق داره کمی تفریح کنه و بخواد که با ایران کشور مادریش آشنا بشه راحتش بذار اگرم به کمک احتیاج داشتی بگو تا یکی از آدمای قابل اعتمادم رو برات بفرستم!
    -نه اصلا مشکلی نیست منشی که برای شرکت آوردید زرنگه و می تونه توی انجام کارها بهم کمک کنه!
    -اوه بله می دونم منظورت اون دختره اس، آناهیتا!
    -آره دقیقا!
    -خب درسته شاید زرنگ باشه اما قابل اعتماد نیست متوجه باش که چه چیزهایی رو بهش می گی، نباید اسرارت رو فاش کنی!
    -نه خیالتون راحت خب من دیگه قطع می کنم خدانگهدار!
    -خدانگهدار!
    سرم رو بین دست هام گرفتم، چقدر پدر راضی بود از مسافرت رفتن من و این یعنی می خواست توی نبودم بیش از پیش کثافت کاری هاش رو جلو ببره و نگران بود روحیه دخترونه من و دل رحمی هام جلوش رو بگیره که با دک کردنم و نبودنم توی سیستمش حتی توی ایران باعث شده به اهدافش برسه ولی خب نمی دونه که دل آسا دست پرورده خودشه و هیچ کس نمی تونه گولش بزنه!
    خواستم لپ تاب رو ببندم که با ورود سریتا توی اتاق کار پدر منصرف شدم و تند هدفون رو توی گوشم گذاشتم تا صداشون رو واضح بشنوم!
    "-خب سریتا چه خبر؟
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉

    -قاچاق اعضای بدن به خوبی انجام شد، امروز هم کامیون گوشت های فاسد رو از مرز عبور می دیم و پول هنگفتی به حسابتون واریز می شه!
    پدر با لذتی عمیق به چشم های وحشی سریتا خیره شد:
    -خوبه از کارت راضی ام، داری کم کم اعتماد من رو جلب می کنی پسر، آفرین!
    جلوش ایستاد، سریتا یک سر و گردن ازش بلند تر بود و هیکلش عضله ای و خاص!
    -خصوصا که فعلا خبری از دخترمم نیست، خیلی خوب فرستادمش دنبال نخود سیاه نه؟!
    اخم های سریتا درهم شد و من متعجب شدم!
    -چرا؟ مگه نه این که اون خیلی باهوشه و می تونه کمک کنه!
    -اون هر چی هم که مردونه رفتار کنه در آخر یه دختره، یه زنه و زن ها احساساتی ان و نمی تونن صحنه های دلخراشی مثل کشتن یک خانواده رو تحمل کنن، سریتا می دونم که دخترم عالیه و هر کاری بهش محول کنی موفق به انجامش می شه ولی خب این مسئله رو هم نادیده نمی گیرم!
    -چه فرقی می کنه توی ایرانم با بودنش کنار اهورا یعنی این که توی سیستم شما هست!
    -تو خیلی زرنگ و باهوشی، اما این رو بدون همیشه یه آدم باهوش تر از توام هست سریتا، اون با دست های خودش رشته ی همکاریش با باند من رو توی ایران هم پاره کرده و فعلا هیچ نگرانی از جانب او ما رو تهدید نمی کنه اون رفته مسافرت حالا همراه کی و چطوریش رو نمی دونم و برام مهم نیست چون هرجا بره حتی بین یه لشکر، به خوبی می تونه از خودش محافظت کنه ما بهتره به کارهای خودمون برسیم!
    دست سریتا رو که مشت شد به خوبی دیدم و سر درد بدی گرفتم از حرف های پدر!
    پس اون هنوز هم بعد از این همه سال به من تکیه نکرده بود و مثل اهورا من رو قوی نمی دید و خیال می کرد احساسات زنانه ام رو توی نطفه خفه نکردم و قراره جا بزنم!
    پوزخندی زدم و به شدت لپ تاب رو بستم و پنجه هام رو توی موهام فرو بردم که صدای زرین باعث شد خودم رو کنترل کنم:
    -صبح بخیر عزیزم، دیشب خوب خوابیدی؟!
    نگاهی به چهره ی سر حالش انداختم، نباید قوی بودنم رو با این حرف ها کنار می گذاشتم باید جوری رفتار می کردم که هنوز هم مثل قبل همه بدونن دل آسا شکست ناپذیره این رو حتی سریتا هم فهمیده!
    از جا بلند شدم و با لبخند جواب زرین رو دادم:
    -آره آره خیلی خوب بود، الان کاملا سر حالم!
    -خوبه پس من یه دوش می گیرم و حاضر می شم تا بریم برای صبحونه!
    با رفتنش لپ تاب و لوازمم رو جمع کردم و سر جای خودشون گذاشتم تا کسی دستش بهشون نرسه!
    با تقه هایی که به در خورد به اون سمت کشیده شدم و با باز شدن در، آترون مقابلم ظاهر شد:
    -صبحت بخیر مادمازل!
    دست هام رو بلند کردم:
    -از آمریکا فرار کردم تا این کلمه رو برای مدتی نشنوم و خود واقعیم نباشم حالا باز یادم ننداز!
    خندید و دنبالم وارد اتاق شد:
    -چشم هر چی شما بگی!
    روی دسته مبل نشستم که جلوم ایستاد:
    -چقدر ناز شدی!
    کلاهی که روی سرم بود رو عقب تر زد و چشمکی زد:
    -باید اعتراف کنم تو غربی و شرقی رو با هم داری، چهره ات خاصه!
    -اومدی این جا تا این ها رو بگی؟!
    اخم کرد:
    -دل آسای صبحگاهی نباید بداخلاقی کنه ها!
    موهام رو عقب زدم:
    -باشه باشه، حالا حرفت رو بزن!
    -اومدم دنبالت تا بریم برای صبحونه!
    -باشه تو برو منم با زرین میام!
    بازوم رو گرفت و کشید:
    -تو نگران زرین نباش نامزدش میاردش بیا بریم!
    با هم به رستوران هتل رفتیم و در کنار بچه ها صبحونه ای مقوی خوردیم که بیش از پیش سر حالمون کرد!
    بعد از خوردن صبحونه توسط تاکسی به سمت "پل سفید اهواز" رفتیم و من کنجکاو بودم هرچه زودتر جاذبه های گردشگری این شهر رو از نزدیک ببینم!
    ژوان که کنارم نشسته بود از شیشه تاکسی به بیرون خیره شد و لبخند زد:
    -چند بار به این شهر اومدم به همراه خانواده ام ولی واقعا همراهی با رامی که عشقمه یه مزه دیگه ای داره!
    لبخند زدم که ادامه داد:
    -خب البته شاید تو الان حس من رو نتونی درک کنی چون نامزد نداشتی یا عاشق نبودی ولی انشاالله بعدا به حرفم می رسی!
    -آره خب شاید!
    -این جا رو دفعه اوله که میای؟
    -من کلا دفعه دوم یا سومه که قدم توی ایران می ذارم این جاها که دیگه جای خودش رو داره!
    -اهواز یکی از کلان شهرهای ایرانه و به عنوان مرکز استان خوزستان به حساب میاد، مساحت این شهر(18650) هکتاره و از لحاظ جمعیت هفتمین شهر شلوغ ایران به شمار میره برای همین هم میزان آلودگی هوا توی این شهر خیلی زیاده به طوری که بعد از تهران و اصفهان بیش ترین میزان آلودگی رو به خودش اختصاص داده!
    -آره انگاری هوا گرفته اس!
    -به خاطر وجود هوای کثیفه که آسمون این شکلی نشون می ده، واقعا حیفه از این که شهرهای زیبایی مثل اهواز به خاطر وجود آلودگی باعث می شه زیاد کسی رغبت و تمایلی نشون نده واسه زندگی کردن این جا و اطرافش!
    با رسیدن به مکان مورد نظر تاکسی ایستاد و همه پیاده شدیم، آترون پول سه تاکسی رو حساب کرد و با رفتنشون کنارم ایستاد:
    -اینم از پل سفید یا پل معلق!
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    واقعا لذیذ بود، همون جوری بود که ژوان تعریفش رو کرده بود.
    بعد از غذا بختیار میز رو حساب کرد و همه توسط تاکسی به هتل برگشتیم.
    توی راه از ثمینا پرسیدم:
    -موادی که داخل رولت به کار رفته بود چی بودن؟!
    خندید:
    -پس حالا که در موردش می پرسی معلومه دوست داشتی!
    -آره واقعا خوشمزه بود!
    -تخم مرغ، جعفری، نمک، فلفل و زرشک و گردو!
    لب هام رو جمع کردم:
    -جعفری دیگه چیه؟!
    ثمینا میون خنده توضیح داد:
    -جعفری یه نوع سبزی هست که طعم خوبی داره و توی مغازه های میوه فروشی می تونی تهیه کنی!
    سری تکون دادم و بعد از رسیدن به هتل همه به اتاق هامون رفتیم و برای استراحت حاضر شدیم.
    ×××
    نگاهم رو به آبشار روبروم دوختم، نفس عمیقی کشیدم و عکس هایی که از گوشی ژوان برای خودم فرستاده بودم رو برای اهورا فرستادم تا به گوش پدر برسه!
    باید خیالش راحت می شد که من ازشون دور شدم و غافل، تا بتونم بفهمم چه چیزهایی رو از من مخفی می کنه!
    مطمئن بودم که تمامی این عکس ها به محض رسیدن به دست اهورا برای پدر ایمیل می شه چون اهورا عادت نداشت موضوعات مهم رو از پدر مخفی کنه و منم همین رو می خواستم!
    بعد از این که تیک خورد گوشی رو خاموش کردم و توی جیب شلوار جینم گذاشتم، مجدد به آبشار مصنوعی مقابلم خیره شدم.
    آب رودخانه به بالای پل کشیده می شد و فواره ها از دو طرف پل به داخل رودخانه می ریختن!
    این جا به گفته آترون پل مصنوعی اهواز یا پل هفتم نام داشت.
    عمدا توی شب به این جا اومده بودیم تا از بازی آب و نور لـ*ـذت ببریم!
    توی شب با روشن شدن فواره های رنگی و نور پردازی، پل جلوه‌ی خیلی زیبایی می گرفت که مسلما توی روز همچین چیزی بی مزه به نظر میومد!
    روی سکویی که نشسته بودم تکونی خوردم که آترون کنارم نشست و دست هاش رو روی سـ*ـینه در هم گره زد:
    -چه حسی داری دل آسا؟!
    -چرا می پرسی؟
    -چون می خوام بدونم واقعا لـ*ـذت می بری از این گردش یا نه؟!
    -اگر لـ*ـذت نمی بردم می گفتم، دلیلی نمی بینم که بخوام دروغ بگم بهت آترون!
    -نه دل آسا نگفتم تو دروغ می گی، فقط چون از اول نمی خواستی دعوتم رو قبول کنی برای همین می خوام مطمئن بشم الان کاملا راضی هستی از این جا بودنت!
    -آره خیلی راضی ام، این چیزهایی رو که تو بهم نشون می دی شاید دیگه هیچ وقت فرصت نکنم ببینم!
    -آخه چرا؟!
    -چون دیگه مشخص نیست بتونم بیام ایران یا نه!
    -این جا زادگاه توئه، چرا نتونی بیای؟
    -آینده مشخص نیست آترون، توی این دنیا نباید به هیچ چیز وابسته بشی، نباید دل ببندی که بعدا بشن نقطه ضعفت!
    -اما وابستگی اختیاری نیست دل آسا!
    اخم روی صورتم نشست، انگار آترون از این جمله منظوری داشت!
    -باید اختیاریش کنی، نباید اجازه بدی چیزهای ناچیز برات مهم بشن، باید همیشه تنها باشی تا کسی نتونه به وسیله اون نقطه ضعفت تو رو تحـریـ*ک یا تهدید کنه!
    -تو چرا این همه به همه چیز بد بینی دل آسا؟!
    -چون یک عمر یاد گرفتم این جوری زندگی کنم آترون!
    به عمق چشم هام زل زد، پوزخندی زدم و نگاهم رو به کفش هام دوختم، دستم رو گرفت:
    -این عقیده ها نمی تونن تا ابد توی ذهنت بچرخن و حق تجربه‌ی خیلی چیزها رو ازت بگیرن دل آسا، تو باید خودت رو از شر این افکار شوم راحت کنی، باید بدونی که زندگی همیشه هم فقط غم نداره می تونی با خیلی چیزها صاحب شادیش هم بشی!
    -اما من تا الان از این احساس و افکارم لطمه ای نخوردم که ازشون ناراضی باشم آترون، زندگی باید خالی از هر نوع وابستگی باشه وقتی این جوری باشه می تونی خیلی راحت از همه چیز دل بکنی حتی از این دنیا!
    -واقعا نمی فهمم یه دختر به ظریفی تو چطوری این چنین افکار زشت و ناامید کننده ای رو توی سرش پرورش می ده!
    -بالعکس من اصلا ظریف نیستم آترون، زندگی به من تجربه های زیادی یاد داده که خب پدرم هم توی این مسئله دخیل بوده، اون انقدر آزاده که حتی روزی اگر من رو قربانی کنن کوچک ترین لطمه ای نمی بینه چون آزاد زندگی کرده!
    -اما تو نمی تونی این قدر بی رحم باشی!
    نگاهم رو به افرادی که در نزدیکی مون بودن و بهمون خیره شده بودن انداختم و با صدای بلندی گفتم:
    -می شه سرتون به کار خودتون باشه؟!
    خیلی زود نگاهشون رو گرفتن، رو به آترون که از روی صندلی بلند شده بود و جمله آخرش رو داد زده بود گفتم:
    -توام بشین تا بیش تر از این جلب توجه نکردی!
    انگار به خودش اومد، مجدد نشست و دستش رو توی موهاش فرو برد!
    دستم رو روی پاش گذاشتن و آروم گفتم:
    -محبت و دوست داشتن و این جور احساسات توی وجود من جایی نداره آترون، من از موقعی که چشم باز کردم یاد گرفتم این جوری زندگی کنم و مطمئنم که نه خودم نه هیچ کس دیگه نمی تونه من رو از لاک خودم بیرون بیاره!
    برگشت سمتم و با التماس به چشم هام زل زد:
    -ازت خواهش می کنم دل آسا این جوری نگو، توام یه دختری اونم به زیبایی ملکه ها، خیلی ها هستن که خواستار داشتنت هستن چرا می خوای تا آخر عمرت صلیب تنهایی رو به دوش بکشی؟!
    -چون نصف عمرم رو باهاش اومدم و احساس پشیمونی هم نمی کنم آترون!
    از جا بلند شد و با ناراحتی گفت:
    -امیدوارم همیشه همین جور باشه که تو می گی دل آسا، امیدوارم اون روز که متوجه اشتباهاتت می شی خیلی دیر نشده باشه!
    با رفتنش پاشنه کفشم رو روی زمین کوبیدم و زمزمه کردم:
    -تو نباید به من دل ببندی آترون، می دونم که این حرف ها باعث می شه آتش نوپایی که از سمت من توی دلت روشن شده تبدیل به خاکستر بشه اما این به نفع خودته و من از این سردی احساس رضایت می کنم!
    ×××
    بعد از اون شب رفتار آترون متفاوت شد، به خوبی متوجه می شدم که از من دوری می کنه و سعی داره احساسش به من رو توی نطفه خفه کنه منم از این کار احساس رضایت می کردم و کمکش می کردم!
    اما مثل همیشه هوام رو داشت و همراهیم می کرد اما مثل دو دوست که احساس خواهر برادری می کردن!
    نمی دونم دوست هاش هم متوجه شده بودن یا این که نه ولی واقعا اون قدر اطرافم پرسه می زدن که سردی رفتار آترون رو اصلا احساس نمی کردم و بیش تر وقتم با ثمینا و راتین سپری می شد!
    مکان های دیگه ای رو هم توی اهواز دیدیم که واقعا دیدنشون خالی از لطف نبود!
    مکان هایی مثل پل طبیعت کیانپارس، دانشکده سه گوش، منزل ماپار که یکی از بناهای تاریخی اهواز به شمار می رفت و سد شوشتر!
    از جمله جاهایی بودن که آترون ما رو برای دیدنشون برد و اون قدر عکس انداختیم که حافظه گوشی ها کاملا پر شده بود!
    راتین توی این چند روز حسابی باهام صمیمی شده بود و اغلب مواقع توی آغـ*ـوش من خوابش می برد و بعد از اون بختیار ازم می گرفتش و کلی تشکر می کرد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا