رمان این‌جا قتلی اتفاق افتاده | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست نوزدهم
گلی جون با دو، از آشپزخونه بیرون اومد. هل شده و با رنگی پریده، نظاره‌گر صورت آتشفشانی آذر بود. کنار آذر ایستادم. دست‌هاش رو کنار پاش مشت کرده بود و تنش به وضوح می‌لرزید. درست لحظه‌ای که می‌خواستم چیزی بگم، بابا از پله‌ها پایین اومد.
- چی شده آذر؟!
صداش مثل همیشه با صلابت و محکم، توی فضای سالن پیچید. سؤالی که ذهن من رو هم درگیر کرده بود. این ماجرا چه ربطی به گلی جون داشت. آذر به سمت گلی یورش برد و با گرفتن بازوش، سعی به کشیدنش کرد.
- از خونه من برو بیرون! تو گفتی. قرار بود لال باشی و هیچی نگی؛ اما تو گفتی. می‌دونم که تو گفتی. دلت طاقت نیاورد و گفتی.
گلی جون دستپاچه و سردرگم، سعی می‌کرد از دست آذر خلاص شه. نامفهوم حرف می‌زد و دستم رو دور بازوی آذر که از خشم منقبض شده بود، پیچوندم.
- چی کار می‌کنی؟ چه ربطی به گلی جون داره؟!
با چشم‌های برزخیش، به سمتم برگشت و چشم‌هام رو هدف گرفت. توی همین لحظه بود که بابا مداخله و دست آذر رو از بازوی گلی جون رها کرد.
- به خودت بیا آذر! خودت هم می‌دونی که حقشه.
آذر با ناله‌ای به سوزناکی غرق شدن توی درد، به سمت بابا برگشت.
- تو نمی‌دونی فرید. من بهت ده ها بار گفتم. حتی امروز. حتی چند ساعت پیش بهت گفتم و تو باور نکردی. حال من رو نمی‌فهمی. حالم مثل کسیه که زنده زنده توی آتیش انداختنش. طاقت نمیارم. اون فقط پسر منه!
بابا همون طور که آذر رو بغـ*ـل گرفته بود، به سمت گلی جون برگشت.
- گلی خانوم من معذرت می‌خوام!
گلی جون که به پهنای صورت گردش اشک می‌ریخت، با مظلوم‌ترین حالت ممکن، چشم‌های قهوه‌ای روشنش رو فشار داد.
- آقا به خدا من هیچی نگفتم. اولا من قسم خوردم، بعدش هم وضعیت آقا آراد رو می‌دونم، چرا باید شوکه‌اش کنم؟
دستم رو بالا بردم و میون بحث و جدال بالا گرفته‌اشون، خودم رو جا دادم:
- یه لحظه. یعنی توام می‌دونستی گلی جون؟ یعنی همه‌اتون می‌دونستین؟
گلی جون نگاه دزدید و رو به سمت آذر که با غضب نگاهش می‌کرد برگشتم. گردنم نبض می‌زد و برای این باتلاق دروغ، دنبال چاره‌ای بودم. این بار به سمت بابا برگشتم و پر شک پرسیدم:
- تو یه زن دیگه داشتی بابا؟!
به چشم‌های ناامیدم خیره بود و چرخش گردن آذر رو از گوشه چشم دیدم.
- آره!
- نه!
آره‌ای که ملتمس از دهان آذر پرید و نه محکمی که بابا اداش کرد. قدمی عقب رفتم و نگاهم بین بابا و آذر جابه جا شد. نگاهی پر از شاخه و برگ شک. آذر چشم‌های ریز و خمارش رو روی هم فشار داد و لب زد:
- آ خرین امیدم رو هم ازم گرفتی فرید.
بابا که این بار رگه‌های عصبانیت ما بین صداش جولون می‌داد، به سمت آذر گردن چرخوند.
- برای جمع کردن یه دروغ، دروغ بعدی لازم نیست. برای پاک کردن یه اشتباه، ارتکاب یه اشتباه دیگه درست نیست.
و به سمتم چرخید. منی که چشم‌هام از لب‌های لرزون آذر برداشته نمی‌شد. مثل بچه خطاکاری، سربه زیر انداخته بود. بابا دست‌هام رو که درست مثل تکه یخی بود، مابین دست‌های گرمش جا داد.
- از اول هم نگفتنش بهت، کار درستی نبود. مثل همیشه ازت نمی‌پرسم که چه طور فهمیدی. حتی چند ساعت پیش هم که آذر با نگرانی یه چیزهایی برام تعریف کرد، خودم رو آماده کرده بودم. درواقع من همیشه برای این لحظه آماده بودم. هر کاری تاوانی داره. تو مثل همیشه تنها قهرمان زندگی منی و این هم خون نبودن چیزی رو عوض نمی‌کنه. بالاخره باید روزی بهت گفته می‌شد. می‌دونم خیلی کلیشه‌ای شده؛ اما خدا تو رو توی روز بارونی بهمون داد. درست زمانی که سه روز از مرگ اولین بچه‌امون می‌گذشت.
مکث کرد و دست‌هام ناخواه، از دست‌هاش جدا شد و کنار پام افتاد. فرد روبه‌روم، پدرم نبود؟! من با نبود آذر کنار اومده بودم؛ اما نبود این مرد، من رو از پا می‌انداخت. درد، شروع به اسارت گرفتن قلبم کرده بود. هاله اشک، دیدم رو ناواضح کرد و انگار کسی با دست، گلوی نازک شده‌م رو فشار می‌داد. سرش رو بالا گرفت. دستی لای موهای جوگندمی حالت دارش کشید و با لبخند همیشگیش ادامه داد:
- اون شب کسی در خونه رو زد. آذر افسرده بود ومن هم پکر. مرد و زنی پشت در بودن. بچه‌ای گریه می‌کرد. آذر با گرفتن بچه و موندن اون‌ها توی خونه، مُهر به دهن همه زد. اسم اون بچه رو روی تو گذاشتیم. زن دومی در کار نیست. مادر و پدرت همین جان. همیشه بودن. توی همین خونه. کنار تو. اونا تو رو نفروختن، فقط امانت دادن. امانتی که ما نتونستیم ازش مراقبت کنیم.
گلی جون صدای خفه شده توی سـ*ـینه‌اش رو بیرون فرستاد. آذر که کمی سِرتر شده بود، موهای خیس از اشک و پریشونش رو بالا زد. لکنتی میون کلام گلی جون جا گرفت.
- من...، من متاسفم! به خدای احد و واحد آذر خانوم من...، من هیچی نگفتم.
توی این حال، سرگیجه نامردی، آنتن دیدم رو قطع کرده بود. قدمی عقب رفتم و ناباور از سکوت آذر و هق هق گلی جون، سر کج کردم.
- یعنی مادر من توئی؟! کسی که از بچگی فکر می‌کردم...، این مسخره‌ست. شماها...، شماها چی کار کردین؟!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیستم
    دست‌های تپلش رو تندتند به معنی «نه!» تکون می‌داد. انگار خودش هم باورش شده بود که من بچه‌اش نیستم. مردمک خشک شده از تعجبم، میون حدقه‌هام قدم می‌زد. مادر من کسی بود که به عنوان خدمتکار توی خونه‌امون کار می‌کرد! سردرگم لب‌هام از هم فاصله گرفت:
    - متاسفی؟! چون من فهمیدم؟ فقط همین؟ عجب کلمه بدی یاد گرفتین. تا میوفتین توی دردسر زمزمه‌اش می‌کنین. این کلمه چیزی از درد من کم نمی‌کنه. از پنهون کاریاتون کم نمی‌کنه. نمی‌دونم چرا انقدر خونسردین؟ چرا انقدر بی مسؤلیتین؟ من اون کسیم که داغون شده. نگران چی هستین؟ عادیه؟ مگه توی دنیا چند تا بچه مثل من کنار خونواده‌اشون زندگی می‌کنن و نمی‌کنن؟ چرا ساکتین؟ یکی به من قلب شکسته‌م رو پس بده. دنیایی که روی سرم آوار شده رو پس بده!
    کلمات از دهانم، به سمتشون می‌دویید. با فریادم، می‌خواستم به خودم به قبولونم که مرگ یه بار، شیون یه بار. به سمت گلدون پایه بلند شیشه‌ای آذر رفتم. از زیر آیفون بلندش کردم و بدون نگاه به کسی، به سمت نشیمن سمت چپم پرتابش کردم. گلدون شکست و باهزاران تکه همراه شد؛ اما شعله‌های درونم آروم نگرفت. جیغ خفه آذر رو شنیدم و بابایی که با ناله صدام کرد:
    - آراد!
    نگاهش سمت هزاران تیکه شیشه‌ای که سهمی از قلب شکسته شده‌م نداشت، بود. بارها و بارها این صدای شکستن، درونم رو پر کرد و من خالی نشدم. هنوز هم نگاهم سمت ذراتی بود که با عشـ*ـوه روی پارکت قهوه‎ای می‌چرخیدن و به سمت زیر مبل می‌رفتن. می‌دونستم یه روزی می‌شکونمش؛ اما نمی‌دونستم بعد از شنیدن صدای دردم. نگاه زخمیم رو به سمتشون گرفتم. از پرحسی، بی‌حس شدم. مگه این بدن، چند تا حس رو می‌تونست توی خودش جا بده. بی‌حسی، درست مثل دارویی، دُز به دُز وارد رگ‌های منقبضم می‌شد. زمزمه ذهنم به دروغ بودن این روایت اعتقاد داشت و من می‎خواستم از این خونه لعنتی بیرون برم. خونه‌ای که امروز، من رو برای همیشه مدفون کرد. من رو توی خاطرات تبعید شده ذهنم چال کرد و خندید.
    در کشویی هال با ناله‌ای باز شد و نگاهم روی قد غوز افتاده آقا رضا چرخید. عقب‌تر رفتم. با زبونی بند اومده و حالی از هم گسسته، نگاهم بین صورت چهارنفرشون چرخید. گلی جونی دست از اشک ریختن نمی‌کشید و بابا، آه که هنوز هم برام بابا بود. تاسف حاکم چهره‌اش بود و آذر دیگه گریه نمی‌کرد. آقا رضا با صدای بمش، جمع رو متوجه خودش کرد.
    - چیزی شده آقا؟!
    کنار ستون آیفون کز کرد و نگاهش بین تیکه شیشه‌های براق که روی فرش پهنا گرفته بود می‌چرخید. چه عجیب که سرگیجه‌م از بین رفت. چه عجیب که دردی به تنم چنگ نمی‌زد. فقط کمی، کمی تار می‌دیدمشون. من شبیهش بودم؟! نه، این مرد نمی‌تونست پدرم باشه. کسی که با تمام سلول‌های تنم ازش متنفر بودم نه! مثل وحشت‌زده‌ها نگاهش می‌کردم. موهای نصفه و نیمه‌اش، گونه‌های استخونی بیرون زده‌اش، بینی ورم کرده گوشتیش، من شبیه کدومش بودم. دست خودم نبود، دنبال تفاوت می‌گشتم. دنبال چیزی که این حقیقت رو نقض کنه. دستم‌هام آروم بالا رفت و به صورتم رسید. بینی قوس دارم، نه شبیهش نبود. چشم‌هام، چشم‌ها هیچ وقت شباهت رو انکار نمی‌کردن. با دیدن نگاه مات شده‌م، دستی به جلیقه مشکی رنگ و رو رفته‌اش کشید. یعنی من مثل این آدم پستی که زنش رو زجر می‌داد بودم؟! نه من نمی‌تونستم. دست‌هام آروم از روی صورتم سر خورد و این بار، کنار پام مشت شد.
    - من شبیهش نیستم! نمی‌تونم باشم! نمی‌تونم! اینی که تازه می‌گـه چیزی شده؟! با چه رویی این سؤال رو می‌پرسی؟! شماها دیوونه این! من...
    مایع داغ و گزنده‌ای تا حلقم بالا اومد و مانع از ادامه حرفم و دست راستم روی لب‌های خشک شده‌م قفل شد. توانی برای فریاد نداشتم و تمام صداهای مغزم رو زنده به گور کردم. این شوک بزرگ، مغزم رو از کار انداخته بود. دست چپم سمت قلبم رفت و چنگی که زدم، این درد رو آروم نکرد. رگ‌های سرم با اصرار برای بیرون زدن آماده باش بودن و به خودم می‌پیچیدم.
    دست‌های تکه یخ شده‌م، حال نزار و وخیمی که تلخی زندگی رو مثلی پوتکی از یادآوری، مدام به سرم می‌زد، هیچ کدوم نمی‌تونست توصیف درستی از تئاتر رو به روم باشه. چه کلیشه مزخرفی بود. انگار که از دنیا طرد شده بودم. بارها دیده بودم کسایی که به فرزند خوندگی گرفته شده بودن؛ اما این جورش که مرغ همسایه برای من هم غاز باشه رو نه!
    مثل فیلم، خاطرات دبیرستانم از مقابل چشم‌هام عبور کرد. همکلاسی داشتم که حتی اسمش رو هم یادم نمیاد. از پرورشگاه آورده بودنش. خیلی خوشحال بود. می‌گفت قدر پدر و مادرش رو می‌دونه؛ چون فقط آدم‌هایی که نداری می‌کشن قدر داشته‌هاشون رو می‌دونن. نمی‌دونم چرا؛ اما اون روز که این رو می‌گفت، من با تکبر به خودم می‌گفتم هیچ وقت مثل اون نیستم. اما توی این لحظه، من درد دارترین حالت ممکن رو تجربه کردم. تجربه‌ای که گس بودنش، مثل جیغ مرغابی‌های وحشی روی آب دریا که لـ*ـذت دریا رو می‌گیرن، آرامش رو ازم گرفته بود. این شوک، نای حرف زدن رو از من گرفت. آتیشی درونم ایجاد کرد که نای فریاد نداشت. صدای مبهمی از آقا رضا شنیدم که با اون صدای بم و خاص همیشگیش گفت:
    - یعنی چی که فهمیده آقا؟! چه جوری؟
    به خودم اومدم و این اغمای طولانی، من رو با خودش به قهقرا می‌برد. تمام کتفم یک باره درگیر درد شد و نفسم برای بیرون اومدن، قدرتی نداشت. وهم سیالی، به جای اکسیژن وارد ریه‌هام می‌‎شد. با زانو روی پارکت افتادم. تق! چیزی درونم شکست. چیزی شبیه به قلب! عضوی که سال‌هاست بودنش رو فراموش کردم. حس می‌کردم عضوی از وجودم کنده شده. دلم نمی‌خواست به چشم‌های هیچ کدومشون نگاه کنم. من هنوز درست حساب پس نگرفته بودم؛ اما حتم داشتم این ضعف به نفعشون شده.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و یکم
    کسی دستش رو به شونه‌م رسوند و از پشت توی بغلش افتادم. قطره‌های سرد عرق ، با بی‎رحمی تمام عیاری برای رسیدن به تن تیکه تیکه شده‌م، از هم سبقت می‌گرفتن. انگار که یه فیلم رو از سر می‌گذروندم. زخمی و خرد شده. سر انگشت‌هام سردتر می‌شد و مغزم دیگه کار نمی‌کرد. سقوط آزاد و این حال پرواز، من رو به سمت زمین کشوند. صداهای ناهنجاری برای بستن چشم‌هام مداخله کرد و برای پایان این زندگی، کرکره چشم‌هام کشیده شد.
    فصل سوم
    آخرین روز از ده روزی بود که توی بخش سپری می‌کردم. درست هفده روز از پیوند و زندگی با قلب جدیدم می‌گذشت. بالاخره کار خودشون رو کردن. روزهای چسبیده به تخت، سرسام آور بود. فقط چشم‌هام سقف سفید رو می‌دید و گوش‌هام صدای دینگ دینگ دستگاه‌ها رو می‌شنید. نه! یه صدای دیگه‎ای هم شنیده می‌شد. صدای ضربان تازه‌ای که با میـ*ـل می‌تپید. حس عجیبی داشتم. تمام این چند روز، کسی رو برای ملاقاتی رو نپذیرفته بودم. آدم‌های دروغگویی که پایه‌های زندگیم رو سست کرده بودن.
    بعد از به هوش اومدنم، به دکتر فرهادی قول داده بودم که آروم باشم. فکرهای مختلفی توی سرم پرسه می‌زد. نگاه از قطرات سِرمی که به سمت دستم می‌رفتن، گرفتم. تنم کرختی رو به یدک می‌کشید و دلم مدام می‌خواست بخوابم. درست لحظه‌ای که چشم‌هام روی هم می‌رفت، در سفید اتاق که انتهای دست راستم بود، باز شد. شخصی با هل وارد شد و در رو پشتش بست.
    به آرومی توی جام جابه‌جا شدم. نفس‌نفس می‌زد و لباس سفید و گلدار بیمارستان تنش بود. به سمتم برگشت. نگاهم بعد از روسری صورتی روی سرش، به چشم‌های گرد و مشکیش افتاد. با لبخند لب‌های نازک و بی‌رنگش، به سمتم اومد. دمپایی‌های سفیدش روی کاشی براق اتاق، کشیده می‌شد. توی بدترین زمان ممکن وارد اتاقم شده بود. به سرعت و پرتعجب، جبهه گرفتم:
    - تو کی هستی؟!
    کمرش تا تخت می‌رسید و شونه‌هاش تا نگاهم. دستی لای موهای مشکی لَختش، برای بردنشون زیر روسری کشید.
    - آیلارم. آیلار رضایی. از دیدنت خوشوقتم. ممنون که اجازه دادی توی اتاقت بیام!
    تندتند حرف می‌زد و ابروهای پرپشتم برای بالا رفتن مستعد بود. بی‌حوصله‌تر از قبل، با لحن متهم‌گری ادامه دادم:
    - واسه چی بی‌اجازه اومدی توی اتاق من؟ فکر کنم اینجا بیمارستانه!
    من حتی حوصله خودم رو هم نداشتم، چه برسه به آدم‌های جدیدی که بی‌ملاحضه وارد زندگیم می‌شدن. رنگ نگاهش تغییر کرد و این بار بی‌حس‌تر از قبل بود.
    - درست می‌گی؛ اما من خودم هم این جا بیمارم. برای جراحی کلیه. من...
    از بخش کلیه تا اینجا، قدری فاصله بود؛ اما زودجوش بودنش من رو یاد باران می‌انداخت و برای همین جری‌تر از قبل، میون حرفش پریدم:
    - هرکی که می‌خوای باش. به من ربطی نداره. تا پرستار رو صدا نکردم برو بیرون!
    ابروهای تقریبا پر و هشتیش، به سمت پیشونی بلندش رفت و پوست گندم گونش، هر لحظه سرخ‌تر می‌شد. نگاهش رو بین صفحه نمایشگر دستگاه و تابلوی بالای تختم چرخوند و توی کسری از ثانیه، لب‌های بی‌رنگش رو با سرتقی جلو فرستاد.
    - آراد اردلان! معنی اسمت چیه؟!
    دخترک سمج. از بینی نفسی گرفتم و به آرومی بیرون فرستادم. سعی کردم نادیده‌اش بگیرم. نباید مضطرب می‌شدم. دست‌هام برای مشت شدن، ملحفه سفید زیر دستم رو لمس می‌کرد که صدای نرمش، دوباره به گوشم رسید:
    - یه جا خونده بودم اسم یه فرشته‌ست. حالا که آروم‌تر شدی، توضیح می‌دم. خوبه؟
    چشم‌هام از بینی عملیش گرفته شد و روی هم افتاد. صدای بارونی که توی اواخر شهریور، شروع به باریدن کرده بود، از پنجره دوجداره نیمه باز سمت چپم شنیده می‌شد. سعی کردم ریتم ضربانم رو با صدای بارون، به آرامش دعوت کنم. از هزار، شروع به شمردن کردم. به هزار و سه رسیده بودم که دوباره صدای کشیده شدن دمپایی روی کاشی، شروع به زدن سمفونی بی‌ریتمی کرد. صدا از گوش راستم، به گوش چپم رسید. صداش کمی دورتر از من، با همون الگوی قبلی شنیده شد:
    - راستش مامانم برای یه قرار از پیش تعیین شده، یکی رو اتاقم فرستاده بود. می‌دونست که اگه ازم بخواد انجامش نمی‌دم، برای همین، با اون پسرِ که اصلا نمی‌دونستم کیه، اومد اتاقم. من هم از موقعیت استفاده کردم و به بهونه‌ای بیرون زدم. خیلی اتفاقی، وارد اتاقت شدم همین. یه چند وقت بگذره می‌رم. می‌شه حالا حرف بزنیم؟!
    خودم رو پایین‌تر کشیدم و سرم رو به سمت مخالفش چرخوندم. فقط برای این که دست از این رژه اعصاب برداره، گفتم:
    - اگه می‌خوای بمونی، فقط ساکت باش!
    ملحفه رو تا سـ*ـینه بالا بردم. صداش بم‌تر شد و با صدای کشیده شدن پارچه چرمی، حدس می‌زدم روی مبل راحتی و چرم گوشه اتاق، درست زیر پنجره نشسته. در همین حین، صدای ناهنجاری آرامشم رو سلب کرد.
    - مادرم با این که یه زنه؛ اما ارزش یه دختر رو درک نمی‌کنه. نمی‌دونه که من هم حق انتخاب دارم. من که نباید انتخاب بشم. می‌دونی این که شما مردها فکر می‌کنین هرجور دوست دارین رفتار کنین، اصلا شایسته نیست.
    طرفداری از حقوق زنان و شعارهای همیشگی که ما مردا ظالم‌ترین افراد روی زمینیم. کم‌کم دلم داشت به حالش می‌سوخت. انگار بغض صداش، ضربه‌های عمیقی رو تحمل می‌کرد. چشم‌هام رو آروم باز کردم؛ اما هنوز هم صورتم به سمتش نبود.
    - خیلی خوبه که یکی باشه به حرف‌های آدم گوش کنه. مامانم اصلا گوش نمی‌ده. نمی‌دونم چرا دارم...
    این بار که حرف زد، یاد شیوا افتادم. اون هم می‌گفت که شنونده داشتن، یک مزیته. لحظه‌ای با یادآوریش، لبخند کوچیکی روی لبم سوار شد. از کلافگی صدای جابه‌جاییش روی مبل چرمی، بی‌حواس، به سمتش برگشتم. لب ورچیده، با لبخندی نگاهم می‌کرد. بیداری چشم‌هام رو که دید، ادامه داد:
    - پس بیداری. می‌دونم این جا بودن سخته. بیمارستان رو دوست ندارم. حال و هواش بیش‌تر کسلم می‌کنه. تو چی؟!
    من؟! چشم‌هام رو سمت ساعت سفید و دایره‌ای رو به روم چرخوندم. یازده و نیم صبح بود. شاید حس خاصی نداشتم و توی یه بی‌حسی معلق بودم. آخرین حسی که داشتم، حس طردشدگی بود. تقه‌ای به در خورد و این دختری که اسمش آیلار بود، دستپاچه، تختم رو دور زد.
    - کجا برم؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و دوم
    چشم‌هام به دنبال مکانی می‌گشت که به سمت دستشویی سمت راست، بعد از در ورودی اشاره زدم. آیلار با سر تایید کرد و داخل دستشویی شد. در دوباره تقه‌ای خورد و دکتر فرهادی با هیکل فربه و کمی خم افتاده‌اش، وارد اتاق شد. موهای جوگندمی کم پشتش، با تکون دادن سرش، توی دیدم قرار گرفت. با پرونده توی دستش، جلوتر اومد.
    - می‌بینم که امروز سرحالی.
    چشم‌های آبیش، همچنان می‌خندید. اخمی به چهره‌م نشست و کمی خودم رو بالاتر کشیدم.
    - اتفاقا خسته‌م. می‌خوام برم. این جا موندن...
    با خودکار آبی توی دستش، روی پرونده سفید، چیزی نوشت. همون طور که سر به زیر می‌خندید، صدای بمش رو شنیدم:
    - خسته نباشی. خیلی عجولی پسر. امروز اگه جواب اکو و آزمایشاتت خوب بود، فردا می‌ری. اما یه چیزی؟
    منتظر، خیره صورت مربعیش بودم که دستی بین ریش سفیدش کشید و عینک مستطیلی که قاب چشم‌هاش شده بود رو برداشت.
    - باز هم کسی رو نمی‌خوای ببینی؟
    ابروهای مشکی و پهنش رو بهم گره زد. دستی به صورت پر ریش و زبر شده‌م کشیدم.
    - بیست روز این جا بودن خسته‌م کرده. کسی نیاد. هیچ کس!
    متفکر، از پوسته خوشرویی بیرون اومد و چونه پهنش رو یه ور کرد. هنوز با دسته عینک توی دست چپش بازی می‌کرد.
    - که این طور. راستش می‌خواستم وقتی از بهبودت اطمینان پیدا کردم این رو بگم. من دکترتم و باید دلیل این حال بدت رو می‌فهمیدم. بنابراین از پدرت پرسیدم و اون فقط گفت که یه چیز شوکه کننده شنیدی. من خیلی سرزنششون کردم. این شوک می‌تونست خیلی خطرناک باشه. می‌تونست به قیمت جونت تموم شه. گفتم حداقل برای گفتن این موارد باید با یه روانشناس هماهنگ می‌کردن. این کار از آدمی به فهمیدگی پدرت بعید بود. فقط ازت می‌خوام هرچیزی که هست، بهش فکر نکنی و خودت رو وقف بدی. شاید برات زیاده گویی باشه؛ اما سعی کن. توی این لحظه، هیچ چیز باارزش‌تر از سلامتیه دوباره‌ات نیست.
    از اینکه چیزی بروز نداده بودن خوشحال بودم. اخلاق فرید توی درز نکردن اتفاقات خونه‌اش به بیرون، به دردم خورد. زیر ابروهای گره خورده‌م، نگاهم همچنان خیره‌اش شد.
    - بابت همه چیز ممنون دکتر! اما فکر نمی‌کنم بشه فراموشش کرد. حداقل من آدمش نیستم.
    نمی‌تونستم فعلا با این قضیه کنار بیام. هیچ کس درک نمی‌کرد که طردشدگی چه قدر بی رحمه. این که مثل یه توپ وسط افتاده باشی و کسی برای برداشتنت تقلایی نکنه. دکتر فرهادی، خودکار رو توی جیب سمت چپ مانتوی سفیدش گذاشت و با لبخند عجین شده روی لب‌هاش، به شخصیت ملایمش برگشت.
    - باشه؛ اما از طرفی خوشحالم که لجاجتت تموم شد. اگه به تو بود که حالا حالاها این عمل انجام نمی‌شد. به هرحال، بهشون می‌گم. مواظب خودت باش. فردا دوباره می‌بینمت. راستی، این آقایی که شب‌ها پیشت می‌موند امشب نمی‌تونه بیاد. می‌گم که...
    می‌دونستم انتهای حرفش به چی ختم می‌شه که میون حرفش پریدم.
    - خودم می‌تونم.
    گوشه چشم‌هاش، عمقی گرفت. لب‌هاش رو روی هم فشرد و بعد از مکثی رها کرد. ادامه نداد و با همون چهره ملایم، به سمت در رفت. صدای بسته شدن در، با بیرون اومدن آیلار از دستشویی، هماهنگ شد. خیره نقطه‌ای بودم که جلوتر اومد.
    - ممنون که حمایت کردی!
    نگاهم روی چشم‌های گرد و مشکیش چرخید. دست‌هاش رو با خوشحالی غوغا شده درونش، بهم دیگه و لبخندی از سر رضایت زد. رو برگردوندم و به قطره‌های بارونی که به شیشه می‌چسبیدن، خیره شدم.
    - امیدوارم هرچه زودتر خوب بشی!
    دوباره به سمتش برگشتم. بی‌خبر از همه جا، یک سره ته مونده امیدش رو نثارم می‌کرد. من خیلی وقت بود همه چیزم رو از دست داده بودم. نزدیک میز فلزی دست راستم بود و با گلدون شیشه‌ای و کوچیک روش بازی می‌کرد. نگاهم سمت چهار شاخه گل میخکی که پایه‌هاش رو توی آب سفت کرده بود، رفت. نگاهش به گلدون، لطیف و پر احساس چرخ می‌خورد.
    این که هنوز هم توی اتاقم بود، به کلافگیم دامن می‌زد. اصلا نمی‌دونستم این گر کرفتگی عادی بود یا نه. خدایا! دلم می‌خواست هر چه زود از این مهلکه راحت می‌‌شدم. خوبه که چند دقیقه‌ای ساکت بود. کتف چپم کمی درد می‌کرد و شروع به ماساژ دادنش کردم. هم زمان کف پای راست هم می‌خارید. برای خلاص شدن از این خارش روی اعصاب، کمی به سمت پام خم شدم و با درد بدی، به سمت تخت بالشت پشتم برگشتم. «آخ» کوتاهی از دهانم پرید و با هل به سمتم چرخید.
    - چی شده؟!
    نفسی گرفتم و سعی کردم با کف تخت، پام رو بخارونم. رد نگاهم رو گرفت و خندید. جنس خنده‌اش، با جنس خنده شیوا فرق داشت. چرا مدام شیوا رو مقایسه می‌کردم! خودم هم توی حیرت این رفتار بودم که به سمت انتهای تخت رفت.
    - بذار من برات انجام می‌دم.
    - نه!
    جوابم تند و قاطع بود. انقدر که کمر خم شده اش سمت پام، راست شد.
    - چرا خب؟ تو امروز خیلی کمکم کردی بذار منم یه کمکی کرده باشم. چون زیاد پاهات درازکش بوده، جریان خونت باعث شده گزگز کنه.
    گزگز نمی‌کرد. اگه شیوا بود، حتما با تمام و کمال توضیح می‌داد که چه مرگم شده. چرا انقدر شیوا رو یاد می‌آوردم. قبل از این که حرکتی کنه، جواب دادم:
    - خوب شد. گزگز نمی کرد. فقط می خارید.
    کم‌کم لبخند کنج لبش به بالا نخ کش شد.
    - پس یخت وا شد؟!
    حرف‌هاش من رو یاد شیوا می‌انداخت؛ اما خودش نه. چرا نمی‌تونستم مثل شیوا احساس راحتی کنم. انگار شیوا تماما من رو بلد بود؛ اما این دختر نه. یه جورایی حوصله‌م رو به سمت سررفتگی می‌برد. خستگی رو بهونه کردم و به گونه‌های بالا رفته اش، اخطار پایین اومدن دادم.
    - می‌خوام استراحت کنم. می‌شه دیگه بری؟!
    لبخند خشک شده لب‌های بی رنگِ نازک و کوچیکش، آروم آروم کمرنگ شد. چشم‌هاش توی کسری از ثانیه رنگ خشم گرفته بود که به سرعت، به خودش برگشت.
    - باشه. دوباره می‌بینمت.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و سوم
    همون طور که با شک نگاهش می‌کردم، به سمت در چرخید. از در بیرون رفته بود که چند باری پلک زدم و بی‌خیال، سعی کردم دوباره دراز بکشم. با بستن چشم‌هام، کمی با احتیاط به سمت چپ و رو به پنجره چرخیدم. نمی‌دونستم چرا؛ اما دلم بدجوری برای دیدن شیوا تنگ بود! از فکرش، به سرعت لبخندی کنج لب‌های پهنم به زور خودش رو جا داد و حاصل این آشوب ذهنی، افکار غم زده‌م بود. اولین دختری نبود که باهاش هم صحبت می‌شدم؛ اما انگار جنسش با همه فرق داشت. جوری که چند بار دیدن و یک ماه ندیدنش، باعث این دلتنگی بود. انکار نمی‌کردم. انگار اتفاقی درون قلبم در حال پیدایش بود. از همون اتفاق‌هایی که وسط قصه تردید زندگی، قلم روی بوم نقاشی حالم زد.
    نمی‌دونستم کی به خواب رفتم که تازه بیدار شده بودم. چشم‌هام رو با نورزدگی باز کردم و پلک‌های سنگینم، به آرومی کنار رفت. چه قدر از خوابیدن با نور بی‌زار بودم. سرم رو برای رفع گرفتگی روی بالشت می‌چرخوندم که متوجه کشیده شدن پرده کرکره‌ای کرم رنگ اتاقم شدم. انگار که پنجره هم بسته بود. نگاهم رو کمی بالا و به سمت سِرُم تازه تعویض شده‌ی دستم، سوق دادم. دوباره نگاهم با اکراه به سمت ساعت سفید و دایره‌ای رو به روم برگشت. ساعت هفت و نیم بود. چه قدر خوابیده بودم. حتما تاثیر این داروهای لعنتی بود. با این وجود، کمی گیج وخمار خواب بودم. چشم‌هام دوباره روی هم می‌رفت که در اتاق باز شد. پرستار، بعد از نمایان شدن روپوش تنگ هیکل ظریفش، وارد اتاق شد. با لبخند گرمی روی لب‌های رژ خورده‌اش، به سمت تختم اومد.
    - سلام. بالاخره بیدار شدین؟!
    آروم سری تکون دادم و این بار به سمت میله سِرُم مایل شد. کمی با سِرُم ور رفت و با دست گذاشتن توی جیب مانتوش، به سمتم برگشت.
    - دریچه سِرُم رو کمی باز کردم تا سریع‌تر تموم شه. این سِرُم تموم شد، دیگه نیازی نیست. دکتر فرهادی اینجوری دستور دادن.
    با دست آزادش، موهای طلایی بالا رفته‌اش رو دوباره زیر مقنعه مشکی کوتاهش جا داد. چشم‌های سبز و تیله‌ایش، خیره صورتم بود و خستگی از وجناتش پیدا بود که دوباره سری تکون دادم.
    - باشه. ممنون!
    ابروهای طلایی و کوتاهش رو تابی داد.
    - باشه پس بیدار بمونین براتون غذا بیارن.
    حالم از غذاهای یک روز در میون و تکراری بیمارستان بهم می‌خورد. اصلا همین که اسم غذا رو می‌شنیدم، معده‌م شروع به پیچیدن می‌کرد. لب‌های بی‌رنگم برای تایید، با اجبار کش اومد.
    - بیدارم.
    - خوبه.
    همون طور که به سمت در می‌رفت، رخ صورت سفیدش، به سمتم برگشت.
    - راستی یه آقایی بیرون بودن. همراه شمان؟ به من که اینطور گفتن؛ اما داخل نیومدن.
    حتما بابا بوده. می‌خواستم بی‌خیال باشم؛ اما چین روی بینی کوچیک و گوشتش، یعنی که باید بیش‌تر کنجکاو می‌شدم. چشم‌هام رو توی قوس حدقه چرخوندم.
    - می‌شه توصیفش کنین؟
    سری تکون داد و شروع کرد به توصیف کردن.
    - قد متوسط و هیکل چهارشونه، به نظر سی تا سی و دو ساله می‌خورد. موهای مشکی و سیبل پرپشتی هم داشت. راستی، عینکی هم بود. کت و شلوار مشکی و به نظر می‌رسید که خیلی متشخص باشه.
    توی تمام این مدت، تصاویر ذهنم رو برای گشتن چهره موردنظر، بالا و پایین کردم؛ اما کسی با این مشخصات پیدا نکردم. مکث طولانیم رو که دید، ادامه داد:
    - همراهتون نیستن؟!
    چند لحظه‌ای خیره نگاه سبزرنگش شدم و قبل از این که چیز دیگه‌ای بگه، گفتم:
    - آ...، یادم اومد کی رو می‌گین. اون مدلش همین طوریه. فقط بهش نگین که به من گفتین. یکم راحت نیست.
    چهره‌ی درهمش، کم‌کم از هم باز و لبخند پررنگی، چاشنی صداش شد:
    - باشه. پس من دیگه می‌رم.
    با چند قدم بلند، خودش رو به در اتاق رسوند. از در بیرون رفت و دست‌هام رو توی هم چرخوندم. بهتر از هرکسی می‌دونستم این حس مبهمی که به سراغم اومده، حس عادی نیست.
    تیک‌تاک، تیک‌تاک، ساعت دایره‌ای سفید روی دیوار رو به روم، برای گذروندن زمان، زیادی بی‌جون بود. من توی بیست و شش سالگی، جوری گوشه‌گیر بودم که انگار، هنوز یه بچه هجده ساله‌ بودم و درگیر عواطف ناآشنا. بعضی اوقات، رفتارهای خودم رو هم درک نمی‌کردم. رفتارهایی که بی ادعا از زندگی دردارم نبود. ساعت یک رب به نُه و خاموشی همه جا رو یک‌دست سایه اندازی سکوت کرده بود. نگاهم سمت پنجره دست چپم و نور کمرنگ مهتابی که به زور خودش رو پرنور می‌کرد، رفت. هم زمان با حفر کردن بالشت سفید و مستطیلی زیر سرم توسط دست چپم، در اتاق با تقه‌ای باز شد.
    با احتیاط به پشت سرم برگشتم. به سمت سایه تاریکی که نزدیک‌تر می‌شد، خیره بودم. باید می‌ترسیدم؛ اما از دیدن قد کوتاهش هم می‌تونستم بگم کیه. نزدیک‌تر شد و این بار بهتر می‌دیدمش. صدای شادش، توی سرم تبعید شد.
    - بازم من.
    دوباره به سمت پنجره چرخیدم. چرا فکر می‌کرد از دیدنش خوشحال می‌شم. باید مثل دفعه پیش بیرونش می‌کردم؛ اما سمج‌تر از این حرف‌ها بود و حتما دوباره بی‌اجازه می‌اومد. چشم‌هام رو محکم بستم. همین که می‌دونست حوصله‌اش رو ندارم و دوباره می‌اومد؛ یعنی اون قدرها که باید بیخیال هست. دو انگشت دست راستم رو روی چشم چپم فشار می‌دادم و با چشم راستم دیدم که تخت رو دور زد و سمت پنجره رفت. قبل از رفتن پرستاری که برام غذا آورده بود، گفته بودم پرده‌ها رو کنار بکشه. آیلار محو تماشای مهتاب رقصانی که از پشت شیشه دلبری می‌کرد بود. شروع کرد با خودش حرف زدن:
    - چرا کسی دوستم نداشت؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و چهارم
    من هم بیخیال چیزی که توی سکوت نجوا می‌کرد شدم. دوست داشتن کلمه قدرتمندی بود. نمی‎شد خیلی راحت حواله کسی کرد. طاقتم طاق شده، با صدای بمی لب زدم:
    - این موقع شب...، آخه چرا هی میای اینجا؟ فکر کردم فهمیدی حوصله خودم رو هم ندارم. ببین من...
    صورتش به سمتم برگشت و این بار نور ضعیف مهتاب، نیم رخش رو سایه روشن طرح انداخته بود. با اولین دکمه پیراهن گلدار بیمارستان تنش بازی می‌کرد.
    - تو فکر می کنی من یه بچه‌م؟! تمام نگاه و رفتارت بهم می‌گـه اضافیم. اما من بازم اومدم. حتما می‌گی تو دیگه کسی هستی که غرور نداری. نه. من از هجده سالگی که توی شرکت بابام کار کردم، فهمیدم غرور چیزی باارزشیه؛ اما برای آدمای باارزش زندگیت باید خرجش کنی.
    دستم از زیر بالشت بیرون اومد و حتی یک کلمه ازحرف‌هاش رو نمی‌فهمیدم. با همون نگاه تاریک، خیره‌اش بودم و نفس‌های بغض آلودش، بی‌صداتر می‌شد.
    - می‌نم که حرفام اصلا ربطی به هم نداره؛ اما امشب دلم گرفته بود. فقط گفتم بیام اینجا که تنها نباشم همین.
    از جاش بلند شد و برای رسیدن به در، از جلوی تختم عبور می‌کرد که صدام بدون حسی، رساتر شد:
    - می‌تونی بمونی؛ اما انتظار همدردی کردن رو از جانب من نداشته باش.
    حرکت پاهاش روی کاشی، ایستاد. چشم‌هام رو دوباره بستم و صداش از همون نقطه‌ای که بود، اومد.
    - رفتارای ضد ونقیضت؛ یعنی یه دل مهربون پشت این همه سردیه. درست می‌گم؟
    نمی‌دونم می‌خواست مظلوم‌نمایی کنه یا واقعا این طور بود؛ اما من کسی نبودم که لهجه زخمش رو بدونم. شاید چون شبیه به خودم بود خواستم بمونه. آدم تنهایی که انتظاری از اطرافیانش نداره. بااین حال، لب‌هام رو از داخل زیر دندون می‌جوییدم و هرکاری می‌کردم نمی‌شد که یک نفر دیگه رو توی اتاق تحمل کنم. صداش درست بعد از یه سکوت طولانی، ادامه‌دار شد:
    - هفت سال پیش که به زور و زحمت بابا، توی شرکتش جا گرفتم، برخورد با مردها رو بلد نبودم. مردهایی که رنگ و با رنگ، لبخند به لب میاوردن و انتظار هم پا شدن داشتن. من دلم نمی‌خواست هیچ کدوم از این روزها رو بگذرونم؛ اما گذشت و تو اولین کسی هستی که خودم برای حرف زدن باهاش پیش قدم شدم. دختر شاه پریون نیستم؛ اما شخصیتی که توی این هفت سال شکل گرفت، بهم اجازه نمی‌داد از این بیش‌تر با کسی صمیمی بشم.
    صدای نفس‌های یک در میونش، توی اتاق پیچید و با همون لحن مغموم ادامه داد:
    - من...، مستحق این وضع اسف‌باری که حالم رو به این روز کشونده نیستم. می‌شه تو کمکم کنی که بتونم خودم رو جمع و جور کنم؟
    از من کمک می‌خواست؟! منی که خودم محتاج کمک بودم چه طور می‌تونستم آرامش کسی باشم. بینیم رو بالا کشیدم و ضربان قلب نوتأسیسم، توی دالان گوشم پیچ و تاب می‌خورد. امشب یه حال دیگه‌ای بود وسعی کردم تمام حرصم رو سرش خالی نکنم. لب هام به زور از هم جدا شد:
    - باید بری پیش روانشناس کمکت کنه. من کاری ازم برنمیاد. بهت گفتم اگه می‌مونی ساکت باش!
    صدای بلند شدن پارچه چرمی و جاگرفتنش روی مبل، یعنی امشب رو مهمون بود. دلم یه خواب طولانی می‌خواست تا تمام این حال وخیم رو می‌شست و می‌برد. تیک‌تاک عقربه‌های ساعت، تمرکزم رو برای خوابیدن بهم می‌ریخت. فکر می‌کردم دیگه حرفی نمونده؛ اما ادامه داد:
    - می‌شه برخلاف میلت امشب اینجا بمونم؟ از دکترت شنیدم که فردا صبح مرخص می‌شی.
    به کدوم گـ ـناه نکرده محکوم بودم که باید امشب رو تحملش می‌‎کردم. با این حال کج ومعوج، یکی باید می‌بود تا التیام دردهای خودم باشه. چه انتظار کزافی از من داشت. با این چپاول مسخ شده‌ای که من رو از زندگی ناامنم بیرون کشیده بود، چه طور می‌خواست تکیه‌گاه یکی دیگه باشم. حرفی نزدم و چشم‌هام رو بستم. ای‌کاش زودتر صبح می‌شد!
    انگار که توی خواب عمیقی بودم و دستی روی صورتم بالا و پایین شد. آروم، چشم‌هام رو باز کردم و از لای پلک‌های چسبیده‌م، پروفسوری‌های جذابش دیده شد. وابستگیم به این مرد بیش از اندازه بود. اونقدر که نمی‌تونستم ازش دل بکنم. هم خونم نبود؛ اما روحم بود. خیلی دلم می‌خواست مثل بقیه باهاش تند می‌شدم؛ اما یه چیزی درونم اجازه این کار رو نمی‌داد. تنها کسی بود که می‌تونستم کلاف بغضم رو روی شونه‌هاش وا کنم. لب‌هام به لبخند نرسید؛ اما همین که چشم‌هام رو کامل باز کردم، با لبخند پر لعابی، موهای چرب شده‌م رو بالا فرستاد.
    - نمی‌دونی چه قدر از دیدن حال خوبت خوشحالم قهرمان من.
    سکوت مغزم، برای جواب دادن، کاوشگر کلمه‌ای بود؛ اما پیداش نمی‌کرد. انگار خودش حالم رو می‌دونست. دستش رو پشت کتفم گذاشت و با همون نگاه پر محبتش، سمتم خم شد.
    - کمک می‌کنم بلند شی.
    دستش رو پس زدم و خودم رو بالا کشیدم. با سرگیجه‌ای، نشستم و چشم‌هام برای رفع این سرگیجه، بسته شدن که ادامه داد:
    - چرا نذاشتی دیشب پیشت بمونم؟
    دیشب؟! شقیقه‌‎های نبض دارم رو فشار می‌دادم که تازه یادم افتاد. توی کسری از ثانیه به سمت مبل چرمی زیر پنجره چرخیدم. نمی‌دونستم کی رفته که دست بابا روی شونه‌م موند.
    - چیزی می‌خوای؟
    نامطمئن، سری به بالا تکون دادم و لبا‌س‌های توی دستش رو برانداز کردم. شلوار لی و هودی مشکی که توی دستش گرفته بود. نگاهم رو دنبال کرد.
    - دکتر گفت باید مواظب تعادل دمایی بدنت باشی. بیرونم هوا یکم خنک شده. تو که عادت داری به هودی پوشیدن، پس چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟
    لب‌های خشک شده‌م، بعد از مدتی باز شد:
    - هیچی.
    چشم‌هاش روی صورتم چرخید و بعد از نگاه کوتاهی، لباس‌ها رو پایین پام، روی تخت گذاشت.
    - می‌رم کارای ترخیصت رو انجام بدم. راستی، یه سر به دکتر فرهادی بزن.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و پنجم
    دلم نمی‌خواست به چیزی فکر کنم. سکوت کردم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. لب‌هام رو روی هم فشردم و توی این فکر بودم که چه خوب، این دوران کذایی بالاخره تموم شد. با بلند شدن صدای در، چشم هام رو باز کردم. ملحفه سفید رو کنار زدم و آروم سعی کردم از تخت پایین بیام. پاهام رو برای پوشیدن دمپایی سفید پایین آوردم و دو دستم رو برای نگه داشتن وزنم، روی تخت گذاشتم.
    هودی مشکی رو هم از روی تخت برداشتم و با احتیاط تنم کردم. خیلی خوب بود که از شر لباس‌های کسل کننده بیمارستان راحت می‌شدم. هنوز برای تکون دادن دست چپم تعلل داشتم و کمی درد می‌کرد. نفس کوتاهی گرفتم و نگاهم سمت موبایلی که روی میز پایه بلند و فلزی سمت راست تختم بود، رفت. از روز اول هم همین جا بود؛ اما انگار که نبود. بااکراه دستم رو سمتش بردم و برداشتمش. قاب مشکی پشتش، تازگی رو نشون می‌داد. آروم قدم برداشتم و سمت در رفتم.
    در سفید رو پشتم بستم و دستگیره فلزیش رو ول کردم. صدای نازک پیچر که پشت هم دکتر کریمی رو صدا می‌کرد، توی مخیله‌م نمی‌گنجید. آروم‌آروم از اتاق ها و دیوارهای آبی ملایم رد می‌شدم. راه روی طویلی که انتهاش به ایستگاه پرستاری ختم می‌شد. هرچند تردد کمی بود؛ اما باز هم از نظرم شلوغ می‌اومد. از بخش خارج شدم و به سمت راست تغییر مسیر دادم. درست انتهای راه‌رو، دست چپ، اتاق دکتر فرهادی بود. حس می‌کردم امروز باهاش تند حرف زدم. البته به خودم حق می‌دادم. دلیلی نداشت که زندگیم رو بدونه. پرستار پشت ایستگاه پرستاری بخش اتاق پزشکان، سری به سمتم تکون داد. نگاه از تیله‌های قهوه‌ای و ابروهای مشکی هشتیش که به در اشاره می‌زد، گرفتم.
    - منتظرتون هستن.
    با تک سرفه‌ای، دستگیره قهوه‌ای در سفید روبه‌روم رو پایین فرستادم. وارد اتاق شدم و دکتر فرهادی، برعکس همیشه پشت میزش نبود. این بار روبه‌روی خانومی که صورتش رو نمی‌دیدم، روی صندلی چرمی نشسته بود. نگاهم سمت تخت معاینه سفید و فلزی که پشت پرده خاکستری کنار رفته جا گرفته بود، رفت. با بلند شدن دکتر فرهادی و صدای بم و خاصش، سرم از سمت چپ، به راست برگشت.
    - چه قدر عالی. چه قدر عالی که انقدر خوب می‌بینمت.
    بی‌رمقی صورتم مشهود وکارش انرژی دادن بود. نزدیک‌تر رفتم و نزدیک‌تر شد. خانومی که روبه‌روش نشسته بود، به سمتم برگشت. صدای جابه‌جا شدنش روی صندلی چرمی که بلند شد، از دیدنش، صورت رنگ پریده‌م، حیرت زده شد. لب‌های خشکم از هم فاصله گرفت:
    - شیوا؟!
    با همون آرامش ظاهر، از جاش بلند شد. دست‌هام کنار پام مشت شده بودن که به سمتم اومد. روبه‌روم ایستاد و با لبخند بزرگی ادامه داد:
    - سلام آراد. حالت چه‌طوره؟ بابا خیلی نگرانت بود. منم از اون بیش‌تر. خیلی به ظاهر سر حال شدی، بزنم به تخته.
    بابا؟! آب دهان خشک شده‌م رو با زور به پرتگاه حلقم رسوندم و قلبم برای تپیدن در حال اوج‌گیری بود. به سمت میز چوبی خم شد و چند تقه‌ای بهش زد. مثل همیشه کلمات رو تندتند ادا می‌کرد. فکر می‌‎کردم بعد از آخرین برخوردی که با هم داشتیم، از دستم ناراحت باشه. اما روبه‌روم بود و به دکتر فرهادی می‌گفت بابا! جا خورده، قدمی عقب رفتم. نگاهم بین چشم‌های آبی دکتر فرهادی و مردمک مشکی شیوا چرخ خورد. چند باری پلک زدم و با اخم ریزی پرسشگر شدم:
    - تو و دکتر فرهادی پدر و دخترین؟
    چرا اصلا شبیه به هم نبودن. شاید اون هم مثل من، پدر واقعیش نبود. گیج شده، به پوسترای پزشکی روی میز نگاه انداختم.
    - آره. من بهت گفته بودم که پدرم دکتره. اما توی آخرین دیدارمون نذاشتی حرفم رو بزنم و...
    دستم رو برای ادامه ندادن حرفش بالا بردم.
    - این موضوع به من ربطی نداره. فقط اومده بودم سر بزنم. من دیگه می‌رم.
    همین که به سمت در برگشتم، صدای بم دکتر فرهادی از پشت سرم بلند شد:
    - پسرم من تازه فهمیدم تو و شیوا با هم آشنا بودین. الانم داشتیم راجع به همین حرف می‌زدیم.
    دوباره به سمتش برگشتم و شیوا باز با همون صورت بشاش، خیره‌م بود. دستی لای موهای فندقیش کشید و با چپوندنشون زیر شال مشکیش، دست‌هاش رو توی سویشرت مشکیش انداخت. به سمت دکتر فرهادی برگشته بود که چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و باز کردم.
    - من اومده بودم که خداحافظی کنم.
    دکتر فرهادی لب‌های نازکش رو تر کرد.
    - باشه. می‌دونم عصبی هستی و درکت می‌کنم. اما باید لیست چیزهایی که بخوری و رعایت کنی رو بهت بدم. بمون تا من بنویسمش.
    با فشار آوردن به دندون‌هام، جلوی خودم رو برای نگاه کردن به شیوا می‌گرفتم. از دست خودم عصبی بودم که بهش اعتماد کردم. فکر می‌کردم یه دوسته و نبود. شیوا جلوتر اومد و صداش رو صاف کرد.
    - می‌شه یه چیزی بگی؟ چرا جبهه گرفتی؟ باور کن من واقعا نمی‌دونستم که بابا...
    به سمتش چرخیدم و سکوت سایه اندازی کرد.
    - گفتم مشکلی نیست. چرا دوست داری توضیح بدی؟
    با گره زدن ابروهای پهنش، چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند.
    - می‌دونم ناراحتی. من می‌خواستم زودتر بگم. تو نذاشتی. باور کن!
    دستی پشت گوشم کشیدم و دکتر فرهادی با برگه‌ای توی دست چپش، به سمتم اومد.
    - بیا پسرم. خیلی از مسائل رو به بابات هم گفتم. درجه حرارت بدنت رو تحت کنترل نگه می‌داری. بالاتر از حد نره. مواظب عفونت‌های تنفسیم باش. اصلا نبینم که یه سرماخوردگیم داشته باشی! مواظب ضربان قلبتم باش. خیلی مهمه. هرجا دیدی تغییر کرد بیا بیمارستان. سه تا شش ماه بعد می‌‎تونی به فعالیتای عادیت برگردی. اینجا...
    وسط حرف طولانی شده‌اش پریدم.
    - اوهوم. ممنون!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و ششم
    درصورتی که نمی‌دونست برای بالا رفتن دمای بدنم، کار از کار گذشته. کف کتونیم به سرامیک براق اتاق کشیده شد و می‌خواستم از این جو راحت بشم که ادامه داد:
    - حرفم هنوز تموم نشده. تو چرا همه چیز رو شوخی گرفتی؟ تو پیوند داشتی. باید مواظب باشی. نباید شوک بشی، نباید استرس داشته باشی! برنامه غذایی برات نوشتم. جسم سنگین بالای پنج کیلو بلند نمی‌کنی. اصلا! آراد اون روی خوشم رو دیدی، نذار روی دیگه‌م رو هم نشونت بدم.
    تا به حال این همه جدی ندیده بودمش. چشم‌هاش درشت شده و ابروهای مشکی و پهنش، گره‌دار شده بود. لب‌هام رو تر کردم و چشم‌هام اتفاقی به شیوا افتاد. چینی روی بینی کوچیکش انداخت.
    - بابام همیشه خوبم نیستا. به حرفش گوش کن!
    با فکر اینکه همیشه مثل بچه‌ها باهام رفتار می‌شد، دست‌هام با شدت بیش‌تری مشت شد. انقدری که فرو رفتن ناخن‌هام رو توی گوشت کف دستم حس کردم.
    - باشه. هفته دیگه دوباره میام. فعلا.
    صدای پوف کلافه دکتر فرهادی رو از پشت سر شنیدم و دستم سمت دستگیره رفت. در رو باز کردم و بیرون رفتم. مستقیم، برای بیرون رفتن از راهروی بیمارستان، راهی شدم. اصلا شیوا دختر فرهادی بود، چه چیزی تغییر می‌کرد. شاید تمام رفتارهایی که با من داشت فقط از سر دلسوزی و شنیدن داستانم از زبون پدرش بود. از این فکر، دست‌هام دوباره مشت شد.
    از در بیمارستان بیرون اومدم. هوا سوز ریزی داشت و شاخه‌های درخت روبه‌رویی رو مواج می‌کرد. دلم نمی‌خواست به اون خونه برگردم؛ اما مجبور بودم برای کاری برم. منتظر فرید نشدم و جلوتر رفتم تا به خیابون برسم. دیگه برام فرید بود. نمی‌تونستم تمام این درد رو به یدک بکشم. دستم توی جیب شلوارم رفت و به چیزی خورد. بیرون کشیدمش و کیف پولم بود. من حتی با پول اون خونواده داشتم زندگی می‌کردم. برای اولین تاکسی دست تکون دادم. ماشین زرد رنگ جلوی پام ترمز کرد و سوار شدم. مرد مسن راننده، پا روی گاز گذاشت و با اینکه خاطره خوبی از تاکسی گرفتن نداشتم؛ اما چشم‌هام رو بستم.
    کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. تاکسی با سر و صدای زیادی راهش رو کشید و رفت. مقابل خونه‌ای که برای پا گذاشتن بهش، دودل بودم ایستادم. دستم رو روی زنگ گذاشتم و با مکث، پایین آوردمش. دست‌هام برای فشار دادن زنگ، زیادی ناتوان بود. نفس سختی گرفتم و این بار، دستم روی زنگ فشرده شد. کنار رفتم تا تصویری ازم دیده نشه. کمی گذشت تا صدای بی‌رمق زنی توی آیفون پیچید. برخلاف همیشه آذر بود.
    - کیه؟!
    آب دهانم رو قورت دادم و حتی شنیدن صداش هم، دیدم رو تار می‌کرد. قطره اشکی که توی چشم‌هام می‌لغزید رو با سر انگشت اشاره‌م گرفتم. جوابی ندادم و دوباره پرسید:
    - گفتم کیه؟
    دوباره آب دهان سنگ شده‌‌م رو به زور قورت دادم و دست‌هام برای کمک کردن به این حال، با همه توان مشت شد. ل‎ب‌های بیابونیم رو تکونی دادم:
    - منم.
    تن صداش به طور ناگهانی بالا رفت:
    - آ...، آراد؟! تو...، تو...، بیا تو.
    صدای تیک باز شدن در، با پارک ماشینی که پشتم بود، همراه شد. از سرشونه نگاهی انداختم و فرید پیاده شد. با صدای بسته شدن محکم در ماشین و قدم‌های بلندش، بهم رسید. بازوم رو از پشت کشید و به سمتش برگشتم. چونه گردش می‌لرزید و لب‌هاش رو روی هم فشار می‌داد. اشک، مابین چشم‌های مشکیش می‌رقصید. همیشه فکر می‌کردم رنگ این چشم‌ها ارثیه فرد روبه‌رومه، درحالی که این طور نبود. لب‌هاش به سختی از هم باز شد:
    - گفتم منتظرم بمون با هم بریم. چرا گوش نکردی؟ چرا یه بارم که شده گوش نمی‌دی؟ من نمی‌تونم بذارم تو این جوری از دستم بری. قبلش باید یه چیزی بهت بگم. آذر...
    حتما می‌خواست از پشیمونیش بگه. دستم به معنی ادامه نده بالا رفت. به سمت در برگشتم و در مشکی آهنی رو هل دادم. وارد خونه شدم و دیگه خبری از اون خورشیدی که وسط آسمان درخشش رو به رخ می‌کشید نبود. لاله‌های عباسی دیگه گلی برای نمایش نداشتن و پاییز، دور سرو بلند کنار در رو گرفته بود. موزاییک‌ها رو طی کردم و دست‌هام هر لحظه بیش‌تر مشت می‌شد.
    لب‌هام رو به دندون گرفتم و پشت در شیشه‌ای ایستادم. نگاهم روی زنی که اون سمت در بود چرخید. نفسی گرفتم و آه کوتاهی کشیدم. دستم روی دستگیره فلزی نشست و در رو به سمت راست کشیدم. خونه پر از سکوت بود و عسلی‌هاش توی جاش می لرزید. برعکس همیشه موهای مرتبش، پف کرده بود و شکسته‌تر از هر وقتی می‌دیدمش. گونه‌هاش بیش‌تر خودنمایی می‌کرد. شال مشکی روی دوشش رو بیش‌تر به خودش چسبوند و چشم‌هام با باند سفید روی مچ دستش چرخید. حتی صدای نفس‌های یکی درمیونش هم از همین فاصله شنیده می‌شد. قدمی جلو گذاشتم و اشک، از روی گونه‌اش سر خورد. در که از پشت بسته شد، فهمیدم فرید هم به جمع این سکوت اضافه شده. فکم رو برای نلرزیدن قفل کردم و صدای فرید از پشت سرم اومد:
    - گفتم باید یه چیزی رو بهت بگم.
    صداش این بار از زیر گوشم اومد:
    - آذر توی وضعیت خوبی نیست. لطفا بهش حرفی نزن! خواهش می‌کنم!
    آذر؟! پس من چی؟! من هم توی حال خوبی نبودم. راست می‌گفت. آذر مابین حرف‌هاش گفته بود که اگه من بفهمم، زندگیش رو تموم می‌کنه. دست‌هام رو توی جیب هودیم انداختم و بهم دیگه فشار دادم. پس کی می‌شد که از این کابوس بیدار بشم؟! پلکم همچنان می‌پرید و آذر هنوز با همون عسلی‌های بی‌حالش که انگار خالی از هر حرفی بود، خیره نگاهم می‌کرد. لب‌های پهنم رو تر کردم و به سمت پله‌ها راه افتادم تا از این جو سنگینی که آخرین مولکول اکسیژن رو هم از نایژک‌هام می‌گرفت، دور بشم. با احتیاط و آروم، پله‌ها رو یکی پس از دیگری طی کردم. خبری از هیاهوی آدرینا و غر زدن‌های آنیتا نبود. در اتاقم رو باز کردم و وارد شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و هفتم
    با دیدن چیزی که مقابلم بود، پاهام از حرکت ایستاد و نفس‌هام تندتر از قبل، سبقت گرفت. گلی روی تختم نشسته و تیشرت آبیم مابین دست‌هاش در حال مچاله شدن بود. خونم در حال جوشیدن، به صدام اجازه عبور داد:
    - این جا چی کار می‌کنی؟
    از فریاد ناگهانیم، شونه‌هاش بالا پرید و به سرعت از تخت پایین اومد. با چشم‌های گشاده شده‌ای، به سمتم پا تند کرد.
    - آراد جان. پسرم خوبی؟!
    همیشه وقتی می‌گفت پسرم، من غرق در شور وشعف می‌شدم؛ اما این بار، قدمی عقب رفتم و مویرگ‌های مغزم در حال پارگی بود. پلکم می‌پرید و بینیم رو پرصدا بالا کشیدم.
    - شما؟! نمی‌شناسمتون.
    دست‌هاش به آرومی روی لب‌های از هم باز شده‌اش نشست. چشم‌های قهوه‌ای روشنش، با ناباوری در حال بیرون زدن بود و با بی‌رحمی ادامه دادم:
    - من پسر هیچ کس نیستم. از اولشم یتیم بودم. راستی، ممنون می‌شم به وظیفه‌ات عمل کنی و ساک برام جمع کنی.
    چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و قطره اشک شفافی از گوشه چشم‌های ریزش، روی صورت گردش چکید. لب‌های کوچیکش رو به دندون گرفته بود و اشک‌های پشت سدش، یکی یکی به پایین می‌ریخت. چشم‌هام رو برای کنار زدن اشک‌هام، درشت و با بغضی که حنجره‌م رو توی دست گرفته بود، مقابله کردم.
    - مگه کارت همین نیست؟ هوم؟ من منتظرم.
    با دست‌های تپلش، تندتند صورتش رو پاک کرد و روسری مشکیش رو به سمت پیشونیِ کوتاهش کشوند. صدای لرزونش، به آرومی بلند شد:
    - آ...، آره. کارم همینه. می‌رم. الان.
    به سمت کمد سمت راستم رفت و درش رو باز کرد. چشم‌هام به قاب عکس بزرگی که از خودم روی دیوار روبه‌روی تخت بود، ثابت موند. عکسی که درست مثل زندگیم سیاه و سفید بود. چشم‌هام رو بستم و این بار هم به اشکی که پشت پلک‌هام جون گرفته بود، اجازه خروج ندادم. با صدای بسته شدن در کمد، چشم‌هام رو باز کردم. دستی پشت گردنم کشیدم و گلی ساک مشکی رو سمتم گرفت.
    - بفرمایید آقا.
    قلبم از درد مچاله شده بود و نفسم برای لحظه‌ای بند اومد. خودم بهش گفته بودم هرگز بهم آقا نگه؛ اما حالا داشت حرفم رو به رخم می‌کشید. آروم بازدمم رو بیرون فرستادم.
    - خوبه. ساعت و دستبند مشکیمم رو پیدا کن و بیار!
    ساک رو از دستش گرفتم و دست‌‎هاش رو توی هم انداخته بود. با سری پایین افتاده، به سمت دراور پایین تخت رفت. با برداشتن ساعت و دستبند، به سمتم برگشت. بغض بی‌رحم، اجازه هم صحبت شدن رو بهش نمی‌داد. با گرفتن ساعت و دستبند، به سمت در چرخیدم. دستم دور بند ساک مشت شد و لب زدم:
    - اگه یه ذره وجدان داشتین، این کار رو نمی‌کردین.
    از در بیرون رفتم. پله‌ها رو به آرومی پایین می‌اومدم که فرید رو در حالی که دستش رو پشت آذر انداخته بود، نشسته روی مبل یاسی هال دست چپم دیدم. درست زیر تابلوی عکس خانوادگیشون نشسته بودن. آذر که چشم‌هاش رو بسته بود، با بلند شدن فرید، چشم‌هاش رو باز کرد. همون‌طور که پایین می‌رفتم، فرید و آذر هم روبه‌روم ایستادن. از آخرین پله هم پایین اومدم. ابروهای پرپشتم رو توی هم کشیدم. نگاه فرید روی ساک توی دستم چرخید.
    - کجا می‌ری؟! اصلا فکرشم نکن بذارم بری آراد. تو با این حالت...
    سـ*ـینه سپر کردم و بادی به غبغب انداختم.
    - من خوبم. همین که از آدمایی مثل شما دور باشم خوبم. راستی، اون عکس خونوادگیتون رو چهار نفره‌اش کنین. این طوری واقعی‌تر به نظر می‌رسه. دختراتون رو ندیدم؛ اما...
    اشاره‌م به قاب عکس بود و صدای ضعیفی میون حرفم پرید:
    - خواهرات نمی‌دونن.
    باور نمی‌کردم آذر حالش بد باشه، وقتی می‌تونست انقدر با کلمات من رو کیش و مات کنه. دندون‌هام روی هم ساییده می‌شدن و ابروی راستم رو بالا انداختم.
    - خواهرام؟ من حتی شماها رو نمی‌شناسم چه برسه به اونا.
    این بار فرید با فریادی میون گله کردنم پرید:
    - چی می‌گی تو؟! ما باهات بد کردیم، اون دو تا چه گناهی داشتن؟ یعنی می‌خوای بری؟ می‌تونی آدرینا رو هم فراموش کنی؟ بیست روزه که منتظرته. بیست روزه که توی اتاق تو می‌خوابه. تو اون بچه رو...
    تنها دارایی بود که داشتم. با این که سمت چپ سـ*ـینه‌م از این درد می‌سوخت، نمی‌خواستم مقابل این آدم‌‎های دروغگو ضعیف باشم. من برای آدرینا جون می‌دادم؛ اما فعلا جونی برای دادن نبود. لب‌هام پر درد از هم فاصله گرفت:
    - چه خوب که به همه فکر می‌کنین الا من. پس من چی؟ به اونا نگفتین چون طاقت نداشتن؟ چه راحت می‌گین که بد کردین. همون موقع که داشتین با زندگی من بازی می‌کردین باید به فکر بچه‌هاتون می‌بودین.
    آذر که نزدیک فرید شده بود، صورتش رو با دست‌‎هاش پوشوند. نمی‌تونستم درکش کنم. کسی که اغراق به مادری بی‌نقص داشت. گردنم رو کج کردم و کف دست‌هام شروع به عرق کردن کرده بود. دلم از تمام این حرف‌ها پر بود؛ اما باید سکوت رو جایز می‌دونستم. به نظر با بی‌تفاوتی پیشونیم رو می‌خاروندم که فرید با لحن متفاوتی ادامه داد:
    - هر چه قدر هم که اشتباه کردیم؛ اما سعی کردیم که خوب بزرگت کنیم. تو هیچ وقت بی‌پدر و مادری نکشیدی. نمی‌گم کارمون درست بود؛ اما توی اون لحظه چاره‌ای نداشتیم. شاید اگه باز هم به همون روز برگردیم، همین کار رو کنیم. اما ازت می‌خوام دست از لجبازی برداری! تو عمل کردی و عملت خیلی سخت بوده. بذار خوب که شدی هرجا خواستی برو. باشه؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و هشتم
    فکر می‌کرد پیشنهادش رو با کله قبول می‌کنم؟ خوب تونسته بودن اون روی واقعیشون رو نشونم بدن. التهاب این فضای خفقان آور داشت مغز مخدوشم رو توی آمپاس می‌ذاشت. لب‌هام برای حرفی باز شد؛ اما بازهم سکوت کردم. حرف زدن دیگه فائده‌ای نداشت. موهای جوگندمی ریخته شده روی پیشونی فرید، شاید حال بدش رو توجیه می‌کرد؛ اما نمی‌تونست من رو منصرف کنه. بی اعتنا قدمی به سمت در هال برداشتم که صدای بغض آلودی ادامه دهنده حرف فرید شد:
    - خواهش می‌کنم! من...، من شاید به دنیا نیاورده باشمت؛ اما انگار که از خون خودمی. فرید راست می‌گـه. اگه باز هم برگردم به همون روزا این کار رو می‌کنم. یعنی یک بار نشد حس کنی من مادرتم؟ یک بار نشد عشقی که بهت دادم رو لمس کنی؟ آراد می‌دونم خودخواه بودم، می‌دونم فقط به حال خودم فکر کردم؛ اما التماست می‌کنم که من رو ببخشی!
    برای نگهداشتنم به آخرین ریسمان امید هم چنگ زد. چشم‌هام رو بستم و به سه سال قبل رفتم. روزی که از در هال با هیجان وارد شدم و توی خونه صدام پیچید. اون زمان که قبولی توی کنکور ارشد رو اول از همه به خودش می‌خواستم بگم. همون زمان بود که پشت در اتاقش شنیدم. شنیدم که به گلی می‌گفت: «دیگه نشنوم این رو بگی گلی! آراد فقط پسر منه. اگه روزی بفهمم بهش گفتی که من مادرش نیستم، هم خودم و هم شما رو نابود می‌کنم!» شاید کلیشه‌ای به نظر می‌رسید؛ ولی برای من اتفاق نادری بود. مگه چندتا بچه مثل من، مادرشون رو توی یک حرف و یک جمله از دست می‌دادن! اون جا بود که برای همیشه از دوست داشتنش دست کشیدم. اون جا بود که قلبم بیش‌ از پیش، به پیک درد رسید. من همون جا و توی همون لحظه از دست رفتم.
    به خودم برگشتم. از سرشونه نگاهی انداختم و آذر پشت سرم زانو زده بود. لحظه‌ای اشک مُصری از صورتم سر خورد و به زیر چونه‌م رسید. سرم رو برگردوندم و بغض پریشون حلقم رو کنار زدم:
    - اگه می‌فهمیدم که یتیمم برام مهم نبود؛ اما این که مادر و پدرم توی همین خونه و درست کنارم بودن، من رو سوزوند!
    بهش که فکر می‌کردم، اگه پدر و مادر واقعیم رو نمی‌دیدم، شاید بخشیدنشون راحت‌تر می‌شد. لب‌هام بیش‌تر از این، تحمل فشار درونم رو نداشت. صداش بعد از هق بلندی، به حال مریضم رسید:
    - مادر نیستی بفهمی که نمی‌شه تحمل کرد. من نتونستم تحمل کنم خاری توی پات بره. من بیش‌تر از گلی به فکرت بودم. نه! اغراق کردم. گلی واقعا برات حق مادری به جا آورد. فکر کردی تمام این سا‌ل‌ها حال ما خوب بوده؟ نبوده. نیست. توجیهی ندارم؛ اما باید بدونی تمام این قرص‌های اعصاب، روانشناس رفتن‌ها، لرزش‌های دستم، این باند سفیدی که دیدی و نادیده‌اش گرفتی، به خاطر این عذاب وجدان بوده. التماست می‌کنم نرو! حاضرم هر کاری کنم که نری. می‌دونم حق ندارم و به نظرت خودخواهیه؛ اما من دیوونه می‌شم. نرو!
    جوری از ته دل گریه می‌کرد و آه می کشید که انگار واقعا بچه‌اش رو خاک کرده. برام مهم نبود که چه کسی مادریه بیش‌تری در حقم کرده، هر کسی به نوبه خودش توی این اتفاق مقصر بوده. قلبی که شکسته رو نمی‌شه بند زد؛ چون به هرحال، تمامی ترک‌ها روی تنش حک شدن. نفس بلندی کشیدم و دست‌هام برای صدمین بار مشت شد.
    - فعلا ذهنم کار نمی‌کنه. پس از من انتظار نداشته باشین به این سرعت به خودم برگردم. یه مدت می‌رم که نباشم. فکر می‌کنم برای همه بهتره.
    صدای شکستن هق هق آذر، با باز شدن در هال همراه شد. بند ساک رو بیش‌تر توی دستم فشردم و با پوشدن کتونی‌هام، به سمت حیاط رفتم. قلبم سنگینی می‌کرد و نمی‌تونستم از شر قطرات شفاف مابین مردمک چشم‌هام خلاص بشم. با صدای شُرشُر آب، به سمت راست برگشتم. رضا توی محوطه پارکینگ، در حال شستن ماشین بابا بود. پاهام به سمتش برگشت و مسیرم رو عوض کردم. سال‌ها بود که شاهد آزار روحیش نسبت به گلی بودم. هروقت که چیزی روی ذهن مریضش قدم می‌ذاشت، بی‌جهت ماشین می‌شست. دیگه همه چیز تموم شده بود، باید تمام حرف‌هایی که ته دل قلبم رو احاطه کرده بود رو بیرون می‌ریختم. اصلا باید همه ترس‌هایی که از چشم‌های تورفته و خمارش بهم القا می‌شد، از منافذ مغزم بیرون می‌ریختم.
    کنارش رسیدم و با چند فاصله‌ای، پشت به من، دست چپش رو به ماشین تکیه زده، با ابر مربعی، کاپوت ماشین رو با دقت می‌سایید. چشم هام رو توی حدقه چرخوندم. صدام شاید لرزید:
    - هرکسی رو که ببخشم، تو رو هرگز نمی‌بخشم!
    یکه‌ای خورد و از سرشونه نگاهی سمتم انداخت. با دیدنم، کامل به سمتم برگشت. ابر کف‌دار، از دستش به زمین افتاد و بادی لای موهای نصف و نیمه‌اش چرخید. این که همیشه سکوت می‌کرد و با چشم‌هاش حرف می‌زد، منزجرم می‌کرد. از ساییدن دندون‌هام دست برداشتم. عجیب بود؛ اما دیگه ازش نمی‌ترسیدم. دیگه حال نزارم به خودم رحم کرده بود. صدام این بار نلرزید:
    - چیه؟ ها؟ نگاه می‌کنی؟ به من اونجوری نگاه نکن! با اون چشم‌های نفرت انگیزت. فکر کردی که یادم رفته؟ این که زنت رو زیر باد کتک گرفتی؟ شاید اصلا واسه همین راضی شدین من رو به این خونواده بفروشین؟ شاید گلی ترسید با منم همین کار رو کنی.
     
    آخرین ویرایش:
    بالا