- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست نوزدهم
گلی جون با دو، از آشپزخونه بیرون اومد. هل شده و با رنگی پریده، نظارهگر صورت آتشفشانی آذر بود. کنار آذر ایستادم. دستهاش رو کنار پاش مشت کرده بود و تنش به وضوح میلرزید. درست لحظهای که میخواستم چیزی بگم، بابا از پلهها پایین اومد.
- چی شده آذر؟!
صداش مثل همیشه با صلابت و محکم، توی فضای سالن پیچید. سؤالی که ذهن من رو هم درگیر کرده بود. این ماجرا چه ربطی به گلی جون داشت. آذر به سمت گلی یورش برد و با گرفتن بازوش، سعی به کشیدنش کرد.
- از خونه من برو بیرون! تو گفتی. قرار بود لال باشی و هیچی نگی؛ اما تو گفتی. میدونم که تو گفتی. دلت طاقت نیاورد و گفتی.
گلی جون دستپاچه و سردرگم، سعی میکرد از دست آذر خلاص شه. نامفهوم حرف میزد و دستم رو دور بازوی آذر که از خشم منقبض شده بود، پیچوندم.
- چی کار میکنی؟ چه ربطی به گلی جون داره؟!
با چشمهای برزخیش، به سمتم برگشت و چشمهام رو هدف گرفت. توی همین لحظه بود که بابا مداخله و دست آذر رو از بازوی گلی جون رها کرد.
- به خودت بیا آذر! خودت هم میدونی که حقشه.
آذر با نالهای به سوزناکی غرق شدن توی درد، به سمت بابا برگشت.
- تو نمیدونی فرید. من بهت ده ها بار گفتم. حتی امروز. حتی چند ساعت پیش بهت گفتم و تو باور نکردی. حال من رو نمیفهمی. حالم مثل کسیه که زنده زنده توی آتیش انداختنش. طاقت نمیارم. اون فقط پسر منه!
بابا همون طور که آذر رو بغـ*ـل گرفته بود، به سمت گلی جون برگشت.
- گلی خانوم من معذرت میخوام!
گلی جون که به پهنای صورت گردش اشک میریخت، با مظلومترین حالت ممکن، چشمهای قهوهای روشنش رو فشار داد.
- آقا به خدا من هیچی نگفتم. اولا من قسم خوردم، بعدش هم وضعیت آقا آراد رو میدونم، چرا باید شوکهاش کنم؟
دستم رو بالا بردم و میون بحث و جدال بالا گرفتهاشون، خودم رو جا دادم:
- یه لحظه. یعنی توام میدونستی گلی جون؟ یعنی همهاتون میدونستین؟
گلی جون نگاه دزدید و رو به سمت آذر که با غضب نگاهش میکرد برگشتم. گردنم نبض میزد و برای این باتلاق دروغ، دنبال چارهای بودم. این بار به سمت بابا برگشتم و پر شک پرسیدم:
- تو یه زن دیگه داشتی بابا؟!
به چشمهای ناامیدم خیره بود و چرخش گردن آذر رو از گوشه چشم دیدم.
- آره!
- نه!
آرهای که ملتمس از دهان آذر پرید و نه محکمی که بابا اداش کرد. قدمی عقب رفتم و نگاهم بین بابا و آذر جابه جا شد. نگاهی پر از شاخه و برگ شک. آذر چشمهای ریز و خمارش رو روی هم فشار داد و لب زد:
- آ خرین امیدم رو هم ازم گرفتی فرید.
بابا که این بار رگههای عصبانیت ما بین صداش جولون میداد، به سمت آذر گردن چرخوند.
- برای جمع کردن یه دروغ، دروغ بعدی لازم نیست. برای پاک کردن یه اشتباه، ارتکاب یه اشتباه دیگه درست نیست.
و به سمتم چرخید. منی که چشمهام از لبهای لرزون آذر برداشته نمیشد. مثل بچه خطاکاری، سربه زیر انداخته بود. بابا دستهام رو که درست مثل تکه یخی بود، مابین دستهای گرمش جا داد.
- از اول هم نگفتنش بهت، کار درستی نبود. مثل همیشه ازت نمیپرسم که چه طور فهمیدی. حتی چند ساعت پیش هم که آذر با نگرانی یه چیزهایی برام تعریف کرد، خودم رو آماده کرده بودم. درواقع من همیشه برای این لحظه آماده بودم. هر کاری تاوانی داره. تو مثل همیشه تنها قهرمان زندگی منی و این هم خون نبودن چیزی رو عوض نمیکنه. بالاخره باید روزی بهت گفته میشد. میدونم خیلی کلیشهای شده؛ اما خدا تو رو توی روز بارونی بهمون داد. درست زمانی که سه روز از مرگ اولین بچهامون میگذشت.
مکث کرد و دستهام ناخواه، از دستهاش جدا شد و کنار پام افتاد. فرد روبهروم، پدرم نبود؟! من با نبود آذر کنار اومده بودم؛ اما نبود این مرد، من رو از پا میانداخت. درد، شروع به اسارت گرفتن قلبم کرده بود. هاله اشک، دیدم رو ناواضح کرد و انگار کسی با دست، گلوی نازک شدهم رو فشار میداد. سرش رو بالا گرفت. دستی لای موهای جوگندمی حالت دارش کشید و با لبخند همیشگیش ادامه داد:
- اون شب کسی در خونه رو زد. آذر افسرده بود ومن هم پکر. مرد و زنی پشت در بودن. بچهای گریه میکرد. آذر با گرفتن بچه و موندن اونها توی خونه، مُهر به دهن همه زد. اسم اون بچه رو روی تو گذاشتیم. زن دومی در کار نیست. مادر و پدرت همین جان. همیشه بودن. توی همین خونه. کنار تو. اونا تو رو نفروختن، فقط امانت دادن. امانتی که ما نتونستیم ازش مراقبت کنیم.
گلی جون صدای خفه شده توی سـ*ـینهاش رو بیرون فرستاد. آذر که کمی سِرتر شده بود، موهای خیس از اشک و پریشونش رو بالا زد. لکنتی میون کلام گلی جون جا گرفت.
- من...، من متاسفم! به خدای احد و واحد آذر خانوم من...، من هیچی نگفتم.
توی این حال، سرگیجه نامردی، آنتن دیدم رو قطع کرده بود. قدمی عقب رفتم و ناباور از سکوت آذر و هق هق گلی جون، سر کج کردم.
- یعنی مادر من توئی؟! کسی که از بچگی فکر میکردم...، این مسخرهست. شماها...، شماها چی کار کردین؟!
گلی جون با دو، از آشپزخونه بیرون اومد. هل شده و با رنگی پریده، نظارهگر صورت آتشفشانی آذر بود. کنار آذر ایستادم. دستهاش رو کنار پاش مشت کرده بود و تنش به وضوح میلرزید. درست لحظهای که میخواستم چیزی بگم، بابا از پلهها پایین اومد.
- چی شده آذر؟!
صداش مثل همیشه با صلابت و محکم، توی فضای سالن پیچید. سؤالی که ذهن من رو هم درگیر کرده بود. این ماجرا چه ربطی به گلی جون داشت. آذر به سمت گلی یورش برد و با گرفتن بازوش، سعی به کشیدنش کرد.
- از خونه من برو بیرون! تو گفتی. قرار بود لال باشی و هیچی نگی؛ اما تو گفتی. میدونم که تو گفتی. دلت طاقت نیاورد و گفتی.
گلی جون دستپاچه و سردرگم، سعی میکرد از دست آذر خلاص شه. نامفهوم حرف میزد و دستم رو دور بازوی آذر که از خشم منقبض شده بود، پیچوندم.
- چی کار میکنی؟ چه ربطی به گلی جون داره؟!
با چشمهای برزخیش، به سمتم برگشت و چشمهام رو هدف گرفت. توی همین لحظه بود که بابا مداخله و دست آذر رو از بازوی گلی جون رها کرد.
- به خودت بیا آذر! خودت هم میدونی که حقشه.
آذر با نالهای به سوزناکی غرق شدن توی درد، به سمت بابا برگشت.
- تو نمیدونی فرید. من بهت ده ها بار گفتم. حتی امروز. حتی چند ساعت پیش بهت گفتم و تو باور نکردی. حال من رو نمیفهمی. حالم مثل کسیه که زنده زنده توی آتیش انداختنش. طاقت نمیارم. اون فقط پسر منه!
بابا همون طور که آذر رو بغـ*ـل گرفته بود، به سمت گلی جون برگشت.
- گلی خانوم من معذرت میخوام!
گلی جون که به پهنای صورت گردش اشک میریخت، با مظلومترین حالت ممکن، چشمهای قهوهای روشنش رو فشار داد.
- آقا به خدا من هیچی نگفتم. اولا من قسم خوردم، بعدش هم وضعیت آقا آراد رو میدونم، چرا باید شوکهاش کنم؟
دستم رو بالا بردم و میون بحث و جدال بالا گرفتهاشون، خودم رو جا دادم:
- یه لحظه. یعنی توام میدونستی گلی جون؟ یعنی همهاتون میدونستین؟
گلی جون نگاه دزدید و رو به سمت آذر که با غضب نگاهش میکرد برگشتم. گردنم نبض میزد و برای این باتلاق دروغ، دنبال چارهای بودم. این بار به سمت بابا برگشتم و پر شک پرسیدم:
- تو یه زن دیگه داشتی بابا؟!
به چشمهای ناامیدم خیره بود و چرخش گردن آذر رو از گوشه چشم دیدم.
- آره!
- نه!
آرهای که ملتمس از دهان آذر پرید و نه محکمی که بابا اداش کرد. قدمی عقب رفتم و نگاهم بین بابا و آذر جابه جا شد. نگاهی پر از شاخه و برگ شک. آذر چشمهای ریز و خمارش رو روی هم فشار داد و لب زد:
- آ خرین امیدم رو هم ازم گرفتی فرید.
بابا که این بار رگههای عصبانیت ما بین صداش جولون میداد، به سمت آذر گردن چرخوند.
- برای جمع کردن یه دروغ، دروغ بعدی لازم نیست. برای پاک کردن یه اشتباه، ارتکاب یه اشتباه دیگه درست نیست.
و به سمتم چرخید. منی که چشمهام از لبهای لرزون آذر برداشته نمیشد. مثل بچه خطاکاری، سربه زیر انداخته بود. بابا دستهام رو که درست مثل تکه یخی بود، مابین دستهای گرمش جا داد.
- از اول هم نگفتنش بهت، کار درستی نبود. مثل همیشه ازت نمیپرسم که چه طور فهمیدی. حتی چند ساعت پیش هم که آذر با نگرانی یه چیزهایی برام تعریف کرد، خودم رو آماده کرده بودم. درواقع من همیشه برای این لحظه آماده بودم. هر کاری تاوانی داره. تو مثل همیشه تنها قهرمان زندگی منی و این هم خون نبودن چیزی رو عوض نمیکنه. بالاخره باید روزی بهت گفته میشد. میدونم خیلی کلیشهای شده؛ اما خدا تو رو توی روز بارونی بهمون داد. درست زمانی که سه روز از مرگ اولین بچهامون میگذشت.
مکث کرد و دستهام ناخواه، از دستهاش جدا شد و کنار پام افتاد. فرد روبهروم، پدرم نبود؟! من با نبود آذر کنار اومده بودم؛ اما نبود این مرد، من رو از پا میانداخت. درد، شروع به اسارت گرفتن قلبم کرده بود. هاله اشک، دیدم رو ناواضح کرد و انگار کسی با دست، گلوی نازک شدهم رو فشار میداد. سرش رو بالا گرفت. دستی لای موهای جوگندمی حالت دارش کشید و با لبخند همیشگیش ادامه داد:
- اون شب کسی در خونه رو زد. آذر افسرده بود ومن هم پکر. مرد و زنی پشت در بودن. بچهای گریه میکرد. آذر با گرفتن بچه و موندن اونها توی خونه، مُهر به دهن همه زد. اسم اون بچه رو روی تو گذاشتیم. زن دومی در کار نیست. مادر و پدرت همین جان. همیشه بودن. توی همین خونه. کنار تو. اونا تو رو نفروختن، فقط امانت دادن. امانتی که ما نتونستیم ازش مراقبت کنیم.
گلی جون صدای خفه شده توی سـ*ـینهاش رو بیرون فرستاد. آذر که کمی سِرتر شده بود، موهای خیس از اشک و پریشونش رو بالا زد. لکنتی میون کلام گلی جون جا گرفت.
- من...، من متاسفم! به خدای احد و واحد آذر خانوم من...، من هیچی نگفتم.
توی این حال، سرگیجه نامردی، آنتن دیدم رو قطع کرده بود. قدمی عقب رفتم و ناباور از سکوت آذر و هق هق گلی جون، سر کج کردم.
- یعنی مادر من توئی؟! کسی که از بچگی فکر میکردم...، این مسخرهست. شماها...، شماها چی کار کردین؟!
آخرین ویرایش: