رمان خنجری از جنس دل آسا | مهدیه مومنی .Mahdieh کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.Mahdieh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,565
امتیاز واکنش
23,200
امتیاز
792
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
پدر با عصبانیتی وصف ناپذیر فریاد می زد و اسمم رو صدا می کرد، هراسان از پله ها دویدم پایین و خودم رو به اتاق کارش رسوندم اما اون جا نبود!
زیر لب نام خدا رو زمزمه کردم و به سمت اتاق خواب مشترکش با مامان رفتم، هر چیزی که بود مربوط به کار نمی شد وگرنه پدر توی اتاق کارش راجع بهش صحبت می کرد!
وارد اتاق شدم و متوجه شدم که حدسم درست بوده و هر دوشون با مامان اون جا هستن!
با دیدنم پدر عصبی به سمت مامان رفت و موهاش رو از پشت توی مشتش گرفت و کشید!
بند بند وجودم لرزید اما باید محکم می بودم باید نشون می دادم نقطه ضعفی ندارم ولی چقدر سخت بود نادیده گرفتن کسی که از وجودش بودم!
-این مادرت رو بیا برو قانع کن که بفهمه باید بریم ایران!
بعد از این جمله هلش داد و مامان میون گریه افتاد روی تخت خواب طلایی رنگ اتاقشون!
آروم به سمت تخت رفتم و از کنارش لیوان آبی ریختم و به دست پدر دادم:
-لطفا بخورید و آروم باشید من الان مشکل رو حل می کنم!
پدر توی چشم هام نگاه کرد و بعد از اون لیوان رو گرفت و روی مبلی دورتر از ما نشست!
کنار مامان نشستم، بدنش روز به روز ضعیف تر و لاغر تر می شد و چروک های لعنتی، صورت قشنگش رو شکسته نشون می داد!
-مامان گریه نکن، بیا با من حرف بزن ببینم چی شده!
مامان آروم شد و به سختی از روی تخت بلند شد، بغلم کرد:
-چیزی نشده فقط من نمی خوام که بیام ایران خب خودتون برید مثل هر دفعه!
-مامان این دفعه فرق می کنه اهورا درخواست داده که برای حضور توی جشن تولد دوست دخترش به ایران بریم متوجه هستی؟ برای همین به حضورت نیازه وگرنه که پدر الکی تو رو مجبور به انجام کاری نمی کنه پس قبول کن و بیا بریم!
-اهورا چند ماهه که رفته و من رو فراموش کرده حتی یک بار بهم زنگ نزده اون اصلا انگار نه انگار که مادری هم داره پس برای چی من به خاطرش کاری رو انجام بدم که دلم نمی خواد؟!
-می دونم ولی خب توام موقعیت رو درک کن دیگه، من بهت قول می دم به زودی همه ی این رنج ها تموم می شن و آرامش به زندگیت بر می گرده!
نگاهش رو به چشم هام دوخت، انگار می خواست از صحت گفته هام مطمئن بشه هر چند که خودمم هنوز مطمئن نبودم به همین زودی ها این مصیبت ها تموم بشن!
مامان ولی قانع شد و اشک هاش رو پاک کرد:
-باشه میام ولی فقط به خاطر تو!
لبخند محوی به روش زدم:
-مرسی، حالا هم پاشو دست و صورتت رو بشور!
پس از رفتن مامان، پدر به سمتم اومد:
-خب نتیجه نیم ساعت پچ پچ چی شد؟ تونستی این لجباز رو قانع کنی یا دست خالی اومدی پیشم؟!
آب دهنم رو قورت دادم:
-بله قانع شد!
-تا دو روز دیگه حرکت می کنیم بهش بگو که خودش رو حاضر کنه در ضمن ویلیامم می بریم!
سری تکون دادم که در همون لحظه ویلیام وارد شد و تعظیم کوتاهی کرد:
-قربان درخواستتون حاضره!
پدر رو به من پرسید:
-درخواست من؟!
در حالی که به سمت ویلیام می رفتم گفتم:
-بله، راجع به آناهیتا اطلاعات خواسته بودید، حاضرن!
چهره پدر از هم باز شد:
-شما دو نفر محشرید، چطوری این همه زود حاضرش کردید؟!
از اتاق خارج شد و ادامه داد:
-بیاید بریم تو اتاق کار!
پشت سرش رفتیم ولی دل من موند پیش مامانم!
پدر پشت میز کارش روی صندلی مخصوصش نشست و دست هاش رو درهم گره کرد:
-خب ویلیام بخون تا بفهمیم این خانم کیه و چه کاره اس!
ویلیام تک سرفه ای کرد و با ادب شروع کرد:
-قربان آناهیتا جباری تک دختر آقای صادق جباری از خانواده متوسط ایرانه که پدرش یک کارمند ساده بانکه و البته همسرش که می شه مادر آناهیتا به مدت یک ساله که یک سمت بدنش فلج شده در اثر یک سانحه تصادف و هزینه های عمل و نگه داریش یک مقدار زیاده که تقریبا هر چقدر صادق خان پول در میارن خرج همسرش می شه و این وسط باید وام های کلان هم بگیره تا بتونه از پس عمل هایی که مدام باید روی بدن همسرش انجام بدن بر بیاد و آناهیتا هم برای همین مجبوره کار کنه تا خرج خونه و البته خرج خودش رو در بیاره و البته از اون دخترهاس که لوس بزرگ شده و همیشه عقده داشتن یه ثروت سرشار رو داشته و حس کمبود پول باعث شده که به سمت پسرهای پولدار کشیده بشه و سعی کنه با عشـ*ـوه و ناز به اصطلاح مخشون رو بزنه و ازشون پول تلکه کنه و با این راه شاید بتونه تیرش رو به هدف بزنه و با یک پسر پولدار هم ازدواج کنه و تا آخر عمرش راحت زندگی کنه و به چیزهایی که هیچ وقت نداشته و آرزوش مونده به دلش هم برسه، در همین راستا هیچ خانواده پولداری رو چشم نداره ببینه و بر این باوره که باید زجرشون بده حالا به هر نحوی که شده و من نمی دونم آیا روی همین منوال ها به آقا اهورا نزدیک شده یا این که این بار خودشم توی تله خودش افتاده و عاشق آقا شده، این که بیست و دو سال هم سن داره و تا چند روز دیگه میشه بیست و سه سالش، یدونه داداش هم داشته که توی سن ده سالگی بر اثر افتادن توی چاه مرده و فقط او تنها فرزند خانواده شه و پدر و مادرش هم زیاد ازش دلخوشی ندارن انگار که اذیتشون می کنه با رفتارهاش، می تونم تو یک کلمه واستون خلاصه کنم که دختر ناخلفی هست و تا الان خیلی از پسرهای پولدار رو تیغ زده و به نحو خودش یک خلافکاره توی جیب بری و دزدیدن طلا های خانم ها یا کیف پولشون اما اون قدر کارش رو تمیز انجام می ده که تا حالا هیچ کس او رو به عنوان یک دختر بد نشناخته و اگر وسط یک جماعت ولش کنی کسی نمی شناستش یعنی ردی از خودش به جا نذاشته!
ویلیام سکوت کرد و پشت سر هم چندین نفس عمیق کشید و بعد نگاهش رو به چهره بی تفاوت من دوخت، لبخند محوی به روش زدم و این یعنی کارت عالی بود!
پدر اما چون شیر زخمی اینطرف به اونطرف می رفت و اون دستش رو که مشت کرده بود به کف دست دیگه اش می زد و زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد که خب فقط خودش می شنید اما مشخص بود که داره واسه آناهیتا نقشه می کشه!
 
  • پیشنهادات
  • .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    هلش دادم که تلو تلو خورد و تا نزدیک لبه استخر رفت ولی خودش رو نگه داشت، فریاد زدم:
    -حالا دیگه انقدر پررو و گستاخ شدی که با پدرم هم دست می شی و بدون هماهنگی با من نقشه می کشی؟ اصلا تو در حدی نیستی که زیر پای من مثل آشغال له بشی اون وقت می خوای بر علیه من توطئه کنی؟!
    ویلیام جلو اومد:
    -تو یه لحظه آروم باش بذار منم حرف بزنم اگر دیدی خواستم بر علیه تو که این همه برام ارزش داری توطئه کنم اون وقت بزن تو دهنم خوبه؟ یکم آروم باش دیگه!
    تند تند نفس کشیدم و به موهام چنگ زدم که ادامه داد:
    -تو که خودت می دونی من بدون اجازه ات آب نمی خورم این نقشه هم درست توی یک لحظه تو همون اتاق کار پدرت به ذهنم رسید، چون می دونستم که به نفعته به کیان خان گفتم وگرنه من روی حرف تو حرف نمی زنم!
    -بسه دیگه زبون بازی نکن، بگو بدونم چی تو اون مغزت می گذره؟!
    -تو مگه نمی خوای هارپر رو از این وضع فلاکت بار خلاص کنی؟ مگه نمی خوای به بهترین دوستت کمک کنی و یه جورایی از سریتا متنفرش کنی؟!
    -آره!
    -خب این بهترین گزینه اس، یکم فکر کن از تو بعیده عجولانه قضاوت کنی، تو با یک تیر می تونی دو نشون بزنی، اول این که پدرت رو از دست آناهیتا نجات بدی دوم این که با این کار به هارپر نشون بدی که سریتا چقدر ذات پلید و کثیفی داره و در واقع براش نقش بازی کنی که انگار سریتا خودش به سمت آناهیتا متمایل شده و نذاری بفهمه که تموم این ها نقشه ما هست، اگر هارپر ببینه که سریتا جذب یه دختر دیگه شده نسبت بهش احساسش عوض میشه و عشق جاش رو به نفرت می ده خودتم می دونی که فاصله بین این دو حس به اندازه یک تار مو بیش تر نیست پس با این حساب اونم دیگه از این عذابی که الان داره می کشه راحت می شه و پدرتم از شر این ازدواج آسوده!
    کمی فکر کردم، واقعا حق با ویلیام بود پس لبخند شیطانی زدم و رو به ویلیام گفتم:
    -الحق که زیر دست خودمی!
    ×××
    همه چیز بالاخره حاضر شد و ما برای رفتن به ایران، به فرودگاه رفتیم!
    مامان به قدری از این رفتن ناراحت بود که یک کلمه با هیچ کدوم از ما حرف نمی زد و به طور آشکاری ازمون فاصله می گرفت!
    نمی خواستم مامان رو توی یک همچین راه پر اجباری بذارم اما چاره ای نبود!
    این تصمیم پدر بود و باید اجرا می شد!
    با پرواز هواپیما، هارپر دستم رو فشرد و زمزمه کرد:
    -حالا لازم بود که منم توی این سفر همراهیت کنم دل آسا؟!
    -آره چون دوست دارم روحیه ات یکمی عوض بشه و حالت رو بهتر کنم!
    -مگه نمی گی سریتا ایرانه؟ من اگر اون رو ببینم بدتر می شم نه بهتر!
    نفسم رو محکم فوت کردم بیرون:
    -تا همیشه که نمی تونی فراری باشی از احساساتت، تو باید از این موانع رد بشی تا آروم بگیری!
    -امیدوارم بتونم!
    -قطعا می تونی.
    -مرسی که هستی عزیزم!
    -فدای تو، راستی از آتان چه خبر؟!
    -به همین زودی ها ازدواج می کنه!
    با تعجب گفتم:
    -چی؟ راست می گی؟!
    خندید:
    -آره مگه چیه؟!
    -خیلی برام تعجب آور بود!
    -نه دیگه وقتشه، حتی از وقتشم گذشته دیگه باید بره سر زندگی خودش!
    -حالا طرف کی هست؟!
    -از اقواممون که نیست، ولی دختره نازه من یه چند دفعه دیدمش البته با منم رابـ ـطه خیلی خوبی داره و نسبتا صمیمی هستیم!
    -چه عالی، براشون آرزوی سعادت مندی دارم!
    -مرسی دل آسا!
    هر دو ساکت شدیم و من به چشم های ویلیام خیره شدم، سرش رو آروم تکون داد و لب هاش تکون خورد:
    -نگران هیچی نباش، من این جام!
    ×××
    با رسیدن به ایران باز هم همون حس خوبی که توی سفر قبلی داشتم تموم وجودم رو در بر گرفت!
    برام عجیب بود که چه جوری تونستم با این کشور کنار بیام و حالا برام مثل نیویورک دوست داشتنی شده بود!
    هارپر در کنارم بی تفاوت و مامان با غم و ناراحتی که از چشم هاش بی داد می کرد قدم بر می داشتن!
    پدر هم که نمی شد حس درونیش رو حدس زد چون از صورتش چیزی مشخص نبود.
    ویلیام به همراه باربر فرودگاه که وظیفه حمل چمدون هامون رو بر عهده داشت جلوتر می رفت و پدر مشغول هماهنگی های لازم با رئیس هتل بود و خبر رسیدنمون رو به اهورا می داد!
    هارپر با لبخند نگاهم کرد:
    -چی شده انقدر ساکتی؟!
    -دارم تجزیه و تحلیل می کنم!
    -چی رو؟
    خنده ی کوتاهی کردم:
    -قیافه ها رو!
    با شیطنت چشمک زد:
    -من چجوری هستم حالا؟!
    -از نظر من بی تفاوت!
    لبخندش رو فرو خورد و غم عمیقی که از نگاهش رفته بود باز هم صورتش رو پوشوند:
    -همش تظاهره، من بعد از سریتا نابودم!
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    ×××
    تنها دو روز تا جشن تولد آناهیتا باقی مانده بود!
    با پدر بیش تر وقتم رو می گذروندم و مشغول سرکشی به شرکتی بودیم که باهامون قرارداد بسته بودن.
    هارپر هم چون من کار داشتم تموم وقتش رو با مامان می گذروند و با هم به خرید می رفتن و گاهی هم به اتفاق راننده، برای دیدن اماکن و جاذبه های گردشگری تهران از شهر خارج می شدن!
    توی راه رفتن به شرکت آترون اینا بودیم، استرس داشتم از دیدار دوباره با آترون!
    چند ماه پیش رو به یاد آوردم که چطوری عاشقانه بهم زل زد و ابراز علاقه کرد ولی من با سنگدلی اجباری ردش کردم و باز هم احساساتم رو توی نطفه خفه کردم!
    پوزخندی زدم که پدر نگاهم کرد:
    -به چی فکر می کنی؟!
    به دروغ گفتم:
    -به این که این نقشه قراره چطوری پیش بره، فکر نکنم بتونید اهورا رو گول بزنید اون باهوش تر از این حرفاست، بعدم الان همه وقت پیش آناهیتاس و اگر یهو یه کاری انجام داده باشن چی؟ دیگه اون موقع قانونی هم باید بره آناهیتا رو عقدش کنه!
    پدر که انگار به این جای قضیه فکر نکرده بود با وحشت بهم خیره شد:
    -چرا به فکر خودم نرسید؟ حالا چی کار کنیم؟!
    شونه هام رو بالا انداختم:
    -وقتی بهتون می گم با طناب ویلیام بیخودی توی چاه فرو نرید که گوش نمی کنید باید اول همه جوانب رو سنجید بعد عمل کرد!
    -خب تو پیشنهادی داری؟!
    -تنها راهش اینه که ببریمش پیش دکتر متخصص زنان!
    -راضی می شه بیاد؟
    -فکر نکنم، مطمئنم که شدیدا مقاومت می کنه اما خب شما باید بگید که اگر می خواد با اهورا ازدواج کنه یه شرطتون اینه که این آزمایش از آناهیتا گرفته بشه که باکـ ـره بودنش رو ثابت کنه!
    پدر توی فکر بود، سکوت کردم و گذاشتم حرف هام رو هضم کنه، کمی بعد گفت:
    -بذار این جشن تموم بشه و نقشه ویلیام رو عملی کنیم بعد از اون اگر جواب نداد این بار واسه این نقشه تو اقدام می کنیم!
    -اما پدر اگر اهورا با دختره کاری کرده باشه نمی تونه رهاش کنه چون نامردیه!
    اخم هاش رو درهم کشید و با صدایی که سعی می کرد کنترلش کنه گفت:
    -نامردی؟ چی می گی تو دختر؟ اصلا تو حرفه و دنیای ما این چیزها اهمیت داره؟ تو که باز داری با احساس جلو می ری!
    مکثی کرد و ادامه داد:
    -اگر اون دختر عاقل بود هرگز برای به دست آوردن یه پسر پولدار، از عفت و دخترونگی هاش نمی گذشت پس وقتی خودش رو فدای پول می کنه حقش همینه که ضربه بخوره تا یاد بگیره همه چیز تو این دنیا پول نیست!
    پوزخندی زدم، بی رحمی تا کجا آخه؟!
    درسته که حق، در این مورد با پدر بود ولی این حرف رو باید کسی می زد که خودش کارنامه اش تمیز و پاک باشه نه پدر که برای پول حتی آدم کشته بود!
    ادامه دادن این بحث رو جایز ندونستم که پدر باز هم به حرف اومد:
    -این نقشه انجام می شه و توام نقشی که بهت سپرده شده رو به نحو احسن انجام می دی، باید خوب اداره کنی همه چیز رو فهمیدی دل آسا؟!
    مثل همیشه در اوج ناراضی بودن اطاعت کردم:
    -چشـم پدر!
    با ایستادن ماشین نگاهم رو به شرکت دوختم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی از عصبانیت درونم رو کاهش بدم.
    پدر به سمتم اومد و بازوم رو گرفت:
    -رسیدیم پیاده شو!
    با هم وارد شرکت شدیم، از این که پدر بازوم رو گرفته بود اصلا راضی نبودم دلم نمی خواست بی رحمی هاش به من هم منتقل بشه هرگز آدمی مثل او ندیده بودم که نسبت به یک آدمیزاد دیگه تا این حد بی تفاوت و بی خیال باشه!
    نگهبان با تعظیم های متعدد و حرف های تعارفی، حسابی خسته ام کرده بود، تا رسیدن به طبقه مورد نظر که شرکت آترون اینا توش قرار داشت همراهیمون کرد و بعد از اون با اشاره دست پدر شرش رو کم کرد و من یک نفس راحت کشیدم!
    پدر زنگ رو فشرد و دقایقی بعد مردی همسن پدر در رو به رومون باز کرد، با دیدن پدر شادمان بغلش کرد:
    -وای چقدر از دیدنت خوشحالم جناب کیان!
    پدر زیرچشمی به من نگاه کرد و لبخندی رو به مرد زد:
    -همچنین، منم مشتاق دیدارتون بودم بهزاد جان!
    و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
    -پدر آترون خان هستن ایشون!
    با تعجب نگاه دقیق تری به مرد انداختم و حالا متوجه شباهت عجیبش با آترون شدم، دستم رو جلو بردم:
    -از آشنایی با شما خیلی خوشبختم!
    مرد نگاه عمیقی بهم انداخت، نمی فهمیدم معنای نگاهش رو اما انگار کسی راجع به من از قبل باهاش صحبت کرده باشه نگاهش رنگ آشنایی و کنجکاوی داشت!
    دستم رو با مکثی نسبتا طولانی فشرد:
    -مشتـاق دیدار مادمازل غربی!
    لبخند محوی روی لب هام نشست، حتی طرز صدا کردنش هم خاص بود از بقیه اطرافیان!
    پدر که کلافه شده بود از روی پا ایستادن سریع گفت:
    -بهزاد جان اگر مایلی بریم داخل!
    بهزاد خان که حالا به خودش اومده بود با شرمندگی از جلوی در کنار کشید:
    -بفرمایید داخل خواهش می کنم!
    وارد شدیم، نگاهم با کنجکاوی روی دکوراسیون شرکت چرخ خورد که صدای بهزاد خان حواسم رو به سمت خودش معطوف کرد:
    -نزدیکه آترون هم بیاد، رفته پیش اکیپ دوست هاش انگار قراره برن مسافرت!
    به یاد مسافرت خاطره انگیز اهواز افتادم و آهی از اعماق وجود کشیدم!
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    پدر جلوی شرکت اهورا پیاده شد و رو به من پرسید:
    -نمیای بالا؟ سریتا هم هست قراره راجع به کار صحبت کنیم!

    تموم صحنه ها و حس هایی که از اون بـ..وسـ..ـه بهم منتقل شده بود جلوی چشم هام رژه رفتن، دلم نمی خواست با سریتا توی جمع رو به رو بشم چون اون موقع دستم کوتاه می شد و نمی تونستم اون طور که باید، حقش رو کف دستش بذارم چون بعد از اون روز دیگه ندیده بودمش پس خیلی بهتر بود که فعلا اون موش باشه و من گربه!
    -نه ممنون، می خوام با هارپر برم بیرون از وقتی اومدیم ایران تنها بوده بدون من رفته گردش!
    پدر سری تکون داد و در حالی که می رفت گفت:
    -واسه ناهار منتظر ما نباشید، خداحافظ!
    به راننده دستور حرکت دادم، گوشیم رو در آوردم و شماره آترون رو گرفتم که همون بوق اول گوشی رو جواب داد:
    -عزیزدلم چه خوب شد که زنگ زدی!
    -آترون می خوام ببینمت، همین امروز عصر!
    -مشکلی نداره هرجا و هر ساعتی که بگی میام!
    -منکه جایی رو بلد نیستم، تو انتخاب کن و آدرس رو بفرست راننده مون ایرانیه و مشکلی پیش نمیاد!
    -می خوای خودم بیام دنبالت؟
    -نه پدر همین جوریش هم شک کرده مجبور شدم یه سری اراجیف تحویلش بدم خودم میام!
    -اوه حله!
    -مرسی، فعلا!
    گوشی رو توی جیبم گذاشتم و رو به راننده پرسیدم:
    -پس کی می رسیم؟!
    راننده با شرمندگی از آینه نگاهم کرد:
    -تهران به ترافیک هاش معروفه خانوم شرمنده، نمی تونم برم جلو بسته اس!
    نگاهی به بیرون انداختم، حق با راننده بود پس سکوت کردم و چشم هام رو بستم.
    -خانوم بفرمایید، رسیدیم!
    خودم رو از ماشین انداختم بیرون، واقعا حوصله ام سر رفته بود توی این هوای آلوده و شلوغی!
    سریع به سمت آسانسور رفتم و کلید طبقه رو فشردم.
    هارپر در رو به روم باز کرد و با دلخوری در آغوشم کشید، کنار گوشش زمزمه کردم:
    -متاسفم، پدر رو که می شناسی!
    -خب لااقل جبران کن نبودن هات رو!
    -چشــم!
    خندید و دعوتم کرد داخل، مامان با دیدنم از جا بلند شد و سخت در آغوشم کشید!
    نفس عمیقی کشیدم، بوی ادکلن مارک دارش توی دماغم پیچید و باعث شد عطسه کنم!
    با نگرانی از خودش جدام کرد:
    -نکنه مریض شدی عزیزم؟!
    -نه خوبم!
    -اما الان عطسه کردی!
    با تعجب نگاهش کردم:
    -مامان بوی عطر شما پیچید تو دماغم باعث شد عطسه کنم چرا شلوغش می کنی؟!
    با غصه نگاهم کرد:
    -واست نگرانم بده؟!
    روی مبل لم دادم و با کلافگی گفتم:
    -نه بد نیست فقط لطفا جلوی پدر رعایت کن می دونی که اون کلا از محبت و ابراز نگرانی و این جور حس ها فراریه!
    آه عمیقی کشید و زمزمه کرد:
    -واسه همینه همیشه غبطه می خورم که جوونیم هدر رفت!
    بعد از این جمله تنهامون گذاشت و به اتاقش رفت، پوفی کشیدم که هارپر با دو فنجون قهوه و کیک پیشم نشست:
    -درساجون اصلا حال روحی مساعدی نداره، اون دائم توی خیابونا و کوچه و بازار به زن و شوهرا که با هم واسه خرید اومدن نگاه می کنه و حسرت می خوره، نگاه می کنه و آه می کشه!
    دست هام رو توی موهام فرو بردم، بوی شامپویی که همیشه استفاده می کنم باز هم توی دماغم پیچید و عطسه دوم!
    -می گی چی کار کنم هارپر؟ می تونم براش شوهری کنم؟!
    حرفی نزد که منم ادامه ندادم و کیک و قهوه ام رو خوردم، از جا بلند شدم و با اراده ای مصمم گفتم:
    -همه چیز رو درست می کنم فقط بشین و تماشا کن!
    به سمت حموم رفتم و مجدد گفتم:
    -تا من یه دوش کوچولو می گیرم زنگ بزن واسمون ناهار بیارن که کلی گرسنه ام، در ضمن عصر هم جایی قرار نذار می خوام با یک مرد ایده آل آشنات کنم!
    هارپر لب هاش رو جمع کرد:
    -بعد از سریتا دیگه هیچ مردی ایده آل نیست!
    لبم رو گزیدم و وارد حموم شدم.
    ×××
    بعد از یک دوش کوتاه ناهار رو در کنار هارپر و مامان که هر دو توی فکر خودشون غرق بودن خوردم و بهتر بگم کوفتم شد!
    بعد از صرف ناهار دو ساعتی رو خوابیدم، وقتی بیدار شدم هارپر با قهوه اش باز هم ازم پذیرایی کرد که مامان گفت:
    -شما دارید می رید بیرون؟!
    هارپر:
    -بله!
    مامان نگاهش رو به من سپرد:
    -من می خوام برم شاه عبدالعظیم اول من رو برسونید بعدش برید!
    -باشه فقط زود حاضرشو!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا