- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست هشتاد و نهم
نگاه کجدار و مریضم رو بهش میدوزم و هضم این حرفها، از هضم قورت دادن یه سنگ هم سختتره. قدمی عقب میرم.
- بذار آروم آروم حلاجی کنم. خیلی زیاد بود. من واقعا گیج شدم.
شال نازک سفیدش رو که هارمونی قشنگی با پیشونی کوتاهِ بلند شده از تراشیدن موهاش ایجاد کرده، کمی جلوتر میکشه.
- آراد. من درکت میکنم. من فقط ده سالم بود که مادرم رو از دست دادم. پدرم برخلاف ظاهرش، آدم جالبی نیست. البته برای من. چند ماه از مرگ مادرم نگذشته، به فکر زن دیگهای بود. رفت و آمدهای اون زن به خونهامون و فشارهای عصبی که یه بچه به تنهایی تحمل کرده، برام دردناک بود. من سالهای زیادی از عمرم رو توی همین تاریکی زندگی کردم. اما وقتی بعد از شونزده سال بهم گفت میخواد باهاش ازدواج کنه، من تمام خودم رو ریختم بیرون. تمام اون سالهایی که درد کشیده بودم، یک جا از من بیرون رفت و تبدیل به افسردگی شد. تو فکر میکنی هرکسی که لبخند میزنه، یعنی حالش خوبه؟ نه این فقط یه نقابه برای مشخص نشدن درون آدم. اتفاقا دکترم میگفت، پرحرفی آدمها هم میتونه نشونهای از افسردگی باشه. من این همه حرف نزدم که از خودم بگم، برعکس. میخوام بگم آذر رو درک میکنم.
سرم رو عصبی به چپ و راست تکون میدم.
- تو هیچی نمیدونی. نمیتونم...
با قدرت میون حرفم میپره:
- زندگی هرکسی به خودش مربوطه و من هم نمیدونم داستان چیه. قبول؛ اما شده یه بار از دید آذر به قضیه نگاه کنی؟ این که پسری که انقدر بهش وابسته بوده، الان بعد از مرگ تنها تکیهگاهش، خونواده اصلیش رو به اون ترجیح داده. میدونم برای تو هم سخته. من نه مثل تو؛ اما میتونم درک کنم. ببین. دکترش میگفت این وابستگی تبدیل به مریضی شده. تنها کسی که میتونه دوباره همه چیز رو درست کنه، فقط توئی.
با گولهای از اندوه که چشمهام رو مسدود کرده، نگاهش میکنم.
- واقعا جایی برای ذخیره کردن این همه فکر ندارم. دیروز دوباره سروان خوشرو بهم زنگ زد. دو هفته پیش که رفته بودم برای رمزگشایی، گفتن تا چند وقت دیگه بهم خبر میدن. اون کاغذهای بدون نوشته داخل پاکتهای مشکی، با کمی آب نوشتههاش دیده میشدن. در کل با پاکتهای دفتر فروشگاه، دوازده تا میشد. درست به اندازه یک سال. هر ماه یه پاکت. به جز پاکت اول که نوشته بود«منتظر باش!» و این آخری که محتواش«طوفان شروع شده!» بود، بقیه فقط تاریخ بودن. تاریخ ده آبان. اگه فقط یکم، یکم زودتر به خودم میاومدم، الان فرید زنده بود.
لبهام رو روی هم فشار میدم و این بغض قویتر از اونیه که نشون میده. دست چپم رو مشت شده مابین دندونهای تیزم میذارم و فقط صدای نالهای ازم خارج میشه که شیوا دلداریم میده:
- تو مقصر نیستی آراد. هیچ کس مقصر نیست. این فقط یه بازی بوده. اگه میفهمیدی باز هم یه بازی دیگه شروع میشد.
مشتم رو پایین میارم و با صدای خفهای میگم:
- اون با پتاسیم کلراید کشته شده. دیگه فکر کنم خودت بدونی چیه.
ناخواسته هق بلندی میزنم و صورت شیوا از درد درهم میشه.
- این امکان نداره! چه طور یکی میتونه انقدر پست باشه. معلومه که میدونم چیه. پتاسیم کلراید به صورت تدریجی و دُز خیلی کم برای جبران کمبود پتاسیم استفاده میشه؛ اما اگه دُزش به دویست و چهل میلیگرم یا بیشتر برسه، اونوقت کشنده میشه. اکثرا هم تشخیصش سخته و بدون علامته؛ اما از روی علائم بعد از مرگش و آسیب شدیدی که به رگها میزنه، میشه تشخیص داد. خدای من! باور نکردنیه. تو چه طور این همه درد رو توی خودت ریختی؟ آراد!
تحمل نمیکنم و وزنم زیادی برای پاهام سنگینه. کمی عقبتر میرم و روی تخت میشینم. شیوا هم متقابل نزدیکم میشه؛ اما کنارم میایسته.
- واقعا متاسفم! این خیلی دردناک و سخته.
چشمهام رو میبندم و با انگشت اشاره و شستم، روش فشار وارد میکنم. قلبم از همیشه سنگینتر میزنه و آب دهانم به کل خشک شده. دلم یه آلزایمر میخواد. نفس عمیقی میکشم و چشمهای سرخم رو باز میکنم.
- به نظرت به آذر فکر نکردم که چیزی بهش نگفتم؟ من الان چند روزه که نتونستم برم خونه اونا و درگیر پزشکی قانونی و کلانتری بودم. اونا رفتارشون با من خوبه؛ اما دلم باهاشون نیست. نمیدونم چرا.
بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم. انگار که توی حبابی گیر افتادم. شاید هم زمان، بتونه مثل کاردکی پوستههای آزاردهنده رو از لایههای روحم جدا کنه. شیوا به آرومی ادامه میده:
- همه چیز درست که نه؛ اما قابل تحملتر میشه. مطمئن باش!
آهسته سری تکون میدم و لبهای سنگینم رو از هم باز میکنم:
- شاید یکم خوابیدم. شاید یکم بهتر شدم.
سر بلند میکنم و نگاهش پر از آرامشه. از اون نگاههای پر از حرف که انگار ذهن هم رو میخونیم. چشمهاش رو روی هم فشار میده و با کنار هم کشیدن لبههای پالتوی بلند یاسیش، به سمت در اتاق میره. برق رو خاموش میکنه و روی تخت، کامل دراز میکشم. پالتو رو از زیر پام برمیدارم و روی خودم میاندازم. چشمهام رو به آرومی میبندم و ساعدم رو روی چشمها میذارم. سعی میکنم از حصار کشیده شده دور افکارم رها بشم.
از خواب بیدار میشم و روی تخت میشینم. انگار که از ظهر هم گذشته. با خمیازه بلندبالایی، موهای ریخته شده روی پیشونیم رو کنار میزنم و از تخت بلند میشم. با چرخوندن گردنم به چپ و راست، صدای مهرههای گردنم رو میشنوم. پلیور مشکیم رو مرتب و پالتوم رو تن میکنم. ساعت روی میزی کنار دراور روبهروی تخت، ساعت دو ونیم رو نشون میده. امروز هم نتونستم به دیدن مادرم برم. یک هفتهای شده که نرفتم. همیشه تا قبل از دو و قبل از اینکه فرخ کبیری بیاد خونه، از اونجا میرفتم؛ اما الان یک هفتهست که از من بیخبرن و زنگی هم نزدن. با همین افکار، به سمت در اتاق میرم.
نگاه کجدار و مریضم رو بهش میدوزم و هضم این حرفها، از هضم قورت دادن یه سنگ هم سختتره. قدمی عقب میرم.
- بذار آروم آروم حلاجی کنم. خیلی زیاد بود. من واقعا گیج شدم.
شال نازک سفیدش رو که هارمونی قشنگی با پیشونی کوتاهِ بلند شده از تراشیدن موهاش ایجاد کرده، کمی جلوتر میکشه.
- آراد. من درکت میکنم. من فقط ده سالم بود که مادرم رو از دست دادم. پدرم برخلاف ظاهرش، آدم جالبی نیست. البته برای من. چند ماه از مرگ مادرم نگذشته، به فکر زن دیگهای بود. رفت و آمدهای اون زن به خونهامون و فشارهای عصبی که یه بچه به تنهایی تحمل کرده، برام دردناک بود. من سالهای زیادی از عمرم رو توی همین تاریکی زندگی کردم. اما وقتی بعد از شونزده سال بهم گفت میخواد باهاش ازدواج کنه، من تمام خودم رو ریختم بیرون. تمام اون سالهایی که درد کشیده بودم، یک جا از من بیرون رفت و تبدیل به افسردگی شد. تو فکر میکنی هرکسی که لبخند میزنه، یعنی حالش خوبه؟ نه این فقط یه نقابه برای مشخص نشدن درون آدم. اتفاقا دکترم میگفت، پرحرفی آدمها هم میتونه نشونهای از افسردگی باشه. من این همه حرف نزدم که از خودم بگم، برعکس. میخوام بگم آذر رو درک میکنم.
سرم رو عصبی به چپ و راست تکون میدم.
- تو هیچی نمیدونی. نمیتونم...
با قدرت میون حرفم میپره:
- زندگی هرکسی به خودش مربوطه و من هم نمیدونم داستان چیه. قبول؛ اما شده یه بار از دید آذر به قضیه نگاه کنی؟ این که پسری که انقدر بهش وابسته بوده، الان بعد از مرگ تنها تکیهگاهش، خونواده اصلیش رو به اون ترجیح داده. میدونم برای تو هم سخته. من نه مثل تو؛ اما میتونم درک کنم. ببین. دکترش میگفت این وابستگی تبدیل به مریضی شده. تنها کسی که میتونه دوباره همه چیز رو درست کنه، فقط توئی.
با گولهای از اندوه که چشمهام رو مسدود کرده، نگاهش میکنم.
- واقعا جایی برای ذخیره کردن این همه فکر ندارم. دیروز دوباره سروان خوشرو بهم زنگ زد. دو هفته پیش که رفته بودم برای رمزگشایی، گفتن تا چند وقت دیگه بهم خبر میدن. اون کاغذهای بدون نوشته داخل پاکتهای مشکی، با کمی آب نوشتههاش دیده میشدن. در کل با پاکتهای دفتر فروشگاه، دوازده تا میشد. درست به اندازه یک سال. هر ماه یه پاکت. به جز پاکت اول که نوشته بود«منتظر باش!» و این آخری که محتواش«طوفان شروع شده!» بود، بقیه فقط تاریخ بودن. تاریخ ده آبان. اگه فقط یکم، یکم زودتر به خودم میاومدم، الان فرید زنده بود.
لبهام رو روی هم فشار میدم و این بغض قویتر از اونیه که نشون میده. دست چپم رو مشت شده مابین دندونهای تیزم میذارم و فقط صدای نالهای ازم خارج میشه که شیوا دلداریم میده:
- تو مقصر نیستی آراد. هیچ کس مقصر نیست. این فقط یه بازی بوده. اگه میفهمیدی باز هم یه بازی دیگه شروع میشد.
مشتم رو پایین میارم و با صدای خفهای میگم:
- اون با پتاسیم کلراید کشته شده. دیگه فکر کنم خودت بدونی چیه.
ناخواسته هق بلندی میزنم و صورت شیوا از درد درهم میشه.
- این امکان نداره! چه طور یکی میتونه انقدر پست باشه. معلومه که میدونم چیه. پتاسیم کلراید به صورت تدریجی و دُز خیلی کم برای جبران کمبود پتاسیم استفاده میشه؛ اما اگه دُزش به دویست و چهل میلیگرم یا بیشتر برسه، اونوقت کشنده میشه. اکثرا هم تشخیصش سخته و بدون علامته؛ اما از روی علائم بعد از مرگش و آسیب شدیدی که به رگها میزنه، میشه تشخیص داد. خدای من! باور نکردنیه. تو چه طور این همه درد رو توی خودت ریختی؟ آراد!
تحمل نمیکنم و وزنم زیادی برای پاهام سنگینه. کمی عقبتر میرم و روی تخت میشینم. شیوا هم متقابل نزدیکم میشه؛ اما کنارم میایسته.
- واقعا متاسفم! این خیلی دردناک و سخته.
چشمهام رو میبندم و با انگشت اشاره و شستم، روش فشار وارد میکنم. قلبم از همیشه سنگینتر میزنه و آب دهانم به کل خشک شده. دلم یه آلزایمر میخواد. نفس عمیقی میکشم و چشمهای سرخم رو باز میکنم.
- به نظرت به آذر فکر نکردم که چیزی بهش نگفتم؟ من الان چند روزه که نتونستم برم خونه اونا و درگیر پزشکی قانونی و کلانتری بودم. اونا رفتارشون با من خوبه؛ اما دلم باهاشون نیست. نمیدونم چرا.
بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم. انگار که توی حبابی گیر افتادم. شاید هم زمان، بتونه مثل کاردکی پوستههای آزاردهنده رو از لایههای روحم جدا کنه. شیوا به آرومی ادامه میده:
- همه چیز درست که نه؛ اما قابل تحملتر میشه. مطمئن باش!
آهسته سری تکون میدم و لبهای سنگینم رو از هم باز میکنم:
- شاید یکم خوابیدم. شاید یکم بهتر شدم.
سر بلند میکنم و نگاهش پر از آرامشه. از اون نگاههای پر از حرف که انگار ذهن هم رو میخونیم. چشمهاش رو روی هم فشار میده و با کنار هم کشیدن لبههای پالتوی بلند یاسیش، به سمت در اتاق میره. برق رو خاموش میکنه و روی تخت، کامل دراز میکشم. پالتو رو از زیر پام برمیدارم و روی خودم میاندازم. چشمهام رو به آرومی میبندم و ساعدم رو روی چشمها میذارم. سعی میکنم از حصار کشیده شده دور افکارم رها بشم.
از خواب بیدار میشم و روی تخت میشینم. انگار که از ظهر هم گذشته. با خمیازه بلندبالایی، موهای ریخته شده روی پیشونیم رو کنار میزنم و از تخت بلند میشم. با چرخوندن گردنم به چپ و راست، صدای مهرههای گردنم رو میشنوم. پلیور مشکیم رو مرتب و پالتوم رو تن میکنم. ساعت روی میزی کنار دراور روبهروی تخت، ساعت دو ونیم رو نشون میده. امروز هم نتونستم به دیدن مادرم برم. یک هفتهای شده که نرفتم. همیشه تا قبل از دو و قبل از اینکه فرخ کبیری بیاد خونه، از اونجا میرفتم؛ اما الان یک هفتهست که از من بیخبرن و زنگی هم نزدن. با همین افکار، به سمت در اتاق میرم.
آخرین ویرایش: