رمان این‌جا قتلی اتفاق افتاده | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست هشتاد و نهم
نگاه کجدار و مریضم رو بهش می‌دوزم و هضم این حرف‌ها، از هضم قورت دادن یه سنگ هم سخت‌تره. قدمی عقب می‌رم.
- بذار آروم آروم حلاجی کنم. خیلی زیاد بود. من واقعا گیج شدم.
شال نازک سفیدش رو که هارمونی قشنگی با پیشونی کوتاهِ بلند شده از تراشیدن موهاش ایجاد کرده، کمی جلوتر می‌کشه.
- آراد. من درکت می‌کنم. من فقط ده سالم بود که مادرم رو از دست دادم. پدرم برخلاف ظاهرش، آدم جالبی نیست. البته برای من. چند ماه از مرگ مادرم نگذشته، به فکر زن دیگه‌ای بود. رفت و آمدهای اون زن به خونه‌امون و فشارهای عصبی که یه بچه به تنهایی تحمل کرده، برام دردناک بود. من سال‌های زیادی از عمرم رو توی همین تاریکی زندگی کردم. اما وقتی بعد از شونزده سال بهم گفت می‌خواد باهاش ازدواج کنه، من تمام خودم رو ریختم بیرون. تمام اون سال‌هایی که درد کشیده بودم، یک جا از من بیرون رفت و تبدیل به افسردگی شد. تو فکر می‌کنی هرکسی که لبخند می‌زنه، یعنی حالش خوبه؟ نه این فقط یه نقابه برای مشخص نشدن درون آدم. اتفاقا دکترم می‌گفت، پرحرفی آدم‌ها هم می‌تونه نشونه‌ای از افسردگی باشه. من این همه حرف نزدم که از خودم بگم، برعکس. می‎خوام بگم آذر رو درک می‌کنم.
سرم رو عصبی به چپ و راست تکون می‌دم.

- تو هیچی نمی‌دونی. نمی‌تونم...
با قدرت میون حرفم می‌پره:

- زندگی هرکسی به خودش مربوطه و من هم نمی‌دونم داستان چیه. قبول؛ اما شده یه بار از دید آذر به قضیه نگاه کنی؟ این که پسری که انقدر بهش وابسته بوده، الان بعد از مرگ تنها تکیه‎گاهش، خونواده اصلیش رو به اون ترجیح داده. می‌دونم برای تو هم سخته. من نه مثل تو؛ اما می‌تونم درک کنم. ببین. دکترش می‌گفت این وابستگی تبدیل به مریضی شده. تنها کسی که می‌تونه دوباره همه چیز رو درست کنه، فقط توئی.
با گوله‌ای از اندوه که چشم‌هام رو مسدود کرده، نگاهش می‎کنم.

- واقعا جایی برای ذخیره کردن این همه فکر ندارم. دیروز دوباره سروان خوشرو بهم زنگ زد. دو هفته پیش که رفته بودم برای رمزگشایی، گفتن تا چند وقت دیگه بهم خبر می‌دن. اون کاغذهای بدون نوشته داخل پاکت‌های مشکی، با کمی آب نوشته‌هاش دیده می‌شدن. در کل با پاکت‌های دفتر فروشگاه، دوازده تا می‌شد. درست به اندازه یک سال. هر ماه یه پاکت. به جز پاکت اول که نوشته بود«منتظر باش!» و این آخری که محتواش«طوفان شروع شده!» بود، بقیه فقط تاریخ بودن. تاریخ ده آبان. اگه فقط یکم، یکم زودتر به خودم می‌اومدم، الان فرید زنده بود.
لب‌هام رو روی هم فشار می‌دم و این بغض قوی‌تر از اونیه که نشون می‌ده. دست چپم رو مشت شده مابین دندون‌های تیزم می‌ذارم و فقط صدای ناله‌ای ازم خارج می‌شه که شیوا دلداریم می‌ده:
- تو مقصر نیستی آراد. هیچ کس مقصر نیست. این فقط یه بازی بوده. اگه می‌فهمیدی باز هم یه بازی دیگه شروع می‌شد.
مشتم رو پایین میارم و با صدای خفه‌ای می‌گم:

- اون با پتاسیم کلراید کشته شده. دیگه فکر کنم خودت بدونی چیه.
ناخواسته هق بلندی می‌زنم و صورت شیوا از درد درهم می‌شه.

- این امکان نداره! چه طور یکی می‌تونه انقدر پست باشه. معلومه که می‌دونم چیه. پتاسیم کلراید به صورت تدریجی و دُز خیلی کم برای جبران کمبود پتاسیم استفاده می‌شه؛ اما اگه دُزش به دویست و چهل میلی‌گرم یا بیش‌تر برسه، اونوقت کشنده می‌شه. اکثرا هم تشخیصش سخته و بدون علامته؛ اما از روی علائم بعد از مرگش و آسیب شدیدی که به رگ‌ها می‌زنه، می‌شه تشخیص داد. خدای من! باور نکردنیه. تو چه طور این همه درد رو توی خودت ریختی؟ آراد!
تحمل نمی‌کنم و وزنم زیادی برای پاهام سنگینه. کمی عقب‌تر می‌رم و روی تخت می‌شینم. شیوا هم متقابل نزدیکم می‌شه؛ اما کنارم می‌‎ایسته.
- واقعا متاسفم! این خیلی دردناک و سخته.
چشم‌هام رو می‌بندم و با انگشت اشاره و شستم، روش فشار وارد می‌کنم. قلبم از همیشه سنگین‌تر می‌زنه و آب دهانم به کل خشک شده. دلم یه آلزایمر می‌خواد. نفس عمیقی می‌کشم و چشم‌های سرخم رو باز می‌کنم.
- به نظرت به آذر فکر نکردم که چیزی بهش نگفتم؟ من الان چند روزه که نتونستم برم خونه اونا و درگیر پزشکی قانونی و کلانتری بودم. اونا رفتارشون با من خوبه؛ اما دلم باهاشون نیست. نمی‌دونم چرا.
بیش‌تر از این نمی‌تونم تحمل کنم. انگار که توی حبابی گیر افتادم. شاید هم زمان، بتونه مثل کاردکی پوسته‌های آزاردهنده رو از لایه‌های روحم جدا کنه. شیوا به آرومی ادامه می‌ده:

- همه چیز درست که نه؛ اما قابل تحمل‌تر می‌شه. مطمئن باش!
آهسته سری تکون می‌دم و لب‌های سنگینم رو از هم باز می‌کنم:

- شاید یکم خوابیدم. شاید یکم بهتر شدم.
سر بلند می‎کنم و نگاهش پر از آرامشه. از اون نگاه‌های پر از حرف که انگار ذهن هم رو می‌خونیم. چشم‌هاش رو روی هم فشار می‌ده و با کنار هم کشیدن لبه‌های پالتوی بلند یاسیش، به سمت در اتاق می‌ره. برق رو خاموش می‌کنه و روی تخت، کامل دراز می‌کشم. پالتو رو از زیر پام برمی‌دارم و روی خودم می‌اندازم. چشم‌هام رو به آرومی می‌بندم و ساعدم رو روی چشم‌ها می‌ذارم. سعی می‌کنم از حصار کشیده شده دور افکارم رها بشم.
از خواب بیدار می‌شم و روی تخت می‌شینم. انگار که از ظهر هم گذشته. با خمیازه بلندبالایی، موهای ریخته شده روی پیشونیم رو کنار می‌زنم و از تخت بلند می‌شم. با چرخوندن گردنم به چپ و راست، صدای مهره‌های گردنم رو می‌شنوم. پلیور مشکیم رو مرتب و پالتوم رو تن می‌کنم. ساعت روی میزی کنار دراور روبه‌روی تخت، ساعت دو ونیم رو نشون می‌ده. امروز هم نتونستم به دیدن مادرم برم. یک هفته‌ای شده که نرفتم. همیشه تا قبل از دو و قبل از اینکه فرخ کبیری بیاد خونه، از اونجا می‌رفتم؛ اما الان یک هفته‌ست که از من بی‌خبرن و زنگی هم نزدن. با همین افکار، به سمت در اتاق می‌رم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نودم
    همون طور که توی فکر خودمم، دوازده پله تا پایین رو طی می‌کنم و به در شیشه‌ای هال می‌رسم. با پوشیدن کتونی‌هام، دلم طاقت نمیاره و تصمیم به رفتن می‌گیرم. بارون مثل همیشه، تمام قطراتش رو برای فرود اومدن به زمین بسیج کرده. با نگاه گذرایی به سرو کنار در حیاط، از موزاییک لق شده سمت چپم رد می‌شم.
    از ماشین پیاده می‌شم و درست روبه‌روی در خونه پارک می‌کنم. اصلا برام مهم نیست که ساعت نزدیک سه ظهره. امروز روزیه که به دنیا اومدم و اسیر دست این آدم‌ها شدم. حالا می‌خوام بدونم اون شب چه اتفاقی افتاده. خداروشکر که رضا مضنون و تحت تعقیبه! هرچند دور؛ اما اینکه پیداش کنن کافیه. این حدسی بود که من زدم و به کلانتری گفتم. حالا هم منتظر رمزگشایی کاغذی که توی دست فرید بود، هستم.
    طبق روال زنگ در رو می‌زنم و در باز می‌شه. می‌دونم که فرخ خان ساعت دو ظهر میاد و چهار عصر به دفترش برمی‌گرده؛ اما پنهون شدن بسه. ازش نمی‌ترسیدم، فقط مهوش خانوم می‌گفت از غریبه‌ها خوشش نمیاد و اخلاق خاصی داره. من هم هیچ وقت اصراری برای دیدنش نکردم.
    از در هال وارد می‌شم و این بار مهوش خانوم رو بدون ویلچر و سرپا می‌بینم. لبخند پهنی روی لب‌هام می‌شینه؛ اما متقابل لبخندی نمی‌زنه و فقط نگاهی خالی از حرف نصیبم می‌شه. لباس مشکی بلندی تن داره و اون ژاکت سفیدی که روی دوششه. کتونی‌هام رو از پا بیرون میارم و صدای تلوزیون بلندتر از همیشه‌ست. تقریبا توی این خونه سکوت فرمانروایی می‌کنه؛ اما حالا جایگزینش صدای سرسام‌‌آوریه.
    همون طور که به سمت نشیمن سمت چپ هدایتم می‌کنه، بی صدا لب می‌زنم:
    - نباید می‌اومدم؟
    سری بالا می‌اندازه و نفس آسوده‌ای می‌کشم.
    - پس چرا غمگینین؟
    لحظه‌ای می‌ایسته و به سمتم برمی‌گرده.
    - بیا بریم اتاق من پسرم.
    و به سمت بالای پله‌های دایره‌ای اشاره می‌زنه. باهم از پله‌ها رد می‌شیم. نگاهم لحظه‌ای برمی‌گرده و به پیرمردی می‌رسه که روبه‎روی تلوزیون صفحه تخت، روی مبل سلطنتی خشک با گردنی کج، به خواب رفته.
    مهوش خانوم دومین در قهوه‌ای رو باز می‌کنه و از کنار گلدون بزرگ بنجامین دیوار مابین دو اتاق رد می‌شم. این چندمین باریه که وارد اتاقش می‌شم. پر از گل‌های مختلفیه که توی عمرم به خودم ندیدم. برعکس اون حیاط بی‌روح، دور تا دور اتاق گل بود. یه تخت تک نفره وسط اتاق که پشتش پنجره‌ای رو به حیاط باز می‌شه.
    روی تخت می‌شینه و روی مبل تک نفره زیتونی دست راست تخت می‌شینم. قبلا بهم گفته بود چون نمی‌تونه زیاد توی حیاط بمونه، گل‌ها رو به اینجا منتقل کرده. نفس عمیقی از رایحه بهاری این اتاق می‌گیرم و صدای مهوش خانوم رو می‌شنوم:
    - فرخ پایین خواب بود گفتم بیایم بالا. تازه یک هفته بعد از اومدنت دوباره سرپا شدم، آروم میام برای خودم اینجا. قبل از اون که می‌دونی توی هال می‌چرخیدم و کاری هم بود خانوم کمانی می‌اومد و بعدش هم تو. یک هفته پیدا نبودی خیلی نگران شدم؛ اما محمدباقر گفت که زنگ بزنیم زشته.
    زن تنهایی بود و گاه‌گداری برام دردودل می‌کرد. با نفس عمیقی ادامه می‌ده:
    - چرا نیومدی پسرم؟ دیگه بهت عادت کردما.
    لبخند مهربونی می‌زنم و می‌خوام هرطور شده امروز رو به گذشته ربط بدم که می‌پرسم:
    - امروز روز خاصیه؟ خیلی گرفته به نظر میاین.
    نگاهش رو به سمت پنجره می‌دوزه و آه سوزناکی می‎کشه.
    - انگار که از قیافه‌م مشخصه. آره. هرکس دور منه، این رو می‌دونه. الان اگه بود، بیست و هفت سالش می‌شد.
    تنم از این حرف به لرز می‌شینه. پس من رو یادشونه. توی همون هفته اول تار موهای شونه‌اش رو برای آزمایش دی‌ان‌ای بـرده بودم و چون خیلی دردسر داشت، از فرزین که مادرش توی آزمایشگاه ژنتیک کار می‌کرد کمک گرفتم. نتیجه مثبت شده بود و من بیش از پیش امیدوارتر. دلم می‌خواست از زیر زبونش حرف بکشم. من باید می‌فهمیدم اون شب چی شده. به همین علت ادامه می‌دم:
    - از کی حرف می‌زنین؟
    متاسفم؛ اما زن ساده‌ای هستی و من دوست دارم که بدونم. به سمتم برمی‌گرده و سرخی چشم‌های تیره‌اش از اشکه.
    - امروز درست روز تولدشه. من یه پسر داشتم. یعنی توی سی و هشت سالگی بچه دار شدم. اون وقتا یه زوج جوون، خدمتکارمون بودن. درست شبی که بچه به دنیا اومد، اون زن خدمتکار بچه رو از توی بغلم دزدید.
    دست‌هام به شدت مشت می‌شن و تمام بدنم توی یک انقباض آنی محبوس می‌شه؛ اما مهوش درحالی که صداش به لرزه افتاده، ادامه می‌ده:
    - حتی نذاشت بوش کنم. تنها چیزی که ازش دارم، صدای گریه‌هاشه. خدا از اون زن نگذره! اسمش گلی بود. من بهش محبت کردم و اون، اونطور بهم جواب داد. خــ ـیانـت در امانتی که من بهش دادم. دیگه هرگز ازش خبری نشد. آه. امروز تولدشه. خیلی دلم می‌خواست قبل از مرگم یک بار دیگه ببینمش.
    حالا اشک از چشم هردومون سرازیر می‌شه و من دنبال دلیلی برای این گریه‌م. پس داستان واقعی اینه. گلی من رو دزدید و این همه سال من توی این دروغ زندگی کردم. لب‌هام رو به شدت روی هم فشار می‌دم و مثل میخی که به تکه چوبی چسبیده، به مبل چسبیدم. انگار که نه انگار تا چند دقیقه پیش مثل بلبلی، خوش‌آوازی می‌کردم. سکوت که سنگین می‌شه، مهوش به خودش برمی‌گرده و با دیدن چهره منقبضم می‌پرسه:
    - پسرم خوبی؟! آه ناراحتت کردم.
    به زور سری تکون می‌دم و کلمه‌ای سنگین، مثل یه گوله سرب، از دهانم خارج می‎شه:
    - شما دنبالش نگشتین؟
    کمی توی جاش جابه‌جا می‌شه و بینی بالا می‌کشه.
    - چرا. خیلی. خیلی بیش‌تر از چیزی که فکر کنی؛ اما انگار آب شده بودن. تا اینکه بعد از یک ماه، فرخ، محمدباقر رو به خونه آورد. ده سالش بود. اینجوری نگاهش نکن الان آقا شده؛ اون موقع از پرورشگاه فرار کرده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و یکم
    به اینجا که می‌رسه، می‌خنده و من حسی درونم سرکش می‌‎شه.
    - چقدر زود فراموشش کردین. براش اسمم گذاشته بودین؟
    این رو از روی کنجکاوی می‎پرسم؛ اما با اخم ریزی بین ابروهای طلاییش جواب می‎ده:
    - اصلا! هرگز! من حتی تا امروز فراموشش نکردم. کسی حق نداره این رو به من بگه. مگه می‌شه یه مادر بچه‌اش رو فراموش کنه؟ من هنوز که هنوزه روی قلبم یه زخم جا مونده. اصلا امکان نداره. قرار بود اون شب، فرخ که برگشت، اسمش رو خودش انتخاب کنه. من اصلا براش فکری نکرده بودم.
    دوباره از اعماق وجودش، آه سوزناکی می‌کشه و با حلقه رینگ طلایی انگشت‌های قلمیش بازی می‌کنه.
    - فرخ از اون روز به بعد، یک بارم توی این اتاق نیومد و من رو مقصر می‌دونست. اگه محمد باقر توی زندگیمون نبود، تا الان از هم جدا شده بودیم. گرچه، الان هم شبیه به زنده‌ها نیستیم. تیکه‌ای از وجودم گم شده؛ مگه می‌شه درد نکشم. شبی نیست که خواب اون روز رو نبینم. روزی نیست که بهش فکر نکنم. اما انگار خدا اینطور می‌خواست.
    بی ربط و درحالی که وجودم از حسادتی ناگهانی اشباع شده، می‌پرسم:
    - دوستش دارین؟ محمدباقر رو می‌گم.
    توی حرکت آنی، سرش رو بلند می‌کنه و صورتش از هم باز می‌شه.
    - خیلی. جونمه. اگه تا الان زنده‌م، فقط به خاطر اونه.
    انگشت‌های پام رو توی هم جمع می‌کنم و مدام نگاهم رو ازش می‌دزدم.
    - می‌گم...، اگه الان پسرتون پیدا...
    و صدای محکم محمدباقر که مهوش رو مادرش صدا می‌زنه، حواس نداشته این زن رو با خودش همراه می‌کنه. مهوش از جا بلند می‌شه و با احتیاط به سمت در اتاق می‌ره.
    - اومدی مادر؟
    از دیدم دور می‌شه و سلول‌های خاکستریم، مدام آذر رو به یاد میارن. هرگز من رو اینجوری صدا نکرده بود. انگار که مهوش راست می‌گفت، رشته اتصال این زندگی محمدباقر بود. نفس سنگینی می‌کشم و با بلند شدن از جام، به سمت در کنارم می‌رم.
    از آخرین پله هم پایین میام که محمدباقر توی کت و شلوار کرم رنگی، با دیدنم لبخند کمرنگی می‌زنه.
    - خوبه که دوباره می‌بینمتون.
    هنوز هم یخی بینمون سرما ایجاد می‌کنه و من سری تکون می‌دم.
    - برای یه دیدار کوتاه اومدم.
    دست مهوش پشت کتف محمدباقر قرار می‌گیره و چشم‎هاش که محبت رو به سمتش پرتاب می‌کنه، نمی‌تونم. وقتی آذر رو به اسم صدا می‌کنم، نمی‌خوام کسی که هیچ حقی جز به دنیا آودنم نداره رو مادر صدا کنم. حس می‌کنم در مقابل آذر یه ظلم بزرگه.
    می‌خوام به سمت در هال برم که مهوش زودتر از من به سمت کمد ویترین چسبیده به دیوار منتهی به قسمت ورودی می‌ره و می‌خواد از آخرین طبقه‎اش چیزی برداره که متوجه لق شدن میوه‎خوری کنار دستش می‌شم و قبل از اینکه روی سرش بیوفته، هل شده به سمتش می‌دویم. آرنجم رو روی سرم می‌گیرم و خودم رو سپرش می‌کنم. میوه‌خوری بلوری با خوردن روی شونه‌ی راستم، روی سرامیک می‌افته و صدای شکستنش محمدباقر رو به سمتمون می‌کشونه. نفسم توی سـ*ـینه، مثل پرنده درحال فراری، به قفس برخورد می‌کنه و محبوس می‌شه.
    چند دقیقه‌ای می‌گذره که مهوش از بغلم بیرون میاد. حتم دارم صورتم رو به کبودی رفته؛ اما می‌ارزید. به بغـ*ـل کردن و بوییدن مادرم می‌ارزید. گرفتنش توی آغـ*ـوش مردونه‌م، حال غریبی بود. شبیه به پیدا کردن یه حس گم شده. محمدباقر با نگرانی مقابلمون، سمت خرده شیشه‌هاییه که مرز درست کردن.
    - مادر، مادر خوبی؟ چیزیتون شد؟
    سرم رو پایین می‌اندازم و به هیچ عنوان قادر به تکون دادن کتفم نیستم. سعی می‌کنم درست بایستم و مهوش متشوش، خرده شیشه‌های براق رو به سمت محمدباقر دور می‌زنه و همزمان صدای بم و خشک فرخ بلند می‌شه:
    - اونجا چه خبره؟ یه خواب خوش نداریم.
    مهوش در حالی که دست‌های بی‌جونش رو توی هم انداخته، سراسیمه و پشت هم تکرار می‌کنه:
    - هیچی. هیچی. بگیر بخواب. میوه‌‎خوری از دستم افتاد.
    فرخ که چهره‌اش رو نمی‎بینم، با موج بلندتری جواب می‌ده:
    - دیگه خوابم پرید. می‌رم حاضر شم برم دفتر.
    همون‌طور که از هال به سمت پله‌های روبه‌رومون می‌ره، زیرچشمی نگاهش می‌کنم. متوجه من نمی‌شه و من به خوبی براندازش می‌کنم. درست زمانی که شباهت‌هام با مهوش رو می‌شمردم، فرخ با صورتش ظاهر می‌شه. با شلوار راحتی خاکستری و پلیوری قدیمی و طرح‌دار، نگاه کجی به مهوش می‌اندازه. از همون نگاه‌ها که پراز حرفه و طرف مقابل رو وادار به سکوت می‌کنه. وای به حال دادگاهی که تو قاضیش باشی.
    انگار که توی آینه خودم رو می‌بینم. دهانم از این همه شباهت باز مونده. تنها فرقش با من، موهای یکدست سفید و پرپشتشه. صورت جدی و اخم خاکستریش. از این همه شباهت در تعجبم که به سمت پله‌ها، از دیدم دور می‌شه. مهوش با صدای مرتعش شده از اضطراب، رو به محمدباقر می‌گـه:
    - توخوبی پسرم؟ خداروشکر که چیزیت نشد! الهی که مادرت پیش مرگت بشه!
    بی‌اراده، چشم‌های گردم از هم فاصله می‌گیرن و رشدشون دست من نیست. تنم می‌لرزه و اسید معده‌م تا حلقم پیشروی می‌کنه. می‌خواست برای یه غریبه بمیره. محمدباقر به تندی میون حرفش می‌پره:
    - خدانکنه مادر. هرگز! خوبم.
    سیاه‌چال چشم‌هام، پر از آب می‌شه و عجیب یاد آذر می‌افتم که اگه الان بود، هرچند با لحن تند، هرچند بد؛ اما نگران من می‌شد. فقط من. فکر نکنم این زن حتی اگه بفهمه من پسرشم، چیزی براش تغییر کنه. اون فقط برای آروم کردن عذاب وجدانش دنبالم گشته. باشه اون پسرت؛ اما من هم بچه مردمم. حتی نپرسیدی چی‌شد! در حال چیدمان افکار آشفته‌مم که صدای آروم مهوش رو می‌شنوم:
    - ممنون پسرم! اگه تو نبودی معلوم نبود چی می‌شد.
    باز هم نگفت و حالی از من بدحال نپرسید. شاید زیادی حساس شدم؛ اما این برام مثل روز روشنه که من دیگه این خونواده رو نمی‌خوام. تحمل نمی‌کنم و درحال مقابله با جنگ درونم، به آرومی و سردی، سری تکون می‌دم.
    - به هرحال. خواستم بگم من دیگه از فردا نمی‌تونم بیام. حاجتم روا شد. خدانگه‌دار...، خانوم کبیری.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و دوم
    قبل از اینکه سوالی برای پرسیدن مطرح بشه، به سمت قسمت ورودی می‌رم و به سرعت کتونی‌هام رو پام می‌کنم. در هال که باز می‎شه، مهوش رو روی تک پله روبه‌روم می‌بینم و چشم‌هاش پر از فریاد بی‌جوابه.
    - خوب بود که این چندوقت اومدی پسرم. هروقت دلت خواست توام بیا. دیگه پسرمون شدی.
    برای آخرین بار، صورتش رو به خاطر می‌سپارم. برای آخرین بار، طولانی نگاهش می‌کنم. قلبم از این همه دوری درد می‌گیره و گندم‌زار دلم خشک می‌شه. فکر می‌کردم استحقاق این آرامش و رسیدن رو دارم؛ اما نه! بغرنج و اشک‌آلود نگاهش می‌کنم و لب می‌زنم:
    - شما فقط یه پسر دارین؛ اما یادتون باشه، اگه قرار باشه کسی رو ببینین؛ حتما می‌بینینش!
    با دوربین چشم‌هام، آخرین عکس رو از چهره مغمومش می‌گیرم و به سمت در حیاط می‌رم. در رو باز می‌کنم و با زدن دزدگیر، برای رسیدن به ماشین، تمام تلاشم رو به کار می‌گیرم. سوار ماشین می‌شم و بغض جا مونده مابین عضلات حلقم رو قورت می‌دم.
    همین که ماشین به حرکت درمیاد، صدای پیام گوشیم بلند می‌شه. همچنان با دست چپم فرمون رو نگه‌ می‌دارم و به زحمت دست راستم رو برای برداشتن گوشی از جیبم، به کار می‌گیرم. این کار انقدر دردآوره که صورتم به عرق می‌شینه. گوشی رو از جیبم بیرون میارم و پیام رو می‌خونم. «محمدباقرم. می‌شه توی کافه نزدیک همین خیابون نگه داری؟» از توی آینه، متوجه ریوی سفیدی که برام چراغ می‌زنه می‌شم. با زدن راهنما، ماشین رو کنار خیابون پارک می‌کنم.
    پیاده می‌شم و خیابون ممتد، اونقدرها شلوغ نیست؛ اما صدای بوق و جیغ لاستیک‌ها، سوهان اعصابمن. همین که چندقدمی می‌رم، محمدباقر هم از ماشین پیاده می‌شه و به سمتم میاد. این بار نگاهش با همیشه فرق داره. انگار که هاله‌ای از اندوه، اطراف چشم‌های سبزرنگش رو گرفته. با نگاهی آمیخته به خشم، می‌پرسم:
    - چیزی شده؟
    سرش رو پایین می‌اندازه و دستی لای موهای یکدست شونه خورده‌اش می‌کشه.
    - برام خیلی سخته؛ ولی حتما باید می‎دیدمتون.
    عجیبه که بارون قطع شده و آسمون دلگیرتر از همیشه‌ست. اهمیتی به جمله‌های ادبی و محترمانه‌اش نمی‌دم و با دست چپم، دست راستم رو می‌گیرم.
    - بالاخره نمی‌خوای بگی چی شده؟
    سرش رو بلند می‌کنه و برق اشک، سفیدی چشم‌هاش رو پوشونده.
    - من می‎دونم کی هستی. تو پسر مادرمی.
    بی‌ارده قدمی عقب می‌رم که دست‌های پهنش رو بالا میاره.
    - نه. نمی‌خواد تعجب کنی.
    با اخم ریزی مابین ابروهای پهنم، ضربان قلب بالا رفته‎م رو کنترل می‌کنم که ادامه می‌ده:
    - می‌خواستم هرجور شده امروز ببینمت. البته نه توی خیابون؛ اما انگار ترجیح تو اینه. من فهمیدم امروز آخرین روزیه که میای. البته مادر خیلی نگران بود و من رو مصصم به تصمیم کرد. ولی اون چیزی نمی‌دونه.
    چشم‌هام رو توی حدقه می‌چرخونم.
    - خب که چی؟ حالا می‌دونی که چی؟ اصلا برام مهم نیست از کجا و چه جوری فهمیدی. نگران نباش! قصد ندارم جات رو تنگ کنم.
    همین که به سمت ماشین برمی‌گردم، دست راستم رو به سمت خودش می‌کشه و توی حرکتی آنی، چشم‌هام بسته و تاریک می‌شه. لب‌هام رو روی هم فشار می‌دم و وقتی که مطمئن شدم صورتم از گرفتگی بیرون اومده، به سمتش برمی‌گردم.
    - از من چی می‌خوای؟!
    دسش رو پس می‌کشه و با احتیاط ادامه می‌ده:
    - چیزی نمی‌خوام. اتفاقا دوست ندارم فکر کنین که جاتون رو گرفتم. من تمام داستان رو می‌دونم. اینکه مادرم یه پسر داشته و چه اتفاقی براش افتاده. من حتی سعی کردم رد اون خدمتکار رو بزنم و پیداش کنم. البته تا حدی هم موفق بودم. قبلا توی خونه شما بود و الان توی شهرستان زندگی می‌کنه و شوهرش هم فراریه. کسی از جاش باخبر نیست. اما چیزی که برام عجیب بود، اومدنتونه.
    خسته از افعال جمعش، دستم رو بالا می‌برم.
    - تو از من بزرگ‌تری، تو یه وکیلی، پس اگه قرار به احترام باشه برای منه نه تو. دست از این تشریفات بردار. درست بگو قضیه چیه.
    به آرومی سری تکون می‌ده.
    - برام جالب بود. وارد خونه‌ای شدی که یه قاضی و یه وکیل توش زندگی می‌کنن. تو روز اولی که اومدی، مستقیم به دوربین نگاه کردی. تو می‌دونستی مادرم یه آدم ساده‌ست؛ اما من و پدرم نه. با این حال با یه دروغ بچگونه وارد اون خونه شدی. از مادرم آزمایش دی‌ان‌ای گرفتی. من یه وکیلم با کلی رابط. اجازه دادم توی اون خونه بمونی تا ببینم قصدت چیه؛ اما دیدم خودت گیج‌تر از منی. گیر کردی. امروز هم که توجه مادرم رو نسبت به من دیدی، برای همیشه خداحافظی کردی. این دور از انتظار من بود. فکر می‌کردم میای و همه چیز رو می‌گی؛ اما خیلی راحت ازش گذشتی. این همه راه اومدم که بگم چرا؟ چرا این کار رو کردی؟ مگه این همه سال منتظر این اتفاق نبودی؟
    با بیرون فرستادن گرمای درونم به فضای سرد هوا، بخاری صورتم رو می‌پوشونه.
    - فکر می‌کردی مثل این فیلما بهش می‌گم پسرشم وتوهم طرد می‌شی؟ مسخره‌ست. شما کنار هم خوشبختین. من چیزی که می‌خواستم رو فهمیدم. شاید بعدها بهش گفتم، شاید هم هرگز. تو چرا انقدر می‌ترسی؟
    با حواسپرتی جواب می‌ده:
    - آ...، من...، باشه. بهت می‌گم. ده سالم بود که از اون جهنم فرار کردم. حین فرار به مردی خوردم. روی زمین افتادم. مرد انقدر اخمو و توی خودش بود که با دیدن چهره‌اش ترسیدم. فکر می‌کردم الانه که من رو به اون جهنم برگردونه. اما اون دستم رو گرفت. بهم لبخند نزد؛ ولی در قلبش رو به روم باز کرد. من رو به خونه‌اش برد. مادرم، اولین کسی بود که به من ارزش یه انسان رو داد. درست زمانی که تمام دنیام توی تاریکی بود، نور شد. من نه فقط ممنون؛ بلکه مدیونشم. پدرم زیاد اهل احساسات نیست؛ اما رابـ ـطه‌اش با من خوبه. دوستم داره. من بدون اونا، یه آدم توخالیم. یه آدم پوشالی. درواقع درست گفتی. من ازت یه خواسته دارم. می‌خوام اجازه بدی خودم آروم آروم بهشون بگم که تو کی هستی. این لطف رو در حقم می‌کنی؟
    با عضلاتی منقبض و دست‌هایی مشت شده، با تمام وجودم فریاد می‌زنم:
    - نه! تو حق نداری برای نگه داشتن زندگی که مال یکی دیگه‌ست نقشه بکشی! از من چیزی رو می‌خوای که اگه خودت جای من بودی انجامش نمی‌دادی.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و سوم
    خالی از هر حسی، با چشم‌های بی‌فروغ و لرزونی نگاهم می‌کنه و می‌گـه:
    - تو حق داری. اما خودت چی؟ تک پسر یه خونواده پولدار شدی. زندگی شاهانه‌ای داشتی. کمبودی حس نکردی. اصلا ولش کن! من یه وکیلم. شنیدم توی آستانه ورشکستگی هستین. من کمکتون می‌کنم.
    برای نگه داشتن اون محبت، به تمامی ریسمان چنگ می‌زنه. اما من تمام حسادتم رو توی صورتش نعره می‌زنم:
    - من ازت کمک خواستم؟! فکر می‌کنی هرکی پولداره خوشبخته؟ آره هست؛ اما درد داره. پولدار بودن درد داره. همینقدر بدونی کافیه. من مثل تو جای کسی رو نگرفتم. این آدما زندگیم رو گرفتن، حالا هم بیخیالشون شدم. تو فقط ترس از دست دادن این محبت رو داری. نترس! ازت نمی‌گیرمش. کسی که مادر صداش می‌کنی، مادر منه. آره امروز وقتی اون حجم از محبت رو نسبت به تو دیدم، حسودیم شد؛ اما این رو بدون که منم یکی رو دارم که ده برابر نگرانم می‌شه. دوستم داره، حتی بااینکه مادر بیولوژیکیم نیست. امروز یاد گرفتم که درست می‌گفت. مهم نیست کی به دنیا میاردت، مهم اینه کی با عشق بزرگت می‌کنه. توام دست از سرم بردار!
    قطرات نرم بارون روی موهای پرپشت طلاییش می‌شینه و از چشم‌های سبزش که مملو از حرصه، رو می‌گیرم. به سمت ماشین می‌‎رم و سوار می‌شم.
    جلوی در خونه پیاده می‌شم و خورشید در حال پس گرفتن روشناییش از زمینه. همین که وارد حیاط می‌شم، چشمم به سمت سیاهی پشت ستون بزرگ کنار در شیشه‌ای و تراسی که از این نقطه دیده نمی‌شه، می‌ره. با اتفاقات اخیر، سرعت رو غنیمت می‌دونم و با دو به سمت در هال می‌رم. قطرات بارون در حال مقابله با سرعتمن و من از میونشون به خوبی رد می‌شم. درد دستم رو فراموش می‌کنم. با عجله از بیرون آوردن کتونی‌هام مطمئن می‌شم و همین که به سمت در شیشه‌ای تراس می‌رم، برق‌ها خاموش می‌شن. نگرانیم چندین برابر می‌شه و با صدای لرزونی فریاد می‌زنم:
    - کسی خونه نیست؟ کسی توی تراسه؟ آذر...
    وهمزمان در کشویی رو می‌کشم که صدای جیغ و روشن شدن برق‌ها، حیرت زده‌م می‌کنه. من همچنان سرجام ایستادم و با چشم‌های باز شده‌ای توی شوکم. توی روشنایی اولین نفری که می‌بینم شیواست و آدرینایی که به پام چسبیده. آخ که انگار یک ساله ندیدمش.
    چشم‌هام بی‌اراده خیس می‌شن و سوز بدی توی تراس حاکم شده. شیوا از پشت میزی که بادکنک‌های آبی وسفید بهش وصله، به سمتم میاد. خم می‌شم و روی زانو می‌شینم. آدینا رو چنان توی بغلم فشار می‌دم که انگار مدت‌هاست نداشتمش. صورت گردوتپلش کمی آب رفته و دست‌های کوچیکش رو چنان پشت گردنم حلقه زده؛ انگار آخرین باریه که من رو می‌بینه. دلتنگیم رو بو می‌کشم و از خودم متعجبم که چه طور نادیده‌اش گرفتم. چرا نرفتم دنبالش. با صدای نازک آذر، سرم رو بالا می‌گیرم.
    - چیزی نمی‌دونه.
    آدرنیا همزمان زیر گوشم زمزمه می‌کنه:
    - خیلی دلم برات تنگ بود داداشی.
    داشتنش حس خوبیه. مثل نگاه کردن به شکوفه‌های بهاری وسط زمستون. هم زمان با بوسیدن گونه‌های نرمش، لب می‌زنم:
    - نه به اندازه من.
    سرپا می‌ایستم و دستش هنوز توی دستم مونده. نگاهم به آذریه که توی لباس مشکیِ ساده‌ای که روی کمرش پاپیون بزرگی داره وبلندیش تا روی زانوش می‌رسه، زیبایی متحیر کننده‌ای رو از خودش نشون می‌ده. ای کاش فرید هم بود تا هارمونی زیبای چشم‌های عسلی و موهای مشکی تا سرشونه‌اش ریختنه‌ رو ببینه! نگاهم به شیوا می‌رسه. بلوز مشکی که از دو طرف ضبدردی به کمرش ختم می‌شه و یقه مربعیش رو به نما میاره، به شلوار جینش میاد. صورتش از همیشه براق‌تر و چشم‌هاش نور عجیبی دارن.
    نگاهم رو از میز مستطیلی و یک متری که کیکی وسطش قرار گرفته می‌گیرم و به آنیتایی که دست به سـ*ـینه، با نگاهی طلبکارانه به نرده چوبی تراس تکیه زده و با لباس مشکی و راحتیش نگاهم می‌کنه، می‌رسونم. انگار که با نگاهش حرفی رو بهم می‎رسونه. قفل شدن فکش به خوبی آشکاره و اون چشم‌های بادومی و قهوه‌ایش، از هزاران فحش بدتره.
    با صدای بدون خش شیوا، به سمتش برمی‌گردم.
    - به خاطر آقا فرید تِم مشکیه. آهنگ و دستم نداریم. امیدوارم که سوپرایز شده باشی؛ اما آذر جون گفتن که آقا فرید هرسال تولدت رو جشن می‌گرفته. مطمئنم که اون هم خیلی خوشحاله. تولدت مبارک پسر شجاع!
    آذر جون! انگار که صمیمی‌تر شدن. لب‌هام، برای لبخندی گس از هم باز می‌شن که آدرینا دست چپم رو به سمت خودش می‌کشه:
    - مامان گفت بابا رفته سفر. دوباره اومد یه بار دیگه‌م جشن می‌گیریم. بریم فوت کنیم. من کیک می‌خوام.
    همه به جز آنیتا می‌خندیدم و زیر نگاه‌هاش در حال ذوب شدنم. با آدرینا به سمت پشت میز می‌ریم و شیوا کنارم قرار می‌گیره.
    - حالا یه آرزو کن!
    نگاهم به نگاهش قفل می‌شه و لبخند بزرگی روی صورتش می‌شینه. این بار به کیک شکلاتی وخامه‌ای که یه شمع ساده روشه، نگاه می‌کنم و لب می‌زنم:
    - دیگه کسی رو از دست ندم! هرگز!
    قبل از اینکه شمع رو فوت کنم، شیوا آدرینا رو بغـ*ـل می‌گیره و باهم شمع رو فوت می‌کنن. با اخم تصنوعی نگاهشون می‌کنم که شیوا قهقه‌ی بلندی می‌زنه، از همون‌ها که حواسم رو از این عالم به جهان خودش می‌بره. لب‌هام با موفقیت از هم باز می‌شن که شیوا به گوشه کیک انگشتی می‌زنه و همراه آدرینا از میز دور می‌شن تا به سمت آنیتا برن. نگاهم به سمت آنیتایی می‌ره که گره اخمش باز شده و در مقابل انگشت خامه‌ای شیوا مقابله می‌کنه و صورتش رو با دست پوشونده. بعداز مدت‌ها، بلند و بی‌حواس می‌خندم. از این جمع بوی خوشبختی میاد و این برای من کافیه. شیوا دوباره به سمت کیک میاد و آدرینا با دو کف دست وسط کیک می‌زنه. به سمتم میان و یه کف دست راستش رو به سمت صورتم میاره که به سمت چپ برمی‌گردم و دستش روی گونه راستم می‌شینه. برای نشکون دلش، غر کوتاهی می‌زنم:
    - وای وای. بیبن چی کردی آدری؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و چهارم
    همون‌طور که می‌خندیم، کف دست چپش رو به پیشونی شیوا می‌زنه و شیوا بـ..وسـ..ـه شیرینی روی لپ‌هاش می‌کاره. دیگه سرمای هوا توی این جمع گرم، به مغز استخونمون نمی‌رسه؛ بلکه لذتبخشه. از میز فاصله می‌گیرم و به سمت آذری که نظاره‌گرمونه می‌رم.
    - چه خوب که آدرینا رو آوردی.
    دست‌هاش رو جلوی سـ*ـینه گره می‌زنه.
    - هنوز نتونستم بهش بگم. گفتم رفته سفر و زود برمی‌گرده. همش می‌خواد بهش زنگ بزنه؛ اما شیوا خوب تونست از پسش بربیاد. چه خوبه که شیوا اینجاست.
    ابروهام به بالاترین حد ممکن پیشروی می‌کنه.
    - نشده از کسی تعریف کنی. پس خوب باهم جور شدین.
    دور از انتظار، به سمتم می‌چرخه. عسلی‌هاش گره نگاه تیره‌م می‌شه و توی حرکت آنی، بغلم می‌کنه.
    - ممنون که پسرم شدی! بیست و هفتمین سالی که کنارمی مبارک!
    قدرتی به دست‌هام که دو طرفم افتادن، می‌دم؛ اما فقط می‌تونم دست چپم رو حرکت بدم و بغلش کنم.
    - شاید بعضی اتفاقا باید توی زندگی بیوفتن تا قدرشون رو بدونی.
    محکم‌تر بغلش می‌گیرم و سرش رو روی سـ*ـینه‌م می‌ذاره.
    - ای کاش فریدم اینجا بود! نتونستم براش مراسم خوبی بگیرم. سالگردش رو جبران می‌کنم.
    از بغلم بیرون میاد و با انگشت‌های باریکش، نم زیر چشم‌هاش رو می‌گیره. به سمت میز می‌ره و با برداشتن پاکت سفید روی میز، به سمتم برمی‌گرده.
    - این هدیه منه برای تو.
    نگاهم روی پاکت سفید ثابت می‌مونه و از این پاکت‌ها دلِ خوشی ندارم. پاکت رو از دستش می‌گیرم و بازش می‌کنم. دیدن عکس خونوادگیمون که قاب بزرگی ازش روی دیوار سمت راست هاله، کمی متعجبم می‌کنه؛ اما خودش ادامه می‌ده:
    - این همون عکسیه که ازش متنفری؛ اما تو متعلق به این خونه و خونواده‌ای. تو بیست و هفت سال کنار من بودی، پسر من بودی، ازم نخواه که ازت بگذرم. هرگز!
    برعکس همیشه، هدیه گرون قیمتی نیست؛ اما برام هزاران بار باارزش‌تر از تمام هدیه‌هاییه که توی این چندین سال گرفتم. روی صورت بشاش فرید دست می‌کشم و قطره اشکی با سماجت از چشم چپم روی عکس سقوط می‌کنه. بینیم رو بالا می‌کشم و زمزمه می‌کنم:
    - نتونستم درست براش عزاداری کنم. نشد یه دل سیر برای نبودش گریه کنم؛ اما وقتی فهمیدم قاتلش کیه، حتما این کار رو می‌کنم!
    دست آذر روی شقیقه‌م می‌شینه.
    - این تارهای سفید، مشخص می‌کنه که چقدر عزادارش بودی. متاسفم که انقدر سریع از دستش دادی!
    جلوی ریختن قطرارت بیش‌تر رو می‌گیرم وشیوا صدامون می‌کنه:
    - کیک نمی‌خواین؟
    با خنده به سمتش می‌ریم و دستی به صورتم می‌کشم. شیوا خیلی خوب تونسته ما رو دور هم جمع کنه. انگار توی همه چیز خیلی خوبه.
    بعد از خوردن کیک، به سمت اتاقم می‌رفتم که گوشی توی جیبم به صدا دراومد. با دیدن اسم آیلار، سریع خودم رو توی اتاق می‌اندازم و جواب می‌دم:
    - چی‌شده؟
    صداش به نظر سرحال میاد.
    - حتما باید چیزی بشه که بهت زنگ بزنم؟! تو انگار که نه انگار زن داری. خونه نمیای؟
    ابروهام بالا می‌پرن و همزمان به سمت دراور روبه‌روی تخت می‌رم.
    - زن دارم؟ من فقط برای ده روز شوهرت بودم. الان هم یا طلاق بگیر یا انقدر به همین روال ادامه بده که خسته شی.
    خنده شیطانی و نازکی سر می‌ده.
    - تو وقتی پیش خونوادتی چقدر عوض می‌شی. انگار که نه انگار همین چند وقت پیش صبح خونه من بودی. به هرحال، می‌دونی که خستگی ناپذیرم. از بازی کردن هم لـ*ـذت می‌برم؛ اما اگه امشب بیای، یه چیزی که خیلی برات مهمه رو می‌فهمی. خوددانی. خدانگه‌دار همسرم.
    با قطع کردنش، گوشی رو پایین میارم و دستی لای موهای نمدارم می‌کشم. نمی‌دونم باز چه نقشه‌ای سرو هم کرده. سعی به تحـریـ*ک کردن کنجکاویم داشته. به صفحه گوشیم نگاه می‌اندازم و ده دقیقه به یازده شبه. اگه الان بیرون می‌رفتم، حتما یکی ازم سوال می‌پرسید.
    همین که از اتاق بیرون میام، آذر از پایین پله‌ها صدام می‌کنه:
    - آراد! بیا شیوا جون داره میره برسونش. امروز ماشین نیاورده.
    از پله‌ها پایین می‌رم و شیوا کنار در هال ایستاده.
    - من خودم می‌رم.
    از توی جیب پالتوی کوتاه یشمه‌ایش، هندزفریش رو بیرون میاره و به سمتمون بالا می‌گیره.
    - ایناهاش. می‌خوام قدم بزنم.
    لبخند بزرگ روی لب‌هاش، نمی‌تونه ناراحتیه حجیم چشم‌هاش رو پنهون کنه. به سمت آذر سری تکون می‌دم و به سمت در هال می‌رم.
    - می‌رسونمش.
    درحال پوشیدن بوت‌های عسلیشه و با پوشیدن کتونی‌هام کنار می‌رم.
    - یه امشب رو با من خلوت کن، نه با خودت.
    مردمک چشم‌هاش به تندی روی صورتم ثابت می‌مونه و لبخند کمرنگی می‌زنه. کنارم تا در حیاط میاد و با زدن دزدگیر، به سمت ماشین دعوتش می‌کنم. با هم سوار می‌شیم و دکمه استارت رو می‌زنم. درحال بستن کمربندشه که ماشین رو به حرکت درمیارم.
    شیوا اهل سکوت نیست؛ اما این سکوتش هم بی‌دلیل نیست. سعی می‌کنم ارتباط بگیرم و می‌پرسم:
    - سکوت بهت نمیاد. می‌دونستی؟
    از پنجره به بیرون نگاه می‌کنه و نیم‌رخش توی دیدم نیست؛ اما قبل از اینکه تکرار کنم، می‌گـه:
    - آره قبلا گفته بودی. توی داروخونه. همون موقع که بهم پیشنهاد دادی جای بهتری ببینمت.
    قصدم بی صدا خندیدنه؛ اما بی‌هوا صدای خنده‌م توی اتاقک ماشین می‌پیچه و می‌ذارم ماشینی که عصبیم کرده از من سبقت بگیره. حالا کامل به سمتم برمی‌گرده و حرفش رو قورت می‌ده. دوباره به جلو خیره می‌شه و فکر می‌کنه که متوجه نشدم؛ در حالی که با نفس عمیقی ادامه می‌دم:
    - امشب یه حالی داری. خوبی؟ فکر می‌کردم خوشحالی؛ اما یادم اومد که می‌گفتی می‌شه نقاب زد. می‌دونم خوب نیستی؛ اما...
    هنوزم نگاهش به حرکاتمه و نمی‌تونم چیزی بگم که بی‌پروا حرفی می‌زنه و من تمام تنم توی شوک فرو می‌ره:
    - انگار که یه اتفاقی توی دلم افتاده.
    به سرعت پا روی ترمز می‎ذارم و با صورتی برافروخته از هیجان، کامل به سمتش برمی‌گردم.
    - داری باهام بازی می‌کنی؟ ببین من آدم برنده‌ای نیستم. من...، من...، این لکنت برای توئه. بخاطر توئه. من رو الکی امیدوار نکنا! من یکی بهم امید بده تا تهش می‌رما. من...
    با خنده بلندی، دستش رو بلند می‌کنه:
    - استپ! یواش‌تر.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و پنجم
    از خودم تعجب می‌‌کنم. آره. انتظار علاقه‌ی حتی کم شیوا رو نداشتم. لبخند روی لب‌هام محو نمی‌شه. شاید عشق همین باشه. عصیانی که درونم درحال فورانه. همین ضربان قلبی که بالا رفته یا شاید گرمایی که توی تک‌تک وجودم حسش می‌کنم. چشم‌هام رو بی‌اختیار می‌بندم و صدای بدون خش و صافش رو می‌شنوم:
    - می‌دونم تعجب کردی؛ اما من هم از خودم تعجب کردم. اصلا انتظارش رو نداشتم. خوب بهش فکر کردم و دیدم که آره یه چیزایی هست. منم که رک. توی دلم نموند؛ اما چه خوب یا بد، تو زن داری. من همچین آدمی نیستم.
    مثل برق گرفته‌ها چشم‌‎هام رو باز می‌کنم و با لب و لوچه‌ای آویزون جواب نگاه ماتش رو می‌دم:
    - ماجرای من طولانیه. برام مهمه که نظرت چیه. این اتفاق برام خوشاینده. به بقیه‌اش کاری نداشته باش!
    نگاهی که هزاران دلشوره ازش موج می‌زنه. نمی‌دونم چرا؛ اما حس ششمم بهم اخطار می‌ده که همه‌ی قضیه این نیست. آروم ماشین رو به سمت خیابون می‌رونم. بارون که دوباره باریدنش رو به رخ می‌کشه، شیشه رو بالا می‌ده و برف‌پاکن رو روشن می‌کنم. همون‌طور که سرعتم رو زیاد می‌کنم، می‌گم:
    - نمی‌دونم. یه جوری خوشحال شدم که انگار خیلی بهش نیاز داشتم. نمی‌دونم لایقش هستم یا نه. اگه آراد سابق بودم، با اعتماد به نفس کاذب می‎گفتم حقمی؛ اما...، به هرحال اگه چیزی گفتم...
    ملایم، بدون انرژی همیشگیش، میون حرفم می‌پره:
    - خودمم گنگم. راستش فکر نمی‌کردم بتونم کسی رو دوست داشته باشم؛ اما حس می‌کنم تو خیلی تغییر کردی. می‌تونم روت حساب باز کنم و شاید بهت تکیه کنم. این اتفاق اونقدر بزرگ نیست؛ اما می‌تونه شروع خوبی باشه. تو به زمان نیاز داری. همونطور که من داشتم. تمام این ماجرا که به یه جایی رسید، با هم راجع بهش تصمیم می‌گیریم. عجله نکن، باشه؟
    با فشار لب‌هام روی هم و بدون اینکه نگاهش کنم جواب می‌دم:
    - حالا که بهش فکر می‌کنم، برای خودمم عجیبه. می‌دونی که آدم صبوری نیستم؛ اما اون پسر تخس و خودخواه، تبدیل به یه آدم آروم شده. شاید این رو مدیون تلاطم زندگیمم. شاید هم مدیون اون ماهی هستم که با اومدنش، دریای دلم رو متلاطم کرد. هوم؟ نظرت چیه؟
    بالا رفتن گونه‌های گردش، خبر از خندیدنش می‌ده. نیم‌رخش من ر و از دیدن چشم‌های روشنش محروم می‌کنه و دوربرگردون رو به سمت خیابونشون دور می‌زنم.
    - من از این حرفا زیاد می‌زنم. از الان بهش عادت کن! تا به حال خونه‌اتون نیومدم. درست دارم می‌رم دیگه؟
    آروم کمربندش رو باز می‌کنه و جواب می‌ده:
    - آره دیگه خودم می‌رم. همینجا نگه دار!
    سر کوچه دوطرفه‌ای که این سمتش رو تابلوی ورد ممنوع زده، نگه می‌دارم و شیوا در حال پیاده شدن، به سمتم می‌چرخه:
    - انگار خیلی وقته می‌شناسمت. ممنون! مواظب خودت باش!
    از حرفش چیزی سر درنمیارم و با اخم تصنوعی، جواب می‌دم:
    - توام همینطور.
    عطر شیرنیش، تمام اتاقک ماشین رو حریصانه اشباع کرده. به سمت یکی از خونه‌ها می‌ره و من هم راه می‌اُفتم.
    یک ربی توی راهم و ساعت حوالیه یازده و چهل و پنج دقیقه شبه که جلوی ساختمون آیلار پارک می‌کنم. از ماشین پیاده می‌شم و به سمت ساختمون می‌رم.
    همین که از آسانسور خارج می‌شم، آیلار در واحد رو باز می‌کنه و نگاهم تلاقی چشم‌های گرد و مشکیش که روی اعضای صورتم می‌چرخه می‌شه. کتونی‌هام رو از پا بیرون میارم و از جلوی در کنار می‌ره. در رو پشت سرم می‌بندم که به سمت سالن پذیرایی می‌ره و به دنبالش می‌رم. دیدن کیک کوچیکی که روی میز طلایی و دایره‌ای و پنج شمع روشن روشه، چهره‌م رو از هم باز می‌کنه. با گردنی بالا گرفته، دور از انتظارم، صدای خش‌دارش رو می‌شنوم:
    - بدون من تولد گرفتی؛ اما من به یادت بودم. تولدت مبارک همسرم!
    چیزی که می‌گـه، با نوشته روی کیک یکیه. حواسم تازه سمت کت و شلوار سرخابی که به‌خوبی به تنش نشسته می‌ره. هیکل ریزه میزه‌اش، توی این لباس به خوبی خودش رو به نمایش گذاشته. حواسم رو پی حرفش می‌دم:
    - گفتم حداقل یه خاطره خوب از من داشته باشی.
    موهاش برخلاف همیشه، رنگ زیتونی به خودش گرفته و کوتاهیش تا زیرگوشش، باعث گردتر شدن صورتش شده. در نهایت با پوست گندمگونش هارمونی خوبی رو تشکیل داده. به سمتم میاد و پاشنه‌های ده سانتی کفش کرم رنگ نوک تیزش، باعث شده به من نزدیک‌تر بشه. بی‌تفاوت نگاهش می‌کنم که شروع به خندیدن می‌کنه.
    - حس می‌کنم یه نیروی قوی این رابـ ـطه رو سرپا نگه داشته. یه چیزی مثل عشق!
    حالا این منم که به حرف مزحکش می‌خندم و دستش رو میون پنجه‌هام جا می‌ده.
    - با هم فوتش کنیم؟
    دستم رو آروم پس می‌کشم که محکم‌تر دستم رو زندونی دست ظریف و کوچیکش می‌کنه.
    - شروع کردی به انکار کردن. می‌دونی که این کار رو دوست ندارم.
    نفس عمیقی می‌گیرم و به سمتم می‌چرخه. سرش رو به سمتم بالا می‌گیره و دست چپش رو روی شونه‌م می‌ذاره. چینی به بینی کوچیک و عملیش می‌اندازه.
    - اینسولنس، طبعی گرم و رایحه‌ای شیرین. یه عطر زنونه گرون قیمت با موندگاری بالا. تو نزدیش. کسی که با فاصله خیلی کم و طولانی باهاش بودی، اون زده. با کسی بودی؟
    مشام قوی داره و این رو نایدیده گرفتم. بی‌تفاوت خیره نگاهش که با هزاران حرف برابری می‌کنه، می‌شم.
    - آره بودم. بهت گفتم که من و تو هیچ رابـ ـطه‌ای باهم نداریم. می‌خوای برای خــ ـیانـت درخواست طلاق کنی؟
    دستش رو پس می‌کشه؛ اما عقب نمی‌ره. پوست چربش زیر لوستر مربعی، برق درخشانی می زنه و درحالی که تمام عصبانیتش رو توی چشم‌هاش ریخته، لبخندی به لب میاره.
    - بستگی داره. تا چه حد پیش رفتی که عطرش روی لباست مونده؟
    چشم‌هام رو توی حدقه می‌چرخونم و قدمی عقب می‌رم.
    - تو چندتا شخصیت داری؟
    پوزخندی لب‌های باریکش رو نخکش می‌کنه.
    - زیاد. بسته به موقعیتش دیده می‌شن. تو چی؟ چندتا قلب داری؟ بذار من بگم. زیاد. تا جایی که بشه رفت و آمد کرد. اشتباه کردی. من بهت گفته بودم نمی‌ذارم کسی به اموالم دست بزنه. پیداش می‌کنم. می‌دونی که.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و ششم
    ریه‌های هیولای درونش، از کینه پر شده و با کج کردن سرش به سمت راست، موهای عـریـ*ـان شده‌اش هم ازش تبعیت می‌کنن. بدون تغییر حالتی، درحالی که ترکش‌های حرفش تا مغز استخونم رفته، جواب می‌دم:
    - گفتی بیام که اینا رو بگی؟
    سرش رو بالا میاره و با نگاه خیره‌ای جواب می‌ده:
    - مشکل همینجاست که صبور نیستی. من پیگیر پرونده‌اتم. راجع به قاتل پدرت...، کسی که خیلی بهت نزدیک بود، کسی که کاملا دسترسی به داروهای کمیاب رو داره، کسی که خودش رو نزدیکت کرد، کسی که اسمش شیواست. شاید برات خنده‌دار باشه و فکر کنی از روی لج می‌گم؛ اما بهش فکر کن! هیچ کس به خوبی اون نمی‌تونست این کار رو کنه. البته که مدرک می‌خوای...
    گوش‌‎هام از شنیدنش داغ می‌شه و کف دست‌هام شروع به عرق کردن می‌کنه. از این بازی خوشم نمیاد و معترض می‌شم:
    - بسه. هرچی بازی کردی بسه! فکر کردی به این راحتی می‌تونی به هرکسی تهمت بزنی؟ هان؟ چرا پلیس نشدی؟ اگه به حس کردن و چهارتا حرف بی‌خود بود که الان پلیس کار رو تموم کرده بود.
    دست به سـ*ـینه، شونه‌هاش رو عقب می‌فرسته.
    - چقدر قاطعانه ازش دفاع کردی. پس اونی که باهاش وقت گذروندی بازم اون دختر بود. بهش نمی‌خورد توی داروخونه انقدر پول دربیاره. بیش‌تر شبیه به آدمای شلخته و بدتیپه. خیلیم وراجه. به هرحال...، ممنون که ذهن درگیرم رو نجات دادی! دیگه می‌تونی بری. بهت نیازی ندارم. هروقت دلم بخواد، برای دیدنت بهونه جور کنم، این کار رو می‌کنم. انگار که واقعا داره ازت خوشم میاد.
    بلند و مقطع، صدای خنده‌م توی سکوت خونه گم می‌شه.
    - آدما برات بی‌ارزشن؟ فقط تو مهمی؟ چرا انقدر بد داری زندگی می‎کنی؟
    با نوک انگشت اشاره‌اش، تاری از موهایی که درست مثل خودش لجبازه رو به سمت گوشش هدایت می‌کنه. قدمی نزدیک‌تر می‌شه و دوباره اسیر همون نگاه خیره‌اش می‌شم.
    - اگه یکی بهت می‌گفت آیلار قاتله، انقدر محکم ازم دفاع می‌کردی؟
    دندون‌هام برای ساییده شدن روی هم بدون اتلاف وقت، نوبت می‌گیرن و با نفس‌های بلندی، توی صورتش، دقیقا مقابل دو تا چشم‌های گردش که مردمک ثابتش ترسناک‌تر از همیشه‌ست، لب می‌زنم:
    - تو هرکاری ازت برمیاد!
    به سمت در برمی‌گردم که صدای دست زدنش، باعث می‌شه یه بار دیگه نگاهش کنم. فاصله‌ی کمی که بینمونه رو نزدیک میاد و با لبخند بزرگی، دندون‌های ریز و خرگوشیش رو با انگشت اشاره نشونم می‌ده.
    - خنده‌داره. دندونام از جوابت شکست.
    و دوباره بی‌دلیل و پرصدا، شروع به خندیدن می‌کنه. مثل دیوونه‌ها می‌خنده و انگار کنترلی در کار نیست. کتونی‌هام رو می‌پوشم و به سرعت از واحدش بیرون میام. به سمت آسانسور می‌رم و دکمه بزرگش رو می‌زنم. حتی از اینجا هم صدای خنده‌هاش رو می‌شنوم و تنم رو مورمور می‌کنه. دست‌هام رو کنار پام جوری مشت می‌کنم که اگه یکم بیش‌تر می‌موندم، حتما توی صورتش فرود میاوردشون. حتی از درد دستم هم خبری نیست.
    از در ساختمون خارج می‌شم و به سمت ماشین سفیدم که از این دور هم من رو برای خونه صدا می‌کنه، می‌رم. حس غریبی دارم. سوار ماشین می‌شم و دکمه استارت رو می‌زنم. با بستن کمربند، حرکت می‌کنم. آیلار همیشه بی‌منطق و این مدلی بوده؛ اما امشب یه حسی بهم داد. یه حس ترسی که نمی‌دونم از کجا نشأت می‌گیره.
    مقابل در خونه پارک می‌کنم و به سرعت پیاده می‌شم. نمی‌دونم این حسی که انگار کسی دنبالمه، چجوری درونم رسوخ کرده. کلید، در رو باز می‌کنه و وارد حیاط می‌شم. بارون بند اومده و به راحتی تا در هال می‌رسم.
    به سمت اتاقم می‌رم وخونه توی حباب تاریکی وسکوت معلقه. وارد اتاقم می‌شم و ساعت مچی استیلم، یک و رب صبح رو نشون می‌ده. باز هم بی‌خوابی به سرم زده. شبیه به آدم‌های مجنونی که نمی‌دونن دنبال چی هستن، توی اتاق تاریک دور خودم می‌چرخم. باید فکر کنم. حتما هدف آیلار کاشتن بذر شک توی دلم بوده. شیوا! اون شیوا رو رقیبش می‌بینه و قصدش ضربه زدن بهشه.
    با دو دست موهام رو از ریشه می‌کشم. باید فکر کنم. حتما از اینکه شیوا توی داروخونه‌ست و می‌تونه داروهای کمیاب و خطرناک رو گیر بیاره استفاده کرده. نباید گولش رو بخورم. شیوا همچین آدمی نیست. نمی‌تونه باشه. دست‌هام شروع به لرزیدن می‌کنن و لبه تخت می‌‎شینم. اگه...، اگه کار شیوا باشه چی! حتی نفسم از فکر کردن بهش بند میاد. دچار سردرگمی نادری شدم. از اون حس‌ها که هرلحظه چیزی به ذهنم می‌رسه و مغزم دچار چپاول تاریکی شده. شاید من مقصرم که به آدم اشتباهی اعتماد کردم! نه. این امکان نداره! آیلار یه ذهن مریض داره که می‌تونه باهاش هر آدمی رو کنترل کنه. این بار روی تخت کامل دراز می‌کشم و نگاهم رو به سقف می‌دوزم تا شاید بتونم از بی‌خوابی جون سالم به در ببرم.
    صبح، خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشتم از راه می‌رسه. سرم از سنگینی دیشب به شدت درد می‌کنه و انگار کسی با میخ به جمجه‌م می‌کوبه. با همون لباس‌های توخونه‌ای دیروزم. در اتاقم باز می‌شه و سرم به سمت راست برمی‌گرده. آدرینا با جثه کوچیکش به سمتم میاد و موهای چتریش رو دوگوشی بسته. شکم گرد و قلمبه‌اش رو جلو فرستاده و پرنسس وار راه می‌ره. با احتیاط از درد دستم، نیم‌خیز می‌شینم و وقتی می‌فهمه بیدارم، با سرعت خودش رو روی تخت پرتاب می‌کنه. قهقه بلندی می‌زنم و با دست چپم توی بغلم می‌چلونمش. انرژیش مثل خوردن یه نوشیدنی انرژی‌زا قویه. بـ*ـوس محکمی روی گونه نرمش می‌کارم و موهای عسلیش رو از صورتش کنار می‌زنه.
    - حوصله‌م سر رفته.
    چشم‌هام رو می‌بندم و صورتم رو به سمتش جلو میارم.
    - عشق من چرا بی‌حوصله‌ست؟ مگه پیش‌دبستان نمی‌ری؟
    نوچی می‌کنه و گردی چشم‌هاش رو به رخم می‌کشه.
    - به مامان گفتم نرم. احساس کردم خسته شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و هفتم
    لپش رو می‌کشم و با اعتراض نگاهم می‌کنه که می‌گم:
    - آخ من قربونش برم که انقدر شیرین زبونه. آدری خانوم یکم جمله‌بندیاتم درست کن. احساس می‌کنم خسته‌م. بعدشم، تو چی کار کردی خسته‌ای؟
    بلند می‌خندم که دست‌هاش رو جلوی سـ*ـینه گره می‌زنه و از تخت پایین می‌ره.
    - اصلا نمی‌خوام. بابا نیست باهام بازی کنه. توام نمی‌کنی. نمی‌خوام.
    نفس عمیقی وارد سـ*ـینه‌م می‌کنم و با کج کردن گردنم، روتختی رو کنار می‌زنم. از تخت پایین میام و ابرویی بالا می‌ا‌ندازم.
    - هر دفعه که تونستم بازی کردم؛ ولی بگما دیگه از اون بازی‌هایی که بابا بهت روی کاغذ یاد داده نمی‌کنم!
    زبون درازی می‌کنه و به قصد اینکه دنبالش کنم، به سمت در اتاق می‎دویه؛ اما لحظه‌ای حواسم پی چیزی که گفتم می‌ره. بازی که فرید به آدرینا یاد داده بود. دوباره یاد میارم. توی جام می‌ایستم و همون طور که دستم رو به سمت پیشونیم می‌برم، لب می‌زنم:
    - بازی که فرید می‌گفت...، حروف بزرگ‌تر...، رمز...، نوشته....، نوشته‌ی توی دست فرید. خودشه.
    به سرعت موبایلم رو که از دیشب توی جیب راستم مونده، برمی‌دارم. با تایید اثرانگشت، وارد پوشه گالری می‌شم. عکسی که از سروان خوشرو گرفته بودم، عکسی از کاغذی که دست فرید بود. با دقت بزرگش می‌کنم و دنبال حروف درشتش می‌گردم. دوباره متن رو می‌خونم.
    - آراد این اتفاق تقصیر تو نبود. لاله‌های سرمزارم رو برای رضایت نیار! تو قاتل پدرت نیستی، پس مجبورم کردی این کار رو کنم!
    با خودم بلندتر زمزمه می‌کنم و توی قسمت ویرایش عکس، دور حروف بزرگ‌تر از معمول نوشته شده رو خط می‌کشم.
    - آ توی آراد، ی توی این، لا توی لاله، ر توی مزار، رضای توی رضایت، ی توی نیار.
    دوباره کنار هم می‌چینمشون. آیلار رضایی! گوشی از دستم به زمین می‌افته و وزن سنگینش برام غیرقابل تحمله. نه! انگار لحظه‌ای زمان و مکان می‌ایسته و با دست‌های لرزونی، گوشی رو از روی سرامیک برمی‌دارم. تو قاتل پدرت نیستی؛ یعنی من قاتل نیستم. قاتل کسیه که مجبورش کرده. از فرط بهت عمیقی که درونم ریشه کرده، با زانو روی زمین می‌شینم. چه طور ممکنه! لعنت به من که زودتر نفهمیدم! چه طور؟!
    بلند می‌شم و دورخودم می‌چرخم. انگار کسی مدام توی گوشم زنگ می‌زنه. در اتاق رو می‌بندم و قفل در رو می‌چرخونم. سعی می‌کنم ریتم نفس‌هام رو که مثل سربازی از صف خارج شده، به حالت اول برگردونم. دوباره با دقت حروف رو کنار هم می‌ذارم و قلبم برای بار صدم، ایست می‌کنه. آه. چه طور انقدر به من نزدیک بوده. با شتاب، برای تعویض لباس‌هام به سمت کمد می‌رم.
    ژیله سفیدم رو روی هودی سبزم می‌کشم و این گرمای لعنتی که از درونم تراوش می‌کنه، کلافه‌م کرده. هوا اصلا شبیه به اواخر دی نیست. از در حیاط بیرون میام و همین که به سمت ماشین می‌رم، گوشی توی جیبم به صدا درمیاد. با دیدن شماره ناشناس، با تعلل جواب می‌دم:
    - بله؟
    - منم آقا.
    صدای بم و گرفته‌اش، لرزی به تنم می‌نشونه، به طوری که تمامی اون گرما، حالا تبدیل به سرما می‌شه. ناخودآگاه به لکنت می‌افتم:
    - تو...، توی لعنتی.
    - آقا من زنگ زدم بگم دست از سر من بردارین. چرا به پلیس گفتین من قاتلم؟ من فقط یه قهوه براشون بردم. من کاره‌ای نیستم. زنگ زدم بگم شکایتتون رو پس بگیرین. من گلی رو پیدا کردم و با هم برگشتیم شهر پدریش. آقا فرید همون روز بهم گفتن برو و منم بدون هیچ حرفی رفتم. دیگه دنبال من نگردین. من...
    میون حرف‌هایی که باعث گیجیم شده می‌پرم و با صدای بلندی نعره می‌زنم:
    - مردک! کدوم گوری هستی؟ الان باید اینارو بگی؟ الان؟ بعد از دو ماه و نیم اومدی می‌گی؟ کی اومد دیدنش؟ برای کی قهوه بردی؟ زن بود؟ مرد بود؟ می‌شناختیش؟ بگو!
    چشم‌هام رو می‌بندم و برای آروم شدنم کافی نیست. دندون‌هام به اصرار روی هم رژه می‌رن و کافی نیست. برای این خشمی که تنم رو بغـ*ـل کرده کافی نیست. رضا با صدای گرفته‌تری ادامه می‌ده:
    - من که توضیح دادم آقا. من کسی رو ندیدم. آقا فرید بهم پول داد. گفت برو گلی رو پیدا کن و دیگه برنگرد. گفت هر اتفاقی افتاد زنگ نزن. اما من بعد از دو ماه با خبر شدم آقا فرید فوت شده. من از مأموری که دم در داشت به گلی می‌گفت شنیدم. نتونستم جلو برم. نتونستم بیام خونه‌اتون. دست از سر من بردارین! من توی این اتفاقا کاره‌ای نیستم. از اول به اصرار آقا فرید و آذر خانوم دهنم رو بستم. اما دیگه نتونستم. من هم دلایل خودم رو داشتم. می‌خواستم شما رو مجبور کنم که ازشون بپرسین. به این شماره‌ هم زنگ نزنین آقا.
    تماس به راحتی قطع می‌شه و گوشی رو توی دستم فشار می‌دم. مثل شیر دردنده‌ای می‌غرم:
    - خدا لعنتت کنه رضا! ای کاش زودتر دهنت رو باز می‌کردی! به خاطر فرید. لعنت بهت!
    دوباره به همون شماره زنگ می‌زنم و خاموش بودنش برام عجیب نیست. با کرختی سوار ماشین می‌شم و خسته از این سردرگمی، به سمت شرکت آیلار راه می‌افتم.
    کمی عقب‌تر از برج دوازده طبقه پارک می‌کنم. با سرعت هرچه تمام‌تر، خودم رو از در چرخون و شیشه‌ای شرکت، داخل می‌اندازم. درحالی که از عصبانیت، درونم شروع به شعله‌ور شدن کرده، برای رسیدن به طبقه ششم به سمت آسانسور می‌رم.
    با باز شدن آسانسور، مستقیم وارد شرکت می‎شم و بدون خبردادن به دختر منشی که سمت راستم پشت میز شیشه‌ای کوچیکی سکنا گزیده، در سفید و چوبی رو باز می‌کنم. آیلار با دیدنم، از پشت میز چوبی و مستطیلیه جلوش، بیرون میاد. بازهم همون پاشنه‌های لعنتی که انگار توی مغزم فرو می‌رن. تازه به خودم میام و شخص سومی توی اتاقه. منشی پشت سرم وارد می‌شه و با صدایی که تمام بخشندگیه آیلار رو مطلبه می‌گـه:
    - خانوم رضایی من...، نذاشتن که بهتون اطلاع بدم.
    آیلار با کشیده شدن گوشه لبش، دست راستش رو بالا میاره.
    - ایشون نیاز به اجازه ندارن. می‌تونی بری.
    با صدای بسته شدن در، به سمت شخص سوم می‌چرخم و خون توی رگ‌هام منجمد می‌شه.
    - پژمان!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و هشتم
    صدام اونقدر ضعیفه که فقط لب‌هام رو تکون می‌دم. هیچ کس به قد بلندی اون نمی‌تونه من رو متحیر کنه. آیلار با قدم‌های شمرده‌ای، پشت مبل تک نفره‌ی مشکی که پژمان نشسته می‌ره. پژمان بدون بلند شدن، به سمتم می‌چرخه.
    - نمی‌خواستم بدونی. می‌خواد به عنوان طلبکار، بخشی از سهام فروشگاه رو بهش بدیم یا اینکه به صورت مهلت‌دار باید مبلغ رو با سودش بهش برگردونیم.
    چشم‌هام به براقی گربه‌ای توی شب، از تعجب برق می‌زنه و آیلار با پوزخندی که اون رو محکم‌تر نشون می‎ده، اضافه می‌کنه:
    - متاسفم! اون زمان، فرصت بیش‌تری داشتم؛ اما پدرم فرصت رو از من گرفته. باور کن که به پول نیاز دارم. من هم باید کاری کنم که به ضررم نباشه. این طور نیست همسرم! راستی. انگار پژمان نمی‌دونست که تو همسرمی. غافلگیر شد؛ اما خوب تونست به روی خودش نیاره.
    پژمان یه چهره خیلی آروم و ریلکسی داره که توی هرشرایطی می‌تونه خونسردیش رو حفظ کنه. توپی که توی زمینم افتاده رو به آیلار برمی‌گردونم.
    - توی گول زدن آدما تبحر داری. البته که پژمان درک می‌کنه وقتی از این فاصله کنار همیم، چقدر این ازدواج واقعیه.
    آیلار دستی به مانتوی یشمه‌ای و کوتاهش می‌کشه و نگاهش رو به تابلوی اسب سیاه و سفیدی که پشت پژمانه می‌ده.
    - این اشتباه آدماست. نباید زود گول بخورن. حالا به کنار. انگار با عجله اومدی چیزی بگی. ما کارمون با پژمان تموم شده بود.
    و روی پاشنه به سمت من برمی‌گرده. پژمان از جاش بلند می‌شه و این تفاوت قد، به خوبی آشکاره. همون طور که به سمتم میاد، دکمه کت توسیش رو می‌بنده.
    - من دیگه می‌رم.
    می‌خوام بهش چیزی بگم؛ اما وقتی آیلار با غرور نگاهم می‌کنه، نمی‌تونم شکست بخورم. پژمان از کنارم رد می‌شه و بدون هیچ نگاه و حرفی، از من دلخوره. پژمان که می‌ره، به سمت آیلار می‌رم و متقابلا به سمتم میاد.
    - خوشحالم کردی که اومدی. دلت طاقت نیاورد؟
    دست‌هام رو نامحسوس مشت می‌کنم و فقط چهره فرید رو توی سیاهی گرد چشم‎های سردش می‌بینم. حتی با اینکه تظاهر به خوشحال بودن می‌کنه؛ اما این سردی، از همین فاصله هم قابل لمسه. گردنم رو به سمتش بالا می‌گیرم و سعی می‌کنم عصبانیتی که من رو در دست گرفته، صدام رو نلرزونه.
    - برای دیدنت نیومدم.
    لحظه‌ای، مثل همیشه خیره نگاهم می‌کنه، طولانی و پر قدرت. لحظه‌ای بعد، به خودش بر می‌گرده. به سمت کیف بزرگ و سفیدش که با روسری سفید طرح گوچیش ست شده، به سمت میزش می‌ره. به من پشت کرده و نمی‌تونم چیزی ببینم که یکدفعه، با لبخندی به من اشاره می‌زنه.
    - می‌دونستم حتما میای. بیا نزدیک‌تر.
    پرخشم، تبعیت می‌کنم و نزدیک‌تر می‌شم. امیدوارم چشم‌های ناآرومم که مثل رودخونه‌ای در حال طغیانه، من رو لو نده. به چند قدمیش که می‌رسم، ادامه می‌ده:
    - فقط برای یک بار دیگه بغلم کن!
    همون طور که از تعجب صورتم جمع شده، بوی عطر ملایم و شیرینی حس می‌کنم. بویی شبیه به شیرینی بهارنارنج و ملایمت چای. نگاهم به کسیه که فرید رو از من گرفته. بدون اینکه حرکتی کنم، چشم‌هام رو ریز می‌کنم؛ اما رنگ نگاهش به نرمی تغییر می‌کنه.
    - می‌دونم نمی‌تونی؛ اما خواهش می‌کنم! دیگه چیزی ازت نمی‌خوام.
    رفتارش به آنی تغییر می‌کنه و چشم‌هاش، این بار پر دردتر از همیشه‌ست. انگار عذابی وجودش رو می‌بلعه. ذهنم شروع به قضاوت می‌کنه؛ درحالی که دچار دوگانگی شدم. یعنی واقعا آیلار این کار رو کرده. باید مطمئن شم. نمی‌دونم چرا؛ اما دلم نمی‌خواد که هرگز این رو باور کنم. دوست دارم به عقب برمی‌گشتیم و آیلار همون دختر توی بیمارستان می‌بود.
    با نگاه به چشم‌های خالی شده از هر حسیش، برای فهمیدنش، قدم دیگه‌ای برمی‌دارم و حالا فاصله‌امون نزدیک‌تر از چیزیه که باید باشه. برای بغـ*ـل گرفتنش، خودم رو کمی به سمتش خم می‌کنم و دست چپم رو پشتش قلاب می‌کنم و اون هم فقط دست چپش رو پشت کتفم می‌ذاره.
    نفس‌های خارج شده از ریتمش، زیرگوشم سنفونیه ملایمی رو شروع به نواختن می‌کنه. هم دلم به حالش می‌سوزه و هم ازش متنفرم. شاید چون مطمئن نیستم که اون بتونه قاتل باشه! زیر گوشم، زمزمه‌اش رو می‌شنوم:
    - فکر نمی‌کردم روزی انقدر دوستت داشته باشم. اگه هرچیزی که بهت دروغ گفتم، بدون این دوست داشتن دروغ نبود.
    بدون حسی، بدون حتی تپش قلبی، می‌خوام از بغلش بیرون بیام که محکم‎تر خودش رو بهم می‌چسبونه.
    - انگار برای حرفی اومدی. نمی‌خوام اون نگاه سرگردونت رو ببینم. بگو تا آرومت کنم.
    شقیقه‌هام شروع به نبض زدن می‌کنن و حتی دهانم به گفتن این حرف باز نمی‌شه. من فرید رو بهتر از هرکسی می‌شناختم؛ اون هرگز کاری رو بدون فکر انجام نمی‌داد. زیر گوشش، دهانم رو سنگین باز می‌کنم:
    - چرا کشتیش؟ می‌دونم که کار تو بود. انکار نکن؛ چون تو از این کار خوشت نمیاد.
    همون طور که توی بغلم بی‌حرکت مونده، جواب می‌ده:
    - حق باتوئه. به عنوان آیلار رضایی، معاون این شرکت انکارش نمی‌کنم و برام مهم نیست چه طور فهمیدی. بالاخره که همه چیز آشکار می‌شد. ولی به عنوان کسی که دوستت دارم، برام ناراحت کننده‌ست که از دستت بدم. برای آخرین خواهش، لطفا حساب پدرت رو وقتی از بغلم بیرون اومدی پس بگیر! هرچند بد؛ اما عشق جالبی رو به لطف تو تجربه کردم. یه عشق سرد و یک طرفه.
    نمی‌تونم بیش‌تر از این خودم رو کنترل کنم. رهایی از این حال بد و سردرگمی، برام کار دشواریه. چه طور می‌تونم یه قاتل رو بغـ*ـل بگیرم. من از خودم تعجب می‌کنم. شاید هنوز هم دلم به حالش می‌سوزه. حتی با اینکه خودش اعتراف کرده، من هنوز باور ندارم. صداش رفته‌رفته ضعیف‌تر می‌شه که جواب می‌دم:
    - هرگز نمی‌شه چیزی رو با زور گرفت. عشق مقدسه، باید می‌‎ذاشتی کسی که دوستش داری هم عاشقت بشه، نه اینکه پیشت از عشق دیگه‌ای بگه.
     
    آخرین ویرایش:
    بالا