هنگامی که بر روی صندلی چوبی دادگاه نشستم، تمام وجودم یخ بست. نمیدانستم از سرمای صندلیها بود یا از دلشورهای که بر دلم چنگ میانداخت، اما هرچه که بود اصلا خوشایند نبود.
زیرلب مدام صلوات میفرستادم و مادرم دستهای یخ زدهام را در دستان گرم و پر مهرش میفشرد.
دقیقا نمیدانم چقدر انتظار کشیدم تا این که امید به آرامی گفت:
- قاضی اومد.
و ما به احترام قاضی قیام کردیم.
به نقطهای نامشخص در تاریکی خیره شدم و به صدای قاضی که از قرار معلوم ناراضی بود گوش سپردم:
- آقای بهمنشیر؟
امید با صدای رسایی گفت:
- بله قربان؟
- فکر میکنم بنده به شما اطلاع داده بودم که این دادگاه یک دادگاه عادی نیست بلکه یک دادگاه تماما محرمانهست و به یاد دارم که عمدا بر روی کلمه محرمانه تاکید کرده بودم. اینطور نیست؟
- کاملا همینطوره جناب.
- پس میشه لطفا بفرمایید چرا اون جمعیت در بیرون از اینجا ایستادن؟
منظور قاضی با خانواده خواهرم و دوستانم بود که به آنها حق ورود به جلسه را نداده بودند و آنها نیز ناچارا در راهرو به انتظار ایستادند.
امید به آرامی گفت:
-متاسفم، ولی اونها خانواده و دوستان خانمرزمی هستند و طبیعیه که نگران باشن. نتونستم وادارشون کنم که توی خونه منتظر بمونن.
قاضی با نارضایتی گفت:
- بسیارخب جلسه رو آغاز میکنیم. منشی جلسه لطفا اتهامات متهم رو بازگو کنید.
منشی جلسه گلویی صاف کرد و با صدای بلندی گفت:
- به نام خدا. اتهامات سرکار خانمرزمی در سازمان مخفی تحقیقات بیولوژیکی ایران به شرح زیر میباشد: مخفی کردن و امتناع از تسلیم نمودن بیگانه و همکاری با او، ورود غیرقانونی به سازمان با استفاده از هویت جعلی، نفوذ به سیستمعامل سازمان و از کار انداختن دوربینهای امینیتی، فراری دادن بیگانه و آسیبرساندن به مدیرکل سابق.
امید ناگهان گفت:
- اعتراض دارم جناب قاضی! من بابت اون قضیه هیچ شکایتی ندارم و هر اتفاقی که افتاده تقصیر خودم بوده.
قاضی ضربهای به میزش وارد کرد و گفت:
- لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید تا با توجه به روند دادگاه به این موضوعهم رسیدگی بشه.
امید حرفی نزد و احساس کردم قاضی خطاب به من پرسید:
- میشه به ما بگید که کی و چطور بیگانه رو ملاقات و یا پیدا کردید؟
نفس عمیقی کشیدم و دستهایم را مشت کردم. نباید جا میزدم و از موضعم کنارهگیری میکردم.
با صدایی که نه خیلی بلند باشد و نه خیلی ضعیف، پاسخ دادم:
- شب بیست و نهم دیماه بود. وقتی که داشتم از سر کارم به خونه بر میگشتم، یکدفعه یک نفر کیفم رو کشید و ازم کمک خواست. ضعیف و بیجون بود و من نتونستم نادیدهش بگیرم. برای همین با دوستم تماس گرفتم که به همراه همسرش بیاد خونهمون و به اون غریبه کمک کنن...
به اینجا که رسیدم، صدایی ناآشنا گفت:
- سوال دارم جناب قاضی.
قاضی اجازه داد و آن مرد پرسید:
- این که همسر دوست شما پزشک و تا دو ماه اخیر با ما همکار بودند درست، ولی میشه بگید چرا بیگانه رو به بیمارستان نبردید؟
برای بار هزارم به این سوال جواب دادم:
- چون خودش از من خواست که به هیچ نهاد دولتیای تلفن نکنم و من اون لحظه اصلا نتونستم فکر کنم و دلیل درخواستش رو بفهمم.
آن مرد ناآشنا حرفی نزد و من از نحوه جاگیر شدن اسکای گفتم و این که چگونه به من گفت که اهل یک سیاره دیگر است.
با این وجود حرفی از ادوین به میان نیاوردم و تنها به ذکر خراب شدن فرستنده اکتفا کردم و اینجور وانمود کردم که فقط ابزارهایی برای تعمییر آن در اختیار اسکای قرار دادم.
در رابـ ـطه با خانه ادوین پرسیدند و من گفتم که او یکی از آشنایانم است و هنگامی که برای اسکای دربارهاش گفتم، مشتاق شد که او را ببیند؛ در نتیجه دوبار به همراه من و یک بار به تنهایی به ملاقات او رفت.
قاضی پرسید:
- بسیارخب. اظهارات شما رو شنیدیم، اما یکچیزی رو توضیح ندادید. شما چطور وارد سازمان شدید و دوربینها رو از کار انداختید؟
لبم را با نوک زبانم تر کردم و جواب دادم:
- قبل از این که اسکای رو بگیرن، با الهام گرفتن از کارت علی یکی برای من ساخت تا اگر اتفاقی افتاد، بتونم نجاتش بدم. این کار رو با استفاده از همون دستگاه عجیب و غریبی که بهش میگفت فرستنده انجام داد. از کار افتادن دوربینهای امنیتیهم واقعا کار من نبود. من نه ابزارش رو دارم و نه دانش و تواناییش رو. باور کنید نمیدونم چطور اون اتفاق افتاد!؟
مرد دوم که از قرار معلوم دادستان بود گفت:
- بسیارخب سرکار خانم. ما اظهارات شما رو تمام و کمال شنیدیم و قطع بر یقین قاضی محترم حکمی بنابر عدالت صادر خواهند کرد، ولی اجازه بدید آخرین سوالم رو از شما بپرسم. انگیزه و هدف اصلیتون از کمک به یک بیگانه و فراری دادن اون چی بود؟ همونطور که در جریانید در حال حاضر شما از دید ما یک خائن محسوب میشید که نه تنها به کشور خودش، بلکه به کل سیاره خــ ـیانـت کرده. در این باره چه جوابی دارید بدید؟
پلکهایم را بر یکدیگر فشردم و سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم.
شمرده_شمرده توضیح دادم:
- وقتی متوجه شدم آقای کوپر یا به قول شما بیگانه، تنها کسی نیست که از وجود سیارهای به نام زمین آگاهی داره، بلکه تمام افراد سیارهشون از ما با خبرن، درست مثل شما اندوهگین و خشمگین شدم. ازش پرسیدم: چرا شماها باید از این موضوع مطلع باشید و ما نه؟ میدونید چه جوابی بهم داد؟
اندکی سکوت کردم و سپس ادامه دادم:
- گفت: چون شما زمینیها به شدت زیادهخواهید و معلوم نیست اگر تمامی شما از وجود سیاره ما با خبر بشین چه اتفاقی میفته.
اون موقع بود که برای اولین بار از خودم خجالت کشیدم... اونها حدود چهارصد ساله که از وجود ما با خبرن و همونطور که میدونید تا به امروز هیچ تعرضی به زمین صورت نگرفته که اگر میگرفت، ما الان اینجا نبودیم.
گلویی صاف کردم و گفتم:
- اگر شما آقای کوپر رو اینجا نگه میداشتید، به احتمال خیلی زیاد هویتش به زودی برای کل دنیا آشکار میشد. البته اگر کالبدشکافیای صورت نمیگرفت...
زیرلب مدام صلوات میفرستادم و مادرم دستهای یخ زدهام را در دستان گرم و پر مهرش میفشرد.
دقیقا نمیدانم چقدر انتظار کشیدم تا این که امید به آرامی گفت:
- قاضی اومد.
و ما به احترام قاضی قیام کردیم.
به نقطهای نامشخص در تاریکی خیره شدم و به صدای قاضی که از قرار معلوم ناراضی بود گوش سپردم:
- آقای بهمنشیر؟
امید با صدای رسایی گفت:
- بله قربان؟
- فکر میکنم بنده به شما اطلاع داده بودم که این دادگاه یک دادگاه عادی نیست بلکه یک دادگاه تماما محرمانهست و به یاد دارم که عمدا بر روی کلمه محرمانه تاکید کرده بودم. اینطور نیست؟
- کاملا همینطوره جناب.
- پس میشه لطفا بفرمایید چرا اون جمعیت در بیرون از اینجا ایستادن؟
منظور قاضی با خانواده خواهرم و دوستانم بود که به آنها حق ورود به جلسه را نداده بودند و آنها نیز ناچارا در راهرو به انتظار ایستادند.
امید به آرامی گفت:
-متاسفم، ولی اونها خانواده و دوستان خانمرزمی هستند و طبیعیه که نگران باشن. نتونستم وادارشون کنم که توی خونه منتظر بمونن.
قاضی با نارضایتی گفت:
- بسیارخب جلسه رو آغاز میکنیم. منشی جلسه لطفا اتهامات متهم رو بازگو کنید.
منشی جلسه گلویی صاف کرد و با صدای بلندی گفت:
- به نام خدا. اتهامات سرکار خانمرزمی در سازمان مخفی تحقیقات بیولوژیکی ایران به شرح زیر میباشد: مخفی کردن و امتناع از تسلیم نمودن بیگانه و همکاری با او، ورود غیرقانونی به سازمان با استفاده از هویت جعلی، نفوذ به سیستمعامل سازمان و از کار انداختن دوربینهای امینیتی، فراری دادن بیگانه و آسیبرساندن به مدیرکل سابق.
امید ناگهان گفت:
- اعتراض دارم جناب قاضی! من بابت اون قضیه هیچ شکایتی ندارم و هر اتفاقی که افتاده تقصیر خودم بوده.
قاضی ضربهای به میزش وارد کرد و گفت:
- لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید تا با توجه به روند دادگاه به این موضوعهم رسیدگی بشه.
امید حرفی نزد و احساس کردم قاضی خطاب به من پرسید:
- میشه به ما بگید که کی و چطور بیگانه رو ملاقات و یا پیدا کردید؟
نفس عمیقی کشیدم و دستهایم را مشت کردم. نباید جا میزدم و از موضعم کنارهگیری میکردم.
با صدایی که نه خیلی بلند باشد و نه خیلی ضعیف، پاسخ دادم:
- شب بیست و نهم دیماه بود. وقتی که داشتم از سر کارم به خونه بر میگشتم، یکدفعه یک نفر کیفم رو کشید و ازم کمک خواست. ضعیف و بیجون بود و من نتونستم نادیدهش بگیرم. برای همین با دوستم تماس گرفتم که به همراه همسرش بیاد خونهمون و به اون غریبه کمک کنن...
به اینجا که رسیدم، صدایی ناآشنا گفت:
- سوال دارم جناب قاضی.
قاضی اجازه داد و آن مرد پرسید:
- این که همسر دوست شما پزشک و تا دو ماه اخیر با ما همکار بودند درست، ولی میشه بگید چرا بیگانه رو به بیمارستان نبردید؟
برای بار هزارم به این سوال جواب دادم:
- چون خودش از من خواست که به هیچ نهاد دولتیای تلفن نکنم و من اون لحظه اصلا نتونستم فکر کنم و دلیل درخواستش رو بفهمم.
آن مرد ناآشنا حرفی نزد و من از نحوه جاگیر شدن اسکای گفتم و این که چگونه به من گفت که اهل یک سیاره دیگر است.
با این وجود حرفی از ادوین به میان نیاوردم و تنها به ذکر خراب شدن فرستنده اکتفا کردم و اینجور وانمود کردم که فقط ابزارهایی برای تعمییر آن در اختیار اسکای قرار دادم.
در رابـ ـطه با خانه ادوین پرسیدند و من گفتم که او یکی از آشنایانم است و هنگامی که برای اسکای دربارهاش گفتم، مشتاق شد که او را ببیند؛ در نتیجه دوبار به همراه من و یک بار به تنهایی به ملاقات او رفت.
قاضی پرسید:
- بسیارخب. اظهارات شما رو شنیدیم، اما یکچیزی رو توضیح ندادید. شما چطور وارد سازمان شدید و دوربینها رو از کار انداختید؟
لبم را با نوک زبانم تر کردم و جواب دادم:
- قبل از این که اسکای رو بگیرن، با الهام گرفتن از کارت علی یکی برای من ساخت تا اگر اتفاقی افتاد، بتونم نجاتش بدم. این کار رو با استفاده از همون دستگاه عجیب و غریبی که بهش میگفت فرستنده انجام داد. از کار افتادن دوربینهای امنیتیهم واقعا کار من نبود. من نه ابزارش رو دارم و نه دانش و تواناییش رو. باور کنید نمیدونم چطور اون اتفاق افتاد!؟
مرد دوم که از قرار معلوم دادستان بود گفت:
- بسیارخب سرکار خانم. ما اظهارات شما رو تمام و کمال شنیدیم و قطع بر یقین قاضی محترم حکمی بنابر عدالت صادر خواهند کرد، ولی اجازه بدید آخرین سوالم رو از شما بپرسم. انگیزه و هدف اصلیتون از کمک به یک بیگانه و فراری دادن اون چی بود؟ همونطور که در جریانید در حال حاضر شما از دید ما یک خائن محسوب میشید که نه تنها به کشور خودش، بلکه به کل سیاره خــ ـیانـت کرده. در این باره چه جوابی دارید بدید؟
پلکهایم را بر یکدیگر فشردم و سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم.
شمرده_شمرده توضیح دادم:
- وقتی متوجه شدم آقای کوپر یا به قول شما بیگانه، تنها کسی نیست که از وجود سیارهای به نام زمین آگاهی داره، بلکه تمام افراد سیارهشون از ما با خبرن، درست مثل شما اندوهگین و خشمگین شدم. ازش پرسیدم: چرا شماها باید از این موضوع مطلع باشید و ما نه؟ میدونید چه جوابی بهم داد؟
اندکی سکوت کردم و سپس ادامه دادم:
- گفت: چون شما زمینیها به شدت زیادهخواهید و معلوم نیست اگر تمامی شما از وجود سیاره ما با خبر بشین چه اتفاقی میفته.
اون موقع بود که برای اولین بار از خودم خجالت کشیدم... اونها حدود چهارصد ساله که از وجود ما با خبرن و همونطور که میدونید تا به امروز هیچ تعرضی به زمین صورت نگرفته که اگر میگرفت، ما الان اینجا نبودیم.
گلویی صاف کردم و گفتم:
- اگر شما آقای کوپر رو اینجا نگه میداشتید، به احتمال خیلی زیاد هویتش به زودی برای کل دنیا آشکار میشد. البته اگر کالبدشکافیای صورت نمیگرفت...