رمان سفر بخیر اسکای | صالحه فروزش نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

Celestina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2022/04/14
ارسالی ها
17
امتیاز واکنش
22
امتیاز
31
محل سکونت
م.کنار تپه سرخ
هنگامی که بر روی صندلی چوبی دادگاه نشستم، تمام وجودم یخ بست. نمی‌دانستم از سرمای صندلی‌ها بود یا از دلشوره‌ای که بر دلم چنگ می‌انداخت، اما هرچه که بود اصلا خوشایند نبود.
زیرلب مدام صلوات می‌فرستادم و مادرم دست‌های یخ زده‌ام را در دستان گرم و پر مهرش می‌فشرد.
دقیقا نمی‌دانم چقدر انتظار کشیدم تا این که امید به آرامی گفت:
- قاضی اومد.
و ما به احترام قاضی قیام کردیم.
به نقطه‌ای نامشخص در تاریکی خیره شدم و به صدای قاضی که از قرار معلوم ناراضی بود گوش سپردم:
- آقای بهمن‌شیر؟
امید با صدای رسایی گفت:
- بله قربان؟
- فکر می‌کنم بنده به شما اطلاع داده بودم که این دادگاه یک دادگاه عادی نیست بلکه یک دادگاه تماما محرمانه‌ست و به یاد دارم که عمدا بر روی کلمه محرمانه تاکید کرده بودم. اینطور نیست؟
- کاملا همینطوره جناب.
- پس می‌شه لطفا بفرمایید چرا اون جمعیت در بیرون از اینجا ایستادن؟
منظور قاضی با خانواده خواهرم و دوستانم بود که به آن‌ها حق ورود به جلسه را نداده بودند و آن‌ها نیز ناچارا در راهرو به انتظار ایستادند.
امید به آرامی گفت:
-متاسفم، ولی اون‌ها خانواده و دوستان خانم‌رزمی هستند و طبیعیه که نگران باشن. نتونستم وادارشون کنم که توی خونه منتظر بمونن.
قاضی با نارضایتی گفت:
- بسیارخب جلسه رو آغاز می‌کنیم. منشی جلسه لطفا اتهامات متهم رو بازگو کنید.
منشی جلسه گلویی صاف کرد و با صدای بلندی گفت:
- به نام خدا. اتهامات سرکار خانم‌رزمی در سازمان مخفی تحقیقات بیولوژیکی ایران به شرح زیر می‌باشد: مخفی کردن و امتناع از تسلیم نمودن بیگانه و همکاری با او، ورود غیرقانونی به سازمان با استفاده از هویت جعلی، نفوذ به سیستم‌عامل سازمان و از کار انداختن دوربین‌های امینیتی، فراری دادن بیگانه و آسیب‌رساندن به مدیرکل سابق.
امید ناگهان گفت:
- اعتراض دارم جناب قاضی! من بابت اون قضیه هیچ شکایتی ندارم و هر اتفاقی که افتاده تقصیر خودم بوده.
قاضی ضربه‌ای به میزش وارد کرد و گفت:
- لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید تا با توجه به روند دادگاه به این موضوع‌هم رسیدگی بشه.
امید حرفی نزد و احساس کردم قاضی خطاب به من پرسید:
- می‌شه به ما بگید که کی و چطور بیگانه رو ملاقات و یا پیدا کردید؟
نفس عمیقی کشیدم و دست‌هایم را مشت کردم. نباید جا می‌زدم و از موضعم کناره‌گیری می‌کردم.
با صدایی که نه خیلی بلند باشد و نه خیلی ضعیف، پاسخ دادم:
- شب بیست و نهم دی‌ماه بود. وقتی که داشتم از سر کارم به خونه بر می‌گشتم، یک‌دفعه یک نفر کیفم رو کشید و ازم کمک خواست. ضعیف و بی‌جون بود و من نتونستم نادیده‌ش بگیرم. برای همین با دوستم تماس گرفتم که به همراه همسرش بیاد خونه‌مون و به اون غریبه کمک کنن...
به اینجا که رسیدم‌، صدایی ناآشنا گفت:
- سوال دارم جناب قاضی.
قاضی اجازه داد و آن مرد پرسید:
- این که همسر دوست شما پزشک و تا دو ماه اخیر با ما همکار بودند درست، ولی می‌شه بگید چرا بیگانه رو به بیمارستان نبردید؟
برای بار هزارم به این سوال جواب دادم:
- چون خودش از من خواست که به هیچ نهاد دولتی‌ای تلفن نکنم و من اون لحظه اصلا نتونستم فکر کنم و دلیل درخواستش رو بفهمم.
آن مرد ناآشنا حرفی نزد و من از نحوه جاگیر شدن اسکای گفتم و این که چگونه به من گفت که اهل یک سیاره دیگر است.
با این وجود حرفی از ادوین به میان نیاوردم و تنها به ذکر خراب شدن فرستنده اکتفا کردم و اینجور وانمود کردم که فقط ابزارهایی برای تعمییر آن در اختیار اسکای قرار دادم.
در رابـ ـطه با خانه ادوین پرسیدند و من گفتم که او یکی از آشنایانم است و هنگامی که برای اسکای درباره‌اش گفتم، مشتاق شد که او را ببیند؛ در نتیجه دوبار به همراه من و یک بار به تنهایی به ملاقات او رفت.
قاضی پرسید:
- بسیارخب. اظهارات شما رو شنیدیم، اما یک‌چیزی رو توضیح ندادید. شما چطور وارد سازمان شدید و دوربین‌ها رو از کار انداختید؟
لبم را با نوک زبانم تر کردم و جواب دادم:
- قبل از این که اسکای رو بگیرن، با الهام گرفتن از کارت علی یکی برای من ساخت تا اگر اتفاقی افتاد، بتونم نجاتش بدم. این کار رو با استفاده از همون دستگاه عجیب و غریبی که بهش می‌گفت فرستنده انجام داد. از کار افتادن دوربین‌های امنیتی‌هم واقعا کار من نبود. من نه ابزارش رو دارم و نه دانش و تواناییش رو. باور کنید نمی‌دونم چطور اون اتفاق افتاد!؟
مرد دوم که از قرار معلوم دادستان بود گفت:
- بسیارخب سرکار خانم. ما اظهارات شما رو تمام و کمال شنیدیم و قطع بر یقین قاضی محترم حکمی بنابر عدالت صادر خواهند کرد، ولی اجازه بدید آخرین سوالم رو از شما بپرسم. انگیزه و هدف اصلیتون از کمک به یک بیگانه و فراری دادن اون چی بود؟ همونطور که در جریانید در حال حاضر شما از دید ما یک خائن محسوب می‌شید که نه تنها به کشور خودش، بلکه به کل سیاره خــ ـیانـت کرده. در این باره چه جوابی دارید بدید؟
پلک‌هایم را بر یکدیگر فشردم و سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم.
شمرده_شمرده توضیح دادم:
- وقتی متوجه شدم آقای کوپر یا به قول شما بیگانه، تنها کسی نیست که از وجود سیاره‌ای به نام زمین آگاهی داره، بلکه تمام افراد سیاره‌شون از ما با خبرن، درست مثل شما اندوهگین و خشمگین شدم. ازش پرسیدم: چرا شماها باید از این موضوع مطلع باشید و ما نه؟ می‌دونید چه جوابی بهم داد؟
اندکی سکوت کردم و سپس ادامه دادم:
- گفت: چون شما زمینی‌ها به شدت زیاده‌خواهید و معلوم نیست اگر تمامی شما از وجود سیاره ما با خبر بشین چه اتفاقی میفته.
اون موقع بود که برای اولین بار از خودم خجالت کشیدم... اون‌ها حدود چهارصد ساله که از وجود ما با خبرن و همونطور که می‌دونید تا به امروز هیچ تعرضی به زمین صورت نگرفته که اگر می‌گرفت، ما الان اینجا نبودیم.
گلویی صاف کردم و گفتم:
- اگر شما آقای کوپر رو اینجا نگه می‌داشتید، به احتمال خیلی زیاد هویتش به زودی برای کل دنیا آشکار می‌شد. البته اگر کالبدشکافی‌ای صورت نمی‌گرفت...
 
  • پیشنهادات
  • Celestina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/04/14
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    22
    امتیاز
    31
    محل سکونت
    م.کنار تپه سرخ
    خیلی زود سران قدرت‌های مطرح دنیا مجبورش می‌کردن که علم و فناوری غنی‌ای که از سیاره‌شون به ارمغان اورده رو در اختیارشون بذاره و به تدریج بشر زمینی به فضاپیماهایی با برد بالا دست پیدا می‌کرد و بعدش... وَ فقط بعدش، این ما بودیم که در تعارض به سیاره غریبه با خاک یکسان و ویران می‌شدیم.
    با صدای رسایی فزودم:
    - بله من آقای‌کوپر رو نجات دادم. نه فقط به خاطر این که یک بشر مثل ما بود و تنها گناهش این بود که تصادفا وارد زمین شد. من اون رو نجات دادم، چون از آینده احتمالی سیاره خودمون وحشت داشتم. از سرنوشت میلیاردها آدم و بلایی که ممکن بود سرمون بیاد مو به تنم سیخ می‌شد، پس چطور می‌تونید من رو یک خائن بدونید؟
    دادستان خنده تمسخرآمیزی کرد و با لحنی که بویی از ادب نبرده بود گفت:
    - شما اونقدر فرهیخته و دانشمند نیستید که از جانب کل انسان‌ها و سران کشورها صحبت و به جای اون‌ها فکر کنید. از کجا معلوم اگر ما موفق به کسب دانش فرازمینی‌ها می‌شدیم، سیارشون رو مورد تهاجم قرار می‌دادیم؟
    در حالی که سعی می‌کردم آرامشم را حفظ کنم جواب دادم:
    - خیلی عذر می‌خوام جناب دادستان، اما باید خدمتتون عرض کنم که جنابعالی‌هم نمی‌تونید از جانب تمامی انسان‌ها صحبت کنید. همین الان که ما در حال بحث کردن هستیم، خیلی از کشورها برای کسب ثروت بیشتر به منابع کشورهای ضعیف دستبرد می‌زنن و بعضی‌هاهم برای افزایش قدرت در جنگ و جدال به سر می‌برنن. مسلما شما بیشتر از من درباره این چیزها آگاهی دارید و لزومی نداره من اوضاع رو براتون شرح بدم. حالا سوال اینجاست که با وجود این همه آشوب در یک سیاره، چطور می‌شه صلح مطلق با سیاره دیگه رو تضمین کرد؟ شاید شما و دولت اینجا خواستار صلح باشین و بتونید روابط سازنده‌ای برقرار کنید، ولی کی می‌تونه تضمین کنه که بقیه دولت‌هاهم همین خواسته رو داشته باشن؟
    با اتمام حرف‌هایم سکوت سنگینی فضای اتاق را در بر گرفت.
    قاضی چند ضربه به میزش وارد کرد و گفت:
    - یک ساعت تنفس اعلام می‌کنم و بعد از اون دادگاه رای نهایی خودش رو صادر و اعلام می‌کنه.
    به اتفاق مادرم و امید از سالن خارج شدیم.
    ترمه با نگرانی پرسید:
    - چی‌شد؟
    امید جواب داد:
    - یک ساعت دیگه رای خودشون رو اعلام می‌کنن. تا اون موقع باید منتظر بمونیم.
    قاسم گفت:
    - یعنی امکانش هست تغییری تو نظرشون ایجاد بشه؟
    مادرم دستم را گرفت و روی یک صندلی نشستیم.
    فردی که در سمت راستم نشست، شیوا بود. می‌توانستم این را به راحتی از بوی توت‌فرنگی‌اش تشخیص دهم.
    امید مجددا پاسخ داد:
    - بعید می‌دونم. اون‌ها حتی اجازه ندادن براش وکیل بگیریم و این یعنی نظرشون همونیه که بود و این دادگاه یک‌جورایی فرمالیته‌س.
    شیوا معترضانه گفت:
    - آخه این چه وضعشه؟ به این‌هم می‌گن عدالت؟
    مادرم دستانم را فشرد و گفت:
    - نگران نباش عزیزم! هر اتفاقی که بیفته ما همه پیشتیم.
    لبخندی زدم و سرم تکان دادم. احساس می‌کردم یک خنجر بزرگ در کمرم فرو رفته و هر لحظه زیستن را برایم دشوارتر می‌کند.
    در دلم غوغایی به پا بود، اما چیزی در ظاهرم نشان نمی‌دادم. نمی‌خواستم عذاب دیگران را بیشتر و با بی‌قراری کردن خاطرشان را آشفته کنم.
    داشتم چوب حماقت‌های خودم را می‌خوردم. چوب آرزوی داشتن یک زندگی پرهیجان...
    طول کشید، اما بالاخره متوجه شدم که یک زندگی با آرامش از هرچیزی بهتر و برتر است.
    گاهی برای وضعیتی که داشتم از خدا گله می‌کردم، اما هنگامی که آن بلاها به سرم آمد فهمیدم نیازی نیست که داستان حیاتم مانند فیلم‌ها باشد؛ همین که تنی سالم داشتم و دوستانی وفادار، یک شغل نسباتا خوب و خانواده‌ای که دوستم داشتند، خودش بزرگ‌ترین نعمت و عند خوشبختی بود.
    افسوس که انسان بهای داشته‌هایش را تنها زمانی می‌فهمد که دیگر نیستند!
    نمی‌دانم آن یک ساعت چگونه و چطور گذشت، نمی‌دانم در آن مدت چه کردم و چه شنیدم، تنها به یاد دارم هنگامی که منشی جلسه ما را به سوی سالن فراخواند، فقط و فقط یک چیز از ذهنم گذشت:
    - خدایا به امید خودت. راضی‌ام به رضای تو.
    مجددا بر روی صندلی‌های چوبی نشستیم، اما این بار دیگر سرد نبودند.
    این بار من دلم قرص و محکم بود به خدایی که با تمام تار و پودم باور داشتم هرگز برای بندگانش بد نمی‌خواهد.
    صدای قاضی فضای مسکوت سالن را شکافت:
    - خب تصمیم‌گیری سختی بود، ولی دادگاه بالاخره رای خودش رو صادر کرد. منشی جلسه لطفا حکم رو قرائت کنید!
    قلبم با حداکثر توانش در تب‌وتاب بود و یک لحظه‌هم آرام نمی‌گرفت.
    منشی گلویی صاف کرد و با صدای بلندی گفت:
    - بسم الله الرحمن الرحیم. طبق ماده بیست و شش قانون سازمان مخفی تحقیقات بیولوژیکی کشور، متهم ردیف اول، سرکارخانم ترنج رزمی، با توجه به اتهاماتی که پیش‌تر قرائت شد مجرم شناخته شده و به یک سال حبس محکوم می‌گردد...
    وا رفتم. باور چیزی که می‌شنیدم برایم سخت بود.
    سرم را میان دستانم گرفتم و پلک‌هایم را بر یکدیگر فشردم.
    مادرم شانه‌ام را فشار داد و
    منشی افزود:
    - و طبق شواهد و مدارک، تمامی اتهامات وارد شده صحیح می‌باشند؛ لیکن خانم رزمی با رشادت‌ها و تلاش‌هایی که در این راه از خود نشان داد، با توجه به نظر قاضی محترم جلسه، درس بزرگی را به تمامی ما آموخته و ثابت کرد گاهی سرپیچی از قانون نه تنها جرم نیست، بلکه در مواقعی خاص چون این می‌تواند به جا و درست باشد. بنابراین سرکارخانم از کلیه اتهامات وارده تبرعه می‌گردد. وسلام و علیکم و رحمته الله و برکاته.
    با ناباوری سرم را بالا آوردم. از شدت شوق به نفس_نفس افتاده بودم و نمی‌دانستم چه بگویم.
    مادرم مرا در آغوشش فشرد و با ذوق گفت:
    - خداروشکر! خداروشکر!
    می‌دانستم خدای بزرگ هرگز مرا در این اوضاع تنها نمی‌گذارد.
    با تمام وجودم زمزمه کردم:
    - خدایا ازت ممونم!
    قاضی گلویی صاف کرد و گفت:
    - با این که تبرعه کردن شما به این صورت برخلاف قوانین مرسوم در اینجاست، اما اگر این اتفاق نمی‌افتاد من هرگز نمی‌تونستم پیش وجدان خودم راحت باشم. شما مایه افتخار ما هستید. خانم! به شما بابت تربیت چنین دختری تبریک می‌گم!
    سپس چند ضربه به میز کوفت و ختم جلسه را اعلام کرد.
     

    Celestina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/04/14
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    22
    امتیاز
    31
    محل سکونت
    م.کنار تپه سرخ
    مادرم مرا در آغـ*ـوش مهربانش جا داد و هر دو اشک شوق می‌ریختیم.
    هنگامی که از سالن خارج شدیم و آن خبرخوش را به همه دادیم، راهرو منفجر شد!
    هرکس به شیوه مخصوص خودش خوشحالی‌اش را ابراز می‌کرد و منی که در بین عزیزانم با وجود دلتنگی‌ها و غصه‌هایم، همچنان خوشبخت و شاکر بودم.
    پس از روز محاکمه تقریبا به زندگی عادی‌ام بازگشتم.
    برای به دست آوردن قدرت بینایی‌ام مجبور بودم داروهایی را مصرف کنم که گاها به مزاجم خوش نمی‌آمدند و بدنم به شدت پسشان می‌زد. با این همه من سرسخت‌تر از پیش به دوره درمانم ادامه می‌دادم.
    کم‌کم توانستم بدون کمک دیگران در خانه بگردم و از وسایلم استفاده کنم، اما در محیط بیرون به شدت نیازمند کمک یک همراه بودم و این واقعا طاقت‌فرسا بود.
    شهریار و خانم آراسته عذرم را خواسته و برایم جایگزین یافته بودند، البته حق‌هم داشتند، چون زمان بهبودی من نامشخص بود و آن‌ها نمی‌توانستند تا ابدیت صبر کنند و منتظرم بمانند.
    شش ماه به سختی سپری شد و خواهرم و همسرش به اتفاق فرزندان نازنینش به شهرستان بازگشتند و مادرم در تمام مدت کنارم ماند و همانند کودکی‌هایم از من مراقبت نمود.
    و منی که تنها کاری که می‌کردم این بود که هر روز با امید دیدن دوباره جهان چشمانم را بگشایم.
    یک روز با صدای فریاد پرستوها، آهسته پلک‌هایم را باز کردم.
    دیگر تاریکی مقابلم نبود، بلکه یک صفحه به شدت تار سفید رنگ چشمانم را پوشانده بود.
    اخمی کردم و پلک‌هایم را روی یکدیگر فشردم. تصویر واضح‌تر نشد، اما من یک چیزی را دریافتم و آن این که نور چشمانم دارد باز می‌گردد.
    بی‌اختیار فریادی از خوشحالی کشیدم و در رختخوابم نشستم.
    در همین لحظه در چهارطاق باز شد و اهالی خانه به درون اتاق هجوم آوردند.
    به آن‌ها نگاه کردم. جسم‌های تارشان را می‌دیدم، اما از تشخیص این که کدام‌شان مقابلم ایستاده عاجز بودم.
    مادرم با نگرانی پرسید:
    - چی‌شده دختر؟ چرا جیغ می‌زنی؟
    من که از شدت هیجان و ذوق‌زدگی نفس_نفس می‌زدم، از جایم برخاستم و شانه‌هایش را گرفتم و بریده_بریده گفتم:
    - مامان! من... من... من دارم می‌بینم... دارم می‌بینم...
    دستانم را گرفت و با شوق تقریبا فریاد زد:
    - این خیلی‌خوبه، ولی من نسرینم مامانت این طرف وایساده.
    تا به خودم بیایم، مادرم دستانم را گرفت و مرا به سمت خودش متمایل کرد و پرسید:
    - جدا داری می‌بینی؟
    شیوا جیغ زد:
    - وای خدا باورم نمی‌شه! این چندتاست؟
    آب‌دهانم را فرو فرستادم و گفتم:
    - نمی‌دونم! همه چیز خیلی تاره، ولی دیگه تاریکی نیست! دیگه هیچ تاریکی‌ای وجود نداره، بالاخره اون پرده‌های سیاه کنار رفتن. باورت می‌شه مامان؟ بیناییم داره بر می‌گرده.
    مادرم مرا به خودش فشرد و با صدای بغض آلودش گفت:
    - خداروشکر! خداروشکر!
    نسرین دستپاچه پرسید:
    - نباید ببریمش پیش امید؟ شاید بهتر باشه اون معاینه‌ش کنه.
    مادرم تند_تند گفت:
    - چرا، چرا. زودتر آماده بشید باید بریم.
    آنقدر ذوق‌زده بودم نفهمیدم چگونه آماده شدم و چگونه تاکسی گرفتیم و خودمان را به بیمارستان سازمان رساندیم؟
    وقتی به خودم آمدم در دفتر امید نشسته بودم و او نوری را در چشمانم می‌انداخت تا وضعیتشان را بررسی کند.
    سرانجام گفت:
    - همونطور که خودت فهمیدی خوشبختانه بیناییت برگشته، ولی...
    مادرم بی‌طاقت پرسید:
    - ولی چی؟
    امید گلویی صاف کرد و جواب داد:
    - یک قشر نازک چربی جلوی چشم‌هاش رو گرفته که باعث تار شدن دیدش می‌شه. باید چشمش را شست‌وشو بدیم تا چربی از بین بره.
    نسرین با خیالی آسوده گفت:
    - خب این که چیز خاصی نیست. مگه نه؟
    امید جواب داد:
    - البته یک ربع‌هم طول نمی‌کشه. فقط ممکنه یک مقدار اذیت بشه.
    سپس خطاب به من افزود:
    - با این قضیه که مشکلی نداری؟
    سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم:
    - ابدا. من این همه مدت صبر کردم و زجر کشیدم. یک شست‌وشوی ساده که چیزی نیست.
    شیوا شانه‌ام را فشار داد و با لحنی دلگرم کننده گفت:
    - البته که همینطوره. تو ترنج قوی ما هستی! مطمئنا از پسش بر میای.
    دستم را روی دستش گذاشتم و چهره تارش لبخند زدم.
    امید گفت:
    - می‌رم با بخش هماهنگ کنم. شما همینجا منتظر بمونید. حوری‌خانم فقط شما با من تشریف بیارید.
    - باشه.
    سپس هر دو نفرشان از اتاق بیرون رفتند.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - بی‌چاره اومید‌هم تو این مدت خیلی اذیت شد.
    نسرین معترضانه گفت:
    - اذیت کدومه؟ خودش باعث شد این همه بلا سرت بیاد. یادت رفته چطوری بهت ضربه زد؟
    سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم:
    - نه یادم نرفته. هنوزهم نتونستم به خاطر اون کارش ببخشمش، ولی خب بی‌انصاف‌هم نیستم که کمک‌هاش رو نادیده بگیرم.
     

    Celestina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/04/14
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    22
    امتیاز
    31
    محل سکونت
    م.کنار تپه سرخ
    شیوا دستش را از روی شانه‌ام برداشت و غرغرکنان گفت:
    - تو دیگه زیادی احمقی!
    در جواب تنها شانه‌هایم را بالا انداختم. شاید واقعا حق با او بود و شایدهم نه.
    در هر صورت من یک چیزی را خوب می‌دانستم و آن این که دیگر نمی‌خواستم خودم را با فکر به گذشته آزار دهم.
    امید را برای یک‌سری از کارهایش بخشیدم، نه به این دلیل که واقعا مستحقش بود، بلکه به این خاطر که می‌خواستم خودم در آرامش باشم و چه آرامش عجیبی داشت بخشیدن.
    پنج دقیقه بعد، برای شست‌وشوی چشم‌هایم به اتاق مخصوص رفتم و این که چقدر سوختند بماند.
    بعد از اتمام شست‌وشو امید گفت:
    - خب. حالا می‌تونی چشم‌هات رو باز کنی.
    نفس عمیقی کشیدم و زیرلبی صلواتی فرستادم و آهسته چشمانم را گشودم.
    مادرم، نسرین و شیوا با کنجکاوی بر روی صورتم خم شده بودند و با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهم می‌کردند.
    امیدهم آن طرف‌تر هر دو دستش را در جیب روپوشش فرو کرده بود و به پایین پایش نگاه می‌کرد.
    از این که بعد از آن مدت زمان نسباتا طولانی مجددا چشمم به دنیا باز شده بود، اشک شوق بر ساحل چشمانم نشست و قایق لبخند مهمان لب‌هایم شد.
    شیوا با تردید دو انگشتش را بالا آورد و پرسید:
    - این... چندتاست؟
    لبخندم عریض‌تر شد و با شوق گفتم:
    - دوتا!
    شیوا نفس راحتی کشید و گفت:
    - اوه! خب خداروشکر می‌تونه ببینه.
    سپس انگار که تازه فهمیده باشد چه گفته است، چشمانش را گرد کرد و تقریبا جیغ زد:
    - واقعا می‌تونه ببینه!
    سرم را تند_تند به نشانه مثبت تکان دادم و هرسه نفرشان همزمان مرا در آغـ*ـوش گرفتند.
    مادرم اشک شوق می‌ریخت و خداراشکر می‌کرد و نسرین می‌خندید و شیواهم که کلا اشکش دم مشکش بود.
    از پس شانه‌های فراخ نسرین چشمم به امید افتاد که نسبت به آخرین باری که او را دیده بودم، پریشان‌تر به نظر می‌رسید.
    لبخندی به چهره مغمومش زدم و او نیز با لبخندی حزن‌انگیز پاسخم را داد.
    پس از این که بر خودمان مسلط شدیم، به قصد رفتن به خانه، اتاق امید را ترک کردیم و او تا محوطه بیمارستان ما را بدرقه کرد.
    هنگامی که مادرم یک ماشین گرفت و به همراه دخترها در آن نشست، رو به امید کردم و گفتم:
    - خب آقای بهمن‌شیر! به احتمال خیلی قوی این آخرین باریه که همدیگه رو می‌بینیم. ازتون بابت درمانم متشکرم و امیدوارم همیشه موفق و سالم باشید!
    امید سری خم کرد و گفت:
    - خواهش می‌کنم من... من کاری نکردم، هرچه که بود وظیفه بود و بس. خوشحالم که سلامتیت رو به دست اوردی و من‌هم امیدوارم دیگه برات مشکلی پیش نیاد.
    لبخند محوی زدم و گفتم:
    - تشکر! خب دیگه خداحافظ!
    لبخند مصنوعی زد و دستش را به نشانه خداحافظی مقداری بالا آورد.
    من نیز به طرف تاکسی رفتم و در صندلی عقب، کنار نسرین جا گرفتم و به راه افتادیم.
    این خداحافظی، از آن خداحافظی‌هایی بود که به امید دیدار نداشت و درستش‌هم همین بود.
    گاهی برخی از آدم‌ها باید در گذشته بمانند، درست مثل اسکای.
    با یاد آوری او، آه غمگینی کشیدم و به پیاده‌روی چهارراهی که پشت چراغ قرمز آن توقف کرده بودیم چشم دوختم.
    یک‌دفعه چشمم از میان جمعیت حاضر، چهره آشنایی را رصد کرد و همزمان صدایی در مغزم اکو شد:
    - به این‌ها می‌گن دستبندهای آرزو... تا قبل از رسیدن به مقصدت باید آرزو کنی.
    چشمانم تا آخرین حدممکن گشاد شدند و بی‌آنکه بفهمم چه‌کار می‌کنم، در ماشین را گشودم و از میان ماشین‌های به صف‌شده، با سرعت گذشتم و به سمت پیاده‌رو دوییدم و به فریادهایی که اسمم را صدا می‌زدند بهایی ندادم.
    انبوه جمعیت را با دستم پس می‌زدم و مدام می‌گفتم:
    - ببخشید... اجازه بدید رد شم... معذرت می‌خوام... لطفا برید کنار...
    بالاخره فاصله‌ام با او که بی‌خیال غم دنیا سرگرم احوالات خودش بود، کم شد و کیفش را گرفتم.
    با کشیده شدن کیفش توسط من‌، متعجب به عقب بازگشت و پرسید:
    - مشکلی پیش اومده؟
    درحالی که نفس_نفس می‌زدم، در چهره‌اش دقیق شدم و زمزمه کردم:
    - آره خودتی! مطمئنم خود خودتی!
    ابرویی درهم کشید و پرسید:
    - از چی حرف می‌زنی خانم؟
    سپس کیفش را کشید و ادامه داد:
    - بذار برم.
    دسته کیفش را محکم‌تر گرفتم و دست راستم که همان دستبند فیروزه‌ای رنگ بر مچش خودنمایی می‌کرد را بالا بردم و گفتم:
    - این رو یادت میاد؟ تو این رو بهم فروختی و گفتی آرزوم رو برآورده می‌کنه...
    چهره‌اش باز شد و گفت:
    - آهان! حالا یادم اومد. تو همونی هستی که آخرین دستبند آرزو رو بهش فروختم. خب حالا مشکل چیه؟ آرزو کردی و برآورده نشد؟
    سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم:
    - اتفاقا کاملا برعکس. آرزوم برآورده شد! ببین نمی‌دونم چطوری این کار رو کردی، ولی لطفا فقط یک دونه دیگه از این‌ها رو بهم بده. فقط یکی!
    لبخندی زد و دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
    - گوش کن دختر. با این که من این رو به عنوان دستبند آرزو به تو فروختم، ولی این دلیل نمی‌شه که واقعی باشه. اون پیرمردی که قبلا گفتم تحت اسارتش هستم، تمام اون‌ها رو با دست‌های خودش ساخته و بهم گفت که باید با این عنوان بفروشم‌شون. راستش رو بخوای این‌ها به طور طبیعی نمی‌تونن هیچ خواسته‌ای رو برآورده کنن و اونی که کلید اجابت دعاها تو دستشه خداست. اگر تو این دستبند رو توی دستت گرفتی و خواسته‌ت برآورده شد، نشون می‌ده که تو اون رو از خدا خواستی. این دستبند فقط بهت کمک می‌کنه که موقع دعا کردن تمرکز داشته باشی و وقتی این رو باور داری که اون می‌تونه آرزوت رو به حقیقت تبدیل کنه، توجه کائنات رو به سمت خودت جلب می‌کنی. این تمام فلسفه دستبندها بود.
    سپس دستم را از روی بند کیفش به آرامی برداشت و ادامه داد:
    - وقتی یک‌بار از اون خواستی و برآورده شده، بازهم از اون بخواه. فقط می‌تونم همین رو بهت بگم.
    بعد جلوی چشمان متحیرم، آهسته پشتش را به من کرد و راه افتاد.
    چندباری پلک زدم تا این که به خودم آمدم و با صدای بلندی گفتم:
    - صبرکن! ولی من جدی آرزو نکردم. حتی احتمال نمی‌دادم که مستجاب شه.
     

    Celestina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/04/14
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    22
    امتیاز
    31
    محل سکونت
    م.کنار تپه سرخ
    در همین لحظه فردی به من تنه زد و تقریبا به سمت دیگر پیاده‌رو پرتاب شدم.
    با زحمت تعادلم را نگه‌داشتم و به سمت او رفتم که از بین سرها و شانه‌های مردم، تنها قسمتی از کله‌اش دیده می‌شد.
    خیلی سعی کردم به او برسم، اما فایده‌ای نداشت و سرانجام در میان جمعیت گمش کردم.
    آنچنان محو شد‌ که گویی سیل مردم او را بلعیده بود.
    از روی ناتوانی نفس_نفس می‌زدم و احساس خیلی بدی داشتم.
    قلبم شکسته‌تر از پیش شده بود.
    دیدار آن دختر نمک شد بر روی زخم کبره بسته‌ام و تنم را شرحه_شرحه کرد.
    با کلافگی دستی به صورتم کشیدم و آب‌دهانم را قورت دادم.
    مردم گهگاهی با تنه زدن‌هایشان مرا به جلو می‌راندند و تن من ضعیف‌تر از آن بود که از خودش مقاومتی نشان بدهد.
    در همین حین دستی بر روی شانه‌ام نشست و دست دیگری دور بازویم حلقه شد.
    صدای نسرین در گوشم پیچید:
    - بیا برگردیم خونه...
    شیوا سرش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
    - غصه نخور ترنج جونم! همه چیز درست می‌شه.
    نفس عمیقی کشیدم و بی‌هیچ حرفی دنبال آن‌ها به راه افتادم.
    همه چیز درست خواهد شد؟
    آن‌هم در خانه؟ نمی‌دانم! دنیا همیشه پیچیده‌تر و تنیده‌تر از آن بود که بتوانم از آن سر دربیاورم. درست یک چیزی مثل پیاز. هرگاه خواستم متوجه‌اش بشوم، جز اشک ارمغان دیگری برایم نداشت.
    خسته بودم، مثل روز قبل و روزهای قبل‌ترش و روزهای قبل‌ترترش...
    هنگامی که به خانه رسیدیم، چشمم به اتاقک روی پشت‌بام افتاد.
    اتاقکی که خالی بود، خالی خالی... قلبم فشرده شد، اما به روی خودم نیاوردم.
    شیوا پرسید:
    - چرا اونجا خشکت زده؟ نمیای داخل؟
    نگاهم را معطوف به سه فرد مهم و عزیز زندگی‌ام که پر سوال مرا می‌نگریستند، کردم و پاسخ دادم:
    - شما برید تو، من‌هم الان میام.
    مادرم با نگاه نگران مادرانه‌اش چند لحظه‌ای به چهره‌ام خیره شد و پس از آن، به همراه دخترها به خانه رفت.
    مجددا نگاهم را به اتاقک دوختم و به سمتش رفتم.
    دستم را بر روی نرده فلزی پلکان گذاشتم؛ سرد نبود.
    پایم را روی اولین پله گذاشتم؛ یخ نبسته بود.
    آهسته بالا رفتم؛ ظرف عدس‌پلویی در دستانم نبود.
    دستگیره را پایین کشیدم و وارد شدم؛ دیگر اسکای‌هم نبود.
    همه چیز درست مانند اولین باری بود که او رازش را با من درمیان گذاشت و با این حال نبود.
    سرتاسر اتاق را از نظر گذراندم و نمی‌دانم کی سنگ بغض را قورت دادم که در گلویم گیر کرد؟
    لب‌هایم را در دهانم جمع کردم و بر روی تخت نشستم.
    نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا گرفتم.
    - توروخدا من رو نخور!
    نگاهم به سمت در کشیده شد و خودم را در حال التماس کردن دیدم.
    می‌توانستم قامت رعنایش را _آن‌هم درست روبه‌رویم_ به وضوح ببینم.
    خندید و اتاق از صدای قهقه‌اش پر شد.
    لبخندی زدم و همه چیز همانگونه که پدید آمده بود، از بین رفت.
    زیرلبی گفتم:
    - اون دیگه رفته. کاش این رو بفهمی!
    چشمم به میزتحریر افتاد. موبایلی که به اسکای داده بودم، بر رویش خودنمایی می‌کرد.
    ایستادم و موبایل را برداشتم. خاموش بود و احتمال دادم از اتمام شارژش بوده باشد.
    کشوهای میز را به دنبال شارژر زیر و رو کردم و در نهایت یافتم.
    مجددا بر روی تخت نشستم و گوشی را به شارژ زدم و به تصویر خودم در صفحه سیاهش چشم دوختم.
    گونه‌هایم به شکل بسیار زشت و ناهنجاری استخوانی شده بودند و چانه‌ام خیلی بلند و نامیزان به نظر می‌رسید. درست مانند باقی هیکلم.
    آن سه هفته‌ای که بر روی تخت افتاده بودم، حسابی گوشت تنم را ریخته بود.
    آهی کشیدم و موبایل را روشن کردم و همین اول کاری بغض بر گلویم ناخن کشید.
    تصویر زمینه، مرا به شدت شوکه کرد. من بر روی برف‌ها دراز کشیده و چشمانم را بسته بودم و اسکای نیز با لبخند دندان‌نمایی خیره به دوربین نشسته بود و آن قاب را به ثبت رسانده بود.
    علی‌رغم تلاش‌هایم، اشک در چشمانم حلقه زد و در عین حال خنده‌ام گرفت.
    با صدایی که بر اثر بغض و خنده می‌لرزید گفتم:
    - دیوونه! من داشتم از کمر درد می‌مردم، اونوقت تو وایسادی عکس گرفتی؟
    ناخودآگاه انگشتم را روی آیکون گالری زدم و وارد برنامه شدم.
    بیست و هفت عکس در پوشه دوربین بود. با کنجکاوی وارد آلبوم شدم و با دیدن اولین عکس ابروهایم بالا پرید.
    نیمرخم سمت دوربین بود و دست‌هایم را بر روی میله‌های کنار دریاچه گذاشته بودم و با لبخند محوی، محو افق شده بودم.
    سری به دو طرف تکان دادم و عکس را رد کردم.
    ده عکس بعدی، از خودش در ژست‌های مختلف با لباس‌های گوناگون در یک بوتیک بود. در برخی مانند مدل‌ها به نظر می‌رسید و در برخی دیگر مانند احمق‌ها.
    از آن‌ها نیز با لبخند گذشتم و عکس بعدی خودم بودم. درست وقتی که جلوی در کافه ایستاده بودم، دست گل امید را در دستم گرفته بودم و به امید که داشت مرا ترک می‌کرد نگاه می‌کردم.
    در عکس بعدی نیز من کف کافه را جارو می‌کشیدم و اسکای‌هم تی را در دستش داشت و درحالی که به من نگاه می‌کرد، عکس را گرفته بود.
    چند عکس بعدی از خیابان‌ها و آسمان بود و در نهایت همان تصویر زمینه.
    از پوشه دوربین خارج شدم و پوشه‌ای بی‌نام که فایل ابتدایی‌اش سیاه رنگ بود را لمس کردم.
    یک ویدیو بود و من با کنجکاوی آن را به اجرا درآوردم.
    صدای اسکای در فضای مسکوت اتاق پیچید:
    - برداشت هفتاد و هفتم، اسکای کوپر. بزن بریم.
    دستش را از روی دوربین برداشت و خیره به صفحه موبایل، مقداری عقب رفت و بر روی صندلی میزتحریر نشست. موهایش را با وسواس مرتب کرد و گفت:
    - خیلی خب! آم... نمی‌دونم اونی که الان داره این ویدیو رو می‌بینه کیه؟ ولی امیدوارم خودت باشی.
    سپس ابروهایش را بالا فرستاد و با لحن بامزه‌ای گفت:
    - البته منظورم از خودت ترنجه، پس اگه شما ترنج نیستی لطفا این رو یک‌جوری برسون به دستش و بقیه‌ش رو نبین!
     

    Celestina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/04/14
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    22
    امتیاز
    31
    محل سکونت
    م.کنار تپه سرخ
    دو ثانیه صبر کرد و پس از آن لب گشود:
    - خب راستش اگر خودت داری این فیلم رو می‌بینی همچین نشونه خوبی نیست، چون... چون من تصمیم گرفتم ازت بخوام با من به ال‌ام بیای و الان که به این تصویرم زل زدی، یعنی حاضر نشدی باهام بیای و خب این...
    با انگشت شستش لاله‌گوشش را خاراند و ادامه داد:
    - این یعنی تو قبول نکردی. البته یک‌جورهایی احتمال می‌دادم اینجور بشه، ولی ته‌دلم امیداورم هرگز این فیلم رو نبینی. خب بریم سراغ اصل مطلب. هدفم از ضبط کردن ویدیو این بود که بگم: مسلما تو وابستگی‌هایی داشتی که حاضر نشدی زمین رو ترک کنی. شایدهم به خاطر تفاوت‌هامون نخواستی باهام بیای و شایدهم به خاطر اون خواستگارت بوده که من اصلا خوش ندارم دلیلت این باشه، چون همچنان امیدوارم یک‌جوری ردش کنی بره رد کارش و آره دیگه...
    در میان بغضم تک‌خنده‌ای کردم و تمام توجه‌ام را به صحبت‌هایش دادم.
    مجددا جدی شد و گفت:
    - خلاصه داشتم می‌گفتم. به احتمال زیاد قبل از رفتنم تمام حرف‌هایی که باید می‌زدم رو زدم و تو کاملا از احساسم باخبری، پس حالا که در حال تماشای این ویدیو هستی می‌خوام یک قولی بهت بدم.
    به دوربین خیره شد و من احساس کردم واقعا در کنارم حضور دارد.
    شمرده_شمرده و همراه با حرکت کوتاه سرش گفت:
    - بهت قول می‌دم هرجوری شده به زمین برگردم و دوباره ببینمت وَ فقط وقتی این اتفاق میفته که مطمئن بشم دیگه هیچ تفاوتی بین ما وجود نداره. نمی‌دونم ممکنه چقدر طول بکشه، ولی بر می‌گردم، پس امیدوارم تا اون موقع منتظرم بمونی.
    سپس یکی از همان لبخندهای منحصربه‌فردش را زد و فیلم خاتمه یافت.
    اشک‌هایم با شدت بیشتری بر روی گونه‌ام چکیدند و موبایل را بر روی قلبم فشردم.
    دیگر کنترلی بر روی رفتارم نداشتم و با صدای بسیار بلندی گریه می‌کردم.
    انگار می‌خواستم تمام سختی‌ها و خستگی‌هایم را با اشک‌ها و فریادهایم بیرون بریزم.
    سرم را بر روی بالشت تخت گذاشتم و در میان هق_هق‌هایم گفتم:
    - خدایا! نذار برگرده. بذار جفتمون یادمون بره که از اول وجود داشتیم. قول می‌دم این آخرین باری باشه که به خاطرش گریه می‌کنم. فقط این عذاب رو تمومش کن!
    آنقدر گریه کر‌دم که خواب چشمانم ربود و من در آغوشش جای گرفتم.
    با صدای زنگ هشدار عصاب‌خردکنم، چشمانم را گشودم و خمیازه کشان در جایم نشستم.
    رخت‌خوابم را با چشم‌های خواب‌آلودم جمع کردم و به آشپزخانه رفتم و کتری را روی اجاق گذاشتم و در حین جوش آمدن آن، صفایی به دست و صورتم دادم که خواب را از سرم پراند.
    بساط صبحانه‌ام را روی اپن پهن کردم و بر روی صندلی پایه بلند پشتش نشستم.
    بر اساس عادت همیشه‌ام یک لقمه بزرگ کره و مربا برای خودم گرفتم و هنگامی که آن را در دهانم جا می‌دادم، یک موسیقی بی‌کلام کلاسیک از موبایلم انتخاب و پخش کردم.
    پس از اتمام صبحانه‌ام، مانتو و شلوار یک دست سرمه‌ای رنگم را به تن کردم و از واحد نقلی‌ام بیرون زدم.
    طبق معمول آسانسور خراب بود و مجبور شدم از پله‌ها پایین بروم.
    سر راه پسر کوچک واحد روبه‌رویی‌ام را دیدم و او به من سلام کرد.
    من نیز در جواب با لبخند موهایش را به‌هم ریختم که از خجالت سرخ و سفید شد.
    - داری می‌ری مدرسه؟
    - بله خانم!
    - چه خوب! بیا من می‌رسونمت.
    سرش را پایین انداخت و خیلی مودبانه گفت:
    - ممنونم، ولی خودم می‌تونم برم.
    از ساختمان خارج شدیم و گفتم:
    - بی‌خیال آرتا! به عنوان یک پسر هشت ساله زیادی باادب و ملاحظه کاری! مادرت بهم گفت که سرویست دوشنبه‌ها سراغت نمیاد و مجبوری خودت تنها بری. پس لجبازی نکن و سوار شو. من می‌رسونمت.
    سپس دکمه روی سوییچم را فشردم و چراغ‌های پراید مشکی رنگ نسباتا نوام برق زدند.
    با جان کندن توانستم بخرمش و با این که دست دوم بود، زیادی تمیز مانده بود.
    آرتا دیگر حرفی نزد و سوار شد. زیادی مودب و تا حدودی‌هم خجالتی بود به طوری که تا سوالی نپرسی، جوابت را نخواهد داد.
    پس از رساندن او، به سمت شرکت خودم راندم.
    البته منظورم از شرکت خودم، شرکت محل کارم است. جایی که توانستم پس از گذراندن یک دوره یک ساله حسابداری در آن استخدام شوم.
    محیط آرامی داشت و درآمدش برایم به صرفه‌‌تر از کار در کافه و مزون بود.
    همین که وارد شدم، منشی مدیر را در سالن دیدم و با او سلام و علیک کردم.
    زنی میانسال و خوش‌سخن بود و هرموقع گندی می‌زدیم، چنان جمع‌و‌جورش می‌کرد که خودمان‌هم متعجب می‌شدیم.
    یک راست به سمت بخش امورمالی رفتم و بعد از وارد کردن چند ضربه به در، وارد اتاق شدم.
    همکارم آقای انصاری که سرگرم وارسی پرونده‌ها بود، سرش را بلند کرد و عینکش را بر روی صورتش میزان کرد و گفت:
    - سلام! شمایید خانم رزمی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - سلام! بله.
    و بعد پشت میز روبه‌روی او نشستم و مشغول شدم.
    به عنوان کسی که فقط با گذراندن یک دوره حسابدار شده، کارم زیادی خوب بود. آن‌هم برای شرکت توزیع قطعات اولیه خودرو با آن گردش مالی!
    خداراشکر مدیر مهربان و دلرحممان وقتی دید به راحتی از پس کارها برمی‌آیم، بی‌آنکه سابقه و تحصیلات آنچنانی در این زمینه داشته باشم مرا پذیرفت و من نیز در عوض با تمام توانم کار می‌کردم.
     

    Celestina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/04/14
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    22
    امتیاز
    31
    محل سکونت
    م.کنار تپه سرخ
    تنها وسایلی که در آن اتاق به چشم می‌خورد میز من و آقای انصاری بود و یک گلدان گیاه آپارتمانی که اسمش را نمی‌دانستم.
    تا نزدیکی‌های ظهر یک‌بند کار می‌کردیم و بعد از آن یک زمان استراحت کوتاه برای خوردن ناهار و خواندن نماز داشتیم و سپس دوباره کارمان آغاز می‌شد و تا ساعت شش عصر ادامه میافت.
    آن روزهم پس از به اتمام رسیدن ساعت کاری، خسته و کوفته کیفم را برداشتم و پس از خداحافظی از همکارانم، سوار ماشینم شدم.
    از یک رستوران غذای خانگی دو پرس خورشت قیمه خریدم و به خانه تنها کسی که آن روزها برای من وقت داشت رفتم.
    زنگ در را فشردم و پلاستیک غذاها را در دستم جابه‌جا کردم.
    - کیه؟
    صورتم را جلوی آیفون گرفتم و گفتم:
    - به نظرت جز من چه کسی می‌تونه باشه؟
    - اوه تویی؟ بیا بالا.
    این را گفت و در را گشود. نفس عمیقی کشیدم و از پلکان عجیب و غریبش بالا رفتم.
    به یکی از تیرک‌های در تکیه زده بود و دست به سـ*ـینه مرا می‌نگریست. ضمن این که نفس_نفس می‌زدم گفتم:
    - بازهم این پله‌ها. تو نمی‌خوای خونه‌ت رو عوض کنی؟
    یک تای ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
    - این به جای سلامته بچه؟
    صاف ایستادم و گفتم:
    - خب حالا سلام! نگفتی؟
    از جلوی در کنار رفت و گفت:
    - تو انقدر تنبلی که نفست می‌گیره. چی‌کار به خونه من داری؟
    کفش‌هایم را کندم و وارد شدم.
    - تو خسیسی چی‌کار به من داری؟ حتی من‌هم به این بدبختی تونستم یک آپارتمان اجاره کنم.
    چهره‌ای درهم کشید و گفت:
    - تو به اون لونه موش می‌گی خونه؟
    خندیدم و لب گشودم:
    - تا فردا صبح‌هم باهات کلکل کنم نمی‌تونم ازت ببرم.
    پلاستیک غذاها را از دستم گرفت و با لبخند گفت:
    - خوبه خودت می‌دونی. این‌بار چی گرفتی؟
    - قیمه.
    شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - بد نیست. بیا تو آشپزخونه.
    سری تکان دادم و دنبالش رفتم. یکی از درهای دورتادور سالن را باز کرد و وارد آشپزخانه شدیم.
    دست‌هایم را شستم و پشت میز نشستم.
    ادوین‌هم با دقت غذاها را در ظرف می‌ریخت. موهایش را کوتاه کرده بود و به نظرم موهای کوتاه بیشتر به صورتش می‌آمد.
    - تا کی می‌خوای اینطوری زندگی کنی؟
    ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
    - چه طوری؟
    دست از کار کشید و به کابینت تکیه داد.
    دست به سـ*ـینه ایستاد و خیلی جدی گفت:
    - همینطوری. این که به جز من کس دیگه‌ای رو نداشته باشی که حتی باهاش غذا بخوری و برای این که کم‌تر احساس تنهایی کنی از اون سر شهر بکوبی بیای اینجا. الان چهار ساله که وضعت همینه.
    با خنده گفتم:
    - وا! تو چته؟ آخه می‌گی چی‌کار کنم؟ شیوا که دو سال پیش گذاشت رفت فرانسه پیش عمه باباش تا بتونه برای اون شوی معروف که اسمش رو یادم نمیاد طراح شه. نسرین‌هم سرش گرم شوهرشه و من‌هم نمی‌تونم راه‌به‌راه مزاحم‌شون بشم. مامانم‌هم که از شهر خودمون دل نمی‌کنه بیاد اینجا. فقط تو موندی که اگه مزاحمتم دیگه نیام. هوم؟
    اخمی کرد و گفت:
    - مگه من گفتم تو مزاحممی؟ می‌گم تا کی می‌خوای اینجوری زندگیت رو بگذرونی؟
    سپس بر روی پاشنه پایش چرخید و بشقاب‌ها را برداشت و روی میز گذاشت.
    یکی از آن‌ها را جلوی خودم کشیدم و از لیوانی که روی میز نقش جای قاشق و چنگال‌ها را ایفا می‌کرد، یک قاشق و چنگال برداشتم و مشغول شدم.
    در همان حین پاسخ دادم:
    - باور کن خودم‌هم نمی‌دونم. تا هر وقت که بشه. مامانم خیلی اصرار داره برگردم شهر خودمون، ولی خب نمی‌تونم از کارم بگذرم. همین الانش‌هم شانس اوردم آقای حسینی من رو استخدام کرده. مشکل اینجاست که توی شهرستان‌های دیگه به نسبت تهران کار انقدر زیاد نیست. نمی‌تونم ریسک کنم.
    دست‌هایش را روی میز گذاشت و مقداری به جلو متمایل شد.
    با دلسوزی نگاهم کرد و گفت:
    - بعد از این که بیناییت رو به دست اوردی و هر روز برام ناهار میوردی، خیلی خوشحال می‌شدم و فکر می‌کردم اگه یک دختر داشتم اون‌هم همین کار رو برام می‌کرد، ولی وقتی می‌بینم چهار سال تمام این وضعته و انقدر تنهایی واقعا ناراحت می‌شم. بذار باهات رو راست باشم ترنج! اون دیگه هیچ‌وقت بر نمی‌گرده. اگه می‌خواست بیاد تا حالا اومده بود. پس انقدر خودت رو آزار نده.
    دهانم از حرکت ایستاد و غذا کوفتم شد. با بی‌رغبتی مابقی غذای در دهانم را جویدم و خیلی جدی گفتم:
    - چرا فکر می‌کنی منتظرشم؟ من دیگه بیست و هفت سالمه ادوین! مسلما انقدر بچه نیستم که منتظرش بمونم. اصلا چرا باید منتظرش بمونم؟ بی‌کارم مگه؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - امیدوارم همینجوری باشه که می‌گی.
    سری تکان دادم و گفتم:
    - شک نکن همینطوره.
    شام آن شب برخلاف شب‌های دیگر در سکوت مطلق صرف شد و بعد از این که ظرف‌ها را شستم، با یک خداحافظی ساده ادوین را ترک کردم.
    کسی که واقعا برایم مثل یک پدر بود و تنهایی‌هایم را پر می‌کرد.
    وقتی به خانه بازگشتم، طبق معمول هیچکس منتظرم نبود.
    چند ماه بعد از به دست آوردن بینایی‌ام نسرین و علی جشن عروسی‌شان را گرفتند و رفتند سر خانه و زندگی‌شان. شیواهم دو سال پیش به فرانسه رفت و من ماندم و خانه‌ای که بدون آن‌ها هیچ صفایی نداشت.
    به ناچار اسباب‌کشی کردم و در آن واحد کوچک ساکن شدم.
    ساعت نه و نیم شب بود و من خسته‌تر از قبل برای خواب آماده شدم و در رختخوابم دراز کشیدم.
    در تاریکی به سقف اتاقم که با کاغذ دیواری شب رنگ مزین شده بود و در تاریکی ستاره‌های نقش بسته بر آن می‌درخشیدند، چشم دوختم و گفتم:
    - قول دادی برگردی. قول دادی هرجوری هست برگردی و تفاوت‌هامون رو از بین ببری، ولی هیچ خبری ازت نشد. من‌هم انتظارت رو نکشیدم و دیگه‌ برات گریه نکردم.
     

    Celestina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/04/14
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    22
    امتیاز
    31
    محل سکونت
    م.کنار تپه سرخ
    به دست چپم نگاه کردم و ادامه دادم:
    - یادته این دستم رو گرفتی؟ اون موقع هیچ حسی نداشت، اما الان هر وقت که اسمت رو می‌شنوم یا بهت فکر می‌کنم گر می‌گیره. راستی آستری پالتوم رو دوختم، حتی یک پالتوی دیگه خریدم، ولی هنوز اثری از تو نیست. از خدا خواستم برنگردی و تو سیاره خودت خوشبخت باشی. الان خوشبختی؟
    نفس عمیقی کشیدم و به پهلویم غلتیدم.
    - به هر حال همه چیز گذشته و تو یک رشته ستاره‌ای شدی تو خاطراتم. درست مثل بابام.
    چشمانم را آهسته بستم و سعی کردم فارغ از آنچه که بر من گذشته بود، بخوابم.
    پس از آخرین ملاقاتم با ادوین، تا چند روز سراغی از او نگرفتم.
    تا وقتی که نسرین با من زندگی می‌کرد، زحمت غر زدن‌ها با او بود؛ بعد از این که خانه‌اش مستقل شد، نوبت ادوین بود که مدام بر سرم غر بزند.
    حدود یک هفته به او سر نزدم.
    در آن یک هفته با شیوا تماس گرفتم و متوجه شدم که نوه عمه‌خانم که پسری محجوب و همچین عاقل و جا افتاده بود، به شیوا علاقه‌مند شده و از او خواستگاری کرده بود.
    از آنجایی که شیوا نیز او را دوست ‌داشت، درخواستش را پذیرفت و قرار شد به زودی با یکدیگر ازدواج کنند.
    آنقدر ذوق کردم که حد نداشت.
    بالاخره اوهم عروس می‌شد و به خوشبختی‌ای که لایقش بود می‌رسید.
    بالاخره در یک روز جمعه، تصمیم گرفتم بچه بازی را کنار بگذارم و به ادوین سر بزنم.
    بنابراین با تمام تبحر و حوصله‌ام یک آش‌رشته خوشمزه پختم که در آن هوای سرد زمستانی حسابی می‌چسبید.
    بعد از این که آش جا افتاد، قابلمه را در بقچه‌ای پیچیدم و یک راست تا خانه ادوین راندم.
    به محض این که زنگ را زدم جواب داد:
    - بالاخره اومدی؟
    سعی کردم حق به جانب جلوه کنم:
    - تو همه‌ش به شیوه زندگیم گیر می‌دی خب. گفتم یکم از دستت آرامش داشته باشم. حالا می‌ذاری بیام تو یا نه؟
    قابلمه را بالا گرفتم و ادامه دادم:
    - برات آش‌رشته پختم ها!
    حرفی نزد و در عوض، در را گشود.
    لبخند دندان‌نمایی زدم و با سرعت وارد شدم و از پله‌ها بالا رفتم.
    - من اومدم پدربزرگ!
    ضمن گذاشتن یکی از مانیتورهایش در کارتن بزرگی گفت:
    - کور که نیستم دارم می‌بینم.
    خشکم زد.
    نگاهم بین کارتن‌های کوچک و بزرگی که پر و خالی بودند، گشت و گشت.
    از دیوارهای خالی و سیم‌های پخش و پلا گذشتم تا مجددا به چهره ادوین رسیدم.
    مبهوت پرسیدم:
    - اینجا چه خبره؟ داری خونه‌ت رو عوض می‌کنی؟
    سری به دو طرف تکان داد و در پاسخ درآمد که:
    - یک‌جورهایی. دولت مرکزی ال‌ام ازمون خواسته فعالیت‌های تحقیقاتی توی زمین رو متوقف کنیم و برگردیم. من‌هم دارم وسایلم رو می‌بندم. به زودی قراره یک فضاپیما بیاد و تمام رابط‌ها رو با خودش ببره.
    چند بار پشت سرهم نفس عمیق کشیدم و پس از آن گفتم:
    - یعنی چی؟ آخه چرا انقدر یکهویی؟
    با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - منم نفهمیدم. در هر صورت این دستوریه که صادر شده و باید ازش پیروی کنیم.
    دست‌هایش را به کمرش زد، نگاهی به دورتادور خانه‌اش انداخت و با حسرت ادامه داد:
    - برای خودم‌هم سخته که بعد از این همه مدت اینجا رو ترک کنم، ولی چاره دیگه‌ای نیست.
    لب‌هایم را در دهانم جمع کردم و چند لحظه‌ای به سکوت گذشت.
    چیزی که به شدت واضح بود، این بود که ادوین‌هم داشت مرا ترک می‌کرد.
    چشمانم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم. او نیز برای همیشه از زمین می‌رفت، درست مثل اسکای.
    کاش هرگز اسکای را ملاقات نمی‌کردم، همینطور ادوین را! کاش هرگز پس از بهبودم به دیدن ادوین نمی‌آمدم! کاش...!
    نمی‌دانم چقدر در آن حال ماندم تا این که صدای ادوین من را به خودم آورد:
    - هی بچه حالت خوبه؟ چرا سرجات خشک شدی؟
    چشمانم را گشودم و نگاهم را به چهره پرسشگرش پیوند دادم.
    لبخندی ساختگی زدم و گفتم:
    - چیزی نشده... خوبم.
    سپس قابلمه را مقداری بالا گرفتم و با من و من ادامه دادم:
    - هَـ... هنوز گرمه... می‌رم میز... میز رو بچینم.
    گیج نگاهم کرد و لب گشود:
    - من‌هم این یکی رو جمع کنم میام.
    سپس در حالی که نگاه متعجبش را به من دوخته بود، در کارتنی که روی میز قرار داشت را بست.
    - باشه.
    این را بر زبان آوردم و به آشپزخانه رفتم.
    قابلمه را روی میز ناهارخوری گذاشتم، دستانم را به لبه شیشه‌ای تکیه دادم و سرم را پایین گرفتم.
    انگار هیچ نفسی در ریه‌هایم باقی نمانده بود. با رفتن ادوین اوضاع مزخرف‌تر از پیش می‌شد.
    در تمام آن چهار سال لعنتی که سپری کردم، ادوین تنها انسانی بود که درد مرا می‌دانست و با حرف‌هایش به من روحیه می‌داد. تنها انسانی بود که می‌توانستم به او بگویم چه مرگم است.
    با رفتن او...
    دستی به صورتم کشیدم و خودم را جمع و جور کردم. بالاخره دیر یا زود این اتفاق می‌افتاد.
    با اندوه میز را چیدم و آش را در یک ظرف بزرگ شیشه‌ای ریختم و وسط میز گذاشتم.
    شاید این آخرین وعده‌ای بود که همراه ادوین صرف می‌شد.
    با حسرت به سرتاسر آشپزخانه ساده _که به جز میز ناهارخوری، چند کابینت، یک سینک و یک ماشین لباسشویی چیز دیگری در آن به چشم نمی‌خورد_ نگاه کردم.
    باورم نمی‌شد به این زودی وقت رفتن ادوین‌هم فرا رسید.
    در همین فکرها بودم که وارد شد.
    - به به چه بویی راه انداخته دختر خانم ما!
    یکی از صندلی‌های فلزی را بیرون کشید و رویش نشست. با دیدن آش ابرویی درهم کشید و گفت:
    - ای بابا این که هنوز زیادی گرمه. الان اگه این رو بخورم از گرما هلاک می‌شم.
    با غمی که در قلبم سایه انداخته بود زمزمه کردم:
    - یادم نبود تو هنوزهم به شدت گرمایی هستی.
    آهسته بر روی صندلی روبه‌رویی‌اش جا گرفتم و او دست به سـ*ـینه نشست و با لبخند گفت:
    - مشکلی نیست. منتظر می‌مونم تا سرد شه. تو شروع کن.
     

    Celestina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/04/14
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    22
    امتیاز
    31
    محل سکونت
    م.کنار تپه سرخ
    سری تکان دادم و برای خودم مقداری کشیدم و شروع کردم.
    - کی قراره برگردی؟
    - احتمالا فردا.
    چشمانم تا آخرین حد ممکن گشاد شدند، سرم را بالا گرفتم و پرسیدم:
    - فردا؟ انقدر زود؟
    با مهربانی در عمق چشمانم خیره شد و یک‌دور پلک زد.
    ناخودآگاه حلقه‌های اشک در چشمانم به رقـ*ـص درآمدند.
    رنگ چهره ادوین در آن واحد تغییر کرد. مقداری به جلو متمایل شد و پرسید:
    - حالت خوبه ترنج؟ چت شد یک دفعه؟
    لب‌هایم را در دهانم جمع کردم و صورتم را به سمت راست گرداندم.
    دستم را جلوی دهانم گرفتم و چشمانم را بستم.
    چهار سال از آخرین باری که اشک ریخته بودم، می‌گذشت و نمی‌دانم دوباره چه مرگم شده بود؟
    صدای جدی ادوین در گوشم نشست:
    - اگه قرار باشه برای رفتن من‌هم از این مسخره بازی‌ها در بیاری کلاهمون می‌ره تو هم. نمی‌خوام برم بمیرم که. قراره برگردم به جایی که بهش تعلق دارم. درستش‌هم همینه. دیگه بغض کردن نداره بچه! فهمیدی؟
    سرم را تکان دادم و چشم‌هایم را گشودم.
    این بار با وجود بغضی که در حنجره‌ام سکنی گزیده بود، توانستم جلوی بارش چشمانم را بگیرم. کاری که وقتی بیست و سه ساله بودم، از انجام آن عاجز می‌شدم.
    دوباره و دوباره نفس عمیق کشیدم. آنقدر عمیق که تا قعر ریه‌هایم از هوا پر شوند.
    من فقط بیش از اندازه غمگین و آزرده‌خاطر بودم؛ آن‌هم برای از دست دادن فردی که در کمال جدیت برایم همانند یک بردار بزرگ‌تر و حتی یک پدر دلسوز و مهربان بود.
    من به خودم این حق را می‌دادم که برای رفتن او ناراحت باشم و به نظرم این یک امر طبیعی بود.
    نفسم را پوف مانند بیرون فرستادم و یک قاشق از آشم خوردم.
    همانطور که سر در یقه فرو بـرده بودم پرسیدم:
    - مختصات تو کجاست؟
    به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
    - همون جایی که اسکا...
    حرفش را خورد.
    متعجب نگاهش کردم. اولین باری بود که بعد از رفتنش اسمش را بر زبان میاورد، هرچند نصفه‌نیمه.
    خودم را به نشنیدن زدم و گفتم:
    - یعنی تو هم باید تا کویر بری؟
    در جواب تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
    - که اینطور. آشت رو بخور، الان دیگه سرده.
    لبخند کمرنگی زد و گفت:
    - متشکرم!
    پس از خوردن ناهار و جمع کردن ظروف، به ادوین در بستن بار و بندیلش کمک کردم.
    وقتی کارمان به اتام رسید، با استفاده از یک دستگاه که بی‌شباهت به تفنگ آب‌پاش نبود و خودش آن را نقلی‌کننده می‌نامید، تمامی کارتن‌ها را به اندازه یک جعبه حلقه درآورد و در یک پاکت شیک گذاشت.
    - الان دیگه همه چیز آماده‌س.
    نگاهی به او که در سمت راستم ایستاده بود کردم و به منظور این کار، گردنم را تا آخرین حد ممکن بالا گرفتم.
    پرسیدم:
    - فردا ساعت چند حرکت می‌کنی؟
    نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و با اخم ظریفی جواب داد:
    - دقیقش رو بخوای ساعت هفت از اینجا راه میفتم.
    سپس نگاهم کرد و افزود:
    - چطور؟
    شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - می‌خوام باهات بیام.
    یک تای ابرویش را بالا انداخت و با لحن بامزه‌ای گفت:
    - بله بله؟ نفهمیدم چی‌شد؟ خوشم باشه حرف‌های تازه_تازه می‌شنوم! ببین من اون پسرهٔ احمق نیستم که براش چهار کلوم نطق کنی عقلم رو بندازم پشت گوشم بگم بفرما، پس این پنبه رو از توی گوش‌هات دربیار. نهایتا بهت اجازه می‌دم بیای همینجا پشت سرم یک کاسه آب بریزی.
    معترضانه گفتم:
    - چرا انقدر سنگدلی؟ ناسلامتی داری برای همیشه می‌ری. حق ندارم تا فضاپیما همراهیت کنم؟
    یک فندقی به پیشانی‌ام کوبید که انصافا درد داشت.
    آخی گفتم و چهره درهم کشیدم و او با بی‌رحمی تمام گفت:
    - نخیر حق نداری. حالاهم این دم آخری کم‌تر غرغر کن بچه سرتق.
    چانه‌ام را جمع کردم و لب گشودم:
    - واقعا بدجنسی!
    سری تکان داد و در کمال پررویی گفت:
    - می‌دونم. حالاهم بهتره برگردی خونه‌ات.
    آه محزونی کشیدم و همزمان با حرکت سرم گفتم:
    - باشه. پس... فردا برای آخرین بار می‌بینمت.
    دستی در موهای کوتاهش کشید و آن‌ها را به سمت بالا متمایل کرد و دهان گشود:
    - من‌هم همینطور.
    روی پاشنه پایم چرخیدم و به سمت در رفتم.
    این‌ها آخرین لحظات حضور من در آن خانه سرد با صاحب خونگرمش بود.
    کفش‌هایم را به پا کردم و بعد از خداحافظی با ادوین راهی خانه شدم.
    به محض ورودم، در را بستم و پشتم را به آن تکیه دادم.
    هجوم لشکر بغض به دشت گلویم، داشت مرا خفه می‌کرد.
    نگاهم را به سقف دوختم و گفتم:
    - خدایا آخه چرا؟ چرا باید یک دفعه یک همچین تصمیمی بگیرن؟ اون‌هم بعد از این همه سال... چرا؟ شیواهم همینجوری رفت. همینجوری یکهویی عمه‌ش براش دعوت‌نامه فرستاد و من رو تنها گذاشت. اون بس نبود؟
    سرم را به در زدم و پرسیدم:
    - چرا؟ چرا؟ چرا؟
    روان شدن اشک بر روی گونه‌هایم را احساس می‌کردم و به این می‌اندیشیدم که بالاخره طلسم چهار ساله‌ام شکسته شد.
    آن شب اصلا نتوانستم بخوابم.
    جسمم در اتاق و ذهنم در جای دیگری بود و منی که در عین حضور داشتن، وجود نداشتم.
    نمی‌دانستم به چه می‌اندیشیدم و چرا بیشتر از دو ساعت است که به ستاره‌های سقف اتاقم خیره شده‌ام؟ فقط می‌دانستم یک نفر دیگرهم از لیست اطرافیانم به زودی خط می‌خورد و به خاطره‌ها می‌پیوندد.
    درست همانند پدرم، خانم آراسته و کارکنانش، شهریار، سانیا و سینا، نسرین، شیوا و در نهایت اسکای.
    من ترنج بودم. کسی بودم که در هزارتوی مغزم گم شدم، خوب و بد روزگار را چشیدم، قد کشیدم و قوی شدم.
    قوی و قوی‌تر شدم، اما با همه قدرتم بازهم در برابر رفتن عزیزانم ضعیف بودم.
    آهی کشیدم و خواب را با وجود تمام ناز کردن‌هایش به چشمانم فراخواندم؛ گرچه چند دقیقه‌ای بیشتر مهمان من خسته نماند.
     

    Celestina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/04/14
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    22
    امتیاز
    31
    محل سکونت
    م.کنار تپه سرخ
    نماز صبحم را خواندم و مانند همیشه از پروردگار بی‌همتایم آرامشی وصف ناشدنی دریافت کردم.
    در گوشه اتاق کوچکم که با یک عدد فرش شش متری مفروش شده بود، نشستم و زانوهایم را در آغـ*ـوش گرفتم.
    از آن کنج دنج، تمام اتاق زیر نظرم بود.
    یک کمد دیواری کاراملی رنگ که لباس‌هایم را در آن جا می‌دادم طرف چپم قرار داشت و در سمت راستم، یک میزآرایش قهوه‌ای کوچک جا خوش کرده بود.
    مانند اتاق سابقم، دیوارهای این اتاق‌هم مزین به هیچ شیء تزیینی‌ای نبودند و برخلاف آن، این یکی پنجره نداشت.
    تا ساعت شش در همان حال، همانجا نشستم و سپس لباس‌هایم را تعویض کردم و بدون این که صبحانه بخورم، یکی از کاسه‌های چینی‌ام را به همراه یک بطری که تا نصفه از گلاب پر بود، برداشتم و به طرف خانه ادوین رفتم.
    نمی‌دانم چرا؟ اما می‌خواستم حتما با کاسه خودم پشت سرش آب بریزم.
    هنگامی که جلوی ساختمان قدیمی توقف کردم، ساعت دقیقا هفت صبح بود.
    به محض این که در ماشین را گشودم، در خانه ادوین نیز باز شد و قامت بلند و کشیده‌اش از پس آن بیرون آمد.
    لبخندی زدم که بر اثر غصه کج شد.
    - انگار خیلی برای رفتن عجله داری. دقیقا رأس ساعت.
    ابروهایش را بالا فرستاد و گفت:
    - اولا سلام! دوما خواستم معطل نشی. بد کردم؟
    سپس چند قدمی جلو آمد و در نزدیکی‌ام ایستاد.
    سری به دو طرف تکان دادم و گفتم:
    - نه...
    نگاهی به سر تا پایش انداختم. لباسی که به تن داشت، درست مانند لباسی بود که اسکای هنگام رفتنش پوشیده بود؛ تنها با این تفاوت که قسمت‌های محافظ لباس ادوین طلایی بودند و تنها وسیله‌ای که به همراه داشت همان پاکت وسایلش بود.
    - با هواپیما می‌ری؟
    سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گفت:
    - تونستم اینترنتی بلیط تهیه کنم. الان‌هم یک تاکسی سفارش دادم توی راهه.
    پوزخندی زدم و با تلخی لب گشودم:
    - حتی اجازه ندارم تا فرودگاه برسونمت؟ چرا؟ این آخرین باره.
    شانه‌ای بالا انداخت و با صدای گرمش به سخن آمد:
    - همیشه آخرین چیزها بد نیستن. از طرفی چون آخرین هستن، قرار نیست طول بکشن. کش دادن آخرین دیدارها مثل کش دادن پنیر پیتزا نیست که لـ*ـذت‌بخش باشه؛ بلکه فقط باعث می‌شه بیشتر احساس تنهایی کنی. پس بیا همینجا ازهم خداحافظی کنیم.
    لب‌هایم را در دهانم جمع کردم و سرم را تکان دادم و با لبخند تلخی، حسرتمند گفتم:
    - وقتی بری دیگه کسی نیست که از این حرف‌ها تحویلم بده.
    در چهره‌ام دقیق شد.
    گل لبخند شاهکار تابلوی گلدوزی شده صورتش بود، اما در اعماق چشمانش غمی جولان می‌داد از جنس احساس مسئولیت.
    از همان‌هایی که نمونه‌اش را فقط در چشمان پدرم دیده بودم و بس.
    با دست آزادش لاله گوشش را خاراند و پرسید:
    - می‌دونی برای زندگی توی سیاره خودم چه برنامه‌ای دارم؟
    دست به سـ*ـینه ایستادم و جواب دادم:
    - نه. چه برنامه‌ای؟
    لبخندی زد و گفت:
    - می‌خوام ازدواج کنم و بچه‌دار بشم. دوست دارم پنج _شیش تا دختر مثل تو داشته باشم. به ظاهرم نگاه نکن هنوز جذاب و جوونه. سنم کم‌کم داره بالا می‌ره و اگه دست_دست کنم دیگه معلوم نیست بتونم ازدواج کنم یا نه.
    شالم را مرتب کردم و با تمام قلبم گفتم:
    - امیدوارم خوشبخت بشی! تو لیاقتش رو داری.
    سپس با شیطنت افزودم:
    - البته بعید می‌دونم با وجود این همه خودشیفتگی که داری کسی حاضر بشه باهات ازدواج کنه.
    اخم ملیحی بر چهره آورد و گفت:
    - این دیگه زیادی بدجنسیه!
    جفت شانه‌هایم را بالا انداختم و صدای بوق ماشینی توجه ما را به سمت خودش جلب کرد.
    راننده پنجره شوفر را پایین کشید و پرسید:
    - سفارش آقای عظیمی شمایین؟
    تا خواستم پاسخ منفی بدهم ادوین گفت:
    - بله منم. یک چند لحظه لطفا!
    راننده سر تکان داد و من متعجب پرسیدم:
    - عظیمی؟
    لبخندی زد و گفت:
    - آره اسم شناسنامه‌ایم توی زمین امیر عظیمیه.
    - او. چه جالب!
    نفسش را با صدا بیرون فرستاد و لب از لب باز کرد:
    - خب دیگه وقت رفتنه. قبل از این که برم باید یک چیزی رو بهت بگم. کم‌کم باید از این یک‌نواختی دربیای. باید با یک آدم متشخص و درست و حسابی آشنا بشی. ازدواج کنی، بچه‌دار بشی و از تنهایی دربیای. اینجوری دل مادرت روهم شاد می‌کنی؛ از اون گذشته باید به خوشبختی‌ای که حقته برسی. تا وقتی که نخوای زندگی برات رنگ عوض نمی‌کنه. متوجه‌ای؟
    پلک‌هایم را به نشانه مثبت روی یکدیگر فشردم و گفتم:
    - کاملا.
     
    بالا