- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست صد و نوزدهم
انگار وسط یه کوهستان بوران زده، آب یخی روی سرم میریزن. قدمی توی جام، جابهجا میشم. دستم رو لای موهای بهم ریختهم میبرم واز ته ریشهاش رو میکشم. نه این هم خوبم نمیکنه. زیادهم تعجب نمیکنم. بلکه باورم میشه؛ چون خودم شنیده بودم که اگه یه روزی میتونست فرید رو میکشت. زمانی که با آذر دعوا گرفته بود این رو گفت. درثانی، آیلار آذین رو نمیشناخت. بعد از قتل فرید هم بدون خداحافظی رفت؛ اما چون خواهر آذر بود، کسی بهش شک نکرد. اگه دعواهاشون رو نمیشنیدم، باور نمیکردم که آذین بتونه این کار رو کنه. درست لحن پرحرصش یادمه. آه. دست از شخم زدن گذشته برمیدارم و لبهام به مرز خونمردگی میرسه. دوباره کلافه، دور خودم چرخی میزنم و صورتم رو با دست راستم میپوشونم که ادامه میده:
- میدونم شوکه شدی. اما این رو بدون، کسی که بخواد کاری کنه؛ از قبل هشدار نمیده. من یک سال برای پدرت رمز فرستادم و اگه توجه میکرد، میفهمید. اولش قصدم فقط دیدنش بود؛ اما قبل از اومدن آذین به ایران، با شماره فرانسه بهم زنگ زد. خودش رو معرفی کرد و گفت وقتی میخواسته مثل من مثل اون حسابدار رو برای ورشکست کردن فرید بخره که اون همه چیز رو براش تعریف کرده. اینکه منم همین رو میخواستم و بهتره دنبال من بگرده. آذین هم با خوشحالی با من تماس گرفت تا همدستش بشم. فکر کنم الان هم با هم توی فرانسه باشن. پول! یه آدم درستکار رو به یه حسابدار کلاهبردار تبدیل کرد. از هر طرف پول گرفت. چی از این بهتر. وعدهی اقامت فرانسه هم که همه رو به وجد میاره. حالا به کنار. برام مهم نیست. اصلا وایستا بینم. تو داری گریه میکنی؟
دستم رو به آرومی از روی صورتم برمیدارم و اشکی در کار نیست. نفس سختی میگیرم وبا سرفهای جواب میدم:
- نه! فقط خیلی همه چیز درهم شده. نمیتونم هضمش کنم.
لبهاش رو روی هم فشار میده و دیگه خبری از اون نگاههای سرد نیست.
- بذار تا اینجا که پیش رفتم، تمامش رو بگم و نفس آسودهای بکشم. قرار شد بیاد ایران. اومد. دیدمش. یه داستانی برام تعریف کرد. گفت میخواستم ارثم رو بگیرم و با یه تاجر فرش ازدواج کنم؛ اما فرید مداخله و من رو از عشقم جدا کرد. میخواسته ازدواج کنه و پدرت باعث شده که با اون مرد نتونه ازدواج کنه. کلا از این حرفها که خیلی برام بازش نکرد. من هم کاری نداشتم. بهم قول داد درازای این کار، من رو ببره فرانسه. درصورتی که من اگه اراده میکردم، هرجای دنیا میرفتم. من که داستان رو نزدیک به خودم دیده بودم، گفتم فرید دیگه شورش رو درآورده. من از خونوادهم دور موندم و اون هم حتما همین طوره. تا ده آبان. تاریخی که پونزده سال پیش، من از خواب بیدار شدم و دیدم مادرم نیست. دروغ چرا، بیشتر یه کینه بود تا انتقام. آذین زنگ زد و گفت جز فرید و خودش کسی خونه نیست. به بهانهی کار، وارد خونه شدم. اما رضا خونه بود. برامون قهوه آورد و فرید دکش کرد که بره. انگار مرد باهوشی بود؛ چون همه چیز رو پیشبینی کرده بود. با هم نشستیم و حرف زدیم. زمانی که رضا وارد اتاق شد، من رو دیده بود. فرید هم بهش گفت که کلا از شهر بره تا دنبال زنش که اسمش فکر کنم گلی بود بگرده. به جزئیاتی که وقتم رو میگرفت کاری نداشتم.
دوباره سکوتی روی حرفهاش ماله میکشه. نفس عمیقی میگیره وتخت رو دور میزنه. از کنارم رد میشه و به سمت هال دست راست اتاق میره که مطیع به دنبالش راه میافتم. قدمی روی پارکت عسلی میذارم و همون طور که به سمت آشپزخونه میره، ادامه میده:
- گلوم خشک شد. توهم که انگار وضع خوبی نداری. آب میخوای؟ اون اتاق بدون پنجره، خیلی خفهست. حداقل این نشیمن یه پنجرهای داره که ازش یه نوری بیاد. نگاه چه بارونیم شده. ساعت کی هفت شب شد؟ چقدر زمان زود میگذره.
چیزی جز نگاه گیج و گنگم، عایدش نمیشه. بیرمق، به آب خوردنش نگاه میکنم. لیوان شیشهای رو روی اُپن میذاره و از آشپزخونه بیرون میاد. با رفتن به سمت مبل آبیه تک نفرهی روبهروم، روش میشینه.
- بهت گفتم دیزاین اینجا رو عوض کردم؟ دیوار رو رنگ کردم. توسی خیلی بیروح و دمده بود. این مبلها رو هم عوض کردم. یه راحتیِ آبی. قشنگه نه؟
نگاهم پیِ رنگ سفید دیوار روبهروم که دیگه توسی نیست تا مثل همیشه حس بدی رو به سمتم روونه کنه، میره.
- اوهوم. بد نیست. میخوای جایی بری یا کسی میاد؟
از روی کنجکاوی نمیپرسم؛ بلکه میخوام حرکت بعدیش رو تخمین بزنم. به تندی سر تکون میده و چشمهای مشکیه نگاهش رو که برق شادی داره، توی حدقهی گِردش میچرخونه.
- نه. دلم میخواست بگم تو میای؛ اما بیخیال. من ساخته شدم برای تنهایی. سرپا خسته شدی. بشین. جلسه دادگاه نیست که فقط تعریف کنم. رنگ و روتم خوب نیست. راستی اون دخترِ شیوا، رفت استرالیا؟
جون به جونش کنن، بازهم آیلاره. آیلاری که عاشق خودنمایی کردن و به رخ کشیدن قدرتشه. باید میفهمیدم که کار خودشه. چشمهام رو با پوزخندی که روی لبهام جا گرفته، باز و بسته میکنم.
- باید حدس میزدم اینم کار توئه. تو بهش گفتی بره؟ که چی؟ ما بهم میرسیم؟
شونههاش رو بالا میاندازه.
- نمیدونم. اما انگار ما بهم رسیدیم؛ چون من رسما زنتم نه اون و تا زمانی که من طلاق نگیرم نمیتونی بهش برسی.
همین که نگاهش، تلاقیه اخمهای درهمم میشه، دستهاش رو جلوی سـ*ـینه گره میزنه.
- باشه. یه امروز رو به شیوا کاری ندارم. من فقط یه تهدید کوچولو کردمش که بره. دختر عاقلیه، بخاطر تو حاضر شد قبول کنه؛ درصورتی که اگه من جاش بودم میموندم و اجازه نمیدادم کسی من رو تهدید کنه. به هرحال همه مثل من زن قوی نیستن.
قبل از اینکه تمام تحملم یک جا تموم بشه و سرش فریاد بکشم، فقط به بستن چشمهام اکتفا میکنم و لب میزنم:
- شیوا خیلی قویتر از چیزیه که فکرش رو کنی. سعی نکن من رو منحرف کنی تا از داستان غافل بشم. تعریف کن تا تموم بشه!
انگار وسط یه کوهستان بوران زده، آب یخی روی سرم میریزن. قدمی توی جام، جابهجا میشم. دستم رو لای موهای بهم ریختهم میبرم واز ته ریشهاش رو میکشم. نه این هم خوبم نمیکنه. زیادهم تعجب نمیکنم. بلکه باورم میشه؛ چون خودم شنیده بودم که اگه یه روزی میتونست فرید رو میکشت. زمانی که با آذر دعوا گرفته بود این رو گفت. درثانی، آیلار آذین رو نمیشناخت. بعد از قتل فرید هم بدون خداحافظی رفت؛ اما چون خواهر آذر بود، کسی بهش شک نکرد. اگه دعواهاشون رو نمیشنیدم، باور نمیکردم که آذین بتونه این کار رو کنه. درست لحن پرحرصش یادمه. آه. دست از شخم زدن گذشته برمیدارم و لبهام به مرز خونمردگی میرسه. دوباره کلافه، دور خودم چرخی میزنم و صورتم رو با دست راستم میپوشونم که ادامه میده:
- میدونم شوکه شدی. اما این رو بدون، کسی که بخواد کاری کنه؛ از قبل هشدار نمیده. من یک سال برای پدرت رمز فرستادم و اگه توجه میکرد، میفهمید. اولش قصدم فقط دیدنش بود؛ اما قبل از اومدن آذین به ایران، با شماره فرانسه بهم زنگ زد. خودش رو معرفی کرد و گفت وقتی میخواسته مثل من مثل اون حسابدار رو برای ورشکست کردن فرید بخره که اون همه چیز رو براش تعریف کرده. اینکه منم همین رو میخواستم و بهتره دنبال من بگرده. آذین هم با خوشحالی با من تماس گرفت تا همدستش بشم. فکر کنم الان هم با هم توی فرانسه باشن. پول! یه آدم درستکار رو به یه حسابدار کلاهبردار تبدیل کرد. از هر طرف پول گرفت. چی از این بهتر. وعدهی اقامت فرانسه هم که همه رو به وجد میاره. حالا به کنار. برام مهم نیست. اصلا وایستا بینم. تو داری گریه میکنی؟
دستم رو به آرومی از روی صورتم برمیدارم و اشکی در کار نیست. نفس سختی میگیرم وبا سرفهای جواب میدم:
- نه! فقط خیلی همه چیز درهم شده. نمیتونم هضمش کنم.
لبهاش رو روی هم فشار میده و دیگه خبری از اون نگاههای سرد نیست.
- بذار تا اینجا که پیش رفتم، تمامش رو بگم و نفس آسودهای بکشم. قرار شد بیاد ایران. اومد. دیدمش. یه داستانی برام تعریف کرد. گفت میخواستم ارثم رو بگیرم و با یه تاجر فرش ازدواج کنم؛ اما فرید مداخله و من رو از عشقم جدا کرد. میخواسته ازدواج کنه و پدرت باعث شده که با اون مرد نتونه ازدواج کنه. کلا از این حرفها که خیلی برام بازش نکرد. من هم کاری نداشتم. بهم قول داد درازای این کار، من رو ببره فرانسه. درصورتی که من اگه اراده میکردم، هرجای دنیا میرفتم. من که داستان رو نزدیک به خودم دیده بودم، گفتم فرید دیگه شورش رو درآورده. من از خونوادهم دور موندم و اون هم حتما همین طوره. تا ده آبان. تاریخی که پونزده سال پیش، من از خواب بیدار شدم و دیدم مادرم نیست. دروغ چرا، بیشتر یه کینه بود تا انتقام. آذین زنگ زد و گفت جز فرید و خودش کسی خونه نیست. به بهانهی کار، وارد خونه شدم. اما رضا خونه بود. برامون قهوه آورد و فرید دکش کرد که بره. انگار مرد باهوشی بود؛ چون همه چیز رو پیشبینی کرده بود. با هم نشستیم و حرف زدیم. زمانی که رضا وارد اتاق شد، من رو دیده بود. فرید هم بهش گفت که کلا از شهر بره تا دنبال زنش که اسمش فکر کنم گلی بود بگرده. به جزئیاتی که وقتم رو میگرفت کاری نداشتم.
دوباره سکوتی روی حرفهاش ماله میکشه. نفس عمیقی میگیره وتخت رو دور میزنه. از کنارم رد میشه و به سمت هال دست راست اتاق میره که مطیع به دنبالش راه میافتم. قدمی روی پارکت عسلی میذارم و همون طور که به سمت آشپزخونه میره، ادامه میده:
- گلوم خشک شد. توهم که انگار وضع خوبی نداری. آب میخوای؟ اون اتاق بدون پنجره، خیلی خفهست. حداقل این نشیمن یه پنجرهای داره که ازش یه نوری بیاد. نگاه چه بارونیم شده. ساعت کی هفت شب شد؟ چقدر زمان زود میگذره.
چیزی جز نگاه گیج و گنگم، عایدش نمیشه. بیرمق، به آب خوردنش نگاه میکنم. لیوان شیشهای رو روی اُپن میذاره و از آشپزخونه بیرون میاد. با رفتن به سمت مبل آبیه تک نفرهی روبهروم، روش میشینه.
- بهت گفتم دیزاین اینجا رو عوض کردم؟ دیوار رو رنگ کردم. توسی خیلی بیروح و دمده بود. این مبلها رو هم عوض کردم. یه راحتیِ آبی. قشنگه نه؟
نگاهم پیِ رنگ سفید دیوار روبهروم که دیگه توسی نیست تا مثل همیشه حس بدی رو به سمتم روونه کنه، میره.
- اوهوم. بد نیست. میخوای جایی بری یا کسی میاد؟
از روی کنجکاوی نمیپرسم؛ بلکه میخوام حرکت بعدیش رو تخمین بزنم. به تندی سر تکون میده و چشمهای مشکیه نگاهش رو که برق شادی داره، توی حدقهی گِردش میچرخونه.
- نه. دلم میخواست بگم تو میای؛ اما بیخیال. من ساخته شدم برای تنهایی. سرپا خسته شدی. بشین. جلسه دادگاه نیست که فقط تعریف کنم. رنگ و روتم خوب نیست. راستی اون دخترِ شیوا، رفت استرالیا؟
جون به جونش کنن، بازهم آیلاره. آیلاری که عاشق خودنمایی کردن و به رخ کشیدن قدرتشه. باید میفهمیدم که کار خودشه. چشمهام رو با پوزخندی که روی لبهام جا گرفته، باز و بسته میکنم.
- باید حدس میزدم اینم کار توئه. تو بهش گفتی بره؟ که چی؟ ما بهم میرسیم؟
شونههاش رو بالا میاندازه.
- نمیدونم. اما انگار ما بهم رسیدیم؛ چون من رسما زنتم نه اون و تا زمانی که من طلاق نگیرم نمیتونی بهش برسی.
همین که نگاهش، تلاقیه اخمهای درهمم میشه، دستهاش رو جلوی سـ*ـینه گره میزنه.
- باشه. یه امروز رو به شیوا کاری ندارم. من فقط یه تهدید کوچولو کردمش که بره. دختر عاقلیه، بخاطر تو حاضر شد قبول کنه؛ درصورتی که اگه من جاش بودم میموندم و اجازه نمیدادم کسی من رو تهدید کنه. به هرحال همه مثل من زن قوی نیستن.
قبل از اینکه تمام تحملم یک جا تموم بشه و سرش فریاد بکشم، فقط به بستن چشمهام اکتفا میکنم و لب میزنم:
- شیوا خیلی قویتر از چیزیه که فکرش رو کنی. سعی نکن من رو منحرف کنی تا از داستان غافل بشم. تعریف کن تا تموم بشه!
آخرین ویرایش: