رمان این‌جا قتلی اتفاق افتاده | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست صد و نوزدهم
انگار وسط یه کوهستان بوران زده، آب یخی روی سرم می‌ریزن. قدمی توی جام، جابه‌جا می‌شم. دستم رو لای موهای بهم ریخته‌م می‌برم واز ته ریشه‌اش رو می‌کشم. نه این هم خوبم نمی‌کنه. زیادهم تعجب نمی‌کنم. بلکه باورم می‌شه؛ چون خودم شنیده بودم که اگه یه روزی می‌تونست فرید رو می‌کشت. زمانی که با آذر دعوا گرفته بود این رو گفت. درثانی، آیلار آذین رو نمی‌شناخت. بعد از قتل فرید هم بدون خداحافظی رفت؛ اما چون خواهر آذر بود، کسی بهش شک نکرد. اگه دعواهاشون رو نمی‌شنیدم، باور نمی‌کردم که آذین بتونه این کار رو کنه. درست لحن پرحرصش یادمه. آه. دست از شخم زدن گذشته برمی‌دارم و لب‌هام به مرز خون‌مردگی می‌رسه. دوباره کلافه، دور خودم چرخی می‌زنم و صورتم رو با دست راستم می‌پوشونم که ادامه می‌ده:
- می‌دونم شوکه شدی. اما این رو بدون، کسی که بخواد کاری کنه؛ از قبل هشدار نمی‌ده. من یک سال برای پدرت رمز فرستادم و اگه توجه می‌کرد، می‌فهمید. اولش قصدم فقط دیدنش بود؛ اما قبل از اومدن آذین به ایران، با شماره فرانسه بهم زنگ زد. خودش رو معرفی کرد و گفت وقتی می‌خواسته مثل من مثل اون حسابدار رو برای ورشکست کردن فرید بخره که اون همه چیز رو براش تعریف کرده. اینکه منم همین رو می‌خواستم و بهتره دنبال من بگرده. آذین هم با خوشحالی با من تماس گرفت تا همدستش بشم. فکر کنم الان هم با هم توی فرانسه باشن. پول! یه آدم درستکار رو به یه حسابدار کلاه‌بردار تبدیل کرد. از هر طرف پول گرفت. چی از این بهتر. وعده‌ی اقامت فرانسه هم که همه رو به وجد میاره. حالا به کنار. برام مهم نیست. اصلا وایستا بینم. تو داری گریه می‌کنی؟
دستم رو به آرومی از روی صورتم برمی‌دارم و اشکی در کار نیست. نفس سختی می‌گیرم وبا سرفه‌ای جواب می‌دم:
- نه! فقط خیلی همه چیز درهم شده. نمی‌تونم هضمش کنم.
لب‌هاش رو روی هم فشار می‌ده و دیگه خبری از اون نگاه‌های سرد نیست.
- بذار تا اینجا که پیش رفتم، تمامش رو بگم و نفس آسوده‌ای بکشم. قرار شد بیاد ایران. اومد. دیدمش. یه داستانی برام تعریف کرد. گفت می‌خواستم ارثم رو بگیرم و با یه تاجر فرش ازدواج کنم؛ اما فرید مداخله و من رو از عشقم جدا کرد. می‌خواسته ازدواج کنه و پدرت باعث شده که با اون مرد نتونه ازدواج کنه. کلا از این حرف‌ها که خیلی برام بازش نکرد. من هم کاری نداشتم. بهم قول داد درازای این کار، من رو ببره فرانسه. درصورتی که من اگه اراده می‌کردم، هرجای دنیا می‌رفتم. من که داستان رو نزدیک به خودم دیده بودم، گفتم فرید دیگه شورش رو درآورده. من از خونواده‌م دور موندم و اون هم حتما همین طوره. تا ده آبان. تاریخی که پونزده سال پیش، من از خواب بیدار شدم و دیدم مادرم نیست. دروغ چرا، بیش‌تر یه کینه بود تا انتقام. آذین زنگ زد و گفت جز فرید و خودش کسی خونه نیست. به بهانه‌ی کار، وارد خونه شدم. اما رضا خونه بود. برامون قهوه آورد و فرید دکش کرد که بره. انگار مرد باهوشی بود؛ چون همه چیز رو پیش‌بینی کرده بود. با هم نشستیم و حرف زدیم. زمانی که رضا وارد اتاق شد، من رو دیده بود. فرید هم بهش گفت که کلا از شهر بره تا دنبال زنش که اسمش فکر کنم گلی بود بگرده. به جزئیاتی که وقتم رو می‌گرفت کاری نداشتم.
دوباره سکوتی روی حرف‌هاش ماله می‌کشه. نفس عمیقی می‌گیره وتخت رو دور می‌زنه. از کنارم رد می‌شه و به سمت هال دست راست اتاق می‌ره که مطیع به دنبالش راه می‌افتم. قدمی روی پارکت عسلی می‌ذارم و همون طور که به سمت آشپزخونه می‌ره، ادامه می‌ده:
- گلوم خشک شد. توهم که انگار وضع خوبی نداری. آب می‌خوای؟ اون اتاق بدون پنجره، خیلی خفه‌ست. حداقل این نشیمن یه پنجره‌ای داره که ازش یه نوری بیاد. نگاه چه بارونیم شده. ساعت کی هفت شب شد؟ چقدر زمان زود می‌گذره.
چیزی جز نگاه گیج و گنگم، عایدش نمی‌شه. بی‌رمق، به آب خوردنش نگاه می‌کنم. لیوان شیشه‌ای رو روی اُپن می‌ذاره و از آشپزخونه بیرون میاد. با رفتن به سمت مبل آبیه تک نفره‌ی روبه‌روم، روش می‌شینه.
- بهت گفتم دیزاین اینجا رو عوض کردم؟ دیوار رو رنگ کردم. توسی خیلی بی‌روح و دمده بود. این مبل‌ها رو هم عوض کردم. یه راحتیِ آبی. قشنگه نه؟
نگاهم پیِ رنگ سفید دیوار روبه‌روم که دیگه توسی نیست تا مثل همیشه حس بدی رو به سمتم روونه ‌کنه، می‌ره.
- اوهوم. بد نیست. می‌خوای جایی بری یا کسی میاد؟
از روی کنجکاوی نمی‌پرسم؛ بلکه می‌خوام حرکت بعدیش رو تخمین بزنم. به تندی سر تکون می‌ده و چشم‌های مشکیه نگاهش رو که برق شادی داره، توی حدقه‌ی گِردش می‌چرخونه.
- نه. دلم می‌خواست بگم تو میای؛ اما بیخیال. من ساخته شدم برای تنهایی. سرپا خسته شدی. بشین. جلسه دادگاه نیست که فقط تعریف کنم. رنگ و روتم خوب نیست. راستی اون دخترِ شیوا، رفت استرالیا؟
جون به جونش کنن، بازهم آیلاره. آیلاری که عاشق خودنمایی کردن و به رخ کشیدن قدرتشه. باید می‌فهمیدم که کار خودشه. چشم‌هام رو با پوزخندی که روی لب‌هام جا گرفته، باز و بسته می‌کنم.
- باید حدس می‌زدم اینم کار توئه. تو بهش گفتی بره؟ که چی؟ ما بهم می‌رسیم؟
شونه‌هاش رو بالا می‌اندازه.
- نمی‌دونم. اما انگار ما بهم رسیدیم؛ چون من رسما زنتم نه اون و تا زمانی که من طلاق نگیرم نمی‌تونی بهش برسی.
همین که نگاهش، تلاقیه اخم‌های درهمم می‌شه، دست‌هاش رو جلوی سـ*ـینه گره می‌زنه.
- باشه. یه امروز رو به شیوا کاری ندارم. من فقط یه تهدید کوچولو کردمش که بره. دختر عاقلیه، بخاطر تو حاضر شد قبول کنه؛ درصورتی که اگه من جاش بودم می‌موندم و اجازه نمی‌دادم کسی من رو تهدید کنه. به هرحال همه مثل من زن قوی نیستن.
قبل از اینکه تمام تحملم یک جا تموم بشه و سرش فریاد بکشم، فقط به بستن چشم‌هام اکتفا می‌کنم و لب می‌زنم:
- شیوا خیلی قوی‌تر از چیزیه که فکرش رو کنی. سعی نکن من رو منحرف کنی تا از داستان غافل بشم. تعریف کن تا تموم بشه!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و بیستم
    با باز کردن چشم‌هام، اولین چیزی که می‌بینم، نگاه صیقلیشه. با همون نگاهِ قندیل زده با لحن بی‌تفاوتی، ادامه می‌ده:
    - درست می‌گی، اون دختر با من قابل قیاس نیست؛ اما من اگه می‌خواستم از تعریف کردن دست بکشم، هرگز نمی‌گفتم. خودت هم خوب می‌دونی.
    این بار بدون نگاه کردنم، چشم‎هاش رو می‌بنده و صداش با خراش بیش‌تری دست وپنجه نرم می‌کنه.
    - رضا از خونه رفت. البته اگه رضا می‌موند و می‌گفت کار من بوده، دیگه نیازی به شکایت ازش نداشتی. انگار حرف فرید براش حکم بود که تا الان سکوت کرد. راستی، آذین بهم گفته بود دنبال یه روش مرگی بگردم که سریع و غیرقابل تشخیص باشه. گیر آوردن پتاسیم کلراید کار راحتی نبود. من پیشنهاد دادم و آذین برام از اونور گیرش آورد. اون روز آذین اصلا توی اتاق نیومد و من ندیدمش. آذین فقط یه محرک بود که من رو به فکر وا داشت. فکر اینکه اگه فرید زندگیم رو تغییر داد و کسایی که دوستشون داشتم رو از من گرفت، من هم با کشتنش این کار رو کنم. من تا اون لحظه به مرگش فکر نکرده بودم. من اصلا آدمی نیستم که کسی رو بکشم. من احساساتم مرده؛ اما آدمکش نیستم و نبودم. فرید با دیدنم من رو شناخت. خیلی با من خوب برخورد کرد. داستان رو براش تعریف کردم. داستان زندگی که برای تو هم تعریفش کردم. گریه کرد. گفت قصدش فقط کمک بوده و نمی‌دونسته من چه احساسی ممکنه داشته باشم. گفت یه گـ ـناه دیگه‌ای در حق پسرم کردم که اون هم برام قابل تحمل نیست. نگفت چی؛ اما انگار خودت می‌دونی. من هم اشک ریختم. انگار احساساتم برانگیخته شد. باورش سخت بود؛ اما اون مردی بود که آرامشش، آدم رو دگرگون می‌کرد. منی که دنبال قطره‌ای توجه و محبت پدرم بودم؛ بلکه با این کار بتونم خودم و مادرم رو به پدری که براش بود و نبودم مهم نیست ثابت کنم، فرید خیلی خوب تونست توی یه لحظه حس یه پدر رو بهم بده. دلگرمم کرد. من منصرف شدم؛ چون مردد بودم و اهرم اصلیه من برای این کار، حس تنفری بود که نسبت بهش داشتم. به این راحتی‌هام نبودا، خیلی برای جلب اعتمادم تلاش کرد. صادقانه حرف زد و من هم دنبال یه اتفاقی بودم که این تردید رو تموم کنم. دوراهی که دلم نمی‌خواست هم مسیر آذین بشم؛ اما عقل و قلبم خلافش بود. بهش گفتم. گفتم نمی‌خوام بکشمت؛ اما آذین می‌خواد. از دهنم نپرید؛ بلکه صادقانه آذین رو لو دادم.
    انگار از یادآوریه اون لحظات در حال عذاب کشیدنه که صورتش جمع می‌شه. قلبم دیگه توان نداره. نمی‌تونم بایستم. زانوهام خم می‌شن و دستم رو روی سـ*ـینه‌م می‌ذارم. آهی از دهانم بیرون میاد و درجا خفه‌اش می‌کنم که آروم‎تر ادامه می‌ده:
    - بهم یه پیشنهاد داد. گفت اون سرنگ رو بهش بدم. نمی‌دونستم برای چی می‌خواد. بهش دادم. گفت خودش کار رو تموم می‌کنه. به سرعت خواستم جلوش رو بگیرم؛ اما قبول نکرد. فقط گفتم بذار باهات شریک شم. بذار...، و من ازش خواستم توی اون برگه یه چیزی بنویسه که تو به من برسی. بتونم داستان رو هرجا که شد برات تعریف کنم. من از اون روز به بعد که بهت گفتم آزادی، واقعا آزاد بودی و کاری نکردم. فرید خیلی خوب قانعم کرد که آدم‌ها وقتی خسته بشن، یه جایی از هم دیگه دست می‌کشن. خستگیشون رو هرجور شده نشون می‌دن. یکی با درد دادن به دیگری، یکی با اشک، یکی با خشم و...، من هم از این خستگی مستثنا نبودم. اون خیلی به فکرتون بود. می‌گفت عذاب وجدان کاری که با تو کرده رهاش نمی‌کنه. نمی‌تونه. من اهل کشتن نبودم و با حرف‌هاش قانع شدم. آره به طرز باورنکردنی قانع شدم. با خودم فکر کردم که آذین من رو دیوار دفاعیش کرد تا به خواسته خودش برسه. من نباید تاوان کاری که اون خواسته رو می‌دادم. و هزاران دلیلی که باعث شد از این کار دست بکشم. اون مرد آرامش محض بود. یه پدر فوق‌العاده. اون کاغذ رو نوشت و سرنگی رو توی رگ دست چپش فرو کرد. تمام دارو رو یک باره تزریق کرد. کاملا رقیق شده و با دُز مورد نظر. کاری از دستم برنمی‌اومدم. جلوی من جون داد و صورتش هرلحظه منقبض‌تر می‌شد. ناچار، سرنگ رو برداشتم و به سرعت از خونه بیرون اومدم. از اون روز به بعد هم آذین اصلا بهم زنگ نزد. باور کن راست می‌گم!
    چشم‌هاش مثل یه بچه از اشک پر می‌شه و تمام صورتم برای غلبه به حال درونم منقبضه. بلند بلند شروع به گریه کردن می‌کنه. آیلاری که من می‌شناسم نمی‌تونه اینقدر با احساس داستان بگه. امکان نداره! تمام حال بدم رو فریاد می‌زنم:
    - داستان می‌گی. داری دروغ می‌گی و انتظار داری باور کنم؟ تو کشتیش. بازیم دادی. دلیلی نداره تمام تفرت رو یکجا از بین بری. باور نمی‌کنم! فرید آذر رو تنها نمی‌ذاشت. من رو تنها نمی‌ذاشت. فرید این کار رو نمی‌کرد. فرید این بار سنگین رو روی دوش ما نمی‌ذاشت. می‌خوای خودت رو تبرعه کنی. داری دروغ می‌گی. آره. دروغه. تو کشتیش! توی لعنتی! تو قاتل پدرمی! من...
    سرم درحال منفجر شدنه و دلم می‌خواد مغزم همین الان از توی جمجه‌م که زیادی براش لق شده، بیرون بریزه تا شاید کمی آروم بشم. آیلار با هل از جاش بلند می‌شه.
    - قسم می‌خورم! توی عمرم قسم نخوردم؛ اما باور کن کار من نیست. من تمام داستان رو برات تعریف کردم و ابایی ندارم. تو من رو می‌شناسی. دروغ گفتم، کلک زدم، نارو زدم؛ اما من قاتل نیستم. تا امروز نتونستم بهت چیزی بگم؛ چون یسری کار داشتم. مثل به نام کردن سهمم به تو و خواهرم. تو باورم نداشتی، باید کمی آروم‌تر می‌شدی تا حداقل مثل الان بهم اجازه بدی تا از خودم دفاع کنم. اگه درجا می‌گفتم که اصلا باور نمی‌کردی. من این خــ ـیانـت رو نکردم. باور کن! خواهش می‌کنم! تو من رو می‌شناسی! من کسیم که انقدر خودم رو به هر دری بزنم؟
    تازه یادم میاد که صدام هنوز در حال ظبط شدنه. نفس نفس می‌زنم و انگار حنجره‌م قفل شده. گوشی رو از جیبم بیرون میارم و ظبط رو قطع می‌کنم. لرزش دست‌هام انقدر شدیده که مثل ژله‎ای که توی جاش قرار نمی‌گیره، قادر به نگه داشتن گوشی نیستم و از دستم به زمین می‌افته. با صورتی مملو از قطرات سرد عرق، به سمتش که با نگاه ترسیده‌ای منتظرمه، یورش می‌برم.
    - این بار من می‌کشمت! باور کن که می‌کشمت! بدون لحظه‌ای تعلل!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و بیست و یکم
    صورتش غرق در اشکه و بدون اینکه دستم بهش بخوره، به سمت میز طلایی و شیشه‌ای کنارش خم می‌شه. از توی کشوی مربعیش، سرنگی بیرون میاره. از یه تونل وحشت، به بیرون پرتاب می‌شم و با دهان بازی نگاه می‌کنم. قدمی عقب می‌رم که با بغضی بی‌سابقه، چونه‌ی گردش شروع به لرزیدن می‌کنه.
    - من مقصر نیستم. من فقط می‌خواستم بدهکاریم به بچگیم رو پس بدم. من می‌خواستم پدرم، مادرم رو باور کنه. من می‌خواستم شماها از هم جداشین تا بتونم کمی راحت شم. اما نشد. این عذاب وجدان بیش‌تر خفه‌م کرد. هرچه قدر بیش‌تر پیش رفتم، این من بودم که از دست دادم. من هرگز عشق و محبتی که از یه خونواده می‌خواستم به دست نیاوردم. این بار هم برای دلسوزی نمی‌گم. بسه. من همین جا تمومش کردم. آخیش. سبک شدم. حالم خوبه. دیگه مهم نیست. من شاید قاتل پدرت نباشم؛ اما قاتل روان مادرتم. قاتل حال توام. این قتلی که اتفاق افتاده، فقط بهم فهموند زندگی بی‌ارزش‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کردم.
    مثل تمام وقت‌هایی که نباید، تیر بدی توی قفسه سـ*ـینه‌م می‌شینه و برای نیوفتادن تقلا می‌کنم. همزمان صدای آژیر ماشین پلیس که شنیده می‌شه، آیلار با چشم‌هایی که به اندازه‌ی گردو درشت شده، با شک واضحی بهم خیره می‌شه.
    - تو کردی؟! من رو لو دادی؟! تو پلیس خبر کردی؟! انقدر از من متنفر بودی؟ درسته من فقط یه مضنون بودم که نتونستن دنبالم بگردن؛ اما حالا خیلی‌ها شاهدتن. من نمی‌خوام برم زندان. من یه عمر توی زندان خودم اسیر بودم. من نمی‌خوام. چرا این کار رو کردی؟ انقدرمطمئن بودی که من آدم بدیم؟
    خودم هم از صدای این آژیر که مدام کم و زیاد می‌شه، آشفته‌م. من این کار رو نکردم. لب‌هام به زور از هم باز می‌شه:
    - نه. من این کار رو نکردم! من خبر نکردم. باور کن!
    چرا می‌خوام باور کنه؟ منی که خودم خواستم نابودش کنم. من فقط نمی‌خوام راجع به من فکر بدی کنه؟ که چی. مگه برام مهمه. با صدای مرتعشش، صدای ذهنم دور می‌شه.
    - آره خب. من هم جای تو بودم، این فرصت رو از دست نمی‌دادم. اما این رو بدون، تو قشنگ‌ترین و زیباترین عشقی بودی که من می‌تونستم داشته باشم. البته که هرچند کم. این خونه، فقط به یاد تو، توش می‌اومدم. نگران نباش! تمام مدارکی که نشون می‌ده من با آذین در ارتباط بود، عکس، تماس، همه توی این کشوی میزه. من هم اون روز، صدای فرید رو مثل تو که صدای من رو ظبط کردی، ظبط کردم. این ها شاید مبرات کنه. نمی‌خوام دوباره متهم به قتل بشی. اون روز هم مثل امروز، کاری کردم که گیر بی‌افتی و با نجات دادنت توجه‎ت رو جلب کنم؛ اما این بار، واقعا نجاتت می‌دم. امروز صبح تمام داستان رو به صورت یه فایل صوتی برای پلیس فرستادم و گفتم که تمومش می‌کنم؛ اما به این سرعت پیدام نمی‌‎کردن. راستی فرید از علاقه‌م به تو خبر نداشت؛ اما می‌دونی لحظه‌ی آخر بهم چی گفت که تونستم بذارم خودش رو بکشه؟ منی که درست مثل تو که الان این حس رو به من داری، می‌خواستم بمیره.
    صدای آژیر توأم با صدای ضعیفشه و با اتمام جمله‌اش، دست راستش رو بالا میاره. سرنگ رو نزدیک رگ گردنش نگه می‌داره و من نمی‌خوام دوباره شاهد قتلی باشم. از کنار میز به سمتم میاد و قدمی عقب نمیرم. می‌مونم و دردم هرلحظه تشدید پیدا می‌کنه. پشت هم اشک می‌ریزه و چشم‌هاش شبیه به یاقوتی که توی یه مرداب سیاه افتاده، سرخ و براق شده. پشت هم سرفه امونم نمی‌ده و لحظه‌ای دست راستم رو با دست چپش می‌گیره که دست راستش رو با دست چپم می‌گیرم.
    - اجازه نمی‎دم بمیری! دیگه نمی‌خوام کسی جلوی چشم‌ من بمیره. این کار رو نکن! من پلیس خبر نکردم. من نمی‌خواستم بکشمت. اگه واقعا فرید رو نکشتی، بمون و زندگی کن! تو که سنی نداری.
    فقط می‌خوام منصرف بشه. به هرقیمتی شده؛ اما اون باهوش‌تر از چیزیه که فکر می‌کنم. اون فهمید صداش رو ظبط کردم، فهمید اگه خودش رو بکشه این منم که توی دردسر می‌افتم؛ چون دوباره سر یه صحنه‌ی دیگه جا می‌مونم. اون کارهاش رو برای رفتن آماده کرده. این نزدیک‌ترین فاصله‌ایه که بهش دارم. فقط چند سانت. کوتاهیه قدش، مسبب این نگاهِ از بالاست. سفیدیه چشم‌هاش از بین رفته و این رگه‎های خون توی چشمش که هرلحظه پیشرفت می‌کنه، توسط مژه‌های فردارش محصور شده. با یه لبخند ملیح کنج لب‌های بی‌رنگِ ورم کرده‌اش و نگاه مهربونی، ذهنم رو به خودش معطوف می‌کنه.
    - چرا؟ خوبه که. دیگه نیازی نیست برگه‌های طلاق رو امضا کنم. این خوب نیست؟ توئی که دوست داشتنت، بهونه‌ای بود برای پیدا کردن خودم.
    می‌خوام حرفش رو حلاجی کنم؛ اما درست لحظه‌ای که دست‌های یخ‌زده‌اش توی دستمه، با لگدی که حواله‌ی زانوم می‌کنه، دست‌هام از دستش رها می‌شه و با اینکه به سمت پای چپم خم می‌شم؛ اما تعادلم رو برای ایستادن حفظ می‌کنم. زاویه‌ی دیدم سمت شومینه‌ی آجریه پشتشه که با سرمستی لب‌هاش تکون می‌خورن:
    - اون روز من هم جای تو بودم و داشتم نگاه می‌کردم. تو درست گفتی. چیزی که مال من نیست، نمی‌تونه مال من بشه. من خیلی دوستت داشتم؛ غافل از اینکه دوست داشتنم ناخواسته، باعث آزارت شد. برای همه چیز ممنونم! فرید اون جمله رو گفت و خودش رو کشت، من هم می‌خوام تکرارش کنم و به یاد اون...
    سرم رو به طرفین تکون می‌دم و با وهم عذاب‌آوری، انگار که تکه‌ای از وجودم درحال کنده شدنه، نمی‌تونم شاهد مرگ دیگه‌ای باشم. با همون لبخند نرم کنج لب‌هاش، بهم خیره می‌شه و سرنگ رو درست روی شاهرگ گردنش نگه می‌داره.
    - بهم گفت اگه من قاتل زندگیتم، پس برای ازبین بردن یه قاتل، توهم باید قاتل بشی؛ اما تو خیلی معصوم‌تر از چیزی هستی که بتونی این کار رو کنی!
    فاصله‌ی کمیه. بین من و اون فاصله‌ی کمیه؛ اما نمی‌تونم این فاصله رو سریع‌تر از حرکت دستش طی کنم. سرنگ رو درست توی شاهرگش فرو می‌کنه و اون لبخند ملایمش، قاب چشم‌هام می‌شه. قامتش که سمت آشپزخونه‌ی دست راستش به زمین می‌افته، با فریادی از وجودم به خودم میام.
    - نه! نه! نه! نه!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و بیست و دوم
    حنجره‌م از این فریاد می‌سوزه و با دهانی باز، کنار جسم بی‌جونش می‌شینم. دستپاچگی توی سلول به سلول تنم بیداد می‌کنه و صورتش همون‌طور که صورت فرید رو توصیف کرد، منقبض شده و رگ‌های سرش در حال بیرون زدنه. چند قطره خون روشن، از جای سرنگ، روی گردن باریکش رد انداخته. گردنش روی دست راستش مونده و با دست‌های یخ زده و لرزونم، صورت گندم‌گونش رو دست می‌گیرم. هنوز گرمه. با ته مونده‌ی نفسم که قفل شده، زمزمه‌وار صداش می‌کنم:
    - آیلار! باز یه بازی دیگه راه انداختی نه؟ من می‌دونم. آره. باز داری کاری می‌کنی من...
    تمام توانم رو جمع می‌کنم تا از جام بلند بشم. به سمت در ورودی می‌رم. در رو باز می‌کنم و راه‌روی پهن، تهی از هر آدمیه. هنوز صدای جیغ آژیر توی سرم می‌پیچپه و فریادم توی راه‌روی اکو می‌شه:
    - کمک! یکی کمک کنه! خواهش می‌کنم! یکی بیاد کمک! توروخدا یکی بیاد!
    همین که صدای پای دویدن چند نفر رو از راه‌پله دست راست آسانسور می‌شنوم، در رو باز رها می‌‌کنم و به سمت آیلار برمی‌گردم. با کورسوی امیدی، انگشت اشاره‌‎م رو جلوی بینیش می‌گیرم؛ اما دریغ از یه نفس گرمی که به انگشتم اصابت کنه. انرژیم تحلیل می‌ره و دست‌هام دو طرف بدنم می‌افته. این بار، انگار که مرگش رو باور می‌کنم. نگاهم به حلقه‌ی رینگ طلایی انگشتریه دست چپشه که نماد ازدواجمونه. میون هق زدنم، ناله می‌زنم:
    - نه! تو...، من دیر کردم. من...، آیلار...، آیلار من معذرت می‌خوام! چرا این کار رو کردی؟!
    چی بگم! به جسد بی‌جونش که با چشم‌های بازی نگاهم می‌کنه چی بگم. چشم‌هایی که بی‌فروغ‌ترین حالت ممکن رو داره. انگار که چهارراه حلقم بهم دوخته شده. موهای زیتونیش رو با سرانگشت دست راستم کنار می‌زنم و اشک بی‌وقته صورتم رو خیس می‌کنه. دستم رو روی چشم‌هاش می‌کشم و با بسته شدنشون، کنارش می‌شینم. حالت تهوع، تمام معده‌م رو پر می‌کنه و برای رسیدن به بیرون از مرز وجودم در تلاشه. چند عق کوتاهی می‌زنم و دندون‌هام رو به هم کلید می‌کنم.
    من حتی مرگ فرید رو انقدر از نزدیک لمس نکردم. اون روز انقدر توی شوک بودم که پلیس فرصتی برای دیدنش بهم نداد. اما آیلاری که روبه‌روم دراز کشیده، انگار من رو از ارتفاع به پایین هل داده که صدای شکستن استخون‌هام رو حس می‌کنم. اولین استخونی که از دست دادمش، قفسه سـ*ـینه‌مه. قلبم انقدر محکم می‌کوبه که انگار واقعا از جاش بیرون اومده. انگار کسی در حال خفه کردنمه. دست‌هام رو روی گلوم می‌برم و سعی می‌کنم این دست‌های خیالی رو از دور گردنم بردارم؛ اما شدیدتر می‌شه. انقدر قدرتش به من غلبه می‌کنه که درست روبه‌روی آیلار، سرم به زمین برخورد می‌کنه. اون به پهلوی راست و من به پهلوی چپ. باز هم این لحظات آخر مقابل همیم. صدای مبهم چندنفری رو توی گوشم می‌شنوم؛ اما قادر به تشخیص نیستم. انگار بالای سرمن. آه نمی‌دونم. توی همین لحظه این منم که از کار افتادن قلبم رو با تمام وجود حس می‌کنم و حسش مثل گم شدن توی یه گندم‌زار بزرگیه که انتها نداره. تمام تنم غوطه‌ور در عرق سرده. نفس‌های پرصدا و ناله‌وارم، به گوش کسی نمی‌رسه و توی تاریکیه مطلقی غرق می‌شم.
    ***
    با سردرد بدی، چشم‌هام رو که انگار وزنه‌ی سنگینی روشه، باز می‌کنم. برای واضح‌تر دیدن اطرافم، چندباری خفیف پلک می‌زنم و اولین تصویری که جلوی چشمم ساخته می‌شه، صورت مغموم شیواست. درحال بررسی سِرمیه که دست راستم رو به سرمای ممتدی دعوت کرده. تازه متوجه می‌شم که توی اتاق خودم، روی تختمم. با دیدن چهره‌اش، اولین چیزی که به یاد میارم، آیلاره. اتفاقی که افتاد و نتونستم کاری کنم. قطره اشک داغی روی صورت تب‌دارم، از کنار چشمم تا گوشم پیشروی می‌کنه. چشم‌هام رو می‌بندم و صدای نرمش به گوشم می‌رسه:
    - برای اتفاقی که پشت سر گذاشتی واقعا متاسفم!
    برای هق نزدن، ملحفه زیردستم رو چنگ می‌زنم. شیوا صندلی رو که کنارم گذاشته، کمی به تختم نزدیک‌تر می‌کنه.
    - برای آیلار ناراحتم. برای همجنسم خیلی ناراحتم. برای این اتفاق که حق هیچ کس نبود. پلیس امروز صبح اومد. گفت مدارک به اندازه‌ای هست که همه چیز رو ثابت کنه. اون فایل صوتی که آیلار فرستاده و همه چیز رو گفته. خودکشی پدرت، خودکشی آیلار و هم دست بودن آذین. مشخص شد اونی که به آذین آمار می‌داده، همون حسابدار پدرت بوده. کسی که هر دونفرشون، هم آذین و هم آیلار اون رو خریدن تا به پدرت ضربه بزنن. گفت با این حال هروقت مساعد بودی باید بری برای ثبت اظهاراتت. لابد با خودت می‌گی چشم وا نکرده داری اینا رو می‌گی؛ اما می‌گم که بدونی تو مقصر نبودی! بابا گفت اگه یک بار دیگه به خودت فشار بیاری و بی‌هوش بشی، دیگه به درمان توی خونه اکتفا نمی‌کنه و بستری می‌شی. لطفا با خودت این کار رو نکن!
    لب‌هام رو روی هم فشار می‌دم و صورتم از حجم این درد، درحال لرزیدنه. این بغض سنگین‌تر از چیزیه که بتونم با عضلات حلقم نگهش دارم. برای من هیچ چیز تموم نشده. من تا ابد درگیر تصاویریم که با بی‌رحمی توی سلول‌های خاکستریم جا گرفته. بی‌صدا هق می‌زنم که شیوا، نیمه‌ای از شال مشکیش رو روی شونه می‌اندازه.
    - آراد تو تمام تلاشت رو کردی. می‌دونم می‌دونم. فقط بیست و یک ساعت از اون اتفاق گذشته و فراموشیش اصلا کار آسونی نیست؛ اما با خودت این کار رو نکن! هرچقدر دیگه لازم باشه این جمله رو تکرار می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و بیست و سوم
    تصاویر انقدر برام زنده‌ست که برای فرار ازش، با دوتا دستم موهام رو از ریشه می‌کشم. راه سنگین گلوم رو باز می‌کنم و نعره می‌زنم:
    - نمی‌تونم! چی رو فراموش کنم؟ مگه می‌تونم مرگ دو آدمی که جلوم کشته شدن رو فراموش کنم؟ باشه پدرم رو فقط چند لحظه دیدم؛ اما آیلار، نمی‌تونم! نمی‌تونم انقدر پست باشم. هرچقدر بد، اون یه آدم بود. یه آدم!
    دست‌هاش برای گرفتن دست‌هام، به سرعت سمتم میاد؛ اما با تعللی، دستش رو پس می‌کشه. نفس نفس می‌زنم و صورتم از اشک پر می‌شه. چشم‌های روشنش، براق از اشکه و برای نریختن اشک‌هاش، با خودش کلنجار می‌‎ره. من حتی به خودم هم رحم نمی‌کنم. صورتم رو با شرمندگی، میون دست‌هام پنهون می‌کنم و با صدای خفه‌ای، بی‌دلیل بهش می‌توپم:
    - چه انتظاری از من داری؟ بگم همه چیز تموم شده؟ اینجوری تموم می‌شه؟ آره؟ این رو می‌خوای؟ من یه احمقم که باعث شد یه آدم بمیره. به حرف‌هاش گوش نکردم. باورش نکردم. به درک که من کاری نکردم. نگاه کردن یه قتل از خود قتل که بدتره.
    دستم‌هام رو از روی صورتم برمی‌دارم و شیوا با متانت به غر زدن‌هام گوش می‌ده. نمی‌خوام اون رو هم ناامید کنم. به سختی ادامه می‌دم:
    - برو بیرون شیوا! برو بیرون! من نه لایق توأم و نه این زندگی. برو بیرون!
    نه تنها بیرون نمی‌ره؛ بلکه دست‌هاش رو روی زانوش می‌ذاره و با لبخند پهنی ادامه می‌ده:
    - هیچ جا نمی‌رم. تو می‌تونستی تمام مدت به پلیس گزارشش رو بدی؛ اما گذاشتی خودش تسلیم بشه. بهش فرصت دادی. فکر کردی آدم‌ها هروقت که دوست داشتن جا بزنن، همه چیز درست می‌شه؟ من اگه گفتم فراموش کن؛ یعنی بذار ذهنت باهات یکی شه. بذار روی روال بیای. وگرنه بهتر از هرکسی می‌دونم که نمی‌شه فراموش کرد. تو اصلا می‌دونی مادرم چه طور مرد؟
    من همیشه دلم گواه بی‌گناهیش رو می‌داد؛ اما نتونستم خودم رو کنترل کنم. با شرمندگی، ملحفه رو روی سرم می‌کشم. چرا فراموش کردم که این دختر شیواست. اون قوی‌تر از چیزیه که با این بادها بلرزه. صدای صاف و رساش به گوشم می‌رسه:
    - بیماری قلبی داشت. پدرم بااینکه یه دکتر بود، نتونست براش کاری کنه. یه شب انقدر حالش بد شد که کاری از دست من و قرص‌هاش برنیومد. بابا اون شب شیفت بود. هرچقدر زنگ زدم برنداشت. مادرم جلوی چشم‌هام جون داد و من تنها کسی رو که می‌تونستم، مقصر دونستم. بابام. برای همین هرگز نتونستم اون زن رو قبول کنم؛ اما بابام همین دیروز بهم گفت که اون زن توی خونه‌امون نمیاد. گفت فقط بیرون می‌بینتش و ازدواجی درکار نیست. می‌دونم کار تو بود. از دهنش پرید. با این حال نتونستم اون شب و حال مادرم رو فراموش کنم. ببین! منی که بهت گفتم فراموش کن، خودم هنوز نتونستم اون همه سال رو فراموش کنم. گاهی آدم‌ها فقط می‌خوان یه چیزی بگن که طرف مقابلشون خوب بشه. شاید به اون حرف اصلا اعتقادی نداشته باشن؛ اما براشون مهمه که اون آدم خوب بشه. من هم می‌خوام تو خوب بشی. من برای آیلار احترام قائلم. اون زنت بود. به هرحال یه حسی، هرچند کم، بوده. اما من مثل دفعه قبل جا نمی‌زنم. این دفعه کنارت می‎مونم. به خودت فرصت بده!
    بدون اینکه بفهمم، آروم می‌شم و ملحفه رو آهسته از روی سرم برمی‌دارم. چینی به بینیه سرپایینش می‌اندازه و قیافه‌اش بامزه‌ترین حالت ممکن رو داره. بالبخند ملایمی ادامه می‌ده:
    - می‌رم به آذر جون بگم که بهوش اومدی. چشم روی هم نذاشته.
    همین که از جاش بلند می‌شه، صدای آذر از بیرون میاد:
    - کجا سرت رو انداختی داری می‌ری؟ مهشید باتوأم.
    در با شدت باز می‌شه و این مهشیده که با سرعت وارد اتاقم می‌شه. با صورتی ورم کرده و بدون کوچیک‌ترین آرایشی، سمتم میاد. شیوا که با هل از جاش بلند شده، کنار پاتختی می‌مونه. مهشید این بار با قهوه‌ایه نگاهش، درحالی که خبری از لنزهای آبیش نیست، مثل یه متهم بهم خیره می‌شه. انگار که با دیدنش لالمونی می‌گیرم. آذر پشتش می‌ایسته و باران کنارش.
    - مهشید این بچه تازه بهوش اومده. بیا برو بیرون بعدا حرف می‌زنیم. می‌دونم عزاداری؛ اما باور کن پلیس...
    مهشید دست راستش رو بالا می‌بره.
    - هیس. هیچ چیزی غم از دست دادن دختری که سال‌ها ازش دور بودم رو برام کم نمی‌کنه. دختری که به خاطر اون ناصر عوضی نتونستم برم دنبالش. ناصری که حتی برای مرگ دخترش هم متأسف نشد. ناصری که توی سوئیس داره خوش می‌گذرونه و براش مهم نیست که دخترمون مرده. اومدم با چشم‌های خودم ببینم. اونی که بهش می‌گفتم پسرم، چه طور من رو به این روز انداخته. چه طور تونستی با دختر من این کار رو کنی؟ مگه زنت نبود؟
    نگاه‌ها به سمتم می‌چرخه و توی ذهنم در حال تقلا کردنم؛ اما زبونم اونقدر سنگینه که صدام بیرون نمیاد. باران دست راست مهشید رو می‌گیره و از اون موهای آبی، فقط یه ته رنگِ بی‌رنگ به جا مونده. باران دست دیگه‎اش رو پشت مهشید می‌ذاره.
    - مامان. بیا بریم. پلیس گفت که با اون زاویه جای سرنگ، خودکشیه نه کار کسی که از مقابلش بهش زده باشه. پلیس اون صدا رو برات گذاشت. دیدی که آیلار اعتراف کرد. چیزی برای گفتن نیست. مامان تمومش کن!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و بیست و چهارم
    آذر، آروم‌تر از همیشه، نفس عمیقی می‌گیره.
    - مهشید تمام مدارک علیه دخترت بود، خب تو هم جای من بودی همین فکر رو می‌کردی. الان هم که همه چیز مشخص شده. من حتی خواهرمم بهم خــ ـیانـت کرد. خواهرم پشت سرم تبانی کرد و من توی خونه‌م راهش دادم. پلیس پیگیر اون هم هست. هرجای دنیا باشه گیرش می‌اندازن. می‌دونم برات سخته. من هم فرید رو از دست دادم. برام سخت بود. مثل تو دنبال مقصر گشتم؛ اما آره. من اشتباه کردم!
    مهشید با انتظار دوری، شروع به خندیدن می‌کنه. به طوری که شونه‌هاش هم به لرزه می‌افته.
    - چقدر اعتماد به نفس داری آذر. اشتباه کردی؟ تهمت زدن به دخترم که الان زنده نیست، اشتباه بود؟ همین؟ منم برای اینکه مثل تو اشتباه نکنم، مدارک رو باور نمی‌کنم؛ چون ممکنه هرلحظه ورق برگرده و پسرت گناهکار باشه.
    مثل یه دروازه‌بان که دقیقه‌ی نود گل خورده، نظاره‌گر بحثشونم که به سرعت به سمتم برمی‌گرده و نگاهم روی گونه‌های آب شده‌اش و صورتش چال رفته‌اشه.
    - تو مگه پلیس خبر نکردی؟ بعد هم برای فرار از دست پلیس، خودت رو به مردن زدی؟ ها؟ اینجوریه؟ به خاطر این باتری قلمی؟
    انگشت اشاره‌اش به سمت شیواییه که بدون حتی نگاهی، خیره‌ی زمینه. می‌خوام بهش بگم، می‌خوام دهان وامونده‎م رو باز کنم و بگم کار من نبوده. بگم که دیگه با اون نگاهش من رو ذوب نکنه؛ چون اگه یکم دیگه ادامه بده، بی‌شک آب می‌شم. برای گفتن حرفی به خودم فشار میارم که صدای بم و توگلویی، از چهارچوب در مداخله می‌کنه:
    - من کردم. من پلیس خبر کردم. بعد از کاری که دخترت ازم خواست و انجام ندادم، بعد از اون همه تهدید، من کردم. من لوش دادم.
    همین که سرم به سمت در برمی‌گرده، قامت پژمان توی دیدم قرار می‌گیره. حتی من هم از این حرف ماتم می‎بره. جو سنگینی که هرکسی رو به فکر فرو بـرده. به هرکسی فکر می‌کردم الا پژمان. مهشید دست‌هاش رو کنار پاش مشت می‌کنه و حکم یه آتشفشان فعال رو داره.
    - خدا لعنتتون کنه که هنوز نتونستم جنازه‌ی دخترم رو بگیرم! به زمین گرم بخورین!
    باران که دستش رو جلوی دهانش گذاشته و بی‌صدا هق می‌زنه، دوباره برای بیرون بردن مهشید تقلا می‌کنه.
    - مامان بیا بریم. بیش‌تر از این روح آیلار رو آزار نده! حتی اگه آراد رو هم بکشی، چی تغییر می‌کنه؟ ها؟ هیچی. فقط یه قتل دیگه و داستانی که تکرار می‌شه. بسه دیگه. ما باید به فکر آیلار باشیم. بیا بریم مامان. من نمی‌خوام تورو هم ازدست بدم. خواهش می‌کنم!
    اصلا شبیه به آیلار جاهطلب و اهل ریسک نیست. چقدر عجیب که دوتا خواهر انقدر متفاوتن. باران روی قولش به آذر موند و سعی کرد غرورم له بشه تا وجودم. حتی آذر و پژمان هم به احترام آیلار مشکی پوشیدن. نگاهی به پلیور سفیدم می‌کنم. روی خوشی نداره؛ اما کاری از دستم برنمیاد. ملحفه رو کنار می‌زنم و لبه تخت می‌شینم. پاهام که به سرامیک می‌رسه، گرمای کف، حرارت تنم رو بالا می‌بره. آذر سکوت کرده و نگاهش به رفتن مهشید و بارانه. پژمان برای عبور مهشید و باران، از لای در کنار می‌ره و حالا وارد اتاق می‌شه. شیوا هنوز کنارم ایستاده. آذر سمتم میاد و کنارم روی تخت می‌شینه. تشک تخت به نرمی پایین می‌ره. دستش از لای موهام رد می‌شه و با لحن دلگرم کننده‌ای، من رو توی بغـ*ـل می‌گیره.
    - تموم شده پسرم. تموم شد. اشکال نداره! چون خطاکاریم، انسانیم؛ نه اینکه چون انسانیم خطاکاریم.
    دوباره همون بغض بی‌رحم توی گلوم می‌پیچه و بینیم رو پرصدا بالا می‌کشم. زیرگوشش لب می‌زنم:
    - معذرت می‌خوام آذ...، مامان!
    من یه عذرخواهی به تمام کسایی که خواسته و ناخواسته دلشون رو شکستم، بدهکارم. حس می‌کنم آذر به اندازه کافی تاوان پس داده و وقتش رسیده با این کلمه ازش تشکر کنم. عسلی‌های پژمان هم رنگ آذر شده، مثل اون نگاهم می‌کنه، دیگه بی‌تفاوت نیست. پژمان با دست کشیدن روی کت مشکیه شش دکمه‌اش، خطاب به من می‌گـه:
    - حالا که این همه داستان پیش اومد، باید بگم آیلار تمام سهمی که از شرکت پدرش داشت رو توی وصیت نامه‌اش به نام تو و خواهرش باران زده. سفته‌ها و مدارک مربوط به قرضمون به شرکتشون هم توی پاکت از قبل به شرکت ارسال کرده. یعنی همه چیز رو درست کرد و...، دیگه نمی‌خوام از این بیش‌تر راجع بهش صحبت کنم. من همه چیز رو برای آذرخانوم تعریف کردم. من موقت مدیر فروشگاهم. هروقت خوب شدی برگرد. من دیگه می‌رم.
    این لحن سرد و بدون قسمش، پژمان رو به آدم دیگه‌ای تبدیل کرده. نگاهم بین مژه‌های افتاده‌اش و صورت زاویه‌دارش درگردشه که آذر صداش می‌کنه:
    - بمون پژمان! تو انقدر برای اون فروشگاه زحمت کشیدی که بتونم این کارت رو نادیده بگیرم. آنیتا و آدرینا رو صدا کن! توی اتاق آدرینان.
    پژمان که از اتاق بیرون می‎ره، از آذر فاصله می‌گیرم و می‌خوام اعتراضی کنم؛ اما دست‌های لک‌دارش رو توی دست‌های سردم می‌ذاره.
    - باور کن انقدری خودش رو ثابت کرده که بتونم ببخشمش؛ هنوز آنیتا نمی‌دونه. بهم گفت تو گفتی بهش نگه. من هم نظرم همینه. می‌خوام بچه‌‎هام توی خوشیه بی‌خبری باشن تا تلخیه واقعیت. گفتن بعضی چیزها، جز بدتر کردن شرایط کاری نمی‌کنه. پژمانم پسر بدی نیست. می‌دونی که مادرت از کسی تعریف نمی‌کنه.
    با چشم و ابرو، به سمت شیوا که کنار پاتختی نگاهش به دره، اشاره می‌زنه.
    - دختر خوبیه. مواظبش باش! می‌دونم توی حال خوبی نیستی؛ اما هروقت بخوای بهش برسی، این بار من پشتتم. باشه؟
    جای تعجبه که امروز همه رو خوب می‌بینه. موهای ریخته شده و خیس روی ابروهای پهنم رو کنار می‌زنه. بغضی که درست مثل یه صخره، میون گلوم گیره کرده رو از پرتگاه پایین می‌اندازم وآهسته سری تکون می‌دم. آذر با صدا کردن شیوا، اون رو متوجه خودش می‌کنه:
    - شیوا جان؟ توی فکری؟ بیا اینجا کنار آراد بشین.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و بیست و پنجم _ پست آخر
    اشاره‌اش به سمت راستمه و من هم همراه شیوا از حرفش تعجب می‌کنم. شیوا با حالت گنگی که از صورتش پیداست، کنارم با کمی فاصله می‌شینه. دست راستم رو بالا میارم و سِرُم رو از پشتش رد می‌کنم. سکوت کرده و مسبب این بی‌صداییش منم. آذر با دیدن آنیتا و آدرینایی که به سرعت برای اومدن توی بغلم درتلاشه، لبخند پهنی روی لب‌های نازکش می‌نشونه. آدرینا خودش روتوی بغلم جا می‎ده و مثل همیشه، بینیش رو روی سـ*ـینه‌م می‌کشه.
    - داداشی جونم.
    آنیتا بدون نفرت، کنار پژمانی که سر به زیر انداخته، نگاهم می‌کنه. روی موهای عسلی و خوشبوی آدرینا دست می‌کشم و از بغلم جدا می‌شه. آذر در حین بلند شدن از جاش، زیر گوشم زمزمه می‌کنه:
    - یه چیزی بهش بگو تا یکمم تو آرومش کنی.
    از جاش بلند می‌شه و با گرفتن دست آدرینا، به سمت آنیتا می‌ره و کنارش رو به من، می‌ایسته.
    - خودت ببین! همه صحیح و سالمیم. از دست دادن فرید غم سنگینی بود که نتونستم هرگز هضمش کنم؛ اما تمام این آدم‌هایی که توی این اتاقن، تلاش کردن که ما به این نقطه برسیم. من برای آیلار متأسفم و ازش معذرت می‌خوام! الان نه؛ اما به همه‌امون یه فرصت بده تا بعد از این همه ماجرا به خودمون برگردیم. همون‌طور که من شکایتمون رو از رضا پس گرفتم و بیخیال پیدا کردن رضا و گلی شدم، امیدوارم توهم از دست پژمان ناراحت نباشی. راستی، به مهوش خانومم چیزی نگو! ناراحت نشه بهتره.
    اگه رضا از اول دهان باز می‌کرد، شاید تا اینجا پیش نمی‌رفتیم. گرچه، اون رازنگه‌دار ماهریه. پژمان با لبخند نصفه نیمه‌ای، نگاه ازم می‌دزده. آذر با دست گذاشتن پشت آنیتایی که این این بار برعکس همیشه، چشم‌های بادومیش مملوء از آرامشه، به سمت در اتاق می‌ره. همین که از در بیرون می‌رن، شیوا هم قصد رفتن می‌کنه که تمام توانم رو برای بیرون اومدن صدای مونده توی گلوم، به کار می‌گیرم.
    - تا نگاهم بکنی از هیجان خواهم مرد. آنکه با چشم خود آدم بکشد، قاتل نیست؟
    آروم به سمتم برمی‌گرده و با کمربند بارونیه مشکیش ور می‌ره که با نگاه به چشم‌های روشنش ادامه می‌دم:
    - با اینکه از کلمه قتل متنفرم؛ اما همیشه دوست داشتم این شعر رو برای یکی بخونم. فرصت نشد؛ ولی بدون که من بازهم دنبال یه فرصتم. نمی‌تونم این ماجرا و تاثیرش روی زندگیم رو نادیده بگیرم. می‌دونم که هنوز سر قولت هستی و دیدم که دستت بهم نمی‌خوره؛ چون برای آیلار احترام قائلی. ازت ممنونم که بهم فرصت می‌دی تا بتونم باهاش کنار بیام! راستش حس عذاب وجدان دارم. حس اینکه اگه با هم باشیم به آیلار خــ ـیانـت کردم. درسته. مسخره‌ست. من خیلی برای خلاص شدن از دستش تلاش کردم و الان که نیست، می‌گم خــ ـیانـت؛ اما معذرت می‌خوام! یه حسی توی مغزم همش می‌گـه اگه نمرده بود و طلاق می‌گرفتیم، من الان با شادی دستت رو می‌گرفتم؛ ولی الان که اونقدر مظلوم مُرد، نمی‌تونم بهش فکر نکنم.
    نم زیر چشم‌هام و با سرانگشت‌هام می‌گیرم و سعی می‌کنم لبخندی روی لب‌های خشکم که مثل بیابون بی‌آب منتظر بارونه، بیارم. دوباره کنارم می‌شینه و با مهربونی، چشم‌هاش رو روی هم می‌ذازه.
    - خیلی خوشحال شدم که هنوز هم یه شیطنتی مثل قبل توی وجودت هست. درکت می‌کنم. تو به زمان نیاز داری. من برای رسیدن، بهت زمان می‌دم. آیلار هم گناهی نداشت. اون هم مثل من، دنبال محبت بود. اصلا آدم به محبت زنده‌ست.
    بی‌هوا، دست‌هاش رو مشت می‌کنه و به سمتم می‌گیرتشون.
    - گل یا پوچ؟
    جاخورده و با چشم‌هایی که از حیرت از هم فاصله گرفته، نگاهش می‌کنم که با ابروهای پهن و کوتاهش، به دستش اشاره می‌کنه.
    - زودباش!
    به دست راستش اشاره می‌کنم و به سرعت مشتش رو باز می‌کنه.
    - پوچ!
    با انگشت اشاره‌م، به جون پیشونیم می‌افتم که با لحنی مملوء از ملایمت، ادامه می‌ده:
    - می‌بینی؟ زندگی هم درست مثل همین گل یا پوچه. با اینکه می‌دونی ممکنه گل نباشه؛ اما انتخاب می‌کنی. پوچ میاد؛ اما اگه بشه باز هم به امید گل شدن یه انتخاب دیگه می‌کنی. این یعنی برای رسیدن به یه تصمیم و انتخاب درست، لازمه که انتخاب اشتباه هم بکنی. توی اون موقعیت، تو درست‌ترین تصمیم ممکن رو گرفتی. پس به این فکر نکن که راه دیگه‌ای داشتی و انجامش ندادی!
    حرف‌هاش، مثل یه نخ و سوزن، درحال بخیه زدن ذهن از هم گسیخته‌مه. با نگاهی که آرامش چشم‌هاش رو بهم منتقل می‌کنه، خیره‌م شده.
    - تو برای من، خیلی دوست‌داشتنی‌تر از چیزی هستی که تصورش رو می‌کنی. بیا برای رسیدن به این دوست داشتن، با هم از این برهه رد بشیم. خوبه؟ اصلا بیا چشم‌هامون رو ببندیم و به هیچی فکر نکنیم. شاید اینطوری آروم بشیم. من همیشه این کار رو می‌کنم و وقتی چشم‌هام باز می‌شه، خودم رو توی دنیای جدیدی حس می‌کنم.
    قاب نگاهش، عجیب من رو مجذوب خودش کرده؛ اما مطابق خواسته‌اش، چشم‎هام رو می‌بندم و لب می‌زنم:
    - برای رسیدن بهش، امیدوارم وقتی چشم‌هام رو باز می‌کنم، کمی از این غم، از روی دوشم برداشته شده باشه.
    شاید وقتی چشم باز کنم و وارد یه دنیای دیگه‌ای بشم، جواب دوست داشتنش رو بدم. نفس عمیقی می‌گیرم و به نوری که وسط سیاهی مطلقی سو می‌زنه، فکر می‌کنم. درست شبیه به حال خودم. به هیچی و همه چیز فکر می‌کنم. دیگه خبری از آدم‌های اطرافم نیست. خودمم و خودم. گاهی تنهایی هم باعث پیدا کردن آدم می‌شه.
    به خودم اعتراف می‌کنم که این داستان بهم فهموند، قدرت خانواده قوی‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کردم و اولین آجرهای شخصیتمون، از تاثیرات خونواده‌هامون ساخته می‌شه. بهم فهموند قدرتش اونقدره که اگه کسی دردی رو توی سی سالگی یا حتی بیست سالگیش نشون می‌ده، برای پیدا کردن جای اصلی زخمش، باید به گذشته‌اش برگردی. درسته که بعضی اتفاقات باعث می‌شن آدم‌ها روش زندگیشون رو تغییر بدن؛ اما بازهم بزرگ‌ترین شکل‌گیری شخصیت ما، توسط خونواده‌هامونه. خونواده اجتماع کوچیکیه که روی جامعه‌ی بزرگ‌ترش تاثیرمی‌ذاره. تمام زندگی برای من، چیزی جز یه آرامش و داشتن یه همدم نیست. دلم می‌خواد یه پدر خوب باشم. پدری که بچه‌اش هرگز از داشتنش ناامید نمی‌شه. حالا می‌تونم چشم‌هام رو باز کنم و برای پا گذاشتن به زندگی جدیدم، مثل یه نوزاد تازه متولد شده، به خودم تبریک بگم!


    «قتل عمد و طلب عفو، تناقض دارد!»
    پایان. مهر99-بهمن 1401

    "از اینکه برای خوندن رمان اینجا قتلی اتفاق افتاده وقت گذاشتین، صمیمانه ممنونم!"
     
    آخرین ویرایش:
    بالا