خندید و گفت:
- بله درست میفرمایید.
لحظهای سکوت برقرار شد و امید مجددا به حرف آمد:
- الان مشغول چه کاری هستید؟ مزاحمتون که نشدم؟
- نه این چه حرفیه؟ الان طبق معمول توی مزونم و فعلا بیکارم.
منتظر بودم یک اشاره کوچک به تماس دیشبش بکند، اما انگار اشتباه میکردم. گویا از آن آدمهایی نبود که حرف گذشته را پیش بکشد.
- شما چه غذایی رو بیشتر از همه میپسندید؟
بدون مکث گفتم:
- طبیعتا قرمهسبزی!
- چه جالب! به چه رنگی علاقه دارید؟
- فیروزهای و آبی روشن، رنگهایی توی این طیف رو واقعا دوست دارم. ببینم اینها سوالاتی برای شناخت بیشتره یا...؟
خندید و گفت:
- اگر بخوام راستش رو بگم شاید وجه خیلی خوبی ازم نسازه، ولی بذارید اینجور بگم که از الان به فکر تدارک قرار ملاقات بعدیمونم.
احتمالا با شنیدن این حرف باید خیلی هیجان زده میشدم، اما نمیدانم چرا هیچ حس خاصی پیدا نکردم.
- که اینطور. پس میخواید همه چیز رو بر اساس سلیقه من پیش ببرید؟
خندید:
- دقیقا همینطوره.
صدایی به غیر از صدای امید از آن طرف خط به گوشم رسید:
- عذر میخوام جناب مدیر! یک مشکلی برای نمونه اچ پیش اومده.
امید پاسخ داد:
- الان میام. میتونی بری.
- مثل این که سرتون شلوغه.
با ندامت پاسخ داد:
- بله همینطوره، واقعا متاسفم! میتونم دوباره تماس بگیرم؟
لبخند فراخی زدم و گفتم:
- البته.
- فعلا با اجازه.
- خدانگهدار.
تماس را قطع کردم و به صفحه موبایلم خیره شدم.
نجواوار گفتم:
- امید یک، امید دو! با شماره اولش دیشب تماس گرفت و با شماره دومش امروز... شاید اون شماره فقط برای شنیدنه و این یکی برای حرف زدن. نه؟
چنگی به دو طرف سرم زدم و گفتم:
- خیال پردازیهای بیهودهات رو تموم کن دخترهٔ خنگ.
سپس برای فرار از افکارم، دست خودم را یکجا بند کردم.
شب هنگام، خسته و کوفته به خانه بازگشتم.
شام اندکی خوردم و از آنجایی که حوصله تماشای تلوزیون را نداشتم، به اتاق رفتم.
دیوان شعر پروین اعتصامی را برداشتم و ضمن ولو شدن بر کف اتاق، شروع به خواندنش کردم.
نسرین به خانه خودشان رفته بود و جای خالیاش به شدت حس میشد.
نمیدانم چرا، اما بیاختیار این فکر از ذهنم گذشت که امروز اصلا اسکای را ندیدهام. البته بار اولی نبود که در طول روز ندیده بودمش و قبلاهم یکی دوبار پیش آمده بود.
دیوان را با همان صفحه بازش روی صورتم گذاشتم و به افکارم اجازه دادم برای خودشان بال و پر بگیرند.
- چطوره موهام رو رنگ کنم؟ مثلا یک رنگی مثل عسلی؟ یا شایدهم فقط انتهاشون رو آبی روشن بزنم؟ نه این جوری یه جوریه و فقط به موهای بلند میاد... راستی اسکای توی این دو هفتهای که اینجاست، کجا حموم میرفته؟ قطعا از حموم ما استفاده نمیکرده. هی... یادم باشه ازش بپرسم.
آن شب امید اصلا تماس نگرفت و چقدر دروغ است اگر بگویم منتظر تماسش نماندم.
دلم میخواست زنگ بزند و فقط نفس بکشد؛ به نظر کار سختی نمیآمد.
فردای آن روز نیز از امید خبری نشد و من هم منتظر بودم و هم نه. یعنی دوست نداشتم خیلی چشم انتظارش باشم، چون معلوم نبود به توافق برسیم یا نه.
مادرم حوصلهاش حسابی سر رفته بود و از همین جهت، من و شیوا تصمیم گرفتیم به اتفاقهم برویم و از دریاچه دیدن کنیم.
با اصرارهای مادرم، اسکایهم با ما آمد تا مثلا با شیوا خوش باشد.
وقتی به مکان مورد نظر رسیدیم، دستم را دور بازوی مادرم حلقه کردم و به قدم زدن در امتداد دریاچه پرداختیم. عدهای برای مرغابیهایی که روی سطح آب شنا میکردند، تکههای نان میریختند و عدهای از بادی که میوزید، نهایت استفاده را برای بادبادک بازی میبردند.
- امید باهات تماس نگرفت؟
نگاهم را به او دادم و گفتم:
- آم... راستش نه. فکر میکنم سرش خیلی شلوغه، چون یک نفر صداش زد و مجبور شد قطع کنه.
سری تکان داد و گفت:
بریم روی اون نیمکت بشینیم؟ زانوهام دارن درد میگیرن.
سپس به یک نیمکت قهوهای رنگ اشاره کرد.
- آره حتما.
به سمت نیکمت رفتیم و به مادرم کمک کردم تا روی آن بنشیند.
خودم نیز کنار او جاگیر شدم.
اسکای و شیوا نیز روی نیمکت کناری نشستند.
آهی کشیدم و گفتم:
- جای نسرین خیلی خالیه.
شیوا از آن طرف مادرم سرک کشید تا بتواند من را ببیند و گفت:
- آره واقعا راست میگی... نامرد حتی یک زنگهم نزد.
مادرم خندید و گفت:
- مدت نسباتا زیادی از مامان و باباش دور بوده، معلومه که حالا حالاها احوالی از شما نمیگیره.
خندیدیم و اسکای گفت:
- میاین به اردکها غذا بدیم؟
شیوا متعجب پرسید:
- غذا به اردکها؟ واقعا؟
با لبخند سرش را تکان داد و در حالی که به مردم نگاه میکرد گفت:
- به نظر کار لـ*ـذتبخشیه، اون آدمها که خیلی خوشحال به چشم میان!
- بله درست میفرمایید.
لحظهای سکوت برقرار شد و امید مجددا به حرف آمد:
- الان مشغول چه کاری هستید؟ مزاحمتون که نشدم؟
- نه این چه حرفیه؟ الان طبق معمول توی مزونم و فعلا بیکارم.
منتظر بودم یک اشاره کوچک به تماس دیشبش بکند، اما انگار اشتباه میکردم. گویا از آن آدمهایی نبود که حرف گذشته را پیش بکشد.
- شما چه غذایی رو بیشتر از همه میپسندید؟
بدون مکث گفتم:
- طبیعتا قرمهسبزی!
- چه جالب! به چه رنگی علاقه دارید؟
- فیروزهای و آبی روشن، رنگهایی توی این طیف رو واقعا دوست دارم. ببینم اینها سوالاتی برای شناخت بیشتره یا...؟
خندید و گفت:
- اگر بخوام راستش رو بگم شاید وجه خیلی خوبی ازم نسازه، ولی بذارید اینجور بگم که از الان به فکر تدارک قرار ملاقات بعدیمونم.
احتمالا با شنیدن این حرف باید خیلی هیجان زده میشدم، اما نمیدانم چرا هیچ حس خاصی پیدا نکردم.
- که اینطور. پس میخواید همه چیز رو بر اساس سلیقه من پیش ببرید؟
خندید:
- دقیقا همینطوره.
صدایی به غیر از صدای امید از آن طرف خط به گوشم رسید:
- عذر میخوام جناب مدیر! یک مشکلی برای نمونه اچ پیش اومده.
امید پاسخ داد:
- الان میام. میتونی بری.
- مثل این که سرتون شلوغه.
با ندامت پاسخ داد:
- بله همینطوره، واقعا متاسفم! میتونم دوباره تماس بگیرم؟
لبخند فراخی زدم و گفتم:
- البته.
- فعلا با اجازه.
- خدانگهدار.
تماس را قطع کردم و به صفحه موبایلم خیره شدم.
نجواوار گفتم:
- امید یک، امید دو! با شماره اولش دیشب تماس گرفت و با شماره دومش امروز... شاید اون شماره فقط برای شنیدنه و این یکی برای حرف زدن. نه؟
چنگی به دو طرف سرم زدم و گفتم:
- خیال پردازیهای بیهودهات رو تموم کن دخترهٔ خنگ.
سپس برای فرار از افکارم، دست خودم را یکجا بند کردم.
شب هنگام، خسته و کوفته به خانه بازگشتم.
شام اندکی خوردم و از آنجایی که حوصله تماشای تلوزیون را نداشتم، به اتاق رفتم.
دیوان شعر پروین اعتصامی را برداشتم و ضمن ولو شدن بر کف اتاق، شروع به خواندنش کردم.
نسرین به خانه خودشان رفته بود و جای خالیاش به شدت حس میشد.
نمیدانم چرا، اما بیاختیار این فکر از ذهنم گذشت که امروز اصلا اسکای را ندیدهام. البته بار اولی نبود که در طول روز ندیده بودمش و قبلاهم یکی دوبار پیش آمده بود.
دیوان را با همان صفحه بازش روی صورتم گذاشتم و به افکارم اجازه دادم برای خودشان بال و پر بگیرند.
- چطوره موهام رو رنگ کنم؟ مثلا یک رنگی مثل عسلی؟ یا شایدهم فقط انتهاشون رو آبی روشن بزنم؟ نه این جوری یه جوریه و فقط به موهای بلند میاد... راستی اسکای توی این دو هفتهای که اینجاست، کجا حموم میرفته؟ قطعا از حموم ما استفاده نمیکرده. هی... یادم باشه ازش بپرسم.
آن شب امید اصلا تماس نگرفت و چقدر دروغ است اگر بگویم منتظر تماسش نماندم.
دلم میخواست زنگ بزند و فقط نفس بکشد؛ به نظر کار سختی نمیآمد.
فردای آن روز نیز از امید خبری نشد و من هم منتظر بودم و هم نه. یعنی دوست نداشتم خیلی چشم انتظارش باشم، چون معلوم نبود به توافق برسیم یا نه.
مادرم حوصلهاش حسابی سر رفته بود و از همین جهت، من و شیوا تصمیم گرفتیم به اتفاقهم برویم و از دریاچه دیدن کنیم.
با اصرارهای مادرم، اسکایهم با ما آمد تا مثلا با شیوا خوش باشد.
وقتی به مکان مورد نظر رسیدیم، دستم را دور بازوی مادرم حلقه کردم و به قدم زدن در امتداد دریاچه پرداختیم. عدهای برای مرغابیهایی که روی سطح آب شنا میکردند، تکههای نان میریختند و عدهای از بادی که میوزید، نهایت استفاده را برای بادبادک بازی میبردند.
- امید باهات تماس نگرفت؟
نگاهم را به او دادم و گفتم:
- آم... راستش نه. فکر میکنم سرش خیلی شلوغه، چون یک نفر صداش زد و مجبور شد قطع کنه.
سری تکان داد و گفت:
بریم روی اون نیمکت بشینیم؟ زانوهام دارن درد میگیرن.
سپس به یک نیمکت قهوهای رنگ اشاره کرد.
- آره حتما.
به سمت نیکمت رفتیم و به مادرم کمک کردم تا روی آن بنشیند.
خودم نیز کنار او جاگیر شدم.
اسکای و شیوا نیز روی نیمکت کناری نشستند.
آهی کشیدم و گفتم:
- جای نسرین خیلی خالیه.
شیوا از آن طرف مادرم سرک کشید تا بتواند من را ببیند و گفت:
- آره واقعا راست میگی... نامرد حتی یک زنگهم نزد.
مادرم خندید و گفت:
- مدت نسباتا زیادی از مامان و باباش دور بوده، معلومه که حالا حالاها احوالی از شما نمیگیره.
خندیدیم و اسکای گفت:
- میاین به اردکها غذا بدیم؟
شیوا متعجب پرسید:
- غذا به اردکها؟ واقعا؟
با لبخند سرش را تکان داد و در حالی که به مردم نگاه میکرد گفت:
- به نظر کار لـ*ـذتبخشیه، اون آدمها که خیلی خوشحال به چشم میان!