رمان سفر بخیر اسکای | صالحه فروزش نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

Last Angel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/17
ارسالی ها
132
امتیاز واکنش
381
امتیاز
226
محل سکونت
یک گوشه از غرب ایران
خندید و گفت:
- بله درست می‌فرمایید.
لحظه‌ای سکوت برقرار شد و امید مجددا به حرف آمد:
- الان مشغول چه کاری هستید؟ مزاحمتون که نشدم؟
- نه این چه حرفیه؟ الان طبق معمول توی مزونم و فعلا بیکارم.
منتظر بودم یک اشاره کوچک به تماس دیشبش بکند، اما انگار اشتباه می‌کردم. گویا از آن آدم‌هایی نبود که حرف گذشته را پیش بکشد.
- شما چه غذایی رو بیشتر از همه می‌پسندید؟
بدون مکث گفتم:
- طبیعتا قرمه‌سبزی!
- چه جالب! به چه رنگی علاقه دارید؟
- فیروزه‌ای و آبی روشن، رنگ‌هایی توی این طیف رو واقعا دوست دارم. ببینم این‌ها سوالاتی برای شناخت بیشتره یا...؟
خندید و گفت:
- اگر بخوام راستش رو بگم شاید وجه خیلی خوبی ازم نسازه، ولی بذارید اینجور بگم که از الان به فکر تدارک قرار ملاقات بعدیمونم.
احتمالا با شنیدن این حرف باید خیلی هیجان زده می‌شدم، اما نمی‌دانم چرا هیچ حس خاصی پیدا نکردم.
- که اینطور. پس می‌خواید همه چیز رو بر اساس سلیقه من پیش ببرید؟
خندید:
- دقیقا همینطوره.
صدایی به غیر از صدای امید از آن طرف خط به گوشم رسید:
- عذر می‌خوام جناب مدیر! یک مشکلی برای نمونه اچ پیش اومده.
امید پاسخ داد:
- الان میام. می‌تونی بری.
- مثل این که سرتون شلوغه.
با ندامت پاسخ داد:
- بله همینطوره، واقعا متاسفم! می‌تونم دوباره تماس بگیرم؟
لبخند فراخی زدم و گفتم:
- البته.
- فعلا با اجازه.
- خدانگهدار.
تماس را قطع کردم و به صفحه موبایلم خیره شدم.
نجواوار گفتم:
- امید یک، امید دو! با شماره اولش دیشب تماس گرفت و با شماره دومش امروز... شاید اون شماره فقط برای شنیدنه و این یکی برای حرف زدن. نه؟
چنگی به دو طرف سرم زدم و گفتم:
- خیال پردازی‌های بیهوده‌ات رو تموم کن دخترهٔ خنگ.
سپس برای فرار از افکارم، دست خودم را یک‌جا بند کردم.
شب هنگام، خسته و کوفته به خانه بازگشتم.
شام اندکی خوردم و از آنجایی که حوصله تماشای تلوزیون را نداشتم، به اتاق رفتم.
دیوان شعر پروین اعتصامی را برداشتم و ضمن ولو شدن بر کف اتاق، شروع به خواندنش کردم.
نسرین به خانه خودشان رفته بود و جای خالی‌اش به شدت حس می‌شد.
نمی‌دانم چرا، اما بی‌اختیار این فکر از ذهنم گذشت که امروز اصلا اسکای را ندیده‌ام. البته بار اولی نبود که در طول روز ندیده بودمش و قبلاهم یکی دوبار پیش آمده بود.
دیوان را با همان صفحه بازش روی صورتم گذاشتم و به افکارم اجازه دادم برای خودشان بال و پر بگیرند.
- چطوره موهام رو رنگ کنم؟ مثلا یک رنگی مثل عسلی؟ یا شایدهم فقط انتهاشون رو آبی روشن بزنم؟ نه این جوری یه جوریه و فقط به موهای بلند میاد... راستی اسکای توی این دو هفته‌ای که اینجاست، کجا حموم می‌رفته؟ قطعا از حموم ما استفاده نمی‌کرده. هی... یادم باشه ازش بپرسم.
آن شب امید اصلا تماس نگرفت و چقدر دروغ است اگر بگویم منتظر تماسش نماندم.
دلم می‌خواست زنگ بزند و فقط نفس بکشد؛ به نظر کار سختی نمی‌آمد.
فردای آن روز نیز از امید خبری نشد و من هم منتظر بودم و هم نه. یعنی دوست نداشتم خیلی چشم انتظارش باشم، چون معلوم نبود به توافق برسیم یا نه.
مادرم حوصله‌اش حسابی سر رفته بود و از همین جهت، من و شیوا تصمیم گرفتیم به اتفاق‌هم برویم و از دریاچه دیدن کنیم.
با اصرارهای مادرم، اسکای‌هم با ما آمد تا مثلا با شیوا خوش باشد.
وقتی به مکان مورد نظر رسیدیم، دستم را دور بازوی مادرم حلقه کردم و به قدم زدن در امتداد دریاچه پرداختیم. عده‌ای برای مرغابی‌هایی که روی سطح آب شنا می‌کردند، تکه‌های نان می‌ریختند و عده‌ای از بادی که می‌وزید، نهایت استفاده را برای بادبادک بازی می‌بردند.
- امید باهات تماس نگرفت؟
نگاهم را به او دادم و گفتم:
- آم... راستش نه. فکر می‌کنم سرش خیلی شلوغه، چون یک نفر صداش زد و مجبور شد قطع کنه.
سری تکان داد و گفت:
بریم روی اون نیمکت بشینیم؟ زانوهام دارن درد می‌گیرن.
سپس به یک نیمکت قهوه‌ای رنگ اشاره کرد.
- آره حتما.
به سمت نیکمت رفتیم و به مادرم کمک کردم تا روی آن بنشیند.
خودم نیز کنار او جاگیر شدم.
اسکای و شیوا نیز روی نیمکت کناری نشستند.
آهی کشیدم و گفتم:
- جای نسرین خیلی خالیه.
شیوا از آن طرف مادرم سرک کشید تا بتواند من را ببیند و گفت:
- آره واقعا راست می‌گی... نامرد حتی یک زنگ‌هم نزد.
مادرم خندید و گفت:
- مدت نسباتا زیادی از مامان و باباش دور بوده، معلومه که حالا حالاها احوالی از شما نمی‌گیره.
خندیدیم و اسکای گفت:
- میاین به اردک‌ها غذا بدیم؟
شیوا متعجب پرسید:
- غذا به اردک‌ها؟ واقعا؟
با لبخند سرش را تکان داد و در حالی که به مردم نگاه می‌کرد گفت:
- به نظر کار لـ*ـذت‌بخشیه، اون‌ آدم‌ها که خیلی خوشحال به چشم میان!
 
  • پیشنهادات
  • Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    شیوا لبخندی زد و گفت:
    - پس می‌رم یک بسته نون تست می‌گیرم.
    مادرم با حیرت پرسید:
    - یک بسته؟ چه خبرته دختر؟
    شیوا خندید و جواب داد:
    - مگه فقط اردک‌ها نون می‌خورن حوری جون؟ یکی دوتاش رو برای اون‌ها می‌ریزیم، بقیه‌اش‌هم برای خودمون.
    این را گفت و فورا به سمت یکی از مغازه‌های آن طرف خیابان رفت.
    سرم را روی شانه مادرم گذاشتم و به شنای دلفریب اردک‌ها و مرغابی‌ها خیره شدم.
    هوای آن روز علی‌رغم وزش باد، نسباتا آفتابی و مطلوب بود.
    چند دقیقه بعد، شیوا از راه رسید و به صورت کشیده گفت:
    - بفرمایید...
    سپس بسته نان را روی نیمکت گذاشت، به سختی آن را باز کرد و چهار تکه را برداشت.
    تکه اول را به اسکای داد و ضمن این کار گفت:
    - این برای آقا اسکای... این‌هم برای حوری جون...
    مادر گفت:
    - ممنون قربونت برم من نمی‌خوام. پیاده‌رویی خسته‌ام کرده، ترجیح می‌دم همینجا بشینم.
    سری تکان داد و همان تکه را به طرف من گرفت. حوصله غذا دادن به پرندگان را نداشتم، اما از یک‌جا نشستن و بقیه را نگاه کردن، بهتر بود.
    نان را گرفتم و برخاستم.
    شیوا یکی از تکه نان‌هایی که در دست داشت را در دهانش گرفت و گفت:
    - حالا که حوری جون علاقه‌ای به این کارها نداره، این رو خودم می‌خورم، این یکی رو هم می‌دم به اردک‌ها.
    هرچهار نفرمان خندیدیم و سپس من، شیوا و اسکای به طرف دریاچه رفتیم.
    به نرده‌های فلزی و سرد نزدیک شدم و کم‌کم از نان در دستم، تکه‌‌هایی را جدا کردم و در آب انداختم.
    چند مرغابی و یکی دو اردک دور خرده نان‌هایم جمع شدند و بر سر آن‌ها به نزاع پرداختند.
    خود به خود خنده‌ام گرفت و تکه‌های بیشتری برایشان ریختم.
    شیوا با شوق و ذوق، برای پرندگان غذا می‌ریخت و هرازگاهی جیغی از روی خوشحالی می‌کشید و می‌گفت:
    - دعوا نکنید به همه‌تون می‌رسه! یک بسته نون براتون خریدم. دعوا نکنید...
    به رفتارش خندیدم و نگاهم به اسکای افتاد. در سکوت مشغول بود و لبخند محوی بر لبانش خودنمایی می‌کرد.
    صدای زنگ موبایل شیوا بلند شد.
    اخم بانمکی کرد و موبایلش را از جیب پالتویش بیرون آورد.
    به صفحه‌اش نگاهی انداخت و گفت:
    - اوه، اوه! عمه خانمه.
    سپس نصفه نانش را به من داد و افزود:
    - این رو بگیر تا بیام.
    سری تکان دادم و او فورا دور شد.
    - عمه‌اش؟
    نگاه گذرایی به او انداختم و جواب دادم:
    - عمه پدرشه. فرانسه زندگی می‌کنه.
    ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
    - آهان! درباره‌اش بهم گفته بود.
    اخم ظریفی کردم و پرسیدم:
    - واقعا؟
    - اوهوم... بعضی چیزها رو بهم گفت تا جلوی مادرت سوتی ندم.
    آرنجم‌هایم را روی نرده گذاشتم و گفتم:
    - آهان که اینطور.
    - یک سوال بپرسم؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - آره حتما.
    بدون این که چشم از روبه‌رو بگیرد، پرسید:
    - تو قرار ملاقاتتون راجع به چه چیزهایی حرف زدید؟
    ابروهایم خودبه‌خود بالا رفتند و گفتم:
    - بله؟
    چیزی نگفت و من بعد از کمی تعقل، لبخندی برلب آوردم و پرسیدم:
    - نکنه قضیه مربوط به اون خانمیه که دو روز پیش دیدیش؟
    سرش را پایین انداخت و بعد از مکث کوتاهی مجددا آن را بالا گرفت و به کارش مشغول شد.
    نگاه بدجنسانه‌ای به او انداختم و قری به سر و گردنم دادم.
    ضمن خرد کردن نان برای اردک‌ها گفتم:
    - خب ببین... درباره خانواده، شغل، خودمون و از همه مهم‌تر عقایدمون حرف زدیم. این که چقدر از لحاظ فکری شبیه به‌هم هستیم و چه سبک زندگی‌ای رو می‌پسندیم. این‌ها همه مهمن.
    نگاهی به چهره‌ام انداخت و پرسید:
    - دین‌هم تاثیر داره؟
    گونه‌ام را خاراندم و گفتم:
    - منظورت رو متوجه نمی‌شم.
    ضمن تکان دادن دست‌هایش گفت:
    - منظورم اینه که اگر دینش با تو فرق کنه، ایرادی نداره؟
    آخرین تکه نان را در آب انداختم و دست‌هایم را پس از تکاندن، در جیب پالتویم فرو بردم.
    - خوشبختانه دینش با من فرق نمی‌کرد، ولی خب مسلمان‌ها نمی‌تونن با افراد سایر ادیان ازدواج کنن...
    ناامیدانه پرسید:
    - حتی اگر دو طرف خیلی همدیگه رو دوست داشته باشن؟
    خندیدم و گفتم:
    - یعنی انقدر رابـ ـطه‌تون جدیه؟ ببین طبیعتا نه، ولی بستگی به طرفت داره. بعضی‌ها به این قضیه اعتقاد دارن و برای عده‌ دیگه مهم نیست. همون اول گفتم که... همه چیز بستگی به عقاید و طرز فکرتون داره.
    نفسش را آه مانند بیرون فرستاد، یا حداقل من اینطور فکر کردم.
    آخرین تکه نان را پرت کرد و زیرلبی گفت:
    - در هرصورت من یک مدت دیگه از اینجا می‌رم، پس چه اهمیتی داره که به‌هم می‌خوریم یا نه؟ نباید ذهنش رو الکی درگیر کنم.
    واقعا دلم برایش سوخت.
    ابروهایم را از شدت ناراحتی بالا فرستادم و گفتم:
    - واقعا متاسفم! ولی شاید اون دختر قبول کرد که باهات بیاد، هرچند که احتمالش خیلی کمه، اما هیچ چیز بعید نیست. البته این در صورتیه که انقدر همدیگه رو دوست داشته باشید که بخواید به ازدواج فکر کنید.
    مقداری خم شد و ساق دست‌هایش را روی نرده فلزی گذاشت. نفس عمیقی کشید، به مرغابی‌ها خیره شد و پرسید:
    - به نظرت اگه بفهمه من اهل یک سیاره دیگه‌ام، بازهم حاضر می‌شه من رو ببینه؟ می‌تونه خانواده‌اش رو به خاطر من ول کنه و توی ال‌ام زندگی کنه؟ تازه معلوم نیست بتونیم به تفاهم برسیم یا نه. من وقت زیادی برای اینجا موندن ندارم پس...
    نفسش را بیرون فرستاد و افزود:
    - فراموشش می‌کنم و امیدوارم خوشبخت بشه. این تنها کاریه که ازم برمیاد.
    در همین لحظه شیوا برگشت و صحبت‌هایمان نیمه کاره ماند.
    در تمام طول راه داشتم به اسکای و معشـ*ـوقه‌اش فکر می‌کردم.
    این که شخصی کارکشته مانند او با اولین برخورد دلش را به دختری باخته بود، خاص بودن آن دختر را نشان می‌داد.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    در اواسط مسیر، از مادرم و بقیه جدا شدم تا به کافه بروم.
    در تنهایی از چند خیابان قدم‌زنان گذشتم و مابقی راه را نیز با تاکسی پیمودم.
    آن روز کافه خیلی شلوغ‌تر از حد معمول بود؛ به طوری که سینا به تنهایی نمی‌توانست پاسخ‌گوی تمام مشتریان باشد. از این رو من‌ مجبور شدم هم به صندوق برسم و هم به مشتری‌ها.
    آنقدر راه آشپزخانه به سالن اصلی و سالن اصلی به صندوق را پیمودم که با اتمام ساعت‌کاریمان، دیگر نای حرف‌زدن‌هم نداشتم.
    طبق معمول شهریار و بقیه، زودتر از من کافه را ترک کرند و من ماندم و یک عالم کار نکرده.
    آه عمیقی کشیدم و گفتم:
    - خب مثل این که چاره‌ای نیست بهتره زودتر دست به کار بشم.
    اما کافه به قدری کثیف بود که بعد از چهل دقیقه، تازه کارم به طی کشیدن زمین رسید.
    با احساس گردن‌درد شدید، یک دستم را پشت گردنم گذاشتم و سرم را بلند کردم و با چیزی که آن بیرون دیدم، دهانم نیمه باز ماند.
    امید با یک دست گل بزرگ از رزهای آبی رنگ در دست، آن بیرون ایستاده بود و مرا تماشا می‌کرد.
    با جلب شدن توجه‌ام به سمت او، لبخند عمیقی زد و برایم به آهستگی دست تکان داد.
    ناخودآگاه لبخند زدم و به سمتش دوییدم.
    وقتی از کافه خارج شدم، باد سرد شبانگاهی خودش را به صورتم زد و من در چند قدمی او متوقف شدم.
    نفس_نفس زنان گفتم:
    - سلام! شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟
    گل‌ها را به سمتم گرفت و با مهربانی گفت:
    - سلام! اومدم معذرت بخوام. معلوم نیست؟
    خندیدم:
    - معذرت بخواید؟ برای چی؟
    نفس عمیقی کشید و پاسخ داد:
    - برای این که منتظرتون گذاشتم و برخلاف قولی که دادم، نتونستم تماس بگیرم.
    ابروهایش را بالا فرستاد و پرسید:
    - حالا... عذر من رو می‌پذیرید؟
    نگاهم از چهره امید سر خورد و بر روی گل‌ها متوقف شد.
    آهسته دستم را جلو بردم و دسته گل را گرفتم و رزها را بوییدم.
    - معلومه که می‌پذیرم. ازتون واقعا ممنونم این‌ها... خیلی قشنگن!
    - همینطوره، درست مثل شما.
    با شنیدن این جمله قلبم باید به تکاپو می‌افتاد، اما هیچ تغییری در وضعیتم ایجاد نشد و این واقعا مرا متعجب کرد.
    فقط نگاهش کردم و او لبخند دندان‌نمایی زد و دوازده‌تا دندان یک ردیفش را به نمایش گذاشت.
    وقتی به این شکل می‌خندید، گوشه‌های چشمش یک مقدار چین می‌افتاد و جلوه خاصی به صورتش می‌داد.
    دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
    - آم... می‌گم اگر هنوز شام نخوردید، امکانش هست شام رو با بنده صرف کنید؟
    نمی‌دانم چرا، اما نگاهم را به سمت چپ پیاده‌رو دادم و همان دست‌فروشی را دیدم که لوازم‌التحریر می‌فروخت.
    با دیدن او، خودبه‌خود یاد اسکای افتادم.
    یاد آن لحظه‌ای که مداد را به طرفم گرفت و صورتش درست مانند یک پسر بچه دبستانی ذوق‌زده بود.
    دلیلی نداشتم، اما لبخند زدم...
    امید مقداری خم شد و گفت:
    - ترنج خانم؟
    از افکار دور و درازم بیرون آمدم و دستپاچه گفتم:
    - خب راستش من...
    بی‌اختیار نگاهم از پس شانه‌های امید، به مرد قدبلندی افتاد که آن دست خیابان، به دیواری تکیه داده بود و دست در جیب، من را می‌نگریست.
    با دیدن او حرف در دهانم ماسید و به معنای واقعی کلمه خودم را گم کردم. چهره‌اش عاری از هرگونه احساسی بود و با این حال، احوالم را دگرگون می‌کرد.
    - راستش شما چی؟
    نگاهم را سریعا به امید واگذار نمودم و ادامه دادم:
    - آه بله... من هنوز کارم رو تموم نکردم و خب از اونجایی که امروز کافه خیلی شلوغ بود، واقعا خسته‌ام. اگر ایرادی نداره بمونه برای یک وقته دیگه. واقعا متاسفم!
    لبخندی زد و گفت:
    - درک می‌کنم، به هرحال بعدا می‌بینمتون. شب خوش بانوی زیبا!
    چند قدمی از من فاصله گرفت و سپس به سمتم برگشت و در حالی که عقب_عقبکی قدم بر می‌داشت، دستش را به علامت تلفن کنار صورتش گرفت:
    - زنگ می‌زنم.
    این را گفت و سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
    مات و مبهوت به رفتنش خیره شدم. یعنی حتی به خودش زحمت نداد منتظرم بماند تا کارم تمام شود.
    می‌دانم دعوت شامش را رد کردم، اما حداقل می‌توانست همین یک لطف را در حقم بکند و من را به خانه برساند.
    زیرلبی گفتم:
    - ناسلامتی خواستگارمی، ولی حتی واینستادی جواب خداحافظیت رو بگیری. اون‌وقت اسکای که هیچ‌کارمه اون شب منتظرم موند تا...
    با یادآوری اسکای، فورا به آن سمت خیابان نگاه کردم.
    درست دیده بودم، واقعا خودش بود.
    آهسته تکیه‌اش را از دیوار گرفت و صاف ایستاد.
    با چهره‌ای خنثی فقط نگاهم می‌کرد و من نیز بدون هیچ واکنشی، فقط او را می‌نگریستم.
    دلیلی نداشتم، اما قدم اول را که برداشت قلبم فروریخت...
    قدم دوم، قدم سوم و...
    با احتیاط از خیابان گذر کرد و به سمتم آمد.
    قلبم بی‌اجازه برای خودش ضرب گرفته بود و قصد سکوت نداشت.
    بالاخره به من رسید و در یک قدمی‌ام متوقف شد. سرم را بالا گرفتم، سرش را پایین گرفت و به آرامی گفت:
    - می‌تونی یک چیزی مهمونم کنی؟
    دلیلی نداشتم، اما با شنیدن این حرف از ته دل لبخند زدم.
    نگاهی به کاپشن خاکستری رنگ تنش کردم و گفتم:
    - بهت میاد.
    یقه‌اش را در دست گرفت و جواب داد:
    - سلیقه اون خانومه است.
    خندیدم، خندید.
    دسته‌گل را در دستم جابه‌جا کردم و گفتم:
    - بیا تو. یک چیزی مهمونت می‌کنم.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    دست‌هایش را به هم مالید و ذوق‌زده گفت:
    - بــریــم!
    سپس جلوتر از من وارد کافه شد.
    خندیدیم و ضمن این که دنبالش می‌رفتم پرسیدم:
    - راستی برای چی اومدی؟ نکنه راه گم کردی؟
    دست به سـ*ـینه به یکی از میزها تکیه زد و خیلی جدی جواب داد:
    - اومدم یک چیزی بخورم. معلوم نیست؟
    دسته گل را روی میز کناری‌ام گذاشتم و گفتم:
    - تو می‌دونستی که این ساعت تعطیل می‌‌شیم. درسته؟
    یکی از همان لبخندهای منحصر به فردش را بر لب آورد و خجالت زده گفت:
    - یعنی انقدر تابلو بود؟
    - اوهوم... حالا راستش رو بگو. چرا اومدی؟
    دستی به موهایش کشید و با همان لبخندش پاسخ داد:
    - اومدم دوستم رو تا خونه همراهی کنم.
    مبهوت تکرار کردم:
    - دوستت؟
    - آره...
    سپس صاف ایستاد و افزود:
    - یک، ما توی یک خونه زندگی می‌کنیم. دو، رازهای همدیگه رو می‌دونیم. سه، برای هم هدیه گرفتیم و از همه مهم‌تر تو داری بهم کمک می‌کنی. این‌ها کارهایی هستن که دوست‌ها برای همدیگه می‌کنن. پس ما باهم دوستیم.
    لب‌هایم را در دهانم جمع کردم و به این اندیشیدم که شاید واقعا حق با او باشد.
    با این حال برای عوض کردن جو، دست‌هایم را به‌هم کوبیدم و گفتم:
    - به هرحال از لطفت ممنونم! همینجا بمون، می‌رم یک چیزی بیارم بخوری.
    سری تکان داد و من به سرعت به طرف آشپزخانه رفتم.
    از تمام تبحر و مهارتم مایه گذاشتم تا بتوانم بهترین معجون را برای اسکای درست کنم.
    احساس عجیبی داشتم.
    تا به آن لحظه اصلا به این فکر نکرده بودم که ممکن است دوست یک فرازمینی به حساب بیایم.
    در دلم غوغایی به پا بود و لبخند از صورتم کنار نمی‌رفت.
    بهترین معجون تمام عمرم را تهیه و آشپزخانه را ترک کردم.
    اسکای در سالن اصلی مشغول طی کشیدن زمین بود.
    با تعجب پرسیدم:
    - داری چی‌کار می‌کنی؟
    انگار که ترسیده باشد، فورا به سمتم برگشت و دستپاچه گفت:
    - آم من... چیزه خب... به نظرم اومد کار اینجا نصفه نیمه مونده برای همین تمومش کردم.
    از ته دل لبخند زدم و گفتم:
    - واقعا که تو خیلی... هیچی ولش کن. بیا نوشیدنی‌ات آماده‌اس بهش می‌گن معجون.
    سپس سینی را روی یکی از میزها گذاشتم و خودم نیز روی یکی از صندلی‌ها جاگیر شدم.
    روبه‌روی من نشست، کمی به جلو خم شد و با کنجکاوی پرسید:
    - من چی؟ هوم؟
    یک پایم را روی پای دیگرم انداختم. رویم را از او برگرداندم و خیلی جدی گفتم:
    - خواستم بگم تو خیلی مهربونی! فقط همین.
    ناگهان صدای قهقه‌های اسکای در فضای خالی کافه طنین‌انداز شد.
    متعجب به سمتش چرخیدم و پرسیدم:
    - چته؟ چرا اینجوری می‌کنی؟
    سرش را تا آخرین حدممکن عقب بـرده بود و به بالا نگاه می‌کرد و قهقه می‌زد.
    در میان خنده‌هایش بریده_‌بریده گفت:
    - چون... چون واقعا... خنده داره... وای خدا!
    گوشه لبم را کمی بالا فرستادم و گفتم:
    - اِش... کجاش خنده‌داره؟
    سرفه‌ای کرد، ضربه‌ای به سـ*ـینه‌اش کوفت و صاف ایستاد و جدی گفت:
    - چون من اصلا آدم مهربونی نیستم. خیلی خشن و بداخلاقم، تمام مجرم‌های سیاره‌مون از من وحشت دارن.
    سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم:
    - من که باور نمی‌کنم، امکان نداره.
    با نگاه خشنی به من خیره شد و پرسید:
    - حالا چطور؟
    با خنده سرم را به علامت منفی تکان دادم.
    - چه باور کنی، چه نکنی واقعیت داره.
    آرنج‌هایم را به میز تکیه دادم، انگشتانم را درهم قفل کردم و چانه‌ام را رویشان گذاشتم.
    - یعنی می‌گی همه مجرم‌ها ازت می‌ترسن؟
    - اوهوم.
    - فکر کردم تو سیاره شما جرم و جنایت وجود نداره. آخه اونجوری که درباره زمین حرف زدی، نمی‌شد جور دیگه‌ای برداشت کرد، اما از وقتی داستان خانواده‌ات رو شنیدم همه محاسباتم به‌هم ریخت. با خودم گفتم مگه می‌شه توی سیاره‌ای که صلح و صفا داخلش موج می‌زنه، چند نفر بر اثر سقوط جنگده نظامی جونشون رو از دست بدن؟
    آهی کشید و گفت:
    - خب... توی هر سیاره‌ای که آدم‌ها وجود داشته باشن، طبیعتا یک‌سری قانون شکنی‌ها رخ می‌ده و ال‌ام‌هم از این قضیه مستثنا نیست، اما به مراتب کمتر از زمین این اتفاق‌ها براش میفته.
    پکر گفتم:
    - می‌فهمم چی می‌گی. دنیا پر چیزهای ضد و نقیضه، حالا می‌خواد تو زمین باشه یا ال‌ام. اون موقعی که زخمی و داغون پیدات کردم، یک هزارم درصدهم احتمال نمی‌دادم از یک سیاره دیگه اومده باشی. حتی فکر نمی‌کردم نسرین و شیوا از همون اول از قضیه باخبر شده باشن و سرم رو شیره بمالن. من رو باش که چقدر عذاب وجدان داشتم. تازه فکر می‌کردم شیشه‌هامون عایقه و اون شب صدام رو نشنیدن.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را نوشید و گفت:
    - حتی اگرهم عایق صدا بوده باشن با اون جیغی که تو اون شب کشیدی صدات رو نمی‌شنیدن جای تعجب داشت.
    شاکی گفتم:
    - اولا من جیغ نزدم، داد زدم. دوما خودت رو بذار جای من. اگه یک‌دفعه یک همچین آدمی رو ببینی چی‌کار می‌کنی!؟
    سرش را کمی جلو آورد و گفت:
    - یک راز دیگه رو هم بهت بگم؟ من تا حالا جرات نکردم وقتی توی اون حالتم خودم رو توی آیینه ببینم.
    بهت‌زده پرسیدم:
    - جدی می‌گی؟
    پلک‌هایش را به نشانه مثبت روی‌هم فشرد و معجون را سرکشید.
    دستم را جلوی دهانم گرفتم و در حالی که سعی می‌کردم نخندم گفتم:
    - وای باورم نمی‌شه.
    سپس با یادآوری راز، خنده‌ام را خوردم و کنجکاو گفتم:
    - تو گفتی ما رازهامون رو به‌هم می‌گیم، ولی من یادم نمیاد رازی رو به تو گفته باشم.
    آهسته لیوان را پایین آورد و با من_من پرسید:
    - واقعا... چیزی... بهم... نگفتی؟
    سرم را به دو طرف تکان دادم. خنده معذبی کرد و گفت:
    - آهان... پس لابد اشتباه کردم. اونی که رازش رو گفته فقط منم.
    سپس لبخندی زد و از جایش بلند شد و گفت:
    - دیگه دیر وقته. نباید بریم خونه؟
    نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم و گفتم:
    آ... چرا. می‌رم وسایلم رو بردارم.
    - باشه.
    وسایلم را به سرعت برداشتم، پول معجون را در صندوق گذاشتم و کافه را بستم.
    شانه به شانه‌هم، بدون این که سخنی بگوییم در امتداد پیاده‌رو به راه افتادیم.
    - بیا با اتوبوس بریم.
    نگاهم کرد و دهان گشود:
    - تاکسی که سریع‌تره.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - ولی اتوبوس باحال‌تره.
    سپس با یادآوری زمان حرکت اتوبوس‌ها هینی کشیدم و ادامه دادم:
    - الان آخرین اتوبوس به ایستگاه می‌رسه.
    - ایستگاه کجاست؟
    - حدودا دو خیابون اون‌طرف‌تر.
    سرش را کمی بالا گرفت و پرسید:
    - خیلی دوست داری بهش برسی؟
    شانه‌ای بالا انداختم و جواب دادم:
    - خیلی که نه، ولی بهتره عجله کنیم.
    ناگهان با دست چپش، ساق دست راستم را گرفت.
    متعجب از این حرکت تا خواستم دهان بگشایم گفت:
    - فکر می‌کنم گرفتن دستت از روی لباس مشکلی نداره.
    مات و مبهوت زمزمه کردم:
    - چی؟
    نگاهش را به روبه‌رو داد و باصدای بلندی، بی‌توجه به سوالم گفت:
    - فقط بدو.
    سپس تا من به خودم بیایم شروع به دوییدن کرد.
    آنقدر شوکه شده بودم که هیچ اختیاری از خودم نداشتم.
    اسکای خیلی جدی و درست مانند یک دونده دومیدانی می‌دویید و با هر قدمی‌ که برمی‌داشت‌، موهایش در هوا و روی صورتش پخش می‌شدند.
    بالاخره به خودم آمدم و با او هم‌قدم شدم. هرچند کار بسیار سختی بود.
    دلیلی نداشتم، اما از ته‌دلم می‌خندیدم و می‌دوییدم.
    بادی که می‌وزید صورتم را بی‌حس می‌کردم، ولی برایم کوچک‌ترین اهمیتی نداشت.
    رسیدن به اتوبوس‌هم برایم معنی نداشت؛ انگار در آن لحظه همه چیز به جز مرد خوش‌قلبی که دستم را در دست قدرتمندش می‌فشرد و پیش می‌رفت، هویتش را گم کرده بود.
    خیلی غیرارادی به او خیره شدم و لبخند زدم. فقط می‌توانستم پشت‌سر و قسمت خیلی کمی از سمت چپ صورتش را ببینم.
    کم‌کم از سرعتش کاسته شد و ایستاد.
    انگار که مردد باشد، سرش را به طرفم چرخاند و با دیدن نگاهم به خودش خشکش زد و سریعا دستم را رها کرد.
    فورا نگاهم را دزیدم و با لحن شوخی گفتم:
    - وای پسر تو خیلی سریعی! به موقع رسیدیم.
    هیچ نگفت و من‌هم نمی‌توانستم نگاهش کنم و ببینم در چه وضعی است.
    اتوبوس همان لحظه از راه رسید.
    ناچارا نگاهم را به او واگذار کردم و گفتم:
    - باید تو قسمت آقایون بشینی. من از اون طرف می‌رم.
    فقط سرش را تکان داد و همزمان سوار شدیم.
    تنها نزدیک‌ترین صندلی به بخش آقایان خالی بود پس همانجا نشستم.
    دو ثانیه بعد اسکای نیز صندلی جلوی من را اشغال نمود.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    هنگامی که خواست بنشیند، بازهم مرا نادیده گرفت.
    زیرلبی گفتم:
    - نکنه چون داشتم نگاهش می‌کردم یک دفعه رفتارش عوض شد؟ ولی این که خیلی بچگانه‌اس. تازه از قصدهم بهت خیره نشدم پسرهٔ مغرور.
    چنگی به دو طرف سرم زدم و در دل گفتم:
    - ساکت شو دخترهٔ دیوونه! اصلا چرا انقدر برات مهمه که چه جوری رفتار می‌کنه؟ بره به... اَه نه. مودب باش!
    نمی‌دانم چرا، اما قلبم همچنان در تب و تاب بود. مشتی به سـ*ـینه‌ام کوفتم و زمزمه کردم:
    - واقعا تنبل شدم. ضربانم هنوز سرجاش نیومده یعنی... نکنه دلیل دیگه‌ای داره؟
    خیلی غیرارادی، زیر چشمی نگاهی به اسکای انداختم و سرم را با شدت به دو طرف تکان دادم.
    - نه، نه. امکان نداره. حتی یک درصدهم فکرش رو نکن. فقط برای دوییدنه. آره... با وجود امید کی به اون فکر می‌کنه.
    پلک‌هایم را روی‌هم فشردم و سرم را به شیشه سرد اتوبوس تکیه دادم.
    نفسم را با کلافگی بیرون فرستادم و به خیابان‌ها خیره شدم.
    ناگهان یادم افتاد دسته‌گلی که امید برایم خریده بود را در کافه جاگذاشته‌ام.
    به معنای واقعی کلمه دلم می‌خواست کله‌ام را بکنم. با درماندگی چندباری سرم را به شیشه اتوبوس کوفتم و چشم‌هایم را بستم.
    - چطور چیز به اون مهمی رو فراموش کردم؟ آخرش خل می‌شم و می‌افتم گوشه تیمارستان. حالا ببین.
    خلاصه پس از این که حسابی خودم را ملامت کردم، به مقصد رسیدیم.
    خسته و پکر از اتوبوس پیاده شدم و با لب‌های آویزان و دست در جیب، سرم را پایین انداختم و به راهم ادامه دادم.
    - چیزی شده؟
    نگاهش نکردم و در جواب گفتم:
    - نه.
    - چون چیزی نشده ناراحتی؟
    آه عمیقی کشیدم و پاسخ دادم:
    - یادم رفت دسته گلی که امید بهم داد رو بیارم.
    - خیلی برات با ارزش بود؟
    همانند کسی که به ناموسش توهین کرده‌اند، نگاهش کردم و گفتم:
    - اون اولین دسته‌گلی بود که در تمام عمرم گرفتم. اصلا مگه می‌شه برام با ارزش نباشه؟
    سری تکان داد، رویش را از من برگرداند و دهان گشود:
    - که اینطور پس... یک دقیقه وایسا.
    منتظر و متعجب نگاهش کردم. دوان_دوان به سمت بلوار رفت و خم شد.
    با کنجکاوی گردن کشیدم تا سر از کارش دربیارم، اما چیزی دستگیرم نشد.
    لحظه‌ای بعد، با لبخند فراخی که در آن تاریکی نسبی به زور دیده می‌شد، به طرفم قدم برداشت و روبه‌رویم ایستاد.
    دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
    - به قشنگی اون نیست، ولی شاید بتونه بهت حس بهتری بده.
    نگاهم را به انگشتان کشیده‌اش دادم که گل بنفشه کوچکی را در بر گرفته بودند.
    عمیقا لبخند زدم و دستم را جلوی دهانم گرفتم و پرسیدم:
    - این دیگه چه مدلشه؟
    یکی از شانه‌هایش را بالا انداخت و به آرامی جواب داد:
    - مدل اسکایدرمَن.
    دوباره خندیدم و متعجب تکرار کردم:
    - اسکایدرمن؟ داری شخصیت‌های زمینی رو می‌دزدی.
    به تکان دادن سرش با لبخند بانمکی اکتفا کرد.
    آهسته گل کوچک را گرفتم و گلبرگ‌هایش را با انگشت شستم نوازش کردم.
    - همیشه هدیه‌های اینجوری به مردم می‌دی؟
    - چه جوری؟
    نگاهم را به او دادم و گفتم:
    - زیبا و بامزه.
    خندید و با یک دستش گردنش را خاراند و گفت:
    - نمی‌دونم شاید.
    جفت شانه‌هایم را بالا انداختم و جلوتر از او به راه افتادم.
    در سکوت دنبالم آمد و تا زمانی که به خانه رسیدیم، حرفی میانمان رد و بدل نشد.
    دست‌آخرهم با یک شب بخیر از یکدیگر خداحافظی کردیم.
    به محض ورودم به پذیرایی، نسرین را دیدم که داشت از آشپزخانه خارج می‌شد.
    با شادمانی به طرفش رفتم و جیغ زدم:
    - نسرین!
    خودم را در آغوشش پرتاب کردم و گفتم:
    - دلم برات تنگ شده بود خل و چل!
    چند ضربه‌ای بین دو کتفم کوبید و گفت:
    - دل منم برات تنگ شده بود دیوونه!
    پس گردنی‌ای به پشت سرم نواخته شد و بلافاصله صدای شیوا آمد:
    - کمتر جیغ و داد کن. مامانت خوابیده.
    از آغـ*ـوش نسرین بیرون آمدم و گفتم:
    - سلام! باشه حتما.
    - علیک! چیزی ریختی توی اون شکمت یا نه؟
    خندیدم و سرم را به نشانه منفی تکان دادم.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    نسرین با سرش به آشپزخانه اشاره کرد و گفت:
    - پس بپر تو آشپزخونه. حوری جون ماکارونی پخته.
    دست‌هایم را به‌هم کوفتم و با تکان دادن کمر و دست‌هایم، رقـ*ـص‌کنان وارد آشپزخانه شدم و به صورت آهنگین، زیرلبی گفتم:
    - ایول مامان ایول! ایول مامان ایول!
    در قابلمه را باز و ریه‌هایم را از عطر دستپخت مادرم پر کردم.
    - به‌به!
    پالتویم را در آوردم و روی اپن گذاشتم. دست‌هایم را در سینک شستم که داد نسرین درآمد.
    برای خودم یک بشقاب پر کشیدم و مشغول شدم.
    نسرین و شیواهم چهار زانو مقابلم نشستند و من حال پدر و مادر نسرین را پرسیدم و او گفت که حال هردویشان خوب‌خوب است و سلام می‌رسانند.
    بعد از اتمام احوال پرسی، نسرین پرسید:
    - حالا تو تعریف کن. چه خبر از آقای عاشق پیشه؟ امروز خبری ازش نشد؟
    آب درون لیوانم را یک نفس سرکشیدم و ضمن خوردن غذایم، تمام ماجرا را با جزئیات برایشان توضیح دادم. البته از قسمت چگونگی رسیدنمان به اتوبوس، خیلی شیک و مجلسی گذشتم و چیزی نگفتم.
    پس از اتمام حرف‌هایم، شیوا و نسرین نگاه نگرانی به یکدیگر انداختند و بعد به من خیره شدند.
    تک‌خنده‌ای کردم و پرسیدم:
    - چیه؟ چرا اونجوری نگاهم می‌کنید؟
    نسرین خودش را مقداری جلو کشید و مردد گفت:
    - می‌گم... مطمئنی به خاطر اسکای...
    به اینجا که رسید سکوت کرد.
    کنجکاو گفتم:
    - به خاطر اسکای چی؟
    با من و من ادامه داد:
    - چطور بگم... مطمئنی به خاطر اسکای دعوت امید رو... رد نکردی؟
    خندیدم و ضمن بلند شدن از سفره و گذاشتن بشقاب خالی‌ام در ظرفشویی‌ گفتم:
    - معلومه که به خاطر اون نبود. فقط چون خسته بودم واقعا تحمل یک شام رسمی رو نداشتم. آخه وقتی کنار اونم یک جورهایی معذبم و باید خیلی مراقب رفتارم باشم. ناخودآگاه وسواسم تو انتخاب کلمه‌ها زیاد می‌شه و این یک عصاب آروم و قوی می‌خواد.
    به سرعت بلند شدند و در دو طرفم ایستادند.
    شیر آب را باز کردم و به اسکاج مایع زدم.
    شیوا با تردید گفت:
    - نکنه یک حس‌‌هایی بهش داری؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - به کی امید؟ خب هنوز دقیق نمی‌دونم. فعلا که نه... شاید با چند ملاقات دیگه بتونم...
    نسرین وسط حرفم پرید:
    - منظورمون اسکایه.
    خندیدم و گفتم:
    - پاک خل شدید ها. چرا باید به اسکای احساس داشته باشم؟ اون فقط یک مسافره که به کمک نیاز داره و منم به عنوان یک دوست یا یک ناجی کمکش می‌کنم، نه بیشتر.
    نسرین دستش را روی سینک گذاشت، در صورتم دقیق شد و گفت:
    - ولی صورتت این رو نمی‌گـه.
    بشقاب کفی را در سینک رها کردم. به طرف نسرین چرخیدم و با لحن خیلی سردی که خودم‌هم دلیلش را نمی‌دانستم گفتم:
    - آدم عاقل به کسی که قسمتش نیست دل نمی‌بنده.
    لبخند مغمومی زد و گفت:
    - خوبه داری می‌گی آدم عاقل.
    سپس تا قبل از این که سخنی بر زبان بیاورم، آشپزخانه را ترک کرد.
    شیوا دستش را روی شانه‌ام گذاشت و آهسته فشاری بر آن وارد کرد و گفت:
    - حرف‌هایی که اون شب بهم زدی رو یادت نره.
    خندیدم و دهان گشودم:
    - واقعا نمی‌تونم درک کنم که چرا دارید من رو یک آدم احمق جلوه می‌دید.
    سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
    - کسی تو رو احمق جلوه نمی‌ده.
    دستش را روی قلبم گذاشت و افزود:
    - اونی که اینجاست حساب کتاب حالیش نمی‌شه.
    خنده تمسخرآمیزی کردم و شیوا نیز از آشپزخانه خارج شد.
    با حرص بشقابم را شستم و کنار سینک روی زمین نشستم.
    مسلما آنقدرهاهم احمق نبودم که به کسی مثل اسکای دل ببندم.
    دل باختن به کسی چون او، چیزی جز شکستگی به همراه نداشت. از هر زاویه‌ای که به قضیه نگاه می‌کردم، یک امر محال را می‌دیدم.
    می‌دانستم که خاطرخواه او شدن اشتباه است، اما صدایی در مغزم می‌گفت:
    - پس اون تپش‌ها و لبخندها چی بودن؟ اون ذوق کردن‌های بی‌مورد و اشتیاق داشتن‌ها چی بودن؟
    چنگی به موهایم زدم و زمزمه کردم:
    - این رابـ ـطه دوتا دوسته، نه رابـ ـطه عاشق و معشوق. ما فقط دوستیم، اون‌هم نه از نوع صمیمیش. آره فقط همینه. تازه من فقط یک نصفه روز اینجوری شدم. این‌ها دلیلی بر عاشق بودن نیست.
    بعد از جمع و جور کردن آشپزخانه و اتمام کارهای شخصی‌ام، در کنار مادرم دراز کشیدم و با ذهنی مشغول به خواب رفتم.
    فردای آن روز مادرم عزم رفتن کرد.
    هنگامی که داشت وسایلش را جمع می‌کرد، متعجب پرسیدم:
    - به این زودی می‌خوای بری؟
    زیپ ساک‌اش را بست و گفت:
    - زود کجا بود دختر؟ یک هفته‌اس که اینجام. پوسیدم به خدا!
     
    آخرین ویرایش:

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    - ولی مامان! می‌دونی چند وقت بود ندیده بودمت؟ بعد چهار ماه که اومدی می‌خوای به این زودی بذاری بری؟
    شانه‌هایم را در دستش گرفت و گفت:
    - باور کن نمی‌تونم بیشتر از این اینجا بمونم. ترمه پا به ماهه بهم نیاز داره.
    غمگین گفتم:
    - پس من بهت نیاز ندارم؟ ناسلامتی بعد از این همه مدت یک خواستگار برام پیدا شده. بدون تو چی‌کار کنم؟
    خندید و گونه‌ام را بوسید و لب از لب باز کرد:
    - اول باهاش به تفاهم برس، بعدش میاد شهرستان رسما خواستگاریت می‌کنه. اون موقع پیشتم.
    با لب و لوچه آویزان پرسیدم:
    - نکنه قرار بود اون موقع‌هم نباشی؟
    لبخند زد و مرا به آغـ*ـوش مهربانش دعوت کرد.
    سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و او موهای مشکی رنگم را با عشق مادرانه‌اش نوازش کرد و گفت:
    - به خدا برای منم سخته. از یک طرف دل‌نگرون ترمه‌ام‌، از طرف دیگه فکر و ذهنم پیش توعه. ان‌شاءالله هرچی زودتر عروسیت رو می‌بینم، سر و سامون می‌گیری، دیگه خیالم راحته پیش شوهرت زندگی خوبی داری و کمتر نگرانت می‌شم.
    خیلی غیرارادی پرسیدم:
    - اگر امید اونی که فکر می‌کنم نباشه، چی؟
    مرا از آغوشش بیرون کشید، با دستان نسباتا چروکیده و سپیدش صورتم را قاب گرفت و حق به جانب جواب داد:
    - نبود که نبود. مگه اون تنها مرد روی زمینه؟
    لبخند غمگینی زدم و گفتم:
    - دلم برات تنگ می‌شه.
    متقابلا به من لبخند زد و دهان گشود:
    - دل منم برای دختر کوچولوم تنگ می‌شه.
    به خانم آراسته زنگ زدم و مرخصی ساعتی گرفتم تا مادرم را به ترمینال ببرم.
    تا اتوبوس همراهی‌اش کردم و پس از این که اتوبوسش حرکت کرد، به سمت مزون رفتم.
    حالا بماند که چقدر آبغوره گرفتم و به شاگرد راننده سپردم مراقبش باشد.
    با رفتن مادرم، غم عجیبی در قلبم رخنه کرد.
    تمام فکر و ذهنم پیش مادرم بود و در تمام مدتی که روی لباس‌ها سنگ‌دوزی می‌کردم، چهره او را به یاد می‌آوردم.
    در کافه‌هم وضع همین بود.
    گل‌هایی که امید برایم خریده بود، حسابی پژمرده شده بودند و ناچارا آن‌ها را در سطل آشغال انداختم.
    چند باری در محاسباتم اشتباه کردم و مجبور شدم از اول همه را انجام دهم.
    وقتی کارم در کافه به اتمام رسید، با سری فرو افتاده در امتداد پیاده‌رو به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم.
    آستری جیب پالتویم همچنان سوراخ بود و من هربار فراموش می‌کردم که آن را بدوزم.
    همانطور که در افکار دور و دراز خودم غوطه‌ور بودم، صدای بوق ماشینی را از کنارم شنیدم.
    اهمیتی ندادم و راننده سمج چندباری کارش را تکرار کرد تا این که سرانجام صدای آشنایی گفت:
    - پارسال دوست، امسال غریبه خانم رزمی.
    به سرعت برگشتم و با امید مواجه شدم که کله‌اش را از پنجره ماشینش بیرون آورده بود و با لبخند مرا می‌نگریست.
    دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم:
    - وای ببخشید توروخدا! شرمنده اصلا حواسم نبود.
    - دشمنتون خانم! افتخار همراهی می‌دید؟
    نمی‌دانستم کار درستی بود که آن وقت شب تک و تنها با او راه بیفتم یا نه، اما هرچه که بود به نظر نمی‌آمد نیت پلیدی داشته باشد.
    لبخند معذبی زدم و آهسته ماشینش را دور زدم. می‌خواستم عقب بنشینم که خودش در جلویی را گشود و گفت:
    - بفرمایید لطفا!
    اوه خدای بزرگ! واقعا معذب شده بودم. خیلی متین و باوقار نشستم و در ماشین را به آرامی بستم.
    دنده را عوض کرد و به راه افتاد.
    حین چرخاندن فرمان گفت:
    - در صدد اینم که قرار شامی که از دستم رفت و جبران کنم. مایلید با من شام بخورید؟
    شالم را مرتب کردم و گفتم:
    - البته، فقط یک خواهشی داشتم ازتون.
    نیم‌نگاهی به من انداخت و دوباره حواسش را به روبه‌رویش داد.
    - بفرمایید.
    نمی‌دانستم درخواستم بی‌ادبی محسوب می‌شد یا خیر، اما واقعا صبرم به سر آمده بود.
    لب‌هایم را با نوک زبانم تر کردم و گفتم:
    - می‌شه یکم راحت‌تر صحبت کنید؟ اینجوری یک ذره معذب می‌شم.
    سرم را پایین انداختم و او خندید.
    با تعجب نگاهش کردم که پرسید:
    - جدا راحت باشم؟
    سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:
    - طبیعتا برای شوخی نگفتم.
    نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را به فرمان کوبید و گفت:
    - خب پس راحت حرف می‌زنم. الان اگه بهت بگم تو و اینجوری خطابت کنم، مشکلی نداری؟
    سرم را پایین انداختم و خجالت زده گفتم:
    - منظورم در این حدهم نبود.
    سرش را تکان داد و دهان گشود:
    - باشه، گرفتم. نیازی نیست انقدر خجالت بکشی به خدا.
    بعد از مقداری مکث، نجوا کرد:
    - قشنگ خجالت می‌کشی!
    لب پایینی‌ام را گاز گرفتم.
    مطمئن بودم در آن لحظه گونه‌هایم از شدت شرم قرمز شده بودند.
    دستش را به طرف ضبط دراز کرد و پرسید:
    - چه نوع موزیکی رو دوست داری؟
    در دلم گفتم:
    - چه غلطی کردم بهش گفتم راحت باشه. فورا پسرخاله شد.
    و به زبان پاسخ دادم:
    - اُپرا، بی‌کلام، موزیک‌های ملایم و انگیزشی. کلا هرچیزی که به دلم بشینه گوش می‌دم. فرقی نمی‌کنه از چه سبکی.
    سری تکان داد و بعد از بالا پایین کردن چند قطعه گفت:
    - من این قطعه رو خیلی دوست دارم. ویلونش بی‌نظره. فکر کنم به سلیقه شماهم می‌خوره.
    آهنگی که گذاشته بود، آهنگ Fairytale از الکساندر ریباک بود.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    لبخندی زدم و گفتم:
    - وای من عاشقشم! البته آرزو می‌کردم کاش قسمت‌های بی‌کلامش بیشتر بود، ولی به هرحال بی‌نظیره.
    بشکنی زد و با لبخند دندان‌نمایی گفت:
    - ایول تفاهم! دومین وجه مشترکمون‌هم جور شد.
    نفس عمقی کشیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم.
    احساس خوبی داشتم.
    شاید امید واقعا همانی بود که می‌توانستم مابقی عمرم را در کنارش سپری کنم.
    چشمانم را بستم و به نوای زیبای ویلونی که پخش می‌شد، گوش سپردم.
    - بفرمــا. رسیدیم.
    چشم‌هایم را گشودم و به دور و برم نگاهی انداختم.
    با ناباوری زمزمه کردم:
    - دریاچه؟
    با اشتیاق و کشیده گفت:
    - بله.
    خودم را از شر کمربند ماشین خلاص کردم و پیاده شدم.
    امید نیز به دنبالم آمد و در حالی که به طرف پشت ماشین می‌رفت پرسید:
    - میای کمک؟
    - آ... بله.
    به طرفش رفتم و او صندوق عقب را گشود و زیراندازی را به دستم داد و گفت:
    - باخودم غذا آوردم. الویه‌اس، اونم از نوع خودم پز. از الویه که بدت نمیاد، میاد؟
    سری به دو طرف تکان دادم و گفتم:
    - نه اصلا. غذای مورد علاقه‌امه.
    خندید و گفت:
    - وای خدا! شنیدی می‌گن تا سه نشه، بازی نشه؟ این‌هم از سومیش دیگه چی؟
    خندیدم و چیزی نگفتم.
    سبد بزرگی که همراه خودش آورده بود را از صندوق خارج کرد و پس از قفل کردن ماشین، به راه افتاد.
    آستین پیراهن سفیدش را تا ساق بالا زده بود و با این کار، رگ‌های درهم تنیده دستش را به نمایش می‌گذاشت.
    پالتویش را به من سپرد و گفت:
    - دنبالم بیا.
    - باشه.
    به طرف یک گوشه دنج روبه‌روی دریاچه رفتیم و بساطمان را پهن کردیم.
    روی زیرانداز نشستم و امید وسایل شام را یکی_یکی چید و در آخر دو عدد نان باگت را به طرفم گرفت و گفت:
    - بفرما! با خیال راحت بخور. گوشیم کنار دستمه و گذاشتمش روی شماره اورژانس که اگر خدایی نکرده بلایی سرت اومد، فورا باهاشون تماس بگیرم.
    اخم تصنعی کردم و گفتم:
    - نکنه می‌خواید مسمومم کنید؟
    لبش را گاز گرفت و گفت:
    - نه خانم این چه حرفیه؟ نزنین این حرف رو.
    خندیدم و آهسته بسم‌اللهی گفتم و اولین گاز را زدم.
    چهار چشمی مرا می‌نگریست و منتظر واکنشم بود.
    متفکرانه لقمه‌ام را جوییدم و سپس سرم را تکان دادم و ضمن زدن گاز دوم گفتم:
    - خوشمزه است! دستتون درد نکنه.
    نفس راحتی کشید و دهان گشود:
    - خداروشکر که پسندیدی! اگه بخوای می‌تونم تموم عمرم برات آشپزی کنم.
    با شنیدن این حرف، لقمه در گلویم پرید و به سرفه افتادم.
    امید هول کرد و پرسید:
    - چی شد؟
    چند ضربه‌ای به سـ*ـینه‌ام کوفتم و او سریعا لیوانی را پر از نوشابه کرد و به سمتم گرفت.
    جرعه‌ای از نوشابه نوشیدم و بعد از این که آرام شدم، امید از شدت خنده ریسه رفت.
    خجالت‌زده پرسیدم:
    - چرا می‌خندید؟
    انگار که باخودش حرف بزند گفت:
    - انگار امروز واقعا روز منه.
    سپس به چشمانم خیره شد و خیلی غیرمنتظره و گفت:
    - با من ازدواج کن ترنج.
    به گوش‌هایم شک کردم، قلبم مانند اسبی افسار گسیخته برای خودش دور برداشته بود.
    چشمانم تا آخرین حدممکن گشاد شدند و با صدایی که تحلیل رفته بود پرسیدم:
    - چ... چی؟
    سرش را اول به راست و بعد به چپ خم کرد و گفت:
    - باهام ازدواج کن. به نظرم تو همونی هستی که می‌خوام. باهام ازدواج کن و من همه تلاشم رو می‌کنم تا شاد زندگی کنی.
    سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم:
    - من... من نمی‌دونم چی بگم...
    - قرار نیست چیز خاصی بگی. یا آره، یا نه. تازه من خیلی صبورم و عجله‌ای برای گرفتن جوابم ندارم. می‌تونم تا موقع خواستگاری رسمی صبر کنم.
    دمای بدنم بالا رفته بود و نمی‌توانستم درست فکر کنم.
    دلشوره شدیدی گرفتم و تنها چیزی که می‌خواستم‌، رفتن به خانه بود.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    به سرعت از جایم بلند شدم و او نیز روبه‌رویم ایستاد.
    گلویی صاف کردم و گفتم:
    - بابت شام ممنونم، ولی من دیگه باید برم.
    دست‌هایش را به کمرش زد و با لبخند دندان‌نمایی گفت:
    - باشه، پس برو بشین تا من وسایل رو جمع کنم و بیام.
    آب‌دهانم را قورت دادم و گفتم:
    - نه دیگه اسباب زحمت نمی‌شم، خودم می‌رم.
    یک تای ابرویش را بالا فرستاد و پرسید:
    - آخه این وقت شب؟ اون‌هم تنها؟
    خنده معذبی کردم و جواب دادم:
    - آره این... این کار هرشبمه. دیگه عادت کردم.
    نفسش را کلافه بیرون فرستاد و خم شد. ساندویچ‌ها را برداشت و در نایلونی انداخت و گفت:
    - پس حداقل این‌ها رو توی راه بخور.
    سرخم کردم و ساندویچ‌ها را گرفتم. زیرلبی ممنونی گفتم و تا خواستم کتونی‌هایم را بپوشم، پاهایم به‌ یکدیگر گیر کردند و نزدیک بود نقش زمین شوم.
    امید با یک حرکت سریع، آرنجم را گرفت و از زمین خوردنم جلوگیری کرد.
    خجالت زده دستم را از حلقه انگشتانش بیرون کشیدم و بدون این که نگاهش کنم گفتم:
    - من دیگه می‌رم. با اجازه.
    خندید و گفت:
    - به سلامت! اگر نظرت مثبت بود یا حداقل خواستی اجازه خواستگاری رسمی رو بهم بدی، باهام تماس بگیر. توی هرموقعیتی که باشم جوابت رو می‌دم.
    فقط سر تکان دادم و دوان_دوان از او دور شدم.
    نبضم زیر گلویم می‌زد و هوایی برای تنفس نداشتم.
    هنگامی که از آنجا به اندازه کافی دور شدم، پشت درختی پناه گرفتم و نفسی تازه کردم.
    هضم آن کلمات برایم چندان راحت نبود.
    چند نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط شوم. کفش‌هایم را درست و حسابی پوشیدم و به راه افتادم.
    نوازش‌های باد سرد زمستانی از التهاب صورتم می‌کاست و حس خوبی را القا می‌کرد.
    طبق معمول با اتوبوس به خانه بازگشتم و همه قضیه را برای نسرین و شیوا تعریف کردم.
    حقیقتا بیشتر از من ذوق کرده بودند، به طوری که شیوا از شدت شادی می‌رقصید!
    با خنده آن‌ها و مسخره بازی‌هایشان، من‌هم خنده‌ام می‌گرفت‌.
    نمی‌دانستم چرا، اما در اعماق وجودم احساس خلاء می‌کردم.
    انگار بر روی قلبم وزنه هزارکیلویی گذاشته بودند و این واقعا مرا می‌آرزد.
    نگران بودم و مدام به این فکر می‌کردم که اتفاق بدی در راه است.
    بعد از تماشای دیوانه‌بازی‌های آن دو، با مادرم تماس گرفتم و جریان را برایش شرح دادم و او نیز تمام تجربه‌اش را در اختیارم گذاشت.
    بعد از صحبت با مادرم احساس بهتری پیدا کردم و شب را به راحتی گذراندم.
    روز بعد و روزهای بعدش، روزهای آرامش قبل از طوفان بودند.
    در ان مدت امید فقط برایم پیامک می‌فرستاد، آن‌هم چه پیام‌هایی! از متن‌های عرفانی و فلسفی گرفته تا عاشقانه‌های نامحسوس و...
    اسکای را نیز زیاد نمی‌دیدم و اگرهم می‌دیدم، درباره زمان بازگشتش می‌پرسیدم و او هیچ جوابی برای سوال‌هایم نداشت و هرروز غمگین‌تر و غمگین‌تر می‌شد.
    نسرین‌هم حال خوشی نداشت و مدام می‌گفت که علی رفتار عجیبی از خودش نشان می‌دهد و سردرگم و پریشان است.
    می‌گفت هر وقت که باهم حرف می‌زنند، علی می‌گوید هر اتفاقی که بیفتد، هرگز پشتش( منظور نسرین است) را خالی نمی‌کند.
    من نیز در تمام مدت ذهنم درگیر امید و درخواست ازدواجش بود.
    می‌توانم به جرات بگویم بی‌خیال‌ترین فرد در بین ما، شیوا بود که برای خودش زندگی‌اش را بدون کوچک‌ترین دغدغه‌ای می‌گذراند.
    پنج روز از آخرین روزی که امید را دیده بودم، می‌گذشت و بالاخره تصمیمم را گرفتم.
    او را خیلی نمی‌شناختم، اما به نظرم آدم محترمی بود و می‌توانستم وقت بیشتری برایش بذارم.
    می‌توانستم با او شروع کنم؛ با مردی که دوازده سال از من بزرگ‌تر بود و می‌توانست ناجی من باشد.
    اما فقط امکانش بود، فقط امکان...
    کنار پنجره کوچک اتاق ایستادم و از آن به حیاط کوچک‌مان خیره شدم و موبایلم را کنار گوشم گرفتم.
    بعد از خوردن چند بوق جواب داد:
    - بله بفرمایید!
    سردی بیش از اندازه‌ای که در کلامش بود، مو به تنم سیخ کرد.
    لبخند از لبانم پر کشید و با صدای گرفته‌ای گفتم:
    - سلام آقا امید! منم ترنج.
    - آه بله... ببخشید گوشی رو همینجوری برداشتم و به شماره نگاه نکردم. چیزی شده؟
    خجالت‌زده گفتم:
    - خب راستش تماس گرفتم که یک خبری بهتون بدم.
    خیلی عادی گفت:
    - که اینطور. خب من الان نزدیک محله‌تونم. می‌تونم رو در رو ببینمت؟
    هیجان در رگ‌هایم دویید و ضمن این که سعی می‌کردم در صدایم مشخص نباشد گفتم:
    - بله البته. پس منتظرتونم.
    - می‌بینمت، فعلا.
    و قطع کرد.
    موبایل را کنار طاقچه گذاشتم و به سمت کشوی لباس‌هایم یورش بردم.
    همانطور که همه را بیرون می‌ریختم فریاد زدم:
    - نسرین! شیوا!
    در کسری از ثانیه هردو نفرشان وسط اتاق ایستادند و همزمان پرسیدند:
    - باز چه مرگته؟
    هیجان‌زده جواب دادم:
    - امید داره میاد. بیاید کمک کنید. نه، نه نمی‌خوام به من کمک کنید، برین آماده شین.
    شیوا گیج پرسید:
    - چرا... داره میاد؟
    شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم:
    - نمی‌دونم! فقط زنگ زدم تا بگم پیشنهادش رو قبول می‌کنم که گفت نزدیکی‌های اینجاست.
     
    بالا