رمان این‌جا قتلی اتفاق افتاده | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست بیست و نهم
طبق انتظارم، بدون تغییری توی چهره‌اش، بهم زل زده بود. خم شد و ابر رو از روی زمین برداشت. آستین پیراهن مردانه راهراهش رو که دستخوش بی‌رنگی شده بود، بالا زد. حکم آتشفشان فعالی رو داشتم که شروع به فعالیت کرده بود. فکم از بی‌تفاوتیش می‌لرزید و با شکستن سکوت، من رو غافلگیر کرد.
- ما کسی رو نفروختیم، امانت هم ندادیم. ما بچه‌ای که قسمتمون نبود رو ازش گذشتیم. از اون روز به بعد هم بچه‌ای نداریم. شناسنامه من و زنم پاکه آقا آراد.
علنا من رو نادیده می‌گرفت! من انتظار همدردی و پشیمونی هم نداشتم. لبم از شدت این بی چشم و رویی زیر چنگال دندون‌هام، به مرز خون رسیده بود. قطره اشکی بی اجازه، از چشم چپم سقوط کرد و به سرعت، دستم رو جلوی دهانم گرفتم. رو برگردوندم و شروع به شستن ماشین کرد. انگار نه انگار که من حضور داشتم. باید از این هوای آلوده به درد خلاص می‌شدم. به سمت در پا گرد کردم و تک سرفه‌ای از دهانم پرید.
زیر درخت سرو ایستادم و دست راستم رو بهش تکیه زدم. نفس نفس می‌زدم و هنوز هم برام مثل خواب بود. خاطرات مثل لقمه‌ای گیر کرده به حلقم، با بغض توی گلوم هضم نمی‌شد. کمرم زیر این بار خم شده بود و به زور، قد علم کردم. بینیم رو بالا می‌کشیدم که توجهم به پاک مشکی روی زمین افتاده جلب شد.
با احتیاط، خم شدم و پاکت رو از روی زمین برداشتم. پاکت مستطیلی مشکی رو باز کردم و برگه سفید داخلش رو بیرون کشیدم. باز هم خالی بود. این سومین پاکتی بود که می‌دیدم. برای اولی بیخیالی طی کردم و برای دومی که دست فرید دیدم، فراموشی؛ اما این، باز هم تکرار شد. گردباد هیجان، معده‌م رو بهم می‌پیچوند. این بار، برخلاف بار قبل، پاکت رو به بینیم نزدیک کردم. خیلی خفیف، بوی عطر شیرینش رو استشمام کردم. ازدیاد بزاق دهانم رو فراموش و در صندوق پستی رو باز کردم. طبق معمول خالی بود. هنوز نگاه پریشون و به ظاهر ترسیده فرید یادم بود. حتما می‌دونست چه کسی پشت این پاکت‌هاست. به نظر بازی مزخرفی می‌اومد. انگشت‌هام رو روی لب‌هام کشیدم. پاکت رو توی صندوق انداختم و درش رو بستم. من دیگه جزئی از این خانواده نبودم که بخوام نگران کسی باشم.
در حیاط رو باز کردم و پا به خیابون پرتردد گذاشتم. ساک رو به دست راستم دادم و نفسی گرفتم. در بسته شد و گوشیم رو از جیب هودیم بیرون کشیدم. شماره پژمان رو گرفتم و بعد از چند بوق برداشت:
- بله؟
باز هم شماره ناشناس دیده و متشخص شده بود. صدام رو صاف کردم:
- منم آراد.
انگار که چیزی زیرلب زمزمه کرد و متوجه نشدم. با صدای بم شده‌ای ادامه داد:
- چه عجب! بعد از یک ماه یاد ما کردی. حتی نذاشتی بیام ملاقاتت. گفتم ازت نمی‌پرسم؛ اما اینم نگفتم که بیخیال این کارت می‌شم. به قرآن خیلی ازت شکارم.
پوفی کشیدم و پیشونیم رو با نوک انگشت‌های بیرون زده از بند ساک، خاروندم.
- باشه. حق داری. می‌شه بیای دنبالم؟!
- آها! پس واسه همین یاد من کردی. مگر این که دستم بهت نرسه. تا دو مین دیگه اونجام.
لبخند کمرنگی روی لبم سوار شد و خودش تماس رو بی خداحافظی قطع کرد. دلخوری‌هاش هم دلخوری نبود. داشتم گوشی رو توی جیبم می‌چپوندم که جوک سفیدی زیرپام ترمز زد. با خاموش شدن موتور ماشین، مهشید هم از در راننده پیاده شد. چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و به سمت دیگه‌ای نگاه انداختم. صدای تق‌تق پاشنه‌های بلندش، طنین‌انداز فضا بود. با دیدنم، عینک آفتابی بزرگش رو که توی هوای ابری نثار صورت کوچیکش کرده بود، پایین آورد.
- پسر قشنگم، چه خوب که سرپا می‌بینمت. خداروشکر!
لبخند کج و کوله‌ای به روش زدم و نزدیک‌تر شد. لب‌های تازه پروتز کرده بی رنگش رو جلو فرستاد.
- عزیزم. اگه می‌دونستم اومدی حتما به بارانم می‌گفتم بیاد. اوم. خیلی رنگ و روت باز شده.
دستش با صدای جیرینگ جیرینک دستبند طلاییش، به سمت بازوم می‌رفت که با جاخالی کوچیکی، کنار کشیدم.
- هنوز کامل بهبود پیدا نکردم. به عوامل محیطی آلرژی دارم.
بعد از ریز کردن چشم‌های درشت مشکیش، ابروهای قهوه‌ای روشن هاشور زده‌اش به بالا راهی شد.
- اوهوم. همین که دوباره می‌بینمت خوبه. باران کلاس گیتار بود و خواهرات هم که عاشق باران، با هم رفته بودن.
من حتی ازش سوالی نپرسیدم که بخواد تعریف کنه. به تکون دادن سرم اکتفا کردم و نگاهش سمت ساک توی دستم سُر خورد. کمی سمت دستم خم شد:
- جایی می‌ری؟!
سرش رو بالا گرفت و با چشم‌های درشت شده‌اش، محکومم می‌کرد. دلم می‌خواست جوری جوابش رو می‌دادم که دیگه کنجکاو زندگی کسی نباشه. پوزخندی روی لبم نقش بسته بود که صدای بوق ماشین سمند روبه‌روم، من رو از ادامه منصرف کرد. بی اعتنا به ابروهای بالا رفته‌اش، به سمت ماشین پژمان رفتم. در ماشین رو باز کردم و داخل فضای گرم ماشین شدم. پژمان قد چنارش رو خم کرده و از توی آیینه موهاش رو سر و سامون می‌داد. آخرین دست رو هم به موهای دم اسبیش کشید و تازه متوجه من شد.
- سلامم که نمی‌کنی. این زن همون مهشید جونتونه که دخترش...
ساک رو زیر پام گذاشتم و نگاه سنگینم، خیره رو به رو بود. لب‌هام رو تر کردم:
- فقط برو.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سیم
    همون طور که پا روی پدال گاز گذاشته بود، زیر لب غرولند شد:
    - آره دیگه. کلا از هر پنج تا سوال، کپن ما واسه یه دونه ست. دم شما گرم. به قرآن بگی سوال نپرس سنگین‌تری ها. البته یه بار گفتی؛ ولی خب گفته بودی که حالم رو نپرس. من...
    با ابروهای مهمون شده پیشونیم، به سمتش برگشتم.
    - واقعا می‌خوای یک‌روند ادامه بدی؟!
    پشت چشمی نازک و صدای بمش رو صاف کرد:
    - مثل همیشه نمی‌پرسم. اینم روش. مقصد که انگار خونه ماست.
    اونقدرها با پژمان درد و دل نمی‌کردم؛ اما گاهی که دلم بی‌طاقت می‌شد، می تونستم روش حساب کنم. گاهی هم که خودش خیلی بی‌تابی می‌کرد، دو کلمه هم از من می‌گرفت.
    ده دقیقه‌ای توی راه بودیم که به خونه‌اشون رسیدیم. ساک رو دست گرفتم و جلوی در تازه رنگ شده قهوه‌ای و بزرگ خونه ویلاییشون پیاده شدم. هروقت که با آذر بحثم می‌شد، این جا پاتوقم بود. ماشین رو کمی جلوتر از در، جنب دیوار پارک کرد. با زدن دزدگیر، به سمتم اومد.
    - خوش اومدی!
    سرم اتوماتیک‌وار تکون خورد و کلید رو از جیب شلوار لی زغالیش بیرون کشید. در با صدای تیکی باز شد و دست راستش رو به معنی«برو داخل» نشون داد. وارد حیاط کوچیک خونه شدم و تا پله‌های ورودی، پانزده قدم فاصله بود. از حیاط سیمان شده عبور کردیم و به چهار پله‌ای که دو طرفش با گلدون‌های سفالی کوچیک شمعدونی تزیین شده بود، رسیدیم. کتونی‌هام رو از پا بیرون آوردم و ساک رو لبه ایوون کوچیک موکت شده گذاشتم. پژمان جلوتر از من وارد سالن شد. مستقیم از در قهوه‌ای عبور کردم و صدای پژمان توی سالن کوچیک نشست.
    - یاالله. حاج خانوم؟! هستی؟ بیا مهمون داریم.
    و با لبخند پررنگ شده لب‌های پهنش، به سمتم برگشت.
    - بیا دیگه. غریبگی نکن!
    روی اولین مبل تک نفره رو به روی در هال، نشستم و پژمان، به سمت آشپزخونه انتهای راهروی کناریم رفت. ساک رو کنار مبل قهوه‌ای راحتی گذاشتم و دست‌هام رو قلاب هم کردم. بالای مبل دونفره‌ای که دست راستم بود، بادی از پنجره نیمه باز چوبی، پرده‌های طرح زده شده‌ سفید رو می‌رقصوند. نگاهم رو از دیوارهای خالی و بدون تابلو می‌گرفتم که مادر پژمان، با دمکنی توی دستش، از راهرو بیرون اومد. با احتیاط از جام بلند شدم و صدای نازکش، به گوشم رسید:
    - خوش اومدی! از این طرفا.
    لب‌های باریکش، به لبخندی نقش می‌بست که چشم‌هاش به ساک کنار مبل رسید. کمی خودم رو برای احترام خم کردم.
    - ممنون! مزاحم شدم.
    صورت چروک افتاده‌اش، رنگ پروند و چادر گلدار مشکی و سفیدش رو بیش‌تر روی سرش سوار کرد. لبخندش پر کشید و نگاه کوتاهی به پژمان انداخت.
    - پژمان یه دقیقه بیا مادر. تو راحت باش پسرم.
    به سمتم که برگشت، ابروهای کمرنگ قهوه‌ای روشنش، هنوز گره هم بود. آب دهانم هم نمی‌تونست سد گلوی بسته شده‌م رو باز کنه. دستی لای موهای پریشون و خرماییم کشیدم و پژمان با چشمکی که حواله‌م کرد، پشت سر مادرش، به سمت آشپزخونه راه افتاد. هر وقت که خونه‌اشون می‌اومدم، مادرش رو نمی‌دیدم؛ اما این بار، انگار که خونه مونده بود. با سوزشی که توی گلوم حس کردم، چند سرفه‌ای از دهانم پرید. دستی به سیبک گلوم کشیدم و برای گرفتن لیوان آبی، به سمت آشپزخونه راهی شدم. همون طور که صدام رو صاف می‌کردم، قصد صدا زدن پژمان رو داشتم که صدای آروم شده مادرش، من رو منصرف کرد.
    - توجیه نکن پژمان!
    دلم نمی‌خواست فال گوش وایستم؛ اما غـ*ـریـ*ــزه‌م، اجازه اعلام حضور نمی‌داد. پژمان خیلی یواش‌تر از مادرش حرف می‌زد و جوابش رو داد:
    - یه ساک انقدر شما رو ترسونده؟ یادت نره مادر من، من توی فروشگاه زنجیره‌ای باباش کار می‌کنم. آراد دوستمه. این روزا دستش رو نگیرم که...
    - آره. این ساک من رو ترسونده. نمی شه که هر بار از ننه باباش قهر می‌کنه با ساک میاد این جا. ما خودمون به زور داریم خرج قرض و قوله‌هامون رو می‌دیم. اون آذری که من می‌شناسم، بازم یه قرون کف دستش ننداخته.
    پای راستم، قدمی عقب رفت و مردمک چشم‌های گردم، به اندازه گردویی درشت شد. دست راستم سمت لب‌هام رفت و پژمان که از نصفه‌های حرفش رو می‌شنیدم، ادامه داد:
    - وای حاج خانوم، این همه روضه می‌ری این‌ها رو بهت یاد دادن؟ شما این جوری نبودی. اون بچه گـ ـناه داره. مگه چی کارمون داره. هربار دست من رو گرفته، یه بارم من.
    صدای باز و بسته شدن کابینت، حین صدای نازک مادرش بلند شد:
    - چی میگی پسر؟ با اون حقوق کم داری پیش باباش کار می‌کنی. من بد می‌گم، می‌گم پیشنهاد این دخترِ رو قبول کن. ماهم به زندگیمون سر و سامون می‌دیم. والله پریروز عمو صابرت زنگ زده بود و پولش رو می‌خواست. باباتم که ما رو توی این دنیا گذاشت و رفت.
    همون‌طور که چونه‌م می‌لرزید، لب‌هام رو تر کردم. پژمان که کلافگی از صداش مشهود بود، ادامه داد:
    - از وقتی اون دخترِ پا توی زندگیمون گذاشته، شما عوض شدی. لعنت بهش!
    به سمت سالن برگشتم. ای‌کاش کمی با پژمان درد و دل می‌کردم تا ذره‌ای از دردهاش رو بهم بگه. می‌دونستم پدرش آتشنشان بوده و توی یه عملیات آتش سوزی به رحمت خدا رفته؛ اما هیچ وقت دستش رو سمتم دراز نکرد. آه. من فقط به زندگی خودم فکر می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و یکم
    توی جیبم دنبال کیف پولم می‌گشتم. بیرون کشیدمش و بازش کردم. فقط چندتا تراول و کارت بانکی توش بود. کارت بانکی اصلیم رو با خودم نیاورده بودم. مادرش راست می‌گفت، من آس و پاس اومده بودم. حق داشت من رو سربار بدونه. چشم‌هام رو با درد روی هم فشار می‌دادم که دستی روی شونه‌م نشست.
    - خوبی؟!
    یکه خورده، به سمت قد دیلاقش رو برگردوندم. مجبور بودم برای حالش، لبخندی بزنم. لب‌هام از هم فاصله گرفت، بازوم رو به سمت خودش کشوند.
    - بیا بریم اتاق من.
    ساکم رو از روی زمین برداشت و روی دوشش انداخت. از راهرو رد شدیم و بعدش دو اتاق نمایان شد. اتاق اول، اتاق مادرش و اتاق بعدی، اتاق خودش بود. در قهوه‌ایش رو توسط دستگیره فلزی باز کرد و لولاهای زنگ زده، جیغ بنفشی کشیدن. با خم کردن گردنش، وارد شد. همون‌طور زیر لب غر می‌زد:
    - چرا این درها رو طبق استاندارد قد دومتر نمی‌سازن؟! به قرآن با این در اسیرم.
    در رو پشتم بستم. اتاقش طبق معمول نامرتب و هر کدوم از وسایل، جایی افتاده بود. سه طرف دیوار، پر شده از پوستر لبران ریمون جیمز، بازیکن حرفه‌ای بسکتبال آمریکایی، با اندازه‌های مختلف بود. ساکم رو کنار تخت فلزی گوشه چپ اتاق گذاشت و به سمتم برگشت.
    - دیگه شرمنده! همین دوتا اتاقه. راستی، کی از بیمارستان مرخص شدی؟!
    صندلی چرخدار پشت میز چوبی کامپیوترش رو بیرون کشیدم و همون طور که روش می‌نشستم جواب دادم:
    - امروز.
    با عسلی‌های کمرنگ درشت شده‌اش، به سمتم خم شد.
    - واقعا؟! پاشو! پاشو می‌گم!
    گیج و نامفهوم، سرتکون دادم.
    - چی شده؟!
    دستش رو به صورت عمودی بالا فرستاد.
    - یالا پاشو! به قرآن نمی‌دونستم!
    همون طور که صورت بدون ریشش رو می‌خاروند، بازوم رو به سمت خودش کشوند. با کشیده شدن ناگهانی دست چپم، دردی توی سـ*ـینه‌م پیچید و دستم روی دست‌های بزرگش نشست.
    - وایستا!
    قطره اشکی، حدقه چشم‌هام رو پر کرد و لب‌هام رو به دندون گرفتم. با نامنظم شدن نفس‌هام، چشم‌هام رو بستم. صدای بم شده پژمان توی هزارتوی گوشم پیچید:
    - آراد؟ خوبی؟! بیا بشین.
    با زور، چند کلمه‌ای از دهانم بیرون آوردم:
    - ولم کن! یه لحظه.
    اما طبق انتظارم، دست‌هام رو ول که نکرد، محکم‌تر بهم چسبید.
    - باشه.
    تمام تنم درگیر عرق داغی بود که گدازه‌وار، روی پوستم جاری می‌شد. چشم‌هام رو باز کردم و توی قیافه‌اش، علائمی از نگرانی نبود. این حجم از ریلکس بودنش رو درک نمی‌کردم. زبونم رو روی دندون کشیدم و روی تخت نشستم. ناله پیچ و مهره‌های تخت، سکوت اتاق رو شکوند. پژمان دستم رو ول کرد و مقابلم ایستاد.
    - داروهات رو گرفتی؟!
    چونه بالا انداختم و تشر زدم:
    - تو از کی انقدر به فکر من شدی؟ لطفا برگرد به همون پژمانی که چیزی براش مهم نبود!
    با دو انگشت اشاره و شست، دور دهانش رو پاک کرد.
    - اون وقت‌ها فرق داشت. الان دست من امانتی. نپرسیدم چی شده، پس توام چیزی بهم نگو.
    چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و زبونم رو روی لب‌های بیابونیم کشیدم. چینی به بینی گوشتیش انداخت.
    - نسخه داروهات.
    ابروهای پرتارم به سمت پیشونی استخونیم جهت گرفت.
    - پژمان بس کن! داری کاری می‌کنی پشیمون بشم که اومدم.
    باز هم با همون چهره بی‌تفاوت، منتظر بود. می‌دونستم که در مقابلش این منم که باید کوتاه بیاد. هرچی باشه، اون خونواده‌م نبود که بخوام باهاش بدتا کنم. از طرفی، پژمان با اخلاق گندم کنار می‌اومد. البته قبلا ها، بیش‌تر با هم تفریح می‌کردیم؛ اما توی این سه سال، شاید درکم می‌کرد که حرفی نمی‌زد. از جیب شلوار لیم، دو تا کاغذی که دکتر فرهادی داده بود رو بیرون کشیدم. اولیش که رژیم غذاییم بود رو برداشتم و دومی رو به سمتش گرفتم. با لبخند گشادی، کاغذ رو از دستم گرفت و توی جیب شلوار لی یخیش گذاشت. به سرعت از در بیرون رفت.
    با این حالم، نمی‌تونستم حریف پژمان بشم. چشم‌هام توی اتاقش چرخید. گلدون مشکی کوچیک کاکتوس دم پنجره سمت چپم، نظرم رو جلب کرده بود. همون‌طور که نگاهم سمت لباس ورزشی زرد رنگش که روی پشتی قرمز روبه‌روی تخت بود، در اتاق باز شد. هنوز زمان زیادی از رفتن پژمان نمی‌گذشت. سرم رو چپ و راست کردم تا بهتر ببینم. حاج خانوم با لیوان شربتی، وارد اتاق شد.
    - ای بابا. این چه وضعشه. صد دفعه بهش گفتم اتاقت رو جمع کن.
    نگاهش به من افتاد و چادرش رو بیش‌تر روی روسری ساتن کرم رنگ بسته شده زیر چونه‌اش کشید.
    - از حضور توام خجالت نکشیده.
    دلم می‌خواست به احترامش بایستم؛ اما کمی ضعف کرده بودم. پیشدستی طرح دار سفید و طلایی رو همراه لیوان شیشه‌ای روی میز کامپیوتر کنار پنجره گذاشت و لب زدم:
    - ممنون!
    به سمت پنجره رفت و پرده‌های سفیدش رو کنار زد.
    - یکم نور توی اتاقش بیاد.
    انگشت شست و اشاره‌م رو به بازی گرفته بودم. حاج خانوم بعد از برداشتن جوراب‌های ورزشی و سفید پژمان از روی میز کامپیوتر، از اتاق بیرون رفت. یادم رفت کارتم رو به پژمان بدم. می‌دونستم از من پولی قبول نمی‌کنه. گوشیم رو برداشتم و شروع کردم به انتقال وجه به حسابی که از قبل ازش داشتم. حساب در حال گردش بود و اِرور زد. «نامعتبر! موجودی حساب کافی نمی‌باشد.» چهره‌م توی هم کشیده شد و از برنامه بیرون اومدم. تمام وجودم پر از گرمایی بود که بی‌دلیل از تنم ساطع می‌شد.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و دوم
    پلک چپم می‌پرید و نگاهم اتفاقی، به شیشه عطر کوچیکی که کنار عکس پدر پژمان روی میز کامپیوتر بود، افتاد. بی نهایت، شبیه به همون شیشه عطری بود که از جیب مرد راننده افتاده بود. شیشه‌ای سفید، با دری طلایی. نمی‌دونم چه طور؛ اما از جام بلند شدم و به سمتش رفتم. دستم برای برداشتنش به سمتش می‌رفت که در اتاق باز شد. به سمت در چرخیدم و نگاه پژمان، به دستم بود.
    - چیزی شده؟!
    دستم رو پس کشیدم و به سمتش برگشتم.
    - می‌خواستم عکس پدرت رو ببینم.
    پژمان با مکث کوتاهی، در اتاق رو پشتش بست. پلاستیک سفید دارو رو روی صندلی مشکی کامپیوتر گذاشت و دور دهانش رو با دو انگشت پاک کرد.
    - رفتم همون داروخونه همیشگی، همین که اسمت رو بالای برگه دید شناخت. کارم رو زود راه انداخت. برای همین زود اومدم.
    دوباره روی تخت نشستم و نگاهش، دنباله دیدم رو رصد کرد. بلافاصله، دستش سمت شیشه عطر رفت. عطر رو از جا برداشت و با بی‌تفاوتی ادامه داد:
    - چیزه...، این تموم شده. بندازمش دور.
    در صورتی که مایع پر درونش رو هنوز می‌دیدم. شاید من بی‌دلیل حساس شده بودم. سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا از حجمه افکار آلوده‌م خلاص بشم.
    - حاج خانوم برات آبمیوه آورده؟!
    سرم رو بالا گرفتم و اشاره‌اش به لیوان روی میز بود. خودش جواب رو همراه سؤال مطرح کرده بود. شروع به ماساژ شقیقه‌هام کرده بودم که صدای ویبره گوشیم بلند شد. نگاهم به گوشی روی تخت افتاد. همون طور که با چشم‌های ریز شده، نگاهم به شماره ناشناس روی صفحه بود، پژمان سرفه‌ای کرد.
    - بردار شاید کسی کارت داشته باشه.
    از زیر ابرو، نگاهی بین گوشی و پژمان رد و بدل کردم. گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم.
    - بله؟
    - آراد؟ مرسی که جواب دادی پسر. هنوز از دست من دلخوری؟ آراد باور کن من...
    صدای بدون خش و ملیحش، از پشت گوشی چندین برابر زیباتر شده بود. باز هم پشت هم حرف می‌زد و مجالی برای ادامه نمی‌داد. برای دلجویی زنگ زده بود و وسط حرفش پریدم:
    - شماره‌م رو از کجا آوردی؟!
    با طرح این سؤال، سکوت سایه انداز شد و پژمان سرش رو به سمت در برگردوند. نفسی گرفتم و شیوا ادامه داد:
    - فکر کنم خودت فهمیدی. من فقط نگران بودم. چه‌جوری می‌تونی اطرافیانت رو تا این حد نگران کنی؟ باشه نمی‌خواد دوباره همون دیالوگ‌هات رو تکرار کنی. درسته ازت دلخور نیستم. هوم؟ دوست باشیم؟ خوبه؟
    پژمان که از در اتاق بیرون رفت، گوشی رو توی دستم جابه‌جا کردم.
    - شماره‌ات رو سیو می‌کنم.
    جیغ کوتاهی کشید و گوشی رو از گوشم فاصله دادم.
    - مرسی!
    لب‌های بی‌جونم، آروم آروم، طرح لبخند گرفت. مثل چای بعدازظهر، به دل می‌نشست. دیگه مهم نبود که دختر فرهادیه. دیگه مهم نبود که آشناییمون چه قدر بد بوده. صدام رو صاف کردم:
    - باشه. کاری نداری؟
    ای‌کاش قطع نمی‌کرد! ای کاش می‌تونستم روی غرورم پا بذارم! برعکس انتظارم، جواب داد:
    - اوم. نه. بعدا دوباره تماس می‌گیرم. همین که آشتی کردی خوبه.
    پکر شده، صدای خداحافظیش رو هم نشنیدم. گوشی رو از گوشم فاصله دادم. چرا حتی حالم رو هم نپرسید. گوشی رو روی تخت پرت کردم و ملحفه آبیش رو کنار زدم. سرم رو روی بالشت سفید و مستطیلی گذاشتم. یعنی با همه انقدر راحت بود؟ اصلا چرا حرف زدنش مجذوبم می‌کرد؟! دستم رو روی قلب جدیدم گذاشتم. همونی که ناآروم و پرتلاطم، برای شنیدن صدایی می‌تپید. چرا با من همکاری نمی‌کرد. چشم‌هام رو آروم بستم. شاید کمی خواب، حریف درد بی‌درمونم می‌شد.
    با سرمای شدیدی از خواب بیدار شدم. جنین وار، پاهام رو با احتیاط توی شکمم جمع کردم. چشم‌هام توی تاریکی اتاق چرخ می‌خورد. در با صدای تیزی باز شد و چشم‌هام رو بیش‌تر باز کردم. صدای بم و توگلویی پژمان بود که بلند شد:
    - آه. به قرآن دیگه داشتم به اورژانش زنگ می‌زدم.
    کلید برق رو زد و پلک‌هام خفیف لرزید. نزدیک‌تر شد و هنوز هم از چهره‌اش چیزی پیدا نبود. دست چپم، انگار که توی کاسه یخی می‌غلتید و نگاهم سمت سِرُم توی دستم افتاد. نگاهم با چشم‌های درشت شده و ابروهای بالارفته به پژمان رسید. دست به سـ*ـینه نزدیک‌تر شد.
    - اصلا فکر غر زدن به سرت نزنه. اون خانوم داروخونه‌ای اینجاست.
    منظورش شیوا بود؟! چندباری پشت هم پلک زدم و سعی کردم هرجور که شده تکونی به خودم بدم. به تاج فلزی تخت تکیه زدم و تنم از عصبانیت در حال گرم شدن بود.
    - تو چی کار کردی؟!
    موهای دم اسبی بسته شده‌اش رو از پشت کشید و نوچی کرد.
    - ای بابا. باید شامپومم عوض کنم. خیلی موهام می‌ریزه.
    فک منقبض شده‌م رو بیش‌تر روی هم فشار دادم و با چشم‌های گردی که هر لحظه گشادتر می‌شد، تن صدام بالاتر صعود کرد:
    - مثل آدم حرف بزن! با توام؟
    صدام اونقدر ضعیف بود که فکر نمی‌کردم کسی بشنوه. در اتاق به تندی باز شد و قامت شیوا توی چهارچوب در نمایان بود. با لیوان آب توی دستش نزدیک پژمان ایستاد و سری تکون داد.
    - چی شده؟ بیدار شدی؟
    پژمان شونه‌های پهنش رو بالا انداخت و به سمتم اشاره زد:
    - هنوز لود نشده خانوم. من می‌رم.
    به سمت در اتاق عقبگرد کرد و این بار فریاد زدم:
    - پژمان!
    بدون اعتنا به من، از در اتاق بیرون رفت و در رو پشتش بست. هاج و واج، با چونه‌ای لرزون، خیره جای خالیش بودم که شیوا، در حالی که دست راستش رو از روی گوشش برمی‌داشت، نزدیک‌تر شد.
    - اصلا هم نترسیدم. آروم باش! من همه چیز رو برات می‌گم. خوبه؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و سوم
    لیوان شیشه‌ای آب رو روی میز کامپیوتر گذاشت و روی صندلیش نشست. لبخند پهنی روی لب‌های باریک صورتیش سوار شد و دندون‌های ریز و یکدست رو به نمایش گذاشت. مانتوی پاییزی خردلیش رو بیش‌تر روی پاش کشید و دست‌هاش رو توی هم قلاب کرد. هنوز مات و با صورتی غرق توی خیسی عرق، نگاهم سمتش بود. موهای فندقیش رو زیر شال مشکیش جا داد و لب‌هاش از هم باز شد:
    - خب من توی داروخونه بودم که دوستت پژمان اومد. خیلی ریلکس بود و فکر نمی‌کردم چیزی شده باشه. اصلا انگار تغییر احساساتش روی چهره‌اش تاثیر نداره. خب چی داشتم می‌گفتم؟
    این بار با چشم‌های زیر شده، حرکاتش رو جستجو می‌کردم که با زدن کف دستش به پیشونیش ادامه داد:
    - آها. یادم اومد. ای بابا. انقدر که سریع حرف می‌زنم یه وقتا یادم می‌ره چی می‌گفتم. آره دیگه اومد و گفت که کمک می‌خواد. گفت از روی برگه نسخه به مطب بابا زنگ زده و گفتن که توی اتاق عمله. البته گفت که تو توی این مواقع به جز دکتر خودت به کسی زنگ نمی‌زنی و این که فکر می‌کرد نباید به اورژانس زنگ بزنه. نمی‌دونم چرا. به هرحال خوشحالم که اومد داروخونه. از اونجایی که ظهر اومده بود داروهات رو بگیره و من شماره‌ت رو گرفتم، بهم گفت که اگه تو رفتارت باهام خوب بوده، پس می‌تونه روی من حساب کنه. چون تو با آدمای کمی خوب رفتار می‌کنی. یه همچین چیزی.
    شونه بالا انداخته بود و ناخواه، پوزخندی روی لبم نشست. تشر زدم:
    - شما دیوونه شدین؟ این کارها چیه می‌کنین؟ برای چی اینجایی؟ برای چی اومدی؟!
    برای صدمین بار من رو توی حالتی دید که دوست نداشتم. لب‌هام رو زیر دندون‌هام پناه داده بودم و پره بینی استخونیم مدام باز و بسته می‌شد. با چشم‌های کشیده‌اش، چرخی توی اتاق زد. دوباره نگاهش رو قفل چشم‌هام کرد و با صدای آروم‌تری ادامه داد:
    - این که از بقیه کمک بخوای چه ایرادی داره؟ من نمی‌فهمم برای چی عصبی شدی؟ دوستت بهم گفت که شش ساعته خوابیدی و عرق سرد داشتی. خب تو تازه از بیمارستان مرخص شدی و اون حق داشت...
    با صدای بلندی، شروع به خندیدن کردم. از همون خنده‌هایی که از سر ناچار از حنجره‌م بیرون می‌زد. قهقه‌م که اوج گرفت، انتظار داشتم با تعجبش رو به بشم؛ در صورتی که با من شروع به خندیدن کرد. نمی‌دونم چه اسمی می شه روش گذاشت؛ اما این که یکی برای خنده عصبیت، همراهت بخنده برام لـ*ـذت‌بخش بود. با این حال نمی‌تونستم از جوشش اشکی که تازه چشمه‌ای برای خروج پیدا کرده بود، دست بکشم. خنده‌م نخکش شد و هرچی جدیت بود، توی چهره‌م ریختم.
    - نه تو دکتری و نه من بیمارت. پس برو بیرون!
    خنده‌اش، مثل حباب شیشه‌ای شکست. انگار که توی خیالی قدم می‌زد و من بیرون کشیدمش. از جاش بلند شد و زبونش رو روی لب‌هاش کشید.
    - هی آقا پسر. لازمه یه چیزی رو بدونی. من تا می‌تونم با آدمایی مثل تو مدارا می‌‌کنم؛ اما اگه صبرم لبریز بشه، دیگه برام مهم نیست طرف مقابلم کیه. پس من جایی نمی‌رم. می‌خوای چی‌کار کنی؟ هوم؟!
    همه اطرافیانم به جای بحث با من، راهشون رو ازم جدا می‌کردن؛ اما این موندنش به دلم می‌نشست. انگشت‌هام رو زیر ملحفه، توی‌هم انداخته بودم. انگار که حرف‌هاش، مُهر به لب‌هام زده بود. سعی کردم کم نیارم و درست زمانی که می‌خواستم چیزی بگم، همون‌طور که روی صندلی می‌نشست، ادامه داد:
    - خیلی زن مهربونیه. حاج خانوم رو می‌گم. می‌دونی دارم چی‌کار می‌کنم؟ به توصیه دوستت پژمان عمل می‌کنم. این که هروقت داد وبی‌داد کرد، بحث رو عوض کن.
    سرم به سمتش چرخید و گره ابروهام به هم افتاد. با دست گذاشتن زیر چونه تیزش، به سمتم چرخید.
    - دوست داری آدمای دورت همیشه راجع‌‎بهت همین رو بگن؟ چرا تنهایی رو انتخاب می‌کنی؟ می‌دونی من زیاد حرف می‌زنم؛ اما برای تو خیلی بیش‌تر. تو از اون دسته آدمایی هستی که خودتم نمی‌دونی چند چندی. اصلا نمی‌دونی چی می‌خوای. هیچ چیز تو رو قانع نمی‌کنه. درواقع انگار که همیشه طلبکاری. من خیلی رکم. بابام همیشه می‌گـه زبونم آخرسر کار دستم می‌ده؛ اما تو به یه آدم رک نیاز داری. کسی که بهت بگه این دیواری که دور خودت کشیدی و داری تنهایی محکمش می‌کنی، هیچ کمکی بهت نمی‌کنه.
    با انگشت اشاره‌اش دور اتاق رو نشون می‌‎داد. از جاش بلند شد و از زیر ابروهای پهنم نگاهش می‌کردم. می‌دونستم درست می‌گـه؛ اما من کسی نبودم که این حرف‌ها توی کتم بره. انگار آروم‌تر شده بودم؛ اما آرامشی قبل از طوفان. زبونم توی دهانم نموند و به جمله‌ای چرخید:
    - کسی مجبورت نکرده بمونی. من به کمک کسی نیاز ندارم.
    به سمت اومد و همون‌طور که سرم وصل شده به دستگیره پنجره رو چک می‌کرد لب زد:
    - باشه بابا. تو خوبی.
    من رو جدی نمی گرفت. نفس‌هام کش دارتر و پرصداتر می‌شد که اخطار داد:
    - نه نه نه. اصلا فکرشم نکن که دستت رو مشت کنی!
    واقعا هیچ جوره به من نمی‌باخت. هنوز دستم رو مشت نکرده بودم؛ اما شدیدا قصد این کار رو داشتم. چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و دستم رو از زیر ملحفه بیرون آوردم. با دست صورتم رو پوشوندم و صداش دورتر شده بود:
    - تموم که شد صدام کن!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و چهارم
    با صدای بسته شدن در، دستم رو برداشتم. هم عصبیم می‌کرد و هم کنارش به طرز عجیبی آروم بودم. خاصیتش بود، روی چهره‌م حال خوب می‌کشید. انگار که هم درد بود و هم درمون. لحظه‌هایی که باعث می‌شد طرح لبخندش رو دلبرانه تصور کنم. انگار واژه چشم‌هاش، به سمتم می‌دوید. اما می‌خواستم این بار، رویاهام رو محکم بچسبم. چشم‌هام رو روی‌هم گذاشتم. خیلی آروم. خیلی آروم.
    نگاهم به قطره‌های براق سِرُم بود و ماه از کنار پنجره، نور فاخرش رو پهن دیوار فرش شده با پوستر می‌کرد. آخرین قطره‌ها هم بدون لجبازی سرازیر شدن و وقت صدا کردنش بود. توی ذهنم برای صدا کردنش کلنجار می‌رفتم. پوست لبم از بس که بازی اعصابم شده بود، مرز خون رو نمایان می‌کرد. نگاهم دوباره به سِرُم افتاد و انتهای دریچه‌ای که به دستم متصل بود، رو به قرمز شدن می‌رفت. دهانم برای صدا زدنش باز نمی‌شد. گوشی رو از کنار بالشت برداشتم و صفحه رمز رو کنار زدم. روی شماره‌ای که باهاش بهم زنگ زده بود، مکث کردم. شستم برای این کار می‌لرزید؛ اما شماره رو گرفتم. چند بوقی خورد و وقتی که برداشت، تماس رو قطع کردم. انتظار داشتم که خودش بیاد.
    چند لحظه‌ای نگذشته بود که در اتاق باز شد. خودش بود. مثل میوه نایابی که توی فصل پیدا نیست، دیدنش رنگ دلخوشی به قلبم می‌داد. لبخند کمرنگم رو پنهون کردم و نزدیک‌تر شد. از کنار تخت عبور کرد و دست‌های ظریفش به سمت سِرُم رفت. همون طور که دریچه سِرُم رو می‌بست، لب زد:
    - نشنیدم که بخوای بِکَنمش!
    آروم سرم رو بالا گرفتم و گیج لب زدم:
    - چی؟!
    شالش رو روی سرش تنظیم کرد و چینی به بینی سرپایینش انداخت.
    - از اونجایی که نه من دکترتم و نه تو بیمارم، پس حداقل باید بگی لطفا! هوم؟
    مثل لباس گشادی که به تن نمی‌نشست، جدی بودن به شخصیتش نمی‌اومد. چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و دستم سمت سِرُم رفت. با سرفه کوتاهی من رو متوجه خودش کرد و دستم رو پس کشیدم.
    - اصلا فکر نکن که این کار رو کنی. فیلم زیاد می بینی نه؟ فکر نمی‌کنم. به قیافه‌ات که نمی‌خوره فیلم ببینی. شاید از داستان فیلم خوشت نیاد و بزنی تلوزیون رو بشکونی.
    با اینکه مدام دستم می‌انداخت؛ اما قهقه بلندش، سمفونی روح نواز خیالم بود. نمی‌دونم چه طور؛ اما من رو غرق این صدا می‌کرد. سکوت سایه انداز ذهنم شده بود که ادامه داد:
    - از اون جایی که نمی‌خوام خون روی در و دیوار اتاق بپاشه، خودم این کار رو می‌کنم. از طرفی درست نیست به آدمی که کمک نیاز داره کمک نکرد.
    ریزریز می‌خندید و نوک زبونم رو روی دندون‌هام کشیدم. قفسه سـ*ـینه‌م بالا و پایین می‌شد و باید خودم رو در برابرش کنترل می‌کردم. می‌دونستم که اذیت کردنم تبدیل به تفریحش شده. سِرُم رو با احتیاط از دستم بیرون آورد و رو به روم ایستاد.
    - کلا اهل تشکرم نیستی. عادیه.
    با سِرُم توی دستش، از در بیرون می‌رفت که به آرومی لب زدم:
    - ممنون!
    اونقدر آروم که خودم هم نشنیدمش. از در اتاق بیرون رفت و سرم رو به تاج فلزی تخت تکیه دادم. من برای از دست دادن و ندادنش، نمی‌جنگیدم. فقط برای کنارم موندنش انتظار می‌کشیدم. سرم رو از پشت، به تاج تخت زدم و صدای بم ایجاد شده‌اش آرومم می‌کرد. یک بار، دو بار، سه بار...
    فصل چهارم
    دو هفته‌ای از اومدنم به خونه پژمان می‌گذشت. از اون شب به بعد، خبری از شیوا نداشتم. خونه زیر آوار‌های سکوت، مدفون شده بود. پژمان که شیفت به شیفت سرکار و مادرش هم روضه می‌رفت. توی خونه‌ای پر از تلاطم سکوت، ساعت‌ها روی تخت می‌نشستم و خیره دیواری با لباس پوستر می‌شدم. مدام گوشیم رو چک می‌کردم و تماسی از شیوا نبود. این جا موندنم، عجیب من رو از خونواده‌م دور کرده بود. همون آدم‌هایی که زندگی رو به کامم تلخ کرده بودن.
    طبق معمول تازه از خواب بیدار شده بودم و ساعت حول و حوش یازده صبح، در حال گردش بود. در اتاق باز شد و فکر می‌کردم شیفت پژمان که گاهی زود تموم می‌شد، به پایان رسیده. قامت خم افتاده حاج خانوم، از در وارد شد. ملحفه رو کنار زدم و به اصطلاح درست نشستم. روبه‌روم ایستاد و چادر گلدار سفید و مشکیش رو تا پیشونی چروک نشسته‌اش کشوند. سری تکون دادم. این دو هفته، به این اتاق نمی‌اومد. شاید مثل همیشه برای تمیز کردن و بردن لباس‌های پژمان. یعنی اون قدرها با هم، هم‌صحبت نمی‌شدیم.
    امروز هم از همون روزهایی بود که روضه نرفته بود و همین باعث شده بود که از حضورش روبه‌روم، جا بخورم. لب‌هاش رو به هم فشار می‌داد و به چپ و راست نگاه می‌کرد. مدام پر چادرش رو جلوتر می‌کشید و انتهاش رو زیربغلش می‌زد. نگاهم به انگشتر فیروزه‌ای توی انگشت حلقه‌اش بود که صدای نازکش رو شنیدم:
    - بهتری انشالله؟!
    با این که گیجم می‌کرد؛ اما لب‌هام کمرنگ، طرح لبخند زد.
    - بله. خیلی بهترم.
    نفسی گرفت و کمی توی جاش جابه‌جا شد.
    - پس دیگه می‌تونی بری خونه‌اتون؟!
    جاخورده، سرم رو بلند کردم. انگار که کسی من رو از ارتفاعی پرتاب کرده بود. لب‌هام مثل ماهی بی آبی، باز و بسته می‌شد که دوباره چادرش رو روی سرش کشید.
    - پسرم. این مادر تو، روزی صد بار به خونه‌ی ما زنگ می‌زنه. باباتم که دیگه بچه‌م زیر دستشه، هی از حالت می‌پرسه. پدر و مادرت ارزش این همه قهر رو ندارن. چند بار اومدم باهات حرف بزنم، پژمان نذاشت. الان برای همینه که نیست من اومدم. پاشو برو خونه‌اتون. اونجا کلی خدمه و حشمه هستن که مواظبت باشن. پوسیدی توی این چهاردیواری. دو هفته‌ست همش روی این تخت خوابیدی. خدایی نکرده زخم بستر می‌گیری.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و پنجم
    از کدوم پدر و مادر حرف می‌زد. همون‌هایی که زندگیم رو روی آب ساخته بودن! همون‌هایی که بیست و شش سال درپوش روی زندگی کاه گلیم گذاشتن. آب دهانم رو به سختی لقمه سنگ شده‌ای، قورت می‌دادم که ادامه داد:
    - آخه منِ پیر زن که نمی‌تونم تو رو تر و خشک کنم. من تازه فهمیدم تو از بیمارستان یک‌سره اومدی اینجا. به ولای علی اگه می‌دونستم، همون روز نمی‌ذاشتم بیای. نمی‌شه که این همه قهر کنی. مادرت سوی چشم‌هاش رفت. برو خونه‌اتون. اگه موی سفیدم پیشت اعتبار داره برو!
    چیزی برای گفتن نداشتم و چشم‌های تیره‌م مدام دودو می‌زد. هیکل نسبتا وزن دارش رو تکونی داد.
    - راستش واسه یه چیز دیگه‌م اومده بودم. این پژمان به حرفم گوش نمی‌ده. تو ازش بخواه پیشنهاد دوستش رو قبول کنه.
    پژمان، دوست صمیمی جز من نداشت. حتما از همون دختری حرف می‌زد که اون روز گفت. به آرومی سر تکون دادم. شاید برای جبران محبت‌هاش کم بود. تمام این مدت طبق لیست برام غذا پخته بود، حتی نمی‌تونستم کلمه‌ای از خودم دفاع کنم. آروم سر تکون دادم.
    - همین کار رو می‌کنم.
    دو دستش رو رو به آسمون گرفت.
    - خدا ازت راضی باشه!
    خیره پشتی قرمز روبه‌روم بودم و حاج خانوم از اتاق بیرون رفت. چندباری صورتم رو با دست ماساژ دادم و نمی‌دونستم باید چی کار کنم. دلم نمی‌خواست به اون خونه برگردم؛ اما چاره‌ای نداشتم. چاره‌ای جز رقصیدن به ساز قسمت نداشتم و آذوقه صبر این پیر زن هم تموم شده بود. در اتاق با صدای تیزی باز شد و به تندی سر برگردوندم. چه خوب که این بار پژمان بود. بی‌ربط پرسیدم:
    - کارت زود تموم شده؟
    همون‌طور بی‌حواس، با لبخند نگاهش می‌کردم و با چهره‌ای بی تفاوت نزدیک‌تر شد. دستش رو توی جیب شلوار لی یخیش فرو برد و نگاهم به قد دیلاقش بود که صدای توگلوییش بلند شد:
    - نه. بابات من رو فرستاد تا بهت چیزی بگم.
    کمی توی جام جابه‌جا شدم و با شک پرسیدم:
    - بابام؟!
    تازه یادم اومد که پژمان از ماجرا خبری نداره. قلبم به شدت می‌کوبید و خیره به لب‌های پهن پژمان بودم که ادامه داد:
    - گفت خواهرت حالش خوب نیست. هر چه زودتر برگرد.
    شونه بالا انداخت و دستی پشت گردنش کشید. ضربان قلبم در حال بی‌ریتم شدن بود و با احتمال این که آنیتا باشه، پوزخندی زدم:
    - آنیتا همیشه برای جلب توجه این کار رو می‌کنه. مهم نیست.
    ابروهاش رو با هم به سمت پیشونیش کشوند و با باریک کردن لب‌هاش ادامه داد:
    - اما من حرفی از آنیتا نزدم. منظورم آدرینا بود.
    سرم با شتاب به سمتش برگشت و مثل فنر از جا پریدم.
    - چی؟! آدری چش شده؟! چی شده پژمان؟!
    به‌سمت پژمان هجوم بردم و دستم دو طرف بازوهای ماهیچه‌ایش نشست. بدون این که خم به ابرو بیاره، دست‌هام رو با دست‌هاش پایین آورد.
    - آروم باش! منم نمی‌دونم؛ به‌قرآن چیزی نشده!
    چه طور می‌تونستم آروم باشم. من برای رفتنم به خودم فکر کردم. من به اون بچه‌ای که وابسته‌م بود فکر نکردم. لب‌هام رو زیر دندون‌هام اسیر کردم و به سمت ساک کنار تخت رفتم. با برداشتنش، کلاه هودی سورمه‌ایم رو روی سرم کشیدم.
    - من می‌رم. بابت همه چیز ممنون. از حاج خانوم تشکر کن!
    پژمان بدون حرفی زیرلب چیز نامفهومی زمزمه می‌کرد که قبل از گرفتن دستگیره در، به سمتش برگشتم.
    - راستی، پیشنهاد این دخترِ رو قبول کن!
    با یک قدم بلند، خودش رو بهم رسوند و بازوم رو سمت خودش کشوند.
    - وایستا ببینم. حاج خانوم بهت گفته نه؟ به قرآن می‌دونی که اونقدر پیله‌م، اگه نگی نمی ذارم بری!
    جالب بود که کمی، فقط کمی اخم بین ابروهای نامرتبش جا گرفته بود. با این که از چهره‌اش چیزی هویدا نبود؛ آروم سر تکون دادم و دستم رو پس کشیدم.
    - چه فرقی می‌کنه کی گفته. پیشنهادش رو قبول کن تا بتونم محبت مادرت رو جبران کنم.
    عسلی‌هاش روی چهره‌م ثابت موند و مژه‌های افتاده‌اش روی هم قرار گرفت.
    - حتی به قیمت خراب شدن یه زندگی؟!
    نگاه کوتاهی به دست قفل شده‌اش انداختم و لب‌هام رو تر کردم. توی دلم «نه» زمزمه کردم و روی زبونم چیز دیگه‌ای نشست.
    - آره. به قیمت خوشحالی مادرت.
    از در اتاق بیرون رفتم و چشم‌هام رو روی هم فشار دادم. ساک مشکی رو روی دوشم گذاشتم. سرم رو پایین انداختم و از جیب هودیم، کیف پولم رو بیرون کشیدم. چند تراولی که داشتم رو بیرون آوردم. به سمت میز دایره‌ای و چوبی وسط هال کوچیک خونه رفتم و تراول‌ها رو روش، کنار گلدون سفالی جا دادم. مسیرم رو عوض کردم و به سمت در هال رفتم. همین که در رو باز کردم، سوز هفته آخر مهر، تنم رو به لرزه انداخت. بارون نمی‌بارید؛ اما هودی پوشیدن دیگه جایز نبود. دو هفته‌ای می‌شد که از خونه بیرون نرفته بودم. کتونی‌هام رو از جاکفشی کرم رنگ کنار در برداشتم و پوشیدم.
    در قهوه‌ای و سرما دیده‌ی حیاط رو باز می‌کردم که صدای پژمان از پشت سرم بلند شد:
    - می‌رسونمت. به‌قرآن دیگه نمی‌دونم از دستت چی‌کار کنم!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و ششم
    داخل ماشین نشستم. ماشین رو روشن کرد و سرم رو به پشتی صندلی تکیه زدم. همون طور که دور می‌گرفت گفت:
    - راستی بهزاد دوباره ناآروم شده. هی پرسید آراد کو، گفتم نیست رفته سفر خارجه. حالا که یک ماه می‌گذره، دوباره گیر داده. این کلا با تو کَل داره. آخرین باری که ازش بردی هنوز رو دَمش مونده می‌خواد تلافی کنه. به‌قرآن دیگه نمی‌تونم معطلش کنم! از ما دست نمی‌کشه.
    چشم‌هام رو بسته بودم و آروم نفس می‌کشیدم. دلم بی‌تاب آدرینا بود. تنها کسی که از جونم بیش‌تر دوستش داشتم. خودخواهی من باعث شده بود که ازش دور باشم. با زدن پژمان روی شونه‌م، چشم‌هام رو باز کردم.
    - حواست پی منه؟ شنیدی دیگه؟
    - اوهوم.
    دست چپم شروع به لرزیدن کرده بود و توی جیب هودیم، پنهونش کردم. دم در پارک کرد و ساک رو از روی پام برداشتم. با چند سرفه‌ای پیاده شدم. چه زود ده دقیقه گذشت. با تک بوقی که زد، از کنارم عبور کرد. من مونده بودم و خونه‌ای که بی‌رغبت بهش، نگاه مغمومم می‌چرخید. هوای سرد پائیزی رو به ریه‌های خسته‎م کشوندم و دستم سمت زنگ رفت. کنار ایستادم و دندون‌هام روی هم بی‌امون فشار وارد می‌کرد. دستم رو دوباره پایین آوردم و به سمت خیابون برگشتم. چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و زمزمه کردم:
    - به خاطرِ آدرینا.
    این بار زنگ سفید رو فشار دادم. صدای شاد زنی، توی آیفون پیچید:
    - بفرمایید؟
    حنجره‌م برای بیرون فرستادن این تار صوتی یاری نمی‌کرد. چونه‌م همچنان می‌لرزید و لب‌هام رو روی هم فشار دادم.
    - باز کن!
    انگار که صدام رو نشناخت و من هم صاحب این صدای شاد رو نمی‌شناختم. در با صدای تقی باز شد. تحمل این فرافکنی که درونم رو چنگ می‌زد، نداشتم. دست‌هام رو مشت کردم و در رو با پا باز کردم. وارد خونه شدم. نگاهم از سَرو غم گرفته به آسمون نیلی رسید. از سرامیک‌ها عبور کردم و چشمم به بوته‌ی جامونده از لاله‌عباسی‎‌ افتاد. دیگه خبری از بهشت رنگارنگشون نبود.
    به در شیشه‌ای رسیدم و اون طرف در، آه باید زودتر می‌شناختمش. معلومه که این صدای سرخوش، مهشید بود که آیفون رو برداشت. کتونیم رو از پام بیرون آوردم. بند ساک رو بیش‌تر مشت کردم و در شیشه‌ای رو کنار کشیدم. در با صدایی باز شد و مهشید اولین نفری بود که روبه روم، قرار گرفت.
    - به به پسر قشنگم. کجا بودی؟!
    به لبخند کجداری اکتفا کردم و تابی به موهای فر کرده‌اش داد. با بلوز طلایی و شلوار مشکی توی خونه می‌چرخید و پوزخند جای لبخندم نشست. حتما فرید خونه نبود. اصلا به من چه. من برای چیز دیگه‌ای اومده بودم. لب‌های پروتز شده‌اش رو برچید:
    - آذر گفته بود رفتی مسافرت؟ چه جالب که هم رفتنت و هم اومدنت رو دیدم. اصلا نبودی این خونه سوت و کور بود. حالا ولش، می‌گم تو می‌دونی آذر چشه؟
    حداقل می‌ذاشت از راه برسم. در رو پشتم بستم و به سمت پله‌ها حرکت می‌کردم که صدای خنده آنیتا و باران، تیری توی افکارم شد. پاهام ایستاد. سرم به سمت هال برگشت و آنیتا با دیدنم، توی جاش ایستاد. کنار اولین مبل از نرده ایستاده و همراه باران، نظاره‌گرم بود. دست باران رو توی دست‌هاش قفل کرد و با صدای کشدار بلندی ادامه داد:
    - دوباره برج زهرمار تشریف آورد. اصلا یک ماه ندیدمش به نبودنش عادت کردم.
    کشیده شدن آستین دورس صورتی آنیتا توسط دست باران، از نگاهم دور نموند. لقمه بغض، درست وسط نایم گیر کرده بود و دندون‌هام روی هم از ساییده شدن در حال متلاشی بود. نگاهم رو از تاب موهای بلندش گرفتم و یاد حرف شیوا افتادم. همون حرفی که می‌گفت دوست دارم همه اطرافیانم راجع‌به من این فکر رو داشته باشن. پس وقتی آنیتا با اون چشم‌های بادومی قهوه‌ای ریز شده‌اش نگاهم می‌کرد، هنوز نمی‌دونست که این برج زهرمار خیلی وقته از زندگیشون رفته.
    چشم‌هام توی خونه چرخید و به تابلوی بزرگ عکس خونوادگیشون رسید. هنوز هم سرجاش بود. نفس عمیقی گرفتم و سرمای بیرون باعث شده بود به سرفه بیوفتم. با شروع سرفه‌هام، شخصی از آشپزخونه بیرون اومد. آویزهای جمع شده در آشپزخونه رو کنار زد و نزدیک‌تر شد. کسی که عسلی‌هاش، با بلند کردن سرم شروع به دودو زدن کرده بود. رنگ شرابی موهاش، در حال ریشه زدن بود و چهره‌اش گرفته‌تر از همیشه، با صدای لرزونش همراه شد:
    - آراد!
    با برگشتن سر مهشید به سمتش، دستش رو از روی لب‌هاش پایین آورد و خودش رو جمع و جور کرد.
    - اومدی پسرم؟
    زبونم رو روی دندون‌هام کشیدم و بازدمم رو بیرون فرستادم. جوابی نداشتم. می‌دونستم برای حفظ ظاهر این کار رو می‌کنه؛ اما من همدستش نبودم. به سمت پله‎ها رفتم و دلم نمی‌خواست با کسی هم صحبت بشم. به سمت اتاق آدرینا رفتم و در اتاق رو به آرومی باز کردم. اتاقش با کاغذ دیواری سیندرلا، خالی از حضورش بود. دوباره به تخت صورتی و پر عروسکش که کنار در بود نگاه انداختم. کنج این سایه تاریک، جای عزیزترین کسم خالی بود. باید روی این تاب وسط اتاق می‌نشست و بازی می‌کرد. با آه، در سفید اتاق رو بستم و به سمت اتاق خودم برگشتم. دستگیره‌اش رو پایین فرستادم و وارد اتاق شدم. باورم نمی‌شد. جسم نحیفش روی تختم بود. باید به جای خوابیدن، می‌اومد و پاهام رو بغـ*ـل می‌کرد. دلم هری پایین ریخت و ساک از دستم پاین افتاد. در رو بستم و به سمت تخت وسط اتاق رفتم. همه چیز اتاق مثل همیشه بود. چه قدر این تخت دونفره برای تنش بزرگ بود.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و هفتم
    کنارش روی تخت نشستم و روی موهای پریشونش دست کشیدم. چه‌قدر دلتنگ این صورت مظلومش بودم. این صورت گرد و سفیدش. دلم می‌خواست چشم‌های مثل فندقش رو باز می‌کرد. چتری‌هاش رو از روی پیشونی کوچیکش کنار می‌زدم که دست‌های نرمش، روی دست‌های بزرگم نشست. حلقه اشک، با نامردی توی چشم‌هام جا گرفت. قطره اشکی از چشم چپم چکید و صدای گرفته‌اش شنیده شد:
    - اومدی داداشی؟!
    همون‌طور که سر تکون می‌دادم، جواب دادم:
    - آره جون داداش. اومدم. به خاطر تو اومدم.
    بی‌حال و بی‌رمق، چشم‌هاش رو تا نیمه باز کرد.
    - دیگه نرو. پیشم بخواب.
    صورتم از درد، مثل کاغذی مچاله شده بود و لب‌هام بی‌وقفه می‌لرزید. ملحفه سورمه‌ای رو کنار زدم و کلاه هودی رو از سرم برداشتم. کنارتر رفت و سرم رو روی بالشت گذاشتم. موهاش بوی بهارنارنج می‌داد. از همون‌ها که شکوفه امید رو توی دلم زنده می‌کرد. چشم‌هاش رو بست و به سمتم برگشت.
    - ب غلم کن. اونقدر محکم که نفسم درنیاد.
    تا کی می‌تونستم این بغض سرکش رو توی حلقم زندانی کنم. آخر یه روزی منهدمم می‌کرد. تازه می‌فهمم که جای خالیش تبدیل به لخته خونی شده بود. لخته‌ای از جنس دلتنگی. تپش قلبم با سبقت می‌زد و فکرم از آینده خالی بود. دست چپم رو دراز کردم و بالشت رو آروم از زیر سرش برداشتم. چشم‌هاش رو دوباره باز کرد و با ابرو، به بازوم اشاره زدم.
    - بالشت خودت.
    لب‌های کوچیک و غنچه‎ایش؛ کم‌کم از هم باز شد و تک خنده‌ای کرد.
    - آخ جون. عاشقتم داداشی. داشتم بدون تو می‌مردم.
    تنم اسیر رعشه‌ای لرزید و انگشتم رو روی لبش گذاشتم.
    - خدانکنه قلب داداش! بخواب که دیگه هیج‌جا نمی‌رم. تو فقط خوب شو!
    بیش‌تر خودش رو بهم چسبوند و دستم رو دور کمر نسبتا پرش انداختم. چشم‌هام رو بستم و قطره اشک سمجی، دوباره روی صورت پر ریشم افتاد. بی‌نظمی این کلاویه بی‌ریتم، دلیلی جز دلتنگی نداشت. بینیم رو پرصدا بالا کشیدم و سعی کردم از این لحظات شیرین، به‌درستی استفاده کنم.
    چشم‌هام رو آروم از هم باز کردم و سه چراغ بالای سرم روشن بود. با دو انگشت اشاره و وسط دست راستم، چشم‌هام رو می‌مالوندم که با پایین رفتن تشک تخت، کسی کنارم نشست. به سمت راست برگشتم و دیدن فرید با اون لبخند بزرگ همیشگیش، باعث شد چشم‌هام رو دوباره ببندم. صدای خاص و پرصلابتش، توی گوشم پیچید:
    - انقدر از دیدنت خوشحال شدم، انقدر حالم خوبه که از نگاه به صورتت سیر نمی‌شم. ممنونم که برگشتی!
    اگه یک ماه و نیم پیش بود، دلم قرص می‌شد و حالم چندین برابر خوب؛ اما فرید هم سال‌ها این موضوع رو پنهون کرده بود. با این که توی نقش پدریش خوب بود؛ اما دیگه نمی‌تونستم به کسی اعتماد کنم. این کاغذ مچاله شده، هیچ جوره صاف نمی‌شد. آروم چشم‌هام رو باز کردم و خودم رو بالا کشیدم. تکیه زده به تاج تخت نشستم و ابروهای پهنم سوار پیشونی استخونیم شد.
    - من به خاطر آدرینا این جام؛ وگرنه می‌دونی که جای بخشش ندارین.
    دستی به پرفسوری‌های برفیش کشید و با سر تایید کرد.
    - می‌دونم. همین هم خوبه. اصلا به هر دلیلی که اومدی، من خوشحالم. آدرینا رو نگم که از روی این تخت بلند شده. باورت می‌شه، رفته توی آشپزخونه غذا بخوره. دختر شکموی من، چندین وقته که خوب غذا نمی‌خورد؛ اما امروز با میـ*ـل...
    دست‌هام کنار تنم مشت شد و فرید داشت زیاده روی می‌کرد. من نمی‌تونستم این حجم از بغض رو تحمل کنم. اصلا دردی بود که لای پیچ وخم مغزم می‌پیچید. با صدای نیمه گرفته‌ای وسط حرفش، از دهانم پرید:
    - بسه فرید!
    مردمک چشم‌هاش لرزید و توی صورتم دقیق شد. لب‌های پهنش نیمه باز مونده بود و من هم دست کمی از صورت متعجب فرید نداشتم. همیشه از دهانم می‌پرید. به خودم قول داده بودم که مثل راز، فقط بین ناخودآگاهم بمونه؛ اما نشد. لب‌هام چند باری باز و بسته شد و نتونستم لغتی برای این وضعیت پیدا کنم. اولین بار بود که حلقه اشک توی چشم‌هاش رو می‌دیدم. رقـ*ـص اشکی که بدون آهنگ، اجرا می‌کرد. حتی زمانی که از این خونه می‌رفتم، این حال رو نداشت. انگار که تمام امیدش رو به یک باره از دست داده بود. تحمل غم چشم‌های مشکیش رو نداشتم. نگاهم رو ازش دزدیم و صدای با ابهتش، این بار ضعیف‌تر ادا شد:
    - من بی‌خودی امیدوار بودم. تو حق داری.
    از روی تخت بلند شد و چشم‌هام سمت هیکل چهارشونه‌اش چرخید. لب‌هام رو روی هم فشار می‌دادم و دلم نمی‌خواست با این که قلبم رو شکوندن، قلبش رو می‌شکوندم؛ حداقل فرید نه. کمی به اطراف نگاه انداخت و طبق عادت، دستی به بافت قهوه‌ایش کشید.
    - به‌هرحال، اگه دوست داری مثل یه غریبه رفتار کن؛ اما بمون. این جا بمون! همه بهت نیاز داریم.
    چشم‌هام رو بستم و از این که توی هر شرایطی انقدر آدم خوبی بود، ناراحتم می‌کرد. قلبم جریحه‌دار می‌شد و با صدای در، دیدم که با شونه‌ای افتاده، بیرون رفت. با دست، صورت عرق نشسته‌م رو پوشوندم. ای‌کاش جور دیگه‌ای می‌شناختمش! ای‌کاش پدر واقعیم بود و می‌تونستم مثل سابق، از ته دل و با تمام وجود بغلش کنم!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سی و هشتم
    با کنار زدن ملحفه سورمه‌ای، از تخت پایین اومدم. کرخت‌تر از زمانی بودم که توی خونه پژمان سپری شد. درست زمانی که این تلپاتی در حال شکل گیری بود، صدای گوشیم بلند شد. با چرخیدن دور خودم، دنبال موبایل می‌گشتم که روی پاتختی کنار تخت دیدمش. شماره پژمان بود که روی صفحه دیده می‌شد. گوشی رو برداشتم و تماس رو برقرار کردم. صدای توگلوییش توی گوشی پیچید:
    - احوال آقای خاص.
    از همون دسته آدم‌هایی بود که از دست انداختن دیگران لـ*ـذت می‌برد. چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و کوتاه گفتم:
    - چی می‌گی؟
    به تندی جواب داد:
    - خاصی دیگه. تا من یادت نکنم؛ یادی نمی‌کنی. پس در نتیجه خاص محسوب می‌شی. اما برای چیز دیگه‌ای زنگ زدم...
    دست چپم رو آروم به کمرم زدم و این بار من میون حرفش پریدم:
    - باز بهزاد؟!
    تک خنده‌ای کرد و ادامه داد:
    - نه. اون که بهش گفتم فردا می‌ریم. می‌خواستم بپرسم که تو پولی توی خونه ما جا نذاشتی؟!
    چشم‌های گردم، مثل موج در حال شکلگیری، درشت‌تر شد و با کمی مکث ادامه دادم:
    - نه. من پولم کجا بود؟! مگه چی شده؟!
    «اوهوم» ای زمزمه کرد و بینیم رو بالا کشیدم. می‌دونستم گیرتر از این حرف‌هاست که ادامه داد:
    - گفتم شاید احیانا تو چند تا تراول نو روی میز هال، زیر گلدون سفالی گذاشتی.
    چه قدرم دقیق آدرس داد. نفس پر صدایی از سـ*ـینه‌م بیرون فرستادم و کمی صورتم رو مچاله کردم.
    - نمی‌دونم. من که خونه‌اتون اومدم پولی نداشتم.
    خنده آروم و ریزش رو شنیدم.
    - آخه غیر از تو کسی خونه‌امون نیومده. حاج خانوم که روحشم بی‌خبر بود، منم که برای آلزایمر گرفتن یکم جوونم. گفتم اگه کار توئه که بدونی کارت زشته. ما به این پول‌ها نیازی نداریم.
    گوشی رو به دست چپم دادم و به سمت در اتاق که درست رو به روم بود رفتم. می‌شناختمش. آدمی نبود که از کسی قرض کنه یا این که دستش رو جلوی کسی دراز کنه. از در بیرون رفتم و برای این که به غرورش لطمه نخوره، توپ رو توی زمین خودش انداختم.
    - من بهت می‌گم نره تو می‌گی بدوش؟! می‌گم من پول نداشتم و توأم این رو می‌دونستی. چه لزومی داره هی اصرار کنی و من بگم که پول من نیست. چرا هی باید این بی پولیمون رو توی سرم بزنی آخه؟
    تن صدام که بالا رفت، پا پس کشید.
    - باشه بابا. به‌قرآن قصدم این نبود! آقا من فعلا معرکه رو ترک می‌کنم. فردا می‌بینمت.
    بدون خداحافظی قطع کرد و با لبخند کمرنگی سوار لب‌هام، گوشی رو توی جیب هودیم گذاشتم. برای دیدن آدرینا، از پله‌ها پایین اومدم. همین که می‌خواستم به سمت راست برای رفتن به آشپزخونه زیرپله متمایل بشم، صدای خنده آنیتا از پشت سرم بلند شد. از سرشونه نگاهی انداختم و از سمت چپم، روبه روم قرار گرفت. دست به‌سـ*ـینه، سرتا پا، با چشم‌های بادمی قهوه‌ایش، نگاهی انداخت. لب‌های نازکش که براقیتش رو مدیون برق لب بود، رو غنچه کرد.
    - اصلا شبیه به کسایی نیستی که تازه از بیمارستان اومدن ها!
    می‌دونستم اگه کینه‌ای توی دلش لونه کنه، خراب کردن این لونه راحت نیست. فقط به خاطر آدرینا؛ وگرنه مجبور نبودم که صورت رنگ پریده از سفیدیش رو جلوی چشم‌هام تحمل کنم. لب‌هام رو تر کردم و خودش می‌دونست که اگه جوابی بدم، اشک‌های دَم مَشکش، بیرون می‌زنن. برای جواب دادن بهش، چینی به بینی استخونیم انداخته بودم که صدای عشـ*ـوه‌دار باران بهم رسید:
    - آنیتا چی کارش داری خب. این آقا هنوز یاد نگرفته با یه خانوم چه‌طور رفتار می‌کنن.
    ابروهای پهنم، به بالاترین حد پیشونیم صعود کرد و با لحن متمسخری جواب دادم:
    - راستش شنیده بودم که گربه‌های وحشی باهم حمله می‌کنن، پس درسته.
    حلقه اشک، مثل همیشه توی چشم‌های آنیتا چرخید و باران که کمی بی‌جرأت‌تر از آنیتا بود، لب‌های گوشتی و کوچکش رو زیر دندون‌های ریزش کشوند. تمام جرأتش از حضور آنیتا بود و بدون اون، مثل شیر زخم خوره فقط نگاه می‌کرد. آنیتا که برای خالی کردن حرصش، دست به گریبان انقباض عضلات فکش بود، محکم ادا کرد:
    - بی‌شعور!
    به تکون دادن سرم اکتفا کردم و با خنده حرص‌دراری، راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم. هنوز بوی عطر باران، با ملایمت وارد ریه‌هام می‌شد. عطری که خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم. چرا نمی‌توسنتم این عطر رو از ناخودآگاهم بیرون کنم. تمام سلول‌های خاکستری مغزم، گرفتار غشای شک بودن. توی همین لحظه آدرینا از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدنم، پاهام رو بغـ*ـل گرفت. آذر که تکیه زده به کانتر رو به روی در، پشت میز دست به‌سـ*ـینه بود، با دیدنم، عضلات صورتش رو شل کرد. آذری که پا توی آشپزخونه نمی‌ذاشت، از وقتی که اومده بودم این جا بود. انگار میونش با گلی جوش خورده بود که درست توی امتداد کانتر، به سمت ته آشپزخونه، گلی در حال پوست گرفتن سیب زمینی‌ها بود.
    خم شدم و جثه کوچیک آدرینا رو بغـ*ـل گرفتم. انگار تمامی حس‌های بد از تنم به بیرون تراوش کرد و حس سبک بالی داشتم. چشم‎هام رو بسته بودم و موهای عسلی رو بو می‌کشیدم که ازم فاصله گرفت.
    - بغلم کن! از آخرین باری که بغـ*ـل کردی یاد نیست.
    با این که توی آستانه شش سالگی بود؛ اما هنوز جمله‌بندی‌هاش مشکل داشت. لبخند پرلعابی روی لب‌های پهنم نشست و آذر، با دو از آشپزخونه بیرون اومد. هنوز هم شال مشکی دور شونه‌هاش سنگینی می‌کرد و با اخطار، سمت آدرینا خم شد.
    - من به شما چی گفته بودم؟ چرا گوش نمی‌دی آدرینا خانوم؟! یادته باهم کلی صحبت کردیم؟ داداشت...
     
    آخرین ویرایش:
    بالا