- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست بیست و نهم
طبق انتظارم، بدون تغییری توی چهرهاش، بهم زل زده بود. خم شد و ابر رو از روی زمین برداشت. آستین پیراهن مردانه راهراهش رو که دستخوش بیرنگی شده بود، بالا زد. حکم آتشفشان فعالی رو داشتم که شروع به فعالیت کرده بود. فکم از بیتفاوتیش میلرزید و با شکستن سکوت، من رو غافلگیر کرد.
- ما کسی رو نفروختیم، امانت هم ندادیم. ما بچهای که قسمتمون نبود رو ازش گذشتیم. از اون روز به بعد هم بچهای نداریم. شناسنامه من و زنم پاکه آقا آراد.
علنا من رو نادیده میگرفت! من انتظار همدردی و پشیمونی هم نداشتم. لبم از شدت این بی چشم و رویی زیر چنگال دندونهام، به مرز خون رسیده بود. قطره اشکی بی اجازه، از چشم چپم سقوط کرد و به سرعت، دستم رو جلوی دهانم گرفتم. رو برگردوندم و شروع به شستن ماشین کرد. انگار نه انگار که من حضور داشتم. باید از این هوای آلوده به درد خلاص میشدم. به سمت در پا گرد کردم و تک سرفهای از دهانم پرید.
زیر درخت سرو ایستادم و دست راستم رو بهش تکیه زدم. نفس نفس میزدم و هنوز هم برام مثل خواب بود. خاطرات مثل لقمهای گیر کرده به حلقم، با بغض توی گلوم هضم نمیشد. کمرم زیر این بار خم شده بود و به زور، قد علم کردم. بینیم رو بالا میکشیدم که توجهم به پاک مشکی روی زمین افتاده جلب شد.
با احتیاط، خم شدم و پاکت رو از روی زمین برداشتم. پاکت مستطیلی مشکی رو باز کردم و برگه سفید داخلش رو بیرون کشیدم. باز هم خالی بود. این سومین پاکتی بود که میدیدم. برای اولی بیخیالی طی کردم و برای دومی که دست فرید دیدم، فراموشی؛ اما این، باز هم تکرار شد. گردباد هیجان، معدهم رو بهم میپیچوند. این بار، برخلاف بار قبل، پاکت رو به بینیم نزدیک کردم. خیلی خفیف، بوی عطر شیرینش رو استشمام کردم. ازدیاد بزاق دهانم رو فراموش و در صندوق پستی رو باز کردم. طبق معمول خالی بود. هنوز نگاه پریشون و به ظاهر ترسیده فرید یادم بود. حتما میدونست چه کسی پشت این پاکتهاست. به نظر بازی مزخرفی میاومد. انگشتهام رو روی لبهام کشیدم. پاکت رو توی صندوق انداختم و درش رو بستم. من دیگه جزئی از این خانواده نبودم که بخوام نگران کسی باشم.
در حیاط رو باز کردم و پا به خیابون پرتردد گذاشتم. ساک رو به دست راستم دادم و نفسی گرفتم. در بسته شد و گوشیم رو از جیب هودیم بیرون کشیدم. شماره پژمان رو گرفتم و بعد از چند بوق برداشت:
- بله؟
باز هم شماره ناشناس دیده و متشخص شده بود. صدام رو صاف کردم:
- منم آراد.
انگار که چیزی زیرلب زمزمه کرد و متوجه نشدم. با صدای بم شدهای ادامه داد:
- چه عجب! بعد از یک ماه یاد ما کردی. حتی نذاشتی بیام ملاقاتت. گفتم ازت نمیپرسم؛ اما اینم نگفتم که بیخیال این کارت میشم. به قرآن خیلی ازت شکارم.
پوفی کشیدم و پیشونیم رو با نوک انگشتهای بیرون زده از بند ساک، خاروندم.
- باشه. حق داری. میشه بیای دنبالم؟!
- آها! پس واسه همین یاد من کردی. مگر این که دستم بهت نرسه. تا دو مین دیگه اونجام.
لبخند کمرنگی روی لبم سوار شد و خودش تماس رو بی خداحافظی قطع کرد. دلخوریهاش هم دلخوری نبود. داشتم گوشی رو توی جیبم میچپوندم که جوک سفیدی زیرپام ترمز زد. با خاموش شدن موتور ماشین، مهشید هم از در راننده پیاده شد. چشمهام رو روی هم فشار دادم و به سمت دیگهای نگاه انداختم. صدای تقتق پاشنههای بلندش، طنینانداز فضا بود. با دیدنم، عینک آفتابی بزرگش رو که توی هوای ابری نثار صورت کوچیکش کرده بود، پایین آورد.
- پسر قشنگم، چه خوب که سرپا میبینمت. خداروشکر!
لبخند کج و کولهای به روش زدم و نزدیکتر شد. لبهای تازه پروتز کرده بی رنگش رو جلو فرستاد.
- عزیزم. اگه میدونستم اومدی حتما به بارانم میگفتم بیاد. اوم. خیلی رنگ و روت باز شده.
دستش با صدای جیرینگ جیرینک دستبند طلاییش، به سمت بازوم میرفت که با جاخالی کوچیکی، کنار کشیدم.
- هنوز کامل بهبود پیدا نکردم. به عوامل محیطی آلرژی دارم.
بعد از ریز کردن چشمهای درشت مشکیش، ابروهای قهوهای روشن هاشور زدهاش به بالا راهی شد.
- اوهوم. همین که دوباره میبینمت خوبه. باران کلاس گیتار بود و خواهرات هم که عاشق باران، با هم رفته بودن.
من حتی ازش سوالی نپرسیدم که بخواد تعریف کنه. به تکون دادن سرم اکتفا کردم و نگاهش سمت ساک توی دستم سُر خورد. کمی سمت دستم خم شد:
- جایی میری؟!
سرش رو بالا گرفت و با چشمهای درشت شدهاش، محکومم میکرد. دلم میخواست جوری جوابش رو میدادم که دیگه کنجکاو زندگی کسی نباشه. پوزخندی روی لبم نقش بسته بود که صدای بوق ماشین سمند روبهروم، من رو از ادامه منصرف کرد. بی اعتنا به ابروهای بالا رفتهاش، به سمت ماشین پژمان رفتم. در ماشین رو باز کردم و داخل فضای گرم ماشین شدم. پژمان قد چنارش رو خم کرده و از توی آیینه موهاش رو سر و سامون میداد. آخرین دست رو هم به موهای دم اسبیش کشید و تازه متوجه من شد.
- سلامم که نمیکنی. این زن همون مهشید جونتونه که دخترش...
ساک رو زیر پام گذاشتم و نگاه سنگینم، خیره رو به رو بود. لبهام رو تر کردم:
- فقط برو.
طبق انتظارم، بدون تغییری توی چهرهاش، بهم زل زده بود. خم شد و ابر رو از روی زمین برداشت. آستین پیراهن مردانه راهراهش رو که دستخوش بیرنگی شده بود، بالا زد. حکم آتشفشان فعالی رو داشتم که شروع به فعالیت کرده بود. فکم از بیتفاوتیش میلرزید و با شکستن سکوت، من رو غافلگیر کرد.
- ما کسی رو نفروختیم، امانت هم ندادیم. ما بچهای که قسمتمون نبود رو ازش گذشتیم. از اون روز به بعد هم بچهای نداریم. شناسنامه من و زنم پاکه آقا آراد.
علنا من رو نادیده میگرفت! من انتظار همدردی و پشیمونی هم نداشتم. لبم از شدت این بی چشم و رویی زیر چنگال دندونهام، به مرز خون رسیده بود. قطره اشکی بی اجازه، از چشم چپم سقوط کرد و به سرعت، دستم رو جلوی دهانم گرفتم. رو برگردوندم و شروع به شستن ماشین کرد. انگار نه انگار که من حضور داشتم. باید از این هوای آلوده به درد خلاص میشدم. به سمت در پا گرد کردم و تک سرفهای از دهانم پرید.
زیر درخت سرو ایستادم و دست راستم رو بهش تکیه زدم. نفس نفس میزدم و هنوز هم برام مثل خواب بود. خاطرات مثل لقمهای گیر کرده به حلقم، با بغض توی گلوم هضم نمیشد. کمرم زیر این بار خم شده بود و به زور، قد علم کردم. بینیم رو بالا میکشیدم که توجهم به پاک مشکی روی زمین افتاده جلب شد.
با احتیاط، خم شدم و پاکت رو از روی زمین برداشتم. پاکت مستطیلی مشکی رو باز کردم و برگه سفید داخلش رو بیرون کشیدم. باز هم خالی بود. این سومین پاکتی بود که میدیدم. برای اولی بیخیالی طی کردم و برای دومی که دست فرید دیدم، فراموشی؛ اما این، باز هم تکرار شد. گردباد هیجان، معدهم رو بهم میپیچوند. این بار، برخلاف بار قبل، پاکت رو به بینیم نزدیک کردم. خیلی خفیف، بوی عطر شیرینش رو استشمام کردم. ازدیاد بزاق دهانم رو فراموش و در صندوق پستی رو باز کردم. طبق معمول خالی بود. هنوز نگاه پریشون و به ظاهر ترسیده فرید یادم بود. حتما میدونست چه کسی پشت این پاکتهاست. به نظر بازی مزخرفی میاومد. انگشتهام رو روی لبهام کشیدم. پاکت رو توی صندوق انداختم و درش رو بستم. من دیگه جزئی از این خانواده نبودم که بخوام نگران کسی باشم.
در حیاط رو باز کردم و پا به خیابون پرتردد گذاشتم. ساک رو به دست راستم دادم و نفسی گرفتم. در بسته شد و گوشیم رو از جیب هودیم بیرون کشیدم. شماره پژمان رو گرفتم و بعد از چند بوق برداشت:
- بله؟
باز هم شماره ناشناس دیده و متشخص شده بود. صدام رو صاف کردم:
- منم آراد.
انگار که چیزی زیرلب زمزمه کرد و متوجه نشدم. با صدای بم شدهای ادامه داد:
- چه عجب! بعد از یک ماه یاد ما کردی. حتی نذاشتی بیام ملاقاتت. گفتم ازت نمیپرسم؛ اما اینم نگفتم که بیخیال این کارت میشم. به قرآن خیلی ازت شکارم.
پوفی کشیدم و پیشونیم رو با نوک انگشتهای بیرون زده از بند ساک، خاروندم.
- باشه. حق داری. میشه بیای دنبالم؟!
- آها! پس واسه همین یاد من کردی. مگر این که دستم بهت نرسه. تا دو مین دیگه اونجام.
لبخند کمرنگی روی لبم سوار شد و خودش تماس رو بی خداحافظی قطع کرد. دلخوریهاش هم دلخوری نبود. داشتم گوشی رو توی جیبم میچپوندم که جوک سفیدی زیرپام ترمز زد. با خاموش شدن موتور ماشین، مهشید هم از در راننده پیاده شد. چشمهام رو روی هم فشار دادم و به سمت دیگهای نگاه انداختم. صدای تقتق پاشنههای بلندش، طنینانداز فضا بود. با دیدنم، عینک آفتابی بزرگش رو که توی هوای ابری نثار صورت کوچیکش کرده بود، پایین آورد.
- پسر قشنگم، چه خوب که سرپا میبینمت. خداروشکر!
لبخند کج و کولهای به روش زدم و نزدیکتر شد. لبهای تازه پروتز کرده بی رنگش رو جلو فرستاد.
- عزیزم. اگه میدونستم اومدی حتما به بارانم میگفتم بیاد. اوم. خیلی رنگ و روت باز شده.
دستش با صدای جیرینگ جیرینک دستبند طلاییش، به سمت بازوم میرفت که با جاخالی کوچیکی، کنار کشیدم.
- هنوز کامل بهبود پیدا نکردم. به عوامل محیطی آلرژی دارم.
بعد از ریز کردن چشمهای درشت مشکیش، ابروهای قهوهای روشن هاشور زدهاش به بالا راهی شد.
- اوهوم. همین که دوباره میبینمت خوبه. باران کلاس گیتار بود و خواهرات هم که عاشق باران، با هم رفته بودن.
من حتی ازش سوالی نپرسیدم که بخواد تعریف کنه. به تکون دادن سرم اکتفا کردم و نگاهش سمت ساک توی دستم سُر خورد. کمی سمت دستم خم شد:
- جایی میری؟!
سرش رو بالا گرفت و با چشمهای درشت شدهاش، محکومم میکرد. دلم میخواست جوری جوابش رو میدادم که دیگه کنجکاو زندگی کسی نباشه. پوزخندی روی لبم نقش بسته بود که صدای بوق ماشین سمند روبهروم، من رو از ادامه منصرف کرد. بی اعتنا به ابروهای بالا رفتهاش، به سمت ماشین پژمان رفتم. در ماشین رو باز کردم و داخل فضای گرم ماشین شدم. پژمان قد چنارش رو خم کرده و از توی آیینه موهاش رو سر و سامون میداد. آخرین دست رو هم به موهای دم اسبیش کشید و تازه متوجه من شد.
- سلامم که نمیکنی. این زن همون مهشید جونتونه که دخترش...
ساک رو زیر پام گذاشتم و نگاه سنگینم، خیره رو به رو بود. لبهام رو تر کردم:
- فقط برو.
آخرین ویرایش: