رمان سفر بخیر اسکای | صالحه فروزش نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

Last Angel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/17
ارسالی ها
132
امتیاز واکنش
381
امتیاز
226
محل سکونت
یک گوشه از غرب ایران
لباس‌هایم را کندم و دمای آب را تنطیم کردم و خودم را به دست‌های نوازشگرش سپردم.
کناره‌های شکمم بر اثر ضربات امید کبود شده بود، کسی که نفسش را گرفتم.
به موهایم مقداری شامپو زدم و ماساژشان دادم.
خیلی از آن روزی که برای رفتن به قرار خواستگاری شوق و ذوق داشتم و نزدیک بود زیر دوش حمام آواز بخوانم نگذشته بود، اما زندگی‌ام آنچنان تغییر کرده بود که باور نمی‌کردم این من زخمی و رنجور، همان من سابق باشد.
از آنجایی که عادت داشتم صورتم را جلوی آیینه بشورم، روبه‌روی آیینه افقی بزرگ قرار گرفتم و چسب روی صورتم را کندم.
یک زخم نسباتا عمیق با طول تقریبا پنج سانت روی گونه‌ام ایجاد شده بود که واقعا دلم را به درد می‌آورد.
آهسته لیف را روی صورتم کشیدم و سعی کردم کبودی زیر چشم چپم را نادیده بگیرم.
در همین گیر و دار‌، چشمم به لکه کوچک سبز رنگی افتاد که بر روی استخوان ترقوه سمت راستم جاخوش کرده بود.
اخم ظریفی کردم و بر رویش لیف کشیدم، اما پاک نشد.
چند بار این کار را تکرار کردم و هر دفعه‌هم بی‌فایده بود.
مطمئنا کبودی نبود، چون یک دایره مشخص و کوچک، درست به اندازه یک سکه صد تومانی بود.
ناچارا شانه‌ای بالا انداختم و پس از اتمام استحمام، لباس‌هایم را پوشیدم و بیرون رفتم.
شکمم از شدت گرسنگی به قار و قور افتاده بود.
بدون این که کوچک‌ترین توجهی به بقیه بکنم، به سمت آشپزخانه رفتم و در یخچال را گشودم.
تنها چیزی که در آن یخچال به چشم می‌خورد، چند عدد سوسیس، خیار شور و گوجه بود و از قرار معلوم بقیه ناهارشان را خورده بودند.
شانه‌ای بالا انداختم و مواد را برداشتم.
در یکی از کابینت‌ها ماهیتابه‌ای پیدا کردم و آن را روی اجاق گاز صفحه‌ای گذاشتم و سوسیس‌ها را خرد کردم و به همراه روغن در آن ریختم.
آشپزخانه، درست در سمت چپ سالن واقع شده بود و با یک پله به پایین‌، از پذیرایی جدا می‌شد.
کوچک و نقلی بود و جز یک یخچال و ماشین لباسشویی وسیله دیگری به چشم نمی‌خورد.
سینک دو قلوی نقره‌ای رنگ کنار یخچال بود و در کنار سینک نیز گاز قرار داشت.
کابینت‌هاهم که تعدادشان زیاد نبود، از جنس ام‌دی‌اف و به رنگ قهوه‌ای بودند.
سوسیس‌ها سرخ شدند و من پس از گشتن بسیار، از کابینت زیر گاز، پلاستیک نان‌ها و سفره را خارج کردم و چهار زانو روی زمین نشستم.
بسم‌اللهی گفتم و مشغول خوردن شدم.
لقمه اول به دوم نرسیده، علی وارد آشپزخانه شد و برای خودش یک لیوان آب ریخت.
صلاح دیدم از او درباره آن لکه عجیب بپرسم.
بنابراین صدایش زدم:
- علی!
لیوان آب بر لبانش خشک شد. آهسته آن را پایین آورد و توی سینک گذاشت.
کجنکاو نگاهم کرد و گفت:
- بله؟
- می‌شه یک دقیقه بشینی؟
روبه‌رویم آن طرف سفره نشست.
با این که خیلی خجالت می‌کشیدم، اما بنا را بر محرم بودن دکتر گذاشتم و یقه‌ام را از کنار مقداری به سمت پایین کشیدم و شالم را بالا دادم.
ضمن این کار گفتم:
- احیانا تو می‌دونی این چیه؟!
بر روی لکه دقیق شد و بعد از یکی _دو ثانیه رنگش پرید.
متعجب پرسید:
- این چطور... آخه این... می‌دونی خب...
یک تای ابرویم را بالا فرستادم و گفتم:
- این؟
بازدمش را با صدا بیرون فرستاد و با انگشت شست و سبابه‌اش، چشمانش را فشرد.
سپس به من خیره شد و گفت:
- ببین فقط هول نکن باشه؟ آخه من نمی‌دونم چرا هرچی بلاست سر تو نازل می‌شه؟
چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
- می‌گی چی‌شده یا نه؟
با نگرانی دهان گشود:
- این یک نوع انگله که فقط توی سازمان پرورش داده می‌شه و خیلی‌هم خطرناکه. آروم_آروم توی بدنت پخش می‌شه و ریشه می‌زنه و تا جایی از جسم میزبان تغذیه می‌کنه که فرد مبتلا می‌میره. پیشرفتش توی بدن‌هم پنج مرحله داره: اول گرفتگی عضلات در ناحیه پاها، دوم خشکی دهان در طولانی مدت، سومین نشونه اینه که کار خون‌رسانی توی رگ‌ها مختل می‌شه که منجر به سیاه شدن رگ‌ها و برجستگی‌شون می‌شه، چهارم فلج عضوهایی مثل دست و پا و در نهایت پنجمین مرحله خون‌‌ریزی از یکی از چهار عضو صورت یعنی چشم، گوش، دماغ و دهن و بعد از اون یک تشنج وحشتناکه.
ماتم بـرده بود و نمی‌‌دانستم باید چه بگویم. آنقدر شوکه و عصبی بودم که حتی نمی‌توانستم گریه کنم.
به سختی دهان گشودم:
- من... من... یعنی من دارم می... می‌میرم؟
لبخندی زد که به نظرم بیشتر از روی ترحم بود تا برای دلگرمی دادن.
- خوشبختانه نه. روند رشد این انگل خیلی کنده و یک پادزهر داره که متاسفانه فقط سازمان قادر به ساخت اونه.
دستی به صورتم کشیدم و پرسیدم:
- چقدر طول می‌کشه تا به مرحله پنجم برسه؟
- به بدن میزبان بستگی داره، اما به طور میانگین سه تا پنج ماه.
نفسم را به آسودگی بیرون فرستادم و گفتم:
- پس فعلا وقت دارم. تا اون موقع تو می‌تونی پادزهر رو برام گیر بیاری؟
شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌تونم قول بدم، اما به احتمال زیاد آره. فقط این که باید قبل از بی‌هوشی مطلق توی مرحله پنجم پادزهر بهت برسه.
سری تکان دادم و با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم:
- خوبه!
بعد از چند ثانیه با تلخی اضافه کردم:
- البته خیلی‌هم فرقی به حالم نمی‌کنه. در هر صورت من یک قاتلم و به احتمال زیاد به زودی اعدام می‌شم. مرگ، مرگه حالا هرجوری که می‌خواد باشه فرقی نداره. بی‌چاره مامانم!
اشتهایم به کلی کور شده بود و دیگر علاقه‌ای به خوردن نداشتم.
علی بدون این که حرف اضافه‌ای بزند، آشپزخانه را ترک کرد.
من نیز یکی_دو دقیقه بعد، سفره را به حال خودش گذاشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم.
به محض ورودم به پذیرایی، شیوا جیغ زد:
- علی چی می‌گـه ترنج؟
بی‌تفاوت نگاهش کردم و جواب دادم:
- همون چیزهایی که می‌گـه.
 
  • پیشنهادات
  • Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    نسرین ناباورانه پرسید:
    - چطوری می‌تونی انقدر بی‌تفاوت باشی؟
    نیمچه شانه‌ای بالا انداختم و به سمت پلکان رفتم.
    حقیقتا خودم‌هم دلیلش را نمی‌دانستم.
    تا آمد پایم را روی پله اول بگذارم، اسکای با گام‌های بلندش خودش را به من رساند و خیلی جدی گفت:
    - همین الان می‌ریم پیش ادوین. اون حتما می‌تونه درمانت کنه.
    سپس ساق دستم را گرفت و به راه افتاد.
    به هزار زور و زحمت خودم را در جایم نگه‌داشتم و دستم را کشیدم.
    اسکای متعجب از این رفتار، نگاهم کرد و پرسید:
    - چرا اینجوری می‌کنی؟
    جواب دادم:
    - ادوین گفت دیگه نزدیکش نشیم، وقتی اونجا بودم دو نفر از آدم‌های سازمان وارد خونه‌ش شدن. از تعقیب کردن ما بهش رسیدن. خداروشکر که تونست دست به سرشون کنه، ولی فکر می‌کنی به همین راحتی بی‌خیالش می‌شن؟
    کلافه گفت:
    - برام مهم نیست. اون خیلی خبره‌س و اگه یک بار تونسته در بره، بازهم می‌تونه این کار رو کنه.
    خنده عصبی‌ای کردم و گفتم:
    - اوه جدا؟ منطقت فقط به درد خودت می‌خوره. به نظرت بدون کمک اون می‌تونستم پام رو یک قدمی سازمان بذارم؟ اگه اون تصاویر دوربین‌های امنیتی رو ثابت نمی‌کرد نمی‌تونستم به کنار برجک برسم، چه برسه به درآوردن تو از اون محفظه کوفتی. اگر ادوین رو بگیرن کی می‌خواد نجاتش بده؟
    در حالی که از شدت خشم نفس_نفس می‌زدم، برای چند ثانیه سکوت کردم و سپس ادامه دادم:
    - من در هر صورت می‌میرم. برامم فرقی نداره که اعدامم کنن یا این انگل کوفتی جونم رو بگیره، مرگ برای من مقدر شده و نمی‌شه کاریش کرد... پس بهتره روی رفتنت تمرکز کنی.
    این را گفتم و جلوی چشمان حیرت زده بقیه، از پلکان بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
    خودم را روی تخت انداختم و نگاهم را به سقف دوختم.
    قطره‌ای اشک، آهسته از گوشه چشمم سرخورد و در تار و پود ملحفه گم شد.
    - بابا! دلم برات تنگ شده، ولی این بار خیلی طول نمی‌کشه، چون دارم میام پیشت.
    سپس آهی کشیدم و افزودم:
    - بی‌چاره مامان! خدا بهش صبر بده.
    صدای اذان از موبایلم که روی پاتختی کوچک و چوبی کنار تخت بود، در فضای مرده اتاق پیچید و روحم را تازه کرد.
    یادم آمد نماز ظهرم را هم نخواندم.
    بنابراین تکانی به خودم دادم و به طرف حمام رفتم.
    در روشویی کوچکش وضو گرفتم و روبه‌روی قبله نشستم.
    از آنجایی که تمام تنم کوفته شده بود‌، مجبور شدم نمازم را نشسته بخوانم.
    پس از اتمام نمازهایم چنان آرامشی گرفتم که حد نداشت. هرچند که نمی‌دانستم واقعا لایق آن آرامش هستم یا نه.
    در هر صورت من...
    صدای زنگ موبایل، رشته افکارم را برید.
    غرغر کنان به سمتش رفتم و بدون نگاه کردن به صفحه‌اش جواب دادم:
    - الو؟
    صدایش سوهان روحم شد:
    - متاسفم که با این تماس ناامیدت می‌کنم، ولی نقشه قتلت موفقیت‌آمیز نبود. دفعه بعد بیشتر دقت کن.
    صدایش گرفته و دورگه بود، اما واقعا خودش بود.
    نفس در سـ*ـینه‌ام حبس شد. هیجان‌زده، گیج و تا حدودی خوشحال بودم!
    با این حال زبانم بند آمده و قدرت تکلمم را به کل از کف داده بودم.
    با تمسخر گفت:
    - نمی‌خوای حرفی بزنی؟ اوه... پس زبونت بند اومده؟ بهت حق می‌دم.
    سپس جدی شد و ادامه داد:
    - نمی‌دونم خبر داری یا نه، اما ما متوجه شدیم که تو میزبان یکی از خطرناک‌ترین انگل‌هامون هستی. صحبتم رو کوتاه می‌کنم. اگه پادزهر رو می‌خوای بیگانه رو تحویل بده. وقت زیادی نداری، پس بهتره به حرفم گوش کنی.
    با حرص از پشت دندان‌های کلید شده‌ام زمزمه کردم:
    - مگه خوابش رو ببینی.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    - در هر صورت اگر تحویلش ندی تو خواب پادزهر رو می‌بینی، حالا انتخاب با خودته.
    زمزمه کردم:
    - عوضی!
    سپس به تماس خاتمه دادم.
    ناخودآگاه لبخندی روی لبم نقش بست. حداقلش این بود که دیگر قاتل نبودم.
    نفس راحتی کشیدم و بلند_بلند خندیدم.
    در همین حین پایم تیر کشید و درد شدیدی را احساس کردم.
    کشان_کشان خودم را به کیفم رساندم و وسایلش را در کف اتاق خالی کردم تا بلکه بتوانم از میان آشغال‌هایش، یک قرص مسکن بیابم.
    همانطور که پوست شکلات‌ها، تکه‌های کاغذ و دو_سه تا خودکار جوهر تمام کرده را کنار می‌زدم، چشمم بر روی دستبندی با مهره‌های درخشان فیروزه‌ای رنگ خشک شد.
    مغزم به سرعت خاطره آن شب را به یاد آورد و صدای خودم در سرم اکو گشت:
    - خدای بزرگ! من نمی‌دونم که این دستبند قدرتش رو داره یا نه، ولی اگه داره ازت می‌خوام که یک اتفاق خیلی خاص و هیجان‌انگیز بیفته و زندگیم رو از این یکنواختی نجات بده. آمین!
    آهسته زمزمه کردم:
    - اتفاق خیلی خاص و هیجان‌انگیز؟ من این رو از خدا خواستم و بعد...
    هینی کشیدم و هر دو دستم را روی دهانم گذاشتم.
    - من همون شب اسکای رو دیدم. باورم نمی‌شه! یعنی این...
    دستبند را مقابل چشمانم گرفتم و ناباورانه گفتم:
    - امکان نداره.
    دستبند را در دستم انداختم و بی‌توجه به گرفتگی پایم، به سمت پلکان دوییدم و درست بعد از پشت سر گذاشتن دو_سه پله، گرفتگی پایم کار دستم داد و مابقی پله‌ها را غلتان_غلتان به سمت پایین رفتم.
    کاملا خرد و خاکشیر شدم، اما تا جای ممکن اهمیتی ندادم. یعنی آنقدر هیجان زده بودم که نمی‌توانستم به کوفتگی بدنم اهمیت بدهم.
    تمام افراد حاضر در پذیرایی، با دهان‌های باز مرا می‌نگریستند.
    دیوانه‌وار دستبند را در هوا تکان دادم و ضمن این که لنگ می‌زدم، به سمتشان رفتم و با صدای بلندی گفتم:
    - پیدا کردم! دلیل همه بدبختی‌هامون رو پیدا کردم!
    خندیدم و افزودم:
    - وای می‌دونم باورتون نمی‌شه، ولی این دستبنده... همین این... این آرزوی من رو برآورده کرد و الان توی این وضعیتیم. یک دختر حدود سه هفته پیش این رو توی اتوبوس بهم فروخت و گفت قبل از این که به ایستگاه برسم باید آرزو کنم. منم آرزو کردم تا یک اتفاق خیلی خاص بیفته و زندگیم رو از یکنواختی نجات بده و درست وقتی از اتوبوس پیاده شدم...
    با هر دو دستم به اسکای که روبه‌رویم دست به سـ*ـینه بر روی مبل نشسته بود، اشاره کردم و با هیجانی وصف نشدنی افزودم:
    - اسکای رو پیدا کردم! بی‌خیال بچه‌ها اونجوری نگاهم نکنید، دارین باعث می‌شین فکر کنم یک روانیم. به خدا چیزی که دارم بهتون می‌گم عین حقیقته. اصلا خودتون فکر کنید، عجیب نیست که یک آدم‌فضایی از بین این همه جا درست بیفته وسط زندگی ما؟ اون‌هم دقیقا توی اون شبی که من با این دستبنده آرزو کردم؟ امکان نداره تصادفی باشه.
    در حالی که بر اثر آن سخنرانی پرشور و هیجان نفس_نفس می‌زدم‌، به چهره تک‌تکشان نگریستم و مجددا احساس کردم یک روانی فراری از تیمارستان هستم.
    نسرین گلویی صاف کرد و با بی‌حوصلگی گفت:
    - گیریم که این حرفت درست باشه، می‌خوای چی‌کار کنی الان؟
    دمی عمیق از فضای محبوس در اتاق گرفتم و گفتم:
    - این ماجراجویی منه، تعبیر آرزوی منه. پس خودم باید تمومش کنم.
    شیوا کنجکاو پرسید:
    - مثلا چطوری؟
    چشم‌هایم را به نشانه تفکر تنگ کردم و رو به اسکای پرسیدم:
    - کی قراره بری؟
    با بی‌رغبتی جوابم را داد:
    - فردا.
    با تعجب گفتم:
    - فردا؟ انقدر زود؟
    این بار علی پاسخ داد:
    - آره فردا، چون سه روز بیشتر تا اومدن سفینه پشتیبان وقت نداره. اگه فردا صبح ساعت پنج حرکت کنه، حدودای ساعت چهار و پنج به ده‌سلم می‌رسه. اینطوری یک شب رو اونجا می‌گذرونه و فرداش برمی‌گرده به ال‌ام.
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - که اینطور. حالا چرا ده‌سلم؟
    اسکای گفت:
    - چون مختصات همونجا رو بهم دادن. از قرار معلوم می‌خوان سفینه رو توی کویر بفرستن تا خطرش کمتر باشه.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    - آهان! خب منم میام.
    همه همزمان گفتند:
    - چی؟
    رو به شیوا و نسرین کردم و گفتم:
    - باید تا آخرش برم. خودم آرزو کردم که همچین بلایی سرم بیاد، پس باید تا آخرش برم.
    شیوا گفت:
    - ولی نمی‌تونی! تو وضعیت خوبی نداری و...
    میان او و نسرین نشستم و حرفش را قطع کردم:
    - راستی امید زنده‌س!
    چشم‌هایشان از شدت تعجب گشاد شد و نسرین پرسید:
    - تو از کجا می‌دونی؟
    به پشتی مبل تکیه زدم و چشم‌هایم را بستم.
    آهسته جواب دادم:
    - بهم زنگ زد. درباره انگل می‌دونه و گفت اگه اسکای رو تحویل بدم پادزهر رو بهم می‌ده. هه... چه خوش‌خیال!
    همگی سکوت کردند و تا مدت زیادی هیچکس حرفی نزد.
    بالاخره خودم طلسم سکوت را باطل کردم و گفتم:
    - کسی گرسنه‌ش نیست؟ من که دارم می‌میرم.
    علی لبخند زد و گفت:
    - آخ که حرف دل من رو زدی! اتفاقا همین نیم‌ساعت پیش رفتم بیرون خرید کردم. برو یک‌چیزی درست کن بخوریم.
    اخم ظریفی کردم و گفتم:
    - بابا ناسلامتی من مریضم...
    سپس رو به نسرین کردم، ضربه‌ای به بازویش زدم و افزودم:
    - دست خودت رو می‌بـ..وسـ..ـه.
    برایم بهانه آورد:
    - من تازه یک سکته رو پشت سر گذاشتم و به اندازه ده بیست تا آدم سکته‌ای هیجان و استرس تحمل کردم، پس...
    هر دو نفرمان با چشم‌های ریز شده به شیوا نگاه کردیم.
    شیوا متعجب پرسید:
    - چرا اونجوری نگاهم می‌کنید؟
    و لحظه‌ای بعد در آشپزخانه مشغول گرم کردن ناگت‌های مرغ بود.
    من و نسرین‌هم دست به کار شدیم و به تهیه یک سالاد ساده روی آوردیم.
    در حین کار جزئیات سفر را از زبان نسرین شنیدم.
    قرار بر این شد که صبح زود، با وانت مش رمضان که یک پیرمرد اهل ده‌سلم و از آشناهای علی بود، حرکت کنیم و به محل مورد نظر برویم.
    گونه‌ام را خاراندم و گفتم:
    - اینطور که معلومه راه طولانی‌ای در پیش داریم. وای من از بچگی آرزو داشتم کویر رو ببینم!
    شیوا زیرلبی گفت:
    - مامانت می‌کشتت!
    آنقدر صدایش بلند بود که به گوش من برسد، بنابراین با لحنی طعنه‌آمیز پرسیدم:
    - چرا اونوقت؟
    متعجب از این که سخنش را شنیده‌ام، رو به من کرد و جواب داد:
    - خب داری بدون اطلاعش با یک پسر غریبه می‌ری مسافرت. منم بودم بی‌چاره‌ت می‌کردم.
    نفس عمیقی کشیدم و آهسته گفتم:
    - نمی‌دونم! شاید واقعا حق با تو باشه، ولی وقتی بفهمه چه دختر از خودگذشته‌ای داره حتما بهم افتخار می‌کنه.
    نسرین با انتهای چاقوی درون دستش ضربه‌ای به سرم زد و غرغر کنان گفت:
    - خانم از خودگذشته! حواست رو بده به کارت و زودتر این کاهوهای بدبخت رو خرد کن.
    خندیدم و دیگر حرفی نزدم.
    هنگام صرف شام، اگرچه هیچکس حرفی نمی‌زد، اما آرامشی وصف نشدنی در وجودم غوغا می‌کرد.
    بعد از تمام شدن غذا آنقدر خسته بودیم که به محض جمع و جور کردن آشپزخانه و مسواک زدن، به اتاق‌هایمان رفتیم.
    با خستگی بیش از اندازه‌ای روی تخت دراز کشیدم.
    تمام تنم درد می‌گرفت، اما قابل تحمل بود.
    تنها چیزی که مرا آزار می‌داد داغی قلب یخ‌زده‌ام بود.
    نمی‌دانستم چرا یک همچین حالی دارم؟ فقط می‌دانستم از یک چیز به شدت ناراحتم و آن رفتن اسکای است.
    می‌دانستم به زودی این اتفاق خواهد افتاد، اما نمی‌دانستم چرا به آن‌ اندازه دلگیر و محزون هستم.
    درست همچون انسانی شده بودم که با این که می‌دانست زندگی‌اش فانی و زودگذر است، به تنگ خاکی دلبسته و اینک زمان مرگش فرا رسیده است.
    دلبستگی؟ چه واژه غریبی!
    بر روی پهلوی چپ غلتیدم و زمزمه کردم:
    - یعنی اون عشقی که همه ازش دم می‌زنن همینه؟ چقدر غم‌انگیز و پوچه.
    آهی از سر غم کشیدم و سرم را در بالشت فرو بردم.
    - این عشق نیست... نمی‌تونه باشه. اونی که همه ازش حرف می‌زنن شیرینه و پر از پستی بلندیه. ما فقط دوستیم و من برای از دست دادن یک دوست ناراحتم. درست مثل وقت‌هایی که علی رو برای مدتی طولانی نمی‌دیدم.
    آنقدر فکر و خیال جورواجور به ذهنم خطور کرد و آن‌ها را رد و یا تایید کردم که خواب از چشمانم رخت بست.
    کلافه از تخت پایین رفتم و شالم را روی سرم انداختم.
    پتوی کوچکی که روی تخت بود را دورم پیچیدم و بیرون رفتم.
    می‌خواستم مقداری در محوطه بشینم تا بلکه نسیم خنکی به سرم بخورد و از داغی سرم بکاهد.
    به محض این که در را باز کردم‌، با هیبتی سیاه نشسته بر روی سکو مواجه شدم.
    از جا پریدم و دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم:
    - یا پیغمبر! ترسیدم.
    سرش را به سمتم برگرداند و من گفتم:
    - عه تویی؟ پس چرا نخوابیدی؟
    شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - خوابم نبرد. تو چرا اینجایی؟
    پتو را مقداری بالا کشیدم و به تقلید از او جواب دادم:
    - منم خوابم نبرد.
    سری تکان داد و دهان گشود:
    - باشه. بیا بشین.
    سپس سرش را به حالت اولش برگرداند و با دستش چند ضربه آرام به سرامیک‌های سکو زد.
    مقداری دورتر از آنچه که مشخص کرده بود نشستم و به آسمان نسباتا پر ستاره نگاه کردم و خودبه‌خود پرسیدم:
    - از این که داری بر می‌گردی خوشحالی؟
    خیره به آسمان سرش را تکان داد و لبخند زد.
    - این مدت خیلی به رفتنم فکر می‌کردم و همینطور به خونه‌م. درسته که هیچکس منتظرم نیست، اما بازهم خونه‌مه و آرامش داره. دلم برای نشستن توی تراس نورگیرم و خوندن کتاب موردعلاقه‌ام تنگ شده. برای خیابون‌ها و خانم پیر گلفروشی که هر روز موقع رفتن به اداره می‌دیدم‌هم همینطور.
    لبخندی زدم و نگاهم را معطوف آسمان بی‌انتها کردم.
    - وقتی‌هم از اینجا برم دلم برای خیلی چیزها تنگ می‌شه. برای دریاچه و غذا دادن به اردک‌ها، برای اتاق روی پشت‌بوم خونه شما، برای آدم‌هایی مثل شیوا، نسرین و حتی علی و...
    احساس کردم حرفش را خورد و اینگونه ادامه داد:
    - به هرحال دلتنگی چیزیه که هیچ انتهایی نداره، فقط نوعش و حسش به بقیه تغییر می‌کنه. درست مثل نیرو که هرگز از بین نمی‌ره و از جسمی به جسمی دیگه منتقل می‌شه.
    نفسش را به بیرون فوت کرد و با لحن بامزه‌ای گفت:
    - چقدر حرف زدم!
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    بی‌صدا خندیدم و بدون این که سوالی بپرسد، لبم را تر کردم و گفتم:
    - من وقتی هجده سالم بود پدرم رو از دست دادم. هیچ‌وقت نمی‌تونم اون روز رو فراموش کنم. نتایج کنکور اومده بود و... او راستی فکر کنم تو نمی‌دونی کنکور چیه نه؟ یک آزمونه برای ورود به دانشگاه.
    سرش را تکان داد و من با حسرت ادامه دادم:
    - من برای گرفتن نتایج از خونه زدم بیرون. وقتی برگه رو توی دستم گرفتم،باورم نمی‌شد. با رتبه هفتصد پزشکی تهران قبول شده بودم! اونقدر ذوق کردم که حد نداشت. خوشحال و خندان و جست و خیزکنان، یک جعبه شیرینی گرفتم تا این خبر خوب رو به مامان و بابام بدم. همینطور که داشتم قیافه‌های خوشحال و ذوق‌زده‌شون رو مجسم می‌کردم، به خونه رسیدم، اما اون چیزی که مقابلم بود اصلا چیزی نبود که انتظارش رو داشتم.
    یادآوری خاطره‌ای که سال‌ها در کنج ذهنم خاک می‌خورد، راه نفسم را بسته بود.
    آهی کشیدم و ادامه دادم:
    - یک آمبولانس بزرگ جلوی در خونه‌مون پارک کرده بود و تکنستین‌ها بابام رو با برانکارد سوارش می‌کردن. همونجا قلبم وایساد، قسم می‌خورم برای یک ثانیه‌هم که شده این اتفاق افتاد...
    سپس ضمن تکان دادن دستم به حالت انداختن چیزی در سطل‌آشغال افزودم:
    - همونجا جعبه شیرینی و برگه نتیجه رو انداختم توی سطل زباله و به طرف بابام دوییدم، اما کار از کار گذشته بود. خب اون سکته مغزی کرد و برای همیشه تنهامون گذاشت. می‌دونی چیزی که به شدت عذابم می‌ده چیه؟
    بی‌هیچ حرفی فقط نگاهم کرد.
    خودم جواب دادم:
    - این که لحظه آخر کنارش نبودم. اون روز بدترین روز عمرم بود.
    بعد از اتمام حرف‌هایم چند لحظه‌ای سکوت برقرار شد تا این که اسکای گفت:
    - واقعا امیدوارم پدرت توی اون دنیا در آرامش باشه.
    لبخندی زدم و او پرسید:
    - چرا پزشکی رو ادامه ندادی؟
    سپس با شوخ‌طبعی افزود:
    - البته به من ربطی نداره ها! همینطوری پرسیدم.
    خندیدم و نگاهم را به پاهای آویزان شده از سکویم دادم و جواب دادم:
    - خب بعد از مرگ بابا، اوضاع خیلی خوب نبود. مامانم نمی‌تونست به تنهایی از عهده مخارج خونه بربیاد. با این که دو نفر بودیم و ترمه خواهرم از ما جدا شده بود، ولی به خاطر زانو دردش نمی‌تونست کار کنه. من به همه‌شون گفتم رد شدم و دیگه حوصله درس خوندن ندارم. برای همین رفتم سرکار و دو سال بعدش برای درآمد بیشتر اومدم تهران.
    نفس عمیقی کشید و خیره به آسمان گفت:
    - حتما زندگی تو اینجا برات خیلی سخت بوده.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - سخت یا آسون بالاخره گذشت و خداروشکر که کار دارم و تنم سا... خب شاید الان همچین سالم نباشه و رو به موت باشم، ولی بعدش که حالم خوب بشه دوباره به زندگی عادیم بر می‌گردم.
    لبخند غمگینی زد و گفت:
    - اگه واقعا خدا به واسطه اون دستبند آرزوت رو برآورده کرده، اون بدترین و بهترین آرزویی بوده که در تمام عمرت کردی.
    خندیدم و خندید.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    دیگر هیچ حرفی میانمان رد و بدل نشد و هر دو در سکوت به آسمان چشم دوختیم.
    حدود دو_سه دقیقه بعد، از جایم بلند شدم و گفتم:
    - خب من دیگه برم بخوابم. فردا روز سختیه، باید یک کم استراحت کنم. تو هم اگه خواستی زودتر برو بخواب، یک وقت خواب نمونی.
    لبخندی زد و سرش را تکان داد. ردیف دندان‌های سفید بالایی‌ام را به نمایش گذاشتم و ضمن به حرکت درآوردن دستم گفتم:
    - شب بخیر!
    مثل خودم دستش را تکان داد و با لحن بامزه‌ای گفت:
    - شب تو هم بخیر!
    خندیدم و آهسته وارد اندرونی شدم و آرزو کردم که فردا خبری از گرفتگی عضله پایم نباشد.
    صبح زود وسایلم را در کوله شیوا انداختم و بعد از خوردن صبحانه، آماده رفتن به ده‌سلم شدیم.
    قرار شد پس از رفتن ما، هرکس به خانه خودش برگردد.
    هنگامی که همگی در حیاط بزرگ جمع شده و انتظار وانت مش‌رمضان را می‌کشیدند، شماره مادرم را گرفتم تا با او صبحت کنم.
    چهل دقیقه به اذان صبح به افق شهر ما مانده بود و حتم داشتم که مادرم در این ساعت بیدار است، چون عادت داشت قبل از نماز صبح به خواندن نمازشب و قرآن بپردازد.
    کمی طول کشید تا جواب داد:
    - الو سلام دخترم خوبی؟ خبریه امروز سحرخیز شدی؟
    لبم را گاز گرفتم و گفتم:
    - سلام قربونت برم. من خوبم وضعیت تو چطوره؟
    - عالی_عالیه الحمدلله! سرم را با بغض تکان دادم و گفتم:
    - مامان!
    - جونم؟
    - یک چیزی می‌خوام ازت بپرسم راستش رو بگی ها.
    خندید و گفت:
    - مگه تا حالا دروغ از من شنیدی؟
    با صدای خفه‌ای جواب دادم:
    - نه...
    سپس نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
    - مامان از من راضی هستی؟
    - معلومه که راضیم دخترم! خدا ازت راضی باشه.
    سپس با نگرانی پرسید:
    - این وقت صبح زنگ زدی همین رو بپرسی؟ چیزی شده؟
    خودم را جمع و جور کردم و چند قطره اشکی که بدون اجازه بر روی گونه‌هایم چکیده بودند را با نوک انگشتانم گرفتم.
    سرحال گفتم:
    - نه بابا! چی می‌خواد بشه آخه؟ فقط این گوشیم دیشب از دستم افتاد و صفحه‌ش شکست، گفتم شاید تو ازم ناراضی هستی که اینجوری شد.
    خندید و گفت:
    - آخه دیوونه تو دست و پا چلفتی هستی به من چه؟ راستی از امید چه خبر؟
    بازدمم را با صدا بیرون فرستادم و گفتم:
    - نمی‌خوام ضدحال باشم ها، ولی به‌هم زدیم. اصلا نتونستیم به تفاهم برسیم. ببخشید که زودتر بهت نگفتم!
    آهی کشید و گفت:
    - اشکالی نداره دختر! همونطور که بهت گفتم امید تنها مرد روی زمین نیست. خودت رو درگیرش نکن.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - حق با توعه.
    صدای ماشینی از بیرون توجه‌ام را جلب کرد. پرده توری پنجره‌ روبه‌رویی‌ام را کنار زدم و با یک وانت آبی رنگ که جلوی دروازه پارک کرده بود، مواجه شدم.
    - مامان ببخشید من الان باید برم. صبح که رفتم مزون گوشیم رو می‌دم تعمیر کنن برای همین خاموشه. ممکنه دو_سه روز طول بکشه. اگه زنگ زدی جواب ندادم برای اونه.
    - باشه. برو خدا به همراهت.
    - خداحافظ. دوستت دارم مامان!
    - لازمه بگم من‌هم همینطور؟ خدانگهدار.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    به تماس خاتمه دادم و گفتم:
    - خوبه که ازم راضی هستی، ببخشید که انقدر بهت راجع به اسکای و امید دروغ گفتم. در مورد اسکای دروغ گفتم، چون حقیقتش خیلی باور پذیر نیست و اذیتت می‌کنه. راجع به امیدهم دروغ گفتم، چون نمی‌خوام دوستی تو و صنم‌خانم به خاطر قصد پسرش که صد در صد خودش ازش بی‌خبر بوده به‌هم بخوره. از صمیم قلب امیدوارم این آخرین مکالمه‌مون نباشه.
    سپس در را گشودم و دوان_دوان خودم را به جمعیت رساندم.
    موبایلم را به نسرین سپردم و هنگامی که متعجب نگاهم کرد، گفتم:
    - امید خیالش راحته که تا وقتی انگل توی تنمه هیچ جا نمی‌رم و چاره‌ای جز تحویل اسکای ندارم، ولی بهتره گوشیم اینجا و دست شما باشه تا اگر احیانا خواست ردم رو بزنه نتونه پیدامون کنه.
    با جدیت موبایل را در دستش گرفت و سرش را تکان داد.
    شیوا کمی آنطرف‌تر، با سینی‌ محتوی یک ظرف آب و یک جلد قرآن کوچک قدیمی، ایستاده بود و کارخانه آبغوره‌گیری راه انداخته بود.
    لبخندی زدم و به سمتش رفتم.
    شانه‌هایش را گرفتم و گفتم:
    - چرا انقدر گریه می‌کنی؟ جبهه جنگ که نمی‌خوام برم. زود بر می‌گردم.
    میان هق_هق‌هایش گفت:
    - از علی و نسرین تعجب می‌کنم که اون حرف‌های مسخره راجع به اون دستبند رو باور کردن و گذاشتن به همین راحتی بری. ترنج اگه زبونم لال بر نگشتی چی؟ به قرآن من دق می‌کنم.
    لبخندی زدم و او را با تمام وجودم به آغـ*ـوش کشیدم و سرش را نوازش کردم.
    شیواهم همانطور که با یک دستش سینی را گرفته بود، دست دیگرش را دور کمرم حلقه کرد.
    کنار گوشش زمزمه کردم:
    - یک چیزی هست توی دل همه آدم‌ها که بهش می‌گن ایمان یا همون باور قلبی... اون مشوق اصلی هرکسی برای ادامه دادن راهشه. من ایمان دارم که تمام این ماجراها، جزئی از سرنوشتیه که خودم درخواست کردم و ایمان دارم که اگر اوضاع خیلی خراب بشه و به مو برسه، یک نفر هست که اون رو تو دستش بگیره و نذاره پاره بشه. من مطمئنم خدا هیچ وقت تنهام نمی‌ذاره. همیشه بوده، الان‌هم هست.
    با چشمان اشکی‌اش به صورتم خیره شد و گفت:
    - ولی اگه رشته زندگیت پاره شد چی؟
    لبخندی زدم و جواب دادم:
    - اون وقت این‌هم جزء همون سرنوشتیه که خواسته بودم. از تموم شدن زندگیم ناراضی نیستم، چون به اندازه کافی درست و اونجوری که دلم می‌خواسته زندگی کردم. فقط اگه اتفاقی برای من افتاد‌، مراقب مامانم باشید و تنهاش نذارید. باشه؟
    نسرین خودش را به من رساند و ضربه‌ای به بازویم زد و گفت:
    - سفر آخِرَت که نمی‌خوای بری. نهایتا اگه خواستی بمیری همینجا جلوی چشم خودمون تلف می‌شی دیگه.
    خندیدم و شیوا جیغ زد:
    - چطوری می‌تونی این حرف رو بزنی؟ واقعا خجالت‌آوره.
    خندیدم و ماشین بوق زد.
    برگشتم و به وانت نگاه کردم و گفتم:
    - من دیگه باید برم.
    سپس نسرین و شیوا را بغـ*ـل کردم و روبوسی کردیم.
    با مش‌رمضان و همسرش عفت‌خانم آشنا شدم.
    مش‌رمضان پنجاه سالی سن داشت با کله‌ای نسباتا کچل و پوستی آفتاب سوخته و هیکلی لاغر.
    همسرش فربه و درشت هیکل بود و چهره بانمکی داشت.
    پس از سلام و احوال پرسی، بر قرآنی که شیوا بالای سرم گرفته بود بـ..وسـ..ـه‌ زدم و از زیرش رد شدم.
    سپس از وانت بالا رفتم و روبه‌روی اسکای نشستم.
    خوبی‌اش این بود که کف‌اش را پتو پهن کرده و دورتادورش را با پارچه‌های مخصوص پوشانده بودند.
    علی، نسرین و شیوا پشت وانت ایستادند و هنگامی که حرکت کردیم، شیوا کاسه آب را ریخت و فریاد زد:
    - به سلامت! خدانگهدار.
    علی در حالی که یک دستش را روی شانه شریک زندگی‌اش گذاشته بود و دست دیگرش را در هوا تکان می‌داد، همزمان با نسرین گفت:
    - سفرتون بی‌خطر.
    برایشان دست تکان دادم و با لبخند گفتم:
    - خداحافظ. زود بر می‌گردم.
    اسکای نیز به نشانه تشکر سرش را خم کرد و برایشان دست تکان داد.
    شیوا چند قدمی را دنبال ماشین دویید و در نهایت وسط جاده ایستاد و با بغض، دور شدنمان را به نظاره نشست.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    سرم را به حصارهای وانت که بر اثر دست‌اندازها و چاله‌ها تکان_تکان می‌خورد، تکیه دادم و بی‌رمق پرسیدم:
    - چقدر دیگه مونده که برسیم؟
    اسکای جواب داد:
    - روی آخرین تابلو نوشته بود پنج کیلومتر.
    دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
    - خوبه!
    ساعت از چهار بعد از ظهر گذر کرده بود و با توجه به توقف‌هایمان برای اقامه نماز و خوردن ناهار و صبحانه، هنوز به مقصد نرسیده بودیم.
    دهانم مانند تکه‌ای چوب خشک شده بود و هرچقدر که آب می‌نوشیدم، هیچ فایده‌ای نداشت.
    حدود نیم ساعت بعد، کم_کم نخل‌های بلند قامت در دامنه دیدمان نمایان شدند و همین باعث شد لبخند بزنم.
    اسکای متعجب نگاهی به بیرون انداخت و پرسید:
    - اسم این درخت‌ها چیه؟
    لبخند کمرنگی بر روی لبم نقش بست و گفتم:
    - نخل.
    برگشت و با هیجان نگاهم کرد و گفت:
    - خیلی جالبه، چون ماهم یک نوع درخت به همین اسم توی سیاره‌مون داریم. توی این مدتی که اینجا بودم، این اولین پوشش گیاهی مشترکیه که می‌بینم.
    لبخند زدم و شانه‌هایم را بالا فرستادم.
    هنگامی که به روستا رسیدیم، ماشین متوقف شد و همگی پیاده شدیم.
    کوله پشتی را روی دوشم انداختم و درحالی که چشمم را از منظره دلنشین آنجا لبریز می‌کردم گفتم:
    - باورم نمی‌شه این روستای سرسبز کنار کویر باشه.
    عفت‌خانم خندید و گفت:
    - اینجا نگین لوته دخترم. بیا بریم خونه، خسته راهی باید استراحت کنی. بیا عزیزم!
    لبخندی زدم و دنبالش رفتم. از کنار خانه‌های گلی با سقف گنبندی شکل و پسر بچه‌هایی که مشغول بازی در راه‌های خاکی بودند عبور کردیم و به خانه مش‌رمضان رسیدیم.
    خانه کوچک و با صفا بود و بر روی دیوارهایش، حصیرهای دستبافت به چشم می‌خورد و کف خانه با گلیم‌فرشی زیبا مفروش شده بود.
    حس زندگی در سرتاسر خانه موج می‌زد و فضا دلپذیر و آرامش‌بخش بود.
    مدتی را در پذیرایی به صحبت با مش‌رمضان پرداختیم و درباره فاصله کویر اطلاعاتی دریافت کردیم.
    برای رسیدن به اولین تپه شنی، باید حدود سی و پنج کیلومتر را می‌پیمودیم که به گفته اسکای تا رسیدن به نقطه مختصات چهل و پنج کیلومتری می‌شد.
    البته اسکای از مختصات حرفی به آنان نزد و این را به صورت خصوصی با من در میان گذاشت.
    در تهیه شام به عفت‌خانم دوست‌داشتنی کمک کردم و مدتی که در مطبخ مشغول به کار بودیم، از غذاهای سنتی دیارمان سخن گفتیم و طرزتهیه آن‌ها را به یکدیگر آموختیم.
    او به من طرز تهیه چند نوع اشکنه و چکمال و... را یاد داد و من نیز از آش ترخینه و چزنک رغو و... برایش سخن گفتم.
    هنگامی که با هزار زور و زحمت عفت‌خانم را برای شستن ظرف‌ها راضی کردم و آستینم را بالا زدم، ماتم برد.
    رگ دست‌هایم سیاه و تا حدودی متورم شده بودند به طوری که به راحتی می‌توانستم آن‌ها را ببینم.
    آب دهانم را فرو فرستادم و با ناباوری به دستانم خیره شدم. علی گفته بود رسیدن به مرحله پنجم تقریبا سه ماهی طول می‌کشد، اما من با گذشت فقط یک روز به مرحله سوم رسیدم و آن موقع بود که به مفهوم حرف‌های امید پی بردم.
    او نیز می‌دانست که این انگل زودتر از آنچه که فکرش را بکنم در جانم رخنه می‌کند.
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
    ضمن این که اسکاچ را کفی می‌کردم، زیرلبی گفتم:
    - چیزی نیست دختر نگران نباش. هنوز وقت داری... حداقل به اندازه‌ای که توی غربت نمیری و برگردی وقت هست. آره...
    و واقعا امیدوار بودم حرفم درست باشد.
    شام در فضایی صمیمی صرف شد و بعد از آن، من و اسکای برای بازدید از نخلستان‌های اطراف از خانه خارج شدیم.
    هوای شبانگاهی به نسبت خنک بود و نسیمی که هرازگاهی از میان نخل‌ها می‌گذشت و به صورتم می‌خورد، روحم را تازه می‌کرد.
    آسمان پرستاره بالای سرمان محشر بود و در تمام عمرم نظیرش را ندیده بودم.
    اسکای با انگشتش به یکی از ستاره‌هایی که در میان انبوه هم‌نوعانش جا خوش کرده بود، اشاره زد و گفت:
    - عه. اون رو می‌بینی اونجا؟ اون رو می‌گم، اون.
    مقداری روی پنجه پاهایم بلند شدم و پرسیدم:
    - کدوم؟
    - همون بزرگه که کنار کوچیکه‌س.
    خندیدم و گفتم:
    - توی مسیر اشاره‌ت پنجاه_شصت تا ستارهٔ بزرگ کنار ستارهِ کوچیکه‌س. کدوم رو می‌گی؟
    نزدیک به من و تقریبا پشت سرم ایستاد. سرش را خم کرد تا مثلا زاویه دیدش با من یکی شود و سپس چشم چپش را بست و گفت:
    - اون رو می‌گم. الان می‌تونی ببینیش؟
    من نیز یک چشمم را بستم و مسیر اشاره‌اش را دنبال کردم و سرانجام با خوشحالی دهان گشودم:
    - آره می‌بینمش. چطور؟
    اسکای صاف ایستاد و من نگاهش کردم که چون فاصله‌مان کم بود و من از او به حد قابل توجهی کوتاه‌تر بودم، سرش را رو به پایین گرفت تا بتواند مرا ببیند.
    لبخند منحصربه‌فردش را تحویلم داد و گفت:
    - اون سیاره منه.
    بی‌اختیار مشتی به بازویش زدم که واقعا دستم درد گرفت.
    به آن هیکل نسباتا لاغر اصلا نمی‌آمد آنقدر محکم باشد.
    خندید و من تقریبا با حرص گفتم:
    - سه ساعته گرفتی من رو؟ مگه سیاره شما ستاره‌س که از خودش نور بده؟
    - وای خدای من! فکر نمی‌کردم انقدر باهوش باشی که متوجه حقه‌ام بشی.
    برایش ادا درآوردم و گفتم:
    - حتی یک بچه دبستانی‌هم این رو می‌دونه آقای نابغه.
    سپس دست به کمر در مسیر باریک خاکی که دو طرفش را دیوار‌های گلی نسباتا کوتاهی به تصرف درآورده بودند به راه افتادم.
    نخل‌‌ها از پشت دیوارها من را می‌دیدند و من به آن‌ها لبخند می‌زدم.
    اسکای دست در جیب خودش را به من رساند و گفت:
    - الان با من قهری؟
    خیره به نخل‌ها گفتم:
    - من هیچ‌وقت با کسی قهر نمی‌کنم. مگه بچه‌م؟
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    - اوه. این دیگه تهش بود.
    چیزی نگفتم و او نیز در سکوت پشت سرم قدم بر می‌داشت.
    ناگهان یک گربه از روی دیوار بر سر راهم پرید و با این که فاصله‌اش از من زیاد بود، بازهم ترسیدم.
    از جا پریدم و چند قدم عقب رفتم که باعث شد با اسکای برخورد کنم.
    فورا کنار ایستادم و تا آمدم عذرخواهی کنم پرسید:
    - چی‌شده؟
    با انگشتم به گربه‌ای که ما را دید می‌زد، اشاره کردم و گفتم:
    - یادته بهم گفتی یک گربه بهت نشون بدم؟ اوناها، اون یک گربه‌س.
    به گربه نگاه کرد و سرش را تکان داد:
    - پس گربه این شکلیه، ولی چرا داری عقب_عقب می‌ری؟
    لبخند خجولی زدم و جواب دادم:
    - خب می‌دونی من به شدت به گربه‌ها حساسیت دارم. الان‌هم به اندازه کافی درب و داغون هستم و نمی‌خوام بلای دیگه‌ای سرم بیاد.
    اسکای لبخندی زد و ناگهان گربه غرشی کرد و به سمت‌مان دویید.
    دستانم را دو طرف سرم گذاشتم و فرار کردم و فریاد زدم:
    - داره دنبالمون میاد!
    اسکای خودش را به من رساند و گفت:
    - نمی‌خواد فرار کنی اون طرفی رفت.
    ایستادم و متعجب پرسیدم:
    - تو رو خدا؟
    سپس نگاهی به اطراف انداختم و هنگامی که اثری از گربه ندیدم گفتم:
    - آخیش خیالم راحت شد!
    سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
    - نچ، نچ، نچ. باورم نمی‌شه کسی که از گربه و در باز کمد می‌ترسه من رو از اون محفظه کشیده بیرون.
    چشمانم تا آخرین حد ممکن گشاد شدند و بهت زده پرسیدم:
    - تو قضیه کمد رو از کجا می‌دونی؟
    دستپاچه دستی به گردنش کشید و گفت:
    - خب چیزه دیگه... خودت بهم گفتی.
    سرم را به دو طرف تکان دادم و انکار کردم:
    - امکان نداره. حتی مامانم‌هم این رو نمی‌دونه.
    انگشت اشاره‌ام را به نشانه تهدید جلوی صورتش گرفتم و چشمانم را تنگ کردم و گفتم:
    - زود، تند، سریع بگو از کجا می‌دونی؟
    آب دهانش را قورت داد و گفت:
    - باور کن دارم راست می‌گم. خودت بهم گفتی... یادت نیست؟ همون روزی که برای اولین بار با امید رفتی بیرون، شبش بهت زنگ زدم و تو گفتی که از در باز کمد توی تاریکی می‌ترسی.
    دهانم نیمه‌باز ماند. باورم نمی‌شد که تمام مدت اسکای پشت خط بوده است. چطور من احمق شماره قدیمی خودم را نشناختم؟
    با کف دستم ضربه‌ای به پیشانی‌ام کوفتم و گفتم:
    - وای خدا!
    سپس با حرص ادامه دادم:
    - تو باید یک چیزی می‌گفتی. این کارت واقعا خیلی زشت بود.
    حق به جانب گفت:
    - من که مجبورت نکردم! خودت بهم گفتی.
    سرش را بالا گرفت و با قدم‌هایی محکم به راه افتاد و با لحن بامزه‌ای گفت:
    - خدای من! می‌خوام برگردم توی اون محفظه تا یک آدم شجاع‌تر و قوی‌تر نجاتم بده.
    با شنیدن این حرف، از ته‌دل قهقه زدم که برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
    دستم را جلوی دهانم گرفتم و پرسیدم:
    - مگه زیبای خفته‌ای چیزی هستی؟
    خنده‌ام را کاملا خوردم و در حالی که به سمتش می‌رفتم خجالت زده گفتم:
    - ببخشید! خیلی وقت بود که اینجوری نخندیدم.
    سرم را پایین انداختم و ضمن بازی کردن با ریشه‌های شالم ادامه دادم:
    - همه می‌گن وقتی اینجوری می‌خندم خیلی ضایع و احمق به نظر می‌رسم. برای همین همیشه جلوی خودم رو می‌گیرم که کار به اینجا نرسه، ولی نمی‌دونم چرا یک‌دفعه کنترلش از دستم در رفت؟
    صدای مهربانش در گوشم نشست:
    - دور و برت رو چندتا بدسلیقه پر کردن؛ اینجوری که می‌خندی خوشگل‌تر به نظر می‌رسی!
    سرم را بلند کردم و گفتم:
    - نمی‌خواد الکی بهم دلداری بدی. بهتره برگردیم‌، چون فردا...
    حرفم را خوردم. نمی‌توانستم بگویم:« فردا باید برگردی.» انگار بر زبان آوردنش توسط من از محالات بود.
    لبخند کمرنگی به چهره منتظرش زدم و به راه افتادم.
    غمگین زمزمه کرد:
    - آره فردا می‌رم.
    خودم را به نشنیدن زدم و دست‌هایم را بغـ*ـل کردم.
    او می‌رفت... درست همانطور که از اول قرار بود برود، اما این وسط یک چیزی درست نبود و آن، حال عجیب و غریبی بود که داشتم.
    در طول راه برگشت هیچ حرفی میانمان رد و بدل نشد.
    آن سکوت بدترین خِیری بود که در تمام عمرم شاهدش بودم، چون اگر شکسته می‌شد به احتمال زیاد احساس من نیز رو می‌‌شد و من این را نمی‌خواستم. هنگامی‌هم که برقرار بود، احساس می‌کردم دارم فرصت صحبت بیشتر با او را از دست می‌دهم.
    بالاخره جاده با افکار من پایان یافت و به خانه رسیدیم.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    از آنجایی که خانه مش‌رمضان فقط یک اتاق داشت، تصمیم گرفتیم آقایون در پذیرایی بخوابند و خانم‌ها نیز در اتاق.
    به اسکای و مش‌رمضان شب بخیر گفتم و پرده اتاق را انداختم.
    عفت‌خانم در رختخوابش نشسته بود و موهای حنا زده‌اش را می‌بافت.
    من نیز به طرف رختخوابم رفتم و رویش نشستم.
    عفت‌خانم آهسته گفت:
    - شوهرت کتکت می‌زنه دخترم؟ البته ببخشید که می‌پرسم‌، اگه دوست نداری جوابم رو نده.
    چشمانم گشاد شدند و مانند خودش آهسته پرسیدم:
    - چی؟
    - آخه سر و صورتت... می‌دونی دختر منم با شوهر اولش همین مشکل رو داشت. هر موقع میومد، سر و صورتش کبود بود. دخترم رو با هزار نذر و نیاز از خدا گرفتم. آخه من و آقا رمضون تا دوازده سال بچه دار نشدیم. خب واسم سخت بود توی اون وضعیت ببینمش، الان تو رو دیدم یاد اون افتادم و این شد که ازت پرسیدم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نه عفت‌خانم!
    به کبودی اشاره کردم و توضیح دادم:
    - یک صندلی اداری ابراز احساسات، لبه‌اش خورد پای چشمم اینجوری بادمجون شد...
    دستی به خراش روی گونه‌ام کشیدم و افزودم:
    - این یکی‌هم با شیشه بریده.
    روسری‌ سفیدش را روی سرش انداخت و دست‌هایم را گرفت. لبخندی زد و گفت:
    - خدا رو هزار مرتبه شکر که شوهرت دست بزن نداره! غضه نخور جای این‌هاهم خیلی زود خوب می‌شه و اون صورت ماهت دوباره مثل اولش می‌شه. از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش.
    خندیدم و پچ_پچ کردم:
    - چشم عفت‌خانم! اما من هنوز مجردم و ازدواج نکردم.
    خندید و گفت:
    - جدی می‌گی؟ خب چه بهتر! برای خودت راحت زندگی کن.
    خندیدم و سر تکان دادم.
    - راستی آخرش دخترتون چی‌شد؟
    - خداروشکر تونستیم طلاقش رو از اون بی‌همه چیز بگیریم. حدود دو سال بعدش‌هم با یکی از آشناهامون ازدواج کرد و الان دو تا بچه داره.
    لبخند دندان‌نمایی زدم و گفتم:
    - ای جان!
    خلاصه عفت‌خانم مقداری از دختر، داماد و نوهایش گفت و به خواب رفت.
    در تاریکی به سقف گلی اتاق خیره شدم و نجوا گونه گفتم:
    - خدایا! چرا این بیماری انقدر زود پیشرفت کرد؟ می‌شه فعلا جلوی مردنم رو بگیری؟ حداقل تا وقتی که به دوست‌هام می‌رسم؟
    سپس به پهلو افتادم و زمزمه کردم:
    - امیدوارم فردا با جنازه‌ام مواجه نشن.
    آهی کشیدم و افزودم:
    - جدی_جدی داره می‌ره. چقدر زود سه هفته گذشت!
    صبح روز بعد، با صدای خروس خوش صدا از خواب برخاستم و خدا را شکر کردم.
    همین که شب گذشته خواب به خواب نرفته بودم خودش خیلی بود.
    در جایم نشستم و خمیازه‌کشان قدکشه‌ای کردم که با رختخواب جمع شده عفت‌خانم مواجه شدم.
    نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. ساعت هفت دقیق، برایم دهان کجی می‌کرد.
    مجددا خمیازه‌ای کشیدم و از جایم برخاستم.
    رختخوابم را جمع کردم و کنار گذاشتم.
    شالم را روی سرم کشیدم و از اتاق خارج شدم.
    در پذیرایی، خبری از مش‌رمضان نبود و اسکای‌هم با دهان نیمه باز بی‌هوش بود.
    لبخندی زدم و به سمت آشپزخانه رفتم.
    - سلام و صبح بخیر خدمت عفت‌خانم عزیز!
    عفت‌خانم که مشغول چسباندن خمیر نان به تنور بود، سرش را بلند کرد و تا آمد جوابم را بدهد خشکش زد.
    اخمی از روی تعجب کردم و پرسیدم:
    - چیزی شده؟
    تشکچه‌‌اش را رها کرد و در حالی که دستان آردی‌اش را به‌ یکدیگر می‌کوفت، به سمتم آمد و گفت:
    - یا ماه بنی‌هاشم! دوباره چه بلایی سر صورتت اومده دختر؟
    - بلا؟
    چانه‌ام را در دست گرفت و مرا به طرف تکه آیینه‌ای که بر روی طاقچه کوچکی بود، برد و گفت:
    - خودت رو ببین.
    با چیزی که در آیینه دیدم قلبم ایستاد. امکان نداشت آن هیولا من باشم.
    سمت راست صورتم به اندازه یک کف دستم سبز شده بود.
    فورا شالم را کنار زدم و یقه‌ام را پایین کشیدم.
    حدسم درست بود. از همان لکه سبز رنگ کوچک نشأت می‌گرفت.
    درست نیمی از گردنم از همان سمت نیز به رنگ سبز درآمده بود.
    سرم را میان دستانم گرفتم و تکیه‌ام را به دیوار کناری‌ام دادم و آهسته سر خوردم.
    روی زمین نشستم و زانوهایم را در شکمم جمع کردم.
    عفت‌خانم مقابلم نشست و پرسید:
    - چی شده دخترم؟
    بی‌رمق جواب دادم:
    - من یک مریضی دارم عفت‌خانم، این از تاثیراتشه. البته نگران نباشید واگیر نیست.
    مغموم نگاهم کرد و گفت:
     
    بالا