لباسهایم را کندم و دمای آب را تنطیم کردم و خودم را به دستهای نوازشگرش سپردم.
کنارههای شکمم بر اثر ضربات امید کبود شده بود، کسی که نفسش را گرفتم.
به موهایم مقداری شامپو زدم و ماساژشان دادم.
خیلی از آن روزی که برای رفتن به قرار خواستگاری شوق و ذوق داشتم و نزدیک بود زیر دوش حمام آواز بخوانم نگذشته بود، اما زندگیام آنچنان تغییر کرده بود که باور نمیکردم این من زخمی و رنجور، همان من سابق باشد.
از آنجایی که عادت داشتم صورتم را جلوی آیینه بشورم، روبهروی آیینه افقی بزرگ قرار گرفتم و چسب روی صورتم را کندم.
یک زخم نسباتا عمیق با طول تقریبا پنج سانت روی گونهام ایجاد شده بود که واقعا دلم را به درد میآورد.
آهسته لیف را روی صورتم کشیدم و سعی کردم کبودی زیر چشم چپم را نادیده بگیرم.
در همین گیر و دار، چشمم به لکه کوچک سبز رنگی افتاد که بر روی استخوان ترقوه سمت راستم جاخوش کرده بود.
اخم ظریفی کردم و بر رویش لیف کشیدم، اما پاک نشد.
چند بار این کار را تکرار کردم و هر دفعههم بیفایده بود.
مطمئنا کبودی نبود، چون یک دایره مشخص و کوچک، درست به اندازه یک سکه صد تومانی بود.
ناچارا شانهای بالا انداختم و پس از اتمام استحمام، لباسهایم را پوشیدم و بیرون رفتم.
شکمم از شدت گرسنگی به قار و قور افتاده بود.
بدون این که کوچکترین توجهی به بقیه بکنم، به سمت آشپزخانه رفتم و در یخچال را گشودم.
تنها چیزی که در آن یخچال به چشم میخورد، چند عدد سوسیس، خیار شور و گوجه بود و از قرار معلوم بقیه ناهارشان را خورده بودند.
شانهای بالا انداختم و مواد را برداشتم.
در یکی از کابینتها ماهیتابهای پیدا کردم و آن را روی اجاق گاز صفحهای گذاشتم و سوسیسها را خرد کردم و به همراه روغن در آن ریختم.
آشپزخانه، درست در سمت چپ سالن واقع شده بود و با یک پله به پایین، از پذیرایی جدا میشد.
کوچک و نقلی بود و جز یک یخچال و ماشین لباسشویی وسیله دیگری به چشم نمیخورد.
سینک دو قلوی نقرهای رنگ کنار یخچال بود و در کنار سینک نیز گاز قرار داشت.
کابینتهاهم که تعدادشان زیاد نبود، از جنس امدیاف و به رنگ قهوهای بودند.
سوسیسها سرخ شدند و من پس از گشتن بسیار، از کابینت زیر گاز، پلاستیک نانها و سفره را خارج کردم و چهار زانو روی زمین نشستم.
بسماللهی گفتم و مشغول خوردن شدم.
لقمه اول به دوم نرسیده، علی وارد آشپزخانه شد و برای خودش یک لیوان آب ریخت.
صلاح دیدم از او درباره آن لکه عجیب بپرسم.
بنابراین صدایش زدم:
- علی!
لیوان آب بر لبانش خشک شد. آهسته آن را پایین آورد و توی سینک گذاشت.
کجنکاو نگاهم کرد و گفت:
- بله؟
- میشه یک دقیقه بشینی؟
روبهرویم آن طرف سفره نشست.
با این که خیلی خجالت میکشیدم، اما بنا را بر محرم بودن دکتر گذاشتم و یقهام را از کنار مقداری به سمت پایین کشیدم و شالم را بالا دادم.
ضمن این کار گفتم:
- احیانا تو میدونی این چیه؟!
بر روی لکه دقیق شد و بعد از یکی _دو ثانیه رنگش پرید.
متعجب پرسید:
- این چطور... آخه این... میدونی خب...
یک تای ابرویم را بالا فرستادم و گفتم:
- این؟
بازدمش را با صدا بیرون فرستاد و با انگشت شست و سبابهاش، چشمانش را فشرد.
سپس به من خیره شد و گفت:
- ببین فقط هول نکن باشه؟ آخه من نمیدونم چرا هرچی بلاست سر تو نازل میشه؟
چشمهایم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
- میگی چیشده یا نه؟
با نگرانی دهان گشود:
- این یک نوع انگله که فقط توی سازمان پرورش داده میشه و خیلیهم خطرناکه. آروم_آروم توی بدنت پخش میشه و ریشه میزنه و تا جایی از جسم میزبان تغذیه میکنه که فرد مبتلا میمیره. پیشرفتش توی بدنهم پنج مرحله داره: اول گرفتگی عضلات در ناحیه پاها، دوم خشکی دهان در طولانی مدت، سومین نشونه اینه که کار خونرسانی توی رگها مختل میشه که منجر به سیاه شدن رگها و برجستگیشون میشه، چهارم فلج عضوهایی مثل دست و پا و در نهایت پنجمین مرحله خونریزی از یکی از چهار عضو صورت یعنی چشم، گوش، دماغ و دهن و بعد از اون یک تشنج وحشتناکه.
ماتم بـرده بود و نمیدانستم باید چه بگویم. آنقدر شوکه و عصبی بودم که حتی نمیتوانستم گریه کنم.
به سختی دهان گشودم:
- من... من... یعنی من دارم می... میمیرم؟
لبخندی زد که به نظرم بیشتر از روی ترحم بود تا برای دلگرمی دادن.
- خوشبختانه نه. روند رشد این انگل خیلی کنده و یک پادزهر داره که متاسفانه فقط سازمان قادر به ساخت اونه.
دستی به صورتم کشیدم و پرسیدم:
- چقدر طول میکشه تا به مرحله پنجم برسه؟
- به بدن میزبان بستگی داره، اما به طور میانگین سه تا پنج ماه.
نفسم را به آسودگی بیرون فرستادم و گفتم:
- پس فعلا وقت دارم. تا اون موقع تو میتونی پادزهر رو برام گیر بیاری؟
شانهای بالا انداخت و گفت:
- نمیتونم قول بدم، اما به احتمال زیاد آره. فقط این که باید قبل از بیهوشی مطلق توی مرحله پنجم پادزهر بهت برسه.
سری تکان دادم و با صدای تحلیل رفتهای گفتم:
- خوبه!
بعد از چند ثانیه با تلخی اضافه کردم:
- البته خیلیهم فرقی به حالم نمیکنه. در هر صورت من یک قاتلم و به احتمال زیاد به زودی اعدام میشم. مرگ، مرگه حالا هرجوری که میخواد باشه فرقی نداره. بیچاره مامانم!
اشتهایم به کلی کور شده بود و دیگر علاقهای به خوردن نداشتم.
علی بدون این که حرف اضافهای بزند، آشپزخانه را ترک کرد.
من نیز یکی_دو دقیقه بعد، سفره را به حال خودش گذاشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم.
به محض ورودم به پذیرایی، شیوا جیغ زد:
- علی چی میگـه ترنج؟
بیتفاوت نگاهش کردم و جواب دادم:
- همون چیزهایی که میگـه.
کنارههای شکمم بر اثر ضربات امید کبود شده بود، کسی که نفسش را گرفتم.
به موهایم مقداری شامپو زدم و ماساژشان دادم.
خیلی از آن روزی که برای رفتن به قرار خواستگاری شوق و ذوق داشتم و نزدیک بود زیر دوش حمام آواز بخوانم نگذشته بود، اما زندگیام آنچنان تغییر کرده بود که باور نمیکردم این من زخمی و رنجور، همان من سابق باشد.
از آنجایی که عادت داشتم صورتم را جلوی آیینه بشورم، روبهروی آیینه افقی بزرگ قرار گرفتم و چسب روی صورتم را کندم.
یک زخم نسباتا عمیق با طول تقریبا پنج سانت روی گونهام ایجاد شده بود که واقعا دلم را به درد میآورد.
آهسته لیف را روی صورتم کشیدم و سعی کردم کبودی زیر چشم چپم را نادیده بگیرم.
در همین گیر و دار، چشمم به لکه کوچک سبز رنگی افتاد که بر روی استخوان ترقوه سمت راستم جاخوش کرده بود.
اخم ظریفی کردم و بر رویش لیف کشیدم، اما پاک نشد.
چند بار این کار را تکرار کردم و هر دفعههم بیفایده بود.
مطمئنا کبودی نبود، چون یک دایره مشخص و کوچک، درست به اندازه یک سکه صد تومانی بود.
ناچارا شانهای بالا انداختم و پس از اتمام استحمام، لباسهایم را پوشیدم و بیرون رفتم.
شکمم از شدت گرسنگی به قار و قور افتاده بود.
بدون این که کوچکترین توجهی به بقیه بکنم، به سمت آشپزخانه رفتم و در یخچال را گشودم.
تنها چیزی که در آن یخچال به چشم میخورد، چند عدد سوسیس، خیار شور و گوجه بود و از قرار معلوم بقیه ناهارشان را خورده بودند.
شانهای بالا انداختم و مواد را برداشتم.
در یکی از کابینتها ماهیتابهای پیدا کردم و آن را روی اجاق گاز صفحهای گذاشتم و سوسیسها را خرد کردم و به همراه روغن در آن ریختم.
آشپزخانه، درست در سمت چپ سالن واقع شده بود و با یک پله به پایین، از پذیرایی جدا میشد.
کوچک و نقلی بود و جز یک یخچال و ماشین لباسشویی وسیله دیگری به چشم نمیخورد.
سینک دو قلوی نقرهای رنگ کنار یخچال بود و در کنار سینک نیز گاز قرار داشت.
کابینتهاهم که تعدادشان زیاد نبود، از جنس امدیاف و به رنگ قهوهای بودند.
سوسیسها سرخ شدند و من پس از گشتن بسیار، از کابینت زیر گاز، پلاستیک نانها و سفره را خارج کردم و چهار زانو روی زمین نشستم.
بسماللهی گفتم و مشغول خوردن شدم.
لقمه اول به دوم نرسیده، علی وارد آشپزخانه شد و برای خودش یک لیوان آب ریخت.
صلاح دیدم از او درباره آن لکه عجیب بپرسم.
بنابراین صدایش زدم:
- علی!
لیوان آب بر لبانش خشک شد. آهسته آن را پایین آورد و توی سینک گذاشت.
کجنکاو نگاهم کرد و گفت:
- بله؟
- میشه یک دقیقه بشینی؟
روبهرویم آن طرف سفره نشست.
با این که خیلی خجالت میکشیدم، اما بنا را بر محرم بودن دکتر گذاشتم و یقهام را از کنار مقداری به سمت پایین کشیدم و شالم را بالا دادم.
ضمن این کار گفتم:
- احیانا تو میدونی این چیه؟!
بر روی لکه دقیق شد و بعد از یکی _دو ثانیه رنگش پرید.
متعجب پرسید:
- این چطور... آخه این... میدونی خب...
یک تای ابرویم را بالا فرستادم و گفتم:
- این؟
بازدمش را با صدا بیرون فرستاد و با انگشت شست و سبابهاش، چشمانش را فشرد.
سپس به من خیره شد و گفت:
- ببین فقط هول نکن باشه؟ آخه من نمیدونم چرا هرچی بلاست سر تو نازل میشه؟
چشمهایم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
- میگی چیشده یا نه؟
با نگرانی دهان گشود:
- این یک نوع انگله که فقط توی سازمان پرورش داده میشه و خیلیهم خطرناکه. آروم_آروم توی بدنت پخش میشه و ریشه میزنه و تا جایی از جسم میزبان تغذیه میکنه که فرد مبتلا میمیره. پیشرفتش توی بدنهم پنج مرحله داره: اول گرفتگی عضلات در ناحیه پاها، دوم خشکی دهان در طولانی مدت، سومین نشونه اینه که کار خونرسانی توی رگها مختل میشه که منجر به سیاه شدن رگها و برجستگیشون میشه، چهارم فلج عضوهایی مثل دست و پا و در نهایت پنجمین مرحله خونریزی از یکی از چهار عضو صورت یعنی چشم، گوش، دماغ و دهن و بعد از اون یک تشنج وحشتناکه.
ماتم بـرده بود و نمیدانستم باید چه بگویم. آنقدر شوکه و عصبی بودم که حتی نمیتوانستم گریه کنم.
به سختی دهان گشودم:
- من... من... یعنی من دارم می... میمیرم؟
لبخندی زد که به نظرم بیشتر از روی ترحم بود تا برای دلگرمی دادن.
- خوشبختانه نه. روند رشد این انگل خیلی کنده و یک پادزهر داره که متاسفانه فقط سازمان قادر به ساخت اونه.
دستی به صورتم کشیدم و پرسیدم:
- چقدر طول میکشه تا به مرحله پنجم برسه؟
- به بدن میزبان بستگی داره، اما به طور میانگین سه تا پنج ماه.
نفسم را به آسودگی بیرون فرستادم و گفتم:
- پس فعلا وقت دارم. تا اون موقع تو میتونی پادزهر رو برام گیر بیاری؟
شانهای بالا انداخت و گفت:
- نمیتونم قول بدم، اما به احتمال زیاد آره. فقط این که باید قبل از بیهوشی مطلق توی مرحله پنجم پادزهر بهت برسه.
سری تکان دادم و با صدای تحلیل رفتهای گفتم:
- خوبه!
بعد از چند ثانیه با تلخی اضافه کردم:
- البته خیلیهم فرقی به حالم نمیکنه. در هر صورت من یک قاتلم و به احتمال زیاد به زودی اعدام میشم. مرگ، مرگه حالا هرجوری که میخواد باشه فرقی نداره. بیچاره مامانم!
اشتهایم به کلی کور شده بود و دیگر علاقهای به خوردن نداشتم.
علی بدون این که حرف اضافهای بزند، آشپزخانه را ترک کرد.
من نیز یکی_دو دقیقه بعد، سفره را به حال خودش گذاشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم.
به محض ورودم به پذیرایی، شیوا جیغ زد:
- علی چی میگـه ترنج؟
بیتفاوت نگاهش کردم و جواب دادم:
- همون چیزهایی که میگـه.