- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست نود و نهم
صدای دندونقروچهاش به خوبی زیرگوشم حس میشه. حتی اون نفسهای تندش، که ادامه میده:
- چرا قبول کردی یه قاتل رو بغـ*ـل کنی در حالی که یکی دیگه رو دوست داری؟
سؤالی میپرسه که خودم هم جوابش رو نمیدونم؛ اما چشمهام رو میبندم و جواب میدم:
- گاهی آدما کارایی میکنن که خودشون هم دلیلش رو نمیدونن. شاید هرچیزی نباید دلیل داشته باشه. شایدهم...، از روی ترحمه!
با گفتن این حرف، سوزشی مثل گزیدن زنبور، روی گردنم حس میکنم و غیرارادی آیلار رو پس میزنم. دستم رو جای سوزش روی گردنم میذارم و با دیدن سرنگی که توی دست راست آیلار جا مونده، نفسهام به شماره میافته. با همه توان به سمت دیوار پشت سرش هلش میدم و درحالی که دست چپم روی گردنمه، با دست راست درددارم گردن باریکش رو میگیرم. جونی برای فشار دادنش ندارم؛ اما همونطور بدون کوچیکترین عکسالعملی، با چشمهای براق شده از اشک نگاهم میکنه. برای اولین بار چشمهای پرقدرتش رو همراه با غبار اشک میبینم. به دستم کمی قدرت میدم و از زیر دندونهای بهم قفل شدهم میغرم:
- لعنت به من که بهت اعتماد کردم! اولش باور نکردم که تو قاتلی. تا همین لحظه باور داشتم بگی اشتباهه. تو، یه شیطانی که خودش رو فرشته جا زده.
دیدم تارتر از قبل، دچار دوبینی میشم و حتی کلمات توی ذهنم برای گفتن حرفی کنار هم قرار نمیگیرن. آیلار درحالی که دستهاش دو طرف بدنش افتاده، با صدای آلوده به بغض خشداری جواب میده:
- متاسفم که برای دومین بار از ضعفت علیهت استفاده کردم! این فقط یه دز خیلی کم از داروییه که روی عضله قلب تاثیر میذاره. نمیکشتت. برای افراد سالم چیزی نیست، اما برای توئی که پیوند داشتی درد چندساعتی رو به همراه داره. برای اولین بار که دیدمت، تا اون لحظه، از تموم مردها متنفر بودم؛ اما تو باعث شدی از یه مرد خوشم بیاد. دوستش داشته باشم. بین عشق و تنفر یه مرز باریکه و من این مرز رو ناخواسته رد کردم.
قطره اشکی از چشم راستش به پایین سقوط میکنه و با همون بغض ادامه میده:
- قصدم فقط آزارت بود؛ اما اون شبی که صبحش خودت رو بهم رسوندی، دلم عجیب برات تنگ شده بود. مجبور شدم پای چشمم رو گریم کنم؛ حتی حاضر شدم باز هم مثل اون شب توی بیمارستان از ترحمت استفاده کنم. منِ پرغرور، به خاطر یه مرد این کار رو کردم و اون مرد تو بودی. فکر میکردم نمیای؛ اما وقتی اومدی، انگار تمام دنیا مال من شد. تو اومده بودی و برای من همین کافی بود. اونجا عشقت توی دلم ریشه کرد. دیر یا زود میفهمیدی و من آماده این روز بودم؛ اما آماده این جدایی نه. اگه از این در سالم رفتی بیرون، هرگز دنبالم نگرد؛ چون دفعه بعدی که ببینمت، مجبور میشم بدون تعلل بکشمت!
با تمام قدرت دستم رو دور گلوش فشار میدم و صورت گندمیش، رنگ کبودی رو به خودش میگیره. چشمهاش برای بیرون زدن از حدقه لحظه شماری میکنن و تمام رگهای پیشونی بلندش، به وضوح قابل رؤیته. قطرات اشک، صورت پلیدش رو به معصومیت سوق میده. با آخرین فشار، با تمام تنفری که وجودم رو به دست گرفته، نعره میزنم:
- شیطانی مثل تو، نمیتونه از عشق بگه. نمیتو...
انگار که دارو اثر میکنه و تمام تنم بیحس و لمس، با زانو روی زمین میافتم. سقوطم با درد تیزی توی سـ*ـینهم همراهه. هر دو دستم رو روی قلبم میذارم و صدای آزاد شدن نفسهای سنگینش رو کم و بیش میشنوم. سرم پایین افتاده و صدای سرفههای خشک و پیدرپیش که قطع میشه، صدای پاشنههای چندسانتیش بلند میشه. درست کنارم قرار میگیره. خم میشه و زیر گوشم ملایم زمزمه میکنه:
- دوستت دارم.
چشمهام رو تسلیم درد میکنم و میبندم. کنار شقیقهم رو میبـ..وسـ..ـه و به سرعت چشمهام رو باز میکنم. درحالی که کنارم ایستاده، دست راستم رو دور زانوش میاندازم و ناتوان زمزمه میکنم:
- تو...
توانایی برای ادامه حرفم ندارم و بدون توجه، به راهش برای رفتن ادامه میده. دستم روی زمین میافته. درد توی تمام عضلات قلبم میپیچه و حتی قادر به قورت دادن آب دهانمم نیستم. به جلو خم میشم و نفسهام به شماره میافتن. صدای ضربان قلبم، به اوج رسیده و هر لحظه قویتر از قبل، توی هزارتوی گوشم میپیچه و سکوت اتاق، باعث شده این صدا برام سرسامآور بشه. درست مثل هیجان شدیدی که دستهام رو به لرزه درآورده. انگار کسی زیر گوشم زمزمه میکنه:
- تو دیگه مُردی!
فصل نهم
زندگی مثل یه بادباکه که هرچه بیشتر رهاش کنی، بیشتر اوج میگیره؛ اما درست توی همون اوج، سقوط میکنه. یعنی نقطه صعود و سقوطش یه جاست. برای همینه که هرکسی باید نخ بادبادک زندگیش رو درست توی دست نگه داره تا بتونه این نقطه رو حفظ کنه. برای من هم همینطوره. زمانی، همه چیز داشتم؛ اما برام بیاهمیت بود. حتی به این فکر نکردم که داشتههای من، شاید آرزوی کسی باشه؛ اما حالا برای من داشتن یه آرامش و برگشتن به زندگیه قبلم، تبدیل به یه آرزو شده.
بعداز اتفاقی که یک هفته ازش میگذره، تازه تونستم کمی از خونه بیرون بیام. ضربه بدی بهم زد. طوری که تمام وجودم رو گرفت. توی سردترین ساعت صبح، کنار شیوا، درحال قدم زدن توی پارک منطقهم. دست راست شیوا دور بازوی چپمه و با احتیاط قدم برمیدارم. بااینکه این سرما برام خوب نیست؛ اما همراهم اومده. پای راستم رو آروم برمیدارم که دوباره تکرار میکنه:
- اگه خسته شدی بریم خونه؟
با بالا انداختن چونهم، از حرکت دست میکشم. به سمتم برمیگرده، بدون هیچ تعجبی میپرسه:
- بریم؟
بازوم رو از حصار دستش بیرون میکشم و نفس نصفه نیمهای میکشم.
- خوبم. یکم نفسم بند اومده.
دوراز انتظارم، قهقهی شیرینی سر میده. انقدر شیرین که این سرما رو لذتبخش میکنه.
- خیلی زود پیر شدی. بابا تو دیگه خیلی لوسی. باز شدی همون آرادی که اوایل دیدما. شل و ول نباش! درسته بابا گفت دچار شوک شدی؛ اما تو دیگه داری سوءاستفاده میکنی. هوم؟
صدای دندونقروچهاش به خوبی زیرگوشم حس میشه. حتی اون نفسهای تندش، که ادامه میده:
- چرا قبول کردی یه قاتل رو بغـ*ـل کنی در حالی که یکی دیگه رو دوست داری؟
سؤالی میپرسه که خودم هم جوابش رو نمیدونم؛ اما چشمهام رو میبندم و جواب میدم:
- گاهی آدما کارایی میکنن که خودشون هم دلیلش رو نمیدونن. شاید هرچیزی نباید دلیل داشته باشه. شایدهم...، از روی ترحمه!
با گفتن این حرف، سوزشی مثل گزیدن زنبور، روی گردنم حس میکنم و غیرارادی آیلار رو پس میزنم. دستم رو جای سوزش روی گردنم میذارم و با دیدن سرنگی که توی دست راست آیلار جا مونده، نفسهام به شماره میافته. با همه توان به سمت دیوار پشت سرش هلش میدم و درحالی که دست چپم روی گردنمه، با دست راست درددارم گردن باریکش رو میگیرم. جونی برای فشار دادنش ندارم؛ اما همونطور بدون کوچیکترین عکسالعملی، با چشمهای براق شده از اشک نگاهم میکنه. برای اولین بار چشمهای پرقدرتش رو همراه با غبار اشک میبینم. به دستم کمی قدرت میدم و از زیر دندونهای بهم قفل شدهم میغرم:
- لعنت به من که بهت اعتماد کردم! اولش باور نکردم که تو قاتلی. تا همین لحظه باور داشتم بگی اشتباهه. تو، یه شیطانی که خودش رو فرشته جا زده.
دیدم تارتر از قبل، دچار دوبینی میشم و حتی کلمات توی ذهنم برای گفتن حرفی کنار هم قرار نمیگیرن. آیلار درحالی که دستهاش دو طرف بدنش افتاده، با صدای آلوده به بغض خشداری جواب میده:
- متاسفم که برای دومین بار از ضعفت علیهت استفاده کردم! این فقط یه دز خیلی کم از داروییه که روی عضله قلب تاثیر میذاره. نمیکشتت. برای افراد سالم چیزی نیست، اما برای توئی که پیوند داشتی درد چندساعتی رو به همراه داره. برای اولین بار که دیدمت، تا اون لحظه، از تموم مردها متنفر بودم؛ اما تو باعث شدی از یه مرد خوشم بیاد. دوستش داشته باشم. بین عشق و تنفر یه مرز باریکه و من این مرز رو ناخواسته رد کردم.
قطره اشکی از چشم راستش به پایین سقوط میکنه و با همون بغض ادامه میده:
- قصدم فقط آزارت بود؛ اما اون شبی که صبحش خودت رو بهم رسوندی، دلم عجیب برات تنگ شده بود. مجبور شدم پای چشمم رو گریم کنم؛ حتی حاضر شدم باز هم مثل اون شب توی بیمارستان از ترحمت استفاده کنم. منِ پرغرور، به خاطر یه مرد این کار رو کردم و اون مرد تو بودی. فکر میکردم نمیای؛ اما وقتی اومدی، انگار تمام دنیا مال من شد. تو اومده بودی و برای من همین کافی بود. اونجا عشقت توی دلم ریشه کرد. دیر یا زود میفهمیدی و من آماده این روز بودم؛ اما آماده این جدایی نه. اگه از این در سالم رفتی بیرون، هرگز دنبالم نگرد؛ چون دفعه بعدی که ببینمت، مجبور میشم بدون تعلل بکشمت!
با تمام قدرت دستم رو دور گلوش فشار میدم و صورت گندمیش، رنگ کبودی رو به خودش میگیره. چشمهاش برای بیرون زدن از حدقه لحظه شماری میکنن و تمام رگهای پیشونی بلندش، به وضوح قابل رؤیته. قطرات اشک، صورت پلیدش رو به معصومیت سوق میده. با آخرین فشار، با تمام تنفری که وجودم رو به دست گرفته، نعره میزنم:
- شیطانی مثل تو، نمیتونه از عشق بگه. نمیتو...
انگار که دارو اثر میکنه و تمام تنم بیحس و لمس، با زانو روی زمین میافتم. سقوطم با درد تیزی توی سـ*ـینهم همراهه. هر دو دستم رو روی قلبم میذارم و صدای آزاد شدن نفسهای سنگینش رو کم و بیش میشنوم. سرم پایین افتاده و صدای سرفههای خشک و پیدرپیش که قطع میشه، صدای پاشنههای چندسانتیش بلند میشه. درست کنارم قرار میگیره. خم میشه و زیر گوشم ملایم زمزمه میکنه:
- دوستت دارم.
چشمهام رو تسلیم درد میکنم و میبندم. کنار شقیقهم رو میبـ..وسـ..ـه و به سرعت چشمهام رو باز میکنم. درحالی که کنارم ایستاده، دست راستم رو دور زانوش میاندازم و ناتوان زمزمه میکنم:
- تو...
توانایی برای ادامه حرفم ندارم و بدون توجه، به راهش برای رفتن ادامه میده. دستم روی زمین میافته. درد توی تمام عضلات قلبم میپیچه و حتی قادر به قورت دادن آب دهانمم نیستم. به جلو خم میشم و نفسهام به شماره میافتن. صدای ضربان قلبم، به اوج رسیده و هر لحظه قویتر از قبل، توی هزارتوی گوشم میپیچه و سکوت اتاق، باعث شده این صدا برام سرسامآور بشه. درست مثل هیجان شدیدی که دستهام رو به لرزه درآورده. انگار کسی زیر گوشم زمزمه میکنه:
- تو دیگه مُردی!
فصل نهم
زندگی مثل یه بادباکه که هرچه بیشتر رهاش کنی، بیشتر اوج میگیره؛ اما درست توی همون اوج، سقوط میکنه. یعنی نقطه صعود و سقوطش یه جاست. برای همینه که هرکسی باید نخ بادبادک زندگیش رو درست توی دست نگه داره تا بتونه این نقطه رو حفظ کنه. برای من هم همینطوره. زمانی، همه چیز داشتم؛ اما برام بیاهمیت بود. حتی به این فکر نکردم که داشتههای من، شاید آرزوی کسی باشه؛ اما حالا برای من داشتن یه آرامش و برگشتن به زندگیه قبلم، تبدیل به یه آرزو شده.
بعداز اتفاقی که یک هفته ازش میگذره، تازه تونستم کمی از خونه بیرون بیام. ضربه بدی بهم زد. طوری که تمام وجودم رو گرفت. توی سردترین ساعت صبح، کنار شیوا، درحال قدم زدن توی پارک منطقهم. دست راست شیوا دور بازوی چپمه و با احتیاط قدم برمیدارم. بااینکه این سرما برام خوب نیست؛ اما همراهم اومده. پای راستم رو آروم برمیدارم که دوباره تکرار میکنه:
- اگه خسته شدی بریم خونه؟
با بالا انداختن چونهم، از حرکت دست میکشم. به سمتم برمیگرده، بدون هیچ تعجبی میپرسه:
- بریم؟
بازوم رو از حصار دستش بیرون میکشم و نفس نصفه نیمهای میکشم.
- خوبم. یکم نفسم بند اومده.
دوراز انتظارم، قهقهی شیرینی سر میده. انقدر شیرین که این سرما رو لذتبخش میکنه.
- خیلی زود پیر شدی. بابا تو دیگه خیلی لوسی. باز شدی همون آرادی که اوایل دیدما. شل و ول نباش! درسته بابا گفت دچار شوک شدی؛ اما تو دیگه داری سوءاستفاده میکنی. هوم؟
آخرین ویرایش: