رمان این‌جا قتلی اتفاق افتاده | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست نود و نهم
صدای دندون‌قروچه‌اش به خوبی زیرگوشم حس می‌شه. حتی اون نفس‌های تندش، که ادامه می‌ده:
- چرا قبول کردی یه قاتل رو بغـ*ـل کنی در حالی که یکی دیگه رو دوست داری؟
سؤالی می‌پرسه که خودم هم جوابش رو نمی‌دونم؛ اما چشم‌هام رو می‌بندم و جواب می‌دم:
- گاهی آدما کارایی می‌کنن که خودشون هم دلیلش رو نمی‌دونن. شاید هرچیزی نباید دلیل داشته باشه. شایدهم...، از روی ترحمه!
با گفتن این حرف، سوزشی مثل گزیدن زنبور، روی گردنم حس می‌کنم و غیرارادی آیلار رو پس می‌زنم. دستم رو جای سوزش روی گردنم می‌ذارم و با دیدن سرنگی که توی دست راست آیلار جا مونده، نفس‌هام به شماره می‌افته. با همه توان به سمت دیوار پشت سرش هلش می‌دم و درحالی که دست چپم روی گردنمه، با دست راست درددارم گردن باریکش رو می‌گیرم. جونی برای فشار دادنش ندارم؛ اما همون‌طور بدون کوچیک‌ترین عکس‌العملی، با چشم‌های براق شده از اشک نگاهم می‌کنه. برای اولین بار چشم‌های پرقدرتش رو همراه با غبار اشک می‌بینم. به دستم کمی قدرت می‌دم و از زیر دندون‌های بهم قفل شده‌م می‌غرم:
- لعنت به من که بهت اعتماد کردم! اولش باور نکردم که تو قاتلی. تا همین لحظه باور داشتم بگی اشتباهه. تو، یه شیطانی که خودش رو فرشته جا زده.
دیدم تارتر از قبل، دچار دوبینی می‌شم و حتی کلمات توی ذهنم برای گفتن حرفی کنار هم قرار نمی‌‌گیرن. آیلار درحالی که دست‌هاش دو طرف بدنش افتاده، با صدای آلوده به بغض خشداری جواب می‌ده:
- متاسفم که برای دومین بار از ضعفت علیه‌ت استفاده کردم! این فقط یه دز خیلی کم از داروییه که روی عضله قلب تاثیر می‌ذاره. نمی‌کشتت. برای افراد سالم چیزی نیست، اما برای توئی که پیوند داشتی درد چندساعتی رو به همراه داره. برای اولین بار که دیدمت، تا اون لحظه، از تموم مردها متنفر بودم؛ اما تو باعث شدی از یه مرد خوشم بیاد. دوستش داشته باشم. بین عشق و تنفر یه مرز باریکه و من این مرز رو ناخواسته رد کردم.
قطره اشکی از چشم راستش به پایین سقوط می‌کنه و با همون بغض ادامه می‌ده:
- قصدم فقط آزارت بود؛ اما اون شبی که صبحش خودت رو بهم رسوندی، دلم عجیب برات تنگ شده بود. مجبور شدم پای چشمم رو گریم کنم؛ حتی حاضر شدم باز هم مثل اون شب توی بیمارستان از ترحمت استفاده کنم. منِ پرغرور، به خاطر یه مرد این کار رو کردم و اون مرد تو بودی. فکر می‌کردم نمیای؛ اما وقتی اومدی، انگار تمام دنیا مال من شد. تو اومده بودی و برای من همین کافی بود. اونجا عشقت توی دلم ریشه کرد. دیر یا زود می‌فهمیدی و من آماده این روز بودم؛ اما آماده این جدایی نه. اگه از این در سالم رفتی بیرون، هرگز دنبالم نگرد؛ چون دفعه بعدی که ببینمت، مجبور می‌شم بدون تعلل بکشمت!
با تمام قدرت دستم رو دور گلوش فشار می‌دم و صورت گندمیش، رنگ کبودی رو به خودش می‌گیره. چشم‌هاش برای بیرون زدن از حدقه لحظه شماری می‌کنن و تمام رگ‌های پیشونی بلندش، به وضوح قابل رؤیته. قطرات اشک، صورت پلیدش رو به معصومیت سوق می‌ده. با آخرین فشار، با تمام تنفری که وجودم رو به دست گرفته، نعره می‌زنم:
- شیطانی مثل تو، نمی‌تونه از عشق بگه. نمی‌تو...
انگار که دارو اثر می‌کنه و تمام تنم بی‌حس و لمس، با زانو روی زمین می‌افتم. سقوطم با درد تیزی توی سـ*ـینه‌م همراهه. هر دو دستم رو روی قلبم می‌ذارم و صدای آزاد شدن نفس‌های سنگینش رو کم و بیش می‌شنوم. سرم پایین افتاده و صدای سرفه‌های خشک و پی‌درپیش که قطع می‌شه، صدای پاشنه‌های چندسانتیش بلند می‌شه. درست کنارم قرار می‌‎گیره. خم می‌شه و زیر گوشم ملایم زمزمه می‌کنه:
- دوستت دارم.
چشم‌هام رو تسلیم درد می‌کنم و می‌بندم. کنار شقیقه‌م رو می‌بـ..وسـ..ـه و به سرعت چشم‌هام رو باز می‌کنم. درحالی که کنارم ایستاده، دست راستم رو دور زانوش می‌اندازم و ناتوان زمزمه می‌کنم:
- تو...
توانایی برای ادامه حرفم ندارم و بدون توجه، به راهش برای رفتن ادامه می‌ده. دستم روی زمین می‌افته. درد توی تمام عضلات قلبم می‌پیچه و حتی قادر به قورت دادن آب دهانمم نیستم. به جلو خم می‌شم و نفس‌هام به شماره می‌افتن. صدای ضربان قلبم، به اوج رسیده و هر لحظه قوی‌تر از قبل، توی هزارتوی گوشم می‌پیچه و سکوت اتاق، باعث شده این صدا برام سرسام‌آور بشه. درست مثل هیجان شدیدی که دست‌هام رو به لرزه درآورده. انگار کسی زیر گوشم زمزمه می‌کنه:
- تو دیگه مُردی!
فصل نهم
زندگی مثل یه بادباکه که هرچه بیش‌تر رهاش کنی، بیش‌تر اوج می‌گیره؛ اما درست توی همون اوج، سقوط می‌کنه. یعنی نقطه صعود و سقوطش یه جاست. برای همینه که هرکسی باید نخ بادبادک زندگیش رو درست توی دست نگه داره تا بتونه این نقطه رو حفظ کنه. برای من هم همین‌طوره. زمانی، همه چیز داشتم؛ اما برام بی‌اهمیت بود. حتی به این فکر نکردم که داشته‌های من، شاید آرزوی کسی باشه؛ اما حالا برای من داشتن یه آرامش و برگشتن به زندگیه قبلم، تبدیل به یه آرزو شده.
بعداز اتفاقی که یک هفته ازش می‌گذره، تازه تونستم کمی از خونه بیرون بیام. ضربه بدی بهم زد. طوری که تمام وجودم رو گرفت. توی سردترین ساعت صبح، کنار شیوا، درحال قدم زدن توی پارک منطقه‌م. دست راست شیوا دور بازوی چپمه و با احتیاط قدم برمی‌دارم. بااینکه این سرما برام خوب نیست؛ اما همراهم اومده. پای راستم رو آروم برمی‌دارم که دوباره تکرار می‌کنه:
- اگه خسته شدی بریم خونه؟
با بالا انداختن چونه‌م، از حرکت دست می‌کشم. به سمتم برمی‌گرده، بدون هیچ تعجبی می‌پرسه:
- بریم؟
بازوم رو از حصار دستش بیرون می‌کشم و نفس نصفه نیمه‌ای می‌کشم.
- خوبم. یکم نفسم بند اومده.
دوراز انتظارم، قهقه‌ی شیرینی سر می‌ده. انقدر شیرین که این سرما رو لذتبخش می‌کنه.
- خیلی زود پیر شدی. بابا تو دیگه خیلی لوسی. باز شدی همون آرادی که اوایل دیدما. شل و ول نباش! درسته بابا گفت دچار شوک شدی؛ اما تو دیگه داری سوءاستفاده می‌کنی. هوم؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صدم
    خستگی از سرو کولم بالا می‌ره و فقط نگاه عمیقی به چشم‌های دوستداشتنیش می‌کنم. لبه‌های پالتوی چهارخونه‎ی آبیم رو بهم نزدیک می‌کنه و یقه پلیور سفیدم رو بالاتر می‌کشه.
    - سرما اذیتت نکنه. تو دستم امانتی.
    می‌خنده و من فقط بدون هیچ حرف و حسی جز دوست داشتن، مشغول نگاه کردنشم. آیلار توی همون روز، با اون سرنگ، ته مونده امیدم رو ازم گرفت. کاری کرد که واقعا نتونم برم دنبالش. شوکی که شیوا ازش حرف می‌زنه، به دلیل آدرنالینیه که توی سرنگ بود. از اون روز به بعد، حرکاتم خیلی کندتر از حد معمول شده. شروع به راه رفتن می‌کنم و شیوا جدی‌تر از قبل ادامه می‌ده:
    - بابا برای همین بهت گفت که پیاده‌روی آروم برات خوبه. آزمایشاتت و تست ورزشتم که اوکی بود. چرا یه هفته توی خونه حبس بودی؟ چرا حرف نمی‎زنی؟ چرا بعد از اینکه مدام بهت زنگ زدم، پنج صبح زنگ زدی که پیاده‌روی کنیم؟ چرا حس می‌کنم عوض شدی؟ و هزاران چرای دیگه‌ای که می‌تونم برات ردیفش کنم.
    باز هم سکوت می‌کنم. شاید چون دلم می‌خواست بدونم چقدر دوستم داره. به سمت ماشین شیوا می‌ریم و سریع‌تر از من در ماشین رو باز می‌کنه.
    - این کار توئه‌ها. آذرجون بد عادتت کرده. خوشم نمیاد.
    باز هم همون لبخند و همون چین کنار چشم‌های گردش. روشنیه چشم‌هاش، انگار که من رو از عمق تاریکی نجات می‌ده. سوار ماشین می‌شم و به سرعت پشت رول می‌شینه. کمربندم رو می‌زنم و به صندلی تکیه می‌دم. سرم رو به سمتش برمی‌گردونم و درحال تنظیم کردن بخاریه. دلم دیدن کسی جز اون رو نمی‌خواد. چه طور قلب ضعیفم تونست اون رو انقدر محکم انتخاب کنه. زیرلب غر می‌زنه:
    - هوا واقعا سردها. منم بی‌عقلی کردم گفتم گرمم می‌شه رفتم یه توخز پوشیدم و یه شال نازک. گوش‌هام همه یخ زده. تو سردت نیست؟
    تازه به سمتم برمی‌گرده و من همین طور توی سکوت، مشغول عبادت چشم‌هاشم. چشم‌هاش رنگ تعجب می‌گیرن و لبخندی کنج لب‌‎های کبود و خشکم جا می‌دم.
    - تو موهاتم تازه داره رشد می‌کنه یکم باد بیش‌تر می‌پیچه لاش. از سر سردت شده.
    گفتن همین جمله، چنان انرژی رو از من می‌گیره که نفس عمیقی می‌گیرم. بی‌رمق، ادامه می‌دم:
    - شیوا!
    ماشین شروع به حرکت می‌کنه و زمزمه می‌کنه:
    - جانِ شیوا!
    و من بی‌جنبه‌ترین آدم جهانم که با شنیدن این کلمه، قلبم به تپش می‌افته. حرفم یادم می‌ره و نگاهم روی انگشت‌های قلمیشه که قفل فرمون شده. خودش با ته‌ خنده‌ای می‌گـه:
    - خوابت برد؟ من که گفتم دوستت دارم. گفتم تو برام دیگه شبیه به بقیه نیستی. من که گفتم اعترافت قبول. من که گفتم می‌مونم تکلیف آیلار مشخص شه. چرا خوب نمی‌شی؟
    نگفته بود. هیچ حرفی که دوستت دارم توش باشه. ضربان قلبم که بالاتر از حد مجاز می‌ره، با تن صدای گرفته و بلندی داد می‌زنم:
    - نگه دار!
    شیوا هل شده کنار خیابون پارک می‌کنه و به سمتم برمی‌گرده.
    - چی شده؟! خوبی؟
    من چم شده! مثل یه بچه‌ای که برای اولین بار چیزی که دوست داره رو بهش دادن ذوق زده‌م. اصلا از برق این همه خوشی درحال کور شدنم. آروم زیرخنده می‌زنم و شیوا شوک شده، صورتش رو می‌پوشونه.
    - نگفتی. هیچ کدوم رو نگفتی. شیوا من خواب نیستم؟ شیوا من دوستت دارم زیاد شنیدم؛ اما این بار...
    از هیجان قادر به درست نفس کشیدن نیستم و دست‌هام می‌لرزن. شیوا دست‌هاش رو برمی‌داره و کامل به سمتم برمی‌گرده.
    - تو چرا انقدر بی‌جنبه‌ای؟ دیگه بیست و هفت سالت شده. من رو بدجور ترسوندی. انتقامش رو می‌گیرم.
    این لبخند از لبم محو نمی‌شه و انگار که انرژیه قوی بهم القا شده، صداش می‌کنم. نرم و ملایم‌تر از قبل.
    - شیوا!
    دوباره وارد خیابون می‌شه و همون طور که به آینه وسط نگاه می‎کنه، بی‌حواس جواب می‌ده:
    - جانم!
    نه. این رو دوست ندارم. دوباره با همون لحن قبل صداش می‌کنم.
    - شیوا!
    از نیم رخ نگاهی بهم می‌اندازه و این بار اونی که می‌خوام رو می‌شنوم.
    - جانِ شیوا؟ جانِ دلم؟ خوبه؟ تو که تا الان حالت بد بود یهو چی شد سرحال اومدی؟ اصلا جنبه نداری. باید نمی‌گفتم. اگه بخوای می‌تونی خیلی شیطون باشی و من این رو در نظر نداشتم.
    سرخوش از این حالی که بی‌دلیل خوب شده، می‌خندم.
    - نه همون اولی رو دوست دارم. خودمم نمی‌دونم چرا حالم خوب شد؛ اما می‌دونم تو یه انگیزه برای زنده بودنمی.
    دور برگردون رو دور می‌زنه و با خاموش کردن راهنما، جواب می‌ده:
    - دیگه لوس نشو! انگیزه و اینا.
    درحالی که صورتم تب‌دار و دست‌هام به سردیه تکه یخیه، نگاهم رو به خیابون خلوت می‌دم.
    - گفتم زیاد می‌شنوی عادت کن! بعدش هم جلوتر نگه دار طلوع خورشید رو کنار هم ببینیم.
    چندمتری رو توی سکوت می‌ره تا به جایی می‌رسیم که طلوع خورشید دیده می‌شه. خورشید با تمام عظمتش، نوری رو که پشت ابر پنهون کرده، به سمت زمین می‌تابونه. صحنه‌ی فوق‌العاده‌ای که دیدنش آدم رو متحیر می‌کنه. شیوا کنار خیابون پارک و ماشین رو خاموش می‌کنه.
    - خب اینم خورشید خانوم.
    با شوق خاصی، خیره طلوع وجدآور خورشیده و من نگاهم به خورشید کوچیکیه که کنارم درحال طلوعه. هاله نازک نور خورشید روی صورتش افتاده و خط باریکی رو از پیشونی تا زیرچونه‌اش انداخته. بدون اینکه نگاهم کنه، غرولند می‌گـه:
    - گفتی کنار بزنم من رو نگاه کنی؟
    بدون پلک زدن جواب می‌دم:
    - دلم می‌خواد اونقدر زنده بمونم که بتونم از دیدنت سیر بشم. تو خورشید کوچیک منی. از دیدن طلوع لبخندت لـ*ـذت می‌برم.
    حالا کامل به سمتم برمی‌گرده و لبخند پهنش نمایان شده.
    - خیلی زبون چربی داری. اصلا فکرش رو نمی‌کردم انقدر خوب زبون‌بازی بلد باشی. البته از مزایای دوستی‌های زیاده نه؟
    چشم‌هام رو روی هم فشار می‌دم.
    - اوهوم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و یکم
    همون طور که چشم‌هام رو بستم، ادامه می‌دم:
    - می‌دونی که دارم گـ ـناه می‌کنم؟ زن دارم و کنار یه دختر دیگه‌ایم. زنی که قاتل پدرمه. نمی‌تونم هضمش کنم. من این یک هفته فقط فکر کردم. حرفی برای زدن نداشتم. به خودم قول دادم وقتی قاتل فرید رو پیدا کردم براش عزاداری کنم و این هفته برای فرید بود. این حال بدم برای فریده. من هنوز چهره‌اش یادمه. همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد؛ اما من نتونستم خوب براش عزاداری کنم. می‌دونی روز اولی که دیدمت چه اتفاقی افتاده بود؟
    هنوز سکوت کرده و من به صدای نفس‌هاش گوش می‌دم. درحالی که اشک پشت سد پلکم جمع شده، ادامه می‌دم:
    - روز اولی که دیدمت، از بیمارستان بیرون اومدم. رفته بودم تا به پدرت بگم برام یه برگه امضاء کنه که من کاملا خوبم و آذر دست از سرم برداره. درصورتی که وضعیتم هر روز بدتر می‌شد. من هم فرقی با آذر ندارم. من هم به اندازه اون خودخواه بودم و ناپخته عمل کردم. من حس می‌کنم خیلی عوض شدم و این اتفاقات باعث شدن قدر خیلی چیزهایی رو که تا دیروز نمی‌دونستم بدونم. من هر روز منتظر مرگ بودم؛ اما در عین حال هم ازش می‌ترسیدم.
    با پوزخند صداداری اضافه می‌کنم:
    - اون روزی که بهم گفتی چرا قرصام رو توی چند روز تموم کردم، شب قبلش با آذر بحثم شده بود و برای اذیت کردنش، تمام قرص رو توی توالت ریخته بودم. من خیلی بچه بدی بودم. شاید هم آدم بدیم؛ اما مسیر زندگیم عوض شد.
    چشم‌هام رو باز می‌کنم و شیوا با صورتی جدی، در حال گوش دادنه.
    - تا اینکه تو رو شناختم. تو بهم یاد دادی زندگی ارزش زندگی کردن داره. تو بهم یاد دادی باید برای اطرافیانم ارزش قائل بشم و دوستشون داشته باشم. تو کسی هستی که اگه تصمیم گرفتم زنده بمونم، فقط بخاطر اونه. من از تماشا کردنت لـ*ـذت می‌برم. من احساساتم رو پنهون نمی‌کنم.
    شیوا درحالی که ملایمتی چهره‌اش رو دربرگرفته، گردنش رو به سمتم کج می‌کنه.
    - احساسات آدم‌ها، باارزش‌ترین داراییشونه. گفتن دوستت دارم هیچ اشکالی نداره، من هم برای دوست داشتنت صبر کردم. فکر نکن خیلی آدم بدی هستی. تو توی وجودت یه خوبی داری که آدم جذبت می‌شه. خوشحالم که حالت خوبه.
    حس می‌کنم زندگی اون روی زیباش رو به رخ کشیده و خدا برای همچین آدمی من رو امتحان می‌کنه. حسی درونم در حال رقصدنه. حسی که انگار غیرقابل کنترله. دربرابر حرفش، جواب می‌دم:
    - دوستت ندارم. می‌خوامت؛ چون شاید اگه دوستت داشته باشم، بتونم از دور تحملش کنم؛ اما من وقتی یه چیزی رو بخوام، حتما باید بهش برسم!
    با صدای بلندتری می‌خنده و تمام تنش به لرزه می‌افته.
    - خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. جدی می‌گم. برای اینکه گـ ـناه نکنی، تا موقعی که طلاق نگرفتی، دیگه دستمم بهت نمی‌خوره. بعد از امروز کمتر می‌بینمت. نمی‌خوام با عذاب وجدان کنارم باشی. اینکه یکی باشه به حرفات گوش کنه قشنگه؛ اما قشنگ‌ترش اینه که همون آدم دوستت داشته باشه. من یه روزی تنهاترین آدم این شهر بودم. تا اینکه تورو دیدم. مدام سر راه هم قرار می‌گرفتیم. اوایل ازت خوشم نمی‌اومد؛ اما الان دوستت دارم. من نمی‌خوام به هر قیمتی شده داشته باشمت. شاید به اندازه تو عاشق نیستم؛ اما می‌شه از صبر یه عشق خوب ساخت. نگران نباش! درست می‌شه. هوم؟
    این بار قطره اشک لرزونی، از صورت گُر گرفته‌م به زیرچونه‌م می‌رسه.
    - دلم می‌خواد یکم بخوابم؛ اما می‌ترسم بخوابم و بیدار نشم. حالا که اینجایی می‌تونم با خیال راحت بخوابم. چون می‌دونم به خاطر توام شده بیدار می‌شم.
    چونه‌ی گردش، همراه با صورتم به لرزه می‌افته و لب‌هاش رو برای نریختن اشک‌هایی که آماده ریختنن، روی هم فشار می‌ده. با هق کوتاهی، اطمینان بخش می‌گـه:
    - دیگه نترس! آروم بخواب من هستم.
    با لبخند ملایمی که حاکم لب‌های لرزونم شده، چشم‌هام رو می‌بندم و آخرین تصویری که به خاطر دارم، چشم‌های خیس و روشنشه.
    نمی‌دونم چقدر گذشته؛ اما با گیجیه مبهمی، چشم‌هام رو به آرومی باز می‌کنم و دیدن شیوا که سرش رو روی فرمون گذاشته، از این فاصله که صندلیم عقب رفته، اطمینان بخشه. حسی که منِ دیوونه رو عاشق‌تر می‌کنه. کمی توی جام جابه جا می‌شم که به سرعت سرش رو بلند می‌کنه و به سمتم برمی‌گرده.
    - بیدار شدی؟
    جوابش، لبخند ملایمیه که روی لب‌هام می‌شینه. صندلیم رو به حالت اول برمی‌گردونه و با لبخندی که قدرت پنهون خستگیش رو نداره، ادامه می‌ده:
    - من که اصلا نتونستم بخوابم؛ ولی مثل اینکه تو خوب خوابیدی.
    با صدای گرفته‌ای می‌پرسم:
    - مگه ساعت چنده؟ اصلا کجاییم؟
    با ابروهای پهن و کوتاهش، به سمت پشتم اشاره می‌زنه.
    - دم در خونه‌اتون. موندم تا بیدار بشی. ساعت نزدیک نه صبحه. دیگه برو خونه‌اتون که منم باید برم داروخونه.
    آهسته سری تکون می‌دم و پف پشت پلک چشم‌هاش، نشون‌دهنده ازخودگذشتگیه که برام خرج کرده. در ماشین رو باز می‌کنم و سرمای هوا غافلگیرم می‎کنه. همون‌طور که پیاده می‌شم، به سمتش برمی‌گردم:
    - بابت امروز ممنون! مواظب خودت باش!
    کمی سرش رو به سمت فرمون خم می‌کنه و با ته مایه خنده‌ای می‌گـه:
    - خواهش می‌شه عالیجناب. توام همین‌طور.
    از ماشین پیاده می‌شم و برام دستی تکون می‌ده. به سمت خیابون منتهی به داروخونه دور می‌زنه و با حال خوبی، به سمت در خونه می‌رم.
    از حیاط رد شدم و حالا به در هال رسیدم که آذر رو می‌بینم. پشت در شیشه‌ای ایستاده و انگار که منتظرم بوده. سابقه این سحرخیزی ازش بعیده و با بیرون آوردن کتونی‌هام، وارد هال می‌شم. با دیدنم می‌پرسه:
    - مهمون دعوت کردی و رفتی بیرون؟
    در رو پشتم می‌بندم و دیدنش با تونیک کرم رنگ و شلوار مازراتیه مشکی، کمی برام نامفهومه تا وقتی که نگاهم به شال طرحدار آبیش می‌رسه. همون طور که با چشم دنبال مهمون توی پذیرایی دست راستم می‌گردم، می‌پرسم:
    - مهمون؟ این وقت صبح؟ مرد باهاشونه که شال گذاشتی؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و دوم
    قبل اینکه قدمی به سمت پذیرایی بردارم، دست به سـ*ـینه ادامه می‌ده:
    - کسایی که انگار تو می‌شناسیشون و خودشون رو معرفی نکردن تا تو بیای.
    دلخوریه آذر، مثل روز برام روشنه و‌‌‌‌‌ برای رسیدن به قسمت انتهایی پذیرایی، همراهیم می‌کنه. زیر لب، غرورلند می‌گم:
    - کیه که آذر بخاطرشون این وقت صبح از خوابش گذشته؟
    با دیدن مرد چهارشونه و زن مسنی کنارش، سرجام می‌ایستم. سعی می‌کنم توی پنهون کردن تعجبم ماهر به نظر بیام که محمدباقر توی اون کت و شلوار سورمه‌ایش، قدمی نزدیک می‌شه.
    - سلام. بد موقعست؛ اما مادر طاقت نیاورد. دیشب همه چیز رو فهمید. می‌خواست همون دیشب بیاد؛ اما گفتم شاید...
    سکوت می‌کنه و با سر به ریز انداختنش، تیله‌های سبز شرمسارش رو از دیدم محو می‌کنه. خانوم کبیری که به زور و نگه‎داشتن بازوی محمدباقر کنار تلوزیون سرپا ایستاده، با صدای آرومش، شروع به صحبت می‌کنه:
    - چرا بهم نگفتی؟ من که گفتم منتظرم. چرا نگفتی؟
    شاید اگه همون روزی که فهمیدم آذر مادر واقعیم نیست، توی هول و ولا بودم که مادر واقعیم رو ببینم و ازش کلی سؤال بپرسم؛ اما اون روزی که از دور، مثل یه غریبه و بدون معرفی خودم ازش سؤال کردم، فهمیدم من جایی توی زندگیشون ندارم. نگاهم به سمت آذر که سهم بزرگی از این ماجرا داره، می‌افته. همون طور کنجکاو، منتظر جوابی از منه؛ اما نگاهش به حرکات و لرزش دست‌های خانوم کبیریه. چشم‌هام هنوز روی آذر می‌چرخه و کوتاه جواب می‌دم:
    - نخواستم.
    آذر به سمتم برمی‌گرده و عسلی‌های ریز شده‌اش، آتیشی به تنم می‌زنه. توی این موقعیت، فقط می‌خواستم برای اولین بار هم که شده، آذر ناراحت نباشه. می‌خواستم اون حسی که من موقع دیدن اون‌ها داشتم، نداشته باشه. آب دهانم رو قورت می‌دم و خانوم کبیری با صدای تحلیل رفته‌ای می‌پرسه:
    - چرا نخواستی؟ مگه دنبال مادرت نبودی؟ مگه این همون برگه‌ای نیست که به خاطرش تا خونه‌م اومدی. می‌دونستم. یه حسی بهم می‌گفت که تو الکی توی اون خونه نیومدی. حسی که فقط یه مادر می‌تونه به بچه‌اش داشته باشه.
    همون طور که برگه‌ای از داخل کیف دستیه مشکی و کوچیکش بیرون میاره، سرم رو به طرفین تکون می‌دم و ترس پنهونی، مردمک چشم‌هام رو به لرزه می‌اندازه. نگاه آذر بین من و خانوم کبیری جابه‌جا می‌شه و دست راستش رو به سمتش بالا میاره.
    - یه لحظه. شما اومدی توی خونه من. جلوی من، می‌گی پسر من، پسرته؟ چی می‌گی خانوم؟ برو بیرون! همین الان! فکر کردی هرکی از راه برسه و بگه پسری که من بیست و هفت سال بزرگش کردم پسرمه، من می‌گم بفرما؟ هرگز! برو بیرون! زود! نمی‌خوام حتی یک لحظه به اراجیفت گوش کنم!
    خانوم کبیری گوشه پالتوی خاکستری و بلندش که تا روی ساق پاش رو پوشش داده، چنگ می‌زنه و در جواب آذر می‌گـه:
    - بزرگش کردی دستت دردنکنه؛ اما به چه قیمتی؟ دزدی؟ من حتی نتونستم بچه‌م رو بغـ*ـل بگیرم. اون زنیکه گلی اون رو از من دزدید و این که چه طور به شما رسید برام مهم نیست. من داغ روی دلم تازه شده. از من نخواه که از بچه‌م بگذرم! هرگز! هیچ جام نمی‌رم تا تکلیفم مشخص نشه. اصلا زنگ می‌زنم پلیس!
    آذر که درحال جمع کردن روان بهم ریخته‌اشه، قدمی به سمت خانوم کبیری برمی‌داره که بازوی چپش رو به سمت خودم می‌کشم و ملتمس، لب می‌زنم:
    - آذر خواهش می‌کنم! بچه‌ها خونه‌انن. تو به من قول دادی.
    آذر با چشم‌هایی که از فرط جمع شدن اشک، به سرخی زده، دستش رو پس می‌کشه و تخت سـ*ـینه‌م می‌زنه.
    - من قول دادم؟ تو چی؟ جلوی این زن به من می‌گی آذر؟ بعد انتظار داری به کسی که بعد از این همه سال پیداش شده هیچی نگم؟ اون روزایی که من توی بدترین شرایط بودم، تو غیبت می‎زد پیش این زن بودی؟ نه. این قصه آخراشه. مطمئن باش! همین الان یا من یا اون زن!
    در مقابل نگاه پر از عجزش، سکوت می‌کنم و به سمت خانوم کبیری که با نفرت وافری در حال تماشای آذره برمی‌گردم.
    - ازتون خواهش می‌کنم! من خواهرام چیزی نمی‌دونن. حتی آ...، نه. حتی مادرمم الان فهمید.
    گفتنش برام، مثل اولین کلمه‌ای که از زبون یه بچه بیرون میاد، سخته؛ اما به خاطر دل آذر هم که شده، این کار رو می‌کنم. نگاه متحیر و هیجان زده‌ی آذر، روم می‌چرخه و از اینکه انتخابش کردم، لـ*ـذت بـرده. من این کار رو برای دل خودم و خودش کردم. مثل هوای خوب بعد از بارون، چشم‌هاش به سرعت رنگ شادی می‌گیره و درست کنارم می‌ایسته.
    - شنیدین که پسرم چی گفت. شما هم وقتتون رو تلف نکینن خانوم.
    اما خانوم کبیری سرسخت‌تر از چیزیه که انتظارش رو دارم. بازوی محمدباقر رو رها می‌کنه و مثل ماده شیر زخمی، به سمتم میاد. حالا درست روبه‌روم قرار گرفته و با دست راست به خودش اشاره می‌زنه.
    - تو بگو. من مادر بدی بودم؟ تو رو از من دزدیدن. من تمام تلاشم رو کردم؛ اما حالا که من اینجام، چه طور می‌شه که من رو پس می‌زنی؟ من سال‌ها آرزوی دیدنت رو داشتم. حالا که خدا دعاهام رو شنیده نادیده بگیریمش؟ باید چی کار می‌کردم که نکردم؟
    آذر این بار سکوت می‌کنه و با جوش کنار چونه‌اش مشغول بازی کردنه. هر دو دستم رو برای توضیح دادن، بالا میارم.
    - لطفا! می‌دونم که براتون سخته. برای منم بود. آخرین روزی که دیدمتون، جواب تمام سؤالاتم رو گرفتم. شما من رو به دنیا آوردین؛ اما من حس بچگی رو با یکی دیگه تجربه کردم. اولین کسی که دستم رو گرفت تا اولین قدمم رو بردارم، کسی که کمکم کرد اولین کلمه رو بگم. من توی بغـ*ـل اون شب و روز آروم شدم. اون تمام این بیست و هفت سال از خودش گذشته.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و سوم
    مکث می‌کنم و با دست گذاشتن روی سـ*ـینه‌م ادامه می‌دم:
    - درست مثل شما که برای محمدباقر نگرانین. من اون روز توی خونه‌اتون دیدم که چه طور بهش نگاه می‌کردین. شما حتی من رو ندیدن. من نمی‌تونم کسی رو که مادرمه رها کنم. خودتون رو جاش بذارین. یکی پیدا شه و بگه محمدباقر پسرشه، شما حاضرین این کار رو کنین؟ ما فقط با هم ارتباط خونی داریم؛ اما ارتباط عاطفی من، کنار اونه. متاسفم؛ اما من خیلی برای این تصمیم فکر کردم و همون روزی که از پیشتون رفتم، قطعیش کردم. من نمی‌تونم این خونواده رو تنها بذارم؛ چون اونا خونواده‌ی منن. آره. اگه چند ماه پیش بود، شاید عکس‌العمل متفاوتی داشتم؛ اما کم‌کم همه چیز برام سر جای خودش قرار گرفت.
    خانوم کبیری، نه، بذار حداقل بهش بگم مهوش. انگار که برای اولین باره من رو می‌بینه، با حیرت و دهانی باز نگاهم می‎کنه. دست‌های لرزونش، آروم، دست‎های سردم رو بغـ*ـل می‌گیره. با صدایی آلوده به بغض می‌گـه:
    - انگار که تو هم حق داری. با من نیا. تو انتخابت رو کردی؛ اما نخواه که از دیدنت دست بکشم. من هرروز بهت سر می‌زنم. من این حق رو دارم دیگه نه؟ بگو که انقدرها هم بد نیستم؟
    فشار دادن لب‌های باریکش هم نمی‌تونه جلوی ریختن اشک‌هاش رو بگیره. حالا به پهنای صورت اشک می‌ریزه و با چونه‌ای لرزون منتظرمه. برای نریختن اشک‌های نامردی که یکی پس از دیگه همدیگر رو به سمت پایین هل می‌دن، می‌گم:
    - قول می‌دم بهتون سر بزنم!
    با قدم دیگه‌ای، فاصله‌ی بینمون رو پر می‌کنه.
    - می‌شه بغلت کنم پسرم؟
    بی‌صدا اشک می‌ریزم و چنگال بغض رو درون ماهیچه‌های حلقم حس می‌کنم. به سمتش قدم برمی‌دارم و خودش رو توی بغلم می‌اندازه. برای تلافی تمام روز و شب‌هایی که بدون من سر کرده، با دو دست به تنم می‌چسبه. برای خاطره‌هایی که بدون هم گذروندیم، برای تمام دلتنگی که از اعماق وجودش تراوش می‌کنه. با اینکه توی بغلم مثل برگی توی دست باد می‌لرزه؛ اما انگار درهای بسته به روش باز شده‌ان.
    آهسته از بغلم بیرون میاد و دست‌های بی‌جونش، اطراف صورتم رو احاطه می‌کنن. نگاهش آلوده به دلتنگیه که بی‌قراریش رو تعریف می‌کنه. بدون انتظارم، روی زمین زانو می‌زنه و به سرعت برای جلوگیری از این کار، همراهش روی زمین می‌شینم که با سری افتاده، آه می‌کشه.
    - حتی همین‌قدر کم هم برای من بسه. من قانعم. من برای تمام این مدتی که نتونستم کنارت باشم معذرت می‌خوام پسرم! ای کاش با من برمی‌گشتی! اگه به فرخ بگم، پدرت، منظورم پدرته. حتما یه راه قانونی پیدا می‌کنه که برگردونتت؛ اما به خاطر حرف‌هایی که زدی بهت حق می‌دم و چیزی نمی‌گم. ولی ازم نخواه که مثل این بیست و هفت سال خون دل بخورم و بگم که نیستی. من هر روز میام. هر روز میام تا بدونی که من هستم. آه. آه که زمونه با من بد تا کرد. این غم تمومی نداره.
    این بار قبل از اینکه چیزی بگم، محمدباقر، کوتاه می‌گـه:
    - مادر! به خودتون فشار نیارین!
    مهوش رو بغـ*ـل می‌گیرم و با هم بلند می‌شیم. برای این سکوت، ممنون آذرم که فقط به نگاه بی‌تفاوتی، اکتفا می‌کنه. بازوهای مهوش رو توی دست‌هام می‌گیرم و زیر گوشش زمزمه می‌کنم:
    - من بخشیدمت؛ چون اون روز فهمیدم که مقصر نیستی. آذر هم مقصر نیست؛ اما نتونستم برم دنبال مقصراصلیش. ازم خواستن بیخیالشون بشم. همین که از زندگیم بیرون باشن کافیه. من خوشبختم. نگرانم نباش م...، م...، ما...، مامان!
    به سرعت سرش رو بلند می‌کنه و خیسی اشک، صورت استخونیش رو دست گرفته و چشم‌های گردش رو ریزتر از همیشه کرده. نگاهش در کنار بی‌قراری، حالا برق حیرت داره و شال بافت مشکی که از سرش افتاده رو روی موهای خرمایی و سفیدش می‌کشم.
    - دیگه ناراحت نباش!
    این رو می‌گم و فاصله‌م به همون قبل برمی‌گرده. محمدباقر قدمی جلو میاد و با دست راست، مهوش رو بغـ*ـل و هیکل پهنش، تمام تن خسته‌اش رو دربرمی‌گیره. همون‌طور که نگاه مهوش روی صورتم می‌چرخه، با سر انگشت‌هام، نم زیر چشمم رو می‌گیرم و کسی دستش رو دور بازوم می‌اندازه. نگاه گیجم به آذر که سمت راستم ایستاده می‌رسه. علنا اعلام حضور می‌کنه و نفس عمیقی می‌کشم.
    مهوش، بی‌حال‌تر از قبل، از میز مربعی و شیشه‌ای پذیرایی فاصله می‌گیره و برای رسیدن به در کشویی، از مبل دونفره‌ای که کنارش ایستادم می‌گذره. به سمتشون برمی‌گردم که دم در می‌ایستن. مهوش به سمتم برمی‌گرده و هاله‌ای از غم، بی‌میلیش رو برای رفتن نشون می‌ده. با صدای خشک و ضعیفی صدام می‌کنه:
    - آراد! اسمت آراد بود دیگه؟
    سری تکون می‌دم و دوباره قطره اشکی از امتداد چونه‌اش، مثل آبی که از لیوان سر پر سرازیر ‌شه، به پایین می‌چکه.
    - اگه من هم بودم همین اسم رو برات می‌ذاشتم. تو واقعا یه فرشته‌ای!
    مهوش، دومین نفریه که معنی اسمم رو تکرار می‌کنه. اولین نفر آیلار بود. آیلاری که حتی اسمش هم باعث مشت شدن دست‌هام می‌شه. به خودم برمی‌گردم و مهوش این بار خطاب به آذر می‌گـه:
    - ازت ممنونم که خوب بزرگش کردی! خیالم راحته که حس بی‌مادری نداشته.
    آذر با سکوت عمیقی خیره‌ی مهوشه و انگار که به همه چیز و هیچی فکر می‌کنه. حسی بهم می‌گـه که یاد گذشته افتاده و این از صورت درهمش معلومه. در شیشه‌ای پشتشون بسته می‌شه و آذر با روحی خسته از خاطرات زجرآورش به سمت پله‌های کنارش می‌ره که با صدای نسبتا بلندی می‌گم:
    - ممنون که بیرونش نکردی!
    روی دومین پله می‌ایسته و همون‌طور که شالش رو از سرش بیرون می‌‎کشه، جواب می‌ده:
    - اون زن اشتباه کرد. من نتونستم مادر خوبی باشم؛ چون تو من رو توی ذهنت یه هیولا فرض کردی.
    می‌خوام توجیهی کنم که پله‌های رفته رو به پایین برمی‌گرده و درست توی چشم‌های درشت‌ شده از حیرتم می‌گـه:
    - البته حق داری؛ اما من برای بچه‌هام هیولا که سهله، بدتر از این می‌شم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و چهارم
    حرفش انقدر محکم و مفهومه که تمام تنم رو به لرزه می‌اندزه. به مسیرش ادامه می‌ده و به دنبالش از پله‌ها بالا می‌رم. پالتوم رو از تنم بیرون میارم و وارد اتاق خودش می‌شه. سرگردون از رفتار آذر، ناچارا من هم به اتاق خودم می‌رم.
    خودم رو روی تخت وسط اتاق ولو می‌کنم و همین که چشم‌هام رو می‌بندم، صدای زنگ گوشیم بلند می‌شه. کمی جابه‌جا می‌شم تا بتونم گوشی رو از جیب شلوارم بیرون بیارم. با دیدن شماره ناشناس، از اینکه بازهم رضا باشه، با لحن تندی جواب می‌دم:
    - بگو!
    برعکس انتظارم، صدای بی‌روح و جونی که متعلق به آیلاره، توی گوشم می‌پیچه:
    - فکر نمی‌کردم به این سرعت من رو بشناسی. کارت حرف نداشت!
    به سرعت توی جام می‌شینم و به تاج تخت تکیه می‌دم. با لکنت واضحی، می‌گم:
    - تو...، تو...، چه...، چطور جرأت کردی به من زنگ بزنی؟!
    همون‌طور که دست چپم رو دور ملحفه زیر دستم مشت می‌کنم، با لحن سردی ادامه می‌ده:
    - یک هفته رو خیلی فکر کردم. ازت یه چیزی می‌خوام. در عوضش جواب تمام سؤالاتت رو می‌دم.
    با فکی منقبض شده از این پررویی تمام عیار، نعره می‌زنم:
    - تو فکر کردی من احمقم؟ با کاری که آخرین بار کردی همین که جوابت رو دادم خدات رو شکر کن!
    با همون اعتماد به نفس قبل، کوتاه می‌گـه:
    - خوددانی.
    روتختی رو کنار می‌زنم و همین که پاهام به سرامیک برخورد می‌کنه، لب‌هام رو روی هم فشار می‌دم. هنوز قدمی تا فرش مستطیلیه چهارخونه وکرم مابین در و تختم نرفتم که از سکوتم استفاده می‌کنه.
    - یعنی واقعا نمی‌خوای بدونی پدرت برای چی به قتل رسید؟ البته مرد دوست داشتنی هم بود. اون روزی که رضا برامون قهوه آورد، من ازش خواستم که به رضا بگه از اونجا بره. حالا باز هم نمی‌خوای حرف من رو بشنوی؟
    دروغه. داره بازیم می‌ده. انگار چیزی درونم هست که آزاد نمی‌شه، مثل بغض سنگینی که مابین گلوم گیر کرده. چشم‌هام بدون تعلل بسته می‌شن و زبونم برای گفتن هر کلمه‌ای، سخت به کامم چسبیده. بی‌صدا نفس می‌کشم و می‌دونم آیلار دختر باهوشیه. اونقدر که از بهم ریختن ریتم نفس‌هام هم، به حال بدم پی می‌بره. حتی همین الان هم سکوتم بهش مهر تایید رو داده. نمی‌تونم کلمه‎ای بگم، حتی حرفی بزنم تا کمی از این آتیشی که از لای خاکستر گذشته در حال جون گرفتنه، کم بشه. به سختی گوشی رو توی دستم فشار می‌دم و خودش ادامه می‌ده:
    - این سکوت رو پای رضایتت می‌ذارم. امروز چهارشنبه‌ست و فردا آخر هفته‌. فردا شب همه رو خونه‌اتون جمع کن!
    مژه‌های نمدارم رو به آرومی از هم باز می‌کنم و با صدای دورگه‌ای، لحنم دیگه آروم نمی‌مونه:
    - همه رو جمع کنم؟ می‌خوای یه جا آتیشمون بزنی راحت شی؟ آره؟ تو پیش خودت چه فکر کردی؟!
    صدای نعره‌ زدنم توی اتاق می‌پیچه و آیلار مثل همیشه با خونسردیه حاذقی جوابگو می‎شه:
    - فکر خوبیه؛ اما من انقدر تند پیش نمی‌رم. اگه می‌خواستم همه‌اتون رو یک جا از بین ببرم، حتی به خواهر پنج ساله‌اتم رحم نمی‌کردم.
    - دهنت رو ببند!
    دیگه کنترلم دست خودم نیست و نفس‌های عصیانگرم، شبیه به شعله‌های آتیش، درونم رو چنگ می‌زنه و آیلار بدون توجه به عصبانیتم که درحال فورانه، ادامه می‌ده:
    - شلوغش نکن! من خیلی حرف‌ها برای گفتن دارم. دیگه نمی‌تونم خودم رو پنهون کنم و از دور آسیب بزنم. من آسیب می‌زنم. اومدم که آسیب بزنم؛ اما این بار از ریشه، نه با عمل؛ بلکه با حرف‌هام. کسایی هستن که باید حرف‌هام رو بشنون. همون حرف‌هایی که فرید شنید و طاقت نیاورد. تو فکر کردی من اگه می‎خواستم که خانواده‌ات نابود بشن، تا الان سرپا بودی؟ من فقط برای یه عشق کوچیک از همه چیزم گذشتم. من برای انتقام نیومدم؛ اما همه‌ی ما آدم‌ها، توی دلمون کینه‌هایی داریم که می‌خوایم با این کارا از بین ببریمشون. تو که انقدر از من عصبی و ناراحتی، تو هم اگه فرصت داشته باشی، برای رسیدن به چیزی که می‌خوای و روانت رو بهم ریخته، اون قاتل درونت رو فعال می‌کنی. همه‌ی ما توی وجودمون یه قاتلی داریم که فقط خاموش نگهش داشتیم. همین. بقیه حرف‌هام رو حضوری می‌زنم. بدون ارتباط چشمی، حرفام معنایی ندارن.
    با صدای بلندی، شروع به قهقهه زدن می‌کنم. تمام تنم می‌لرزه؛ اما این قهقهه، خنده‌دار نیست؛ بلکه مثل برگی که دچار آفت شده، دردهای درونم رو نشون می‌ده. می‌دونم که تعجب کرده؛ اما چیزی نمی‌گـه. من حتی از این فاصله هم می‌تونم حسش کنم. مشتم رو از هم باز می‌کنم و با تر کردن لب‌هام، جواب سخنرانیه طولانیش رو می‌دم:
    - اگه فقط ریگی به کفشت باشه یا اینکه دوباره بخوای کاری کنی، راحتت نمی‌ذارم! قسم می‌خورم اگه مثل آبی توی زمین فرو بری، باز هم دنبالت میام. این فقط یه فرصت به خودمه نه تو. می‌خوام این بار با قاتل پدرم روبه‌رو بشم نه یه دختری که ادعا کرد دوستم داره.
    - توی هر دعوایی، همیشه هر دو طرف مقصرن؛ اما یکی بیش‌تر. پس فکر نکن تمام کوتاهی خانواده‌ات رو می‌تونی گردن من بندازی. خلاصه‌اش می‌کنم چون وقتم باارزش‌تر از این حرفاست. فرداشب اگه بخوای به پلیس خبری بدی، کاری رو که نباید می‌کنم! می‌دونی که می‌تونم. به دوست مادرت مهشید و دخترش هم بگو بیان. تو و خانواده‌ات. شیوایی در کار نباشه. مفهوم بود؟ من ساعت نُه خودم میام. به این شماره هم زنگ نزن! من خودم زنگ می‌زنم!
    با دستپاچگی میون حرفش می‌پرم:
    - مهشید چرا. الو...
    اما دیگه صدایی از پشت گوشی شنیده نمی‎شه. با حالت تهاجمی، از اتاق خارج می‌شم و وقتی در رو محکم می‌کوبم، صدای آنیتا از اتاق آذر بلند می‌شه:
    - به درک که می‌شنوه! بسه دیگه. مامان ما هم بچه‌هاتیم. تو تمام دنیات شده آراد. توجه بیش از حدت باعث شده که من برادر خودم رو دوست نداشته باشم. آخه چرا؟! چرا این کار رو می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و پنجم
    در اتاق آذر به شدت باز می‌شه و آنیتا با صورتی خیس از اشک که انتظارش رو داشتم، از اتاق به سمت پله‌ها می‌دویه. یاد حرف‌های آیلار می‌افتم و بی‌توجهی که نسبت به این خونواده داشتم. بدون اینکه بدونم چه خبره، بازوش رو به سمت خودم می‌کشم. توی بغلم پرتاب می‌شه و بهش حق می‌دم. همیشه از حسادت آنتیا بی‌زار و برام یه دختر غرغرو و گریه‌کن بود؛ اما حالا که اعتراضش رو شنیدم، با اینکه هنوز من رو برادر واقعی خودش می‌دونه و خبری از هم خون نبودنمون نداره، تمام رفتارش برام توجیه می‌شه. دست راستش که آزاده رو به سمتم میاره و فریاد می‌زنه:
    - ولم کن عوضی!
    دست راستش رو هم می‌گیرم و با کله توی شونه‌ی چپم می‌زنه. سعی می‌کنم روبه‌روی خودم نگهش دارم؛ اما اون شبیه به آهویی وحشی که توی دام افتاده، من رو صیاد خودش می‌بینه. هم زمان آذر از پشت سرم، مقتدر فریاد می‌زنه:
    - مگه من بهت نگفتم حق نداری با من اینجوری حرف بزنی؟ مگه نگفتم بردارت می‌شنوه صدات رو پایین بیار؟ مگه نگفتم اونی که بهت خبر داده چرا نگفته که دلیلش چیه؟ تو از کی با مادرت اینطوری حرف می‌زنی؟
    آنیتا هنوز توی بغلم، مثل گنجشک بارون خورده‌ای در حال هق زدنه و همون‌طور که کامل دو دستم رو پشتش میارم تا بغلش بگیرم، سرش رو به سمت آذر بلند می‌کنه.
    - تو خودت باعث شدی. من اومدم و ازت پرسیدم؛ اما هیچی نگفتی. بهم گفتی صلاح همینه. تو اصلا ما رو نمی‌بینی.
    خودش رو از بغلم بیرون می‌کشه و با لگدی که حواله‌ی پای راستم می‌کنه، به سمت پام خم می‌شم. برعکس انتظارش می‌خندم و صورت سرخ شده از دردم رو پشت خنده پنهون می‌کنم. آذر که خیالش از بابتم راحت شده، به سمت آنیتایی که روی آخرین پله با حیرت نگاهم می‌کنه، تشر می‌زنه:
    - این چه کاریه؟ من کم توی دعواهاتون هوای تو رو داشتم؟ تو وقتی راحت به تمام کلاسات می‌رسی و شبانه با پژمان چت می‌کنی، من و برادرت داریم برای خیلی چیزا می‌جنگیم. تو خبری نداری و اینطوری حرف می‌زنی. تو...
    همون طور که از پله‎ها پایین می‌رم، خطاب به آذر که پشت سرم بالای پله‌ها ایستاده، می‌گم:
    - من حلش می‌کنم آذر!
    نزدیک آنیتا می‌شم و صورتش براق از اشکه. آذر با حرص جواب می‌ده:
    - تو دیگه حرف نزن که با آذر گفتنت تمام زندگیم رو بهم ریختی! این بچه‌م از تو یاد گرفته که امروز تو روی من وایستاده.
    چشمکی حواله آنتیا می‌کنم و با لبخندی به پهنای اشک‌های روی صورتش یواش‌تر می‌گم:
    - بریم بیرون با هم حرف بزنیم؟ برادر خواهری؟ هوم؟
    طبق انتظارم، چشم‌غره‌ای برام می‌زنه و با تظاهر به بی‌میلی می‌گـه:
    - می‌رم آماده شم. منم کلی حرف دارم.
    بعد از مدت‌ها، مثل یه خواهر و برادر مکالمه عادی داریم. می‌دونم که عاشق کافه و بیرون رفتنه؛ اکثرا هم به خاطر همین اکیپی رفتن، زیاد خونه پیداش نمی‌شه. برای رفتن به اتاقش از کنارم رد می‌شه و از همین فاصله به طوری که بشنوه داد می‌زنم:
    - داری میای، پالتوی منم توی اتاقم روی تخته بیار!
    با صدای بهم کوبیدن در اتاق آذر، گوشی رو توی جیبم می‌اندازم و به سمت در کشوییه هال می‌رم.
    جلوی در خونه توی ماشین منتظرم و با صدای بسته شدن محکم در، سرم رو بالا می‌گیرم. شال بافت طرح‌دارِ نارنجیش رو روی پالتوی چرم وکوتاهِ مشکیش می‌اندازه و در رو باز می‌کنه. همین که سوار می‌شه، پالتوم رو روی پام می‌اندازه. پالتو رو بدون حرفی می‌پوشم. با سوار شدنش، پا روی گاز می‌ذارم و به سمت کافه می‌رونم.
    مدام خودش رو از آینه‌ی کوچیک و دایره‌ای که از کیف مربعیه بزرگش بیرون آورده، چک می‌کنه که به قصد شوخی می‌گم:
    - بسه بسه! خوشگلی. داری می‌ری سر قرار مگه انقدر به خودت می‌رسی؟
    مثل همیشه با چشم پشت نازک کردنی، حاضرجواب می‌شه:
    - باید همیشه خوشگل به نظر برسم. بعدشم انقدر مهربونی از تو بعیده. نکنه نقشه‌ای داری؟ اصلا من پیاده می‌شم. آره همینه. من چقدر ساده‌م که سریع قبول کردم.
    نمی‌دونم بخندم یا گریه کنم. خندیدن از رفتار ساده‌لوحانه‌اش و گریه از اینکه انقدر بد بودم که من رو اینطور شناخته. با نگاه کوتاهی، سعی می‌کنم روی خیابون و رانندگیم تمرکز کنم. لبخند بی‌جونی می‌زنم و نیم نگاهم به گونه‌های استخونیش می‌رسه. موهای مواج خرماییش از زیر شال با نافرمانی بیرون زده و آنیتا توی عالم خودش، به سمت پنجره برگشته. برای خودم متاسفم که انقدر ازش بدم می‌اومده. من ازش بدم می‌اومد؛ چون نمی‌شناختمش؛ اما حالا که نگاهش می‌کنم و بهش نزدیک‌ترم، خیلی ساده‌تر از چیزیه که انتظارش رو دارم. به سمت داشبورد خم می‌شه و با باز کردنش، جعبه مشکیه کوچیکی بیرون میاره.
    - این چیه؟ واسه دوست دخترته؟ بعد به من می‌گی؟ تو که از من بدتری.
    با قاپ زدن جعبه از دستش، اون رو دوباره توی داشبور پرتاب می‌کنم.
    - آره برای دوست دخترمه. خب که چی؟
    با خنده‌ی بلندی، زمزمه می‌کنه:
    - هیچی.
    با نفس عمیقی، دو دستی فرمون رو می‌چسبم.
    چند دقیقه بعد، به کافه‌ی مورد علاقه‌اش می‌رسیم. توی محوطه پارکینگ کافه پارک می‌کنم و به سرعت پیاده می‌شه. در حال پیاده شدن از ماشینم که از من جلوتر راه می‌ره. در ماشین رو می‌بندم و با سوت کوتاهی، بهش علامت می‌دم. قدم‌های رفته‌اش رو آروم برمی‌گرده و کیفش رو کنار ساق پاش نگه می‌داره.
    - چیه؟
    سایه مشکی پشت پلک‌های پف‌دارش، صورتش رو کمی پخته‌تر کرده. بادی به غبغب می‌اندازم.
    - با هم بریم. کجا داری همینجوری می‌ری؟
    یه تای ابروی کمونیش رو بالا می‌اندازه.
    - وا. خب پشت سرم بیا دیگه. اینجوری که با هم بریم، شانس بقیه پسرا رو برای آشنایی با من ازشون می‌گیری. بله!
    به وقاحتش نمی‌خندم؛ بلکه زبونم از حرفش بند میاد. دوباره جلوتر از من، به سمت پله‌های مارپیچی که به کافه می‌رسه، راه می‌افته. متأسف سری تکون می‌دم. دنبالش پله‌ها رو بالا و به سمت در شیشه‌ای کافه می‌رم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و ششم
    میز دونفره‌ای رو برای نشستن، کنار پنجره انتخاب می‎کنه و صندلیه دایره‌ایه فلزیش رو بیرون می‌کشه. همونطور که کیفش رو روی میز جا می‌ده، نگاهم به شیشه‌های رنگی دست چپمه که هر کدوم از عابرین بیرون کافه رو یک رنگی نشون می‌ده. درواقع انگار آدم‌ها هم همینن. هر کدوم رنگی درونشون دارن، رنگ‌هایی که فقط وقتی بهتر بشناسیشون دیده می‌شن. پس نمی‌شه هرگز آدم‌ها رو به سیاه، سفید و خاکستری تقسیم کرد.
    گوشم به آهنگ لایت و ملایمیه که درحال پخشه و پسر جوون و خوش‌برخوردی، شکلات‌داغی که آنیتا برای هر دومون سفارش داده رو روی میز شیشه‌ایه مربعی می‌ذاره.
    - نوش جان!
    نگاه از صورت گرد و موهای فر شده‌اش که بلندیش تا روی سرشونه می‌رسه و اون رو به ظاهر از مردونگی دور کرده، می‌گیرم و آنتیا زودتر از من، جواب می‌ده:
    - ممنونم!
    نگاه خیره‌اش از روی پسر برداشته نمی‌شه و با سرفه کوتاهی اعتراض می‌کنم:
    - پژمان می‌دونه چشم و چال پسرا رو می‌کنی؟ والا من که برادرتم تازه فهمیدم.
    چشم‌هاش رو به سمتم می‌چرخونه و دستش رو دور ماگ مشکی می‌ذاره.
    - می‌دونه. ما هیچ چیز پنهونی از هم نداریم. اما پژمان برای من خیلی خاصه.
    حالا چشم‌هاش رو ریز و خودش رو از روی میز، نزدیک‌تر کرده. بدون لحن خاصی، پرسشگر می‌شم:
    - رابـ ـطه‌ات با پژمان جدیه؟
    دوباره کمرش رو به صندلی تکیه می‌ده و با هیجان وافری که از چشم‌های براقش بیرون زده، جواب می‌ده:
    - این که پژمان خیلی خاصه رو جدی گفتم. قصدمم جدیه. پس نه تو و نه مامان نمی‌تونین جلوش رو بگیرین.
    ذره‌ای از شکلات داغ رو مزه می‌کنه و با خاروندن پیشونیم، سعی می‌کنم بازجویی به نظر نیاد.
    - پژمان چرا انقدر برات خاصه؟
    با جابه‌جا شدن روی صندلی، صداش رو صاف می‌کنه.
    - می‌دونم روز اولی که فهمیدی ما با هم دوستیم تندتند رفتی توبیخش کردی. می‌دونم تو باعث شدی که مامان حرفی از پژمان نزنه. می‌دونم شیوا جون پژمان رو برای اون سِمَت به مامان معرفی کرده. خلاصه فکر نکن که توی خونه وقتی نیستم، حواسمم نیست. پژمان خاصه؛ چون من عاشق مرد قد بلندم. انگار بی‌تفاوته؛ اما به موقعش خیلی برام وقت می‌ذاره. شناختنش و عادت کردن بهش، خیلی وقتم رو گرفت؛ اما فهمیدم می‌ارزید. زمانی که بابا فوت شد، کاری که برادرم نتونست بکنه رو کرد. برام هم برادری کرد و هم پدری.
    ناخواه، رنگ نگاهم تغییر می‌کنه و دست راستم روی میز مشت می‌شه که از نگاهش دور نمی‌مونه.
    - نه. این رو نگفتم که تورو تحـریـ*ک کنم یا برعکس همیشه بخوام بسوزونمت. ما همیشه با هم دعوا داشتیم. با هم خوب نبودیم. حتی اینکه الان روبه‌روی هم نشستیمم عجیبه؛ اما پژمان بهم گفت. گفت که چقدر برای ما زحمت کشیدی. شاید یکم ببخشمت؛ اما من هنوز باهات کارد و پنیرم. گرفتی؟
    آنیتا کی انقدر بزرگ شده که من نفهمیدم. نگاه از تابلوی دونه‌ی قهوه پشت سرش که در حال افتادن از فنجون سفیده، می‌گیرم و شروع به خوردن شکلات داغ شیرین می‌کنم. درحال مزه کردن طعمشم و افکار مختلفی توی ذهنم پراکنده‌ست. همون‌طور که به ماگ مشکیش خیره‌م، می‌گم:
    - من برادر خوبی نبودم، می‌دونم. روزی که فهمیدم باهمین، از پژمان فقط یه قول خواستم. اینکه باهات بازی نکنه و مراقبت باشه. وقتی بابا رو از دست دادیم، من هم نتونستم با این غم کنار بیام. هنوز هم نمی‌تونم؛ اما اگه بخوای، می‌تونم تبدیل به یه برادر بشم.
    نگاهم روی صورت اخیس از اشکش می‌چرخه و با هل می‌گم:
    - چی شد؟ من حرفی زدم باعث بشه گریه کنی؟
    خیسیه گونه‎های استخونیش رو با دست‌های لاغر و نحیفش پاک می‌کنه و با بالا کشیدن بینیش، نرم و ملایم لب می‌زنه:
    - نه. فقط تازه فهمیدم برادر داشتن چه حس خوبیه. البته بگما، اگه بفهمم می‌خواستی من رو گول بزنی و...
    دست‌هام رو به نشانه تسلیم بالا می‌برم و با قهقهه‌ی کوتاهی می‌گم:
    - تسلیم! دیگه بریم؟
    همین که صندلی رو از میز فاصله می‌دم تا بیرون بیام، دور از انتظارم می‌پرسه:
    - چرا به مامان می‌گی آذر؟
    مثل کسی که توی باتلاقی گیر کرده، می‌دونم که هرچقدر دست و پا بزنم بیش‌تر فرو می‌رم. این باتلاق دست آورد خودمه. کیف پول مشکیم رو از جیبم بیرون میارم و همون طور که چند تراول پنجاه تومنی روی میز می‎ذارم، با لبخندی پر کشیده از نگاهم، جواب می‌دم:
    - کار خوبی نکردم. ازش ناراحت بودم؛ اما درستش می‌کنم. خوبه؟
    با دست جلوی پالتوی چرم مشکیش رو می‌گیره و به تکون دادن سرش اکتفا می‌کنه. با برداشتن کیفش از روی میز، با هم به سمت در ورودی می‌ریم که می‌گـه:
    - فکر کنم چیزی به سرت خورده؛ وگرنه اون آرادی که من می‌شناسم، انقدر آروم نبود. هوم؟ بگو دیگه. چیزی به سرت خورده؟ راستش رو بگو؟ نترس به پژمان نمی‌گم.
    پشت سرم با خنده‌ی بلندش، نگاه چند نفری رو به سمتمون برمی‌گردونه. دستم رو دراز می‌کنم و دستش رو توی دستم می‌گیرم. با هم از پله‌ها پایین میایم. اول از تعجب، دستش رو دور دستم نمی‎گیره؛ اما همین که به سمت ماشین می‌ریم، دستم رو توی دستش، گرم فشار می‌ده. ذهنم در حال سر و سامون گرفتنه. می‌دونم که زیاده‌روی کردم و اینکه الان بخوام همه چیز رو یک روزه به حالت اول برگردونم کار شاقیه؛ اما همین که یکم با هم خوب شدیم هم خوبه. من می‌خوام بهش بفهمونم که برادر داشتن حس خوبیه.
    با هم سوار ماشین می‌شیم و با بستن کمربندش، زمزمه می‌کنه:
    - بریم خونه که اگه آدرینا بدونه نبردیمش، باید شب رو بیرون از خونه بگذرونیم.
    صدای خنده‌هامون با هم تلاقی پیدا می‌کنه و این اولین باریه که توی یک چیز مشترکیم. به سمت خونه راه می‌افتم و من دلم می‌خواد تا ابد برادرش باشم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و هفتم
    دم در خونه پارک می‌کنم و آنیتا که زودتر از من پیاده شده، جلوی در منتظره تا من بهش برسم. در ماشین رو می‌بندم و با زدن دزدگیر به سمتش می‎رم. در مشکیه خونه باز شده و با هم وارد حیاط می‌شیم. تا رسیدن به در شیشه‌ای هال، با هم قدم برمی‌داریم، مثل دوتا خواهر و برادر. امروز نه تنها آنیتا؛ بلکه من هم فهمیدم خواهر داشتن حس شیرینیه. حسی که اگه داشته باشیش، باعث می‌شه غصه‌ها یکی یکی زرد بشن و از شاخه دل به زمین بی‌افتن.
    وارد هال که می‌شیم، آذر کنار در آشپزخونه مونده و برای ناهار صدامون می‌کنه.
    - نه. همون بهتر که شما دوتا با هم بد باشین. آدرینا دیوونه‌م کرد. خدایا من چه گناهی کردم از دست این سه تا.
    آدرینا که به تندی از آشپزخونه بیرون اومده، جلوم قرار می‌گیره و با کنار شدن موهای چتریش، بهم می‌توپه:
    - بدون من رفتین کجا؟ من نبردین؟ من اضافه بودم؟
    لب و لوچه‌م رو آویزون می‌کنم و با ناراحتیه تصنوعی جواب می‌دم:
    - آدرینا جون من رو ببخش! لطفا! بعدش هم شیطون، باز که داری جملات رو اشتباه می‌گی. هوم؟ بیام بخورمت؟
    صدای شاد خنده‌اش، توی خونه‌ی دلمرده‌امون پُر می‌شه و یاد روزهایی که فرید توی هال دنبالش می‌کرد، می‌افتم. همون‌طور که اشک از چشم چپم می‌ریزه، توی هال دنبالش می‌کنم. از لای میز و مبل‌ها، می‌دویه و من تازه می‌فهمم که ارزش خانواده، بیش‌تر از اونیه که فکرش رو می‎کردم. ارزش آدم‌هایی که دوستشون داشتم؛ اما توجهی بهشون نکردم، چقدره. دلم می‌خواد آلزایمر بگیرم و اگه دوباره خوب بشم، هیچ چیز از آراد قبل رو به یاد نداشته باشم. من هرگز به این فکر نکردم که شاید روزی من هم پدر بچه‌ای بشم. شاید من هم از دست کسی ناراحت بشم. چرا نباید گذشت کنم؛ با اینکه نمی‌تونم.
    ناهار خورده و برای اولین بار، از اینکه توی اتاقم خودم رو حبس کنم بی‌زارم. روی مبل یاسیه سه نفره‌ی زیر تابلوی عکس خانوادگیمون، در حال پیام دادن به شیوام و پیام‌هاش به نظر خوب نمی‌رسه. انگار که خوب نیست و به اجبار خودش رو مثل همیشه خوب نشون می‌ده. بیش‌تر از این طاقت نمیارم و بهش زنگ می‌زنم. بعد از دو بوق برمی‌داره:
    - جانم؟
    سکوت می‌کنم و انگار من از لحن جانِ شیوا گفتنش بد عادت شدم. دلم راضی به گفتن کلمه‌ای نمی‌شه، بااینکه می‌دونم با این صدای بی‌‌انرژیش، شاید حالش خوب نباشه؛ اما باز هم دلم می‌خواد اون کلمه‌ی جادویی رو ازش بشنوم. سکوتم رو که می‌بینه، دوباره تکرار می‌کنه:
    - ببخشید! جانِ شیوا؟
    انگار گوله‌ای از آدرنالین توی دلم می‌جوشه. با لبخند پهنی، سرخوش می‌شم:
    - مرسی که یادته! فکر کنم خوب نیستی؟ چرا؟
    تعللش برای جواب دادن؛ یعنی دنبال بهونه‌ای می‌گرده.
    - نه خوبم. امروز بار اومده بود، کلی خسته شدم. تو چه طوری؟ صدات که شیطون به نظر می‌رسه.
    - برعکس صدای تو.
    با دست کشیدن به پلیور زرشکیم، ادامه می‌دم:
    - شیوا جانم، به من بگو چته. بگو تا با هم آروم حلش کنیم. من نمی‌تونم حلش کنم؟ باشه. می‌تونم کمش کنم که. نه؟ می‌دونستی از اینکه صدات انقدر بی‌انرژی باشه چقدر ناراحت می‌شم؟ تو یه دختر پر انرژی که همیشه باید بخنده. من به این حالت غمگینت عادت ندارم. من دارم برای تمام چیزهایی که باعث شدی تغییرشون بدم می‌جنگم. اما باز هم نمی‌تونم به این صدای خسته اعتماد کنم. تو می‌دونی که من می‌دونم تو یه چیزیت هست.
    صدای بغض‌دارش، برام مثل ناقوس مرگ، خطرناکه. انقدر که تپش قلبم رو از کار می‎اندازه.
    - نه آراد. چیزیم نیست. باور کن! من فقط یکم خسته‌م.
    برعکس اصرارهاش برای خوب بودن، اضافه می‌کنم:
    - این یعنی که من نمی‌تونم اون طوری که تو خوبم می‌کنی، خوبت کنم؟
    - اتفاقا تو خیلی خوب تونستی خوبم کنی. طوری که فکرش رو هم نمی‌کردم آروم بشم. فردا صبح توی همون پارک ببینمت؟ باید حرف بزنیم.
    - باشه. حرف می‌زنیم.
    بیش‌تر از این اذیتش نمی‌کنم و با خداحافظی کوتاهی، تماس رو قطع می‎کنم. به روش نمیارم و دلم می‌خواد مرد با ملاحظه‌ای به نظر برسم؛ اما ناراحتم. چشم‌هام مثل بچه‌ای، پر آب می‌شه و طبقات ذهنم رو بالا و پایین می‌کنم. دلیلش رو نمی‌دونم؛ ولی ته قلبم مثل کاغذی، از صدای گرفته‌اش مچاله شده. همین که با پاک کردن قطره اشکی که روی گونه‌م جا مونده از جام بلند می‌شم، موبایلم دوباره زنگ می‌خوره. با دیدین شماره ناآشنایی، دست به کمر و پر حرص جواب می‌دم:
    - مطمئنم آیلاری!
    صدای خش دارش، ملایم و پرطنین شنیده می‌شه:
    - کاملا درسته. تو شوهر خودمی. البته، با این که کار خوبی نکردی من رو ممنوع‌الخروج کردی؛ اما از اینکه به عنوان شوهرم یه کاری کردی خیلی خوشحالم همسرم.
    یک روز قبل از دیدن شیوا توی پارک این کار رو کرده بودم. سکوت می‌کنم و مثل کسی که فرصتی برای حرف زدن نداره، ادامه می‌ده:
    - زنگ زدم برنامه رو بهت بگم. فرداشب ساعت نُه. حله؟ البته یه چندباری زنگ زدم و اشغال بودی، داشتی با کسی حرف می‌زدی؟ مثلا با شیوا هوم؟
    چشم‌هام رو می‌بندم و مثل پرنده‌ای بی پر و بال که توی هوا در حال سقوطه می‌گم:
    - نمی‌شه تمومش کنی؟ خودت رو معرفی کن و بذار قانون برات تصمیم بگیره. من دیگه کاری از دستم برنمیاد.
    همین که لحن ناامیدم رو می‌شنوه، به سرعت می‌گـه:
    - اگه این کار رو کنم، با من زندگی می‌کنی؟ مثل یه شوهر هوام رو داری؟ همه چیزم می‌شی؟ عاشقم می‌شی؟ شیوا رو ول می‌کنی؟ خوبم می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و هشتم
    چشم‌هام به آرومی باز می‌شن و بدون اینکه چیزی بگم، به صدای نفس‌های عصبیش گوش می‌کنم. خودش اضافه می‌کنه:
    - معلومه که نمی‌کنی. هرچقدر این کار برای تو سخته؛ برای من هم سخته. پس از من کاری رو نخواه که اگه خودت بودی انجام نمی‌دادی!
    جمله‌ی آخرش من رو یاد حرفی که به محمدباقر زدم می‌اندازه. دیگه به آرامش اکتفا نمی‌کنم و این بار بی‌مهابا فریاد می‌زنم:
    - اما من مثل تو قاتل نیستم! من یه پدر رو از خونواده‌اش جدا نکردم! من...
    و وقتی سرم به سمت پله‌ها می‌چرخه، با عسلی‌های به خون نشسته‌ی آذر روبه‌رو می‌شم. لب‌های پهن و خشکم، مثل چسبی به هم می‌چسبه و هل شده، تماس رو قطع می‌کنم. آذر، قدمی برمی‌داره و نگاهم رو به روفرشیه توسیش، می‌دوزم. جرأت نگاه کردن بهش رو ندارم و می‌دونم اگه بفهمه که می‌دونستم قاتل فرید کیه، من رو توبیخ می‌کنه. برای رسیدن به من، از کنار مبل جنب نرده رد می‌شه و سمت دیگه‌ی میز شیشه‌ای می‌ایسته.
    - کیه؟! فقط یه اسم می‌خوام و دوباره هم نمی‌پرسم.
    مثل کسی که توی کوچه بن‌بست، دنبال راه‌دررو می‌گرده، با صدای خفه‌ای جواب می‌دم:
    - من...
    چشم‌هاش از همیشه ترسناک‌تر به نظر می‌رسه و انگار که با آتیش نگاهش، قصد ذوب کردنم رو داره.
    - خودت نه. با تو کاری ندارم. اسم. این همه مدت می‌دونستی کیه؟ این همه مدت بهم نگفتی. تو داری چی کار می‌کنی؟ بد کردی. من بهت اعتماد کردم. تا از این بیش‌تر پیش نرفتم بدون طفره بگو!
    نمی‌دونم چه طور مردمک لرزونم رو که مثل یویو، اینور و اونور می‌ره کنترل کنم. برعکس همیشه که با سرتقی رفتار کردم، این دفعه انگار که از آذر می‌ترسم. من روی خط قرمزش پا گذاشتم. با مشت کردن دست‌های یخ زده‌م، با صدایی که سعی به محکم کردنش دارم، جواب‌گو می‌شم:
    - اونی که گفت زنمه. آیلار. اسمش آیلاره.
    چهره‌اش به آنی جمع می‌شه و با گیجی می‌پرسه:
    - آیلار. چقدر آشناست. آیلار...، نکنه آیلار رضایی؟! نه! امکان نداره!
    فرصتی برای تعجب پیدا نمی‌کنم و دست‌هاش رو بالا میاره. مدام سرش رو به چپ و راست هدایت می‌کنه. با صدایی که لرزشش از آذر بعیده، زمزمه می‌کنه:
    - چه طور این همه مدت ازت نپرسیدم اون دختر کیه! منی که انقدر روی پسرم وسواس داشتم، چرا نپرسیدم با کی ازدواج کرده. این مشکل منه. من باید زودتر می‌فهمیدم. باید از شباهتش می‌فهمیدم. من توی زندگیم فقط یه آیلار می‌شناسم. چه طور نفهمیدم که تو با دختر اول مهشید ازدواج کردی؟!
    مات و مهبوت از حرفی که می‌شنوم، سرش رو به سمتم بالا میاره و بدون پلک زدن، بهش خیره می‌شم. هر کلمه از حرفش، من رو غرقِ اقیانوس تعجب می‌کنه. گلوم سخت و خشک، نفس مرطوبم رو به بیرون هدایت نمی‌کنه. با دیدن چهره‌م، ادامه می‌ده:
    - آره. باید از روز اول ازت می‌پرسیدم. نتونستم بشناسمش. بعد از پونزده سال، چه طور می‌شناختمش. قبل از مرگ فرید، یه چندباری اسمش رو از فرید شنیده بودم. همون زمانی که بهش گفتم از ناصر اجناس نگیر، گفت ناصر کار و خشمش رو با هم یکی نمی‌کنه. ناصر یه مدت کوتاهی بود که با فرید کار می‌کرد. مواد اولیه رو فرید از شرکت اونا می‌گرفت و سر ماه که سود حساب می‌شد، تسویه می‌کرد. گفته بود دخترشم توی این کار دخیل کرده؛ اما من ندیده بودمش. چه‌طور نسبت به همه چیز کور بودم.
    زمان می‌خوام. برای تجزیه و تحلیل این داستان زمان می‌خوام. کلماتش، نبضم رو گرفته. یک دقیقه توی سکوت ملالت باری می‌گذره و شمرده، شمرده می‌گم:
    - داستان چیه؟ فقط تعریف کن!
    دوباره از آذری که شرمندگی اون رو بـرده‌ی خودش کرده، به آذری که غرور از سروکولش بالا می‌ره برمی‌گرده و حالا صدای نازکش بدون هیچ لرزشی کلمات رو ادا می‌کنه:
    - داستان؟ آره. انگار یه داستانی هست. اینکه پونزده سال پیش، مهشید از همسرش جدا می‌شه و آیلار که دختر بزرگ‌ترش بوده پیش پدرش می‌مونه و باران که پنج سالش بوده، با مهشید همراه می‌شه. من مهشید رو قبل از ازدواجش می‌شناختم. حتی وقتی با ناصر هم ازدواج کرد، باز هم روابطمون بهم نخورد. اما یه روز با چشم گریون، اومد خونه‌امون و از فرید خواست که هرطور شده طلاقش رو از ناصر بگیره. طوری که اصلا نمی‌خواست با ناصر روبه‌رو بشه. می‌دونم که ناصر هم هرگز اجازه نداد اون بچه‌اش رو ببینه و برعکس. من هم نتونستم بشناسمش. تو چه طوری باهاش ازدواج کردی؟ فقط نگو که بهش علاقه داری؟
    لحظه‌ای از همه‌ی فکرهای مسموم دور می‎شم و جوابش رو می‌دم:
    - دوستش ندارم. اما ازم نخواه بگم چرا باهاش ازدواج کردم. فقط تازه دارم می‌فهمم که این همه کینه داره از کجا میاد.
    تازه دلیل اینکه چرا باید بخواد فرید بمیره رو می‌فهمم. آیلار مثل یه پروانه که از پیله‌ی درد رها شده، به سمت علت اصلیه جداییه مادر و پدرش پرواز کرده. با اینکه تمام خشم و نفرتش رو نثار فرید کرده؛ اما باز هم فهمیده که نمی‌تونه از این عذاب جدا بشه. آذر من رو از این بی‌حسی موضعی بیرون میاره.
    - به چی فکر می‌کنی؟ نگو که فرید رو مقصر طلاقشون می‌دونی و بهش حق می‌دی که قاتل پدرت باشه؟ تو نمی‌تونی اینجوری فکر کنی آراد! نکنه تو داری طرفداریش رو می‌کنی؟
    صبرم مثل آبی که از لیوان برگشته، لبریز می‌شه و تمام فکرم رو فریاد می‌کشم:
    - نه. طرفداری کدومه؟ من دارم به این فکر می‌کنم که یه بچه ده ساله که مادر و پدرش از هم جدا شدن، خواهری که شاید به جونش وصل بوده ازش گرفته شده، پونزده سال بدون محبت بزرگ شده، چقدر می‌تونه سمی و خطرناک باشه. درکنارش چقدر روی روانش تاثیر گذاشته و چقدر تشنه‌ی محبت شده که تن به هرکاری داده. من به این موارد فکر می‌کنم؛ چون خودم هم توی این موقعیت نزدیک بهش بودم. آذر داری بد می‌کنی. دنبال مقصر نمی‌گردم، فقط می‌گم ای کاش یه زندگی دیگه رو هم از بین نمی‌بردین! فهمیدنش برای تو سخته؛ اما من می‌دونم یه آدم چه طور به جای خون، از نفرت ساخته می‌شه.
     
    آخرین ویرایش:
    بالا