رمان این‌جا قتلی اتفاق افتاده | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست هفتاد و نهم
آذر که کمی بی‌حال‌تر از قبله، با سرفه کوتاهی، دستی به گلوش می‌کشه و صداش کم موج به گوشمون می‌رسه.
- یک سال و نیم. اما وقفه افتاد و چند ماهیه که دوباره می‌رم. اسم دکترش آ...، الان یادم میاد.
شیوا با همون نگرانی، لب‌هاش رو به داخل دهان فرو بـرده که آذر ادامه می‌ده:
- راستش سه سال پیش که آراد مریض شد، رفتارش عجیب بود.
آذر نگاه کوتاهی به سمتم می‌اندازه و شیوا با همون دقت قبل گوش می‌ده.
- وابستگی شدیدی بهش داشتم و روش یکم حساس بودم. اون موقع که زندگیمون بهم ریخت، نتونستم تحمل کنم و خیلی گوشه گیر شده بودم. کم‌کم بدتر می‌شدم. تا این که به واسطه یکی از همکارام...، آه. من و پدرش هر دو صنایع غذایی خونده بودیم و توی کار با هم آشنا شدیم تا این که فرید فروشگاه رو راه انداخت. اون موقع مسؤل بررسی کارخونه لبنیات بودم و همکارم که دوستمم بود، رفتارهام رو دید و یه مشاور بهم پیشنهاد داد. تا اینکه یک سال و نیم پیش، یه مدتی که مشاوره نمی‌رفتم، مهشید ازم خواست پیش دکتر اصغر وفایی برم. دوز قرصش اول بیست میلی‌گرم بود، بعد شد چهل و چند هفته‌ایه که شربت شصت میلی‌لیتریش رو می‌خورم. به‌خاطر یائستگیم و گُر گرفتگیش گفته بود هرروز؛ اما دو روزه که نخوردم.
حتی من هم نمی‌دونستم. آذر زنی نیست که راحت از چیزی حرف بزنه؛ اما انگار چاره‌ای جز توضیح دادن برای شیوا نداره. انگار که خودش هم کمی ترسیده. شیوا، با تعلل، دستش رو روی‌ لب‌های باریکش می‌کشه.
- برام جای سؤاله که بهبودیم حاصل شده؟
آذر، دستی به بافت خاکستریش می‌کشه و انگشت‌های اشاره و شستش رو به هم می‌زنه.
- بهتر نشدم. فقط معتاد شدم. اوایل خیلی عوارضش شدید بود؛ اما الان فقط این لرزش و تپش قلب مونده و گاهی هم تهوع.
شیوا مدام لب‌هاش رو بهم فشار می‌ده و بالاخره می‌گـه:
- متاسفم که این رو می‌گم؛ اما سابقه‌ی خودکشی داشتین؟ ببینین من روانشناس نیستم؛ اما در کنار مدرک داروسازیم، کتاب‌های درمانی روانشناسی خوندم و برای همین می‌پرسم. پس لطفا بهم راستش رو بگین.
آذر، با نگاه دزدیدن ازم، بی‌مهابا جواب می‌ده:
- یه بار. چند ماه پیش. فرید جلوم رو گرفت و در حد یه خط بود. اما از وقتی شربت رو شروع کردم میل به این کار رو دارم. جوری که همین الان می‌تونم این کار رو کنم.
لب‌های شیوا از هم فاصله می‌گیره و چندثانیه‎ای روی صورت آذر خشک می‌شه. من که از حرف‌هاشون سردرنمیارم؛ اما جمله آخر آذر بدجور ترس به تنم می‌اندازه. شیوا با احتیاط پیشنهادی می‌ده:
- می‌تونم بهتون دکتر دیگه‌ای معرفی کنم؟ من خودم مدتی پیشش می‌رم. تا مطمئن نباشه دارویی تجویز نمی‌کنه. شما سنتون هم مطرحه؛ اما خب من درجه افسردگیم از شما کم‌تره.
بی‌صدا می‌خنده و من لحظه‌ای از پرتگاهی پرت می‌‎شم. کسی که فکر می‌کردم زندگی شاد و آرومی داره، اون دختر قوی و شاد، چه طور می‌تونست افسرده باشه. نگاهم به نگاه مغموم آذره و لبخند مصنوعیه شیوا که ادامه می‌ده:
- البته من و آراد فقط دوستیم. می‌خواستم اول از همه خیالتون بابت این آروم شه. خودش هم می‌دونه من آدم توداری نیستم. چیزی که باشه رو می‌گم و ابایی ندارم. البته پدر پزشک داشتن این بدی‎ها رو هم داره. سر ازدواج مجددش به مشکل خوردیم و من می‌خواستم که از ایران برم؛ اما به جای راه حل پیدا کردن، صورت مسئله رو به راحتی پاک کرد. می‌بینین؟ فقط شما نیستین که مشکلات رهاش نمی‌کنه.
دست‌هاش رو بالا می‌بره و بهم دیگه می‌زنه. آذر همچنان با نگاه متحیری خیره‌اشه وشیوا با صورتی پر از درد، می‌خنده. فهمیدن غم پنهان پشت این قیافه شاد، حداقل برای من سخت نیست. برای دلگرمی آذر، خیلی خوب آرومش می‌کنه. لحظه‌ای، بسیاری از وقایع توی یک لحظه اتفاق می‌افتن و من انگار که مسخ شدم. صدایی نمی‌شوم و کسی رو نمی‌بینم. این قوی بودنش، راجع به مشکلش بدون ضعفی صحبت کردن، به طرز عجیبی برای دومین بار، برام دوستداشتنیه. هربار که با خودم می‌گم می‌تونم دوستش نداشته باشم، احساساتم در برابر این نبرد نابرابر، عقلم رو شکست می‌ده.
لحظه‌ای نگاهم به در اتاق فرید می‌افته و انگار که این لحظه برای از هم فروپاشیدن بغضم کافیه. شیوا رو کنار آذر تنها می‌ذارم و به آرومی و بدون اینکه شک کنن، به قصد اتاقم از پله‌ها بالا می‌رم. در سفید اتاق رو باز می‌کنم و پشتم می‌بندمش. اتاق تاریک، خفقان‌آور و نفسگیره.
به سمت تختم که درست وسط اتاقه می‌رم. خودم رو روش می‌اندازم و صورتم رو میون روتختی پنهون می‌کنم. هق بلندم لابه‌لای تار و پود روتختی خفه می‌شه. بیش‌تر هق می‌زنم و به خودم می‌پیچم. انگار تنم از بی‌حسی خارج شده و به خودم برگشتم. تازه از دست دادن فرید من رو از پا انداخته و با همه توان روتختی رو زیر دست‌هام مچاله می‌کنم. اشک می‌ریزم و این غم درحال برنده شدنه. اشک می‌ریزم و تصاویر فرید روی پرده اکران ذهنم جون می‌گیره. اشک می‌ریزم و این ناعدالتی من رو از پا درمیاره. تیری وسط قلبم، من رو از نفس کشیدن محروم می‌کنه؛ اما من همچنان به عزاداریه پدرم ادامه می‌دم.
فصل هفتم
امروز اول دی. یک ماه و نیم از قتل فرید می‌گذره و من پشت میز چوبی کافه‌ای که شیشه‌های بلندش مشرف به خیابون پر تردده نشستم. با ذره ذره وجودم گذشته و اتفاقات رو توی مزرعه ذهنم شخم می‌زنم. باخودم می‌گم قتل؛ چون توی نتایج کالبدشکافی فرید و قهوه‌ای که خورده بود اثری از هیچ سمی دیده نشد. اوایل روی سم آرسنیک شک داشتن؛ چون فهمیدنش کار سختیه؛ اما با روش‌هایی قابل تشخیصه. این آزمایش هم چیزی نشون نداده. اما از اونجایی که روی دست چپش علامت تزریق پیدا کردن، باز هم منتظر تحقیقات هستیم. امروز قراره که دوباره تست‌ها رو بررسی کنن. بااین حال ما تونستیم فرید رو بعداز یک هفته دفن کنیم. شرایط سختی که اگه شیوا کنار آذر نبود شاید به این خوبی پیش نمی‌رفت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتادم
    کمی از قهوه تلخ و داغ ترک رو مزه می‌کنم و دوباره یاد صورت سفید و بی‌جون فرید می‌افتم. بعداز یک ماه و نیم، هنوز داغش، به سوزناکی گدازه‌های آتیش رو قلبم، آزاردهنده و عمیقه. فرید اسطوره‌ای بود که باید ازش مجسمه‌ای توی میدون شهر می‌ساختن. آهی می‌کشم و به یاد میارم که بی‌گناهیم توسط دوربین مداربسته‌ سر خیابونی که ازش رد شدم تا به خونه برسم و متعلق به سوپرمارکتی بود، با هزاران زحمت اثبات شد. یاد میارم گفتن زمانی که من به خونه رسیدم، ده دقیقه از مرگ فرید گذشته بود.
    دوباره لب‌هام رو نزدیک فنجون سفید قهوه می‌کنم و توی ذهنم مثل پلیس، هنوز دنبال مجرمم. از اون روز به بعد اثری از رضا نیست. حتی آذین هم تماسی نگرفته. شک و ظن همه جای ذهنم هست و درحال حاضر من غمدارترین آدم روی زمینم. آدمی که پشتش رو از دست داده. توی این یک ماه درگیر حال آذر بودم و هستم. بعد از فرید، دیگه سرپا نشد؛ اما گاهی با خودم می‌گم همین که هست خوبه.
    بارون بی‌مهابا به زمین سرد می‌کوبه و دیشبی که بدون فرید، یلدای بلندی بود. باید می‌بود و با صدای پرصلابتش حافظ می‌خوند. باید می‌بود و انار رو با دست خودش دون می‌کرد. اصلا باید می‌بود تا خونه گرم‌تر بشه. احساس می‌کنم غم روی نایژک‌هام چمبره زده و نفسم از سـ*ـینه بیرون نمیاد. حتی این روزها دیدن شیوا هم حالم رو خوب نمی‌کنه. فنجون رو به نعلبکی برمی‌گردونم و دستی به پالتوی خاکستریم می‌کشم. رنگ مورد علاقه فرید. عجب آدم‌های مرده پرستی هستیم. همین که کنارم بود، با حرف‌هام اذیتش کردم و با کارهام رنجوندمش؛ اما همین که دیگه نیست باعث شده بیش از پیش دلم براش تنگ بشه.
    صدای پاشنه‌های چندسانتیش، نگاهم رو از چکمه نوک تیز کرمش، به سمت صورت استخونی و کوچیکش که حصار روسری آبی بلند طرح پروانه‌ایه بسته شده گوشه گردشه، می‌بره. نگاهم رو از هر حسی خالی می‌کنم. حتی نفرت. می‌ترسم. نفرت و عشق، مرز باریکی دارن. این روزها زیادی به من نزدیک بوده. صندلی چوبی و پهن رو از پشت میز دایره‌ای بیرون می‌کشه و روبه‌روم می‌شینه. لبخندی روی لب‌های بی‌رنگش در حال موج سواریه. صورت بی‌آرایشش معصوم‌ترش کرده؛ اما اون نگاه براق پیروزش، قدرت یک سردیه بهمن‌ساز رو داره. قبل از این که چیزی سفارش بده، سراصل مطلب می‌رم:
    - چرا برگه‌های طلاق رو امضا نکردی؟
    من دچار سردرگمی شدم و تعللم تا الان برای این درخواست، من رو به شک می‌اندازه. به خشکی چوبی، شونه‌های کوچیکش رو عقب می‌فرسته و صاف می‌شینه. گوشه لبش بیش‌تر چین می‌خوره و با اعتماد به نفس کاذبی جواب می‌ده:
    - من رئالیسمم. یه آدم واقعگرا. در طول زندگیم هر اتفاقی که افتاد قبولش کردم و گفتم این واقعیتی از زندگیمه. بنابراین باید این واقعیت که تو مال من نیستی رو بپذیرم. من پذیرفتمش؛ اما این رو هم پذیرفتم که هرچیزی که امروز مال من نیست، می‌تونه فردا مال من باشه.
    دست‌هام رو از زیر میز مشت می‌کنم و دندون‌قروچه‌م نشون دهنده عصیان درونمه. کمی سمت میز خم می‌شم و جواب می‌دم:
    - از اون ده روز و قراردادمون یک ماه و نیم گذشته. زیر قولت زدی خانوم رئالیسم.
    عادت داره، وقتی حرف می‌زنه مستقیم و پرنفوذ به چشم‌های طرف مقابلش خیره می‌شه. کوتاه و پرصدا می‌خنده.
    - واقعا مردها موجودات نمک نشناسین. نکنه یادت رفته. من کسی بودم که تورو از زندان بیرون آورد و توی یک ماه بی‌گناهیت رو اثبات کرد. من کسی بودم که باعث شد پدرت توی یک هفته دفن بشه؛ وگرنه حالا حالاها داشتی می‌دوییدی. من کسی بودم که این همه مدت کنارت بود. اون وقت تو دلت به چیه این دختر خوشه؟
    سعی می‌کنم آرامش نداشته‌م رو در مقابلش حفظ کنم. می‌خوام حسم نفرت باقی بمونه. چشم‌های گردم رو ریزتر می‌کنم و چینی روی بینی استخونیم می‌شینه.
    - شعور. فروتنی. تواضع. بازم بگم؟ چیزهایی که تو نداریشون. همون روزی که بجای مهریه حق طلاق گرفتی باید می‌فهمیدم که زیر قولت می‌زنی.
    می‌تونم خشمی که مردمک تیره چشم‌های گردش رو گشتادتر کرده ببینم. می‌دونم از مقایسه متنفره و مثل خودم، خودش رو برتر می‌دونه. از جام بلند می‌شم و دیگه حوصله‌ای برای این یه‌دنده بودنش ندارم. قدمی برنداشتم که ادامه می‌ده:
    - بعضی یادآوری‌ها لازمه که بدونی از کجا به کجا رسیدی. تو با این حرف‌ها به جایی نمی‌رسی. من شوهرم رو دوست دارم؛ بنابراین طلاقی در کار نیست.
    متقابل از جاش بلند می‌شه و از نیم‌رخ می‌بینمش.
    - من در کل نزدیک به دوماه کنارت بودم و تو تازه درخواست طلاق دادی. این من رو به شک می‌اندازه.
    ناخودآگاه چشم‌هام درشت می‌شن و انگار که به صفاتش باید ذهن‌خونی هم اضافه کنم. دست‌هام کنار پام مشت می‌شن و نوک کتونیم روی زمین کشیده می‌شه. حتی پاهام برای رفتن اجازه ندارن. سعی می‌کنم آروم باشم و وضعیت رو بدتر نکنم. پس به سمتش برمی‌گردم.
    - خواستم از کنارم بودن لـ*ـذت ببری و این جبرانی باشه برای کارهات.
    تازه به آراد از خودمتشکری که دیگران می‌گفتن برگشتم. آیلار انقدر از من خودبین‌تر بود که من در مقابلش احساس ضعف می‌کردم؛ اما الان نه.
    پرصدا و بلند می‌خنده، به طوری که توجه چندین نفر از افرادی که میز کنار نشستن رو جلب می‌کنه. لب‌هام رو روی هم فشار می‌دم.
    - برام مهم نیست که کسی نگاه کنه؛ اما گفتم شاید برای تو مهم باشه.
    خنده‌اش رو جمع می‌کنه و با کنار زدنم، جلوتر از من راه می‌افته. به دنبالش راه می‌افتم و از در چوبی و تزیین شده با برگ‌های خشک شده کافه بیرون می‌ریم. نگاهی به پشت سر می‌اندازه و لب می‌زنم:
    - از قبل حساب کردم.
    پا روی محوطه پر شده از سنگ ریزه‌های رنگی کافه که قطرات بارون روشون کز کرده، می‌ذاره و همون‌طور که به سمت مزدا تِری مشکیش که کنار آجرهای قرمز و نارنجیه باغچه‌ درخت بید پارکه می‌ره، جواب می‌ده:
    - از کسایی که نظر دیگران براشون مهمه خوشم نمیاد! همه‌اشون برن به درک!
    درست وقتی به در ماشین می‌رسه که بارون در حال شدت گرفتنه. به سمتم برمی‌گرده.
    - دیگه برای همچین چیزایی وقتم رو نگیر!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و یکم
    سوار ماشینش می‌شه و بارون بی‌وقفه لای موهای بهم ریخته‌م قدم می‌زنه. صدای اصابت لاستیک‌های ماشین که با قدرت از سنگریزه‌ها رد می‌شه، باعث می‌شه به سمت ماشینم برم.
    سوار ماشین می‌شم و با زدن دکمه استارت راه می‌افتم. گرمای مطبوع بخاری در حال خشک کردن خیسی پالتوی کوتاه خاکستریمه. به سمت خونه فرمون رو می‌چرخونم و وارد خیابون پرتردد می‌شم. با صدای آهنگ گوشیم، اون رو از جیب پالتوم بیرون می‌کشم و با دیدن اسم پژمان به سرعت جواب می‌دم:
    - واقعا معذرت می‌خوام!
    درست بعد از اون ماجرا نه دیده بودمش و نه باهاش حرف زدم. اصلا انقدر درگیر بودم که نتونستم. فقط می‌دونم که تمام کارهای فروشگاه رو با وکیل فرید آقای داوری که تازه به ایران برگشته و زمان مرگ فرید نبود، انجام می‌ده. برای پیدا کردن آقای داوری هم کم دردسر نکشیده بودیم و باز هم به لطف آیلار پیداش کردیم. معذرت‌خواهیم به دلیل این همه زحمتیه که تشکرم نکردم. البته بعد از مرگ فرید، به نظر می‌رسه که آیلار از موضعش کوتاه اومده باشه؛ اما شاید هم به همین دلیل طلاق نمی‌گیره. سروصدای ذهنم که آروم می‌گیره، تازه صدای توگلویی پژمان رو می‌شنوم:
    - آره همون‌طور که گفتم. این چندوقت همه چیز ردیف شده. تقریبا سهام‌دارا منتظر مدیر جدیدن و می‌تونی خودت رو به عنوان مدیر معرفی کنی؛ اما...
    سکوت می‌کنه و پژمان مثل همیشه نیست. صداش خستگی مفرطی رو به یدک می‌کشه. به سمت راست می‌پیچم و ادامه می‌دم:
    - اما چی؟ مشکلی هست؟
    خسته و آروم می‌خنده. انگار که خنده‌اش از سر تمسخره.
    - این چند وقته که همش مشکل بوده. درواقع وکیل آقا فرید گفت که تمامی حق امضاها در نبود ایشون با همسرش‌؛ یعنی آذر خانومه و کسی که اون تایید کنه می‌تونه مدیر جدید باشه.
    برای رد شدن از چاله‌ای که مرد مسنی کنارش در حال عبوره، کمی سرعتم رو کم می‌کنم و با گیجی واضحی ادامه می‌دم:
    - فکر نکنم آذر مشکلی داشته باشه.
    جلوی در خونه پارک می‌کنم که بعداز تعللی جواب می‌ده:
    - مشکل اینجاست که آذر خانوم موافقت نکرده تو مدیر باشی و گفته فرد دیگه‌ای رو در نظر داره. برای همین گفتم اگه می‌تونی نظرش رو عوض کن!
    گوش‌هام داغ می‌شن و از گرماشون، گوشی رو کمی از گوشم فاصله می‌دم. آذر چند وقتیه که خیلی بهتر از قبل شده. گرچه خیلی نتونستم پیگیرش باشم و درگیر کلانتریم؛ اما می‌دونم دلیلی برای این کار نداره و عقلش کاملا سرجاشه. از سکوتم فرصتی برای ادامه پیدا می‌کنه:
    - گوشت با منه؟ به قرآن من هم نمی‌دونم؛ اگه که فکر می‌کنی چیزی هست که نگفتم. من این چندوقته فقط درگیر مشکلات فروشگاهم و...
    توی ذهنم معذرت‌خواهیم رو پس می‌گیرم و دیگه به این فکر نمی‌کنم که دوماهه از پژمان بی‌خبرم. تماس رو قطع می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شم. در رو با کلید دایره‌ای باز می‌کنم و درحال فورانم. درست مثل همین درخت سرو سمت راستم که کمرش زیر این بارون خم شده. از این که من رو لایق ندونسته ناراحت نیستم، از اینکه چه کسی بهتر از من می‌تونه زحمت کشیده فرید رو مدیریت کنه ناراحتم.
    موزاییک‌های خیس رو پشت سر می‌ذارم و زیر سقف در ششیشه‌ای هال، از بارون درامانم و کتونی‌هام رو بیرون میارم. با وارد شدنم، مهشید رو می‌بینم که با چشم‌های پف کرده‌ای نزدیکم می‌شه. انگار منتظر اومدنم بوده و من رو از پشت شیشه دیده. برای مرگ فرید هم بیش‌از انتظارم گریه کرده بود؛ اما گریه الانش...
    موهای ریخته روی پیشونیم رو با دست کنار می‌زنم و یادم می‌ره که با آذر کار دارم. هم زمان آنیتا از پله‌ها پایین میاد و اون هم مثل من و مهشید بافت تیره‌ای پوشیده. از مرگ فرید به بعد کسی رنگ روشن نمی‌پوشید؛ حتی مهشید. نگاهم روی بادومی‌های پف کرده‌ی آنیتاست که مهشید برای گفتن چیزی دست دست می‌کنه.
    - آرادجان. از دیشب دیر اومدی و صبح زودم رفتی نشد که بهت بگیم...، چیزی نیستا...
    و همیشه مهشید توی خبر دادن، بدترین فرد ممکنه. آنیتا با تکون دادن موهای مواج خرماییش، کنار مهشید می‌ایسته.
    - برای چی بهش می‌گی مهشید جون؟ مگه ما براش مهمیم؟ از اول هم نبودیم. به مامان من میگه آذر! چیزی که یکسره مامان از صبح تکرارش می‌کنه. مامان من انقدر ضعیف نبود که این کار رو کنه؛ اما ببین این چه به روزمون آورده. بسه دیگه بسه!
    آنیتا مثل همیشه شروع به زار زدن کرده و حالا با چاشنیه جیغ بنفشش مواجهم. من هنوز دم در هال ایستادم و منتظر توضیحم. آذر فرد سومیه که از پله‌ها با دو، پایین میاد. نگاهم عجیب با هراس قاطی می‌شه و آذر با تلویی، به آخرین پله می‌رسه. مهشید و آنیتا هردو به نظر نگرانن و من تعجبم از صورت رنگ پرده و لب‌های کبودشه. از موهای بهم ریخته و پیراهن مشکیه چروکشه. اما نه... چشم‌هام درست نچرخیده. نگاهم قفل دست‌های باندپیچی شده‌اش می‌شه و اشکی سوزناک روی مردمکم می‌شینه. این دومین بارشه که قصد خودکشی کرده. دهانم از شوک باز می‌شه و آذر با صدای ضعیفی، لبخند کمرنگی می‌زنه و می‌گـه:
    - بالاخره اومدی. خیلی منتظرم گذاشتی. فرید که رفت توام می‌خوای بری؟
    به سمتم میاد و مثل دفعه‌ی پیش، مشت‌های بی‌جونش روی پهنای سـ*ـینه‌م می‌شینه. چونه‌م از شدت نگرانی می‎لرزه و بازوهاش رو می‌گیرم.
    - چیکار کردی آذر؟ چیکار کردی؟! مگه به من قول ندادی؟ حالا که فرید نیست چرا بچه‌ها رو با این کارات می‌ترسونی؟ آذر تو انقدر سست نبودی. آذر به من نگاه کن!
    آنیتا از پشت سرش، سرم داد می‌کشه و این دختر انگار که تغییر کرده.
    - حق نداری سرش داد بزنی! باعث این اتفاقا توئی. بابا که مرد اول از همه تو مظنون شدی. از وقتی اون زن اومد خونه‌امون مامان اینجوری شده. به خاطر این اتفاقا من چند هفته آدرینا رو ندیدم. الان هم که اومده باز هم اتفاق دیگه‌ای. بسه دیگه! تو برادری بلد نیستی اونوقت سر مامان داد می‌زنی؟
    آذر مثل بچه‌ای که توبیخ شده، سر به زیر انداخته و چشم‌هاش مدام باز و بسته می‌شه. توی حال خودش نیست و این چندوقت که آروم‌تر بوده فکر کردم که خوب شده. آنیتا بی‌خبر از همه جا حق داره؛ اما این حرف‌ها حق من نیست. اون نمی‌دونه من چقدر روحم خراش برداشته وقتی اون همه اتفاق رو پشت سر گذاشتم. منتها چون خوب رفتار می‌کنم، دلیل برای این که خوبم نیست. با ترس از افتادن آذر، با دست راستم اون رو توی بغـ*ـل می‌گیرم و زیرگوشم لب می‌زنه:
    - شنیدم گفتی آدرس پدر واقعیت رو پیدا کنن. منم چندتا خط روی دستم انداختم تا مثل قبل فرید کمکم کنه؛ اما فرید نبود. نیست. دیگه نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و دوم
    پس درد آذر اینه. چند روز پیش توی اتاقم با فربد حرف می‌زدم که شنیده. پدرش توی ثب احوال کار می‌کنه و به راحتی می‌تونست آدرس رو برام گیر بیاره. اتفاقا قرار شد بهم خبر بده. چشم‌هام رو روی هم فشار می‌دم و آذر آهسته هق می‌زنه. انگار دیگه نمی‌تونه خودش رو قوی نشون بده وحتی حضور مهشید هم براش مهم نیست. صدای در شیشه‌ای باعث می‌شه چشم‌هام رو باز کنم و به سمت در برگردم. شیوا رو می‌بینم که در حال جمع کردن چتر زرشکیش و بیرون آوردن بوت مشکیشه. تازه یادم میاد که در حیاط رو خوب نبستم. آنیتا هنوز با مردمک لرزون چشم‌های قرمزش، باهام حرف می‌زنه:
    - بی‌خود خودت رو کنار نکش! اون وقتا که باید بغلش می‌کردی کجا بودی؟ ها!
    نگاهم سمت مهشیدیه که با دقت نظاره‌گر دعوامونه و برای سردرآوردن از چیزی، بی‌صدا گوش می‌ده. از غرور آذر نسبت به این اتفاق خبر دارم و نمی‌خوام بیش از این، مهشید از این کنکجاوی فیض ببره. مثل همیشه سعی می‌کنم با فریادی آنیتا رو ساکت کنم:
    - تو حق نداری به من این رو بگی وقتی چیزی نمی‌دونی! بهتره بری توی اتاقت وقتی به درد چیزی نمی‌خوری. صبرم حدی داره. همین الان!
    آنیتا پر نفرت سرجاش ایستاده و سیل اشک از جویبار چشم‌هاش جاریه. آذر از بغلم بیرون میاد و با قدم‌های کوتاهی، فاصله من تا آنیتا رو طی می‌کنه. طبق محاسباتم آنیتا باید پاهاش رو به زمین بکوبه و با فحشی به سمت اتاقش بره. اما انگار از دست دادن عزیزش، بی‌رحمش کرده. آره از دست دادن، اونی که هستی رو بیدار می‌کنه. آذر مچ دست آنیتا رو می‌گیره و آنیتا همزمان ابروهای اصلاح نشده‌اش رو بالا می‌اندازه.
    - تو خودت چه گلی به سرمون زدی مگه؟ تو قاتل بابامونی! تو! تو...
    و صداش تبدیل به جیغ‌‌های پی در پی شده که باعث می‌شه کنترلم رو از دست بدم و صدام رو توی سرم بندازم:
    - فقط دهنت رو ببند و برو توی اتاقت! وگرنه این قاتل تورو هم می‌کشه!
    قدمی به سمت آنیتا برمی‌دارم که کسی دستم رو از پشت می‌کشه.
    - آراد بسه! این چه حرفیه.
    ناخواه دست شیوا رو پس می‌زنم و نمی‌فهمم فرد مقابلم چقدر برام ارزشمنده.
    - تو دخالت نکن!
    حتی نگاه نمی‌کنم تا عکس العملش رو ببینم. توی آنی به خودم میام و از زدن این حرف‌هایی که توی دو دقیقه قبل به آنیتا و شیوا گفتم، خیلی پشیمون می‌شم. پشیمونی، به رگ و پیم حمله کرده و صورتم از خشم می‌لرزه. دست‌هام رو مشت می‌کنم وتنم به اندازه گیرکردن وسط بوران، یخ کرده. شاید آنیتا دیگه هرگز با من هم کلام نشه. می‌شناسمش، می‌تونه خیلی بی‌رحم باشه. همون آدمی بشه که الان از درونش داره بیدار می‌شه؛ اما شیوا...، شیوا کم نمیاره و به سمت آذر می‌ره. دستش رو می‌گیره و از سرشونه مخاطبش منم:
    - به فکر کسی نیستی، لااقل به فکر مادرت باش. حالش اصلا خوب نیست. تو یه سری چیزها رو نمی‌دونی.
    برای کمک به آنیتا اشاره می‌زنه و آنیتا بعداز پرتاپ آخرین گلوله خشم چشم‌هاش به سمتم، به کمکش می‌ره. با هم از پله‌ها بالا می‌رن و مهشید دستپاچه به دنبالشون راه می‌افته. بغضی توی گلوم می‌شینه و اسفناک‌تر از اون اتفاقیه که می‌افته. من توی همین لحظه از خودم بیزار می‌شم. چاره‌ای جز رفتن به اتاقم ندارم و همین کار رو می‌کنم.
    لباس‌هام رو که با لباس راحتی مشکی تعویض می‌کنم، روی تخت دراز می‌کشم. نمی‌تونم بخوابم و بدتر از اون مغز خاموشمه که به همه چیز و هیچ چیز فکر می‌کنه و من راه حلی ندارم. امروز واقعا گند زدم و مجبورم ساعت ده شب بخوابم. بی‌خوابی، درست زمانی دچارش می‎شم که ازش فرار می‌کنم.
    گوشیم، خشن و سریع روی میز عسلیه کنار آباژور در حال ویبره رفتنه و این رو حس می‌کنم؛ اما تمایلی برای باز کردن چشم‌هام ندارم. صدای لعنتیش قطع می‌شه و دوباره شروع به ادامه دادن می‌کنه. به زور خودم رو نیم‌خیز می‌کنم و با چشم نیمه بازی، جای گوشی رو زیر نور کم آباژور تشخیص می‌دم. با هربار ویبره رفتن، اسم آیلار رونمایی می‌شه و ساعت تقریبا سه صبحه. با صدای گرفته‌ای جواب می‌دم:
    - چیه؟
    غرورش برام مهم نیست و اون هم انگار بی‌خیال غرورشه که کوتاه و بی انرژی جواب می‌ده:
    - بیا اینجا، همین الان!
    هردو ابروهام بالا می‌پرن.
    - چه چیزی باعث شده فکر کنی هروقت خواستی دستور می‎دی و من اجرا می‌کنم؟ حالا هم قطع کن!
    درحال قطع کردنم که صدای فریادش رو می‌شنوم:
    - لعنت بهت!
    با فکر این که بازی جدیدی رو شروع کرده، گوشی رو روی میز می‌ذارم و دوباره سعی می‌کنم بخوابم؛ اما درد سنگینی توی سـ*ـینه‌م، من رو محکوم به بی‌خوابی می‌کنه. حالا کاملا هوشیارم و به تاریکی اطرافم نگاه می‌کنم. مستاصل، ملحفه زیر دستم رو مشت می‌کنم و افاقه‌ای نمی‌کنه. با دست راستم، کتف چپم رو می‌گیرم و به آرومی از روی تخت بلند می‌شم. نور ضعیف آباژور راهنمام می‌شه و به سمت کلید برق می‌رم. توی روشنایی اتاق، پلک‌هام خفیف می‌لرزن و بعداز عمل قلبم اولین باره که این حس سنگین رو دارم. فکرم کمی درگیر آیلار شده. اون کسی نیست که این وقت صبح زنگ بزنه؛ اصلا آدم وقت شناسیه و حتی کمکی هم بخواد، هرگز به من نمی‌گـه.
    با خوردن قرصی، درحال پوشیدن پالتوی مشکیه کوتاهمم. عرق سردی به تنم پیچیده و با این حال با برداشتن سوییچ از روی دراور روبه‌روی تخت، به سمت در اتاق می‌رم.
    توی سکوت و تاریکی، به حیاط می‎رسم و بی‌صدا بودن کتونی‎های مشکیم، برای رسیدن به در حیاط کافیه. کم بودن انحنای کف پا، علاوه بر معافیت از سربازی، من رو محکوم به کتونی کرده. ماشین رو دم در می‌بینم و با زدن دزدگیر، سوار می‌شم. دکمه استارت رو می‌زنم و به سمت آپارتمان آیلار راه می‌افتم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و سوم
    راه طولانی رو تا آپارتمان آیلار طی کرده بودم و صرف نظر از نگاه‌های نگهبان چهل ساله لابی که چون اسمم توی لیست افراد مجاز بود من رو راه داده، حالا از آسانسور، وارد راه‌روی واحدش می‌شم. قطرات جامونده بارون شدت گرفته، از موهای خرماییم روی پیشونیم می‌ریزه.
    دست دراز می‌کنم و زنگ مربعی سفید رو که فشار می‌دم، بعد از مدتی در باز می‌شه و دیدن آیلار با صورت رنگ پریده، دلهره‌ای به تنم می‌اندازه. هنوز هم کمی تپش قلب دارم و با کندن کتونیم وارد خونه می‌شم. بدون حرفی از جلوی در کنار می‌ره و چشم‌های پف کرده‌اش رو که به اندازه گردویی ورم کرده، از من می‌دزده. کبودی واضحی، اطرافش چشم‌ راستش رو احاطه کرده. به سمت اتاق خواب دست راست در ورودی می‌ره و به دنبالش نگران نمی‌شم؛ بلکه تعجب می‌کنم.
    - چی شده؟! خوبی؟
    جوابم رو نمی‌ده و تخت دونفره زرشکی چسبیده به دیوار کناری در اتاق رو دور می‌زنه و سمت میز آرایش دست چپ تخت می‌ره. این بار کمی بلندتر تکرار می‌کنم:
    - می‌گی چی شده؟
    کمربند ربدوشامبر بادمجونیش رو محکم و پرحرص، می‌بنده و روی صندلی میزآرایش می‌شینه.
    - دیراومدی.
    تخت رو دور می‌زنم و حالا درست از توی آینه دایره‌ای می‌بینمش. برس رو برمی‌داره و شروع به کشیدن روی موهای مشکیش می‌کنه که لب‌هام رو تر می‌کنم.
    - موضوع چیه؟
    برس رو روی میز می‌ذاره و کرم پودر رو از جلوی آینه برمی‌داره. همراه با پوزخندی می‌گـه:
    - سه تا سؤال پرسیدی؛ اما فقط توی یکیش حالم برات مهم بود، پس بیش‌تر کنجکاوی تا نگران.
    همون طور که ذره‌ای از کرم رو روی کبودی‌هاش می‌کشه، می‌گم:
    - آره کنجکاوم؛ چون می‌خوام بدونم کی تونسته آیلاری که قدرت از چشم‌هاش در حال فورانه رو اذیت کنه؟
    دستش روی گونه استخونی و گندمیش متوقف می‌شه. از توی آینه نگاهم می‌کنه و نور سفید لامپ لوستر ساده مربعی، انعکاسش رو درخشان‌تر کرده. لبخند کمرنگی می‌زنه.
    - شاید هم خوشحالی. نمی‌دونم چرا اون لحظه بهت زنگ زدم؛ اما می‌دونم که الان بودنت نیاز نیست.
    کرم پودر رو سرجاش می‌ذاره و از جا بلند می‌شه. همون طور توی جام ایستادم و وقتی برمی‌گرده، قدش تا سـ*ـینه‌م می‌رسه. گردن باریکش رو بلندتر کرده و سرد و کوتاه نگاهم می‌کنه. نفسم رو بیرون می‌فرستم.
    - فکر می‌کردم بازی جدیدی راه انداختی.
    چونه‌ کوچیکش رو یه ور می‌کنه.
    - درسته. یه دروغ به هردلیلی، می‌تونه بی‌دلیل اعتماد رو از بین ببره.
    انگشت‌های ظریفش به آرومی لای پنجه‌هام می‌شینه و سیبک گلوم پرتحرک، بالا و پایین می‌ره. با لبخند کمرنگی، موهای مشکیش رو به سمت بالا می‌فرسته.
    - از من می‌ترسی؟
    قلبم از هیجان در حال فورانه و دستم رو پس می‌کشم. به اسقامت خودم ادامه می‌دم.
    - برای این کاراته که نمی‌تونم بهت اعتماد کنم.
    دستش آروم سمت بازوم می‌ره و خودش رو توی بغلم می‌اندازه. امکان نداره! مثل قبل مورمورم نمی‌شه و می‌ذارم همون طور بمونه. آهسته و ملایم، خش صداش رو پنهون می‌کنه.
    - فکر می‌کنم حق یه بار استفاده از این شانس رو دارم. منی که فکر می‌کردم مردها آدم‌های بدین، حالا کنار تو آرومم. محرم منی و این برام خیلی عجیبه.
    دست‌هام دو طرف بدنم می‌افته و امیدوارم ضربان قلبم از این نزدیکی، شدت نگیره. اون دختر فریبنده‌ای و نمی‌تونم بهش اعتماد کنم؛ اما همچنان سرش رو از روی سـ*ـینه‌م برنمی‌داره. کمی می‌گذره که سرش رو برمی‌داره؛ اما فاصله‌اش رو تغییر نمی‌ده. آروم و زمزمه‌وار لب می‌زنه:
    - انگار حضورم یه هیجان مخفی بهت می‌ده. درست مثل بهم ریختن ضربان قلبت.
    خودم رو با افکار ذهنم گول می‌زنم که من مردم و هرمردی با این نزدیکی ممکنه قلبش به تپش بیوفته؛ اما من درست مثل شاه بی قدرتی که تک مونده، در حال کیش شدنم و برای فرار به خونه‌ی دیگه‌ای می‌پرم.
    - اینا عوارض بعد از عمله. من هیچ حسی ندارم و تو هم نداری. فقط داری بازی می‌کنی و من می‌دونم.
    دست‌هاش رو جلوی سـ*ـینه توی هم قلاب می‌کنه و ابروهای هشتیش تا پیشونی بلندش پیشروی می‌کنه.
    - این که ساعت چهار صبح خودت رو رسوندی خونه‌م و الان روبه‌رومی برام گویای چیزای دیگه‌ایه. توئی که حتی دستم بهت می‌خورد، پس می‌کشیدی، بهم بگو که توی این یه ماه حست عوض شده. رنگ نگاهت، رفتارت با من عوض شده. فقط می‌ترسی اعترافش کنی.
    خودم هم باور می‌کنم که راست می‌گـه و تپش بیش از حد قلبم، باعث شده سریع‌تر و بلندتر نفس بکشم. نگاهش رو ترجمه می‌کنم و معنی جز پیروزی نداره. دوباره به همون آیلار برگشته و با پوشوندن کبودی‌هاش، ضعفش هم از بین رفته. اون هیچ وقت نمی‌بازه! مثل آدم‌های ترسو نگاه نمی‌دزدم؛ بلکه جوابش رو می‌دم:
    - من پدرم رو از دست دادم و این تغییر خیلی بزرگی برای همه‌امون بود. از دست دادن کار راحتی نیست. مرگش روی همه تاثیر گذاشت و روی من هم این بود که شاید کمی آروم‌تر از قبل بشم و انقدر سرتق نباشم. شاید دارم بزرگ می‌شم، نه عاشق.
    دستش به سمت گردنبند بدون پلاک ظریف و طلاییش می‌ره و همون طور که باهاش بازی می‌کنه، می‌گـه:
    - برای پدرت خیلی متاسفم؛ اما از آدم‌های پنهون کار خوشم نمیاد.
    از کنارم رد می‌شه و به سمت در اتاق می‌ره. چشم از پرده حریرو تور گلبهی اتاق که فضای دلگیرش رو قابل تحمل‌تر کرده برمی‌دارم و متقابل از اتاق بیرون می‌رم. توی آشپزخونه روبه‌روی هال، با دیدنم، ماگ مشکیش رو روی اُپن می‌ذاره.
    - بمون! بذار بارون بند بیاد.
    آذر حالش وخیم بود و من برای اومدن به اینجا تنهاش گذاشتم. حس می‌کنم اینجا جای من نیست. حس می‌کنم کم‌کم به من استیلا پیدا کرده و هزاران حس دیگه‌ای که برام خوشایند نیست. آروم جواب می‌دم:
    - بارون دی ماه به این زودی بند نمیاد.
    نگاه از چشم‌های تیزش می‌گیرم و دستی به ته ریشم می‌کشم. دست چپم روی دستگیره می‌ره که ادامه می‌ده:
    - شاید یه روزی بهت گفتم که چیشده.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و چهارم
    ادای آدم‌های خونسرد رو درمیارم و از در بیرون میام. با پوشیدن کتونی‌هام، راه فرار رو در پیش می‌گیرم. اون حق داره. من چه طور یادم رفته. چه طور کارهایی که با من کرد رو فراموش کردم. به سمت آسانسور می‌رم و روی همین طبقه مونده. سوار می‌شم و پارکینگ رو می‌زنم.
    از لابی خارج می‌شم و آسمون در حال غرق کردن زمینه. سوار ماشین می‌شم و درحالی که آب از سروکولم به صندلی‌های چرمی ماشین می‌رسه، تمام عصبانیتم رو توی مشت‌هام جمع می‌کنم و روی فرمون بی‌دفاع فرود میارم. ضربه‌های پی‎درپی‌ای که چیزی از عصیان درونم کم نمی‌کنه. درست مثل گیر کردن بین سیاه و سفید، کارخونه مغزم تعطیل شده. دکمه استارت رو می‌زنم و توی گرگ و میش پنج صبح گم می‌شم.
    با پارک کردن ماشین جلوی خونه، پیاده می‌شم. سپیده صبح در حال طلوع کردنه و من شدیدا به همچین نوری توی زندگیه تاریکم نیاز دارم. کلید به خوبی توی قفل می‌چرخه و وارد حیاط می‌شم. نگاهم به سمت چپ و پارکینگی که خالی از ماشینه می‌افته. روزی که مجبور شدم ماشین موردعلاقه فرید رو بفروشم، برام دردناک‌ترین حال بود. البته آذر مخالفت می‌کرد و برای همین اول از ماشین خودش شروع کردیم؛ اما پولی که می‌خواستیم کفاف نمی‌داد. حالا تنها خطری که فروشگاه روتهدید می‌کنه، قرضمون به آیلاره. آیلار رضایی که ذهنم توی عمیق‌ترین نقطه درگیرشه.
    به آرومی از در هال گذر و پله‌ها رو طی می‌کنم. می‌خوام به اتاق خودم برم که در نیمه باز اتاق آذر، توجه‌م رو جلب می‌کنه. اصلا به خاطر اون برگشتم. در اتاق رو به آرومی بازتر می‌کنم و با دیدن شیوا که روی صندلی کنار تخت آذر به خواب رفته، وارد اتاق می‌شم. آذر به آرومی و طبق عادت همیشگیش، به پهلوی راست و سمت صورت شیوا خوابیده و دو دستش رو زیر بالشت فرو کرده. این که شیوا اون رو با آرامبخش آروم کرده مثل روز برام روشنه.
    از کمد دیواریه سفید کشوییه پشت سر شیوا، پتومسافرتی طرح‌داری برمی‌دارم و بازش می‌کنم. حالا درست کنار شیوام و پتوی رو روش می‌اندازم. سرش با گردنی افتاده، به تکیه‌گاه صندلیه چوبی چسبیده و فندقی‌های لَختش، صورت گرد و پیشونیه کوتاهش رو احاطه کرده. با انگشت اشاره، موهاش رو کمی کنار می‌زنم و یاد روزی می‌افتم که همین طور برای من پرستاری کرده بود. درست مثل ماهی برای شب تارم، مثل رنگ برای دنیای سیاهم. پتو رو تا شونه‌اش می‌ذارم و لب می‌زنم:
    - معذرت می‌خوام!
    به سمت در اتاق برمی‌گردم. به اتاق خودم می‌رم و همین که در رو پشت سرم می‌بندم، چیزی، درست توی ژرف‌ترین قسمت دهلیزم تکون می‌خوره. مردمکم می‌لرزه و نمی‌تونم تعادلم رو حفظ کنم. خودم رو به تخت می‌رسونم و پالتوم رو درمیارم. به پشت دراز می‌کشم. دستم رو روی سـ*ـینه‌م می‌ذارم و نفس‌هام در حال افزایش و سرعتی غیرقابل کنترله. قلبم مثل جنینی برای بیرون اومدن از رحم، درحال تقلا برای خروج از سـ*ـینه‌مه و توی لحظه‌ای، تمامی حسم از تنم پر می‌کشه. چشم‌هام رو می‌بندم و سعی به تنظیم کردن نفس‌هام می‌کنم؛ اما بی‌فائده‌ست و توی تنهایی خودم زمزمه‌ می‌‎کنم:
    - من نمی‌خوام بمیرم!
    و این اولین باریه که از خدا این رو می‎خوام. چشم‌هام رو می‌بندم و دورانی، شروع به ماساژ قلبم می‌کنم.
    از اینکه با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار بشم متنفرم؛ اما از طرفی از اینکه خدا صدام رو شنیده و زنده‌م، خوشحالم. گلوم کمی خس‌خس می‌کنه و دلیلش چیزی جز خوابیدن با مو‌های خیس نیست. از امروز می‌خوام برای زنده بودنم تلاش کنم. لبه تخت می‌شینم و گوشی رو از توی جیب شلوارم بیرون میارم. با صاف کردن صدام، شماره ناشناس رو جواب می‌دم:
    - بفرمایید؟
    - سلام جناب اردلان. از کلانتری تماس می‌گیرم. بین مدارک پدرتون یکسری پاکت‌های مشکی پیدا کردیم که برگه‌های سفید خالی از نوشته داخلشون هست. لطفا برای کمک به پیگیریه پرونده به کلانتری مراجعه کنید.
    حدس می‌زنم صدای سروان خوشرو باشه و جواب می‌دم:
    - من می‌دونم چه طور می‌شه اون کاغذها رو خوند.
    - خیلی هم عالی. فقط لازم به ذکره که انگار نوشته‌ای که دست پدرتون بوده، نیاز به رمزگشایی داره. انگار نوشته عادی نیست.
    دلهره‌ای تنم رو اسیر می‌کنه وحکم دریایی رو دارم که توسط جذرومد سرگردون شده. نفس عمیقی می‌گیرم و پرسشگر می‌شم:
    - اینطوری می‎تونیم به قاتل برسیم؟
    با کمی مکث جواب می‌ده:
    - اگه چیز بدردبخوری گیر بیاریم، حتما کمکمون می‌کنه. راستی یه خبر! خوب یا بدش رو نمی‌دونم؛ اما تونستیم بفهمیم چه ماده‌ای به پدرتون تزریق شده.
    بی‌اراده از جام بلند می‎شم و با دهانی باز، صدای «اُ» مانندی ازم خارج می‌شه که سروان خوشرو ادامه می‌ده:
    - پس من منتظرتون هستم.
    حتی قادر به خروح کلمه‌ای از حنجره‌ی سنگینم نیستم و تماس توسط سروان قطع می‌شه. ساعت روی صفحه نمایش، نه و سی و پنج دقیقه صبح رو نشون می‌ده. به سرعت به سمت کمد لباس‌ها می‌رم و برای بیرون زدن از این اتاق، شتاب‌زده‌م.
    همزمان با بستن در اتاق، گوشیم دوباره به صدا درمیاد. همین طور که از پله‌ها با سرعت پایین میام جواب فربد رو می‌دم:
    - الو؟ سلام فربد تونستی کاری کنی؟
    بعد از چند روز زنگ می‌زد و بهش امیدورم. با صدای بم و لحن گرمی ادامه می‌ده:
    - سلام از ماست. آقا ما این کار شما رو راه انداختیم. می‎دونی که برای ما عزیزی و بازم می‌گم که فقط به خاطر خودت به بهزاد چیزی نگی. آدرس محل کار و خونه‌اش رو بیرون آوردم. گویا یه بچه فقط داره، یه پسر. در کل یه خونواده سه نفره‌ان. آدرس رو برات اس می‌زنم.
    حالا به در حیاط رسیدم و دستم با گفتن این حرفش، روی دستگیره آهنی خشک می‌‎شه و خیس شدن زیر نم بارون برام مهم نیست. با صدایی که بغض آلوده‌اش کرده، می‌پرسم:
    - زنش زنده‌ست؟ یا زن دومشه؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و پنجم
    بهم گفته بودن مادر واقعیم مرده. تا لحظه‌ای که جواب بده برام به اندازه یک ساعت می‌گذره که فربد به سرعت جواب می‌ده:
    - اینطور که بابا می‌گفت گویا فقط همین یه ازدواج رو داشته. فوتی اعلام نشده. پس زنده‌ست دیگه. چه طور؟
    سریع‌تر از قبل از در بیرون میام و در حالی که به سمت ماشین می‌رم ادامه می‌دم:
    - نه. هیچی. ممنونم! به اون عوضیم چیزی نمی‌گم. می‌دونی که نیاز به تاکید نیست.
    - خوشحال شدم. کاری داشتی بازم زنگ بزن. بین خودمون می‌مونه.
    سرعت رو زیاد می‌کنم و تصمیمم برای رفتن عوض می‌شه.
    - می‌دونم.
    تماس رو قطع می‌کنم و برای رفتن به آدرسی که برام فرستاده تعلل نمی‌کنم. این کنجکاوی بیش از حد توانم در حال فورانه و نمی‌تونم کنترلش کنم. مثل یه مرغ مهاجر که برای رفتن به شمال یا جنوب تردید داره، من هم برای رفتن به کلانتری و آدرس تعلل داشتم؛ اما ذهنم کشش بیش‌تری نسبت به سم تلخی داره که روحم رو زهرآلود کرده.
    کمی بعد، جلوی در سفید لوزی شکلی که بلندای ارتفاعش متحیر کننده‌ست، پارک می‌کنم. راستش جرأت ندارم و دلم می‌خواد اول از همه مادرم رو ببینم. می‌خوام حالا که زنده‌ست، ببینم چه شکلیه. فاصله‌اش تا تصوراتم رو بسنجم. بی‌ارداه از ماشین پیاده می‌شم و سعی می‌کنم خودم رو جمع و جور کنم. من چه درها که تحمل نکردم و چه حقیقت‌هایی که نشنیدم. قدم اول رو سست برمی‌دارم؛ اما همین که دست‌هام مشت می‌شه، به قدم بعدیم مسلط می‌شم.
    دستم روی زنگ مربعی آیفون تصویری می‌مونه و نافرمان شروع به لرزیدن می‌کنه. پس مغز احمقم چی‌کار می‌کنه که نمی‌تونه جلوی این لرزش رو بگیره یا شاید هم خودش مقصره. آب دهانم خشک شده و دستی به گلوم می‌کشم. زنگ رو فشار می‌دم و درحالی که با گیجی به درختچه انبوه دو طرف در که اسمش رو نمی‌دونم، چشم دوختم، صدای زن پا به سن گذاشته‌ای رو می‌شنوم:
    - پسرم پست آوردی؟
    از لحن پسرمش، قلبم شروع به تپیدن می‌کنه. دستی به پالتوی کرم رنگم می‌کشم و به پلیور مشکیم می‌رسم. صدام از قعر وجودم خارج می‌شه:
    - نه. می‌شه بیاین پایین؟ کا...، کا...، رتون دارم.
    سرمای بارونی که دوباره به باریدن کرده، به سردیه وجودم اضافه می‌کنه و زن ادامه می‌ده:
    - من برام سخته تا اونجا بیام. در رو می‌زنم شما بیا.
    و با صدای تقی، متحیر می‌شم. به همین راحتی، اعتماد کرد! شاید من آدم بدی بودم. شاید...، هزاران امای دیگه. برای زنی که ندیدمش نگرانم. از خودم و احساساتم تعجب می‌کنم. اگه آذر بود، هرگز این کار رو نمی‌کرد. صداش از آذر کمی مسن‌تره. کلافه دستی لای موهای نمدارم که به سمت بالا تبعید شدن می‌کشم. چرا مدام در حال مقایسه با آذرم. در رو با تردید بازتر می‌کنم و داخل می‌شم.
    باورش سخته. حیاطی که تماما سنگفرش شده و مساحتش شاید به ده متر برسه. خونه از بیرون نمای بهتری داره. خبری از گل و گیاه و باغچه نیست. خالی بودن این حیاط، سرمای دی رو بیش‌تر می‌کنه. انگار اون خونه‌ای که تعریف می‌کردن نیست؛ اما فاصله‌اش تا خونه‌ی ما کمه. دم گوشم بودن و من نفهمیدم. صدای بم و بلند قلبم رو می‌شنوم و حالا به پاگرد خونه رسیدم. یک پله تا در سفید و پهن چوبی رو طی می‌کنم. دستم روی دستگیره دایره‌ای و طلایی در می‌شینه که می‌فهمم در بازه.
    وارد خونه می‌شم و با دیدن پاگرد مربعی که مخصوص کفش‌هاست، کتونی‌هام رو بیرون میارم. تا این حد از اعتماد خوب نیست. لااقل باید تا این دم در می‌اومد؛ اما با دیدن دوربین مدار بسته‌ای که بالای سرمه و کنار جا کفشی بزرگ و چوبی دست راستمه، نفس آسوده‌ای می‌کشم.
    جلوتر می‌رم و از پله کوچیکی رد می‌شم. هال بزرگ خونه و پله‌های پهن و کوچیکی که به صورت دایره‌ای، مستقیم به وسط هال ختم می‌شه رو روبه‌روم می‌‎بینم. زن نسبتا مسن و لاغری، کنار ستونی که مبلمان طلایی سلطنتی پشتش چیده شده توی دیدم قرار می‌گیره. زن دکمه صندلی چرخدارش رو فشار می‌ده و به من نزدیک‌تر می‌شه. لباس گلدار مشکی و ژاکت سفیدی که روش پوشیده، مسن‌ترش کرده.
    پاهام به زمین می‌چسبه و دمای بدنم انگار که نقطه جوش رسیده. چشم‌های گرد و مشکیش به نظر مهربون میاد و با صدای گرفته‌ای، بیش از این کنکجاویم رو منتظر نمی‌ذارم و می‌گم:
    - شما م..، م...، مهوش خانم هستین؟ زن آقای ک...، ک...، کبیری؟
    همون طور که دست‌هاش رو روی پاش می‌ذاره، صدایی از بین لب‌های کوچیک و باریکش بیرون میاد.
    - خودمم. تو پسر خانوم کمانی هستی که برای نظافت به جای خودش قرار بود بفرسته؟
    ای کاش می‌گفت نه! در کسری از ثانیه، نگاهم روی پاهای بی‌جونش ثابت می‌مونه و نور لوستر بزرگ و طلایی سمت راستش، باعث حالت تهوعم می‌شه. برای باور حقیقی بودنش، قدمی نزدیک‌تر می‌شم و قلبم میون پنجه‌های آهنی کسی محبوس شده و نفس کشیدن رو فراموش می‌کنم. به سختی نفس می‌کشم و تمام عضلات صورتم منقبض شده. دو دستم رو روی سـ*ـینه‌م می‌ذارم ودرد تمام کتف چپم رو توی خودش می‌کشونه. با خِرخِر نفس می‌کشم و مهوش، مادرم نزدیک‌تر می‌شه. می‌بینمش. میون تاریه اشک می‌بینمش. دیگه اکسیژنی برای تنفس نیست که با زانو روی زمین می‌افتم و مدام صدای «آ» مانندی از دهانم بیرون میاد. زن روبه‌روم ترسیده و نگران به نظر می‌رسه؛ اما صداش رو نمی‌شنوم. لب‌هاش مدام تکون می‌خورن و انگار چیزی میون حنجره‌م گیر کرده. یخ زدن از نوک دست‌هام شروع شده و تا صورتم رسیده. باید ببینمش. نه. نه. الان وقت ندارم. باید دووم بیارم. باید تحمل کنم. با صدای فریادم از درد، به خودم می‌پیچم و هیچی جز تاریکی مطلق نمی‌بینم.
    چشم‌هام رو با احتیاط باز می‌کنم و انگار کسی روی قفسه سـ*ـینه‌م فشار میاره که انقدر سنگین شده. با گیجی نگاهم بین زنی که روی ویلچر سمت چپم نشسته و مرد مسنی که عینک بزرگی به چشم داره و کنارش سرپا ایستاده می‌چرخه. رخوتی توی تنم درحال گردشه و تنم لمس‌تر از همیشه‌ست. سردمه و با دست راست، روانداز سفید رو بیش‌تر روی خودم می‌کشم. نگاه تیره‌م رو روی صورت به چروک نشسته زن می‌دوزم که مرد کنارش پرسشگر می‌شه:
    - خوبی پسر جوان؟ ما رو ترسوندی. روی سـ*ـینه‌ت انگار جای عمل قلبه درسته؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و ششم
    تازه متوجه می‌شم که پالتوم تنم نیست. سعی می‌کنم قفل دهان سنگینم رو باز کنم.
    - پیوند داشتم.
    با حیرت، عینک بزرگ و دایره‌ایش رو روی صورت سبزه‌‎اش جابه‌جا می‌کنه.
    - تو دیوانه‌ای پسرجوان. باید می‌بردیمت بیمارستان؛ اما خانم کبیری اصرار کردن که به من اعتماد دارن. با یه تزریق در عرض یک ساعت بهوش اومدی. البته من برای چکاپ ایشون اومده بودم که تو رو دیدم.
    از لحن ادبیش خوشم نمیاد و اضافه می‌کنه:
    - الان که بهتری، بهمون از اصالتت بگو. کی هستی؟
    با تک سرفه‌ای چشم‌هام رو می‌بندم و به این فکر می‌کنم که چه طور تونستم انقدر راحت به همه چیز گند بزنم. با باز کردن چشم‌هام، سعی می‌کنم آروم و با احتیاط، روی مبل راحتی شیری رنگی که روش دراز کشیدم، بشینم.
    - اسمم آرادِ. نذر کرده بودم که از یه خانوم مسن نیاز به کمک، مراقبت کنم؛ که یکی خانوم کبیری رو بهم معرفی کرد. البته خواست که اسمش گفته نشه.
    علنا داشتم چرت و پرت بهم می‌بافتم و تنها چیزی بود که به ذهن تار تنده‌م رسید. البته دیدن تابلوی طلایی و بزرگ الله روبه‌روم، بی‌تاثیر نبود. دوباره نگاهم سمت مادرم، هنوز بهش عادت ندارم. نگاهم سمت زن مسن می‌ره. اخمی مابین ابروهای نازک و بی‌رنگش انداخته و با چشم‌های گرد و تیره‌‎اش بهم زل زده. شباهتش به خودم بی‌بدیله. نگاهم سمت سقف آینه‌کاری شده بالای سرم سُر می‌خوره و خانوم کبیری با کمی نگرانی جواب می‌ده:
    - خداروشکر که دکتر توی راه بود. البته بهت نمیاد همچین نذری کرده باشی پسرم؛ اما حتما خدا برات اینجوری مقدر کرده. راستش خانوم کمانی کمک حالم بود؛ اما چندوقته خودش درگیر عمل کمرشه و گفت پسرش رو می‌فرسته. من فکر کردم تو همونی.
    معلومه که بهم نمیاد. من کجا و نذر و نیاز کجا. از شرمساری، گردنم رو خم می‌کنم و از این دروغگویی حس انزجار دارم. من هم با همین دروغ‌ها زندگیم گره خورد. دکتر به سمت خانوم کبیری می‌چرخه و با برداشتن کیف قهوه‌ای و مستطیلیش از مبل تک نفره‌ کنارش، می‌گـه:
    - من دیگه می‌رم. اوضاعتون خوبه خانم کبیری. با اینکه شش ماه از عمل قلب بازتون گذشته؛ اما اوضاع خیلی بهتر از چیزیه که انتظار داشتم. دیگه می‌تونین کم‌کم راه برین و کارهای روزانه‌اتون رو عادی انجام بدین. البته با مواظبت‌های همیشگی.
    این بار به سمتم برمی‌گرده و ادامه می‌ده:
    - و تو پسر جوان و دردسرساز. از این جا مستقیم برو بیمارستان. بدنت مقاومت خوبی داره. با این حال من نتونستم کار زیادی برات انجام بدم؛ اما این که ضربان قلبت بعد از پیوند خوب نمی‌زنه و باعث حملات این چنینی می‌شه، باید فکر اساسی به حالش کرد.
    به سمت در خروجی که درست دست چپمون قرار داره می‌ره و من فکرم درگیره نشونه‌هاییه که دارن بیش‌تر می‌شن. اون زن درست شبیه به من ناراحتی قلبی داره و اجزای صورتش خیلی شبیه به خودمه یا شاید هم تلقینیه که ذهنم رو گرفتار خودش کرده. شاید باید با یه آزمایش دی‌ان‌ای مطمئن بشم. هنوز هم نمی‌دونم چی باید صداش بزنم که خودش نگاه از در ورودی می‌گیره و می‌گـه:
    - با حرف‌هات به فکر این افتادم که خودت بیش‌تر نیاز به کمک داری پسرم. نذرت رو ادا شده بدون. من برات نماز می‌خونم که قبول باشه. دیگه نمی‌خواد بیای. حالت بهتر شد، برو.
    با انداختن نیمه‌ دیگه روسری حریر نخیش روی شونه‌ی راستش، لبخندی نثارم می‌کنه که نگاه از صورت زجرکشیده‌اش و چشم‌‎های غم‌آلودش می‌گیرم. توی چشم‌هاش هزاران فریاد از غم‌هاییه که تحمل کرده. من تازه اومدم، جایی نمی‌رم. به سرعت روانداز رو کنار می‌زنم وجواب می‌دم:
    - نه. من به خودم قول دادم. نمی‌تونم. من خوب خوبم. فقط شما من رو یاد یکی انداختین همین. برای همین بدحال شدم.
    برای جواب دادن آماده شده که با صدای در ورودی سکوت می‌کنه و هر دو، نگاهمون رو به سمت در می‌دوزیم. مرد چهارشونه و هیکل داری وارد می‌شه و به سرعت خودش رو به خانوم کبیری می‌رسونه. نگرانی توی چشم‌های سبز رنگش موج می‌زنه و انگار که با دیدنش دنیا رو به این زن دادن. منتظر روابطشونم و مرد خم می‌شه و بـ..وسـ..ـه‌ای روی سر زنی که فکر می‌کنم مادرمه می‌زنه. هنوز متوجه من نشده و تمام احساساتش معطوف به این زنه که لب‌های پهن و کوچیکش تکون می‌خورن.
    - خداروشکر که خوبی مادر.
    مادر؟! شنیدن این کلمه آخرین انتظارمه. حلقه‌ای از اشک به چشمم می‌شینه و نمی‌تونم جلوی حسادتم رو برای زنی که فقط چند لحظه دیدمش و خیال می‌کنم که می‌تونه مادرم باشه بگیرم. مرد که به نظر سی و هفت تا چهل می‌خوره، ادامه می‌ده:
    - باید از دکترتون می‌شنیدم؟ من رو نگران کردین. از دادگاه تا اینجا با سرعت اومدم. الان بهترین؟
    از زیر ابرو، نگاهم مثل بچه تخسیه که نمی‌خواد محبت مادرانه‌اش رو با کسی سهیم بشه. اون رنگ چشم‌ها، سن زیادش، نه. نمی‌تونه پسرش باشه. من چه خوش خیال بودم که فکر کردم می‌تونم خوانواده‌م رو پیدا کنم و اون‌ها رو منتظر خودم ببینم. لبخند خانوم کبیری به اوج مهربونی می‌رسه و با صدای ملایمش جواب می‌ده:
    - چرا پسرم؟ این چه کاریه محمدباقر. من خوبم. دادگاهت چه طور بود؟ بگو که این بارم کسی رو نجات دادی.
    یعنی اسم من رو هم یه چیزی توی همین اسم‌ها گذاشته بودن؟! احساس زیادی بودن می‌کنم و با تمام توانم از جا بلند می‌شم که نگاه عاشقانه خانوم کبیری و پسرش رو نبینم. جایی از قلبم به شدت می‌سوزه و لحظه‌ای آذر توی ذهنم میاد. آذر شاید مادری کردن بلد نبود. شاید من مثل این پسر خوب نبودم. انگار یکی با تبر به برج اعتماد به نفسم زده و به این حال افتادم. بالاخره، متوجه من می‌‎شن و محمدباقر دستی به کت و شلوار رسمی و کرم رنگش می‌کشه و می‌گـه:
    - و شما همون جوون دردسرسازی هستین که دکتر می‌گفت؟
    نگاهم از صورت زاویه‌دار و پهنش، به چین کنار چشم‌های درشتش می‌رسه.
    - انگار که همونم. من دیگه می‌رم. اگه کاری داشتین بهم بگین...، خانوم کبیری.
    محمد باقر بی میلیم رو نسبت به دست دادن که می‌بینه، دستش رو پس می‌کشه. دست‌هاش پهن و قوی به نظر می‌رسن؛ اما من آدم زودجوشی نیستم. خانوم کبیری با لبخندی جواب می‌ده:
    - باشه پسرم. حالا که اصرار می‌کنی، شماره‌ات رو برام بذار.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و هفتم
    حواسم بیش از حد پرته. با گیجی، لبخند کوتاهی می‌زنم ودست و پا شکسته جواب می‌دم:
    - حق با شماست. من...
    و محمد باقر موبایل مشکیش رو به سمتم می‌گیره.
    - اینجا وارد کنین.
    موبایل رو توی دستم می‌گیرم و با تعلل، شماره‌م رو براش می‌زنم. نگاه خونسرد این مرد، انگار که همه چیز رو می‌دونه. درست زمانی که فکر می‌کنم داستان تموم شده، مثل یه وکیل تمام عیار که توی دادگاهی قرار گرفته، با اقتدار می‌پرسه:
    - اسمتون؟
    با برداشتن پالتوم از روی دسته مبل، به سمت در برمی‌گردم و تشکرمی‌کنم:
    - برای همه چیز ممنون! آراد اردلان هستم. خدانگه دار.
    مادر و پسر برای من دست تکون می‌دن و با این که چهره خشنی داره؛ اما با این مادر، ملایم به نظر می‌رسه. حدسی برای این بازجویی نمی‌زنم و با همین تجزیه و تحلیلات، از در هال بیرون میام.
    فصل هشتم
    درست امروز که تولدمه. درست امروز که بیست و یکم دی ماهه باید می‌فهمیدم پژمان پشت میز ریاست نشسته! توی اتاق فرید، روبه‌روی پژمانی که قد دیلاقش برای میز فرید زیادی بلنده، ایستادم. از شوک، فقط نگاهش می‌کنم و از درون درحال شکستنم. درست مثل شکلگیری انفجاری توی خلاء. دست‌هام کنار پام مشت شده و از فشارشون، دندون‌هام هم تحت کنترلن. پژمان مثل همیشه با نگاه بی‌تفاوتی که از چشم‌هاش به سمتم ساطع می‌شه، منتظر بهم چشم دوخته. دست‌هاش لبه میز رو گرفته و هرچقدر هم بی‌تفاوت باشه، بازدم تند و پلک زدن مداومش، یعنی کمی نگرانه.
    دو دقیقه‌ای از وارد شدنم به این اتاق می‌گذره و برای رسیدگی به بعضی چیزها اومدم که با دیدنش، سکوت مرگباری من رو محکوم به نگاه کردن کرده. تغییر کرده. ظاهرش رو می‌گم. موهای دم اسبیش، حالا کوتاه و به سمت بالا شونه زده شده. کت و شلوار سورمه‌ای به هیکل درشت و ورزشکاریش میاد. نفس عمیقی می‌گیرم و لبه پالتوی کوتاه مشکیم رو بهم نزدیک می‌کنم. لب‌هام سنگین از هم فاصله می‌گیره و صدایی از اعماق وجودم بیرون میاد:
    - من...، فکر کنم دیگه نیازی به دخالت من نیست. دیگه می‌رم.
    با لبخند مزحکی به عقب برمی‌گردم که صدای توگلویی پژمان توی اتاق می‌پیچه:
    - به قرآن من هم امروز فهمیدم! می‌دونم، می‌شناسمت، باور نمی‌کنی؛ اما دیروز وکیل آقا فرید زنگ زد گفت به سرو وضعت برس، یه کت و شلوارم تنت کن بیا فروشگاه. همین چند دقیقه پیش هم اینجا بود و بهم گفت وصیت نامه آقا فرید باز شده و توش حرفی از ریاست نیومده. گفت آذر خانوم گفته من باید پشت این میز بشینم. من تا به خودم اومدم...، تو اومدی. ببین باور کن! به قرآن باور کن که من روحمم از این قضیه خبر نداره؛ می‌دونی خودم آدم پیگیریم و خونسرد؛ اما تو برعکس منی. پیگیری نمی‌کنی؛ ولی با ذهنت تا عمقش می‌ری. من ربطی به داستان شما ندارم. لطفا!
    درست می‌گـه. با تمام بی‌تفاوتیش، همیشه براش مهم بوده که من توی ذهنم چی می‌گذره. من باید حسابم رو از شخص دیگه‌ای پس بگیرم. به سمت در ورودی می‌رم و فقط نگاهم به مستقیمه. همین‌طور توی اعماق ذهنم غرقم وصدای قدم‌های بلندم، من رو نجات نمی‌ده. در نهایت از فروشگاه خارج می‌شم و به سمت ماشینم که کمی بالاتر از فروشگاه پارکه می‌رم.
    تمام راه با فکراین که توی ذهن آذر چی می‌گذره سپری می‌شه و ماشین رو جلوی در خونه پارک می‌کنم. با تمام سرعت به سمت در می‌رم و کلید رو چنان با حرص توی قفل می‌چرخونم که دستم درد می‎گیره. با همون سرعت و پر از خشم، به سمت در ورودی می‌رم.
    از در شیشه‌ای که وارد می‌شم، آنیتا رو در حال حرف زدن با تلفن توی تراس می‏‌بینم. مدتیه که برای عوض شدن جو آدرینا، همش خونه مهشید می‌مونه و چندوقتیه که پیش‌دبستانی می‌فرستنش. خیالم از خالی بودن خونه که راحت می‌شه، به سمت اتاق آذر می‌رم.
    بدون در زدن وارد اتاقش می‌شم و در حال مطالعه برگه‎هایی توی دستش، روی صندلی میز آرایشش می‌بینمش. به سمت راست می‌چرخم تا زاویه بهتری ازش داشته باشم. با شدتی که در رو باز کردم، متوجه اومدنم شده؛ اما من رو نادیده می‌گیره. پس تمام تلاش‌های شیوا برای بهتر کردنش نتیجه داده که به آذر سابق برگشته. گپ مشکی مرتب و موهای بسته شده‌اش، گویای همه چیزه. صدام رو صاف می‌کنم و بی‌مقدمه با تن بلندی می‎گم:
    - از قصد کردی؟! هدفت چیه؟
    با خونسردی، چشم‌های عسلیش رو روم زوم می‌کنه و این عادی نیست.
    - می‌دونستم که میای و واکنشت هم دیگه قابل پیش‌بینی بود.
    چشم‌هام رو بی‌حوصله توی حدقه می‌چرخونم.
    - آها. پس کلا نقشه بود. این که بدون حضور ما وصیت نامه فرید رو باز کردی، این که بدون مشورت پژمان رئیس شد، حق داری. من چون پسرت نبودم، لایق که بودم. ترسیدی؟ ترسیدی تمام ثروتت رو بالا بکشم؟ هوم؟ توی وصیت نامه هیچ اسمی از من بـرده نشده؟ چی با خودت فکر کردی که گند زدی به زندگی من؟ گند زدی و حالا اینجا وایستادی می‌گی منتظرت بودم؟ من این همه جون کندم. این همه برای این فروشگاه زحمت کشیدم. من از خودم برای این فروشگاه مایه گذاشتم که تو اینارو بگی؟
    از جاش بلند می‌شه و بدون تغییر حالتی، محکم به نقاب خونسردیش می‌چسبه.
    - من برای کارم دلیل داشتم. اول اینکه پژمان کامل به شرایط و محیط واقف بود. دوم اینکه گفتی این دختر رو طلاق می‌دی؛ اما دوماه و نیمه که هنوز باهاشی. بدون اجازه من ازدواج کردی، بعد از فوت فرید، رفتی به تندی خونواده‌ات رو پیدا کردی. تقریبا هرروز اونجایی. این همه دلیل برات بس نیست؟
    این بار صدام رو توی سرم می‌اندازم:
    - تو تمام دلخوریت رو داری سر این فروشگاه خالی می‌کنی؟ موقعیت گیر آوردی؟ باید می‎دونستم که تو همون آذری. آذری که وقتی قدرت دستش میاد بقیه رو زیر پاهاش له می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و هشتم
    برگه‌ها هنوز توی دست راستشن و بدون تغییری جواب می‌ده:
    - تو که می‌گفتی هیچی برات مهم نیست. چی شد الان فروشگاه انقدر برات مهم شده. تا وقتی از اون زن طلاق نگیری همینه. از کجا معلوم تبانی نباشه که...
    درحالی که توی شعله‌های خشم خودم در حال سوختنم، لیوان آب روی میز آرایشش رو برمی‌دارم و به سمت زمین پرت می‌کنم. به دلیل افتادن روی فرش کرم رنگ اتاق، به سه قطعه تقسیم می‌شه؛ اما شونه‌‌های آذر بخاطر واکنشش، بالا می‌پرن و جیغ خفه‌ای می‌کشه که فریاد می‌زنم:
    - چی داری برای خودت می‌گی؟ وقتی چیزی نمی‌دونی سکوت کن!
    نگاهم روی قرص آرامشبخشی که روی میز، کنار برسش جا مونده ثابت می‌مونه.
    - آها. پس برای همین انقدر آرومی. اما یه روزی بد می‌فهمی که چقدر نسنجیده کار کردی.
    از اتاقش بیرون میام و کلافه، به سمت اتاق خودم راه می‌افتم. همین که در اتاق رو می‌بندم و به سمت تخت وسط اتاق می‌رم، کسی وارد اتاق می‌شه. بدون نگاه کردن، پالتوم رو از تنم بیرون می‌کشم و روی تخت می‌اندازم. صدایی نمیاد و بدون این که برگردم، می‌گم:
    - هرکی هستی برو بیرون!
    صدای در نمیاد و به سمتش برمی‌گردم که با دیدن شیوا، شوکه می‌شم. نه برای حضورش؛ بلکه برای موهای از ته تراشیده شده‌اش که از زیر شال سفیدش خودنمایی می‌کنه. تند به سمتش می‌رم و با لبخند بزرگی نزدیکم می‌شه و حالا به همدیگه رسیدیم. صورتش براق‌تر و واضح‌تر از قبل دیده می‌شه. توی دلم از اضطراب رخت می‌شورن و می‌پرسم:
    - حالت خوبه؟ موهات چی شده؟ یه چیزی بگو! حرف بزن شیوا!
    می‌دونم اونقدر اهل مد نیست که برای تفریح این کار رو کرده باشه. دست‌هام شروع به لرزیدن کرده که دور بازوش رو می‌گیرم.
    - خوبی؟ بگو که...، لطفا بگو...
    بدون اینکه متوجه بشم، اشک از چشم‌هام سرازیر می‌شه و شیوا ملایم و آروم جواب می‌ده:
    - چرا انقدر شلوغش کردی؟ معلومه که خوبم.
    دست راستم به دهانم می‌شینه و دست چپم بی اراده بالا می‌ره.
    - پس موهات... جون به لبم کردی بگو خب.
    از همون قهقه‌هایی که من رو عاشق خودش کرد، می‌زنه.
    - به خاطر آذر اینجام؛ اما خب یکمم دیدن این حالت، برام جالب بود. موهام رو به خاطر یکی از بچه‌ها زدم. تو نمی‌دونی؛ اما من توی یه مرکز نگهداری بچه‌های سرطانی رفت و آمد دارم. یکم دارو و اینا می‌برم. یکی از بچه‌ها ازم خواست که منم موهام رو بتراشم. تازه اومده بود اونجا و می‌ترسید. منم نه نگفتم. اسمش نوشینه. خیلی بچه نازیه. باید حتما ببینیش...
    طاقت نمیارم. برای این روح بزرگش و از خودگذشتگیش طاقت نمیارم و بغلش می‌کنم. محکمِ محکم بغلش می‌کنم و زیر گوشش نجوا می‌کنم:
    - تو چه روح بزرگی داری شیوا! نمی‌تونم. نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم که عاشقت نشم. نمی‌تونم دوستت نداشته باشم.
    اشک‌های شور روی صورتم رد می‌‎گیره و شیوا برعکس انتظارم، دست‌هاش رو برای بغـ*ـل کردنم، پشت کتفم قلاب می‌کنه.
    - روح بزرگ نمی‌خواد. دل بزرگ می‌خواد و چشم بینا. بینا باشی و ببینی که بعضی چیزا برای به دست آوردن یه خوشحالی واقعی، ارزش ازدست دادن دارن. تو می‌تونی آذر رو ببخشی.
    آروم از بغلش جدا می‌شم و بینیم رو پرصدا بالا می‌کشم.
    - آذر بحثش جداست. من یکم درگیرم. به جای اینکه کمکم کنه، بیش‌تر من رو توی منجلاب می‌اندازه. فقط به خودش فکر می‌کنه. من برای اون فروشگاه همه کار کردم؛ اما اون نمی‌بینه...
    همون طور که با دقت گوش می‌ده، مابین حرفم می‌پره:
    - من از پنهون کاری و دروغ خوشم نمیاد. اون بارم به خاطر خودت و اجبار بابا گولت زدم. راستش حرفاتون رو شنیدم. ناخواسته؛ اما شنیدم. تو که از اتاق آذر بیرون اومدی، من روی پله‌ها بودم؛ اما متوجه من نشدی. شنیدم که گفتی پسرش نیستی و اون هم گفت که با پیدا کردن خونوادت داری اذیتش می‌کنی. اینکه تحت فشارت گذاشت تا طلاق بگیری.
    دهانم مثل ماهی بی‌آبی، باز و بسته می‌شد که دستش رو به نشونه سکوت بالا میاره.
    - بذار همه رو بگم. روز اولی که اون دختر گفت زنته؛ بعد مادرت گفت من نامزدتم، همه می‌دونستیم که اوضاع چقدر پیچیده‌ست. من حتی با آنیتا هم صحبت کردم و الان خیلی راحت‌تر نسبت به قضیه نگاه می‌کنه. برعکس اخلاق و حساسیتش، دختر با درکیه. البته تا وقتی که بهش همه چیز رو بگی. دیگه به اونش کار ندارم. من اومدم توی خونه‌اتون و توی مرام من نیست که بخوام رازی رو که شنیدم به خودم ربط بدم؛ اما از طرز حرف زدنت فهمیدم که پشت ازدواجت یه چیزیه، پس باورت می‌کنم و از دستت ناراحت نیستم؛ بلکه بهت حق می‌دم.
    بدون تغییر حالتش، نفس عمیقی می‌گیره و یأسی مابین چشم‌هاش می‌دویه.
    - اوضاع آذر اصلا خوب نیست. دکتری که آذر رو بهش نشون دادم، دکتر خودم رو می‌گم. براش تعریف کردم و آذر هم یه چیزایی گفت، در نهایت بهم گفت که آذر اصلا نباید این همه دارو مصرف می‌کرد. از طرفی راجع‌به دکتر وفایی تحقیق کردم. اصلا روانشناس نیست. هرازگاهی که آذر نوبت داشته یه اتاق توی یه ساختمون اجاره می‌کرده و با حرف‌هاش آذر رو انقدر گیج می‌کرده که آذر به این باهوشی نتونسته بفهمه. انگار یه نقشه بوده که آذر رو مریض کنن. کی و چی رو نمی‌دونم؛ اما می‌دونم تنها کسی که می‌تونه کاری کنه، اون توئی. کمکش کن. حالش داره به مراتب بهتر می‌شه؛ اما دکتر می‌گفت اگه دیرتر می‌اومد، شاید دوباره خودکشی می‌کرد. هنوز هم نیاز به محرک داره تا تکرار کنه. بهش فشار نیار. اون تازه تیکه‌هاش رو جمع کرده و داره مثل آذر سابق می‌شه. توداره، مثل تو؛ اما هرآدمی یه بارم شده دلش هـ*ـوس درد و دل می‌کنه. یکم برام حرف زد. اینکه راجع بهم اشتباه می‌کرده و الان یکم دوستم داره. اینکه تو چقدر براش مهمی. اینکه نبود فرید داره از پا درش میاره؛ اما اون هنوز سرپاست. راستش ایده ریاست پژمان از من بود. این ها رو گفتم که به اینجا برسم؛ اما حق نداری از من ناراحت بشی. دلایل مادرت به کنار، تو باید قاتل فرید رو پیدا کنی! کسی که می‌خواست آذر رو روانی جلوه بده و اون رو هم با خودکشی حذف کنه. من...
     
    آخرین ویرایش:
    بالا