رمان سفر بخیر اسکای | صالحه فروزش نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

Last Angel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/17
ارسالی ها
132
امتیاز واکنش
381
امتیاز
226
محل سکونت
یک گوشه از غرب ایران
کلاهم را روی سرم کشیدم و گفتم:
- باید با تله‌کابین بریم بالا.
نسرین پرسید:
- نمی‌شه پیاده بریم؟
شیوا ضربه‌ای به بازوی نسرین که بر اثر کاپشنش تپل‌تر به نظر می‌رسید زد و جواب داد:
- معلومه که نه. اونجوری تا فردا طول می‌کشه تا برسیم.
اسکای خم شد و پرسید:
- از ارتفاع می‌ترسی؟
نسرین سری تکان داد و گفت:
- اوهوم، ولی نه خیلی.
اسکای یکی از همان لبخندهای منحصربه‌فردش را تحویل داد و دستش را مانند کاسه‌ای به طرف نسرین گرفت و گفت:
- این که چیز خاصی نیست. هر وقت ترسیدی می‌تونی دست من رو فشار بدی تا ترست کم‌تر بشه.
چشم‌های نسرین از حدقه در آمدند و من به سرفه افتادم.
شیوا فورا دست اسکای را پس زد و با خجالت و شوخ طبعی گفت:
- ای بابا برادر من اینجا ایرانه ها! ما از این خارجکی بازی‌ها نداریم.
اسکای چهره‌اش را درهم کشید و پرسید:
- خارجکی بازی؟ چی هست؟
نسرین تک سرفه‌ای کرد و خیلی جدی گفت:
- دیگه بهتره بریم.
سپس از میان شیوا و اسکای گذر کرد و از ما فاصله گرفت. شیوا گفت:
- آخی بچه‌م! چقدر خجالت کشید.
بعد انگشت اشاره‌اش را نزدیک نوک بینی اسکای گرفت و تهدیدوار ادامه داد:
- می‌دونم قصد بدی نداشتی، ولی بار آخرت باشه که برای یک دختر شوهر دار جنتلمن بازی در میاری.
با چشم غره سرتاپای اسکای بی‌چاره که مقداری به عقب خم شده بود را از نظر گذراند و زیرلبی گفت:
- این همه مورد خوب این دور و بر هست، چرا اون چشم‌های کورت رو باز نمی‌کنی؟ ایش...
این را گفت و با قدم‌هایی محکم و متکبرانه به دنبال نسرین رفت. با دور شدن شیوا من در دامنه دید اسکای قرار گرفتم.
او به شیوا اشاره کرد و پرسید:
- منظورش چی بود؟
شانه‌ای بالا انداختم و پاسخ دادم:
- شاید اگه به اون پیشنهاد می‌دادی دستت رو بگیره قبول می‌کرد.
ابروهایش بالا رفتند و متعجب گفت:
- جدی؟ یعنی اون‌هم از ارتفاع می‌ترسه؟
پیش از آن که جوابی بدهم، خودش ادامه داد:
- من نمی‌دونستم. شیوا! شیوا!
به سمت شیوا دوید و هنگامی که کنارش قرار گرفت، با ندامت گفت:
- من نمی‌دونستم تو هم از ارتفاع می‌ترسی! اگر ترسیدی می‌تونی دست من رو بگیری.
شیوا ذوق‌زده پرسید:
- واقعا می‌تونم؟
اسکای نیز با لبخند فراخی سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
در حالی که پشت سرشان راه می‌رفتم، زیرلبی مشغول تحلیل کردن رفتارشان شدم.
- اسکای برخلاف اون ظاهر پر ابهتش و شغلی که توی جهان خودش داره، خیلی زودباور و لطیفه... وایسا ببینم! شیوا که اصلا از ارتفاع نمی‌ترسید.
با خنده نچ_نچی کردم و گفتم:
- از دست تو.
به تله‌کابین رسیدیم و سوار شدیم که با آن چوب‌های طویل اسکی کار چندان آسانی نبود.
من و نسرین کنار یکدیگر نشستیم و روبه‌رویمان نیز شیوا و اسکای.
هنگامی که کابین از سطح زمین فاصله گرفت، نسرین دستش را روی دستم گذاشت و من‌هم برای دلگرمی آن را فشردم.
از پنجره کوچک کابین به فضای بیرون چشم دوختم.
هوا آفتابی بود؛ از آن دسته آفتابی‌‌‌هایی که فقط قدرت ننه‌سرما را به رخ خورشید می‌کشید و دانه‌های برف روی زمین که مانند بلور می‌درخشیدند.
همه چیز عالی و بی‌نقص بود، البته اگر چهار خل و چلی را که به جای جمعه، روز اول هفته را برای اسکی در نظر گرفته و یکی از آن‌ها با ناخن‌هایش در حال سوراخ کردن دست پسر کناری‌اش بود را فاکتور بگیریم.
 
  • پیشنهادات
  • Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    بالاخره کابین به هر طریقی که بود به مقصد رسید و پیاده شدیم.
    می‌شد گفت پیست تقریبا خلوت و خالی از جمعیت بود، البته تقریبا!
    نسرین روی زمین زانو زد تا اسکیت‌هایش را به پا کند و در همان حین گفت:
    - نمی‌دونم چطوریه که بالا رفتن اونقدر سخته، ولی سرخوردن انقدر قشنگ و باحاله. عجیبه نه؟
    کنارش نشستم و لبه‌های کلاهش را پایین کشیدم و گفتم:
    - مواظب قلبت باش! می‌دونی که هیجان زیادی واست خوب نیست. تا همین‌جاش‌هم خیلی...
    دستش را روی دهانم گذاشت و مانع ادامه دادن صحبتم شد. با چشمان مهربان قهوه‌ای روشنش که پرتو مستقیم خورشید باعث می‌شد نارنجی به نظر برسند، نگاهم کرد و گفت:
    - دکترم گفته اگه استرس و اضطراب نداشته باشم مشکلی نیست. یک کوچولو هیجان هیچ زوری نداره.
    سپس با مشتش ضربه‌ای به سمت چپ سـ*ـینه‌اش کوفت و ادامه داد:
    - این قلب از آهنه، پس لطفا انقدر ادای مامانم رو درنیار.
    تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
    - تا جایی که می‌دونم و یادمه تویی که همیشه ادای مامان من رو در میاری!
    - خیلی‌خب حالا.
    با خنده و شوخی اسکیت‌ها را به پا کردیم و به ترتیب لبه پیست ایستادیم. اسکای، شیوا، من و نسرین.
    باد سردی که می‌وزید، صورتم را بی‌حس کرده بود و یک جورهایی آزارم می‌داد؛ با این همه، چشم‌انداز آن بالا حرف نداشت. درخت‌های کاج خارج از پیست که سرسبزیشان را نگهداشته بودند، مطمئنا پیام شگفت‌انگیزی را منتقل می‌کردند که در آن زمان از درکش عاجز بودم.
    انسان‌هایی که آن پایین قرار داشتند، مانند کوتوله‌های کوچک به نظر می‌آمدند و خدایی که از هر زمان دیگری نزدیک‌تر بود.
    پس از سپری شدن ثانیه‌ها و یا شایدهم دقایقی در سکوت شیوا پرسید:
    - آم... الان دقیقا منتظر چی هستیم؟
    نگاهم را به صورت بیش از اندازه سفیدش دادم که نصفش توسط عینک بزرگ اسکی پوشیده شده بود. باد لوله‌های فر موهایش که از زیر کلاه سرخ رنگش بیرون زده بودند را بازی می‌داد.
    نسرین نیمچه شانه‌ای بالا انداخت و پس از مرتب کردن عینکش گفت: شما رو که نمی‌دونم، ولی من که رفتم.
    سپس با کمک چوب‌هایش خودش را جلو کشید و سر گرفت.
    همانند یک ورزشکار واقعی مارپیچ می‌رفت و جدا بی‌نقص بود.
    شیوا خودش را جلو کشید و با هیجان گفت:
    - پایین می‌بینمتون!
    سپس جیغ و داد کنان سعی کرد خودش را به نسرین برساند.
    اسکای تک سرفه‌ای کرد و گفت:
    - انگار فقط من و تو موندیم.
    خندیدم و شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم:
    - خب راستش رو بخوای من اصلا توی اسکی خوب نیستم.
    دست به سـ*ـینه ایستاد و گفت:
    - جالب شد! کسی که مهارتی توی اسکی نداره، خودش پیشنهادش رو می‌ده؟
    خندید و افزود:
    - این دیگه چه جورشه؟
    می‌توانستم به راحتی انعکاس تصویرم را در عینکش ببینم. لب‌هایم را با زبانم تر کردم و نگاهم را به آسمان نیلی دوختم.
    - خب... چون اینجا رو دوست دارم. نه به خاطر تفریحش، به خاطر حس خوبی که بهم می‌ده. حسِ...
    با بیرون فرستادن بازدمش جمله‌ام را کامل کرد:
    - نزدیکی به خدا.
    سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم:
    - آره، ولی شما از کجا فهمیدی؟
    یکی از شانه‌های پهنش را بالا فرستاد و گفت:
    - نمی‌دونم. حسه دیگه، توضیح نمی‌ده چطوری فهمیده می‌شه. بی‌خیال! من بهت یاد می‌دم.
    خندیدم و گفتم:
    - مگه بلدی؟ فکر کردم شما از این مدل ورزش‌ها ندارید.
    به سختی جلو آمد تا به یک قدمی‌ام رسید.
    متعجب نگاهش کردم که بدون مقدمه زیپ کاپشنم که تا نیمه بالا بود را تا آخرین حد ممکن بالا کشید و گفت:
    - اولین اصلی که من همیشه به کار می‌برم، حد زیپ کاپشنمه. اگه تا اخرین حد بالا باشه، موقع پایین رفتن کم‌تر احساس سرما می‌کنی.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    تا به آن لحظه هیچ مردی به غیر از پدرم، آنقدر به من نزدیک نشده بود.
    حس بدی داشتم، یک‌ چیزی بین شرم و ترس.
    آب دهانم را فرو فرستادم و به سختی گفتم:
    - آهان که اینطور... بقیه‌ش رو خودم بلدم.
    - مطمئنی؟
    - آ... آره.
    نفس عمیقی کشیدم و روبه‌روی پیست قرار گرفتم. زیرلبی گفتم:
    - خیلی‌خب... من آماده‌ام.
    صدای اسکای رشته تمرکزم را درید:
    - سعی کن در طول حرکتت پاهات موازی‌هم باشن و اگر خواستی وایسی، از قسمت پنجه به‌هم نزدیکشون کن. مثل یک کوه. متوجه‌ای؟
    سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و در دلم خدا_خدا می‌کردم که ضایع نشوم.
    با استفاده از چوب‌ها خودم را مقداری به جلو کشیدم و ناگهان با سرت بسیار زیادی شروع به حرکت کردم.
    از آنجایی که اصلا توقع آن سرعت وحشتناک را نداشتم، جیغ زدم:
    - یا پیغمبر!
    سعی کردم پاهایم را موازی یکدیگر نگه‌دارم، اما بی‌فایده بود... حتی نمی‌توانستم بایستم.
    دست آخر با شدت زیادی از پشت سر نقش بر زمین شدم و به وضوح صدای استخوان‌های کمرم را شنیدم.
    اسکای فورا خودش را به من رساند؛ کمی خم شد و تقریبا با نگرانی پرسید:
    - حالت خوبه؟
    من که مانند میت طاق باز دراز کشیده بودم، عاقل‌اندرسفیه نگاهش کردم که به لطف آن عینک مزاحم از دیدنش محروم ماند.
    با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد پاسخ دادم:
    - فکر می‌کنم... ستون فقراتم... خرد شد... آخ!
    - بذار کمکت کنم.
    خواست بازویم را بگیرد که دستم را به زحمت به نشانه ایست بالا بردم و گفتم:
    - نمی‌خواد... خودم بلند می‌شم.
    شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - باشه، هرجور راحتی.
    سپس عینکش را از روی چشم‌هایش برداشت و با فاصله کمی کنارم نشست.
    هر دو نفرمان بدون هیچ حرفی به آسمان نیلی بالای سرمان چشم دوختیم.
    - آسمون چقدر قشنگه!
    با بی‌حالی سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم:
    - می‌گم...
    پرسشگرانه نگاهم کرد که ادامه دادم:
    - اثری از شیوا و نسرین نمی‌بینی؟
    به طرف پایین پیست گردن کشید و در همان حالت جواب داد:
    - بذار ببینم... نه نمی‌بینمشون.
    عینکم را دراوردم، آهی کشیدم و گفتم:
    - باشه پس...
    چنگی به کنار شلوار گرمکن ورزشی‌ام زدم و سعی کردم با کمک آن بنشینم.
    به سختی نشستم و ضمن این که نفس_نفس می‌زدم، نجواگرانه گفتم:
    - شانس بیارم چیزیم نشده باشه.
    اسکای به اسکیت‌ها اشاره کرد و گفت:
    - بهتره اون‌ها رو دربیاری تا راحت‌تر وایسی.
    نگاهم را بین اسکای و اسکیت‌ها چندباری به گردش درآوردم و دیدم همچین بی‌راه‌هم نمی‌گوید.
    بی‌هیچ حرفی اسکیت‌ها را درآوردم.
    اسکای نیز همان کار را کرد و به انتظار من ایستاد.
    آهسته به طرف راستم چرخیدم تا با قرار گرفتن در حالت چهار دست و پا روی پاهایم بایستم.
    لب پایینی‌ام را گاز گرفتم تا از درد ناله نکنم، چون از این کار به شدت نفرت داشتم.
    همین که مقداری چرخیدم، دو دست تنومند دور کمرم حلقه شدند و به کمک آن‌ها، به سبکی یک پر از زمین فاصله گرفتم و ایستادم.
    قلبم فروریخت؛ اسکای آهسته حلقه دستانش را باز کرد و زیر گوشم به آرامی زمزمه کرد:
    - امیدوارم من رو ببخشی! از عقاید و اعتقاداتت آگاهم، اما نمی‌تونم کسی که جونم رو نجات داده و این همه کمکم کرده رو تو این وضع ببینم.
    مبهوت به سمتش چرخیدم.
    صورتم خالی از هرگونه احساسی بود، ضمن این که درونم از گدازه‌های احساسات مختلف می‌سوخت.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    به سختی صدایم را در گلویم جمع کردم و گفتم:
    - تو...
    دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا آورد و میان حرفم پرید:
    - حق نداشتم؟ باشه، ولی اگه کمکت نمی‌کردم تا فرداهم سر پا نمی‌شدی. درست نمی‌گم؟
    پلک‌هایم را روی یکدیگر فشردم تا به خودم مسلط شوم. هرچقدرهم کارش از روی خیرخواهی بوده باشد، حق انجامش را نداشت، چون من اصلا از او تقاضای کمک نکردم. خودم از پسش برمی‌آمدم، حالا یا دیر یا زود.
    واقعا حوصله بحث کردن را نداشتم، برای همین با بی‌حالی لب گشودم:
    - خیلی‌خب... لطفا برو کنار، باید بریم پیش بقیه.
    - می‌تونی راه بری؟
    چشم‌هایم را یک دور در حدقه چرخاندم و پاسخ دادم:
    - معلومه که می‌تونم. قطع نخاع نشدم که! برو کنار.
    خودش را کنار کشید و دست‌هایش را به طرف چپش دراز کرد و گفت:
    - بفرمایید مادمازل.
    چشم‌هایم را برایش ریز کردم و تا آمدم قدم اول را بردارم، درد بدی در کمرم پیچید.
    کمی خم شدم و دستم را فورا روی کمرم گذاشتم و گفتم:
    - آخ لعنتی!
    اسکای قدمی به سمتم برداشت که سریعا صاف ایستادم و گفتم‌:
    - خوبم، بریم.
    نگاه نامطمئنی به من انداخت و بدون هیچ حرفی، اسکیت‌ها را برداشت و دنبالم آمد.
    دستانش را جوری گرفته بود که اگر تعادلم را از دست می‌دادم، می‌توانست از زمین خوردنم جلوگیری کند و این بیشتر از دردی که داشتم آزارم می‌داد.
    دست آخر طاقت نیاوردم، به سمتش چرخیدم و تقریبا توپیدم:
    - می‌شه قهرمان بازی‌هات رو تموم کنی؟ سوپرمنی چیزی هستی؟ بی‌خیال شو دیگه!
    صاف ایستاد و با تعجب پرسید:
    - چرا اینجوری رفتار می‌کنی؟ من فقط خواستم کمکت کنم، همین!
    دست راستم را مانند سایه‌بان روی پیشانی‌ام گذاشتم و مشغول ماساژ دادن آن شدم.
    با کلافگی مشهودی، زیرلبی جواب دادم:
    - خودم‌هم نمی‌فهمم چم شده.
    سپس بدون هیچ حرف اضافه‌ای، راهم را از سر گرفتم.
    نمی‌دانستم از زمین خوردنم ناراحت بودم یا از اسکای؟ فقط دلم می‌خواست زودتر به خانه بروم.
    بالاخره با هر زحمتی که بود، به شیوا و نسرین رسیدیم.
    روی نیمکت چوبی قهوه‌ای رنگی نشسته بودند که با دیدن ما، مانند جن‌زده‌ها از جایشان برخاستند.
    نسرین به طرفم آمد و تقریبا فریاد زد:
    - خدا مرگم بده! چت شده؟
    لبخند بی‌جانی زدم و گفتم:
    - خدا نکنه! حالا کی داره ادای مامان‌ها رو در میاره؟
    شیوا آهسته برف‌های روی کاپشنم را تکاند و با نگرانی پرسید:
    - جاییت درد نمی‌کنه؟
    - نه حالم خوبه...
    نسرین آهسته ضربه‌ای به بازویم زد و با عصبانیت گفت:
    - باید بیشتر دقت می‌کردی، اگر بلایی سرت میومد چی؟
    شیوا مانند خاله‌زنک‌ها در جواب او گفت: همین رو بگو. حالا باز خوب شد اسکای همراهت بود...
    ضربه‌ای به پیشانی‌ام زدم و با حرص گفتم:
    - وای! بسه دیگه، به جای این حرف‌ها بیاید بریم خونه.
    سپس بدون این که منتظرشان بمانم، به راه افتادم.
    صدای فریاد نسرین را به وضوح می‌شنیدم که می‌گفت:
    - وای خدا! آخرش از دست این دختره سکته می‌کنم... آخه چطور می‌تونه انقدر بی‌خیال باشه؟
    اسکای به آرامی گفت:
    - خیلی بدجور افتاد. شاید بهتر باشه به یک پزشک مراجعه کنه.
    شیوا با نگرانی گفت:
    - خیلی کله‌شقه، بعید می‌دونم قبول کنه.
    همان‌طور که راه می‌رفتم، تقریبا فریاد زدم:
    - دارم صداتون رو می‌شنوم‌ ها! چند بار باید بگم حالم خوبه؟
    خودشان را به من رساندند و دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد.
    تجهیزات را به مسئول پیست تحویل دادیم و با یک تاکسی به خانه بازگشتیم.
    در طول راه مدام خودم را لعنت می‌کردم و قسم خوردم که دیگر از نزدیکی پیست‌هم رد نشوم چه برسد به اسکی و...
    وقتی به خانه رسیدیم، تازه دلیل بی‌اشتهایی شب گذشته را دریافتم و فهمیدم بدون دلیل نبوده است.
    متحیر چند قدمی جلو رفتم و دستم را روی شانه زنی چادری که پشت به ما، در حال فشردن زنگ خانه‌مان بود، گذاشتم و با بهت گفتم:
    - مامان؟!
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    مادرم آهسته برگشت و با دیدنم گل از گلش شکفت.
    - ترنج!
    مرا سخت در آغوشش فشرد و در حالی که به دو طرف تکانم می‌داد با خوشحالی گفت:
    - نمی‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود...
    تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
    - منم همینطور، ولی چرا بی‌خبر؟
    از آغوشم بیرون آمد و گفت:
    - نمی‌خواستم تا ترمینال بیای و به زحمت بیفتی. برات کلی خبرهای خوب دارم. می‌خوای همینجوری سرپا نگهم داری؟ وایسا ببینم... نسرین و شیواهم که اینجان...
    با خوشحالی مضاعفی ادامه داد:
    - شرمنده اصلا حواسم نبود. چطورین دخترها؟
    شیوا چند قدمی جلو آمد و ضمن روبوسی کردن با مادرم گفت:
    - دشمنتون حوری جون! خیلی خوش اومدین. ما خوبیم، شما چطوری؟
    مادر لپ او را کشید و با لبخند فراخی گفت:
    - الحمدلله، منم خوبم. ممنون خوشگل خانم!
    شیوا خندید و مشغول گشودن در خانه شد.
    نسرین‌هم جلو آمد و به نوبه خودش عرض ادب کرد.
    پس از اتمام سلام و احوال‌پرسی، چشم مادر آنجایی افتاد که نباید.
    با چهره‌ای پرسشگر به اسکای خیره شد و پرسید:
    - ایشون کیه؟
    نسرین خشکش زد و من گوشه لبم را به دندان گرفتم و فاتحه‌ام را زیرلبی قرائت کردم.
    پیش از آن که دهان باز کنم، شیوا که از چهره‌اش می‌خواندم دستپاچه شده‌ است، فورا گفت:
    - از آشناهای صاحب خونه‌مون هستن. سوییت بالا می‌شینن.
    اسکای سرفه‌ای کرد و سرش را به نشانه احترام مقداری پایین برد و خیلی متین و باوقار گفت:
    - سلام و عرض ادب مادرجان!
    مادرم یک تای ابرویش را بالا فرستاد و اسکای را مخاطب قرار داد:
    - سلام! ببخشید که می‌پرسما، ولی شما همیشه با مستاجراتون بیرون می‌رین؟
    اسکای به وضوح جاخورد و سرش را به آرامی بالا آورد. صرف نظر از موقعیتمان، قیافه‌اش جدا خنده‌دار شده بود.
    با چشم‌های درشت شده از فرط تعجب، خیلی سریع گفت:
    - بله؟
    شانه‌های مادرم را گرفتم و توجه‌‌اش را به خودم جلب کردم و گفتم:
    - نه مامان اونجوری نیست که تو فکر می‌کنی در واقع...
    با چشم‌های ریز شده‌اش، موشکافانه نگاهم کرد که باعث شد رشته کلام از دستم در برود و به من و من بیفتم:
    - خب می‌دونی در واقع...
    نسرین که اوضاع را قمر در عقرب می‌دید، خودش را دخالت داد:
    - ببینید حوری جون، همه چیز اونجوری که به نظر میاد نیست...
    سرم را در تایید حرف‌های او تکان دادم و نسرین افزود:
    - آره و این که... خب این آقا...
    در ذهنم یک جرقه زده شد و فورا فکرم را بر زبان راندم:
    - ببین مامان جونم این قرار بود بین خودمون باشه، ولی خب چاره‌ای نیست. اصلا بهتره خود شیوا بگه. نه؟
    چشم‌های شیوا چهارتا شد.
    - من؟ چی... چی رو بگم آخه؟
    بی‌هیچ دلیلی خندیدم و گفتم:
    - خجالت نداره دختر، مامانم غریبه نیست که.
    شیوا، نسرین و اسکای هاج و واج به من می‌نگریستند و مادرم که بی‌صبرانه منتظر جواب بود.
    در این میان تنها من نگون‌بخت بودم که هیچ راه گریزی نداشتم و مجبور بودم به مادرم دروغ بگویم.
    البته خودم را با فکر به این که وقتی اسکای به سیاره‌اش برگردد حقیقت را به مادرم می‌گویم، تسلی می‌دادم.
    با اعتماد به نفس کاذبی لبخند زدم‌، سرم را کمی کج کردم و بالاخره دهان گشودم:
    - این آقایی که می‌بینی، نامزد شیوا جونه که تازه از اون طرف آب اومده و متاسفانه مدارکش توی راه گم شده و تا وقتی که کیف مدارکش به دستش برسه، تو اتاق روی پشت‌بوم ما می‌مونه...
    سپس رو به شیوا کردم و با همان لبخند مزخرفم گفتم:
    - دیدی خجالت نداشت؟
    نسرین بلند_بلند خندید و ضمن تکان دادن دستش گفت:
    - آره همینطوره. خیلی به‌هم میان؛ مگه نه حوری جون؟
    چشمان اسکای از آن درشت‌تر نمی‌شد. با دهان نیمه باز به ما نگاه می‌کرد و شیوا‌ نیز از شدت خجالت و یا شایدهم عصبانیت سرش را پایین انداخته بود.
    مادر لبخندی بر لب آورد و آن لحظه متوجه شدم دروغم گرفته است و خیالم به شکل ناجوان‌مردانه‌ای راحت شد.
    نگاهی به اسکای انداخت که باعث شد خودش را جمع و جور کند و به اجبار یکی از همان لبخندهای منحصر به فردش را به نمایش بگذارد.
    - آره ماشاالله خیلی به‌هم میان. ان‌شاءالله به پای‌هم پیر بشید.
    اسکای با همان میمیک، سرش را تکان داد و تشکر کرد، سپس نگاهش را به من داد.
    حقیقتا در چشمانش یک‌جور می‌کشمت خاصی موج می‌زد.
    نسرین دست‌هایش را به یکدیگر کوفت و گفت:
    - وای هوا چقدر سرد شد یکهو. حوری جون بیاید داخل، الان براتون چایی دم می‌کنم.
    - پیر شی دخترم.
    خم شدم و ساک کوچک آبی رنگ مادرم را از روی زمین برداشتم که ستون‌مهره‌هایم دوباره صدا دادند‌، اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
    - برو تو مامان، من میارمش.
    به نشانه قدردانی دستی به صورتم کشید و پیش از همه وارد شد.
    بعد از او نسرین بازدمش را پرصدا بیرون فرستاد و با دستش علامت داد که زودتر برویم داخل.
    خیلی خونسرد دنبالش رفتم و شیواهم به سرعت خودش را به من رساند.
    نیشگونی از بازویم گرفت و با حرص پچ_پچ کرد:
    - که نامزد شیواست، آره؟
    حق به جانب گفتم:
    - نمی‌تونستم بگم جاست فرندته که.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    چشم‌ غره وحشتناکی برایم رفت که در جواب آهسته با شانه‌ام به شانه‌اش کوفتم و ضمن این که سعی می‌کردم پشیمان به نظر برسم گفتم:
    - شیوا ببخشید دیگه. باور کن چاره‌ای نداشتم... من دارم یک چیز خیلی مهم رو ازتون پنهان می‌کنم و واقعا به خاطرش احساس گناهکار بودن دارم، ولی نمی‌تونم چیزی بهتون بگم. حداقل نه تا وقتی که اسکای اینجاست.
    شیطنت‌وار ابروهایش را بالا پایین انداخت، بازویم را گرفت و با هیجان گفت:
    - پس حدس نسرین درست بود! مریم مقدس ما با یکی قرار می‌ذاره، اون‌هم کسی که تازه شناختتش... وای خدای من! نگو قبل از این که بیاریش اینجا می‌شناختیش! پس برای همین انقدر واسه نجات دادن جونش جری بودی؟ او...
    دستم را با شدت از حلقه انگشتان خوش فرمش بیرون کشیدم و گفتم:
    - چی داری می‌گی دیوونه؟ من فقط دارم کمکش می‌کنم.
    فاصله‌اش را کم کرد و مظلومانه و کنجکاو پرسید:
    - چی کمکی؟
    - خودت بعدا می‌فهمی.
    پکر و پنجر زمزمه کرد:
    - هی... خوش به حالت! اگه پای تو وسط نبود، شاید مقامش رو از جاست فرند، به نامزدی، چیزی تغییر می‌دادم. تو واقعا خوش‌شناسی، اون خیلی خوشتیپه...
    خندیدم و گفتم:
    - جدی_جدی انگار سرت ضربه دیده.
    سپس سرم را جلو بردم و کنار گوشش پچ_پچ گونه ادامه دادم:
    - من فقط کمکش می‌کنم، فهمیدی؟ در ضمن اون قراره به زودی برگرده به خونه‌اش و دیگه هیچوقت بر نمی‌گرده، پس با این وجود دلبستن بهش حماقت محضه.
    و از اعماق قلبم آرزو می‌کردم حس شیوا به اسکای، احساسی زود گذر باشد.
    - هیچ وقت؟ چرا؟
    - خب... چون خونه‌ش یک کمی زیادی دوره.
    تا دهان باز کرد تا جوابم را بدهد، مادرم در خانه را باز کرد و گفت:
    - شیوا دخترم! به نامزدت‌هم بگو بیاد داخل با ما چایی بخوره.
    شیوا سرخ و سپید شد و گفت:
    - چشم حوری جون.
    مادر با لبخند سری تکان داد و رفت.
    شیوا مضظرب برگشت و آهسته ‌پرسید:
    - چرا نیومده داخل؟
    برگشتم و به اسکای که پشت به ما در کوچه ایستاده بود، نگاه کردم و گفتم:
    - چه می‌دونم علم غیب می‌پرسی؟ برو صداش بزن؛ من می‌رم داخل.
    با درماندگی چنگی به موهای بیرون آمده از شالش کشید و نق زد:
    - آخه این چه دردسری بود که برای من تراشیدی؟
    چند ضربه‌ای به شانه‌اش زدم و گفتم:
    - پیشاپیش برای فداکادی‌هات ازت ممنونم.
    - خدا خفه‌ات کنه.
    لبخند فراخی زدم و وارد پذیرایی شدم و بعد از به اتاق خواب رفتم.
    پس از تعویض لباس، مجددا به پذیرایی رفتم و کنار بخاری نشستم.
    - این پتو برای شماست. فعلا گرم نگهتون می‌داره.
    - تو چیکار کردی ترنج؟
    - چرا آدم دم مرگ نخواد بره بیمارستان؟
    - ازم خواست به هیچ نهاد دولتی‌ای تلفن نزنم.
    با یاد اوری آن شب لبخندی زدم و زمزمه کردم:
    - فقط یک هفته و نیمه که گذشته‌ و این یعنی، نهایتا یک هفته و نصف دیگه مونده تا برگرده به خونه‌ش.
    سری تکان دادم و آهسته‌تر ادامه دادم:
    - خوبه، خیلی خوبه.
    ده دقیقه بعد، هر چهارنفرمان یک دایره در وسط پذیرایی تشکیل دادیم و مشغول صرف چای و شکلات شدیم.
    جرعه‌ا از چای هل خوش عطرم نوشیدم و رو به مادرم گفتم:
    - راستی گفتی یک خبر خوب برام داری. اون چیه؟
    با اشتیاق استکانش را در نلبکی گذاشت و گفت:
    - خوب شد که گفتی. صنم رو یادته؟ همسایه قدیمیمون.
    سری تکان دادم و گفتم:
    - اوهوم. خب؟
    دست‌هایش را به یکدیگر کوبید و با خوشحالی مشهودی گفت:
    - از تو برای پسرش خواستگاری کرده.
    چای در گلویم پرید و صدای بدی ایحاد کرد. به شدت به صرفه افتادم و نسرین که مات و مبهوت شده بود، آهسته بر پشتم کوبید.
    شیوا با دهان نیمه باز کاملا خشکش زد. تنها واکنشی که هنگام تعجب بیش از اندازه نشان می‌داد همین بود.
    استکان اسکای‌هم نزدیک لب‌هایش متوقف شد و نگاهش بین من و مادرم به گردش درآمد.
    با خجالت و مقداری‌هم عصبانیت استکانم را زمین گذاشتم و گفتم:
    - مامان! می‌تونستی وقتی تنها بودیم این رو بگی.
    مادرم با تعجب نگاهی به سمت چپش که نسرین و سمت راستش که به ترتیب اسکای و شیوا قرار داشتند انداخت و گفت:
    - چرا؟ این دوتا که دوست‌هاتن، اون خارجیه‌هم همسر آینده دوستته. کسی اینجا غریبه نیست که. بعدش‌هم مگه چی شده؟ بعد عمری یک خواستگار برات اومده... بالاخره باید ازدواج کنی یا نه؟
    همانطور که چهارزانو نشسته بودم، زانوهایم را با کلافگی بالا و پایین کردم و گفتم:
    - مامان!
    یک دفعه توپید:
    - یامان!
    - پس دلیل تهران اومدنت‌هم همین بود؟
    لبخندی زد و با چشم‌های خاکستری‌اش نگاهم کرد و با شوق عجیبی جواب داد:
    - بـله. قرار شد آخر هفته یک قرار بذاریم تا شما دوتا همدیگه رو ببینید.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    تقریبا فریاد زدم:
    - آخر همین هفته؟ وای مامان! نباید قبلش با من هماهنگ می‌کردی که یک دفعه‌ای انقدر شوکه نشم یا حداقل آمادگیش رو داشته باشم؟ باورم نمی‌شه!
    ضربه آرامی به زانویم زد و گفت:
    - چرا انقدر شلوغش می‌کنی؟ آمادگی خاصی نمی‌خواد که... چهار کلمه حرف می‌زنید یا به‌هم می‌خورید یا نمی‌خورید، تموم شد رفت پی کارش.
    - ولی...
    با عجله میان حرفم پرید: من تا کی باید با طاقچه بالا گذاشتن‌های تو بسازم؟ اون خواهرت ترمه رو ببین‌، بچه دومش‌هم تو رو راهه، ولی تو چی؟ افتادی رو دست من!
    از روی شال چنگی به موهایم زدم و کلافه گفتم:
    - مامان ترمه هفت سال از من بزرگ‌تره!
    دست به سـ*ـینه ایستاد و ابرویی بالا انداخت.
    - ولی وقتی هفت سال از تو کوچیک‌تر بود ازدواج کرد.
    پلک‌هایم را روی یکدیگر فشردم و ضمن تکان دادن‌ دست‌هایم توضیح دادم:
    - درسته، ولی تا حالا به دلیلش‌هم فکر کردی؟ تا به پونزده سالگی رسید خواستگارها کرور کرور براش صف بستن و اومدن خواستگاریش.
    ضربه‌ای به زیر گردنم زدم و افزودم:
    - ولی من چی؟ توی این بیست و سه سال حتی یک نفرهم بهم علاقه‌مند نشده. مگه تقصیر منه که خواستگار ندارم؟
    مادرم بغض کرد و مظلومانه گفت:
    - الهی بمیرم برات مادر! اون احمق‌ها لیاقتت رو ندارن.
    بعد از جایش بلند شد و به حالت دو به اتاق رفت.
    نچی کردم و صدایش زدم، اما کوبیده شدن در، تنها جوابی بود که گرفتم.
    سرم را میان دستانم محصور کردم و یک دفعه چشمانم تا آخرین حد ممکن گشاد شدند.
    تازه آن لحظه بود که به یاد آوردم آن کلمات و جملات خجالت‌آور را در حضور اسکای ادا کرده‌ام.
    حس قالب یخی را داشتم که آهسته در حال ذوب شدن است.
    بدون هیچ حرفی، بی‌آنکه نگاهی به بقیه بیاندازم، از جایم بلند شدم و به اتاق رفتم.
    مادر پشت به در، از پنجره کوچک اتاق حیاط را تماشا می‌کرد.
    به طرفش رفتم و دستانم را دور شکمش حلقه کردم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
    سکوت چند لحظه‌ای ما را به مهمانی طلبید تا این که مادرم به حرف آمد:
    - بعد از فوت پدرت تنها یک آرزو برام باقی موند.
    در همان حالت آهسته پرسیدم:
    - چی؟
    آه عمیقی کشید و پاسخ داد:
    - آرزو داشتم قبل از این که عزرائیل به ملاقاتم بیاد، تو رو تو روپوش پزشکی ببینم... وقتی گفتی می‌خوای بیای تهرون و کار کنی و روی پای خودت وایسی، وقتی گفتی نمی‌تونی چند سال درس بخونی و می‌خوای در عوضش اینجا پیش دوست‌هات کار کنی و دستت توی جیب خودت باشه، فقط از خدا یک چیز خواستم. همون شبی که راهیت کردم، با کلی خواهش و تمنا رو به قبله ایستادم و گفتم: روپوش سفید که نشد، حداقل بذار تو لباس سفید عروسی ببینمش.
    بغض، مانند هسته هلویی در گلویم گیر کرده بود و احساس سرشکستگی بدی به من دست داد.
    آهسته چرخید و با دست‌هایش صورتم را قاب گرفت.
    - من خیلی بهت زحمت دادم و وظیفه‌ام رو درست و حسابی به جا نیاوردم. نمی‌خوام بهانه بیارم، ولی... ولی حداقل تو رو به خدا... این یک آرزوی من رو برآورده کن.
    قلبم شرحه_‌شرحه شد و تمام افکارم درهم ریخت. حالم از خودم به‌هم می‌خورد و آرزوی مرگ می‌کردم.
    نفس عمیقی کشیدم و با تمام وجود پلیدم، موجود پاک و مقدس روبه‌رویم را در آغـ*ـوش فشردم.
    با بغضی که هرآن تنگ‌تر می‌شد، به سختی دهان گشودم:
    - من رو ببخش مامان! ببخش که دختر خوبی برات نبودم. ببخش که نتونستم اون چیزی باشم که می‌خوای... قول می‌دم... به همون اسم عزیزت قسم مامان... ناامیدت نمی‌کنم. دیگه هیچ‌وقت...
    به اینجا که رسیدم گریه امانم نداد و اشک‌هایم مانند مرواریدهای صاف و صیقلی بر روی شانه‌های مادرم غلتیدند.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    چند ضربه‌ای بین دو کتفم کوبید و با حسرت زمزمه کرد:
    - آی ترنج من! چقدر زود بزرگ شدی! خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم.
    خودم را بیشتر به او نزدیک کردم و هیچ حرفی نزدم.
    ترجیح می‌دادم فقط در هوایش نفس بکشم و عطر او را ببویم.
    - دیگه غصه نخور مامان. باشه؟
    در جواب تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
    ناهار آن روز با مادر بود و الحق که غذای مادر نظیر ندارد، خصوصا وقتی که کتلت باشد.
    اسکای ترجیح داد غذایش را در اتاقش صرف کند و حقیقتا هیچکدام از ما نیز برای ماندنش اصرار نکردیم، هرچه باشد خوردن ناهار در یک جمع خانمانه بیشتر می‌چسبد و طبیعتا مزاحم نمی‌خواستیم.
    البته از آنجایی که اسکای بچه بسیار سر به زیر و محجوبی بود، نمی‌شد او را مزاحم دانست، اما متاسفانه لغت مناسبی در دایره لغاتم برای توصیفش در آن لحظه نداشتم.
    سفره را در پذیرایی پهن کردیم و دورتادورش نشستیم.
    نسرین ضمن پیچاندن یک لقمه بزرگ برای خودش گفت:
    - راستی حوری جون! شما تا حالا اون آقایی که از ترنج خواستگاری کرده رو دیدی؟
    برش خیارشوری که تا نصفه در دهانم گذاشته بودم را بیرون آوردم و قبل از این که مادرم به حرف بیاید، با خودشیفتگی کمرشکنی پاسخش را دادم:
    - پ ن پ! فکر کردی همینجوری ندیده و نشناخته برای دختر دسته گلش قرار خواستگاری می‌ذاره؟
    تک خنده‌ای کردم و افزودم:
    - چِ... حرف‌ها می‌زنیا!
    سپس پشت پلکی نازک کردم و با حرکت سرم موهای افتاده روی صورتم را عقب راندم.
    همین باعث شد پس‌گردنی هنرمندانه‌ای از مادرم نوش جان نمایم.
    - انقدر بی‌خودی حرف نزن، غذات می‌پره توی گلوت.
    دستم را پشت گردنم گذاشتم و نق زدم:
    - چرا می‌زنی آخه؟ دردم گرفت.
    بی‌توجه به من رو به نسرین کرد و با مهربان‌ترین لحن ممکن گفت:
    - راستش رو بخوای آخرین باری که دیدمش شونزده سالش بود. بعد از اون خونه‌شون رو فروختن و اومدن تهران. تلفنی با مادرش در ارتباطم، ولی خودش رو هنوز ندیدم.
    لبخند دندان‌نمایی زد و اضافه کرد:
    - اون موقع‌ها که خیلی خوش‌قیافه و آقا بود! به احتمال زیاد الان خوش‌قیافه‌ترهم شده.
    درحالی که به لقمه‌ام گاز می‌زدم زیرلبی گفتم:
    - قیافه‌ش که مهم نیست...
    شیوا هینی کشید و گفت:
    - چطور می‌تونی یک همچین حرفی بزنی؟
    دست‌هایش را از قسمت پاشنه به یکدیگر چسباند و یک شکل هفت مانند درست کرد، سپس آن را جلوی صورتش گرفت و با لبخند دل‌فریبی ادامه داد:
    - چهره زیبا، از حیاتی‌ترین ملاک‌ها برای روابط بین فردیه.
    با صدای بلندی متعجب گفتم:
    - لعنتی من اون جمله رو خیلی آروم گفتم، چطوری شنیدی؟
    دسته‌ای از موهایش را پشت گوشش فرستاد و جوری نگاهم کرد که یعنی ما این هستیم دیگر...
    نفس عمیقی کشیدم و دهان گشودم:
    - به هرحال نظر من همونه.
    .. قیافه‌ش زیاد مهم نیست.
    نسرین بشکنی زد و بلافاصله با انگشتش من را نشانه گرفت و گفت:
    - احسنت! خلقیات و خصوصیات اخلاقی حرف اول رو می‌زنه. برای همینه که من به علی بله رو دادم. وگرنه از لحاظ چهره، من از اون سرترم. همه این رو می‌دونن!
    خندیدیم و شیوا گفت:
    - همچین می‌گی انگار علی رو از توی جوب پیدا کردی. بیچاره هم سفیده، هم چهارشونه، هم قدبلند، هم چشم درشت ابرو مشکی، دماغشم که عمل کرده. دیگه چی‌می‌خوای؟
    نسرین ضربه محکمی به پای شیوا زد و گفت:
    - صد دفعه نگفتم دماغش مشکل داشت مجبور شد؟ حالا باز تو بیا این رو بکوبون تو سرمون.
    مادرم خندید و گفت:
    - دخترها بسه دیگه! غذاتون رو بخورید از دهن افتاد.
    تکه بزرگی از ساندویچ کتلتی که ترتیب داده بودم را کندم و با دهان پر گفتم:
    - والا.
    آن روز را با کلی شوخی و خنده به اتمام رساندیم.
    شب هنگام، نسرین و شیوا تصمیم گرفتند که در هال بخوابند تا من و مادرم در اتاق خواب تنها باشیم و به قول خودشان حرف‌های مادر دختری بزنیم.
    در حالی که دست در دست مادرم دراز کشیده بودم و از پنجره به آسمان تیره و بی‌ستاره نگاه می‌کردم، آهسته پرسیدم:
    - از ترمه چه خبر؟
    مانند خودم آهسته جواب داد:
    - یک ذروه اذیته، ولی دکتر بهش گفته مشکلی نداره و باید توی این دو ماه آخر بیشتر مراقب خودش باشه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - اگر ارمیا بذاره.
    خندید و با ذوقی که در صدایش موج می‌زد گفت:
    - آره قربونش برم خیلی شیطونه، ولی خدا خواهر آقا قاسم رو خیر بده؛ خیلی مراقب ترمه و ارمیاست. هر روز بهشون سر می‌زنه و تو کارها به ترمه کمک می‌کنه. من‌هم بعضی وقت‌ها بهش سر می‌زنم. خودت می‌دونی که با وضع پاهام یکم برام سخته جابه‌جا بشم.
    سرم را تکان دادم.
    - درسته.
    بعد از لحظه‌ای سکوت گفتم:
    - ولی این انصاف نیست. ترمه از من خیلی خوشگل‌تره، چون به تو رفته. مگه تو مامان جفتمون نیستی؟ پس چرا هیچی از خوشگلیت به من نرسیده؟
    خندید و گفت:
    - مثلا چی؟ چشم‌هامون یا لب‌های غنچه‌ای خوشگلمون یا پوست سفید و روشنمون یا بینی کوچیک و...
    به نشانه اعتراض نامش را صدا زدم و گفتم:
    - چشم‌های منم مثل شما درشته، فقط خاکستریش یک ذره زیادی تیره‌اس واسه همین مشکی به نظر می‌رسه.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    خندید و چیزی نگفت. نمی‌دانم چرا، اما یک دفعه با تردید پرسیدم:
    - به آدم‌فضایی‌ها اعتقاد داری؟ منظورم اینه که تا حالا به وجود انسان تو کرات دیگه فکر کردی؟
    در آن تاریکی به صورتش نگاه کردم و به نظرم رسید او نیز من را می‌نگرد.
    - چه سوال عجیبی پرسیدی یک دفعه. خب... تا حالا بهش فکر نکردم، اما اونجوری که علم می‌گـه، به جز زمین هیچ سیاره دیگه‌ای دارای حیات نیست.
    آهی کشیدم و بی‌دلیل، دلیل آوردم:
    - ولی اگه باشه چی؟ اگه یک جایی حدود هفت منظومه اونطرف‌تر یک سیاره به اسم ال‌ام چهارصد و شصت و دو باشه که از قضا آدم‌هایی اونجا زندگی کنن چی؟
    خندید و گفت:
    - همچین می‌گی انگار خودت یکی‌شون رو دیدی.
    در دلم گفتم:
    - آره، تازه دوتاشون رو دیدم کجای کاری؟
    مادرم بعد از کمی تامل کردن گفت:
    - با این که بحث بی‌معنی و بی‌فایده‌ایه، ولی بذار یک چیزی رو بهت بگم. حتی اگه حیاتی توی یک سیاره دیگه وجود داشته باشه، یکی از اون‌ها جاه‌طلب‌‌تره. اون‌وقت درگیری بینشون رخ می‌ده و در نهایت جهان ضعیف‌تر مغلوب می‌شه و از بین می‌ره. خب فکرش رو بکن.... تو چنین دنیایی، بهتره که فقط یک سیاره برای زندگی آدم‌ها باشه و حتی اگر یکی دیگه وجود داره، بهتره تا ابد پنهان بمونه و ماهیتش رو مثل یک راز نگه‌داره.
    ته‌دلم عجیب خالی شد. بی‌برو برگرد حق با اسکای بود، باور وجود یک سیاره دیگر برای زمینی‌ها، آغازگر بزرگ‌ترین جنگ کل جهان خواهد بود و از آنجایی که ال‌امی‌ها در علم و فناوری پیش‌گام بودند، زمینی‌ها سرنوشتی جز مرگ و ویرانی نخواهند داشت.
    آه عمیقی کشیدم و دوباره به آسمان نگاه کردم. وجود ال‌ام نباید فاش می‌شد، هرگز...
    صبح روز بعد، زودتر از همه از خواب بیدار شدم. بی‌سر‌و‌صدا صبحانه‌ای ترتیب دادم و بدون این که منتظر شیوا و نسرین بمانم خانه را ترک کردم.
    می‌دانستم وقتی بیدار شوند بی‌چاره‌ام می‌کنند، اما دوست داشتم تنها قدم بزنم و مدتی را تنها باشم.
    هوای صبحگاهی لـ*ـذت بخش بود، اما من خوب نبودم.دلیلش را نمی‌دانستم، انگار یک چیزی روی قلبم سنگینی می‌کرد.
    آهسته قدم زدم و از کوچه متروک گذشتم.
    گنجشگ‌ها و کبوترها با نزدیک شدنم پرواز می‌کردند و بر روی سیم‌های برق و بام خانه‌ها می‌نشستند.
    لبخند زدم و ریه‌هایم را مملو از سوز سرد هوا ساختم و به این فکر کردم که ای کاش دنیا جای بهتری بود...
    تمام مدتی که در مزون بودم، به دور از بقیه روی لباس مجلسی قرمز رنگی کار کردم و الحق که زیبا درآمد.
    خوشبختانه شیوا و نسرین‌هم خیلی از دستم دلخور نشدند و دردسر نکشیدم.
    با این که وظیفه من نبود، با چندتا مشتری سخت‌پسند سر و کله زدم و حسابی کلافه شدم، ولی از آنجا که همیشه حق با مشتری است، چیزی نمی‌گفتم.
    بعد از اتمام کارم، به سمت دومین مکان جذاب پایتخت، یعنی کافه عزیزم رفتم.
    فورا پشت دخل قرار گرفتم و با خوش‌رویی مشغول به کار شدم.
    بوی قهوه و چای سبزی که در هوا پراکنده شده بود، عجیب سرحالم آورد؛ به طوری که حرف‌های بی‌خود سیناهم دیگر اعصابم را به هم نمی‌ریخت.
    آفتاب تازه غروب کرده بود و من تا گردن در حساب‌ها فرو رفته و سخت مشغول بودم.
    صدای زنگ آویز، نوید آمدن مشتری را می‌داد. قدم‌هایی محکم و استوار نزدیک دخل آمدند و من ضمن بلند کردن سرم گفتم:
    - سلام خوش اومدید! از قبل جا... تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    بازهم همان لبخند منحصربه‌فردش را تحویلم داد و گفت:
    - سلام! شنیدم شما زمینی‌ها اینجورجاها عصرونه می‌خورید، منم برای همین اینجام.
    چهره‌ای از روی عجز درهم کشیدم و گفتم:
    - اینجا رو چطور پیدا کردی؟ اصلا چرا همینجوری بدون فکر این طرف و اون طرف می‌ری؟ می‌دونی چقدر خطرناکه؟
    خندید و با انگشت شستش گوشه ابرویش را خاراند و گفت:
    - خب... من کاملا مثل شماهام. عمرا اگه کسی به ذهنش یک همچین چیزی خطور کنه. اینجا رو هم تصادفا پیدا کردم، قیافه‌ش آدم رو جذب می‌کنه. حالا می‌تونم بشینم؟
    از روی شالم چنگی به موهایم زدم و با دستم به یک گوشه خالی اشاره کردم و گفتم: آره برو.
    سری خم کرد و دست در جیب رفت و کنار پنجره سرتاسری نشست. یک‌جوری ژست گرفته بود انگار مدل یا یک همچین چیزی است.
    نیشخندی زدم و گفتم:
    - چِ... دیوونه!
     
    آخرین ویرایش:

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    نفس عمیقی کشیدم و به کارم ادامه دادم. نمی‌دانم چقدر گذشت که صدای سینا را از کنارم شنیدم.
    - می‌گم آبجی!
    پلک‌هایم را محکم روی یکدیگر فشردم و پرسیدم:
    - باز چته؟
    - تو اون آقایی که اونجا نشسته رو می‌شناسی؟
    به صورت متعجبش نگاهی کردم و سپس مسیر انگشت اشاره‌اش را دنبال کردم تا به اسکای رسیدم. تک خنده‌ای از روی ناچاری کردم و گفتم:
    - چرا می‌پرسی؟
    نیمچه شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
    - از هر چیزی دوتا براش بردم. دست آخرهم بهم گفت بیام به تو بگم که باهاش عصرونه بخوری.
    لبخند شیطنت‌واری زد و ذوق‌زده پرسید:
    - راستش رو بگو رفیقته؟
    دستم را به نشانه تهدید بالا بردم تا بزنمش که خم شد و سینی درون دستش را سپر خودش قرار داد. با حرص گفتم:
    - به جای این چرت و پرت‌ها برو در‌ست رو بخون فردا پس فردا کنکور داری دوباره رد نشی.
    از پشت سینی سرش را بالا آورد، با کمال پررویی خندید و گفت:
    - نترس آبجی من رد نمی‌شم. تو نگران قرار خودت باش.
    چشم‌غره وحشتناکی برایش رفتم و از پس دندان‌های قفل‌شده‌ام غریدم:
    - فسقلی پررو...
    تا خواستم کتکش بزنم، از جا جست و بعد از آن که حسابی از من فاصله گرفت، چشمکی حواله‌ام کرد و با حرکت لب‌هایش بی‌صدا گفت:
    - خوش بگذره!
    سپس جست و خیز کنان در راهروی آشپزخانه ناپدید شد.
    دستم را مانند سایه‌بان روی پیشانی‌ام گذاشتم و با انگشت شست و اشاره شقیقه‌هایم را ماساژ دادم.
    نفسم را پرسروصدا بیرون فرستادم و زیرلبی بنا را بر غر زدن نهادم:
    - پسره احمق! نوزده سالشه،ولی عین پسر بچه‌های شیش ساله رفتار می‌کنه.
    ناخودآگاه نگاهم سمت اسکای کشیده شد. او نیز در حالی که آرنج یک دستش را روی میز گذاشته بود، من را می‌نگریست. وقتی متوجه نگاهم شد همان دست را آهسته برایم تکان داد.
    دو طرف سرم را چنگ زدم و با درماندگی گفتم:
    - این رو دیگه کجای دلم بذارم؟
    چندین نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط شوم. سپس با قدم‌های محکم به سمتش رفتم و بی‌مقدمه گفتم:
    - خیلی ممنون از دعوتت! نمی‌دونم توی سیاره شما چطور قوانینی هست، ولی باید خدمتت عرض کنم که اینجا، کارمندها حق عصرونه خوردن با مشتری‌ها رو ندارن.
    دست‌‌هایش را در جیب پالتویش فرو برد، به پشتی صندلی تکیه زد و پای راستش را روی پای چپش انداخت.
    با خونسردی نگاهم کرد و گفت:
    - باشه، به کارت برس.
    سرم را کج کردم و با چشمان ریزشده، مشکوک نگاهش کردم.
    سپس آهسته روی پاشنه پایم چرخیدم و به جای اولم بازگشتم.
    طی مدتی که کافه از آدم‌های مختلف پر و خالی می‌شد، اسکای همانجا مانده بود و بدون این که لب به سفارشاتش بزند، خودش را با یک کتاب سرگرم می‌کرد.
    سیناهم هروقت از جلویم رد می‌شد، با ابروها و شانه‌هایش توجه‌ام را به سمت اسکای می‌کشید و حرصم را در می‌آورد.
    هنگامی که زمان وقت‌کاری‌ کافه به پایان رسید، شهریار که تمام مدت را در دفترش بود و فقط هرازگاهی بیرون می‌آمد و سری می‌زد؛ به سمت اسکای رفت و خیلی مودبانه گفت:
    - ببخشید قربان! قصد رفتن ندارید؟ کافه الان دیگه تعطیله.
    اسکای سرش را از روی کتاب بلند کرد و انگار که تازه به خودش آمده باشد، نگاهی به فضای خالی کافه انداخت و گفت:
    - اوه واقعا عذر می‌خوام. این کتاب خیلی جالبه برای همین متوجه گذر زمان نشدم.
    سپس از جایش بلند شد و ادامه داد:
    - دیگه بهتره که برم. خدانگهدار.
    از آنجایی که شهریار پشت به من ایستاده بود، نمی‌توانستم چهره‌اش را ببینم، ولی به نظرم رسید که لبخند زد و گفت:
    - خیلی خوش‌ اومدید قربان! بازهم تشریف بیارید.
    اسکای در جواب فقط لبخند زد و رفت.
    با رفتن او نفسم را با آسودگی بیرون فرستادم و شهریار گفت:
    - کارهات رو زودتر انجام بده و برو. نذار به نصف شب بکشه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - چشم رئیس.
    - فعلا.
    بلافاصله پس از رفتن شهریار، دست به کار شدم. ظروف اضافه را جمع کردم و مشغول دستمال کشیدن میز‌ها شدم.
    داشتم آخرین میز را تمیز می‌کردم که یک لحظه از درد گردن سرم را بالا گرفتم و با اسکای که مانند یک شبح پشت پنجره سرتاسری ایستاده بود، چشم در چشم شدم.
    از جا پریدم و دستم را روی قلبم گذاشتم.

    - وای خدا سکته کردم.
     
    بالا