کلاهم را روی سرم کشیدم و گفتم:
- باید با تلهکابین بریم بالا.
نسرین پرسید:
- نمیشه پیاده بریم؟
شیوا ضربهای به بازوی نسرین که بر اثر کاپشنش تپلتر به نظر میرسید زد و جواب داد:
- معلومه که نه. اونجوری تا فردا طول میکشه تا برسیم.
اسکای خم شد و پرسید:
- از ارتفاع میترسی؟
نسرین سری تکان داد و گفت:
- اوهوم، ولی نه خیلی.
اسکای یکی از همان لبخندهای منحصربهفردش را تحویل داد و دستش را مانند کاسهای به طرف نسرین گرفت و گفت:
- این که چیز خاصی نیست. هر وقت ترسیدی میتونی دست من رو فشار بدی تا ترست کمتر بشه.
چشمهای نسرین از حدقه در آمدند و من به سرفه افتادم.
شیوا فورا دست اسکای را پس زد و با خجالت و شوخ طبعی گفت:
- ای بابا برادر من اینجا ایرانه ها! ما از این خارجکی بازیها نداریم.
اسکای چهرهاش را درهم کشید و پرسید:
- خارجکی بازی؟ چی هست؟
نسرین تک سرفهای کرد و خیلی جدی گفت:
- دیگه بهتره بریم.
سپس از میان شیوا و اسکای گذر کرد و از ما فاصله گرفت. شیوا گفت:
- آخی بچهم! چقدر خجالت کشید.
بعد انگشت اشارهاش را نزدیک نوک بینی اسکای گرفت و تهدیدوار ادامه داد:
- میدونم قصد بدی نداشتی، ولی بار آخرت باشه که برای یک دختر شوهر دار جنتلمن بازی در میاری.
با چشم غره سرتاپای اسکای بیچاره که مقداری به عقب خم شده بود را از نظر گذراند و زیرلبی گفت:
- این همه مورد خوب این دور و بر هست، چرا اون چشمهای کورت رو باز نمیکنی؟ ایش...
این را گفت و با قدمهایی محکم و متکبرانه به دنبال نسرین رفت. با دور شدن شیوا من در دامنه دید اسکای قرار گرفتم.
او به شیوا اشاره کرد و پرسید:
- منظورش چی بود؟
شانهای بالا انداختم و پاسخ دادم:
- شاید اگه به اون پیشنهاد میدادی دستت رو بگیره قبول میکرد.
ابروهایش بالا رفتند و متعجب گفت:
- جدی؟ یعنی اونهم از ارتفاع میترسه؟
پیش از آن که جوابی بدهم، خودش ادامه داد:
- من نمیدونستم. شیوا! شیوا!
به سمت شیوا دوید و هنگامی که کنارش قرار گرفت، با ندامت گفت:
- من نمیدونستم تو هم از ارتفاع میترسی! اگر ترسیدی میتونی دست من رو بگیری.
شیوا ذوقزده پرسید:
- واقعا میتونم؟
اسکای نیز با لبخند فراخی سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
در حالی که پشت سرشان راه میرفتم، زیرلبی مشغول تحلیل کردن رفتارشان شدم.
- اسکای برخلاف اون ظاهر پر ابهتش و شغلی که توی جهان خودش داره، خیلی زودباور و لطیفه... وایسا ببینم! شیوا که اصلا از ارتفاع نمیترسید.
با خنده نچ_نچی کردم و گفتم:
- از دست تو.
به تلهکابین رسیدیم و سوار شدیم که با آن چوبهای طویل اسکی کار چندان آسانی نبود.
من و نسرین کنار یکدیگر نشستیم و روبهرویمان نیز شیوا و اسکای.
هنگامی که کابین از سطح زمین فاصله گرفت، نسرین دستش را روی دستم گذاشت و منهم برای دلگرمی آن را فشردم.
از پنجره کوچک کابین به فضای بیرون چشم دوختم.
هوا آفتابی بود؛ از آن دسته آفتابیهایی که فقط قدرت ننهسرما را به رخ خورشید میکشید و دانههای برف روی زمین که مانند بلور میدرخشیدند.
همه چیز عالی و بینقص بود، البته اگر چهار خل و چلی را که به جای جمعه، روز اول هفته را برای اسکی در نظر گرفته و یکی از آنها با ناخنهایش در حال سوراخ کردن دست پسر کناریاش بود را فاکتور بگیریم.
- باید با تلهکابین بریم بالا.
نسرین پرسید:
- نمیشه پیاده بریم؟
شیوا ضربهای به بازوی نسرین که بر اثر کاپشنش تپلتر به نظر میرسید زد و جواب داد:
- معلومه که نه. اونجوری تا فردا طول میکشه تا برسیم.
اسکای خم شد و پرسید:
- از ارتفاع میترسی؟
نسرین سری تکان داد و گفت:
- اوهوم، ولی نه خیلی.
اسکای یکی از همان لبخندهای منحصربهفردش را تحویل داد و دستش را مانند کاسهای به طرف نسرین گرفت و گفت:
- این که چیز خاصی نیست. هر وقت ترسیدی میتونی دست من رو فشار بدی تا ترست کمتر بشه.
چشمهای نسرین از حدقه در آمدند و من به سرفه افتادم.
شیوا فورا دست اسکای را پس زد و با خجالت و شوخ طبعی گفت:
- ای بابا برادر من اینجا ایرانه ها! ما از این خارجکی بازیها نداریم.
اسکای چهرهاش را درهم کشید و پرسید:
- خارجکی بازی؟ چی هست؟
نسرین تک سرفهای کرد و خیلی جدی گفت:
- دیگه بهتره بریم.
سپس از میان شیوا و اسکای گذر کرد و از ما فاصله گرفت. شیوا گفت:
- آخی بچهم! چقدر خجالت کشید.
بعد انگشت اشارهاش را نزدیک نوک بینی اسکای گرفت و تهدیدوار ادامه داد:
- میدونم قصد بدی نداشتی، ولی بار آخرت باشه که برای یک دختر شوهر دار جنتلمن بازی در میاری.
با چشم غره سرتاپای اسکای بیچاره که مقداری به عقب خم شده بود را از نظر گذراند و زیرلبی گفت:
- این همه مورد خوب این دور و بر هست، چرا اون چشمهای کورت رو باز نمیکنی؟ ایش...
این را گفت و با قدمهایی محکم و متکبرانه به دنبال نسرین رفت. با دور شدن شیوا من در دامنه دید اسکای قرار گرفتم.
او به شیوا اشاره کرد و پرسید:
- منظورش چی بود؟
شانهای بالا انداختم و پاسخ دادم:
- شاید اگه به اون پیشنهاد میدادی دستت رو بگیره قبول میکرد.
ابروهایش بالا رفتند و متعجب گفت:
- جدی؟ یعنی اونهم از ارتفاع میترسه؟
پیش از آن که جوابی بدهم، خودش ادامه داد:
- من نمیدونستم. شیوا! شیوا!
به سمت شیوا دوید و هنگامی که کنارش قرار گرفت، با ندامت گفت:
- من نمیدونستم تو هم از ارتفاع میترسی! اگر ترسیدی میتونی دست من رو بگیری.
شیوا ذوقزده پرسید:
- واقعا میتونم؟
اسکای نیز با لبخند فراخی سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
در حالی که پشت سرشان راه میرفتم، زیرلبی مشغول تحلیل کردن رفتارشان شدم.
- اسکای برخلاف اون ظاهر پر ابهتش و شغلی که توی جهان خودش داره، خیلی زودباور و لطیفه... وایسا ببینم! شیوا که اصلا از ارتفاع نمیترسید.
با خنده نچ_نچی کردم و گفتم:
- از دست تو.
به تلهکابین رسیدیم و سوار شدیم که با آن چوبهای طویل اسکی کار چندان آسانی نبود.
من و نسرین کنار یکدیگر نشستیم و روبهرویمان نیز شیوا و اسکای.
هنگامی که کابین از سطح زمین فاصله گرفت، نسرین دستش را روی دستم گذاشت و منهم برای دلگرمی آن را فشردم.
از پنجره کوچک کابین به فضای بیرون چشم دوختم.
هوا آفتابی بود؛ از آن دسته آفتابیهایی که فقط قدرت ننهسرما را به رخ خورشید میکشید و دانههای برف روی زمین که مانند بلور میدرخشیدند.
همه چیز عالی و بینقص بود، البته اگر چهار خل و چلی را که به جای جمعه، روز اول هفته را برای اسکی در نظر گرفته و یکی از آنها با ناخنهایش در حال سوراخ کردن دست پسر کناریاش بود را فاکتور بگیریم.