رمان این‌جا قتلی اتفاق افتاده | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست صد و نهم
سکوت می‌کنه و نگاه قندیل بسته‌اش، توأم با تلخیه واضحه افکار معلقشه. نفسم رو با تمام توان از حلقم بیرون می‌فرستم و مثل یه بغض نیمه کاره، بین موندن و رفتن گیر می‌کنم که آذر سکوتش رو می‌شکونه:
- مشکل من نیست. اون برای من فقط قاتل شوهرمه.
خسته از بحث‌های همیشگی با آذری که حق به جانبه، دستم رو دور دهانم می‌کشم.
- دیگه حالی برای بحث کردن ندارم. حتی نمی‌تونم برات بیان کنم که چقدر از خستگی پرم. آیلار گفت فرداشب ساعت نُه میاد. به مهشید هم بگو بیاد. اما من می‌گم، بچه‌ها نباشن. بذار باران هم نباشه، نه! بذار بعد از پونزده سال خواهرش رو خوب ببینه. بچه‌ها رو بفرست پیش شیوا.
دست‌هاش لای موهای مشکیه پریشون شده‌اش می‌ره و همون طور که نگاهم با ابروهای نازک بالا رفته‌اش جابه‌جا می‌شه، گوشی رو محکم‌تر بین دستم نگه می‌دارم که می‌گـه:
- برای خودت بریدی و دوختی؟ دعوتش کردی اینجا؟
بلافاصله برای ادامه دادن حرفش، دست به سـ*ـینه می‌شه.
- باشه. گیرم تو بهترین فکر رو کردی. بگو بیاد؛ اما توی همین هفته طلاقت رو می‌گیری! تمام!
نمی‌دونم چرا؛ اما میون بحث جدی، خنده‌م گل می‌کنه.
- الان مشکلت طلاق منه؟ بذار آیلار برات قاتل شوهرت بمونه، نه زنِ پسرت.
چشم‌های درشت شده‌اش، حریفم نمی‌شه و برای رسیدن به پله‌ها، از میون مبل کنارم رد می‌شم. بدون هیچ حرفی، رفتنم رو تماشا می‌کنه. خوبه که یکم از آراد قبل درونم مونده. همین ذره‌ی کم هم برای مقابله با آذر خوبه.
وارد اتاقم می‌شم و در رو طبق عادت، پشت سرم قفل می‌کنم. حالا که بهتر شدم، نیازی به باز بودنش نمی‌بینم. ساعت حوالیه هشت شب می‌چرخه و برام خیلی عجیبه که این همه داستان رو توی یه روز پشت سر گذاشتم. از پنج صبح بیدارم و خستگی به تنم چیره شده. بعد از چند روز فکر کردن، شیوا تونست من رو از پوسته‌ی درد بیرون بکشه. از صبح نفهمیدم؛ اما به طرز ناباوری بهتر شدم. به سمت دراور سفید روبه‌روی تختم می‌رم و همین که روبه‌روش می‌ایستم، نگاهم از توی آینه به خودم می‌افته.
شقیقه‌های سفیدم، اولین چیزیه که به چشمم می‌خوره. دستم غیرارادی به سمتشون بالا می‌ره. هر کس من رو از دور می‌دید، به نظر می‌رسید مرگ فرید برام مهم نیست؛ اما من از درون درحال تجزیه شدنم. خیلی وقته که انقدر دقیق به خودم نگاه نکردم. زیر چشم‌هام از خستگی، تا نزدیک گونه گود افتاده. یعنی من فرید رو فراموش کردم؟! موهای ریخته شده روی پیشونیه غرق در قطرات عرق رو کنار می‌زنم و با خودم تکرار می‌کنم:
- نه! امکان نداره! اون برام واقعا پدر بود؛ اما ای کاش برای خودخواهیه خودم تا زمانی که بود، اذیتش نمی‌کردم!
انگار که درست می‌گن. ما مردمان مرده‌پرستی هستیم. تا زمانی که کسی کنارمونه، توجهی بهش نداریم و طرز فکرمون اینکه اون فرد همیشه هست؛ اما دریغ از اینکه همیشگی در کار نیست و همین که از دستش می‌دیم، برای کم کردن عذاب‌وجدانمون، مدام بهش فکر می‌کنیم. فرید برای من، حکم آدم بزرگی رو داشت که بزرگیش به وسعت قلب پاکش بود. جلوی آذر چندان به روی خودم نیاوردم تا افسردگیش عود نکنه؛ اما همین که تنها شدم، ناخواه یاد صحنه‌ای از قتل فرید می‌افتم.
صورت سفیدش برای جاری شدن سیل اشک‌هام کافیه. انگار که کسی قلبم رو توی مشت آهنینش فشار می‌ده که انقدر سنگین می‌زنه. رگ‌های سرم درحال بیرون زدن و دست‌های مشت شده‌م باعث شده جنگی رو درون خودم شروع کنم. جنگی که به انقباض شدید عضلات قلبم ختم می‌شه و نفسم رو بند میاره. انگار که زانوم خالی می‌شه و مابین فضای خالی تخت و دراور سقوط می‌کنم. سر انگشت‌هام تیر می‌کشن و قلبم با شدت به قفسه‌سـ*ـینه‌م فشرده می‌شه. رفته رفته، نفسم سنگین‌تر می‌شه و راه ورودی برای بلعیدن هوا ندارم. قلبم با تیر تیزی، تمام انرژِیم رو تحلیل می‌کنه. با ترس بیرون پریدن قلبم از جایگاهش، دست چپ رو محکم روش نگه می‌دارم و مدام بی‌رمق، با خودم تکرار می‌کنم:
- خدایا لطفا! نه! نه! من نمی‌خوام بمیرم. الان وقتش نیست. الان که دارم همه چیز رو درست می‌کنم وقتش نیست. قول می‌دم! فقط یه فرصت دیگه بهم بده! قول می‌دم قبل از مرگم درستش کنم. قول می‌دم دیگه کسی رو اذیت نکنم! من رو به من نه، به یکی دیگه ببخش!
و انسان، وقتی فرصت زندگی کردن ازش گرفته می‌شه، چقدر عاجز می‌شه. نفسم توی راه بند میاد و تاری چشم‌های اشکیم، مثل گیر کردن توی جاده مه‌آلود، دیوونه کننده‌ست. برای رهایی از شر این درد، به پشت برمی‌گردم و حالا تنها صدایی که از من خارج می‌شه، آی نصفه کاریه‌ای که نمی‌تونم کنترلش کنم. قدرتی برای نگه داشتن گوشی توی دستم ندارم و از دستم به زمین می‌افته. چشم‌هام نرم روی هم می‌افتن و دیگه نیرویی برای فشار دادنشون وجود نداره. فقط توی ذهنم، صدای تلخی زمزمه می‌کنه:
- زنده بمون!
و مثل جسدی بی‌حرکت می‌شم.
فصل آخر
چشم‌هام رو بدون هیچ دردی، باز می‌کنم، طوری که انگار تازه متولد شدم. با اینکه بدنم گرفته‌ست؛ اما بدون هیچ دردی، دست راستم رو بالا میارم. انگار که زنده‌م. نور کمرنگی، آفتاب بهمن ماه رو به اتاقم دعوت کرده. من هنوز توی همون حالتی که بی‌هوش شدم، موندم. آه. تازه یادم می‌افته که در اتاق قفله. صدای کوبیده شدن مشت کسی، حرفم رو تایید می‌کنه. به طوری غیرطبیعی، انرژیه زیادی درونم درحال نوسانه. با احتیاط، لبه انتهاییه تخت که بدون چوبه رو می‌گیرم و می‌شینم. لبخند مدهوشانه‌ای روی لبم می‌شینه و سرم رو بالا میارم.
- اوستا کریم! خیلی مدیونتم. این فرصت رو از دست نمی‌دم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و دهم
    به آرومی از جام بلند می‌شم و من به این معجزه‌ای که حسش کردم باور دارم. انگار که افکارم از قید سنگنی‌ها رها شده. گوشیم رو از روی زمین برمی‌دارم و توی حالت سرخوشی به سر می‌برم. با دیدن صفحه گوشی، می‌فهمم که ساعت به یک ظهر رسیده. بیست و چهار تماس از دست رفته دارم. یعنی یکی هست که نگرانمه. توی لیست تماس‌ها می‌رم. یک تماس از دست رفته از پژمان و دوازده تماس از آیلار. یازده تماسی که چند دقیقه پیش گرفته شده، متعلق به شیواست. همون‌طور که گوشی توی دستمه، اسم شیوا روی صفحه می‌افته. با صاف کردن صدایی که گرفتگی بمش کرده، جواب می‌دم:
    - شیوا جانم؟ شرمنده‌م. جانِ دلم، از اینکه نگرانت کردم خیلی شرمنده‌م. من رو می‌بخشی؟
    نمی‌دونم از کدوم حس، خشم، ترس، نگرانی، دلهره؛ اما صداش به طرز بدی دورگه شده.
    - در اتاقت رو باز کن! پشت درم.
    بدون اینکه تماس رو قطع کنم، به سمت در اتاق پا تند می‌کنم. با باز شدن قفل در، فاصله‌ی بینمون کم می‌شه. چشم‌های قهوه‌ایش توسط هاله‌ای از سرخی، خشن‌تر به نظر می‌رسه. انگار که منظره ترسناکی رو دیده که هیچ‌کس توانایی دیدنش رو نداره. اخم‌هاش مثل بند کلافی توی هم رفته و باعث می‌شه بی‌توجه به حضور آذر که سمت راستشه، ملایم لب بزنم:
    - بهت گفته بودم که اخم بهت نمیاد؟
    گوشی رو توی دستم نگه می‌دارم و آذر با سرفه‌ای اعلام حضور می‌کنه. قبل از اینکه طناب توبیخش دور گردنم بپیچه، شیوا سعی می‌کنه با باز کردن کمربند پالتوی فوتر کوتاهِ زرشکیش، تمام دلخوریش رو بیرون بریزه:
    - چرا در رو باز نمی‌کردی؟! نه! من اشتباه کردم. فکر می‌کردم عوض شدی. فکر می‌کردم دیگه فقط به خودت فکر نمی‌کنی. آذر جون دیشب تا صبح پشت در اتاقت بوده. صبح بهم زنگ زد. جواب تماس من رو هم ندادی. من یک ساعته که دارم در می‌زنم. دیگه داشتیم زنگ می‌زدیم یکی بیاد در رو بشکونه. بسه دیگه. این همه خودخواهی بسه! انگار آدما هیچ وقت عوض نمی‌شن!
    تمام صورتش از عصبانیت درحال لرزیدنه. خشمی که توان فرو بردنش رو نداره و درونش به جوش اومده. هرچقدر هم مهربون؛ اما خشم زودهنگامش، من رو می‎ترسونه. تمام انرژی که درونم رخنه کرده بود، مثل آبی که از یخ ذوب می‌شه، از درونم به زمین می‌ره. بدون تغییر حالتی، ناراحتیم رو درونم می‌کُشم و آروم و ملایم‌تر از همیشه جوابش رو می‌دم:
    - شیوا جانم. دارم ناراحت می‌شم. بیا از این بیش‌تر دل هم رو نشکونیم!
    این بار آذر مداخله می‌کنه و تن صدای بلندش به من استیلا پیدا می‌کنه.
    - شیوا راست می‌گـه. این که به کسی فکر نمی‌کنی عادیه؛ اما می‌شه بگی چرا در رو باز نمی‌کردی؟ نگو که دوباره شروع کردی. حالا من بهت گفتم طلاق بگیر، اینجوری باید نشون بدی که مخالفی؟ بعد بهت می‌گم دوستش داری، می‌گی نه. باز داری چی‌کار می‌کنی آراد؟ هوم؟
    تعجب، چشم‌هام رو به گشادترین حالت ممکن دعوت می‌کنه و دهانم برای گفتن حرفی باز می‌شه:
    - چه ربطی داره؟! من فقط قرصام رو خوردم یکم خوابم سنگین شد. قرص می‌خورم ناراحتین. نمی‌خورم باز هم ناراحتین. من چی کار کنم راضی باشی آذر؟ هان؟ گفتم طلاقم رو بسپار به خودم. نگفتم؟! من حریم شخصی ندارم؟ حتما باید توی اتاقم کلنی‌وار با همتون زندگی کنم؟
    آه! لعنت! قول داده بودم آدم درستی بشم؛ اما انگار آدم شدن همچین کار ساده‌ای نیست. دوباره از دهانم آذر پرید. شیوا، با همون اقتدار قبل، شریکش رو توی این بازجویی تنها نمی‌ذاره.
    - توپ رو توی زمین ما ننداز! تو پیوند داشتی. هرچقدر هم که خوب باشی، باز هم باید مراقب باشی. در اتاقت رو قفل کردی و نگرانیِ ما هیچه؟ برو خداروشکر کن که کسایی هستن که نگرانت بشن! آذرجون، من دیگه می‌رم.
    توی دام دستپاچگی می‌افتم و آذر مثل همیشه گندکاریم رو جمع می‎کنه.
    - کجا شیوا؟ اصلا! بریم یکم باهات حرف دارم. متاسفم که اینجوری خبرت کردم!
    آذر همون‌طور که برای تغییر جهت، دستش رو پشت شیوا گذاشته، به سمت پله‌ها راه می‌افته که به سرعت، دست چپ شیوا رو به سمت خودم می‌کشم.
    - ما قرار بود با هم صحبت کنیم.
    آذر با نیم‌نگاهی، دستش رو از پشت شیوا برمی‌داره.
    - که این طور. پس من بعدا باهات حرف می‌زنم.
    شیوا با تنظیم کردن شال بافت مشکیه طرحدارش روی موهای تازه رشد کرده‌اش، لبخند کوچیکی به آذر می‌زنه. جلوتر از شیوا وارد اتاق می‌شم و تا نزدیک تخت می‌رم و به سمتش که در حال بستن در اتاقه، برمی‌گردم. بدون کنترل، دستم لای موهای حالت‌دارم می‌ره و سعی می‌کنم لحنم طلبکارانه نباشه.
    - همین؟ می‌خواستی بری؟ مگه نگفتی با من حرف می‌زنی؟
    چشم‌هاش به سرعت باز و بسته می‌شن.
    - اینکه گفتم خداروشکر کن کسایی هستن که نگراتن، جدی گفتم. اصلا با حسادت گفتم. چون من خوب می‌دونم کسی نگرانت نباشه چقدر بیش‌تر از این که نگرانت باشن آزاردهنده‌ست. آره. برای تو نگرانیه اطرافیانت آزاردهنده‌ست؛ اما من ندارمش. گله نیست، فقط می‌خوام بگم قدر چیزایی که داری رو لطفا، لطفا بیش‌تر بدون! بخشی از حرف‌هام به همین مربوط بود.
    مثل پرگار، چرخی دور خودم می‌زنم و این بار ناراحتیم رو کتمان نمی‌کنم.
    - شیواجانم. داره بهم برمی‌خوره. من نگرانت نیستم؟ قشنگه؟ اینکه مثل یه بچه باهات رفتار بشه و مدام ضعفات توی سرت زده شه قشنگه؟ نگرانی فرق داره. حد داره. اینکه من بهت گفتم چته و تو هیچی نمی‌گی؛ یعنی من به اندازه‌ای نیستم که بتونی بهم اعتماد کنی و از دردات بگی؟ بگی و بدونی که نگراتنم. من کوتاهی کردم؟ من؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و یازدهم
    سرش رو به سمت مخالف کج می‌کنه و با چشم‌هایی که ناتوانی ازش درحال ترواشه، ملایم‌تر جواب می‌ده:
    - من از تو انتظاری ندارم. تو که مقصر نیستی. اینکه گفتم با هم صحبت کنیم برای اینکه می‌دونم نگرانمی و می‌خوام رفع بشه.
    با خاروندن گوشه ابروهای پهنش، ادامه می‌ده:
    - الان که با هم صمیمی‌تر شدیم، می‌دونم که خیلی از مسائلمون به هم مربوطه. اما دوست داشتن کافی نیست. باید هم رو درک کنیم. تا وقتی درکی درکار نباشه، دوست داشتن معنایی نداره. ازت می‌خوام درکم کنی تا بتونم یه مدت به خودم برگردم.
    حتی نمی‌تونم دست‌هاش رو توی دست‌هام بگیرم و آرومش کنم. میل شدید گرفتن دست‌هاش رو کنار می‌زنم و مقابلش قرار می‌گیرم.
    - شیواجانم با من حرف بزن! تا وقتی حرف نزنی، نمی‌تونم بفهممت. تو که مثل من تودار نبودی. تو از وقتی توی خونه‌امون اومدی، خیلی چیزها رو ناخواسته و خواسته فهمیدی؛ اما من هیچی ازت نمی‌دونم. بگو تا درکت کنم. یا اگه فکر می‌کنی نپرسیدنش درک کردنه، چیزی نمی‌پرسم.
    لبخند ملیحی، باز لب‌های صورتی و باریکش رو امتداد می‌ده.
    - بهت می‌گم. چون دوستت دارم و می‌دونم دوستم داری. من انقدر دوستت داشتم و دارم که حتی با وجود آیلار که زنته، درکت کردم و کنارت موندم. خیلی با خودم کلنجار رفتم. برای هر زنی سخته که کسی که دوستش داره رو با یکی دیگه تقسیم کنه. اصلا عشق که جمع و منها سرش نمی‌شه. این بهونه نیست و می‌ذارمش پای روشنفکری خودم؛ اما بابا اینطور نیست. اون پدری که تو دیدی، برعکس پدرت، فقط یه دکتر خیلی خوبه. اون پدری کردن بلد نیست. بهت گفته بودم که یه مدت افسردگی داشتم. الان حس می‌کنم دوباره تشدید شده. شاید برای همینه که آذر رو انقدر خوب درک می‌کنم. خشم و عصبانیت دوتا بال افسردگین. من شاید به ظاهر آروم وخوب به نظر بیام؛ اما می‌بینی که توی عصبانیتم، هیچ کنترلی ندارم. حالا آذر ریزریز عصبانی می‌شه و من یهو.
    مکثی می‌کنه و من توی سکوت به صدای نرمش با دقت گوش می‌دم. انگار که دهانش از این همه حرف خشک شده باشه، با گرفتن نفس تازه‌ای ادامه می‌ده:
    - تو باید کسی که دوستش داری رو بشناسی. من همینم. پدری که هیچ توجهی به تنها فرزندش نداشته. من بیست و شش سالم نیست. من اندازه چهل سال از درون پیرم. من فقط یه ماسک لبخند دارم؛ وگرنه یه آدم تنهام. با کمک کردن به دیگران می‌خوام خودم رو از تنهایی نجات بدم. متاسفم که همیشه به خودخواهی متهمت کردم! من دیگه نمی‌تونم زندگی با پدرم رو تحمل کنم. از نظر من، هشتاد درصد شخصیت آدم رو خونواده‌اش تشکیل می‌دن. اینکه دیگه برات واضحه. ببین می‌خوام آروم باشی. این حرفم به معنیه رفتن و ترک کردن نیست. نه! من انقدر دوستت دارم که کنارت موندم؛ اما یه مدت می‌خوام نباشم.
    چشم‌هاش درخشندگیه مرطوبی از اشک داره و لعنت به من که نتونستم آرومش کنم! مگه دوست داشتن، چیزی جز آرامش دادن به کسیه که دوستش داری. دلم می‌خواد سیل دلداری‌های آتشینم رو روانه‌اش کنم؛ اما به گفتن حرفی اکتفا می‌کنم:
    - شیواجانم. اینکه همش اینجوری صدات می‌کنم، باعث می‌شه حالم خوب شه. من کنارتم. بذار این مشکل فقط حل بشه. از اون خونه میارمت بیرون.
    لبخند خفیف ناراحتی می‌زنه.
    - اگه برای فرار از بابام می‌خواستم ازدواج کنم، تا الان یه بچه‌م داشتم؛ اما می‌خوام یه مدت برم استرالیا. پیش خاله‌م می‌مونم. حالم که بهتر بشه برمی‌گردم.
    استرالیا! به سرعت فاصله‌اش تا اینجا رو می‌سنجم. این همه دوری! امکان نداره! مثل کشتی که به ته اقیانوس نشسته، فرو می‌ریزم و فکرهای گسسته، بدون آغاز و پایانی به ذهنم خطور می‌کنن.
    - یعنی چی؟ این همه حرف زدی که به اینجا برسی؟ به اینکه می‌ری؟ اونم چی، استرالیا؟ این همه دور؟ توی همین ایران برو مسافرت. برو شمال، جنوب، شرق، غرب، این همه جا برای رفتن هست. چرا استرالیا؟! چرا نمی‌مونی با هم حلش کنیم؟ من...، من اگه الان بگم نرو، بی درکیه؟
    چشم‌هام رو توی اتاق می‌چرخونم و حتی توجیهی برای حرفش نمی‌کنه. این بار من تندتر از قبل، ادامه می‌دم:
    - به خاطر بابات؟ بسپر به من. من درستش می‌کنم. هوم؟
    با احساساتی که دردناکی مثل عصاره‌ای ازش بیرون زده، لب باز می‌کنه:
    - به خاطر خودم. من کاری به بابام ندارم و اون هم کاری به من نداره. من قرار نیست برای همیشه برم. می‌رم و برمی‌گردم. این به معنی بهم زدن نیست. اصلا! اگه می‌خواستم این کار رو کنم...
    با صدای دورگه‌ای، بی‌اختیار فریاد می‌زنم:
    - پس چیه؟ اگه می‌خواستی این کار رو کنی، با وجود آیلار کنارم نمی‌موندی؟
    و به سرعت، مثل ماشینی که به سرعت‌گیر نزدیک شده، تن صدام رو کم می‌کنم و به سمت ملایمت سوقش می‌دم.
    - بهم فرصت بده! من همه چیز رو دونه دونه حل می‌کنم. تموم! دیگه نگو که می‌ری؛ چون حرفی که تا یک ساعت پیش به خدا زدم رو پس می‌گیرم. من اگه یه دلیل برای زندگی کردن پیدا کرده باشم، اون هم توئی. اما اگه زندگی من برات بی‌ارزشه، می‌تونی بری. من بین خودم و تو، تورو انتخاب کردم؛ اما تو می‌تونی بین خودت و من، خودت رو انتخاب کنی و بری.
    مثل نسیمِ یه روز شرجی، لبخندش، حالم رو خوب می‌کنه؛ اما بعد از مدتی، بدون هیچ حرفی، به سمت در اتاقم قدم برمی‌داره و همین که از در بیرون می‌ره، به سمتم برمی‌گرده.
    - متاسفم؛ اما چاره‌ای ندارم.
    از زیر دندون‌‌های کلید شده‌م، زمزمه می‌کنم:
    - پس من هم برای کاری که می‌خوام انجام بدم متاسفم!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و دوازدهم
    به سمت کمد کنار در می‌رم و با برداشتن پالتوی کرم رنگی، به سمت دراور قدم برمی‌دا‌رم. با برداشتن ریموت ماشین، به طرف در اتاق برمی‌گردم. با نگاه کوتاهی مابین چشم‌هاش که به طور مصممی کنجکاوه، برای رفتن به سمت پله‌ها، کنارش می‌زنم. به دنبالم پله‌ها رو پایین میاد و جلوی در شیشه‌ایه هال، با گرفتن بازوی چپم، من رو به سمت خودش می‌کشونه.
    - کجا داری می‌ری؟ می‌خوای چی کار کنی؟ دوباره داری خودخواه می‌شی؟
    با ملایمت دستش رو کنار می‌کنم و با ریز کردن چشم‌های سرکشم، جواب می‌دم:
    - شیواجانم، باز داری اتهام خودخواهی می‌زنی؛ اما من درستش می‌کنم.
    با پوشیدن کتونی‌های سفیدم، وارد حیاط می‌شم و بدون هیچ ملایمتی، پشت سرم فریاد می‌کشه:
    - آراد! آراد با توام؟ دیوونه‌بازی درنیار!
    و من دقیقا به این دیوونه‌بازی، نیاز مبرمی دارم. از در حیاط خارج می‌شم و خودم رو با تمام قوا به ماشین می‌رسونم. پشت رول جا می‌گیرم و به سمت بیمارستان، خیابون رو دور می‌زنم.
    با رسیدن به خیابون بیمارستان، کمی قبل‌ترش پشت پراید سفیدی پارک دوبل می‌کنم و پیاده می‌شم. با نفس عمیقی، از در شیشه‌ای بیمارستان، خودم رو به محوطه لابی می‌رسونم.
    با گذر از دیوارهای آبی ملایم، به اتاق فرهادی که درست انتهای راه رو، دست چپمه می‌رسم. چند نفری روی صندلی آبی زمختی که مدت‌ها روش می‌نشستم تا نوبتم برسه، نشستن. بی‌اعتنا به مریض‌ها و پرستار پشت ایستگاه پرستاری بخش اتاق پزشکان، در اتاق فرهادی رو می‌زنم. همزمان با باز شدن درسفید، صدای نازک و ناراضیه پرستار پشت سرم بلند می‌شه:
    - آقا کجا؟ آقا با شمام.
    همون طور که خودم رو داخل اتاق می‌اندازم، در جوابش می‌گم:
    - اوژانسیه.
    و فرکانس موج صداش، با بستن در قطع می‌شه. فرهادی مثل همیشه از دیدنم، با صورتی بشاش ازم استقبال می‌کنه؛ اما این بار تعجبی گریبان‎گیرشه.
    - ببین کی بدون نوبت اومده. اما یه حسی می‌گـه همچینم برای چکاپ دیروقتت نیومدی؛ وگرنه تو حداقل ملاحظه اون بیمارهای پشت در رو می‌کردی.
    این بار بوی مواد ضدعفونی و شوینده‌های قوی، باعث ناراحتیم نمی‌شن و بدون حسی نگاهش می‌کنم. انقدر با نگاهم مورد اتهام قرارش می‌دم که روی صندلیه چرخدارش کمی جابه‌جا می‌شه و با نگاه آبیه مهربونش ادامه می‌ده:
    - می‌دونم که برای چیز دیگه‌ای اومدی. این نگاهت گویای خیلی از چیزهاییه که توی دلته. می‌خوای حرفی بزنی؟
    قدم بلندی به سمت میز مستطیلیش برمی‌دارم و با لبخند کم جونی، نگاه عمیقش رو نثارم می‌کنه که به سردی جواب می‌دم:
    - یادتونه آخرین باری که قبل از پیوندم اومدم اینجا، دلم می‌خواست بمیرم و زندگی برام اهمیتی نداشت؟ اما الان دوباره اومدم بگم که می‌خوام زندگی کنم. من می‌خوام زنده بمونم. بازم ازتون کمک می‌خوام.
    فرهادی این بار از پشت میز بلند می‌شه و با گذر از صندلی‌های چرمی روبه‌روی میزش، صدای بمش توی اتاق می‌پیچه:
    - اتفاقی افتاده؟
    جدی‌تر از هر موقعی، برای شیوا این کار رو می‌کنم. دستم رو روی قفسه سـ*ـینه‌م می‌ذارم و لب می‌زنم:
    - درد دارم! خیلی درد دارم. درست اینجام درد می‌کنه. اما این بار با پیوند و داروهای تجویزیت خوب نمی‌شه دکتر. این بار ازت می‌خوام واقعا خوبم کنی. می‌دونم که از صمیمیت من و شیوا خبر داری. من هم می‌دونم که تو پدر خوبی نیستی.
    فرهادی، با جاخوردگیه واضحی که چهره‌اش رو درهم کرده، لب‌های نازکش رو تر می‌کنه.
    - تو چی داری می‌گی؟ شیوا بهت چیزی گفته؟ ببین اصلا اونجوری که شیوا می‌گـه نیست. من تمام سعیم رو برای خوب بزرگ کردنش بدون مادر انجام دادم. می‌دونی این کار چقدر سخته؟ اما دیگه نمی‌شه. بیست و شش سالش شده. خودش باید تصمیم بگیره. خودش باید راهش رو پیدا کنه. پدر و مادر که نمی‌تونن همیشه کنار آدم باشن.
    حلقه‌ی اشکی، روی مردمکم جا می‌گیره و باعث می‌شه صورت پهن فرهادی رو تارتر ببینم. مطمئنم اگه فرید بود، انقدر با ملاحظه حرف می‌زد که به داشتنش افتخار می‌کردم. نفس نصفه نیمه‌ای می‌کشم.
    - نیازی به گفتن نیست. دارم می‌بینم. پدریت رو می‌گم. انتظار نداشتم. برای همین خودم اومدم که ببینم چه طور اون دکتر مهربون می‌تونه انقدر پدر بدی باشه. تو اشتباه کردی دکتر. پدر بودن فقط به بزرگ کردن و رشد دادن بچه نیست، به کنارش موندن و بودنه. به رفیق بودنه. فقط اینجوریه که اون بچه می‌تونه از رویاهاش بهت بگه و به عشق پدریت اعتماد کنه. اینکه بهش گفتی بره تا تو به دلخوشی خودت برسی و الان بخوای با این توجیه که برای تنهاییه خودت این کار رو کردی جمعش کنی، پدری کردن نیست. اگه همه فقط ذره‌ای از احساس پدر و مادری توی وجودشون بود، الان انقدر بچه‌ی کار نداشتیم، انقدر بچه یتیم و بی‌سرپرست که منتظر یه نگاه محبت‌آمیزن نداشتیم. انقدر بچه‌های تنهایی که کنار پدر و مادرشون فقط دارن زندگی می‌کنن و حتی نمی‌تونن حال و هواشون رو با والدینشون تقسیم کنن نداشتیم. این همه بچه‌ای که شب‌ها بیدار می‌مونن و به فکر پدر و مادر بهترین نداشتیم. پس وقتی بچه‌‎ای داره اشتباه می‌ره، به جای این که انگشت اشاره‌ات رو سمتش بگیری، ببین سه تا انگشت پایینش سمت کیه.
    متحیر و با نگاهی زخم خورده، به نقطه‌ای فرضی از سرامیک سفید کف اتاق، خیره‌ست. سکوتش، معنیه فهمیدن اشتباهاتشه. از فرصت استفاده می‌کنم و حالا که برای تحولش تا این جا پیش رفتم، ادامه می‌دم:
    - پدر خوبی باش دکتر! اینجوری می‌تونی بیست و شش سالی که ازش گرفتی رو بهش پس بدی؛ چون تمام اون بی‌احساسی‌هایی که پای تربیت و توجه می‌ذاشتی، فقط عذابش داده و تبدیل به افسردگی شده. تو اگه پدر خوبی بودی، درد دخترت رو می‌دونستی، نه اینکه باعث دردش بشی. خیلی بده که آدم پدر داشته باشه و حس کنه که انگار ندارتش.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و سیزدهم
    دست‌های مشت شده و فک قفل شده‌اش، بهم ریختگی که درونش در حال رخ دادنه، باعث می‌شه حرف آخرمم بزنم:
    - من آدمی نیستم که از کسی که این قدر برای درست شدن زندگیم تلاش کرده و همیشه پشتم بوده و دوستش دارم، راحت بگذرم. نه! پاش می‌مونم؛ اما این جای کار به تو مربوطه دکتر. قرار نیست که همیشه والدین به بچه‌ها یاد بدن، یکمم والدین از بچه‌هاشون یاد بگیرن. حرف آخر، ازت می‌خوام کاری کنی بمونه، اون وقت من هم یه پسر خوب برات می‌شم؛ اما اگه بره...، اون رو دیگه ولش کن!
    می‌دونستم از این آرادی که انقدر محکم حرف‌هاش رو زده، متحیر شده؛ اما این کولاکی که من رو از مسیر یخبندان بیرون کشیده، مسببش شیواست. دست‌هاش به سمت مانتوی سفیدش می‌ره و نگاهش، بالاخره توی نگاهم می‌چرخه. انگار که حرف زدن براش سخت باشه، با قورت دادن بغض سنگینش، کلمات رو ادا می‌کنه:
    - حرفات بدجوری توی سرم نشست. انگار که راست می‌گی. شیوا هیچ وقت با من حرف نمی‌زنه، برعکسش با همه حرف می‌زنه؛ اما با من نه.
    اون رو با غم عمیقی که توش فرو رفته، تنها می‌ذارم و به سمت در می‌چرخم. از سرشونه نگاهی به چهره‌ی تکیده‌اش می‌اندازم.
    - گفته بودم اگه زنده بمونم جبران می‌کنم. حالا می‌خوام زنده بمونم و جبران کنم. خدانگه دار دکتر!
    صدایی ازش شنیده نمی‌شه و از در بیرون میام. از غرغر آدم‌هایی که معطلشون کردم، ساده رد نمی‌شم و با نگاه به زن و مرد مسنی که کنار هم نشستن، کمی خودم رو خم می‌کنم.
    - برای این که وقتتون رو گرفتم عذر می‌خوام! اما ممنونم که گذاشتین برم داخل.
    انگار که موفق می‌شم تا اخم ابروهای درهمشون رو بشکونم و باعث بشم کمی آروم‌تر بشن. وقتی خیالم از بابت رضایت نگاهشون راحت می‌شه، برای بیرون اومدن از بیمارستان به سمت راهرو می‌رم. حق با شیواست. کمی فکر کردن به دیگران هم، باعث رضایت می‎شه.
    از در بیمارستان، به سمت ماشین راه می‌افتم و حتی سوز این زمهریر هم نمی‌تونه من رو از حال سبکم بیرون بیاره. همون‌طور که به ماشین نزدیک‌تر می‌شم، صدای زنگ گوشیم بلند به گوشم می‌رسه. با دیدن اسم پژمان، به مسیرم ادامه و به سرعت جواب می‌دم:
    - سلام پژمان. چیزی شده؟ خیلی وقت بود زنگ نمی‌زدی.
    دزدگیر رو می‌زنم و همون‌طور که پشت رول می‌شینم، با صدای گرفته‌ای در جواب سوالم می‌گـه:
    - سلام. من هم خوبم. تو خوبی؟ راست می‌گن از دل برود هرآنکه از دیده برفت. نه؟
    می‌خواد به گله‌ کردنش ادامه بده که هم‌زمان با روشن کردن ماشین، میون حرفش می‌پرم:
    - حق داری. هیچم اینطور نیست. من فقط این چندوقته خیلی نگرانم. تو خوبی؟
    این بار برعکس همیشه، بی‌تفاوت به نظر نمی‌رسه؛ بلکه توی صداش، رگه‌هایی از ناراحتی پیداست.
    - خوب نیستم. حتی نمی‌تونم بپرسم تو خوبی یا نه؛ چون می‌دونم چرا حالت بده و نگرانی. من حتی نمی‌تونم باهات رودررو بشم. من یه کار خیلی بدی کردم و می‌خوام قبل از اینکه تو بفهمی، خودم بهش اعتراف کنم. به قرآن مجبور شدم! وگرنه من رفیق نیمه راه نبودم.
    این بار من نگرانیم عود می‌کنه و درحالی که ماشین رو کنار خیابون پارک می‌کنم، با دلهره‌ای می‌پرسم:
    - چی شده پژمان؟ اشکال نداره هرچی که هست بیا هم رو ببینیم. من مشکلی ندارم. باشه؟ من...
    خودم هم متوجه بهم‌ریختگیه کلماتم می‌شم؛ اما می‌دونم وخامت اوضاع انقدر جدیه که پژمان رو از حالت بی‌تفاوتی به این حال رسونده. سکوت سایه‌انداز بحثمون می‌شه و پژمان با نفس عمیقی که صداش توی گوشم می‌پیچه، ادامه می‌ده:
    - نه. اصلا! نمی‌تونم حتی توی چشم‌هات نگاه کنم. بذار همین جا، پشت تلفن برات بگم. فقط با این کار می‌تونم اعتراف کنم؛ وگرنه اگه حالت تغییری کنه، به قرآن خودم رو نمی‌بخشم! من همراهِ آنیتام. بهش گفتم می‌رم تا جایی و توی ماشین تنهاش گذاشتم.
    تمام حسگرام، درحال آلارم دادن اتفاق بدین که پژمان بی‌پرده ادامه می‌ده:
    - یادته روزی که از بیمارستان اومده بودی خونمون؟ می‌دونستم اینکه بی‌دلیل گفتی پیشنهاد دوستم رو قبول کنم، به اصرار مادرم بوده. می‌شناختمش. دنبال یه اهرم برای فشار به من بود و اون رو پیدا کرد؛ چون قبلش خودش بهم فشار آورد که عمو صابرم زنگ زده و پولش رو می‌خواد. درواقع من دوستی جز تو ندارم و نداشتم. اون یه دختر بود. یه دختری که وقتی اومد توی زندگیمون، من از زندگی پشیمون شدم.
    سکوت می‌کنه و از انتهای این داستان می‌ترسم. می‌ترسم و این ترس، با تاثیر روی قلبم، فرمانرواییه مغزم رو به دست گرفته که پژمان با آه سوزناکی ادامه می‌ده:
    - آره. یه روزی یه دختری اومد دم خونه‌امون. انگار می‌دونست به پول نیاز داریم. البته من احمق بودم که از بابات پول نخواستم تا دستم جلوی رفاقتمون دراز نشه؛ اما نمی‌دونستم که به خرابیه رفاقتمون نمی‌ارزه. دخترِ اول با حاج خانوم صحبت و به اندازه کافی راضیش کرده بود. اونقدر که من رو تحت فشار بذاره تا برم دیدنش. همون روز که بهم گفتی درخواستش رو قبول کنم، بهت گفتم که حتی به قیمت نابودیه یه زندگی، تو گفتی آره. به قرآن فکر می‌کردم با دیدن شیشه عطر و هل شدنم، یه چیزهایی فهمیده باشی؛ اما تو دیگه راجع بهش صحبتی نکردی. من پیشنهاد اون دختر رو قبول کردم و رفتم سراغ خواهرت. آنیتا.
    دست راستم به گوشی و دست چپم به فرمون، با فشار می‌چسبه. برای فریاد نزدن، تمام عضلاتم رو منقبض می‌کنم واز لای دندون‌های کلید شده‌م، می‌پرسم:
    - با آنتیا چی کار کردی عوضی؟ مگه بهت نگفتم بهش کاری نداشته باش! این بود رفاقتمون؟ کجایی؟ کجایی؟ دستت به خواهرم نمی‌خوره. اصلا! اصلا پژمان!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و چهاردهم
    وقتی میون حرفم می‌پره تا از خودش دفاع کنه، با نفس‌های کشداری، برای ادامه دفاعش، سکوت می‌کنم.
    - من کاری باهاش نکردم. اون دختر یه شیشه عطر بهم داد و گفت نگهش دارم. گفت این یه جور نشونه‌ست برای کسایی که براش کار می‌کنن. اولش آنیتا رو دوست نداشتم؛ اما همین که گذشت، به قرآن بیش‌تر بهش علاقه‌مند شدم! حتی با خودم می‌گفتم چرا آراد خواهرش رو دوست نداره. تا این که فهمیدی و اون روز اومدی خونه‌امون. من بهت حس واقعیم رو گفتم و کلکی در کار نبود. من برنامه‌ی اون دختر رو عقب انداختم؛ چون عاشق آنیتا شدم. من بهت قول دادم که ازش مراقبت می‌کنم و به خاطر همین قول و عشقم، امروز وقتی گفت وقتم تمومه و باید کار آنیتا یه سره بشه، قبول نکردم. با خودم آوردمش بیرون که یه وقت بهش صدمه نزنه. به قرآن من خیلی پشیمونم آراد! بهم گفت اگه این کار رو نکنم، تو همه چیز رو می‌فهمی. من...، من واقعا متاسفم! من رو ببخش!
    باید فکری کنم و الان وقت جا زدن نیست. لب‌هام از زیردندون موندنم، به مرز طعم گس خون می‌رسن. آروم‌تر از قبل، چشم‌هام رو روی هم می‌اندازم و با بغض سختی، در جواب اعترافش، لب می‌زنم:
    - اون دختر آیلار بود نه؟ اونی که ازت خواست خواهرم رو بی‌عفت کنی و در مقابلش پول بگیری. می‌ارزید؟ پول جای رفاقتمون رو می‌گرفت؟ انقدر برات سخت بود از من بگیری؛ اما دست به این کار زدن سخت نبود؟ الان باید ممنونت باشم؟ تا وقتی تهدیدت نمی‌کرد که بهم می‌گـه، تو بهم حرفی نمی‌زدی نه؟ من بهت اعتماد کردم لعنتی! غافل از اینکه اعتماد یه بازیه خطرناکه!
    ادامه‌ی حرفش، با باز کردن چشم‌هام همراه می‌شه.
    - به قرآن من حتی لحظه‌ای به این فکر نکردم که این کار رو کنم! هرگز! من فقط با خودم فکر کردم اینجوری هم می‌تونم مواظب تو باشم و هم اینکه شاید منصرفش کنم. انگار واقعا دوستت داشت. نمی‌دونم. بعد هم که گفت عقد کردین. اولش که اینجوری به نظر می‌رسید؛ اما با حرف امروزش، به قرآن تمام پول رو بهش برگردوندم و دیگه برام مهم نیست که چی کار می‌‌کنه! من هیچ رویی برای عذرخواهی ندارم. فقط تا زمانی که همه چیز درست شه، مواظب خواهرت می‌مونم. امروز هم بهش همه چیز رو می‌گم.
    هل شدن ناگهانیم، باعث می‌شه به سرعت و بدون فکر حرف بزنم:
    - نه! نه، نه، نه! این کار رو نکن! بهش نگو! نابود می‌شه. بعد از تو دیگه عاشق هیچ مردی نمی‌شه. فکر کردی هر غلطی دلت خواست می‌تونی بکنی و بعد بگی ببخشید؟ انگار نه انگار؟ اگه واقعا دوستش داری، فقط آروم ازش فاصله بگیر. بدون هیچ حرفی ازش دور بمون! چون من دیگه بعد از تو به هیچ کس رفیق نمی‌گم. اون هم حتما بعد از تو، به هیچ کس دوستت دارم نمی‌گـه. من خریت کردم. من مجبور شدم یه کار احمقانه کنم و نتونستم حماقتم رو به کسی بگم. توی دامش افتادم.
    صدای خنده‌اش، تلخ‌تر از حالمونه.
    - برای تو توی دام افتادن بود و برای من غلط کردن؟ اشکال نداره. باشه. ازش دور می‌مونم؛ اما از دستش نمی‌دم. حالا که نمی‌خوای بهش بگم، من هم نیتم رو ثابت می‌کنم. به قرآن بهت قول می‌دم! من دیگه قطع می‌کنم آنیتا منتظره.
    موهام رو از ریشه می‌کشم و با لحن ناملایمی، نعره می‌زنم:
    - من هم غلط کردم! به تو و اون اعتماد کردم. من غلط کردم! ولی آنیتا بی‌گناهه. اون خیلی مظلوم‌تر از چیزیه که فکرش رو کنی. پژمان خواهش می‌کنم کاریش نداشته باش! خواهش می‌کنم بهش...
    تحمل نمی‌کنم و تماس رو بدون هیچ حرفی، قطع می‌کنه. بغضم مثل یه ظرف شیشه‌ای می‌شکنه و اشک داغی روی گونه‌م جا خوش می‌کنه. سرم رو روی فرمون می‌ذارم وابرهای بارونی بالای سرم، مثل چشم‌های پر آبم بی‌وقفه می‌بارن. چونه‌م از این همه درد، به لرزش افتاده و قلبم رو به تپش انداخته. زیرلب زمزمه می‌کنم:
    - خدایا! این چه غلطی بود کردم. حالا چی‌کار کنم؟!
    سرم انگار که روی تنم سنگینه و با تمام ته مونده‌ی توانم، بالا میارمش. مثل پرنده‌ای که بال‌هاش رو قفل و زنجیر کردن، کاری از دستم برنمیاد. با زدن دکمه استارت، برای رفتن به سمت خونه، از پارک بیرون میام.
    درست یک رب بعد، دم در خونه‌‌م و درحال پارک کردن که مهشید رو می‌بینم. تنهاست و از ماشین مشکیه جدیدش پیاده می‌شه. مطمئنم از علاقه آذر به مرسدس بنز خبر داشته و این کارش از روی قصده. از ماشین پیاده می‌شم و رسیدنش به در حیاط، مصادف با اومدنم می‌شه. با دیدنم، پالتوی بلند و سفیدش رو تابی می‌ده. اکثرا این کار رو برای به نمایش گذاشتن خریدهای جدیدش انجام می‌داد؛ اما موقعیت الانش و لفظ صمیمانه‌اش، مثل همیشه برام قابل درک نیست.
    - چه طوری پسر قشنگم؟
    من هرگز پسرش نبودم و نمی‌خوامم باشم. منتظر نمی‌مونه و همون طور که زنگ در رو فشار می‌ده، حرفش رو تکمیل می‌کنه:
    - چیزی شده؟ نکنه اتفاقی افتاده؟ آخه آذر خیلی یهو گفت بیام. نگران شدم.
    در با تقه‌ای باز می‌شه و نگاه متفکرم روی تمام جوارح صورتش که براق از کرم پودره، می‌چرخه.
    - اتفاقی نیوفتاده. شاید کارِ واجبی داشته.
    بی‌خیال، شونه‌ای بالا می‌اندازه و وارد حیاط می‌شه. پشتش راه می‌افتم و همون طور که حیاط خالی از روح رو برانداز می‌کنه، جواب می‌ده:
    - یادش به خیر. وقتی فرید بود، اینجا انقدر سرد نبود. روحش شاد! هنوز هم برام باورکردنی نیست. راستی تونستی بفهمی قاتل فرید کیه؟
    درست سه قدم مونده به در شیشه‌ای هال، به سمتم برمی‌گرده و فکرم حوالیه سؤالش می‌چرخه. مهشید اخلاق مشخصی نداشت؛ اما انقدر هم واضح از حساسیت‌هاش نمی‌گفت. سکوتم، با باز شدن در توسط آذر همراه می‌شه. مهشید با تعویض بوت بلند مشکیش با دمپاییه پادری، وارد هال می‌شه و مشغول بیرون آوردن کتونی‌هام می‌شم. آذر با دیدنم، ابروهای نازکش رو توی هم قلاب می‌کنه که مهشید به سمت مبلمان یاسی رنگ هال می‌ره. بی‌قراریه عسلی‌های آذر هویداست و پشت مهشید که قطار سؤالاتش رو ردیف کرده، راه می‌افته.
    - بچه‌ها کجان؟ خونه نیستن؟ خودم رو خیلی زود رسوندم. آخی طفلی بارانم می‌خواست بیاد؛ اما چون گفتی تنها، منم تنها اومدم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و پانزدهم
    روی اولین مبل از در هال می‌شینه و درحالی که پالتوش رو روی دسته مبل می‌ذاره، آذر درست روبه‌روش کنار میز قرار می‌گیره و توی این حالت زاویه‎ی مناسبی برای دیدنش دارم.
    - آنیتا با دوستش بیرونه. آدرینا هم با شیوا رفته بیرون. اما تو زود اومدی مهشید. گفته بودم ساعت پنج و با باران بیا، الان ساعت هنوز چهارم نشده. عجیبه انقدر برای حرفم عجله کردی. مهشید خونسرد و عجله کردن؟
    آذر از قبل آماده‌ی این توبیخه و تمام خشمی که صورتش رو به سرخی زده و دست‌هاش رو به لرزش انداخته، توی کلماتش جا می‌ده. مهشید همون طور هاج و واج، به سمتم برمی‌گرده.
    - نه! تو...، تو کی گفتی بارانم بیار؟ اصلا بد کردم آراد جان؟ پسر قشنگم؟ مامانت چش شده؟ بعد می‌گی هیچی نیست؟ راستی، منظورت از شیوا همون باتری قلمیه؟
    می‌خواد بحث رو عوض کنه؛ اما نه تنها من؛ بلکه تعجب آذر هم توی چشم‌هاش قابل رویته و به سرعت واکنش نشون می‌ده.
    - تو شیوا رو می‌شناسی مگه؟ یادم نمیاد دیده باشیش! منم چیزی راجع بهش بهت نگفتم. از اونجایی که همیشه توی پنهون کردن آدم بدی هستی، بهم راستش رو بگو!
    دستپاچگی مهشید، چیزی نیست که بشه به راحتی نادیده‌اش گرفت.
    - چرا...، چرا خودت بهم گفتی. نه، توی خونه‌اتون دیدمش. آره.
    نگاهش رو از آذر می‌دزده و آذر مثل داروغه‌ای، نگاه مشوشش رو به سمت خودش برمی‌گردونه.
    - می‌دونی دوستیمون مال چه سالیه مهشید؟ چون احساس می‌کنم یادت رفته برات می‌گم. برمی‌گرده به دوران دبیرستانمون. شاید هم قبل‌تر. تا الان چیزی حدوده بیست و چند سال ازش می‌گذره. بعد من، کسی که به اصطلاح خودت مو رو از ماست بیرون می‌کشه، ندونم تو چه دردته؟ اصلا امروز با همیشه فرق داری. یه جوری برام عجیبی. اگه چیزی هست بگو ماهم درجریان باشیم.
    مهشید به یقه‌ی گرد گپ بنفشش متصل می‌شه.
    - چی داری می‌گی آذر؟ همیشه شور می‌اندازی. من مگه چی گفتم. تو انگار منتظر آتو بودی. من مثل همیشه‌م. اصلا من برم بهتره.
    ازجاش بلند می‌شه که آذر دست راستش رو به سمت خودش برمی‌گردونه.
    - اگه یک درصد نامطمئن بودم، الان دیگه مطمئن شدم تو یه چیزیت هست. خبری از دخترت داری؟ همونی که با ناصر زندگی می‌کرد؟
    نه!این پرسش ناگهانیش بی‌ربطه. آذر حتی نکرد یه دستی بزنه. این رک گوییش مثل کبریت زدن به انبار باروته. مهشید که مثل مجسمه‌ای خشک شده، چندباری، پشت هم پلک می‎زنه.
    - نه...، من...، چرا...، چرا می‎پرسی؟ نه! آذر...
    مهشید دستش رو از حصار آذر بیرون می‌کشه و لکنتش، برای نیشخند زیرکانه‌ی آذر کافیه.
    - پس خبر داری. من ساده بودم که فکر می‌کردم دوست چندین و چندساله‌م، از دختر قاتلش خبر نداره. تمام این مدت از کاراش خبر داشتی و سکوت کردی؛ اما حالا وقت جواب پس دادنه. تو می‌دونستی دخترت فرید رو کشته. چرا چیزی نگفتی؟ چرا دهنت رو باز نکردی؟ ها؟
    مهشید که چونه‌ی تیزش از عصبانیت در حال لرزشه، بی‌کنترل، از پوسته‌ی آرومش بیرون میاد.
    - دیگه بسه! دیگه خسته شدم آذر. حتی خواهر خودت هم از خودخواهی تو خسته بود؛ اون وقت چه انتظاری از من داری؟ اون هرچی باشه دخترمه. پاره‌ی تنمه. معلومه که به تو نمی‌فروشمش. آره تمام این مدت می‌دونستم. تو اگه یکی از بچه‌هات خطا می‌کرد، پشتش درنمی‌اومدی؟ دخترم بعد از این همه سال برگشته بود؛ چرا نباید قبولش می‌کردم. من فقط در قبال محبتی که براش نکردم، سکوت کردم. همین. می‌دونستم برگشته؛ اما دیر فهمیدم توی سرش چیه. من بهش گفتم که فرید مقصر طلاقمون نیست؛ اما باور نکرد. من فقط ذره‌ای براش مادری کردم.
    صدای آذر که افکارمختلفش توی نگاه عسلیش غوطه‌وره، مثل زوزه‌ی باد توی خونه می‌پیچه:
    - تو دیوونه شدی؟! هیچی نشده؟ انگار نه انگار؟ می‌فهمی چی می‌گی؟ این دیگه حسادت برای یه نمره‌ی ناچیز توی دبیرستان نیست، اون شوهرم بود. شوهرم! روبه‌روم وایستادی و راحت می‌گی داشتی مادری می‌کردی؟ تو اون موقع که باید چرا مادری نکردی که یه قاتل تحویل جامعه بدی؟ هوم؟
    مهشید این بار با جا دادن تمام حرصش توی مشت چسبیده به پاش، با تمسخر واضحی، چینی به بینی عملی و نوک تیزش می‌ده.
    - حسادت؟ چرا توهم داری همه با تو حسادت می‌کنن؟ چی داری که انقدر به خودت مطمئنی؟ دختر من قاتله؟ این توئی که یه افسرده‌ی مریضی.
    آذر از اینکه مهشید ضعفش رو پوتک کرده و توی سرش کوبیده طاقت نمیاره و با اینکه ابروهای نازکش به بالاترین حد ممکن رسیده، باز هم برای کوتاه نشون دادن پیشونیه بلندش، کافی نیست.
    - اصلا وایستا ببینم. اونی که دکتر وفایی رو بهم معرفی کرد مگه تو نبودی؟ تو گفتی بیا اینجا که من می‌گم برو. همون دکتری که شیوا فهمید قلابیه. از کجا معلوم شاید با دختر قاتلت هم دست بودی. بعد می‌گی من چی دارم که حسادت کنی؟ تو نبودی که می‌گفتی وای چه شانسی داری شوهرت با اینکه این همه بی‌محلی می‌‎کنی باز نازت رو می‌خره؟ تو که از خدات بود. واقعا موندم؛ چون تا این حد بی‌شرمی رو ازت انتظار نداشتم. من آدمای دورم رو خوب می‌شناسم؛ اما دوستی تو، دوستی خاله خرسه بود.
    هنوز توی همون موقعیت، دارم به تمام حرف‌هاشون گوش می‌کنم و این مابین، صدای شُرشُر بارون، بیش‌تر از هر وقتی به گوش می‌رسه. مهشید که برای رسوندن ابروهای قهوه‌ایِ هاشور زده‌اش به پیشونیه‌ی بوتاکس کرده‌‍اش در تلاشه، صدای نسبتا نازک و خش‌دارش رو به اوج می‌رسونه.
    - گفتی بیام که تحقیرم کنی؟ کار همیشگیته. به هرچی که داشتی بالیدی. شوهرت، پسرت که حتی وقتی باران ردش کرد، با اعتماد به نفس به همه گفتی مناسب هم نبودن. اصلا پسرت می‌دونه برای چی قرار بود با باران نامزد کنه و این نامزدی چرا بهم خورد؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و شانزدهم
    وقتی کاسه‌‎ای زیرنیم‌کاسه‌ات نباشه، مجبور نیستی صورت مچاله شده‌ از خشمت رو توی حالت تعجب، از هم باز کنی. درست کاری که آذر می‌کنه و این نهال شک توی دلم، حتی از درخت لوبیای سحرآمیز هم بیش‌تر رشد می‌کنه. نمی‌تونم ساکت باشم و مثل کسی که لگدی به بخت برگشته‌اش زدن صامت نگاه کنم.
    - من داستان رو می‌دونم؛ اما اگه چیزی هست، شما هم بگین یه وقت چیزی توی دلتون جا نمونه. می‌دونم که مادرم کار درست رو انجام داده.
    از درون، موریانه‌ای مغزم رو می‌جویه و درجه حرارتم از مرز چهل رد شده؛ اما آذر رو توی این میدون جنگ تنها نمی‌ذارم. آذر با نگاهی متفاوت از همیشه، نگاهی که هزاران حرف مستقیم و غیرمستقیم رو به یدک می‌کشه، به سمتم برمی‌گرده.
    - آراد، باور کن من خودم بهت می‌گم. اون جوری نیست که مهشید می‌گـه. داره مغلطه‌اندازی می‌کنه.
    مهشید حکم همون تمساح توی آبی رو داره که برای به دام انداختن شکارش، بی‌حرکت منتظر مونده، سکوت کرده و حالا با آتویی که به دست آورده، ادامه می‌ده:
    - وقتی توی خونه‌ی شیشه‌ای زندگی می‌کنی، نباید به خونه‌ی دیگری سنگ پرت کنی! معلومه که نتونستی بهش بگی. تو به پسرت هم خــ ـیانـت کردی، من که فقط یه دوست چند ساله‌م. یادته همون سه سال پیشی که خیلی خوب به یاد داریش، گفتی مهشید آراد قبول نمی‌کنه پیوند قلب کنه. هر راهی می‌رم و هر کاری می‌کنم راضی نمی‌شه، اگه پای یه عشق وسط باشه شاید از این کله‌شقی دست برداره و این کار رو کنه. اون وقت که من حاضر شدم دخترم رو قربانی افکارت کنم من دوست خوبی بودم نه؟ بعد که باران فهمید و با یه بهانه مسخره این وصلت رو تموم کرد، چقدر شب و روز باران رو التماس کردی چیزی به آراد نگه؟ اگه مادری کردن به این کاراییه که تو کردی، همون بهتر که مادری نکردم.
    چشم‎های درشت مهشید که آبیه نگاهش ماحصل لنزه، شمشیر رو از رو می‌بنده. انگار تمام این سه سال، توی دلش رسوب کرده، رسوبی از جنس تنفر. سعی می‌کنم توی این بهت رها نشم؛ اما موفق نیستم و سکوت می‌کنم. سکوتی طولانی که با صدای آذر شکسته می‌شه.
    - از اول هم همین بودی! خب که چی؟ این چیزی رو عوض نمی‌کنه. تو و دختر قاتلت باید تاوان پس بدین!
    انگار که تنم توی خشم، مثل لباسی که داخل ماشین لباسشویی گیر کرده، فرو رفته و من رو درون خودش می‌کشه. می‌خوام حرفی بزنم که با صدای آهنگ موبایلم سکوت می‌کنم و نگاه‌ها به سمتم برمی‌گرده. با دیدن شماره آیلار، به سرعت جواب می‌دم:
    - الو؟ کجایی؟
    صداش مثل همیشه پرقدرته.
    - مادرم رو برای اینکه از وجود دخترش باخبر بوده سرزنش نکن! مادرت زیادی بهش سخت گرفته. اون کاری کرد که درست بوده. من ازش خواستم باران نیاد. من خواستم هرچی که شد انکار نکنه. بالاخره که چی؟ ماه تا کی می‌تونه پشت ابر بمونه؟
    صدای ضربان سنگین قلبم، از آینده‌ی نامعلومی که پیشه رومه، وهم‌آورتره. گیج، چرخی دور خودم می‌زنم و لب‌هام سخت، با ابهام از هم باز می‌شه:
    - تو چه طور فهمیدی؟
    این خنده‌های مریضش، من رو بیش‌تر می‌ترسونه.
    - پشت اون همه موی فر شده و خاکستری مادرم، یه هندزفری کوچولویه بی‌سیم هست. همه چیز رو شنیدم. از اولش. زنگ زدم بگم برنامه عوض شد. حالا که مادرت همه چیز رو فهمید، نمیام. از اولش هم برنامه‌م اومدن نبود. فقط بازی کردن رو دوست داشتم. تو بیا. تنهای تنها. بدون پلیس! بیا خونه خودمون. خونه‌ی ما دوتا.
    اجازه‌ی حرفی بهم نمی‌ده و تماس رو قطع می‌کنه. مثل روز روشنه که ماه‌هاست مادرش رو می‌بینه. من چه احمق بودم که گفتم خواهرش رو بعد از این همه سال ببینه تا آروم شه. واقعا پیش خودم چه فکردی کردم! بدون توجه به سنگینه‌ی نگاهشون، به سمت در شیشه‌ای پشتم برمی‌گردم که آذر صدام می‌کنه:
    - آراد؟ کجا داری می‌ری؟ نگو که اون دخترِ قاتلش زنگ زده.
    این بار جواب من به آذر چیز دیگه‌ایه.
    - حلش می‌کنم!
    با پوشیدن سریع کتونی‌هام، نمی‌دونم کی خودم رو به در می‌رسونم. دزدگیر رو می‌زنم و سریعا پشت رول می‌شینم. همین که ماشین رو بعد از استارت به راه می‌اندازم، با خودم لب می‌زنم:
    - مرگ یه بار، شیون یه بار!
    بعد از پشت سر گذاشتن ترافیک نسبتا سنگینی، جلوی آپارتمانش پارک می‌کنم. از در که وارد لابی می‌شم، مرد نگهبان چهل ساله با اون گوش‌های برگشته و چشم‌های پف دارش، سین جیمم نمی‌کنه. نگاهم ازش گرفته می‌شه و مستقیم به سمت آسانسور می‌رم. سعی می‌کنم حواسم رو پی آهنگ لایت پخش شده توی آسانسور بدم که درش باز می‌شه. بدون وقفه‌ای، به سمت در نیمه باز واحد آیلار می‌رم.
    کتونی‌هام رو از پا درمیارم و همین که وارد خونه می‌شم، در رو پشت سرم می‌بندم. نگاهی به نشیمن کوچیک دست چپم می‌کنم و دیدی به آشپزخونه‌ای که هم‌راستای در ورودیه می‌زنم. درست زمانی که خبری ازش پیدا نمی‌کنم، در چوبیه اتاق خواب روبه‌روم، باز می‌شه. خونه به اندازه‌ای گرم هست که پوشیدن بلوز سرخابی یقه دار و شلوار پاکتیه مشکیش رو توجیه کنه. با دیدنم، دستش رو از روی دستگیره در برمی‌داره.
    - خوش اومدی همسرم! من آماده‌م. انگار تعجب کردی؟
    تعجب؟! بیش‌تر انگار گیج و گنگم. شاید هم هل شدم. صورت قلبی فرمش، از همیشه براق‌تره. با حالت خاصی نگاهم می‌کنه؛ حالتی که انگار در حال تمرین آرامشه. به همین منوال، سعی می‌کنم عادی باشم.
    - نه. من اومدم که حرف‌هات رو بشنوم. گفتی همه چیز رو می‌گی. مادرت تا حدودی یه چیزهایی گفت. بعضی چیزها رو هم آذر گفت؛ اما می‌خوام از تو بشنوم.
    با تابی که به گردن بلندش می‌ده، موهای کوتاهِ زیتونیش هم همراهش تکونی می‌خورن.
    - چرا برات مهمه؟ چرا مهمه که از من بشنوی. می‌تونی حرف‌هات رو بزنی و بری. اما می‌دونی، فقط به حرمت هرلحظه‌ای که توی این اتاق گذروندیم، هرچند کم که برای من یه زندگی بود. لابد با خودت می‌گی کمبود محبت؟ نه. من بهش می‌گم دوست داشتن. تو اگه هنوز زنده‌ای، بخاطر اینکه من دوستت داشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و هفدهم
    با شونه‌هایی افتاده از تأسف، نگاه کوتاهی بهش می‌اندازم؛ اما لبخند مغمومش گمراهم می‌کنه. نمی‌دونم چرا؛ همین که می‌بینمش، انگار زبونم قفل می‌شه. تمام توانم رو برای مقابله جمع می‌کنم:
    - من فقط می‌خوام همه چیز تموم بشه. تو قاتل پدرمی، این هرگز چیزی رو عوض نمی‌کنه. من نمی‌خوام کس دیگه‌ای اذیت بشه؛ وگرنه یادم نرفته که آخرین بار با من چی‌کار کردی و تهدیدم کردی که هروقت من رو ببینی می‌کشیم. این توئی که باید تاوان پس بدی نه هیچ کس دیگه. ببین من بدون ترس اومدم. آرومم و خبری از اون خشم نیست. پس تعریف کن اون روز چه اتفاقی افتاد!
    صورتش از بی‌رحمی کلماتم منقبض می‌شه.
    - چرا انقدر مطمئنی که فقط من قاتل باباتم؟ چون اسم من رو توی اون برگه‌ای که پدرت نوشته بود دیدی؟ خب من خودم می‌دونستم که اسمم رو با رمز نوشته. اصلا خودم بهش گفتم یه کاری کنه که حواس‌ها به سمت من پرت بشه.
    درحال بازی با روانمه. آره. همین‌طوره! پوزخند تلخی روی لبم می‌شینه.
    - تو من رو مسخره کردی؟ یا باز هم یه بازی دیگه راه انداختی؟ حرف‌هات با هم نمی‌خونن! گریه‌های اون روزت البته که از مظلوم‌نمایی بود. الان هم که انگار نه انگار اون حرف‌ها رو زدی. از من می‌خوای باور کنم که تو قاتل بابام نیستی؟
    با صورتی پر شده از تمسخر، به سمت تخت پشتش برمی‌گرده و صداش کمی بم‌تر شنیده می‌شه:
    - من گفتم چرا فکر می‌کنی فقط من این کار رو کردم؟ کجای این حرف مبرا شدنه؟
    به آنی به سمتم برمی‌گرده و با دست کشیدن روی بلوز سرخابیش، لبخند پهنی نثارم می‌کنه.
    - نگفتی؟ بهم میاد؟ نگران نباش! من شخصیتم با لباسام تغییر می‌کنه. یادمه اولین باری که من رو با بلوز آبی و شلوار دیدی، انقدر کُپ نکردی.
    آه. اصلا یادم نیست که قبلا دیده بودمش. اصلا. چه حافظه‌ی قوی داره. اما من به روی خودم نمیارم و با همون نگاهی که تیر اتهام به سمتش پرتاپ می‌کنه، درحال نگاه کردنشم و با مکث کوتاهی، شونه‌هاش رو صاف می‌کنه.
    - متوجه شدم که عجله داری. حق داری! تو فقط برای شنیدن حقایق اینجایی نه برای دیدن من. هرچقدر بیش‌تر ادامه بدم، توهین به شخصیت خودمه نه؟ باشه. پس قبل از اینکه بهت بگم چه اتفاقی افتاده، یه داستان دیگه رو تعریف می‌کنم.
    برای بهتر شنیدن، وارد اتاق می‌شم و با صورتی به سردیه چهله‌ی زمستون، به سمت میز آرایش جنب تخت برمی‌گرده. با صدای محکمی شروع به تعریف کردن می‎کنه:
    - یه روزی، یه دختر بچه ده ساله، از خواب بیدار می‌شه. تا به خودش میاد، می‌بینه مادری که شب قبلش با پدرش بحث کرده نیست. می‌ترسه. گریه می‌کنه. خیلی خیلی گریه می‌کنه. حتی شب قبلش هم به زور به خواب رفته بوده. اما خب، پدرش آدم شکاکی بود. آدمی که به مادرش تهمت می‌زد و چپ و راست، آزار روانی می‌دادش. من هم جای اون مادر بودم، می‌ذاشتم و می‌رفتم. خودم رو نجات می‌دادم. اون نه تنها خودش رفته بود؛ بلکه خواهر پنج ساله‌ اون دختر که توی آستانه شش سالگی بود رو هم با خودش بـرده. خواهری که بعد از هر دعوا، فقط پناهش بود. خواهری که با دست‌های کوچیکش، گوش‌های خواهر بزرگ‌ترش رو برای نشنیدن صدای بلند پدر و مادرشون می‌گرفت. تنها کسی که می‌تونست اون دختر رو آروم کنه و بهش امید زندگی بده. کسی که وقتی از مدرسه برمی‌گشت، به عشق خرید کردن برای اون، پول‌هاش رو جمع می‌کرد. اما اون روز، همه چیز تموم شد. تمام خونه رو می‌گرده و کسی رو پیدا نمی‌کنه. تنها چیزی که براش می‌مونه، یه غصه بزرگ و پدری که مدام توی گوشش می‌خونه مادرش با مرد دیگه‌ای فرار کرده. دختر اولش باور نمی‌کرد، بعدش که رفته رفته تنها شد، رفته رفته صداهای توی سرش بیش‌تر شد، گفت شاید حق با پدرشه. چند وقت گذشت تا اینکه خبر به گوش پدرش رسید که مادرش درخواست طلاق داده. فهمید این همه مدت خونه‌ی بهترین دوستش بوده و کارهاش رو شوهر اون زن انجام می‌داده. از اون روز به بعد، دختر دیگه آسایش نداشت. پدرش شروع کرد به اعتراف رکبی که خورده بوده. اون هم از جایی که انتظارش رو نداشته. اون دختر از اون روز به بعد، گوشش فقط از حرف‌های پدرش پر شد و تنش از نفرت.
    بعد از یه داستان طولانی سکوت می‌کنه، صداش بدون هیچ بغضی قطع می‌شه. انگار که به همون روزها برگشته. انقدر صداش محکم و صادقه که داستانش رو باور می‌کنم. این داستان با چیزی که آذر گفت تطابق داره. آیلار به سمتم برمی‌گرده و انگار دنبال رهایی از سیاهیه که درونش گیر کرده. با نگاه خیره‌ای ادامه می‌ده:
    - برام مهم نیست باور می‌کنی یا نه؛ اما این داستان زندگی منه. اون دختر منم. منی که یه روز همه چیزم رو از دست دادم. خیلی زجرهایی که تاوان من نبود؛ اما پرداختمشون. می‌دونی، هجده سالگی برای همه یه سن قانونیه برای رسیدن به چیزهایی که تا دیروزش نرسیدن. انجام کارهایی که نمی‌تونستن تا قبل از اون انجام بدن. انگار یه جور رهایی از بچه‌گیاشونه و ورودشون به بزرگ‌سالیه؛ اما برای من این جوری نبود. من از هجده سالگی وارد اون شرکت شدم. مابین مردهایی که هرکدوم یه نظری بهم داشتن. من حقیقت رو گفتم. تا خودِ اون روزی که دیدمت، از مردها متنفر بودم؛ حتی از تو. اما درست توی همین اتاق، توی همین نقطه‌ای که ایستادم، من رو از اون حال و هوا بیرون آوردی. حس کردم می‌تونم دوست داشتنی که توی دلم کشته‌م رو زنده کنم. بهت گفتم اگه یه بار دیگه همدیگه رو دیدیم، بی‌شک می‌کشمت و اون بزرگ‌ترین دروغی بود که گفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و هجدهم
    حرفی برای گفتن ندارم. انگار که با تمام وجود، با تمام استخون‌هام دردش رو حس می‌کنم. بدون هیچ رکبی، داستان زندگیش رو تعریف کرده و من روبه‌راه نیستم. تازه می‌فهمم تمام آدم‌هایی که به ظاهر سرد و بی‌احساسن، گذشته‌ای دارن که با یادآوری اون، توی غم فرو می‌رن. فرکانس صدای این درد، انقدر بلنده که نمی‌شه نشنیده گرفتش. این بار با نگاه گرم‌تری روی تخت می‌شینه. طوری که نیم‌رخش رو می‌بینم. نفس عمیقی می‌گیره و ادامه می‌ده:
    - این داستان رو نساختم که برعکس همیشه کارم راه بیوفته یا اینکه دلسوزیت رو بخرم. نه! من از هروقت دیگه‌ای صادق‌تر بودم؛ چون اینجا دیگه ته خطه. من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم؛ حتی تو رو.
    تبدیل به دختربچه‌ی معصومی شده که منتظر تایید برای حرف‌هاشه. برخلاف میلم که آروم‌تر شده، لب می‌زنم:
    - فکر کن باور کردم. خب بقیه‌اش.
    از جاش بلند می‌شه و به همون آیلار محکمی که منتظرشم برمی‌گرده.
    - نیاز به بارو کردن تو ندارم. تمام این سال‌ها دنبالشون گشتم تا پیداشون کردم. درست یک سال و نیم پیش. مادر و خواهری که از نبودنشون زجر کشیده بودم. من همون روز به خودم قول دادم که به پدرم ثابت می‌کنم مادرم بی‌گـ ـناه بوده. مادرم با دیدنم، خیلی برام درد و دل کرد. گفت انتظار نداشته من ببخشمش، درصورتی که من همون روز بخشیده بودمش. از اولش هم حق داشت. با اون مرد هیچ کس نمی‌تونست بسازه. ولی بهش گفتم فقط در یه صورت می‌بخشمش، درصورتی که کمکم کنه. آدرس فرید رو ازش خواستم. اولش نمی‌داد؛ اما خوشحال بودم که بین من و فرید، دخترش رو انتخاب کرد. دیدن خواهرم باران، شبیه به یه موهبت الهی بود. با اینکه این همه سال ازش دور بودم؛ اما باور می‌کنی؟ همه چیز یادش بود. به خاطر پدرم و قتل پدرت، نتونستم خیلی نزدیکشون باشم؛ اما همینش هم برام بس بود. با نقشه به فرید و فروشگاهش نزدیک شدم. مادرت اشتباه می‌کنه. مادرم اون روانشناس رو معرفی کرده بود؛ چون من کاری کردم که اون روانشناس قلابی به نظر بیاد و فرار کنه. پول. با پول می‌تونی حتی آدم‌ها رو هم عوض کنی.
    کم‌کم از پوسته‌ی آرومم درحال بیرون اومدنم؛ اما نباید حرفش رو قطع کنم؛ چون اگه عصبانی بشه، شاید ادامه نده. آیلار با تظاهر به خستگی، موهاش رو به سمت بالا سوق می‌ده. همین که به سمت دیوار پشتش برمی‌گرده، گوشی رو از توی جیبم بیرون میارم و به سرعت روی ظبط می‌ذارمش. کاری که می‌کنم غیراخلاقیه؛ اما اگه یک درصد اون سکوت کنه و دیگه حرفی از شریک جرمش نزنه، من باید بدونم اون کیه؛ حتی اگه مدرک به حساب نیاد. همون طور که پشتش به منه، این بار صداش درگیر تعللیه که می‌گـه:
    - فرید اولین نفری بود که توی دامم افتاد. اون حسابدار هم به همین منوال برای روز مبادا خریده شده بود. بازم می‌گم مادرم راست می‌گفت، هیچ گناهی نداشت. اون فکر می‌کرد دکتر مناسبی به آذر معرفی کرده. من کسی بودم که باعث شد آذر درگیر یه روانشناسی بشه که به جای خوب کردنش، اون رو بیش‌تر مریض کنه. آذر اصلا مریض نبود و مریض شد؛ چون من خواستم. موند خواهرت آنیتا. پژمان، صمیمی‌ترین دوستت رو براش فراستادم. دلم نمی‌خواست؛ اما می‌دونستم پژمان این کاره نیست. برای همین این کار رو به پژمان سپردم تا خودم رو گول بزنم که حساب اون رو هم رسیدم. درواقع باهاش کاری نداشتم. اون خواهر پنج ساله‌ات، من رو یاد باران می‌انداخت و اصلا نمی‌تونستم کاری بهش داشته باشم. اما تو. تو کار خودم بودی. خرابیه ماشین فرید، اون راننده تاکسی، مرد جلوی در اتاقت توی بیمارستان، تصادف ساختگی با ماشین جلوی بیمارستان و هرکسی که اون شیشه عطر رو داشت، من بودم. اون شیشه عطر نشونه‌ی منه. می‌خواستم حتی افکارت رو هم توی دست بگیرم. باران عاشق اون عطر بود، عطری که مادرم همیشه استفاده می‌کرد؛ اما وقتی دیدمش دیگه نمی‌زدش. یه عطر ترکیبی از چند رایحه که شبیه به وان میلیونه؛ اما اون نیست. حالا هم بهت اعتراف می‌کنم که من بودم و ابایی ندارم.
    به سمتم برمی‌گرده و دست‌هام برای نلرزیدن کنار پام مشت شده؛ اما انقباض فکم، عصیانم رو نشون می‌ده و آیلار با لبخند ژکوندی، نگاهش رو به سمت قاب عکس کوچیکِ کوبیده شده روی تخته چوبی کنار آینه می‌ده. از این فاصله قاب رو خوب نمی‌بینم؛ اما خودش ادامه می‌ده:
    - این تنها قاب عکسیه که ما کنار همیم. روز عقدمون. تو سرت پایین بود و امضا می‌زدی و من هم نگاهم به تو. اصلا فکرش رو نمی‌کردم که قبول کنی. اولش با تنفر خواستم فقط آزارت بدم؛ اما دیدم خودم بیش‌تر اذیت شدم. تو چرا انقدر ساکتی؟ می‌خوام تو هم برام حرف بزنی. بگو. از اولین باری که من رو دیدی بگو!
    داره از مسیر اعتراف منحرف می‌شه و درحالی که سراسیمگیم رو پنهون می‌کنم، باید به موضوع برش گردونم.
    - من چیزی برای گفتن ندارم. از اول هم دوستت نداشتم. تو فقط برام قاتل پدرمی و کسی که خونواده‌م رو از هم پاشونده . تو انقدر وقیحی که به راحتی داری ازش حرف می‌زنی!
    بعد از یک نگاه خیره‌ی طولانی، قهقه‌ی عصبی سر می‌ده. از همون‌ها که انگار اتفاق بعدش رو غیرقابل پیش‌بینی می‌کنه.
    - خیلی عجله داری. باشه. حالا که انقدر با صراحت به دوست نداشتن و تنفرم اعتراف کردی، من هم کشش نمی‌دم. درسته. من تمام این نقشه‌ها رو کشیدم. من یک‌سال به پدرت مهلت دادم تا بفهمه که دنبالشم؛ اما نفهمید. درست زمانی که چندماه به مرگ پدرت مونده بود، یکی بهم زنگ زد. حالا تو حدس بزن اون کی بود؟
    درست لحظه‌ای که فکر می‌کنم معماها در حال حل شدنه، معمای دیگه‌ای طرح می‌کنه و درست مثل باز کردن دری که از پشت قفل شده، نمی‌تونم ذهنم رو باز کنم. قلبم از شنیدن اسمی که می‌خواد بگه، مثل یه آهوی درحال فرار، تند می‌زنه؛ اما آیلار با خونسردی، انگار که از این بازی لـ*ـذت می‌بره، دوباره تکرار می‌کنه:
    - قرار نیست که فقط من بگم. یکمم تو مغرت رو به کار بنداز! یالله. بگو اون کیه؟ هوم؟ من منتظرم. کمکت می‌کنم بگو!
    با دیدن صورت مات و مبهوتم، دوباره همون خنده‌های مرتفعش، توی فضای سکوت مبحوس می‌شه. بدون فکر کردن، اسمی توی دهانم می‌چرخه:
    - رضا!
    - آذین!
     
    آخرین ویرایش:
    بالا