- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست صد و نهم
سکوت میکنه و نگاه قندیل بستهاش، توأم با تلخیه واضحه افکار معلقشه. نفسم رو با تمام توان از حلقم بیرون میفرستم و مثل یه بغض نیمه کاره، بین موندن و رفتن گیر میکنم که آذر سکوتش رو میشکونه:
- مشکل من نیست. اون برای من فقط قاتل شوهرمه.
خسته از بحثهای همیشگی با آذری که حق به جانبه، دستم رو دور دهانم میکشم.
- دیگه حالی برای بحث کردن ندارم. حتی نمیتونم برات بیان کنم که چقدر از خستگی پرم. آیلار گفت فرداشب ساعت نُه میاد. به مهشید هم بگو بیاد. اما من میگم، بچهها نباشن. بذار باران هم نباشه، نه! بذار بعد از پونزده سال خواهرش رو خوب ببینه. بچهها رو بفرست پیش شیوا.
دستهاش لای موهای مشکیه پریشون شدهاش میره و همون طور که نگاهم با ابروهای نازک بالا رفتهاش جابهجا میشه، گوشی رو محکمتر بین دستم نگه میدارم که میگـه:
- برای خودت بریدی و دوختی؟ دعوتش کردی اینجا؟
بلافاصله برای ادامه دادن حرفش، دست به سـ*ـینه میشه.
- باشه. گیرم تو بهترین فکر رو کردی. بگو بیاد؛ اما توی همین هفته طلاقت رو میگیری! تمام!
نمیدونم چرا؛ اما میون بحث جدی، خندهم گل میکنه.
- الان مشکلت طلاق منه؟ بذار آیلار برات قاتل شوهرت بمونه، نه زنِ پسرت.
چشمهای درشت شدهاش، حریفم نمیشه و برای رسیدن به پلهها، از میون مبل کنارم رد میشم. بدون هیچ حرفی، رفتنم رو تماشا میکنه. خوبه که یکم از آراد قبل درونم مونده. همین ذرهی کم هم برای مقابله با آذر خوبه.
وارد اتاقم میشم و در رو طبق عادت، پشت سرم قفل میکنم. حالا که بهتر شدم، نیازی به باز بودنش نمیبینم. ساعت حوالیه هشت شب میچرخه و برام خیلی عجیبه که این همه داستان رو توی یه روز پشت سر گذاشتم. از پنج صبح بیدارم و خستگی به تنم چیره شده. بعد از چند روز فکر کردن، شیوا تونست من رو از پوستهی درد بیرون بکشه. از صبح نفهمیدم؛ اما به طرز ناباوری بهتر شدم. به سمت دراور سفید روبهروی تختم میرم و همین که روبهروش میایستم، نگاهم از توی آینه به خودم میافته.
شقیقههای سفیدم، اولین چیزیه که به چشمم میخوره. دستم غیرارادی به سمتشون بالا میره. هر کس من رو از دور میدید، به نظر میرسید مرگ فرید برام مهم نیست؛ اما من از درون درحال تجزیه شدنم. خیلی وقته که انقدر دقیق به خودم نگاه نکردم. زیر چشمهام از خستگی، تا نزدیک گونه گود افتاده. یعنی من فرید رو فراموش کردم؟! موهای ریخته شده روی پیشونیه غرق در قطرات عرق رو کنار میزنم و با خودم تکرار میکنم:
- نه! امکان نداره! اون برام واقعا پدر بود؛ اما ای کاش برای خودخواهیه خودم تا زمانی که بود، اذیتش نمیکردم!
انگار که درست میگن. ما مردمان مردهپرستی هستیم. تا زمانی که کسی کنارمونه، توجهی بهش نداریم و طرز فکرمون اینکه اون فرد همیشه هست؛ اما دریغ از اینکه همیشگی در کار نیست و همین که از دستش میدیم، برای کم کردن عذابوجدانمون، مدام بهش فکر میکنیم. فرید برای من، حکم آدم بزرگی رو داشت که بزرگیش به وسعت قلب پاکش بود. جلوی آذر چندان به روی خودم نیاوردم تا افسردگیش عود نکنه؛ اما همین که تنها شدم، ناخواه یاد صحنهای از قتل فرید میافتم.
صورت سفیدش برای جاری شدن سیل اشکهام کافیه. انگار که کسی قلبم رو توی مشت آهنینش فشار میده که انقدر سنگین میزنه. رگهای سرم درحال بیرون زدن و دستهای مشت شدهم باعث شده جنگی رو درون خودم شروع کنم. جنگی که به انقباض شدید عضلات قلبم ختم میشه و نفسم رو بند میاره. انگار که زانوم خالی میشه و مابین فضای خالی تخت و دراور سقوط میکنم. سر انگشتهام تیر میکشن و قلبم با شدت به قفسهسـ*ـینهم فشرده میشه. رفته رفته، نفسم سنگینتر میشه و راه ورودی برای بلعیدن هوا ندارم. قلبم با تیر تیزی، تمام انرژِیم رو تحلیل میکنه. با ترس بیرون پریدن قلبم از جایگاهش، دست چپ رو محکم روش نگه میدارم و مدام بیرمق، با خودم تکرار میکنم:
- خدایا لطفا! نه! نه! من نمیخوام بمیرم. الان وقتش نیست. الان که دارم همه چیز رو درست میکنم وقتش نیست. قول میدم! فقط یه فرصت دیگه بهم بده! قول میدم قبل از مرگم درستش کنم. قول میدم دیگه کسی رو اذیت نکنم! من رو به من نه، به یکی دیگه ببخش!
و انسان، وقتی فرصت زندگی کردن ازش گرفته میشه، چقدر عاجز میشه. نفسم توی راه بند میاد و تاری چشمهای اشکیم، مثل گیر کردن توی جاده مهآلود، دیوونه کنندهست. برای رهایی از شر این درد، به پشت برمیگردم و حالا تنها صدایی که از من خارج میشه، آی نصفه کاریهای که نمیتونم کنترلش کنم. قدرتی برای نگه داشتن گوشی توی دستم ندارم و از دستم به زمین میافته. چشمهام نرم روی هم میافتن و دیگه نیرویی برای فشار دادنشون وجود نداره. فقط توی ذهنم، صدای تلخی زمزمه میکنه:
- زنده بمون!
و مثل جسدی بیحرکت میشم.
فصل آخر
چشمهام رو بدون هیچ دردی، باز میکنم، طوری که انگار تازه متولد شدم. با اینکه بدنم گرفتهست؛ اما بدون هیچ دردی، دست راستم رو بالا میارم. انگار که زندهم. نور کمرنگی، آفتاب بهمن ماه رو به اتاقم دعوت کرده. من هنوز توی همون حالتی که بیهوش شدم، موندم. آه. تازه یادم میافته که در اتاق قفله. صدای کوبیده شدن مشت کسی، حرفم رو تایید میکنه. به طوری غیرطبیعی، انرژیه زیادی درونم درحال نوسانه. با احتیاط، لبه انتهاییه تخت که بدون چوبه رو میگیرم و میشینم. لبخند مدهوشانهای روی لبم میشینه و سرم رو بالا میارم.
- اوستا کریم! خیلی مدیونتم. این فرصت رو از دست نمیدم.
سکوت میکنه و نگاه قندیل بستهاش، توأم با تلخیه واضحه افکار معلقشه. نفسم رو با تمام توان از حلقم بیرون میفرستم و مثل یه بغض نیمه کاره، بین موندن و رفتن گیر میکنم که آذر سکوتش رو میشکونه:
- مشکل من نیست. اون برای من فقط قاتل شوهرمه.
خسته از بحثهای همیشگی با آذری که حق به جانبه، دستم رو دور دهانم میکشم.
- دیگه حالی برای بحث کردن ندارم. حتی نمیتونم برات بیان کنم که چقدر از خستگی پرم. آیلار گفت فرداشب ساعت نُه میاد. به مهشید هم بگو بیاد. اما من میگم، بچهها نباشن. بذار باران هم نباشه، نه! بذار بعد از پونزده سال خواهرش رو خوب ببینه. بچهها رو بفرست پیش شیوا.
دستهاش لای موهای مشکیه پریشون شدهاش میره و همون طور که نگاهم با ابروهای نازک بالا رفتهاش جابهجا میشه، گوشی رو محکمتر بین دستم نگه میدارم که میگـه:
- برای خودت بریدی و دوختی؟ دعوتش کردی اینجا؟
بلافاصله برای ادامه دادن حرفش، دست به سـ*ـینه میشه.
- باشه. گیرم تو بهترین فکر رو کردی. بگو بیاد؛ اما توی همین هفته طلاقت رو میگیری! تمام!
نمیدونم چرا؛ اما میون بحث جدی، خندهم گل میکنه.
- الان مشکلت طلاق منه؟ بذار آیلار برات قاتل شوهرت بمونه، نه زنِ پسرت.
چشمهای درشت شدهاش، حریفم نمیشه و برای رسیدن به پلهها، از میون مبل کنارم رد میشم. بدون هیچ حرفی، رفتنم رو تماشا میکنه. خوبه که یکم از آراد قبل درونم مونده. همین ذرهی کم هم برای مقابله با آذر خوبه.
وارد اتاقم میشم و در رو طبق عادت، پشت سرم قفل میکنم. حالا که بهتر شدم، نیازی به باز بودنش نمیبینم. ساعت حوالیه هشت شب میچرخه و برام خیلی عجیبه که این همه داستان رو توی یه روز پشت سر گذاشتم. از پنج صبح بیدارم و خستگی به تنم چیره شده. بعد از چند روز فکر کردن، شیوا تونست من رو از پوستهی درد بیرون بکشه. از صبح نفهمیدم؛ اما به طرز ناباوری بهتر شدم. به سمت دراور سفید روبهروی تختم میرم و همین که روبهروش میایستم، نگاهم از توی آینه به خودم میافته.
شقیقههای سفیدم، اولین چیزیه که به چشمم میخوره. دستم غیرارادی به سمتشون بالا میره. هر کس من رو از دور میدید، به نظر میرسید مرگ فرید برام مهم نیست؛ اما من از درون درحال تجزیه شدنم. خیلی وقته که انقدر دقیق به خودم نگاه نکردم. زیر چشمهام از خستگی، تا نزدیک گونه گود افتاده. یعنی من فرید رو فراموش کردم؟! موهای ریخته شده روی پیشونیه غرق در قطرات عرق رو کنار میزنم و با خودم تکرار میکنم:
- نه! امکان نداره! اون برام واقعا پدر بود؛ اما ای کاش برای خودخواهیه خودم تا زمانی که بود، اذیتش نمیکردم!
انگار که درست میگن. ما مردمان مردهپرستی هستیم. تا زمانی که کسی کنارمونه، توجهی بهش نداریم و طرز فکرمون اینکه اون فرد همیشه هست؛ اما دریغ از اینکه همیشگی در کار نیست و همین که از دستش میدیم، برای کم کردن عذابوجدانمون، مدام بهش فکر میکنیم. فرید برای من، حکم آدم بزرگی رو داشت که بزرگیش به وسعت قلب پاکش بود. جلوی آذر چندان به روی خودم نیاوردم تا افسردگیش عود نکنه؛ اما همین که تنها شدم، ناخواه یاد صحنهای از قتل فرید میافتم.
صورت سفیدش برای جاری شدن سیل اشکهام کافیه. انگار که کسی قلبم رو توی مشت آهنینش فشار میده که انقدر سنگین میزنه. رگهای سرم درحال بیرون زدن و دستهای مشت شدهم باعث شده جنگی رو درون خودم شروع کنم. جنگی که به انقباض شدید عضلات قلبم ختم میشه و نفسم رو بند میاره. انگار که زانوم خالی میشه و مابین فضای خالی تخت و دراور سقوط میکنم. سر انگشتهام تیر میکشن و قلبم با شدت به قفسهسـ*ـینهم فشرده میشه. رفته رفته، نفسم سنگینتر میشه و راه ورودی برای بلعیدن هوا ندارم. قلبم با تیر تیزی، تمام انرژِیم رو تحلیل میکنه. با ترس بیرون پریدن قلبم از جایگاهش، دست چپ رو محکم روش نگه میدارم و مدام بیرمق، با خودم تکرار میکنم:
- خدایا لطفا! نه! نه! من نمیخوام بمیرم. الان وقتش نیست. الان که دارم همه چیز رو درست میکنم وقتش نیست. قول میدم! فقط یه فرصت دیگه بهم بده! قول میدم قبل از مرگم درستش کنم. قول میدم دیگه کسی رو اذیت نکنم! من رو به من نه، به یکی دیگه ببخش!
و انسان، وقتی فرصت زندگی کردن ازش گرفته میشه، چقدر عاجز میشه. نفسم توی راه بند میاد و تاری چشمهای اشکیم، مثل گیر کردن توی جاده مهآلود، دیوونه کنندهست. برای رهایی از شر این درد، به پشت برمیگردم و حالا تنها صدایی که از من خارج میشه، آی نصفه کاریهای که نمیتونم کنترلش کنم. قدرتی برای نگه داشتن گوشی توی دستم ندارم و از دستم به زمین میافته. چشمهام نرم روی هم میافتن و دیگه نیرویی برای فشار دادنشون وجود نداره. فقط توی ذهنم، صدای تلخی زمزمه میکنه:
- زنده بمون!
و مثل جسدی بیحرکت میشم.
فصل آخر
چشمهام رو بدون هیچ دردی، باز میکنم، طوری که انگار تازه متولد شدم. با اینکه بدنم گرفتهست؛ اما بدون هیچ دردی، دست راستم رو بالا میارم. انگار که زندهم. نور کمرنگی، آفتاب بهمن ماه رو به اتاقم دعوت کرده. من هنوز توی همون حالتی که بیهوش شدم، موندم. آه. تازه یادم میافته که در اتاق قفله. صدای کوبیده شدن مشت کسی، حرفم رو تایید میکنه. به طوری غیرطبیعی، انرژیه زیادی درونم درحال نوسانه. با احتیاط، لبه انتهاییه تخت که بدون چوبه رو میگیرم و میشینم. لبخند مدهوشانهای روی لبم میشینه و سرم رو بالا میارم.
- اوستا کریم! خیلی مدیونتم. این فرصت رو از دست نمیدم.
آخرین ویرایش: