رمان سفر بخیر اسکای | صالحه فروزش نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

Last Angel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/17
ارسالی ها
132
امتیاز واکنش
381
امتیاز
226
محل سکونت
یک گوشه از غرب ایران
نسرین گویی که از رفتارها و حرف‌هایش پشیمان شده باشد گفت: خب این یعنی چی؟ بالاخره یک خونه‌ای، زن و بچه‌ای چیزی داره یا نه؟
علی در جواب تنها به تکان دادن سرش به نشانه منفی اکتفا کرد. آه عمیقی کشیدم و گفتم: واقعا متاثر شدم، ولی خب اون باید به یک جا تعلق داشته باشه؛ اینطور نیست؟ خودش گفت که می‌خواسته برای دوستش پول ببره پس حتما چندتا آشنا داره و از اونجا که گفت موتورش رو فروخته قطعا اینجا زندگی می‌کنه و ملک و املاک داره.
علی آهی کشید و جواب داد: درسته پول رو برای دوستش می‌بـرده، ولی متاسفانه دوستش فوت کرده و در واقع اسکای اون پول رو برای مراسم تشیع و تدفین رفیقش می‌بـرده و از طرفی بنا بر دلایلی که دوست نداشت توضیح بده، مجبور شد خونه‌اش رو تحویل بده و توی یک هتل بمونه. الآن‌هم که دزد تمامی مدارک شناسایی و پول‌هاش رو بـرده...
نچی کردم و گفتم: ای بابا عجب بدبختیه این!
نسرین ابرویی درهم کشید و پرسید: خب حالا چی؟ باید چیکار کنیم؟
علی در پاسخ سوالش در آمد که: یک مدتی بهش جا بدیم تا وقتی که بتونه رد دزدها رو بزنه.
با انگشت شست گوشه ابرویم را خاراندم و گفتم: اما امکانش نیست. حداقل اینجا نه... تو که هر شب نمی‌تونی بیای خونه ما بمونی. خونه خودتون‌هم که نمی‌شه ببریش پس...
شیوا که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود لب گشود: اتاق روی پشت بوم چطوره؟
با این حرف نگاهی معنی دار بین یکدیگر رد و بدل کردیم و لحظه‌ای بعد من، شیوا و نسرین وسط اتاق دوازده متری روی بام ایستاده بودیم.
روی تمامی وسایل را گرد و خاک گرفته بود و درگوشه‌ کنار دیوارها تارهای عنکبوت به چشم می‌خورد.
نسرین چهره‌اش را از روی نارضایتی درهم کشید و گفت: نچ‌نچ اینجا رو ببین! مثل گورستان مومیایی‌ها می‌مونه.
شیوا آدامس توی دهانش را یک دور باد کرد و گفت: مشکلی نیست سه سوته حله. دست بجنبونید دخترها!
چاره دیگری نبود. سری تکان دادم و گفتم: شروع کنیم. بسم الله.
سپس آستین‌هایم را بالا زدم و کارتن‌های خالی کنار اتاق را بیرون بردم. نسرین و شیوا نیز مشغول شدند و یکی به گردگیری و دیگری به جارو کردن پرداخت. من نیز وسایل اضافی را جابه‌جا می‌کردم و به این ترتیب حدود یک ساعت بعد اتاق از تمیزی برق می‌زد.
شیوا بی‌‌رمغ روی تختی که گوشه اتاق قرار داشت نشست و گفت: وای از کت و کول افتادم چقدر گرد و خاک داشت!
لبخندی زدم و گفتم: طبیعیه خب... از تابستون سه سال پیش که اومدیم تا حالا تمیزش نکردیم.
نسرین با رضایت سر تا پای اتاق را نظاره کرد و لب گشود: خیلی خوب شد! فقط مونده پرده‌ها که اونم می‌ندازم تو ماشین. فعلا بیاید فرش رو پهن کنیم.
به کمک یکدیگر فرشی قدیمی، اما سالم را کف اتاق پهن کردیم و سپس یک پتو، یک بالشت و یک بخاری کوچک برقی را به وسایل اندک آنجا افزودیم تا مهمانمان راحت باشد.
 
  • پیشنهادات
  • Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    اتاق یک پنجره کوچک مربعی شکل داشت که می‌شد از آن حیاط را دید. دیوارها مقداری نم زده بودند و به جای تابلو یا هرچیز دیگری لکه‌های زرد نم زدگی بر رویشان خودنمایی می‌کرد؛ با این حال دل آزار نبودند و حال و هوای خاصی را منتقل می‌کردند.
    یک تخت تک نفره ساده سمت چپ اتاق به دیوار چسبیده بود و در سمت راست‌هم یک میز تحریر چوبی خودنمایی می‌کرد. این‌ها تنها وسایل آنجا بودند.
    بخاری برقی را کنار تخت گذاشتم و روشنش کردم تا اتاق گرم شود. کارمان دیگر تمام شده بود و به اتفاق یکدیگر پایین رفتیم.
    از آنجا که حسابی دیرمان شده بود، سرسری از اسکای دعوت کردیم تا اتاق جدیدش را ببیند و پس از سفارشات لازم، پسرها را تنها گذاشتیم و ناچارا تا خیابان اصلی دوییدیم تا خودمان را به اتوبوس برسانیم.
    هنگامی که بر روی صندلی‌های پلاستیکی سرد و خشک اتوبوس نشستیم، نسرین دستی به خز زیبای پالتواش کشید و گفت: امیدوارم علی خونه رو آتیش نزنه.
    تک خنده‌ای کردم و گفتم: نه بابا دیگه سی و دو سالشه، عقلش می‌رسه... تازه باید ازش ممنون باشیم که امروز رو مرخصی گرفت.
    شیوا در حالی که آدامس جدیدی را در دهانش جا می‌داد گفت: آره والا. تازه خوبه هنوز توی یک خونه زندگی نمی‌کنید، اگه توی یک خونه زندگی کنید چی می‌شه!
    با هر کلمه‌ای که می‌گفت بوی خوش آدامس توت فرنگی زیر مشامم می‌پیچید. شیوا شیفته آدامس توت فرنگی بود و به همین دلیل همیشه بوی توت فرنگی می‌داد.
    نسرین در جواب صحبت‌های او تنها پشت پلکی نازک کرد و تا رسیدن به مزون خانم آراسته، حرف دیگری بینمان رد و بدل نشد.
    مزون خانم آراسته، یک مغازه شیک در پاساژی عیانی واقع در یکی از محله‌های بالا شهر بود با مشتری‌های باکلاس پرافاده و گاها خودشیفته و خودپسند که دیدار با هر یک از آن‌ها یک ربع از زمان عمرم را می‌کاست. با این حال چاره دیگری نبود و به خاطر درآمد قابل توجه‌اش مجبور بودم این شغل را با چنگ و دندان نگهدارم.
    برعکس مشتری‌ها، خانم آراسته زنی میان سال و دوست‌داشتنی با چهره‌ای معصوم بود. قدی نسباتا کوتاه و صورتی به سفیدی برف داشت و باوجود چهل و چندی سال سن، چهره‌اش مانند دختران بیست ساله جوانی و طراوتش را حفظ کرده بود.
    آن روز نیز مانند مابقی روزها بود و به محض رسیدن دست به کار شدیم.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    شیوا مشغول برش زدن شد و نسرین‌هم پشت چرخ خیاطی نشست. من‌ نیز طبق معمول یکی از لباس‌های نصفه کاره‌ام را برداشتم و در خلوت‌ترین و پرت‌ترین قسمت مزون‌، مشغول سنگدوزی و ملیحه کاری روی آن شدم.
    به طور کلی تنها کاری که از دستم بر می‌آمد همین بود. من مثل شیوا استعدادی در طراحی کردن و به کار بردن ترکیب رنگ‌های فوق‌العاده نداشتم ویا مانند نسرین در دوختن و سرهم کردن لباس‌ها زبردست نبودم. تنها می‌توانستم روی لباس‌ها کار کنم، فقط همین.
    با دقت و حوصله ملیحه‌ها را سر سوزن می‌زدم و بعد طبق الگویی که در اختیار داشتم، آن‌ها را به بالا تنه لباس می‌دوختم. حقیقتا کارم ردخور نداشت.
    تا ظهر یک بند کار کردم و درست وقتی که چشم‌هایم داشتند از جایشان کنده می‌شدند، وقت ناهار رسید. خانم آراسته برای ناهار آن روز باقالی پلو با گوشت سفارش داده بود و من به همراه همکاران و دوستانم صندلی‌هایمان را به رسم همیشه وسط سالن بزرگ و مجلل آنجا، گرداگر یکدیگر چیدیم و حسابی دلی از عزا درآوردیم.
    به غیر از ما سه نفر چهار نفر دیگر نیز در آنجا کار می‌کردند. دو متصدی فروش که باهم خواهر بودند و بسیار شبیه به یکدیگر. زیبایی‌شان حد و مرز نداشت و آدم از دیدن آن‌ها حض می‌کرد. دخترهای جوان و برومندی که صورت‌های سپید و پهن و ابروهای کمانی داشتند، بینی‌هایی متناسب و لب‌هایی کوچک و صورتی، ابروهایی کمانی و چشم‌هایی شهلا به صورت‌هایشان جلوه‌ای بی‌نظیر می‌داد.
    تنها ویژگی که آن‌ها را از یکدیگر متفاوت می‌کرد، رنگ چشمانشان بود. آرمیتا خواهر بزرگ‌تر چشم‌هایی به رنگ سبز روشن و آنیتا خواهر کوچک‌تر چشم‌های سبز تیره داشت.
    سوای آن دو، یک خانم چهل ساله به نام اصلانی و یک خانم بیست و شش ساله به نام آرزو با ما همکار بودند و کارشان در خیاطی همتا نداشت.
    ناهار را در آن جو صمیمی صرف کردیم و پس از آن دوباره به کارمان پرداختیم.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    این‌ بار شیوا نیز کنار من نشست و مشغول طراحی کردن بر روی کاغذی کاهی شد. زیر چشمی نگاهی به طرحش کردم. با این که کامل نشده بود، اما به نظر عالی می‌آمد.
    هر دو در سکوتی لـ*ـذت بخش سرگرم بودیم تا این که شیوا طاقت نیاورد و گفت: به نظرت شگفت‌انگیز نیست؟
    بدون این که سرم را از روی لباس بلند کنم گفتم: آره این طرح نصفه نیمه‌ش که خیلی خوبه، ولی باید کاملش کنی تا ببینیم چی می‌شه.
    شیوا تخته شاسی‌اش را روی پاهایش گذاشت و مداد را با بی‌حوصلگی بر روی آن پرت کرد و گفت: ای بابا! من طرحم رو نگفتم که... منظورم اسکای بود.
    با شنیدن این جمله سوزن در انگشتم فرو رفت. آخی گفتم و درحالی که نوک انگشتم را در دهانم می‌گذاشتم پرسیدم: می‌شه بگی دقیقا چه چیزش شگفت‌انگیزه؟
    یک دستش را تکیه‌گاه چانه‌اش کرد و با لبخند پاسخ داد: شباهت بیش از اندازه‌اش به اون مانکن برزیلی، داستان زندگیش، پیدا شدنش تو زندگی ما... خلاصه‌تر بخوام بگم همه چیزش!
    متفکر چند بار دهانم را باز و بسته کردم و گفتم: خب... من که اینطور فکر نمی‌کنم. به نظرم بیشتر تصادفی و عجیبه تا شگفت‌انگیز.
    شانه‌هایش را بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت: تو هم که همیشه ساز مخالف می‌زنی.
    لب‌هایم را غنچه کردم و درآمدم که: تو نظر خواستی منم نظرم رو گفتم خب.
    شیوا از جایش برخاست و لب گشود: بی‌خیال چیز مهمی نیست زیاد بهش فکر نکن.
    و فقط خدا می‌داند که من چقدر از این اصطلاح زیاد بهش فکر نکن بیزارم! شیوا را با چشم غره بدرقه کردم و دوباره دست به کار شدم.
    تا ساعت پنج عصر در مزون ماندم و خوشبختانه توانستم کار یک لباس شب زیبا که یک هفته درگیرش بودم را به اتمام برسانم.
    لباس را تن یکی از مانکن‌ها کردم و دوباره به قسمت شلوغ سالن برگشتم. چند زن و دختر سالن را اشغال کرده و شیوا در حال صحبت کردن با یکی از آن‌ها بود.
    چون هیکل بسیار خوبی داشت، هرازگاهی مانتوهای تولید مزون را می‌پوشید و با این کار خانم‌ها را به خرید آن‌ها ترغیب می‌کرد.
    ضمن این که از کنارش می‌گذشتم گفتم: من دارم می‌رم کافه. کاری نداری؟
    و او از پشت مشتری‌اش سرک کشید و در جواب گفت: نه برو به سلامت.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    سری تکان دادم و هنگامی که از کنار نسرین درحال دوخت و دوز عبور می‌کردم، عین همان جمله را بر زبان آوردم و نسرین با گفتن: نه، مراقب خودت باش و امشب زود بیا خونه. با من وداع کرد.
    قبل از خارج شدنم از مزون، خانم آراسته را کنار صندوق گیر آوردم و به او گفتم که کار لباس را تمام کرده‌ام و او هم گفت که به محض فروخته شدنش دست مزدم را می‌دهد.
    خلاصه وقتی از مزون بیرون رفتم، خورشید در حال غروب کردن بود و خیابان‌ها به رنگ شقایق‌های سرخ درآمده بودند.
    دستم را برای اولین تاکسی زرد رنگی که از میان شاسی بلندهای غول پیکر می‌گذشت تکان دادم و به محض سوار شدن آدرس کافه کتاب چای سبز را به راننده گفتم.
    از مزون آراسته تا آنجا با احتساب ترافیک سنگین بیست دقیقه راه بود و ساعت کاری من در شش عصر شروع و در ده شب به اتمام می‌رسید.
    بعد از پیمودن مسیری نه چندان طولانی بالاخره به کافه رسیدم. به نظر من بعد از دریاچه مصنوعی که در شمال شهر قرار داشت، کافه کتاب چای سبز دنج‌ترین و آرامش بخش‌ترین مکان در تمام پایتخت بود.
    یک ساختمان بامزه با نمایی از جنس سنگ قهوه‌ای روشن که در میان یک مغازه عطر و ادکلن فروشی بزرگ و یک پاساژ بزرگ‌تر جا خوش نموده و جلوه‌ای تازه به آن ساختمان‌های خشن می‌داد.
    مانند همیشه در شیشه‌ای بزرگش را با لبخند گشودم و وارد شدم. البته باز کردنش کار آسانی نبود، چون ظاهرا یک مشکلی برای لولاهایش پیش آمده بود و همین باعث می‌شد به سهلی قبل باز نشود.
    همین که وارد شدم‌ چشمم به شهریار، جوان خوش ذوق و سلیقه و البته صاحب کارم افتاد که پشت صندوق یا به قول خودش میز دخل و خرج نشسته بود و کتاب می‌خواند. تا او را دیدم بنا را بر گله کردن گذاشتم و گفتم: آقا شهریار! چرا یک فکری به حال این در نمی‌کنی؟ باورکن خیلی اذیت می‌کنه.
    شهریار عینک گردش را روی بینی عقابی‌اش بالا فرستاد و گفت: اولا که سلام علیکم! قدیما وقتی از این در میومدی یک سلامی می‌دادی لااقل. دوما شما نگران نباش سپردم قبل از ساعت شیش یک نفر رو بیارن روغن کاریش کنه.
    شانه‌ای بالا انداختم و گفتم: خب چه بهتر.
    سپس بدون هیچ حرف اضافه‌ای به سمت اتاقک کارکنان که در راهرویی باریک در دور افتاده‌ترین قسمت سالن قرار داشت رفتم و کیف و پالتویم را در کمد شخصی‌ام جای دادم و بعد از مرتب کردن مقنعه‌ام در آیینه، از آنجا خارج شدم.
    چشم‌هایم بر اثر بی‌خوابی دیشبم می‌سوختند و هرچقدر روز به ساعات پایانی‌اش نزدیک‌تر می‌شد سوزش چشم‌های من‌ نیز بیشتر می‌شد.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    حین مالیدن چشم‌هایم یک راست به طرف آشپزخانه که درست روبه‌روی اتاقک کارکنان قرار گرفته بود رفتم.
    حریم آشپزخانه توسط یک در فلزی خاکستری رنگ از مابقی قسمت‌ها جدا می‌شد و حقیقتا به راحتی می‌شد از پشت آن بوی خوش قهوه دم کرده و کیک‌های وانیلی تازه از فر خارج شده را استشمام کرد.
    چشم‌هایم را بستم و دمی عمیق از آن رایحه تلخ و شیرین گرفتم؛ سپس لبخندی زدم و همزمان با هل دادن در وارد شدم و گفتم: سلام من اومدم!
    آشپزخانه اتاقکی نه چندان بزرگ بود و خوشمزه‌ترین بخش کافه به حساب می‌آمد. یک فرگاز بزرگ در سمت راست آن قرار داشت که بیشتر فضا را اشغال می‌کرد و یک سردخانه برای نگهداری مواد غذایی نیز در سمت چپ بنا شده بود. بر روی دیوارهای سرامیکی پوستری‌هایی با تصویر انواع و اقصام دسرها ونوشیدنی‌ها خودنمایی می‌کردند و به فضای بی‌رنگ آنجا روح می‌بخشیدند. یک میز کار بزرگ را نیز درست وسط سالن گذاشته بودند و کیک‌ها را روی آن تزئین می‌کردند.
    سانیا که سخت مشغول تزئین یک کیک شکلاتی بود، برای ثانیه‌ای سرش را بالا آورد و پس از دیدنم دوباره نگاهش را به کیک زیر دستش داد و گفت: بَه‌! سلام ترنج بغرنج... چطوری؟
    تک خنده‌ای کردم و جواب دادم: امان از دست تو. بازهم اسم من رو مسخره کردی؟
    در همین لحظه سینا کارتن خالی به دست از سردخانه خارج شد و گفت: سلام ترنج خانم! ببخشید دیگه این سانیای ما...
    کارتن‌ها را کنار در ورودی روی زمین رها کرد و ضمن صاف کردن کمر و زدن دست‌هایش به یکدیگر ادامه داد: بعضی اوقات حس شوخ طبعیش گل می‌کنه. شما به بزرگواری خودت ببخش.
    سانیا به نشانه شوخی معترضانه درآمد که: دستت درد نکنه آقا سینا! تو ناسلامتی داداش منی‌ها، بعد میای طرف یکی دیگه رو می‌گیری؟ واقعا برات متاسفم.
    سینا هر دو دستش را به نشانه تسلیم مقداری بالا گرفت و گفت: بیخودی شلوغش نکن من طرفدار حقم.
    سانیا دهان کجی‌اش را کرد و من با صدایی که ته مانده خنده داشت گفتم: دعوا نکنید... اشکالی نداره که. من خیلی‌هم از این نمک ریختن‌هاش خوشم میاد.
    سینا گردنش را کج کرد و مظلومانه گفت: به هرحال از ما گفتن بود. فعلا با اجـازه.
    سپس از آشپزخانه بیرون رفت. با خنده سری تکان دادم و به طرف دستگاه قهوه‌ساز که روی کابینت‌های کنار سینک زهوار در رفته بود رفتم و مشغول تدارک دیدن قهوه شدم. قهوه‌هایم چندان تعریفی و حرفه‌ای نبودند، اما در نوبه خودشان بهترین بودند و من با این که وظیفه‌ای در قبال تهیه قهوه نداشتم، این کار را با جان و دل انجام می‌دادم و از آن لـ*ـذت می‌بردم.
    بعد از دم کردن قهوه، به سانیا در درست کردن یک دسر کمک کردم و بعد از آن‌هم به سالن اصلی رفتم.
    سالن اصلی همیشه خدا از پاکیزگی برق می‌زد، به طوری که می‌توانستم به راحتی تصویر خودم را در پارکت‌های چوبی و قهوه‌ای رنگ کف‌اش ببینم.
    روی پارکت‌ها، پانزده میز گرد چوبی با صندلی‌هایی از جنس مخمل به رنگ سبز یشمی لم داده بودند و پذیرای مشتریانمان می‌شدند.
    دور تا دور سالن را نیز گلدان‌های کوچک و بزرگ گل‌های دیفن‌باخیا و سانسفریا گذاشته بودیم تا با رنگ صندلی‌ها به یک تناسب نسبی برسند.
    البته نباید از قفسه کتاب بزرگ و سرتاسری که درست روبه‌روی در ورودی و کنار صندوق قرار داشت غافل شد؛ در واقع آن قفسه با کتاب‌های جورواجور و دلنشینش مهم‌ترین قسمت کافه برای اهل ادب به شمار می‌رفت.
    هنگامی که وارد سالن شدم، یکی از میزها به تصرف سه دختر جوان درآمده بود.
    نگاهم را از آن‌ها و تیپ و قیافه عجق وجقشان گرفتم و به در ورودی و شهریارِ درحال چانه زدن با یک مرد ناآشنا که از قرار معلوم تعمیرکار بود دادم. از آن فاصله اصلا معلوم نبود چه می‌گویند.
    بی‌خیال آن‌ها شدم و پشت میز صندوق رفتم و سری به فاکتورهای خرید آن روز زدم.
    خیلی نگذشته بود که سینا از راه رسید و گفت: می‌بینم که حسابی مشغولی.
    همانطور غرق در جمع و تفریق اعداد پرسیدم: به مشتری‌ها رسیدگی کردی؟
    دست‌هایش را جلوی سـ*ـینه‌اش قفل کرد و از پشت به میز تکیه داد. با خنده گفت: می‌گم حسابی مشغولی، می‌گی نه! سفارش‌هاشون رو گرفتم و تحویل دادم. کجایی تو؟
    به آرامی جواب دادم: دارم جمع می‌زنم، لطفا مزاحم نشو!
    بی‌توجه به درخواستم پرسید: تو که انقدر حساب و کتابت خوبه چرا درس‌ت رو ادامه ندادی؟
    کلافه خودکارم را روی میز زدم و چشم غره‌ای نثارش کردم که باعث شد سرش را پایین بیاندازد، گلویی صاف کند و آهسته بگوید: می‌رم به مشتری‌ها برسم.
    من‌هم با همان چشم غره بدرقه‌اش کردم و بعد از جیم شدنش به کارم ادامه دادم.
    بچه بدی نبود فقط گاهی اوقات بیش از اندازه فضول می‌شد.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    مسلما وقتی جیب‌ات خالی است و دارای هزار و یک مشکل مالی هستی، درس خواندن به کارت نمی‌آید.
    حداقل نه تا وقتی که مشکلاتت برطرف نشده‌اند.
    آهی کشیدم و برای بار چهار هزارم، رویای رفتن به دانشکده پزشکی را از ذهنم بیرون راندم و بی‌خیالش شدم.
    آن روزهم مانند بقیه روزها به سرعت باد سپری شد و زمان تعطیلی فرا رسید.
    طبق روال همیشه شهریار، سینا و سانیا زودتر کافه را ترک کردند و من‌هم بعد از برق انداختن گوشه به گوشه سالن، جارو کردن خرده کیک‌ها و پاک کردن خامه‌های ماسیده شده از روی زمین، خسته و کوفته با آخرین اتوبوسی که به مسیرم می‌خورد به خانه رفتم.
    وقتی وارد حیاط شدم، اولین چیزی که به چشمم آمد اتاقک روی پشت‌بام و لامپ روشنش بود. یک دفعه به یاد آوردم که دیگر تنها نیستیم و یک مستاجر داریم!
    لبخندی زدم و زمزمه کردم: البته اگه بشه اسمش رو مستاجر گذاشت.
    سپس تا قبل از این که تبدیل به قالب یخ بشوم وارد خانه شدم، اما اوضاع خانه اصلا روبه‌راه نبود.
    نسرین بی‌قرار و مشوش، طول و عرض هال را با قدم‌هایش متر می‌کرد و شیواهم درحالی که لیوانی پر از آب در دست داشت، قدم به قدم نسرین را دنبال می‌کرد.
    با دیدن آن‌ها در آن وضع، کیفم را به کناری پرت کردم و ضمن درآوردن پالتویم متعجب پرسیدم: باز چی‌شده؟ چرا آروم و قرار نداری؟
    نسرین که انگار منتظر یک جرقه بود؛ از حرکت بازماند و همراه با تکان دادن دست‌هایش گفت: علی زنگ زد و گفت امشب شیفت داره و هیچ جوره نمی‌تونه بیاد. می‌دونی یعنی چی؟ یعنی ما رو با یک گولاخ از خدا بی‌خبر تنها گذاشته. ای خدا بگم چیکارش کنه... بهش گفتم... از همون اول بهش گفتم این یارو رو راه نده تو خونه. گوش نداد که نداد. فکر کرد با این کارش جایزه نوبل بهش می‌دن. بفرما این‌هم نتیجه‌اش! الان اگه بخواد بلایی سرمون بیاره باید چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
    شیوا با شنیدن این حرف دستش را روی گلویش گذاشت و با بهت و ترس گفت: یعنی ممکنه سر به نیستمون کنه؟
    نسرین با هیجان ناشی از عصبانیتش درآمد که: هیچ بعید نیست. آخه کدوم آدم عاقلی به یک خیابونی جا و مکان میده؟
    انگشت اشاره‌ام را محکم روی بینی‌ام فشار دادم و گفتم: هـیــش! چه خبرته؟ الآن صدات رو می‌شنوه آبرومون می‌ره...
    با صدایی بلندتر از قبل میان حرفم آمد: بذار بشنوه. اتفاقا من‌هم می‌خوام بشنوه تا حالیش بشه ما احمق و ساده لوح نیستیم. دست از پا خطا کنه بیچاره‌اش می‌کنم، حالا ببین. هرچی نباشه من دختر سرهنگ مظفری‌ام!
    نزدیک‌تر رفتم و یک دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و با دست دیگرم صورتش را گرفتم.
    به چشم‌هایش خیره شدم و درحالی که سعی می‌کردم آرامش کنم گفتم: توروخدا شلوغش نکن. چیزی نشده که... اون بنده خداهم کاری به کار ما نداره... آروم باش دختر! اصلا در رو قفل می‌کنیم تا نتونه بیاد تو. خوبه؟
    نسرین چیزی نگفت. تنها نفس‌های عمیق و پشت سرهم می‌کشید و چشمان قهوه‌ای روشن مغروق در خونش را به من دوخته بود.
    شیوا آهسته لیوان آب را به لبان او نزدیک کرد و گفت: الهی من قربونت بشم! بخور یک وقت حالت بد نشه. بخور...
    پلک‌هایم را به نشانه تایید روی یکدیگر فشردم و نسرین با بی‌میلی نیمی از لیوان را سر کشید، سپس آهسته در کنجی نشست و سرش را میان دستانش گرفت.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    نفسم را با کلافگی بیرون فرستادم و نگاهم را به شیوا واگذار کردم. با نگرانی به صورتم خیره شد و برای عوض کردن جو پرسید: شام خوردی؟
    سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم: آخ گفتی! از ناهار به این طرف هیچی نخوردم؛ شما چی؟
    نسرین از جایش برخاست و درحالی که به طرف آشپزخانه می‌رفت، با صدایی گرفته گفت: ماهم منتظر موندیم بیای بعد بخوریم. بیا شام آماده است.
    چشمکی به شیوا زدم و پرسیدم: چی پخته؟
    شیوا بی‌حال جواب داد: عدس پلو.
    گرچه علاقه‌ای به عدس پلو نداشتم، اما از هیچ بهتر بود. خصوصا این که معده‌ام از شدت ضعف داشت سوراخ می‌شد.
    به اتفاق شیوا وارد آشپزخانه شدیم و نسرین اجاق گاز را خاموش کرد. در عرض دو دقیقه سفره را چیدیم و دورتادورش نشستیم.
    وقتی بشقاب پر از غذا مقابلم قرار گرفت با میـ*ـل شروع به خوردن کردم، اما قاشق دوم را در دهان گذاشته نگذاشته یاد اسکای افتادم.
    لب‌هایم را با زبانم تر کردم و با تردید و دودلی به نسرین که روبه‌رویم نشسته بود و آهسته غذا می‌‌خورد خیره شدم.
    گویا نگاهم بر رویش سنگینی کرد، چون سرش را بالا گرفت و با کنجکاوی پرسید: چیزی شده؟ چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟
    آب دهانم را قورت دادم و در جواب گفتم: اِم... چیزه می‌دونی؟ می‌گم به نظرتون... یک بشقاب‌هم برای همسایه بالایی‌مون نبریم؟ آخه گـ ـناه داره بنده خدا. اون که وسیله پخت و پزی چیزی نداره، از طرفی‌هم چون دزد بهش زده شاید پول نداشته باشه غذا سفارش بده برای همین...
    قبل از این که جمله‌ام را تمام کنم نسرین خیلی خنثی و عاری از هر حسی گفت: یک مقدار اضافه‌تر درست کردم، تو قابلمه‌اس. بکش براش ببر.
    لبخندی به نشانه قدردانی بر رویش فشاندم و به طرف قابلمه رفتم.
    هرچه مانده بود را در بشقابی ریختم و راهی پشت‌بام شدم.
    پیش از این که از خانه خارج شوم، نسرین با صدای بلندی گفت: مواظب خودت باش! دیر نکنی.
    چشم بلند بالایی تحویلش دادم و ضمن سر کردن شالم از خانه بیرون زدم.
    نکته قابل توجهی که در رابـ ـطه با نسرین وجود داشت محتاط بودن بی‌حد و مرزش بود و طبیعتا این ویژگی در اکثر مواقع باعث می‌شد نه تنها خودش، بلکه اطرافیانش را از شر خطرات احتمالی برهاند.
    از این رو دیگر به این دسته از سفارشاتش عادت کرده بودم و مشکلی‌هم نداشتم.
    درحالی که چهار چشمی مواظب غذای درون بشقاب بودم تا مبادا بریزد، از پله‌های فلزی یخ زده گوشه حیاط که به پشت‌بام ختم می‌شدند بالا رفتم.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    دقیقا هجده پله را تا رسیدن به پشت‌بام پیمودم و هنگامی که روبه‌روی اتاقک قرار گرفتم، بشقاب را مقداری در دستانم جابه‌جا کردم و سپس چند ضربه آرام به قسمت شیشه‌ای در قدیمی و زنگ‌زده نواختم.
    خوشبختانه یا متاسفانه به یمن وجود پرده‌های آبی رنگ نسباتا کلفتی که نسرین بالای در و پنجره‌ها آویزان کرده بود، درون خانه دیده نمی‌شد.
    کمی این پا و آن پا کردم و با نوک دمپایی‌‌ام به دیوار کناری ضربه زدم تا بالاخره در را گشود.
    لبخندی برلب آوردم و نگاهم را از نوک دمپایی‌هایم آهسته بالا آوردم، اما هرچه بالاتر می‌رفتم جز شلوار و بلوز چیز دیگری به چشمم نمی‌آمد. رفته رفته لبخند از لبم رفت و به صورت تعجب در چشمانم نشست؛ آن‌قدر مسیر نگاهم را به سمت بالا کشیدم تا در نهایت به سر و کله‌اش رسیدم.
    شرط می‌بندم چهره‌ام در آن وضع حسابی دیدنی شده بود. با گردنی خم‌شده رو به عقب، چشمانی متعجب و صورتی وارفته به مرد قد بلند روبه‌رویم می‌نگریستم و زبانم را به کلی در دهانم گم کرده بودم!
    می‌توانم به جرأت بگویم حدود بیست_بیست و یک سانت از من بلندتر بود و این یعنی صد و نود یا صد و نود و یک سانت قد داشت!
    هنگامی که او را در کوچه متروکه پیدا کردم، به خاطر جراحتی که داشت، خمیده شده بود و پس از آن‌هم تنها یک‌بار در حضور من ایستاد که آن وقت‌هم آنقدر درگیر معارفه بودیم که به خودش‌هم توجه نکردم چه برسد به قدش، اما واقعا حتی یک درصدهم احتمال نمی‌دادم اینقدر کشیده قامت و به قول نسرین گودزیلا باشد.
    تمامی این تحلیل‌ها به یک ثانیه‌هم نکشید و با صدای اسکای که با خوش‌رویی می‌گفت: سلام شب بخیر! چه چیزی باعث شده که به اینجا بیای؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟
    دست از افکارم کشیدم و قدری عقب‌تر رفتم تا هم او را راحت‌تر بنگرم و هم از فشاری که بر گردنم وارد می‌شد بکاهم.
    نمی‌دانم چرا، اما ناخودآگاه یک حسی مثل ترس آهسته زیر پوستم دویید.
    بشقاب را به آرامی بالا آوردم و با صدایی که نمی‌دانم کی و چگونه گرفت گفتم: سلام براتون شام آوردم.
    نگاه اسکای از روی صورتم لغزید و به بشقاب افتاد. ابروهایش بالا پریدند و لبخند دندان‌نمایی زد که برق ردیف دندان‌های سفیدش در آن روشنایی نسبی کاملا نمایان شد.
    پشت گردنش را با انگشت اشاره‌اش خاراند و یک چشمش را کمی تنگ کرد و در همین حین گفت: بابت غذا ممنونم، اما یک مشکلی هست.
    با به زبان آوردن این جمله، به یکباره آثار نگرانی در چهره‌اش پدیدار شد. کجنکاو از این تغییر ناگهانی پرسیدم: مشکل؟ چه مشکلی؟
    سپس با تردید افزودم: می‌تونم کمکتون کنم؟
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    لبخند ملیحی زد که تنها منجر به بالا رفتن اندکی از گوشه‌های لبش شد و گفت: البته... فقط امکانش هست بیای داخل؟
    ابروهایم تا فرق سر که سهل است تا پس گردنم پیشروی کردند. نگاهی معذب به دو طرفم انداختم و آهسته گفتم: کی من؟ آخه می‌دونید من باید برم چون...
    پابرهنه وسط حرفم پرید: خواهش می‌کنم؛ خیلی طول نمی‌کشه. لطفا!
    لب‌هایم را در دهانم فرستادم و مضطرب به چهره معصومش نگاه کردم.
    آخر این چه دردسری بود که نصف‌شبی برای خودم تراشیدم؟ باید می‌گذاشتم از گرسنگی بمیرد.
    اسکای که تردید و سکوتم را دید، ابروهایش را مقداری بالا برد و با مظلومیتی مافوق تصور زبان گشود: اگه نمی‌تونی مشکلی نیست، باشه برای یک وقت...
    نمی‌دانم چرا و چطور، اما ناگهان از دهانم پرید:
    - شما از جلوی در کنار نرفتید چطوری باید میومدم داخل؟
    پشت‌بند این حرف لبخندی به معنای واقعی کلمه مسخره زدم.
    ضربه آرامی به پیشانی‌اش زد و حین کنار کشیدن از جلوی درگاه گفت: واقعا متاسفم! اصلا حواسم نبود.
    هنگامی که فضای درون اتاقک در دامنه دیدم نمایان شد؛ آب دهانم را به آرامی فرو دادم و هزاران لعن و نفرین نثار خودم کردم، آهسته دمپایی‌هایم را درآوردم و با قدم‌هایی شمرده پایم را درون اتاقک گذاشتم.
    فضای کوچک آنجا از گرمای مطبوعی برخوردار بود و با ورود به آن تنم مور_مور شد.
    همان‌طور به آرامی جلو رفتم و بشقاب عدس پلو را روی میز تحریر گذاشتم.
    از گوشه چشم دیدم که اسکای نیز وارد شد و در را پشت سرش بست.
    خیلی ناخودآگاه و طی یک حرکت غیرارادی، از جا پریدم و به سمتش چرخیدم؛ یک چیز عجیب دلم را بدجور متلاطم کرده بود و به آسانی زیر و رویش می‌کرد.
    برای فرار از آن جو متشنج پرسیدم: می‌شه زودتر بگید چه کمکی از من ساخته‌اس؟
    دوباره لبخندی ملیح تحویلم داد و درحالی که از کنارم عبور می‌کرد پاسخ داد: البته. هرچند گفتنش واقعا دشواره، اما مجبورم اون رو با یک نفر در میون بگذارم، چون تنهایی از پسش برنمیام.
    سپس صندلی چوبی میز تحریر را بیرون کشید و پشت به در ورودی و بغـ*ـل دست من قرار داد.
    با دستش به صندلی اشاره کرد و خیلی مودبانه گفت: بشین لطفا!
    من که تا آن لحظه فرصتی برای تعویض لباس‌هایم نیافته بودم، با متانت مانتویم را صاف کردم و روی صندلی نشستم.
     
    بالا