نسرین گویی که از رفتارها و حرفهایش پشیمان شده باشد گفت: خب این یعنی چی؟ بالاخره یک خونهای، زن و بچهای چیزی داره یا نه؟
علی در جواب تنها به تکان دادن سرش به نشانه منفی اکتفا کرد. آه عمیقی کشیدم و گفتم: واقعا متاثر شدم، ولی خب اون باید به یک جا تعلق داشته باشه؛ اینطور نیست؟ خودش گفت که میخواسته برای دوستش پول ببره پس حتما چندتا آشنا داره و از اونجا که گفت موتورش رو فروخته قطعا اینجا زندگی میکنه و ملک و املاک داره.
علی آهی کشید و جواب داد: درسته پول رو برای دوستش میبـرده، ولی متاسفانه دوستش فوت کرده و در واقع اسکای اون پول رو برای مراسم تشیع و تدفین رفیقش میبـرده و از طرفی بنا بر دلایلی که دوست نداشت توضیح بده، مجبور شد خونهاش رو تحویل بده و توی یک هتل بمونه. الآنهم که دزد تمامی مدارک شناسایی و پولهاش رو بـرده...
نچی کردم و گفتم: ای بابا عجب بدبختیه این!
نسرین ابرویی درهم کشید و پرسید: خب حالا چی؟ باید چیکار کنیم؟
علی در پاسخ سوالش در آمد که: یک مدتی بهش جا بدیم تا وقتی که بتونه رد دزدها رو بزنه.
با انگشت شست گوشه ابرویم را خاراندم و گفتم: اما امکانش نیست. حداقل اینجا نه... تو که هر شب نمیتونی بیای خونه ما بمونی. خونه خودتونهم که نمیشه ببریش پس...
شیوا که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود لب گشود: اتاق روی پشت بوم چطوره؟
با این حرف نگاهی معنی دار بین یکدیگر رد و بدل کردیم و لحظهای بعد من، شیوا و نسرین وسط اتاق دوازده متری روی بام ایستاده بودیم.
روی تمامی وسایل را گرد و خاک گرفته بود و درگوشه کنار دیوارها تارهای عنکبوت به چشم میخورد.
نسرین چهرهاش را از روی نارضایتی درهم کشید و گفت: نچنچ اینجا رو ببین! مثل گورستان مومیاییها میمونه.
شیوا آدامس توی دهانش را یک دور باد کرد و گفت: مشکلی نیست سه سوته حله. دست بجنبونید دخترها!
چاره دیگری نبود. سری تکان دادم و گفتم: شروع کنیم. بسم الله.
سپس آستینهایم را بالا زدم و کارتنهای خالی کنار اتاق را بیرون بردم. نسرین و شیوا نیز مشغول شدند و یکی به گردگیری و دیگری به جارو کردن پرداخت. من نیز وسایل اضافی را جابهجا میکردم و به این ترتیب حدود یک ساعت بعد اتاق از تمیزی برق میزد.
شیوا بیرمغ روی تختی که گوشه اتاق قرار داشت نشست و گفت: وای از کت و کول افتادم چقدر گرد و خاک داشت!
لبخندی زدم و گفتم: طبیعیه خب... از تابستون سه سال پیش که اومدیم تا حالا تمیزش نکردیم.
نسرین با رضایت سر تا پای اتاق را نظاره کرد و لب گشود: خیلی خوب شد! فقط مونده پردهها که اونم میندازم تو ماشین. فعلا بیاید فرش رو پهن کنیم.
به کمک یکدیگر فرشی قدیمی، اما سالم را کف اتاق پهن کردیم و سپس یک پتو، یک بالشت و یک بخاری کوچک برقی را به وسایل اندک آنجا افزودیم تا مهمانمان راحت باشد.
علی در جواب تنها به تکان دادن سرش به نشانه منفی اکتفا کرد. آه عمیقی کشیدم و گفتم: واقعا متاثر شدم، ولی خب اون باید به یک جا تعلق داشته باشه؛ اینطور نیست؟ خودش گفت که میخواسته برای دوستش پول ببره پس حتما چندتا آشنا داره و از اونجا که گفت موتورش رو فروخته قطعا اینجا زندگی میکنه و ملک و املاک داره.
علی آهی کشید و جواب داد: درسته پول رو برای دوستش میبـرده، ولی متاسفانه دوستش فوت کرده و در واقع اسکای اون پول رو برای مراسم تشیع و تدفین رفیقش میبـرده و از طرفی بنا بر دلایلی که دوست نداشت توضیح بده، مجبور شد خونهاش رو تحویل بده و توی یک هتل بمونه. الآنهم که دزد تمامی مدارک شناسایی و پولهاش رو بـرده...
نچی کردم و گفتم: ای بابا عجب بدبختیه این!
نسرین ابرویی درهم کشید و پرسید: خب حالا چی؟ باید چیکار کنیم؟
علی در پاسخ سوالش در آمد که: یک مدتی بهش جا بدیم تا وقتی که بتونه رد دزدها رو بزنه.
با انگشت شست گوشه ابرویم را خاراندم و گفتم: اما امکانش نیست. حداقل اینجا نه... تو که هر شب نمیتونی بیای خونه ما بمونی. خونه خودتونهم که نمیشه ببریش پس...
شیوا که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود لب گشود: اتاق روی پشت بوم چطوره؟
با این حرف نگاهی معنی دار بین یکدیگر رد و بدل کردیم و لحظهای بعد من، شیوا و نسرین وسط اتاق دوازده متری روی بام ایستاده بودیم.
روی تمامی وسایل را گرد و خاک گرفته بود و درگوشه کنار دیوارها تارهای عنکبوت به چشم میخورد.
نسرین چهرهاش را از روی نارضایتی درهم کشید و گفت: نچنچ اینجا رو ببین! مثل گورستان مومیاییها میمونه.
شیوا آدامس توی دهانش را یک دور باد کرد و گفت: مشکلی نیست سه سوته حله. دست بجنبونید دخترها!
چاره دیگری نبود. سری تکان دادم و گفتم: شروع کنیم. بسم الله.
سپس آستینهایم را بالا زدم و کارتنهای خالی کنار اتاق را بیرون بردم. نسرین و شیوا نیز مشغول شدند و یکی به گردگیری و دیگری به جارو کردن پرداخت. من نیز وسایل اضافی را جابهجا میکردم و به این ترتیب حدود یک ساعت بعد اتاق از تمیزی برق میزد.
شیوا بیرمغ روی تختی که گوشه اتاق قرار داشت نشست و گفت: وای از کت و کول افتادم چقدر گرد و خاک داشت!
لبخندی زدم و گفتم: طبیعیه خب... از تابستون سه سال پیش که اومدیم تا حالا تمیزش نکردیم.
نسرین با رضایت سر تا پای اتاق را نظاره کرد و لب گشود: خیلی خوب شد! فقط مونده پردهها که اونم میندازم تو ماشین. فعلا بیاید فرش رو پهن کنیم.
به کمک یکدیگر فرشی قدیمی، اما سالم را کف اتاق پهن کردیم و سپس یک پتو، یک بالشت و یک بخاری کوچک برقی را به وسایل اندک آنجا افزودیم تا مهمانمان راحت باشد.