دوستان، خوانندگان و همراهان عزیز!
بسیار ممنون و مفتخرم که تا پایان "گلولهای که در سرم بود مرا کشت" همراهم بودید. امیدوارم از خوندن چرکنویسهای ذهن آشفتهم لـ*ـذت بـرده باشید و تونسته باشم، گوشهای هرچند اندک، از درد و رنج پنهان در زندگیِ دستهای از آسیبدیدگان روحی رو نشون بدم.
چشم انتظارم تا نظرات، انتقادات و پیشنهاداتتون رو در مورد ایده، سیر، کلیت ماجرا، شخصیتها و... بشنوم. هر چیزی که ازش لـ*ـذت بردین یا هرچیزی که آزارتون داده و ازتون میپرسم که: آیا دوست دارید داستانی دیگر رو به قلم این نویسنده بخونید؟
در حال حاضر هم به لحاظ جسمی و هم به لحاظ روحی بسیار خستهم. ایدههایی دارم که توی سرم بالا و پایین میپرن و نمیدونم که چه زمانی شروع به نوشتنشون بکنم. فقط میدونم که نمیتونم دست از نوشتن بکشم. در حال حاضر نمیدونم که برنامه و تصمیمم برای آینده چیه. ممکنه رمان عاشقانه_ اجتماعی "عاشقانههایم را لا به لای موهات جا گذاشتم" رو بازنویسی کنم یا رمان عاشقانه_ جنایی_ مافیایی "پسرخوانده" رو بنویسم یا ممکنه تا مدتها چیزی ننویسم.
با این حال اگر مایل بودین باز هم پای قصهی این نویسندهی خردهپا بنشینید، حتما بهم بگین و اینکه کدوم ژانر و یا عنوان رو ترجیح میدین؟
باز هم مراتب احترام و تشکرم رو بهتون تقدیم میکنم.