رمان سفر بخیر اسکای | صالحه فروزش نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

Last Angel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/17
ارسالی ها
132
امتیاز واکنش
381
امتیاز
226
محل سکونت
یک گوشه از غرب ایران
در همین حین در گشوده شد و اسکای با خوشحالی تقریبا فریاد زد: پیداش کردم.
تکیه‌ام را از دیوار زبر و سیمانی گرفتم و با کنجکاوی پرسیدم: کجاست؟
موبایل را به طرفم گرفت و پاسخ داد: اینجا.
یک چشمم را مقداری ریز کردم و به صورت کشیده‌ای گفتم: آهان. فقط... فکر نمی‌کنی ممکنه از این ساختمون‌ها هر جایی باشه؟
تصویر درون موبایل یک ساختمان قدیمی چند طبقه بود که به نظر می‌رسید با وزش کوچک‌ترین بادی به راحتی فرو خواهد ریخت.
اسکای متعجب موبایل را به طرف خودش برگرداند و سپس ابروهایش را بالا فرستاد و گفت: آم... ببخشید، اینه.
چشم‌های مشکی رنگم را یک دور در حدقه به چرخش واداشتم و مجددا به صفحه موبایل نگاه کردم.
گوشه‌های لبم را به طرف پایین کشیدم و سرم را به نشانه رضایت تکان دادم و گفتم: نه بابا خوشم اومد! خب باید بگم که این دفعه رابط مناسبی رو پیدا کردی، چون خونه‌ش تقریبا نزدیک اینجاست. البته نه خیلی نزدیک، اما جدا از بندر بارسلون خیلی بهتره.
لبخند فراخی زد و گفت: خداروشکر! خب الان می‌تونیم بریم؟
- آره‌، چرا که نه؟
اسکای موبایلم را پس داد و سپس به اتفاق یکدیگر از پله‌ها پایین رفتیم و از خانه خارج شدیم.
احتمال این که نسرین و شیوا را در ایستگاه اتوبوس ببینیم زیاد نبود، اما خب کم‌هم نبود.
بنابراین تصمیم گرفتم با یک تاکسی به خانه رابط محترم برویم.
از آنجایی که رفت و آمد در کوچه متروک اصلا وجود نداشت، از همان کوچه گذر کردیم و بعد از پیمودن چند کوچه دیگر به ابتدای خیابان طویل اصلی رسیدیم و خدا را هزاران مرتبه شکر که خیلی زود یک ماشین گیرمان آمد.
سوار شدیم و طبق اطلاعاتی که از محل سکونت نفوذی داشتیم، به راننده آدرس دادیم و حدود یک ساعت و نیم بعد با احتساب ترافیک نسباتا سنگین، درست هنگامی که هوا حسابی تاریک شده بود به مقصد رسیدیم.
از پنجره بغـ*ـل دستم نگاهی به ساختمان کردم و خطاب به اسکای که روی صندلی جلویی نشسته بود گفتم: این همون ساختمون زهوار در رفته‌اس که!
اسکای سرش را به سمتم چرخاند و ضمن آزاد نمودن خودش از شر کمربند ماشین گفت: آره دیگه.
چشمانم را یک دور ریز و درشت کردم و زیر لبی گفتم: واقعا عالیه!
سپس بی‌درنگ پیاده شدم و اسکای نیز به دنبال من چنین کرد.
به محض پیاده شدن و حساب کردن کرایه، ماشین گازش را گرفت و به سرعت دور شد.
تا زمانی که از نظرم ناپدید شد با چشمانم بدرقه‌اش کردم و پس از آن نگاهی به دو طرف انداختم.
تا شعاع صدمتری از آن ساختمان عجیب و غریب، هیچ سازه دیگری وجود نداشت.
شانه‌ای بالا انداختم و به اسکای که چند قدم جلوتر از من ایستاده بود نگاه کردم.
با آن پالتوی نسباتا بلند سیاه رنگ، قد بلندتر به نظر می‌رسید.
دسته کیفم را در دستانم فشردم و چند قدمی جلوتر رفتم و گفتم: می‌خوای تا فردا همینجوری اینجا بمونی؟
باد ملایمی که می‌وزید موهای تیره رنگش را روی صورت سفیدش می‌ریخت و نوک بینی و گونه‌هایش را مقداری به رنگ قرمز درآورده بود.
نگاهش را که به بالای ساختمان دوخته بود، آهسته پایین آورد و نفس عمیقی کشید.
با چهره‌ای جدی و مصمم شانه‌هایش را بالا_پایین کرد و گفت: خیلی‌خب... بریم.
سپس بدون این که منتظر بماند به سمت ساختمان قدم برداشت.
من نیز دنبالش رفتم تا این که جلوی در ز‌نگ‌زده متوقف شدیم. اسکای دستش را پیش برد و دکمه زنگ را فشرد.
بعد از مدت کوتاهی، صدای دورگه و دیجیتالی مانندی پرسید: چی می‌خواید؟ از آنجایی که آیفون سمت چپ در و کنار من قرار گرفته بود، مقداری عقب رفتم و با کمال میل جایم را به اسکای واگذار کردم.
صادقانه بخواهم بگویم، اصلا حس خوبی نداشتم.
اسکای سرش را نزدیک آیفون برد و گفت: کیو. آر. پونصد و هشت. چهارصد و شصت و دو. زد. ال. ام. بلو.
گیج و منگ نگاهش کردم و تنها به این می‌اندیشیدم که فضایی‌ها همه چیزشان عجق وجق است، همه چیزشان.
ناگهان در جیر_جیر وحشتناکی کرد و کنار رفت.
کیفم را مانند سپری روبه‌رویم قرار دادم و با تعجب و ترس به اسکای نگاه کردم.
خیلی خونسرد ایستاده بود و عین خیالش‌هم نبود. دست‌هایش را در جیب پالتویش فرو برد و گفت: بریم داخل.
از جایم تکان نخوردم و او بعد از این که چند قدمی داخل رفت، سرش را به طرفم چرخاند و گفت: تو نمیای؟
آب دهانم را قورت دادم و ضمن این که سعی می‌کردم به تته پته نیفتم گفتم: خب من... من اینجا راحت‌ترم... آره... شما برو به کارت برس... من منتظر می... می‌مونم.
پشتبند این حرف‌ لبخند دندان‌‌نمایی زدم و اسکای بدون این که تغییری در چهره‌اش ایجاد کند، چند قدم رفته را برگشت، نگاهی به طرفین خیابان خلوت انداخت و پرسید: مطمئنی؟
 
  • پیشنهادات
  • Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    سرم را با اطمینان تکان دادم و گفتم: آره کاملا. همینجا منتظر می‌مونم، شما به کارت برس.
    نیمچه شانه‌ای بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت: باشه هر جور راحتی.
    سپس بدون این که منتظر جواب بماند داخل شد. نفس عمیقی کشیدم و به ابتدا و انتهای خیابان نگاه کردم.
    مورچه‌هم راه نمی‌رفت، چه برسد به پر زدن پرنده.
    در سکوت کوچه غوطه‌ور شدم و به آستری سوراخ پالتویم اندیشیدم و با یک حساب سر انگشتی دریافتم که اگر آن را ندوزم، به زودی جیبم به طور کامل پاره می‌شود.
    در همین حین یک گربه بامزه کوچک از درون سطل زباله‌ای که روبه‌رویم بود بیرون جهید و به من خیره شد.
    قدری عقب‌تر رفتم و گفتم: آخی چه خوشگلی تو! ولی ببین کوچولو از همین کنار آروم برو رد کارت، خب؟ من به شما پشمالوهای بامزه به شدت حساسیت دارم پس لطفا... بی‌خیال می‌گم جلو نیا از اون‌طرف برو. عجب گربه زبون نفهمی هستی‌ ها! پیشته.
    گربه اما گوشش بدهکار نبود و مدام نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
    با یک دستم کیفم را کنار شکمم نگه‌داشته بودم و دست دیگرم را تکان می‌دادم و گربه را به قول معروف پیشت می‌کردم.
    وقتی دیدم اصلا ول کن ماجرا نیست، در یک حرکت بسیار کماندویی‌، وارد خانه شدم و به محض ورودم در به همان صورت که کنار رفته بود، لغزید و کشو مانند در جای سابقش قرار گرفت.
    با بسته شدن در صدای بلندی ایجاد شد که ناخودآگاه از جایم پریدم و نگاه هراس‌انگیزی به دورتادورم انداختم.
    به جز کورسوی نوری که از نقطه‌ای نامشخص در گوشه بالایی سالن، دالان، راهرو یا هر چیز دیگری که می‌شد اسمش را گذاشت، به بیرون می‌تابید و هیچ نقشی در روشنایی ایفا نمی‌کرد؛ چیز دیگری به چشم نمی‌خورد و تاریکی آن مکان را درسته بلعیده بود.
    آب دهانم را فرو فرستادم و صاف ایستادم. تمام صدایم را در حنجره‌ام جمع کردم و ضمن این که سعی می‌کردم فریاد نزنم گفتم: آهای! کسی اینجا نیست؟ آقای اسکای؟ شما کجایی؟ آهــای!
    زمزمه‌ای از پشت سر به گوشم رسید: من اینجام.
    به طوری کاملا غیرارادی دستم را روی دهانم گذاشتم و از جایم پریدم و فورا به پشت سرم نگاه کردم، اما خبری از اسکای نبود.
    مطمئن بودم صدای خودش بود، صددرصد مطمئن بودم، اما...
    در حالی که سعی می‌کردم لرزشی در صدایم نباشد گفتم: آقای کوپر؟ خودتی مگه نه؟ این اصلا شوخی بامزه‌ای نیست.
    - شوخی؟ از چی حرف می‌زنی؟ من که همینجا وایسادم.
    چشمانم را ریز کردم و ابروهایم را درهم کشیدم و پرسیدم: دقیقا کجا ایستادی؟
    - همینجا درست روبه‌روت... اینجوری فایده‌ای نداره صبر کن.
    در همین لحظه نوری آبی رنگ چشمم را زد و باعث شد دستم را جلوی صورتم بگیرم و پلک‌هایم را محکم بر روی یکدیگر بفشارم.
    - اینجا. حالا می‌تونی ببینی؟
    آهسته پلک‌هایم را گشودم اسکای را در همان وضعیتی یافتم که ثابت کرد اهل زمین نیست.
    حقیقتا با وجود این که می‌دانستم کاملا بی‌آزار است، بازهم از آن شکل و شمایلش وحشت داشتم.
    چند قدمی عقب‌گرد کردم و گفتم: آره. دیگه کور که نیستم، می‌بینم.
    لبخند دندان‌نمایی زد و گفت: خوبه، خونه رابط اون بالاست.
    و به دنبال این حرف با انگشت‌اشاره آبی رنگش به نور زرد رنگ اشاره کرد.
    به لطف چراغ‌قوه شدن اسکای، می‌توانستم فضای اطراف را ببینم و همین کافی بود که آه از نهادم بلند شود.
    حدودا پنجاه_شصت پله به صورت مارپیچ وسط سالن بنا شده بود و به واحدی در بالاترین نقطه( همان منبع نور) منتهی می‌شد.
    با ناباوری گفتم: بی‌خیال! ساختمون به این بزرگی فقط یک راه پله؟ اونم برای یک واحد؟ شماها دیگه کی هستین؟!
    اسکای گلویی صاف کرد و گفت: راستش اون یکم عجیبه، بگذریم داره دیر میشه. دنبالم بیا.
    سپس دست در جیب، پیشاپیش من به راه افتاد.
    فاصله‌ ایجاد شده را طی کردم و در حالی که پا بر روی پلکان سنگی می‌گذاشتم پرسیدم: راستی شما چرا بالا نرفتی؟
    سوالم را با سوال پاسخ داد: تو چرا اومدی تو؟ مگه نمی‌خواستی بیرون منتظر بمونی؟
    کله‌ام را کج کردم و گفتم: خب... یک گربه پاپیچم شد و از اونجایی که من به شدت به گربه‌ها حساسیت دارم مجبور شدم بیام تو.
    ابرویی درهم کشید و مانند کسی که جمله‌ای ناآشنا شنیده باشد پرسید: گربه؟ اون دیگه چیه؟
    متعجب گفتم: یعنی نمی‌دونی گربه چیه؟ یک حیوون چهارپای کوچولوعه که معمولا تو خیابون‌ها پرسه می‌زنه. اوه... واقعا نمی‌دونم چطوری باید توضیح بدم...
    سرش را به معنی فهمیدن تکان داد و گفت: گونه‌های گیاهی و جانوری ما جدا با سیاره شما متفاوته. بعدا اگه یک گربه دیدی حتما نشونم بده.
    سری تکان دادم و گفتم: حتما. حالا می‌شه جواب سوالم رو بدی؟
    - به خاطر قوانین. متاسفم بیشتر از این نمی‌تونم توضیح بدم.
    شانه‌ای بالا انداختم و گفتم: بسیار خب.
    هر چه به انتهای پله‌ها نزدیک‌تر می‌شدیم، عرضشان کم‌تر می‌شد و از آنجایی که هیچ نرده‌ای دو طرف پلکان نبود، مجبور شدم پشت سر اسکای قدم بردارم.
    مابقی پله‌ها را در سکوت پیمودیم و درست هنگامی که کاملا به نفس_نفس افتاده بودم، به واحد رسیدیم.
    اسکای دستی در موهایش کشید و پس از این که مرتبشان کرد، چند ضربه به در وارد نمود و سپس خبردار ایستاد.
    من نیز با کنجکاوی و تعجب منتظر ملاقات رابط ماندم.
    لحظه‌ای بعد، درب با جیرجیر وحشتناک و گوش‌خراشی گشوده شد و صدای دیجیتالی مجددا به حرف آمد: بیاید داخل.
    اسکای برگشت و با نگاهش به من فهماند که دنبالش بروم، سپس خودش به آرامی وارد شد.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    کفش‌هایم را در آوردم و پا به آن واحد عجیب و غریب گذاشتم که در ابتدا تنها یک راهروی باریک بود.
    نگاهی به دیواره سیمانی راهرو انداختم و سپس رو به اسکای گفتم: هی! هنوز داری نور می‌دی.
    اسکای که انگار تازه یادش آمده بود، ابروهایش را بالا انداخت و پس کشیدن یک نفس عمیق، درخشندگی‌اش محو شد.
    اینبار صدای انسان‌گونه‌ای ما را خطاب قرار داد: همینجوری اونجا واینستین. بیاید داخل.
    نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کردیم و پابه‌پای هم از راهرو گذشتیم.
    درست آن لحظه بود که یک سالن نسباتا بزرگ و پر از دستگاه‌های کوچک و بزرگ کامپیوتر در دامنه دیدم نمایان گشت.
    نمی‌دانستم چرا؟ اما هوای درون خانه از آن بیرون سردتر بود و نکته جالب و تعجب‌آور آن، مرد بسیار قدبلندی که به نظر می‌رسید دومتر را به راحتی داشته باشد بود که با تیشرتی آستین کوتاه برتن، وسط سالن ایستاده بود و با لبخند دوستانه‌ای که برلب داشت به ما خوش‌آمد گفت: خیلی خوش اومدید! راستش رو بخواید فکر نمی‌کردم دیدن دوتا هموطن اون‌هم توی این روزهای چرت بتونه من رو تا این حد خوشحال کنه.
    گلویی صاف کردم و با انگشتم عدد یک را نشان دادم و گفتم: یک هموطن. درواقع من اهل زمینم.
    چشمان مرد از شدت تعجب گرد شدند و نفس در سـ*ـینه‌اش برید و با خشم به اسکای نگاه کرد و منفجر شد:
    - تو به چه حقی یک زمینی رو به اینجا اوردی؟ اونم از نوع دخترش؟
    اسکای ضمن تکان دادن دستانش به حالتی مسالمت‌آمیز گفت: آروم باش، باشه؟ اون قابل اعتماده.
    مرد در حالی که با انگشت‌اشاره‌اش با حرص و شدت من را نشان می‌داد گفت: هیچ دختری قابل اعتماد نیست. اون‌ها نمی‌تونن یک راز رو پیش خودشون نگه‌دارن و هرچیزی که بهشون بگی رو درجا به دوستاشون می‌گن و توی بی‌عقل یکی از اون‌ها رو با خودت برداشتی و به اینجا اوردی. اون‌هم جایی که به شدت حساسه و...
    اسکای با صدای نسباتا بلندی حرف مرد را قطع کرد: اون جونم رو نجات داد.
    مرد نگاه تمسخرآمیزی به اسکای انداخت و با پوزخند گفت: هه... واقعا؟
    سپس فریاد کشید: شرط می‌بندم این دخترهٔ لاغر مردنی از پس خودش‌هم برنمیاد چه برسه به این که جون تو رو نجات بده.
    با صدای بلندی گفتم: هی جناب من هنوز اینجام ها! در ضمن محض اطلاعتون باید بگم که هیچ‌کدوم از دوستام از راز شماها و وجود سیاره‌تون خبر ندارن آقای محترم!
    از قصد آقای محترم را با حرص ادا کردم تا حساب کار دستش بیاید.
    اسکای با انگشت شست و سبابه‌اش استخوان بالای بینی‌اش را فشرد و بعد از اندکی مکث گفت: حق با اونه. به غیر از خودش، هیچکس هویت اصلی من رو نمی‌دونه.
    مرد ضمن این که از شدت خشم نفس_نفس می‌زد، دستی در موهای پرپشت روشنش کشید و با چشمانی که از آن‌ها آتش می‌بارید رو به من کرد و گفت: امیدوارم که راستش رو گفته باشی، چون در غیر این صورتش تقاصش رو به بدترین شکل ممکن پس می‌دی.
    همانظور که دسته کیفم را میان دستانم می‌فشردم، سرم را با غرور و اطمینان تکان دادم و گفتم: البته.
    چشم غره‌ای نثارم کرد و نگاهش را به اسکای واگذار نمود و پرسید: حالا برای چی اومدی؟
    اسکای قدمی پیش گذاشت و فرستنده‌اش را از جیبش خارج کرد و ضمن این که آن را به مرد عصبی نشان می‌داد گفت: وقتی سقوط کردم فرستنده‌ام شکست. تو می‌تونی درستش کنی ادوین، مگه نه؟
    مرد که دیگر می‌دانستم ادوین نام دارد، با نگاهی موشکافانه فرستنده را بررسی کرد و متفکرانه گفت: کلا نابود شده، ولی خوشبختانه تجهیزات کامل برای تعمیرش رو دارم. مشکلی نیست نهایتا تا سه هفته دیگه آماده‌اس.
    متحیر گفتم: سه هفته؟ این خیلی زیاده!
    ادوین یک‌تای ابروی کمانی بور رنگش را بالا فرستاد و با حالت حرص درآوری گفت: چی‌شد خانم کوچولو؟ نمی‌تونی دهنت رو بسته نگه‌داری؟
    سـ*ـینه‌ای سپر کردم و گفتم: نخیر... اصلا به من ربطی نداره. وظیفه من این بود که این آقا رو...
    به اسکای اشاره کردم و ادامه دادم: به رابط که شما باشی برسونم. از اینجا به بعد ما رو بخیر و شما رو به سلامت.
    سپس روی پاشنه‌ پایم چرخیدم و پشتم را به ادوین کردم.
    رو به اسکای که سمت چپم ایستاده بود، سری تکان دادم و گفتم: آشنایی با شما جالب‌ترین اتفاق عمرم بود آقای کوپر! در راه رسیدن به ال‌ام چهارصد و شصت و دو موفق باشید.
    بعد با طمانینه به سمت در خروجی قدم برداشتم که با حرف ادوین در جایم خشک شدم.
    - جیسون نمی‌تونه اینجا بمونه. قوانین ال‌ام این اجازه رو نمی‌ده که مدت اقامتش رو پیش رابطش بگذرونه، در نیتجه تا تعمیر فرستنده مهمون شماست.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    با شتاب برگشتم و تقریبا فریاد زدم: چی؟ ولی... ولی این... این درست نیست. پس این کامپیوترها و این دم و دستگاه‌ها با اون صداهای ریز روی مخشون چی‌کارن اینجا؟ چه نیازی به فرستنده‌ا‌س آخه؟ با یکی از همین‌ها یک پیغام مخابره کنید خب.
    ادوین حق به جانب، دست به سـ*ـینه ایستاد و گفت: نکشیمون پروفسور! سیستم‌های خارج از مدار زمین انقدر پیش‌پا افتاده‌ان که از یک پیغام رمزگذاری‌شده به این پیشرفتگی پشتیبانی نمی‌کنن و نمی‌تونن انتقالش بدن. خوشبختانه یا متاسفانه در حال حاضر تنها چیزی که در دست داریم‌هم همین فرستنده داغون توی دست جیسونه.
    با انگشت شستش به کامپیوتر‌های پشت سرش اشاره کرد و افزود: من با این‌ها پیغام‌های عادی رو مخابره می‌کنم. ملتفت شدید بانو؟
    حقیقتا در آن زمان کارد که سهل است، گیوتین‌هم به گردنم اصابت می‌کرد خونم درنمیامد.
    نگاهی ناامیدانه و مظلوم به اسکای انداختم و او نیز در جواب شانه‌هایش را به نشانه ناچاری بالا انداخت.
    می‌دانستم که نسرین به زودی او را از خانه بیرون می‌اندازد و آن‌وقت است که شرمنده‌اش می‌شوم.
    با کشیده شدن پای رابط به این ماجرا حداقل خیالم راحت بود که از این به بعد نزد هموطنش می‌ماند، اما این قوانین مسخره...
    صدای بم و گیرای ادوین در آن فضای سرد که بی‌شباهت به سردخانه نبود، طنین انداخت و توجه ما را به سوی خودش کشید: بیاید اینجا.
    چند قدمی به جلو برداشتیم و در فاصله نزدیکی از رابط اخمو ایستادیم. ادوین با حرص گفت: مگه پادگانه که انقدر رسمی و هماهنگ کار می‌کنید؟
    جوابی ندادیم و خودش با بی‌حوصلگی دستش را تکان داد و افزود: ولش کن اصلا‌، بی‌خیالش!
    سپس پشتش را به ما کرد و از درون کشوی میز مشکی کامپیوترش، دستمال سفید رنگی که به نظر می‌رسید از خودش نور می‌دهد را خارج کرد و روی یکی از دستانش پهن کرد.
    همان دست را به طرف اسکای گرفت و فرمان‌ داد: فرستنده رو بذار روی این.
    اسکای بدون چون و چرا چنین کرد.
    به جرات می‌توانم بگویم که دست ادوین از دو دست من و یا شایدهم بیشتر پهن‌تر و بزرگ‌تر بود و فرستنده در کف دستش اصلا به چشم نمی‌آمد.
    با دیدن این صحنه تنها یک جمله از ذهنم گذشت و آن این بود: این از اسکای‌هم گودزیلاتره!
    ادوین فرستنده را در شیشه‌ای آکواریوم مانند که بر روی میز کنار میز کامپیوترش بود قرار داد. چند قدمی عقب‌گرد کرد و مابین من و اسکای قرار گرفت و گفت: آکِل! می‌تونی کارت رو شروع کنی.
    به محض این که جمله‌اش را تمام کرد، در جعبه بسته شد و نوری بنفش رنگ تمام آن را در برگرفت و به ثانیه نکشیده ناپدید شد.
    با خاموش شدن نور، جعبه سوت وحشتناکی کشید و من برای این که از شدت آن صدای وحشتناک کر نشوم، دستانم را با تمام قوا بر روی گوش‌هایم فشردم و به همراه فریاد کوتاهی که از درد گوش‌هایم حکایت داشت، چشم‌هایم را بستم.
    یک لحظه بعد، هنگامی که صدا قطع شد، دستانم را آهسته برداشتم و به آن دو نگاه کردم که با تعجب به من می‌نگریستند.
    با حیرت پرسیدم: اون دیگه چی بود؟ چرا اینجوری نگاهم می‌کنید؟
    اسکای پاسخی داد که نشنیدم. چهره‌ام را درهم کشیدم و مجددا پرسیدم: چی می‌گی؟ می‌شه دوباره تکرار کنی؟
    ادوین نگاه عاقل‌اندرسفیه‌ای روانه‌ام کرد و رو به اسکای حرف‌هایی زد که جز تکان خوردن لب‌هایش چیز دیگری عایدم نشد.
    اسکای‌هم جواب او را به همان صورت و چهره‌ای تقریبا مشوش داد‌.
    ادوین در جواب آن همه تشویش اسکای، با اطمینان سرش را به حرکت درآورد؛ به سمت قفسه‌ بزرگی که پشت سر من قرار داشت رفت و کتاب‌های کهنه و قطور درون آن را از نظر گذراند.
    یک‌تای ابرویم را بالا انداختم و با گیجی رو به اسکای کردم و گفتم: چرا اینجوری می‌کنید شماها؟
    اسکای درجواب با شرمندگی یکی از همان لبخندهای منحصر به فردش را تحویلم داد و هیچی نگفت.
    به محض این که دهان باز کردم تا چیزی بگویم، جسمی بر وسط سرم کوبیده شد و آخم درآمد.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    کف دستم را روی سرم گذاشتم و ضمن ماساژ دادن محل ضربه، با چهره‌ای درهم رفته رو به ادوین که از پشت سرم پیشروی کرد و روبه‌رویم قرار گرفت کردم و با عصبانیت گفتم: آخه مگه مر...
    حرفم را در نیمه راه خوردم و جمع و جورش کردم.
    - چرا این کار رو کردی؟
    با خیال راحت دست به سـ*ـینه به میز پشت سرش تکیه داد و گفت: اون صدایی که از فرستنده خارج شد به منزله اینه که هنوز اجزای مهمش سالمه و میشه بهش امیدوار بود، اما از قرار معلوم گوش شما زمینی‌ها با این صدا سازگار نیست و برای همین دچار ناشنوایی شدی. بنابراین من مجبور شدم با این...
    جسم فلزی کوچکی که بیشتر شبیه یک آبنبات‌چوبی بود را نشانم داد و افزود: بزنم توی سرت تا شنواییت برگرده. در غیر این صورت تا آخر عمرت کر می‌شدی، پس برو خدا رو شکر کن که یکی از این‌ها تو دست و بالم بود.
    از میان دندان‌های قفل شده‌ام غریدم: ولی مجبور نبودی انقدر محکم بزنی.
    خیلی حق به جانب پاسخ داد: معلومه که بودم. فایده‌اش به همین محکم زدنشه، مگرنه اثر نمی‌کنه.
    چشم غره وحشتناکی روانه‌اش کردم و اسکای دهان گشود: خب... حالا که همه چیز سرجاشه و خداروشکر مشکلی نیست، بهتره ما بریم.
    ادوین سری تکان داد، نفس عمیقی کشید و گفت: باشه، فقط این رو بگیر.
    سپس کارتی مانند کارت‌های بانکی را از جیبش درآورد و به طرف اسکای گرفت.
    - یک مقدار پوله برای دوران اقامتت توی زمین... از طرف دولت اوریکسِله، مطمئنا به دردت می‌خوره. در ضمن سه روز دیگه برای تایید رمزها برگرد، درست همین موقع.
    اسکای با جدیت گفت: ازت ممنونم ادوین، حتما همین‌کار رو می‌کنم.
    سپس رو به من کرد و ادامه داد: بریم.
    من‌هم از خدا خواسته، پیش از او به سمت در خروجی گام برداشتم تا هر چه زودتر از شر آن جهنم سرد خلاصی یابم.
    هنگامی که می‌خواستم از اولین پله پایین بروم، ادوین من را خطاب قرار داد و گفت: بابت اون ضربه معذرت می‌خوام. شاید یکم زیادی محکم زدم، ولی لازم بود.
    برگشتم و با یک چشم تنگ شده، مشکوک نگاهش کردم و در حالی که خیلی از حرفی که می‌خواستم بزنم مطمئن نبودم گفتم: مشکلی نیست، مهم اینه که نیتتون خیر بوده.
    و در کمال تعجب دیدم که او برای اولین بار در طول ملاقاتمان لبخند زد.
    وقتی از خانه رابط با آن فضای عجیب و غریب خارج شدیم، ساعت هشت و ربع شب بود و من علاوه بر دردی که بر اثر آن ضربه داشتم، گرسنه‌هم بودم.
    به سمت ابتدای آن کوچه خلوت و نسباتا تاریک قدم بر داشتیم تا با کرایه کردن ماشینی به خانه بازگردیم.
    در همین حین اسکای دستانش را پشت گردنش قفل کرد و مردد گفت: می‌گم...
    نگاهش کردم و او معذب‌تر از قبل ادامه داد: توی شهر شما باید جاهای جالب و دیدنی زیادی وجود داشته باشه. اینطور نیست؟
    سری تکان دادم و گفتم: تقریبا درسته، اما به نظر من همه‌شون مزخرف و حوصله‌سربرن. البته به جز دریاچه.
    با اشتیاق پرسید: شما یک دریاچه دارید؟ اونم درست توی شهر؟
    نیشخندی زدم و پاسخ دادم: آره ولی دریاچه طبیعی نیست. با این حال به نظرم جای قشنگیه!
    سرش را پایین انداخت و متفکرانه گفت: آهان که اینطور.
    یک‌دفعه فکری به ذهنم رسید و فورا آن را بازگو کردم: اگر دوست داشته باشی می‌تونیم بریم و اونجا رو ببینیم. من هنوز چند ساعتی وقت دارم، از اون گذشته خیلی ضایع می‌شه اگه بدون سیاحت کردن قشنگی‌های اینجا برگردی!
    با شوق و اشتیاق گفت: جدی می‌تونی؟ اوه واقعا متشکرم!
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    لبخندی زدم و مدتی بعد، در حال قدم زدن در حاشیه دریاچه بودیم.
    اسکای با ذوقی نسباتا کودکانه که سعی می‌کرد پنهانش کند، تک_تک پدیده‌های آنجا را از نظر می‌گذراند.
    کودکان قد و نیم‌قد و خانواده‌ها، قایق‌های پدالی، فروشندگان لبو و باقلا و سایر عوامل موجود برایش جذابیت خاصی داشت.
    با این که مدت زیادی از آشناییمان نمی‌گذشت، یک ویژگی بارز او را به خوبی دریافتم و آن، دلپاکی بیش از اندازه‌ای بود که به طور عجیبی در حرکاتش موج می‌زد.
    ساده و دور از آلایش به نظر می‌رسید و شاید به همین دلیل در مجاورت با او احساس خطر نمی‌کردم.
    باد ملایمی که می‌وزید، صورتم را بی‌حس کرده بود و چشمانم را می‌سوزاند.
    اسکای با دستش یک گوشه پرت در کنار خیابان آن طرف دریاچه را نشانم داد و گفت: اون چیه؟
    رد انگشتش را گرفتم و گفتم: رستوران فست‌فود. چطور؟
    شانه‌هایش را بالا و پایین کرد و با شوخ‌طبعی پرسید: می‌گم... تو گشنه‌ات نیست؟
    گونه‌ام را خاراندم و جواب دادم: البته که هست.
    - پس بریم غذا بخوریم؟
    سری کج کردم و گفتم: بریم.
    به سمت رستوران قدم برداشتیم و در طی راه تصمیم گرفتیم غذایمان را کنار دریاچه صرف کنیم.
    رستوران نسباتا شلوغ بود، اما از شانس خوب ما قسمت ثبت سفارش خالی بود و ماهم درجا روبه‌روی صندوق قرار گرفتیم و به تابلوی منو دیجتالی‌ای که بالای صندوق آویزان شده بود نگاه کردیم.
    اسکای بی‌چاره هر چه بیشتر به تابلو نگاه می‌کرد، کم‌تر به نتیجه می‌رسید؛ از هیچ غذایی سر در نمیاورد و نمی‌دانست مزه‌شان را می‌پسندد یا خیر.
    از همین جهت، پیشنهاد سوسیس‌بندری را دادم که در نظر خودم بهترین ساندویج در تمام دنیاست.
    پیشنهادم پذیرفته شد و برای کامل شدن بساطمان، یک پرس سیب‌زمینی سرخ‌کرده به همراه نوشابه را نیز به سفارشاتمان افزودیم.
    هنگام حساب کردن‌هم اسکای هزینه‌ها را گردن گرفت و با منطق این که پولش مفت است، غذاها را حساب کرد.
    طولی نکشید که روبه‌روی دریاچه، بر روی چمن‌های لطیف نشستیم و مشغول خوردن شام‌مان شدیم.
    آن لحظه را فرصت مناسبی برای پرسیدن سوال‌هایم یافتم و به همین دلیل گفتم: می‌تونم یک سوال بپرسم؟
    بدون این که نگاهش را از آب‌های‌ قیرگون دریاچه که انعکاس نور پرتوافکن‌ها بر رویش افتاده بود، بگیرد گفت: اوهوم.
    لقمه درون دهانم را با جرعه‌ای نوشابه فرو فرستادم و پرسیدم: چطوری انقدر تمیز و بدون اشتباه به زبون ما صحبت می‌کنی؟
    همچنان خیره به دریاچه جواب داد: تو سیاره ما برخلاف شما، فقط پنج زبان وجود داره که با پنج‌تا از زبان‌های شما مشترکن و هنوز هیچکس دلیلش رو نمی‌دونه. خب یکی از شروط استخدام تو اداره پلیس اوریکسل‌هم مسلط بودن به حداقل دو زبانه و منم برای این که امتیاز بیشتری کسب کنم همه رو یاد گرفتم.
    - اوریکسل اسم کشوریه که توش زندگی می‌کنی؟
    در جواب به تکان دادن سرش اکتفا کرد و من مجددا پرسیدم: دین چطور؟ شما به طریقه مسیحی‌ها به من قول دادی، پس یعنی دینتون‌هم با دین‌هایی که تو سیاره ما وجود داره مشترکه. درسته؟
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    نگاهی گذرا به چهره‌ام انداخت و دوباره به دریاچه خیره شد. نفس عمیقی کشید و پاسخ داد: سیاره‌ها فرق دارن، خدا که یکیه! همونطور که خدا برای شما هدایت و دین رو فرستاده، همین لطف رو در حق ماهم کرده. فقط اسم‌هاشون با مذاهب شما متفاوته و دینی که من در حال حاضر پیرو اون هستم‌، با دینی که شما بهش می‌گید مسیحیت فرق می‌کنه وَ اون اینه که دین من دچار تحریف نشده.
    سری به معنی فهمیدن تکان دادم و گفتم: که اینطور... راستی شماها همه‌تون انقدر قد بلندید؟
    لبخند دندان‌نمایی زد و گفت: آره. گفتم که یک سری تفاوت‌های ژنتیکی با زمینی‌ها داریم.
    این را گفت و آخرین گاز را به ساندویچش زد.
    لبخند فراخی برلب آوردم و خیره به آسمان بی‌ستاره گفتم: درسته. یک سوال دیگه... چرا اون رابط، آقای ادوین رو می‌گم، خونه‌اش انقدر سرد بود و خودش با آستین‌کوتاه می‌گشت؟ سردش نمی‌شه؟
    اسکای دستانش را از پشت تکیه‌گاه بدنش کرد و مانند خودم خیره به آسمان گفت: اون اهل اِلفاندِراست. اِلفاندِرا شمال سیاره ال‌امه و به شدت سرده، به طوری که فقط نژاد فاندر می‌تونن تو اون منطقه زندگی کنن. ادوین‌هم از همون نژاده و به احتمال قوی زمستون‌های اینجا براش یک مقدار گرمه، چون تابستون‌های اِلفاندِرا با زمستون اینجا برابری می‌کنه.
    ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: وَه چه وحشتناک!
    اسکای خندید و اینبار او از من سوال کرد: اون آقا چی می‌فروشه؟
    به گاری حاوی لبوهای سرخ و باقلاهای قهوه‌ای که بخارشان در آن هوای سرد کاملا دیده می‌شد و مرد میانسالی آن را به حرکت در می‌آورد نگاه کردم و گفتم: لبو و باقالی. خوشمزه‌ان! می‌خوای بخوری؟
    سری کج کرد و گفت: بدم نمیاد امتحان کنم.
    از جایم برخواستم و ضمن تکاندن پالتویم گفتم: خوبه، پس بریم.
    به تبعیت از من بلند شد و پس از انداختن زباله‌های شام‌مان در سطل زباله به طرف مرد رفتیم.
    اینبار شانس نیاوردیم و تمام چنگال‌های مرد فروشنده تمام شده بود و ناچارا لبوها را به همان صورت خریدیم.
    روی نیمکتی مشرف به دریاچه نشستیم و مشغول خوردن باقلاهای داغ شدیم و پس از آن به سراغ لبوها رفتیم.
    قیافه‌مان هنگام خوردن آن‌ها حسابی تماشایی شده بود. از آنجایی که لبوها نسباتا بزرگ و بودند و صد البته داغ، خوردشان بدون هیچ وسیله‌ای آدم را دق‌مرگ می‌کرد.
    نوک انگشتانم می‌سوختند و دور دهان اسکای تماما قرمز شده بود. هر وقت قیافه یکدیگر و تلاشمان برای تمیز خوردن را می‌دیدیم، از خنده منفجر می‌شدیم.
    این نخستین باری بود که قهقه زدن اسکای را دیدم، چون از ابتدای دیدارمان تتها لبخند ملیح می‌زد و در بهترین شرایط دندان‌نما، اما قهقه؟ نه.
    خلاصه لبوها را با هر کثافت‌کاری که بود بلعیدیم و پس از شستن دست و صورتمان در سرویس‌های بهداشتی، به خانه رفتیم.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    وقتی از سرازیری کوچه متروک گذر می‌کردیم، گفتم: راستی یک سوال دیگه! شما برای اولین بار از کجا فهمیدین که توی زمین آدم‌های دیگه‌ای‌هم زندگی می‌کنن؟
    همانطور که دست در جیب به آرامی راه می‌رفت پاسخ داد: حدود شش‌صد سال پیش‌، ساکنین ال‌ام تونستن فضاپیماهای دوربرد رو بسازن و با اون‌ها به مکان‌های دورتری سفر کنن. توی یکی از این سفرها، شکل ظاهری زمین اون‌ها رو جذب می‌کنه و فرود میان... اولش براشون دیدن آدم‌هایی درست مثل خودشون اون‌هم توی یک سیاره دیگه تعجب‌آور بوده. ال‌امی‌ها که عقب‌موندگی زمینی‌ها رو از نظر تکنولوژی می‌بینن، تصمیم می‌گیرن بهشون کمک کنن، اما با صحنه‌های دردناکی مواجه می‌شن که اصلا توقعش رو نداشتن. فکرش رو بکن! سفید پوست‌ها، سیاه پوست‌های بی‌گـ ـناه رو فقط به خاطر رنگ پوستشون به اسارت می‌گرفتن و ازشون کار می‌کشیدن، حتی بعضی از خود سفید پوست‌هاهم زندگی اسفناکی داشتن و پادویی افراد ثروتمند رو می‌کردن. باهاشون مثل حیوون‌ها رفتار می‌شد و حق هیچ گونه اعتراضی رو نداشتن.
    به اینجا که رسید، گلویی صاف کرد و پس از مکث کوتاهی گفت: اینجا بود که کاشفان زمین ترجیح دادن هیچ حرفی از ال‌ام نزنن، چون بر این باور بودن که وقتی زمینی‌ها به خودشون رحم نمی‌کنن، چه تضمینی هست که وقتی به قدرت تکنولوژیک رسیدن به فکر تصرف ال‌ام نیفتن و به نابودی نکشوننش؟ دقیقا به همین دلیل ازت خواستم این راز بین خودمون بمونه.
    در سکوت به حرف‌‌هایش اندیشیدم. حق با او بود. مسلما اگر من نیز آن صحنه‌های دلخراش، وحشتناک و حیوان‌صفتانه را می‌دیدم هرگز از وجود سیاره‌ام چیزی نمی‌گفتم.
    پس از مدتی با تاسف لب گشودم: واقعا وجود همچین آدم‌هایی باعث شرمساریه. با این که چند صد سال از اون روزها می‌گذره، اما هنوز امثال این آدم‌ها برای خودشون راست راست می‌چرخن و عین خیالشون‌هم نیست.
    بعد برای عوض کردن آن بحث آزار دهنده پرسیدم: این همه اطلاعات در مورد زمین رو از کجا آوردی؟
    بعد در حالی که دست‌هایم را تکان می‌دادم افزودم: چطور بگم؟ مثل این که ما تو سیاره‌مون چندتا زبون مختلف داریم و از این جور چیزها دیگه...
    اسکای با یکی از همان لبخندهای منحصر به فردش جواب داد: همونطور که قبلا گفتم من یک پلیس بین‌ سیاره‌ای هستم و خب طبیعتا باید راجع به سیارات مختلف اطلاعات داشته باشم. از اون گذشته دو_سه باری به مریخ رفتم و اونجا با چند نفر از اهالی زمین ملاقات کردم که حقیقتا آدم‌های رو مخی بودن!
    خنده کوتاهی کردم و گفتم: امان از دست این بچه میلیاردرها! خب دیگه رسیدیم.
    روبه‌روی در ایستادیم و من با حالتی معذب گفتم: بهتره که باهم نریم داخل، چون اگه دوست‌هام ما رو باهم دیگه ببینن شک می‌کنن. اگر اشکالی نداره من اول می‌رم و شما حدود پنج دقیقه بعد از من بیا تو.
    یکی از شانه‌هایش را با بی‌خیالی بالا انداخت و گفت: باشه مشکلی نیست.
    لبخندی زدم و ضمن چرخاندن کلید در قفل در، تشکری کردم و یک راست وارد پذیرایی شدم.
    نسرین و شیوا در آشپزخانه نشسته بودند و تنها صدایشان شنیده می‌شد. در را بستم و حین درآوردن شالم با صدای بلندی گفتم: سلام من اومدم!
    صدای شیوا را شنیدم که با فریاد جواب داد: سلام! بیا شام بخور.
    پالتویم را روی چوب‌رختیِ کنار در آویزان کردم و به سمت اپن رفتم، روی آن خم شدم و خطاب به آن دو گفتم: بخورید نوش جونتون! من شام خوردم.
    نسرین دستی به موهای پسرانه شکلاتی رنگش کشید و گفت: امشب زود اومدی. نکنه اخراجت کردن؟
    خندیدم و گفتم: نه بابا. بده زود اومدم؟
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    در همین لحظه صدای آیفون بلند شد. صاف ایستادم و زیرلبی گفتم: فکر کنم بهش گفتم پنج دقیقه.
    به طرف آیفون رفتم و فرمالیته پرسیدم: کیه؟
    صدای علی تعجبم را بر انگیخت: منم باز کن.
    ضمن این که دکمه باز کردن در را می‌فشردم گفتم: بیا تو.
    نسرین به پذیرایی آمد و پرسید: کی بود؟
    در حالی که شالم را سرم می‌کردم، جواب دادم: علیه. قرار بود امشب بیاد؟
    صدای شیوا از آشپزخانه بلند شد: خاک به سرم الان باید بگی؟
    سپس دوان_دوان به اتاق رفت.
    نسرین نگاهش را به من داد و گفت: نمی‌دونم چیزی نگفت.
    علی پشت در رسید و من در را برایش باز کردم و گفتم: سلام خوش اومدی!
    در حالی که کفش‌هایش را می‌کند و وارد می‌شد، جوابم را داد و پرسید: اسکای رو همین الان دم در دیدم. شما نمی‌‌دونید کجا رفته بود؟
    نسرین دست‌هایش را به کمرش زد و پاسخ داد: علم غیب می‌پرسی؟ از کجا باید بدونیم؟ من و شیوا وقتی عصر برگشتیم فهمیدیم تو اتاقش نیست.
    منم صلاح دیدم خودم را بزنم به کوچه علی چپ. بنابراین پرسیدم: مگه رفته بود بیرون؟
    نسرین در حالی که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: آره. اسیر که نیست لابد واسه خودش رفته بگرده.
    سپس خطاب به علی ادامه داد: بشین تا برات چایی بیارم.
    علی به طرف بخاری رفت و چهار زانو روی زمین نشست. بعد از مکثی نسباتا طولانی لب از لب باز کرد: آخه اون که هیچ جا رو بلد نیست. چه جوری رفته بگرده؟
    نگاه متعجبی به او انداختم و پرسیدم: چرا بلد نیست؟ مگه خودت نگفتی یک مدتی رو اینجا گذرونده؟
    در همین حین، شیوا با لباس مناسب از اتاق خارج شد و پاسخ علی را داد: حتی اگه هیچ جا رو هم بلد نباشه، گوگل‌مپز کمکش می‌کنه. الان عصر، عصر اینترنته بابا. سلام علیکم!
    علی سری تکان داد و گفت: سلام! مشکل اینجاست که موبایل‌هم نداره.
    کم_کم داشتم دل‌شوره می‌گرفتم. علی ول کن قضیه نبود و همین من را می‌ترساند و به این فکر می‌رساند که نکند از قضیه بویی ببرد.
    نیمچه شانه‌ای بالا انداختم و در حالی که سعی می‌کردم خونسرد جلوه کنم گفتم: خب لابد از مردم پرسیده. این همه آدم توی خیابون هست. ول کن آقا علی تو هم نکیر و منکر می‌پرسی‌ ها!
    علی که به نظر میامد قانع شده باشد، کله‌ای کج کرد و هیچ نگفت.
    نسرین با سینی چای و شکلات از آشپزخانه خارج شد و گفت: بشینید چایی‌تون رو بخورید و انقدر تو کار خلق خدا تجسس نکنید. به ما چه آخه؟ بذارید هر جا که می‌خواد بره، بره.
    شیوا کنار نسرین و روبه‌‌روی علی نشست و در تصدیق حرف نسرین درآمد که: والا به خدا.
    من نیز کنار شیوا جا گرفتم و یکی از استکان‌ها را برداشتم. استکان، گرمای دل‌انگیزی را از طریق انگشتانم به وجودم تزریق می‌کرد، اما زورش به آشوب درون دلم نمی‌چربید.
    آنطور که به نظر می‌رسید، علی ته و توی قضیه را در خواهد آورد و آن‌ وقت است که به من می‌رسد و در نتیجه آبرویم می‌رود.
    هرچند رفت و آمدهای اسکای به هیچ وجه به علی مربوط نمی‌شد، اما ترس من به این خاطر بود که خودم نیز یک طرف این ماجرا بودم.
    متاسفانه علی یک ایراد بسیار بزرگ داشت و آن زود قضاوت کردنش بود؛ به طوری که اگر احیانا مرا با اسکای می‌دید، دیگر نمی‌شد برایش توضیح داد و به علت غیرتی بودن بیش از اندازه‌اش خون به پا می‌کرد.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    سه روز از روز ملاقاتمان با رابط گذشت و زمان دیدار مجددمان فرا رسید.
    دیدن دوباره ادوین بسیار سخت‌تر از دفعه پیش بود، چون از شانس زیبای من، وعده دیدارمان در روز جمعه افتاده بود و این یعنی باید یک بهانه مشتی جور می‌کردم تا نسرین و شیوا را بپیچانم.
    وقتی که به قول شیوا لطف کردم و به جای او برای اسکای صبحانه بردم، از اسکای پرسیدم که آیا حضور من ضروری است و لازم است که همراهش بروم؟
    و او در جواب در آمد که با وجود بلد بودن آدرس، نمی‌داند چگونه به آنجا برود و از طرفی اگر یک زمینی همراهش باشد خیالش راحت‌تر است.
    بعد از این که صبحانه را به اسکای تحویل دادم، با ذهنی مشغول، یک دوش ده دقیقه‌ای گرفتم و پس از به جا آوردن نماز ظهر، درست هنگامی که در حال گفتن تسبیحات حضرت زهرا( س) بودم فکر بکری به ذهنم خطور کرد.
    برای اجرای نقشه‌ام تا عصر صبر کردم و انتظار کشنده‌ای را متحمل شدم.
    در زمان مقرر، لباس‌هایم را پوشیدم و در آیینه به چهره رنگ پریده‌ام نگاهی انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
    زیر لبی گفتم: امیدوارم خودت رو لو ندی، چون بدترین و بی‌عرضه‌ترین دروغگوی جهانی!
    بعد دستم را برای تصویر درون آیینه به معنی( خاک بر سرت) تکان دادم و از اتاق خارج شدم.
    شیوا و نسرین روی زمین دراز کشیده بودند و یک سریال رمانتیک آمریکایی را تماشا می‌کردند. از همان سریال‌هایی که با جملات صد من یک غازشان حال آدم را به‌هم می‌زنند.
    نسرین نگاهی گذرا به سرتاپایم انداخت و ضمن خیره شدن به تلویزیون پرسید: کجا به سلامتی؟
    تا آمدم جوابی بدهم شیوا که صدای تخمه شکستنش تمام سالن را برداشته بود گفت: دو دقیقه حرف نزنید ببینم ورجینا داره چی‌کار می‌کنه.
    سپس صدای تلوزیون را چند درجه‌ای بیشتر کرد.
    به نظرم احمقانه‌ترین کار ممکن این است که برای فهمیدن سریالی که زیرنویس دارد صدای تلوزیون را زیاد کرد. جدا که بی‌معناست.
    چند لحظه‌ای سکوت اختیار کردم و با اکراه به صفحه تلوزیون چشم دوختم.
    آن دختر که از قرار معلوم ورجینا نام داشت، سیلی جانانه‌ای در گوش دختر بدبخت دیگری خواباند و با غرور تمام صحنه را ترک کرد و از این قبیل مزخرفات.
    نفسم را با حرص بیرون فرستادم و گفتم: من رفتم خداحافظ.
    شیوا موهای بلوند فرش را که تا روی کمرش می‌رسیدند، با کلیپسی بالای سرش جمع کرد و گفت: نگفتی کجا می‌ری؟
    - می‌رم یک کم خرید کنم. هیچی نداریم تو خونه.
    نسرین بینی عروسکی‌اش را خاراند و گفت: خب می‌گفتی ماهم باهات بیایم.
    آب دهانم را فرو فرستادم و در جواب درآمدم که: خب دیدم دارید فیلم می‌بینید گفتم مزاحمتون نشم.
    شیوا صدای تلوزیون را دوباره بالا برد و در حالی که بالشت زیر سرش را مرتب می‌کرد، غرغرکنان گفت: ای بابا! تو هم که همه‌ش عین مامان‌ها رفتار می‌کنی نسرین! کی می‌شه ننه بابات از مسافرت برگردن بری خونه خودتون؟
    سپس خطاب به من ادامه داد: برو فدات. برای منم یک بسته آدامس توت‌فرنگی بگیر‌. بدون آدامس برگردی نمی‌ذارم بیای تو ها!
    نسرین‌هم از فرصت استفاده کرد و گفت: واسه منم پفک بخر.
    به درخواست‌های کودکانه‌شان خندیدم و گفتم: باشه حتما.
    بعد ضمن تکان دادن دستم، به سمت در خروجی رفتم و گفتم: فعلا خداحافظ.
    وقتی از در بیرون زدم، به این فکر کردم که چقدر خوب است که شیوا مانند نسرین آدم گیری نیست و همواره بر این باور است که بقیه می‌توانند برای خودشان تصمیم بگیرند.
    اسکای بیرون از خانه منتظر من ایستاده بود. به طرفش رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی، موبایل قدیمی‌ام که نو مانده بود را از کیفم درآوردم و به سمتش گرفتم.
    لبخندی زدم و گفتم: این رو امانت می‌دم به شما. برای مدتی که توی زمینی به کارت میاد. سالمه و هیچ مشکلی نداره. فقط چون مدلش قدیمی شده بود و اندرویدش پایینه یکی دیگه خریدم.


     
    بالا