در همین حین در گشوده شد و اسکای با خوشحالی تقریبا فریاد زد: پیداش کردم.
تکیهام را از دیوار زبر و سیمانی گرفتم و با کنجکاوی پرسیدم: کجاست؟
موبایل را به طرفم گرفت و پاسخ داد: اینجا.
یک چشمم را مقداری ریز کردم و به صورت کشیدهای گفتم: آهان. فقط... فکر نمیکنی ممکنه از این ساختمونها هر جایی باشه؟
تصویر درون موبایل یک ساختمان قدیمی چند طبقه بود که به نظر میرسید با وزش کوچکترین بادی به راحتی فرو خواهد ریخت.
اسکای متعجب موبایل را به طرف خودش برگرداند و سپس ابروهایش را بالا فرستاد و گفت: آم... ببخشید، اینه.
چشمهای مشکی رنگم را یک دور در حدقه به چرخش واداشتم و مجددا به صفحه موبایل نگاه کردم.
گوشههای لبم را به طرف پایین کشیدم و سرم را به نشانه رضایت تکان دادم و گفتم: نه بابا خوشم اومد! خب باید بگم که این دفعه رابط مناسبی رو پیدا کردی، چون خونهش تقریبا نزدیک اینجاست. البته نه خیلی نزدیک، اما جدا از بندر بارسلون خیلی بهتره.
لبخند فراخی زد و گفت: خداروشکر! خب الان میتونیم بریم؟
- آره، چرا که نه؟
اسکای موبایلم را پس داد و سپس به اتفاق یکدیگر از پلهها پایین رفتیم و از خانه خارج شدیم.
احتمال این که نسرین و شیوا را در ایستگاه اتوبوس ببینیم زیاد نبود، اما خب کمهم نبود.
بنابراین تصمیم گرفتم با یک تاکسی به خانه رابط محترم برویم.
از آنجایی که رفت و آمد در کوچه متروک اصلا وجود نداشت، از همان کوچه گذر کردیم و بعد از پیمودن چند کوچه دیگر به ابتدای خیابان طویل اصلی رسیدیم و خدا را هزاران مرتبه شکر که خیلی زود یک ماشین گیرمان آمد.
سوار شدیم و طبق اطلاعاتی که از محل سکونت نفوذی داشتیم، به راننده آدرس دادیم و حدود یک ساعت و نیم بعد با احتساب ترافیک نسباتا سنگین، درست هنگامی که هوا حسابی تاریک شده بود به مقصد رسیدیم.
از پنجره بغـ*ـل دستم نگاهی به ساختمان کردم و خطاب به اسکای که روی صندلی جلویی نشسته بود گفتم: این همون ساختمون زهوار در رفتهاس که!
اسکای سرش را به سمتم چرخاند و ضمن آزاد نمودن خودش از شر کمربند ماشین گفت: آره دیگه.
چشمانم را یک دور ریز و درشت کردم و زیر لبی گفتم: واقعا عالیه!
سپس بیدرنگ پیاده شدم و اسکای نیز به دنبال من چنین کرد.
به محض پیاده شدن و حساب کردن کرایه، ماشین گازش را گرفت و به سرعت دور شد.
تا زمانی که از نظرم ناپدید شد با چشمانم بدرقهاش کردم و پس از آن نگاهی به دو طرف انداختم.
تا شعاع صدمتری از آن ساختمان عجیب و غریب، هیچ سازه دیگری وجود نداشت.
شانهای بالا انداختم و به اسکای که چند قدم جلوتر از من ایستاده بود نگاه کردم.
با آن پالتوی نسباتا بلند سیاه رنگ، قد بلندتر به نظر میرسید.
دسته کیفم را در دستانم فشردم و چند قدمی جلوتر رفتم و گفتم: میخوای تا فردا همینجوری اینجا بمونی؟
باد ملایمی که میوزید موهای تیره رنگش را روی صورت سفیدش میریخت و نوک بینی و گونههایش را مقداری به رنگ قرمز درآورده بود.
نگاهش را که به بالای ساختمان دوخته بود، آهسته پایین آورد و نفس عمیقی کشید.
با چهرهای جدی و مصمم شانههایش را بالا_پایین کرد و گفت: خیلیخب... بریم.
سپس بدون این که منتظر بماند به سمت ساختمان قدم برداشت.
من نیز دنبالش رفتم تا این که جلوی در زنگزده متوقف شدیم. اسکای دستش را پیش برد و دکمه زنگ را فشرد.
بعد از مدت کوتاهی، صدای دورگه و دیجیتالی مانندی پرسید: چی میخواید؟ از آنجایی که آیفون سمت چپ در و کنار من قرار گرفته بود، مقداری عقب رفتم و با کمال میل جایم را به اسکای واگذار کردم.
صادقانه بخواهم بگویم، اصلا حس خوبی نداشتم.
اسکای سرش را نزدیک آیفون برد و گفت: کیو. آر. پونصد و هشت. چهارصد و شصت و دو. زد. ال. ام. بلو.
گیج و منگ نگاهش کردم و تنها به این میاندیشیدم که فضاییها همه چیزشان عجق وجق است، همه چیزشان.
ناگهان در جیر_جیر وحشتناکی کرد و کنار رفت.
کیفم را مانند سپری روبهرویم قرار دادم و با تعجب و ترس به اسکای نگاه کردم.
خیلی خونسرد ایستاده بود و عین خیالشهم نبود. دستهایش را در جیب پالتویش فرو برد و گفت: بریم داخل.
از جایم تکان نخوردم و او بعد از این که چند قدمی داخل رفت، سرش را به طرفم چرخاند و گفت: تو نمیای؟
آب دهانم را قورت دادم و ضمن این که سعی میکردم به تته پته نیفتم گفتم: خب من... من اینجا راحتترم... آره... شما برو به کارت برس... من منتظر می... میمونم.
پشتبند این حرف لبخند دنداننمایی زدم و اسکای بدون این که تغییری در چهرهاش ایجاد کند، چند قدم رفته را برگشت، نگاهی به طرفین خیابان خلوت انداخت و پرسید: مطمئنی؟
تکیهام را از دیوار زبر و سیمانی گرفتم و با کنجکاوی پرسیدم: کجاست؟
موبایل را به طرفم گرفت و پاسخ داد: اینجا.
یک چشمم را مقداری ریز کردم و به صورت کشیدهای گفتم: آهان. فقط... فکر نمیکنی ممکنه از این ساختمونها هر جایی باشه؟
تصویر درون موبایل یک ساختمان قدیمی چند طبقه بود که به نظر میرسید با وزش کوچکترین بادی به راحتی فرو خواهد ریخت.
اسکای متعجب موبایل را به طرف خودش برگرداند و سپس ابروهایش را بالا فرستاد و گفت: آم... ببخشید، اینه.
چشمهای مشکی رنگم را یک دور در حدقه به چرخش واداشتم و مجددا به صفحه موبایل نگاه کردم.
گوشههای لبم را به طرف پایین کشیدم و سرم را به نشانه رضایت تکان دادم و گفتم: نه بابا خوشم اومد! خب باید بگم که این دفعه رابط مناسبی رو پیدا کردی، چون خونهش تقریبا نزدیک اینجاست. البته نه خیلی نزدیک، اما جدا از بندر بارسلون خیلی بهتره.
لبخند فراخی زد و گفت: خداروشکر! خب الان میتونیم بریم؟
- آره، چرا که نه؟
اسکای موبایلم را پس داد و سپس به اتفاق یکدیگر از پلهها پایین رفتیم و از خانه خارج شدیم.
احتمال این که نسرین و شیوا را در ایستگاه اتوبوس ببینیم زیاد نبود، اما خب کمهم نبود.
بنابراین تصمیم گرفتم با یک تاکسی به خانه رابط محترم برویم.
از آنجایی که رفت و آمد در کوچه متروک اصلا وجود نداشت، از همان کوچه گذر کردیم و بعد از پیمودن چند کوچه دیگر به ابتدای خیابان طویل اصلی رسیدیم و خدا را هزاران مرتبه شکر که خیلی زود یک ماشین گیرمان آمد.
سوار شدیم و طبق اطلاعاتی که از محل سکونت نفوذی داشتیم، به راننده آدرس دادیم و حدود یک ساعت و نیم بعد با احتساب ترافیک نسباتا سنگین، درست هنگامی که هوا حسابی تاریک شده بود به مقصد رسیدیم.
از پنجره بغـ*ـل دستم نگاهی به ساختمان کردم و خطاب به اسکای که روی صندلی جلویی نشسته بود گفتم: این همون ساختمون زهوار در رفتهاس که!
اسکای سرش را به سمتم چرخاند و ضمن آزاد نمودن خودش از شر کمربند ماشین گفت: آره دیگه.
چشمانم را یک دور ریز و درشت کردم و زیر لبی گفتم: واقعا عالیه!
سپس بیدرنگ پیاده شدم و اسکای نیز به دنبال من چنین کرد.
به محض پیاده شدن و حساب کردن کرایه، ماشین گازش را گرفت و به سرعت دور شد.
تا زمانی که از نظرم ناپدید شد با چشمانم بدرقهاش کردم و پس از آن نگاهی به دو طرف انداختم.
تا شعاع صدمتری از آن ساختمان عجیب و غریب، هیچ سازه دیگری وجود نداشت.
شانهای بالا انداختم و به اسکای که چند قدم جلوتر از من ایستاده بود نگاه کردم.
با آن پالتوی نسباتا بلند سیاه رنگ، قد بلندتر به نظر میرسید.
دسته کیفم را در دستانم فشردم و چند قدمی جلوتر رفتم و گفتم: میخوای تا فردا همینجوری اینجا بمونی؟
باد ملایمی که میوزید موهای تیره رنگش را روی صورت سفیدش میریخت و نوک بینی و گونههایش را مقداری به رنگ قرمز درآورده بود.
نگاهش را که به بالای ساختمان دوخته بود، آهسته پایین آورد و نفس عمیقی کشید.
با چهرهای جدی و مصمم شانههایش را بالا_پایین کرد و گفت: خیلیخب... بریم.
سپس بدون این که منتظر بماند به سمت ساختمان قدم برداشت.
من نیز دنبالش رفتم تا این که جلوی در زنگزده متوقف شدیم. اسکای دستش را پیش برد و دکمه زنگ را فشرد.
بعد از مدت کوتاهی، صدای دورگه و دیجیتالی مانندی پرسید: چی میخواید؟ از آنجایی که آیفون سمت چپ در و کنار من قرار گرفته بود، مقداری عقب رفتم و با کمال میل جایم را به اسکای واگذار کردم.
صادقانه بخواهم بگویم، اصلا حس خوبی نداشتم.
اسکای سرش را نزدیک آیفون برد و گفت: کیو. آر. پونصد و هشت. چهارصد و شصت و دو. زد. ال. ام. بلو.
گیج و منگ نگاهش کردم و تنها به این میاندیشیدم که فضاییها همه چیزشان عجق وجق است، همه چیزشان.
ناگهان در جیر_جیر وحشتناکی کرد و کنار رفت.
کیفم را مانند سپری روبهرویم قرار دادم و با تعجب و ترس به اسکای نگاه کردم.
خیلی خونسرد ایستاده بود و عین خیالشهم نبود. دستهایش را در جیب پالتویش فرو برد و گفت: بریم داخل.
از جایم تکان نخوردم و او بعد از این که چند قدمی داخل رفت، سرش را به طرفم چرخاند و گفت: تو نمیای؟
آب دهانم را قورت دادم و ضمن این که سعی میکردم به تته پته نیفتم گفتم: خب من... من اینجا راحتترم... آره... شما برو به کارت برس... من منتظر می... میمونم.
پشتبند این حرف لبخند دنداننمایی زدم و اسکای بدون این که تغییری در چهرهاش ایجاد کند، چند قدم رفته را برگشت، نگاهی به طرفین خیابان خلوت انداخت و پرسید: مطمئنی؟