رمان این‌جا قتلی اتفاق افتاده | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
به نام خدا
نام رمان: این‌جا قتلی اتفاق افتاده!
نویسنده: HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود.
ژانر: عاشقانه، معمایی.
ناظر محترم: @*SetAre

خلاصه: به خودم اومدم و دیدم جلوی چشم‌هام قتلی اتفاق افتاده. اونجا بود که صدایی توی پیچ و خم مغز چپاول شده‌م پیچید. یعنی من مقصر بودم؟! شاید هم مقصر بودم که آدم اشتباهی رو برای کمک انتخاب کردم. آدمی که فکر می‌کردم من رو از بند اسارت افکارم نجات داده. همونی که از راه مقدس عشق وارد شد. با برگه‌ای توی دست‌هاش، زندگیم رو دستخوش تغییر کرد و این من بودم که برای نجاتم از این مخمسه، باید راهی پیدا می‌کردم. داستان از جایی شروع شد که من هم خواستم بدونم سرانجامِ این وهم سیال چی می‌شه؟!



_قتلی_اتفاق_افتاده_pwuz.png


_پشت_naej.png


*تشکر از @Lady عزیز بابت زحمات طراحی جلد*
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    به نام خالق کاغذ و قلم

    پست اول.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»

     

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست اول
    مقدمه
    لابه‌لای پستوی درد و تاریکی، باید به خط ممتد زندگی اعتماد کرد و از سر ناچار هم که شده، این راه ناهموار رو ادامه داد. راه پرتلاطمی که مابین زخم‌هاش، انزوایی خوابیده. هر چه قدر هم که محکم باشی، روزی، جایی، قتلی درون آلونک قلبت اتفاق می‌افته و تا ابد قادر به فرار از این حبس ابد و یک روز نیستی!

    فصل اول
    - بریم!
    این جا بوی خون نمیاد؛ بلکه بوی عطر مرگ، در و دیوار سفید رو احاطه کرده. این جا بوی تلخ ترس، همراه عطر گرم و شیرین ناآشنایی، جای جای مشامم پیچ می‌خوره و سرمایی زیر ناخن‌هام رو لمس می‌کنه. این جا اتفاق غیر منتظره‌ای افتاده؛ اما من مقصر نیستم! بازوم رو بیش‌تر بین دست‌های قدرتمندش فشار می‌ده وحالا به سمتش برمی‌گردم. چشم‌هاش دادگاه محکوم کننده‌این. هیچ جا نمی‌رم! حتی تقلایی نمی‌کنم و با دیدن لبه‌های آستین مشکی پالتوم که جلوی حصار تیز دستبند رو گرفته، آستین دستم رو کمی بالا می‌ده و چیک، با اصابت به استخون مچم، بسته می‌شه. این بار قلبم از درد متلاشی می‌شه و از فنجون سفید قهوه روی میز مطالعه، چشم برمی‌دارم.
    هنوز هم نگاهم به تن بی‌جون و بی‌گناهش ماته. چه آروم روی صندلی راحتیِ کنار میز، به خواب رفته. فقط یک بار، ای‌کاش یک بار دیگه صدام کنه! پاهام نایی برای حرکت ندارن و قلبم، قلبم چاره‌ای جز بیچاره شدن نداره. انگار در و دیوارها به سمتم حمله‌ور شدن و من توی چهاردیواری مغزم گیر افتادم. انگار کتابخونه روبه‌روم هم قصد دهن‌کجی داره. حتی لامپ‌های آویزی که تاریکی رو شکست نمی‌دن هم همین حس رو بهم القا می‌کنن. انگار زمان ایست کرده و دهشتی جای خون، درون رگ‌هام جاریه. نگاهم به کاغذ توی دستش که زندگیم رو دستخوش تغییر کرده، می‌افته. نفس نمی‌کشم تا وقتی نفسی در کار نیست. دلم می‌خواد تمام شوکی که تنم رو منجمد کرده، کنار بزنم و بگم: « من خیلی دوستش داشتم. من نمی‌تونم با خونم این کار رو کنم!» اما غافل از این که قدرتش بر من غلبه می‌کنه و پاهام به سمت در بر می‌گردن.
    *سه ماه قبل*
    روی صندلی زمخت و آبی رنگ راه‌روی بیمارستان، به انتظار این که نوبتم بشه کز کرده بودم. پاهام عصبی به کاشی یخ زده براق زیر پام اصابت می‌کرد و تشویشی، فشار خونم رو بالا می‌برد. دستی لای موهای تازه کوتاه شده خرماییم کشیدم. پیراهن مردانه سبزرنگم، با قطرات عرق عجین شده و به تنم چسب خورده بود. با انگشت شستم، سرانگشت‌های پهنم رو می‌مالیدم و ناامید، انتظار می‌کشیدم که صدای نازک شده پرستار، خطابم کرد:
    - نوبت شماست. دکتر منتظرن.
    انگار که از کمای لحظات بیرون کشیده شدم. گردن بلندم، به سمت پرستار چشم و ابرو مشکی که خطابم کرده بود، چرخید. سرش رو پایین انداخت و با کاغذهای پشت ایستگاه پرستاری ور می‌رفت. کمی لمس، برای رسیدن به در سفید رو به رو، از جام بلند شدم. همون‌طور که تردیدی درونم می‌جوشید، دستم روی دستگیره قهوه‌ای در لغزید و آه درداری از نهادم بلند شد. به تابلوی کنار اتاق نگاه ‌کردم. «دکتر علی فرهادی، متخصص و جراح قلب وعروق» هنوز هم از ورودم مطمئن نبودم. هنوز هم حس ورود به سیاهچاله‌ای از ناامیدی رو داشتم. توی تصمیم آنی، در رو باز کردم و خنکی ملایمی، روی پوست صورتم نشست. پیرمرد مسن رو به روم، برای احترام به من بیست و چند ساله، از جاش بلند شد.
    - به به! ببین کی اومده دیدنمون.
    مثل همیشه غرق در خوشحالی بود و من، قدم‌های سستم یکی پس از دیگری، جلوتر می‌رفت که لبخند پهن و بی‌رنگش، عمق گرفت. هیکل لاغر و بی‌جونم رو جلوتر فرستادم. صدای ساییده شدن کتونی مشکیم روی سرامیک براق اتاق بلند شده بود و همین که صدای تک سرفه‌م رو شنید، با چهره‌ای آلوده به نگرانی، به مبل چرمِ مشکی رنگ دست راستش، اشاره زد. قطرات سرد عرق، به تنم چیره شده بود و بوی تیز الـ*کـل و مواد ضدعفونی کننده، جای جای اتاق قدم می‌زد. آروم روی صندلی نشستم و اون کمی توی جاش، جابه‌جا شد.
    - راستش من هر وقت دعا می‌کنم که این طرفا پیدات نشه، انگار که نمی‌شه پسرم. پس یک راست سر اصل مطلب می‌رم. آزمایشات نوید خبرای خوبی رو نمی‌ده. التهاب عضلات قلبت پیشرفت کرده و داری به دوره بحرانی پیوند نزدیک می‌شی. گفته بودم تنها نیا. به نظرم پدر و مادرت هم باید بدونن!
    همون لحظه بود که گسل ناامن امید، با زلزله‌ای که درونم شکل گرفته بود، از هم فرو پاشید. ضربان قلبم با همه تلاش، در حال بالا رفتن بود که با لرزش خفیفی، دستم سمت قلبم رفت و با فشار کوچیکی، سعی به خوب کردنش داشتم. درسته! انتظار این خبر هولناک رو نداشتم. راستش، انگار کمی می‌ترسیدم. چشم‌های قندیل زده‌م سمت قاب پروانه طبابت پشت سرش رفت. نمی‌خواستم متوجه حال درونم بشه. انگشت شستم زیر فشار انگشت اشاره‌م در حال له شدن بود. نگاهم این بار سمت چوب لباسی سمت چپش رفت. کمی منظم‌تر نفس می‌کشیدم و دست‌هاش رو روی میز قهوه‌ای مقابلش گذاشت.
    - به حرفم گوش نکردی. داروهات رو به موقع مصرف نکردی. دروغ گفتی. هم به من و هم به خانواده‌ات. الان وقت سرزنش نیست. من از بیست و سه سالگی می‌شناسمت. درست به اندازه سه سال. لج کردی و حالا من شخصا از والدینت مراقبت ویژه می‌خوام.
    سکوت بس بود. با همون نی‌نی لرزون مردمک مشکی تیره، نگاهش می‌کردم و انگشت‌های منجمدم، همدیگر رو لمس می‌کردن. دلم یه نفس عمیق می‌خواست؛ اما این میسر نبود. نگاه گرفتم و با صدای بمی لب زدم:
    - حالا که تا این جا تحمل کردم، باز هم تحمل می‌کنم. فقط بنویسین که خوبم. همین! من برای این مشکل قلبی، فقط یه گواهی می‌خوام.
    درحالی که مغزم انفجار سکوت رو فریاد می‌زد، از جام بلند شدم و درست مقابلش قرار گرفتم. کمی سمت میزش خم شدم و خودنویس طلایی رو از جا قلمی برداشتم. با این که برام سخت بود؛ اما لب زدم:
    - خواهش می‌کنم! فقط همین یه بار! اگه زنده موندم جبران می‌کنم!
    نگاه آبیش، رنگ و بوی دلهره داشت. چشم‌هایی که همیشه من رو مهمون مهربونی‌هاش کرده بود رو به سمت دیگه‌ای برگردوند و با اکراه جواب داد:
    - این کار هم غیر قانونیه و هم غیر عقلانی! اگه اتفاقی برات بیوفته...
    - خودم جواب می‌دم! خواهش می کنم!
    با نفس کلافه‌ای، به ته ریش برف گونش دستی کشید.
    - اما اگه ازم بپرسن، همه چیز رو تعریف می‌کنم!
    پوزخند بی‌رحمی، لب‌های پهن و خشکم رو تر کرد. چه خوش خیال بود. با چشم‌های خماری که هر لحظه تارتر می‌شد، شونه بالا انداختم.
    - باشه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست دوم
    با دست راست شروع به نوشتن چند خط روی برگه زیر دستش کرد؛ اما مشت شدن دست چپش، نشونه‌ی مشهود نارضایتیش بود. برگه رو از زیر دستش برداشتم. عینک مستطیلی رو از روی میز بر‌داشت و با لبخند کم جونی، نگاه از چشم‌های آبی مغمومش گرفتم.
    - ممنونم!
    حسش رو به خوبی می‌دونستم. این که جز کمک کردن به من، کار دیگه‌ای رو جایز نمی‌دونست. جز معدود افرادی بود که برام قابل احترام محسوب می‌شد. تیله‌های آبیش، توی جایگاه گردش می‌لرزید و منتظر جواب نشدم. با تأسف سری تکون داد و هیکل نسبتا فربه‌اش رو روی صندلی چرخدار، دوباره جابه‌جا کرد. این قلب، نایی برای نجات از این منجلاب تاریکی نداشت. به سمت در برگشته بودم که دستم روی دستگیره، با صدای خسته‌ای باقی موند.
    - کار خوبی نکردی!
    ضربانم در حال افت بود و فقط باید می‌رفتم. آروم زمزمه کردم:
    - می‌دونم!
    در رو باز کردم و پاهای بلندم برای رفتن سست‌تر می‌شد. کاغذ رو داخل جیب شلوارم گذاشتم. صدای پیچر توی هزار توی مغزم پیچ و تاب می‌خورد و بی حال‌تر از قبل، دچار دوبینی شده بودم. با سرانگشت‌های لمسم، چشم‌هام رو می‌‎مالیدم که به شخصی اصابت کردم. بی‌حواس به سمتش برگشتم.
    - متاسفم!
    تصویرش پازل‌وار کنار هم چیده می‌شد که از کنارم گذشت و نتونستم به درستی ببینمش. دستی به صورت استخوانیم کشیدم. بوی عطر گرم و شیرینش برام غیرقابل تحمل بود؛ همیشه از عطر شیرین بی‌زار بودم و اون زمان، اون بو داشت به اعصاب مغشوشم بیش‌تر دامن می‌زد. به راهم ادامه دادم و سردرگم به سمت شکاف عمیقی که من رو به دنیای نامردی‌ها روونه می‌کرد، راه افتادم.
    از محوطه بیمارستان بیرون اومدم و عینک آفتابی مستطیلی توی جیب راست پیراهنم رو روی چشم‌هام گذاشتم. قلبم از این گرمای طاقت فرسا، کمی با خس‌خس می‌زد. توی جیبم به دنبال دزدگیر می‌گشتم که دختری، پشت به من، در حال درست کردن شال زرد رنگش بود. با شک، صورتم رو کج کردم.
    - مشکلی پیش اومده؟
    شونه‌هاش از هل، تکونی خورد و به سمتم برگشت. عینک آفتابی دایره‌ایش رو روی سرش قرار داد. نگاهم پذیرای چشم‌های روشنش بود که با لبخند پهنی، به ماشین پشتش اشاره زد.
    - کنار ماشینم وایستادم. در واقع من باید این سؤال رو بپرسم.
    ماشینش؟! گوشه ابروم رو خاروندم و سرگیجه‌، مجالی برای ادامه نداد. موهای فندقیش رقاص باد بود که دستم به سرم نشست و زمزمه‌وار لب زدم:
    - با زدن دزدگیر یا حتی پلاک هم می‌تونین بفهمین که ماشین شما نیست.
    و بلافاصله، دزدگیر با چشمک چراغ‌ها به صدا دراومد. متعجب، چند قدمی عقب رفتم و با همون لبخند پهن لب‌های صورتیش، ادامه داد:
    - کمی عقب‌تر، یه فورد دیگه هست. اون هم سفیده. فکر کنم منظورت اونه. دیدی من دزد نیستم؟!
    حواسی برای فکر کردن نداشتم و به نفس زدن افتاده بودم. دست ظریفش رو به سمتم دراز کرد.
    - من...
    بی‌اعتنا به آشنایی که درحال شکل گرفتن بود، به سمت ماشینِ خودم راه افتادم. دزدگیر رو زدم و با تیر بدی که درست وسط سـ*ـینه‌م ایجاد شده بود، دستم رو برای نیوفتادن گره دستگیره در کردم. دنیای اطرافم دورم چرخ می‌زد و چرخ و فلک روزگار، عجب بازی بدی رو شروع کرده بود. در ماشین رو باز و خودم رو داخلش پرتاپ کردم. درد به استخونم رسیده بود و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. با سرفه‌ای، به سمت داشبورد خم شدم و بی قرار و نا آروم، بازش کردم. قوطی سفید قرص رو برداشتم و با ته مونده توانم، درش رو چرخوندم. نه! خالی بود. لعنت به من! خودم چند روز پیش همه‌اش رو توی توالت خالی کرده بودم. ناگریز به زدن دکمه استارت شدم و هم زمان، دکمه کولر رو فشاردادم. ماشین به آرومی حرکت کرد و با دیدن هیکل نچندان لاغری، پا روی ترمز گذاشتم.
    تمام پشتم درگیر درد بود و شیشه ماشین رو پایین فرستادم. دختر روبه‌روم، درحالی که مانتوی مشکیش رو مشت کرده بود، دست به کمر سمت پنجره ایستاد. با صورت گرد و چونه تیزش، طلبکارانه به سمتم اشاره زد:
    - عذرخواهی می‌کردی بد نبود!
    فکم درد دار و قفل شده، برای حرفی نچرخید و چشم‌هام رو بستم. از کسی که از این مکان بیرون اومده، چه انتظارات هنگفتی داشت. بینی استخونیم رو هم زمان با زدن دکمه شیشه، بالا کشیدم. فرمون رو به سمت دیگه‌ای دور زدم و از کنارش گذشتم.
    حتی قادر به گفتن کلمه‌ای هم نبودم. آروم‌تر از همیشه رانندگی می‌کردم و باید به فکر این بن‌بست می‌بودم. تنم درست مثل آهنربایی، مغناطیس درد رو به سمت خودش می‌کشوند. جلوی داروخونه‌ای که چند متری با خونه فاصله داشت، ترمز کردم. دستی به بازوم کشیدم و با برداشتن بطری آب معدنی، از ماشین پیاده شدم. از در شیشه‌ای داروخونه‌ی روبه‌روم، عبور کردم. عینک آفتابیم رو بالای سرم فرستادم و چشمی چرخوندم. جعبه‌های دارویی که دور تا دور قفسه آبی چیده شده بودن. همین طور جستجوگر، از صندلی‌های مشکی سمت چپ در چشم می‌گرفتم که صدای بدون خش و صافی، از بالای پله‌های دست چپم، شنیده شد:
    - سلام. الان میام پایین. اگه دفترچه دارین بذارین روی پیشخون؛ اگه ندارین اسم دارو رو بگین.
    خنکی سالن، کمی از کرختیم کم می‌کرد. نمی‌تونستم تن صدام رو بالا تر ببرم، بنابراین نفسی گرفتم.
    - داروی دیگوکسین...
    با صدای جابه‌جایی پلاستیک، صدا نزدیک‌تر شد.
    - این دارو بعد از تحریم کم یاب شده، باید توی سیستم اسمتون رو وارد کنم.
    از پشت دریچه آبی رنگ پیشخوان نگاهم می‌کرد. کمی تار می‌دیدمش و سری تکون دادم.
    - آراد اردلان.
    صورتش رو نزدیک‌تر آورد و متحیر از چیزی، تن صداش بالاتر رفت:
    - تو همونی که جلوی بیمارستان با بی‌ادبی راهت رو کشیدی؟!
    تازه شال زرد رنگش، وارد محور دیدم شد و چشم‌های کشیده‌اش، به چشم‌های گردم رسید. فرصتی برای تجزیه رفتارش نداشتم و بی‌حال‌تر از قبل لب زدم:
    - می‌شه داروی من رو بدی؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سوم
    ابروهای پهن و قهوه‌ایش، قاب پیشونی کوتاهش شد و من هر لحظه به اغمای تاریکی نزدیک‌تر می‌شدم. طلبکارانه موهای فندقیش رو پشت گوش فرستاد.
    - طبق سیستم این دارو یک هفته پیش خریده شده و متاسفانه نمی‌تونم بدمش! هر جا هم بری همین رو بهت می‌گن.
    من دیگه نایی برای رفتن نداشتم. دست‌هام شروع به لرزیدن کرده بود و سرفه‌ای از دهانم پرید. چرا وخامت اوضاع رو درک نمی‌کرد. با گلویی سنگین و بسته، سری تکون دادم. به سمت در برگشتم و وارد همون خیابون شدم. کنار ماشینم ایستادم و دوباره همون عطر شیرینی که توی بیمارستان استشمام کرده بودم، زیر بینیم پیچید. سردرگم، نگاهی به خیابون پر تردد روبه‌روم انداختم. آدم‌های رنگارنگی که پیاده‌روی روبه‌روم رو کمرنگ می‌کردن. ماشین‌هایی که دور میدون کوچیک معرکه گرفته بودن و این عطر گرم و شیرینی که زنونه یا مردونه بودنش، من رو به شک می‌انداخت. دست از این وسواس فکری برداشتم و کسی دورم نبود. حتما خیالاتی شده بودم. این قلب درد من رو متوهم کرده بود. دستم روی دستگیره ماشین خشک موند و درد، به سرعت حلقه اشک رو مهمون چشم‌هام کرد. چشم‌هام رو با شدت بستم. به سمت ماشین خم شدم و بطری آّب زیر دستم، در حال مچاله شدن بود که صدای دخترونه و بدون خشی، خطابم کرد:
    - فقط همین یه بار. اون هم به خاطر این که حالت خوب نیست.
    حتی قادر به برگشتن نبودم. چشم‌هام رو باز کردم و این بار کنارم بود. با باز کردن مشت ظریفش، قرص سفید و دایره‌ای رو سمتم گرفت. بی‌معطلی، قرص رو از کف دستش برداشتم و سعی به انکار دردی که قفسه سـ*ـینه‌م رو محاصره کرده بود، کردم. با باز کردن در بطری آب معدنی، قرص رو روی زبونم قرار دادم.
    چند دقیقه‌ای می‌گذشت که کمی بهتر شده بودم. منظم‌تر نفس می‌کشیدم و ضربانم کم‌کم به حالت اول برمی‌گشت. متشکر نگاهش می‌کردم و لب‌‎های صورتیش تکون خورد:
    - خواهش می‌کنم! کلا اهل تشکر و عذرخواهی نیستی نه؟!
    حق داشت؛ اما نمی‌خواستم خودم رو مدیونش بدونم. چشم دزدیدم و نگاهم رو به زمین انداختم. قوطی سفید رو سمتم گرفت.
    - نمی‌دونم چرا طی یک هفته یک قوطی رو تموم کردی؛ اما می‌دونم مصرفش روزی یکیه. پس نمی‌تونی مثل آدامس خورده باشیش. به هر حال. این آخرین لطفم به توئه. بدهکار شدی.
    اخم ظریفی روی چهره‌ی گرفته‌م جا خوش کرد. از جیبم، کارت بانکیم رو بیرون کشیدم و سمتش گرفتم.
    - بیست و پنج، هشتاد.
    چشم‌های روشنش توی حدقه‌ی درشت و کشیده‎اش چرخید و کارت رو از دستم کشید. وارد داروخونه شد و لبخند کمرنگی، روی لبم جا خوش کرد. تا این حد به بدبختی رسیده بودم که ترحم نگاهش رو پذیرا بشم. داخل ماشین نشستم و از داروخونه بیرون اومد. کارت و رسید رو دستم داد.
    - شانس آوردی مسئولمون نبود؛ وگرنه الان این جا نبودی.
    منتظر بود. منتظر یه عذرخواهی. یه تشکری که به دهانم نمی‌نشست. من همونی بودم که تا چند ساعت پیش، التماس فرهادی رو می‌کرد. برای کسی که کمکم کرده بود، چیزی مانع تشکر کردنم می‌شد. چند باری با مژه‌های مشکیِ فردارش پلکی زد و من هنوز مات بیابون برهوت افکارم بودم. خالی و یخ زده. سری تکون دادم و در ماشین رو بستم. دکمه استارت رو زدم و دیدن قیافه خشک شده‌اش، ناراحتم می‌کرد. به سمت خونه راه افتادم. خودم هم نمی‌دوسنتم دلیل کارم چی بود!
    جلوی در مشکی خونه ایستادم و با هزار زحمت ماشین رو پارک کرده بودم. با دست‌هایی لرزون، کلید رو توی در چرخوندم. وارد حیاط موزاییک شده شدم. از کنار درخت سروی که جلوتر از در ورودی سمت راستم قد برافراشته بود، رد شدم و به سمت در ورودی رفتم. گرمای طاقت فرسای ظهر، انگار تکه‌ای ‌از جهنم رو تداعی می‌کرد. برخلافش، گل‌های لاله عباسی که با رنگ‌های مختلفی از زیبایی، بوی بهشت می‌داد. چه پارادوکس دلچسبی. این حیاط رو دوست داشتم. لابه‌لای افکار پوسیده و درد دارم، این حیاط هنوز هم بهم امیدی از زندگی می‌داد. کتونی‌هام رو بیرون آوردم و در شیشه‌ای هال رو به سمت راست کشیدم. با داخل شدنم به خونه، بوی قورمه سبزی، جونی به تن نیمه جونم بخشید. همون طور که در رو می‌بستم، صدایی خطابم کرد:
    - نتیجه؟
    مردمک چشم‌هام به وضوح لرزید و آتیش نگاهش به تنم نشست. روی مبل راحتی یاسی پذیرایی دست راستم، پا روی پا انداخته بود. به سمت چشم‌های عسلیش برگشتم.
    - سلام.
    برگه رو از جیبم بیرون کشیدم. از جاش بلند شد و با اندام لاغر و ظریفش که توی دهه چهارم زندگیش تحسین برانگیز بود، نزدیک‌تر شد. برگه‌ای که سمتش گرفته بودم رو از لای انگشت‌هام، بیرون کشید. بدون حرفی، راه به سمت پله‌های مستطیلی و طویل رو به روم گرفتم و با پوزخند بلندش مواجه شدم.
    - چه قدرالتماس کردی؟ نه. بهتره بگم چه قدر پول دادی؟! فکر کردی من گول می‌خورم آراد؟! همین الان به فرهادی زنگ می زنم.
    به سمتش برگشتم و به دنبال تلفن خونه می‌گشت.
    - نه پول دادم. نه التماس کردم. قرص‌هام رو به موقع خوردم و...
    موهای شرابی کوتاهش که برای سنش، زیادی جوون می‎زد رو با وسواس پشت گوش فرستاد. با تمسخر، توی صورتم خندید.
    - همون قرص‌هایی که وقتی با من بحث کردی سر از توالت در آورد؟!
    سه سال پیش با چیزی که فهمیدم مهر مادریش برام خدشه‌دار شد. خودش نمی‌دونست. اما هفته‌ی پیش، وقتی بیماریم رو به رخ کشید، زندگی جور دیگه‌ای من رو متحول کرد. فهمیدم این رابـ ـطه‌ی عمیق، ریشه خالی یه درخت تنومند بوده. خسته از بحث تکراری، جوابی برای حرف‌های همیشه منطقیش نداشتم. مادرم بود؛ اما حسی نسبت به این رفتارهای مادرانه‌اش نداشتم. به سمت پله‌ها بالا می‌‎رفتم و لب زدم:
    - به هرکی دوست داری زنگ بزن!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهارم
    خسته و آشفته، ده پله مستطیلی رو آروم بالا می‌رفتم که در اتاق آدرینا درست روبه‌روی پله‌ها باز شد. دلم می‌خواست لبخند پهنی براش بزنم؛ اما نفس تنگی‌هام، اجازه این کار رو نمی‌داد. به آخرین پله رسیدم و با همون قد پنج ساله‌اش، پاهام رو محکم بغـ*ـل گرفت. خواهر داشتن، نعمتی بود که باید هر روز سجده‌اش می‌کردم. آبشار موهای بلند عسلیش رو دستی کشیدم و با چشم‌های فندقیش، اخم کمرنگی روی چهره گردش نشوند.
    - باز با مامان دعوا کردی؟!
    میون سر تکون دادنم، سرفه‌ای کردم. با پنجه‌های کوچیکش، چتری‌های لَختش رو کنار زد.
    - اشکال نداره. تو غصه نخوریا. به گلی جون گفتم غذای مورد علاقه‌ات رو بپزه. مامان گفته من خانوم خونه‌م.
    این بار، لبخندی رنگ لب‌های پهنم شد و دستی بین موهای خرمایی حالت دارم بردم.
    - آدری. می‌خوام بخوابم. بگو ناهار بیدارم نکنن. باشه؟
    به سمت در اتاقم که درست دست راست اتاق آدرینا با فاصله یه تابلوی مربعی از ماده شیری بود، رفتم و صدام کرد:
    - داداشی. نخواب دیگه. من از صبح که رفتی منتظرم برگردی.
    دست‌های کوچیک و نرمش رو گره دست‌هام کردم و وارد اتاق شدیم. از پنجره رو به رو که مشرف به خیابون می‌شد، نور باریکی قدم می‌زد. باز هم به اتاقم سرک کشیده بود. آدرینا روی تخت دونفره دست چپم نشست و با چند گام بلند، پرده‌های سورمه‌ای رو کشیدم.
    - داداش؟
    همون طور که پاهاش رو تاب می‌داد، گردن کج کرد و لب‌هاش رو جلو فرستاد.
    - مامان می‌گـه اگه قرص‌هات رو نخوری، من دیگه نمی‌تونم ببینمت. می‌گـه بهت بگم شاید به حرفم گوش کنی...
    دیگه پذیرای شنیدن صدایی نبودم. حسی درونم غلیان می‌کرد. حسی که می‌گفت همین الان فریاد بکش! انگشت شستم، بازی سرانگشت‌هام شد و باور نمی‌کردم همچین چیزی رو گفته باشه. وسط مرداد بی‌رحم، تنم بهمن گرفت. پرده حائل اشک، تصویر روبه روم رو تار کرده بود. هزار توی مغرم، از صدای سوتی پر شد و به سمت در برگشتم. با همون ضربانی که در حال اوج بود، به سمت پله‌ها دوییدم. آذر از کی انقدر بی‌رحم شده بود. نباید این کار رو می‌کرد! دست چپ سالن، داخل فضای باز تراس، در حال یوگا بود. با اینکه درد جای‌جای تنم رو دست می‌کشید، در شیشه‌ای تراس رو باز کردم و نعره زدم:
    - این چه حرفیه که زدی! چه جوری تونستی به بچه پنج ساله بگی من قراره بمیرم؟!
    تیری که به صفحه دارت قلبم نشست، کمرم رو از این ناحقی خم کرد. از جاش بلند شد و با آرامش حاذقی، آستین کوتاه سفیدش رو مرتب کرد.
    - می‌بینی؟ حقیقت تلخ‌تر از اونیه که تو باهاش لج کنی. دکتر فرهادی بهم هشدار داد که هر چه زودتر باید برای پیوند اقدام کنی!
    توی زندگی، اولین بار بود که از کسی کمک می‌خواستم و ناامیدم کرده بود. دلم می‌خواست گلدون پایه بلند شیشه‌ای که عاشقش بود رو از کنج هال برمی‌داشتم و می‌شکوندم، تا شاید کمی، فقط کمی دست از سرم برمی‌داشت. صدام از ته چاه حلقم، به بیرون رسید:
    - بهت گفته بودم. گفته بودم تموم شدن زندگی یکی دیگه رو نمی‌خوام! گفتم با پایان یه زندگی، زندگی شروع نمی‌کنم!
    صدام تبدیل به فریاد شده بود و دست چپم در حال لمس شدن. ناباور، با چشم‌های کشیده‌ی درشت شده‌اش به رفتارم زل زده بود. این درد، حریم قلبم رو احاطه کرده بود و نمی‌خواستم فرد روبه‌روم شاهد این پیروزی باشه. اجازه نمی‌دادم که زانوهام بلرزن. اجازه نمی‌دادم که قلبم بایسته. الان نه! حالا نه! دست‌های مشت شده‌م رو باز کردم و به سمت سالن برمی‌گشتم که صدای آیفون، به سکوت متششنج خونه پایان داد. گلی خانوم، کسی که بیش‌تر از همه به گردنم حق داشت. مادرم نبود؛ اما همدمم بود. نمی‌تونستم بهش لفظ خدمتکار بدم. هرگز! با دو از آشپزخونه زیرِ پله بیرون اومد و کنار در ایستاد.
    - آذر خانوم مهموناتون اومدن.
    با زدن دکمه آیفون، به سمتم برگشت. همین که صورت گرد و تپلش، به سمتم چرخید، لبخند بزرگی روی لب‌هاش سوار شد.
    - کی اومدی پسرم؟ حالت خوبه؟ چیزی می‌خوای بیارم بخوری؟
    لبخند کوچیکی زدم و چونه‌م رو بالا انداختم. حواسم پی صدای خنده پدرم، همراه مهشید و دخترش که توی حیاط طنین‌انداز شده بود، رفت. انگار که جلوی در همدیگه رو دیده بودن. مهشید، دوست صمیمی آذر و به اصطلاح، دوست خانوادگی. از دیدنشون حالم کرخت‌تر می‌شد و کهیری به تنم می‌چسبید؛ اما چه خوب که تکیه‌گاهم به خونه برگشته بود. پدرم! دردهام در حال فراموشی بود و قلبم ساعت‌وار می‌کوبید.
    منتظر موندم تا بیاد. بیاد و یه دل سیر بغلش کنم. در کشویی هال باز شد و بوی همون عطر گرم و شیرین، لای‌به‌لای یادآوردی‌هام راه ‌رفت. بابا با دیدنم آغـ*ـوش همیشه بازش رو سمتم گرفت. بهت زده و گنگ، توی بغلش جا گرفتم و دختر مهشید - باران - با طنازی جلوتر اومد. این عطر، بند اسارت به افکارم می‌بست. دست‌هام از بابا جدا شد و به سمت باران کشیده شدم. هیجان زده، دست‌هاش رو که محصور دستبند ظریف و طلایی بود، جلو آورد. می‌دونست که دست نمی‌دم و با این حال، هردفعه شانسش رو امتحان می‌کرد. زیرلب، به اجباری که حتی سلام هم براش زیادی بود، سمت مهشید سلامی کردم. عطر رو بیش‌تر به مشامم فرو بردم و فقط برای پایان سردرگمیم، پرسیدم:
    - این رو نمی‌زدی!
    از حرفم برداشت دیگه‌ای کرد و از گوشه چشم، می‌دیدم که بابا همراه مهشید به سمت سالن می‌رفتن. همیشه به دنبال علاقه‌ای نسبت به خودش می‌گشت. از اون خودشیفته‌هایی که باید عاشقش می‌بودم و نبودم. با عشـ*ـوه‌، شال سفید افتاده از سرش رو بیرون کشید.
    - خوشت اومد؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجم
    اوم. چه جورم. چیزی که انتظار شنیدنش رو داشت و من نه! توجهی به موهای کوتاه و لَختِ آبی رنگ شده‌اش نکردم. با اخم ریزی گردنم رو سمتش کج کردم و پرسشگر شدم:
    - اسمش؟ زنونه‌ست؟!
    چشم‌های ریزش درشت شد و چند باری با مژه‌های مصنوعیش پلکی زد. سابقه این مکالمه طولانی رو نداشت و انگار قریحه‌ای توی چشم‌های سبز رنگش جا خوش کرده بود. صداش کمی از هیجان می‌لرزید:
    - خیلی نزدیک شدی. از دور هم می‌تونم بگم. وان میلیون. مردونه‌ست. تازه گرفتم. انگار خیلی به وجد آوردت.
    هرگز برای فرد روبه‌روم به وجد نمی‌اومدم. چند سرو گردن از من کوتاه‌تر بود و برای دیدنم، سرش رو بالا گرفت. کنار رفتم و سری تکون دادم. خیلی شبیه به همون بویی بود که از امروز ذهنم رو بهم ریخته. بینی عملیش رو بالا کشید و با تردید وافری پرسید:
    - چیزی شده؟!
    عجب دوست خانوادگی! چونه تیزم رو بالا انداختم و از این گیجی ملال‌آور، فاصله گرفتم. به سمت پله‎ها برگشتم و آنیتای نوزده ساله در حال پایین اومدن از کنارم رد شد.
    - باران جونم! خوش اومدی.
    خواهری که دیدنش به دلیل اخلاق نزدیکش به باران، به دلم نمی‌چسبید. انگار همه از دیدن باران خوشحال بودن. با این که هم سنش نبود؛ اما حداقل دوسال رو می‌شد نادید گرفت. صدای مبهم احوال پرسیشون، بین لایه‌های مغزم جا گرفته بود و خشمگین‌ترم می‎کرد. آروم و آهسته، پله‌ها رو بالا می‌رفتم که آدرینا با مشت کوچیکش، من رو کنار زد و به سمت باران راه گرفت. حتی اون هم عاشق شخصیت لوسش بود. به در اتاقم رسیده بودم. وارد شدم و خستگی، جای جای تنم، اعلام حضور می‌کرد. از کمد دیواری جنب راستی در فاصله گرفتم و به سمت تخت وسط اتاق رفتم. روی تخت نشستم و دکمه پیراهنم رو کم‌کم باز می‌کردم که کسی بدون در زدن وارد شد. نگاهم روی موهای خرمایی و مواج آنیتا ثابت موند. طلبکارانه و پر تمسخر، لب زد:
    - این جا قایم شدی؟! چرا از مردم به دوری؟ خب یکم بیا بیرون هر دفعه اینا میان اینجایی.
    اون مادر و دختر مردم نبودن؛ بلکه تله اندازهای ماهری بودن. اهمیتی به داد و بی‌دادهاش ندادم و پیراهنم رو از تنم بیرون کشیدم. همیشه همین بحث بینمون بود. هرچه قدر از داشتن آدرینا شاکر بودم، از داشتن آنیتا پشیمون. نزدیک‌تر شد و پاهای لاک خورده توسیش توی دیدم قرار گرفت. لب زدم:
    - برو بیرون!
    سرم رو بلند کردم و تابی به گردن بلندش داد.
    - من نمی‌دونم اون باران بدبخت عاشق چیه تو شده! از ذوق این که عطرش رو دوست داری...
    داستان داشت زیادی رشد می‌کرد. دندون قروچه‌ای کردم و این بار تن صدام بالا رفت:
    - برو بیرون!
    هاله اشک چشم‌های قهوه‌ایش، مغلطه‌وار به چشم‌هام نشونه می‌رفت. بغضی لای صداش پیچید و پای راستش رو روی زمین کوبید.
    - وحشی!
    درد، دست چپم رو لمس کرده بود و نفس‌های مقطعم، آواز مرگ می‌نواخت. روی تخت دراز کشیدم و داغیِ تنم آروم نمی‌گرفت. چشم‌هام روی هم رژه رفت و انگشت‌هام ملحفه زیر دستم رو بی‌قرار چنگ زد. کلاویه‌های قلبم، در حال زدن آخرین نت‌ها بود که در با تقه‌ای باز شد. با چشم بسته، صدام از تونل حنجره‌م به بزرگ راه رسید.
    - مگه نگفتم برو بیرون!
    چشم‌هام باز شد و هیکل فربه‌اش، به انعکاس دیدم رسید. نیم‌خیر شده، پیراهنم رو به سـ*ـینه‌م چسبوندم. آروم و شرمنده زمزمه کردم:
    - فکر کردم آنیتاست.
    گلی جون نزدیک‌تر شد و با همون نگاه پر لعابش، کنارم روی تخت نشست. دیدم در حال تار شدن بود؛ اما صداش رنگ و بوی محبت داشت.
    - حالت خوبه پسرم؟! اومدم صدات کنم ناهار؛ اما انگار خوب نیستی. عرق کردی؟!
    طبق عادت دستی به موهام کشید و لبخند پهنش، زندگی بخش بود. از این که همه حواسشون به حالم بود، حس انزجار داشتم؛ اما گلی جون، نگرانی‌هاش واقعی بود. آروم سری تکون دادم و زمزمه کردم:
    - خوبم. یکم گرممه. شما برو میام.
    از جاش بلند شد و تکونی حواله دامن مشکیش کرد. دست‌های تپلش، حصار صورت استخونیم شد و برای دیدنش، چشم‌های خمارم رو بازتر نگه داشتم.
    - می‌دونی که مثل پسر خودمی. تو خوب نباشی، کسی توی این خونه خوب نیست. هرچیزی خواستی فقط به من بگو باشه؟
    نگاه از نگاه قهوه‌ای روشنش گرفتم و فک قفل شده‌م برای لبخند زدن یاری نمی‌کرد؛ اما با این حال، لبخند ملایمی روی لبم نقش بست و سری تکون دادم. دست‌هاش رو از روی صورتم برداشت و به سمت در برگشت. همین که از در بیرون رفت، انگشت اشاره‌م رو از درد به دندون کشیدم و بی‌قرار از جام بلند شدم. به سـ*ـینه‌م چنگی زدم و نه! آروم نمی‌شد. چرا نباید بدون قرص زنده می‌موندم. چرا باید محتاج این دایره‌های رنگی می‌شدم.
    به سمت دراور سفید روبه‌روم رفتم و کشوی اولش رو باز کردم. قلبم دارکوب‌وار به دیواره‌اش می‌کوبید و یه قرص از جاقرصی سفید رنگ برداشتنم. قرص رو روی زبونم گذاشتم و لیوان آب کنار آینه رو سر کشیدم. عقب رفتم و سرگیجه امونم رو بریده بود. پلک‌هام لنگر سنگینش رو به ساحل چشم‌هام انداخت و قامتم سرانجام، روی زمین فرود اومد. مقاومتم همین بود و کشتی دیدگاهم به گل نشست.
    هنوز بی‌هوش نشده بودم. پس هنوز نمرده بودم. نمی‌خواستم محتاج چیزی باشم؛ حتی این قرص‌ها. حاضر بودم آروم بمیرم و تجزیه بشم، تا این که با اشک چشم کسی، خوشحالی درونم شکل بگیره. من شروعی که با پایان باشه رو نمی‌خواستم. چرا مرگ به ملاقتم نمی‌اومد. آه خسته‌ای کشیدم و درد به مغز استخونم میخ می‌زد. قطره اشکی که عصاره این درد بود رو از روی صورتم پاک کردم و بلند شدم. با هرسختی که بود. دستم رو به تخت تکیه دادم و پیراهنم رو از روی زمین برداشتم. شاید کمی بهتر می‌شدم. پیراهنم رو تنم کردم و قبل از اینکه نفر بعدی وارد اتاق بشه، به سمت بیرون رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست ششم
    خنده‌های آنیتا و باران، کل خونه رو بغـ*ـل کرده بود. آدرینا با جثه کوچیکش، لای دست و پا می‌دویید و بابا با همون صورت همیشه بشاش، دنبالش کرده بود. گلی جون و آذر، سه سالی بود که بهش می‌گفتم آذر، خودش هنوز نمی‌دونست چرا. من هم از همون سه سال پیشی که فهمیدم اونی که باید نیست، نتونستم بهش بگم مادر. حس بدی نسبت بهش نداشتم، فقط حسی نمونده بود. این که بخوام باور کنم زندگیم روی دروغ بزرگی بنا نشده، کار رو سخت‌تر می‌کرد. آخرین پله رو پایین اومدم و نگاه براق مهشید به من افتاد.
    - چه طوری آراد جانم؟ ماشالله خیلیم سرحالیا. می‌دونستی باران گواهی نامه‌اش رو گرفته؟ همون دفعه اول قبول شد. بچه‌م با استعداده. من..
    اگه فقط یک دقیقه دیگه می‌موندم، می‌خواست محبت‌های الکیش رو نثارم کنه. من هیچ چیز این مردم رو باور نداشتم. این که دم به دقیقه همراه باران این جا بود، به اعصابم ناخن می‌کشید. درست مثل همون کشیدن ناخنی که روی تخته سیاه رژه می‌رفت. به لبخند زورکی اکتفا کردم و ازش چشم گرفتم. به سمت آسپزخونه زیر پله راهی شدم. آویزهای دست و پا گیر رو کنار زدم و از میز کوچیک کنار در، راه گرفتم. گلی جون، برنج و زعفرون رو تند تند هم می‌زد و هم زمان به دیگ در حال قُل نگاه می‌کرد. بی‌صدا، ته آشپزخونه رفتم. یخچال رو برای آب خوردن باز کرده بودم که صدای گلی جون رو از پشت سر شنیدم:
    - چیزی می‌خوای پسرم؟ بمون من بیام.
    «نه» ای لب زدم. سردرگم بودم و امید داشتم این عجز، شاید با آب خنکی به پایان برسه. لیوانی از کانتر برداشتم و از پارچ، آبی ریختم که صدای سرمست آنیتا بلند شد:
    - وای باران خیلی خوب بود به خدا.
    در یخچال رو بستم و تازه نگاهش به من افتاد. فکش برای رهایی از انقباض خشم، دست و پنجه نرم می‌کرد. چشم غره‌ای به حال مریضم زد. پشت بندش باران وارد شد و دست چپم، بدون فرمان از من لیوان شیشه‌ای آب رو انداخت. صدای تکه تکه شدن لیوان، توی دالان مغزم، مثل فریادی شونه‌هام رو بالا پروند. انگار توی سلول انفرادی، چندین بار به سرم ضربه زدن. جا خورده از اتفاق در حال وقوع، بی‌حرکت ایستادم. دست چپم در حال لمس شدن بود و ترس از سکته و افلیج شدن، مته به افکارم می‌زد. دست‌های مهربون گلی جون، به بازوم نشست.
    - چی شد مادر؟ خوبی؟ آراد جان. پسرم؟ اشکال نداره من تمیز می‌کنم...
    نمی‌شنیدم. دیگه صدایی نمی‌شنیدم و چه دردناک بود. من هنوز برای مردن آماده نبودم. من مرگ می‌خواستم؛ اما چرا الان آماده نبودم. چرا نمی‌تونستم از این خلسه بیرون بیام. با گرفتن بازوم توسط گلی جون، به خودم برگشتم. نفس‌هام تندتر شد و از بهت بیرون پریدم. از کنار کانتر عبور کردم و نگاه هاج و واج باران رو کنار زدم. به دستشویی کنار اتاق بابا که دست چپ آشپزخونه بود، رسیدم و در رو با شدت پشتم بستم. پشت هم سرفه می‌کردم و نفس عمیق گرفتم. دم، بازدم. چندین بار این کار رو تکرار کردم تا از چنگ سکته در امان بمونم. خیلی وقت بود که راه های کمک به خودم رو تمرین می‌کردم. به کاشی یخ زده پشتم تکیه زدم و آب دهانی برای قورت دادن نداشتم. درد تمام جوارحم رو درگیر کرده بود. صدای نگرانی، با تقه در، آمیخته شد.
    - بابا جون؟ آراد؟ در رو باز کن !
    دستم هنوز کمی می‌لرزید. دستگیره طلایی، چرخ خورد و در باز شد. صورت سرخی که نگرانی بهش چیره بود. خودم رو به اصطلاح جمع و جور کردم.
    - خوبم.
    و نبودم. خوب بودم و دردی درست وسط قفسه سـ*ـینه‌م، اون جایی که از یاد بـرده بودمش، جولان می‌داد. دستش، پیچک دست‌هام شد و صورتش به خوبی نگرانیش رو هویدا می‌کرد.
    - قرص‌هات رو خوردی؟ چی شد؟ اصلا اشکال نداره که یه لیوان...
    قصه فقط یک لیوان نبود. قصه دردی بود که هوا رو حرومم می‌کرد. تحمل نگاه حیرت زده مهشید و بارانی که انگار سیرکی رو تماشا می‌کردن نداشتم. دلم نمی‌خواست من رو اینجوری ببینن. زمزمه وار لب زدم:
    - نمی‌خوام حرف بزنم. می‌رم اتاقم.
    دستم از دست‌های گرمش جدا شد و به سمت پله‌ها راه افتادم. حالا چه طور این ده پله رو بالا می‌رفتم. انگار که به بن بست رسیده بودم. زیر حرارت نگاهشون، در حال ذوب شدن بودم که راهم رو به سمت در خروجی عوض کردم. در رو پشتم بستم.
    از حیاط رد شدم. همین که به در حیاط رسیدم، نگاهم روی زمین افتاد و پاکت مشکی مربعی توجه‌م رو جلب کرد. به آرومی و احتیاط، خم شدم و پاکت رو برداشتم. بدون آدرس و نشونی. زیر و رو می‌کردمش و عطر ملایم و سردی، سیال وارد ریه‌هام شد. پاکت رو باز کردم و کاغذ مستطیلی بدون تا خوردگی رو بیرون کشیدم. صفحه سفیدش تعادل مغزم رو به بازی گرفته بود. صندوق پستی رو باز کردم و از این که خالی می‌دیدمش، متعجب نبودم. چرا این بازی بی‌مزه باید حیرت زده‌م می‌کرد. اعتنایی نکردم و خسته از این حساسیت فکری، پاکت رو توی صندوق گذاشتم. در رو باز کردم و بیرون رفتم.
    درد رو فراموش کرده بودم و به قد دو متریش که مثل درخت چنار سایه انداخته بود، نگاه می‌کردم. فاصله‌ای تا خونه‌امون نداشت. هنوز هم می‌خندید و دندون‌های فاصله‌دارش رو به رخ می‌کشید. دست‌‌هام روی سـ*ـینه قفل شد و بی‌تفاوت نگاهش کردم. میون خنده ادامه داد:
    - بابا شاخ نشو دیگه. به قرآن بهزاد گفت این دفعه نیای دمار از روزگارت در میاره. خود دانی.
    جز همون کسایی بود که کنارشون حالم کمی بهتر می‌شد. درد، کمی به آستانه صبرم مهلت داده بود و زبونم رو توی دهانم چرخوندم.
    - گفتم اون جا پره دوده. نمی‌تونم بیام. می‌فهمی؟ بخوامم نمی‌تونم. هجی کن شاید خوشت اومد.
    دست از جیب شلوارک توسیش برداشت و بیش‌تر به ماشینش تکیه زد.
    - خب من که می‌دونم. اونا نمی‌دونن پسرِ خوب. فکر می‌کنه برای شرط‌هایی که می‌خواد بذاره نمیای. تا الانشم، هفتمین باریه که دورش می‌زنم.
    نمی‌خواستم دست‌دست کنم؛ اما انگار باید چیزی می‌گفتم که خلاصم کنه. نفس کوتاهی گرفتم و دست‌هام دو طرف بدنم رها شد.
    - اگه مثل فرزین بخواد توی کمد در بسته دوازده ساعت بمونم چی؟ اون موقع هم می‌دونست فرزین فوبیای تاریکی داره. من نمی‌ترسم. من نمی‌تونم!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتم
    چشم‌های عسلگونش رو چرخی داد و با کنار زدن موهای دم اسبیش، انگشتش رو برای خاروندن، به گردن قطورش رسوند.
    - خب نباز. تو که بازیت خوبه.
    مثل همیشه توی فهم، دچار مشکل بود. بینیم رو بالا کشیدم.
    - چند وقته نرمال نیستم. به خودم اعتماد ندارم. یه کاری کن دست از سر من برداره.
    چونه گردش رو بالا انداخت.
    - به قرآن بدتر من پیله‌ست! در جریانی که. فوقش سر ماشینت معامله کن تموم شه. یه جوری تز می‌زنم که ماشینت نفسته. می‌دونی که دنبال نقطه ضعفه.
    می‌دونستم و حرفی نزدم. گرما برام کلافه کننده بود و با این حال کمی بیرون از جو خونه، تونسته بود آرومم کنه. سکوت سایه انداخت و چند باری روی شونه‌اش زدم.

    - من دیگه می‌رم.
    قدم از قدم بر نداشته بودم که دستم رو کشید.
    - رنگ و روت خیلی پریده. چیزی شده؟!
    یه زمانی تا نمی‌گفتم، ول کن معامله نبود؛ اما کم‌کم فهمید نباید اصرار کنه. با این حال، دستی به صورت بی‌ریشم کشیدم.
    - خوبم. فعلا.
    صد و ده قدم فاصله تا خونه رو نیم ساعتی می‌شد که آروم قدم می‌زدم. کلید از دستم افتاد و برای برداشتنش خم شده بودم که صدای خنده‌های بلند مهشید، پشت در پیچید. در باز شد و سر بلند کردم. با دیدنم، شال سبزرنگ حریرش رو روی موهای فرکرده‌اش تنظیم کرد.

    - پسر قشنگم. کجا بودی؟
    چرا باید با این آدم‌ها سر و کله می‌زدم. محبت ظاهریش رو نادیده گرفتم و سری تکون دادم.

    - با اجازه.
    از در بیرون اومد و داخل شدم. آذر که پشت در بود، توی دیدم قرار گرفت. سابقه نداشت تا این فاصله بدرقه‌اش کنه. با چشم‌های طلبکارانه‌ای، رو ازم گرفت و به راهم ادامه دادم. در شیشه‌ای رو باز کردم و داخل شدم. باران اولین نفری بود که دیدمش. با ماگ قهوه از در آشپزخونه بیرون می‌اومد. صد حیف که هنوز این جا بود. نگاه ازش می‌گرفتم که آدرینا به سمتم دویید. دور ساق پام حلقه زد.

    - داداشی! باران امشب می‌مونه. خیلی خوشحالم. یه عالمه.
    و با دست‌های کوچیکش، اندازه بزرگی رو نشون داد. باران نرم می‌خندید و دستی به موهای دو گوشی بسته شده آدرینا کشیدم. با اشاره زدن به موهاش، ادامه داد:

    - ببین موهامم برام چه خوشگل کرده.
    با پشت دست، لپ‌های آویزونش رو ناز می‌کردم که با صدای بسته شدن در شیشه‌ای، به سمت آذر برگشتم. باران با همون نگاه ساکتش، از کنارم رد شد و آذر با سر اشاره‌ای زد.

    - کارت دارم بیا.
    جلوتر از من از پله‌ها بالا می رفت که صدای گلی جون توی فضای ذهنم طنین انداز شد.
    - ناهار نمی‌خوری پسرم؟ ساعت سه بعدازظهره.
    آذر از آخرین پله اخطار داد:
    - گلی خانوم، توأم وقت گیر آوردی. بذار برای بعد!
    با دیدن قیافه بق کرده گلی خانوم که دست هاش رو به هم گره زده بود، از لای فک قفل شده‌م غریدم:

    - با گلی خانوم درست صحبت کن!
    آذر، حیرت زده از حرفم، ابروهاش رو بالا انداخت و نگاه ترسناکش به صورت گلی جون نشست. عسلی‌هاش به سمتم برگشت و فک کوچیکش در حال جابه‌جایی برای آروم کردن اعصابش بود. با تعلل، برگشت و به راهش ادامه داد. نگاه کوتاهی حواله گلی جون کردم. خودش هم خودرأی بودنش رو می‌دونست. لبخند پررنگی روی لب‌های پهنش نشست و پله به پله بالا رفتم. آذر وارد اتاقش که دست راست اتاقم بود، شد و با نفسی کاهنده، تازه بهش رسیده بودم. چه قدر کم به این اتاق می‌اومدم. کنار میز آرایش دست چپم ایستاده بود و به سمتم برگشت. در رو پشتم بستم. چشم‌هاش توی اتاق کاغذ دیواری شده طلایی، چرخ می‌خورد. سکوت کردم و به سمت قاب عکس خودش و بابا که بالای تخت بود، می‌رفت. حرکاتش رو درک نمی‌کردم ودست به کمر، با جوش زیر چونه‌اش بازی می‌کرد که لبای نازکش تکونی خورد.

    - می‌دونی این چیه؟ جوش عصبی. دلیلش رو هم که می‌دونی؟ این بازی رو همین جا تموم کن! نشد با هم صحبت کنیم. با دکتر برای وقت عمل...
    سه سالی بود که مدام زیر حرف‌های نصیحتگرانه‌اش له می‌شدم. نمی‌خواستم بیش‌تر از این به قلب مخدوشم فشار بیارم. دستم رو بالا گرفتم.
    - داری کاری می‌کنی از خونه فراری شم. جسمم که مطیع شما شده. بذار روحم برام بمونه.
    قدمی عقب رفت و لبی تر کرد.
    - صدات روی من بلند نشه. فکر نکن حرف چند دقیقه پیشت یادم رفت. یک بار دیگه تکرار بشه، گلی رو دیگه نمی‌بینی.
    علاقه‌م نسبت به گلی جون رو می‌دونست ومن هم حسادتش رو می‌دونستم. از فکر نبودنش هم زبونم به حلقم می‌چسبید. دست خودم نبودم و نعره زدم:
    - من رو تهدید نکن آذر!
    از دهانم پرید و انگار که توی کوهی فریاد می‌زدم. صدام توی دالان مغزم مواج شد. دست‌هاش کنار بدنش پایین افتاد و جمع شدن چهره‌اش رو به وضوح حس می‌کردم. فرد رو به روم حیرت زده و شوک شده، پلکی زد.

    - آذر؟! از کی شدم آذر؟! چه جوری شدم آذر؟ تو بفهم چی می‌گی.
    سه سالی می‌شد. نتونستم بگم. هنوز وقتی با اون نگاه متعجب، خیره‌م بود، نمی‌تونستم. سعی به کنترل نفس‌های مقطعم داشتم. دستی به موهام کشیدم و اشک توی چشم‌هاش رو مثل همیشه می‌تونستم نادیده بگیرم.

    - من مادرتم. مادرت! می‌فهمی؟ چه جوری من رو به اسم صدا می‌کنی؟!
    چه بد بود که دلسرد شدم. تلخی این حرف، دهانم رو گس کرده بود، چه برسه حال فرد رو به روم. نفس‌های عمیقی که می‌کشید، گفته‌های دکتر وفایی بود. زمزمه وار لب زد:

    - سوییچ. کلید خونه. کارت. به سلامت!
    زیر بار این حرف کمر خم می‌کرد و لب‌هام رو از داخل به دندون کشیدم. انتظار شنیدنش رو داشتم. زورش به همین چیزها می‌چربید. جیبم رو از هر چیزی که گفت خالی کردم و ادامه داد:

    - نبینم سوزنی با خودت ببری! من شدم آذر؟! چی شد که من رو به این نقطه کشوندی؟ تمام بد رفتاریای این سه سالت رو گذاشتم پای دردت. اما انگار برات بد مادری بودم. تو دردت همینه. باید ادب می‌شدی که نشدی.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتم
    کلید، سوییچ و کارت بانکیم رو روی میز آرایشش گذاشتم. از خودم ناراحت بودم و این تنبیه بچگانه حقم بود. اگه این درد لعنتی نبود، شاید انقدر دست خالی نبودم که با چند تا وسیله تمام زندگیم رو از دست بدم. آب به لبش رسیده بود و نمی‌دونستم چرا ازش دلگیر نبودم. تمام حرف‌هاش از سر رسیدن عصبانیتش بود. از در اتاق بیرون رفتم و صدای هق زدنش بلندتر شد. از پله‌ها پایین اومدم و صدای آقا رضا به گوشم رسید:
    - کجا آقا؟! برسونمتون.
    با دیدنش دست‌هام مشت شد. ته مونده آب دهانم رو قورت دادم. چشم از موهای نصفه و نیمه‌اش گرفتم و آروم لب زدم:
    - خودم می‌رم!
    سری تکون داد و از کنار قد غوز افتاده اش، رد شدم. هرگز نگاه خیره‌اش رو دوست نداشتم. حس خوبی بهم تزریق نمی‌کرد. راننده بابا بود و شوهر گلی جون. لب‌هام رو روی هم فشار دادم. حتی نمی‌دونستم به کدوم ناکجاآباد پناه ببرم. ساعت حول و حوش چهار می‌چرخید. پژمان هم باید سرکار می‌بود. توانی برای پای پیاده نداشتم و با این حال، در حیاط رو بستم. قدم به سمت خیابون اصلی برداشتم و آفتاب مهلکی سوزن به تنم می‌زد.
    یک ساعتی می‌شد که راه رفته بودم و سـ*ـینه‌م به خس‌خس افتاده بود. چشم چرخوندم و دهانم به خشکی بیابون برهوتی بود. سرم گیج رفت و انگار که قلبی توی سـ*ـینه‌م نمی تپید. چشم چرخوندم و به داروخونه آشنایی رسیدم. تمام غرورم رو جمع کردم و خودم رو بهش رسوندم. درش باز شد و نفسی گرفتم. مرد مسنی پلاستیک دارو رو از کنار صندلی برداشت و چشم‌هام دیدنش رو نمی‎دید. چشم باز کردم و مرد سن داری پشت پیشخوان بود. گیج و ناامید، سر می‌چرخوندم که مرد خطابم کرد:
    - سلام. امرتون؟
    آب دهان نداشته‎م رو به حلق سد شده‌م سپردم.
    - یه خانومی بودن که...
    صدایی از بالای پله‌ها، امیدوارم کرد.
    - توئی؟ فکر نمی‌کردم دیگه ببینمت.
    بدون حرفی، هفت پله عبوری رو بالا رفتم و نیازی به اجازه نمی‌دیدم. گشاد شدن مردمک چشم‌هاش واضح بود و تشویق نگاهش رو تشخیص می‌دادم. درآخر، اون لبخند کنج لبش بود که به من جرأت می‌داد. به آخرین پله رسیدم و زانوهام لرزی به جون خرید. دستم رو برای نیوفتادن، به نرده آهنی گرفتم.
    - بیا این جا بشین.
    قدمی به سمت صندلی مشکی برداشتم و یک نفس نشستم. نمی‌دونستم چی شد که به این داروخونه رسیدم. ماهیچه‌های دستم، درگیر چپاول بی‌حسی بود. کمی شونه‌م رو ماساژ دادم و نگران پرسید:
    - خوبی؟!
    به چشم‌های روشنش خیره بودم و توی فکری که چرا اینجام. اوضاع اسفباری بود. اونقدر که از کارم پشیمون شدم. سرفه‌ای کردم و اختاپوس درد، این بار به چشم‌هام چنگ زد. با دقت نگاهم می‌کرد و اخم ظریفی میون چهره‌اش جولان می‌داد. چشم‌هاش رو مالوند.
    - می‌شه یکم حرف بزنی؟ انگار که خوب نیستی. چرا همیشه میای این جا؟ اصلا کلی سؤال که...
    میون قطار سؤالاتش، سد شدم.
    - نمی‌دونم چرا این جام. فقط دیدم که این جام. می‌دونم با هم ملاقات خوبی نداشتیم؛ اما...
    گفتنش برام سخت شد و سکوت کردم. لب‌هام رو روی هم فشردم و نگاه منتظرش رو رها کردم. صندلی رو به روم گذاشت و نشست. مانتوی سفیدش رو بیش‌تر پایین کشید و پرسشگر شد:
    - نمی‌دونم. انگار روابط عمومیت پایینه، پس من شروع می‌کنم. شیوام، آراد.
    از لفظ صمیمانه‌اش، عرقی به تنم چسبید و نگاه تیزم رو نادیده گرفت.
    - آخرین باری که کمکت کردم، بدون تشکر گذاشتی و رفتی. من هم به خودم قول دادم که دیگه کمکت نکنم؛ اما این حالت، به دهنم مهر زده.
    انگشت‌هاش رو توی هم قلاب کرده بود و طلبکار بودنش، ملزم این رفتار محسوب می‌شد. برای بار دوم از این که این جا بودم، پشیمونی نامحسوسی به سرم زد؛ اما یه جوری آروم بودم. یه جور بعیدی. نفس کوتاهی گرفتم.
    - می‌خواستم یه جای جدید رو امتحان کنم. همین.
    حرف‌هام و حالم، تناقض داشت. از قفسه‌های باریک دارو که دور تا دور طبقه رو گرفته بود، چشم‌هام بهش رسید. متوجه بالا رفتن ابروهاش و کشیده شدن شال سورمه‌ایش شدم.
    - شوخی می‌کنی دیگه؟
    چشم چرخوندم و مردد، از جام بلند شدم. قدمی برداشتم و صدای لرزونش، به ارتعاش رسید.
    - مگه کافه است که هر وقت دوست داری میای می‌ری؟ یا مثلا نکنه ملک شخصیته؟
    چشم‌هام به انتهای پله بود و صداش، شیپور اُستاشم رو به لرزش در می‌آورد. سرگیجه مجالم نداد و مثل بندبازی روی بند، توی فاصله چند متری از زمین، معلق بودم؛ اما این بار هشدار داد:
    - دیگه نبینم این جا بیای!
    حق داشت. قدمی به عقب رفتم و این درد، فاتح میدون جنگم بود. گوش‌هام داغ بود و چشم‌هام، انگار که فرمانی از مغز قفلم نمی‌گرفت. عقب‌تر رفتم و سقوط یک باره جسمم، سردی سرامیک سفید رو به صورتم رسوند. صدای برخورد تنم با زمین، با صدای جیغ خفه‌اش یکی شد. ضربان قلب بیمارم با سبقت می‌زد و نفسی، تنگ به دیواره حنجره‌م چسبید. انگار هوا، رقاص منواکسیدکربن بود که انقدر سخت نفس می‌کشیدم. صدای فریادش رو کم؛ اما می‌شنیدم. اشک از چشم‌هام سرازیر شد و سرم رو به عقب بردم. ناخن‌هام روی سرامیک کشیده می‌شد و من پذیرای این مرگ بودم.
     
    آخرین ویرایش:
    بالا