نسرین گفت:
- مگه قراره بیاد داخل؟
نگاه عاقلاندرسفیهای روانهاش کردم و گفتم:
- نمیشه که تا اینجا بیاد و دعوتش نکنم.
نسرین آهانی گفت و دست به کار شد.
یک شلوار نسباتا گشاد یاسی با شومیز ساده گلبهی و شال همرنگ شلوارم را انتخاب کردم و بعد از تعویض لباسهایم، مقداری برق لب به لبهای غنچهایم زدم و به آشپزخانه رفتم.
مقداری چای دم کردم و هرچه میوه داشتیم را شستم و در ظرف زیبایی چیدم.
زیرلب تند_تند صلوات میفرستادم و با دندان به جان پوست کنار ناخنهایم افتادم.
شیوا و نسرینهم مدام دورم میچرخیدند و هرکدام یک کاری میکرد.
یکی موهایم را بیرون میزد و دیگری آنها را دوباره داخل شالم میبرد و...
خلاصه انتظار به سر رسید و صدای آیفون در فضای مسکوت خانه پیچید.
نفس در سـ*ـینهام حبس شد و از آنجایی که آیفون خراب بود و در را باز نمیکرد گفتم:
- میرم در رو باز کنم.
شیوا ضربهای بین دو کتفم کوبید و به شوخی گفت:
- برو پهلوان! تو میتوانی.
خندیدم و دوان_دوان به سمت در اصلی ساختمان رفتم و آن را گشودم.
امید پشت به من ایستاده بود و همزمان با باز شدن در به سمتم چرخید.
لبخند فراخی برلب آوردم و گفتم:
- سلام خوش اومدید! بفرماید داخل.
لبخندی زد و سبد گل کوچک و زیبایی که در دست داشت را به طرفم گرفت.
- سلام! باورم نمیشه دوباره میبینمت. همهش نگران بودم که اون شب تبدیل به آخرین دیدارمون بشه.
خندیدم و سبد را گرفتم. از جلوی در کنار رفتم تا وارد شود و سپس شانهبهشانههم از عرض حیاط گذشتیم.
هنگام درآوردن کفشهایش پرسید:
- با همسایه طبقه بالا مشکلی ندارید؟ به نظر کم سن و سال میان.
رنگم در آن واحد پرید و در حالی که سعی میکردم خونسردیام را حفظ کنم، مبهوت پرسیدم:
- شما از کجا...؟
لبخند کجی زد و گفت:
- همین حالا پشت پنجره دیدمشون.
نفسم را با آسودگی بیرون فرستادم و گفتم:
- نه ایشون فرد بسیار محترم و آقایی هستن و یک آشناییهم با صاحبخونه دارن.
و در دلم گفتم:
- به خاطر دروغم معذرت میخوام.
سری تکان داد و من او را به داخل دعوت کردم.
به محض ورود، جلسه معارفه آغاز شد و من امید را با نسرین و شیوا آشنا کردم و از چهرههای هر سه نفرشان میخواندم که از این دیدار خشنود هستند.
امید را در بالاترین قسمت خانه نشاندیم و مقدمات پذیرایی را فراهم کردیم، سپس با فاصله نسباتا زیادی به صورتی نشستیم که نسرین وسط و روبهروی امید و من و شیوا در دو طرف نسرین قرار گرفتیم.
هنگامی که در حال صرف چای بودیم، شیوا گفت:
- میگم آقای بهمنشیر! میشه بگید از چه چیز ترنج ما خوشتون اومده؟
از شرم، سرم را پایین انداختم. نسرین نیشگون کوچکی از پای شیوا گرفت و او اصلا به روی خودش نیاورد.
امید استکانش را پایین آورد و نگاهی به من انداخت.
چند بار دهانش را باز و بسته کرد و در نهایت گفت:
- خیلی چیزها هستن که اگه بخوام بگم تا صبح طول میکشه.
نسرین و شیوا هر دو خندیدند و نسرین گفت:
- از قرار معلوم شما خیلی خوش شانسید که ترنج ما رو ملاقات کردین.
لبخند دنداننمایی زد و گفت:
- صد البته.
در همین حین موبایل نسرین به صدا درآمد.
نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و رو به امید گفت:
- ببخشید یک لحظه.
- اختیار دارید.
نسرین کمی به سمت من و جوری که صورتش پشت به امید باشد، چرخید و آهسته جواب داد:
- الو؟... چی؟... درست حرف بزن ببینم چیشده... یعنی چی؟ این چرت و پرتها چیه؟... چی؟... علی متوجه منظورت نمیشم...
زیر چشمی نگاهی به امید انداخت و افزود:
- آره... یعنی چی خب؟... من واقعا متوجه نمیشم...
سپس با حرص پچ_پچ کرد:
- خب این یارو الان اینجا نشسته...
صدای تیک مانندی بلند شد و پس از آن، امید با لحن خشن و سردی گفت:
- قطعش کن. همین حالا.
به سختی سرم را به سمت او چرخاندم و با دیدن اسلحه درون دستش خشکم زد.
- مگه قراره بیاد داخل؟
نگاه عاقلاندرسفیهای روانهاش کردم و گفتم:
- نمیشه که تا اینجا بیاد و دعوتش نکنم.
نسرین آهانی گفت و دست به کار شد.
یک شلوار نسباتا گشاد یاسی با شومیز ساده گلبهی و شال همرنگ شلوارم را انتخاب کردم و بعد از تعویض لباسهایم، مقداری برق لب به لبهای غنچهایم زدم و به آشپزخانه رفتم.
مقداری چای دم کردم و هرچه میوه داشتیم را شستم و در ظرف زیبایی چیدم.
زیرلب تند_تند صلوات میفرستادم و با دندان به جان پوست کنار ناخنهایم افتادم.
شیوا و نسرینهم مدام دورم میچرخیدند و هرکدام یک کاری میکرد.
یکی موهایم را بیرون میزد و دیگری آنها را دوباره داخل شالم میبرد و...
خلاصه انتظار به سر رسید و صدای آیفون در فضای مسکوت خانه پیچید.
نفس در سـ*ـینهام حبس شد و از آنجایی که آیفون خراب بود و در را باز نمیکرد گفتم:
- میرم در رو باز کنم.
شیوا ضربهای بین دو کتفم کوبید و به شوخی گفت:
- برو پهلوان! تو میتوانی.
خندیدم و دوان_دوان به سمت در اصلی ساختمان رفتم و آن را گشودم.
امید پشت به من ایستاده بود و همزمان با باز شدن در به سمتم چرخید.
لبخند فراخی برلب آوردم و گفتم:
- سلام خوش اومدید! بفرماید داخل.
لبخندی زد و سبد گل کوچک و زیبایی که در دست داشت را به طرفم گرفت.
- سلام! باورم نمیشه دوباره میبینمت. همهش نگران بودم که اون شب تبدیل به آخرین دیدارمون بشه.
خندیدم و سبد را گرفتم. از جلوی در کنار رفتم تا وارد شود و سپس شانهبهشانههم از عرض حیاط گذشتیم.
هنگام درآوردن کفشهایش پرسید:
- با همسایه طبقه بالا مشکلی ندارید؟ به نظر کم سن و سال میان.
رنگم در آن واحد پرید و در حالی که سعی میکردم خونسردیام را حفظ کنم، مبهوت پرسیدم:
- شما از کجا...؟
لبخند کجی زد و گفت:
- همین حالا پشت پنجره دیدمشون.
نفسم را با آسودگی بیرون فرستادم و گفتم:
- نه ایشون فرد بسیار محترم و آقایی هستن و یک آشناییهم با صاحبخونه دارن.
و در دلم گفتم:
- به خاطر دروغم معذرت میخوام.
سری تکان داد و من او را به داخل دعوت کردم.
به محض ورود، جلسه معارفه آغاز شد و من امید را با نسرین و شیوا آشنا کردم و از چهرههای هر سه نفرشان میخواندم که از این دیدار خشنود هستند.
امید را در بالاترین قسمت خانه نشاندیم و مقدمات پذیرایی را فراهم کردیم، سپس با فاصله نسباتا زیادی به صورتی نشستیم که نسرین وسط و روبهروی امید و من و شیوا در دو طرف نسرین قرار گرفتیم.
هنگامی که در حال صرف چای بودیم، شیوا گفت:
- میگم آقای بهمنشیر! میشه بگید از چه چیز ترنج ما خوشتون اومده؟
از شرم، سرم را پایین انداختم. نسرین نیشگون کوچکی از پای شیوا گرفت و او اصلا به روی خودش نیاورد.
امید استکانش را پایین آورد و نگاهی به من انداخت.
چند بار دهانش را باز و بسته کرد و در نهایت گفت:
- خیلی چیزها هستن که اگه بخوام بگم تا صبح طول میکشه.
نسرین و شیوا هر دو خندیدند و نسرین گفت:
- از قرار معلوم شما خیلی خوش شانسید که ترنج ما رو ملاقات کردین.
لبخند دنداننمایی زد و گفت:
- صد البته.
در همین حین موبایل نسرین به صدا درآمد.
نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و رو به امید گفت:
- ببخشید یک لحظه.
- اختیار دارید.
نسرین کمی به سمت من و جوری که صورتش پشت به امید باشد، چرخید و آهسته جواب داد:
- الو؟... چی؟... درست حرف بزن ببینم چیشده... یعنی چی؟ این چرت و پرتها چیه؟... چی؟... علی متوجه منظورت نمیشم...
زیر چشمی نگاهی به امید انداخت و افزود:
- آره... یعنی چی خب؟... من واقعا متوجه نمیشم...
سپس با حرص پچ_پچ کرد:
- خب این یارو الان اینجا نشسته...
صدای تیک مانندی بلند شد و پس از آن، امید با لحن خشن و سردی گفت:
- قطعش کن. همین حالا.
به سختی سرم را به سمت او چرخاندم و با دیدن اسلحه درون دستش خشکم زد.