رمان سفر بخیر اسکای | صالحه فروزش نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

Last Angel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/17
ارسالی ها
132
امتیاز واکنش
381
امتیاز
226
محل سکونت
یک گوشه از غرب ایران
نسرین گفت:
- مگه قراره بیاد داخل؟
نگاه عاقل‌اندرسفیه‌ای روانه‌اش کردم و گفتم:
- نمی‌شه که تا اینجا بیاد و دعوتش نکنم.
نسرین آهانی گفت و دست به کار شد.
یک شلوار نسباتا گشاد یاسی با شومیز ساده گلبهی و شال همرنگ شلوارم را انتخاب کردم و بعد از تعویض لباس‌هایم، مقداری برق لب به لب‌های غنچه‌ایم زدم و به آشپزخانه رفتم.
مقداری چای دم کردم و هرچه میوه داشتیم را شستم و در ظرف زیبایی چیدم.
زیرلب تند_تند صلوات می‌فرستادم و با دندان به جان پوست کنار ناخن‌هایم افتادم.
شیوا و نسرین‌هم مدام دورم می‌چرخیدند و هرکدام یک کاری می‌کرد.
یکی موهایم را بیرون می‌زد و دیگری آن‌ها را دوباره داخل شالم می‌برد و...
خلاصه انتظار به سر رسید و صدای آیفون در فضای مسکوت خانه پیچید.
نفس در سـ*ـینه‌ام حبس شد و از آنجایی که آیفون خراب بود و در را باز نمی‌کرد گفتم:
- می‌رم در رو باز کنم.
شیوا ضربه‌ای بین دو کتفم کوبید و به شوخی گفت:
- برو پهلوان! تو می‌توانی.
خندیدم و دوان_دوان به سمت در اصلی ساختمان رفتم و آن را گشودم.
امید پشت به من ایستاده بود و همزمان با باز شدن در به سمتم چرخید.
لبخند فراخی برلب آوردم و گفتم:
- سلام خوش اومدید! بفرماید داخل.
لبخندی زد و سبد گل کوچک و زیبایی که در دست داشت را به طرفم گرفت.
- سلام! باورم نمی‌شه دوباره می‌بینمت. همه‌ش نگران بودم که اون شب تبدیل به آخرین دیدارمون بشه.
خندیدم و سبد را گرفتم. از جلوی در کنار رفتم تا وارد شود و سپس شانه‌به‌شانه‌هم از عرض حیاط گذشتیم.
هنگام درآوردن کفش‌هایش پرسید:
- با همسایه طبقه بالا مشکلی ندارید؟ به نظر کم سن و سال میان.
رنگم در آن واحد پرید و در حالی که سعی می‌کردم خونسردی‌ام را حفظ کنم، مبهوت پرسیدم:
- شما از کجا...؟
لبخند کجی زد و گفت:
- همین حالا پشت پنجره دیدمشون.
نفسم را با آسودگی بیرون فرستادم و گفتم:
- نه ایشون فرد بسیار محترم و آقایی هستن و یک آشنایی‌هم با صاحب‌خونه دارن.
و در دلم گفتم:
- به خاطر دروغم معذرت می‌خوام.
سری تکان داد و من او را به داخل دعوت کردم.
به محض ورود، جلسه معارفه آغاز شد و من امید را با نسرین و شیوا آشنا کردم و از چهره‌های هر سه نفرشان می‌خواندم که از این دیدار خشنود هستند.
امید را در بالاترین قسمت خانه نشاندیم و مقدمات پذیرایی را فراهم کردیم، سپس با فاصله نسباتا زیادی به صورتی نشستیم که نسرین وسط و روبه‌روی امید و من و شیوا در دو طرف نسرین قرار گرفتیم.
هنگامی که در حال صرف چای بودیم، شیوا گفت:
- می‌گم آقای بهمن‌شیر! می‌شه بگید از چه چیز ترنج ما خوشتون اومده؟
از شرم، سرم را پایین انداختم. نسرین نیشگون کوچکی از پای شیوا گرفت و او اصلا به روی خودش نیاورد.
امید استکانش را پایین آورد و نگاهی به من انداخت.
چند بار دهانش را باز و بسته کرد و در نهایت گفت:
- خیلی چیزها هستن که اگه بخوام بگم تا صبح طول می‌کشه.
نسرین و شیوا هر دو خندیدند و نسرین گفت:
- از قرار معلوم شما خیلی خوش شانسید که ترنج ما رو ملاقات کردین.
لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
- صد البته.
در همین حین موبایل نسرین به صدا درآمد.
نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و رو به امید گفت:
- ببخشید یک لحظه.
- اختیار دارید.
نسرین کمی به سمت من و جوری که صورتش پشت به امید باشد، چرخید و آهسته جواب داد:
- الو؟... چی؟... درست حرف بزن ببینم چی‌شده... یعنی چی؟ این چرت و پرت‌ها چیه؟... چی؟... علی متوجه منظورت نمی‌شم...
زیر چشمی نگاهی به امید انداخت و افزود:
- آره... یعنی چی خب؟... من واقعا متوجه نمی‌شم...
سپس با حرص پچ_پچ کرد:
- خب این یارو الان اینجا نشسته...
صدای تیک مانندی بلند شد و پس از آن، امید با لحن خشن و سردی گفت:
- قطعش کن. همین حالا.
به سختی سرم را به سمت او چرخاندم و با دیدن اسلحه درون دستش خشکم زد.
 
  • پیشنهادات
  • Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    نسرین آهسته موبایلش را پایین آورد و شیوا جیغ کشید و فورا ایستاد.
    امید نیز ایستاد و خیلی عادی اسلحه‌اش را به سمت شیوا نشانه رفت و دستور داد:
    - بشین سرجات تا اتفاق بدی برات نیفته.
    شیوا با وحشت اطاعت امر کرد و خودش را به نسرین چسباند.
    نسرین هر دو دستش را بالا برد و ضمن این که می‌کوشید چهره‌اش ترس را بروز ندهد پرسید:
    - این کارها چه معنی‌ای می‌ده؟
    نیمچه شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
    - مسلما شوهرت همه چیز رو برات گفته. اگر دخترهای خوبی باشید و دردسر درست نکنید، باهاتون کاری ندارم. شما هدف من نیستید.
    نسرین با خشم غرید:
    - تو شوهر من رو از کجا می‌شناسی؟
    پوزخپدی زد و گفت:
    - فکر کن یک درصد عضو افتخاری و باعث این آگاهی رو نشناسم.
    روشنی‌ها و صداها رنگ باختند و دنیا پیش چشم‌هایم تیره و تار شد.
    انگار از یک پرتگاه بی‌انتها سقوط کرده بودم و در خودم غرق می‌شدم.
    درست مثل رایانه‌ای شده بودم که مدام ارور می‌دهد و هیچ کاری نمی‌توان برایش کرد.
    خالی خالی... پوچ‌تر از پوچ...
    بی‌هیچ حسی، آهسته روی پاهای ناتوانم ایستادم.
    صدایش در گوشم زنگ زد:
    - گفتم بشینید تا اتفاق بدی واستون نیفته.
    خیره به نقطه‌ای نامعلوم، با صدایی که به زور شنیده می‌شد پرسیدم:
    - تو کی هستی؟
    - هه... نکنه عقلت رو از دست دادی؟ من همونی‌ام که توی خونه‌ات راهش دادی. بذارید واضح‌تر بگم: من، رییس سازمان ملی تحقیقات بیولوژیکی‌ام. می‌دونم جاخوردید، ولی حقیقت داره.
    تنها دلیل اینجا بودنم‌هم اون پسر خوشتیپ روی پشت‌بومه.
    نسرین از بین دندان‌های کلید شده‌اش گفت:
    - انقدر چرت و پرت نباف پسره احمق! نکنه گروگانگیری چیزی هستی؟ مغزت تاب برداشته؟
    با شنیدن این حرف قهقه‌زد، طولانی و از ته‌دل...
    - معلومه شوهرت هیچی بهت نگفته. دلم برات سوخت! شماها خوب می‌دونید که اون یک فرازمینیه، ولی عوض این که به دولت تحویلش بدین، توی خونه‌تون مخفیش کردید. راستش رو بخوای همسرت خیلی عاقله خانم مظفری! دکتر علی همایونی، عضو افتخاری سازمان، خیلی به موقع و دقیق وجود اون فرازمینی رو به ما اطلاع داد.
    دست‌هایم را کنار بدنم مشت کردم و فریاد زدم:
    - چرا؟
    نگاهم را به چهره کریه‌اش که دیگر جذابیتی نداشت دادم؛ به آن گلوله‌های سبز رنگی که حالم را به‌هم می‌زدند خیره شدم و با صدایی که نمی‌توانستم لرزشش را کنترل کنم پرسیدم:
    - چرا من؟ اگه علی نفوذی شماست...
    نسرین میان حرفم پرید:
    - دهنت رو ببند ترنج! امکان نداره علی دستش با این یارو توی یک کاسه باشه.
    بی‌توجه به نسرین با تمام خشمم فریاد زدم:
    - پس چرا من؟ چرا خودت رو وارد زندگیم کردی؟ چرا عوضی؟
    از شدت عصبانیت می‌لرزیدم و حلقه اشکی که مهمان چشم‌هایم شده بود، مرا از خودم متنفر می‌کرد. در آن لحظه هیچ قطره اشکی حق چکیدن نداشت، هیچ قطره‌ای...
    بغضم را قورت دادم و با تمام نفرتم افزودم:
    - می‌تونستی خیلی راحت کارت رو تموم کنی، پس چرا پای کثیفت رو به زندگی من باز کردی لعنتی؟
    با خونسردی چند قدمی به جلو برداشت و با فاصله کمی روبه‌رویم قرار گرفت.
    کمی خم شد تا صورتش با صورتم در یک راستا قرار بگیرد، سپس گفت:
    - خودت چی فکر می‌کنی؟ اگه الان اینجام و می‌تونم بی‌سروصدا قضیه رو تموم کنم، همه‌ش به لطف توعه. درست نمی‌گم؟
    پوزخندی زدم و با انزجار زمزمه کردم:
    - خیلی پستی!
    سپس با تمام توانم سیلی‌ جانانه‌ای بر چهره‌اش کوبیدم که باعث شد صورتش به سمت چپ برگردد.
    با حرص پلک‌هایش را روی‌هم فشرد و صاف ایستاد.
    نیشخندی زد و گفت:
    - بذار یکی دیگه از دلیل‌های انتخاب کردنت رو بهت نشون بدم.
    به محض اتمام جمله‌اش، در یک حرکت ناگهانی مچ دستم را گرفت و به سمت خودش کشید و مرا از پشت به خودش چسباند.
    دست چپش را جلوی گردنم گرفت و سر تفنگش را روی پیشانی‌ام تنظیم کرد.
    آنقدر سریع اتفاق افتاد که نتوانستم واکنشی نشان دهم.
    شیوا جیغ کشید و نسرین برخاست و فریاد زد:
    - داری چه غلطی...
    امید با خشم میان حرفش پرید:
    - اگه زندگی‌تون رو دوست دارین عین بچه آدم برید بالا. بجنبید.
    نسرین با حرص پا به زمین کوبید و به راه افتاد.
    شیوا که از ترس آشکارا می‌لرزید نیز به دنبالش رفت.
    با تمام توانم تقلا کردم تا از آن وضعیت نکبتی خلاصی یابم، اما او با ان بازوی قدرتمندش چنان فشاری به گردنم وارد کرد که احساس کردم سیب گلویم با ستون مهره‌ام یکی شد.
    به سرفه افتادم و با ناخن‌های نه‌چندان بلندم به دستش چنگ زدم تا بلکه رهایم کند.
    از فشار دستش کاست و زیر گوشم زمزمه کرد:
    - خفگی دردناک‌ترین مرگ دنیاست، پس چطوره به حرفم گوش بدی؟ هوم؟
    سپس با خشونت افزود:
    - راه بیفت.
    ناچارا چنین کردم و از پله‌های فلزی بالا رفتیم.
    هرچه دعا و سوره بلد بودم در دل خواندم و خدا را به یاری طلبیدم.
    شیوا و نسرین هردو همانند بید می‌لرزیدند، یکی از ترس و دیگری از خشم.
    امید دستور داد:
    - در رو باز کن.
    شیوا دستش را جلو برد و آهسته در را گشود.
    - یالا برید داخل.
    به محض ورود آن دو، صدای اسکای را شنیدم که گفت:
    - چی‌شده؟ چرا شما...
    و با ورود من و امید حرف در دهانش ماسید.
    آهسته از روی تختش بلند شد و پرسید:
    - اینجا چه خبره؟
    شیوا جیغ کشید و همراه نسرین به طرف اسکای دوییدند و پشت او پناه گرفتند.
    شیوا با صدایی گرفته از بغض گفت:
    - اون یارو... اون یارو...
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    نسرین با نگاهی خشمگین مداخله کرد:
    - به خاطر تو ترنج رو گروگان گرفته، اون از هویتت خبر داره. اگه بلایی سر ترنج بیاره خودم می‌کشمت.
    شیوا جیغ کشید:
    - چطور می‌تونی توی این موقعیت یک همچین حرفی بزنی؟
    سپس به بازوی اسکای چنگ زد و ملتمسانه گفت:
    - تو رو به هرکی که می‌پرستی قسمت می‌دم نجاتش بده... تو رو جان عزیزت نجاتش بده!
    عرق سردی بر تیره پشت و پیشانی‌ام نشسته بود و احساس خفگی به شدت آزارم می‌داد.
    امید تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - نمایش قشنگیه، واقعا بازیگرهای خوبی می‌شدید!
    هر سه نفرشان به ما خیره شدند و اسکای با لحنی محکم و کوبنده گفت:
    - مگه طرف حساب تو من نیستم؟ پس بذار اون بره.
    امید زیر گوشم پچ_پچ کرد:
    - این محکم‌ترین دلیلم بود. نگرانی توی چشم‌هاش رو می‌بینی؟ اون حسرتی که با هربار نگاه کردنت، آشکارا توی تیله‌های قهوه‌ایش موج می‌زنه رو چطور؟ شرط می‌بندم تا حالا متوجه‌ش نشدی.
    اسکای سرش را به طرف نسرین برگرداند و آهسته چیزی به او گفت که نشنیدم، نسرین نیز در جواب سر تکان داد.
    بدنم از برخورد نفس‌هایش با پوست کنار صورتم مور_مور می‌شد.
    دندان‌هایم را به‌ یکدیگر فشردم و گفتم:
    - زیادی چرت و پرت می‌گی. این‌ها همه‌ش ساخته ذهن متوهم خودته.
    خندید و نجواگونه جواب داد:
    - اما من توی تک_تک قرارهامون اون رو می‌دیدم؛ همیشه یک گوشه می‌نشست و از دور ما رو می‌پایید. به نظرت خیلی ناراحت می‌شه اگه بهت شلیک کنم؟
    از اعماق وجودم فریاد زدم و تقلا کردم.
    - تو یک روانی به تمام معنایی! ولم کن دیوونه...
    همراه فریادهای من، شیوا جیغ می‌کشید و نسرین لعنت می‌فرستاد.
    دوباره گلویم را فشرد و همین برای ساکت نمودنم، کفایت می‌کرد.
    اسکای قدمی به جلو گذاشت و دست‌هایش را به نشانه تسلیم مقداری بالا برد و گفت:
    - خیلی‌خب، خیلی‌خب! بهت گفتم بذار اون بره. باشه؟ هرکاری که بخوای برات انجام می‌دم، پس بذار بره.
    امید، به طوری که فقط من بشنوم، با سرخوشی گفت:
    - بهت چی‌گفتم؟
    اسلحه‌اش را به سمت اسکای گرفت و فریاد زد:
    - دست‌هات رو بذار پشت سرت.
    به دست امید چنگ زدم و خطاب به اسکای گفتم:
    - نه این کار رو نکن. احمق نشو. باید بری، همین الان. به حرف‌هاش گوش نده.
    اسکای بی‌چون و چرا از دستور امید اطاعت کرد و در همین لحظه صدای نسرین بلند شد:
    - الو؟ اداره پلیس؟
    امید با حرکتی سریع، اسلحه‌اش را به سمت نسرین نشانه رفت و شلیک کرد.
    آنچنان فریادی کشیدم که احساس کردم حنجره‌ام پاره شد.
    شیوا دست‌هایش را روی سرش گذاشت و فریاد زد.
    تیر از بیخ گوشش گذشت و به دیوار برخورد.
    نسرین جیغ کشید و موبایل از دستش پرتاب شد و شکست.
    امید غرید:
    - من رو با چی می‌ترسونی احمق؟
    نسرین دستش را روی قلبش گذاشت و در حالی که نفس_نفس می‌زد، با خشم و نفرت به امید چشم دوخت.
    صدای گریه‌های شیوا در مغزم اکو می‌شد و زانوهایم سست و ناتوان بودند.
    نسرین آب دهانش را فرو فرستاد و زمزمه کرد:
    - تو... توی عوضی... توی...
    و پلک‌هایش پریدند و در یک آن از حال رفت.
    شیوا فورا به سمت او دویید و بر صورت رنگ پریده نسرین سیلی زد.
    دیگر ظرفیتم تکمیل و اشک‌هایم جاری شدند. داد زدم:
    - خدا لعنتت کنه! خدا لعنتت کنه!
    از ته‌دل زار می‌زدم و خاطره روز مرگ پدرم جلوی چشم‌هایم جان می‌گرفت.
    طاقت از دست دادن عزیز دیگری را نداشتم و قلبم از شدت درد می‌سوخت.
    اسکای که تا آن لحظه سعی می‌کرد خونسردی‌اش را حفظ کند، با بی‌هوش شدن نسرین، نگاه خشمگینی به امید انداخت و فریاد زد:
    - دیگه کافیه.
    سکوت همه جا را در بر گرفت. من و شیوا مات و مبهوت به شخص جدید روبه‌رویمان یا بهتر بگویم، آن روی دیده‌نشده اسکای می‌نگریستیم.
    امید به تمسخر گفت:
    - منتظر دستور شما بو...
    و در همین لحظه صدای فریاد دردمندش به آسمان رفت و اسلحه از دستش افتاد.
    با ترس سرم را به سمت راست چرخاندم و با دست در رفته امید مواجه شدم که از قسمت مچ کاملا برگشته بود.
    در همین حین، بازویم کشیده شد و از چنگال امید رهایی یافتم.
    اسکای بی‌آنکه نگاهی به من بیاندازد، مرا به طرف نسرین و شیوا هدایت کرد و خودش با قدم‌هایی محکم و استوار به طرف امید رفت.
    شیوا را با تمام وجودم در آغـ*ـوش فشردم و دست نسرین را گرفتم و نبضش را چک کردم. به شدت کند می‌زد و این واقعا نگران کننده بود.
    امید که همانند ماری زخمی به دور خود می‌پیچید، حین نزدیک شدن اسکای به سختی پرسید:
    - تو دیگه چه کوفتی هستی؟
    اسکای، با لحنی که عاری از هرگونه احساسی بود گفت:
    - یک چیزی رو می‌دونی؟ ذهن من نهصد نسل از شما جلوتره، پس با بد کسی شاخ به شاخ شدی.
    سپس با کنار دستش، ضربه‌ای محکم به گردن امید وارد کرد که منجر به بی‌هوشی او شد.
    این اتفاق به قدری سریع رخ داد که توانایی نشان دادن هرگونه واکنشی را از امید گرفت.
    زبانم بند آمده بود و نمی‌توانستم چیزی بگویم.
    شیوا سر نسرین را در آغـ*ـوش می‌فشرد و التماس می‌کرد تا چشم‌هایش را بگشاید و من، انگشتان او را غرق در بـ..وسـ..ـه می‌کردم.
    اسکای به سمت ما بازگشت و در حالی که نفس_نفس می‌زد گفت:
    - عجله کنید باید از اینجا برید.
    شیوا نالید:
    - مگه نمی‌بینی از حال رفته؟ کجا رو داریم که بریم!؟
    روی زمین زانو زد و گفت:
    - بیمارستان بردنش براتون خطرناکه، چون یک ربطی به من دارید امکان نداره راحتتون بذارن. باید برید یک جای امن و براش دکتر بیارین؛ مثلا خونه‌اش.
    سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:
    - نمی‌تونیم این کار رو بکنیم. اون‌ها علی و نسرین رو می‌شناسن. قطعا می‌دونن خونه نسرین کجاست. از اون گذشته با این حالش تحویل مامان باباش بدیم بگیم دخترشون رو چی‌کار کردیم؟
    شیوا بر هق_هق‌هایش مسلط شد و مضطرب گفت:
    - من یک جایی رو می‌شناسم. می‌تونیم بریم ویلای عمه پدرم.
    اسکای سری تکان داد و گفت:
    - در حال حاضر این تنها گزینه‌ایه که دارید، پس عجله کنید.
    رنگم پرید و با نگرانی پرسیدم:
    - چرا خودت رو از ما سوا می‌کنی؟ نکنه... نکنه قرار نیست باهامون بیای؟
    شیوا فریاد زد:
    - نه توروخدا! ما رو توی این شرایط تنها نذاری‌ها. ما تنهایی هیچ کاری از دستمون بر نمیاد.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    اسکای صورتش را میان دستانش گرفت و با کلافگی گفت:
    - نمی‌تونم. پراکنده شدنمون بهترین راهه.
    شیوا به آرامی سر نسرین را روی زمین گذاشت و یقه اسکای را چسبید، صورتش را مقابل صورت او گرفت و با وحشت غرید:
    - حق نداری این کار رو باهامون بکنی. حق نداری همین‌جوری ولمون کنی و بری. ما جونت رو نجات دادیم. اینه نتیجه‌اش؟
    بازوهای شیوا را گرفتم و وادارش کردم آرام باشد و یقه اسکای را ول کند.
    اسکای برخاست و برای چند لحظه‌ای طول اتاق را با قدم‌هایش پیمود، سرانجام به سوی اسلحه امید رفت و آن را زیر پیراهنش پنهان کرد.
    دستان امید را گرفت و او را کشان_کشان از اتاق بیرون برد.
    با گام‌هایی بلند خودش را به ما رساند و گفت:
    - بیاید از اینجا بریم.
    لبخندی توأم با گریه زدم و شیوا نفسش را با آسودگی بیرون فرستاد.
    اسکای پشت به ما نشست و فرمان داد:
    - بذاریدش روی کولم.
    نسرین را روی کول اسکای گذاشتیم و پشت سر او به راه افتادیم.
    هنگامی که به امید بی‌هوش رسیدم، اندکی درنگ کردم و نگاهی به چهره در خوابش انداختم.
    قلب یخ‌زده‌ام آتش گرفته بود.
    تهی از هر حسی زیرلبی گفتم:
    - حیف اون همه احترام و اعتمادی که برای تو گذاشتم.
    صدای شیوا مرا به خودم آورد:
    - عجله کن ترنج!
    آهسته در اتاق را بستم و از امید گذر کردم.
    همین که پایمان را روی پله‌ اول گذاشتیم، چند ون مشکی رنگ را دیدم که درست جلوی خانه‌مان پارک کردند.
    شیوا با خوشحالی گفت:
    - خداروشکر! پلیس‌ها اومدن.
    چشم‌هایم را ریز کردم و به مردان کت و شلواری‌ای که از ون پیاده می‌شدند نگریستم.
    با ناباوری گفتم:
    - اون‌ها پلیس نیستن مامور‌های سازمانن.
    شیوا و اسکای همزمان گفتند:
    - چی؟
    به ون‌ها اشاره کردم و گفتم:
    - علامت سازمان بیولوژیکی روشونه، ببینید.
    شیوا هینی کشید و پرسید:
    - حالا چه خاکی بریزیم توی سرمون؟
    نگاهی به دو طرف انداختم و به سمت راستم اشاره کردم.
    - از روی پشت‌بوم همسایه بغلی می‌ریم.
    - پس اون چی؟
    نفسم را کلافه بیرون فرستادم و جواب دادم:
    - الان وقت فکر کردن به امید نیست اسکای. تازه رفیق‌هاش اینجان یک فکری به حالش می‌کنن. تا قبل از این که متوجه ما بشن باید بریم.
    هر دو نفرشان سری به نشانه تایید تکان دادند و دنبالم آمدند.
    از پشت‌بام همسایه کناری گذشتیم و چند بام دیگر را نیز گذراندیم تا این که فاصله خانه‌ها به حدی شد که رفتن به بام بعدی ناممکن بود.
    اسکای در میان نفس_نفس زدن‌هایش پرسید:
    - حالا چی؟
    شیوا با صدای بلندی گفت:
    - نگاه کنید یک نرده‌بوم اونجاست.
    به طرف نرده‌بام کهنه کنار کولرآبی رفتم و به بدنه زبرش دست کشیدم و گفتم:
    - لعنتی! این خیلی کهنه‌س.
    شیوا سرش را بین دستانش گرفت و ضمن پا کوبیدن پرسید:
    - حالا چی‌کار کنیم؟
    در همین لحظه صدای جیر_جیری بلند شد و به دنبال آن، صدای مردانه‌ای با تعجب گفت:
    - شماها کی هستین؟
    هر سه نفر ما، شوکه به مردی میانسالی که به بام آمده بود خیره شدیم و لحظه‌ای بعد، مانند بچه آدم از در اصلی ساختمان فلنگ را بستیم.
    حالا این که اهل آن خانه چقدر گیج و متحیر شده بودند بماند.
    از کوچه متروک میانبر زدیم و اولین ماشینی که دیدیم را به هزار خواهش و تمنا کرایه کردیم.
    نمی‌دانم از شدت سرما بود یا ترس، اما بند_بند وجودم می‌لرزید و نفس‌هایم کوتاه و مقطع شده بودند.
    سر نسرین روی شانه‌ام افتاده بود و بر نگرانی‌هایم می‌افزود.
    کل مسیر را صلوات می‌فرستادم و در دلم دعا می‌کردم اتفاقی برای نسرین نیفتاده باشد.
    سرم از شدت فریادها و هجوم افکار مختلف در حال انفجار بود.
    هیچکس تا رسیدن به مقصد، کوچک‌ترین حرفی بر زبان نیاورد.
    بعد از پیمودن مسیری طولانی، درست هنگامی که خورشید آخرین بارقه‌هایش را نیز تقدیم تاریکی کرد، به ویلای عمه‌خانم رسیدیم.
    از آنجایی که با عجله خانه را ترک کرده بودیم، هیچ وسیله‌ای به همراه نداشتیم و خیلی شانس آوردیم که شیوا موبایلش را در جیب سارفنش گذاشته بود و توانست کرایه ماشین را به صورت اینترنتی پرداخت کند.
    ویلای عمه خانم، هیچ فرقی با خانه ارواح نداشت.
    به زحمت قفل دروازه فلزی مشکی رنگ را شکستیم و وارد باغ شدیم.
    از میان علف‌های هرز و خشک و از روی سنگ‌فرشی که در زیر گیاهان مدفون شده بود، به سختی گذر کردیم و به ساختمان اصلی رسیدیم.
    در حالی که دست‌هایم را بغـ*ـل کرده بودم تا سرما کم‌تر آزارم بدهد، پرسیدم:
    - حالا چطوری می‌خوایم بریم تو؟ نگو که اینم باید بشکونیم.
    شیوا با دست‌های لرزانش پادری را کنار زد و گفت:
    - اگه اشتباه نکنم زیر این سرامیک یک کلید یدکی هست.
    سرامیک را از جایش جدا کرد و خوشبختانه حدسش درست از آب در آمد.
    کلید را در قفل در چرخاند و به نوبت وارد شدیم و در را پشت‌سرمان بستیم و قفل کردیم.
    فضای درون خانه آنقدر تاریک بود که چشم، چشم را نمی‌دید.
    شیوا چراغ‌قوه موبایلش را روشن کرد و گفت:
    - کلید لامپ باید یک‌جایی همین دور و برها باشه. آها ایناهاش... اَه لعنتی! برق قطعه.
    با کلافگی نفسم را بیرون فرستادم و گفتم:
    شاید از فیوز پریده. فیوز کجاست؟
    - نمی‌دونم. بدبختی اینجاست شارژ گوشیم داره تموم می‌شه.
    دستی به صورتم کشیدم و اسکای را مخاطب قرار دادم:
    - می‌تونی قدرت نوردهیت رو به کار ببری؟
    - متاسفم! من سه ساعت پیش از قدرت ذهنیم استفاده کردم و توانایی فعال کردن جاذبه نورانی رو ندارم.
    - عالیه! همین رو کم داشتیم.
    شیوا با شادمانی گفت:
    - پیداش کردم.
    سپس فیوز را زد و همه سالن روشن شد.
    اسکای نسرین را روی یکی از مبل‌هایی که رویشان را ملحفه سفید کشیده بودند، گذاشت و خودش نیز روی مبل کناری نشست.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    شیوا به طبقه بالا رفت تا چندتا پتو بیاورد، چون از قرار معلوم تا اطلاع ثانوی از وسایل‌گرمایشی خبری نبود.
    من نیز با موبایل شیوا مشغول شدم و شماره علی را گرفتم.
    بعد از سه بار تماس پیاپی بالاخره جوای داد:
    - الو؟
    با هیجان از جایم برخواستم و در حالی که هیچ کنترلی روی صدایم نداشتم فریاد زدم:
    - الو علی؟ کجایی تو؟

    - وای ترنج تویی؟ الان کجایید؟ حال همه‌تون خوبه؟
    با یادآوری تمام آنچه که رخ‌داده بود، ناخوداگاه گریه‌ام گرفت. در میان هق_هق‌هایم همه چیز را برایش شرح دادم و او گفت که فورا خودش را می‌رساند.
    با اتمام تماسم، شیوا با چند دست پتو از پله‌های فلزی پایین آمد و ضمن کشیدن یکی از آن‌ها روی نسرین پرسید:
    - با کی حرف می‌زدی؟
    سرم را بلند کردم، یکی از پتوها را گرفتم و دور خودم پیچیدم. لب‌هایم را تر کردم و جواب دادم:
    - علی.
    شیوا وارفته و مردد گفت:
    - آدرس اینجا رو که بهش ندادی، دادی؟
    سرم را به نشانه مثبت تکان دادم که او سیلی‌ای در گوشم نواخت.
    ناباورانه دستم را روی جای سیلی گذاشتم و به شیوا خیره شدم.
    اسکای برخاست و آهسته گفت:
    - شیوا آروم...
    شیوا فریاد کشید:
    - توی احمق بی‌فکر حرف‌های اون امید پست رو نشنیدی یا خودت رو زدی به نشنیدن؟ نفهمیدی عامل همه بدبختی‌های ما اون علی خائنه؟ کر بودی و نشنیدی که اون اسکای رو لو داد و این وضعیت رو برامون ساخت؟
    اسکای که گیج شده بود، مات و مبهوت پرسید:
    - منظورت چیه؟
    شیوا به سمت او برگشت و پاسخ داد:
    - دکتر مثلا مهربون و مهمون‌نواز ما عضو افتخاری سازمان تحقیقاته و اینجوری بدبختمون کرده.
    به من اشاره کرد و افزود:
    - و حالا این دیوونه کله شق، جای ما رو بهش لو داده.
    اسکای با شنیدن این حرف، چنگی به موهایش زد و چند قدمی از ما فاصله گرفت.
    روی پاهایم ایستادم و ضمن حفظ کردن آرامشم گفتم:
    - ولی ما الان به کمکش نیاز داریم‌. نسرین رو ببین، اگه خدایی نکرده بلایی سرش بیاد چی؟ تازه ما هیچ چیز رو نمی‌دونیم و داریم زود قضاوت می‌کنیم. شاید اصلا قضیه اونجوری که امید گفته نباشه. هوم؟
    شیوا با عصبانیت پتو را دور خودش پیچید و روی مبلی تک‌نفره کز کرد و تشر زد:
    - امیدوارم!
    انتظاری که برای علی کشیدم، دردناک‌ترین انتظار عمرم تا به آن لحظه بود.
    پاهایم را به صورتی عصبی تکان می‌دادم و پوست کنار ناخن‌هایم را می‌جوییدم.
    اسکای چشم‌هایش را بسته بود و به نظر می‌آمد خوابیده است.
    شیوا نیز به نسرین خیره شده بود و زیرلب با خودش حرف می‌زد.
    بالاخره انتظارمان به سر رسید و علی آمد.
    به محض رسیدنش وضعیت نسرین را چک کرد.
    اوضاع از آنچه که فکرش را می‌‌کردیم وخیم‌تر بود.
    یک سکته ناقص را پشت سر گذاشته بود و اگر آن زمان که از حال رفته بود شیوا احیای قلبی را انجام نمی‌داد، شاید دیگر...
    علی یک سرم برای نسرین وصل کرد و پرسید:
    - چرا نبردیدش بیمارستان؟
    شیوا با کینه به او نگریست و سوالش را با سوال جواب داد:
    - خودت چی فکر می‌کنی؟
    علی کنار نسرین نشست و خیره به چهره زیبا و رنگ پریده او گفت:
    - همه چیز رو می‌دونید؟
    با صدای تحلیل رفته‌ای پرسیدم:
    - این یعنی... حقیقت داره؟
    بی‌آنکه نگاهش را از نسرین بگیرد، سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
    شیوا با دهان نیمه باز خشکش زد. انگار در اعماق وجودش می‌خواست علی بی‌گـ ـناه باشد.
    اسکای خنده عصبی کرد و با مشتش محکم روی میز عسلی کوفت.
    - من تو رو دوست خودم می‌دونستم.
    - متاسفم!
    - تاسف تو هیچی رو عوض نمی‌کنه. چند نفر از همکارت تو راه اینجان؟ یا بهتر بگم، چند نفرشون پشت در ایستادن؟
    سرم را میان دو دستم فشردم و سعی کردم قضیه را هضم کنم.
    علی با ناامیدی زمزمه کرد:
    - تنهام.
    - هه... تنها؟ می‌خوای باور کنم که تنها اومدی؟

    - چه باور کنی‌، چه نکنی، حقیقت داره.
    اسکای موهای قهوه‌ای رنگش را به‌هم ریخت و بعد از مدتی مکث پرسید:
    - اصلا از کجا فهمیدی من کی‌ام؟ چطور متوجه شدی؟
    علی آه جانسوزی کشید و محزون جواب داد:
    - روزی که ترنج تو رو پیدا کرد، ماهواره‌های ما ورود یک فضاپیمای بیگانه به جو زمین و آسمون کشور رو تشخیص دادن. با یک جستجوی ساده متوجه شدیم اون سفینه متعلق به هیچکدوم از شرکت‌های صنایع هوایی نیست و از اون گذشته هیچ کشوری اعلام پرتاب یک همچین چیزی رو نکرده بود. مسلما در چنین شرایطی فقط یک احتمال می‌مونه، ورود بیگانه‌ها به زمین. خوشبختانه سازمان ما تونست نیروی امنیتی کشور رو متقاعد کنه که سفینه فقط یک آزمایش از طرف سازمان تحقیقات مخفی بیولوژیکیه که تازگی‌ها داره روی زندگی توی سیارات دیگه تحقیق می‌کنه و به قدری‌هم مدرک‌های مختلف آورد که ادعاش رو ثابت کرد. ما مطمئن بودیم که اون فضاپیما سرنشین‌هم داشته، اما وقتی خودمون رو به لاشه‌اش رسوندیم، هیچ خبری از موجود زنده نبود، حتی یک جنازه‌هم نتونستیم پیدا کنیم.
    کمی مکث کرد و مجددا ادامه داد:
    - همون شب بخت من زد و ترنج تو رو پیدا کرد. با دیدن سر و وضع و لباس عجیب و غریبت، شک کردم که شاید همون کسی باشی که دنبالشیم. برای همین وقتی بی‌هوش بودی و دخترها توی اتاق بودن، ازت خون گرفتم تا آزمایشش کنم، چون بدنت هیچ فرقی با یک انسان زمینی نداره و چیزی رو نشون نمی‌ده.
    شیوا ناباورانه زمرمه کرد:
    - پس برای همین‌هم بود که یک‌دفعه مهربون شدی و خواستی توی خونه‌مون نگه‌ش داری.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    لبخند مغمومی زد و همان‌طور که دست نسرین را نوازش می‌کرد، سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت:
    - خواستم تا زمانی که از نتیجه باخبر می‌شم نزدیکمون باشه. وقتی روی خونش آزمایش کردیم، متوجه شدیم هیچ گروه خونی‌ای به این صورت نداریم. تحقیقاتمون یک هفته طول کشید. مجبور شدیم تمام گروه‌های کمیاب و تا حدودی نایاب دنیا رو مورد مطالعه و بررسی قرار بدیم، اما با هچکدوم مشابهتی نداشت. آخر سر به این نتیجه رسیدیم که واقعا خودشه.
    - ولی...
    علی نگاهش را به من واگذار کرد و ادامه دادم:
    - هرکاری می‌کنم یک چیزی با عقل جور در نمیاد. چرا امید خواست خودش رو به من نزدیک کنه؟ دلایلش فوق‌العاده مسخره بودن.
    نگاه منتظرمان را به علی دوختیم و او دهان گشود:
    - نمی‌دونم! لابد تردید من رو دیده، من خیلی مطمئن نبودم که بخوام اسکای رو تحویل بدم یا نه. از قصد امیدهم بی‌خبر بودم. امروز وقتی به سازمان سر زدم، متوجه شدم امید اومده سربخت شماها. تازه اون موقع بود که فهمیدم قضیه از چه قراره و با نسرین تماس گرفتم، اما انگار خیلی دیر شده بود.
    اسکای تک‌خنده‌ عصبی کرد و با تمسخر گفت:
    - جدا مسخره‌ست! یعنی می‌خوای بگی تو هیچ نقشی توی این قضیه نداشتی دیگه، درسته؟
    علی خونسرد به او خیره شد و گفت:
    - من فقط به وظیفه‌ام عمل کردم. کاری که یک زمینی در مقابل بیگانه انجام می‌ده.
    اسکای لحظه‌ای در سکوت به او نگاه کرد و سرانجام گفت:
    - می‌دونی چیه؟ حالا فهمیدم چرا سیاره ما انقدر اصرار داشت که هویتش رو تا همیشه از زمینی‌ها پنهان نگه‌داره.
    برخاست و ادامه داد:
    - کار من اینجا تمومه. از این به بعد راه خودم رو می‌رم. تو هم به همکارت بگو الکی خودشون رو خسته نکنن. امکان نداره گیر بیفتم.
    علی پوزخندی زد و به سردی گفت:
    - هرچقدرهم قوی باشی، وقتی ناغافل بزنن دخلت میاد. بزرگ‌ترین عیب و عامل پیشرفت سازمان‌هم همینه، ناغافل می‌زنن.
    اسکای دستانش را مشت کرد و با قدم‌هایی محکم از خانه خارج شد.
    روی پاهایم ایستادم و متعجب گفتم:
    - عه... راستی_راستی رفت.
    شیوا که زانوهایش را در آغـ*ـوش گرفته و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود گفت:
    - بذار بره. شاید اینجوری شانس بیشتری داشته باشه.
    علی با تاسف سری تکان داد و گفت:
    - فاتحه‌ش خونده‌اس.
    کنار پای او زانو زدم و پرسیدم:
    - اگه گیرش بیارن چی می‌شه؟
    پاسخی نداد. فریاد زدم:
    - پرسیدم اگر گیرش بیارن چی می‌شه؟
    نگاهش را از من گرفت و گفت‌، بعد یک سری بازجویی‌ها و گرفتن اطلاعات درباره سیاره‌شون، ممکنه از نظر فیزیکی‌هم یک سری آزمایش‌ها انجام بدن.
    گیج پرسیدم:
    - یعنی... چی؟
    به چشمانم خیره شد و پاسخ داد:
    - یعنی در متعادل‌ترین حالت، کالبد شکافی می‌شه.
    شیوا هینی کشید و من دستم را جلوی دهانم گرفتم و باناباوری گفتم:
    - چطور ممکنه؟ اون‌هم یک انسانه درست مثل ما. نمی‌تونید این کار رو باهاش بکنین. قانون بهتون این اجازه رو نمی‌ده.
    سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
    - سازمان مخفی تحقیقات ملی بیولوژیکی، یعنی جایی که هیچ قانونی وجود نداره. اون‌ها هیچ‌وقت با قانون پیش نمی‌رن و بهش اهمیتی نمی‌دن. برای همین‌هم بود که امید نمی‌خواست پای پلیس به قضیه کشیده بشه. درسته که خیلی قدرتمندن و زورشون به یک پلیس عادی می‌چربه، ولی افراد کمی از وجود چنین سازمانی خبر دارن و اون‌ها ترجیح می‌دن کارهاشون بی‌سرو‌صدا پیش بره. خود شماهم تا حالا اسمش رو نشنیدین، درسته؟
    با حرص از جایم بلند شدم و گفتم:
    - مهم نیست چقدر قوی باشن، مهم نیست چقدر بی‌قانون باشن. من پشتم به کسی گرمه که از هر سازمان و نهادی قدرتش بیشتره. تا خدا با منه، باکی از بقیه ندارم.
    شیوا با نگرانی پرسید:
    - می‌خوای چی‌کار کنی؟
    - می‌رم دنبال اسکای. من قول دادم تا وقتی به سیاره‌ش برمی‌گرده کمکش کنم. نمی‌تونم جا بزنم.
    - احمق نشو! تو مسئول هیچکس نیستی. نباید خودت رو برای یکی مثل اون به دردسر بندازی. اون یک ناسپاسه. ندیدی چطوری جواب محبت‌هات رو داد؟ حتی خداحافظی‌هم نکرد.
    شال روی سرم را مرتب کردم و ضمن رفتن به سمت در ورودی جواب دادم:
    - خداحافظی مال مواقع جداییه. داستان ما هنوز تموم نشده.
    شیوا از جایش بلند شد و گفت:
    - ولی...
    نگاهم را بین سه نفرشان به گردش درآوردم و با اطمینان گفتم:
    - برمی‌گردم.
    سپس بدون این که منتظر پاسخ باشم، از خانه بیرون زدم.
    باد سرد شبانگاهی بر پیکرم تازیانه می‌زد و در گوش‌هایم می‌پیچید.
    دست به سـ*ـینه، در دل ظلمات پیش رفتم و فریاد زدم:
    - اسکای! کجایی؟ آهای!
    صدایم در بین زوزه‌های باد می‌پیچید و به خودم بر می‌گشت.
    پاهایم در حال انجماد بودند و دندان‌هایم از شدت سرما مدام باهم برخورد می‌کردند.
    بی‌هدف و بدون مقصد مشخصی، فقط به سمت جلو حرکت می‌کردم. حتی نمی‌توانستم راه را درست ببینم.
    دست‌ها و صورتم یخ‌ زده بودند و ریه‌هایم می‌سوختند.
    بالاخره پیدایش کردم.
    زیر نور تنها چراغ‌برق آن حوالی ایستاده بود و دست در جیب مرا می‌نگریست.
    پا تند کردم و به طرفش رفتم. در چند قدمی‌اش متوقف شدم و گفتم:
    - باید برگردیم. تنها موندن خطرناکه.
    یکی از آن همان لبخندهای منحصربه‌فردش را برلب آورد و گفت:
    - نمی‌تونم.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    - چِ... واقعا مسخره‌س! تنهایی نمی‌تونی راه به جایی ببری.
    در همین حین رعدی در هوا جهید و آسمان غرش کرد.
    من که توقع چنین چیزی را نداشتم، کمی از جا پریدم و خیره به آسمان گفتم:
    - انگار قراره بارون بیاد.
    سپس نگاهم را به اسکای دادم و گفتم:
    - بیا برگردیم.
    خونسرد پاسخ داد:
    - تو برگرد، من قرار نیست باهات بیام.
    اخمی از روی تعجب کردم و دهان گشودم:
    - واقعا نمی‌فهمم دلیل این همه لجبازیت چیه؟ تنهایی نمی‌تونی جون سالم به در ببری. هیچ می‌دونی اگه گیرت بیارن چه بلایی سرت میاد؟
    - قرار نیست گیر بیفتم.
    - جدا؟ نمی‌دونم تو سیاره خودتون چقدر خوف و خفنی، ولی اینجا به تنهایی هیچ شانسی نداری.
    ساق دستش را از روی پیراهنش گرفتم و گفتم:
    - بیا باید برگردیم.
    دستش را کشیدم، اما یک سانت‌هم تکان نخورد. با حرص رهایش کردم و بی‌اختیار داد زدم:
    - چه مرگت شده؟ می‌خوای بمیری؟
    دستی به موهایش کشید و داد زد:
    - مسئله اینه که نمی‌تونم اعتماد کنم. نمی‌تونم برگردم و با یک‌نفر از افراد اون سازمان یک‌جا بمونم. هیچ تضمینی برای اعتماد کردن بهش ندارم.
    من که تا آن لحظه اسکای را آنقدر عصبی ندیده بودم، چند ثانیه‌ای مبهوت نگاهش کردم و سپس با صدای بلندی گفتم:
    - فکر می‌کنی وضع بقیه از تو بهتره؟ می‌دونی دارم چه دردی رو تحمل می‌کنم؟ به نظرت من دوست دارم با علی چشم تو چشم بشم؟ به خدا قسم که اینطور نیست، ولی کنار اون موندن به نفعمونه، چون بیشتر از ما از اون سازمان کوفتی اطلاعات داره و شیوه کارشون رو بلده.
    - هرچقدرهم که حرف‌هات درست باشه، این کار رو نمی‌کنم. اون یک خائنه و اگر یک‌بار خــ ـیانـت کرده بازهم این کار رو می‌کنه. تو هم مجبور نیستی به فکر من باشی. برو و راحت زندگیت برس از اینجا به بعد راه ما جداست.
    قطرات باران آهسته_آهسته شروع به چکیدن کردند و کم‌کم شدتشان بیشتر شد.
    نفس عمیقی کشیدم و با بغضی که در گلویم ته‌نشین شده بود گفتم:
    - که برم و راحت به زندگیم برسم آره؟
    چنگی به دو طرف سرم زدم و نگاهم را به آسمان دادم.
    چند نفس عمیق کشیدم و گفتم:
    - چرا دنبالم میومدی؟
    جاخورده پرسید:
    - چی؟
    با حرص فریاد زدم:
    - چرا هر وقت می‌رفتم اون لعنتی رو ببینم دنبالم میومدی؟
    ماتش بـرده بود. زمزمه‌وار گفت:
    - تو از کجا...؟
    دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
    - پس حقیقت داره.
    سپس با فریاد افزودم:
    - وقتی داشتم از کوچه متروک رد می‌شدم، تو بودی که به کیفم چنگ زدی و ازم کمک خواستی. تو بودی که رازت رو بهم گفتی و خواستی ادوین رو ملاقات کنی. تو با اون کارهات باعث شدی اون مردتیکه لعنتی به من نزدیک بشه. می‌بینی؟ تو کسی بودی که خودش رو وارد زندگی من کرد و اینجوری به اینجا کشوندش، وگرنه من یک دختر عادی بودم که عین بچه آدم زندگیش رو می‌گذروند. حالا می‌گی برو راحت به زندگیت برس؟ من خودم قبول کردم که کمکت کنم و کوچک‌ترین انتظاری‌هم ازت ندارم، ولی حالا که به اینجا رسیده، برو راحت به زندگیت برس؟ واقعا؟
    - بابت تمام کمک‌هات ممنونم و برای وضعیت الانت متاسف! اما کاری از دستم بر نمیاد. از اینجا به بعدش رو تنهایی...
    جیغ زدم:
    - کجا می‌خوای بری؟ اصلا کجا رو داری که بری؟ می‌دونم اعتماد کردن سخته، ولی...
    فریاد کشید:
    - من مثل تو احمق و ساده‌لوح نیستم که به هرکسی اعتماد کنم. اعتماد خیلی با ارزشه و من اون رو خرج آدم‌هایی که لیاقتش رو ندارن نمی‌کنم. مقصر اصلی وضعیتی که توش گیر کردی‌هم خودتی. تو با اعتماد کردن‌های بی‌موردت زندگیت رو آوار کردی.
    در جایم خشکم زد. دیگر بارش باران و شلاق‌های باد برایم اهمیتی نداشتند.
    قطره اشکی بی‌اختیار از گوشه چشمم چکید و با صدایی که بر اثر بغض به شدت می‌لرزید، پرسیدم:
    - احمق و ساده‌لوح؟
    خندیدم و صورتم را با دست‌هایم پاک کردم. سری تکان دادم و گفتم:
    - باشه... باشه. فقط...
    به چهره‌اش که پشیمانی را داد می‌زد نگاه کردم و با دیدی که بر اثر اشک‌هایم تار شده بود، گفتم:
    - فقط این رو بدون، تو هم یکی از همون‌هایی که بهشون اعتماد کردم بودی. موفق باشی و خدانگهدار!
    روی پاشنه پایم چرخیدم و پشتم را به او کردم. تا قدم اول را برداشتم، بازویم را گرفت و گفت:
    - ترنج! من...
    بی‌اختیار جیغ زدم:
    - به من دست نزن!
    سپس با خشونت، بازویم را از دستش بیرون کشیدم و به راهم ادامه دادم.
    چانه‌ام از بغض می‌لرزید.
    سرما به مغز استخوانم نفوذ کرده و لباس‌هایم خیس شده بودند.
    بعد از پیمودن راهی تقریبا طولانی، در وسط جاده ایستادم.
    برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.
    اسکای دیگر آنجا نبود.
    با صدای بلندی هق_هق کردم و قدم‌های رفته را بازگشتم.
    تنها گذاشتنش درست نبود، هرچند که خودش کله‌شق بود و نمی‌خواست این را بفهمد و من آنقدر احمق بودم که بازهم می‌خواستم کمکش کنم.
    بی‌رمق صدایش زدم و به محض این که تیرچراغ‌برق را رد کردم و از پیچ جاده گذشتم، جسمی سنگین با سرم برخورد کرد و نقش زمین شدم.
    فردی آهسته از کنارم عبور کرد که به نظرم آمد او کسی بود که مرا زد.
    مغزم پر از صدای سوت شده بود و گوش‌هایم چیزی نمی‌شنیدند.
    چشم‌هایم را به هزار زور و زحمت باز نگه‌داشته بودم و چیزی را که می‌دیدم، باور نداشتم.
    چند مامور سیاه‌پوش، اسکای بی‌هوش را بر ون سفید رنگی سوار کردند و از آنجا دور شدند.
    دست ناتوانم را به سمتشان دراز کردم و سعی کردم از جایم برخیزم، اما فایده‌ای نداشت.
    در ذهنم فقط یک چیز چرخ می‌خورد: حق با علی بود! آن‌ها ناغافل می‌زنند.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    - ترنج! ترنج!
    صداهای گنگی که منشأشان را نمی‌دانستم، به طور پیوسته مرا مخاطب قرار می‌داند و من در تاریکی مطلق گیر کرده بودم.
    پرسیدم:
    - تو کی هستی؟
    صدایم اکو شد و به خودم بازگشت:
    - تو کی هستی؟
    خواستم بلند شوم، اما هرچه تلاش می‌کردم بی‌فایده بود.
    فریاد زدم:
    - کمک! کسی اینجا نیست؟
    - کسی اینجا نیست؟ کسی اینجا نیست؟
    با درماندگی نالیدم:
    - تمومش کن.
    ناگهان نوری در دل تاریکی تابیدن گرفت و جلو آمد.
    چشم‌هایم را ریز کردم و به منبع نور خیره شدم.
    اسکای، با لبخند زیبایی به طرفم آمد و دستش را به سمتم دراز کرد. با مهربانی گفت:
    - بیا بریم.
    پرسیدم:
    - کجا؟
    پاسخ داد:
    - جایی که هیچ دردی نباشه و بتونیم به غصه‌هامون پایان بدیم.
    زیرلبی گفتم:
    - اونجا حتما جای قشنگیه! درست مثل بهشت.
    دستم را آهسته جلو بردم تا دستش را بگیرم و با او همراه شوم‌، اما صدای خشمناکی مانع شد:
    - تو یک احمقی!
    با وحشت برگشتم و با چهره عصبانی امید مواجه شدم.
    قهقه شیطانی‌اش، تن و بدنم را می‌لرزاند. اسلحه‌اش را به سمتم گرفت و با لحن شوخی گفت:
    - بازی تمومه کوچولو!
    به سمت اسکای برگشتم که آهسته دور و دورتر می‌شد.
    دستم را به سمتش گرفتم و عاجزانه گفتم:
    - من رو تنها نذار!
    شیوا و نسرین‌ نیز در دو طرف او ایستادند و با لبخند به من خیره شدند. ضجه زدم:
    - صبر کنید؛ منم با خودتون ببرید.
    هر سه هم‌زمان گفتند:
    - بیا.
    دست‌هایشانرا به سمتم دراز می‌کردند، اما من قادر به گرفتن آن‌ها نبودم.
    - نمی‌تونم.
    امید انگشتش را روی ماشه گذاشت و فریاد زد:
    - بمیر.
    صدای شلیک، تاریکی را در نوردید و سوزشی در سرم پیچید.
    با فرستادن حجم زیادی هوا به داخل ریه‌هایم از خواب پریدم.
    سرم تیر کشید و چهره‌ام درهم رفت.
    دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و آهسته در جایم نشستم.
    در یک اتاق کوچک نسباتا خالی، روی یک تخت تک‌نفره ساده نشسته بودم؛ تنهای تنهای تنها...
    دستی به سرم کشیدم و سعی کردم موقعیتم را به خاطر بیاورم.
    باران، فریاد‌، جدا شدیم، به دنبالش رفتم و... خودش بود ضربه! یک ضربه به سرم خورد و از حال رفتم و اسکای...
    با یادآوری اسکای ناخودآگاه فریاد زدم:
    - بردنش!
    فورا از تخت پایین پریدم و اتاق را ترک کردم.
    به سمت پلکان حمله‌ور شدم و در حالی که از پله‌ها پایین می‌رفتم، با صدای بلندی گفتم:
    - شیوا! شیوا!
    شیوا با صورتی خواب‌آلود جلویم سبز شد و هراسان پرسید:
    - چته؟
    دست‌هایش را گرفتم و گفتم:
    - من رفتم اسکای رو بیارم، ولی دعوامون شد و برای لحظه‌ای تنهاش گذاشتم و...
    خیلی خونسرد گفت:
    - می‌دونم! اسکای رو بردن.

    متعجب پرسیدم:
    - تو از کجا...؟
    بعد از مکث کوتاهی به سوال خودم جواب دادم:
    - اوه... شما من رو پیدا کردین. پس طبیعتا از قضیه با خبر شدین. بهم بگو چه اتفاقی افتاد؟
    همانطور که دست مرا در دست داشت، به سمت یکی از مبل‌ها حرکت کرد و وادرم کرد بنشینم. خودش نیز کنارم جاگیر شد و گفت:
    - بعد از این که دیر کردی، من و علی نگرانت شدیم و علی گفت می‌ره دنبالت بگرده. چند دقیقه بعد با تو که از حال رفته و خیس آبی بودی برگشت. همون موقع فهمیدیم که چه بلایی سر اسکای اومده. تازه خیلی شانس اوردیم که علی تونست قبض گاز رو پرداخت کنه و خونه رو گرم کردیم، وگرنه حتما بر اثر سرماخوردگی دخلت میومد.
    با خشم مشتی بر دسته مبل کوفتم و گفتم:
    - اون دیوونه لعنتی بازهم باهاشون همکاری کرده. واقعا خجالت‌آوره! چطور تونست اونقدر مظلوم‌نمایی کنه و آخرش...
    سری به دو طرف تکان داد و گفت:
    - من‌هم دل خوشی ازش ندارم، ولی اینطور نیست. به احتمال زیاد تعقیبش کردن، چون بی‌چاره خودش‌هم از این قضیه خبر نداشت.
    سر سنگینم را میان دستانم گرفتم و پرسیدم:
    - الان کجاست؟
    - رفته سازمان. گفت شاید بتونه یک‌جوری اسکای رو فراری بده.
    پلک‌هایم را با دردمندی روی یکدیگر فشردم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم.
    اگر بلایی سر اسکای می‌آمد، نمی‌توانستم خودم را ببخشم و عذاب وجدانش هرگز مرا رها نمی‌کرد.
    مغروق در افکار دور و درازم بودم که در دستشویی باز شد و نسرین بیرون آمد.
    گل از گلم شکفت و با ذوق فروان گفتم:
    - نسرین!
    سپس به طرفش دوییدم و در آغوشش گرفتم. اشک شوق در چشمانم حلقه زد و زمزمه کردم:
    - خداروشکر! خداروشکر!
    چند ضربه‌ای میان دو کتفم کوبید و گفت:
    - اوه پسر! چیزی نمونده بود که برم اون دنیا. حتی جناب عزرائیل رو هم ملاقات کردم.
    خندیدم و صورتش را با دستانم قاب گرفتم و گفتم:
    - رنگت خیلی پریده! بیا بشین. باید استراحت کنی.
    اخمی کرد و پرسید:
    - سرت چی‌شده؟
    از همه جا بی‌خبر گفتم:
    - سرم؟
    سپس به سمت آیینه برنزی گران قیمتی که بر روی دیوار نصب شده بود رفتم و با دیدن چهره‌ام جا خوردم.
    سرم پانسمان شده بود و زیر چشم‌هایم به کبودی می‌زد.
    دستی به پانسمان روی سرم کشیدم و شیوا گفت:
    - اون از خدا بی‌خبرها زدن توی سرش.
    نسرین با بی‌حالی لب از لب باز کرد:
    - که اینطور.
    کنارشان روی مبل سه نفره نشستم و گفتم:
    - تا علی اونجاست باید از فرصت استفاده کنیم. می‌رم خونه‌مون تا یک‌سری وسایل بیارم.
    شیوا نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:
    - با این سر و وضع؟
    آهی کشیدم و دهان گشودم:
    - می‌دونم لباس‌هام خیلی ضایعن، ولی چاره دیگه‌ای ندارم.
    نسرین غر زد:
    - تنهایی خطرناکه سوپرمن! پا می‌شی میری اونجا، دوباره می‌کوبن تو ملاجت کله پا می‌شی. البته این دفعه دیگه خبری از بیدار شدن نیست ها، مستقیم می‌فرستنت دیار باقی. از من گفتن بود.
    نفسم را کلافه بیرون فرستادم و گفتم:
    - اگه زود برگردم مشکلی پیش نمیاد.
    شیوا از جایش بلند شد و اعلام آمادگی کرد:
    - من‌هم میام.
    دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:
    - نه نمی‌تونی. باید اینجا بمونی و حواست به نسرین باشه. من زود برمی‌گردم. خب؟
    ناچارا موافقت کرد و من پس از شستن صورتم و سروسامان دادن به سر و وضعم، آن‌ها را برای مدتی ترک کردم.
    به سختی توانستم یک ماشین را به صورت دربست کرایه کنم تا با آن به خانه بروم؛ البته خیلی شانس آوردم که برخلاف جو سرد و بارانی شب گذشته، هوا آفتابی بود و تا حدودی می‌شد سرما را تحمل کرد.
    هنگامی که به خانه رسیدم، متوجه شدم کلید ندارم.
    پس ناچارا از راننده که مردی تقریبا چهل ساله بود، خواهش کردم از دیوار بالا برود و در را برایم باز کند.
    مرد راننده نیز پس از آن که به تمامی مقدسات و پیامران و امامان قسم یاد کردم که خانه، خانه خودم است، راضی شد.
    خوشبختانه هیچ چیز از جایش تکان نخورده بود و این یعنی خانه را تفتیش نکرده و یا دست‌کم پس از آن، همه وسایل را مجددا مرتب نموده‌اند.
    هرچند به نظر می‌رسید دلیلی برای این کار نداشته باشد.
    بلافاصله به اتاق خواب رفتم و چند دست لباس برای هر سه نفرمان برداشتم و در ساک‌دستی کوچکی گذاشتم.
    در تمام مدت دست‌هایم می‌لرزیدند و چشمانم مدام در حال کنکاش محیط اطرافم بودند.
    احساس می‌کردم که یک نفر در گوشه‌ای از خانه کمین کرده و مرا می‌نگرد و من قادر به دیدن او نیستم.
    پس از اتمام کارم، کیف و موبایلم را نیز برداشتم و بعد از پوشیدن پالتویم، تمام فلکه‌ها و شیرها را بستم و خانه را ترک کردم.
    در دلم آشوبی به پا بود و به جای این که از راننده بخواهم مرا به سمت ویلا بازگرداند، آدرس ادوین را دادم.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    در تمام طول راه‌، مدام از پنجره عقب ماشین به پشت سرم نگاه می‌کردم تا مبادا کسی تعقیبم کند.
    وقتی رسیدم، کرایه راننده را پرداخت نمودم و زنگ خانه را فشردم.
    این بار به جای صدای دیجیتالی، صدای ادوین بلند شد:
    - کی هستی؟
    روبه‌روی آیفون ایستادم و گفتم:
    - ادوین منم! می‌تونم بیام داخل؟
    چند لحظه‌ای سکوت کرد و سپس پرسید:
    - تنهایی؟
    سرم را با بغض ناخوانده‌ای که مهمان گلویم شده بود، تکان دادم و گفتم:
    - آره.
    - کسی تعقیبت نکرد؟
    - مطمئنم نه.
    - خیلی‌خب، بیا داخل.
    در به صورت کشویی کنار رفت و با عجله داخل رفتم.
    با ورود به آن سالن تاریک، قلبم فشرده شد و بغضم شدت گرفت.
    کورمال_کورمال در آن تاریکی پیش رفتم تا به پلکان رسیدم و آهسته آن‌ها را به سمت بالا پیمودم.
    ادوین که دست به سـ*ـینه و منتظر به چهارچوب در تکیه داده بود، با دیدن من صاف ایستاد و پرسید:
    - چرا تنها اومدی؟ این چه سر و وضعیه؟
    چانه‌ام لرزید و برای مهار اشک‌هایم، لب پایینی‌ام را گزیدم.
    ادوین که به نظر می‌رسید جاخورده باشد، قدمی به جلو برداشت و گفت:
    - هی بچه! حرف بزن ببینم چی‌شده؟ اسکای کجاست؟
    نمی‌دانم چه چیزی در آن نام لعنتی بود که امانم را برید.
    همانجا روی زمین نشستم و با صدای خفه‌ای گفتم:
    - هویتش لو رفت.
    ادوین یک زانویش را روی زمین گذاشت و فریاد زد:
    - یعنی چی که هویتش لو رفت؟ واقعا توی احمق نتونستی جلوی دهنت رو بگیری؟
    بغضم ترکید و اشک‌هایم بی‌وقفه بر روی صورتم جاری شدند.
    سرم را با شدت به دو طرف تکان دادم و گفتم:
    - به خدا من چیزی نگفتم.
    سپس تمام ماجرا را برایش شرح دادم و دست‌آخر با هق_هق افزودم:
    - همه‌اش تقصیر منه... اگه من اون شب علی رو خبر نمی‌کردم، اگه گول امید رو نمی‌خوردم و تو خونه‌ام راهش نمی‌‌دادم، اگه اون شب با اسکای بحثم نمی‌شد و تنهاش نمی‌ذاشتم، الان سالم و سلامت اینجا بود. اسکای راست می‌گفت؛ من یک احمق ساده‌لوحم که به هرکس و ناکسی اعتماد می‌کنه و خودش و بقیه رو تو دردسر می‌اندازه.
    صورتم را با دست‌هایم پوشاندم و زار زدم.
    صدای ادوین را شنیدم که با حرص گفت:
    - آخ واقعا که! یعنی جدی_جدی این چیزها رو بهت گفت؟ آه... اون پسره دیوونه یک‌ذره‌هم عقل نداره، آخه کی به کسی که انقدر نگرانشه یک همچین حرف‌هایی رو می‌زنه؟
    سپس نچ_نچی کرد و مرا مخاطب قرار داد:
    - آی بچه! آبغوره گرفتن رو تموم کن و بیا داخل، من می‌دونم باید چی‌کار کنیم.
    دست‌هایم را برداشتم و پرسیدم:
    - جدی می‌گی؟ چی‌کار؟
    - انقدر سوال نپرس بیا تو.
    اشک‌هایم را با آستینم پاک کردم و دنبالش رفتم.
    نگاهی به پذیرایی شلوغ که با انواع و اقسام کامپیوترها پر شده بود، انداختم و گفتم:
    - وای! اینجا هنوزهم خیلی باحاله.
    ادوین روی صندلی بزرگ مشکی رنگ کامپیوترش نشست و با دست به صندلی کناری‌اش اشاره کرد و گفت:
    - بشین.
    بی‌چون و چرا نشستم و او خیلی جدی گفت:
    - گوش کن بچه! همه چیز به تو بستگی داره، خب؟ پس فقط یک چیز رو بهم بگو. می‌تونی از پس مسئولیتی که بهت می‌دم بربیای یا نه؟
    نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
    - نمی‌تونم قولی بدم. من حتی نمی‌دونم چی ازم می‌خوای اون‌وقت توقع داری که...
    - باشه، باشه فهمیدم. اینجا رو ببین.
    سه_چهارتا از دکمه‌های کیبوردش را به سرعت زد و با سر به مانیتور اشاره کرد.
    صندلی‌ام را مقداری جلو کشیدم و به صفحه کامپیوتر نگاه کردم.
    با گیجی پرسیدم:
    - این... یک نقشه‌س؟
    - دقیقا و اینجا...
    با حیرت میان حرفش پریدم:
    - سازمان مخفی تحقیقاته، ولی چطوری پیداش کردی؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - نه بابا! اونقدرهاهم که فکرش رو می‌کردم خنگ نیستی.
    اخم کمرنگی کردم و او با غرور افزود:
    - دسترسی به این چیزها برام مثل آب خوردنه.
    یک چشمم را کمی ریز کردم و گفتم:
    - خب حالا. به جای این حرف‌ها بگو چی تو سرته؟
    بشکنی زد و موس را در دستش گرفت و گفت:
    - خوب دقت کن‌، چون فقط یک‌بار توضیح می‌دم.
    خودم را جمع و جور کردم و چهارچشمی به مانیتور خیره شدم.
    - ساختمون سازمان، در واقع یک بنای غول‌پیکر سرپوشیده‌اس که از یک برجک فرماندهی و چندتا زیر مجموعه تشکیل شده. همونطور که می‌بینی این برجک بی‌ریختی که دقیقا وسط سالن قرار داره، اتاق مدیرکله و هرکدوم از این پنج راهی که پایینش هست، به یک در و هر کدوم از در‌ها به یک راهرو با چند اتاق می‌رسه که مخصوص آزمایش‌های عجیب و غریبشونه. به احتمال خیلی زیاد اسکای رو توی اتاق پنجاه و سوم نگه‌داشتن.
    - حالا چرا اونجا؟
    - چون اون تنها اتاقیه که توی هفده سال اخیر خالی مونده و از قرار معلوم برای یک هدف خاص نگهش داشتن.
    با کنجکاوی و تردید گفتم:
    - خب... حالا از من می‌خوای که چی‌کار کنم؟
    بدون هیچ حرفی فقط نگاهم کرد.
    نفس در سـ*ـینه‌ام حبس شد و گفتم:
    - نه، نه حتی فکرش‌هم نکن. محاله! به ثانیه نکشیده گیر میفتم.
    تا دهان گشود که جوابم را بدهد صدای زنگ بلند شد.
    هر دو نفرمان با تعجب به آیفون نگاه کردیم و ادوین با عصبانیت گفت:
    - تو که گفتی هیچکس تعقیبت نکرده.
    وحشت‌زده گفتم:
    - حاضرم قسم بخورم همینطوره.
    نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد و گفت:
    - خیلی‌خب. فورا وسایلت رو از جلوی در بردار و برو توی اون اتاق و تا وقتی که نگفتم بیرون نیا.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    سپس به اتاقی که در سمت راست بود اشاره کرد و به سمت آیفون رفت.
    وسایلم را برداشتم و به طرف اتاق دوییدم.
    با دیدن فضای آنجا دهانم نیمه باز ماند.
    یک اتاق هجده متری با کاغذ دیواری‌های آبی تیره و پنجره‌ای گسترده با پرده‌های حریر بنفش بادمجانی که قاب‌هایی با تصاویر نقاشی شده دلفریب، دیوارهایش را مزین و فرش پرز دار مشکی رنگی زمینش را مفروش کرده بود در مقابلم قرار داشت.
    از همه جالب‌تر و بهتر، تخت دو نفره سرمه‌ای رنگی بود که وسط اتاق جا گرفته بود.
    تنها مشکل آن اتاق زیبا این بود که مانند مابقی قسمت‌های خانه همانند یخچال‌های قطبی سرد بود.
    صدای بم و مردانه‌ای از آن طرف در بلند شد:
    - تا به حال یک همچین پذیرایی خالی‌ای ندیده بودم آقا.
    ادوین به آن صدای غریبه جواب داد:
    - حتما سعادتش رو نداشتید.
    ابروهایم بالا پریدند و با تعجب گوشم را به در چسباندم.
    زیرلبی گفتم:
    - یعنی چی که پذیرایی خالیه؟ نکنه طرف کوره؟
    کمی بعد صدای نفس_نفس زدن فردی در سالن پیچید و صاحب آن گفت:
    - وای... این همه... پله آدم رو... از نفس می‌اندازه.
    ادوین خیلی عادی جواب داد:
    - بنده براتون دعوت نامه نفرستاده بودم آقا.
    صدای مرد اول که به نظر جوان‌تر میامد، بلند شد که با خنده گفت:
    - حق با شماست. متوجه هستم که چقدر از حضور ما ناراحت هستید، اما ماهم چاره دیگه‌ای نداریم.
    ادوین با بی‌خیال گفت:
    - طبیعتا وجود شماها در اینجا به همون اندازه که وجود مگس‌ها آزارم می‌ده، آزاردهنده‌اس. شما به من یک حکم برای بازرسی نشون دادید، اما نگفتید که چرا می‌خواین خونه‌ام رو بگردین و خب حقیقتا این باعث آزارم می‌شه.
    مرد دوم گفت:
    - چند وقت پیش یک دختر و پسر جوان، دو مرتبه، با فاصله کم به اینجا سر زدن و همین باعث شد که به اینجا بیایم. شما اون‌ها رو می‌شناسید؟
    ادوین پرسید:
    - اون دو نفر مجرم بودن؟
    مرد جوان پاسخ داد:
    - دختره نه، ولی پسره یک خطر جدیه. عذر می‌خوام بیشتر از این نمی‌تونم توضیح بدم. شما نسبتی با اون دو نفر دارید؟
    ادوین گفت:
    - آدم‌های زیادی به اینجا میان. خصوصا دختر و پسرهای جوون.
    مرد اول که به نظر می‌رسید حسابی تعجب کرده باشد گفت:
    - یعنی می‌خواید بگید شما اینجا رو...
    ادوین میان حرفش پرید و گفت:
    - واقعا خجالت‌آوره! پیش خودتون چی فکر کردین؟ نچ، نچ... گونه‌هاش رو نگاه عین لبو قرمز شده. من یک فالگیرشرافت‌مندم و دختر پسرهای جوون برای دیدن طالع و گرفتن دعا برای خوشبخت شدنشون زیاد به اینجا میان. نه برای اجاره... لااله‌الاالله!
    مرد دوم گفت:
    - بسیارخب آقا! که شما یک طالع‌بین هستید درسته؟
    - البته.
    - و تنها زندگی می‌کنید؟
    - چطور؟
    - فقط می‌خوام بدونم صاحب اون یک جفت کفش دخترانه‌ای که جلوی در ورودیه. کجاست؟
    ادوین خیلی خونسرد پاسخ داد:
    - من با خواهرم زندگی می‌کنم و اون الان توی اون اتاق خوابیده. فکر نمی‌کنم دلتون بخواد ملاقاتش کنید، چون به سرخک مبتلا شده و اصلا حال خوشی نداره.
    مرد دوم پرسید:
    - با این حال می‌تونیم فقط از دور ایشون رو ببینیم؟
    - البته.
    فورا کیف و ساکم را در کمد چوبی کنار تخت گذاشتم و به زیر ملحفه نرم و بزرگ تخت خزیدم و آن را تا فرق سرم بالا زدم و پشت به در، دراز کشیدم.
    لحظه‌ای بعد در باز شد و ادوین با پچ_پچ گفت:
    - لطفا سروصدا نکنید! اون به سختی می‌خوابه و در مواقع بیداریش کلی رنج می‌کشه.
    هر دو مرد همزمان گفتند:
    - بسیارخب.
    پلک‌هایم را محکم روی یکدیگر فشردم و در دلم صلوات فرستادم. لحظه‌ای بعد، صدای قدم‌هایشان در فضای مسکوت اتاق پیچید و به دنبال آن در بسته شد.
    نفسم را با آسودگی بیرون فرستادم و ملحفه را به آرامی کنار زدم.
    با احتیاط از تخت پایین رفتم و مجددا گوشم را به در چسباندم.
    مرد دوم گفت:
    - می‌شه وسایل کارتون رو ببینیم؟
    - خیر.
    - چرا؟
    کوتاه جواب داد:
    - چون وسیله‌ای ندارم.
    مرد اول پرسید:
    - پس چطور...
    ادوین میان حرفش پرید:
    - همه‌ش توی ذهنمه. من با قهوه و ابزار عجق وجق کار نمی‌کنم.
    - که اینطور!
     
    بالا