رمان سفر بخیر اسکای | صالحه فروزش نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

Last Angel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/17
ارسالی ها
132
امتیاز واکنش
381
امتیاز
226
محل سکونت
یک گوشه از غرب ایران
اندکی بعد، آن دو مرد از ادوین معذرت‌خواهی کردند و رفتند.
اندکی بعدتر، صدای ادوین بلند شد:
- آی بچه! می‌تونی بیای بیرون.
به سمت کمد رفتم و وسایلم را برداشتم، سپس از اتاق خارج شدم و با دیدن ادوین متعجب پرسیدم:
- این چه قیافه‌ایه که برای خودت درست کردی؟
در حالی که موهای طلایی رنگش که رده‌های قهوه‌ای تیره داشتند و بلندی‌شان تا روی شانه‌های فراخش می‌رسیدند را با کش بالای سرش به صورت گرد می‌بست، جواب داد:
- مجبور شدم بازشون کنم تا قیافه‌ام شبیه فالگیرها بشه.
خندیدم و گفتم:
- خوب حقه‌ای سوار کردی! راستی یک چیزی... تو گفتی لااله‌الاالله، درسته؟ چطور این رو گفتی؟ تصادفا یا... ببینم نکنه تو هم مسلمونی؟
نگاه عاقل‌اندرسفیه‌ای روانه‌ام کرد و گفت:
- نه پس فقط تو مسلمونی. به جای این که انقدر حرف بزنی گوش‌هات رو باز کن و بشنو، اون‌ها اینجا بودن تا ببینن من‌هم یک به اصطلاح فضایی هستم یا نه. حرفم رو هم باور کردن، چون وجود یک آدم‌فضایی به اندازه کافی دور از ذهـ...
با دیدن فضای خالی خانه، از شدت حیرت داد زدم:
- پس کامپیوترها کجان؟ اون آقائه راست می‌گفت، هیچی توی خونه نیست. وای خدا چطور ممکنه؟
ادوین با صدای بلندی گفت:
- اَه چرا داد می‌زنی بچه؟ گوشم کر شد.
هر دو دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم:
- اون‌ها نیستن، اون‌ها...
- مخفی شدن.
به چهره بی‌حوصله‌اش نگاه کردم و پرسیدم:
- چطوری؟
به سمت دیوار بالای خانه رفت و جواب داد:
- این یک امکان اضطراری برای مواقع خطرناکی مثل الانه.
سپس دو ضربه به زیر تابلوی بزرگی که چشم‌اندازی از یک دریای نیلی رنگ بود زد. یک دریچه بزرگ در کف سالن ایجاد شد و کامپیوتر اصلی با تمامی صندلی‌ها و لوازمی که دور و برش بود، آهسته بالا آمد و مابقی مانیتورها نیز از دل دیوار خارج شدند و در جای خود قرار گرفتند.
با ذوق‌زدگی گفتم:
- وای خدای من! انگار توی یک فیلم علمی‌تخیلی گیر افتادم.
ادوین ضمن نشستن بر روی صندلی مخصوصش گفت:
- پس خداروشکر کن که می‌تونی این چیزها رو به صورت زنده تماشا کنی.
بدون دعوت روی صندلی کناری‌اش نشستم و گفتم:
- خب... تو می‌خواستی بهم یک مسئولیتی بدی. اون چیه؟
نفس عمیقی کشید و نامطمئن دهان گشود:
- برو داخل سازمان و اسکای رو بیار بیرون. اصلا دوست‌ندارم این رو بگم، اما تو در حال حاضر تنها امید سیاره مایی و تنها کسی هستی که می‌تونه هویت مخفی سیاره‌مون رو حفظ کنه.
با تعجب به خودم اشاره کردم و پرسیدم:
- من؟
چشم‌هایش را به نشانه مثبت باز و بسته کرد. بهانه آوردم:
- اما علی رفته سازمان و اونجوری که دوستم گفت برای فراری دادن اسکای رفته، پس به احتمال زیاد...
میان حرفم پرید:
- کارت ورودش امروز باطل شد.
ابروهایم را بالا فرستادم و گفتم:
- چی؟ چرا؟ اصلا تو از کجا می‌دونی؟
شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- من فعالیت‌ همه سازمان‌های مخفی کشور رو زیر نظر دارم و امروز تو سازمان تحقیقات بیولوژیکی، فقط یک کارت عبور باطل شد و اسم کوچیک صاحبش‌هم علی بود.
- خب کی به باطل شدن یک کارت اهمیت می‌ده؟
- خیلی‌ها، چون این سازمان امنیت به شدت بالایی داره و اونجا هیچکس رو برحسب اعتبار، سابقه و چهره‌اش راه نمی‌دن؛ بلکه کارت‌ها تصمیم می‌گیرن چه کسی وارد بشه و چه کسی نه.
چنگی به دو طرف سرم زدم. آخرین امیدم نیز از بین رفت، علی دیگر نمی‌توانست وارد سازمان بشود و این یعنی همه چیز تمام است.
- اما من می‌تونم با ورود به سیستم، یک کارت جلعی بهت بدم که بتونی باهاش وارد بشی.
سرم را بلند کردم و پرسیدم:
- جدی می‌گی؟
خیلی جدی پاسخ داد:
- خودت چی فکر می‌کنی؟
لبخند زدم و او نیز با لبخندی متقابل، جوابم را داد.
از آنجایی که کارش طول می‌کشید، من مدام در فضای سرد خانه، از چپ به راست و بالعکس قدم می‌زدم تا هم خودم را گرم کنم و هم از اضطرابم بکاهم.
حدود نیم‌ساعت بعد، ادوین گفت:
- بفرما تموم شد.
و کارت کوچکی که از دستگاه عجیب و غریبی که تقریبا مانند دستگاه کپی بود، بیرون آمد را به سمتم گرفت و گفت:
- تو از الان استخدامی جدید هستی که از یک هفته پیش استخدام شدی. اگر حواست رو جمع کنی و با امید روبه‌رو نشی، می‌تونی به راحتی کارت رو انجام بدی.
کارت را گرفتم و مضطرب پرسیدم:
- باید چی‌کار کنم؟
امید توضیح داد:
- باید یک راست به سمت اتاق پنجاه و سه بری. برای این کار راه سومی که از برجک شروع شده رو دنبال کن و وقتی از در بزرگ عبور کردی، آخرین اتاق از سمت چپ، اتاق پنجاه و سه‌س. اگه عادی رفتار کنی کسی بهت شک نمی‌کنه.
- اگه اونجا نبود چی؟
- فقط دعا کن که باشه، چون در غیر این صورت پیدا کردنش به شدت سخت می‌شه. متاسفانه توی هیچ سیستمی ثبت نکردن که کجا نگهش می‌دارن و این نشون می‌ده اکثر کارمندهای اونجا از وجود یک فرازمینی بی‌خبرن. پس نمی‌تونی ریسک کنی و ازشون بپرسی.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- کی باید برم اونجا؟
دستی به صورتش کشید و گفت:
- شیفت بعد از ظهر از ساعت دو شروع می‌شه. راس ساعت دو باید وارد سازمان بشی.
وحشت‌زده پرسیدم:
- امروز؟
جواب داد:
- خیلی وقت نداریم. ممکنه همین الانش‌هم خیلی دیر شده باشه. اگه قانون ال‌ام این همه برامون محدودیت نمی‌ذاشت‌، می‌تونستم خودم برم و انقدر تو رو توی دردسر نمی‌نداختم.
سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم:
- نه این چه حرفه که می‌زنی؟
کارت را در بین انگشتانم فشردم و به آن خیره شدم.
- انجامش می‌دم، امیدوارم بتونم موفق بشم.
با به یادآوردن فرستنده، مجددا نگاهم را به ادوین دادم و گفتم:
- راستی کار فرستنده به کجا رسید؟ می‌تونی مختصات رو بهم بدی؟
متعجب پرسید:
- مختصات؟ اسکای بهت نگفت؟
- چی رو؟
دست به سـ*ـینه ایستاد و گفت:
- آخرین باری که اینجا بود مختصات رو بهش دادم و ازش خداحافظی کردم. فکر می‌کردم خبر داری.
 
  • پیشنهادات
  • Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    سرم را پایین انداختم و متفکرانه گفتم:
    - آهان که اینطور، نه چیزی به من نگفته بود.
    نفس عمیقی کشیدم و به ادوین نگاه کردم.
    - اما یک چیزی. وقتی اسکای رو پیدا کردم، چطوری از سازمان بزنیم بیرون؟
    بشکنی زد و با انگشت اشاره‌اش مرا نشانه رفت و گفت:
    - سوال خوبی پرسیدی. بعد از این که پیداش کردی، باید راه دوم رو دنبال کنی. به محض این که از در بزرگ رد شدید، وارد سومین اتاق از سمت راست بشید و تا انتهاش برید. بعد از اون به یک در دیگه می‌رسید و بعد از رد کردن اون، وارد یک راهرو می‌شین که به دو طرف راه داره. کف راهرو یک دریچه‌س، باید بازش کنید و برید داخل. اون پایین یک گودال بزرگه. در جهت جنوب پیش برید، بعد از اون سر از جنگلی در میارید که حدود هفتصد متر با سازمان فاصله داره، اگه از اون رد بشید آزادید. فقط یادت باشه، بعد از خروجتون به هیچ‌وجه نباید سمت من بیاید. اگر اینجا لو بره، سرنوشت چهار و نیم میلیارد ال‌امی به خطر میفته. متوجهی؟
    سرم را به معنی تایید تکان دادم و گفتم:
    - ولی این واقعا ترسناکه که یک بیگانه، یک سازمان مخفی زمینی رو عین کف دستش بلده و مردم شما از فعالیت‌های ما با خبرن.
    آهی کشید و گفت:
    - شاید حق با تو باشه، ولی فقط مقامات رده اول و رابط‌ها از وجود زمین باخبرن و مردم عادی چیزی نمی‌دونن.
    لبخند مغمومی زدم و مردد پرسیدم:
    - می‌گم... تو به من اعتماد داری ادوین؟ می‌خوام بدونم به عنوان یک زمینی بهم اعتماد داری؟
    لبخندی زد و پاسخ داد:
    - مهم نیست کی هستیم و چی هستیم، مهم نیست اسم‌مون چیه، اهل کجایم و به چه چیزهایی علاقه داریم. مهم اینه که همه‌مون انسانیم و انسان بودن آغاز تمام اشتراک‌هاست. حالا چه اهل یک سیاره باشیم و چه نباشیم، بازهم هم‌نوعیم. من به تو به عنوان یک هم‌نوع با تمام وجودم اعتماد دارم. خدا به همرات بچه!
    نفس عمیقی کشیدم و پس از برداشتن وسایلم و خداحافظی از ادوین، آن خانه سرد و عجیب با صاحب دوست‌داشتنی‌اش را برای همیشه ترک کردم.
    در ویلا جو خوبی حاکم نبود. هر سه‌ نفرشان زانوی غم بغـ*ـل گرفته بودند که حدس می‌زدم دلیلش باطل شدن کارت علی باشد.
    با این حال، هنگامی که کیفم را روی مبل می‌گذاشتم پرسیدم:
    - چرا کشتی‌هاتون غرق شده؟
    نسرین گفت:
    - کارت علی...
    دستم را تکان دادم و میان حرفش پریدم:
    - آ... می‌دونم باطل شده.
    با تعجب نگاهم کردند و علی به سختی پرسید:
    - تو از کجا...؟
    خودم را روی مبل رها کردم و گفتم:
    - اینش مهم نیست. فقط در همین حد بدونید که من یک کارت ورود به سازمان رو دارم و صددرصد مطمئنم که کار می‌کنه.
    شیوا در جایش نیم‌خیز شد و پرسید:
    - چی تو سرته؟
    یک دستم را تکیه‌گاه سرم کردم و بی‌تفاوت جواب دادم:
    - هیچی! فقط رأس ساعت دو وارد سازمان می‌شم و اگر خدا خواست با اسکای می‌زنم بیرون.
    نسرین یک‌تای ابرویش را بالا فرستاد و گفت:
    - و اگر نخواست؟
    نفس عمیقی کشیدم و درحالی که به گفته‌ام از اعماق قلبم اعتقاد داشتم گفتم:
    - خدا هیچ‌وقت برای بنده‌هاش بد نمی‌خواد.
    علی با عصبانیت گفت:
    - این دیوونگیه! تو با خودت چی فکر کردی؟ به ثانیه نکشیده گیر میفتی.
    بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - امکانش هست.
    شیوا دست‌هایش را روی پاهایش کوبید و تقریبا فریاد زد:
    - تو می‌خوای جون خودت رو برای آدم ناسپاسی مثل اون به خطر بندازی؟ فکر کردی با این کارهات بهت مدال افتخار می‌دن؟ نخیر خانوم می‌فرستنت سـ*ـینه قبرستون.
    در جایم صاف نشستم و گفتم:
    - من قرار نیست برای مدال افتخار این کار رو انجام بدم شیوا! جون یک آدم در خطره می‌فهمی؟ تو فکر می‌کنی وقتی موقعیت سیاره‌شون رو بفهمن چی می‌شه؟
    - هیچ اتفاق خاصی نمی‌افته. همونطور که اون‌ها فهمیدن یک سیاره دیگه با حیات انسانی وجود داره و هیچ اتفاقی نیفتاد.
    شقیقه‌هایم را ماساژ دادم و گفتم:
    - به خاطر اینه که به جز مقامات درجه یکشون کسی از این قضیه خبر نداره.
    علی درآمد که:
    - در هر صورت تا وقتی چیزی فاش نشه نمی‌شه در موردش تصمیم گرفت.
    پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:
    - امکان نداره چنین چیزی فاش بشه و هیچ آشوب و جنجالی به پا نشه. فکرش رو بکن، رعب و وحشت همه زمین رو در بر می‌گیره و فاجعه به بار میاد. یک بار مامانم حرف جالبی زد. گفت: حتی اگه دو تا سیاره وجود داشته باشه، آشوب به پا می‌شه و جامعه ضعیف‌تر، مغلوب جامعه قوی‌تر می‌شه. می‌دونی قسمت بد داستان کجاست؟ این که اون جامعه ضعیف ماییم. واقعا تاسف باره که کل زمین با هفت میلیارد و خرده‌ای آدم، زورش به ال‌ام با چهار و نیم میلیارد آدمش نمی‌رسه. پس نجات اسکای از اون خراب شده، قبل از هرچیزی به نفع خودمونه.
    نسرین از جایش برخاست و گفت:
    - منم باهات میام. به خاطر زدن پوز اون امیدهم که شده این کار رو می‌کنم.
    با قدردانی و حیرت زمزمه کردم:
    - نسرین!
    شیوا نفس عمیقی کشید و روی پاهایش ایستاد. به چهره‌ام نگاه کرد و گفت:
    - منم هستم. هرچی نباشه اسکای جاست فرندم بود، خوبیت نداره تو این موقعیت تنهاش بذارم. از اون گذشته تو گفتی این کار نجات زمین‌هم هست دیگه، نه؟
    لبخند دندان‌نمایی زدم و به علی نگاه کردم. به پشتی مبل تکان داد و گفت:
    - طبیعتا منم باهاتون میام. توقع ندارید که سه تا دختر کله‌شق رو تنها بذارم.
    خندیدم و به ساعت چوبی روی دیوار که دوازده ظهر را نشان می‌داد، نگاهی انداختم و پرسیدم:
    - سازمان با اینجا چقدر فاصله داره؟
    علی پاسخ داد:
    - حدودا یک ساعت و نیم.
    - پس باید همین الان حرکت کنیم.
    شیوا متعجب پرسید:
    - الان؟
    به تکان دادن سرم به نشانه مثبت اکتفا کردم و نگاهم را به علی واگذار کردم و پرسیدم:
    - کارمندهای اونجا روپوش می‌پوشن؟
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    لبخندی زد و گفت:
    - لباس رسمی‌مون همینه و از شانس خوبت روپوشم همرامه.
    بشکنی زدم و گفتم:
    - عالی شد! می‌رم آماده‌شم.
    جلوی آیینه دستشویی، با احتیاط پانسمان دور سرم را باز کردم و در سطل آشغال انداختم.
    پشت سرم همچنان بر اثر ضربه دردمند بود، اما اهمیتی به آن نمی‌دادم.
    به چهره خودم در آیینه خیره شدم و گفتم:
    - بزن بریم دختر!
    یک ربع بعد هر چهار نفرمان حاضر و آماده، با چهره‌هایی مصمم، در ماشین علی نشستیم و به طرف سازمان حرکت کردیم.
    در طول راه نقشه را برایشان شرح دادم و گفتم که در جنگل منتظر برگشتمان بمانند، چون راه دیگری نداشتند و نمی‌توانستند وارد شوند.
    هنگامی که به ساختمان غول‌پیکر رسیدیم، آب دهانم را قورت دادم و آیة‌الکرسی را تلاوت کردم تا از استرسم کاسته شود.
    خوشبختانه موثر واقع شد و تا حدودی آرامش یافتم.
    نگاهی به بچه‌ها انداختم و گفتم:
    - من دیگه می‌رم. برام دعا کنید.
    شیوا که عقب نشسته بود، دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گونه‌ام را بوسید.
    با مهربانی در چشمان مشکی رنگم خیره شد و گفت:
    - سالم برگرد ترنج!
    لبخندی زدم و متقابلا صورتش را بوسیدم و گفتم:
    - حتما.
    از علی و نسرین نیز خداحافظی کردم و پیاده شدم.
    نفس عمیقی کشیدم و محکم و استوار به سمت ساختمان قدم برداشتم.
    دو مرد درشت‌هیکل که به نظر می‌رسید هرکدامشان در زیر کت مشکی رنگش یک اسلحه پنهان کرده‌ است، دو طرف در شیشه سیاه ایستاده بودند و به من نگاه می‌کردند.
    بی‌توجه به آنها کارت را از جیب روپوش سفید رنگم درآوردم و در قسمت مخصوص قرار دادم.
    صفحه کوچک مشکی رنگ، کارت را اسکن کرد و پس از آن رنگش سبز و در به صورت اتوماتیک گشوده شد.
    ناخودآگاه لبخند فراخی زدم و زیرلبی خدا را شکر کردم.
    کارت را دور گردنم انداختم و
    با اعتماد به نفس پایم را در محوطه اصلی گذاشتم و به محض ورود، دهانم از شدت تعجب باز ماند.
    فضای داخل ساختمان خیلی بزرگ‌تر از چیزی بود که تصور می‌کردم.
    برجکی که ادوین از آن سخن می‌گفت، درست وسط آن سالن عظیم قرار داشت و تقریبا به شکل یک آبنبات چوبی گرد بود.
    از قسمت محل برخورد برج به زمین، پنج راه مشخص شده با سرامیک‌های مشکی، به پنج قسمت مختلف سالن می‌رفت و هرکدام به یک در باریک و بلند قرمز ختم می‌شد.
    به جز راه‌های اصلی و درها، بقیه سالن به رنگ سفید بود و سرامیک‌های کف آن از تمیزی برق می‌زدند.
    دکترهای مختلف، گاه به صورت تک نفره و گاه به صورت گروهی در سالن رفت و آمد می‌کردند و همه چیز نظم خودش را داشت.
    سالن نه آنقدر شلوغ بود که صدا به صدا نرسد و نه آنقدر ساکت که به راحتی هر صدایی شنیده شود.
    بیش از آن درنگ را جایز ندانستم.
    باید راه سوم را دنبال می‌کردم، اما هیچ تابلویی آنجا نبود که با استفاده از آن راهم را بیابم.
    همانطور سر در گم به اطرافم نگاه می‌کردم که ناگهان متوجه شدم روی هر در با رنگ طلایی یک شماره حک شده بود که به احتمال زیاد نمایانگر عدد راه مشکی رنگ مقابلش بود.
    به طرف دری رفتم که شماره سه رویش خودنمایی می‌کرد و وارد شدم.
    باور کردنی نبود! آنجاهم یک راهروی بسیار پهن و طویل، شبیه راهروهای مدرسه وجود داشت، اما نکته قابل توجه‌اش این بود که هیچکس در آنجا رفت و آمد نمی‌کرد.
    شانه‌ای بالا انداختم و به سمت آخرین در از سمت چپ رفتم.
    دستم را روی دستگیره‌اش گذاشتم و چشم‌هایم را بستم.
    - خدایا التماست می‌کنم قفل نباشه!
    دستگیره را پایین کشیدم و در گشوده شد.
    از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. آهسته از لای در سرکی کشیدم و هنگامی که کسی را ندیدم، وارد شدم.
    اتاق نسباتا بزرگ بود و به جز تابوتی بیضی شکل که به صورت ایستاده در وسط آن قرار گرفته بود، چیز دیگری به چشم نمی‌خورد.
    پاورچین_پاورچین، تابوت را دور زدم و روبه‌رویش ایستادم.
    ناباورانه به چهره درون تابوت خیره شدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم.
    اشک در چشمانم حلقه زد و بغض، چانه‌ام را لرزاند. انگشتان یخ‌زده‌ام را روی شیشه تابوت، درست جایی که صورتش در پس آن محفوظ شده بود گذاشتم و زمزمه کردم:
    - اوه خدای بزرگ! چه بلایی سرت اوردن؟
    اسکای به حالت ایستاده و بی‌هوش، در حالی که دست‌هایش را از دو طرف به کف محفظه بسته بودند، در ماده بی‌رنگی شناور بود.
    دو لوله پهن پلاستیکی از دو طرف محفظه، به سکوی کوتاهی که بلندی‌اش تا کمر من می‌رسید منتهی می‌شد، توجه‌ام را جلب کرد.
    بر روی سکو تنها دو عدد دکمه خاکستری رنگ به چشم می‌خورد.
    چشمانم را بستم و یکی از آن‌ها را فشردم، اما هیچ اتفاقی رخ نداد.
    با تردید لای پلک‌هایم را گشودم و به آن آکواریوم، تابوت یا هرچیز دیگری که بشود اسمش را گذاشت خیره شدم.
    فاصله‌‌ام را به آن کم کردم و چند ضربه‌ای به شیشه‌ محکمش کوفتم و گفتم:
    - صدای من رو می‌شوی؟
    ناگهان بخاری از زیر تابوت خارج شد و آن مایع بی‌رنگ به سرعت از طریق لوله‌ها به سکو انتقال پیدا کرد.
    من که از این اتفاق حسابی شوکه شده بودم، فورا چند قدمی عقب‌گرد کردم و با چشمانی که در حدقه دو_دو می‌زدند، به نظاره نشستم.
    در محفظه به آرامی گشوده شد و سر اسکای روی سـ*ـینه‌اش افتاد.
    نگاهی به چپ و راست انداختم و مجددا به اسکای نگاه کردم.
    دستبندهای فلزی‌ای که دستانش را از قسمت مچ محصور کرده بودند، در کسری از ثانیه باز شدند و اسکای سقوط کرد و روی زمین افتاد.
    دستپاچه به طرفش رفتم، او را با هزار زور و زحمت به سمت خودم چرخاندم و خیلی غیرارادی سرم را روی سـ*ـینه‌اش گذاشتم.
    صدای تپش‌های قلبش آنچنان آرامشی را به قلبم هدیه کرد که حد نداشت.
    دستم را نزدیک صورتش بردم و با تردید، چند ضربه‌ای به گونه‌اش نواختم و گفتم:
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    - هی خوابالو! الان وقت خوابیدن نیست باید از اینجا بریم. می‌شنوی چی می‌گم؟
    هیچ عکس‌العملی از خودش نشان نداد و این واقعا مرا نگران کرد.
    به نفس_نفس افتاده بودم و نمی‌دانستم باید چکار کنم.
    یک برگه کوچک پانچ شده بر دیواره سکو توجه‌ام را به سمت خودش کشید.
    چشمانم را ریز کردم و نوشته‌هایش را خواندم:
    - نوبت اول: صبح ساعت ده و پانزده دقیقه، نوبت دوم: ظهر ساعت دوازده و پانزده دقیقه، نوبت سوم: بعد از ظهر ساعت چهارده و پانزده دقیقه، نوبت چهارم...
    سرم را کمی کج کردم و متفکرانه گفتم:
    - این‌ها چه معنی‌ای می‌ده؟
    یک‌دفعه ذهنم به کار افتاد و با وحشت به ساعت مچی‌ام خیره شدم.
    فقط دو دقیقه تا آمدن مسئول چک کردن وضعیت اسکای وقت داشتم.
    اسکای در خواب هفت پادشاه به سر می‌برد و به آرامی نفس می‌کشید.
    به طور پیوسته به صورتش ضربه زدم و مضطرب گفتم:
    - بیدار شو! تو رو خدا بیدار شو! لعنتی! بی‌فایده‌ست.
    با درماندگی به دو طرف سرم چنگ زدم.
    - حالا چه خاکی به سرم بریزم؟
    باید از آنجا خارج می‌شدم و سر مامور را گرم می‌کردم.
    مدادی که اسکای برایم خریده بود را از جیب روپوشم درآوردم و در دستش گذاشتم و گفتم:
    - نمی‌دونم برای چی با خودم اوردمش، ولی انگار نیاز شد. وقتی بیدار شدی و این رو دیدی، لطفا به یک جای امن برو و منتظرم بمون! من تو رو از اینجا بیرون می‌برم. بهت قول می‌دم.
    خیره به چهره غرق در خوابش، چند قدمی را عقب_عقبکی برداشتم و سپس دوییدم و از اتاق خارج شدم.
    به محض باز کردن در بزرگ قرمز، با یک مرد نسباتا جوان روبه‌رو شدم که به نظر می‌آمد همان مسئول اسکای باشد.
    با تعجب به من نگاه کرد و پرسید:
    - شما کی هستین؟ اینجا راهروی ممنوعه‌ست و کسی حق ورود بهش رو نداره‌. شما چرا اینجایین؟
    دستی به شالم کشیدم و با لبخند گفتم:
    - من ورودی جدیدم و هفته پیش استخدام شدم، اما هنوز خیلی به اینجا عادت نکردم. ماشاالله از بس بزرگه مدام راهم رو گم می‌کنم. عذر می‌خوام قربان.
    دستش را جلو آورد و کارت دور گردنم را مقدرای بالا گرفت و خیره به آن گفت:
    - سکینه ناصری؟ خیلی جالبه، چون من مسئول استخدام کارمندهای جدید هستم و نه تنها شما رو ملاقات نکردم، بلکه اسمتون رو هم نشنیدم!
    نمی‌دانم از شانس گند من بود یا چه، اما یک همه کاره به تورم خورده بود و این یعنی فاجعه.
    ته‌دلم خالی شد، اما خودم را نباختم و با خنده و گفتم:
    - بله درسته، چون آقای بهمن‌شیر خودشون شخصا بنده رو استخدام کردن.
    ابروهایش بالا پریدند و چند ثانیه‌ای در سکوت خیره‌ام شد.
    کارتم را رها کرد و دستانش را در جیب روپوش سپید رنگش فرو برد و پرسید:
    - اشکالی نداره اگه باهاشون تماس بگیرم و چک کنم؟
    - اوه البته. راحت باشید خواهش می‌کنم.
    نگاه نامطمئنی به من انداخت و بی‌سیم کوچکی را از جیبش خارج کرد و جلوی دهانش گرفت.
    پشت به من ایستاد و آهسته گفت:
    - ببخشید قربان! شما یک زن به اسم سکینه ناصری می‌شناسید؟
    در دلم خدا_خدا می‌کردم که اسکای از خواب برخاسته باشد.
    آهسته قدم برداشتم و از مرد فاصله گرفتم، اما همین که پشتم را به او کردم تا فلنگ را ببندم فریاد زد:
    - اَه لعنتی! همونجا وایسا.
    تا این را شنیدم با آخرین توانم شروع به دوییدن کردم.
    مرد دنبالم می‌آمد و داد می‌زد:
    - یکی اون دختر رو بگیره.
    دکترهایی که از مقابلشان می‌گذشتم، با تعجب نگاهم می‌کردند و من همچون یک اسب افسار گسیخته فقط می‌دوییدم.
    تصمیم گرفتم یکی از آن درهای قرمز را پشت سر بگذارم و پس از آن در یکی از اتاق‌هایش گم و گور شوم، اما به محض این که درب را گشودم، دو مرد قوی هیکل روبه‌رویم سبز شدند و مجبور شدم بایستم.
    مرد مسئول نفس_نفس زنان از راه رسید و آن دو مرد را خطاب قرار داد:
    - نذارید در بره. اون یک نفوذیه.
    چشم غره‌ای به مرد مسئول رفتم و به آن دو نفر که با غضب من را می‌نگریستند نگاه کردم.
    ناچارا لبخند دندان‌نمایی تحویلشان دادم و لحظه‌ای بعد، در بالاترین نقطه برج مدیریت، در اتاق امید و درست روبه‌روی او قرار داشتم.
    نگاهی به سرتاسر اتاق لوکسش انداختم و برای درآوردن حرصش با بی‌خیالی گفتم:
    - نه بابا خوشم اومد! راستش از یک مدیر کنترل کیفی لوازم کامپیوتر، خیلی سر تری.
    یک آرنجش را روی میز بزرگش گذاشت و سرش را به دو انگشت از همان دستش تکیه داد.
    با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت پرسید:
    - اینجا چه غلطی می‌‌کنی؟
    چهره‌ای درهم کشیدم و نچ‌نچی کردم و بی‌توجه به سوالش گفتم:
    - اوایل آشناییمون خیلی مودب‌تر بودی آقای بهمن شیر...
    سپس دستم را روی قلبم گذاشتم و با مظلوم‌نمایی افزودم:
    - این همه تغییر ناگهانی قلبم رو به درد میاره.
    با دست آزادش اشاره کرد که بر روی صندلی‌ای که روبه‌رویش قرار داشت بنشینم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - از دعوت سخاوتمندانه‌تون متشکرم! ولی یخورده کار دارم و باید برم. بمونه برای بعدا.
    نگاهی به مرد قوی هیکلی که سمت راستم بود کرد و مرد‌، دستش را روی شانه‌ام گذاشت و فشار داد.
    با این کارش بی‌اختیار بر روی صندلی نشستم و با عصبانیت گفتم:
    - هی! دست کثیفت رو به من نزن.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    مرد هیچ عکس‌العملی نشان نداد و در عوض آن مسئول مزاحم قدمی به جلو برداشت و گفت:
    - قربان! اگر اجازه بدید از حضورتون مرخص بشم و به بیـ...
    زیر چشمی نگاهی به من انداخت و حرفش را عوض کرد:
    - به کارم برسم.
    پوزخندی زدم و بی‌تفاوت به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم.
    امید سری تکان داد و ثانیه‌ای بعد هر سه نفرشان بیرون رفتند.
    دست به سـ*ـینه نشستم و پای راستم را روی پای چپم انداختم.
    امید نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد و سکوت را شکست:
    - پرسیدم چرا اینجایی؟
    کلمات را با یک حرص خاصی ادا می‌کرد.
    شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - فکر می‌کنم خودت بهتر از من دلیلش رو بدونی. تو یکی از آشناهام رو زندونی کردی و منم اومدم که اون رو با خودم ببرم.
    یک چشمش را مقداری ریز کرد و پرسید:
    - چطور وارد شدی؟
    لبخند حرص درآوری زدم و گفتم:
    - متاسفم! من اسرار کارم رو به کسی نمی‌گم.
    از جایش برخاست و قدم‌زنان به سمتم آمد و در همان حین گفت:
    - احیانا می‌دونی این کارت جرم محسوب می‌شه و حداقل شیش ماه تا یک سال حبس داره؟
    چشم‌هایم را یک دور در حدقه چرخاندم و گفتم:
    - ورود بدون اجازه به اینجا مجازت داره، اما کشتن و قطعه قطعه کردن آدمی که تنها گناهش اینه که از یک سیاره دیگه اومده، نه. جدا مسخره‌ست. کی همچین قانونی رو گذاشته؟
    دستش را به لبه بالایی صندلی‌ام تکیه داد و آهسته خم شد.
    صورتش را مقابل صورتم گرفت و از بین دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
    - قانون رو من می‌ذارم. اینجا حرف من یعنی قانون، قانون یعنی حرف من.
    قلبم آنچنان ضرب گرفته بود که احساس می‌کردم الان است از جایش بیرون بجهد.
    با خشم و نفرت به چشمانش زل زدم و گفتم:
    - اون قانونی که ازش حرف می‌زنی، فقط برای خودت و زیردست‌هات معتبره. حرف تو برای من هیچ ارزشی نداره. اصلا می‌دونی چیه؟ تو یک دروغگوی فریبکاری که ادای آدم‌ حسابی‌ها رو درمیاره. مگرنه...
    صاف ایستاد و یک دستش را در جیب شلوارش کرد و میان حرفم پرید:
    - دروغگوی فریبکار؟ یادم نمیاد دروغی بهت گفته باشم. من از همون روز اول بهت گفتم که مثل بقیه آدم‌ها دروغ می‌گم، اما تو انقدر احمقی که ازش به عنوان یک ویژگی مثبت یاد کردی. می‌بینی؟ همه چیز تقصیر خودته، نه من.
    تا دهانم را باز کردم که جوابش را بدهم، صدای آژیر خطر در سرتاسر ساختمان طنین‌انداز شد.
    امید با تعجب به نور قرمز رنگی از بیرون ساطع می‌شد و از پنجره‌های دور تا دور دفتر به فضای سفید آنجا می‌تابید، خیره شد. من نیز وضعیت بهتری نسبت به او نداشتم.
    دیوار سمت راست که یک مانیتور بزرگ بود، یک دفعه تصویر مرد مسئول را نشان داد.
    امید متعجب پرسید:
    - چه خبر شده؟
    مسئول مضطرب جواب داد:
    - بیگانه توی محفظه نبود قربان! ظاهرا فرار کرده.
    متعجب گفت:
    - امکان نداره! دوربین‌ها نشون می‌دن اون توی محفظه‌س.
    - متاسفم قربان، ولی واقعیت داره. حتما دوربین‌ها خراب شدن.
    امید با هر دو دستش موهایش را به‌هم ریخت و فریاد زد:
    - باید پیداش کنی. همین الان.
    - اطاعت قربان!
    مانیتور مجددا به صفحه قبل برگشت و در یکی از مستطیل‌هایش، اسکای را دیدم که در محفظه‌اش بود.
    لبخند فراخی زدم و با تمام وجودم ایمان آوردم که ادوین یک رابط همه فن حریف و حرفه‌ای است.
    با صدای بلندی خندیدم و گفتم:
    - تو باختی آقای مدیر! اسکای فرار کرد. غرورت تو رو...
    مانند شیر ژیان، گلویم را در چنگ گرفت و مانع از ادامه دادن حرفم شد.
    به دستش چنگ زدم و آهسته از روی صندلی بلند شدم.
    با عصبانیت مرا به دیوار پشت سرم کوبید و گفت:
    - توی لعنتی فکر کردی کی هستی؟ این همه بدبختی نکشیدم که یک جوجه تازه به دوران رسیده مثل تو بخواد همه نقشه‌هام رو به‌هم بزنه.
    به سرفه افتاده بودم و مانند ماهی بیرون از آب، برای بلعیدن ذره‌ای هوا مدام دهانم را باز و بسته می‌کردم.
    کم_کم از فشار دستش کاست و اخم و چهره سرخ شده از خشمش، جای خودشان را به لبخند شیطانی‌ای دادند.
    - البته خیلی‌هم بد نشد. تا وقتی که تو هستی ما هیچ چی رو از دست ندادیم. اون فضایی احمق بدون تو یک قدم‌هم برنمی‌داره، بهت قول می‌دم.
    گردنم را رها کرد و من روی زمین افتادم. در حالی که به شدت سرفه می‌کردم، بریده_بریده گفتم:
    - برو... به جهنم... مردتیکه... روانی.
    پوزخندی زد و با لگد ضربه‌ای به پهلویم کوبید.
    نفسم به کلی قطع شد و درد بدی در تمام وجودم پیچید.
    چند ضربه پیاپی به کمر و پهلویم کوفت که به نظر می‌رسید تنها هدفش از این کار خالی کردن عصبانیتش بر روی من است.
    از درد به خودم می‌پیچیدم و فریاد می‌زدم تا این توانستم خودم را جمع و جور کرده و پایش را با دستم اسیر کنم.
    به سختی سرم را بالا گرفتم و به چهره غرق در خشمش که نور آژیرهای خطر بر آن می‌رقصیدند، نگاهی انداختم و گفتم:
    - بازی دیگه... تموم شد... تو هیچ... شانسی نداری.
    پایش را آزاد کرد و یک زانویش را زمین زد و کنارم نشست.
    موهایم را از روی شالم گرفت و کشید که باعث شد چهره‌ام درهم برود و سرم را بالا نگه‌دارم.
    نمی‌خواستم ضعف نشان بدهم، برای همین به هزار زور و زحمت جلوی جیغ زدنم را گرفتم.
    در حالی که از شدت خشم می‌لرزید، گفت:
    - خیلی نسبت به خودت بی‌لطفی خانم محترم!
    سپس از جایش برخاست و تا خواست قدمی بردارد، پایش را گرفتم که باعث شد زمین بخورد.
    فورا از جایم بلند شدم و با تنی دردمند و رنجور به سمت در رفتم.
    هنگامی که تنها یک قدم با در خروج فاصله داشتم، یقه لباسم را از پشت گرفت و با تمام توانش مرا به کناری پرت کرد.
    تعادلم را از دست دادم و به شدت با صندلی اداری‌ای که چند لحظه قبل رویش نشسته بودم برخورد کردم و صندلی واژگون شد.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    به سختی صندلی را کنار زدم و دستانم را تکیه‌گاه بدنم کردم و خودم را کمی بالا کشیدم و به میز بزرگ امید تکیه دادم.
    پوزخندی زد و گفت:
    - هیچ شانسی نداری بدبخت بی‌چاره!
    در حالی که به شدت نفس_نفس می‌زدم، با سختی روی پاهایم ایستادم.
    دلم می‌خواست سرش را از تنش جدا کنم.
    نگاهم به هندزفری سفید رنگی که روی میز بود افتاد.
    آهسته دستم را پیش بردم و آن را برداشتم.
    از فکری که توی سرم بود، به خود می‌لرزیدم. هندزفری را دور دستانم پیچاندم و کشیدم.
    امید پشتش را به من کرده بود و می‌خواست از اتاق خارج شود.
    زیرلبی گفتم:
    - دیگه نمی‌ذارم ازم استفاده کنی.
    سپس با قدرتی که نمی‌دانم از کجا پیدایش شد، به سمتش دوییدم و هندزفری را دور گردنش انداختم و کشیدم.
    آنقدر شوکه شده بود که نمی‌دانست باید چکار کند.
    به جلو و عقب خم می‌شد و به چپ و راست می‌رفت.
    من نیز فریاد می‌زدم و با چشمان اشکی‌ام مقاومت می‌کردم.
    به خرخر افتاده بود و اندک_اندک از شدت حرکاتش کاسته شد و دو زانو روی زمین نشست.
    اشک‌هایم مانند باران بهاری بر روی گونه‌های بی‌حسم می‌چکیدند و دیدم را تار می‌کردند.
    امید روی زمین افتاد و من با وحشت هندزفری را از دور گردنش باز کردم.
    رد سیم بر روی گردنش باقی مانده بود و صورتش به کبودی می‌زد.
    نفسم بالا نمی‌آمد. به هق_هق افتادم و دستم را جلوی دهانم گرفتم.
    با حالت جنون‌واری گفتم:
    - متاسفم! متاسفم! متاسفم!
    سپس به طرف در دوییدم که به صورت اتوماتیک گشوده شد.
    به سمت راست پیچیدم و سوار آسانسور شدم و به طبقه پایین رفتم.
    آن پایین قیامتی به پا شده بود. دکترها با عجله در رفت و آمد بودند و چند مرد کت و شلواری نیز با آن‌ها همراه شده بودند.
    صدای آژیر خطر در گوشم زنگ می‌زد و تمام تنم خیس عرق بود.
    درست موقعیت خودم را نمی‌فهمیدم و مدام جنازه امید را مقابل چشمانم می‌دیدم.
    با گیجی به اطرافم نگاه کردم و نگاهم بر روی مرد مسئول خشک شد.
    او نیز به من نگاه کرد و به سمتم قدم برداشت.
    با دیدن او، بدون این که دلیل موجهی داشته باشم، فورا شروع به دوییدن کردم و قاطی جمعیت شدم.
    از یکی از آن درهای قرمز رنگ گذشتم و پایم را به راهروی طویل سفید رنگی گذاشتم.
    آنجا نیز پر از دکترهای مضطرب بود که از اتاق‌ها خارج یا به آن‌ها وارد می‌شدند و من گیج و منگ نگاهشان می‌کردم.
    اصلا برایم قابل درک نبود که برای چه تا به آن اندازه مشوش و ناراحت هستند.
    ناگهان دستم به داخل یکی از اتاق‌ها کشیده و در بسته شد.
    در آن تاریکی نسبی، با تعجب به مرد جوان قدبلندی که مرا هدایت کرده بود خیره شدم و پرسیدم:
    - تو کی هستی؟
    مات و مبهوت نگاهم کرد و دهان گشود:
    - من رو یادت نمیاد؟
    با اخم در چهره‌اش دقیق شدم. چهره‌اش برایم آشنا بود، اما یادم نمی‌آمد او را کجا دیده‌ام.
    سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او گفت:
    - ترنج حالت خوبه؟ منم اسکای.
    جرقه‌ای در ذهنم زده شد و او را به خاطر آوردم.
    با منگی گفتم:
    - آهان! تو رو می‌شناسم. تا حالا کجا بودی؟ من رو از اینجا ببر بیرون. دلم برای بابام تنگ شده، اگه دیر برم خونه نگرانم می‌شه. فردا نتایج کنکور میاد. مطمئنم قبول شدم؛ بابام بهم افتخار می‌کنه.
    بانگرانی شانه‌هایم را گرفت و تکانم داد و گفت:
    - چه بلایی سرت اومده؟ چرا پرت و پلا می‌گی؟ حواست کجاست؟
    ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
    - ها؟ حواسم؟ نمی‌دونم...
    دست راستم را روی سرم گذاشتم و افزودم:
    - انگار گمش کردم.
    - چی می‌گی؟ این چیه تو دستت؟
    با کنجکاوی رد نگاهش را دنبال کردم و به دست چپم رسیدم که مشتش کرده بودم و هندزفری‌ای را در آن می‌فشردم.
    با دیدن هندزفری، تمام وقایع چند لحظه قبل مقابل چشمانم جان گرفت.
    جیغ کوتاهی کشیدم و هندزفری را با وحشت به طرفی پرتاب کردم.
    اسکای شانه‌هایم را محکم‌تر گرفت و تقریبا فریاد زد:
    - چت شده؟
    با ترس نگاهم را به او دادم و دست‌هایش را پس زدم.
    با حالت جنون‌واری گفتم:
    - باید بریم سمت در دوم، باید اتاق سومی از سمت راست رو پیدا کنیم.
    اسکای با نگرانی سرش را کمی پایین آورد و گفت:
    - ترنج حالت خوبه؟
    - چی؟ آره، آره خوبم. باید از اینجا بریم بیرون.
    سپس روپوشم را درآوردم و به سمتش گرفتم.
    - بیا این رو بپوش. با اون لباس سبز یک‌دستت خیلی تو چشمی، درجا پیدات می‌کنن.
    بدون هیچ حرفی روپوش را پوشید و از اتاق خارج شدیم و به سالن اصلی رفتیم.
    در مسیر دوم قرار گرفته بودیم که یک نفر فریاد زد:
    - بیگانه اونجاست.
    صدای جیغ و فریاد همه جا را در بر گرفت و ما شروع به دوییدن کردیم و به فریادهای ایستی که از سوی دسته کت و شلواری‌ها داده می‌شد، کوچک‌ترین اهمیتی ندادیم.
    البته خیلی شانس آوردیم که آن‌ها فاصله زیادی با ما داشتند و برای گیر انداختنمان باید از بین انبوه دکترهایی که وحشت‌زده به هر سو حرکت می‌کردند، می‌گذشتند.
    در دوم را پشت سر گذاشتیم و از میان چند دکتر عبور کردیم و وارد اتاق سوم از سمت راست شدیم.
    اتاق یک آزمایشگاه بسیار بزرگ با طولی حدودا دویست متر بود که دست کم هزار محفظه کوچک مانند آکواریوم که پر از نمونه‌های مختلف بودند در قفسه‌های فلزی نقره‌ای رنگش خودنمایی می‌کردند.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    در حالی که نفس_نفس می‌زد پرسید:
    - حالا چی؟
    با صورتی بی‌حس، به در نقره‌ای رنگی که انتهای سالن قرار داشت اشاره کردم و جواب دادم:
    - باید بریم اونجا. بعدش از دریچه‌ بریم پایین.
    خوشبختانه سوال دیگری نپرسید و به راه افتاد.
    من نیز با قدم‌هایی سست، از پی‌اش روان شدم.
    ناگهان در به شدت گشوده شد.
    به سرعت سرم را برگرداندم و با چند مرد کت و شلواری که در راس آن‌ها مرد مسئول قرار داشت، مواجه شدم.
    مرد مسئول فریاد زد:
    - بیگانه رو زنده می‌خوام.
    اسکای ساق دستم را گرفت و فریاد زد:
    - بدو.
    بدون این که هیچ اختیاری از خودم داشته باشم، دنبالش کشیده شدم.
    صدای شلیک گلوله و شکسته شدن شیشه در فضای آزمایشگاه پیچید و من با وحشت دستم را روی گوش‌هایم گذاشتم و سرم را خم کردم.
    ضمن این که دولا_دولا می‌دوییدم فریاد زدم:
    - اون لعنتی‌ها مسلحن! مسلحن!
    چند تیر دیگر شلیک شد و اسکای که با فاصله کمی از من می‌دویید داد زد:
    - نترس! فقط بیا.
    گلوله بعدی به محفظه کناری‌ام برخورد کرد و هزار تکه شد.
    یکی از آن تکه‌ها گونه راست و دیگری بازویم را برید.
    جیغ زدم و روی زمین، پشت یکی از قفسه‌ها نشستم و زانوهایم را در شکمم جمع کردم.
    اسکای چند قدم رفته را برگشت و آرنجم را کشید و داد کشید:
    - بیا.
    از جایم تکان نخوردم و باران تیر متوقف شد.
    صدای مرد مسئول روحم را خراش داد:
    - آهای فضایی! من فقط دستور دارم تو رو زنده نگه‌دارم و برای جون اون دختر مزاحم هیچ ارزشی قائل نیستم، پس تضمین نمی‌کنم گوله بعدی تو مخش نخوره. اگه می‌خوای زنده بمونه خودت رو تسلیم کن و برگرد اینجا. فقط سه دقیقه بهت فرصت تصمیم‌گیری می‌دم.
    اشک‌هایم بی‌امان صورتم را تر می‌کردند و بدنم مانند بید می‌لرزید.
    اسکای نگاهی به من انداخت و یکی از همان لبخندهای منحصر به فردش را تحویلم داد.
    آرنجم را رها کرد. روبه‌رویم نشست و آهسته، طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
    - ظاهرا به آخر خط رسیدیم. از اینجا برو و زنده بمون. شاید نباید این رو بگم، ولی... تو بهترین آدمی هستی که در تمام عمرم ملاقات کردم. زنده بمون و زندگی کن. دنیا به نیلوفرهایی مثل تو نیاز داره. اگه تونستم از اینجا جون سالم به در ببرم، حتما میام و می‌بینمت.
    چشمانش رنگ غم گرفتند و لبخندش فراخ‌تر شد.
    - ما باهم دوستیم. مگه نه؟ پس لطفا همین‌قدر خوب بمون دوست من! امیدوارم این آخرین ملاقاتمون نباشه.
    سپس سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد.
    تا خواست از پشت قفسه خارج شود، گوشه روپوشش را گرفتم و با بغضی که گلویم را به بند کشیده بود گفتم:
    - بدون تو از اینجا نمی‌رم. حق نداری خودت رو تسلیم کنی. من بهت قول دادم که از اینجا ببرمت...
    سکوت کردم و سرم را پایین انداختم. بغضم را فرو فرستادم و دوباره به چهره محزونش نگاه کردم و افزودم:
    - نباید اینجا و اینجوری بری. حق نداری برای زنده موندنم تنهام بذاری.
    به محض اتمام جمله‌ام‌، دو قطره اشک به صورت همزمان از دو چشمم چکیدند.
    گونه‌ام از فرو رفتن اشک‌های شور به آن بریدگی می‌سوخت، اما مگر اهمیتی داشت؟
    یک زانویش را زمین زد و کنارم نشست.
    نمی‌دانم از فرو دادن بغضش بود یا آب دهان که سیب گلویش بالا و پایین شد و با لبخند غمگینی گفت:
    - پس بیا باهم از اینجا بریم.
    اشک‌هایم را پاک کردم و سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
    نجواوار گفتم:
    - بیا باهم از اینجا بریم.
    لبخند عمیقی زد و ساق دستم را گرفت.
    من نیز با همان دستم ساق دستش را گرفتم.
    هردو به روبه‌رو خیره شدیم و اسکای گفت:
    - با شماره سه فقط به طرف در بدو. نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته.
    با چشمانی که اشک در آن‌ها حلقه زده بود، به نیم‌رخش نگاهی انداختم و با قلبم گفتم:
    - حتی اگر بیفته‌هم مهم نیست. مهم اینه که تو زنده می‌مونی.
    آهی کشیدم و نگاهم را به روبه‌رو گره زدم.
    صدای مرد مسئول در فضای مسکوت پیچید:
    - خیلی از وقتت نمونده آقای بیگانه.
    اسکای بازدمش را با صدا بیرون فرستاد و زمزمه کرد:
    - خیلی‌خب. یک...
    بغضم را فرو فرستادم.
    - دو...
    دستش را فشردم.
    - سه...
    زمزمه کردم:
    - یا علی مدد!
    سپس هر دو نفرمان با آخرین سرعتی که از خودمان سراغ داشتیم شروع به دوییدن کردیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    تیراندازی‌ها از سر گرفته شد.
    پلک‌هایم را محکم روی یکدیگر می‌فشردم و سرم را تا حد امکان پایین نگه‌داشته بودم.
    اسکای تقریبا مرا پوشش می‌داد و پشت سر من قدم بر می‌داشت، چون مطمئن بود او را نمی‌زنند.
    سر انجام به در نقره‌ای رسیدیم و سریعا وارد شدیم. حق با ادوین بود. دو راهروی نسباتا تنگ که به سمت چپ و راست می‌رفت در آنجا وجود داشت و دریچه‌هم درست زیر پای ما بود.
    به شدت نفس_نفس می‌زدیم و عرق کرده بودیم.
    اسکای دریچه مربعی شکل را گشود و گفت:
    - من اول می‌رم.
    سرم را تکان دادم و او پایین پرید و گفت:
    - خیلی ارتفاع نداره، بپر.
    به گودال سیاه و تاریک زیر پایم نگاهی انداختم و آب دهانم را قورت دادم.
    وقت تسلیم شدن نبود.
    آهسته نشستم و پاهایم را آویزان کردم و همزمان با پایین رفتنم، سرپوش فلزی را روی درچه کشیدم و هنگامی که کاملا به داخل گودال پریدم، سرپوش در جای خودش قرار گرفت.
    آن پایین به حدی تاریک بود که چشم، چشم را نمی‌دید.
    صدای اسکای را از نزدیکی‌ام شنیدم:
    - حالت خوبه؟
    با صدای لرزانی جواب دادم:
    - آره. تو... تو خوبی؟
    نفسش را با صدا بیرون فرستاد و با لحن عجیبی گفت:
    - آره خوبم.
    صدای باز شدن در بلند شد و من خودم را به دیواره خاکی و مرطوب گودال چسباندم.
    مرد مسئول گفت:
    - از یکی از این دو راه رفتن. عجله کنید احمق‌ها! باید پیداشون کنید.
    آن عده‌ای که همراهش بودند، همزمان بله قربانی گفتند و صدای پاهایشان سقف ما را لرزاند.
    صدای اسکای را شنیدم که آهسته پرسید:
    - باید از کدوم طرف بریم؟
    گیج گفتم:
    - ادوین گفت جنوب. باید به سمت جنوب بریم. هفتصد متر در جهت جنوب.
    - خوبه، جهت‌یابی من حرف نداره. دنبالم بیا.
    - ولی من نمی‌تونم ببینمت.
    گوشه مانتوام از سمت راست کشیده شد و نجوایش در گوشم پیچید:
    - من اینجام. عجله کن باید بریم.
    چیزی نگفتم و او به راه افتاد. هنگامی که به اندازه کافی از دریچه دور شدیم، اسکای شروع به درخشندگی کرد و چشمانم را به شدت زد که مجبور شدم آن‌ها را ببندم.
    چند ثانیه بعد، چشمم به روشنایی عادت کرد و لنگ_لنگان با بدنی کرخت راهم را ادامه دادم.
    انگار با دور شدن از آن محیط استرس‌زا، دردهایم تازه وقت اعلام حضور پیدا کرده بودند.
    حدودا صد متر را طی کردیم که تصویر امید مقابل چشمانم آمد.
    پاهایم سست شدند و با دو زانویم روی زمین افتادم. اسکای با شنیدن صدای افتادنم، به سمت آمد و کنارم نشست و پرسید:
    - مشکل چیه؟ حالت خوبه؟
    با چهره‌ای به سردی یخ، به صورت درخشانش نگاه کردم و گفتم:
    - کشتمش.
    چشم‌هایش درشت شدند و ماتش برد. مطمئنا اگر در حالت طبیعی‌اش بود، رنگش می‌پرید.
    ناباورانه گفت:
    - چی داری می‌گی؟
    دست‌هایم را جلوی صورتش گرفتم و با حرص گفتم:
    - خفه‌ش کردم، با همین دست‌هام خفه‌ش کردم.
    بغضم ترکید و به هق_هق افتادم.
    دست چپم را روی چشم‌هایم گذاشتم و ضجه دادم:
    - به قرآن نمی‌خواستم بمیره. من فقط می‌خواستم... می‌خواستم... می‌خواستم متوقف شه. فقط می‌خواستم از حال بره، ولی مرد. رد هندزفری روی گردنش مونده بود. من اومدم جون یک آدم رو نجات بدم، اما خودم...
    به دست‌هایم نگاه کردم و افزودم:
    - با همین دست‌هام یکی رو کشتم.
    به اسکای خیره شدم و در حالی که به سـ*ـینه‌ام مشت می‌کوفتم گفتم:
    - می‌فهمی؟ من کشتمش. مـــن!
    چشم‌هایش را بست و چند نفس عمیق کشید، سپس ایستاد و خیلی جدی گفت:
    - باید بریم، بلند شو.
    با عصبانیت جیغ زدم:
    - من امید رو کشتم. چرا نمی‌فهمی؟
    فریاد کشید:
    - تو مطمئنی که مرده؟
    مات و مبهوت نگاهش کردم و پرسیدم:
    - منظورت چیه؟
    دستی به موهایش کشید و آن‌ها را به عقب راند.
    - گاهی اوقات خفگی باعث مرگ نمی‌شه. خصوصا اگه بلافاصله بعد از این که اون فرد از حال رفت راه هوا براش باز بشه. تو مطمئن نیستی که اون واقعا مرده یا نه. پس تا وقتی که صد در صد مطمئن نشدی خودت رو مقصر ندون. حالاهم عجله کن، باید زودتر از اینجا بریم.
    آن لحظه فقط به این می‌اندیشیدم که ای کاش واقعا حق با اسکای باشد و امید زنده بماند. آن‌وقت خواسته دیگری از خدا نداشتم.
    آهسته برخاستم و پشت سر اسکای قدم برداشتم.
    بازو و گونه‌ام به شدت می‌سوختند و دهانم خشک شده بود.
    سرم از شدت هجوم افکار و فشارهای متعدد درد می‌کرد و پای چپم به کل لنگ می‌زد که احتمال می‌دادم دلیلش سقوط آن صندلی بود.
    نمی‌دانم چقدر راه را پیموده بودیم تا این که از پا درآمدم.
    اسکای به سمتم چرخید و پرسید:
    - این دفعه چیه؟
    در حالی که به شدت نفس_نفس می‌زدم پاسخ دادم:
    - دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. کل تنم درد می‌کنه.
    - خیلی‌خب استراحت می‌کنیم.
    سپس خودش روبه‌روی من نشست و به دیواره طونل تکیه داد.
    - فعال کردن جاذبه نورانی انرژی زیادی ازم می‌گیره. مشکلی نداری تا وقتی که استراحت می‌کنیم خاموشش کنم؟
    سرم را به دو طرف تکان دادم و در یک چشم برهم زدن، نور از بین رفت.
    - خیلی صدمه دیدی؟
    لبخند بی‌جانی زدم و گفتم:
    - چطوریه که زبون تو، توی تاریکی باز می‌شه؟
    - دقت کردی خیلی وقته دیگه بهم نمی‌گی شما؟
    - چه ربطی داشت الان؟
    خندید و پرسید:
    ‌- از کی بود؟ فکر کنم از اون موقعی که رفتیم اسکی. درسته؟
    - من چه می‌دونم؟ تو هم وقت گیر اوردی‌ ها. آی سرم!
    مجددا خندید و گفت:
    - قیافه‌ات توی تاریکی خیلی خنده‌داره!
    چشمانم ناخودآگاه گشاد شدند و به جایی که به نظرم می‌رسید صورتش قرار دارد نگاه کردم و پرسیدم:
    - مگه می‌تونی من رو ببینی؟
    جواب داد:
    - آره خیلی واضح.
    مشتی خاک به سمتش پرتاب کردم و گفتم:
    - خیلی بدجنسی!
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    - شاید.
    بعد از آن که نفسی تازه کردیم، مجددا به راهمان ادامه دادیم.
    نمی‌دانم چقدر از آن تونل مزخرف را پیموده بودیم که احساس کردم دل و روده‌ام در حال ذوب شدن است.
    سرم گیج می‌رفت و تلو_تلو می‌خوردم.
    اسکای به سمتم برگشت و با لبخند گفت:
    - جلوتر روشنایی می‌بینم. بیا چیزی نمونده.
    سرم را میان دستانم گرفتم و بی‌حال گفتم:
    - اسکای من حس خیلی بدی دارم. حالم اصلا خوب نیست.
    متعجب نگاهم کرد و به سمتم آمد.
    - چرا؟ چی شده؟
    تمام بدنم مانند یک کوره آجر پزی گر گرفته بود.
    با لحنی کشیده بر اثر درد، گفتم:
    - نمی‌دونم. فکر کنم دارم غش می‌کنم، آره... دارم از حال می‌رم.
    چشمانم سیاهی رفتند و دنیا دور سرم پیچید.
    - چی؟
    و این آخرین چیزی بود که شنیدم.
    با صداهای گنگ و مبهم و تکان_تکان‌های نسباتا زیادی، چشمانم را به سختی تا نیمه گشودم و با چهره نسرین مواجه شدم که پشت سرهم یک چیزی می‌گفت و من به جز صدای فریادش، هیچی نمی‌شنیدم و نمی‌توانستم تشخیص بدهم چه می‌گوید.
    ناله‌ای کردم که توجه‌اش به سمتم جلب شد و چند ضربه آرام به گونه‌ام زد.
    مجددا کلماتی بر زبان آورد که نفهمیدم.
    به سختی لب‌های خشکم را تکان دادم و گفتم:
    - بریم خونه، بابا منتظره.
    و دوباره پلک‌هایم روی یکدیگر افتادند و صداها قطع شدند.
    با سر درد وحشتناکی چشم‌هایم را گشودم و به دور برم نگاهی انداختم.
    در همان اتاق ساده‌ ویلای عمه شیوا بودم.
    نفس راحتی کشیدم و چشم‌هایم را بستم.
    نکند تمامی این اتفاقات خواب بوده‌اند؟
    با فکر به این احتمال، وحشت‌زده ملحفه سفید رنگ را پس زدم و از تخت پایین پریدم.
    یک آیینه گرد کوچک در کنار پنجره بزرگ اتاق، بر روی دیوار کوبیده شده بود.
    به طرفش رفتم و به چهره‌ام نگاهی انداختم.
    رنگم به شدت پریده بود و زیر چشم چپم کبود شده و به گونه راستم یک چسب‌زخم بزرگ زده بودند.
    دستی به تصویر درون آیینه کشیدم و با صدایی که از ته چاه می‌آمد پرسیدم:
    - این منم؟
    سپس با تلخی افزودم:
    - چقدر داغون و بد ریخت شدم!
    آهی کشیدم و شالم را از روی تخت برداشتم و پوشیدم.
    سرم کمی گیج می‌رفت، اما سعی کردم اهمیتی ندهم.
    از اتاق بیرون زدم و آهسته از پله‌ها پایین رفتم.
    همه در سالن‌، گرداگرد یکدیگر نشسته و در افکار دور و درازشان غرق شده بودند.
    به سمتشان قدم برداشتم و پرسیدم:
    - باز چرا اخم‌هاتون توی همه؟
    نسرین و شیوا که پشت به من نشسته بودند، با شنیدن صدایم به سمتم برگشتند و با جیغ و داد بغلم کردند.
    لبخند زدم و گفتم:
    - چه خبرتونه؟ از اون دنیا برنگشتم که.
    نسرین با بغض گفت:
    - اتفاقا از اون دنیا برگشتی. نمی‌دونی چه حالی شدم وقتی اونجوری دیدمت. نزدیک بود دوباره سکته کنم.
    شیوا نم چشم‌هایش را با گوشه شالش گرفت و گفت:
    - تو به من قول دادی سالم برگردی. این بود وفای به عهدت؟
    چشم‌هایم را یک دور در حدقه چرخاندم و گفتم:
    - ای بابا! اگه گذاشتید دو دقیقه بشینم... ناسلامتی من مصدومم.
    آرنج‌هایم را گرفتند و مرا روی مبل سه‌نفره نشاندند و خوشان نیز دو طرفم نشستند.
    لبخند زدم و خدا را هزاران مرتبه برای داشتن آن دو شکر کردم.
    علی پرسید:
    - حالت بهتره؟ مشکلی نداری؟
    سرم را آهسته تکان دادم و جواب دادم:
    - نه فقط یکم سرگیجه دارم، اون‌هم خودش خوب می‌شه.
    - خدا رو شکر!
    - خب. نگفتید چرا جلسه گرفتین؟
    شیوا پیش‌ دستی کرد و گفت:
    - داشتیم درباره رفتن اسکای حرف می‌زدیم. اون قراره به زودی از اینجا بره.
    با این که خودم می‌دانستم به زودی خواهد رفت، اما با شنیدن این حرف از زبان شیوا تمام وجودم خالی شد.
    هیچ دلیل موجهی برای حس عجیب و ناشناخته‌ام نداشتم.
    نگاهی به اسکای که سرش را پایین انداخته بود و نیم‌رخش سمت من بود انداختم و گفتم:
    - آهان که اینطور...
    سپس او را خطاب قرار دادم و افزودم:
    - ادوین بهم گفت دفعه آخری که پیشش بودی مختصات رو بهت داده. چرا بهم چیزی نگفتی؟
    سرش را بلند کرد و با چهره‌ای خنثی گفت:
    - تو هم بهم نگفتی برای اومدن توی سازمان و پیدا کردن من از ادوین کمک گرفتی و خودت رو دستی_دستی انداختی تو دهن شیر.
    - خب تو چیزی ازم نپرسیدی. اصلا ازم نپرسیدی که اونجا چی‌کار می‌کنم و چه‌جوری اومدم.
    دست به سـ*ـینه به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
    - در هر صورت این دلیل نمی‌شه.
    سرم را تکان دادم و با تمسخر گفتم:
    - آهــان! حالا می‌شه شما یک دلیل برای پنهان کاری‌تون بیارید منم بفهمم چی دلیل می‌شه؟
    یک‌تای ابرویش را بالا فرستاد و با حرص گفت:
    - تو انقدر درگیر خواستگارت بودی که این چیزها برات اهمیتی نداشت، مگرنه بهت می‌گفتم.
    سپس دوباره به روبه‌رویش خیره شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    نفسم را با صدا بیرون فرستادم و گفتم:
    - هاه! من هزار دفعه ازت پرسیدم، اما تو هر دفعه از جواب دادن طفره می‌رفتی و یک‌جوری می‌پیچوندیم، پس لطفا نگو که بی‌اهمیت بودم.
    - اینطور به نظر می‌رسید.
    نمی‌دانم چرا همچین رفتار احمقانه‌ و بچگانه‌ای را از خودش نشان می‌داد، اما به حد کافی توانست مرا عصبی کند.
    ایستادم و با صدای نسباتا بلندی گفتم:
    - می‌دونی چیه؟ تو یک نفهم به تمام معنایی!
    همه با تعجب نگاهم کردند و حاضرم قسم بخورم چشمان اسکای از آن بزرگ‌تر نمی‌شدند.
    نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
    - بعد از این همه اتفاق و بدبختی می‌گی که من نسبت به این قضیه بی‌اهمیت بودم؟ اصلا این چه بحث مزخرفیه که شروعش کردی؟
    میان حرفم پرید:
    - من شروعش نکردم تو اول پرسیدی.
    - خیلی‌خب باشه من پرسیدم، ولی می‌شه بگی چرا باهام اونطوری حرف زدی؟ از این که از ادوین کمک خواستم ناراحتی؟ نکنه به غرورت برخورده؟
    با خونسردی سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
    - اصلا اینطور نیست.
    - پس می‌شه عین بچه‌ها رفتار نکنی؟
    جفت ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
    - تنها کسی که در اینجا مثل بچه‌ها رفتار می‌کنه تویی، نه من.
    سرم را میان‌ دستانم گرفتم و به بالا نگاه کردم و گفتم:
    - وای خدا باورم نمی‌شه!
    سپس نگاه برنده‌تر از شمشیرم را به او دوختم و داد زدم:
    - یک چیزی رو می‌دونی؟ حق با شیواست، تو خیلی خیلی ناسپاسی. من یک نفر رو کشتم! چرا نمی‌فهمی؟ اونم یک آدم بود و کلی آرزو داشت، مادر داشت، زندگی داشت. من کشتمش. من! می‌تونی بفهمی این یعنی چی؟
    نسرین، علی و شیوا با تعجب و شاید هم وحشت مرا می‌نگرستند و اسکای ماتش بـرده بود.
    شیوا با صدای لرزانی گفت:
    - تو... تو چی... چی‌کار کردی؟ گفتی چی‌کار کردی؟
    نگاهم را به او دادم و با بغضی که مانند هسته هلو در گلویم گیر کرده بود فریاد زدم:
    - من امید رو کشتم! خفه‌ش کردم. الان یک قاتل روبه‌روته، پس حق می‌دم بترسی. حق می‌دم اونجوری نگاهم کنی.
    انگشتم را به سمت تک_تکشان نشانه گرفتم و گفتم:
    - حق دارید اینجوری نگاهم کنید. آره من کشتمش... من یک هیولام... یک هیولا...
    پاهایم توانشان را از دست دادند و من با زانوهایم روی زمین سقوط کردم.
    صورتم را با دستانم پوشاندم و از ته‌دلم زار زدم.
    خنجری که امید از پشت به من زده بود، جراحت عمیقی را برجا گذاشت. حس این که تنها یک وسیله بودم که برای رسیدن به اهدافش مرا به بازی گرفته بود، قلبم را آتش می‌زد، اما هرگز راضی به مرگش نبودم! چه برسد به این که خودم قاتلش باشم.
    نسرین سرم را در آغـ*ـوش گرفت و بر آن بـ..وسـ..ـه زد.
    آهسته نوازشم کرد و دلسوزانه گفت:
    - آروم باش دختر! می‌دونم چقدر ترسیدی، ولی آروم باش. تو الان اینجایی، چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
    سکوت کردم و اشک‌هایم را با آستینم زدودم و گفتم:
    - حق با توعه. چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
    به چهره‌اش نگاه کردم و افزودم:
    - آدم‌ها وقتی می‌ترسن که چیزهای زیادی برای از دست دادن داشته باشن. نه منی که... نه منی که حتی آدم‌هم نیستم. آدمی که یک نفر دیگه رو بکشه، از وحشی‌ترین حیوون‌هاهم پست‌تره.
    غم در چشمان قهوه‌ای روشنش ویراژ داد.
    زیرلبی تکرار کردم:
    - از یک حیوون‌ وحشی‌هم پست‌تر...
    نفس عمیقی کشیدم و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم و پرسیدم:
    - حموم کجاست؟
    صدای متعجب شیوا، سوالم را با سوال پاسخ داد:
    - حموم؟
    با چهره‌ای بی‌حس، سرم را به حرکت درآوردم و بی‌حال گفتم:
    - آره... باید این کثیفی‌ها رو بشورم، باید خون روی دست‌هام رو بشورم، باید اسم قاتل رو بشورم. باید بشورم... باید بشورم...
    نسرین دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
    - طبقه بالا کنار همون اتاقی که توش خوابیده بودی.
    - با... شه.
    سپس بدون این که نگاهی به افراد حاضر در سالن بیاندازم، با شانه‌هایی افتاده به سمت اتاقم رفتم و پس از برداشتن وسایلم، به سوی حمام شتافتم.
    هنگامی که در چوبی حمام را می‌بستم، صدای نسرین را شنیدم که خطاب به بقیه گفت:
    - کاملا دیوونه شده!
     
    بالا