اندکی بعد، آن دو مرد از ادوین معذرتخواهی کردند و رفتند.
اندکی بعدتر، صدای ادوین بلند شد:
- آی بچه! میتونی بیای بیرون.
به سمت کمد رفتم و وسایلم را برداشتم، سپس از اتاق خارج شدم و با دیدن ادوین متعجب پرسیدم:
- این چه قیافهایه که برای خودت درست کردی؟
در حالی که موهای طلایی رنگش که ردههای قهوهای تیره داشتند و بلندیشان تا روی شانههای فراخش میرسیدند را با کش بالای سرش به صورت گرد میبست، جواب داد:
- مجبور شدم بازشون کنم تا قیافهام شبیه فالگیرها بشه.
خندیدم و گفتم:
- خوب حقهای سوار کردی! راستی یک چیزی... تو گفتی لاالهالاالله، درسته؟ چطور این رو گفتی؟ تصادفا یا... ببینم نکنه تو هم مسلمونی؟
نگاه عاقلاندرسفیهای روانهام کرد و گفت:
- نه پس فقط تو مسلمونی. به جای این که انقدر حرف بزنی گوشهات رو باز کن و بشنو، اونها اینجا بودن تا ببینن منهم یک به اصطلاح فضایی هستم یا نه. حرفم رو هم باور کردن، چون وجود یک آدمفضایی به اندازه کافی دور از ذهـ...
با دیدن فضای خالی خانه، از شدت حیرت داد زدم:
- پس کامپیوترها کجان؟ اون آقائه راست میگفت، هیچی توی خونه نیست. وای خدا چطور ممکنه؟
ادوین با صدای بلندی گفت:
- اَه چرا داد میزنی بچه؟ گوشم کر شد.
هر دو دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم:
- اونها نیستن، اونها...
- مخفی شدن.
به چهره بیحوصلهاش نگاه کردم و پرسیدم:
- چطوری؟
به سمت دیوار بالای خانه رفت و جواب داد:
- این یک امکان اضطراری برای مواقع خطرناکی مثل الانه.
سپس دو ضربه به زیر تابلوی بزرگی که چشماندازی از یک دریای نیلی رنگ بود زد. یک دریچه بزرگ در کف سالن ایجاد شد و کامپیوتر اصلی با تمامی صندلیها و لوازمی که دور و برش بود، آهسته بالا آمد و مابقی مانیتورها نیز از دل دیوار خارج شدند و در جای خود قرار گرفتند.
با ذوقزدگی گفتم:
- وای خدای من! انگار توی یک فیلم علمیتخیلی گیر افتادم.
ادوین ضمن نشستن بر روی صندلی مخصوصش گفت:
- پس خداروشکر کن که میتونی این چیزها رو به صورت زنده تماشا کنی.
بدون دعوت روی صندلی کناریاش نشستم و گفتم:
- خب... تو میخواستی بهم یک مسئولیتی بدی. اون چیه؟
نفس عمیقی کشید و نامطمئن دهان گشود:
- برو داخل سازمان و اسکای رو بیار بیرون. اصلا دوستندارم این رو بگم، اما تو در حال حاضر تنها امید سیاره مایی و تنها کسی هستی که میتونه هویت مخفی سیارهمون رو حفظ کنه.
با تعجب به خودم اشاره کردم و پرسیدم:
- من؟
چشمهایش را به نشانه مثبت باز و بسته کرد. بهانه آوردم:
- اما علی رفته سازمان و اونجوری که دوستم گفت برای فراری دادن اسکای رفته، پس به احتمال زیاد...
میان حرفم پرید:
- کارت ورودش امروز باطل شد.
ابروهایم را بالا فرستادم و گفتم:
- چی؟ چرا؟ اصلا تو از کجا میدونی؟
شانهای بالا انداخت و گفت:
- من فعالیت همه سازمانهای مخفی کشور رو زیر نظر دارم و امروز تو سازمان تحقیقات بیولوژیکی، فقط یک کارت عبور باطل شد و اسم کوچیک صاحبشهم علی بود.
- خب کی به باطل شدن یک کارت اهمیت میده؟
- خیلیها، چون این سازمان امنیت به شدت بالایی داره و اونجا هیچکس رو برحسب اعتبار، سابقه و چهرهاش راه نمیدن؛ بلکه کارتها تصمیم میگیرن چه کسی وارد بشه و چه کسی نه.
چنگی به دو طرف سرم زدم. آخرین امیدم نیز از بین رفت، علی دیگر نمیتوانست وارد سازمان بشود و این یعنی همه چیز تمام است.
- اما من میتونم با ورود به سیستم، یک کارت جلعی بهت بدم که بتونی باهاش وارد بشی.
سرم را بلند کردم و پرسیدم:
- جدی میگی؟
خیلی جدی پاسخ داد:
- خودت چی فکر میکنی؟
لبخند زدم و او نیز با لبخندی متقابل، جوابم را داد.
از آنجایی که کارش طول میکشید، من مدام در فضای سرد خانه، از چپ به راست و بالعکس قدم میزدم تا هم خودم را گرم کنم و هم از اضطرابم بکاهم.
حدود نیمساعت بعد، ادوین گفت:
- بفرما تموم شد.
و کارت کوچکی که از دستگاه عجیب و غریبی که تقریبا مانند دستگاه کپی بود، بیرون آمد را به سمتم گرفت و گفت:
- تو از الان استخدامی جدید هستی که از یک هفته پیش استخدام شدی. اگر حواست رو جمع کنی و با امید روبهرو نشی، میتونی به راحتی کارت رو انجام بدی.
کارت را گرفتم و مضطرب پرسیدم:
- باید چیکار کنم؟
امید توضیح داد:
- باید یک راست به سمت اتاق پنجاه و سه بری. برای این کار راه سومی که از برجک شروع شده رو دنبال کن و وقتی از در بزرگ عبور کردی، آخرین اتاق از سمت چپ، اتاق پنجاه و سهس. اگه عادی رفتار کنی کسی بهت شک نمیکنه.
- اگه اونجا نبود چی؟
- فقط دعا کن که باشه، چون در غیر این صورت پیدا کردنش به شدت سخت میشه. متاسفانه توی هیچ سیستمی ثبت نکردن که کجا نگهش میدارن و این نشون میده اکثر کارمندهای اونجا از وجود یک فرازمینی بیخبرن. پس نمیتونی ریسک کنی و ازشون بپرسی.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- کی باید برم اونجا؟
دستی به صورتش کشید و گفت:
- شیفت بعد از ظهر از ساعت دو شروع میشه. راس ساعت دو باید وارد سازمان بشی.
وحشتزده پرسیدم:
- امروز؟
جواب داد:
- خیلی وقت نداریم. ممکنه همین الانشهم خیلی دیر شده باشه. اگه قانون الام این همه برامون محدودیت نمیذاشت، میتونستم خودم برم و انقدر تو رو توی دردسر نمینداختم.
سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم:
- نه این چه حرفه که میزنی؟
کارت را در بین انگشتانم فشردم و به آن خیره شدم.
- انجامش میدم، امیدوارم بتونم موفق بشم.
با به یادآوردن فرستنده، مجددا نگاهم را به ادوین دادم و گفتم:
- راستی کار فرستنده به کجا رسید؟ میتونی مختصات رو بهم بدی؟
متعجب پرسید:
- مختصات؟ اسکای بهت نگفت؟
- چی رو؟
دست به سـ*ـینه ایستاد و گفت:
- آخرین باری که اینجا بود مختصات رو بهش دادم و ازش خداحافظی کردم. فکر میکردم خبر داری.
اندکی بعدتر، صدای ادوین بلند شد:
- آی بچه! میتونی بیای بیرون.
به سمت کمد رفتم و وسایلم را برداشتم، سپس از اتاق خارج شدم و با دیدن ادوین متعجب پرسیدم:
- این چه قیافهایه که برای خودت درست کردی؟
در حالی که موهای طلایی رنگش که ردههای قهوهای تیره داشتند و بلندیشان تا روی شانههای فراخش میرسیدند را با کش بالای سرش به صورت گرد میبست، جواب داد:
- مجبور شدم بازشون کنم تا قیافهام شبیه فالگیرها بشه.
خندیدم و گفتم:
- خوب حقهای سوار کردی! راستی یک چیزی... تو گفتی لاالهالاالله، درسته؟ چطور این رو گفتی؟ تصادفا یا... ببینم نکنه تو هم مسلمونی؟
نگاه عاقلاندرسفیهای روانهام کرد و گفت:
- نه پس فقط تو مسلمونی. به جای این که انقدر حرف بزنی گوشهات رو باز کن و بشنو، اونها اینجا بودن تا ببینن منهم یک به اصطلاح فضایی هستم یا نه. حرفم رو هم باور کردن، چون وجود یک آدمفضایی به اندازه کافی دور از ذهـ...
با دیدن فضای خالی خانه، از شدت حیرت داد زدم:
- پس کامپیوترها کجان؟ اون آقائه راست میگفت، هیچی توی خونه نیست. وای خدا چطور ممکنه؟
ادوین با صدای بلندی گفت:
- اَه چرا داد میزنی بچه؟ گوشم کر شد.
هر دو دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم:
- اونها نیستن، اونها...
- مخفی شدن.
به چهره بیحوصلهاش نگاه کردم و پرسیدم:
- چطوری؟
به سمت دیوار بالای خانه رفت و جواب داد:
- این یک امکان اضطراری برای مواقع خطرناکی مثل الانه.
سپس دو ضربه به زیر تابلوی بزرگی که چشماندازی از یک دریای نیلی رنگ بود زد. یک دریچه بزرگ در کف سالن ایجاد شد و کامپیوتر اصلی با تمامی صندلیها و لوازمی که دور و برش بود، آهسته بالا آمد و مابقی مانیتورها نیز از دل دیوار خارج شدند و در جای خود قرار گرفتند.
با ذوقزدگی گفتم:
- وای خدای من! انگار توی یک فیلم علمیتخیلی گیر افتادم.
ادوین ضمن نشستن بر روی صندلی مخصوصش گفت:
- پس خداروشکر کن که میتونی این چیزها رو به صورت زنده تماشا کنی.
بدون دعوت روی صندلی کناریاش نشستم و گفتم:
- خب... تو میخواستی بهم یک مسئولیتی بدی. اون چیه؟
نفس عمیقی کشید و نامطمئن دهان گشود:
- برو داخل سازمان و اسکای رو بیار بیرون. اصلا دوستندارم این رو بگم، اما تو در حال حاضر تنها امید سیاره مایی و تنها کسی هستی که میتونه هویت مخفی سیارهمون رو حفظ کنه.
با تعجب به خودم اشاره کردم و پرسیدم:
- من؟
چشمهایش را به نشانه مثبت باز و بسته کرد. بهانه آوردم:
- اما علی رفته سازمان و اونجوری که دوستم گفت برای فراری دادن اسکای رفته، پس به احتمال زیاد...
میان حرفم پرید:
- کارت ورودش امروز باطل شد.
ابروهایم را بالا فرستادم و گفتم:
- چی؟ چرا؟ اصلا تو از کجا میدونی؟
شانهای بالا انداخت و گفت:
- من فعالیت همه سازمانهای مخفی کشور رو زیر نظر دارم و امروز تو سازمان تحقیقات بیولوژیکی، فقط یک کارت عبور باطل شد و اسم کوچیک صاحبشهم علی بود.
- خب کی به باطل شدن یک کارت اهمیت میده؟
- خیلیها، چون این سازمان امنیت به شدت بالایی داره و اونجا هیچکس رو برحسب اعتبار، سابقه و چهرهاش راه نمیدن؛ بلکه کارتها تصمیم میگیرن چه کسی وارد بشه و چه کسی نه.
چنگی به دو طرف سرم زدم. آخرین امیدم نیز از بین رفت، علی دیگر نمیتوانست وارد سازمان بشود و این یعنی همه چیز تمام است.
- اما من میتونم با ورود به سیستم، یک کارت جلعی بهت بدم که بتونی باهاش وارد بشی.
سرم را بلند کردم و پرسیدم:
- جدی میگی؟
خیلی جدی پاسخ داد:
- خودت چی فکر میکنی؟
لبخند زدم و او نیز با لبخندی متقابل، جوابم را داد.
از آنجایی که کارش طول میکشید، من مدام در فضای سرد خانه، از چپ به راست و بالعکس قدم میزدم تا هم خودم را گرم کنم و هم از اضطرابم بکاهم.
حدود نیمساعت بعد، ادوین گفت:
- بفرما تموم شد.
و کارت کوچکی که از دستگاه عجیب و غریبی که تقریبا مانند دستگاه کپی بود، بیرون آمد را به سمتم گرفت و گفت:
- تو از الان استخدامی جدید هستی که از یک هفته پیش استخدام شدی. اگر حواست رو جمع کنی و با امید روبهرو نشی، میتونی به راحتی کارت رو انجام بدی.
کارت را گرفتم و مضطرب پرسیدم:
- باید چیکار کنم؟
امید توضیح داد:
- باید یک راست به سمت اتاق پنجاه و سه بری. برای این کار راه سومی که از برجک شروع شده رو دنبال کن و وقتی از در بزرگ عبور کردی، آخرین اتاق از سمت چپ، اتاق پنجاه و سهس. اگه عادی رفتار کنی کسی بهت شک نمیکنه.
- اگه اونجا نبود چی؟
- فقط دعا کن که باشه، چون در غیر این صورت پیدا کردنش به شدت سخت میشه. متاسفانه توی هیچ سیستمی ثبت نکردن که کجا نگهش میدارن و این نشون میده اکثر کارمندهای اونجا از وجود یک فرازمینی بیخبرن. پس نمیتونی ریسک کنی و ازشون بپرسی.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- کی باید برم اونجا؟
دستی به صورتش کشید و گفت:
- شیفت بعد از ظهر از ساعت دو شروع میشه. راس ساعت دو باید وارد سازمان بشی.
وحشتزده پرسیدم:
- امروز؟
جواب داد:
- خیلی وقت نداریم. ممکنه همین الانشهم خیلی دیر شده باشه. اگه قانون الام این همه برامون محدودیت نمیذاشت، میتونستم خودم برم و انقدر تو رو توی دردسر نمینداختم.
سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم:
- نه این چه حرفه که میزنی؟
کارت را در بین انگشتانم فشردم و به آن خیره شدم.
- انجامش میدم، امیدوارم بتونم موفق بشم.
با به یادآوردن فرستنده، مجددا نگاهم را به ادوین دادم و گفتم:
- راستی کار فرستنده به کجا رسید؟ میتونی مختصات رو بهم بدی؟
متعجب پرسید:
- مختصات؟ اسکای بهت نگفت؟
- چی رو؟
دست به سـ*ـینه ایستاد و گفت:
- آخرین باری که اینجا بود مختصات رو بهش دادم و ازش خداحافظی کردم. فکر میکردم خبر داری.