- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست شصت و نهم
دستم از بازوی آذر سُر خورد و آذر خودش رو سرپا نگه داشت.
- گلی رفته آراد. تنها کسی که همه چیز رو میدونست رفته. بدون اطلاع ما یا رضا، تنهایی با یه نامه که توی اتاقش پیدا کردیم رفته. ما دیر رسیدیم و درگیر تو بودیم. توی اون نامهم فقط نوشته که عذاب وجدان داشته و داره برای همیشه میره.
مثل پرگار دور خودم میچرخیدم و دستم به پیشونیم نشسته بود. چهطور رفته بود. من کلی حرف برای زدن و کلی سؤال برای پرسیدن داشتم. من انگار توی خودم گم شده بودم که صدای پرصلابت فرید، بمتر از همیشه به گوش رسید:
- قبلا گلی توی داستاناش، فقط گفته بود که پدر واقعیت قاضی بوده و مادرت فوت شده. ماهم چیز زیادی نمیدونیم. اگه فامیلیش رو هم بهت گفته، من میتونم به وکیلم بسپرم که پیداش کنه.
همزمان با اتمام حرف فرید، دست لرزون آذر، گره بازوش شد.
- فرید!
فرید با گرفتن دستهای آذر، به عسلیهای خیسش خیره شد.
- خودت خواستی تموم شه؛ حالا این آرادِ که تصمیم میگیره. ما با هم حرف زده بودیم. هوم؟
تمسخر از هر فکری، توی سرم پررنگتر میشد و با اطمینان لب زدم:
- خودم پیداش میکنم! اما برام جای تعجبه که تو چهطور تونستی فرید؟ تو انقدر نامرد نبودی که به من نارو بزنی!
فرید رو درحالی که با تمام وجود صورتش رو منقبض کرده بود، بدون انتظار و جوابی تنها گذاشتم و به سمت بالای پلهها برگشتم. دیگه به کسی اعتماد نداشتم. اگه پیداش میکردن و من رو ازشون دور چی! نه! این بار خودم باید دست به کار میشدم.
در سفید اتاق رو باز کردم و داخل شدم. صدای پیام گوشیم، خبر وجودش رو از پاتختی کنار میزم میداد. به سمتش رفتم و هم زمان با رسیدنم صفحهاش خاموش شد. با برداشتنش، پیام رو باز کردم. «پیدا کردن شمارهات کاری نداشت. فقط دو روز وقت داری! خواستم یادآوری کنم. با احترام، آیلار رضایی.» روی لبم، پوزخندی از احترامش نشست. رسما قصد خریدنم رو داشت. چشمهام رو با فشاری روی هم گذاشتم و ذهنم برای این همه مشکل، درست مثل لیوان آبی بود که بیشتر از گنجایشش آب ازش سرریز شده بود. به سمت کمد لباسی که کنار در اتاق و ضلع جنوبیش بود، قدم برداشتم.
دستی به هودی گلبهیم کشیدم و درست روی کمر شلوار لیم تنظیمش کردم. دیگه دلم نمیخواست دست به اون عطر بزنم. از کنار دراوری که روبهروی تخت وسط اتاق بود، به سمت در اتاق راهی شدم.
ساعت حوالی ده و ده دقیقه شب میچرخید و از در هال بیرون زدم. خونه دلمردهای که افسردگی و روحیات زن خونه رو توی صورت افراد اون خونه سیلی میزد. از موزاییکها رد شدم و چراغهای پایه بلند دو طرف راه باریک بین دو باغچه، توی صورتم حالم رو افشاگری میکرد. از در خونه بیرون اومدم و باید برای رفتن به جایی تصمیم میگرفتم.
پانزده دقیقه از قدم زدنم میگذشت و بارون، بغض پنهون آسمون تیره بود. توی همین لحظه بود که من به طور ناباوری، خودم رو مقابل مأمن امنی حس کردم. داروخونهای که تمام امیدم بود. با خاموش شدن برقهای داخل داروخونه، قدمی عقب رفتم. با بیرون اومدم شیوا، در حالی که شال بافت طرحدار لوزی آبیش رو دور گردنش محکمتر میکرد، باعث شد لبخند پهنتری بزنم. با دیدنم، قهقهی شیرینی زد.
- اصلا انتظار نداشتم. ببین حتی مردمک چشمهامم درشت شدن.
همون طور که سعی داشت با دستی که کیف مشکی بزرگش رو روی شونهاش نگه داره، چشمهاش رو نشون بده، به سمتم قدم برداشت.
- خیره. از این ورا. دارو که نمیخوای؟ اگه میخوای روشن کنم؟
به چپ و راست، سر تکون دادم و با لبخند دلمردهای ادامه دادم:
- یاد اولین روزی که توی این داروخونه اومدم افتادم.
برای بستن در داروخونه، ریموت رو زد و به سمتم برگشت.
- اوم. تو خیلی بد بودی. من کلا با همه جوره آدمی کنار میام؛ اما با آدمهای گنداخلاق نه.
شونههاش از خندیدن به لرزه افتاده بودن و این بار من بودم که چشمهای گردم رو درشت کردم.
- من گند اخلاقم؟ فعلا دیدی که با منم کنار اومدی.
همچنان ریز و بیصدا میخندید و با هم به سمت ماشینش که اون سمت خیابون بود، میرفتیم.
- پیاده اومدی؟
- اوهوم.
با صدای آرومم، با صدای اصابت کتونی سفیدمشکیش با آسفالت نم دار، ایستاد و به سمتم مایل شد.
- چیزی شده؟ دوباره بیحرف شدی.
خاکه بارون، روی مژههای بیحالتم سکنا گزیده بود و با چندبار پلک زدن، سعی به دید بهتری داشتم.
- اومدم تا یه سؤالی ازت بپرسم.
موهای فندقیش رو که تا گونه استخونیش میرسید، توی شال چپوند.
- حتما. بپرس.
گفتنش برام، به سختی خوردن آب گرم توی اوج تشنگی وسط تابستون بود. لبهای خشکم که با نم بارون، مثل رودی بیآب جون گرفته بود، از هم باز شد.
- تو هیچ حسی نسبت به من نداری؟
دسته کیفش رو با دست راستش محکمتر چسبید و با دست چپش، لبه پالتوی سبز فوترش رو به هم نزدیک کرد. انگار این بار برعکس دفعات قبل، معذب شده بود؛ چون با لحن بیحوصلهتری جواب داد:
- آراد ما دوستیم و من میخوام که...
وسط حرفش پریدم.
- فقط یه کلمه. آره یا نه؟
انحنای لبهاش به سمت پایین کشیده شد و به آرومی، سرش رو به چپ و راست تکون داد. ازش انتظار نداشتم. اون توی ذهنم دختر شجاعی بود؛ اما امشب جرأت گفتن نه رو نداشت. نفس محبوس سـ*ـینهم رو به آرومی بیرون فرستادم وبدون بغض، لب زدم:
- ممنون! فقط یه سؤال دیگه. نظرت رو میخوام. چون حس میکنم خودم اگه تصمیم بگیرم...، ولش کن. یه اِی و بی داریم. فرد اِی، توی موقعیتی قرار گرفته که برای کمک به یه فردی که براش عزیزه، باید پیشنهاد فرد بی رو قبول کنه. اما اگه این کار رو نکنه، فرد بی، اون کسی که برای فرد اِی عزیزه رو ازش دور میکنه و فرد اِی میخواد که هر طور شده به اون شخصی که براش عزیزه کمک کنه؛ اما شاید باعث بشه که خودش صدمه ببینه. به نظرت فرد اِی باید چیکار کنه؟
با دقت و در کمال آرامش، به حرفهام گوش داده بود. با نگاه عاقل اندرسفیهای، لبخند ملایمی زد.
- بذار فرد اِی اول خودش رو نجات بده. چون تا وقتی نتونی به خودت کمک کنی، نمیتونی به کس دیگهای کمک کنی.
دستم از بازوی آذر سُر خورد و آذر خودش رو سرپا نگه داشت.
- گلی رفته آراد. تنها کسی که همه چیز رو میدونست رفته. بدون اطلاع ما یا رضا، تنهایی با یه نامه که توی اتاقش پیدا کردیم رفته. ما دیر رسیدیم و درگیر تو بودیم. توی اون نامهم فقط نوشته که عذاب وجدان داشته و داره برای همیشه میره.
مثل پرگار دور خودم میچرخیدم و دستم به پیشونیم نشسته بود. چهطور رفته بود. من کلی حرف برای زدن و کلی سؤال برای پرسیدن داشتم. من انگار توی خودم گم شده بودم که صدای پرصلابت فرید، بمتر از همیشه به گوش رسید:
- قبلا گلی توی داستاناش، فقط گفته بود که پدر واقعیت قاضی بوده و مادرت فوت شده. ماهم چیز زیادی نمیدونیم. اگه فامیلیش رو هم بهت گفته، من میتونم به وکیلم بسپرم که پیداش کنه.
همزمان با اتمام حرف فرید، دست لرزون آذر، گره بازوش شد.
- فرید!
فرید با گرفتن دستهای آذر، به عسلیهای خیسش خیره شد.
- خودت خواستی تموم شه؛ حالا این آرادِ که تصمیم میگیره. ما با هم حرف زده بودیم. هوم؟
تمسخر از هر فکری، توی سرم پررنگتر میشد و با اطمینان لب زدم:
- خودم پیداش میکنم! اما برام جای تعجبه که تو چهطور تونستی فرید؟ تو انقدر نامرد نبودی که به من نارو بزنی!
فرید رو درحالی که با تمام وجود صورتش رو منقبض کرده بود، بدون انتظار و جوابی تنها گذاشتم و به سمت بالای پلهها برگشتم. دیگه به کسی اعتماد نداشتم. اگه پیداش میکردن و من رو ازشون دور چی! نه! این بار خودم باید دست به کار میشدم.
در سفید اتاق رو باز کردم و داخل شدم. صدای پیام گوشیم، خبر وجودش رو از پاتختی کنار میزم میداد. به سمتش رفتم و هم زمان با رسیدنم صفحهاش خاموش شد. با برداشتنش، پیام رو باز کردم. «پیدا کردن شمارهات کاری نداشت. فقط دو روز وقت داری! خواستم یادآوری کنم. با احترام، آیلار رضایی.» روی لبم، پوزخندی از احترامش نشست. رسما قصد خریدنم رو داشت. چشمهام رو با فشاری روی هم گذاشتم و ذهنم برای این همه مشکل، درست مثل لیوان آبی بود که بیشتر از گنجایشش آب ازش سرریز شده بود. به سمت کمد لباسی که کنار در اتاق و ضلع جنوبیش بود، قدم برداشتم.
دستی به هودی گلبهیم کشیدم و درست روی کمر شلوار لیم تنظیمش کردم. دیگه دلم نمیخواست دست به اون عطر بزنم. از کنار دراوری که روبهروی تخت وسط اتاق بود، به سمت در اتاق راهی شدم.
ساعت حوالی ده و ده دقیقه شب میچرخید و از در هال بیرون زدم. خونه دلمردهای که افسردگی و روحیات زن خونه رو توی صورت افراد اون خونه سیلی میزد. از موزاییکها رد شدم و چراغهای پایه بلند دو طرف راه باریک بین دو باغچه، توی صورتم حالم رو افشاگری میکرد. از در خونه بیرون اومدم و باید برای رفتن به جایی تصمیم میگرفتم.
پانزده دقیقه از قدم زدنم میگذشت و بارون، بغض پنهون آسمون تیره بود. توی همین لحظه بود که من به طور ناباوری، خودم رو مقابل مأمن امنی حس کردم. داروخونهای که تمام امیدم بود. با خاموش شدن برقهای داخل داروخونه، قدمی عقب رفتم. با بیرون اومدم شیوا، در حالی که شال بافت طرحدار لوزی آبیش رو دور گردنش محکمتر میکرد، باعث شد لبخند پهنتری بزنم. با دیدنم، قهقهی شیرینی زد.
- اصلا انتظار نداشتم. ببین حتی مردمک چشمهامم درشت شدن.
همون طور که سعی داشت با دستی که کیف مشکی بزرگش رو روی شونهاش نگه داره، چشمهاش رو نشون بده، به سمتم قدم برداشت.
- خیره. از این ورا. دارو که نمیخوای؟ اگه میخوای روشن کنم؟
به چپ و راست، سر تکون دادم و با لبخند دلمردهای ادامه دادم:
- یاد اولین روزی که توی این داروخونه اومدم افتادم.
برای بستن در داروخونه، ریموت رو زد و به سمتم برگشت.
- اوم. تو خیلی بد بودی. من کلا با همه جوره آدمی کنار میام؛ اما با آدمهای گنداخلاق نه.
شونههاش از خندیدن به لرزه افتاده بودن و این بار من بودم که چشمهای گردم رو درشت کردم.
- من گند اخلاقم؟ فعلا دیدی که با منم کنار اومدی.
همچنان ریز و بیصدا میخندید و با هم به سمت ماشینش که اون سمت خیابون بود، میرفتیم.
- پیاده اومدی؟
- اوهوم.
با صدای آرومم، با صدای اصابت کتونی سفیدمشکیش با آسفالت نم دار، ایستاد و به سمتم مایل شد.
- چیزی شده؟ دوباره بیحرف شدی.
خاکه بارون، روی مژههای بیحالتم سکنا گزیده بود و با چندبار پلک زدن، سعی به دید بهتری داشتم.
- اومدم تا یه سؤالی ازت بپرسم.
موهای فندقیش رو که تا گونه استخونیش میرسید، توی شال چپوند.
- حتما. بپرس.
گفتنش برام، به سختی خوردن آب گرم توی اوج تشنگی وسط تابستون بود. لبهای خشکم که با نم بارون، مثل رودی بیآب جون گرفته بود، از هم باز شد.
- تو هیچ حسی نسبت به من نداری؟
دسته کیفش رو با دست راستش محکمتر چسبید و با دست چپش، لبه پالتوی سبز فوترش رو به هم نزدیک کرد. انگار این بار برعکس دفعات قبل، معذب شده بود؛ چون با لحن بیحوصلهتری جواب داد:
- آراد ما دوستیم و من میخوام که...
وسط حرفش پریدم.
- فقط یه کلمه. آره یا نه؟
انحنای لبهاش به سمت پایین کشیده شد و به آرومی، سرش رو به چپ و راست تکون داد. ازش انتظار نداشتم. اون توی ذهنم دختر شجاعی بود؛ اما امشب جرأت گفتن نه رو نداشت. نفس محبوس سـ*ـینهم رو به آرومی بیرون فرستادم وبدون بغض، لب زدم:
- ممنون! فقط یه سؤال دیگه. نظرت رو میخوام. چون حس میکنم خودم اگه تصمیم بگیرم...، ولش کن. یه اِی و بی داریم. فرد اِی، توی موقعیتی قرار گرفته که برای کمک به یه فردی که براش عزیزه، باید پیشنهاد فرد بی رو قبول کنه. اما اگه این کار رو نکنه، فرد بی، اون کسی که برای فرد اِی عزیزه رو ازش دور میکنه و فرد اِی میخواد که هر طور شده به اون شخصی که براش عزیزه کمک کنه؛ اما شاید باعث بشه که خودش صدمه ببینه. به نظرت فرد اِی باید چیکار کنه؟
با دقت و در کمال آرامش، به حرفهام گوش داده بود. با نگاه عاقل اندرسفیهای، لبخند ملایمی زد.
- بذار فرد اِی اول خودش رو نجات بده. چون تا وقتی نتونی به خودت کمک کنی، نمیتونی به کس دیگهای کمک کنی.
آخرین ویرایش: