رمان این‌جا قتلی اتفاق افتاده | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست شصت و نهم
دستم از بازوی آذر سُر خورد و آذر خودش رو سرپا نگه داشت.
- گلی رفته آراد. تنها کسی که همه چیز رو می‌دونست رفته. بدون اطلاع ما یا رضا، تنهایی با یه نامه که توی اتاقش پیدا کردیم رفته. ما دیر رسیدیم و درگیر تو بودیم. توی اون نامه‌م فقط نوشته که عذاب وجدان داشته و داره برای همیشه می‌ره.
مثل پرگار دور خودم می‌چرخیدم و دستم به پیشونیم نشسته بود. چه‌طور رفته بود. من کلی حرف برای زدن و کلی سؤال برای پرسیدن داشتم. من انگار توی خودم گم شده بودم که صدای پرصلابت فرید، بم‌تر از همیشه به گوش رسید:
- قبلا گلی توی داستاناش، فقط گفته بود که پدر واقعیت قاضی بوده و مادرت فوت شده. ماهم چیز زیادی نمی‌دونیم. اگه فامیلیش رو هم بهت گفته، من می‌تونم به وکیلم بسپرم که پیداش کنه.
هم‌زمان با اتمام حرف فرید، دست لرزون آذر، گره بازوش شد.
- فرید!
فرید با گرفتن دست‌های آذر، به عسلی‌های خیسش خیره شد.
- خودت خواستی تموم شه؛ حالا این آرادِ که تصمیم می‌گیره. ما با هم حرف زده بودیم. هوم؟
تمسخر از هر فکری، توی سرم پررنگ‌تر می‌شد و با اطمینان لب زدم:
- خودم پیداش می‌کنم! اما برام جای تعجبه که تو چه‌طور تونستی فرید؟ تو انقدر نامرد نبودی که به من نارو بزنی!
فرید رو درحالی که با تمام وجود صورتش رو منقبض کرده بود، بدون انتظار و جوابی تنها گذاشتم و به سمت بالای پله‌ها برگشتم. دیگه به کسی اعتماد نداشتم. اگه پیداش می‌کردن و من رو ازشون دور چی! نه! این بار خودم باید دست به کار می‌شدم.
در سفید اتاق رو باز کردم و داخل شدم. صدای پیام گوشیم، خبر وجودش رو از پاتختی کنار میزم می‌داد. به سمتش رفتم و هم زمان با رسیدنم صفحه‌اش خاموش شد. با برداشتنش، پیام رو باز کردم. «پیدا کردن شماره‌ات کاری نداشت. فقط دو روز وقت داری! خواستم یادآوری کنم. با احترام، آیلار رضایی.» روی لبم، پوزخندی از احترامش نشست. رسما قصد خریدنم رو داشت. چشم‌هام رو با فشاری روی هم گذاشتم و ذهنم برای این همه مشکل، درست مثل لیوان آبی بود که بیش‌تر از گنجایشش آب ازش سرریز شده بود. به سمت کمد لباسی که کنار در اتاق و ضلع جنوبیش بود، قدم برداشتم.
دستی به هودی گلبهیم کشیدم و درست روی کمر شلوار لیم تنظیمش کردم. دیگه دلم نمی‌خواست دست به اون عطر بزنم. از کنار دراوری که روبه‌روی تخت وسط اتاق بود، به سمت در اتاق راهی شدم.
ساعت حوالی ده و ده دقیقه شب می‌چرخید و از در هال بیرون زدم. خونه دلمرده‌ای که افسردگی و روحیات زن خونه رو توی صورت افراد اون خونه سیلی می‌زد. از موزاییک‌ها رد شدم و چراغ‌های پایه بلند دو طرف راه باریک بین دو باغچه، توی صورتم حالم رو افشاگری می‌کرد. از در خونه بیرون اومدم و باید برای رفتن به جایی تصمیم می‌گرفتم.
پانزده دقیقه از قدم زدنم می‌گذشت و بارون، بغض پنهون آسمون تیره بود. توی همین لحظه بود که من به طور ناباوری، خودم رو مقابل مأمن امنی حس کردم. داروخونه‌ای که تمام امیدم بود. با خاموش شدن برق‌های داخل داروخونه، قدمی عقب رفتم. با بیرون اومدم شیوا، در حالی که شال بافت طرح‌دار لوزی آبیش رو دور گردنش محکم‌تر می‌کرد، باعث شد لبخند پهن‌تری بزنم. با دیدنم، قهقه‌ی شیرینی زد.
- اصلا انتظار نداشتم. ببین حتی مردمک چشم‌هامم درشت شدن.
همون طور که سعی داشت با دستی که کیف مشکی بزرگش رو روی شونه‌اش نگه داره، چشم‌هاش رو نشون بده، به سمتم قدم برداشت.
- خیره. از این ورا. دارو که نمی‌خوای؟ اگه می‌خوای روشن کنم؟
به چپ و راست، سر تکون دادم و با لبخند دلمرده‌ای ادامه دادم:
- یاد اولین روزی که توی این داروخونه اومدم افتادم.
برای بستن در داروخونه، ریموت رو زد و به سمتم برگشت.
- اوم. تو خیلی بد بودی. من کلا با همه جوره آدمی کنار میام؛ اما با آدم‌های گنداخلاق نه.
شونه‌هاش از خندیدن به لرزه افتاده بودن و این بار من بودم که چشم‌های گردم رو درشت کردم.
- من گند اخلاقم؟ فعلا دیدی که با منم کنار اومدی.
همچنان ریز و بی‌صدا می‌خندید و با هم به سمت ماشینش که اون سمت خیابون بود، می‌رفتیم.
- پیاده اومدی؟
- اوهوم.
با صدای آرومم، با صدای اصابت کتونی سفیدمشکیش با آسفالت نم دار، ایستاد و به سمتم مایل شد.
- چیزی شده؟ دوباره بی‌حرف شدی.
خاکه بارون، روی مژه‌های بی‌حالتم سکنا گزیده بود و با چندبار پلک زدن، سعی به دید بهتری داشتم.
- اومدم تا یه سؤالی ازت بپرسم.
موهای فندقیش رو که تا گونه‌ استخونیش می‌رسید، توی شال چپوند.
- حتما. بپرس.
گفتنش برام، به سختی خوردن آب گرم توی اوج تشنگی وسط تابستون بود. لب‌‌های خشکم که با نم بارون، مثل رودی بی‌آب جون گرفته بود، از هم باز شد.
- تو هیچ حسی نسبت به من نداری؟
دسته کیفش رو با دست راستش محکم‌تر چسبید و با دست چپش، لبه پالتوی سبز فوترش رو به هم نزدیک کرد. انگار این بار برعکس دفعات قبل، معذب شده بود؛ چون با لحن بی‌حوصله‌تری جواب داد:
- آراد ما دوستیم و من می‌خوام که...
وسط حرفش پریدم.
- فقط یه کلمه. آره یا نه؟
انحنای لب‌هاش به سمت پایین کشیده شد و به آرومی، سرش رو به چپ و راست تکون داد. ازش انتظار نداشتم. اون توی ذهنم دختر شجاعی بود؛ اما امشب جرأت گفتن نه رو نداشت. نفس محبوس سـ*ـینه‌م رو به آرومی بیرون فرستادم وبدون بغض، لب زدم:
- ممنون! فقط یه سؤال دیگه. نظرت رو می‌خوام. چون حس می‌کنم خودم اگه تصمیم بگیرم...، ولش کن. یه اِی و بی داریم. فرد اِی، توی موقعیتی قرار گرفته که برای کمک به یه فردی که براش عزیزه، باید پیشنهاد فرد بی رو قبول کنه. اما اگه این کار رو نکنه، فرد بی، اون کسی که برای فرد اِی عزیزه رو ازش دور می‌کنه و فرد اِی می‌خواد که هر طور شده به اون شخصی که براش عزیزه کمک کنه؛ اما شاید باعث بشه که خودش صدمه ببینه. به نظرت فرد اِی باید چی‌کار کنه؟
با دقت و در کمال آرامش، به حرف‌هام گوش داده بود. با نگاه عاقل اندرسفیه‌ای، لبخند ملایمی زد.
- بذار فرد اِی اول خودش رو نجات بده. چون تا وقتی نتونی به خودت کمک کنی، نمی‌تونی به کس دیگه‌ای کمک کنی.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتادم
    متأثر از حرفی که زده بود، دست‌هام کنار پام مشت شد. انگار رگ و پیم بیش از پیش از آیلار متنفر شده بود. به تکون دادن سری اکتفا کردم و انگار که غم خیس چشم‌هام رو خونده بود که ادامه داد:
    - تو هر تصمیمی که بگیری می‌دونم درسته.
    هرکلمه از حرفش بوی اطمینان می‌داد و من توی خودم نمی‌دیدم که بتونم به خوبی که می‌گفت از پس این معضل بربیام. لب‌هام بازیچه دندون‎هام شد و دلم نمی‌خواست بیش‌تر از این آشفتگیم رو از چشم‌هام می‌خوند. با صاف کردن صدای بمم، جواب دادم:
    - برای راهنماییت ممنون! من دیگه می‌رم.
    اخم ریزی ابروهای پهن و قهوه‌ایش رو احاطه کرد.
    - مگه می‌ذارم توی این بارون پیاده بری؟ یالله سوار شو!
    مگه می‌تونستم در قبال این حکم، نه‌ای صادر کنم. به سمت در ماشین رفتم و همزمان با لبخند پیروزمندانه‌ای، در ماشین رو باز کرد.
    ظرف ده دقیقه، توی سکوت من رو تا دم خونه رسوند. از ماشین پیاده شدم و با تکون دادن دستش توی هوا، به سمت خیابون روند. قبل از اینکه وارد خونه بشم، گوشی رو از جیبم بیرون آوردم. روی شماره آیلار زدم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم. بوق‌های آخر بود که جواب داد:
    - کم هستن کسایی که به خاطرشون از وقت با ارزشم بگذرم. می‌شنوم.
    باور این‎که توی بیمارستان، خودش رو یه دختر ضعیف و بی‌پناه جا زده بود، هرلحظه برام سخت‌تر از قبل می‌شد. با بستن چشم‌هام، در جواب خودبزرگبینیش، گفتم:
    - شرطت قبوله.
    قفسه‌سـ*ـینه‌م دیگه توانی برای نگه داشتن هوای مسموم درونم نداشت که بدون تغییر توی لحن خشک و جدیش، جواب داد:
    - تا همینجا هم دیر کردی. انتظار زودترش رو داشتم. باشه. فردا ساعت نه صبح، با لباس رسمی، آدرس آپارتمانی که می‌دم باش! یادت باشه که عطر هم نمی‌زنی.
    حتی لحظه‌ای هم نمی‌تونستم ذهن مریضش رو بخونم. بدون خداحافظی قطع کرد و بیش‌تر از این هم ازش انتظار نمی‌رفت. من چاره دیگه‌ای نداشتم و باید برای تمام این سال‌ها راه جبرانی پیدا می‌کردم. من اونقدرها هم که اطرافیانم فکر می‌کردن، خودخواه نبودم. دسته کلید دایره‌ای رو از توی جیبم بیرون کشیدم و توی قفل در انداختم.
    از محوطه عبور کرده بودم و دستم روی دستگیره عمودی و فلزی در شیشه‌ای که مثل کمدی به چپ و راست کشیده می‌شد، بود. در رو از پشت بستم و فقط لامپ‌های هالوژنی دور سقف کنف‌کاری شده، روشن بود. آذر در حالی که دو دستش دوطرف بدنش قرار داشت، روی اولین پله از پایین، روبه‌روی در ایستاده بود. نور آبی توی صورتش می‌رقصید و صداش، عجیب محکم‌تر از همیشه و ملطفت‌تر بود:
    - یه زن، وقتی تنهاست فکر می‌کنه هیچ نقطه ضعفی نداره. حتی وقتی ازدواج می‌کنه، چه عاشقانه و چه غیرعاشقانه، بازهم خودش رو تا حدی بدون نقطه ضعف می‌دونه؛ اما همین که اسم مادر رو روش می‌ذارن، نقطه‌های ضعف شروع به پررنگ شدن می‌کنن.‌ هرچه قدر هم تعداد بچه‎ها بیش‌تر بشه، اون نقطه‌ها بیش‌تر می‌شن. تو پاشنه آشیل منی! این رو هرگز یادت نره!
    با جدا کردن بلوز حریرِ کرم رنگش از خودش، سعی داشت بغضی که انکار می‌کردش رو فرو ببره. نگاه گیج و مبهوتم بهش بود که از پله‌ها بالا رفت. گاهی حس‌می‌کردم آذر رو نمی‌شناسم. انگار که صفر و صد بود. در عین سردی و خودرأی بودن، روح لطیف و شکننده‌ای داشت. توی جنگ روانی بدی گیر کرده بودم. درست انگار که هرچه قدر توی این هزارتو به دنبال آرامش می‌گشتم، بیش‌تر دور می‌شدم. انگار که آستین پیراهنم به جایی گیر کرده بود و سعی به بیرون کشیدنش داشتم.
    با کمی مکث، خسته و سنگین از پله‌ها بالا رفتم. روبه‌روی پله‌ها، در اتاقم رو باز کردم و وارد شدم. توی تاریکی، به سمت تخت وسط اتاق می‌رفتم و قلبم همچنان آروم و پرتپش می‌زد. از پشت روی تخت پرتاب شدم و چشم‌هام رو بستم. درست حکم کسی رو داشتم که زیر آب فریاد می‌زد.
    با ویبره شدیدی توی جیب شلوارم، از خواب بیدار شدم. گیج و مبهم، بدون نگاه کردن به صفحه گوشی، جواب دادم:
    - بله؟
    صدای خش دار و مقتدرش، خواب رو از سرم پروند.
    - از این که وقتم برای کسی هدر بره متنفرم، جهت یادآوری زنگ زدم. فقط ده دقیقه فرصت داری؛ وگرنه کسی که ضرر می‌کنه توئی!
    تماس بدون حرفی از جانب من قطع شد و من هنوز به خودم نیومده بودم. توی حرکت آنی از جا پریدم و با دیدن صفحه گوشی که ساعت نه و دو دقیقه رو نشون می‌‌داد، سرپا ایستادم. با همون لباس‌ها خوابیده بودم و تازه به خودم اومدم.
    با سرعتی وصف نشدنی، کت و شلواری مشکی و خوش دوخت، تنم کرده بودم. با برداشتن گوشی و شناسنامه‌م، از اتاق بیرون می‌اومدم که با دیدن آذین، در رو پشت سرم بستم. با لبخند پهن و همیشگیش که صورت سولار شده‌اش رو مثل اناررسیده‌ای سرخ می‌کرد، سرتا پا نگاهی انداخت.
    - نمی‌تونی از قهوه فرانسوی سر صبح بگذری.
    تازه ماگ مشکی قهوه رو توی دست راستش که مزین به دستبند ظریف و براق طلایی بود، دیدم.
    - نه عجله دارم.
    با بالا فرستادن پهنای ابروهای نسکافه‌ایش، اجازه عبور داد.
    - اما باید یه چیزی بهت بگم!
    به تندی از پله‌ها پایین اومدم و همون‌طور که به سمت در هال می‌رفتم، دستی توی هوا تکون دادم.
    - برای بعد.
    قلبم از همیشه تندتر به دیواره‌‌اش می‌کوبید و با پوشیدن کتونی‌های سفیدم، محوطه باریک حیاط رو دوییدم.
    توی ماشین، پشت رول نشستم و با فشار دادن پدال گاز، به سمت آدرسی که داده بود روندم. ساعت همچنان از من جلوتر بود. گونه‌هام از عرق پر شده بود و این که نمی‌دونستم چه‌چیزی انتظارم رو می‌کشه، حالم رو از قبل دگرگون‌تر می‌کرد.
    ساعت اطراف نه و نیم می‌چرخید که دم آپارتمانی به بلندای برجی بیست متری، پارک کردم. با نفس عمیقی که توی راه سـ*ـینه‌م موند، از ماشین پیاده شدم. با زدن دزدگیر، به سمت در سفید و آینه‌کاری شده آپارتمان که درست روبه‌روم بود، راه افتادم.
    لبه کت مشکیم رو بیش‌تر به خودم نزدیک کردم و با چرخوندن گردنم، زنگ واحد سیزده رو زدم. در با صدای تیکی باز شد و سعی کردم شونه‌های پهنم رو که از ناچاری به افتادگی رسیده بود، صاف نگه دارم. وارد لابی بزرگ آپارتمان که دست چپش، مبل‌های ال سفید نقش گرفته بود و دست راستش، واحد نگهبانی که مرد حدودا چهل ساله‌ای پشت لاین نشسته بود، شدم. برق لوستر بزرگ و دایره‌‎ای وسط لابی، خیره کننده بود و انعکاس خوبی با سرامیک سفید کف ایجاد کرده بود. به سمت آسانسوری که ضلع غربی، کنار گلدون بزرگ و سفالی سیکاس قرار داشت، راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتاد و یکم
    لبه کت مشکیم رو بیش‌تر به خودم نزدیک کردم و با چرخوندن گردنم، زنگ واحد سیزده رو زدم. در با صدای تیکی باز شد و سعی کردم شونه‌های پهنم رو که از ناچاری به افتادگی رسیده بود، صاف نگه دارم. وارد لابی بزرگ آپارتمان که دست چپش، مبل‌های ال سفید نقش گرفته بود و دست راستش، واحد نگهبانی که مرد حدودا چهل ساله‌ای پشت لاین نشسته بود، شدم. برق لوستر بزرگ و دایره‌‎ای وسط لابی، خیره کننده بود و انعکاس خوبی با سرامیک سفید کف ایجاد کرده بود. به سمت آسانسوری که ضلع غربی، کنار گلدون بزرگ و سفالی سیکاس قرار داشت، راه افتادم.
    از آسانسور خارج شدم و آهنگ لایتش، زیادی روی اعصابم رژه می‌رفت. در قهوه‌ای سوخته چوبی واحد سیزده، باز شد و آیلار همچنان با مانتوی مشکی تنگ و کوتاهی، توی چهارچوب در ظاهر شد. چشم‌هاش، چه طور می‌تونست در عین یخ بودن، آتیش تندی داشته باشه. با دیدنش مدام اون آیلاری که توی بیمارستان دیده بودم یادم می‌اومد، هرچند کم؛ اما نگاه محتاجش یادم بود. چه خوب نقش بازی کرده بود. از جلوی در کنار رفت.
    - با کفش بیا.
    از راهروی بزرگی، وارد خونه‌ای صد و بیست متری شدم. روبه‌روم پذیرایی با مبلمان راحتی آبی کاربونی به چشم می‌خورد و دو مردی که با جدیت تمام روش نشسته بودن. این حس، ترس بود که درونم رخنه کرد. درست مثل چنگ انداختن توی چاله‌ای معقر. در پشت سرم، توسط آیلار بسته شد و تازه چشمم به عاقدی که کت و شلوار سورمه‌ای برای تنش زار می‌زد و روی صندلی طلایی دست راست دو مرد نشسته بود، رسید. آیلار با همون پاشنه ده سانتی‌های مشکی نوک تیزش، به سمت دفتری که توی دست‌های بزرگ عاقد جا گرفته بود، رفت.
    - خب. داماد هم رسید.
    آیلار به سمتم برگشت و عاقد درحال باز کردن دفتر بزرگش بود که یکی از دو مردی که با کت و شلوار مشکی، به طرز خشکی نشسته بودن، با صدای از چاه دراومده‌ای جواب داد:
    - شروع می‌کنیم.
    من همون طور هاج و واج ایستاده بودم و رنگ توسی دیوار، سردی محضی رو به سمتم روونه می‌کرد. قدمی روی پارکت عسلی گذاشتم و آیلار با دست، اشاره‌ای به سمت دو مبل تک نفره‌ای که روبه‌روی عاقد بود، اشاره زد.
    - بشین. شناسنامه‌ات رو هم بده.
    نشستم؛ اما حس ایستادن روی چوبه دار رو داشتم. حسی که پاهام رو به لرزش انداخته بود و دست‌هام رو وادار به مشت کردن. شناسنامه‌م رو از جیب کتم بیرون آوردم و سمت عاقد گرفتم. عاقد با صاف کردن صداش، دستی به پرفسوری‌های سفیدش کشید. چه‌قدر این پروفسوری‌های برفی، من رو یاد فرید می‌انداخت. حس عذاب وجدان، طناب دار دور گردنم بود که صدای عاقد بعد از خطبه به گوشم رسید:
    - بنده وکیلم؟
    آیلار بدون مکث، همون طور که کنارم جا گرفته بود، لب زد:
    - بله.
    چرا به این سرعت! من هنوز به خودم نیومده بودم. نگاهم با هزاران فکر، روی میز دو تیکه سرامیکی می‌چرخید، روی گلدون طلایی و فلزی روش و انگار که نوبت من رسیده بود. عاقد دوباره تکررار کرد:
    - آقای داماد بنده وکیلم شما را به عقد دائم خانوم آیلار رضایی فرزند ناصر دربیاورم؟
    صداش ناواضح‌تر می‌شد و قلبم انگار که نمی‌تپید. درست شبیه به گیرافتادن توی باتلاقی از جنس تشویش بودم. نفسم در حال قطع شدن بود که آیلار با اقتداری توأم با اخطار، اسمم رو صدا زد:
    - آراد.
    کمی صورتم رو به سمتش مایل کردم و امیدوار بودم قطرات عرق سردی که صورت استخونیم رو به دست گرفته بود رو نبینه. با چشم‌های قندیل‌‎زده‌اش، منتظر نگاهم می‌کرد. لحظه‌ای دلم خواست که از جام بلند می‌شدم و می‌رفتم. من همونی بودم که زیر بار حرف زور بهزاد نرفت. من اصلا با اجبار میونه خوبی نداشتم. من برای چی اینجا بودم. آه که مدال بدترین حس ممکن به دوراهی رسیدن و سردرگمی می‌رسید. نه! اگه می‌رفتم فرید حتما سکته می‌کرد. من حداقل باید ذره‌ای از محبت‌های بی‌دریغش رو جبران می‌کردم. اون محبت‌های خالصانه، قصه‌اش جدا بود.
    با تر کردن لب‌های خشک و لمسم، بله‌ی نامفهومی زمزمه کردم. زیر بار این تحقیر، کمر خم کرده بودم و فهمیدن لهجه زخمم، کار هر کسی نبود. با نفس‌های بغض‌آلودی، بلند شدن عاقد رو دید می‌زدم. به سمتم اومد و دفتر رو روی پام گذاشت.
    - اینجا رو امضاء کنین.
    آیلار زودتر از من، خودکار آبی رو از دست عاقد قاپید. هنوز هم گیج بودم و تصاویر، مثل گذر از رودی شفاف از توی بستر ذهنم می‌گذشت. درست شبیه به کسی بودم که خبطی کرده و انگشت ندامت به دهان گرفته. خودکار مابین انگشت‌هام جا گرفت و نقشی روی صفحه زدم که انگار امضاءم بود.
    عاقد با گرفتن امضای دو مرد مشکی پوش، به سمت در خونه راه افتاد. انگار که عجله داشت. دو مرد از جا بلند شدن و دیدن هیکل بلند و پهنشون، حدقه چشم‌هام رو رو به درشت شدن کشوند. انگار که دوقولو بودن. صدای پاشنه ده سانتی آیلار، از دم گوشم بلند شد.
    - بادیگاردامن. دیگه می‌تونین برین!
    یک صدا، با هم و با صدای بم شده‌ای، جواب دادن:
    - بله خانوم!
    دو مرد مشکی پوش، با مخفی کردن صورت پهن و چشم‌های ریزشون زیر عینک آفتابی ریز و مستطیلی، به سمت در می‌رفتن که همزمان، آیلار از روی میز، برگه‌ای بیرون آورد.
    - همون طور که قول داده بودم. برگه قرارداد.
    کاغذ آچهار رو به سمتم گرفت و با پوزخندی کنج لب‌های بی‌رنگ و باریکش، ادامه داد:
    - تاریخش برای امروزه. من به پدرت تا هر زمانی که بتونه پول رو جور کنه فرصت دادم. زیاد از بخشش خوشم نمیاد؛ اما شرایط ایجاد کرد.
    از جاش بلند شد و هنوز نگاهم به کاغذ توی دستم بود. کاغذ رو از وسط تا کردم و از جا بلند شدم. این بار روبه‌روش بودم. با پاشنه‌های ده سانتیش، یک سرو گردن از من کوتاه‌تر بود. درحالی که دست راستم با تیزی برگه درحال کلنجار بود، بدون تغییری توی لحن سردم جواب دادم:
    - من هم همینطور. پس هروقت لازمم داشتی، میام.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتاد و دوم
    با پوزخند صداداری، دست‌هاش رو جلوی سـ*ـینه گره زد و خم شدم تا شناسنامه‌م رو بردارم که صدای بلندش توی خونه پیچید:
    - تو هیچ جایی قرار نیست بری آقای اردلان. تو از امروز به مدت ده روز توی این خونه‌ای.
    دستم برای برداشتن شناسنامه تعلل می‌کرد؛ اما حرفش رو نشنیده گرفتم و تعجبم رو توی ذهنم کشتم. با برداشتن شناسنامه به سمت در خونه می‌رفتم که صداش از پشت سر به گوش‌هام رسید:
    - اصلا! اصلا دوست ندارم حرفی رو دوبار تکرار کنم.
    شناسنامه و کاغذ تا خورده رو توی جیب کتم گذاشتم و با خونسردی تمام عیاری، به سمتش برگشتم.
    - نه من بـرده‌ی توام، نه تو اربابی! من می‌رم.
    نگاهم روی قفل الکترونیکی در ثابت شد و آیلار از فرصت استفاده کرد.
    - دونفری که دیدی، پشت در منتظرن تا تو از در بری بیرون. انتخاب با خودته.
    چشم‌هام روی هم افتاد و لرزیدن لب‌هام، دور از انتظار بود. بازی بدی رو شروع کرده بود. همون طور که بی حرکت، با زانوهای سستی از جلوی در کنار نمی‌رفتم، ادامه داد:
    - من امروز علنا تو رو خریدم. از چیزی که گفتی خوشم نیومد. پس نشنیده می‌گیرمش. تو شوهرمی. می‌دونم شوهر بودنت زیادی از توان خارجه؛ اما من دوست دارم شوهرم توی خونه منتظرم بمونه. الانم مثل یه پسر خوب می‌ری کنار و توی خونه می‌مونی تا من برگردم.
    صدای خشک و خش‌دارش بعد از صدای پاشنه‌هاش، از کنارم بلند شد:
    - موبایلت رو تحویل می‌دی و حلقه رو هم توی اتاق خواب، روی پاتختی گذاشتم. اومدم دستت باشه. من زن متعهدیم.
    بلافاصله، انگشت انگشتری دست چپش، جلوی صورتم قرار گرفت. رینگ ظریف و طلایی که برقش، چشم‌هام رو آزار می‌داد. رسما توی زندونی که خودم درست کرده بودم گیر افتادم. حتی فکرش رو هم نمی‌کردم که همه چیز جور دیگه‌ای رقم بخوره. با حلقه شدن دستش دور بازوم، غیرارادی قدمی عقب رفتم و این کارش، مو به تنم سیخ می‌کرد. با ابروهای تازه اصلاح شده مشکیش، نگاه محقری انداخت.
    - ما محرمیم.
    لفظ محرم باعث مورمور عجیب کف دست‌های عرق کرده‌م شد. کنترل نفس‌هام از دست رفته بود و نمی‌تونستم حتی کمی منظمشون کنم. درست شبیه به یک کابوس نهان در دل خروارها خاک بود. با برداشتن موبایلم از جیب سمت چپ کتم، بدون هیچ حرفی، از خونه بیرون رفت. ای کاش می‌تونستم کاری کنم! حداقل فریادی بزنم. حتی اگه الان هم فریاد می‌کشیدم، فریادم شبیه به فریادی زیر آب بود. فریادی از جنس رهایی. رهایی از این باتلاق نفرین شده‌ای که سکرات مرگ روی جای جای سکوت دهشتناکش سایه انداخته بود.
    روی مبل نشستم و بغض، در حال خفه کردنم بود. دردی توی سـ*ـینه‌م حفره می‌انداخت و تا مغز استخونم تیر می‌کشید. قفسه سـینه‌م به شدت بالا و پایین می‌شد. چه به روزم اومده بود. من، منی که مدام در پی خودکشی بودم، تازه می‌فهمیدم که گاهی زندگی کردن، بیش‌تراز خودکشی کردن دل وجرأت می‌خواد.
    چند ساعتی می‌گذشت. ضربانم از ریتم خارج شده بود و سرم رو به سمت دسته مبل کج کردم. چشم‌هام نیمه باز بود که در خونه باز شد. آیلار با همون شونه‌های صاف شده، وارد شد. توی حرکتی آنی، از روی مبل بلند شدم و زیر لب غریدم:
    - همین الان این مسخره بازی رو تمومش می‌کنی! من حتی به خونواده‌م هم نگفتم. من حتی قرص‌هام هم...
    اون قرص‌ها برام مهم نبود؛ بلکه بهانه‌ای بود تا از این جهنم بیرون برم. آیلار با همون ماسک همیشگیه سردش، در رو پشت سرش بست. نگاهش به چراغ‌های آویز خاموش وسط هال بود. این بار، کیف کوچیک مشکی بدون دسته‌ای همراهش بود. قدمی جلوتر اومد و برق‌ها روشن شدن. نگاهم روی دستش که روی کلید برق بود، ثابت موند.
    - اگه به قرصی نیاز داری، بگم اون دختره که توی داروخونه‌ست برات بیاره! هوم؟
    با این حرفش، دست‌هام بی‌اراده مشت شد و با دندون‌قروچه‎ای لب زدم:
    - تو...
    به سمت آشپزخونه‌ای که درست سمت چپ در ورودی قرار داشت، قدم برداشت. مثل همیشه محکم و مقتدر جواب داد:
    - من شبیه به آدم‌هایی هستم که به هر مردی اعتماد کنه؟ اونجوری نگاه نکن. من باید درموردت یکم می‌فهمیدم. هرچی باشه تو شوهرمی. البته، ظاهری.
    از همین فاصله هم بهش دید داشتم. کیف مستطیلش رو روی اُپن گذاشت و به سمتم برگشت.
    - به نظرت، دنیا چرا نباید متفاوت‌تر باشه؟ مثلا چرا همیشه باید زور مردها نشون داده بشه؟ من می‌خوام زنی باشم که زورش رو به یه مرد بی‌دفاع نشون می‌ده. جالبه نه؟
    قادر به نگهداری خودم نبودم وهیچ فکری هم برای این کار نداشتم. خشم تمام جوارحم رو دربر گرفته بود و چشم‌های گردم رو ریزتر کردم.
    - تو دیوونه‌ای. نمی‌دونم. شاید کمبود داری؛ اما قرارمون این نبود. تو حتی شوهر ویترینی هم نمی‎خواستی. تو کسی رو می‌خوای که باهاش بازی کنه. پس چه نیازی به این ازدواج مسخره بود؟
    شروع به راه رفتن دور مبلمان کرده بود. قدم‌هاش، محکم‌تر می‌شد و تعادلم بیش‌تر از‌قبل در حال بهم خوردن بود. صدای پاشنه‌هاش که ایستاد، از سرشونه به عقب نگاه کردم.
    - یه گربه حتی وقتی سیره هم باز دنبال موش می‌دویه. می‌دونی چرا؟ چون از این بازی خوشش میاد. منم از این بازی جالب خوشم میاد. فرض کن اذیت کردنت حالم رو خوب می‌کنه. همین.
    درست شبیه به اتاق بازجویی بود؛ اما من مجرمی نبودم که اون دنبالش می‌گشت. به سمتش برگشتم و به اندازه چهار قدم با من فاصله داشت. درست بیرون از فرش ابریشمی که وسط مبلمان پهن بود. مردمک‌های درشتش، چشم‌های سرما دیده‌اش رو وحشی‌تر می‎کرد. حتی می‌تونست با نگاهش هم بهم پوزخند بزنه. نفس‌های کشدارم رو رها کردم و با دست راستم، دور گردن باریکش رو هدف گرفتم. توی حرکتی آنی، کمی عقب‌تر رفت و از لای دندون‌های بهم قفل شده‌م غریدم:
    - من اونقدها هم باهوش نیستم، پس من رو به چالش نکشون! من از یه جایی به بعد، دیگه به مغزم گوش نمی‌دم. من از زندگی خودم هم گذشتم، پس فکر نکن که بهت رحم می‌کنم!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتاد و سوم
    فشار دستم دور گردنش، هر لحظه بیش‌تر می‌شد و همراه با کبود شدن صورت گندمیش، رگ‌های دستم هم در حال بیرون زدن بود. بدون هیچ تلاشی برای نجات دادن خودش، لب‌های باریکش به کنجی برای تمسخر کش اومد. انگار هیچ‌فکری توی سرش نبود؛ حتی مردمکش ذره‌ای نمی‌لرزید.
    دیری نپایید که با صدای آلارمی، در ورودی باز شد و دو مرد مشکی پوش وارد خونه شدن. نگاهم بهشون بود که به سمتم پا تند کردن و هرکدوم یکی از دست‌هام رو به سمت خودش کشوندن. آیلار که از شعله خشمم جون سالم بـرده بود، با سرفه‌های ممتد و خشکی روی مبل کناری نشست. برای بیرون اومدن از دست دو مرد، تقلای بی‌فائده‌ای کردم. حصار دستشون تنگ‌تر شد و نگاهم روی کنترل کوچیکی که توی دست آیلار بود افتاد.
    انگار که نفسش برگشته بود، از جا بلند شد و به سمتم اومد. با حرص و میـ*ـل، چشم به نگاه غضبناکم دوخت.
    - برای امروز زیادی تند رفتی. اما انگار زیادی پر دل و جرأتی. نگران نباش! آروم آروم رام می‌شی.
    حتی دیگه توانی برای بیرون اومدن از دست دو غولتشن کنارم نداشتم که آیلار با فاصله خیلی کمی نزدیک شد. توی حرکتی، آرنج راستش به سـ*ـینه سمت چپم اصابت کرد. درست جایی که قلبم بود. انگار که وسط شن‌زار، زیرپام خالی شده بود. شبیه به لحظه‌ی غرق شدن توی عمق اقیانوس تاریک. تنم از درد بی‌حس شد و با اشاره آیلار، دو مرد روی زمین رهام کردن. پرز فرش روی سِن صورتم می‌رقصید و با چشم‌های نیمه بازم، روی دو پا نشستنش رو کنارم حس کردم.
    - من بلدم چه‌طور بازی کنم. به کجا بزنم که حریفم از دور خارج شه. من وقتی بازی رو شروع می‌کنم، می‌دونم که تهش من برنده‌م؛ وگرنه اون بازی رو شروع نمی‌کنم.
    بی‌تعادل، پلک‌های سنگینم روی هم نشست. کی گفته بود که مردها سخت و سفتن! کی گفته که اون‌ها فقط صدای بلند و سنگینی دست رو به یاد دارن. نه! مردها هم قبل از این‌که توی سه ماهگی جنسیتشون، همونی که باعث شده انگشت اتهام آزار به سمتشون نشونه بره مشخص بشه، قبلش فقط یه آدم بودن. یه نطفه‌ای که نیاز به رشد داشته. من از مردهای دیگه حرف نمی‌زنم. من از خودم حرف می‌زنم. مردی که نیاز به محبت داره. مردی که دلش می‌خواست توی گوشه‌ای آروم و دنج، تنهاییش رو توی سطل زباله انزوا، عُق بزنه. ما مردها هم احساس داریم. ندیدن چیزی، دلیل بر نبودنش نیست، فقط برای دیدن این احساسات نیاز به محبتی واقعی داریم.
    من کسی نبودم که تسلیم فرد روبه‌روش بشه. با نفس عمیقی، از جام بلند شدم. در حالی که از نبود دو مرد سیاه پوش مطمئن می‌شدم، سـ*ـینه‌م رو سپر کردم.
    - اشتباه تو درست همین جاست. درست لحظه‌ای که فکر می‌کنی حریفت از دور خارج شده، اون دوباره برمی‌گرده. این بازی رو همین جا تموم کن! این هشدار نیست! این تهدیده!
    فکی که منقبض می‌شد و بیش از پیش صورتش رو به سرخی می‌برد، نشون دهنده خوبی برای اثبات حرفم بود. مثل غریقی که بعد از تلاش بسیار، روی آب معلق مونده بود، از حرارت خشم، به خودش می‌لرزید.
    - فکر می‌کردم اگه از راه دلسوزی وارد بشم جذاب‌تر باشه؛ اما خشم نصیبت شد. حالام فکر می‌کنم اگه از راه خشم وارد بشم‌، جذاب نباشه. من می‌خواهم از راه دیگه‌ای وارد شم. عشق!
    چشم‌های گردش رو همچنان ریزتر می‌کرد و با تموم شدن جمله‌اش، چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم.
    - واقعا فکر می‌کنی عاشقت می‌شم؟!
    درحال باز کردن گره روسری ساتن مشکیش، با لبخند پنهونی، جواب داد:
    - به زودی! هنوز نُه روز وقت داری.
    حتی مشکیه موهای کج ریخته‌اش هم نمی‌تونست از بلندی پیشونیش کم کنه. روسریش رو برداشت و آبشار مواج موهای فردارش به پایین ریخت. تا سرشونه‎اش می‌رسید. به سمت اتاق خواب دست راست در ورودی رفت. با بهم ریختن موهای حالتدار خرماییم هم آروم نمی‌شدم. حتی دست کشیدن به صورت تب‌دارم هم چیزی از گُر گرفتگی درونم رو کم نمی‌کرد. علنا بازیچه دستش بودم. آیلار شبیه به دختربچه لجباز و بدعنقی بود که با عروسک توی دستش هرجور دوست داشت بازی می‌کرد؛ اما من نمی‌خواستم اون عروسک باشم.
    شب، پرده سیاهش رو کشیده بود و نور کمرنگی از مهتاب، از پس پرده حریر سفید و توسی پنجره بلند پشت مبل دست راستم، خودنمایی می‌کرد. ساعت بزرگ و شیشه‌ای کنار پرده که درست روبه‌روی در ورودی قرار داشت، عدد ده و نیم شب رو نشون می‌داد. خبری از حضور آیلار نبود که در اتاق خواب باز شد. مدتی بود که روی همون صندلی که عاقد نشسته بود، سکنا گزیده بودم.
    موهاش رو گوجه‌ای به سمت بالا بسته بود و با بلوز آبی آسمانی و شلوار مازراتی مشکیش، به سمت آشپزخونه راه افتاد. دیگه خبری از پاشنه‌های چندسانتی نبود. به دنبال راه حلی‌، مدام چشم می‌چرخوندم و توی اقیانوسی از فکر‌، غوطه‌ور بودم. با دست گرفتن دو لیوان آب پرتقال، به سمتم اومد.
    - برای این که با من بجنگی باید قوی باشی! بخورش. مسموم نیست.
    اهمیتی به گفته‌هاش ندادم و لیوان رو روی میز شیشه‌ای گذاشت. روبه‌‎روم رو برای نشستن انتخاب کرد.
    - هنوز کتونی‌هات رو از پا درنیاوردی. سلیقه‌ات جالبه. کت و شلوار مشکی و کتونی سفید. راستش یه سؤالی دارم. تو از این که یه مردی راضی هستی؟
    دیگه به این که تعادل شخصیتی نداشت، ایمان داشتم. مخالفت شدیدش با جنس من. به سمت تلوزیونی که جنب دیوار جداکننده اتاق خواب و هال بود، نگاه انداختم.
    - چه زن و چه مرد، فارغ از هر جنسیتی، اول باید انسان بود.
    همون طور که انگشت اشاره‌اش رو روی لبه لیوان باریک می‌چرخوند، ادامه داد:
    - جالبه که جوابت متمایز از بقیه مرداست. مردایی که دور من بودن، همه‌اشون مثل یه لاشخور رفتار کردن. جز پدرم که من رو مثل یه پرنسس بار آورد.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتاد و چهارم
    جرعه‌ای از آب پرتقال رو سر کشید و همون طور که مزه‌اش می‌کرد، ادامه داد:
    - آدم‌های پستی که از جنس خودشون سوءاستفاده کردن. چرا یه زن نباید توی این زندگی به خودش افتخار کنه؟ چرا باید وسیله باشه؟ چرا شما مردا...
    با دندون قروچه‌ای، میون حرفش پریدم:
    - ا ین چه کینه‌ایه که به دل داری. مگه هر پنج تا انگشت شبیه به همن؟ مگه چون هرکسی مرد شده، رذل شده؟ خیلی از مردها بودن که زن بودن رو به یه زن هدیه دادن. خیلی از مردها بودن که خودشون رو برای یه زن فدا کردن. تو دنبال جنس نیستی، تو دنبال مردی می‎گردی که این حرف‌ها رو بهت ثابت کنه.
    انگشت‌هام رو توی هم قلاب کرده بودم و دور از انتظارم، با دقت؛ اما با افسوس گوش می‌داد. دختری که روبه‌روم بود، دنبال روزنه‌ای برای رهایی از افکار مسمومش می‌گشت. بدون تغییری توی چهره‌اش، صدای پرخشش، بلندتر شد:
    - تو بهم یاد بده. تو اون کسی باش که نظرم رو راجع‌به مردها عوض می‌کنه.
    جاخورده از حرفش، گره ابروهام از هم باز شد. نمی‌تونستم برای بار دوم هم گول مظلوم نماییش رو بخورم. انگار نمی‌شد به هیچ وجه باورش کرد. زن خطرناکی بود. مثل اینکه دردی که از درون می‌خوردش کافی نبود. اما من حس می‌کردم که زندگی مثل سایه‌ای سرگردان، بدون هدفه. سکوت کاملی فرمانروایی داشت و دست از خودخوری برداشتم.
    - با این کارا به جایی نمی‌رسی. تا وقتی خودت نخوای، تغییری وجود نداره.
    از جام بلند شدم و کتم رو از دسته مبل برداشتم. روی مبل دونفره ممتد، به سمت کوسن دایره‌ای دراز کشیدم. پاهام رو از کتونی بیرون آوردم و جنین وار توی خودم مچاله کردم. کت رو روی خودم انداختم. آیلار به کمی زمان نیاز داشت. زمانی که باید با خودش کنار می‌اومد. همه ما زمانی رو باید به خودمون اختصاص بدیم. زمانی برای شناختن خودمون. اون وقت شاید این دردها‌ از ما بیرون کشیده بشن. این هیولایی که روز به روز ما رو بیش‌تر توی خودش حل کردن.
    صبحی که با عذاب همراه بود، مهلت خواب به چشم‌هام نداد. نمی‌دونستم چه‌طور؛ اما ساعت نه وده دقیقه صبح بود. خبری از آیلار نبود و خونه توی سکوت غرق شده بود. با کش و قوس کوتاهی، از روی مبل، با گرفتگی بدی توی گردنم از جا بلند شدم. چشم به سمت میز برگردوندم و با ناباوری، گوشیم روی میز بود. قلبم مثل یه چکش می‌زد و دیدن کاغذی کنارش، کنجکاویم رو بیش‌تر کرد. کاغذ رو از روی میز برداشتم و بلند خوندمش:
    - تو آزادی!
    منظورش از این دو کلمه رو نفهمیدم؛ اما به سرعت کتونی‌هام رو پام کردم و کتم رو برداشتم. از جام بلند شدم و با دست گرفتن گوشی، به سمت در هال راه افتادم. در با صدای تیکی باز شد و بیرون از در، خبری از اون دو مرد نبود. پس واقعا آزاد شده بودم. حس رهایی از قفسی رو داشتم که خودم ساخته بودمش. دلهره‌ای، بی‌دلیل به دیواره قلبم چنگ می‌زد و اجازه ورود می‌خواست.
    از ساختمون بیرون اومده بودم و سوار ماشین شدم. به سمت خونه می‌روندم و یه هیجان مخفی در حال فتح من بود. می‌خواستم هرجور شده اون فروشگاه رو از چنگ آیلار بیرون بکشم.
    ماشین رو با سرعت دم خونه پارک کردم. باید لباس‌هام رو تعویض می‌کردم و به سمت آینده‌ای که یک روز تمام منتظرش بودم، می‌رفتم. کلید، مطابق جهت دور قفل رقصید و وارد حیاط خونه شدم. امروز ده آبان بود و از نظرم ماهی هروقت از آب بیرون می‌اومد تازه بود.
    کتونیم رو از پام بیرون آوردم و هم زمان در کشویی هال رو باز کردم. خونه توی دست سکوت، در حال فنا بود. این خونه به خنده‌های آدرینا و غرغرهای آنیتا عادت داشت. مدتی بود که با مهشید زندگی می‌کردن. اما چرا آذر پیداش نبود. از فکر کردن دست برداشتم و به سمت پله‌ها راه افتادم.
    دوش گرفته و حاضر شده، پالتوی مشکیم رو روی پلیور خاکستری یقه‌دارم پوشیدم. از اتاق بیرون اومدم و با دیدن ساعت ده و سی و هشت دقیقه روی صفحه گوشی‌، اون رو داخل جیب پالتوم انداختم. موهای نمدارم رو به سمت راست‌ تبعید کردم و از پله‌ها به قصد اتاق فرید، پایین اومدم.
    با سرخوشی، در اتاق فرید رو باز کردم و مطمئن بودم که هنوز فروشگاه نرفته. این چند وقت دست و دلش به کار نمی‌رفت. من هنوز هم کاری که کردن رو به یاد داشتم؛ اما فعلا وقت جبران بود نه تلافی. در باز شد و فرید رو می‌دیدم که آروم روی صندلی راحتی مخصوصش به خواب رفته بود. روی میز کارش، فنجون سفید قهوه اول صبحش بود و فنجون دیگه‌ای که لبخندم رو خشک کرد.
    بدون ایجاد سر و صدایی، از اتاق بیرون اومدم. حتما خیلی خسته بوده. به سمت در هال رفتم. لبه‌های پالتوم رو به هم نزدیک کردم و با پوشیدن کتونی‌هام، به سمت موزاییک‌های مشکی قدم برداشتم. بارون با تمام قوا، زورهای آخرش رو برای باریدن می‌زد و قطرات درشتی که تکه تکه به زمین می‌افتاد.
    با باز کردن در مشکی خونه، پاکت مشکی از لای در پایین افتاد. از این پاکت‌هایی که رعشه به تن فرید می‌انداخت؛ اما حرفی نمی‌زد، خسته بودم. هیچ وقت این پاکت‌ها داخل صندوق پستی دیده نمی‌شد. خم شدم و پاکت نمدار رو از روی زمین برداشتم.
    در صندوق رو باز کردم و خبری از پاکتی نبود. با بستن در صندوق، پاکت مشکی و مربعی رو باز کردم. بوی عطر شیرینی از پاکت متساعد می‌شد. باز هم داخل پاکت تنها چیزی که قرار داشت، یه برگه مربعی تا خورده و بدون نوشته بود. این بار با کنجکاوی مفرطی، کاغذ رو کمی بالا گرفتم. باز هم خبری از نوشته‌ای نبود. همون طور که بیش‌تر از پیش این داستان روی مغزم رژه می‌رفت، قطره بارونی روی کاغذ سقوط کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتاد و پنجم
    ناباور از چیزی که می‌دیدم، به سمت شیرآبی که دست چپم قرار داشت رفتم. با باز کردن شیرآب، چند قطره‌ای روی کاغذ ریختم و کلمات از هم باز شدن. قلبم از هیجان، مابین دیواره‌اش می‌رقصید. دستپاچه و با دستی لرزون، دوباره کلمات مشکی پدیدار شده رو خوندم. «طوفان شروع شده» صدای قطرات بارون که به زمین می‌خورد، شبیه به حرف‌های بریده بریده‌ و نامفهومی بود که انگار کسی توی عالم خواب زمزمه‌اش می‌کرد. انگار وزنه‌ای روی سـ*ـینه‌م بود. با تمام قوا و به سرعت به سمت در هال دوییدم.
    خودم رو به اتاق فرید رسونده بودم و فرید هنوز توی همون حال بود. قدمی جلوتر رفتم و قبل از این که نزدیک فرید بشم، صدای آژیر پلیس، توی سرم چرخید. پاهام از حرکت ایست کرد و توی حالتی مابین گیجی بودم. توی لحظه‌ای، شبیه به لاشه‌ای غوطه‌ور توی عرق سرد شدم. لب‌هام برای صدا کردنش از هم فاصله گرفته بود که کسی با دو، وارد اتاق شد.
    دیدن مرد چهارشونه‌ای که لباس مغرپسته‌ای به تن داشت و با دیدنم اسلحه‎اش رو بیرون آورده بود، من رو چندین برابر شوکه کرد. مغزم درست کار نمی‌کرد و برای تحلیل اتفاقات، به دنبال دریچه‌ای از امید می‌گشتم. مرد چهارشونه که تاری چشم‌هام تصویرش رو ناواضح کرده بود، با صدای بم و دستوری، گفت:
    - بی‌حرکت!
    من حتی می‌خواستم هم نمی‌تونستم حرکتی کنم. مگه فرید نخوابیده بود؟! مگه اون فنجون سفید، قهوه‌ی اول صبحش نبود. مرد با احتیاط، درست شبیه به مجرمی، نزدیکم شد. اسلحه رو کنار کمرش زد و قلبم بی‌اراده کند می‌زد و توی سـ*ـینه می‌رقصید. شخص دومی وارد اتاق شد و به سمت فرید رفت. از پشت بی‌سیم، اعلام کرد:
    - نیرو بفرستین! اینجا قتلی اتفاق افتاده!
    گودی کمرم، همراه با عبور قطره عرقی، یخ زد. انگار که روزگار نامردی رو در حقم تموم کرده بود. فرید! مردی که اسطوره من بود. مردی که لبخند پهنش لحظه‌ای از ذهنم دور نمی‌شد. مغزم سوت کشید وصدای به هم ساییدن زانوهام، توی ذهنم آوار بود. نگاهم سمت برگه‌ای که توی دست راست فرید جا مونده بود، سُر خورد. بعد از اون، لب‌های سفیدش بود که نگاهم رو مجذوب خودش کرد. انگار که زندگیم به بن‌بست رسیده بود. من هنوز فکر می‌کردم که فرید خوابیده. این جمله«اینجا قتلی اتفاق افتاده!» مدام توی گوشم زنگ می‌زد. می‌خواستم حرفی بزنم؛ اما لب‌هام اونقدر سنگین بود که حاضر برای کم‌ترین حرکتی نبود. مرد اول که گوش‌های برگشته‎ای داشت، به بازوم چسبید:
    - شما مظنون به قتل فرید اردلان هستین. می‌تونین سکوت کنین یا درخواست بررسی بدین.
    شبیه به کاغذی بودم که درحال مچاله شدن بود. درد توی سـ*ـینه‌م، درست تا پشت حلقم اومده بود. ضربانم توی گوش‌های داغم می‌زد و اسیدمعده‌م با لجبازی در حال خروج از محوطه‌اش بود که مرد محکم ادا کرد:
    - بریم!
    *زمان حال*
    دست از مرور اتفاقی که یک ساعت پیش افتاد، برمی‌دارم. یک ساعتی می‌گذره که فقط سکوت عاید افسری که روبه‌روم سمت دیگه میز چوبی بازجویی نشسته، شده. چشم‌هام رو همچنان بستم و دوباره با صدای پرصلابتی، شلاقش رو به افکارم می‌کوبه:
    - پرسیدم این برگه که اسمت توش نوشته شده، توی دست فرید اردلان پیدا شده. آیا چیزی از این جملات می‌فهمی؟!
    یک ساعتی می‌شه که همین سوال رو مدام می‌پرسه. سعی می‌کنم برای هزارمین بار، جملات رو به یاد بیارم. «آراد این اتفاق تقصیر تو نبود. لاله‌های سرمزارم رو برای رضایت نیار! تو قاتل پدرت نیستی، پس مجبورم کردی این کار رو کنم!» از این کلمات چیزی سر درنمیارم و چشم‌هام رو باز می‌کنم. من توی حال خودم نیستم. هنوز باور نمی‌کنم که به جرم قتل فرید بازداشت شدم. فرید هم‌خونم نبود؛ اما من مثل هم‌خونم می‌دونستمش. تنها کسی که باور داشتم پدر واقعیمه. ای کاش می‌تونستم بگم که من باهم خونم این کار رو نمی‌کنم! آره دیر فهمیدم؛ اما فرید برای من همینقدر مهم بود و هست.
    مرد مومشکی که ساعتیه اخم پیشونی کوتاهش از هم باز نمی‌شه، با خصم و فریادی توی مردمک قهوه‌ایه مسکوتش نگاهم می‌کنه. نور سفید تک لامپ اتاق تاریکی که سایه فقانش روی دست‌های به هم دستبند خورده‌م نشسته. نگاهم رو سمت در آهنی پشتش می‌دم. کسی وارد این چهاردیواری خفناک می‌شه. مرد کت و شلواری که تا به حال ندیدم. مرد چهل ساله‌ای که کچلی سرش، پیشونی بلندش رو نمایان می‌کنه.
    دست راستش رو بالا میاره و برق ساعت رولکس طلاییش، پرنورتر می‌شه. افسر روبه‌رم، با دبدبه کبکبه‌ای، از روی صندلی چوبی بلند می‌شه و به سمت مرد تازه وارد می‌ره.
    - درحال بازجویی هستیم. بیرون تشریف داشته باشین!
    مرد، آروم؛ اما پر طنین جوابش رو می‌ده:
    - محمودی هستم. وکیل آقای اردلان. ایشون به دلیل عدم وجود مدارک کافی، آزاد هستن.
    مثل مومی که در حال ذوب شدن، سرد شده، بلاتکلیف نگاه می‌کنم. برای چندمین بار با وکیل فرید، آقای داوری تماس گرفته بودن؛ اما مثل آبی که مابین شکافی ناپدید می‌شه، گم شده. انتظار دیدن وکیل جدید رو نداشتم و توی این یک ساعت چه کسی می‌تونست وکیل خبر کنه.
    افسر با نگاه پرمعنی، زبونش رو دور لب‌های مزین به آب دهانش می‌چرخونه.
    - می‌رم صحبت کنم.
    از در اتاق بیرون می‌ره و محمودی، با دست کشیدن به کت و شلوار کبریتی خط تادارش، نزدیک می‌شه.
    - حالتون خوبه؟ درسته که مضنون به قتل هستین و نمی‌تونین از شهر خارج بشین؛ اما در همین حال هم خوبه. فعلا می‌تونین از این اتاق بیاین بیرون.
    انگار ریشه‌های بغض، در حال فرو رفتن مابین عضلات حلقمن. بدون حرفی، از اتاق بازجویی وارد راه‌رویی که در و دیوار سبز رنگش بدجنسانه دهن کجی می‌کنه، می‌شم. دیدن دختری که با بارونی بلند کرم رنگی، پشت به من در حال صحبت با افسر پلیسه، کنجکاویم رو تحـریـ*ک می‌کنه. دختر برمی‌گرده و دیدن صورت استخونی آیلار با لبخند پهنی که پیروزی چاشنیش شده، صورتم رو مچاله می‌کنه. انگار چشم‌های مشکی و گردش در حال فرمانروایی به اعصابمن. قدمی جلوتر میاد و صدای پاشنه چندسانتی پوتین مشکیش، من رو یاد خونه‌اش می‌اندازه.
    نگاهم همچنان رنگ خصم داره و آیلار با دست کشیدن به کمربند بارونیش، وارد بحث می‌شه.
    - امیدوارم که بهت بد نگذشته باشه!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتاد و ششم
    چشم‌هام خودبه‌خود توی حدقه می‌چرخن و نفسم رو با فشار بیرون می‌فرستم. افسر جلوتر میاد و کلید کوچیکی رو وارد دستبند حصار شده دستم می‌کنه و صدای تق باز شدنش، با صدای دندون‌قروچه‌م یکی می‌شه. محمودی با افسر سمت اتاقی که کمی عقب‌تر از اتاق بازداشت انتهای راه‌رو قرار داشت، می‌رن.
    آیلار با اندام ریزش کنارم قرار می‌گیره و با دست انداختن دور بازوم، من رو شوکه می‌کنه. دستم رو پس می‌کشم که حلقه دستش محکم‌تر می‌شه.
    - بهشون گفتم که همسرتم. وسایلت رو هم که فقط گوشی و سوییچت بود گرفتم. بازهم به من بدهکار شدی آراد اردلان.
    با قدم برداشتن سمت خروجی شیشه‌ای راه‌رو، من رو هم وادار به قدم برداشتن می‌کنه.
    - گـ ـناه کار تا پای دار می‌ره؛ اما بالای دار نمی‌ره. مگه نه؟
    سکوت منجیم می‌شه و من هنوز در حال تحلیل موقعیتیم که به وجود اومده. باید هرچه زودتر می‌رفتم خونه. حالا به بیرون از اداره پلیس رسیدیم و صدای ناله‌های مرد و زنی، توجه آیلار رو به سمت چپش جلب می‌کنه. نگاه نمی‌کنم و برام توضیح می‌ده:
    - حتما مردِ روی زنش دست بلند کرده. چقدر از این جماعت ضعیف‌کش متنفرم. اصلا یه زن مستقل برای چی باید ازدواج کنه؟
    مغزم جلوی زبونم رو نمی‌گیره و پر کنایه می‌پرسم:
    - به همون دلیلی که تو دنبال ازدواجی. تو برای چی ازدواج کردی؟ اون هم زورکی.
    نگاهم از مژه‌های فردارش که پناه قطرات بارون شده، به شل شدن دست‌هاش می‌رسه. بی‌دلیل و پرغم، شروع به غر زدن می‌کنم:
    - تو اصلا نمی‌دونی عشق چیه. توی این دنیایی که پر از نامردی و کثافته، آدم‌ها یه دلیل برای زندگی کردن دارن اونم عشقه. که تو نمی‌دونی چیه. برای همین هم تنها موندی. من امروز پدرم رو از دست دادم. اونم سر هیچ و پوچ. می‌بینی؟ برای من دنیا بدترین جای ممکنه. پس انقدر به اون ذهن مریضت فشار نیار و فقط تنها بمون!
    به سرعت، افکار پراکنده‌اش رو جمع و جور می‌کنه و این رو از حالت نگاهش که از گیجی خارج شده می‌فهمم. طبق معمول، پرادعا و دستوری، از پشت صداش رو می‌شنوم:
    - با من میای! سوار شو!
    اگه یک درصد پاهام برای رفتن یاری می‌کرد، ردش می‌کردم؛ اما مجبورم که قبول کنم. به سمت مزدا تِری مشکیش می‌ره و با طابعیت، من هم سوارش می‌شم.
    تا رسیدن به خونه فقط سکوت می‌کنه و من هم چیزی برای گفتن ندارم. من هنوز باور نمی‌کنم نمایشی که راه افتاد واقعی باشه. من فقط دلم می‌خواست که در رو باز کنم و فرید با همون لبخند پهنش، دست‌هاش رو برای بغـ*ـل کردنم باز کرده باشه.
    جلوی در خونه پارک می‌کنه و از فضای گرم ماشین پیاده می‌شم. گوشی و سوییچم رو که بهم داده، توی جیبم می‌ذارم. بارون با شدت بیش‌تری حکم‌رانی می‌کنه. لبه پالتوی مشکیم رو به‌هم نزدیک می‌کنم و پشت در بزرگ خونه قرار می‌گیرم. دستم سمت زنگ می‌ره که صدای آیلار رو می‌شنوم:
    - با فروش این خونه هم می‌تونستین از ورشکستگی نجات پیدا کنین. پدرت آدم عجیبی بود.
    گردنم به سمتش برمی‌گرده و نمی‌فهمم کی دستم به زنگ خورده که صدای گرفته آنتیا توی آیفون می‌پیچه:
    - مامان بیا پسرته.
    و صدای گریه‌اش بلندتر از همیشه به گوش می‌رسه. در با صدای تیکی باز می‌شه و آیلار جلوتر از من، وارد خونه می‌شه.
    - فکر کنم اهالی خونه دل خوشی ازت ندارن.
    بی‌حوصله‌تر از اونیم که جوابش رو بدم. قبل از اینکه سومین قدم رو به سمت موزاییک‌ها برداره، دست راستش رو به سمت خودم می‌کشم و همزمان برمی‌گرده.
    - تو کجا؟ هوم؟ اومدی چی رو تماشا کنی؟ توی موقعیت خوبی نیستیم نمی‌بینی؟ توی این اوضاعم می‌خوای به نفع خودت استفاده ببری؟
    با بالابردن ابروی هشتیش مواجه می‌شم.
    - تو به لطف من آزادی. پدرت فوت شده درک می‌کنم؛ اما حق نداری با من اینجوری صحبت کنی! من کاری که فکر می‌کنم درسته انجام می‌دم.
    با کشیدن دستش، فاصله بین من تا در هال رو طی می‌کنه. حیاط دیگه طراوت سابق رو نداره و سوز پاییز همه جاش دست کشیده. این خونه سردتر از قبل شده. سرعتم رو بیش‌تر می‌کنم و هم‌زمان با کشیدن در کشویی هال توسط آیلار، از کنارش عبور می‌کنم. با از پا درآوردن کتونی‌هام، خودم رو به جلوی آیلار می‌رسونم. به طوری که آیلار پشتم و دور از دیدرس قرار می‌گیره.
    آذر با رنگ و رویی پریده و موهایی که انگار از چنگالش بیرون اومدن، روبه‌روم، جلوی پله‌ها ایستاده. آنیتا روی آخرین پله نشسته و اشک از سرو کول صورتش بالا می‎ره. نوار زدی از نرده چوبی پله به سمت دیوار مشرف به اتاق فرید کشیده شده که تردد رو منع می‌کنه.
    آذر با همون پالتوی خاکستریه بلند بیرونش و شال آبی بافتی که دور گردنش افتاده، به سمتم میاد. انگار تازه متوجه من شده. فک قفل شده و دندون‌های بهم گره خورده‎اش نیازی به دیدن نداره. توی حرکت آنی به سمتم یورش میاره و سـ*ـینه پهنم هدف مشت دست‌های لک‌دارش می‌شه.
    - تو. تو چه طور تونستی این کار رو کنی؟ مگه فرید جز محبت چی داشت؟ چرا تو باید مظنون قتلش باشی!
    برای جلوگیری از مشت‌های پیاپیش، تقلایی نمی‌کنم که خودش خسته می‌شه و دست‌های لرزونش رو دوطرف سرش حصار می‌کنه.
    - خدایا بسه! دیگه نمی‌تونم قوی باشم.
    به سمت پایین خم شده که به سمتش خم می‌شم و دست‌هاش رو می‌گیرم. زیرگوشش زمزمه می‌کنم:
    - آذر. آذر به من نگاه کن! منم خوب نیستم آذر؛ اما آنیتا داره نگاهت می‌کنه. تو کسی هستی که نمی‌ذاشتی احدی ضعیف ببینتت آذر. بلند شو!
    درست به چشم‌هام زل زده و رگه‌های خونِ سفیدیه درشت چشم‌هاش، اون رو تبدیل به زن خشمگینی کرده. دستم رو پس می‌زنه و با فریاد صدای گرفته‌اش ادامه می‌ده:
    - تو...، واقعا هیچ احساسی نسبت به فرید نداشتی؟ چه طور انقدر راحت راجع‌بهش صحبت می‌کنی؟! تو من رو می‌ترسونی.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتاد و هفتم
    چشم‌هام رو روی هم می‌ذارم و چه طور براش توضیح بدم که بدنم از شوک، هیچ عکس‌العملی رو پذیرا نیست و این بدتر از فریاد زدنه. چه‌طور این لمس شدگی رو براش توضیح بدم. نفسی بالا می‌کشم و دوباره دست‌هاش رو گره دست‌های سردم می‌کنم.
    - آذر خودت هم می‌دونی که من این کار رو با فرید نمی‌کنم. می‌دونی. پس بیا به کسایی که می‌تونن این کار رو کرده باشن فکر کنیم.
    قدمی عقب می‌ره و دستم از دستش سُر می‌خوره. سرچشمه جوشان اشک چشم‌هاش، بند نمیاد و مثل کسی که به دنبال امیدی می‎گرده، دستش رو به پیشونیش می‌زنه و گیج دور خودش می‌چرخه.
    - نمی‌تونم فکر کنم. شاید کار رضا باشه. از صبح هرچی زنگ می‌زنم نیست. یا...، آذین...، آذین...
    جلوتر می‌رم و با گرفتم بازوی نحیفش، به سمت خودم برمی‌گردونمش.
    - آذین چی؟
    انگار که از عالم هپروت بیرون پریده و به دنیای جدیدی منتقل شده، سردرگم نگاهم می‌کنه و بریده بریده می‌گـه:
    - دیروز...، دیروز سهمی که می‌خواست...، بهش دادم. به نامش کردم. امروز...، امروز که رفتم دنبال بچه‌ها خونه مهشید دیگه ندیدمش. پیام داده که برگشته استراسبورگ. چرا؟ چرا همه با هم باید ناپدید بشن؟! هوم؟ از این همه فکر کردن خسته شدم. سه ساعته که فرید نیست. نیست و من در حال...
    اگه فرید بود، حتما بغلش می‎کرد و می‌دونم که نیاز به همین حس داره. به سمتش قدم بزرگی برمی‌دارم و بدون کینه، بغلش می‌کنم. آره می‌تونستم داد و بی‌داد کنم که زندگیم رو گرفته و الان داره سر من غر می‌زنه؛ اما آذر رو می‌شناسم. مثل آتیش کاه می‌مونه. یکهو شعله می‌کشه و یکهو هم خاموش می‎شه.
    دست‌هاش دوطرف بدنش آویزون می‌مونه و صداش توی بغلم قطع می‎شه. یاد شبی می‌افتم که از شب‌ادراری خوابم نمی‌برد و اون تمام مدت من رو توی بغلش نگه می‌داشت. گلی هم کم برام مادری نکرده بود؛ اما حس می‌کردم بخشیدن آذر شاید درست‌تر باشه.
    شال بافت از دور گردنش به زیر پاش می‌افته. صدای هق زدنش، با ضربان نامنظم قلبم یکی می‌شه و صدایی من رو از این حالت بیرون میاره:
    - من هم به نوبه خودم متاسفم و بهتون تسلیت می‌گم!
    آذر که انگار از وجودم قدرت گرفته، از بغلم بیرون میاد و نگاهش به آیلاری که پشت‌سرم ایستاده می‌افته. سری تکون می‌ده و همزمان صدای آیفون به صدا درمیاد. قبل از دیدن کسی که پشت دره، آنیتا از جا بلند می‌شه و با کمی مکث، در رو باز می‌کنه. قبل از این که بپرسم کی پشت در بوده که بادومی‌های آنیتا رو تر کرده، آذر رو به آیلار می‌پرسه:
    - ممنونم! اما شما کی هستین؟
    نگاه نگرانم روی آیلار می‌چرخه و با دیدن شیوا که حالا بیرون در شیشه‌ای نیمه باز هال مونده و با تشویش و نفس‌نفس زنان نگاهم می‌کنه، می‌خوام چیزی بگم تا سوءتفاهمی پیش نیاد؛ اما انگار آیلار ذهنم رو می‌خونه و زودتر از من، با صدای بلند و محکمی ادا می‌کنه:
    - من زنشم! زن پسرتون آراد.
    دست آذر روی دهانش می‌مونه و با چشم‌هایی درشت شده، نظاره‌گر می‌شه که شیوا بند کیف بزرگ مشکیش رو محکم می‌چسبه. نگاه ماتش مابین من و آیلار سُر می‌خوره و من نمی‌دونم باید چه جوری توضیح بدم. قرارمون این بود کسی نفهمه؛ اما انگار آیلار از قبل این تصمیم رو گرفته. صورتم از این غافلگیری مچاله می‌شه و آذر هنوز آماده نیست. اون هنوز توی فکر فریده که آیلار این ضربه رو می‌زنه.
    آذر که انگار تازه به خودش اومده، قهقه‌زنان جواب می‌ده:
    - چی می‌گی دختر؟ زن کجا بود. این پسر فقط یه روز نیومد خونه. من فقط یه روز خونه نبودم. من فقط یه روز نبودم و این همه بلا چه طوری روی سرم نازل شد؟ آراد چی می‌گـه؟ این شوخیِ خوبی نیست. آراد تلافی همه چیز رو از من نگیر! آراد جواب بده!
    با صدای فریاد عصبیش، شونه‌هام بالا می‌پرن و آنیتا که حالا نزدیک شده، مداخله می‌کنه:
    - چی می‌گی خانوم؟ مگه هرکی هرکیه. بیش‌تر از این مادرم رو اذیت نکنین. برین بیرون لطفا!
    جسارت، نمی‌دونم مرگ فرید چه جسارتی رو به آنیتا تزریق کرده یا اینکه شاید از شوک و خشم اینطور رفتار می‌کنه؛ اما آنتیا طبق تخمینم باید همچنان گریه کنه. شاید هم این شوک بزرگ، درحال از پا بیرون آوردنشه. اما با تمام این تفاسیر، من برای اولین بار با آنیتا موافقم. آیلار همین الان باید بره؛ وگرنه کنترل کردن آذر سخت می‌شه.
    آیلار با خونسردی حاذقی که فقط من شعله‌های پشتش رو می‌بینم، قدمی جلوتر می‌ذاره.
    - درکتون می‌کنم بدموقع خبردار شدین و من انتظار تبریک نداتشم.
    آذر جری‌تر از قبل، عصبی دستی لای موهاش می‌کشه.
    - نه الان و نه هرگز! پسر من نیازی به زن وقیحی مثل تو نداره.
    الان موقع مناسبی نیست. برای خوابیدن این شر، با چشم اشاره‌ای به آیلار می‌زنم؛ اما با چشم‌غره‌اش مواجه می‌شم.
    - ما هردومون زنیم. برای چی هم رو درک نکینم. شما چرا پسرتون رو برای خودتون می‌خواین؟
    تنها کسی که می‌تونست آذر رو مهار کنه، الان بین ما نیست و این درد، مثل قلوه سنگی ته دریا، روی دلم سنگینی می‌کنه. مجبور به مداخله می‌شم و قبل از این که چیزی بگم، شیوا حرفی می‌زنه:
    - من فکر کنم بد موقع مزاحم شدم. راستش تا از پدرم شنیدم خودم رو رسوندم. به هرحال اگه کاری از دست من برمیاد بهم بگین.
    آیلار همون طور که از سرشونه کوچیکش به شیوا نگاه می‌اندازه، گره روسری مشکیش رو شل می‌کنه. با حالت خاصی نذاره‌گر می‌شه و آذر به سمت شیوا اشاره می‌زنه.
    - پسر من خودش نامزد داشت. تو از کجا پیدات شده که...
    لحظه‌ای تمام تنم یخ می‌زنه. آذر از لج آیلار مجبور به دروغی شده که خودش هم از اون متنفره. درواقع بین بد و بدتر، بد رو انتخاب می‌کنه. آیلار، زل زده به عسلی‌های مشوش آذر، لب‌های کوچیکش رو غنچه می‌کنه.
    - منظورتون اینه چون دروازه دروازه‌بان داره، گل نزنم؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفتاد و هشتم
    آیلار از حد می‌گذره و نگاهم بین صورت از تعجب باز شده‌ی آذر و شیوایی که محکم‌تر از قبل به بند کیفش پناه بـرده و با فشار دادنش سعی به سکوت داره، می‌چرخه. شیوا دختری نبود که در برابر این بحران سکوت کنه؛ اما به خوبی موقعیت شناسه. رفتار خانومانه‌اش، باعث می‌شه که نگرانش نباشم؛ اما آیلار با نفس عمیقی، به سمتم برمی‌گرده و آروم و کلافه زمزمه می‌کنم:
    - لطفا این بحث مسخره رو همین جا تموم کنین! فرید از بین ما رفته و شماها انگار که یادتون رفته. آیلار لطفا برو و شرایط رو سخت‌تر نکن!
    دلم نمی‌خواد تعجب چشم‌هاشون رو ببینم؛ اما انگار که آیلار از این تعجب سود بـرده باشه، برخلاف تصورم، با پوزخند کمرنگی کنج لب‌های بی‌رنگش، اطلاعت می‌کنه.
    - هرطور که تو بخوای. فقط دیر نیا خونه عزیزم. من نگرانت می‌شم.
    قبل از این که چیزی بگم، به سمت حیاط برمی‌گرده. با دیدن شیوا که درست کمی قبل‌تر از در شیشه‌ای مونده، نگاه تحقیرآمیزش، سرتا پاش رو شامل می‌شه. فقط برای بدتر نشدن اوضاع خودم رو کنترل می‌کنم. علنا بین چهار زن گیر کردم. با رد شدن آیلار از کنار شیوا، آذر به کمک آنیتا روی مبل کنار نرده می‌شینه؛ اما صدای نسبتا ضعیفش رو می‌شنوم:
    - چی‌کار داری می‌کنی آراد؟ هوم؟ حالا که فرید نیست چی کار داری می‌کنی؟ اون زن کیه؟ چه توضیحی براش داری؟ ها؟
    و قدرت فریادش، شونه‌های صاف شیوا رو به لرزه درمیاره. به سمت داخل خونه اشاره می‌زنم و شیوا که دچار گیجی کمی شده، دست‌هاش رو بالا میاره.
    - نه. من دیگه برم.
    گردنم کمی به سمت راست متمایل می‌شه و عجزی رو توی تیرگیه چشم‌هام می‌ریزم.
    - آذر خوب نیست. آنیتا هم از پسش برنمیاد. می‌شه آرومش کنی؟
    شک روشن چشم‌های کشیده‌اش، کمی پررنگ‌تر می‌شه و نگاهی به آذر که هنوز روی مبل نشسته می‌کنه. با بیرون آوردن بوت خردلیش، وارد خونه می‌شه. با این که اتفاق امروز قابل توضیح نیست؛ اما بودنش به طرز عجیبی دوستداشتنیه. انگار که آرومم می‌کنه. به سمت آذر می‌ره و آذر همچنان با دست‌هایی که لرزشش به پیک رسیده، درست مثل معتادی که درحال ترکه، بازوهاش رو بغـ*ـل می‌گیره و خودش رو تکون می‌ده . آنیتا کنارش نشسته؛ اما اون هم حال درستی نداره. به نقطه‌ای خیره شده و به پهنای صورت بی‌صدا اشک می‎ریزه.
    شیوا به آرومی کیفش رو از روی دوشش به پایین وکنار پایه مبل انتقال می‌ده و آذر با چونه‌ای لرزون، دستی که شیوا به سمتش بـرده رو پس می‌زنه.
    - نکنه فکر کردی حرفی که چند دقیقه پیش به اجبار زدم واقعیه؟ ها؟ هوا برت نداره...
    شیوا با نگاه کوتاهی به سمتم، زیرپای آذر می‌شینه و میون پرخاشش می‌پره:
    - آذر خانوم، درکتون می‌کنم که سردرگمین. منم وقتی مادرم رو توی ده سالگی از دست دادم، حسی شبیه به شما داشتم. همه رو مقصر می‌دونستم. حتی گاهی خودم رو. انگار تیکه‌ای از وجودم جدا شده بود. این حالات طبیعیه. فقط بذارین بگذره. خودتون رو رها کنین! فریاد بکشین؛ اما اجازه ندین این غم از درون شما رو نابود کنه.
    همون طور که با صدای آرامشبخشی حرف می‌زنه، دستش رو روی پای آذر می‌ذاره. آذر که انگار از این وضع کلافه شده، چشم‌هاش رو با تمام توان می‌بنده و غم بزرگی رو که مابین سلول به سلول تنش تار بسته رو با فریادی از ته وجودش، بیرون می‌ریزه. صدای گرفته‌اش، لابه‌لای خونه‌ای که خاکستر غم از سرو کولش بالا می‌ره، می‌پیچه و شونه‌هاش به طرز نامنظمی تکون می‌خوره. انگار که سعی به باز کردن قفل و زنجیری از دورش داره.
    لمس و بی‌حس نگاهش می‌کنم و آذر تنها یه کلمه رو فریاد می‌زنه:
    - فرید.
    نبودنش و این که نتونست باهاش خداحافظی کنه، بیش‌تر داغونش کرده. به نفس نفس افتاده و شیوا به سمتم برمی‌گرده.
    - براش یه لیوان آب بیار!
    به سرعت به سمت آشپزخونه می‌رم. لیوانی از آبچکان برمی‌دارم و از شیرآب پرش می‌کنم. به سمت شیوا پا تند می‎کنم و شیوا لیوان شیشه‌ای رو از دستم می‌گیره. با کمک شیوا، آب رو همراه با بغض ریشه کرده توی گلوش، کمی قورت می‌ده و کمی روی پالتوش می‌ریزه. شیوا به آرومی لیوان رو روی میزعسلیه کنار مبل می‌ذاره و به کمک آنیتایی که مدام زیر لب، با چونه گردی که دچار لرزش شده، کلمه «مامان» رو زمزمه می‌کنه، پالتوی آذر رو بیرون می‌کشه. شیوا به آرومی موهای ریخته شده روی پیشونی نسبتا بلند آذر رو که با قطرات عرق عجین شده، کنار می‌زنه.
    خونه زیر بار این غم در حال کمر خم کردنه و من کاری از دستم برنمیاد. این صحنه‌ای که الان می‌بینم، باعث شده قلبم به هزاران تکه تبدیل بشه؛ اما دریغ از اشکی. بغض، چنگک‌های دردآورش رو توی حلقم فرو کرده، توی دلم انگار آتشفشانی در حال فورانه؛ اما دریغ از اشکی.
    به خودم میام و می‌بینم که آذر آروم شده و لرزش دست‌هاش کم‌تر. شیوا حالا کنارمه و شال پاییزی بنفشش روی پالتوی کوتاه آبی یخیش مونده و فندقی موهای تا شونه ریخته‌اش، من رو لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای از خودبی‌خود می‌کنه. با صدای نرمش، به خودم میام:
    - قرصی مصرف می‌کنه؟ می‌دونی؟
    با نگاه گیجی جواب می‌دم:
    - دقیق نمی‌دونم؛ اما انگار ضدافسردگی مصرف می‌کنه.
    لحظه‌ای، انگار که به همه چیز و هیچ چیز فکر کنه، ساکت می‌شه؛ اما بلافاصله می‌گـه:
    - لرزش بیش از حد دست‌هاش به همین دلیله.
    دوباره به سمت آذر برمی‌گرده و همون طور که کنارش ایستاده می‌پرسه:
    - آذر خانوم چه قرصی مصرف می‌کنین؟
    آذر با شک، به شیوا نگاه می‌کنه و رگه‌های پیروز خون، به خوبی سرزمین سفید دور عسلی‌هاش رو احاطه کرده. آذر با بالا کشیدن بینیش، جواب می‌ده:
    - آ...، فکر کنم سیتالوپرام.
    شیوا به سرعت به سمتم برمی‌گرده و پیشونی کوتاهش رو می‌خارونه.
    - این دارویه خیلی قویه‌ایه و خیلی عوارض داره. دکترش برای چی این رو تجویز کرده وقتی آذر خانوم انقدر حالش بد نیست؟ اصلا چندساله پیش این دکتر می‌ره؟
    و به سمت آذر برمی‌گرده و من همچنان، با تردید وافری نگاهش می‌کنم. از آذر می‌پرسه:
    - آذر خانوم لطفا به دقت به سؤالام جواب بدین. چند مدته که پیش دکتر می‌رین؟ اسمش چیه؟ چند وقته این دارو رو مصرف می‌کنین؟ علایم افسردگیتون چی بوده؟ دوز قرص چنده؟ و اینکه چه طور مصرفش می‌کنین؟
     
    آخرین ویرایش:
    بالا