رمان سفر بخیر اسکای | صالحه فروزش نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

Last Angel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/17
ارسالی ها
132
امتیاز واکنش
381
امتیاز
226
محل سکونت
یک گوشه از غرب ایران
اسکای نیز لبه تخت نشست و مقداری به جلو خم شد، به طوری که نیم‌رخش سمت من بود.
پای راستم را روی پای چپم انداختم و دست‌هایم را جلوی زانوی راستم قفل کردم.
با ذهنی درگیر و کنجکاو نگاه منتظرم را به او دادم.
چشم‌هایش را بست، نفس عمیقی کشید و آن را پرصدا بیرون فرستاد.
چشم‌هایش را گشود و کله‌اش را تماما به سوی من چرخاند و خیلی جدی شروع کرد: تو یک بار جون من رو نجات دادی، پس عقلم بهم می‌گـه که می‌تونم بهت اعتماد کنم. اگرچه چیزهایی که الان می‌خوام بگم خیلی غیرواقعی و دور از ذهن به نظر میان، اما به تمامی مقدسات قسم یاد می‌کنم که تک‌تکش عین حقیقته... پس ازت خواهش می‌کنم تا تموم شدن حرف‌هام هیچی نگو...
سپس ابروهایش را بالا فرستاد و تاکید کرد: هیچی... باشه؟
من که اصلا توقع چنین چیزی را نداشتم، تنها به تکان دادن سرم آن‌هم با حالتی گیج و منگ اکتفا کردم.
اسکای گلویی صاف کرد و جدی‌تر از قبل گفت: همون‌طور که گفتم من اهل اینجا نیستم و منظورم این شهر و کشور نیست؛ من... چطور بگم؟ من کلا از یک سیاره دیگه اومدم... سیاره ال ام چهارصد و شصت و دو! کره ما حدود هفت منظومه نسباتا بزرگ با زمین فاصله داره. خب من در واقع یک پلیس بین سیاره‌‌ای هستم و درست وقتی که داشتم خطرناک‌ترین مجرم کل کهکشان رو تعقیب می‌کردم فضاپیمام دچار نقص فنی شد و جو زمین گرفتارش کرد... خوشبختانه موفق شدم قبل از این که به کلی متلاشی بشه ازش بیرون بپرم و جون سالم به در ببرم، اما...
به اینجا که رسید، آهسته جسمی سیاه رنگ که شبیه یک نعلبکی و تقریبا به همان اندازه بود را از روی میز تحریر برداشت و نشانم داد. آهی کشید و افزود: متاسفانه دستگاه مخابراتی و ردیابم آسیب دید. بدون این نمی‌تونم به سیاره‌ام برگردم و حالا...
به چشمان سیاه رنگ و درشتم نگاه کرد و بعد از کمی مکث ادامه داد: این‌ راز رو با تو درمیون گذاشتم چون درحال حاضر تنها کسی هستی که می‌تونم بهش اعتماد کنم. فقط یک چیز رو بهم بگو... می‌تونی کمکم کنی ترنج؟
من که در تمام این مدت با دهانی نیمه باز خشکم زده بود، با شنیدن این جمله چندباری پشت سرهم پلک زدم و همراه با تک خنده‌ای گفتم: آم... خب من واقعا نمی‌دونم چی بگم...
لبخند دندان‌نما و پهنی روی صورتم نشاندم و اضافه کردم: شوخی قشنگی بود! ولی می‌دونید چیه؟ من دیگه باید برم...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    در آن لحظه واقعا می‌خواستم از دست آن مرد روانی بگریزم و دیگر چشمم‌هم به چشمش نیفتد. آخر چگونه می‌شود یک نفر تا این اندازه خیال‌پرداز باشد و وقت دیگران را برای گفتن مزخرفاتش بگیرد؟
    چشم‌هایم را یک دور در حدقه به چرخش درآوردم و تا خواستم از جایم بلند شوم، اسکای هر دو دستش را به نشانه ایست مقداری بالا آورد و با کلافگی گفت: باشه باشه، لطفا یک دقیقه وایسا! قیافه من شبیه یک دلقک سیرک یا یک همچین چیزیه؟
    گوشه‌های لبم را تا آخرین حد ممکن پایین کشیدم و با تعجب نگاهش کردم.
    اسکای نگاهش را به پایین پایش معطوف کرد، چنگی به موهای صاف قهوه‌ای تیره‌اش کشید و نفسش را پرصدا بیرون فرستاد.
    چشم‌هایش را با درماندگی روی یکدیگر فشرد و چند ثانیه‌ای به همان حال ماند.
    من‌هم درهمان حالت بدون تکان دادن سرم اول به دو طرف و بعد به او نگاه کردم.
    نمی‌دانم برای چه آنقدر اصرار داشت حرف‌هایش را بپذیرم؟! مطمئنا اگر خودش‌‌هم جای من بود چنین خزعبلاتی را هرگز باور نمی‌کرد! از گوشه چشم نگاهی به سویم انداخت و برخاست.
    با برداشتن چند قدم روبه‌رویم ایستاد که بازهم به خاطر قدش مجبور شدم سرم را تا آخرین حد ممکن عقب ببرم.
    اسکای دست‌هایش را به کمرش زد و همچون معلمی که سعی داشت به شاگرد خنگش معادله ده مجهولی بیاموزد گفت: یادته وقتی پیدام کردی نذاشتم به اورژانس تلفن کنی؟ وقتی دلیلش رو پرسیدی چی گفتم؟
    تا دهانم را برای گفتن پاسخ گشودم، خودش جواب داد: گفتم حالم بد بوده و هذیون می‌گفتم... مسلما علت اصلیش این نبود و بهتون دروغ گفتم، چون نمی‌تونستم ریسک کنم و همون بار اول خودم رو لو بدم. قضیه دوستم و دزد و پول‌هاهم همه‌ش الکی و من درآوردی بود!
    همراه با نگاهی عاقل‌اندرسفیه یک‌تای ابرویم را بالا فرستادم و با لحنی شمرده گفتم: خیلی‌خب، خیلی‌خب صبر کن ببینم... یعنی شما توی یک سیاره دیگه زندگی می‌کنی، درسته؟
    اسکای با لبخند ملیح منحصر به ‌فردش سری به نشانه تایید تکان داد و مجددا روی تخت نشست.
    گلویی صاف کردم و ادامه دادم: و یک پلیس بین کهکشانی هستی و خیلی اتفاقی اومدی اینجا. این‌هم درسته؟
    اسکای بی‌درنگ این‌بار با خیالی آسوده جواب داد: درستش بین سیاره‌ایه، بله همینطوره.
    لبخند فراخی بر لب آوردم، سرم را کج کردم و گفتم: بسیارخب، پس ثابت کن.
    ناباور نگاهم کرد و پرسید: مطمئنی؟
    حق به جانب سرم را به حرکت وا داشتم و پاسخ دادم: البته! یک نشونه به من بده تا ادعات رو باور کنم.
    - ولی من به مقدسات قسم خوردم!
    - خیلی‌ها هستن که قسم دروغ می‌خورن، راستش رو بخوای این روزها برای مردم، سوگند یاد کردن به چیزهای پوچ و دروغین از خاروندن گونه‌هم راحت‌تر شده.
    یک چشمش را اندکی ریز کرد و گفت: باشه قبوله، ولی اگه ثابت کنم؛ بهم کمک می‌کنی؟
    آن لحظه آنقدر به خودم مطمئن بودم که بدون ثانیه‌ای اندیشیدن لب باز کردم: بله با کمال میل!
    اسکای نفس عمیقی کشید و مجددا روبه‌رویم ایستاد. پاهایش را به عرض شانه‌های پهنش گشود و دست‌هایش را مانند حرکت معروف یوگا، مقداری بالا آورد.
    لبخند کجی تحویلم داد و با شیطنت گفت: بشین و تماشا کن.
     
    آخرین ویرایش:

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    پوزخندی زدم، ابروهایم را بالا فرستادم و با تکان دادن سرم به او فهماندم که آماده دیدن شیرین کاری‌اش هستم.
    صورت اسکای از هر حسی خالی شد، پلک‌هایش را روی یکدیگر گذاشت و به آرامی از هوای محبوس درون اتاق تنفس کرد.
    دقیقا چهار بار این عمل را تکرار کرد و پس از آن از نفس کشیدن دست کشید. چشم‌هایم را ریز کردم و با اخم به چهره‌اش دقیق شدم. نمی‌دانستم دارد چه کاری می‌کند، اما هرچه که بود اصلا جذابیت نداشت.
    کم‌کم رنگ صورتش از سفید به یک آبی نسباتا روشن درآمد و رده‌هایی مانند ریشه‌های درخت بر رخسارش نمایان شد که از قرار معلوم مویرگ‌هایش بودند.
    با حیرت به موجود عجیب روبه‌رویم نگاه می‌کردم و می‌توانستم به راحتی هجوم ناگهانی آدرنالین به رگ‌هایم را احساس کنم.
    اسکای همچنان نفس نمی‌کشید، انگار در همان حالت تبدیل به سنگ شده بود.
    در یک آن نفس در سـ*ـینه‌ام برید. می‌خواستم بر سرش فریاد بکشم:( این بازی احمقانه رو تمومش کن.) ولی مگر من صدایی‌هم داشتم؟
    ناگهان هاله‌ای آبی رنگ دورتادورش را احاطه نمود و در همین هنگام چشم‌هایش را گشود. باور کردنی نبود! تک‌تک اجزای صورتش به رنگ آبی شفاف درآمده بود.
    از میان لب‌های نسباتا باریک و آبی رنگش، ردیف زندان‌های سفیدش را به نمایش گذاشت و پرسید: حالا باور کردی؟
    مبهوت و متحیر، ثانیه‌ای خیره‌اش شدم. تک خنده‌ای کردم که باعث شد او نیز لبخند پیروزمندانه‌ای بزند؛ در همین حین با جان و دل فریاد کشیدم: کــمــک!
    چشمان اسکای از این واکنش ناگهانی من، تا آخرین حد ممکن گشاد شدند و من با آخرین سرعتی که از خود سراغ داشتم، از جا جستم و به طرف در ورودی قدم برداشتم.
    حرکتم آنقدر با شتاب بود که منجر شد پایم به صندلی گیر کند و با سر نقش زمین بشوم.
    چنان محکم زمین خوردم که یک آن احساس کردم مغزم از پیشانی‌ام بیرون جهید.
    صدای هول شده اسکای را از پشت سرم شنیدم که گفت: چی‌شد؟ بذار کمکت کنم.
    من نیز از ترس این که مبادا نزدیک شود، همچون غزالی تیز پا به طرف در ورودی دویدم و دستگیره‌اش را به سمت پایین کشیدم، اما برخلاف انتظارم در گشوده نشد.
    قلبم یک آن وظیفه‌اش را از یاد برد. با چشم‌هایی که در حدقه دو_دو می‌زدند با سرعت و پشت سر یکدیگر دستگیره را بالا_پایین کردم.
    زیرلب مدام می‌گفتم: بازشو لعنتی. بازشو دیگه... توروخدا بازشو. آخه الان چه وقت گیر کردنه؟ خداجونم کمکم کن، قول می‌دم دیگه هیچ‌وقت نمازهای صبحم رو قضا نکنم! توروقرآن بازشو، خواهش می‌کنم...
    جرأت نگاه کردن به پشت سرم را نداشتم و تمام تلاشم را برای بازشدن آن در مزخرف به کار گرفته بودم، اما دستگیره در جواب التماس‌های من، با نهایت سخاوتمندی از جایش کنده شد.
    دستگیره محصورشده درون انگشتانم را مقابل صورت هراسان و متعجبم قرار دادم و با ناامیدی نظاره‌اش کردم.
    با صدای اسکای سرم را به طرفش چرخاندم، با کمال خونسردی گفت: این در یک کم خرابه، بذار برات بازش کنم.
    با وجود این که به حالت اولیه‌اش بازگشته بود، بازهم از او می‌ترسیدم. یک قدم جلو آمد که باعث شد با صدای بسیار بلندی فریاد بکشم: جلو نیا.
    و دستگیره از جا کنده شده را با تمام قوا به سویش پرتاب کنم.
    دستگیره را با تعجب در هوا قاپید و به سمتم آمد. مانند جوجه‌ای بی‌پناه، از پشت چنان به در چسبیدم که گویی می‌خواستم جزئی از آن شوم. یک نگاه به در بسته پشت سرم و یک نگاه به اسکای که در حال نزدیک شدن بود انداختم؛ چاره دیگری برایم نمانده بود.
    دست‌هایم را به نشانه التماس درهم قلاب کردم، چشمانم را بستم و بدون این که تسلط و اختیاری بر روی کلماتم داشته باشم، به سرعت و پشت سر یکدیگر ادایشان کردم:
    - خواهش می‌کنم به من رحم کن! من یک مادر مریض توی شهرستان دارم، اگه من بمیرم کی خرجش رو می‌ده؟
    با به یاد آوردن مادر بیمارم، زانوهایم شل شدند و کاملا غیرارادی به زانو درآمدم.
    - التماست می‌کنم! قراره برای بار دوم خاله بشم، بچه خواهرم ماه آینده به دنیا میاد، توروخدا من رو نخور!
    به محض گفتن جمله آخرم، قهقه اسکای در فضای سنگین اتاقک طنین‌انداز شد.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    آهسته یکی از پلک‌هایم را گشودم و نگاهش کردم. دستانش را در جیب‌های شلوار گرم‌کنش کرده بود و با سری فرو افتاده قهقه می‌زد.
    اخمی همراه با وحشت به پیشانی‌ام آوردم و پرسیدم: چرا... چرا داری... می‌خندی؟
    با یک حرکت ناگهانی به خندیدنش خاتمه داد و در جواب گفت: چون طرز تفکرت برام جالب بود.
    با نگرانی ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: یعنی تو می‌خوای بگی که... یک هیولای فضایی نیستی؟
    چهره‌اش را درهم کشید و پاسخ داد: معلومه که نه. من هیچ شباهتی به موجودات سبز و لزجی که توی فیلم‌هاتون به تصویر می‌کشید ندارم. من‌هم یک انسانم درست عین تو، حالا با یک سری ویژگی‌های ژنتیکی مختلف که اینش الان اصلا مهم نیست! باور کن قرار نیست کسی، کسی رو بخوره.
    کمی عقب‌تر رفتم و خودم را بیشتر به در فشردم، سپس به آرامی روی پاهای لرزانم ایستادم و در حالی که سعی می‌کردم کنسرتی که قلبم در سـ*ـینه‌ام برپا کرده بود را نادیده بگیرم، مشکوک نگاهش کردم و با صدایی که هیچ کنترلی روی لرزشش نداشتم پرسیدم: اگه تو هم یک انسانی، پس چطوری اون کار رو کردی؟
    مجددا لبخند منحصربه‌‌فردش را بر لب آورد و جواب داد: با قدرت ذهنم! ببین ذهن ما نهصد نسل از ذهن شما جلوتره و به عبارت دیگه، اولین انسان روی سیاره ما نهصد سال قبل‌ از اولین انسانی که روی زمین خلق شده به وجود اومده؛ به همین دلیل مغز ما از قابلیت‌هایی برخورداره که شما‌ها ازش بی‌بهره هستین. در واقع توضیحش خیلی پیچیده و زمان‌بره و بهتره که ازش عبور کنیم... به نظرمیاد الان دیگه کاملا باورم کردی پس... حرفت سرجاشه؟
    در دل خودم را هشتصد بار برای وعده‌ای که پیش‌تر داده بودم نفرین کردم. آب دهانم را قورت دادم و با تردید گفتم: فقط به یک شرط حاضرم همراهیت ‌کنم.
    مشتاقانه لب گشود: هرچی که باشه مشکلی نیست.
    - قول بده حتی اگه کارها به میل تو پیش نرفت، با تفنگ‌لیزریت تبخیرم نکنی!
    با چشمانی نیم درشت‌شده ثانیه‌ای نگاهم کرد، گویا می‌خواست مطمئن شود جدی هستم یا خیر اما من در آن زمان که بدون شک خطیرترین و وحشتناک‌ترین موقعیت عمرم را سپری می‌کردم، اصلا حوصله شوخی کردن را نداشتم.
    هنگامی که متوجه شد کاملا جدی هستم، چشم‌هایش را با بی‌حوصلگی در حدقه چرخاند، انگشت اشاره دست راستش را به شکل صلیب روی قلبش کشید و بعد همان دست را مقداری بالا برد و با چهره‌ای که زار می‌زد مسخره‌ام می‌کند گفت: قول می‌دم که تحت هیچ شرایطی با تفنگ‌لیزریم تبخیرت نکنم. از اون گذشته من تفنگ‌لیزری ندارم، اصلا چیزی به این اسم وجود نداره. در ضمن بنده تمام مهماتم رو همراه فضاپیمام از دست دادم، پس جای نگرانی نیست. البته محض اطلاع!
    با شنیدن جمله آخر، نفس راحتی کشیدم و سرم را بالا گرفتم و آهسته زمزمه کردم: خدایا شکرت!
    سپس نگاهم را به او دادم و پرسیدم: حالا چه‌کاری از من ساخته‌اس؟
    همزمان با تکان دادن دست‌هایش درآمد که: به اولین چیزی که نیاز دارم یک شبکه جی. ‌اچ‌. بی. ‌هشته تا بتونم با استفاده از اون، از محل سکونت رابط مخصوصمون در زمین مطلع بشم و به دیدنش برم، چون اون تنها کسیه که می‌تونه روبی‌باکس یا همون فرستنده‌ام رو تعمییر کنه.
    پس از اتمام سخنانش با دهان نیمه باز و گوشه بالا رفته لبم با لحنی کش‌دار و نسباتا آهسته گفتم: آهان...
    سپس خودم را جمع و جور کردم و افزودم: فقط... این شبکه‌ای که می‌گی رو از کجا پیدا کنیم؟
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    با تعجب نگاهم کرد و پرسید: مگه پیدا کردنیه؟ یعنی شما رو سیستم‌های موبایلتون ندارینش؟
    می‌دانستم که از زدن این حرف منظور بدی ندارد، اما باعث شد احساس کنم یک عقب‌مانده ذهنی هستم.
    با خجالت سری به نشانه منفی تکان دادم و او کلافه‌ موهایش را به‌هم ریخت.
    نفسش را پوف مانند بیرون فرستاد و به سقف خیره شد و گفت: عالیه!
    سپس بعد از مکث کوتاهی، بشکنی در هوا زد و با شوق گفت: حواسم کجا رفته؟ این باید همون چیزی باشه که شما بهش می‌گید اینترنت.
    نگاه عاقل‌اندرسفیه‌‌ای روانه‌اش کردم و گفتم: خدا خیرت بده زودتر بگو خب، اما یک مشکلی هست و اون این که موبایلم همراهم نیست. پس چطوره که برم و یک وقت دیگه مزاحم بشم؟
    نگاهم به بشقاب عدس‌پلوی دست نخورده افتاد و افزودم: آخه می‌دونی؟ شامت یخ کرده.
    و بعد برای خالی نبودن عریضه، خنده‌ی احمقانه‌ای‌ کردم.
    اسکای دستی به پشت گردنش کشید و خسته و ناامید لب گشود: باشه، پس قرارمون بمونه برای فردا.
    با لبخند کذایی که تمام صورتم را پر کرده بود تندتند سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
    شانه‌هایش را بالا انداخت و به سمتم قدم برداشت. قلبم مانند قلب گنجشکان به تپش افتاد.
    قدم اول، قدم دوم‌، قدم سوم و... آنقدر جلو آمد که فاصله‌ بینمان به راحتی با یک قدم پر می‌شد. تا جایی که فیزیک بدنم اجازه می‌داد‌، در خودم جمع شدم و وحشت‌زده نگاهش کردم.
    حس عجیبی داشتم، هیچ وقت حتی فکرش را ‌هم نمی‌کردم که روی سیارات دیگرهم انسان‌ها زندگی کنند. چه برسد به این که یک روز یکی از آن‌ها را در این فاصله نزدیک ببینم، اما حقیقتا بیشتر از این که هیجان‌انگیز باشد ترسناک بود.
    او بدون این که حتی نیم‌نگاهی به من بیاندازد، دستگیره را از جیبش بیرون آورد و با چهره‌ای گرفته آن را جا انداخت و در را گشود، سپس کنار رفت و روبه من که نگران روبه‌رویش ایستاده بودم گفت: ممنون که وقتت رو بهم دادی!
    آب دهانم را فرو فرستادم و در جواب فقط سرم را تکان دادم. با قدم‌هایی کوتاه و سریع به سمت در رفتم و با سرعتی مافوق تصور دمپایی‌هایم را پایم کردم.
    با چنان عجله‌ای از پله‌ها گذشتم که نزدیک بود چهار بار نقش زمین بشوم.
    درست لحظه‌ای که تقریبا وسط حیاط ایستاده بودم و می‌خواستم به سمت خانه بپیچم صدایم زد: ترنج!
    درست مانند مجرمی که هنگام فرار مچش را گرفته‌ باشند، برگشتم و نگاهش کردم.
    - فردا چه زمانی میای؟
    ضمن شکستن مفصل‌های انگشتانم دستپاچه جواب دادم: خب... دقیق نمی‌دونم‌، اما حوالی بعد از ظهر مرخصی ساعتی می‌گیرم و میام.
    سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد و متفکر گفت: بسیارخب.
    سپس لبخندی گرم و صمیمی زد، دست چپش را کنار صورتش گرفت و ضمن حرکت دادن انگشت‌هایش خیلی مهربان گفت: امیدوارم خوب بخوابی، شب بخیر!
    لبخند تصنعی تحویلش دادم و با عجله وارد خانه شدم.
    در را محکم پشت سرم بستم و به آن تکیه دادم.
    قفسه سـ*ـینه‌ام به خاطر نفس_نفس زدن‌هایم به شدت بالا پایین می‌شد و برای این که دهانم را از خشکی در بیاورم، هر دو ثانیه یک‌بار باز و بسته‌اش می‌کردم.
    نسرین و شیوا از پس اپن ام.دی.اف آشپزخانه گردن کشیدند و با دیدن حالت من‌، همزمان باهم پرسیدند: چی‌شده؟
    با شنیدن این کلمه تک‌تک لحظاتم در اتاقک بالا، مقابل چشمانم جان گرفت و همین کافی بود تا متوجه شوم در چه وضعیت مزخرفی گیر افتاده‌ام.
    دستان یخ زده‌ام را دو طرف گونه‌هایم گذاشتم و در حالی که سرم را به دو طرف تکان می‌دادم، با بغضی ساختگی گفتم: نه این امکان نداره.
    سپس تقریبا فریاد زدم: امکان نـــداره!
    و بعد در مقابل چشمان بهت زده آن دو به اتاق دوییدم و خودم را درونش پرتاب کردم.
    مانتد دیوانه‌ها به سمت کمد دیواری که در سمت چپ و با کمی فاصله کنار در ورودی قرار گرفتع بود هجوم بردم و درش را گشودم.
    بالشت، پتو و تشکم را با وحشی‌گری از آن خارج کردم و به سرعت نور، روی زمین پهن کردم، آن‌هم کج و کوله و چپرچلاق!
    بدون تعویض لباس‌هایم، شالم را به کناری پرتاب نمودم و خودم را روی تشک انداختم و پتو را تا فرق سرم بالا کشیدم.
    با چشمانی باز_باز، همه آنچه که راجع به اسکای یا همان آدم‌فضایی شنیده و دیده بودم را در ذهنم مرور کردم: به هیچ نهاد دولتی تلفن نزن... پسر تو خیلی قوی هستی‌ها توقع نداشتم به این زودی‌ها به هوش بیای... هیچ خانواده و آشنایی رو اینجا نداره... صبح سرما خورده بود، ولی شب اثری از کسالت توی بدنش نبود... از سیاره ال‌ام چهارصد و ‌شصت و دو... حدود هفت منظومه نسباتا بزرگ... کمکم می‌کنی ترنج... ولی من به مقدسات قسم خوردم... این یعنی تو کره اون‌هاهم دین وجود داره؟ یک دفعه آبی شد و از خودش نور داد... نهصد نسل از شما جلوتره... روبی‌باکس... رابط... جی.اچ.بی هشت... کمکم کن... کمکم کن... کمکم کن...
    با حرص سرم را بین دست‌هایم فشردم و گفتم: وای خدا! دارم دیوونه می‌شم.
    سپس این فکر به ذهنم خطور کرد که یک آدم‌فضایی از من کمک خواسته است.
    از فشار دست‌هایم کاستم و با انگشت به خودم اشاره کردم و زمزمه‌وار گفتم: اون گفت من تنها کسی هستم که می‌تونه بهم اعتماد کنه... یعنی من تنها کسیم که از رازش خبر داره!
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    با ذوق‌زدگی لب‌ پایینی‌ام را به دندان کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم.
    - فکرش رو بکن! یک آدم‌فضایی توی اتاقک روی پشت‌بوم خونه ما زندگی می‌کنه و از من کمک خواسته. وای باحال‌تر از این نمی‌شه! ولی صبر کن ببینم... مگه نه این که از یک سیاره دیگه‌اس، پس چطور به زبون ما صحبت می‌کنه؟ اصلا چطور اسمش بریتانیاییه؟
    پتو را با کلافگی پس زدم و از پشت موهای درگیر الکتریسیته‌ام که جلوی صورتم را گرفته بودند به سقف خیره شدم.
    لبم را مقداری جوییدم و با اطمینان زمزمه کردم: حتم دارم تا آخر این ماجرا دیوونه می‌شم، حالا ببین.
    در همین لحظه یک نفر وارد اتاق شد و لامپ را روشن کرد. پلک‌هایم را محکم روی یکدیگر فشردم و با صدای بلندی گفتم: کورم کردی.
    لگدی به ساق پایم نواخته شد و پس از آن صدای نسرین به گوشم رسید: پاشو ببینم.
    یک چشمم را گشودم و به او که مانند عجل معلق بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم که ای کاش نمی‌کردم! با همان یک نگاه حساب کار دستم آمد.
    پوفی کشیدم و کلافه در جایم نشستم. شیوا نیز وارد اتاق شد و سمت راستم را اشغال کرد؛ عملا از دو طرف محاصره شده بودم و راه گریزی نداشتم.
    بی‌حوصله رو به نسرین کردم و گفتم: باز چی‌شده؟
    چشم‌غره جانانه‌ای نثارم کرد و با عصبانیت گفت: چی‌شده؟ نه چی‌شده؟ این رو من باید از جناب‌عالی بپرسم که یک‌دفعه جنی شدی خانم!
    سرم را خاراندم و بهت‌زده گفتم: کی؟ من جنی شدم؟
    سپس حالت متفکری به خود گرفتم و جواب خودم را دادم: نه‌ همه چیز عادیه، من جنی نشدم.
    شیوا که تا آن زمان سکوت اختیار کرده بود، طاقت نیاورد و به حرف آمد: اگه همه چیز عادیه، پس اون ننه‌ام بود که می‌گفت امکان نداره، امکان نداره؟
    بدون این که چیزی بگویم، خیره به او چندبار پشت سر یکدیگر پلک زدم و با بلند شدن صدای نسرین نگاهم را به او واگذار کردم: هی! همین‌جوری خشکت نزنه، جواب ما رو بده.
    ناگهان جرقه‌ای در ذهنم زده شد. ابروهایم را درهم کشیدم و گفتم: یعنی شما صدای من رو وقتی طبقه بالا بودم نشنیدید؟
    شیوا و نسرین نگاهی به معنی: (چی داره می‌گـه)، بین یکدیگر رد و بدل کردند و در نهایت شیوا لب باز کرد: نه... آخه پنجره‌ها عایقن و صدا داخل نمیاد. مگه صدامون زدی؟
    نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که فریاد کمک خواستنم به گوششان نرسیده بود. خیلی طبیعی گفتم: نه بابا! فقط گفتم شاید حرف‌هامون رو شنیده باشید تا دیگه نخوام دوباره تکرارشون کنم.
    نسرین بی‌صبرانه پوفی کشید و گفت: وای... چقدر حاشیه می‌ری، می‌گی چرا زد به سرت یا نه؟
    بی‌هیچ برنامه‌ای ناگهان گفتم: چون سوتی دادم.
    شیوا چشمانش را گرد کرد و پرسید: سوتی دادی؟ یعنی چی آخه؟ وای که چقدر تو خنگی دختر! توی اون دو دقیقه‌ای که رفتی و اومدی نتونستی جلوی خودت رو بگیری؟
    - یک‌جوری می‌گی هرکی ندونه فکر می‌کنه من خدای سوتی‌ دادنم. اولین بارم بود که جلوی یک غریبه سوتی می‌دا... هی الان چی گفتی؟ گفتی دو دقیقه؟
    شیوا سرش را به معنی تایید به حرکت درآورد و با انگشتانش عدد دو را نشان داد و گفت: بله، فقط دو دقیقه بود مادمازل.
    اخم کمرنگی بر اثر تعجب بر روی پیشانی‌ام نقش بست و به فکر فرو رفتم. یقین داشتم که تمام آن اتفاقات حداقل پانزده دقیقه‌ای طول کشید، اما...
    با ضربه دیگری که به پایم خورد، از تفکراتم دست کشیدم و به نسرین نگاه کردم.
    یک چشمش را کمی تنگ کرد و با کنجکاوی و شیطنت پرسید: حالا چه گندی زدی که اینجوری چپیدی زیر پتو؟
    با بی‌خیالی جواب دادم: هیچی! به جای بفرمایید این عدس‌پلو برای شماست، گفتم سرفرمایید این فدش‌پلو مال سماشت.
    به محض این که جمله‌ام به اتمام رسید، جفتشان از خنده منفجر شدند.
    شیوا در میان قهقه‌های طنازانه‌اش، طره‌ای از موهای فر بلوندش را پشت گوشش فرستاد و گفت: خدا خیرت بده دختر! منم اگه جای تو بودم به این روز میفتادم. قشنگ می‌تونم قیافه اسکای رو تو اون لحظه مجسم کنم. وای خدا!
    با حالتی خنثی به چهره‌های گلگون‌شده‌شان نگاه می‌کردم و به این می‌اندیشیدم که کجای این حرف تا این حد خنده‌دار بود؟ حالا خدا را شکر که واقعیت نداشت.
    نسرین حین قورت دادن آخرین ته‌مانده‌های خنده‌اش گفت: راستی شام نمی‌خوری؟ سرد شده ها.
    با اوقات تلخی بی‌دلیلی جواب دادم: نخیر! اشتهام کور شد. با اجازه‌تون می‌خوام بخوابم.
    نسرین سری به نشانه تاسف برایم تکان داد و به همراه شیوا خنده‌کنان از اتاق خارج شدند.
    با رفتن آن‌ها، از جایم جستم و لباس‌هایم را عوض کردم و پس از خاموش نمودن لامپ، مجددا در رختخوابم شیرجه زدم.
    صفحه ذهنم مملو از نقش‌ها و کلمات غریبی شده بود که به درستی درکشان نمی‌کردم. نمی‌دانم اسمش را چه می‌گذارند؟ قسمت؟ تقدیر؟ سرنوشت؟ در هر صورت این اتفاق رخ داده بود و من‌هم چاره‌ای نداشتم جز این که به استقبالش بروم.
    هم هیجان‌زده بودم و هم از سرانجام این ماجرا می‌ترسیدم، اما یک چیز را به خوبی می‌دانستم و آن این که قطار زندگی‌ام بر روی ریل جدیدی به حرکت در آمده است.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    روز بعد، اولین روز زندگی جدید من بود. البته قطعا خودم در آن هنگام نمی‌دانستم که روزگار چه شعبده‌هایی برایم در آستین دارد.
    خانم آراسته سفارش جدید گرفته بود و به همین دلیل با مرخصی‌ام موافقت نشد و ناچارا تا اتمام زمان کاری‌ام در مزون صبر کردم تا بلکه کار در کافه را یک جورهایی بپیچانم.
    حقیقتا دوختن سنگ‌های نسباتا قیمتی بر پهنه لباس‌ها، آن‌هم با ذهنی درگیر و مشغول سخت‌ترین کار جهان است.
    خلاصه اصلا نفهمیدم ساعت کاری‌ام چگونه تمام شد و چگونه از مزون بیرون زدم. ناگفته نماند که به طور معمول من یک ساعتی زودتر از بقیه کارکنان کارم را تحویل می‌دادم و آن لحظه این اتفاق برایم حسابی سودمند بود.
    در حالی که با موبایلم شماره شهریار را می‌گرفتم، با عجله از مزون خارج شدم و ضمن گوش سپردن به بوق‌های پشت خط، از چهار راه عبور کردم.
    در امتداد پیاده رو قدم بر می‌داشتم که جواب داد: الو؟
    گوشی را جابه‌جا کردم و گفتم: الو سلام! شرمنده آقا شهریار من زیاد وقت ندارم، یک مشکلی برام پیش اومده و امروز رو نمی‌تونم بیام کافه...
    در همین هنگام دختر جوانی به من تنه‌ زد و باعث شد میان حرف‌هایم فاصله بیفتد.
    - ترنج امروز اول ماهه... مواد جدید برامون اومده. نمی‌شه حساب کتاب‌ها روی‌هم تلنبار بشن که. اینجوری کار از دستمون در می‌ره ها.
    چشم‌هایم را یک دور در حدقه چرخاندم و در حالی که میان انبوه مردم و سر و صدای گوش‌خراش ماشین‌ها به راهم ادامه می‌دادم با تعجب گفتم: امروز یکمه؟ خب باشه ببین... من الان واقعا گرفتارم مگرنه اصرار نمی‌کردم. قول می‌دم فردا یکی دو ساعت زودتر بیام و حساب‌ها رو جمع و جور کنم؛ فقط بی‌زحمت نذار سینا بهشون دست بزنه، چون مثل اون دفعه همه رو قاطی می‌کنه و من بدبخت باید سه روز علاف بشم. شرمنده‌ام به خدا!
    نوچی کرد و کلافه گفت: نه بابا دشمنت. باشه مشکلی نیست خودم جات وایمیستم، اما فردا باید ساعت چهار اینجا باشی مفهمومه؟
    با لحنی نظامی گفتم: بله قربان.
    سپس خندیدم و گفتم: ممنون لطف کردی، فعلا با اجازه.
    - به سلامت.
    پس از خاتمه بخشیدن به تماس، زیرلبی گفتم: اینم از این... فقط می‌مونه واریز کردن پول برای مامان.
    از میان جمعیت گذر کردم و به سمت نزدیک‌ترین دستگاه عابربانکی که سر راهم بود قدم برداشتم.
    کارت‌اعتباری‌ام را بعد از کمی جست‌وجو در کیف شلوغ و نامرتبم یافتم و مبلغ مورد نظرم را برای مادرم واریز کردم.
    پس از اتمام عملیات کارت‌به‌کارت، همان جا ایستادم و به او تلفن زدم تا هم حالش را بپرسم و هم اطلاع بدهم که پول را ریخته‌ام.
    مثل همیشه بوق اول به دوم نکشیده جواب داد: جانم مامان؟
    شنیدن صدای پر مهر و محبتش باعث شد آرامشی وصف ناشدنی مهمان تن خسته‌ام شود. لبخندی زدم و گفتم: جونت بی‌بلا مامان عزیزم. سلام! چطوری؟
    از آهنگ صدایش خوشحالی مشهود بود.
    - الحمدلله! تو خوبی؟ چی‌کار می‌کنی؟ کار وکاسبی خوبه؟ غذات رو مرتب می‌خوری؟ هوا چقدر سرد شده! خودت رو خوب بپوشون یک وقت سرما نخوری بیفتی. تو اونجا غریبی؛ کسی رو نداری بهت رسیدگی کنه خدایی نکرده تلف می‌شی ها...
    خندیدم و میان حرفش پریدم: مادر من، من دیگه بیست و سه سالمه و خودم از پس کارهام بر میام، لازم نیست هر دفعه این‌ها رو تکرار کنی که.
    آهی کشید و گفت: والا چی بگم؟ الانت رو نگاه نکن که عین نخل قد کشیدی، هر چقدرهم که بزرگ بشی برای من همون ترنج کله پوک شیش ساله‌ای که زد سر دخترخاله‌ش رو شکوند.
    درحالی که سعی می‌کردم جلوی خنده‌ام را بگیرم، با لحنی به ظاهر شاکی گفتم: وای مامان نگو توروخدا... تو هنوزهم اون رو یادت نرفته؟
    - مگه می‌شه یادم بره، بی‌چاره نزدیک بود بره تو کما.
    به لحن با مزه‌اش خندیدم و گفتم: حالا ول کن این‌ها رو. یک مقداری برات پول حواله کردم. شرمنده دیگه مبلغش خیلی نیست، ولی خب تا ماه آینده خدا بزرگه. برای عید بیشتر می‌فرستم. توروخدا مواظب خودت باش مامان! سر وقت جلسات فیزیوتراپیت رو برو و داروهات رو بخور. مراقب باش یک وقت...
    صدای غم‌زده‌اش روح از تنم جدا کرد: شرمنده‌تم مادر! تو این وضعیت غربت و غریبیت مریضی من‌هم واست شده قوز بالا قوز.
    بی‌اختیار اشک در چشمانم حلقه زد و در حالی که سعی می‌کردم بغضم را فرو دهم لب گشودم: این چه حرفیه دور سرت بگردم؟ مگه یک عمر خرج من و ترمه رو ندادی؟ حالا اون شوهر داره و سر خونه زندگیشه و بحثش جداست، اما تا وقتی که من هستم، خودم نوکرتم حاج خانم! از اون گذشته اینجا درآمدم خیلی‌خوبه... این همه پول می‌خوام چی‌کار؟ شما نگران هیچی نباش و با خیال راحت به کارهای درمانت برس.
    احساس کردم میان بغض‌هایش خندید.
    - نه جدی جدی ترنج کله پوک منم بزرگ شده.
    خندیدم و بعد مکثی نسباتا طولانی، یادم آمد که کجا هستم. آرام و با ملایمت گفتم: من دیگه باید برم، بعدا دوباره تلفن می‌کنم.
    - منم باید برم به غذام برسم، زودتر قطع کن که از کار و زندگی افتادم.
    - خدانگهدار.
    - خدا به همراهت عزیزم.
    با دیدی که بر اثر تجمع اشک در چشمانم تار شده بود، تماس را قطع کردم و به صفحه خاموش موبایلم خیره شدم.
    نفس عمیقی کشیدم و چندبار پشت سر یکدیگر پلک زدم تا به خودم مسلط شوم. نگاهم را به آسمانی که توسط ابرهای بزرگ خاکستری رنگ پوشیده‌شده بود دوختم و در دل گفتم: اوستا کریم شکرت!
    همین که سرم را فرود آوردم، چشمم به بوتیک مردانه‌ای افتاد که آن دست خیابان قرار داشت.
    از میان لباس‌های درون ویترینش، پالتوی مشکی رنگی توجه‌ام را به خودش جلب کرد.
    لب‌هایم را مقداری به حالت غنچه درآوردم و با چشمی ریزشده با خودم اندیشیدم: به نظرت خیلی زشته که برم و اون پالتو رو براش بخرم؟ آخه اون بیچاره هیچ لباس گرمی نداره، پس چطور می‌خواد توی این سرمای وحشتناک بیاد بیرون؟ اَه... منم حرف‌ها می‌زنم ها! پولم کجا بود؟ اون پالتو باید خیلی گرون باشه، اما اون از من درخواست کمک کرد پس... من یک جورهایی حامی و سرپرستش توی زمین محسوب می‌شم.
    سری تکان دادم و زمزمه کردم: آره همینطوره. حداقلش اینه که وقتی برگشت نمی‌گـه زمینی‌ها خسیس بودن.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    با همین اندیشه، از عرض خیابان عبور کردم و وارد بوتیک شدم. بوی سرد و تلخ مزخرفی در فضا جولان می‌داد و حالم را به‌هم می‌زد. از کودکی این مشکل را با رایحه عطرهای مردانه داشتم و استشمام آن‌ها باعث می‌شد سردرد وحشتناکی بگیرم.
    از آن بدتر صدای موزیک لاتینی بود که به نظر می‌رسید خواننده‌اش بیشتر از این که شعری را خوانده باشد، ناله کرده است.
    تمامی این عوامل دست به دست یکدیگر دادند و حالم را حسابی گرفتند.
    - می‌تونم کمکتون کنم؟
    با شنیدن صدای بسیار بمی که از قرار معلوم من را خطاب قرار داده بود، سرم را به طرف چپ چرخاندم و به مرد فروشنده که پشت یک ویترین چوبی_شیشه‌ای طویل ایستاده بود نگاه کردم.
    مقداری دستپاچه شدم و گفتم: سلام خسته نباشید! ببخشید قیمت اون پالتویی که توی ویترین جلوی در هست چقدره؟
    نگاهش را به سمت شیشه معطوف کرد و پرسید: کدوم؟ قهوه‌ایه؟
    به پالتوی مد نظرم اشاره کردم و جواب دادم: نه اون مشکیه.
    خیلی راحت گفت: نهصد و پنجاه تومن.
    به محض شنیدن مبلغ، با چنان سرعتی سرم را به طرفش چرخاندم که گردنم رگ‌به‌رگ شد.
    آهسته دستم را روی گردنم گذاشتم و در حالی که سعی می‌کردم تعجبم را پنهان کنم مجددا پرسیدم: چقدر؟
    - نهصد و پنجاه، البته اگه خریدار باشید تخفیف‌هم می‌دم.
    آب دهانم را فرو فرستادم و مردد گفتم: خب... می‌شه برام بیاریدش؟
    سری تکان داد و گفت: البته.
    سپس از پشت ویترینش خارج شد و به سمت یکی از رگال‌های بزرگ وسط سالن رفت.
    در همین حین نگاهم به دست بانداژ شده‌اش که از قسمت مچ مقداری خون‌ریزی کرده بود افتاد و پس از آن به سمت تتوی رز مشکی رنگی که کنار گردنش زده بود کشیده شد.
    نفس عمیقی کشیدم و به شکستن مفصل‌های انگشتان دستم پرداختم و منتظر ماندم.
    حدود سی ثانیه بعد، مرد به جای اولش بازگشت و پالتو را روی ویترین زیر دستش پهن کرد و با صدایی که گرفته‌تر از پیش بود گفت: پالتوی خوبیه! می‌پسندید؟
    پس از وارسی پالتو و مطمئن شدن از کیفیتش گفتم: بله متشکرم، می‌برمش.
    فروشنده سری تکان داد و در مدت زمانی که پالتو را در کاور مخصوصش می‌گذاشت، من‌هم کارت‌اعتباری‌ام را از کیفم خارج کردم و با دست‌هایی لرزان به سمتش گرفتم و با کلی چک و چانه پالتو را به قیمت نهصد و ده هزار تومان خریداری کردم.
    هنگامی که می‌خواستم آن مکان را ترک کنم، فروشنده غمگین و خسته گفت: از من به شما نصیحت... جوونی خودت رو تباه نکن. آخر این راه هیچی نیست؛ نهایتا به یک آدمی مثل من تبدیل می‌شی. زندگی خودت رو خراب نکن، اولش خوشه ولی آخرش نه.
    نگاه حزن‌انگیزی به وضعیت اسفناکش انداختم و بدون هیچ حرفی از بوتیک خارج شدم و آن جوان‌پیر فروشنده با صورت رنگ پریده‌اش را به دست فراموشی سپردم و خدا را شکر کردم که تصوراتش واقعیت نداشت.
    هنوز خیلی دور نشده بودم که صدای پیامک موبایلم بلند شد. پالتوی بزرگ را روی دستم جابه‌جا کردم و موبایلم را از جیبم درآوردم و پیامک ارسالی را گشودم.
    از طرف بانک بود و میزان برداشت و باقی‌مانده حسابم را به اطلاعم رسانده بود که ای‌کاش هرگز این پیام به دستم نمی‌رسید! با خرید آن پالتو تنها پانصد هزار تومان برایم مانده بود که آن را هم باید برای اجاره منزل می‌دادم.
    چشمانم تا آخرین حد ممکن گشاد شدند و گفتم: لعنتی! آخه از بین این همه آدم چرا دقیقا افتاد وسط زندگی من بدبخت؟ حالا باید چه خاکی به سرم بریزم؟ تا آخر ماه که از حقوق کافه خبری نیست و تا لباس جدید رو تموم نکنم‌هم از دستمزد مزون. ای‌خدا! این چه کاری بود که کردم آخه؟ باید می‌ذاشتم از سرما تلف شه...
    همانطور که زیرلبی غرغر می‌کردم‌، کلافه و خسته دستم را برای اولین تاکسی‌ای که دیدم تکان دادم، سوار شدم و مستقیما به سمت خانه رفتم.
    خیلی طول نکشید که به مقصد رسیدم و هنگامی که پا به حیاط گذاشتم، احساس غریبی دامن‌گیرم شد.
    یک چیزی مابین دودلی، ترس، شک و تردید. نمی‌دانم! هرچه که بود اصلا خوشایند نبود.
    نگاهی به اتاقک روی پشت‌بام انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
    من قول کمک داده بودم و نمی‌توانستم زیرش بزنم، بنابراین پیش از آن که فکری به ذهنم خطور کند و رأیم را بزند، به سرعت از پله‌های فلزی سبز رنگ بالا رفتم و خود را به اتاقک رساندم.
    مجددا ریه‌هایم را پر از هوای سرد بهمن‌ماه کردم.
    آهسته دست یخ‌زده‌ام را پیش بردم و چند تقه‌ای نثار در نمودم که بلافاصله گشوده و هیبت اسکای در چهار چوبش نمایان شد.
    من که توقع چنین اتفاقی را نداشتم، ناخودآگاه چند قدمی به عقب پریدم و با تعجب گفتم: سلام!
    خیلی خون‌سرد و عادی پاسخ داد: سلام روز بخیر! هوای بیرون سرده، بیا تو.
    سری تکان دادم و نیم‌بوت‌هایم را از پاهایم خارج کردم و وارد شدم.
    پوست صورتم به خاطر قرار گرفتن در گرمای مطبوع اتاق آن‌هم پس از گذراندن مدتی نسباتا طولانی در سرما، گز_گز می‌کرد.
    اسکای در را بست و روبه‌رویم قرار گرفت و گفت: اگه مشکلی نیست شروع کنیم.
    سرم را به نشانه تایید تکان دادم و موبایلم را به طرفش گرفتم.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    لبم را تر کردم و گفتم: بفرمایید.
    تشکری کرد و موبایل را از دستم گرفت. ترسم را کنار گذاشتم و چند قدمی جلو رفتم‌، روی پنجه پاهایم ایستادم و با کنجکاوی به سمت صفحه موبایل گردن کشیدم.
    اسکای با چهره‌ای متفکر زیرلبی گفت: سیستم عاملش خیلی با موبایل‌های ما متفاوته.
    سپس بر روی برنامه گوگل کلیک کرد و گفت: این باید موتور جست‌وجو باشه.
    سپس بدون این که سرش را بلند کند، نگاهم کرد و پرسید: درسته؟
    من که در تمام این مدت لب‌هایم را در دهانم جمع کرده بودم، با همان حالت سرم را به معنی تایید تکان دادم.
    دوباره نگاهش را به صفحه موبایل داد و گفت: خیلی‌خب پس...
    سپس بدون کامل کردن جمله‌اش، چندتا عبارت عجق وجق را به سرعت در قسمت سرچ وارد نمود و بعد از آن یک‌دفعه صفحه موبایل خاموش شد.
    متعجب با صدای نسباتا بلندی پرسیدم: سوخت؟
    بی‌آن که چشم از موبایل بگیرد، با خونسردی پاسخ داد: صبر کن.
    دو_سه ثانیه بیشتر نگذشته بود که ناگهان میلیون‌ها ستاره در صفحه سیاه رنگ موبایل شروع به درخشیدن کردند و آنقدر طبیعی بودند که احساس می‌کردم اگر دستم را جلو ببرم قطعا یکی از آن‌ها لمس خواهم کرد.
    با دهانی نیمه باز به صحنه زیبای روبه‌رویم خیره شده بودم.
    در همین حین صفحه به سرعت شروع به زوم شدن کرد؛ به طوری که از ستارگان جز نوارهای نورانی در حال عبور چیزی باقی نماند.
    بعد از قدری زوم کردن، تصویر منظومه شمسی و سپس زمین پدیدار گشت و پس از آن، صفحه به همان سرعت پیش زوم شد و در نهایت بر روی نمای شهری زیبا ایستاد.
    اسکای موبایل را تماما به سمتم گرفت و پرسید: می‌دونی اینجا کجاست؟
    چشم‌هایم را کمی ریز کردم و با دقت به گوشه و کنار شهر و آدم‌های در حال رفت و آمد نگاه کردم. حقیقتا باور کردنی نبود! انگار خودم به شخصه آنجا ایستاده بودم.
    پس از وارسی شهر، لبخندی زدم و جواب دادم: آره اینجا بندر بارسلونه. چطور؟
    یکی از همان لبخندهای منحصر به فردش را بر لب آورد و گفت: خوبه. رابط ما اینجا زندگی می‌کنه.
    گوشه لبم را بالا فرستادم و با بهت گفتم: چی؟ عالی شد! می‌دونی از اینجا تا اونجا چقدر فاصله است؟
    و در دلم ادامه دادم: اصلا فاصله‌اش به کنار با کدوم پول می‌خوای بری اونجا؟
    اسکای دستش را به چانه‌اش زد و پرسید: واقعا خیلی دوره؟
    نگاهی عاقل‌اندرسفیه روانه‌اش کردم و با لحنی کشیده گفتم: معلومه.
    - خب الان اینجایی که ما هستیم کجاست؟
    دست به سـ*ـینه ایستادم و بی‌حوصله جواب دادم: ایران، تهران.
    اسکای دوباره چند عبارت عجیب و غریب را تایپ کرد و گفت: الان محل سکونت نزدیک‌ترین رابط به تهران رو پیدا می‌کنم.
    با بی‌خیالی مشغول تمیز کردن زیر ناخن‌های کوتاهم شدم و پرسیدم: مگه چندتا نفوذی توی زمین دارید؟
    در حالی که تمام حواسش به گوشی وامانده من بود، جواب داد: حدود دویست تا دویست و پنجاه نفر.
    لپم را از داخل گاز گرفتم و بعد از اندکی مکث، با تعجب و عصبانیت تقریبا فریاد زدم: دویست و پنجاه نفر؟ مطمئنید که نمی‌خواید زمین رو تسخیر کنید؟ این کار شما هم غیرقانونیه و هم غیر اخلاقی! دویست و پنجاه تا آدم فضایی بدون این که ما بدونیم توی سیاره‌‌مون زندگی می‌کنن و لابد همه اطلاعاتمون رو هم غارت می‌کنن تا در نهایت یک روز بهمون حمله‌ور شن. درسته؟
    برای اولین بار چشم‌های نسباتا ریزش را درشت کرد و با ناباوری گفت: چی داری می‌گی؟ معلومه که نه... وقتی یک سیاره فوق‌العاده داریم، چه دلیلی داره که بخوایم بیایم و سیاره شما رو بگیریم؟
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    دست به سـ*ـینه ایستادم، یک تای ابرویم را بالا فرستادم و گفتم: اوه... واقعا؟ پس می‌شه لطفا بگید دلیل وجود این دویست و خرده‌ای آدم توی زمین که از قضا همشون‌هم اهل سیاره شما هستن، اون‌هم بدون این که دولت ملت‌های مختلف ازشون باخبر باشن چیه؟
    با انگشت شست و سبابه‌اش قسمت بالایی بینی کشیده‌اش را فشرد و با کلافگی، شمرده_شمرده گفت: برای این که هر وقت یک موقعیت این چنینی پیش اومد، بتونیم به زادگاهمون برگردیم و تنها دلیل مخفی موندنمون‌هم اینه که زمینی‌ها به طور وحشتناکی جاه‌طلب، زیاده‌خواه و نابودگر هستن و معلوم نیست اگر از وجود ما و سیاره‌مون باخبر بشن چه اتفاقی برامون میفته.
    با تمام شدن حرف‌هایش، احساس کردم یک چیزی در درونم فرو ریخت. اگرچه به نظر میامد بدون قصد و غرض این سخنان را بر زبان رانده باشد، اما نمی‌دانم چرا ناراحت شدم.
    نگاهم را آهسته پایین کشاندم و با صدای آهسته‌ای گفتم: آه...که اینطور...
    اسکای گویی که متوجه تغییر وضعیت ناگهانی من شده بود، با لحنی که ندامت و پشیمانی درونش مشهود بود گفت: من... من واقعا متاسفم... باورکن منظوری نداشتم...
    سرم را بالا آوردم و به همراه لبخندی که از صد فرسخی مصنوعی بودنش را جار می‌زد گفتم: نه نه، اشکالی نداره. خب...
    پالتو را بالا آوردم و ادامه دادم: این برای شماست. هوای بیرون به شدت سرده و شماهم لباس مناسبی نداری. پس...
    بعد از مکث کوتاهی افزودم: من بیرون منتظر می‌مونم.
    پالتو را از دستم گرفت و لبخند مخصوصش را بر لب آورد. از همان لبخندهایی که تنها گوشه‌های لبش را مقداری به بالا می‌کشاند و گفت: متشکرم! این... خیلی قشنگه!
    سری تکان دادم و گفتم: خب لطفا وقتی رابطتون رو پیدا کردی بیا بیرون. باید تا قبل از این که دوست‌هام برسن، از اینجا بریم.
    سری تکان داد و من پشتم را به او کردم و به طرف در خروج قدم برداشتم.
    در را به آرامی گشودم و سپس سرم را به طرف چپ چرخاندم و به پایین شانه‌ام نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ممکنه همونطور که گفتی بعضی از زمینی‌ها جاه‌طلب، زیاده‌خواه و نابودگر باشن...
    سرم را کاملا به طرفش چرخاندم و به او که یکه و تنها وسط اتاق ایستاده بود نگاه کردم و ادامه دادم: ولی درست وسط یک مرداب گندیده و پر از لجن‌زار‌، زیباترین نیلوفرها رشد می‌کنن؛ اینطور نیست؟
    این را گفتم و بدون این که منتظر جواب بمانم از اتاق بیرون رفتم.
    نیم‌بوت‌هایم را به پا کردم و به دیوار کنار در تکیه دادم.
    داغ_داغ بودم و نسیم ملایمی که صورتم را نوازش می‌کرد، نمی‌توانست چیزی از التهاب درونی‌ام بکاهد.
    دستی به صورتم کشیدم و به ساعت مچی‌ام نگاهی انداختم. حدود نیم ساعت به رسیدن نسرین و شیوا مانده بود.
    نمی‌دانستم پنهان کردن این راز از آن‌ دو کار درستی بود یا نه، اما از آنجایی که راز متعلق به من نبود، نمی‌توانستم چیزی به آنان بگویم و این موضوع مرا به شدت آزار می‌داد.
    آه عمیقی کشیدم و به آسمان پوشیده از ابرهای خاکستری نگاه کردم و به یاد پدرم افتادم.
    هر وقت که من از سبزه بودن پوستم شاکی می‌شدم و به پوست سفید و عاج مانند خواهر بزرگ‌ترم ترمه، غبطه می‌‌خوردم، پدرم ابرهای تیره رنگ را نشانم می‌داد و می‌گفت: تو درست مثل اون ابرهایی. درسته که رنگشون تیره‌تره، اما توی دلشون یک چیز مهم دارن که ابرهای سفید ازشون محرومن و اون بارون و نیروی حیات اوناست.
    لبخندی زدم و گفتم: بابا! درسته که الان پوستم یک مقدار روشن‌تر شده و دیگه اونقدرها سبزه نیستم، ولی هنوزهم می‌خوام مثل ابرهای خاکستری باشم. آخه می‌دونی؟ حق با تو بود. صورت زیبا بدون سیرت زیبا هیچ معنی نمی‌ده... همیشه حق با تو بود بابا! همیشه.
    آه جانسوزی کشیدم و با دلتنگی بسیاری زمزمه کردم: جات خیلی خالیه! خیلی...
     
    بالا