اسکای نیز لبه تخت نشست و مقداری به جلو خم شد، به طوری که نیمرخش سمت من بود.
پای راستم را روی پای چپم انداختم و دستهایم را جلوی زانوی راستم قفل کردم.
با ذهنی درگیر و کنجکاو نگاه منتظرم را به او دادم.
چشمهایش را بست، نفس عمیقی کشید و آن را پرصدا بیرون فرستاد.
چشمهایش را گشود و کلهاش را تماما به سوی من چرخاند و خیلی جدی شروع کرد: تو یک بار جون من رو نجات دادی، پس عقلم بهم میگـه که میتونم بهت اعتماد کنم. اگرچه چیزهایی که الان میخوام بگم خیلی غیرواقعی و دور از ذهن به نظر میان، اما به تمامی مقدسات قسم یاد میکنم که تکتکش عین حقیقته... پس ازت خواهش میکنم تا تموم شدن حرفهام هیچی نگو...
سپس ابروهایش را بالا فرستاد و تاکید کرد: هیچی... باشه؟
من که اصلا توقع چنین چیزی را نداشتم، تنها به تکان دادن سرم آنهم با حالتی گیج و منگ اکتفا کردم.
اسکای گلویی صاف کرد و جدیتر از قبل گفت: همونطور که گفتم من اهل اینجا نیستم و منظورم این شهر و کشور نیست؛ من... چطور بگم؟ من کلا از یک سیاره دیگه اومدم... سیاره ال ام چهارصد و شصت و دو! کره ما حدود هفت منظومه نسباتا بزرگ با زمین فاصله داره. خب من در واقع یک پلیس بین سیارهای هستم و درست وقتی که داشتم خطرناکترین مجرم کل کهکشان رو تعقیب میکردم فضاپیمام دچار نقص فنی شد و جو زمین گرفتارش کرد... خوشبختانه موفق شدم قبل از این که به کلی متلاشی بشه ازش بیرون بپرم و جون سالم به در ببرم، اما...
به اینجا که رسید، آهسته جسمی سیاه رنگ که شبیه یک نعلبکی و تقریبا به همان اندازه بود را از روی میز تحریر برداشت و نشانم داد. آهی کشید و افزود: متاسفانه دستگاه مخابراتی و ردیابم آسیب دید. بدون این نمیتونم به سیارهام برگردم و حالا...
به چشمان سیاه رنگ و درشتم نگاه کرد و بعد از کمی مکث ادامه داد: این راز رو با تو درمیون گذاشتم چون درحال حاضر تنها کسی هستی که میتونم بهش اعتماد کنم. فقط یک چیز رو بهم بگو... میتونی کمکم کنی ترنج؟
من که در تمام این مدت با دهانی نیمه باز خشکم زده بود، با شنیدن این جمله چندباری پشت سرهم پلک زدم و همراه با تک خندهای گفتم: آم... خب من واقعا نمیدونم چی بگم...
لبخند دنداننما و پهنی روی صورتم نشاندم و اضافه کردم: شوخی قشنگی بود! ولی میدونید چیه؟ من دیگه باید برم...
پای راستم را روی پای چپم انداختم و دستهایم را جلوی زانوی راستم قفل کردم.
با ذهنی درگیر و کنجکاو نگاه منتظرم را به او دادم.
چشمهایش را بست، نفس عمیقی کشید و آن را پرصدا بیرون فرستاد.
چشمهایش را گشود و کلهاش را تماما به سوی من چرخاند و خیلی جدی شروع کرد: تو یک بار جون من رو نجات دادی، پس عقلم بهم میگـه که میتونم بهت اعتماد کنم. اگرچه چیزهایی که الان میخوام بگم خیلی غیرواقعی و دور از ذهن به نظر میان، اما به تمامی مقدسات قسم یاد میکنم که تکتکش عین حقیقته... پس ازت خواهش میکنم تا تموم شدن حرفهام هیچی نگو...
سپس ابروهایش را بالا فرستاد و تاکید کرد: هیچی... باشه؟
من که اصلا توقع چنین چیزی را نداشتم، تنها به تکان دادن سرم آنهم با حالتی گیج و منگ اکتفا کردم.
اسکای گلویی صاف کرد و جدیتر از قبل گفت: همونطور که گفتم من اهل اینجا نیستم و منظورم این شهر و کشور نیست؛ من... چطور بگم؟ من کلا از یک سیاره دیگه اومدم... سیاره ال ام چهارصد و شصت و دو! کره ما حدود هفت منظومه نسباتا بزرگ با زمین فاصله داره. خب من در واقع یک پلیس بین سیارهای هستم و درست وقتی که داشتم خطرناکترین مجرم کل کهکشان رو تعقیب میکردم فضاپیمام دچار نقص فنی شد و جو زمین گرفتارش کرد... خوشبختانه موفق شدم قبل از این که به کلی متلاشی بشه ازش بیرون بپرم و جون سالم به در ببرم، اما...
به اینجا که رسید، آهسته جسمی سیاه رنگ که شبیه یک نعلبکی و تقریبا به همان اندازه بود را از روی میز تحریر برداشت و نشانم داد. آهی کشید و افزود: متاسفانه دستگاه مخابراتی و ردیابم آسیب دید. بدون این نمیتونم به سیارهام برگردم و حالا...
به چشمان سیاه رنگ و درشتم نگاه کرد و بعد از کمی مکث ادامه داد: این راز رو با تو درمیون گذاشتم چون درحال حاضر تنها کسی هستی که میتونم بهش اعتماد کنم. فقط یک چیز رو بهم بگو... میتونی کمکم کنی ترنج؟
من که در تمام این مدت با دهانی نیمه باز خشکم زده بود، با شنیدن این جمله چندباری پشت سرهم پلک زدم و همراه با تک خندهای گفتم: آم... خب من واقعا نمیدونم چی بگم...
لبخند دنداننما و پهنی روی صورتم نشاندم و اضافه کردم: شوخی قشنگی بود! ولی میدونید چیه؟ من دیگه باید برم...
آخرین ویرایش: