رمان خنجری از جنس دل آسا | مهدیه مومنی .Mahdieh کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    -عجیبه!
    هارپر که مشخص بود نمی خواست بحث رو ادامه بده تند گفت:
    -حالا نگفتی کجا برگزار می شه این پارتی؟
    -توی مکزیک!
    -عالیه، بی صبرانه منتظرم تا اون روز برسه!
    از جا بلندشدم:
    -بسیار خب، پس منتظرتم حتما بیا!
    -چشم مادمازل!
    به سمت در رفتم ولی بین راه ایستادم:
    -راستی حتما از آتان هم از طرف من دعوت کن تا بیاد من دیگه نمی رسم برم استودیو دعوتش کنم!
    -مشکلی نداره آتان همین که من بگم تو دعوتش کردی قبول داره تو غصه هیچی رو نخور کاری هم داشتی روی من حساب کن، البته می دونم که خدمه ها همه کارها رو انجام دادن و نیازی به کمک من نداری!
    -درست حدس زدی هارپر، عصر بخیر!
    -مواظب خودت باش، عصر بخیر!
    ×××
    مکزیک با نام رسمی "ایالات متحده مکزیک" کشوری هست در آمریکای شمالی و با صد و بیست و سه میلیون جمعیت و پایتختش "مکزیکوسیتی" می باشد.

    ماکسی مجلسی بلند و نیلی رنگ که دامنش تا روی کفشم بود به تن داشتم و کاملا پوشیده که فقط دو تا بازوم پیدا بود و یقه اش دور گردنم گره می شد و روی سـ*ـینه اش تا نزدیک شکمم دکمه های تزئینی خورده و دور کمرش حلقه ای زیبا به همون رنگ بسته شده و حالت پاپیون جمع شده بود و در کل مناسب اون شب بود!
    موهام تماما بالای سرم جمع شده بود و کفشم سفید رنگ با پاشنه ای بسیار بلند و آرایشی کاملا ملایم و نامحسوس!
    چهره ام سردی همیشگیش رو حفظ کرده بود و من راضی بودم از این بی روح بودن!
    در کنار ارکستر مخصوص پدر روی صندلی نشسته بودم و این سومین پیک بود که می خوردم نمی دونم چرا حریص تر می شدم و باز هم توی وجودم حسی سرکش تشویقم می کرد بیشتر بخورم!
    پدر روی مبل سلطنتی ش لمیده بود و با اخم هایی درهم و ابهت خاصی همه را زیر نظر گرفته بود، خدمتکار مخصوص ش مدام پذیرایی می کرد ازش و او هم انگار که سیر نمی شد چون هر چه می داد می خورد!
    هنوز هارپر و آتان نیومده بودن البته اهورا و مهمانانش هم نبودن و من هنوز باهاشون آشنا نشده بودم و اهورا رو فقط یک ساعت دیده بودم که تنها به یک احوال پرسی بسنده کرد و بیشتر ازم فاصله می گرفت حالا چرا نمی دونم!
    ارکستر آهنگ تندی رو پخش می کرد و چند دختر وسط رو حسابی شلوغ کرده بودن که برام جالب بود و توجه ام رو به خودشون جلب کرده بودن!
    خدمتکاران مدام در حال جنب و جوش و پذیرایی از مهمانان موجود در سالن بودن و مثل همیشه مامان ساکت و مغموم گوشه ای کز کرده بود و سر به زیر در افکارش غوطه ور بود!
    می دونستم که چقدر از این مجالس بدش میاد و اصلا از پدر راضی نیست چون اخلاق های خاصش مدام مامان رو ناراحت می کرد و اگر می فهمید که پدر توی کارهای غیر قانونی هم دست داره مطمئنا یک روز هم تحمل نمی کرد و طلاق می گرفت پس همون بهتر که از همه جا بی خبر بمونه تا به وقتش!
    اصلا دلش نمی خواست بیاد اما هر بار می گفت نمیام پدر خیلی تند باهاش مخالفت می کرد و مجبورش می کرد حضور پیدا کنه و نمی دونم چرا همیشه هم پدر پیروز می شد و مامان در برابر زورگویی هاش مخالفت نمی کرد!
    دستی روی شونه ام نشست و من رو از افکارم جدا کرد، بلند شدم و نگاهم به پشت سرم و هارپر افتاد، با خوشرویی بغلش کردم:
    -سلام هارپر، خوش اومدی!
    -سلام عزیزم خوشحالم که این جا در کنارت هستم!
    -سلام خانم جوان، مجدد از این که شما رو ملاقات می کنم خرسندم!
    سرم به دوران افتاد، تنها کسی که اصلا دلم نمی خواست توی این پارتی ببینم همین مرد سرد و خشن و بی ذوق بود...سریتا!
    بدون این که جوابش رو بدم نگاهم رو که ناراحت بود به سمت هارپر روونه کردم ولی او با لبخند عمیق روی لبش گفت:
    -من وقتی به سریتا خبر دادم که قراره بیام مکزیک و توی پارتی پدرت شرکت کنم اصرار کرد که همراهیم کنه منم خیلی خوشحال شدم و قبول کردم البته ببخش بدون دعوت اومده ولی خب عشق منه دیگه!
    با استیصال و اجبار دستش رو فشردم:
    -خوش اومدید!
    -متشکرم خانم!
    بی توجه رو به هارپر گفتم:
    -پس آتان کو؟
    -تا نیم ساعت دیگه می رسه!
    -باشه پس از خودتون پذیرایی کنید و راحت باشید تا من به بقیه هم سری بزنم!
    -باشه عزیزم تو برو!
    ازشون دور شدم، درون تنم داغ شده بود و دلم می خواست سریتا رو خفه کنم اما باید مثل همیشه نقاب بی تفاوتی م رو حفظ می کردم و این به نفع من بود!
    داخل سرویس شدم و با چند نفس عمیق سعی کردم به خودم بیام، باشنیدن سروصدایی که از بیرون نیومد تند از سرویس خارج شدم و با ورود مجددم به سالن متوجه اومدن اهورا و مهمانان عزیز پدر شدم که مشغول روبوسی با پدر بودن و اهورا با غرور تمام به موفقیتش افتخار میکرد!
    تونسته بود به خوبی نظر این مردان و زنان ایرانی رو به خودش و پدر و شرکت جمع کنه و پدر راضی بود از داشتن همچین پسری!
    جلو رفتم و به همه اونا خوش آمد گفتم، در بینشون مرد نسبتا جوونی که مشخص هم بود تازه کاره به گرمی از آشنایی من استقبال کرد و خودش رو" مهندس کیمیافر" معرفی کرد البته بدون گفتن اسمش!
    وقتی همه نشستن و بقیه مهمانان هم رسیدن آتان هم اومد و پس از احوال پرسی با من به سمت سریتا و هارپر رفت و هرسه در کنار هم مشغول توش گذرونی شدن و من نگاهم با نگاه اهورا تلاقی کرد و او بود که به سمتم اومد!
    -به به چه عجب ما شما رو ملاقات کردیم سرکار علیه!
    -رفتی ایران رسم خواهر برادری رو از یاد بردی مهندس انگار نه انگار دل آسایی هم هست!
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    -ماشاالله دست پیش هم که گرفتی پس نیفتی دخترخوب!
    -من حوصله بحث ندارم اگر حرفی با من نداری می خوام برم پیش دوست هام!
    -خیر، راحت باش مادمازل!
    پوفی کشیدم و به سمت بیرون رفتم تا هوای تازه بهم بخوره و کمی به خودم بیام!
    حدود یک ربع بیرون بودم و روی سکویی نشسته بودم، چقدر خوب بود که همیشه تنها باشی و هیچ کس مزاحمت نشه و خلوتت رو بهم نزنه!
    دلم می خواست ساعت ها اون جا بشینم ولی حیف که بعدش توسط پدر بازخواست می شدم و اصلا حوصله نصیحت شنیدن نداشتم!
    با ورودم به سالن فضا رو تاریک تر شده دیدم و مشخص بود که رقـ*ـص دونفره آغاز شده بود.
    چشم هام رو تنگ کردم تا فضا رو بهتر تشخیص بدم، نگاهم رو اطراف سالن چرخوندم و با دیدن پدر و سریتا که در گوشه ای با هم مشغول صحبت بودن با تعجب کمی جلوتر رفتم و روی مبلی نشستم!
    حیرت آور بود!
    پدر هیچ وقت نمی شد که توی خلوت با کسی که غریبه اس صحبت کنه یا این که براش وقت بذاره و اجازه ملاقات بده!
    اصلا پدر و سریتا چه حرفی داشتن که باهم بزنن؟
    نگاهم رو چرخوندم و به هارپر که بی خیال مشغول صحبت با آتان بود خیره شدم!
    فرهنگ غرب همین بود!
    کسی به کار کسی کار نداشت و همه سرشون توی لاک خودشون بود، شاید هم تنها امتیاز مثبتی که تونسته من رو این جا توی یک کشور غریب نگه داره همین امتیاز بود و آزادی بدون قید و شرطش!
    خدمتکاری که سینی قهوه رو به سمت سریتا و پدر می برد رو صدا کردم و یک فنجون قهوه بدون شکر برداشتم، در حالی که پدر و سریتا و اهورا رو که تازه به جمع اون دو نفر اضافه شده بود رو زیر نظر داشتم قهوه ام رو مزه کردم!
    گفتگوی بین این سه نفر نیم ساعت دیگه هم به طول انجامید و من بدون هیچ حرکتی همون جا موندم تا بلکه بفهمم بینشون چی می گذره اما بی فایده بود پدر دیگه استاد شده بود توی این جور کارهای مخفیانه و یواشکی پس تلاش منی که تازه چند سالی بود وارد این کار شده بودم بی فایده بود!
    بعد از این که از هم جدا شدن لحظه ای چشم هام توی چشم های پدر گره خورد و من اخم کردم و او بی توجه رد شد و رفت!
    از جا بلند شدم و به سمت هارپر رفتم که مشغول بوسیدن گونه ی سریتا بود که تازه به جمعشون ملحق شده بود:
    -هارپر می شه یک لحظه بیای؟!
    -البته عزیزم.
    به سمتم اومد و کشوندمش سمت دیگه سالن:
    -سریتا چه کاری با پدر من داشت؟!
    هارپر با تعجب نگاهم کرد:
    -یعنی چی؟ مگه سریتا با پدرت صحبت کرد؟
    پوفی کشیدم، این که بدتر از من از هیچی خبر نداشت پس بی فایده بود توضیح بیشتر!
    -هیچی بی خیال شو، برو پیش دوست پسرت!
    با خوشحالی تعظیمی کرد و رفت.
    به اتاق طبقه بالا رفتم و لباس مخصوص همیشگیم رو تنم کردم.
    بعد از اون پایین اومدم و به سمت ارکستر رفتم و درخواست آهنگ برای رقـ*ـص باله رو دادم، فضا رو تاریک تر کردن و رقـ*ـص نورهای متعددی شروع به کار کردن و من غرق شدم توی دنیایی که بیش از هرچیزی دوستش داشتم و قبول داشتم که پدر باعث شده بود به چیزهایی دست بیابم که علاقه ی خاصی بهشون داشتم!
    هیچ کس رو نمی دیدم، می رقصیدم و غرق در هیجان وصف ناشدنی بودم!
    کسی اطرافم نبود یا شاید هم کسی این رقـ*ـص رو بلد نبود خب معلومه چون این رقـ*ـص سخته و باید ظریفانه عمل کنی تا بتونی حرفه ای برقصی!
    هیچ نوع رقصی نمی تونه مثل رقـ*ـص باله ی روسی خوش ترکیب و موزون باشه!
    باله نوعی رقـ*ـص هنریه که با موسیقی خاص خودش اجرا می شه!
    گام های باله روسی سطح بالایی از دقت و تکلف ایجاب می کنه!
    دور چرخیدم و با اتمام آهنگ صدای تشویق های مشتاق و چشم های خیره ی اطرافیان نشون از لـ*ـذت خاصی بود که بـرده بودن از این رقـ*ـص و رقصنده ای که من باشم!
    منم همین رو می خواستم...این که توی همه چیز خاص باشم و حرف اول رو بزنم!
    کیه که از تعریف و تمجید شنیدن و سررشته داشتن توی هرچیزی بدش بیاد؟
    تعظیم کوتاهی کردم و بلافاصله آهنگ بعدی به صدا در اومد و این بار نور به سالن برگشت و نگاهم تلاقی کرد با نگاه خاکستری سریتا!
    حس خاصی توی چشم هاش موج می زد که نمی تونستم معنیش رو بفهمم ولی اون نگاه با نگاه هر دفعه اش متفاوت بود اما نگاه من با همون بی تفاوتی سابق از روش رد شد و به سمت میز رفتم تا یه چیزی بخورم چون شدیدا لب هام خشک شده بود و احتیاج داشتم به یک چیز خنک تا گرمای درونم رو خاموش کنه!
    مشغول خوردن نوشیدنی بودم که اهورا نزدیکم شد :
    -مادمازل اگر وقت داری پدر می خواد ببینتت!
    متوجه کنایه توی جمله اش شدم اما با لبخند محوی از کنارش گذشتم:
    -البته، برای پدر همیشه وقت دارم اهورا!
    صدای نفس عمیقی که کشید رو به وضوح متوجه شدم، با نزدیک شدن به پدر از جا بلند شد و بدون تردید توی آغوشم کشید و این از پدر میون جمع بعید بود!
    کمی طول کشید تا بتونم به خودم بیام و بعد از اون با احتیاط دستم رو دور کمرش حلقه کردم که آروم از خودش جدام کرد و لب هاش رو جمع کرد:
    -تو برای من یک افتخار بزرگی، اگرچه دختری ولی مردونه می تونم روت حساب کنم، همین الان که این جا ایستادی چشم همه رو به خودت خیره کردی و به دیده تحسین نگاهت می کنن و این برای من عالیه!
    -من هر چیزی رو که توی این جهان دارم از لطف و بزرگی شماست پدر و این رو هرگز فراموش نمی کنم!
    -خوبه، همین من رو راضی می کنه!
    -خب امر دیگه ای نیست؟
    -نه عزیزم فقط صدات کردم که بگم به خدمتکارها بگو سریعا میز شام رو بچینن و هیچ چیز کمبود نباشه وگرنه...!
    تند حرفش رو قطع کردم:
    -خیالتون راحت!
    لبخند زد:
    -خب وقتی دل آسا بگه "خیالتون راحت" پس مطمئنا جای نگرانی نیست!
    -بله.
    -خب می تونی بری عزیزم!
    به سمت سالن مجاور رفتم و سفارشات پدر رو به خدمتکار ها متذکر شدم و گفتن که تا نیم ساعت دیگه میز حاضره و جای نگرانی نیست.
    با برگشتنم به سالن متوجه هارپر و سریتا شدم که باهم مشغول ر*ق*ص بودن و آتان هم به همراه یک دختر دیگه که نمی شناختمش ولی زیبایی ذاتیش جذابش کرده بود مشغول ر*ق*ص بودن و آتان حال خاصی داشت که می دونستم نمی تونه از مصرف م*ش*ر*وب باشه پس...!
    بی خیال بعدا همه چیز رو می فهمم!
    به سمت صندلی می رفتم تا بشینم که کسی بازوم رو گرفت!
    ایستادم و نفس عمیقی کشیدم.
    عطرش فوق العاده تند بود و تا اعماق گلوم رو به سوزش انداخت و چند سرفه ی پی در پی کردم که جلوم ایستاد و نگاهم توی چشمای قهوه ای رنگش گره خورد:
    -بفرمایید؟!
    تعظیم کرد:
     
    آخرین ویرایش:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    -می تونم ازتون تقاضا کنم توی بالکن چند دقیقه ای رو با هم صحبت کنیم؟
    -مشکلی نداره فقط در چه مورد؟!
    -در مورد کار!
    نفس راحتی کشیدم و به سمت طبقه بالا اشاره کردم:
    -بفرمایید مهندس کیمیافر!
    دستش رو پشت ک*م*رم حلقه کرد:
    -توی ایران همیشه خانم ها مقدم ترن این جا رو نمی دونم!
    نیشخندی زدم و جلوتر رفتم ولی بین راه باز هم نگاهم توی چشم های سریتا افتاد که بیش از اونی که حواسش به رقصش با هارپر باشه خیره شده بود به من و مهندس!
    سری به تاسف تکون دادم و پله ها رو تند بالا رفتم و خودم رو به ورودی بالکن رسوندم، به خدمتکاری که اون جا بود دستور آوردن یک لیوان آب سرد دادم چون باز هم هیجانم ت*ح*ریک شده بود و بدنم لرزه ی خفیفی داشت!
    با هم وارد بالکن شدیم، نسیم نسبتا سردی می وزید که باعث شد خودم رو کمی جمع کنم!
    تند کتش رو درآورد و روی شونه های ل*خ*ت*م انداخت و من لبخند محوی به روش زدم:
    -خودتون سردتون می شه مهندس!
    -نه ناسلامتی من مردم و عضله هام قوی هستن ولی شما!
    پوزخندی زدم، نمی دونی که من از صدتا مرد مردترم!
    مردنگی که به هیکل گنده داشتن و سبیل نیست !
    -با من امری داشتید؟
    خدمتکار پس از دوتقه وارد شد و لیوان رو به سمتم گرفت که لاجرعه سرکشیدم و بهش دادم تا بره.
    -مایلم باهاتون بیشتر آشنا بشم مادمازل!
    -من چیز زیادی برای گفتن ندارم مهندس، دل آسا شهیادی تک دختر کیان شهیادی متولد ایران اما تموم عمرم رو این جا یعنی توی آمریکا بودم و معتقدم کشور و وطنم این جاست!
    مکثی کردم و ادامه دادم:
    -همون جور که مستحضر هستید اهورا تنها برادرمه که توی ایران رابط بین شرکت روسای شما با شرکت ما هست و پدرمم رو هم که دیدید مامانمم همونی هست که در کنار پدر نشسته بود و لباس شب مشکی تنش بود باموهای شرابی رنگ!
    -بله می دونم توی همین چند ساعت همه تون رو دیدم و شناختم و به نظرم خانواده ی متشخص و محترمی هستید!
    -ممنون!
    -منم جانیار کیمیافر هستم متولد تهران و ایران و البته همون جا هم زندگی می کنم ولی تموم اعضای خانواده ام توی فرانسه هستن، البته پدرم رو دو سال می شه که از دست دادم و تا قبل از اون مامان توی ایران با پدر زندگی می کردن ولی وقتی که پدر مرد و مامان تنها شد چون منم درگیر کارهای خودم بودم به اصرار خواهرام به پاریس رفت و اون جا به ادامه ی زندگیش پرداخت آخه من سه تا خواهر دارم که هر سه تاشون توی فرانسه و پاریس ازدواج کردن و تشکیل زندگی دادن و اون جا موندگار شدن برای همین اصرار کردن که مامان هم پیششون باشه تا هم اونا از غربت و تنهایی نجات پیدا کنن و هم مامان تنها نباشه البته اصرار زیادی هم به من می کنن که بهشون ملحق بشم اما خب من ایران رو در همه حال ترجیح می دم و هر ماه یک هفته رو به پاریس می رم برای تجدید دیدار و رفع دلتنگی و بقیه عمرم رو توی ایران یا کشور های مختلف دیگه می گذرونم و البته خانواده مون مرفه هستن و نیازی به پول نداریم خداروشکر اما بالاخره مرد باید کار کنه دیگه!
    وای که چقدر حرف زدا!
    خدایی مخم رو خورد!
    -خوشبخت شدم از آشنایی باهاتون مهندس، امیدوارم که این آشنایی باعث تحکم بیشتر دو شرکت بشه و صمیمیت بیشتر بینشون!
    -بله دقیقا چون من مدیرمالی شرکت مقابل شما هستم و قطعا تشویقشون می کنم تا این شراکت رو ادامه ب*دن چون به نفع هر دو شرکته!
    -قطعا همین طوره!
    -مادمازل برای شام تشریف نمیارید؟!
    با صدای خدمتکار رو به جانیار گفتم:
    -اگر مشکلی نیست برای صرف شام به سالن پایین بریم؟
    -بفرمایید خواهش می کنم!
    با ورود به سالن پایین متوجه شدم همه برای صرف شام به سالن مجاور رفتن و برای همین با عجله به سمت اون طرف رفتن و صدام گام های تند جانیار هم نشون می داد به دنبال من تقریبا می دوه!
    همه چیز به زیبایی روی میز تزئین شده بود و پدر در یک راس میز و اهورا در راس دیگه نشسته بودن ولی هنوز کسی شروع به خوردن نکرده بود، پدر با دیدنم به صندلی کنارش که خالی بود اشاره کرد:
     
    آخرین ویرایش:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    ویلیام با دیدنم متوجه گرفته بودنم شد و زود در رو برام باز کرد و بعد از سوارشدنم خودشم نشست و حرکت کرد:

    -بحثتون شد باز؟
    -مهم نیست!
    -ناراحتی، اینم مهم نیست؟
    تند نگاهش کردم:
    -به خودم مربوطه، توام مسئول ناراحت بودن یا نبودن من نیستی!
    از رو نرفت و خندید:
    -مادمازل هر چقدرم به من پرخاشگری کنی و تندخو باشی قرار نیست ناراحت بشم و دست از سرت بردارم پس من رو نخواه که دست به سر کنی!
    پوفی کشیدم و برای این که بحث رو عوض کنم گفتم:
    -این سریتا دیگه این وسط چی می خواد؟ دنبال چیه ویلیام؟!
    -دنبال پول، موقعیت، شغل مناسب!
    -تو باور می کنی؟
    -چی رو؟
    -این که صرفا به خاطر پول می خواد با ما همکاری کنه؟!
    -پس به نظرت چه قصدی غیر از این ممکنه داشته باشه؟
    -از کجا معلوم که جاسوس نباشه؟!
    بلند خندید:
    -تو زیادی شکاکی مادمازل، کسی نمی تونه من رو گول بزنه مطمئن باش، من همیشه مو رو از ماست کشیدم و پیروز میدان بودم این همه سابقه رو نمی تونن نادیده بگیرن مطمئنم که اشتباه نمی کنم!
    ل*ب هام رو جمع کردم و حرف رو ادامه ندادم، شاید بهتر بود مثل همیشه بگم "هرچه پیش آید خوش آید".
    ×××
    -دل آسا خانم آقایی که منتظرشون بودید رسیدن و قصد دیدنتون رو دارن!
    -ببرش توی اتاق مهمان و براش قهوه ببر تا من بیام!
    -چشم.
    دستم رو توی موهام فرو بردم، کم حوصله تر از اونی بودم که بخوام الان هم با این ز*ب*ون نفهم سر و کله بزنم اما حیف... حیف که دستور پدر بود و نمی شد حتی به تعویق انداخت چه برسه به این که بخوای کلا کنسلش کنی!
    شلوارک راحتی تا زانوم رو به همراه تاپ مشکی تنم کردم، بازوهای ظریفم رو با لوسیون مرطوب کردم و عطر خوش بوی همیشگیش رو با ل*ذت به مشامم کشیدم!
    رژ صورتی ملایمی زدم و موهام رو کاملا باز رها کردم.
    نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق مهمان رفتم.
    با ورودم از جا بلند شد و کاملا خونسرد به چشم هام خیره شد:
    -مشتاق دیدار دل آسا خانوم!
    جلو رفتم:
    -برعکس شما من اصلا تمایلی به این دیدار نداشتم!
    خندید و ادامه نداد در عوض با حالت خاصی به سر تا پام نگاهی انداخت و روی صندل های مشکی رنگم توقف کرد:
    -این پاهای ظریف و سفیدتون با رنگ مشکی این صندل تضاد جالبی رو درست کرده، تبریک می گم شما توی انتخاب لباس و پوشش سلیقه خوبی دارید!
    روی کاناپه لم دادم و بدون توجه به حرف های مضخرفش با دستم دعوتش کردم به نشستن:
    -این هایی رو که شما الان دارید می گید بارها شنیدم آقای سریتا!
    مکثی کردم و مجدد ادامه دادم:
    -این جایید چون بنا به در خواست پدر از این به بعد تو یک سری از کارها قراره که ما رو همراهی کنید!
    چشم هاش رو ریز کرد:
    -پس بالاخره توی آزمون سخت پدرتون قبول شدم!
    ل*ب هام رو با زبونم خیس کردم:
    -ناگفته نمونه که من اصلا با حضور شما توی کار موافق نبودم اما متاسفانه از کودکیم یاد گرفتم روی حرف پدرم اصلا حرفی نزنم برای همینم شما الان این جا هستید!
    ابروهاش رو بالا داد:
    -پس خوشحالم که مستقیم رفتم سراغ پدرتون اگر با شما مشورت کرده بودم یا درخواستم رو گفته بودم مطمئنا خودخواهی پیشه می کردید و من باید رد می شدم!
    پوزخندی تحویلم داد که به سختی جلوی زبونم رو گرفتم تا یه چیزی بارش نکنم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا