رمان سفر بخیر اسکای | صالحه فروزش نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

Last Angel

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/17
ارسالی ها
132
امتیاز واکنش
381
امتیاز
226
محل سکونت
یک گوشه از غرب ایران
هیچ واکنشی نشان نداد.
نیمچه شانه‌ای بالا انداختم و به کارم ادامه دادم که صدای آویز بلند شد.
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
- مثل این که داشتی یخ می‌زدی.
صندلی میز را کشید و نشست.
- نه خیلی‌هم بد نبود. ال‌ام توی زمستون‌هاش از اینجا سردتره.
دستمال را آهسته روی میز پرت کردم و گفتم:
- به نظر می‌رسید اومدنت اتفاقی نبوده. چرا اومدی؟
ابروهایش را کمی بالا فرستاد و با بی‌خیالی گفت:
- چون بهم یک عذرخواهی بدهکاری.
دست به سـ*ـینه ایستادم و پرسیدم:
- به چه علت؟
انگشت اشاره‌اش را مقداری بالا گرفت و گفت:
- وارد کردن یک شخص به یک جنجال بزرگ و دروغگویی به مادر و نسبت دادنش به یک شخص دیگه.
- اینجا اداره پلیس نیست و منم مجرمت نیستم که داری اینجوری باهام حرف می‌زنی!
دست به سـ*ـینه تکیه‌اش را به پشتی صندلی داد و گفت:
- در هر صورت اشتباه باید اصلاح بشه، چه در اداره پلیس، چه در خارجش. محض اطلاعت‌هم باید بگم من پلیس امنیت سیاره‌امونم نه یک مامور ساده اداره پلیس.
دستمال را از حرصم بلند کردم و محکم روی میز کوبیدم. چند نفس عمیق کشیدم و سپس گفتم:
- خیلی‌خب باشه حق با توعه. من نباید یک دفعه اونجوری رفتار می‌کردم، ولی...
دست‌هایش را به‌هم کوبید و حرفم را قطع کرد:
- خب عذرخواهیت رو قبول می‌کنم. دیر وقته و دیگه باید بریم خونه، عجله کن.
سپس از جایش بلند شد و به طرف در رفت.
شاکی گفتم:
- من هنوز حرفم تموم نشده... هی با توام فضایی نچسب! بهت می‌گم وایسا.
و بسته شدن در تنها جوابی بود که گرفتم.
دستمال را دو مرتبه و این‌بار پرشدت‌تر روی میز کوبیدم و چنگی به دو طرف سرم زدم.
- آخرش دیوونه می‌شم. هنوز جاروهم نکشیدم، ای خدا!
جارو را در دست گرفتم و دل به کار دادم. خیلی نگذشته بود که باز صدای آویز بلند شد.
- باز چه مر... یعنی چی می‌خوای؟
متعجب پرسید:
- هنوز تموم نکردی؟
نگاه عاقل‌اندرسفیه‌ای به او انداختم و گفتم:
- می‌بینی که...
سپس همانطور که جارو می‌کشیدم ادامه دادم:
- مجبور نیستی منتظرم بمونی، کارم که تموم شد خودم می‌رم خونه.
روی اولین میز نشست و خیلی حق به جانب گفت:
- منتظر تو نمی‌مونم، به کارت برس.
گوشه لبم را بالا انداختم و آهسته گفتم:
- اَیی.
یک دقیقه نگذشت که پرسید:
- می‌خوای با خواستگارت اینجا قرار بذاری؟
نمی‌دانم چرا‌، ولی آنقدر هول کردم که جارو از دستم افتاد و صدای بدی ایجاد کرد.
با تته‌پته گفتم:
- مع... معلومه که نه... چرا... می‌... می‌پرسی؟
همانطور که در و دیوار را از نظر می‌گذراند و پاهای بلندش را آهسته تکان می‌داد، دهان گشود:
- هیچی همینطوری، آخه اینجا خیلی قشنگه.
سپس نگاهش را به من دوخت و پرسید:
- از این که اینجا کار می‌کنی خجالت می‌کشی؟
خندیدم و گفتم:
- نه بابا چرا باید خجالت بکشم؟ کار که عار نیست.
لبخند عمیقی زد و گفت:
- خوبه.
لبخند تصنعی تحویلش دادم و کارم را از سر گرفتم. یک ربع بعد زمین از تمیزی برق می‌زد.
- خسته نباشی!
- ممنون! می‌رم وسایلم رو بردارم.
سری تکان داد و من‌هم دوان_دوان به سمت اتاقک کارکنان رفتم و پس از برداشتن وسایلم، کافه را بستم.
آهسته در امتداد پیاده‌رو قدم می‌زدیم که اسکای گفت:
- بریم سمت دریاچه؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- الان؟
فقط سر تکان داد.
- خب چیزه... مامانم به احتمال زیاد منتظرمه، نمی‌تونم بیام. خودت برو.
لبخند کجی زد و با کمی خجالت گفت:
- می‌ترسم راه رو گم کنم. باشه برای یک وقت دیگه.
خندیدم و گفتم:
- برای کسی به سن تو این حرف یکم خنده داره.
انگار که به دل گرفته باشد گفت:
- مگه من همه‌ش چند سالمه؟ در ضمن خودت گفتی نباید همینطوری این‌طرف و اون‌طرف راه بیفتم.
سری تکان دادم و گفتم:
- باشه، باشه حق با توعه.
- معلومه.
فقط نگاهش کردم که خندید. سپس گفت:
- عه اونجا رو.
به سمت جایی که نگاه می‌کرد گردن کشیدم و پرسیدم:
- کجا؟
بند کیفم را گرفت و گفت:
- دنبالم بیا.
قبل از این که فرصت کنم چیزی بگویم، مرا دنبال خودش کشید و در نهایت کنار بساط یک دست‌فروش متوقف شد.
نگاهی به لوازم‌التحریرهای رنگارنگ دست فروش انداختم و خود به خود لبخند زدم.
چندتا بچه با مادرهایشان نیز مشغول خرید بودند.
اسکای مدادی را برداشت که سرمدادش یک پاک‌کن زیبا به شکل خرگوش بود و پرسید:
- این چطوره؟
خندیدم و گفتم:
- تو مطمئنی چهل سالته؟ مگه دبستان می‌ری؟
ابروهایش را تا آخرین حد ممکن بالا فرستاد و درحالی که حس می‌کردم چیزی نمانده چشم‌هایش از حدقه خارج شوند گفت:
- کی گفته من چهل سالمه؟ امسال تازه سی سالم شد. بعدش‌هم چرا همه‌ش می‌خوای من رو بزرگ‌تر از سنم جلوه بدی؟
نچ‌نچی کردم و گفتم:
- چه سی باشی، چه چهل هنوز بزرگ نشدی.
چشم‌غره‌ای برایم رفت و مداد را خرید.
مداد را به طرفم گرفت و گفت:
- بیا این رو برای تو خریدم.
تک‌خنده‌ای کردم و پرسیدم:
- برای من؟
با لبخند سرش را تکان داد و لب گشود:
- می‌دونم افتخار بزرگیه. گفتم شاید بهتر باشه یک یادگاری از خودم به جا بذارم.
 
  • پیشنهادات
  • Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    مداد را گرفتم و پرسیدم:
    - تا حالا کسی بهت گفته چقدر خودشیفته‌ای؟
    گوشه‌های لبش را به طرف پایین کشید و جواب داد:
    - البته. همین دو ثانیه پیش، توسط دختری که روبه‌روم ایستاده.
    - چه دختر راستگوییه.
    خندید و گفت:
    - بریم.
    بی‌هیچ کلام اضافه‌ای به راه افتادم و هنگامی که مقداری دورتر شدیم، شنیدم زن دست‌فروش به یک بچه گفت:
    - اگر هربار که فرفره رو فوت می‌کنی آرزو کنی، حتما برآورده می‌شه...
    به مداد درون دستم خیره شدم و با انگشت شستم خرگوش را نوازش کردم که یک دفعه دستی دور گردنم حلقه شد.
    شوکه صورتم را برگرداندم و با چهره نسرین مواجه شدم.
    لبخند فراخی زد و پرسید:
    - خوش می‌گذره؟
    دست دیگری روی شانه‌ام نشست و شیوا خیلی جدی گفت:
    - باید حرف بزنیم.
    سپس هردو نفرشان با قیافه‌هایی مانند پرندگان‌خشمگین، من را دنبال خودشان کشیدند.
    به سختی سرم را برگرداندم و به اسکای نگاه کردم. او هم متعجب و شوکه‌شده پشت سر ما می‌آمد.
    زبانم بند آمد بود و نمی‌توانستم حتی یک کلمه را ادا کنم.
    چند لحظه بعد، روی تخت یک رستوران سنتی نشسته بودیم و همدیگر را نگاه می‌کردیم.
    در حالی که دسته کیفم را در دستم می‌فشردم و با ناخن‌های نه چندان بلندم آن را خراش می‌دادم گفتم:
    - ببینید قضیه...
    نسرین دستش را محکم روی میز کوبید که من و اسکای از جا پریدیم.
    خودش حرفم را کامل کرد:
    - دقیقا همونجوریه که فکر می‌کنیم.
    شیوا با جدیتی که کم‌تر پیش می‌آمد از او ببینم گفت:
    - سوال اصلی اینجاست که کی می‌خواستین به ما بگید؟
    به اجبار لبخند کج و کوله‌ای زدم و پرسیدم:
    - چی... چی رو؟
    نسرین نگاه مشکوکی به دو طرفش انداخت و سپس سرش را جلو آورد و به ماهم اشاره کرد که چنین کنیم.
    وقتی به حد کافی سرهایمان را جلو بردیم، یک دستش را کنار دهانش گذاشت و گفت:
    - این که آقای طبقه بالا فضاییه!
    من و اسکای به وضوح خشکمان زد.
    صاف ایستادیم و اسکای پرسید:
    آخه شما از کجا...؟ چطوری؟
    شیوا دستش را به حالت ایست بالا آورد و گفت:
    - از همون موقعی که به ترنج گفتی ماهم خبردار شدیم.
    در همین لحظه پیش‌خدمت از راه رسید و گفت:
    - خیلی خوش اومدید. چی میل دارید؟
    نسرین گفت:
    - فعلا سفارش نمی‌دیم، خودم خبرتون می‌کنم.
    پیش‌خدمت با گفتن بسیارخب، تعظیم کوتاهی کرد و رفت.
    اسکای گیج گفت:
    - سر در نمیارم. چطور متوجه شدید؟
    من‌هم کلا هنگ کرده بودم و نمی‌توانستم حرف بزنم.
    نسرین مانند لات‌ها به دیواره تخت تکیه داد و گفت:
    - جونم براتون بگه که اون شبی که ترنج عدس پلو رو آورد، یک‌دفعه صدای داد و هوارش رو شنیدیم.
    - درسته، هرچی چاقو و تجهیزات قمه مانندهم داشتیم با خودمون برداشتیم و اومدیم طبقه بالا.
    - اونجا بود که با اسکای منور برخورد کردیم و ترنجی که داشت التماس می‌کر...
    هردو دستم را به حالت ایست بالا گرفتم و میان حرفش پریدم:
    - وایسا، وایسا. اگه اون شب من رو دیدید پس چرا داخل نیومدین؟
    شیوا نه گذاشت، نه برداشت:
    - چون ترسیدیم.
    وارفته گفتم:
    - خیلی ممنون واقعا.
    - داشتم می‌گفتم... اونجا بود که به راز بزرگ این آقا پی بردیم.
    شیوا ادامه داد:
    - ولی چیزی نگفتیم تا خودت بهمون بگی. فکر می‌کردیم انقدر قابل اعتماد باشیم که باهامون یک موضوع به این مهمی رو درمیون بذاری، اما انگار اشتباه می‌کردیم.
    تا دهان باز کردم چیزی بگویم، نسرین گفت:
    - از اون روز به بعد سایه به سایه‌تون اومدیم، هرجا که می‌رفتین از فاصله دور می‌پاییدیمتون.
    - البته به غیر از فروشگاه. تازه اگر اون روز سی ثانیه دیرتر از خونه خرابه می‌زدی بیرون، حتما به پلیس زنگ می‌زدیم.
    گیج گفتم:
    - پس چرا تا حالا هیچی بروز ندادید؟
    شیوا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - چون می‌خواستیم خودت بهمون بگی.
    - ولی تو انقدر احمقی که یک همچین چیز به این مهمی رو از ما پنهون کردی. تازه با مردی که هیچ شناختی ازش نداشتی، این‌طرف و اون‌طرف راه افتادی و یک درصدهم به این فکر نکردی که شاید یک بلایی سرت بیارن. نمی‌فهمم واقعا کی می‌خوای دست از این ساده ‌لوح بودن‌هات و زود اعتماد کردنت برداری.
    سپس نگاهش را به اسکای داد و افزود:
    - بهت برنخوره ها، ولی واقعیت همینه. هرچقدرهم که آدم خوبی باشی نباید تنهایی باهات میومد.
    اسکای سری تکان داد و گفت:
    - متوجه‌ام.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نمی‌دونم چطوری ازتون تشکر کنم. ممنون که تمام این مدت مراقبم بودید.
    حس خوبی داشتم، نه بهتر بگویم حس خیلی خوبی داشتم. با این که از پنهان کاری‌ام دلخور بودند، اما به بهترین وجه ممکن هوایم را داشتند و این برایم خیلی ارزشمند بود.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    چند پرس غذا سفارش دادیم و از آنجایی که مادرم تنها بود، تصمیم گرفتیم در خانه صرف کنیم.
    در طول راه، تمام ماجرا را برای آن دو بازگو کردیم و بازهم نصیحت شنیدم.
    شاید حق واقعا با آن دو بود و من زیادی ساده بودم و به چیزی فکر نکردم.
    وقتی اسکای آن حرف‌ها را راجع به ما و ایرادهایمان زد، تمام تمرکز و تلاشم را روی این گذاشتم که همانند بقیه به نظر نرسم و ثابت کنم متفاوت هستم؛ آنقدر که حفاظت از خودم را از یاد بردم.
    انسان فداکار و جان‌فشانی نبودم، اما نمی‌توانستم به راحتی از دستی که برای یاری‌خواهی به سویم دراز شده بود بگذرم و این بدترین ایراد من بود.
    انگار با برداشته شدن پرده‌های بینمان، رفتارمان با عضو جدید خانه بهتر شد و کارگروه‌مان رفته_رفته شکل گرفت.
    آن‌وقت بود که دریافتم زندگیِ همراه پنهان کاری، چیزی کم از جهنم ندارد. هرچند که مجبور بودیم همچنان رازمان را از مادرم پنهان نگه‌داریم و حقیقتا این آزاردهنده‌ترین بخش ماجرا بود.
    اما چیزی که مرا شگفت‌زده کرد و اصلا انتظارش را نداشتم، رفتار شیوا و اسکای با یکدیگر در مقابل مادرم بود.
    به قدری زیبا و طبیعی نقش عاشق و معشوق را بازی می‌کردند که سخت می‌شد باور کرد باهم نسبتی ندارند.
    آنقدر به ادا و اطوارهایشان خندیدم که عضلات گونه‌هایم از کار افتادند.
    هنگامی که اسکای خواست به اتاقش برود، شیوا مانند بچه‌های دوساله گفت:
    - حالا نمی‌شه یکم بیشتر بمونی؟
    اسکای که به زور سعی می‌‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد گفت:
    - نه دیگه عزیزم... دیر وقته توهم باید بری بخوابی.
    مادرم که همیشه از جوهای این چنینی فراری بود، بهانه آورد و گفت:
    - شرمنده من باید برم قرص‌هام رو بخورم. شبت بخیر پسرم! خودت رو خوب بپوشون سرما نخوری.
    - شب شماهم بخیر! چشم حتما.
    مادرم به سمت آشپزخانه روان شد و شیوا بلافاصله رنگ عوض کرد.
    - خب دیگه هرچه چرت و پرت گفتیم بسه. برو بگیر بخواب. برو، برو.
    من و نسرین خندیدیم و اسکای‌هم خیلی جدی شب بخیر گفت و رفت.
    با آرنجم آهسته ضربه‌ای به پهلوی شیوا زدم و گفتم:
    - تو که می‌خواستی مخش رو بزنی. چی شد پس؟
    پشت‌پلکی نازک کرد و گفت:
    - بلا به دور! این‌ها همه‌اش نقشه نسرین بود. گفت اگه الکی ادای عاشق‌ها رو دربیارم، تو غیرتی می‌شی و واقعیت رو بهمون می‌گی، ولی دیدیم نه بابا اصلا از این خبرها نیست؛ خانم کلا تو باغ نبود.
    نگاهی به نسرین انداختم و متعجب پرسیدم:
    - راست می‌گـه؟
    نسرین دستی به پشت گردنش کشید و بی‌توجه به پرسش من گفت:
    - اوه اوه! ساعت ماسک خیارم داره می‌گذره.
    سپس با قدم‌های کوتاه دویید و شیواهم با گفتن:«یک ذره‌هم به من بده»، دنبالش رفت.
    زیرلبی غر زدم:
    - دخترهای فتنه الکی ادای قربانی‌ها رو درآوردن! خودشون من رو بیشتر بازی دادن که... تلافیش رو سرتون درمیارم حالا ببینید.
    آن شب را همه کنار یکدیگر در پذیرایی خوابیدیم، چون اتاق خواب کوچک‌مان ظریفیت ما را نداشت.
    با این که پایان ماجرای من و دوستانم با آدم‌فضایی‌ مهربانمان از همان ابتدا نامشخص بود، اما آن شب احساس خوبی داشتم. احساس خیلی‌ خیلی خوبی داشتم.
    مابقی روزهای هفته‌، به انتظار و هیجان برای آخرهفته سپری شد.
    قرار بر این بود که روز جمعه، برای صرف ناهار در یک رستوران مجلل که خواستگارم شخصا ترتیبش را داده بود؛ همدیگر را ملاقات کنیم. حقیقتا تمام سلول‌های بدنم از شدت ذوق موج‌مکزیکی می‌رفتند.
    بالاخره روز جمعه از راه رسید و من صبح زود از خواب بیدار شدم، یا بهتر بگویم پس از نماز صبح دیگر نتوانستم بخوابم.
    صبحانه اندکی خوردم و به حمام رفتم.
    هنگامی که قطره‌های آب، با ملایمت نوازشم می‌کردند و موهای مشکی‌ام را از انبوه کف می‌زدودم، در دنیای کوچکم غوغایی به پا بود.
    هرگز چنین حسی را تجربه نکرده بودم و برایم تازگی داشت.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    چیزی نمانده بود از شدت خوشی در حمام آواز بخوانم!
    بعد از این که خارج شدم، شیوا و نسرین دورم را احاطه کردند و مرا به اتاق بردند.
    مادرم نیز یک گوشه اتاق با لبخند به نظاره ما نشست.
    شیوا مرا روی زمین، نزدیک پریز برق نشاند و گفت:
    - بذار موهات رو سشوار بکشم تا خوش‌حالت بشن.
    خندیدم و گفتم:
    - ولی من که قرار نیست موهام رو بیرون بندازم.
    - هرچی! همون دوتا تاری‌هم که معلوم می‌شه مهمه.
    نسرین‌هم کرم مرطوب کننده را به طرفم گرفت و گفت:
    - از این به دست‌هات بزن تا خشک و پوسته_پوسته نشن.
    کرم را گرفتم و تشکر کردم.
    شیوا سشوار را به برق زد و ضمن خشک کردن موهایم پرسید:
    - دوست داری آرایشت چطور باشه؟
    در حالی که از کرم خنک به دست‌هایم می‌مالیدم، پاسخ دادم:
    - قرار نیست آرایش کنم. مثل همیشه می‌رم بیرون.
    جفتشان خشکشان زد.
    نسرین شوکه پرسید:
    - یعنی... چی.؟
    شانه‌ای بالا انداختم.
    - باید قیافه واقعیم رو ببینه و بپسنده. اگر قرار باشه فقط من رو با آرایش ببینه و بپذیره، روزی که پاکش کنم حسابی شوکه می‌شه. از اون گذشته قرار نیست با چهره‌ام جذبش کنم که.
    شیوا سشوار را خاموش کرد و بی‌توجه به حضور مادرم تقریبا فریاد زد:
    - پس می‌خوای با کوفت تحت‌تاثیر قرارش بدی؟
    مادرم برای جلب توجه ما به سمت خودش چندبار دستانش را به‌هم کوبید و دهان گشود:
    - گوش کنید دخترها! می‌دونم قصدتون کمک کردنه، اما بذارید هرکاری دلش می‌خواد رو انجام بده.
    سپس از جایش بلند شد و خیره به من افزود:
    - هرکاری که فکر می‌کنی درسته رو انجام بده. من به تصمیم و تفکرت احترام می‌ذارم.
    به نشانه تشکر، لبخند عمیقی به چهره معصومش زدم و شیوا اعتراض‌آمیز گفت:
    - اما حوری جون...
    نسرین دستش را به نشانه سکوت بالا گرفت و گفت:
    - درسته شیوا! ما فقط باید کمکش کنیم، نه این که چیزی رو بهش تحمیل کنیم.
    مادرم آهسته و خرامان_خرامان اتاق را ترک کرد.
    - ببخشید بچه‌ها!
    نسرین لبخندی زد و گفت:
    - چرا باید معذرت بخوای؟ یادمه شبی که علی به خواستگاریم اومد، خودم‌ برای ظاهرم تصمیم گرفتم. این حق توعه.
    لبخند فراخی زدم و سشوار دوباره روشن شد و این یعنی شیواهم مخالفتی نداشت.
    انتخاب لباس و استایلم نیم‌ساعت طول کشید.
    تمام لباس‌های کمددیواری را بیرون ریخته بودیم تا مناسب‌ترینشان را انتخاب کنیم.
    آخر سرهم یک مانتوی ساده، اما خوش‌دوخت آبی‌روشن که به شدت به پوستم می‌آمد و شلوار راسته و شال همرنگش را انتخاب کردیم.
    آن ستم را خیلی دوست داشتم و به نظرم پوشیدنشان به من جلوه‌ای تازه می‌داد.
    کیف کوچک بادمجانی رنگم که به شکل دایره بود را برداشتم و نسرین‌هم لطف کرد و پالتوی زیبایش که مخصوص مهمانی‌هایش بود را به من قرض داد.
    پالتو خز بزرگی داشت و از چرم قهوه‌ای روشن و طبیعی ساخته شده بود.
    دستی به صورتم کشیدم و برای دلخوشی شیوا، مقداری برق لب زدم.
    هنگامی که داشتم شالم را سرم می‌کردم، نسرین مدام کنار گوشم توصیه‌های گوهربارش را ارزانی می‌داشت:
    - حواست باشه با دهن پر حرف نزنی. وقتی غذا تو دهنته نخند، دماغت بزرگه غذا ازش می‌زنه بیرون...
    حرفش را به سرعت قطع کردم:
    - دماغ من کجاش بزرگه؟ فقط چون از بالا باریکه و از پایین کمی گوشتی می‌شه اینجوری به نظر میاد.
    دو ضربه به شانه‌ام زد و ادامه داد:
    - باشه. ببین! وقتی داری آب یا نوشابه کوفت می‌کنی یهو نزنی زیر خنده ها! یک‌دفعه پخش می‌شه تو صورت پسره همه شرف و شعورت می‌ره زیر پات.
    شیوا خندید و گفت:
    - چه گیری دادی به خندیدن حالاـ گوش ترنج... یکی از پاهات رو نندازی رو اون یکی‌ها، قشنگ جفتشون کن و از قسمت قوزک مثل ضربدر به‌هم بچسبونشون. دست‌هات رو تا حد امکان روی میز نذار اگرهم گذاشتی تا مچ بیشتر نذار. حتما موقع غذا خوردن یک دستمال پهن کن رو پاهات تا باکلاس‌تر جلوه کنی. مراقب باش دور دهنت...
    نسرین کلافه میان حرفش پرید:
    - وای مگه می‌خواد با رئیس جمهور فرانسه غذا بخوره؟
    شالم را خیلی مرتب و ساده بستم و در حالی که از اتاق بیرون می‌زدم گفتم:
    - سرم رفت دخترها! ناسلامتی مامانم اینجاست. خودش هرچی لازم باشه بهم می‌گـه. تازه‌شم من دیگه بچه نیستم و آداب معاشرت سرم می‌شه.
    مادرم حاضر و آماده وسط پذیرایی ایستاده بود و با دیدن من لبخند زد و آغوشش را برایم باز کرد.
    در آغـ*ـوش مهربانش فرو رفتم و زیر گوشم گفت:
    - قربون قد و بالات برم من! چه خانمی شدی.
    لبخند زدم و گفتم:
    - دختر شمام دیگه.
    از آغوشش بیرون آمدم و به چهره مهربانش که رد سال‌های زندگانی بر گوشه چشم‌ها و مقداری‌هم روی پیشانی‌اش جا مانده بود خیره شدم.
    چشم‌های خاکستری درشتش بازهم جذاب خود را داشتند و دست‌هایش با وجود کارهای سختی که انجام می‌داد، شادابی خود را حفظ کرده بودند.
    پالتوی نسرین را پوشیدم و شیوا زحمت سفارش دادن آژانس را کشید.
    یک ربع بعد، آژانس دم خانه بود.
    مادرم زودتر از من به راه افتاد.
    در حالی که کتونی‌های سفیدم را می‌پوشیدم، به فرمایشات آن دو دیوانه گوش سپردم:
    - مراقب حرف‌هات باش. ساده نباش و هرچی گفت باور نکن، با مامانش خوب برخورد کن مامانش خیلی مهمه...
    - باشه، باشه. دیگه برید داخل.
    - ولی...
    - زود بر می‌گردم. تا همینجاهم خیلی زحمت کشیدید! برید داخل نمی‌خواد بدرقه‌ام کنید.
    سپس به زور آن‌ها را به خانه فرستادم و در را بستم.
    نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم.
    - به نظر خوش‌حال میای.
    برگشتم و با اسکای که کنار راه‌پله ایستاده بود، مواجه شدم. انگار او نیز قصد بیرون رفتن داشت.
    لبخندم بزرگ‌تر شد و خجالت‌زده، سرم را میان گردنم فرو بردم و آهسته گفتم:
    - بیشتر هیجان‌زده‌ام و یک‌مقدار استرس دارم.
    لبخندی زد و گفت:
    - باید به خودت مسلط باشی.
    چند قدمی جلو رفتم و گفتم:
    - آره حق با توعه، ولی کنترلش یکم سخته می‌دونی ای...
    - خوشگل شدی!
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    کپ کردم؛ این دیگر چه بود؟
    به یک ثانیه نکشید که خودم را جمع کردم. با نوک انگشتانم کنار چانه‌ام را لمس کردم و خجول‌وار گفتم:
    - ممنون!
    ولی واقعیت ماجرا این بود که من هیچ کاری برای زیباتر شدن نکرده بودم.
    گلویی صاف کرد و جدی گفت:
    - در هر صورت منظورم این بود که به قدر کافی خوب هستی و نباید انقدر استرس و اضطراب داشته باشی.
    کاملا قانع شدم، چون اصلا دلیلی به جز این برای اظهار نظرش نداشت.
    سری تکان دادم و پرسیدم:
    - جایی می‌ری؟
    یک دستش را در جیب شلوارش فرو برد و جواب داد:
    - آم...آره، دارم می‌رم ادوین رو ببینم.
    - باشه، پس... اگر تصادفا راه رو گم کردی به شیوا، نسرین یا من زنگ بزن.
    موبایلش را از جیبش درآورد و گفت:
    - باشه. شماره اون دوتا داخلش هست، ولی شماره‌ تو رو ندارم. خودت واردش کن.
    حین گرفتن موبایل، با قیافه‌ای آویزان گفتم:
    - من که شماره‌ام رو وارد می‌کنم، اما واقعا بدجنسی اگه بهم زنگ بزنی!
    خندید و من فورا شماره را وارد کردم.
    آژانس دوتا بوق زد و این یعنی زیادی لفتش داده بودم.
    - خب دیگه من باید برم.
    لبخند زد، اما نه از آن لبخندهای منحصر به فردش. یک لبخند عادی بود؛ درست مانند مابقی لبخندها.
    - به سلامت. موفق باشی!
    تشکر کردم و لبخندی زدم که تمام دندان‌های ردیف بالایی‌ام را به نمایش گذاشت.
    برایش دست تکان دادم و بیرون رفتم.
    کنار مادرم نشستم و دست او را در دستم فشردم. او نیز متقابلا چنین کرد و با این کار به من دلگرمی داد.
    دقایقی بعد به مقصد رسیدیم.
    قلبم با بی‌قراری خودش را به دنده‌هایم می‌کوبید و دستانم یخ‌زده بودند.
    آهسته وارد شدیم و به محض ورود، بوی ادکلن‌های گران‌قیمت زیر بینی‌ام پیچید.
    نوای ساز ویولن در میان همهمه‌ها، گوش را نوازش می‌داد و همه چیز بی‌‌نقص می‌نمود.
    کمی سرم را پایین بردم و کنار گوش مادرم پچ_پچ کردم:
    - می‌دونی کجا نشستن؟
    ضمن این که جای‌‌_جای رستوران را از نظر می‌گذراند پاسخ داد:
    - صبرکن... آها اونجان. اون خانمی که داره دست تکون می‌ده صنمه.
    مسیر نگاهش را دنبال کردم و به میز مورد نظر رسیدم. تقریبا وسط سالن قرار داشت و یک زن‌میانسال و یک مردجوان پشتش نشسته بودند.
    با خم کردن سرهایمان به دست تکان دادن‌های صنم‌خانم واکنش نشان دادیم و خیلی متین و باوقار به سمت‌شان قدم برداشتیم.
    ضربان قلبم با هرقدمی که بر می‌داشتم اوج می‌گرفت و هنگامی که متوقف شدیم، تقریبا سکته را زدم.
    با متوقف‌شدن ما، از جایشان برخاستند و صنم‌خانم، خطاب به مادرم گفت:
    - سلام حوری! می‌دونی چند وقته ندیدمت؟
    یکدیگر را در آغـ*ـوش گرفتند و مادرم با خوشحالی گفت:
    - سلام! تقریبا بیست سالی میشه.
    صنم‌خانم با شوق گفت:
    - نمی‌دونی چقدر از دیدنت خوشحال شدم.
    سپس همدیگر را رها کردند و مادرم با متانتی که مختص به خودش بود گفت:
    - منم خیلی خوشحالم! با دیدنت تمام خاطراتمون اومد جلوی چشمم.
    صنم‌خانم خندید و لب گشود:
    - وای هنوز اون‌ها رو یادته؟
    سپس چشمش به من افتاد و ادامه داد:
    - این دختر خانم باید ترنج باشه درسته؟
    مادرم دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با افتخار گفت:
    - آره خودشه.
    چند قدمی جلو رفتم و حین دست دادن با دوست مادرم، با خوش‌رویی گفتم:
    - از دیدنتون خیلی خوشبختم!
    صنم‌خانم لبخندی زد و پس از کلی ماشاالله بستن به جانم، رو به مردی کرد که تمام مدت سعی می‌کردم نگاهش نکنم.
    با شوقی وصف ناشدنی گفت:
    - این آقایی که می‌بینی، پسرم امیده. شاید تو اون رو یادت نباشه، ولی امید به خوبی تو رو یادشه.
    بیشتر از سه ثانیه نتوانستم به چهره‌اش نگاه کنم. فورا سرم را پایین انداختم و او گفت:
    - ملاقات با شما جدا مایه مسرت منه. لطفا بفرمایید بشینید!
    اگر بگویم جا نخوردم، دروغ گفته‌ام.
    ادای آن کلمات ادبی با آن صدای گرم و مردانه، گیرایی خاصی داشت.
    آهسته تشکر کردم و به همراه مادرم نشستیم.
    از چهره مادرم کاملا هویدا بود که از برخورد امید کاملا راضی است.
    دو دوست قدیمی، دقایقی را به مرور خاطرات و شرح اوضاع کنونی‌شان پرداختند و در تمام این مدت، من به رومیزی طلایی با حاشیه‌های هویه‌کاری شده، زل‌زده بودم و نگاه‌های گاه و بی‌گاه امید را روی خودم احساس می‌کردم.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    حتی یک درصدهم احتمال نمی‌دادم جلسه معارفه آنقدر کسل کننده باشد.
    حدودا ده دقیقه‌ای گذشته بود که صنم‌خانم گفت:
    - من و حوری می‌ریم یک میز دیگه تا شما دوتا خوب حرف‌هاتون رو بزنید.
    یک‌دفعه ته‌دلم خالی شد. این دیگر چه پیشنهادی بود؟
    نگاه ملتمسی به مادرم انداختم تا مرا تنها نگذارد و او در جواب پلک‌هایش را به نشانه اطمینان برهم فشرد.
    با بلند شدن مادرانمان، ما نیز به احترامشان برخاستیم و پس از این که مقداری دورتر شدند، مجددا نشستیم.
    دوباره کارخانه ترشی‌پزی در دلم دایر شد و سیر و سرکه‌ها شروع به جوشیدن کردند.
    امید گلویی صاف کرد و گفت: همونطور که مادرم فرمودن، من شما رو از خیلی وقت پیش به یاد دارم...
    تنها چیزی که آن لحظه از ذهن من می‌گذشت این بود:
    - چرا اینجوری حرف می‌زنه؟ از فیلم مختارنامه کشیدنش بیرون؟

    - اما حقیقت ماجرا اینه که من شما رو به صورت خیلی تصادفی در کافه کتاب‌هم دیدم و خب از همونجا بود که یک نهیبی به من زده شد...
    با تعجب سرم را بالا آوردم و به چهره‌اش نگاه کردم.
    صورت بیضی شکل و برنزه‌ای داشت که چشمان تیله‌ای و درشت سبزرنگ و ته‌ریش طلایی‌رنگش به آن نما می‌داد. بینی نسباتا پهن مردانه و لب‌های کوچک و موهایی طلایی رنگی که به زیبایی حالت‌دارشان کرده و مرا یاد مدل‌ مو‌های لئوناردو دیکاپریو در جوانی‌اش می‌انداخت‌هم چاشنی بخش صورتش بودند.
    ابروهای بلند و کمانی و خال کوچک و سیاه رنگی که گوشه چشم چپش بود نیز بر جذابیتش می‌افزود، اما اصلا او را به یاد نداشتم.
    لبخند دندان‌نمایی بر لب آورد که به راحتی بالغ بر دوازده دندان سپید و براق را به نمایش گذاشت و گفت:
    - البته این قضیه متعلق به خیلی وقت پیشه، پس تعجبی نداره من رو به خاطر نمیارید.
    خجالت‌زده از این که فکرم را خوانده است، شالم را مرتب کردم و گفتم:
    - اوه که اینطور.
    - داشتم خدمتتون عرض می‌کردم. اون‌موقع دلیل کارم رو نمی‌دونستم، اما به اصطلاح به تعقیبتون پرداختم و بعد از این که متوجه شدم چه خانم باوقار، مستعد و سخت‌کوشی هستید، قضیه رو با مادرم درمیون گذاشتم.
    حتی ازتون یک عکس‌هم گرفتم و وقتی اون رو به مادرم نشون دادم، ایشون شما رو شناختن و گفتن که شما چه کسی هستید. حقیقتا مایه مسرت و شادکامی بنده بود که از پیش‌هم یک سابقه آشنایی داشتیم.
    به ناچار لبخندی زدم و گفتم:
    - که اینطور، پس عکس‌هم گرفتید.
    لبخند ژکوندی زد و لب گشود:
    - متوجه‌ام که کار درستی نبوده، اما مادرها رو که خودتون می‌شناسید.
    سری تکان دادم و یک‌دفعه نفسم برید. اگر واقعا من را تعقیب می‌کرد، پس به احتمال زیاد اسکای را نیز در کنارم دیده بود.
    با تردید پرسیدم:
    - چند وقت من رو دنبال می‌کردید؟
    پاسخ داد:
    - تا سه هفته گذشته. صمیمانه ازتون بابتش عذر می‌خوام.
    نفس راحتی کشیدم و همراه با تکان دادن دستم گفتم:
    - آه نه نیازی به عذر خواهی نیست.
    مجددا لبخند زد و پرسید:
    - مایلید سفارش بدید؟
    با روی باز برای فرار از یک‌نواختی ایجاد شده، منو را برداشتم و گفتم:
    - البته.
    منتظر ماند تا انتخابم را اعلام کنم و من در حالی که منو را از نظر می‌گذراندم، پشت سر یکدیگر خدا را شکر می‌کردم که دستم رو نشده است.
     
    آخرین ویرایش:

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    - انتخابتون رو کردید؟
    - عا بله من...
    دوباره فهرست را بالا و پایین کردم و اولین چیزی که به چشمم آمد را بر زبان آوردم:
    - من میگوی سوخاری می‌خورم.
    ابروهایش را بالا فرستاد و زمزمه کرد:
    - عالیه!
    سپس دستش را مقداری بالا برد و گفت:
    - ببخشید! سفارش می‌دیم.
    یک پیش‌خدمت به نظر میانسال به سمتمان آمد و امید سفارش میگوی سوخاری و مخلفات داد.
    بعد از رفتن پیش‌خدمت،‌ رو به من کرد و پرسید:
    - شما سوالی ندارید که از بنده بپرسید؟
    خیلی موقر به پشتی صندلی‌ام تکیه دادم و گفتم:
    - طبیعتا دارم. خب اول از همه باید بپرسم که چند سالتونه، چون مادرم‌هم درست نمی‌دونست.
    لبخند محوی زد و پاسخ داد:
    - احساس می‌کنم فاصله سنیمون باید زیاد باشه. با این حال، سن برای شما خیلی حائز اهمیته؟
    یکی از شانه‌هایم را مقداری بالا بردم و با تردید دهان گشودم:
    - آم... حقیقتا نه خیلی، ولی به نظرم اهمیت داره.
    سری تکان داد و خیلی خنثی گفت:
    - که اینطور. من در حال حاضر سی و پنج سالمه.
    با تمام توانم از بالا رفتن ابروهایم جلوگیری کردم و خوشبختانه موفق‌ شدم.
    دوازده سال از من بزرگ‌تر بود و این عددی نبود که انتظارش را داشته باشم.
    سعی کردم خیلی عادی به نظر برسم و صحبتم عاری از هرگونه بی‌ادبی باشد.
    - با این وجود دوازده سال از من بزرگ‌تر هستین، اما می‌تونم بپرسم چرا تا به حال ازدواج نکردید؟
    نگاهی به دو طرفش انداخت و گفت:
    - به نظر شما چرا مردم ازدواج نمی‌کنن؟ معمولا فرد دلخواهشون رو پیدا نکردن.
    لبم را با نوک زبانم تر کردم و گفتم:
    - بله حق با شماست. خب چطور به این نتیجه رسیدید که من فرد مورد نظرتون هستم؟ یا دست کم می‌تونم باشم؟ مسلما انسانی به بالغی شما از چندتا دیدار از راه دور دلباخته فردی نمی‌شه.
    صندلی‌اش را کمی عقب برد و پای چپش را روی پای راستش انداخت.
    با انگشت شست دست چپش، چانه‌اش را خاراند و خیلی خونسرد جواب داد:
    - همونطور که خودتون‌هم اشاره کردید، من فقط احتمال می‌دم که شما فرد مد نظر من هستید. دلیل این جلسه معارفه‌هم همینه که به یک نتیجه واحد برسیم‌، اما اون چیزی که نظر من رو در وهله اول نسبت به شما جلب کرد، ظاهر ساده و سخت کوشی‌تون بود.
    همرا با بیرون فرستادن نفسم زمزمه کردم:
    - متوجه‌ام.
    سپس سرم را بالا گرفتم و با لبخند پرسیدم:
    - شما سوالی ندارید؟
    او نیز لبخند فراخی زد و گفت:
    - اووَه تا دلتون بخواد.
    آهسته خندیدم و صاف در جایم نشستم یعنی کاملا آماده پاسخ دادنم.
    او نیز ساق دست‌هایش را روی میز گذاشت و مقداری به سمت جلو متمایل شد.
    - سرگرمی موردعلاقه‌اتون چیه؟
    - آم... خب سرگرمی‌های زیادی ندارم، ولی معمولا کتاب خوندن و پیاده‌روی با موزیک در کنار دریاچه رو دوست دارم، گاهی‌هم پختن شیرینی برام سرگرمی به حساب میاد.
    ابروهایش را بالا فرستاد و به نظرم رسید خوشش آمده. تقریبا با اشتیاق پرسید:
    - پیاده‌روی کنار دریاچه؟ کدوم دریاچه؟
    لبخند زدم و گفتم:
    - همون دریاچه‌ای که تو قسمت شمالی شهره. من رو یاد دریاچه شهر خودمون می‌اندازه، برای همینه که خیلی دوستش دارم.
    تک خنده‌ای کرد و دستی به موهای خوش‌حالتش کشید و لب از لب باز کرد:
    - عا خدای من! اولین وجه اشتراکمون‌هم جور شد، من معتاد اونجام.
    ذوق‌زده پرسیدم:
    - جدا؟
    - معلومه.
    لبخند بزرگی زدم. از آنچه که فکرش را می‌کردم، آدم جالب‌تری بود؛ خصوصا هنگامی که می‌خندید.
    پیش‌خدمت غذا را آورد و ما نیز هنگام صرف ناهار، از هردری سخن گفتیم.
    از شخصیت فلان فیلم و کتاب و رفتار آن گرفته تا علایق و نظراتمان راجع به موضوعات مختلف.
    نمی‌دانم از خوش‌شانسی‌ام بود یا نه، اما در بسیاری از موارد با یکدیگر هم عقیده بودیم و من از این بابت جداً خوشحال بودم.
    جرعه از نوشابه مشکی رنگم نوشیدم و پرسیدم:
    - از همه چیز گفتیم، اما شما نگفتین که چه شغلی دارید و مشغول چه کاری هستید.
    با انگشتش اشاره‌ای به من کرد و همان راجلوی لبش گرفت و پس از فرو فرستادن لقمه‌اش گفت:
    - بله درسته.
    گلویی صاف کرد و ادامه داد:
    - من توی یک شرکت ساخت قطعات کامپیوتری کار می‌کنم و مدیر کیفی هستم.
    گوشه‌های لبم را با دستمال پاک کردم و گفتم:
    - چقدر خوب! موفق باشید.
    - متشکرم.
    - از لحاظ عقیدتی چطور فردی هستید؟
    کارد و چنگالش را درون بشقاب رها کرد و گفت:
    - از لحاظ عقیدتی... خب مثل همه آدم‌ها یک وقت‌هایی دروغ می‌گم، اکثر مواقع نمازهام رو می‌خونم و به خاطر مشکل معده‌ام نمی‌تونم روزه بگیرم. دزدی و حق‌خوری‌هم ابدا. یک بارهم در ایام جاهلیتم با یک دختر خانم قرار گذاشتم. منظورتون همین‌ها بود؟
    لبخندی زدم و پاسخ دادم:
    - بیشتر خواستم صداقت و نجابت‌تون رو بسنجم.

    - و نتیجه؟
    سرم را به دو طرف خم کردم وگفتم:
    - می‌شه گفت قابل قبوله.
    ابروهایش را بالا داد و گفت:
    - عالیه!
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    پس از صرف غذا، هنگامی که لحظه خداحافظی فرا رسید، امید رو به من کرد و گفت:
    - احیانا این که آخرین دیدار ما نیست، هست؟
    نمی‌دانستم چه بگویم که عاقلانه به نظر برسد. از طرفی به هیچ نتیجه‌ای نرسیده بودم و از طرف دیگر دلم می‌خواست او را بیشتر بشناسم.
    بنابراین پس از مکث کوتاهی جواب دادم:
    - به نظرم با یک جلسه نمی‌شه چیزی رو فهمید، پس... ممکنه این آخرین دیدارمون نباشه.
    مادرهایمان همچنان گرم صحبت بودند و توجهی به ما نمی‌کردند، یا حداقل اینطور وانمود می‌نمودند.
    امید لب‌هایش را درون دهانش جمع کرد، شاید می‌خواست با این کار جلوی خنده‌اش را بگیرد.
    بعد از چند ثانیه به صورتم نگاه کرد و پرسید:
    - این یعنی می‌تونم شماره‌تون رو داشته باشم؟
    نمی‌دانم چه جادویی در آن کلمات بود که باعث شد تنم بلرزد و نفسم قطع شود.
    شانه‌ای بالا انداختم و پالتو را روی دستم جابه‌جا کردم.
    - فکر کنم می‌تونید.
    لب‌هایش کش آمدند و فورا موبایلش را از جیب کتش درآورد و گفت:
    - بفرمایید.
    شماره‌ام را گفتم و به محض اتمام کارمان، مادرم گفت:
    - خب... ما دیگه باید بریم، صنم جون، آقا امید! دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدید.
    خیلی مودبانه خم شد و گفت:
    - انجام وظیفه بود، بنده که کاری نکردم. بفرمایید برسونمتون.
    صنم خانم گفت:
    - راست می‌گـه حوری جون! ما می‌رسونیمتون.
    مادرم گفت:
    - نه دیگه اسباب زحمت نمی‌شیم.
    خلاصه بعد از کلی تعارف تکه‌پاره کردن، قرار بر این شد که ما را برسانند.
    صنم‌خانم جلو نشست و مادرم‌هم صندلی پشت او را اشغال کرد و من نیز پشت صندلی امید نشستم.
    ماشینش یکی از آن ماشین‌های مدل بالا بود که تنها در خانه بالا شهری‌ها یافت می‌شد و طبیعتا من اسمش را نمی‌دانستم.
    در طول راه، مادرم و صنم‌خانم بازهم به صحبت پرداختند.
    من‌هم ساکت و آرام بیرون را تماشا می‌کردم و گاه‌گداری نیز با گوشه چشمم می‌دیدم که امید، از آیینهٔ ‌بغـ*ـل به من می‌نگرد.
    وقتی رسیدیم، صنم‌خانم و پسرش پیاده شدند و تعارفات مادرم برای خانه آمدنشان بی‌نتیجه ماند.
    هنگامی که صنم‌خانم برای خداحافظی مرا در آغـ*ـوش گرفت، امید که پشت سر او ایستاده و به ماشینش تکیه داده بود، دستش را مانند تلفن کنار صورتش نگه‌داشت و لب‌زد:
    - تماس می‌گیرم.
    نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم و برای همین فورا سرم را پایین انداختم و از آغـ*ـوش مادرشوهر احتمالی‌ام خارج شدم.
    خلاصه بعد از خداحافظی، مادرم زودتر از من داخل رفت و من تا هنگامی که ماشین در پیچ کوچه ناپدید گشت، آن را با نگاهم بدرقه کردم.
    به محض رفتن ماشین، اسکای از همان کوچه درآمد و در حالی که به پشت سرش نگاه می‌کرد، به سمتم آمد و پرسید:
    - اون آقا خواستگارت بود؟
    به سر و وضعش نگاهی انداختم.
    یک کت چرم قهوه‌ای با یقه انگلیسی به تن داشت که روی یقیه‌اش پشم سفید کار شده بود و یک عینک‌دودی خلبانی مارک‌ نیز بر چشم داشت. چند بک‌شاپ خوش‌رنگ‌هم در دست‌هایش گرفته بود.
    یک دستم را به کمرم زدم و گفتم:
    - اول که سلام! بعدش‌هم بله خودش بود، چطور؟
    شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - هیچی همینجوری، ولی به نظر سنش خیلی زیاد میومد.
    دهانم نیمه باز ماند، اما فورا خودم را جمع کردم و با بی‌خیالی ساختگی‌ای گفتم:
    - خب آره، یعنی نه... فقط سی و پنج سالشه. اونقدرهاهم سنش زیاد نیست.
    تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - وای خدا! حتی از منم بزرگ‌تره.
    سپس جدی شد و ادامه داد:
    - ببینم چند سال از خودت بزرگ‌تره؟
    - فقط دوازده سال.
    عینکش را از روی چشم‌هایش برداشت و با تعجب بیش از اندازه‌ای تقریبا فریاد زد:
    - دوازده سال؟
    انگشتم را به علامت سکوت روی بینی‌ام گذاشتم و گفتم:
    - هیس! چه خبرته بابا؟
    متحیر به آسمان نگاه کرد، دهانش نمیه باز مانده بود و نفسش را به صورت مقطع و باصدا بیرون می‌فرستاد.
    نگاهم کرد و پرسید:
    - یعنی تو فقط بیست و سه سالته؟ فکر نمی‌کنی اختلاف سنیتون خیلی زیاد باشه؟
    دست به سـ*ـینه ایستادم و گفتم:
    - مهم تفاهمه، سن برام اهمیت زیادی نداره. اصلا چرا باید به تو جواب پس بدم؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - هه... واقعا خیلی خامی!
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    - توروخدا؟ فکر نمی‌کنی به خودمون مربوطه؟
    با حرص گفت:
    - از اولش‌هم به خودتون مربوط بود. فقط خواستم بهت بگم که بعدا پشیمون نشی، آخه من دخترهای زیادی مثل تو رو می‌شناسم که ازدواج‌های اینجوری داشتن و سرگذشت‌شون‌ اصلا جالب نبوده.
    بعد از تمام شدن حرف‌هایش، چندباری پشت‌سرهم پلک زدم و آهسته و متعجب گفتم:
    - باشه، ولی چرا جوری حرف می‌زنی که انگار داری با یک دختر بچه نفهم دعوا می‌کنی؟
    با عصبانیت چند باری به من اشاره کرد و دهان گشود:
    - چون تو دقیقا همون دختر...
    چشمانم گشاد شدند و او حرفش را از نیمه خورد؛ چنگی به موهایش زد و متعجب پرسید:
    - اوه... واقعا اینجوری به نظر می‌رسیدم؟
    بند کیف روی شانه‌ام را در دستم فشردم و سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
    عینکش را دوباره به چشمانش زد و با غرور سرش را بالا گرفت و گفت:
    - به هرحال، می‌تونی به پای حس نوع دوستیم بذاریش.
    سپس وارد خانه شد.
    دنبالش رفتم و ضمن بستن در گفتم:
    - در هر صورت خودم عقل دارم آقای کوپر! از اون گذشته فکر می‌کردم قراره بری دیدن ادوین.
    در نیمه راه متوقف شد. به طرفم چرخید و خریدهایش را بالا گرفت و لب از لب باز کرد:
    - رفته بودم دیدن ادوین دیگه... بعدش رفتم خرید.
    - راه رو که گم نکردی؟
    - هه... معلومه که نه. یک خانم جوان به شدت خوش‌قیافه همراهم شد و بعد از خریدهم ناهار دعوتم کرد.
    ابروهایم را بالا فرستادم و با لبخند محوی پرسیدم:
    - جدا؟
    - البته. تازه اگر ایشون‌هم نبود، می‌تونستم با گوگل‌مپز راهم رو پیدا کنم.
    سر تکان دادم و گفتم:
    - درسته... خب خریدهات مبارکت باشه، فعلا خداحافظ!
    با انگشت‌حلقه‌اش، عینکش را بالا فرستاد و سرش را به معنی خداحافظ تکان داد و زودتر از من به اتاقش رفت.
    با رفتن او، هرچه سریع‌تر به طرف خانه رفتم و هر لنگه کفشم را یک گوشه پرت کردم و وارد شدم.
    به محض ورودم، نسرین و شیوا به سمتم آمدند و همزمان پرسیدند:
    - چی شد؟ چی شد؟
    مشتم را بالا گرفتم و با ذوق گفتم:
    - عملیات موفقیت‌آمیز بود! شماره‌ام رو گرفت و خواست دوباره ببینتم.
    هردوتایشان جیغ کشیدند و به سمتم پریدند.
    طبیعتا شخصی مثل من توانایی تحمل وزن آن دو را ندارد، در نتیجه هر سه نفرمان نقش زمین شدیم و صدای خندهایمان گوش فلک را کر کرد.
    ناگهان صدای فریاد مادرم از اتاق بلند شد:
    - ترنج عین آدم رفتار کن. اینجوری می‌خوای شوهر کنی؟
    لبم را گاز گرفتم و به ثانیه نکشید که دوباره منفجر شدیم. البته این‌بار جلوی دهانمان را گرفتیم تا صدای خنده‌مان به گوش مادر نرسد.
    شیوا آهسته کنار گوشم گفت:
    - مامانت گفت سرش درد می‌کنه و رفت تو اتاق تا بخوابه.
    - آهان. باشه از روم بلند شید خفه شدم.
    نسرین ضربه‌ای به بازویم زد و تهدید کرد‌:
    - باید موبه‌مو همه چیز رو برامون تعریف کنی.
    - باشه بریم تو آشپزخونه تا واستون بگم.
    سپس مانند جت به سمت آشپزخانه دویدیم و یک حلقه کوچک تشکیل دادیم.
    با آهسته‌ترین صدای ممکن، به شرح وقایع و توصیف امید پرداختم.
    پس از اتمام حرف‌هایم شیوا پرسید:
    - چی پوشیده بود؟
    - یک کت قهوه‌ای خیلی روشن که به کرمی می‌زد با پیراهن سفید.
    او سوتی زد و نسرین گفت:
    - این‌هایی که می‌گی خوبه، ولی حرف زدنش یکم روی مخت نیست؟
    کمی فکر کردم و پاسخ دادم:
    - نه فکر نکنم. تا آخر عمرش که اینجوری حرف نمی‌زنه، شاید چون اولین برخوردمون بود انقدر رسمی بود.
    - بعید نیست.
    شیوا به طرفم خم شد و پرسید:
    - حالا کی قراره بهت زنگ بزنه؟
    شانه‌هایم را بالا انداختم و در جواب در آمدم که:
    - فقط گفت زنگ می‌زنه.
    نسرین گفت:
    - که اینطور. پس باید منتظر بمونیم.
    فقط سرم را تکان دادم.
    برای تعویض لباس‌هایم به اتاق رفتم و به محض درآوردن جوراب‌هایم، تمام خستگی‌ام پر کشید.
    با فاصله از مادرم که غرق خواب بود، طاق باز دراز کشیدم و به آینده دور و درازم اندیشیدم، اما نمیدانم چرا نمی‌توانستم امید را برای آینده در کنار خودم مجسم کنم.
    از شوق و ذوق صبحم خبری نبود، یعنی آنقدر افراطی نبود. از آن همه هیجان، تنها یک حس ناشناخته برایم باقی ماند؛ شاید یک هیجان غیرقابل فهم، برای درک هیجان‌های پیش رو...
    مابقی روز به چشم انتظاری برای تماس و مشورت با مادرم گذشت.
     

    Last Angel

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    132
    امتیاز واکنش
    381
    امتیاز
    226
    محل سکونت
    یک گوشه از غرب ایران
    تماسی که منتظرش بودم، برای نسرین رخ‌ داد. مادرش زنگ زد و گفت که ماموریت پدرش تمام شده و فردا به سمت تهران حرکت می‌کنند.
    این به آن معنا بود که دوران هم‌خانگی نسرین با ما به اتمام رسیده بود.
    البته با شناختی که از او داشتم، می‌دانستم هر روز خدا چترش را اینجا پهن می‌کند و نهایتا برای خوابیدن به خانه خودشان می‌رود.
    شب از نیمه گذر کرده بود و من در رخت‌خوابم کاملا هوشیار بودم و خُرخُرهای شیوا را می‌شمردم.
    خیره به سقف، آهسته زمزمه کردم:
    - صد و پنجاه و سه... صد و پنجاه و چهار...
    ناگهان بالشتم به لرزه درآمد.
    فورا دستم را به زیر بالشتم بردم و موبایلم را بیرون کشیدم و به صفحه‌اش نگاه کردم.
    شماره ناشناسی که بر رویش نقش بسته بود، مرا به وجد آورد. نفسم برای لحظه‌ای قطع و نیشم تا بناگوش باز شد.
    فورا از روی شیوا و نسرین گذر کردم و روی نوک پاهایم دویدم و به اتاق خواب رفتم.
    در را بستم و به آن تکیه دادم.
    چند نفس عمیق کشیدم و تماس را برقرار کردم.
    - الو؟
    هیچ صدایی از آن طرف خط نیامد. متعجب، موبایل را به دهانم نزدیک‌تر کردم و دوباره گفتم:
    - الو؟
    فقط نفس عمیق کشید.
    ناخودآگاه لبخند زدم. حتما از آن آدم‌های رمانتیک بود که نصفه‌شب زنگ می‌زد تا صدای نفس‌های طرف مقابلش را بشنود.
    با فکر کردن به این موضوع، لبخندم بزرگ‌تر شد. آهسته گفتم:
    - نمی‌خواین چیزی بگین؟
    فقط صدای نفس.
    - فکر نمی‌کردم انقدر زود تماس بگیرید.
    نفسش را آهسته بیرون فرستاد.
    ناگهان چشمم به جایی افتاد که نباید. در کمد دیواری، تا نیمه باز بود و همین برای سکته دادن من کفایت می‌کرد.
    از هیچ چیز به اندازه در باز کمد در تاریکی نمی‌ترسیدم.
    بدون این که کنترلی روی گفتارم داشته باشم، با ترس گفتم:
    - وای یا خدا!
    صدای خش‌خشی مانند صدای نشستن از آن طرف خط آمد، اما چیزی نگفت.
    فورا لامپ را روشن کردم و در کمد را بستم و قفل کردم.
    نفس راحتی کشیدم و بی‌حال گفتم:
    - آخیش...
    سپس بدون این که دلیلی داشته باشم گفتم:
    - یک چیزی رو می‌دونید؟ من از در باز کمد توی تاریکی خیلی می‌ترسم. می‌دونم احمقانه است، ولی از بچگی این ترس باهام بوده و خودمم دلیلش رو نمی‌دونم. تا حالا به هیچکس این رو نگفتم، پس لطفا بین خودمون بمونه‌ها.
    از ریتم نفس‌هایش دریافتم که دارد می‌خندد.
    نشستم و مثلا دلخور گفتم:
    - قرار نبود مسخره‌ام کنید!
    یک‌دفعه سکوت کرد و این بار من بی‌صدا خندیدم.
    نمی‌دانم چرا، اما در آن لحظه واقعا دلم می‌خواست با او حرف بزنم. نه برای این که امید بود، فقط برای این که حرف نمی‌زد و گوش می‌داد.
    - فردا صبح زود باید برم سرکار، ولی اصلا خوابم نبرد. شماهم مثل من بی‌خوابی زده به سرتون؟
    چیزی نگفت، اما به نظرم جوابش مثبت بود.
    دراز کشیدم و پاهایم را مقداری بلند کردم و به کمد دیواری تکیه دادم.
    - از این به بعد هر موقع که بهم زنگ بزنید چیزی نمی‌گید؟ یا این دفعه استثناست؟ آخه اینجوری نمی‌شه فقط من حرف بزنم که...
    بازهم صدای نفس...
    آه عمیقی کشیدم و گفتم:
    - این شیوه تماستون برام خیلی جذاب بود و مطمئناً یادم می‌مونه، ولی دیگه باید بخوابم. ممنون که زنگ زدید!
    چیزی نگفت و من ضمن دور کردن تلفن از خودم آهسته دهان گشودم:
    - دیگه قطع می‌کنم. شب بخیر!
    تماس را قطع کردم و موبایل را روی سـ*ـینه‌ام گذاشتم.
    صدای آن نفس‌ها، بیشتر از چیزی که فکرش را می‌کردم آرامش‌بخش بودند.
    هنگامی که به رخت‌خوابم برگشتم و پتو را تا فرق‌سرم بالا کشیدم، تنها به یک چیز فکر می‌کردم و آن این که به احتمال خیلی زیاد شانس به من روی آورده است.
    فردای آن روز، هنگامی که در مزون خانم آراسته مشغول پوشیدن لباس‌های آماده شده بر تن مانکن‌ها بودم، موبایلم دوباره زنگ زد.
    این بار یک شماره ناشناس دیگر بود.
    اخم ظریفی بر روی پیشانی‌ام نقش بست. تماس را وصل کردم و موبایل را بین گوش و شانه‌ام نگه‌داشتم و گفتم:
    - الو؟
    - خانم رزمی؟ ترنج رزمی؟
    - بله خودم هستم.
    - منم ترنج خانم، امید بهمن‌شیر.
    - آه... الان شناختم. ببخشید آقا امید شما احیانا دوتا سیمکارت دارید؟
    - بله چطور؟
    کار مانکن تمام شد. موبایل را در دستم گرفتم و روی نزدیک‌ترین صندلی نشستم.
    یک شانه‌ام را کمی بالا انداختم و گفتم:
    - همینجوری برام سوال پیش اومد، آخه این روزها اکثر مردم دوتا سیمکارت دارن.
     
    بالا