هیچ واکنشی نشان نداد.
نیمچه شانهای بالا انداختم و به کارم ادامه دادم که صدای آویز بلند شد.
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
- مثل این که داشتی یخ میزدی.
صندلی میز را کشید و نشست.
- نه خیلیهم بد نبود. الام توی زمستونهاش از اینجا سردتره.
دستمال را آهسته روی میز پرت کردم و گفتم:
- به نظر میرسید اومدنت اتفاقی نبوده. چرا اومدی؟
ابروهایش را کمی بالا فرستاد و با بیخیالی گفت:
- چون بهم یک عذرخواهی بدهکاری.
دست به سـ*ـینه ایستادم و پرسیدم:
- به چه علت؟
انگشت اشارهاش را مقداری بالا گرفت و گفت:
- وارد کردن یک شخص به یک جنجال بزرگ و دروغگویی به مادر و نسبت دادنش به یک شخص دیگه.
- اینجا اداره پلیس نیست و منم مجرمت نیستم که داری اینجوری باهام حرف میزنی!
دست به سـ*ـینه تکیهاش را به پشتی صندلی داد و گفت:
- در هر صورت اشتباه باید اصلاح بشه، چه در اداره پلیس، چه در خارجش. محض اطلاعتهم باید بگم من پلیس امنیت سیارهامونم نه یک مامور ساده اداره پلیس.
دستمال را از حرصم بلند کردم و محکم روی میز کوبیدم. چند نفس عمیق کشیدم و سپس گفتم:
- خیلیخب باشه حق با توعه. من نباید یک دفعه اونجوری رفتار میکردم، ولی...
دستهایش را بههم کوبید و حرفم را قطع کرد:
- خب عذرخواهیت رو قبول میکنم. دیر وقته و دیگه باید بریم خونه، عجله کن.
سپس از جایش بلند شد و به طرف در رفت.
شاکی گفتم:
- من هنوز حرفم تموم نشده... هی با توام فضایی نچسب! بهت میگم وایسا.
و بسته شدن در تنها جوابی بود که گرفتم.
دستمال را دو مرتبه و اینبار پرشدتتر روی میز کوبیدم و چنگی به دو طرف سرم زدم.
- آخرش دیوونه میشم. هنوز جاروهم نکشیدم، ای خدا!
جارو را در دست گرفتم و دل به کار دادم. خیلی نگذشته بود که باز صدای آویز بلند شد.
- باز چه مر... یعنی چی میخوای؟
متعجب پرسید:
- هنوز تموم نکردی؟
نگاه عاقلاندرسفیهای به او انداختم و گفتم:
- میبینی که...
سپس همانطور که جارو میکشیدم ادامه دادم:
- مجبور نیستی منتظرم بمونی، کارم که تموم شد خودم میرم خونه.
روی اولین میز نشست و خیلی حق به جانب گفت:
- منتظر تو نمیمونم، به کارت برس.
گوشه لبم را بالا انداختم و آهسته گفتم:
- اَیی.
یک دقیقه نگذشت که پرسید:
- میخوای با خواستگارت اینجا قرار بذاری؟
نمیدانم چرا، ولی آنقدر هول کردم که جارو از دستم افتاد و صدای بدی ایجاد کرد.
با تتهپته گفتم:
- مع... معلومه که نه... چرا... می... میپرسی؟
همانطور که در و دیوار را از نظر میگذراند و پاهای بلندش را آهسته تکان میداد، دهان گشود:
- هیچی همینطوری، آخه اینجا خیلی قشنگه.
سپس نگاهش را به من دوخت و پرسید:
- از این که اینجا کار میکنی خجالت میکشی؟
خندیدم و گفتم:
- نه بابا چرا باید خجالت بکشم؟ کار که عار نیست.
لبخند عمیقی زد و گفت:
- خوبه.
لبخند تصنعی تحویلش دادم و کارم را از سر گرفتم. یک ربع بعد زمین از تمیزی برق میزد.
- خسته نباشی!
- ممنون! میرم وسایلم رو بردارم.
سری تکان داد و منهم دوان_دوان به سمت اتاقک کارکنان رفتم و پس از برداشتن وسایلم، کافه را بستم.
آهسته در امتداد پیادهرو قدم میزدیم که اسکای گفت:
- بریم سمت دریاچه؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- الان؟
فقط سر تکان داد.
- خب چیزه... مامانم به احتمال زیاد منتظرمه، نمیتونم بیام. خودت برو.
لبخند کجی زد و با کمی خجالت گفت:
- میترسم راه رو گم کنم. باشه برای یک وقت دیگه.
خندیدم و گفتم:
- برای کسی به سن تو این حرف یکم خنده داره.
انگار که به دل گرفته باشد گفت:
- مگه من همهش چند سالمه؟ در ضمن خودت گفتی نباید همینطوری اینطرف و اونطرف راه بیفتم.
سری تکان دادم و گفتم:
- باشه، باشه حق با توعه.
- معلومه.
فقط نگاهش کردم که خندید. سپس گفت:
- عه اونجا رو.
به سمت جایی که نگاه میکرد گردن کشیدم و پرسیدم:
- کجا؟
بند کیفم را گرفت و گفت:
- دنبالم بیا.
قبل از این که فرصت کنم چیزی بگویم، مرا دنبال خودش کشید و در نهایت کنار بساط یک دستفروش متوقف شد.
نگاهی به لوازمالتحریرهای رنگارنگ دست فروش انداختم و خود به خود لبخند زدم.
چندتا بچه با مادرهایشان نیز مشغول خرید بودند.
اسکای مدادی را برداشت که سرمدادش یک پاککن زیبا به شکل خرگوش بود و پرسید:
- این چطوره؟
خندیدم و گفتم:
- تو مطمئنی چهل سالته؟ مگه دبستان میری؟
ابروهایش را تا آخرین حد ممکن بالا فرستاد و درحالی که حس میکردم چیزی نمانده چشمهایش از حدقه خارج شوند گفت:
- کی گفته من چهل سالمه؟ امسال تازه سی سالم شد. بعدشهم چرا همهش میخوای من رو بزرگتر از سنم جلوه بدی؟
نچنچی کردم و گفتم:
- چه سی باشی، چه چهل هنوز بزرگ نشدی.
چشمغرهای برایم رفت و مداد را خرید.
مداد را به طرفم گرفت و گفت:
- بیا این رو برای تو خریدم.
تکخندهای کردم و پرسیدم:
- برای من؟
با لبخند سرش را تکان داد و لب گشود:
- میدونم افتخار بزرگیه. گفتم شاید بهتر باشه یک یادگاری از خودم به جا بذارم.
نیمچه شانهای بالا انداختم و به کارم ادامه دادم که صدای آویز بلند شد.
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
- مثل این که داشتی یخ میزدی.
صندلی میز را کشید و نشست.
- نه خیلیهم بد نبود. الام توی زمستونهاش از اینجا سردتره.
دستمال را آهسته روی میز پرت کردم و گفتم:
- به نظر میرسید اومدنت اتفاقی نبوده. چرا اومدی؟
ابروهایش را کمی بالا فرستاد و با بیخیالی گفت:
- چون بهم یک عذرخواهی بدهکاری.
دست به سـ*ـینه ایستادم و پرسیدم:
- به چه علت؟
انگشت اشارهاش را مقداری بالا گرفت و گفت:
- وارد کردن یک شخص به یک جنجال بزرگ و دروغگویی به مادر و نسبت دادنش به یک شخص دیگه.
- اینجا اداره پلیس نیست و منم مجرمت نیستم که داری اینجوری باهام حرف میزنی!
دست به سـ*ـینه تکیهاش را به پشتی صندلی داد و گفت:
- در هر صورت اشتباه باید اصلاح بشه، چه در اداره پلیس، چه در خارجش. محض اطلاعتهم باید بگم من پلیس امنیت سیارهامونم نه یک مامور ساده اداره پلیس.
دستمال را از حرصم بلند کردم و محکم روی میز کوبیدم. چند نفس عمیق کشیدم و سپس گفتم:
- خیلیخب باشه حق با توعه. من نباید یک دفعه اونجوری رفتار میکردم، ولی...
دستهایش را بههم کوبید و حرفم را قطع کرد:
- خب عذرخواهیت رو قبول میکنم. دیر وقته و دیگه باید بریم خونه، عجله کن.
سپس از جایش بلند شد و به طرف در رفت.
شاکی گفتم:
- من هنوز حرفم تموم نشده... هی با توام فضایی نچسب! بهت میگم وایسا.
و بسته شدن در تنها جوابی بود که گرفتم.
دستمال را دو مرتبه و اینبار پرشدتتر روی میز کوبیدم و چنگی به دو طرف سرم زدم.
- آخرش دیوونه میشم. هنوز جاروهم نکشیدم، ای خدا!
جارو را در دست گرفتم و دل به کار دادم. خیلی نگذشته بود که باز صدای آویز بلند شد.
- باز چه مر... یعنی چی میخوای؟
متعجب پرسید:
- هنوز تموم نکردی؟
نگاه عاقلاندرسفیهای به او انداختم و گفتم:
- میبینی که...
سپس همانطور که جارو میکشیدم ادامه دادم:
- مجبور نیستی منتظرم بمونی، کارم که تموم شد خودم میرم خونه.
روی اولین میز نشست و خیلی حق به جانب گفت:
- منتظر تو نمیمونم، به کارت برس.
گوشه لبم را بالا انداختم و آهسته گفتم:
- اَیی.
یک دقیقه نگذشت که پرسید:
- میخوای با خواستگارت اینجا قرار بذاری؟
نمیدانم چرا، ولی آنقدر هول کردم که جارو از دستم افتاد و صدای بدی ایجاد کرد.
با تتهپته گفتم:
- مع... معلومه که نه... چرا... می... میپرسی؟
همانطور که در و دیوار را از نظر میگذراند و پاهای بلندش را آهسته تکان میداد، دهان گشود:
- هیچی همینطوری، آخه اینجا خیلی قشنگه.
سپس نگاهش را به من دوخت و پرسید:
- از این که اینجا کار میکنی خجالت میکشی؟
خندیدم و گفتم:
- نه بابا چرا باید خجالت بکشم؟ کار که عار نیست.
لبخند عمیقی زد و گفت:
- خوبه.
لبخند تصنعی تحویلش دادم و کارم را از سر گرفتم. یک ربع بعد زمین از تمیزی برق میزد.
- خسته نباشی!
- ممنون! میرم وسایلم رو بردارم.
سری تکان داد و منهم دوان_دوان به سمت اتاقک کارکنان رفتم و پس از برداشتن وسایلم، کافه را بستم.
آهسته در امتداد پیادهرو قدم میزدیم که اسکای گفت:
- بریم سمت دریاچه؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- الان؟
فقط سر تکان داد.
- خب چیزه... مامانم به احتمال زیاد منتظرمه، نمیتونم بیام. خودت برو.
لبخند کجی زد و با کمی خجالت گفت:
- میترسم راه رو گم کنم. باشه برای یک وقت دیگه.
خندیدم و گفتم:
- برای کسی به سن تو این حرف یکم خنده داره.
انگار که به دل گرفته باشد گفت:
- مگه من همهش چند سالمه؟ در ضمن خودت گفتی نباید همینطوری اینطرف و اونطرف راه بیفتم.
سری تکان دادم و گفتم:
- باشه، باشه حق با توعه.
- معلومه.
فقط نگاهش کردم که خندید. سپس گفت:
- عه اونجا رو.
به سمت جایی که نگاه میکرد گردن کشیدم و پرسیدم:
- کجا؟
بند کیفم را گرفت و گفت:
- دنبالم بیا.
قبل از این که فرصت کنم چیزی بگویم، مرا دنبال خودش کشید و در نهایت کنار بساط یک دستفروش متوقف شد.
نگاهی به لوازمالتحریرهای رنگارنگ دست فروش انداختم و خود به خود لبخند زدم.
چندتا بچه با مادرهایشان نیز مشغول خرید بودند.
اسکای مدادی را برداشت که سرمدادش یک پاککن زیبا به شکل خرگوش بود و پرسید:
- این چطوره؟
خندیدم و گفتم:
- تو مطمئنی چهل سالته؟ مگه دبستان میری؟
ابروهایش را تا آخرین حد ممکن بالا فرستاد و درحالی که حس میکردم چیزی نمانده چشمهایش از حدقه خارج شوند گفت:
- کی گفته من چهل سالمه؟ امسال تازه سی سالم شد. بعدشهم چرا همهش میخوای من رو بزرگتر از سنم جلوه بدی؟
نچنچی کردم و گفتم:
- چه سی باشی، چه چهل هنوز بزرگ نشدی.
چشمغرهای برایم رفت و مداد را خرید.
مداد را به طرفم گرفت و گفت:
- بیا این رو برای تو خریدم.
تکخندهای کردم و پرسیدم:
- برای من؟
با لبخند سرش را تکان داد و لب گشود:
- میدونم افتخار بزرگیه. گفتم شاید بهتر باشه یک یادگاری از خودم به جا بذارم.