- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست نهم
فصل دوم
تکرار زندگی، سیلی میزد. من هنوز زنده بودم و صد حیف. باید دل میکندم از تمام این شائبههایی که امونم رو به ناامنی رسونده بود. رو به روم روی مبل سه نفره زیر تابلوی خونوادگیمون نشسته بودن و این شُور خانوادگی، حس خفقان داشت. آذر طبق معمول، دستهاش رو جلوی سـ*ـینهاش گره زده بود و لبهای نازکش رو تکون داد:
- این آخرین فرصته!
لبخندی کنج لبهام جا گرفت و همیشه از آخرینها لـ*ـذت میبردم. دو هفتهای از برگشتنم از بیمارستان میگذشت. روی مبل دونفره جنب راه پله، کمی جابهجا شدم. آدرینا بازوم رو بغـ*ـل گرفته بود و همون طور بینی بالا میکشید. بی اعتنا بودم و آذر تکرار کرد:
- فرید؟ دوست داری حرفی بزنی؟!
بابا متفکر بود و با دقت خیره. نگاهش رنگ نگرانی نداشت؛ بلکه افسوسی میون مردمک لرزونش لنگر انداخته بود. لبهای پهنش، بعد از دست کشیدن به پروفسوریهای برفیش از هم باز شد:
- آراد ما همه نگرانتیم. مادرت چند وقته به خاطرت دکتر خودش رو هم فراموش کرده. دیگه نمیخوام این قضیه کشدار بشه. لطفا ما رو درک کن!
آذر که از برخورد آروم بابا کفری شده بود، چشم چرخوند و با چشمهایی درشت شده برای اخطار، دستی به شونهی پهنش زد.
- واقعا همین قدر خونسردی فرید؟ انقدر با آرامش باهاش حرف زدی که شده این.
با دست نشونم میداد و اون پوزخند کنج لبم، کارگردان روانش بود. انگار تمام تجویزهای دکتر وفایی- روانشناسش - به حل این مشکل کمک نمیکرد. لجبازی نه! باید به خواستهم احترام میذاشتن. زندگی که من برای اتمامش لحظه شماری میکردم، چرا باید براشون جای حرف میذاشت. از جام بلند شدم و آدرینا با همون اخم بچگانهاش، لب گزیده بود. موهای تا شونه رسیدهاش رو بهم ریختم و گونه لطیفش، به رون پام چسب خورد. خم شدم وبا همه توان، بلندش کردم. سـ*ـینهم تیری کشید؛ اما لبخندی زدم. آذر، قدمی به سمتم اومد و دلتنگی که از وجودم ساطع شده بود رو بو میکشیدم. آذر این بار جور دیگهای حرف زد:
- آدرینا کمه کم بیست و پنج کیلو میشه. نباید بلندش کنی!
امرونهی کردن توی خونش بود. به هیکل نه چندان فربه آدرینا، بیست و پنج کیلو نمیخورد! شاید سه کیلو اغراق میکرد. خسته از این بایدها و نبایدها، چشمهام رو باز کردم. همین حساسیتهاش من رو نسبت به داستان زندگیم کنجکاو کرد. همین که من رو دوست داشت و احساسم برای مادر بودنش طغیان نمیکرد. باید رازی که آذر سعی به پنهان کردنش داشت رو پیدا میکردم. همون رازی که هم خون بودنش رو زیر سوال میبرد؛ اما مادر بودنش رو نه! رازی که چشمهاش رو کدر کرده بود. ای کاش میتونستم کمی مهربونتر باشم! آدرینا رو پایین آوردم و دست به جیب شلوار ورزشی مشکیم، لب زدم:
- زندگی خودمه. هر چه قدر هم که بگین، جوابم عوض نمیشه!
آذر میخواست چیزی بگه که بابا، دستش رو جلو آورد. از پلهها بالا میرفتم و نگاهم به سه لامپ آویز سفیدی بود که با هر پله، هماهنگ شده بودن. در اتاقم رو باز و برق رو خاموش کردم. ضربان قلبم رو میشمردم. کند و کنرتر میزد. ای کاش هرگز نمیزد! خودم رو روی تخت پرتاب کردم و چندین بار بالا و پایین شدم. درست مثل زندگیم که فراز و نشیبش تمومی نداشت. چشمهام رو بستم. دلم یه آلزایمز شبونه میخواست. از اون ها که حالم رو رو بهراه میکرد. زمزمه وار لب زدم:
- بیدار نمیشم. بیدار میشم. بیدار نمیشم. بیدار...
صورتم رو میون ملحفه پنهون کردم و بغضی که بیخ گلوم چسبیده بود، باید همین لحظه به قتل میرسید.
نوازشهای ممتدی درگیر حال نابهسامانم بود. این بار هم چشم باز کردم. دستهای زمختش، مرحم صورت تب دارم شد. دهانم به نالهای باز میشد که صدام توی ماهیچه حلقم خفه موند. چشمهای مشکی رنگش رو روی صورتم چرخوند.
- بیدار شو تنبل خان که امروز کلی کار داریم.
لبهای خشکم تکونی خورد.
- بیدارم.
خنده سرمستی سر داد که به دندونهای ردیفش میاومد.
- دارم میبینم. میگم پاشو! چمدون بستم، چه چمدونی. پاشو تا سرت کلاه نرفته.
سعی به گرم کردن نوک انگشتهای یخ زدهم داشتم. چشمهام رو بستم و دستش این بار لای دستهام میرفت که بیاراده، دستم رو پس کشیدم. چشمهام توی نگاه ناامیدش قفل شد.
- دستهات خیلی سردن. میخوای بریم دکتر...
با تمام کرختی که سنجاق تنم شده بود، خودم رو از تخت جدا کردم و به تاجش تکیه زدم.
- خوبم. لباس عوض میکنم و میام بابا.
میدونستم که خیالش راحت نیست؛ اما به تکون دادن سری اکتفا کرد. از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت. پتو رو کنار زدم و تمام وزنم رو روی دستهام انداختم. رخوتی با مشت و لگد به تنم افتاده بود. میدونستم که هوا گرمِ گرم بود؛ اما بدنم از سرما میلرزید. دست و پاهام، درست مثل تکه یخی سرد شده بود. به سمت کمد دیواری سفید کنار در رفتم. بازش کردم و به دنبال لباس گرمی چشم چرخوندم. هودی زردم رو برداشتم. با آستین کوتاه زرشکیم تعویضش کردم. کمی گرمتر بود. تنم درست شبیه به معتادی درد میکرد. برای برداشتن گوشیم، به سمت پاتختی برگشتم.
آخرین پله رو آروم پایین اومدم و آدرینا از بغـ*ـل بابا، به سمتم دویید. بابا نگاهش روی هودیم چرخید و ترس چشمهاش، پر واضح بود. آدرینا محکم و پرقدرت، پاهام رو بغـ*ـل گرفت و از درون، منقبض شدم. نمیتونستم بلندش کنم و منتظر بود. چشمهای گرد و معصومش، انتظار یه بغـ*ـل پر مهر رو میکشید. روی زانو خم شدم و زیرگوشش لب زدم:
- وقتی برگشتم جبران میکنم، باشه؟
فصل دوم
تکرار زندگی، سیلی میزد. من هنوز زنده بودم و صد حیف. باید دل میکندم از تمام این شائبههایی که امونم رو به ناامنی رسونده بود. رو به روم روی مبل سه نفره زیر تابلوی خونوادگیمون نشسته بودن و این شُور خانوادگی، حس خفقان داشت. آذر طبق معمول، دستهاش رو جلوی سـ*ـینهاش گره زده بود و لبهای نازکش رو تکون داد:
- این آخرین فرصته!
لبخندی کنج لبهام جا گرفت و همیشه از آخرینها لـ*ـذت میبردم. دو هفتهای از برگشتنم از بیمارستان میگذشت. روی مبل دونفره جنب راه پله، کمی جابهجا شدم. آدرینا بازوم رو بغـ*ـل گرفته بود و همون طور بینی بالا میکشید. بی اعتنا بودم و آذر تکرار کرد:
- فرید؟ دوست داری حرفی بزنی؟!
بابا متفکر بود و با دقت خیره. نگاهش رنگ نگرانی نداشت؛ بلکه افسوسی میون مردمک لرزونش لنگر انداخته بود. لبهای پهنش، بعد از دست کشیدن به پروفسوریهای برفیش از هم باز شد:
- آراد ما همه نگرانتیم. مادرت چند وقته به خاطرت دکتر خودش رو هم فراموش کرده. دیگه نمیخوام این قضیه کشدار بشه. لطفا ما رو درک کن!
آذر که از برخورد آروم بابا کفری شده بود، چشم چرخوند و با چشمهایی درشت شده برای اخطار، دستی به شونهی پهنش زد.
- واقعا همین قدر خونسردی فرید؟ انقدر با آرامش باهاش حرف زدی که شده این.
با دست نشونم میداد و اون پوزخند کنج لبم، کارگردان روانش بود. انگار تمام تجویزهای دکتر وفایی- روانشناسش - به حل این مشکل کمک نمیکرد. لجبازی نه! باید به خواستهم احترام میذاشتن. زندگی که من برای اتمامش لحظه شماری میکردم، چرا باید براشون جای حرف میذاشت. از جام بلند شدم و آدرینا با همون اخم بچگانهاش، لب گزیده بود. موهای تا شونه رسیدهاش رو بهم ریختم و گونه لطیفش، به رون پام چسب خورد. خم شدم وبا همه توان، بلندش کردم. سـ*ـینهم تیری کشید؛ اما لبخندی زدم. آذر، قدمی به سمتم اومد و دلتنگی که از وجودم ساطع شده بود رو بو میکشیدم. آذر این بار جور دیگهای حرف زد:
- آدرینا کمه کم بیست و پنج کیلو میشه. نباید بلندش کنی!
امرونهی کردن توی خونش بود. به هیکل نه چندان فربه آدرینا، بیست و پنج کیلو نمیخورد! شاید سه کیلو اغراق میکرد. خسته از این بایدها و نبایدها، چشمهام رو باز کردم. همین حساسیتهاش من رو نسبت به داستان زندگیم کنجکاو کرد. همین که من رو دوست داشت و احساسم برای مادر بودنش طغیان نمیکرد. باید رازی که آذر سعی به پنهان کردنش داشت رو پیدا میکردم. همون رازی که هم خون بودنش رو زیر سوال میبرد؛ اما مادر بودنش رو نه! رازی که چشمهاش رو کدر کرده بود. ای کاش میتونستم کمی مهربونتر باشم! آدرینا رو پایین آوردم و دست به جیب شلوار ورزشی مشکیم، لب زدم:
- زندگی خودمه. هر چه قدر هم که بگین، جوابم عوض نمیشه!
آذر میخواست چیزی بگه که بابا، دستش رو جلو آورد. از پلهها بالا میرفتم و نگاهم به سه لامپ آویز سفیدی بود که با هر پله، هماهنگ شده بودن. در اتاقم رو باز و برق رو خاموش کردم. ضربان قلبم رو میشمردم. کند و کنرتر میزد. ای کاش هرگز نمیزد! خودم رو روی تخت پرتاب کردم و چندین بار بالا و پایین شدم. درست مثل زندگیم که فراز و نشیبش تمومی نداشت. چشمهام رو بستم. دلم یه آلزایمز شبونه میخواست. از اون ها که حالم رو رو بهراه میکرد. زمزمه وار لب زدم:
- بیدار نمیشم. بیدار میشم. بیدار نمیشم. بیدار...
صورتم رو میون ملحفه پنهون کردم و بغضی که بیخ گلوم چسبیده بود، باید همین لحظه به قتل میرسید.
نوازشهای ممتدی درگیر حال نابهسامانم بود. این بار هم چشم باز کردم. دستهای زمختش، مرحم صورت تب دارم شد. دهانم به نالهای باز میشد که صدام توی ماهیچه حلقم خفه موند. چشمهای مشکی رنگش رو روی صورتم چرخوند.
- بیدار شو تنبل خان که امروز کلی کار داریم.
لبهای خشکم تکونی خورد.
- بیدارم.
خنده سرمستی سر داد که به دندونهای ردیفش میاومد.
- دارم میبینم. میگم پاشو! چمدون بستم، چه چمدونی. پاشو تا سرت کلاه نرفته.
سعی به گرم کردن نوک انگشتهای یخ زدهم داشتم. چشمهام رو بستم و دستش این بار لای دستهام میرفت که بیاراده، دستم رو پس کشیدم. چشمهام توی نگاه ناامیدش قفل شد.
- دستهات خیلی سردن. میخوای بریم دکتر...
با تمام کرختی که سنجاق تنم شده بود، خودم رو از تخت جدا کردم و به تاجش تکیه زدم.
- خوبم. لباس عوض میکنم و میام بابا.
میدونستم که خیالش راحت نیست؛ اما به تکون دادن سری اکتفا کرد. از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت. پتو رو کنار زدم و تمام وزنم رو روی دستهام انداختم. رخوتی با مشت و لگد به تنم افتاده بود. میدونستم که هوا گرمِ گرم بود؛ اما بدنم از سرما میلرزید. دست و پاهام، درست مثل تکه یخی سرد شده بود. به سمت کمد دیواری سفید کنار در رفتم. بازش کردم و به دنبال لباس گرمی چشم چرخوندم. هودی زردم رو برداشتم. با آستین کوتاه زرشکیم تعویضش کردم. کمی گرمتر بود. تنم درست شبیه به معتادی درد میکرد. برای برداشتن گوشیم، به سمت پاتختی برگشتم.
آخرین پله رو آروم پایین اومدم و آدرینا از بغـ*ـل بابا، به سمتم دویید. بابا نگاهش روی هودیم چرخید و ترس چشمهاش، پر واضح بود. آدرینا محکم و پرقدرت، پاهام رو بغـ*ـل گرفت و از درون، منقبض شدم. نمیتونستم بلندش کنم و منتظر بود. چشمهای گرد و معصومش، انتظار یه بغـ*ـل پر مهر رو میکشید. روی زانو خم شدم و زیرگوشش لب زدم:
- وقتی برگشتم جبران میکنم، باشه؟
آخرین ویرایش: