رمان این‌جا قتلی اتفاق افتاده | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست نهم
فصل دوم
تکرار زندگی، سیلی می‌زد. من هنوز زنده بودم و صد حیف. باید دل می‌کندم از تمام این شائبه‌هایی که امونم رو به ناامنی رسونده بود. رو به روم روی مبل سه نفره زیر تابلوی خونوادگیمون نشسته بودن و این شُور خانوادگی، حس خفقان داشت. آذر طبق معمول، دست‌هاش رو جلوی سـ*ـینه‌اش گره زده بود و لب‌های نازکش رو تکون داد:
- این آخرین فرصته!
لبخندی کنج لب‌هام جا گرفت و همیشه از آخرین‌ها لـ*ـذت می‌بردم. دو هفته‌ای از برگشتنم از بیمارستان می‌گذشت. روی مبل دونفره جنب راه پله، کمی جابه‌جا شدم. آدرینا بازوم رو بغـ*ـل گرفته بود و همون طور بینی بالا می‌کشید. بی اعتنا بودم و آذر تکرار کرد:
- فرید؟ دوست داری حرفی بزنی؟!
بابا متفکر بود و با دقت خیره. نگاهش رنگ نگرانی نداشت؛ بلکه افسوسی میون مردمک لرزونش لنگر انداخته بود. لب‌های پهنش، بعد از دست کشیدن به پروفسوری‌های برفیش از هم باز شد:
- آراد ما همه نگرانتیم. مادرت چند وقته به خاطرت دکتر خودش رو هم فراموش کرده. دیگه نمی‌خوام این قضیه کش‌دار بشه. لطفا ما رو درک کن!
آذر که از برخورد آروم بابا کفری شده بود، چشم چرخوند و با چشم‌هایی درشت شده برای اخطار، دستی به شونه‌ی پهنش زد.
- واقعا همین قدر خونسردی فرید؟ انقدر با آرامش باهاش حرف زدی که شده این.
با دست نشونم می‌داد و اون پوزخند کنج لبم، کارگردان روانش بود. انگار تمام تجویزهای دکتر وفایی- روانشناسش - به حل این مشکل کمک نمی‌کرد. لجبازی نه! باید به خواسته‌م احترام می‌ذاشتن. زندگی که من برای اتمامش لحظه شماری می‌کردم، چرا باید براشون جای حرف می‌ذاشت. از جام بلند شدم و آدرینا با همون اخم بچگانه‌اش، لب گزیده بود. موهای تا شونه رسیده‌اش رو بهم ریختم و گونه لطیفش، به رون پام چسب خورد. خم شدم وبا همه توان، بلندش کردم. سـ*ـینه‌م تیری کشید؛ اما لبخندی زدم. آذر، قدمی به سمتم اومد و دلتنگی که از وجودم ساطع شده بود رو بو می‌کشیدم. آذر این بار جور دیگه‌ای حرف زد:
- آدرینا کمه کم بیست و پنج کیلو می‌شه. نباید بلندش کنی!
امرونهی کردن توی خونش بود. به هیکل نه چندان فربه آدرینا، بیست و پنج کیلو نمی‌خورد! شاید سه کیلو اغراق می‌کرد. خسته از این بایدها و نبایدها، چشم‌هام رو باز کردم. همین حساسیت‌هاش من رو نسبت به داستان زندگیم کنجکاو کرد. همین که من رو دوست داشت و احساسم برای مادر بودنش طغیان نمی‌کرد. باید رازی که آذر سعی به پنهان کردنش داشت رو پیدا می‌کردم. همون رازی که هم خون بودنش رو زیر سوال می‌برد؛ اما مادر بودنش رو نه! رازی که چشم‌هاش رو کدر کرده بود. ای کاش می‌تونستم کمی مهربون‌تر باشم! آدرینا رو پایین آوردم و دست به جیب شلوار ورزشی مشکیم، لب زدم:
- زندگی خودمه. هر چه قدر هم که بگین، جوابم عوض نمی‌شه!
آذر می‌خواست چیزی بگه که بابا، دستش رو جلو آورد. از پله‌ها بالا می‌رفتم و نگاهم به سه لامپ آویز سفیدی بود که با هر پله، هماهنگ شده بودن. در اتاقم رو باز و برق رو خاموش کردم. ضربان قلبم رو می‌شمردم. کند و کنرتر می‌زد. ای کاش هرگز نمی‌زد! خودم رو روی تخت پرتاب کردم و چندین بار بالا و پایین شدم. درست مثل زندگیم که فراز و نشیبش تمومی نداشت. چشم‌هام رو بستم. دلم یه آلزایمز شبونه می‌خواست. از اون ها که حالم رو رو به‌راه می‌کرد. زمزمه وار لب زدم:
- بیدار نمی‌شم. بیدار می‌شم. بیدار نمی‌شم. بیدار...
صورتم رو میون ملحفه پنهون کردم و بغضی که بیخ گلوم چسبیده بود، باید همین لحظه به قتل می‌رسید.
نوازش‌های ممتدی درگیر حال نابه‌سامانم بود. این بار هم چشم باز کردم. دست‌های زمختش، مرحم صورت تب دارم شد. دهانم به ناله‌ای باز می‌شد که صدام توی ماهیچه حلقم خفه موند. چشم‌های مشکی رنگش رو روی صورتم چرخوند.
- بیدار شو تنبل خان که امروز کلی کار داریم.
لب‌های خشکم تکونی خورد.
- بیدارم.
خنده سرمستی سر داد که به دندون‌های ردیفش می‌اومد.
- دارم می‌بینم. می‌گم پاشو! چمدون بستم، چه چمدونی. پاشو تا سرت کلاه نرفته.
سعی به گرم کردن نوک انگشت‌های یخ زده‌م داشتم. چشم‌هام رو بستم و دستش این بار لای دست‌هام می‌رفت که بی‌اراده، دستم رو پس کشیدم. چشم‌هام توی نگاه ناامیدش قفل شد.
- دست‌هات خیلی سردن. می‌خوای بریم دکتر...
با تمام کرختی که سنجاق تنم شده بود، خودم رو از تخت جدا کردم و به تاجش تکیه زدم.
- خوبم. لباس عوض می‌کنم و میام بابا.
می‌دونستم که خیالش راحت نیست؛ اما به تکون دادن سری اکتفا کرد. از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت. پتو رو کنار زدم و تمام وزنم رو روی دست‌هام انداختم. رخوتی با مشت و لگد به تنم افتاده بود. می‌دونستم که هوا گرمِ گرم بود؛ اما بدنم از سرما می‌لرزید. دست و پاهام، درست مثل تکه یخی سرد شده بود. به سمت کمد دیواری سفید کنار در رفتم. بازش کردم و به دنبال لباس گرمی چشم چرخوندم. هودی زردم رو برداشتم. با آستین کوتاه زرشکیم تعویضش کردم. کمی گرم‌تر بود. تنم درست شبیه به معتادی درد می‌کرد. برای برداشتن گوشیم، به سمت پاتختی برگشتم.
آخرین پله رو آروم پایین اومدم و آدرینا از بغـ*ـل بابا، به سمتم دویید. بابا نگاهش روی هودیم چرخید و ترس چشم‌هاش، پر واضح بود. آدرینا محکم و پرقدرت، پاهام رو بغـ*ـل گرفت و از درون، منقبض شدم. نمی‌تونستم بلندش کنم و منتظر بود. چشم‌های گرد و معصومش، انتظار یه بغـ*ـل پر مهر رو می‌کشید. روی زانو خم شدم و زیرگوشش لب زدم:
- وقتی برگشتم جبران می‌کنم، باشه؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست دهم
    پنجه‌های کوچیکش، دو طرف صورتم رو پوشوند و گونه‌های زبرم رو نرم بوسید. از همون بـ..وسـ..ـه‌های آبداری که با تمام ملال آوریش، به دل می‌نشست. چشم‌هاش رو روی هم فشار داد. ایستادم و بابا با حواس پرتی به آشپزخونه اشاره زد:
    - حلیم یا کله پاچه؟!
    لبخندم پررنگ شد و با لبخند تصنعی، به سمت آشپزخونه رفت. دست توی دست آدرینا، وارد آشپزخونه شدم. آذر پشت اُپن وسط آشپزخونه، براندازم می‌کرد و آدرینا به سمتش دویید. صندلی از رو به روش بیرون می‌کشیدم که بابا آدرینا رو روی پاش نشوند.
    - آنیتا چرا نیست؟!
    آذر همون طور که نگاه متحریش روی لباسم می‌چرخید، جواب سؤال بابا رو داد:
    - امروز چهارشنبه‌ست. کلاس کنکور داشت و زودتر رفت. می‌گم هوا خیلی سرد شده؟!
    حرفش رو نادیده گرفتم و قاشقی توی کاسه چینی حلیم فرو کردم. چشمم به غلظت بی‌رنگ حلیم بود و آذر دست از بازجویی نمی‌کشید.
    - قرار بود خبر بدی فرید.
    قاشقی از حلیم رو به دهانم بردم و بابا با لحن آرومی ادامه داد:
    - باشه آذر، بمونه تنها که شدیم.
    برای شنیدن صدای پوزخندش، گوش لازم نبود.
    - چند وقتیه از شنیدن اسمم حسی خوبی نمی‌گیرم.
    مردمک چشم‌هام بی‌اراده به سمتش چرخید. از زیر ابرو نگاه معترضی انداختم و با عسلی‌هاش، خط و نشون می‌کشید. بابا توی سکوت به آدرینا غذا می‌داد. سرم دوباره پایین افتاد و حالت تهوع، معدن معده‌م رو حفر می‌کرد. چشم‌هام توی حرکت غیرارادی، بسته شد و با پشت دست، از بیرون اومدم این مایع منقبض کننده جلوگیری کردم. آذر حلیمش رو شیرین می‌کرد و سکوتش کمی عجیب بود. می‌دونستم کانون ذربینشم. با صدای اصابت صندلی، به سمت بابا که بیرون می‌رفت چشم برگردوندم. آدرینا رو همراه خودش می‌برد و روی شونه‌م زد.
    - پایین منتظرتم.
    قاشق رو توی کاسه ول کردم که صدای متاسفی، سرم رو بلند کرد.
    - مادر نیستی بدونی آب شدن بچه‌ات جلوی چشم‌هات چه حسیه.
    غیرعمد؛ اما دلخواه، نیشخندی روی لب‌های کویریم نشست. دلم از نگفتن این حرف می‌ترکید و دهان باز کردم:
    - همون یک ماه پیشی که بهم گفتی اگه ضعیف باشم قانون بقا حذفم می‌کنه، تصمیم گرفتم اجازه بدم حذفم کنه. خودت هم می‌دونی چرا این کار رو می‌کنم. طبیعت امثال من رو قبول نمی‌کنه. جامعه آدم مریض و بی‌کار رو نمی‌خواد. اون موقعی که توی چشم‌هام می‌گفتی کسی به آدم مریض نگاه نمی‌کنه، من داشتم تصمیم رو قطعی می‌کردم. با تموم شدن یه خوشی، خوشی نمی‌کنم. مُردنم برای شماها، فقط چند روز عذابه، بعدش می‌شه خاطره.
    با چشم‌های درشت شده‌اش، اشک می‎ریخت و صورتش خیس و خیس‌تر می‌شد. چهره‌اش از درد بهم پیچ خورده و می‌لرزید. می‌دونستم توی اوج عصبانیت این حرف رو زده؛ اما خیلی از حرف‌ها، دردشون از مرگ هم بدتره. دست‌های مشت شده و لک دارش رو می‌دیدم و از جا بلند شدم. پره‌های بینی کوچیکش مدام باز و بسته می‌شد. لبخند راحتی زدم و لب‌های روی هم فشرده شده‌اش رو نادیده گرفتم. از آشپزخونه بیرون اومدم. شاید کمی بهتر بودم. شاید.
    از موزاییک‌های حیاط رد می‌شدم و آدرینا لا به لای باغچه، دور درخت سرو، سر و صدای دخترونه‌ای رو راه انداخته بود. بابا به سمت در پشت کرده بود و دستم به شونه‌اش رسید. هل شده و لکنت‌وار، دستش رو پشتش قایم کرد.
    - اومدی؟
    چشم‌های مشکیش، برق نگرانی داشت و کوتاه نفس می‌کشید. چشم‌هام سمت دستش رفت و پاکت مشکی که نیمی از اون بیرون زده بود. یک سرو گردن از من بلندتر بود و برای دیدنش، کمی گردن بلند کردم.
    - چیزی شده؟
    کمی به اطراف نگاه کرد و همونطور که دنبال جوابی می‌گشت، دستی به شلوار پارچه‌ای سورمه‌اش کشید و سری تکون داد.
    - نه. نه. چی...، چی باید می‌شد؟!
    آفتاب کمرنگی، در حال طلوع از پشت ساختمون بلند سمت راستم بود که چشم‌هام رو سمت پاکت چرخوندم.
    - پاکت توی دستت؟!
    اخمی بین ابروهاش افتاد و آستین پیراهن مردانه راه راه آبیش رو بالا فرستاد.
    - نه پسرم چیزی نیست. چی باید بشه قهرمان من؟ وقتی پسر به این خوبی دارم، غم دنیا رو ندارم. تو چرا انقدر لباس پوشیدی؟
    خنده‌هاش بوی نگرانی می‌داد و دل و زبونش یکی نبود. می‌خواست ذهنم رو منحرف کنه. می‌دونستم ادامه دادنش بی فائده‌ست و جوابم رو نمی‌ده. بعضی حرف‌ها رو نمی‌شد گفت. بعضی چیزها رو احساس می‌کردم که رگ و پیم رو می‌تراشید. سرفه‌ای از دهانم پرید.
    - نگفتی کجا می‌ریم؟
    می‌خواستم مثل خودش، طفره برم. می‌خواست چیز دیگه‌ای بپرسه که آقا رضا سر رسید. چشم‌های تو رفته و خمارش، سر تا پام رو کاویید و رو به بابا ادامه داد:
    - ماشین حاضره آقا.
    باز همون حس مزخرف تشویش رو داشتم. سعی کردم چشم‌هام رو از چشم‌های قرمز شده‌اش بدزدم. بابا سر تکون می‌داد. نگاه از جلیقه رنگ و رو رفته آقا رضا گرفتم و پاچه‌های شلوارش، زمین رو ماله می‌کشید. بابا با دست گذاشتن پشت کتفم، به سمت پارکینک سمت راست، هدایتم کرد.
    - می‌خوام پدر و پسری حال کنیما. حالت خوب باشه.
    من هنوز درگیر اون پاکتی بودم که از پشت سرم، توی جیبش مچاله کرد. این اضطراب چشم‌هاش، هارمونی با صورت رنگ پریده‌اش داشت. سکوتم رو دید و دستم رو قبل از رسیدن به در ماشین، پس کشید.
    - چرا آراد سه سال پیش نمی‌شی؟ چرا هر کاری می‌کنیم تو خوب نیستی؟
    خیره بوم چشم‌هایی که رنگ ناراحتی خورده بود شدم.
    - زندگی، بزرگ‌ترین دشمنیه که نمی‌تونم شکستش بدم.
    دست‌هاش آروم شل شد و سرش سنگین به پایین افتاد. در ماشین جَک سفیدش رو باز کردم و هم زمان با نشستنم، رضا در رو بست. شاید بهترین خصلتش، این بود که برای خودش زندگی می‌کرد. هنوز هم وقتی نگاهم بهش می‌افتاد، مو به تنم سیخ می‌شد. نمی‌تونستم روزهایی که با بی‌رحمی به جون گلی جون می‌افتاد رو فراموش کنم. بابا که پشت رول نشست، سرم رو به صندلی پشتم تکیه دادم. ماشین در حال حرکت بود و در فلزی با ریموت، در حال بالا رفتن.
    شاید پنج دقیقه از حرکتمون می‌گذشت که ماشین ایستاد. چشم‌هام رو باز کردم و بابا ترمز کرد.
    - معده‌م از صبح بهم ریخته. برم یه قرصی بگیرم و بیام.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست یازدهم
    من هنوز درگیر اون پاکتی بودم که از پشت سرم، توی جیبش مچاله کرد. این اضطراب چشم‌هاش، هارمونی با صورت رنگ پریده‌اش داشت. سکوتم رو دید و دستم رو قبل از رسیدن به در ماشین، پس کشید.
    - چرا آراد سه سال پیش نمی‌شی؟ چرا هر کاری می‌کنیم تو خوب نیستی؟
    خیره بوم چشم‌هایی که رنگ ناراحتی خورده بود شدم.
    - زندگی، بزرگ‌ترین دشمنیه که نمی‌تونم شکستش بدم.
    دست‌هاش آروم شل شد و سرش سنگین به پایین افتاد. در ماشین جَک سفیدش رو باز کردم و هم زمان با نشستنم، رضا در رو بست. شاید بهترین خصلتش، این بود که برای خودش زندگی می‌کرد. هنوز هم وقتی نگاهم بهش می‌افتاد، مو به تنم سیخ می‌شد. نمی‌تونستم روزهایی که با بی‌رحمی به جون گلی جون می‌افتاد رو فراموش کنم. بابا که پشت رول نشست، سرم رو به صندلی پشتم تکیه دادم. ماشین در حال حرکت بود و در فلزی با ریموت، در حال بالا رفتن.
    شاید پنج دقیقه از حرکتمون می‌گذشت که ماشین ایستاد. چشم‌هام رو باز کردم و بابا ترمز کرد.
    - معده‌م از صبح بهم ریخته. برم یه قرصی بگیرم و بیام.
    از ماشین پیاده شد. نمی‌خواستم باور کنم؛ اما جلوی همون داروخونه نزدیک خونه بودیم. امیدوار بودم دختری که فکرش رو می‌کردم، من رو نبینه. بابا داخل داروخونه می‎شد که شخصی بیرون اومد. امواج صدای آشناش، به خوبی به گوشم ‌خورد.
    - خواهش می‌کنم! من یکم عجله داشتم. چیزی نشد که؟ در بهتون خورد؟
    بابا با همون لبخند زینت شده، سرش رو به بالا تکون داد. راست می‌گفت. روابط عمومیش بالاتر از این حرف‌ها بود، درست برعکس من. چشم‌هام روی هم افتاد و کمی توی جام جابه‌جا شدم. تخ تخ. صدای شیشه پنجره بود که هوشیاریم رو به بازی گرفت. چشم چرخوندم و دختری که دوتا دست‌هاش رو از بغـ*ـل صورتش برای بهتر دیده شدن، به شیشه چسبونده بود. آه خفه‌ای گرفتم و شیشه رو پایین دادم.
    - کجایی تو پسر؟! از دو هفته پیش تا حالا ندیدمت. خوبی؟ رو به راهی؟
    فکر می‌کردم با حرف‌های روز آخرش، از من ناراحت باشه. شاید هم دلش به حالم می‌سوخت. من هنوز لال شده رفتار صمیمیش بودم که چشم‌های روشنش خندید.
    - خدایی بعد از این همه اتفاق، هنوز قیافه می‌گیری؟ بابا دمت گرم. انگار رو مود نیستی. اما همین که هستی خوبه.
    چی گفت؟! از بودنم خوشحال بود؟! منی که زندگیم پر از تردیدهای وافر درد اطرافم بود. شنیدن این جمله‌ای که کسی به جز خونواده‌م اون رو لب می‌زد، انگار که من رو از وسط قصه تردید زندگیم بیرون کشیده بود. دست‌هاش به حالت خداحافظی بالا رفت و من فقط دور شدنش رو با جمله‌ای که حجی می‌کرد، دیدم.
    - دفعه بعد که قرصات تموم شد نیایی ها.
    آه. باز هم همه چیز به اون دایره‌های لعنتی برمی‌گشت. صدای خنده‌ی بلندش، از صدای پرنده‌های مهاجر هم بلندتر بود. این بار، برعکس همیشه از رفتنش ناراحت بودم. پکر شده، به شال صورتیش که توی دست باد جابه‌جا می‌شد، نگاه می‌کردم. انقدر که از دیدم محو شد. در ماشین باز شد و بابا با بشاشی، پشت رول نشست. کوتاه نگاهی انداختم و استارت زد.
    - چه قدر خوب که یه داروخونه این نزدیکیا داریم. وگرنه برای یه قرص باید تا کجا می‌رفتیم.
    بابا حرف می‌زد و من نمی‌شنیدم. هنوز هیپوتالاموسم درگیر جمله جادویی بود که شیوا گفت. راستی، این بار اسمش رو صدا زدم. حتی توی خلوت خودم. آروم به سرم ضربه زدم. چرا اعمالش رو به درستی انجام نمی‌داد که من تا این حد درگیر بشم. با حرکت دست‌ بابا جلوی صورتم، به سمتش برگشتم.
    - کجایی؟ شنیدی چی گفتم؟ از شهر خارج شدیم. دو ساعت دیگه می‌رسیم.
    چرا جدیدا عادت به غرق شدن توی اقیانوس افکارم کرده بودم. بابا می‌خندید و چشم‌هاش، چین عمیقی به صورتش حفر می‌کرد. چه قدر کم حرف شده بودم. این حال، گسل درونم رو برای غرش زلزله‌ای آماده می‌کرد. از نگاهش رو می‌گرفتم که گوشیم به صدا دراومد. از جیب هودیم بیرون کشیدمش و پژمان بود. با لحنی که بی‌حوصلگی ازش بیداد می‌کرد، جواب دادم:
    - سلام پژمان.
    در حال جوییدن چیزی، با صدای بم شده‌ای گفت:
    - سلام. فکر کردم هنوز داره زنگ می‌خوره. آقا این بهزاد اس زد که قرارمون چی شد. به قرآن این بارم دکش کنم نفله‌م می‌کنه!
    با دست، داشبورد رو برای خم نشدن سمت پیچی که بابا در حال دور زدنش بود، گرفتم. ناچار از اصرارهای پژمان، زمزمه‌وار جوابگو شدم:
    - بهش بگو فردا هستم. یه قرار بذاره و سالن بیلیاردم آماده کنه. فقط بهش بگو که آخرین باره.
    پژمان که این بار با صدای صاف‌تری صحبت می‌کرد، جواب داد:
    - داداش دمت گرم. خدا خیرت بده که من رو از شر این بهزاد خلاص کردی! آقا پس فعلا.
    - خداحافظ.
    صفحه تماس رو برای قطع لمس می‌کردم و بابا پرسشگر شد:
    - می‌ری سالن؟ چه قدر خوب که پژمان تونست دوباره برگردونتت. گرچه خودتم دلتنگ بودی دیگه.
    پرفسوری‌های جذابش، زیردستش لمس می‌شد که زمزمه کردم:
    - دلم تنگ نیست. پژمان اصرار کرد.
    این بار که عقربه سرعت روی صد و بیست لرزید، لب زدم:
    - بابا یواش‌تر. چه عجله‌ایه؟
    فشار پاش از پدال گاز کم شد و به سرعتگیر می‌رسیدیم که ماشین از بلندی سرعتگیر، به پایین رسید. با هل بلندی، دوباره توی جام نشستم. این بار با عصبانیت کمرنگی غرورلند شدم:
    - بابا آروم‌تر!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست دوازدهم
    با دیدن چهره رنگ پریده بابا که با ترمز کلنجار می‌رفت، دلهره‌ای میون رگ‌هام، پیچ و تاب خورد. بابا با نفسی گرفته و ملتمس، دست‌هاش رو به فرمون چسبوند و ناامید لب زد:
    - می‌خوام؛ اما نمی‌شه. ترمز کار نمی‌کنه!
    این بار فریاد زد و من میخکوب به جلو بودم. تنها کاری که ازم برمی اومد، بستن کمربندم بود. به پیچ جاده رسیده بود و دور می‌زد. گوله آدرنالین، درست با فرم نفتالین توی رگ‌هام باز شد و نفس‌های مقطعم به شماره افتاد. منی که دلم می‌خواست بمیرم؛ چرا الان برای زنده موندن تقلا می‌کردم. درست مثل رویارویی با وحشتی که به سمتم چنگ انداخته، به صندلی پشتم تکیه زدم. بابا با کم کردن سرعت، فرمون رو به سمت جاده پر درخت کشوند. لایی می‌کشید و این بار اکسیژن به نایژک‌هام نمی‌رسید. با فریاد بابا، چشم‌هام رو بستم.
    - آراد محکم بشین!
    کمربندم به طور غافلگیر کننده‌ای سفت‌تر شد و برخورد سپر جلویی با تنه درخت روبه‌رومون، ایربگ‌های سفید رو برای فرار از این منجلاب باز کرده بود. به سرفه افتاده بودم و ضربان قلبم تقلایی برای آروم شدن نمی‌کرد. همون طور به سختی نفس می‌کشیدم که درد، کتفم رو به چنگ گرفت. با دستی که روی شونه‌م قرار گرفت، از این اغما بیرون اومدم.
    - خوبی؟
    سـ*ـینه‌م به خس خس افتاده و حالت تهوع، معده‌م رو به چالش کشیده بود. در ماشین رو باز کرد و پیاده شد. ماشین رو دور زد و در سمتم رو باز کرد.
    - آراد خوبی؟ یه چیزی بگو!
    چیزی جز سرفه‌های خشکم عایدش نشد. با دست، هل کوچیکی به شونه‌م وارد کرد که باعث شد به سمتش برگردم. کمربندم رو باز کرد و من رو از میون ایربگ‌های خالی شده، بیرون کشید. بیرون از ماشین و آفتابی که قصد گیج کردنم رو داشت. دست بابا رو کنار زدم و با عق کوتاهی، بی‌تعادل روی زمین نشستم. بابا دستپاچه کنارم نشست.
    - زنگ بزنم اورژانس؟ حالت خوبه؟ یه کلمه بگو فقط؟
    به سرعت سمت ماشین رفت. با شیشه آبی برگشت.
    - بیا یکم آب بزن سر و صورتت، می‌ترسم به این غبار ایربگا حساس بشی. قرصات رو آوردی؟
    حرکتی نکردم و خودش کمی آب به صورتم زد. تازه به خودم برگشتم. خنکی آب از داغی تنم کم نمی‌کرد. روی دو پا کنارم نشسته بود و زیرلب غر می‌زد:
    - نمی‌دونم ماشین چش شده. ضربه اونقدرها هم نبود که ایربگ باز کنه. اصلا ترمزش رو رضا چک کرده بود. دارم دیوونه می‌شم. زنگ می‌زنم یکی بیاد کمکمون. چند دقیقه دیگه می‌رسیدیم اگه...
    چشم‌هام رو بستم. تنم هنوز می‌‎لرزید. قصدش رو می‌دونستم. من این مسیر رو حفظ بودم. همون طور که چشم‌هام رو می‌مالیدم، وسط حرفش پریدم:
    - می‌دونستم می‌خوای آبشار بری. که چی بابا؟ فکر کردی مثل سه سال پیش می‌تونم توی آب سردش شنا کنم؟ که بهم بگی نمی‌تونم و راضی به رضایت بشم. که باز هم بهم نشون بدی بدون اون دایره‌های لعنتی مرده‌م؟
    درست توی نی‌نی مشکی مردمک لرزونش، زل زده بودم و شرمندگی، حاکم چشم‌هاش بود.
    - آراد، پسرم باور کن که...
    سرم رو به طرفین تکون دادم و این شوک برام دیوونگی رو به ارمغان می‌‍آورد.
    - تو و آذر دارین چی کار می‌کنین؟ اینجوری فکر کردین من حالم خوب می‌شه؟
    اونقدر گیج بود که متوجه آذر گفتنم نشد. باز هم پروفسوری‌های سفیدش بازی دستش شد.
    - آراد داری یه طرفه به قاضی می‌ری. هم من و هم مادرت از این وضع خسته‌ایم. آره دروغ چرا، قصدم همین بود. این که ببرمت و نشونت بدم نمی‌تونی زندگی سابقت رو اون طور که هست ادامه بدی. بلکه به خودت بیای و بخوای دوباره همون روزها رو تجربه کنی. می‌دونی چند نفر آرزوشونه جای تو بودن؟ می‌دونی چند صد نفر منتظر پیوندن؟ تو داری پس می‌زنی؟ از بین این همه مورد، فقط یک مورد احتمال پیوند با تو رو داره. فرصت زیادی نداری. آذر هی می‌گفت که بهت اصرار کنم و من هی می‌گفتم باید زندگی قبلش رو ببینه تا به خودش برگرده؛ اما انگار اشتباه کردم.
    راست می‌گفت. من ناشکر بودم. من ناشکر بودم که هنوز نمی‌دونستم خونواده‌م چه کسی رو از من پنهون می‌کنن. دستم رو به ماشین گرفتم و با تلو خوردنی، از جا بلند شدم. پرافتخار و متمسخر، لب‌هام از هم باز شد:
    - می‌بینی که هنوز بدون اون قرص‌ها زنده‌م. شما بهتره به این فکر کنی که چرا این اتفاق افتاد.
    به سمت ماشین برگشتم و دود متساعد شده از قسمت جلویی ماشین، هوا رو مه آلود می‌کرد. بابا راست می گفت؛ اونقدرها هم آسیب ندیده بود. چراغ شکسته و سپر تو رفته‌اش، دلیلی برای این همه دلهره نبود. هنوز هم بی‌رمق و بی‌حال، به راهم ادامه می‌دادم تا به لب جاده رسیدم. بابا با عجله و پر ترس، با گرفتن بازوم، من رو به سمت خودش کشوند.
    - چی کار می‌کنی؟ زنگ زدم بیان کمک. این جوری می‌خوای بری؟ آراد بسته هرچی به حال خودت بودی. اصلا، من برای این اتفاق متاسفم بابا!
    تمام تردید وجودم، ترکش‌هاش رو به سمت فرد رو به روم هدف گرفت.
    - تو می‌دونی بابا. تو می‌دونی چرا این جوری شد. نمی‌خوای بگی.
    این بار برعکس دفعات قبل، با کلافگی مشهودی، دستی لای موهای جوگندمیش کشید.
    - خودم هم نمی‌دونم قهرمان من. باور کن زندگی پر از درز و دالانیه که هر بار فکر می‌کنی پیداش کردی، به یه ورودی دیگه می‌رسی. من دقیقا توی همون حالم. پسرم، به خاطر من این کار رو بکن!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست سیزدهم
    دست‌هام مشت شد و تک سرفه‌ای میون بحثمون پرید. نمی‌خواستم روش رو زمین بندازم؛ اما ازم چیز محالی می‌خواست. بنابراین، بحث رو عوض کردم:
    - من با ماشینی چیزی برمی‌گردم. بیش‌تر از این نمی‌تونم.
    چشم‌های مغمومش رو ازم گرفت و دستمال سفیدی بیرون آورد. همون طور که آروم و با حوصله قطره‌های عرق‌ نشسته روی صورتم رو پاک می‌کرد، به پیشونیم اشاره زد.
    - فقط رسیدی مواظب باش آذر این رو نبینه که دمار از روزگارم درمیاره.
    این بارخندید و دستی به شونه‌م زد. چه قدر بودنش خوب بود. چه قدر بی‌رحمانه عذابش می‌دادم. درست لحظه‌ای که از خودم برای عذاب دادنش متنفر می‌شدم، پراید نقره‌ای جلوی پام ترمز کرد. بابا به سمتم برگشت و در رو باز کرد.
    - برو منم یکم دیگه میام. خیلی مواظب خودت باش پسرم!
    در باز شده جلو رو بستم و در پشت رو باز کردم. بابا با همون تعجب وافرش نگاهم می‌کرد و داخل ماشین نشستم. مرد راننده به سمتم برگشت و با پشت دست تپلش، عرق جا مونده روی پیشونیش رو پاک کرد.
    - سلام آقازاده. دربستی؟!
    به آرومی سر تکون دادم و چشم از بینی بوشکوب خورده‌اش گرفتم. پا روی گاز گذاشت و به صندلی پشتم چسبیدم. هرلحظه از بابا دورتر می‌شدم و همچنان برام دست تکون می‌داد. کلاه هودی رو روی سرم کشیدم و به صندلی تکیه زدم. صدای آهنگ سنتیش که اوج گرفت، پکر شده اخطار دادم:
    - آقا! می‌شه صداش رو کم کنین؟
    از توی آینه، چشم‌های ریز شده‌اش رو می‌دیدم و صدای پایین فرستادن شیشه‌ای که سوت کهنگی می‌کشید، مته به اعصابم فرو می‌کرد. ولوم آهنگ کم شد و تونستم نفس گرفته‌م رو بیرون بفرستم. هزاران فکر توی سرم چرخ می‌خورد و با این حال، حاکم مغزم بی‌فکری بود.
    درست یک ساعتی از این مسیر طولانی می‌گذشت که وارد فرعی که به خونه می‌رسید، شد. چشم‌هام رو نیمه باز کردم و دکمه پاور گوشی رو زدم. اعدادش دو و یک دقیقه ظهر رو نشون می‌داد. ضربان قلبم اصرار به کند زدن داشت و بی‌رمق، خودم رو بالا کشیدم. با صدایی که از ته چاه حلقم استخراج می‌شد، لب زدم:
    - می‌شه کرایه رو حساب کنین؟!
    بینی گوشتیش رو پرصدا بالا کشید و با چرخوندن دایره ضبط، صدا رو به کمترین ولوم رسوند.
    - هفتصد تومن!
    خودم رو کمی جابه‌جا کردم و با لحن حیرت زده‌ای، ابروهام بالا پرید:
    - مگه از شمال تا جنوب اومدی؟ یا وی‌آی‌پی نشسته بودم و خبر ندارم.
    سرعت ماشین کند شد و با ترمز ناگهانیش، دستم رو برای پرتاب نشدن به جلو، به صندلی گرفتم. صدای جیغ ترمز که بلند شد، با کشیدن دستی، به سمتم برگشت.
    - ماشالله این همه قد و هیکل، سر پول چونه می‌زنی؟ دربست نشستی، دو ساعته دارم بنزین می‌سوزونم، توی این همه گرفتاری وقت گذاشتم، نمی‌خوای پول بدی؟ بهت نمی‌خوره بی‌مایه باشی!
    هیجان، مثل سمی، ناخواسته وارد خونم می‌شد. نباید هیجان زده می‌شدم. سرفه‌هام که شدیدتر شد، با صدای قفل در، به سمت در برگشتم.
    - چی کار می‌کنی؟! مگه لیتری چند می‌زنی؟!
    ابروهای پر پشت و کمونیش رو بالا انداخت.
    - همین شما مایه دارایین که ما بدبخت بیچاره‌ها رو به این زندگی فلاکت بار کشوندین. پول‌خوری تو مرام ما نیست. رد کن بیاد!
    با اخم ریزی، سردرگم، چهره‌م توی هم جمع شد.
    - چی می‌گی آقا؟ این در رو باز کن!
    کمی از جام بلند شدم و کیف پول قهوه‌ایم رو بیرون کشیدم. زبونش رو روی دندون‌های ریزش می‌کشید و برق چشم‌هاش، با دیدن تراول‌ها، اوج گرفت. باورم نمی‌شد. فقط هفت تا تراول پنجاه تومنی همراهم بود. تراول‌ها رو به سمتش گرفتم.
    - همین قدر نقد دارم. اگه شماره کارت داری...
    پول رو از دستم چنگ زد و به سمت داشبور خم شد.
    - زرنگم که هستی.
    به سمتم برگشت و دیدن برق چاقوی تاشوش، نفس‌هام رو به شماره انداخت. تنم رعشه پذیر درد شده بود و نمی‌خواستم فرد مقابلم متوجه گرگ و میش نگاهم بشه. چیزی میون قفسه سـ*ـینه‌م، برای نفس کشیدن همراهیم نمی‌کرد. دست‌های یخ شده‌م، مثل تن لمسم حرکت نمی‌کرد. پلکی زدم و لب‌های خشکم از هم باز شد:
    - گفتم که ندارم! شماره کارت بده!
    دستی به غبغب افتاده‌اش کشید و به گوشی جا مونده توی دستم اشاره زد.
    - هرچی داری رد کن! تا دفعه بعد یادت باشه نباید مردم رو اسیر خودت کنی!
    گوشی موبایل رو بدون تقلایی، سمتش گرفتم. نمی‌دونم چرا؛ اما همین که گوشی به دست‌های تپلش رسید، انگشت‌هام رو دور قابش قفل کردم. نمی‌خواستم ضعیف باشم. برای یک بار هم که شده نمی‌خواستم شکست رو بدون تلاشی قبول کنم. گوشی رو به سمت خودم کشیدم و جاخورده، با چشم‌های درشت شده پف دارش، چاقو رو به سمت صورتم رد کرد. جا خالی دادم و تیزیش روی پوستم رد انداخت. عقب‌تر رفتم و از روی صندلی به سمتم خم شد. قلبم تیری کشید و گوشی موبایل از میون دست‌هام جدا شد. جلوی دهانم رو برای این انقباض شدید گرفتم و با باز شدن قفل، دستم سمت دستگیره نچرخید.
    قطرات عرق سرد، مثل شمیمی روی صورتم نقش بست. با دوبینی، دیدم که هیکل فربه‌اش از ماشین پیاده و به سمت درم اومد. در باز شد و توی حرکتی، به سمت بیرون هلش دادم. کمی عقب رفت و از ماشین پیاده شدم. قدرت درد، به تنم چیره شده بود. با چندین سرفه‌ی پیاپی، سربلند کردم که هودیم از پشت سر کشیده شد. دستم به پیراهن مردونه قهوه‌ایش رسید و شیشه عطر کوچیکی، از جیب پیراهنش به زمین افتاد. نگاه از شیشه عطر سالم مونده از چنگ آسفالت گرفتم و با نگاه حیرت زده‌ای، دستپاچه، به سمت ماشین برگشت.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست چهاردهم
    قدمی برنداشته بودم که صدای جیغ لاستیک‌هاش به آواز در اومد. سرم سنگین نبض می‌زد و به سمت شیشه عطر خم شدم. چرا دیدن این شیشه باید به واهمه می‌انداختش! شیشه رو به بینیم نزدیک کردم و نه! درست همون بوی عطر آشنا، مغزم رو برای یادآوری به کار گرفت. درست همین عطر بود! با از دست دادن تعادلم، روی جدول نشستم. دست‌هام مشت شده، دنبال جوابی برای این سردرگمی آشکار می‌گشتم. دوباره چشم‌هام رو بستم و با نبضی بی‌صدا، مغزم رو به تنظیمات کارخونه برمی‌گردوندم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
    درست تا هزار شمرده بودم که با صدایی، چشم‌هام رو باز کردم.
    - آقا؟ خوبین؟ آقا؟
    سرم سنگین، بالا رفت و نگاهم به تیله‌های روشنش گره خورد. چرا همیشه من رو باید اینجوری می‌دید! توی وضعیت تکرار شدنی. به سمتم خم شد و این بار سرش رو بالا گرفت. با چشم‌های درشت شده‌اش، انگشت اشاره‌اش رو سمتم گرفت.
    - توئی که. این جا چی کار می‌کنی؟ خوبی؟
    وسط قطار سؤالاتش پریدم:
    - چیزی نیست.
    نگاهش دقیق‌تر و مات‌تر، به چشم‌های خسته‌م دوخته شد. انگار کسی نمی‌تونست این بخیه نگاهش رو از چشم‌هام جدا کنه. کمی آروم گرفته بودم. هیکل نسبتا لاغرش رو تکونی داد و با گرفتن لبه مانتوی خاکستریش، کنارم روی جدول نشست. از حرکت آنیش، کمی به سمت مخالف عقب کشیدم. لبخندی سوار لب‌هاش شد و سری تکون داد.
    - حال چشم‌هات خوب نیست. می‌دونی؟ درسته که می‌دونم زیاد اهل صحبت نیستی؛ اما نمی‌دونم چرا دوست دارم هی برات حرف بزنم. خب خودت هم می‌دونی که آدم پرحرفیم.
    از نیم‌رخ، بینیِ نچندان استخونیش، تیغه‌ای بین دیدم به چشم‌هاش انداخت. این حس خوب بودن رو درک نمی‌کردم. همینی که میون سلول به سلول تنم، پایکوبی راه انداخته بود. دوباره با سکوت همیشگیم، خودش ادامه داد:
    - طبق معمول فقط من حرف می‌زنم. البته می‌دونی، خوبه که تو سکوت می‌کنی. چون یهو یه چیزی می‌گی که آدم از ته وجودش فرو می‌پاشه.
    این بار، بلند تر و رساتر می خندید. صدای خنده اش، درست از دم گوشم، به امواج مغزیم رسید. چه خوش خنده بود! به خودم تلنگر زدم و تعجب، میون مردمک چشم‌هام جا گرفت. انگشت‌های قلمیش رو توی هم انداخت.
    - بعضی وقتا، خیلی خوبه که یکی باشه و فقط گوش کنه. می‌دونم که حتما یا دعوا کردی و یا یه چیزی پیش اومده. نه. تا خودت نگی نمی‌پرسم؛ اما می‌دونم پشت این سکوت، یه درد بزرگه.
    چه خوب من رو فقط از نگاهم شناخت. یعنی سر خط نگاهم انقدر واضح بود؟! نگاه از مغناطیس چشم‌هاش گرفتم و به جلو خیره شدم. تا خونه‌امون، یک خیابون فاصله بود. نمی‌دونستم این جا و توی این ساعت چی کار می‌کرد؛ اما بودنش، یه جورایی خوب تلقی می‌شد. به سمت راست و انتهای این خیابون نگاه کردم. چیزی روی صورتم بالا و پایین شد که به سمتش برگشتم. با علف کنده شده از کنار جدول، روی صورتم می‌کشید. اگه کس دیگه‌ای بود، حتما و قطعا، فریادم گوشش رو کر می‌کرد؛ اما چرا مسکوت بودم! با چشم‌هاش و دندون‌های یکدستش، می‌خندید. بهتم رو که دید، خنده‌اش به پیک رسید.
    - به شخصیتت نمی‌خورد همینجوری بمونی! حتما فکر می‌کنی من خیلی بچه‌م! نه. من بیست و شش سالمه. خب دلیلی نداشت سنم رو بگم، فقط می‌خواستم بگم که من ازت بزرگ‌ترم، پس اشتباه برداشت نکن!
    با چشم‌های درشت شده‌م، گوشه لبم، به لبخند نخکش شد. موهای تازه رنگ شده فندقیش رو توی شال صورتیش چپوند.
    - همین که از تعجب هم خندیدی خوبه، می‌دونم هم سنیم.
    حتما از سیستم سنم رو دیده بود. بی‌دلیل وبا تکرار، دوباره خنده رو از سر گرفت.
    - یه جوری نگاهم می‎کنی که انگار حوصله نداری. بذار یه واقعیتی رو بهت بگم.
    بیش‌تر به سمتم چرخید و بیش‌تر عقب کشیدم.
    - اولین باری که دیدمت، فکر کردم از این دماغ فیل افتاده‌هایی. چند بار دیدنت، بهم فهموند که حدسم کم و بیش درست بوده. اما حالا که نگاهت می‌کنم، خیلی مظلوم‌تر از این حرف‌هایی. این جور مواقع نیازه کسی برات حرف بزنه. تو نگفتی و من گفتم. آخرین باری که اومدی داروخونه، حرفت خیلی بهم برخورد و به خاطر همین گفتم دیگه نیا. اما اگه خواستی با کسی حرف بزنی، من هستم. خوبه؟ دوست دارم بدونم چرا انقدر توخودتی. انقدر سرتق نباش، یکمم تو بگو.
    این بار، علف سبز رنگ رو توی دستش بازی گرفت. خورشید، درست چشم‌هام رو نشونه گرفته بود و با قطرات عرق روی صورتم، همکاری می‌کرد. تازه می‌فهمیدم که سکوتش، چه قدر حالم رو خراب کرده. درست می‌گفت، آدم کم حرفی بودم؛ اما اینجوری شدم. قبل‌ها بیش‌تر معاشرت می‌کردم، اصلا بیش‌تر می‌خندیدم؛ اما حالا، حتی فکر کردن هم خسته‌م می‌کرد. گوشه لبم رو می‌جوییدم که از جاش بلند شد. نگاهم، به طبَعیت از قد سایه انداخته‌اش، روی صورتش چرخید. همون طور که مشغول تکوندن خاک مانتوش بود، لبخند پهنی زد.
    - نمی‌خوام بیش‌تر از این خسته بشی. امروز ماشینم دست خودم نبود، شانست بود که دیدمت. به امید دیدار.
    خاکه‌ی غم، روحم رو تسخیر کرده بود و قدمی برنداشته بود که لب‌های بیابونیم، از هم فاصله گرفت:
    - می شه گوشیت رو بدی؟! گوشیم رو زدن.
    با ابروهای پهن و بالا رفته‌اش، بند کیف مشکی بزرگش رو بیش‌تر کشید.
    - واقعا؟! واسه همینه که قیافه‌ات...
    دست‌هاش رو جلوی صورتش گرفته بود و کلاه هودی رو از سرم برداشتم.
    - باید به یکی زنگ بزنم بیاد دنبالم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پانزدهم
    همون طور که تندتند سر تکون می‌داد، از کیفش گوشی سفیدش رو بیرون کشید. با درد بی‌رحمی، از روی جدول بلند شدم. رمز گوشی رو باز کرد و سمتم گرفت. گوشی رو از دستش گرفتم و شماره پژمان رو شماره‌گیری کردم. با چند بوقی برداشت.
    - بله. بفرمایید؟
    چه با ادب شده بود. لب‌هام رو تر کردم.
    - آرادم، پژمان.
    صداش با هل، توی گوشم مرتعش شد.
    - به قرآن گفتم کسی جز تو بهم زنگ نمی‌زنه ها.
    دستی به صورت یخ کرده‌م کشیدم.
    - بیا دنبالم. خیابون فرعی که سرش یه داروخونه‌ست رو بیا بالا.
    - باشه باشه. الان میام.
    خودش می‌دونست که اگر هم می‌پرسید، سؤالش بی جواب می‌موند. تماس رو قطع کردم و گوشی رو سمت شیوا گرفتم. با گرفتن گوشی، لب‌هاش رو جلو فرستاد.
    - می‌گم اگه می‌خوای، تا سر خیابون بریم تا بیاد. هوم؟
    با اکراه، دلم نمی‌خواست تن مملو از خستگیم رو تکونی بدم؛ اما سری تکون دادم. لبخند بزرگی زد و قدم برداشتم. شیشه عطر جامونده توی دستم رو داخل جیب شلوار لیم فرو کردم. باد، هوهو کنان، رهگذر فاصله بینمون شده بود. تک سرفه‌ای، بی اجازه از دهانم پرید، چیزی گفت:
    - می‌تونم بپرسم بیماری قلبیت دقیقا چیه؟!
    جا خورده از سؤال آنیش، از حرکت ایستادم. دست‌هام کمی مشت شد.
    - کاردیومیوپاتی.
    ابروهاش، قاب پیشونی کوتاهش و با تشویش چشم‌هاش، پرسشگر شد:
    - التهاب عضله قلب؟
    بیخیال، از صورت حیرت زده‌اش، چشم گرفتم و دوباره قدم برداشتم. ادامه داد:
    - یعنی عضله قلبت کشیده شده و باعث می‌شه پمپاژ خون ضعیف بشه. یعنی تو قلبت بزرگ‌تر شده و همچنان کنار من راه می‌ری؟
    انگار اطلاعات دقیقی داشت. آستین هودیم کشیده و نگاهم، قفل تیله‌های روشن ابریش شد.
    - تو دیوونه‌ای؟ تو می‌دونی چه قدر خطرناکه؟ تو باید استراحت کنی. با مرکز پیوند صحبت کردی؟ این ضعف و سرفه‌هات...
    نگرانم بود! این بار، قلبی که کند می‌زد، دوباره متولد شده بود. دلیل تند شدنش رو می‌دونستم. این سبقتی که می‌خواست اعلام حضور کنه. می‌خواست بهم بفهمونه که من زنده‌م. صداش تحلیل رفت و چیزی میون حنجره‌م، این صدای به قتل رسیده رو یاری نمی‌کرد. دستش از آستینم جدا شد و دوباره به راهم ادامه دادم. با کمی تاخیر، دنبالم راه افتاد.
    - واقعا آدم‍‌ایی مثل تو رو درک نمی‌کنم. آدم‌های خودخواهی که فکر می‌کنن اگه نباشن، زندگی هیچ تغییری نمی‌کنه. در صورتی که تو باعث درد اطرافیانت می‌شی. آخه مگه می‌شه کسی دوستت نداشته باشه؟
    خیلی‌ها بعد از مطرح شدن این سؤال توی ذهنم ردیف شدن؛ اما این من بودم که کسی رو برای موندن انتخاب نمی‌کردم. سابقه مکالمه طولانی رو دو سالی می‌شد که نداشتم. حرف‌ها و نگرانی‌هاش، انگار که واقعی بود. واقعیتی پر از باور. قدم‌هاش تندتر شد و رو به روم ایستاد. دست از راه رفتن کشیدم و چند باری با مژه‌های افتاده‌اش پلکی زد.
    - ببین. من پدرم دکتره...
    بی‌دلیل میون حرفش پریدم و انگار حوصله‌م خود واقعیش رو نشون داد. با لحنی نسبتا تند شده، ادامه دادم:
    - خودم دکتر شخصی دارم. حتی می‌دونم از همه بیش‌تر نگرانمه؛ اما تو هم مثل خونواده‌م، داری من رو متهم به خودخواهی می‌کنی. من صاحب این زندگیم. من آدم ضعیفیم که با این کار فقط می‌خوام اطرافیانم رو اذیت کنم؟ منظورتون از اطرافیان کیه؟ خودتون؟ شما ها تا به حال از فرط درد، به خودتون پیچیدین؟ شده دلتون چیزی رو بخواد و جلوی چشم‌هاتون ازتون بگیرنش؟ شده ثانیه‌هاتون تبدیل به حسرت بشه؟ شده آرزوی زندگی سابقتون رو کنین؟ تو درست می‌گی. من زندگیم تبدیل به دو قسمت شده. قبل از بیماریم و بعدش. اما شما ها هنوز یاد نگرفتین با آدم‌های مریض اطرافتون، با ترحم نگاه نکنین. من همینم. حرف نمی‌زنم. اما اگه بزنم، تمام حرفام تلخه. برای بودنت ممنون؛ اما نمی‌خوام درگیر مشکلات آدم مریضی باشی که جامعه نمی‌خوادش.
    میخکوب و قندیل زده، خیره چشم‌های فواره‌ایم بود. نفس‌نفس می‌زدم و چه حیف که رگبار این درد، به این شخص رسید. متاسفانه وقتی عصبی می‌شدم، هرکسی که مقابلم بود رو به رگبار می‌بستم. هدفم درد و دل نبود. هدفم تخلیه تمام حرف‌های نزده‌ای بود که من رو به جنون این لحظه رسوند. مغموم و با ابهام، نگاهش از صورتم به آسفالت خیابون رسید. یاد چشم‌های اشکی آنیتا افتادم. چند باری پلک زد و بی اعتنا به حال کجدارش، از کنارش رد شدم. همه چیز خوب بود تا زمانی که از بیماریم پرسید. از این ضعف لعنتی که مثل لبه تیز چاقو، تنم رو خدشه دار می‌کرد.
    چیزی نمونده بود تا به سر خیابون برسم، سمندِ نقره‌ای کنارم ترمز زد. با نگاه کوتاهی، سر چسبیده به سقف پژمان رو دید زدم. در ماشین رو باز کردم و نشستم. بوی عطر مردونه شیرینش، امواج افکارم رو بهم می‌ریخت. پا روی گاز گذاشت و با دور زدن، از کنار همون جدول، برای دیدنش چشم شدم. ندیدمش. کمی توی جام جابه‌جا شدم که پژمان به سمتم برگشت.
    - چیزی شده؟ چرا از ریخت افتادی؟
    ناآروم، سرجام نشستم و چونه بالا انداختم. برای اولین بار، از دست خودم ناراحت بودم. از این که آدمی مثل اون رو این جوری رنجوندم. با دست چپش فرمون رو می‌چرخوند و با دست راست، گوشی رو بالا و پایین می‌کرد. دوباره پرسشگر شد:
    - زنگ زدم به اون شماره‌ای که بهم زنگ زدی. یه خانومی برداشت.
    آب دهانم رو قورت دادم و بی فکر، از دهانم پرید:
    - رهگذر بود. گوشیم رو زدن، مجبور شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست شانزدهم
    با لب و لوچه‌ای آویزون، گوشی رو روی داشبورد انداخت. با دو دست بلندش، به فرمون چسبید.
    - چه جالب که همیشه مجبور می‌شی. به قرآن این اجبارت یه جا کار دستت می‌ده! حالا چه جوری دزد به تو زده؟
    سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و آه خفه‌ای کشیدم. صدای ترمز که زیرگوشم بلند شد، چشم‌های تیره‌م رو باز کردم. به سمتم برگشت.
    - اینم خونه‌اتون. هر وقت حال داشتی برام توضیح بده. می‌دونی که نمی‌تونم زیادتر از کوپنم حرف بزنم.
    نگاه از عنبه‌های عسلیش که بی رنگ‌تر از چشم‌های آذر بود گرفتم. بینی گوشتیش رو بالا کشید و از این که نگرانی برای من همیشه آخرین الویتش بود، خوشحال بودم. باعث می‌شد با آغـ*ـوش بازتری روش حساب کنم. صورت زاویه‌دارش، رخم رو محو کرد. از ماشین پیاده شدم. در ماشین رو می‌بستم که بوقی زد. با تنی خسته، در حیاط رو باز کردم. سردرد لعنتی، جون به لبم کرده بود.
    با دست‌هایی لرزون، در شیشه‌ای هال رو باز می‌کردم که باران و آنیتا رو نشسته روی پله‌ها دیدم. با دیدنم سر بلند کردن. چشم‌های بادومی و قهوه‌ای آنیتا، برام خط و نشون می‌کشید. نگاه از صورت گرد و استخون بیرون زده گونه‌اش گرفتم و با نفسی گرفته، از پله‌ها بالا رفتم. نگاهم روی قیافه بارانی که با دهانی باز، از جا بلند شد و دنبالم راه افتاده بود، نچرخید. ای کاش در حد دوست خونوادگی می‌موند! این که فقط دخترِ دوست آذر محسوب می‌شد بود. این همه دیدنش، منزجرم می‌کرد. دستم رو روی نرده‌ها موند و انگشت‌های پهنم قفلش شد. با نفسی تازه، راه افتادم. دم در اتاقم رسیدم و دستم روی دستگیره فلزی و طلایی دایره‌ای باقی موند. به سمت باران برگشتم.
    - چیزی می‌خوای؟
    قدمی عقب رفت و چشم‌های سبزرنگش برق زد. موهای کوتاه و آبی رنگ شده‌اش رو پشت گوشش قرار داد.
    - نه. می‌خواستم ببینم خوبی؟!
    صورت گرد و تو پرش، حتی اون لب‌های پهن و کوچیکش که از داخل به دندون گرفته بودش، مشهود ناراحتی بود. اما چه قدر این جمله حس ناامنی به روح ناآرومم می‌داد. لب‌های پهن یه ور شده روی صورتم رو روی هم فشار دادم.
    - باشه برو! می‌خوام لباس عوض کنم.
    در رو پشتم می‌بستم که با دست، در رو هل داد. اتاق از صدای دستبندهای جورواجور رنگیش پر شد.
    - خاله آذر منتظر...
    دستگیره در رو رها کردم و به سمت تخت چوبی که وسط اتاق مایل به دست چپ، جا گرفته بود رفتم که دوباره حرف نصفه‌اش رو ادامه داد:
    - خاله آذر زنگ زد بیام. بعد منتظر بود که تو بیای و راستی بابات کو؟!
    آذر خاله‌اش نبود و برای همین زود دخترخاله شدن‌هاش، حوصله‌م رو نخکش می‌کرد. چشم‌هام توی حدقه گودش چرخید و بی تاب این سردرد، لب زدم:
    - نمی‌دونستم دختر خالمی.
    تلخی حرفم به ذهنش نشست و با مژه‌های مصنوعیش، پلکی زد.
    - بوی عطر نمیاد؟!
    از وقیح بودنش، لبخند گسی روی لبم سوار شد. با ابروهای مشکی کشیده و بالا رفته‌م، به سمت در سفید اشاره زدم.
    - برو بیرون!
    اخم ابروهای نازک و کوتاه شده صورت گردش بیش‌تر و آستین کوتاه یشمه‌ایش رو تابی داد.
    - آنیتا...
    هنوز هم حرف می‌زد که حال لخمم این بار لحنم رو تیزتر و تن صدای بمم رو بالاتر برد:
    - اون خودش هم مجوزش تا پشت دره.
    جیغ خفه‌ای میون حلقش موند.
    - من آنیتا نیستم که اینجوری می‌گی!
    باورم نمی‌شد که با یه دختر بیست و یک ساله سرو کله می‌زدم. از دست خودم عصبی بودم که چرا در رو توی صورتش نبستم. سرفه‌هام که راه خروجش رو پیدا کرد، به سمت پنجره‌ای که درست روبه‌روم اظهار وجود می‌کرد، پشت کردم. نفس سختی گرفتم و با صدای خفه‌ای، فریادم راه گرفت:
    - برو بیرون! همین الان!
    دستی به گلوی تنگ شده‌م کشیدم و صورت استخونیم رو چندباری لمس کردم. صدای بسته شدن در، اتفاق خوش یومنی بود. پرده‌های تازه تعویض شده قهوه‌ای و حریر رو به روم تکونی خورد که روی تخت نشستم. با دست به سرم ضربه زدم. این درد چرا ریشه‌م رو ذره ذره خشک می‌کرد. چرا این درد، اصرار به شکست دادن حریفی مثل من داشت. سیبک گلوم، مدام بالا و پایین می‌شد. دوباره از جام بلند شدم. درست مثل مجنونی که راهی برای درمان پیدا نکرده، دور خودم، توی اتاق چرخ زدم. چشم از کمد دیواری سفیدی که کنار در سفید و چوبی حموم بود گرفتم. در اتاق با چند ضربه باز شد و نگاهم با عسلی‌های متهم کننده‌اش گره خورد. اخمی لای ابروهای پهنم جاری شد و دوباره روی تخت نشستم. نزدیک‌تر اومد و اهل دست دست کردن نبود.
    - باز چی گفتی که باران با بدعنقی از خونه گذاشت رفت؟
    درد، لابه‌لای باغ تنهاییم قدم می‌زد و تحمل وجود کسی رو نداشتم. آذر برای توبیخ اومده بود و من توی این اتاق بازجویی، وکیل نمی‌خواستم. چشم‌هام رو باز کردم و از زیر ابرو، نگاه کوتاهی انداختم. از همون نگاه‌ها که کلی حرف داخلش می‌غلتید. تلخی این درد، به لب‌هام هم رسیده بود.
    - دلیلی نمی‌بینم گزارش بدم.
    تابی به ابروهای نازک و قهوه‌ای روشنش داد.
    - مثل این که باز رو روال نیستی. تا دهنت به آذر گفتن باز نشده، سؤال بعدی رو می‌پرسم. چرا تنها و با این قیافه برگشتی؟ توی خیابونم که راه می‌ری به این و اون گیر می‌دی؟ داری چی کار می‌کنی؟
    دندون قروچه‌ای برای لحن حسابرسش کردم و از جا بلند شدم. گردن کشیده‌اش، همراهم بالا اومد و قدمی جلو گذاشتم.
    - دلم نمی‌خواد الان، توی این لحظه، چیزی بگم. پس...
    صدای جیغ بنفشی که به خوبی می‌دونستم از آنیتا ساطع شده، در اتاق رو با شدت باز کرد و داخل شد. آذر با قیافه متعجبی، به سمتش برگشت.
    - چی شده آنیتا؟
    آنیتا موهای خرمایی و مواجش رو پشت صخره گوشش پنهون کرد و با لحنی که تندی ازش هویدا بود، انگشت اشاره و قلیمیش رو به سمتم گرفت.
    - این آقا، هرچی تو دهنش بوده و نبوده بار باران کرده. نمی‌دونم چه پدرکشتگی با این دختر داره. اصلا نمی‌دونم از چیه این روانی خوشش میاد.
    بی‌حوصله، پوزخندی سوار لب‌هام شد. مغلطه اندازی، تنها کاری بود که از باران برمی‌اومد. آنیتا هم مثل یه رباط از باران اطاعت می‌کرد. دوباره موهای آبشار شده‌اش رو پشت گوش فرستاد و آذر به سمتم برگشت.
    - باشه آنیتا شلوغش نکن!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هفدهم
    آنیتا این بار از گوشه صورت استخونی و بدون زاویه‎اش، به سمت آذر برگشت. طلبکارانه و پرحرص، تن صداش بالاتر رفت:
    - چرا همیشه من باید کوتاه بیام؟ چون اون مریضه؟ چرا همیشه باید پشت مریضیش پنهون بشه. خسته شدم از این توجه‌های الکیتون.
    خون درون رگ‌هام، برای بیرون اومدن، تقلا می‌کرد. پره‌های بینی قوس گرفته‌م، درست مثل دریچه‌های قلبم، به شدت باز و بسته می‌شد. نگاه رنگ باخته‌م به آنیتا رسید. قیافه شیرین و اخلاق گسش، پارادوکس محشری بود. تاپ صورتیش رو با حرص از تنش جدا کرد و همون طور که دست‌هاش نقش بادبزن رو بازی می‌کردن، ادامه داد:
    - من که می‌دونم. می‌دونم همه این کارات برای این که توجه مامان و بابا رو بخری. ولی دیگه بسه!
    آذر برای گفتن حرفی، به سمتش برگشته بود که آنیتا از در بیرون رفت. رفتارش خیلی شبیه به آذر شده بود. حقا که واقعا دختر خودش بود. آذر به اصطلاح متاسف، به سمتم برگشت و موهای کوتاه شرابیش، تابی گرفت.
    - روی باران حساسه. توام می‌دونی هی با این دوتا بدرفتاری می‌کنی. برای حرف‌هایی که زد...
    نمی‌دونست به حرف‌های گس آنیتا که با بی‌فکر از دهانش خارج می‌شن، عادت کردم. پس میون توجیهش پریدم.
    - آشنا بود. می‌بینی، خیلی شبیه توئه. انگار که تماما دختر خودته؛ اما من، شبیه تو نیستم. انگار یه چیزی بین ما مشترک نیست. یه چیزی مثل خون!
    آذر دستپاچه، سعی داشت عنبیه‌های عسلیش رو که درگیر دودو زدن بود، ازم پنهون کنه. با مردمکی گشاد، دستی به گردنش کشید و با مکثی پرسید:
    - چی می‌گی؟!
    بیش‌تر دست و پاش رو گم کرده بود تا متعجب شدن. به چشم‌های همیشه حق به جانبش نگاه می‌کردم. چرا این بار، تلألویی از ترس داشت. دستی به شلوار راحتی مشکیش می‌کشید که بیخیال، جواب دادم:
    - نمی‌دونم. من زیاد حرف می‌زنم. خودت پیداش کن!
    دستش به سمت جوشی که این بار پیشونی بلندش رو هدف گرفته بود، رفت.
    - بیست سؤالی می‎پرسی؟ درست حرف بزن آراد!
    کمر راست کردم و بیش‌تر خیره‌ی این واهمه‌ی جاخوش کرده میون تنش بودم. لب‌های نازکش اسیر دندون‌های ریزش بود و من، همچنان فقط با سکوت حرف می‌زدم. دست از استرسی که مغزش رو تحت فرمان گرفته بود برداشت و قدمی نزدیک‌تر شد.
    - آراد. این روزا خیلی رفتارت عجیب شده. یه حرفایی می‌زنی. یه کارایی می‌کنی.
    من استحقاق این همه درد و عذابی که تنم رو توی خودش می‌بلعید نبودم. بی‌حوصله از قیافه دمق شده‌اش رو گرفتم.
    - بعدا حرف می‌زنیم. واقعا الان وقتش نیست.
    می‌دونستم وقتی احساس خطر کنه، دست به هر کاری برای رهایی از این پریشونی فکری می‌زنه. ملایم سری تکون داد و با همون نگاه یخ زده، از اتاق بیرون رفت. آهی از سنگلاخه‌های درد درونم عبور کرد و به بیرون رسید. روی تخت، خودم رو رها کردم. تخت با تکونی بالا و پایین شد. روتختی آبی کاربونی که به سلیقه آذر تعویض شده بود، با سلیقه‌م همخونی نداشت. نفسی گرفتم و چشم‌هام رو بستم.
    حتم داشتم فقط نیم ساعت از خوابیدنم گذشته بود. چشم‌هام با نورزدگی لامپ‌های دایره‌ای آویز اتاق، به بیداری عادت می‌کرد. با رخوتی که عجین تنم بود، از تخت پایین اومدم. پاهام پارکت قهوه‌ای رو حس کرد. عجیب بود که دیگه دردی نداشتم! دستی به شونه کوفته شده‌م کشیدم و به سمت حموم سمت چپم راهی شدم. در سفیدش رو باز کردم و از روشن بودن شوفاژ داخل حموم مطمئن شدم. دریچه رو به روم رو بیش‌تر باز کردم تا هیچ بخاری، حالم رو ویرون نکنه و در حموم رو بستم.
    از حموم بیرون اومدم و لبه آستین کوتاه نارنجی بالا رفته‌م رو از روی کمر، روی شلوار راحتی مشکیم پایین کشیدم. نفس کوتاهی گرفتم. انگار کمی سرحال‌تر شده بودم. همین که از اتاق بیرون اومدم، متوجه صداهایی از پایین پله‌ها شدم. انگار که بابا برگشته بود. نگاه کوتاهی انداختم. با آذر به سمت تراس پشت شیشه می‌رفتن. پله‌ها رو با احتیاط پایین اومدم. با چشم، نشیمن دست چپم رو به دنبال آدرینا و آنیتا می‌گشتم؛ اما چیدمان مبل‌های راحتی یاسی، خالی از هر نشستنی بود. آدرینایی نبود که با جثه کوچیکش، فرش‌های سفید دست بافت دایره‌ای رو بپربپر کنه. احتمالا برای دلجویی از باران، به خونه مهشید جونش رفته بودن. نگاه کوتاهی به آشپزخونه زیر پله دست راستم انداختم. گلی جون در حال خرد کردن سبزی‌ها روی تخته چوبی بود. دست‌های تپلش مدام بالا و پایین می‌شد. دستی لای موهای نم دار خرماییم کشیدم. دید کوتاهی زدم و آذر انگار که توضیح می‌داد، در حال تکون دادن دست‌هاش بود. نمی‌تونستم بهتر ببینم. بابا دست روی شونه‌های نحیف آذر گذاشت. همون طور پایین پله‌ها، کنار نرده چوبی ایستاده بودم که بابا در کشویی رو باز کرد. با دیدنم، بعد از هاله‌ای از ابهام، لبخندی زد. لبخندی که پروفسوری‌های سفیدش رو جذاب‌تر می‌کرد. از گلدون پایه بلند تزیین شده با گل‌های رز شیشه‌ای موردعلاقه آذر که درست پایین آیفون و کنار ستون جنب در ورودی بود، عبور کرد. آذر هنوز توی تراس بود و بیرون رو نگاه می‌کرد. بابا نزدیک‌تر شد.
    - چه طوری؟
    حواسم رو از نگاه کردن به آذر، به لحن بشاش بابا دادم.
    - خوبم.
    نگاه کوتاهی به دنباله نگاهم داد. آذر در شیشه‌ای رو بست و وارد سالن شد. نگاهش بین من و بابا در حال کنکاش بود. بابا به سمتم برگشت.
    - خیلی بهت زنگ زدم. جواب نمی‌دادی. زنگ زدم آذر گفت رسیدی. قرار بود خبر بدی...
    برای نگاه به قدر چهارشونه‌اش، سرم رو بالا بردم. صدام رو میون بحث طولانیش جا دادم:
    - توی راه گوشیم رو دزدیدن.
    آذر با چشم‌های درشت شده‌اش، دستی به شونه بابا زد و به من اشاره کرد:
    - چی می‌گـه؟!
    بابا چشم‌های مشکی و گردش رو به معنی «اجازه بده!» ، درشت کرد. با اینکه زودتر از بهت بیرون اومده بود؛ اما گیج سر تکون داد.
    - چه جوری آراد؟! این رد زخم روی صورتت...
    آذر قبلا دیده بود؛ اما اونقدرها نگرانی بروز نداد. این بار چرا بیش‌تر با بهت خیره‌م بود؟! مجذوب تحلیل رفتار آذر، بابا من رو به سمت خودش کشید.
    - می‌گم بگو چی شده آراد؟ اتفاقی که نیوفتاد؟ درگیر شدی؟
    خونسرد و بی‌اهمیت، لب زدم:
    - دیگه گذشت. الان خوبم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هجدهم
    می‌دونست اهل توضیح و تفسیر نیستم. با نگاه مات شده‌اش، به سمت آذر برگشت. سرم رو به راست و سمت تابلو فرش طرح رزگلی که به خوبی عجین دیوار شده بود، چرخوندم.
    - چیزی نیست آذر. پسرمون دیگه بزرگ شده.
    دوباره چشم‌هام به این مناظره افتاد. لبخند پهنی، اشک رو مهمون چشم‌های آذر و تشویشی تنش رو تسخیر کرده بود. تر شدن لب‌هاش با ناامیدی همراه بود. بابا همون طور که پیشونیش رو می‌خاروند، لب زد:
    - می‌رم لباس عوض کنم. ساعت شش عصره.
    سری تکون دادم و از کنارم به سمت بالای پله‌ها عبور کرد. آذر هم با همون حال نزار، به سمت آشپزخونه می‌رفت که صدای نچندان واضحم، بلند شد:
    - می‌شه حرف بزنیم؟
    از حرکت ایستاد و به سمتم برگشت. با تردید حاکم شده چشم‌هاش، سری تکون داد. به سمت تراس روبه رو رفت و به دنبالش راه افتادم. در شیشه‌ای رو بعد از وارد شدن به تراس، پشتم بستم. کنار نرده‌های چوبی تکیه زد. باد گرمی، لابه‌لای موهای شرابی کوتاهش رد می‌انداخت که لب‌هام رو تر کردم. گفتنش برام سخت بود و منتظر نگاهم می‌کرد. لب زدم:
    - چند لحظه صبر کن!
    از در تراس بیرون رفتم. دم در آشپزخونه، لای چهارچوب استوار شده در ایستادم. گلی جون به جون اُپن وسط آشپزخونه افتاده بود و با همه توان لکه‌گیری می‌کرد. سرفه‌ای کردم و با لبخند مشتاقی، سر بلند کرد.
    - چی می‌خوای پسرم؟!
    لبخندم رو گرفت. موهای مشکی پرکلاغیش رو زیر روسری حریر آبیش چپوند.
    - یه آرامبخش و یه لیوان آب لطفا!
    چشم‌های گردش، رنگ تعجب گرفت و از کنار اپن، به سمتم اومد.
    - برای خودت می خوای؟!
    چونه بالا انداختم.
    - برای...، آذرخانوم.
    تندتند صورت گردش رو تکون داد. کابینت سفید رو به روی یخچال رو باز کرد و بسته قرصی از جعبه دایره‌ای بیرون آورد. قرصی جدا کرد و همراه لیوان آبی که از پارچ شیشه‌ای روی اُپن ریخته بود، به سمتم گرفت. قرص رو از دستش می‌گرفتم که با نگرانی، پرسشگر شد:
    - اتفاقی افتاده؟! حالشون خوبه؟
    اتفاق در حال رخ دادن بود. با لبخند ملایمی، خاطرجمعش کردم.
    - نه. ممنون!
    دامن مشکی رنگش رو تکونی داد و با همون بهت، تنهاش گذاشتم. در شیشه‌ای تراس رو باز می‌کردم که نگاه آذر از گلدون سفید و بزرگ دیفنباخیای گوشه تراس، به من افتاد. در رو بستم و نزدیک تر شدم.
    - این رو بخور لطفا!
    دست‌هاش رو روی سـ*ـینه گره زد و سردرگم، با لحن تندش رو به رو شدم.
    - این بازی‌ها چیه؟ اصولا انقدر آروم نیستی. فقط بگو چی شده؟
    کف دستم رو باز کردم و این بار پره بینیش، بازی نفس‌های عصبیش شده بود.
    - دیگه داری کلافه‌م می کنی آراد...
    لیوان رو هم مقابلش گرفتم.
    - تا نخوری چیزی نمی‌گم!
    چشم‌های ریزش رو روی هم فشار داد. قرص رو از دستم گرفت و توی دهانش گذاشت. لیوان آب رو سر کشید. لیوان خالی شده رو روی نرده چوبی گذاشت. با سرفه‌ای صداش رو صاف کرد:
    - حالا بگو!
    نمی‌تونستم توی چشم‌های براق شده از ترسش نگاه کنم و از دلهره‌ای که صاحب لرزش دست‌های لک دارش بود، بگذرم. دستی به ته ریش تاز بیرون زده‌م کشیدم. دوباره نگاهم قفل عسلی‌های لرزونش شد.
    - من همه چیز رو می‌دونم!
    توی جاش، جابه‌جا شد. پر شک، دستی به گردنبند مرواریدی که به قطره اشکی متصل می‌شد کشید. همونی که بابا پارسال برای تولدش خریده بود.
    - چی رو می‌دونی؟! منظورت چیه؟!
    دست از فشار دادن لب‌هام که حتم داشتم به سفیدی می‌رفت، کشیدم. این ناامیدی توی نگاهش، روی حالم سایه تاریک می‌انداخت. نمی‌دونستم چه طور باید از این حال وخیم، قسر در برم. برای همین نفسی گرفتم.
    - خیلی فکر کردم. دلم نمی‌خواست توی دعوا یا داد و بی‌داد می‌فهمیدی. می‌دونستم که ممکنه یه روزی مثل آذر گفتنم از دهنم بپره. نمی‌خواستم دوباره شوکه بشی. می‌خواستم آروم آروم بهت بگم. به نظرم برای تمام این بیست و شش سال زحمت کشیدنات، شب تا صبح بیدار موندنات، از خودت گذشتنات، توی بیمارستان موندنات و خیلی از مادری‌هایی که در حقم کردی، متسحق این هستی که بدونی دلیل تغییر رفتار سه ساله‌م، آذر گفتنم، سرد بودنم و این که می‌خوام حقیقت زندگیم رو بدونم چیه.
    این شالوده فکری، مدام من رو سمت نگاه غرق شده توی دریای بهتش، سوق می‌داد. حرفی نزد و تیر خلاص رو زدم.
    - من می‌دونم تو مادر واقعیم نیستی آذر!
    چند لحظه‌ای خالی و بی‌حس، بدون هیچ تدبیری، فقط نگاهم کرد. حتی پلک هم نمی‌زد. انگار که حرف‌هام رو حلاجی می‌کرد. نمی‌تونستم از نگاهش چیزی بخونم. کم‌کم چهره‌اش آلوده اخم شد و برای نیوفتادن، دستش رو گره نرده کرد. لرزیدن نرده و صدای وحشتناک شکستن لیوان شیشه‌ای، ناقوس بدیومنی می‌زد. لب‌های نازک و خشکیده‌اش، با ناله‌ای ازهم فاصله گرفت.
    - کی گفته؟! این دروغ رو کی گفته؟! این چرندیات رو کی توی مغزت کرده؟
    این بار فریاد می‌زد. به ثانیه نکشید که با از دست دادن تعادلش، روی زمین دوپا نشست. به سرعت سمتش خم شدم.
    - خوبی؟!
    دست‌های مشت شده‌اش، نوید خبرهای خوبی رو نمی‌داد. با چشم‌های تر شده‌ای، بغض بی رحم گلوش رو قورت داد. زیرلب زمزمه‌ای ازش شنیدم:
    - قول داده بود. قول داده بود تا آخر عمر چیزی نگه.
    خواستم چیزی بگم؛ اما با دست صورتش رو پوشوند. قلبم کمی کندتر از همیشه، راهش رو برای تپیدن گم کرده بود. سریع‌تز از چیزی که فکرش رو می‌کردم، نامتعادل از جاش بلند شد. نگاه مرطوبش، عنبیه‌های روشنش رو به این سو و اون سو هدایت می‌کرد. دست‌هاش شروع به لرزیدن کرده بود. اجازه دادم تا کمی به خودش بیاد. این سردرگمیش رو درک می‌کردم. چند لحظه‌ای آروم بود؛ اما درست مثل تیر دررفته از کمان، به سمت هال برگشت. به دنبالش راه افتادم. در شیشه‌ای با شدت در حال بسته شدن بود که با دست گرفتمش. وارد سالن شدم و دم راه پله‌ها شروع به فریاد کشیدن کرد:
    - گلی! گلی!
     
    آخرین ویرایش:
    بالا