- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست هفتاد و نهم
آذر که کمی بیحالتر از قبله، با سرفه کوتاهی، دستی به گلوش میکشه و صداش کم موج به گوشمون میرسه.
- یک سال و نیم. اما وقفه افتاد و چند ماهیه که دوباره میرم. اسم دکترش آ...، الان یادم میاد.
شیوا با همون نگرانی، لبهاش رو به داخل دهان فرو بـرده که آذر ادامه میده:
- راستش سه سال پیش که آراد مریض شد، رفتارش عجیب بود.
آذر نگاه کوتاهی به سمتم میاندازه و شیوا با همون دقت قبل گوش میده.
- وابستگی شدیدی بهش داشتم و روش یکم حساس بودم. اون موقع که زندگیمون بهم ریخت، نتونستم تحمل کنم و خیلی گوشه گیر شده بودم. کمکم بدتر میشدم. تا این که به واسطه یکی از همکارام...، آه. من و پدرش هر دو صنایع غذایی خونده بودیم و توی کار با هم آشنا شدیم تا این که فرید فروشگاه رو راه انداخت. اون موقع مسؤل بررسی کارخونه لبنیات بودم و همکارم که دوستمم بود، رفتارهام رو دید و یه مشاور بهم پیشنهاد داد. تا اینکه یک سال و نیم پیش، یه مدتی که مشاوره نمیرفتم، مهشید ازم خواست پیش دکتر اصغر وفایی برم. دوز قرصش اول بیست میلیگرم بود، بعد شد چهل و چند هفتهایه که شربت شصت میلیلیتریش رو میخورم. بهخاطر یائستگیم و گُر گرفتگیش گفته بود هرروز؛ اما دو روزه که نخوردم.
حتی من هم نمیدونستم. آذر زنی نیست که راحت از چیزی حرف بزنه؛ اما انگار چارهای جز توضیح دادن برای شیوا نداره. انگار که خودش هم کمی ترسیده. شیوا، با تعلل، دستش رو روی لبهای باریکش میکشه.
- برام جای سؤاله که بهبودیم حاصل شده؟
آذر، دستی به بافت خاکستریش میکشه و انگشتهای اشاره و شستش رو به هم میزنه.
- بهتر نشدم. فقط معتاد شدم. اوایل خیلی عوارضش شدید بود؛ اما الان فقط این لرزش و تپش قلب مونده و گاهی هم تهوع.
شیوا مدام لبهاش رو بهم فشار میده و بالاخره میگـه:
- متاسفم که این رو میگم؛ اما سابقهی خودکشی داشتین؟ ببینین من روانشناس نیستم؛ اما در کنار مدرک داروسازیم، کتابهای درمانی روانشناسی خوندم و برای همین میپرسم. پس لطفا بهم راستش رو بگین.
آذر، با نگاه دزدیدن ازم، بیمهابا جواب میده:
- یه بار. چند ماه پیش. فرید جلوم رو گرفت و در حد یه خط بود. اما از وقتی شربت رو شروع کردم میل به این کار رو دارم. جوری که همین الان میتونم این کار رو کنم.
لبهای شیوا از هم فاصله میگیره و چندثانیهای روی صورت آذر خشک میشه. من که از حرفهاشون سردرنمیارم؛ اما جمله آخر آذر بدجور ترس به تنم میاندازه. شیوا با احتیاط پیشنهادی میده:
- میتونم بهتون دکتر دیگهای معرفی کنم؟ من خودم مدتی پیشش میرم. تا مطمئن نباشه دارویی تجویز نمیکنه. شما سنتون هم مطرحه؛ اما خب من درجه افسردگیم از شما کمتره.
بیصدا میخنده و من لحظهای از پرتگاهی پرت میشم. کسی که فکر میکردم زندگی شاد و آرومی داره، اون دختر قوی و شاد، چه طور میتونست افسرده باشه. نگاهم به نگاه مغموم آذره و لبخند مصنوعیه شیوا که ادامه میده:
- البته من و آراد فقط دوستیم. میخواستم اول از همه خیالتون بابت این آروم شه. خودش هم میدونه من آدم توداری نیستم. چیزی که باشه رو میگم و ابایی ندارم. البته پدر پزشک داشتن این بدیها رو هم داره. سر ازدواج مجددش به مشکل خوردیم و من میخواستم که از ایران برم؛ اما به جای راه حل پیدا کردن، صورت مسئله رو به راحتی پاک کرد. میبینین؟ فقط شما نیستین که مشکلات رهاش نمیکنه.
دستهاش رو بالا میبره و بهم دیگه میزنه. آذر همچنان با نگاه متحیری خیرهاشه وشیوا با صورتی پر از درد، میخنده. فهمیدن غم پنهان پشت این قیافه شاد، حداقل برای من سخت نیست. برای دلگرمی آذر، خیلی خوب آرومش میکنه. لحظهای، بسیاری از وقایع توی یک لحظه اتفاق میافتن و من انگار که مسخ شدم. صدایی نمیشوم و کسی رو نمیبینم. این قوی بودنش، راجع به مشکلش بدون ضعفی صحبت کردن، به طرز عجیبی برای دومین بار، برام دوستداشتنیه. هربار که با خودم میگم میتونم دوستش نداشته باشم، احساساتم در برابر این نبرد نابرابر، عقلم رو شکست میده.
لحظهای نگاهم به در اتاق فرید میافته و انگار که این لحظه برای از هم فروپاشیدن بغضم کافیه. شیوا رو کنار آذر تنها میذارم و به آرومی و بدون اینکه شک کنن، به قصد اتاقم از پلهها بالا میرم. در سفید اتاق رو باز میکنم و پشتم میبندمش. اتاق تاریک، خفقانآور و نفسگیره.
به سمت تختم که درست وسط اتاقه میرم. خودم رو روش میاندازم و صورتم رو میون روتختی پنهون میکنم. هق بلندم لابهلای تار و پود روتختی خفه میشه. بیشتر هق میزنم و به خودم میپیچم. انگار تنم از بیحسی خارج شده و به خودم برگشتم. تازه از دست دادن فرید من رو از پا انداخته و با همه توان روتختی رو زیر دستهام مچاله میکنم. اشک میریزم و این غم درحال برنده شدنه. اشک میریزم و تصاویر فرید روی پرده اکران ذهنم جون میگیره. اشک میریزم و این ناعدالتی من رو از پا درمیاره. تیری وسط قلبم، من رو از نفس کشیدن محروم میکنه؛ اما من همچنان به عزاداریه پدرم ادامه میدم.
فصل هفتم
امروز اول دی. یک ماه و نیم از قتل فرید میگذره و من پشت میز چوبی کافهای که شیشههای بلندش مشرف به خیابون پر تردده نشستم. با ذره ذره وجودم گذشته و اتفاقات رو توی مزرعه ذهنم شخم میزنم. باخودم میگم قتل؛ چون توی نتایج کالبدشکافی فرید و قهوهای که خورده بود اثری از هیچ سمی دیده نشد. اوایل روی سم آرسنیک شک داشتن؛ چون فهمیدنش کار سختیه؛ اما با روشهایی قابل تشخیصه. این آزمایش هم چیزی نشون نداده. اما از اونجایی که روی دست چپش علامت تزریق پیدا کردن، باز هم منتظر تحقیقات هستیم. امروز قراره که دوباره تستها رو بررسی کنن. بااین حال ما تونستیم فرید رو بعداز یک هفته دفن کنیم. شرایط سختی که اگه شیوا کنار آذر نبود شاید به این خوبی پیش نمیرفت.
آذر که کمی بیحالتر از قبله، با سرفه کوتاهی، دستی به گلوش میکشه و صداش کم موج به گوشمون میرسه.
- یک سال و نیم. اما وقفه افتاد و چند ماهیه که دوباره میرم. اسم دکترش آ...، الان یادم میاد.
شیوا با همون نگرانی، لبهاش رو به داخل دهان فرو بـرده که آذر ادامه میده:
- راستش سه سال پیش که آراد مریض شد، رفتارش عجیب بود.
آذر نگاه کوتاهی به سمتم میاندازه و شیوا با همون دقت قبل گوش میده.
- وابستگی شدیدی بهش داشتم و روش یکم حساس بودم. اون موقع که زندگیمون بهم ریخت، نتونستم تحمل کنم و خیلی گوشه گیر شده بودم. کمکم بدتر میشدم. تا این که به واسطه یکی از همکارام...، آه. من و پدرش هر دو صنایع غذایی خونده بودیم و توی کار با هم آشنا شدیم تا این که فرید فروشگاه رو راه انداخت. اون موقع مسؤل بررسی کارخونه لبنیات بودم و همکارم که دوستمم بود، رفتارهام رو دید و یه مشاور بهم پیشنهاد داد. تا اینکه یک سال و نیم پیش، یه مدتی که مشاوره نمیرفتم، مهشید ازم خواست پیش دکتر اصغر وفایی برم. دوز قرصش اول بیست میلیگرم بود، بعد شد چهل و چند هفتهایه که شربت شصت میلیلیتریش رو میخورم. بهخاطر یائستگیم و گُر گرفتگیش گفته بود هرروز؛ اما دو روزه که نخوردم.
حتی من هم نمیدونستم. آذر زنی نیست که راحت از چیزی حرف بزنه؛ اما انگار چارهای جز توضیح دادن برای شیوا نداره. انگار که خودش هم کمی ترسیده. شیوا، با تعلل، دستش رو روی لبهای باریکش میکشه.
- برام جای سؤاله که بهبودیم حاصل شده؟
آذر، دستی به بافت خاکستریش میکشه و انگشتهای اشاره و شستش رو به هم میزنه.
- بهتر نشدم. فقط معتاد شدم. اوایل خیلی عوارضش شدید بود؛ اما الان فقط این لرزش و تپش قلب مونده و گاهی هم تهوع.
شیوا مدام لبهاش رو بهم فشار میده و بالاخره میگـه:
- متاسفم که این رو میگم؛ اما سابقهی خودکشی داشتین؟ ببینین من روانشناس نیستم؛ اما در کنار مدرک داروسازیم، کتابهای درمانی روانشناسی خوندم و برای همین میپرسم. پس لطفا بهم راستش رو بگین.
آذر، با نگاه دزدیدن ازم، بیمهابا جواب میده:
- یه بار. چند ماه پیش. فرید جلوم رو گرفت و در حد یه خط بود. اما از وقتی شربت رو شروع کردم میل به این کار رو دارم. جوری که همین الان میتونم این کار رو کنم.
لبهای شیوا از هم فاصله میگیره و چندثانیهای روی صورت آذر خشک میشه. من که از حرفهاشون سردرنمیارم؛ اما جمله آخر آذر بدجور ترس به تنم میاندازه. شیوا با احتیاط پیشنهادی میده:
- میتونم بهتون دکتر دیگهای معرفی کنم؟ من خودم مدتی پیشش میرم. تا مطمئن نباشه دارویی تجویز نمیکنه. شما سنتون هم مطرحه؛ اما خب من درجه افسردگیم از شما کمتره.
بیصدا میخنده و من لحظهای از پرتگاهی پرت میشم. کسی که فکر میکردم زندگی شاد و آرومی داره، اون دختر قوی و شاد، چه طور میتونست افسرده باشه. نگاهم به نگاه مغموم آذره و لبخند مصنوعیه شیوا که ادامه میده:
- البته من و آراد فقط دوستیم. میخواستم اول از همه خیالتون بابت این آروم شه. خودش هم میدونه من آدم توداری نیستم. چیزی که باشه رو میگم و ابایی ندارم. البته پدر پزشک داشتن این بدیها رو هم داره. سر ازدواج مجددش به مشکل خوردیم و من میخواستم که از ایران برم؛ اما به جای راه حل پیدا کردن، صورت مسئله رو به راحتی پاک کرد. میبینین؟ فقط شما نیستین که مشکلات رهاش نمیکنه.
دستهاش رو بالا میبره و بهم دیگه میزنه. آذر همچنان با نگاه متحیری خیرهاشه وشیوا با صورتی پر از درد، میخنده. فهمیدن غم پنهان پشت این قیافه شاد، حداقل برای من سخت نیست. برای دلگرمی آذر، خیلی خوب آرومش میکنه. لحظهای، بسیاری از وقایع توی یک لحظه اتفاق میافتن و من انگار که مسخ شدم. صدایی نمیشوم و کسی رو نمیبینم. این قوی بودنش، راجع به مشکلش بدون ضعفی صحبت کردن، به طرز عجیبی برای دومین بار، برام دوستداشتنیه. هربار که با خودم میگم میتونم دوستش نداشته باشم، احساساتم در برابر این نبرد نابرابر، عقلم رو شکست میده.
لحظهای نگاهم به در اتاق فرید میافته و انگار که این لحظه برای از هم فروپاشیدن بغضم کافیه. شیوا رو کنار آذر تنها میذارم و به آرومی و بدون اینکه شک کنن، به قصد اتاقم از پلهها بالا میرم. در سفید اتاق رو باز میکنم و پشتم میبندمش. اتاق تاریک، خفقانآور و نفسگیره.
به سمت تختم که درست وسط اتاقه میرم. خودم رو روش میاندازم و صورتم رو میون روتختی پنهون میکنم. هق بلندم لابهلای تار و پود روتختی خفه میشه. بیشتر هق میزنم و به خودم میپیچم. انگار تنم از بیحسی خارج شده و به خودم برگشتم. تازه از دست دادن فرید من رو از پا انداخته و با همه توان روتختی رو زیر دستهام مچاله میکنم. اشک میریزم و این غم درحال برنده شدنه. اشک میریزم و تصاویر فرید روی پرده اکران ذهنم جون میگیره. اشک میریزم و این ناعدالتی من رو از پا درمیاره. تیری وسط قلبم، من رو از نفس کشیدن محروم میکنه؛ اما من همچنان به عزاداریه پدرم ادامه میدم.
فصل هفتم
امروز اول دی. یک ماه و نیم از قتل فرید میگذره و من پشت میز چوبی کافهای که شیشههای بلندش مشرف به خیابون پر تردده نشستم. با ذره ذره وجودم گذشته و اتفاقات رو توی مزرعه ذهنم شخم میزنم. باخودم میگم قتل؛ چون توی نتایج کالبدشکافی فرید و قهوهای که خورده بود اثری از هیچ سمی دیده نشد. اوایل روی سم آرسنیک شک داشتن؛ چون فهمیدنش کار سختیه؛ اما با روشهایی قابل تشخیصه. این آزمایش هم چیزی نشون نداده. اما از اونجایی که روی دست چپش علامت تزریق پیدا کردن، باز هم منتظر تحقیقات هستیم. امروز قراره که دوباره تستها رو بررسی کنن. بااین حال ما تونستیم فرید رو بعداز یک هفته دفن کنیم. شرایط سختی که اگه شیوا کنار آذر نبود شاید به این خوبی پیش نمیرفت.
آخرین ویرایش: