پوزخندی زدم، به قول مامانم "شتر از خار بدش میاد جلو راهش سبز می شه!".
از جا بلند شدم و با کمی فاصله در کنار سریتا نشستم، پدر مجدد سکوت رو شکست:
-خب حین خوردن شکلاتمون صحبت هم می کنیم!
دستم رو جلو بردم و ظرفی رو برداشتم، سریتا هم بعد از تکرار عمل من، با خوشرویی رو به پدر گفت:
-متاسفانه دل آسا خانوم به من گفتن که بهتره برای این که کسی توی پول شویی کردن بهم شک نکنه یک دختر با خودم همراه کنم منم طی این مدت دنبالش بودم اما متاسفانه شخصی که بتونم بهش اعتماد کنم پیدا نکردم اومدم که همین رو به عرضتون برسونم!
پدر متفکرانه به پاهای من که مدام تکون می خوردن خیره شده بود، امیدوار بودم که پدر عذرش رو بخواد و من راحت بشم اما صدای پدر خط بطلان کشید روی افکار من!
-اشکال نداره، دل آسا بیکاره و می تونه توی این سفر همراهیت کنه اما تو که هارپر رو داری چرا اون رو با خودت نمی بری؟!
سریتا با عجله گفت:
-نه نه لطفا نذارید هارپر متوجه بشه که شغل اصلی من چیه چون اون یک دختر احساساتی و ضعیفه، دلم نمی خواد بهش لطمه ای وارد بشه اما...!
مکثش با نگاه کردن به من و ابرو برام بالا انداختن مجدد شکسته شد:
-می تونم روی این که ایشون رو باهام بفرستید فکر کنم!
بیشعور هنوز می گـه فکر کنم!
اصلا من دلم نمی خواد با تو بیام حالا تو فکر کنی؟!
زود از جا بلند شدم و نگاه پدر به همراهم به بالا کشیده شد:
-متاسفانه من توی نیویورک کار دارم و نمی تونم ایشون رو همراهی کنم ولی قول می دم تا روزی که بخوان برن یکی رو که قابل اعتماد باشه پیدا کنم و همراه ایشون بفرستم!
سریتا به وضوح وا رفت ولی پدر با خوشحالی گفت:
-این عالیه دل آسا، پس منتظر خبرت می مونم!
-حتما، الانم خسته ام می رم که کمی استراحت کنم!
-برو عزیزدلم.
تند از اون اتاق فرار کردم و با خودم زمزمه کردم:
"فکر کردی از من زرنگ تری سریتا خان؟ خودم بلدم چطوری بزنمت زمین!".
×××
با کمک ویلیام دختری رو که به شدت فقیر بود و نیازمند پول رو برای این کار در نظر گرفتم و با چند تهدید کوبنده بهش فهموندم که خیال فاش کردن چیزی به سرش نزنه و با این کار خودم رو از همراهی کردن سریتا راحت کردم!
پدر، با دیدن دختر با اطمینان قبولش کرد و سریتا با عصبانیتی غیرقابل کنترل دست هاش رو مشت کرد و من با لـ*ـذت به شکستش زل زدم!
با رفتن سریتا و اون دختر سر منم خلوت شد و باز به سراغ آهنگ رفتم تا یک ملودی جدید بنوازم و روحم رو آروم کنم!
هارپر خیال می کرد که سریتا برای خوانندگی و کنسرت به شهر دیگه ای دعوت شده و اون قدر ساده بود که اصلا دنباله اش رو نمی گرفت و سریتا رو سین جیم نمی کرد!
کار پول شویی که به خوبی و بدون هیچ مشکلی انجام شد پدر ازم تشکر کرد و بهم افتخار کرد و من بیش از پیش مغرور شدم!
با برگشتن سریتا و اون دختر پول خیلی خوبی بهش دادم که کلی ازم تشکر کرد و برام دعا کرد!
خوشحال شدم که لااقل تونستم یک کار خوبی انجام بدم توی این همه کثیف کاری!
با بودن سریتا و اعتماد زیادی که پدر بهش کرده بود می تونستم به طور کلی بگم او رو به جای اهورا نشونده بود چون با رفتن اهورا همه مسئولیت ها افتاده بود به گردن من و شاید با این ترفند می خواست من رو کمی راحت تر بذاره اما من هنوز نتونسته بودم این سریتا رو باور کنم و برای همین هم به مدت یکماه براش محافظ گذاشتم تا مدام تعقیبش کنه و بهم خبرها رو بده ولی اون اصلا دست از پا خطا نمی کرد و بیشتر وقت خودش رو به جز مواقعی که توی ویلا بود، به هارپر و استودیوش اختصاص داده بود و هیچ گونه کار خلافی ازش ندیدم و متاسفانه روز به روز با کارهایی که انجام می داد پدر رو بیشتر شیفته خودش کرده بود و منم نمی تونستم اخراجش کنم مگه این که می کشتمش اینم که از توان من خارج بود!
سعی می کردم موقعیتی جور کنم و با هارپر در مورد سریتا و نقابی که برای او روی صورتش گذاشته بود صحبت کنم اما نمی تونستم شاهد شکستن غرور یک دختر باشم و حالم از این همه احساس بهم می خورد!
من باید محکم می بودم و وجدانم رو کنار می گذاشتم مثل تموم این سال ها ولی نمی شد!
هارپر کم تر میومد به استودیو و برای همین هم آتان لطیفه رو برای کمک به خودش آورده بود چون معتقد بود هارپر سر به هوا شده و همش در حال فرار از دستشه منم چون می دونستم هارپر داره توی باتلاقی پر از دروغ و ریا فرو می ره اعتراضی نکردم و گذاشتم که لااقل آزاد باشه و فشاری از جانب من بهش وارد نشه اما با تموم وجود از خدا می خواستم از ماجرا یه جوری با خبر بشه و تا زوده از سریتا دست بکشه.
اهورا مدام با آمریکا در تماس بود و به پدر خبر می داد که به کمک من نیاز داره و باید به اون جا برم اما پدر دلش نمی خواست من رو تنهایی بفرسته حالا چرا؟ نمی دونستم!
من هیچ حرفی نمی زدم و کلا هر کاری بهم می گفتن انجام می دادم، پدر کلافه بود و مونده بود بین دو راهی که چه تصمیمی بگیره و بالاخره اهورا تونست بهش غلبه کنه و یک روز بهم گفت که برام بلیط گرفته تا به ایران برم و شاید چند ماهی رو کنار اهورا بگذرونم منم با این که تمایلی به رفتن نداشتم اما اعتراض هم نمی شد بکنم برای همینم باز مجبور شدم کشورم رو ترک کنم و این در حالی بود که مامان هم شدیدا دلش می خواست باهام به ایران بیاد اما پدر سخت مخالفت کرد و من می فهمیدم که ترسش از اومدن مامان چیه، او نگران بود مبادا گذشته مامان و حال و هوای کشورش اون رو پایبند خودش بکنه و دیگه نتونه اون رو به آمریکا بیاره واسه همین هم مامان من رو با چشم های گریونش بدرقه کرد و من زمزمه کردم:
-کاش به جای من، می شد که تو بری مامان!
×××
-به اندازه ی اتاقت توی عمارت آمریکا بزرگ و دلباز نیست اما لااقل آرامش داره و دنج هست مگه نه؟!
چمدونم رو روی تخت انداختم، بی حوصله برگشتم و به چشم های اهورا خیره شدم:
-چرا من رو بیخودی کشوندی این جا؟ مگه نمی دونی که دلم نمی خواد پام رو توی این شهر بذارم؟
از جا بلند شدم و با کمی فاصله در کنار سریتا نشستم، پدر مجدد سکوت رو شکست:
-خب حین خوردن شکلاتمون صحبت هم می کنیم!
دستم رو جلو بردم و ظرفی رو برداشتم، سریتا هم بعد از تکرار عمل من، با خوشرویی رو به پدر گفت:
-متاسفانه دل آسا خانوم به من گفتن که بهتره برای این که کسی توی پول شویی کردن بهم شک نکنه یک دختر با خودم همراه کنم منم طی این مدت دنبالش بودم اما متاسفانه شخصی که بتونم بهش اعتماد کنم پیدا نکردم اومدم که همین رو به عرضتون برسونم!
پدر متفکرانه به پاهای من که مدام تکون می خوردن خیره شده بود، امیدوار بودم که پدر عذرش رو بخواد و من راحت بشم اما صدای پدر خط بطلان کشید روی افکار من!
-اشکال نداره، دل آسا بیکاره و می تونه توی این سفر همراهیت کنه اما تو که هارپر رو داری چرا اون رو با خودت نمی بری؟!
سریتا با عجله گفت:
-نه نه لطفا نذارید هارپر متوجه بشه که شغل اصلی من چیه چون اون یک دختر احساساتی و ضعیفه، دلم نمی خواد بهش لطمه ای وارد بشه اما...!
مکثش با نگاه کردن به من و ابرو برام بالا انداختن مجدد شکسته شد:
-می تونم روی این که ایشون رو باهام بفرستید فکر کنم!
بیشعور هنوز می گـه فکر کنم!
اصلا من دلم نمی خواد با تو بیام حالا تو فکر کنی؟!
زود از جا بلند شدم و نگاه پدر به همراهم به بالا کشیده شد:
-متاسفانه من توی نیویورک کار دارم و نمی تونم ایشون رو همراهی کنم ولی قول می دم تا روزی که بخوان برن یکی رو که قابل اعتماد باشه پیدا کنم و همراه ایشون بفرستم!
سریتا به وضوح وا رفت ولی پدر با خوشحالی گفت:
-این عالیه دل آسا، پس منتظر خبرت می مونم!
-حتما، الانم خسته ام می رم که کمی استراحت کنم!
-برو عزیزدلم.
تند از اون اتاق فرار کردم و با خودم زمزمه کردم:
"فکر کردی از من زرنگ تری سریتا خان؟ خودم بلدم چطوری بزنمت زمین!".
×××
با کمک ویلیام دختری رو که به شدت فقیر بود و نیازمند پول رو برای این کار در نظر گرفتم و با چند تهدید کوبنده بهش فهموندم که خیال فاش کردن چیزی به سرش نزنه و با این کار خودم رو از همراهی کردن سریتا راحت کردم!
پدر، با دیدن دختر با اطمینان قبولش کرد و سریتا با عصبانیتی غیرقابل کنترل دست هاش رو مشت کرد و من با لـ*ـذت به شکستش زل زدم!
با رفتن سریتا و اون دختر سر منم خلوت شد و باز به سراغ آهنگ رفتم تا یک ملودی جدید بنوازم و روحم رو آروم کنم!
هارپر خیال می کرد که سریتا برای خوانندگی و کنسرت به شهر دیگه ای دعوت شده و اون قدر ساده بود که اصلا دنباله اش رو نمی گرفت و سریتا رو سین جیم نمی کرد!
کار پول شویی که به خوبی و بدون هیچ مشکلی انجام شد پدر ازم تشکر کرد و بهم افتخار کرد و من بیش از پیش مغرور شدم!
با برگشتن سریتا و اون دختر پول خیلی خوبی بهش دادم که کلی ازم تشکر کرد و برام دعا کرد!
خوشحال شدم که لااقل تونستم یک کار خوبی انجام بدم توی این همه کثیف کاری!
با بودن سریتا و اعتماد زیادی که پدر بهش کرده بود می تونستم به طور کلی بگم او رو به جای اهورا نشونده بود چون با رفتن اهورا همه مسئولیت ها افتاده بود به گردن من و شاید با این ترفند می خواست من رو کمی راحت تر بذاره اما من هنوز نتونسته بودم این سریتا رو باور کنم و برای همین هم به مدت یکماه براش محافظ گذاشتم تا مدام تعقیبش کنه و بهم خبرها رو بده ولی اون اصلا دست از پا خطا نمی کرد و بیشتر وقت خودش رو به جز مواقعی که توی ویلا بود، به هارپر و استودیوش اختصاص داده بود و هیچ گونه کار خلافی ازش ندیدم و متاسفانه روز به روز با کارهایی که انجام می داد پدر رو بیشتر شیفته خودش کرده بود و منم نمی تونستم اخراجش کنم مگه این که می کشتمش اینم که از توان من خارج بود!
سعی می کردم موقعیتی جور کنم و با هارپر در مورد سریتا و نقابی که برای او روی صورتش گذاشته بود صحبت کنم اما نمی تونستم شاهد شکستن غرور یک دختر باشم و حالم از این همه احساس بهم می خورد!
من باید محکم می بودم و وجدانم رو کنار می گذاشتم مثل تموم این سال ها ولی نمی شد!
هارپر کم تر میومد به استودیو و برای همین هم آتان لطیفه رو برای کمک به خودش آورده بود چون معتقد بود هارپر سر به هوا شده و همش در حال فرار از دستشه منم چون می دونستم هارپر داره توی باتلاقی پر از دروغ و ریا فرو می ره اعتراضی نکردم و گذاشتم که لااقل آزاد باشه و فشاری از جانب من بهش وارد نشه اما با تموم وجود از خدا می خواستم از ماجرا یه جوری با خبر بشه و تا زوده از سریتا دست بکشه.
اهورا مدام با آمریکا در تماس بود و به پدر خبر می داد که به کمک من نیاز داره و باید به اون جا برم اما پدر دلش نمی خواست من رو تنهایی بفرسته حالا چرا؟ نمی دونستم!
من هیچ حرفی نمی زدم و کلا هر کاری بهم می گفتن انجام می دادم، پدر کلافه بود و مونده بود بین دو راهی که چه تصمیمی بگیره و بالاخره اهورا تونست بهش غلبه کنه و یک روز بهم گفت که برام بلیط گرفته تا به ایران برم و شاید چند ماهی رو کنار اهورا بگذرونم منم با این که تمایلی به رفتن نداشتم اما اعتراض هم نمی شد بکنم برای همینم باز مجبور شدم کشورم رو ترک کنم و این در حالی بود که مامان هم شدیدا دلش می خواست باهام به ایران بیاد اما پدر سخت مخالفت کرد و من می فهمیدم که ترسش از اومدن مامان چیه، او نگران بود مبادا گذشته مامان و حال و هوای کشورش اون رو پایبند خودش بکنه و دیگه نتونه اون رو به آمریکا بیاره واسه همین هم مامان من رو با چشم های گریونش بدرقه کرد و من زمزمه کردم:
-کاش به جای من، می شد که تو بری مامان!
×××
-به اندازه ی اتاقت توی عمارت آمریکا بزرگ و دلباز نیست اما لااقل آرامش داره و دنج هست مگه نه؟!
چمدونم رو روی تخت انداختم، بی حوصله برگشتم و به چشم های اهورا خیره شدم:
-چرا من رو بیخودی کشوندی این جا؟ مگه نمی دونی که دلم نمی خواد پام رو توی این شهر بذارم؟