سال های ماندگار | سامانتا کابر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • _nSamanta

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/20
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,536
    امتیاز
    356
    ***
    گلدون رو توی طاقچه گذاشتم و پارچه ی خیس شده رو توی تشت انداختم. فرش ها رو هم پهن کردم. شستن شون حسابی روی دستم خرج انداخته بود. اما تمیز شده بودن. امروز دیگه بالاخره تونستم کارهای این خونه رو انجام بدم به جز اتاق مامانم. فکر نکنم حالا حالا به اونجا برم و درش همچنان بسته بمونه. با گذشت زمان حس کردم که خیلی بهتر با اینجا کنار اومدم . تمیز کردن و پیدا کردن خاطرات. خونه ی جدید و محله ای شلوغ که صدای بچه ها از صبح تا شب می پیچید. از حموم که برگشتم باید یه سر به عمه می زدم. در خونه ی هاشم رو که کوبیدم، بچه ی کوچیکش سریع به سمت در دوید و در رو باز کرد. لبخندی بهش زدم و لپ هاشو کشیدم و پشت سرش عمه رو دیدم که روی مبلی تنها نشسته بود و به تلوزیون نگاه می کرد. با دیدن من خوشحال شد و گفت: وای طنازم. اومدی دخترم؟
    دستاشو در همون حالت باز کرد و من به داخل بغلش رفتم و گفتم: اومدم عمه. حالت بهتره؟
    -خوبم خداروشکر. ولی از وقتی یادمه درد توی بدن من موندنی بوده. همه اش فکرمم پیش توهه. هاشم نمی ذاره برگردم. حداقل تو بیا اینجا پیش من.
    عمه هنوز نمی دونست که من نقل مکان کردم و از اونجا رفتم. هر چند، هاشم هر وقت می تونست یه سر به خونه اش می زد.
    -عمه باور کن من حالم خوبه. مشکلی ندارم. من تا عصر که سر کار هستم. بعدش هم گاهی با دوستام میرم بیرون. وقتی هم برمیگردم خونه سریع خواب میرم.
    عمه مرجان با ناراحتی دستامو گرفت و گفت: مثل خودم لجبازی. همه ی بچه هامم به خودم رفتن. لجبازی می کنن. گفت و گویی که با عمه داشتم زیاد طولانی نبود. بخاطر این که بیشتر وقت ها بخاطر کمر دردش می خوابید و بعد سریع به خواب می رفت.
    پشت میزم بیکار نشسته بودم و به گوشه ای خیره شده بودم و تظاهر می کردم که به حرف های سمانه گوش میدم. اما فکرم پراکنده کار می کرد‌. بهراد هنوز به شرکت برنگشته بود و باز هم کمتر از قبل آفتابی می شد. گاهی به این فکر می کردم که شاید اون هم منو دوست داشته باشه. اما این اتفاق غیر ممکن بود. شاید هم از ممکن بودن فاصله ی خیلی زیادی داشت.
    سمانه خنده ی بلندی کرد و با ذوق گفت: باورم نمیشه که دیگه قراره از اینجا برم.
    وقتی حرف آخرشو ناخداگاه شنیدم سرم رو با تعجب به سمتش برگردوندم و گفتم: داری میری؟
    سمانه چشماش گرد شد و با همون خنده گفت: طناز؟ من یه ساعته دارم از چی حرف می زنم اخه.
    لبخندی زدم و گفتم: ببخشید. حواسم نبود.
    دستاشو بالا اورد و با ذوق گفت: دارم میرم توی شرکت همسرم کار کنم.
    با همون تعجب در صورتم گفتم: واقعا؟ خیلی مبارکه.
    چشمکی زد و گفت: مچکرم عزیزم. دیگه باید کم کم خداحافظی کنیم. منم فردا پس فردا میرم.
    بنفشه دستاشو گرفت و با ناراحتی گفت: منم با خودت ببر سمانه. از دست این احمدی منو نجات بده.
    حلیمه با لبخند به سمت من برگشت و گفت: طناز. عزیزم اینو میدی زمانی. امضا بزن برام بیارش.
    سرم رو تکون دادم: باشه.
    پوشه رو ازش گرفتم و از اتاق بیرون اومدم و پوشه رو به خانوم زمانی دادم و گفتم:بی زحمت امضاش بزنین.
    در حالی که اونجا ایستاده بودم به حرف اونا فکر کردم و لبم رو با خنده گاز گرفتم. اگه می دونستن این اقای احمدی که اینقدر پشت سرش حرف می زنن کیه. قیافشون دیدنی می شد.
    -به چی می خندین؟
    تکونی خوردم و سرم رو به سمت بهراد که کنارم ایستاده بود و سرشو خم کرده بود، برگردوندم. از دیدنش، اون هم در اینجا، خوشحال شدم و با همون خوشحالی که دست خودم نبود، گفتم: بالاخره اومدین؟
    ابروهاش بالا انداخت و چیزی نگفت. با هم به داخل دفتر رفتیم و بهراد به همه سلام کرد. از این که دوباره کنارش می نشستم مدام لبخند روی لبم بود و پر انرژی شده بودم. دستم رو روی صورتم کشیدم و موهامو که از کنار مغنعه ام بیرون زده بود، پشت گوشم انداختم. بهراد مشغول کار کردن شد و گهگاهی با من صحبت های کوتاهی درباره ی کار می کرد. اما همون صحبت ها هم باعث می شد که از حرف زدن با اون خوشحال بشم.
    همه امون وقتی کارامون تموم شد، با هم بلند شدیم و وسایل هامون رو جمع کردیم و بخاطر سمانه که قرار بود از این شرکت بره، همراهیش می کردیم.
    کنار در ورودی شرکت ایستادیم و سمانه با پسرها خداحافظی رسمی کرد و بعد ما رو به ترتیب بغـ*ـل کرد. ماشینی مشکی مدل بالایی اون ور خیابون ایستاد و سمانه با ذوق گفت: شوهرم اومده. من دیگه برم. خیلی ممنونم از همتون. امیدوارم از این شرکت و اقای احمدی خلاص بشین.
    بنفشه سریع گفت: ایشالا.
    خنده ای روی لب هممون نشست و براش دست تکون دادیم. وقتی که به اون ور خیابون رسید شوهرش از ماشین پیاده شد و در رو براش باز کرد. با دیدن چهره ی شوهرش برای یه لحظه رنگم پرید و برای اینکه منو نبینه سریع رومو برگردوندم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا