رمان پس کوچه های عاشقی | سحر داودی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سحر داودی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/18
ارسالی ها
9
امتیاز واکنش
117
امتیاز
111
سن
33
رمان: پس کوچه های عاشقی
نویسنده: سحر داودی کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: دختران من
ژانر: عاشقانه


خلاصه داستان:
نازنین دختری است که در یک خانواده متوسط به دنیا امده است و پسرخاله اش نادر از کودکی شیفته و شیدای او بوده. این در حالیست که نازنین کسی دیگر را دوست دارد. نازنین پرستار زن مسن و ثروتمندیست که به بیماری ام اس مبتلا می باشد و برحسب اتفاق دفتر خاطرات پسر او را که خارج از کشور زندگی میکند میخواند و ..


قسمتی از داستان:
هر وقت به دختر پسرای عاشق که تو کوچه ی پشتی با هم قدم میزنن نگاه میکنم حس حسادتم گل میکنه، به خودم قول دادم اگه یه روز منم عشقمو پیدا کردم حتما تو این پس کوچه باهاش قدم بزنم. می دونی اسمشو چی گذاشتم؟ اسمشو گذاشتم "پس کوچه ی عاشقی"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    121375


    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    , تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    سحر داودی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/18
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    117
    امتیاز
    111
    سن
    33
    فصل اول

    آشفته و پریشان حال، روی تختش نشسته بود و از پنجره ی اتاقش منظره بیرون را تماشا می کرد. با کلافگی چنگی لابلای موهایش زد. دلش آرام نمیشد و به شدت عصبانی بود. از روی تخت برخاست و دور اتاق می چرخید. دستانش را پشت گردنش انداخت و سرش را رو به سقف گرفت و چند نفس عمیق کشید تا بلکه آرام شود. اما نشد که نشد. اینگونه آرام نمی شد. طبق عادت همیشگی اش باید می نوشت تا کمی بر خود مسلط شود. وقتی می نوشت بهتر می توانست فکر کند و تصمیم بگیرد. دفترش را، همدم همیشگی شبهای تنهایی اش را، از قفسه کتابهایش برداشت و پشت میز تحریرش نشست. آنرا گشود و صفحه اولش را خواند:

    دفترم را آهسته باز کن قلب جوانم اندر اوست
    اندرین قلب جوانم صد فراوان آرزوست


    بعد از اینکه از ایران رفت این دفتر را همین جا رها کرده بود. دفتری که پر از خاطرات خوبش بود و اگر آن را با خود می برد نمی توانست آنچه بر او گذشته را حتی یک دم فراموش کند. حال با دیدن باعث و بانیِ خاطراتش دوباره هوای نوشتن به سرش زده بود. وقتی می نوشت گویا با شخصی حرف می زند، آرام می شد. خصوصا در مواقع دلتنگی یا ناراحتی.
    اتفاقاتی که خُلقش را به تنگ آورده بود در خیال خود مرور کرد و خط به خط بر دل دفترش نگاشت:

    - اوایل از اینکه بعد از چند سال دوباره می دیدمش خوشحال شدم. فکر کردم دیگه قرار نیست سردردهای همیشگیم رو تحمل کنم و خودم رو بخاطر حماقت هام لعنت کنم. با خودم می گفتم دیگه نمیذارم از پیشم بره. دیگه اشتباه قبلم رو تکرار نمی کنم.
    وقتی اون چشمای نازشو دیدم که با دیدن من از تعجب گرد شدند یاد گذشته ها افتادم. مثل قبلنا خوردنی شده بود. انگار نه انگار که هفت سال بزرگتر شده. انگار همون فرشته کوچولوی منه که با دیدن معصومیتِ نگاهش دلم براش ضعف می رفت. من چطور گذاشتم همچین اتفاقی بیفته؟ همیشه دلم می خواست می تونستم زمان رو به عقب برگردونم و همه چیز رو درست کنم. وقتی همه چی بینمون تموم شد! فکر می کردم دوباره این حس رو تجربه می کنم. اما بعد از گذشت سالها فهمیدم فقط همون یه بار بود. حالا اون فرشته رو دیدم. اونم بعد اینهمه وقت. یعنی خدا یه فرصت دیگه پیش روم گذاشته؟ می تونم باز دلشو به دست بیارم؟
    امروز روز بدی برام بود. انقدر بد که دلم می خواد هر چی دم دستمه بشکونم. انقدر عصبی ام که حتی میگم دیگه خوشحال نیستم از دیدنش. دلم براش پر می کشه اما نه وقتی که یکی دیگه هم کنارشه و داره تلاش می کنه دلشو بدست بیاره. اونم کسی که قبلا یکبار بهش باختم. دلم نمیخواست حتی یک لحظه کنار اون باشه. قبل از رفتنش دل به دریا زدم و خواستم جلوش رو بگیرم. تو راهرو وقتی داشت می رفت دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم . برگشت و چنان چشم غره ای بهم رفت که از تعجب دهنم وا موند. این همون فرشته ی من بود؟ چشماش همون چشمها بود! اما مثل اینکه دیگه از اون دختر ساده خبری نبود. انگار دیگه قرار نیست دل یه دختر ساده رو بدست بیارم. بلکه با یه دختر سرد و سرکش طرفم که از قضا دلش از من حسابی پُرِ. نمیدونم می تونم رامش کنم یا نه؟!
    ساعت 11شب شده پس چرا بر نمیگردن؟! دارم دیوونه میشم.
    ***
    با صدای زنگ ساعت از جا پرید و به دلیل بیخوابی شبِ قبل، میلی به بیدار شدن نداشت. به اجبار بلند شد و بعد از شستن دست و رویش در حالیکه خمیازه می کشید و به بدنش کش و قوسی می داد به طبقه پایین رفت.
    نازنین، پرستارِ بیمارستانی که دکتر فرهمند یکی از سهامداران بزرگ آنجاست، مشغول به کار بود. دکتر از دوستان خانوادگی و بسیار نزدیک فروغ بود و وقتی دید دوست بیمارش حال چندان خوبی ندارد و فرزندانش برای مراقبت از او دائما در کنارش نیستن، به او پیشنهادِ گرفتنِ پرستار را داد و نازنین را برای اینکار معرفی کرد. فروغ بعد از فوت همسرش به بیماری افسردگی دچار شد و بعد از آن دیگر از فروغ شاد و خوشحال خبری نبود. نتیجه این افسردگی نیز مبتلا شدن به بیماری ام اس بود . فرزندانش او را برای درمان به چند کشور پیشرفته در زمینه درمانِ بیماری های خاص بردند اما متاسفانه فروغ نتوانسته بود بر بیماری اش غلبه کند. اوایل انگیزه اش را از دست داده بود و به دلیل رعایت نکردن مواردی که به کند شدن بیماری اش کمک می کند، مرتب حملاتی به او دست می داد. آن زمان که بیماری اش شدید نشده بود آمپول آونکس را هفته ای یکبار تزریق می کرد اما حال باید یک روز در میان بدن نحیفش را به دست آمپول های قوی تر بتافرون می سپرد تا فاصله حملاتش را بیشتر و بیشتر کند. اما از زمانی که نازنین پرستارش شد حالش خیلی بهتر بود و همگی خوشحال بودند که حال این زن مهربان بهتر است.
    به دلیل تعادل نداشتن در حرکاتش و ضعیف شدن چشم هایش اتاقی در طبقه همکف خانه اش را برایش آماده کردند تا راحت تر رفت و آمد کند.
    از روزی که نازنین کارش را در این خانه شروع کرده هیچکدام از اعضای این خانواده را ندیده بود اما امروز با یکی از آنها روبرو می شد. دخترِ فروغ به همراه همسر و فرزندش وارد ایران می شدند و نازنین و فروغ قصد داشتند برای استقبالِ آنها به فرودگاه امام خمینی بروند.
    نازنین همینطور که از پله ها پایین می آمد به این فکر می کرد که فائقه چطور آدمی است و آیا قرار است با یک دختر مغرور روبرو شود یا یک دوست خوب!!! در همین افکار بود که به اتاق فروغ در طبقه همکف رسید. در را آهسته باز کرد و داخلِ اتاق نسبتا تاریک شد. دمای اتاق را توسط دماسنجی که به دیوار نصب بود، چک کرد و سپس به سمت تخت رفت. بدون اینکه فروغ را بترساند لبه ی تخت سلطنتی اش نشست. کمی به سویش خم شد و در حالیکه موهایش را نوازش میکرد او را آرام صدا زد:

    - فروغ جان...
    خودش از او خواسته بود که با اسم کوچک صدایش کند.
    فروغ تکانی خورد و لای چشمانش را باز کرد. خواب آلود به صورت مهربان نازنین نگاهی کرد و لبخندی زد.

    - فروغ جان کم کم بلند شید باید آماده شیم بریم فرودگاه . دو ساعت دیگه پروازشون میشینه
    - بیدار شدم دخترم . خوش خبر باشی همیشه.
    به سختی از جایش بلند شد و نازنین نیز با گرفتن بازوانش به او کمک کرد. بعد از اینکه به اتفاق هم به آشپزخانه رفتند و صبحانه میل کردند به اتاق فروغ برگشتند. فروغ با آنکه بیمار بود و دل خوشی نداشت اما به قول خودش نمیخواست دل دشمنش شاد شود و به همین خاطر در هر شرایطی همچنان ظاهر اصیل خود را حفظ می کرد و بسیار خوش پوش بود. با کمک نازنین پالتوی بلند شکلاتی رنگ، با یقه ای مملو از خز را به همراه کیف و نیم پوت مارک مشکی اش، به تن کرد و بعد از زدن ادکلن بسیار خوشبوی مخصوص خود، رو به نازنین گفت:
    - من دیگه کاری ندارم توام برو آماده شو تا دیر نشده
    نازنین نیز به اتاقش رفت و سریعا با پوشیدن یک گَپِ سفید طوسی و بارونی مشکی به روی آن که جلویش را باز گذاشت و شلوار کتان مشکی و پوتین طوسی رنگ آماده شد و کیف ست با پوتینش را نیز به دست گرفت و چند دقیقه ای در آینه به خود نگاه کرد. پوست سفید رنگ با چشمان طوسی دور مشکی اما متوسطی داشت. ابروهای کوتاه و صافش معصومیت خاصی به چهره اش می بخشید. موهای خرمایی رنگ داشت که بلندی آن به زیر شانه هایش می رسید. صورتش به دلیل کم خوابی در اول صبح کمی پف داشت.کمی کرم به پوستش مالید و بعد از یک آرایش ملایم و از نظر گذراندن اندام مناسب خود با رضایت از اتاق خارج شد و به اتفاق فروغ، بعد از سفارشات لازم به لعیا، خدمتکار چندین ساله ی خانه ی محتشم ، از خانه خارج شدند. زمستان بود اما از برف خبری نبود. فقط سرما و باد همه را مجبور به پوشیدن لباس بیشتر میکرد.
    مجید، همسر لعیا، درب عقب ماشین فروغ که بنز سفید رنگی بود را برای آنها باز کرد و بعد از نشستن شان پشت رول نشست و راه افتاد. به فرودگاه رسیدند اما طبق معمول پروازشان با کمی تاخیر به زمین می نشست . نازنین نگران حال فروغ بود که زیاد نمی توانست محیط های شلوغ را تحمل کند. دسته گلی که میان راه خریده بودند را به مجید سپرد و فروغ را روی صندلی نشاند. بعد از حدود چهل دقیقه اعلام کردند که هواپیما به زمین نشست. همگی به ورودی مسافران خیره شدند تا مهمانانشان را بیابند. نازنین وقتی راجع به فائقه از لعیا پرسید، از اوشنیده بود که دختری شیک و امروزی ست که این برای نازنین با توجه به دیدن فروغ قابل پیش بینی بود. لعیا همچنین گفته بود که او فوق العاده به خانواده همسر و همسرش می بالد. همسرش منوچهر پزشک عمومی بود و آنها برای ادامه تحصیلات منوچهر و کسب تخصص بیشتر او، درصدد رفتن به آلمان بودند. یک دختر به نام مرجان نیز دارند که گویا شیرین زبانیش زبانزد همه است.
    با شنیدن صدای مجید که میگفت:

    - اونجان ... اومدن
    نازنین از افکارش بیرون آمد و به سمتی که مجید اشاره میکرد نگاه کرد. فائقه با لبخند زیاد به سوی آنها دست تکان داد. نازنین به سرتاپایش نگاهی انداخت و براندازش کرد. یک پالتوی کوتاه سورمه ای رنگ با شلوار لی و پوتین پاشنه بلند سورمه ای پوشیده بود.یک کلاه سورمه ای بافت هم به صورت کج روی سرش بود . کمی از موهایش از زیر کلاه به روی پیشانیش ریخته بود و این رنگ تیره کلاه خیلی با پوست سفیدش همخوانی داشت و از او یک دختر جذاب و زیبا ساخته بود. در کنار این زنِ ریز جثه، مردی قد بلند که یک سر و گردن از او بلندتر بود و کت و شلوار سورمه ای رنگش را با پالتوی همسرش ست کرده راه می آمد. دخترک شیطانشان هم روی چمدان ها نشسته بود و از پدرش میخواست که تندتر چرخ دستی را براند تا اوبیشتر لـ*ـذت ببرد. نزدیکتر که شدند نازنین توانست بهتر چهره هایشان را ببیند. فائقه شبیه مانکن ها بود. موهای رنگ شده ی بلوند داشت. صورت استخوانی، بینی عمل شده ی سربالا ، لبهای خوش فرم و چشمان قهوه ای روشن. منوچهر اما بینی اش کمی قوز داشت و صورت کشیده ای داشت . یک تار مو نیز روی صورتش دیده نمیشد. فک چهارگوشش جذابیت خاص و مردانه ای به چهره اش بخشیده بود . مرجان هم چشمان عسلی و درشتی داشت و موهایش را از دوطرف گوشهایش بسته بود و خیلی جذاب بود. به آنها که رسیدند مادر و دختر همدیگر را در آغـ*ـوش گرفتند و اظهار دلتنگی کردند. نازنین گل را به منوچهر داد و با او احوالپرسی و خوش آمدگویی کرد و سپس کناری ایستاد و اجازه داد تا بقیه با هم احوالپرسی کنند. به مرجان که اخمو و ناراحت روی چرخ دستی دست به سـ*ـینه نشسته بود کرد و با لبخند به سمتش خم شد و گفت:
    - میخوای کمکت کنم بیای پایین خانوم خوشگله؟
    مرجان سریع دستانش را پشتش پنهان کرد و گفت:
    - ولی من که شمارو نمی شناسم . مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم
    - ولی من که غریبه نیستم پرستار مادربزرگتم. به من اعتماد کن
    - مادرجونم که پرستار نداشت.
    - الان داره
    نازنین با شنیدن صدای فروغ به سمتش برگشت.
    - نازنین جان بیا با فائقه آشنا شو
    همین که نازنین خواست به سمت آنها برود مرجان دستش را کشید گفت:
    - خاله شما راست میگی پرستار مادرجونمی منو بیار پایین وگرنه تا صبح باید همین بالا باشم و کسی به دادم نمی رسه.
    با شنیدن این حرف همه خندیدند. نازنین او را پایین آورد و با هم به سمت فائقه رفتند.
    فائقه با خوشرویی دستانش را بسوی نازنین دراز کرد و نازنین هم دستان او را با صمیمیت فشرد.

    - سلام. خیلی خوش اومدید. از دیدنتون خوشبختم
    - سلام ممنونم .منم همینطور ، از مامان خیلی تعریفتون رو شنیدم. ممنونم که مراقبش بودید.
    - خواهش میکنم انجام وظیفه بود، فروغ جان همیشه به من لطف دارند.
    بعد از انجام مراسم معارفه به اتفاق هم به خانه فروغ برگشتند. لعیا از صبح در حال تدارک ناهار بود و حسابی سنگ تمام گذاشته بود.سر میز غذا، فائقه بعد از خوردن اولین لقمه گفت:
    - وای لعیا عجب غذایی! دستت درد نکنه. دلم لک زده بود واسه غذای ایرونیِ خودمون. مُردم اونجا از بس استیک و خرچنگ و قورباغه خوردم.
    لعیا با خوشحالی از شنیدن تعریف گفت:
    - خواهش میکنم خانم نوش جونتون. شما که اندازه بچه غذا میخورید .چیزی نمیخورید که!
    فائقه با حالت لوس و خنده جواب داد:
    - خب باید مراقب هیکلم باشم دیگه
    فروغ گفت:
    - فائقه، مادر، یکم بخور پوست استخون شدی.
    سپس رو به جمع ادامه داد :
    - زمان ما هر کی تپل تر بود قشنگتر بود. الان برعکس شده. نازنین هم همینطوریه، اندازه گنجشک غذا میخوره
    - مامانِ من خودش از همه بیشتر رعایت هیکلشو میکنه ولی نمیدونم چرا میخواد ما چاق بشیم.
    با گفتن این حرف فائقه همه خندیدند . واقعا هم فروغ با همه ی سن و سالش خیلی هیکل خوب و معقولی داشت.
    - نترس با این خوراکی که تو داری سوء هاضمه نگیری چاق نمیشی
    منوچهر با خنده در جواب فروغ گفت:
    - خدا از دهنت بشنوه فروغ جان من هر چی میگم چاق دوست دارم به حرف من گوش نمیده
    فائقه سقلمه ای به منوچهر زد و گفت:
    - توام حالا از آب گل آلود ماهی می گیری؟ خیلی دلتم بخواد
    منوچهر با عشق نگاه به فائقه کرد و زیر لبی رو به او گفت:
    - دلم میخوادت خانمی خیلیم میخواد
    این صحنه نازنین را برای چند لحظه برد به دوران عاشقی خودش و آن شب دیگر نتوانست با وجود یادآوری خاطرات تلخ و شیرینش بخوابد.
     

    سحر داودی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/18
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    117
    امتیاز
    111
    سن
    33
    ***​
    بعد از یک هفته به خانه می رفت تا به پدر و مادرش سری بزند. از منطقه بالاشهر تا منطقه متوسط خودشان، با وجود ترافیک ها و شلوغی های همیشگیِ تهران، حتما یکی دو ساعتی در راه خواهد بود. در تاکسی نشسته و در طول مسیر به عبور مرور عابران نگاه می کرد. نیمه دوم بهمن ماه است و همه در تکاپوی خرید عید. بیشتر از همه بچه ها در دنیای خودشان غرق و خوشحال بودند. صدای دست فروشان و دوره گردها، که تلاش میکردند در این ایام درآمد بیشتری کسب کنند، از همه طرف به گوش می رسید. بعد از حدود دو ساعت به محله خودشان رسید. با تک تک این کوچه ها و خیابان ها خاطره داشت که یاداوری آنها لبخند به لبانش آورد.کوچه ها را طی کرد و جلوی درب آپارتمان سه طبقه ی نه چندان بزرگی، با نمای سنگی معمولی، ایستاد. طبقه دوم این خانه را پدرش به تازگی با کمک کلی وام و قرض خریده و هر ماه مجبور به پرداخت قسط های کلان آن بود. با لبخند زنگ آیفون را فشرد و منتظر ماند. مادرش بعد از شنیدن صدایش در را برایش باز کرد. پله ها را بالا رفت و وقتی مادرش را پشت در منتظر دید، با عشق فراوان او را در آغـ*ـوش کشید و عطر تنش را بو کشید.
    - سلام مامان گلــــم
    - سلام به دختر گلم.خوبی یکی یدونه ام؟خسته نباشی
    - مرسی مامان خوشگلم تو خوبی؟ بابا خوبه؟
    - یه جور میگی خوشگل هر کی ندونه فکر میکنه چه خبره... باباتم خوبه خداروشکر
    - پس چـــــــــــی تو خوشگلترین مامانِ دنیایی
    مولود نسخه ی قدیمی خودِ نازنین بود و با وجودیکه پا به سن گذاشته اما هنوز هم زیبایی هایش نمایان بود. وارد خانه که شدند، ابتدا نازنین به اتاقش رفت و بعد از تعویض لباسهایش با لباس راحتی به آشپزخانه نزد مادرش که درحال آماده کردن چای بود، رفت.
    - نازنین، خانم فروغ رو به کی سپردی پاشدی اومدی؟
    - دخترش تازه از آلمان اومده اون پیششه
    - چه عجب بنده خدا قیافه بچه هاشو دید. چطور دلشون میاد مادر مریضشونو تنها بذارن و برن
    - اونام زندگی خودشونو دارن دیگه
    - باشه بالاخره یه سری وظایف دارن
    - چه خبر از خاله و نسیم؟
    - هیچی نسیم خیلی ویار داره، خاله ات بنده خدا یه سره داره از اون مراقبت میکنه
    - حال خاله چطوره؟
    - والا زیاد تعریفی نداره. اون از نادر که رفته و هرازگاهی زنگ میزنه بهش اینم از وضعیت نسیم. نصیر هم که بعد از سربازیش نشسته خونه و نمیره دنبال شغلی چیزی. منتظره کار بیاد دنبالش
    - ای بابا . بیشتر به خاله سر بزن مامان . احساس تنهایی نکنه یه وقت
    - من یک روز در میان میرم پیشش. توام وقت کردی یه زنگ بزن حالشو بپرس. همش میگه من شرمنده ی نازنینم روم نمیشه بهش زنگ بزنم.
    - تقصیر اون نبود که. من بارها بهشون گفتم از دست اونا ناراحت نیستم.
    - بالاخره نادر پسرش بود. اونم احساس مسئولیت می کنه.
    - باشه چشم الان زنگ میزنم.
    به طرف تلفن رفت و با خانه خاله اش تماس گرفت. بعد از دوبار بوق خوردن مهری گوشی را برداشت:
    - الو سلام خاله جان خوبی؟
    - سلام دختر گلم چقد خوشحالم کردی زنگ زدی. خوبم قربونت برم تو خوبی؟
    - منم خوبم ممنونم خاله. نسیم چطوره؟خوبه؟
    - اونم بد نیست خداروشکر. بالاخره بعد چند سال داره مادر میشه باید این سختی هارم به جون بخره دیگه
    - خداروشکر که تلاشهاشون نتیجه داد و بالاخره خدا یه نی نی کوچولو بهشون داد. انشاله که صحیح و سالم به دنیا بیاد و پاقدمش خوب باشه براتون
    - قربونت برم عزیزم. انشاله به موقعش قسمت خودت بشه. بخدا من انقد شرمندتم که نمیدونم چطوری میتونم جبران کنم. زبونم قاصره
    مهری از آن سمت خط شروع به گریه کرد. تکرار چند باره ی این حرف ها حسابی نازنین را ناراحت میکرد. خاله مهری و خانواده اش را خیلی دوست داشت و از اینکه بخاطر او عذاب وجدان داشتند، ناراحت می شد.
    - خاله جون قربونت برم نزن این حرفارو توروخدا. شما عزیز من هستین بخدا ازتون ناراحت نیستم. حساب شما با نادر جداست. اونم دلایل خودشو داشته حتما. خواهش میکنم انقد خودتونو اذیت نکنید. برای نسیم هم خوب نیست ناراحتی شما رو ببینه. من فراموشش کردم شما هم فراموش کن.
    - معذرت میخوام نازنین جان هر دفعه تورو هم ناراحت می کنم. گوشی رو میدم به نسیم میخواد باهات گپ بزنه
    - باشه خاله جان مراقب خودتون باشید خدانگهدار
    بعد از چند دقیقه صدای جیغ جیغوی نسیم از دورادور شنیده شد و نازنین را به خنده انداخت. چقدر نسیم را مثل خواهر نداشته اش دوست داشت.
    - سلام دختره بی معرفتِ پروی بیشور. هیچ معلوم هست کجایی یه حالی از ما نمی پرسی ببینی زنده ایم یا مُرده؟
    - سلام مامان کوچولـــو خوبی؟ اَه چقد فَک میزنی نسیم یکم فرصت به منم بده خب. مُخمو خوردی
    - غلط کردی. فرصت بدم که باز بهونه بتراشی واس من؟
    - نه بخدا باور کن بهونه ندارم. به قول خاله زبونم قاصره
    - تو یه زبون درازی هستی که هیچ وقت زبونت قاصر نمیشه اینو مطمئن باش.
    نازنین خندید و گفت:
    - شنیدم وروجکت از الان داره شیطونی می کنه!؟
    - آره دیگه به دختر خاله ی مامانش رفته
    - نسبت نزدیکتر نداشتی پیدا کنی؟ مطمئنی به تو نرفته؟
    - نه از سِرتِقی اش معلومه کاملا به تو رفته. کجایی اصلا پیدات نیست؟ خانواده ی جدید پیدا کردی دیگه ماهارو نمیشناسی؟ رفتی بالاشهر خودتو گم کردی؟
    - دیوونه من پرستار یه بیمار ام اسی هستم. اگه کسی رو داشت که دیگه منو نمیخواست. باید دائم مراقبش بود.
    - خب اینطوری که نمیشه. اون وضع مالیش خوبه بگو یه پرستار دیگم بگیره، شیفتی کار کنید. حداقل توام به زندگیت برسی.
    - چه زندگی ای نسیم جان؟! بابا کلی تو قرضِ. باید کمکش کنم بتونه قسطاشو بده. اگه یه پرستار دیگه بیاد حقوقم نصف میشه. اینطوری حداقل پولی که می گیرم هم برای خودم و پس اندازم و هم برای کمک به بابا کافیه. وگرنه اگه بخاطر حقوق خوبش نبود که همون بیمارستان می موندم دیگه
    - آره خب درست می گی. قسطای بابات یکسال دیگه تموم میشه و راحت میشی
    - آره فعلا باید یکسال رو همینطور سر کنم
    - شوهر موهر پیدا نکردی اونجا؟
    - مگه اونجا شوهر ریختن که من پیدا کنم؟
    - چه می دونم! گفتم شاید مثل فیلما یه پسری چیزی داشته باشن که خدا بزنه پس کله اش عاشق تو بشه
    - بیچاره اون بچه ای که قراره تو مادرش بشی. واقعا دلم به حالش میسوزه
    بعد از کمی شوخی و خنده با نسیم از هم خداحافظی کردند و نازنین قول داد که حتما در اسرع وقت سری به انها بزند.
    غروب پدر نازنین هم به خانه آمد و دیدار دیگری برایشان تازه شد. نازنین حسابی دلتنگشان شده بود اما بخاطر شرایط کاری اش مجبور بود کمتر آنها را ببیند. بعد از خوردن شام مفصلی که مولود برای دردانه اش درست کرد، و نازنین دلی از عزا درآورد، قبل از نیمه شب، پدر نازنین او را به منزل فروغ رساند.
    ***​
    - من خیلی به مامان اصرار کردم که با ما بیاد آلمان اما از اونجایی که مامان عاشق بابا و خاطراتشه نمیتونه از این خونه دل بِکنه. میگه شماها برید به من کاری نداشته باشید هرازگاهی هم به من سر بزنید من راضیم.
    - پدرتون چند وقته فوت شده؟
    - حدود 25 ساله. بابام وقتی فوت کرد جوون بود و چون مرگش خیلی ناگهانی بود مامانمو خیلی شوکه کرد. مامان افسردگی گرفت هرچی دکتر هم رفت فایده نداشت تا بالاخره خودش دیگه قبول کرد که بابا نیست و باید نبودنشو بپذیره. کم کم به حالت عادیش برگشت. اما مثل اینکه اون ناراحتیا اثر خودشو گذاشته بود. بعد چند وقت دیدیم چشماش ضعیف شده. عضله هاش ناتوان شد و دست و پاهاش گزگز میکنه. بردیمش دکتر که گفت شروع بیماری ام اسِ. اگه زود جلوی پیشرفتشو بگیرید بهتره اما مامان اصلا همکاری نمیکرد. هر چی می گفتیم بیا ببریمت آمریکا، پیش دایی فریبرز اونجا درمان شو برگرد. اما گوشش بدهکار نبود. میگفت شما دارید دروغ میگید. من میدونم این بیماری درمان نداره. من برم اونجا زودتر دق میکنم می میرم. کوتاه نمی اومد تا اینکه دید داداشم حال روحیش خراب و حسابی عصبی شده. از اون موقع به خودش اومد و بخاطر بچه هاشم که شده شروع کرد به همکاری کردن.
    - خدا پدرتونو رحمت کنه. معلومه خیلی دوسش داشت
    - آره عاشقش بود. هنوزم که هنوزه بعد 25 سال تو خونمون عکسی بدون بابام وجود نداره. مامانم نمیخواست یادش فراموش بشه حتی برای بچهاش. تو اون عکس خانوادگی بزرگی که تو سالن پذیرایی هست خواهرم فروزان 12 سالش بود من 8 سالم و فرهام 7 ساله بود. منو فرهام زیاد خاطره ای با پدرم نداریم چون بچه بودیم. اما فروزان بیشتر از ما بابا رو یادشه. وقتی مُرد ما نمی دونستیم که مُردن پدر یعنی چی. حتی مراسم یادبودش با دوستامون بازی می کردیم.
    به نقطه نامعلومی خیره شده بود و انگار که داشت گذشته هارو تو ذهنش مرور میکرد.
    - آخرین سالگرد ازدواجشون بود که بابا اون تابلو رو به مامان هدیه داد.
    نازنین حالا فهمیده بود که چرا فروغ بارها به آن تابلو خیره شده و غرق در گذشته ها، متوجه گذر زمان نمیشد. خودش نیز بارها به اون تابلو خیره شده بود . تابلوی بسیار بزرگ نقاشی شده ای که حدودا نصفِ دیوارِ سالن اصلی را در بر گرفته بود تا عظمت خانواده محتشم را به رخ بکشد. در آن عکس فروغ کلاه توری زیبایی روی سرش گذاشته و بر روی صندلی سلطنتی نشسته بود. آقای محتشم با سبیل های بلندش که آن زمان نشان مردانگی بود، دستش را به لبه کتش گرفته و سمت راست همسرش ایستاده بود. بچه ها نیز به ترتیبِ سن، در سمت چپ مادرشان ایستاده بودند. چهره پسر کوچک درون عکس برایش آشنا بود اما چون تابلو نقاشی بود و چهره ها خیلی واضح نبودند، نتوانست تشخیص دهد که او را می شناسد یا نه.
    سه هفته ای از آمدن فائقه میگذشت و بر خلاف تصور نازنین، زود با هم صمیمی شده بودند. فائقه با آنکه در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده اما در رفتارش نشانی از خودخواهی و خودپسندی دیده نمیشد. و همین باعث شد نازنین نیز راحت تر با او ارتباط برقرار کند. بارها تا نزدیکی های صبح با نازنین بیدار مانده و از خاطراتش و آشنایی اش با منوچهر برایش تعریف کرد. اینکه در دوران دانشگاه با هم آشنا شدند و منوچهر وقتی دید که فائقه در دانشگاه خواهانِ زیادی دارد، سریع دست به کار شده و به او ابراز علاقه می کند. فائقه هم چون متقابلا به او میل داشته درخواستش را پذیرفت.
    یکی از همان شبها که با هم مشغول گپ زدن بودند فائقه بی مقدمه از نازنین پرسید:
    - نازنین تو تا حالا عاشق شدی؟
    نازنین شوکه از این سوال فائقه کمی مکث کرد و فائقه ادامه داد:
    - ببخشید این سوال رو میکنم اما خیلی کنجکاوم بدونم تا حالا تجربه اش کردی؟
    - تجربه؟! آره تجربه کردم اما واسه خیلی وقت پیشِ
    فائقه هیجان زده دست زیر چانه زد و گفت:
    - خب تعریف کن چی شد؟
    نازنین نیشخند تلخی زد و با لحن ناراحت گفت:
    - متاسفانه قصه ی من مثل قصه ی تو خوب تموم نشد. واسه من یه تجربه ی تلخ شد.
    - آخی.. ناراحت شدم
    - ناراحت نباش عزیزم. خیلی وقتِ گذشته. دیگه فراموشش کردم.
    اما فراموش نکرده بود. فقط در پستوی ذهنش خاکش کرده و هرازچند گاهی که این خاک ها کنار می رفتند، آن خاطرات و آن حس ها را دوباره از ذهنش می گذراند. آن شب فائقه منزل مادرش ماند و در اتاق قبلی خودش، در همان طبقه، خوابید، نازنین اما هر چه سعی کرد افکار به هم ریخته اش را جمع و جور کند و بخوابد موفق نشد. باز هم یاداوری و باز هم بی خوابی. قصه اش خوب تموم نشده بود. اولین کسی که وارد قلبش شد، تمام باورهایش را خراب کرد. آن هم زمانی که احساسات دخترانه اش در اوج خودش بود. برای رهایی از مرور خاطراتش از جا برخاست و به بیرون اتاق رفت. لحظه ای در تاریکی راهرو به روبرویش خیره شد و از اینکه تنها در تاریکی ایستاده، ترسید. دور خودش چرخی زد. نمیدانست چکار کند تا زمان بگذرد. به آشپزخانه که در طبقه پایین قرار داشت رفت و بعد از خوردن آب به طبقه بالا بازگشت. خواست وارد اتاقش شود ولی نوری که از لای در اتاق فرهام می تابید نظرش را جلب کرد و از رفتن به اتاقش منصرف شد. تعجب کرد که چطور این درب باز است! چون همیشه قفل بوده و فقط لعیا گهگاهی برای تمیز کردن آن را باز می کرد. نازنین همیشه کنجکاو بود تا داخل این اتاق را ببیند و حالا فرصت این را داشت که حس کنجکاوی اش را برطرف کند. به سمت آن رفت. درب را آهسته باز کرد و به داخل اتاق سرک کشید، اما کسی نبود. این اتاق برخلاف اتاق جمع و جور نازنین خیلی بزرگ بود و محیط آن یک لحظه نازنین را محو خود کرد. زیرلب گفت:
    - چه اتاق رمانتیکی!
    پشت سرش را نگاه کرد تا مطمئن شود کسی آن اطراف نیست و سپس وارد اتاق شد. به این فکر میکرد که اگر کسی او را در اتاق فرهام می دید چه فکری میکرد؟!! کمی عذاب وجدان داشت اما نمیتوانست جلوی کنجکاویش را بگیرد. اتاق تاریک بود و پنجره اتاق که روبروی درب قرار داشت، نیمه باز بود. باد ملایمی پرده های حریرِ سفید را به رقـ*ـص درآورده بود و گهگاهی که باد آنرا کنار می زد نوری از چراغ برق کوچه به داخل اتاق می تابید و فضای شاعرانه ای را به وجود می آورد . یک تخت نسبتا بزرگی با فاصله نیم متر از دیوار، زیر پنجره قرار داشت و یک آباژور و پاتختی در سمت راستِ آن جاخوش کرده بود. سمت راست اتاق دو درب دیگر وجود داشت . اولین درب باز و از داخلش پیدا بود که کلکسیون لباس و کفش و .. می باشد. درب بعدی هم مطمئنا مربوط به سرویس بهداشتی و حمام میشد. سمت چپ اتاق ، یک کتابخانه ی بزرگ و پر از کتاب تا سقف و کنارش میز تحریر و صندلی نیز قرار داشت. نازنین تعجب کرد و این سوال برایش ایجاد شد:
    - مگه پولدارا اتاق کارشون جدا نیست؟!
    چشم از آنها گرفت و قدمی به جلو رفت و روی فرش ابریشمی بیضی شکل وسط اتاق پا گذاشت. سِت کلیه وسایل اتاق سفید و مشکی بود. دو مبل راحتی تک نفره مشکی رنگ، از جنس مخمل، روبروی هم و وسط اتاق قرار داشت و بینشان یک جلو مبلی گرد سفید نیز قرار داشت. روی دیوار، تابلوهای برجسته و تابلوهای شعر با خط نستعلیق خودنمایی میکرد. گذرا آنها را نگاهی انداخت و به سمت پنجره رفت. این پنجره بیشتر از هر چیزی نظرش را جلب کرده بود. پنجره را کامل باز کرد و سرش را بیرون برد و از دیدن منظره روبرویش شگفت زده شد. پنجره به پس کوچه ای موازی با دیوارِ خانه باز میشد و هر دو طرف کوچه را درختان چنار محاصره کرده بودند. کوچه نیمه تاریک بود و نور چراغ برق ها، که در لابلای شاخه های عـریـان درختان می رقصید، با صدای جیرجیرکها که از کمی دورتر به گوش می رسید، تلفیق شده و چشم هر بیننده ای را خیره میکرد. مطمئنا در فصل پاییز این کوچه منظره ی بی نظیری خواهد داشت اما در حال حاضر حتی برفی هم نبود تا با سفیدپوش کردنش فضایی هنری از آن بسازد. نازنین که از تماشای این منظره حظّ کرده بود با خود گفت:
    - حیفِ این اتاق نیست که خالیه!؟
    بعد از دید زدنِ پس کوچه، به طرف کتابخانه برگشت . کلی کتاب های شعر از شاعران نامدار ایرانی همچون فریدون مشیری ، سهراب سپهری، فاضل نظری به چشم میخورد و کلی کتاب تاریخی، خارجی و علمی هم داخل قفسه ها دیده میشد.کتاب گـ ـناه دریا از فریدون مشیری را برداشت و روی تخت نشست. روزگاری عاشق اشعار فریدون مشیری بود. شاید هم عاشق سُراینده ی آن بود که با آن لحن زیبا و صدای گیرا زیر گوشش نجوا میکرد.
    آباژور را روشن کرد و آرام کتاب را ورق زد و زیر لب زمزمه کرد:

    دل از سنگ باید که از درد عشق ننالد خدایا دلم سنگ نیست
    مرا عشق او چنگ اندوه ساخت که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
    به لب جز سرود امیدم نبود مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
    چنان دل به آهنگ او خو گرفت که آهنگ خود را فراموش کرد

    باز هم خاطراتش داشتند در ذهنش جان میگرفتند. سریع کتاب را بست و آنرا سرجایش قرار داد و دوباره مشغول گشتن میان کتابها شد. باید ذهنش را مشغول می کرد. همینطور که به کتابها نگاهی می انداخت، دفتر خاصی توجه اش را جلب کرد. با تردید آنرا برداشت و چند برگی را ورق زد. گویا دفتر خاطرات بود. اگر آنرا میخواند یعنی به حریم شخصی صاحب دفتر پا گذاشته. اما نمیتوانست جلوی کنجکاویش را بگیرد. کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره حس کنجکاوی بر وجدانش غلبه کرد و با فکر اینکه صاحب آن را نمیشناسد و قرار نیست کسی بفهمد، خود را راضی به خواندن کرد. مجددا روی تخت نشست. دفتر را ورق زد و شعری که در صفحه اول نوشته بود، زیر لب زمزمه کرد.

    دفترم را آهسته باز کن
    قلب جوانم اندر اوست
    اندر این قلب جوانم
    صد فراوان آرزوست

    به سراغ برگ بعدی رفت و شروع به خواندن کرد:
     

    سحر داودی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/18
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    117
    امتیاز
    111
    سن
    33
    شاید این هم از هـ*ـوس های بچگانه ای باشه که به آدم ها دست می ده. اما متوجه شدم که با نوشتن افکارم احساس آسودگی میکنم.تا حالا در زندگی دفتر خاطراتی نداشتم.حالا هم قصدم نوشتن خاطرات نیست بلکه تصمیم دارم هرازگاهی که حس کردم به نوشتن نیاز دارم افکاری که در ذهنم میجوشه رو روی کاغذ بیارم.مسلما مفیده.احساس میکنم نوشتن از تنهایی نجاتم می ده.منظورم از تنهایی بی کسی نیست.بلکه نداشتن همدمه. دوست دارم منم مثل خیلی از جوونای معمولی یه همدم،یه همدل،یه همزبون،صریح بگم، یه عشق داشته باشم.اینکه کسی به یادت باشه و تورو فقط و فقط بخاطر خودت بخواد خیلی لـ*ـذت بخشه.خیلی دوست دارم تجربه اش کنم.بعضی ها میگن دروغه،بعضی ها میگن دردناکه و خیلی هام میگن شیرین ترین چیز تو دنیا عشقه.
    دوست دارم کسی دلیل بی خوابیام باشه،دوست دارم بخاطر یه نفر لبخند بزنم.خیلی سعی کردم نیمه گمشده ام رو پیدا کنم اما به هر کسی نگاه میکنم میبینم نمیتونم عاشقش باشم.من دنبال یه معصومیت خاص میگردم.یه دختری که پاکی ذاتش از چهره اش مشخص باشه.نمیخوام عین دخترای دور و برم عاشق لباسای مارک دار، ماشین و پولم باشه و فقط بخواد پُز منو به دوستاش بده .این که فقط عاشق مادیات باشن و اگه اینارو نداشته باشی براشون ارزشی هم نداری، خیلی دردناکه.
    اما از نظر نیما این چیزی که من میخوام خیلی زیاده.بهم میگه دنبال پری تو قصه ها میگردم.شاید بیهوده باشه اما من منتظر میمونم تا پری قصه هام پیداش بشه.عقیده دارم که هر کسی تو دنیا یه عشقی واسه خودش داره. شایدم کنارش باشه و هنوز اینو نفهمیده باشه.عشق نابی که نگاهش نگرانت باشه ، دلواپست باشه.اونوقت دنیاتو به پاش بریزی.شایدم این عشق ناب رو یه جای ناب باید پیدا کرد.به قول سهراب سپهری:
    "عشق را زیر باران باید جست"
    خدایا کمکم کن زودتر پیداش کنم تا زندگیم رنگ و روی تازه ای بگیره.دارم کم کم خسته میشم. هر وقت به دختر پسرای عاشق که تو پس کوچه ی پشتی با هم قدم میزنن نگاه میکنم حس حسادتم گل میکنه،به خودم قول دادم اگه یه روز منم عشقمو پیدا کردم حتما تو این پس کوچه، خصوصا تو پاییز، خصوصا زیر بارون، باهاش قدم بزنم.می دونی اسمشو چی گذاشتم؟اسمشو گذاشتم "پس کوچه ی عاشقی"
    نازنین نگاهی به بیرون از پنجره اتاق انداخت و در کمال تعجب دید که هوا روشن شده و او هنوز نخوابیده.با آنکه خیلی دلش می خواست ادامه دفتر را بخواند یا حداقل آنرا به اتاق خودش بـرده و سر فرصت مطالعه کند اما آنرا بست و سرجایش گذاشت. اگر کسی می فهمید که آنرا خوانده برایش گران تمام می شد.آباژور را خاموش کرد و آرام از آن اتاق بیرون رفت و به اتاق خودش پناه برد.
    روی تختش دراز کشید و به این فکر کرد که به چنین اتاق و چنین نوشته های پر احساسی نمیخورَد که صاحبش یک مرد باشد.نمیدانست چرا حس و حال صاحب آنرا می فهمید.در ذهنش گفت: چه مرد با احساسی!

    فصل چهارم

    امروز بالاخره برف بارید و همه جا را سفید پوش کرد.نازنین از پشت پنجره اتاقش مشغول تماشای منظره زیبای مقابلش بود.چشمهایش به حیاط درندشت پوشیده از برف بود، اما در ذهنش به دل نوشته های آن دفتر فکر میکرد. آیا اگر کسی بداند که عشق دردناک است، باز هم میخواهد که عاشق شود؟خود او هم قبل از عاشق شدنش دلش میخواست عشق را تجربه کند و تجربه کرد اما، پشیمان بود. شاید دلیلش تمام سوالهایی بود که در ذهنش بی جواب مانده و گاهی مثل خوره روحش را شکنجه میکرد.کاش می توانست زمان را به عقب برگردانَد و مانع خودش شود.
    صدای زنگ درب خانه بلند شد و لعیا از طریق آیفون که در طبقه اول قرار داشت درب را باز کرد.قامت دکتر فرهمند جلوی درب ورودی حیاط ظاهر شد.آمدنش لبخندی بر لب نازنین آورد.دکتر فرهمند چهره ی همیشه بشاشی داشت و هر بیننده با دیدن او برای لحظه ای هم که شده مشکلاتش را فراموش میکرد.دکتر با ته ریش بلند همیشگی و موهای جو گندمی خوش رنگش وارد ساختمان شد و نازنین به استقبالش رفت.
    - سلام آقای دکتر
    - سلام دختر جون خوبی؟چه میکنی با زحمت های ما؟
    - خوبم ممنون شما خوبید؟چه زحمتی دکتر وظیفه است
    - خواهش میکنم اختیار داری.خب این قهرمان ما کو؟
    - تو اتاقشون هستند استراحت میکنن
    - استراحت دیگه بسته بدو بریم که بیدارش کنیم
    با خنده ی کوتاهی درب اتاق فروغ را زدند و بعد از کسب اجازه وارد اتاق شدند. فروغ بیدار بود و با دیدن دکتر خواست از جایش بلند شود که دکتر اجازه نداد و پس از احوالپرسی های معمول وضعیت فروغ را بررسی کرد و با سوالاتی که از او و نازنین پرسید لبخند رضایتمندی زد و گفت:
    - آفرین جفتتون گل کاشتید.همینطور ادامه بدید.
    سپس رو به نازنین ادامه داد:
    - و تو دختر خوب اگه حمله ای بهش دست داد که نتونستی از پَسش بربیای سریع برسونش بیمارستان چون من نمیتونم کل وسایل بیمارستانو بلند کنم بیارم پیش این تنبل خانوم. هرچند فقط سری اولی که حمله دست میده باید تحت نظر باشند و حمله های بعدی رو میشه تو خونه درمان کرد.پس از پسش برمیای
    فروغ همچنان که از صفت تنبل خانوم میخندید گفت:
    - خدا نکشتت فرهمند
    - دخترتم که اومد پیشت حسابی سر کیفی دیگه؟
    - آره خیلی طول کشید تا برگرده. اگه نازنین نبود که دق کرده بودم از تنهایی.نمیدونم این خارج چی داره خودشونو اسیر کردن.انگار ما خارج نرفتیم بزرگ نشدیم؟! زندگی نکردیم.
    - فروغ جان جوونای این دوره رو نمیتونی با دوره خودمون مقایسه کنی که . توسرشون معلوم نیست چی میگذره.منم یه بچه دارم دیگه عین بچهای تو.وقت گیر بیاره تازه زنگ میزنه ببینه من زندم یا مرده
    - دیگه پیر شدیم دیگه باید کم کم رفع زحمت کنیم پیرمرد. این بچهام خیالشون از بابت ما راحت بشه
    - ما تازه اول جوونیمونه بابا سنی نداریم که.من که هنوز خیلی آرزوها دارم کجا پاشم برم؟هنوز نوه ندیدم.باید تا نبیره ی من صبر کنیم دختر خوب
    نازنین با لبخند نگاهشان می کرد و در دل این دوستی بینشان را تحسین میکرد.چه دوستان خوبی بودند. دکتر به فروغ با آنهمه سن و سالش میگفت دختر.احتمالا گذشته ی جالبی در کنار هم داشتند که حالا انقدر صمیمی هستند.
    بعد از رفتن دکتر، نازنین به فروغ کمک کرد تا پشت پنجره سرتاسری سالن اصلی، روی یک صندلی محرک بنشیند و منظره ی زیبای حیاط را تماشا کند. لعیا برایش قهوه آورد و او هم فنجان قهوه به دست، بدون کلام، فقط نگاهش به روبرو خیره بود.گویاغرق در افکارش بود و به کسی توجه نمیکرد.نازنین هم نخواست که مزاحم خلوت او شود بنابراین نزد لعیا به آشپزخانه رفت تا کمی در کارها به او کمک کند. وارد آشپزخانه که شد لعیا را مشغول خرد کردن پیاز دید که اشکهایش را روان کرده بودند. گفت:
    - سلام کدبانو خسته نباشی
    لعیا با لهجه خاص مشهدی با لبخند پاسخ داد:
    - مرسی خانوم جان مانده نباشی
    - کاری اگه داری بده منم انجام بدم برات
    - نه خانوم زحمتت میشه خودم انجام میدم
    - نه بابا چه زحمتی تعارف نکن منم بیکارم فعلا
    - پس بیزحمت شما سالاد درست کنید
    نازنین پس از جمع آوری وسایل مورد نیاز برای تهیه سالاد آنها را روی میز غذاخوری کوچکی گذاشت که وسط آشپزخانه ی بزرگ قرار داشت و خودش هم روی یکی از صندلی هایش نشست.
    میز غذاخوری اصلی در سالن غذاخوری خانه وجود داشت و در مواقعی که فقط خودشان بودند از میز داخل آشپزخانه استفاده می کردند.
    نازنین که دلش میخواست بیشتر راجع به پسر فروغ بداند رو به لعیا پرسید:
    - لعیا از بقیه بچه های فروغ جان برام تعریف میکنی باهاشون آشنا بشم؟
    - فروزان خانم ازوقتی من و مجید اینجا مشغول به کار شدیم رفته خارج زیاد ندیدمش اما همون چند باری هم که دیدمش فهمیدم خیلی زن جدی ای هست.برعکس فائقه خانومه.دو تا دختر هم داره. آقا هم 3- 4 سالی هست که رفته.یه بار تابستونا میاد یه بارم عید. مادرش خیلی ازش خواست که نره.اصلا قصد نداشت بره.همیشه هم به فروزان خانم میگفت چرا رفتی تو غربت بیایید دور هم باشیم.اما نمیدونیم چی شد که یهو خودشم زد به سرش که بره از ایران. حال روحیشم اون اواخر زیاد خوب نبود.اونجوری که من از صحبتاشون فهمیدم گویا آقا یه دختری رو دوست داشته و چون بهش نرسیده گذاشته رفته.هنوزم با کسی ازدواج نکرده.
    نازنین به فکر فرو رفت.پس یعنی فرهام بالاخره عشقش را پیدا کرده بود؟ کنجکاوی امانش را بریده بود تا بفهمد که چطور عشقش را پیدا کرده و چطور از دستش داده. منتظر بود تا شب از راه برسد و به سراغ آن دفتر برود. صبح زمانی که فائقه عزم رفتن کرده بود نازنین شنید که به لعیا می گفت کلید اتاق فرهام را درون کشوی پاتختی اتاق سابق فائقه که حال اتاق مهمان بود، گذاشته است.
    بالاخره شب فرارسید و بعد از اینکه چراغ خاموشی در خانه زده شد نازنین به اتاق فائقه رفت و بعد از برداشتن کلید به اتاق فرهام رفت. هنگامی که میخواست قفل درب را باز کند باز هم عذاب وجدان به سراغش آمده بود اما یک حسی نمی گذاشت بر کنجکاوی اش غلبه کند و میخواست هرچه زودتر بداند چه بر سر فرهام آمده است. دفتر را برداشت و روی تخت نشست و با نور آباژور شروع به خواندن ادامه داستان کرد:




     

    سحر داودی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/18
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    117
    امتیاز
    111
    سن
    33
    وقتی پدرم فوت کرد همش هفت سالم بود.خیلی کم اونموقع هارو یادمه اما اینو خیلی خوب یادمه که بابام همیشه کتاب سهراب سپهری دستش بود.خیلی به اشعارش علاقمند بود.منم با اینکه چیزی از شعر سر در نمیاوردم اما احساس میکردم که وقتی بزرگ بشم مثل پدرم بهش علاقمند میشمو همینظور هم شد. عاشق شعر شدم.
    هر کجا هستم ، باشم
    آسمان مال من است
    پنجره ، فکر ، هوا ،........ ، زمین مال من است
    همه چیز دارم جز عشق. به همین خاطر جاشو خالی میذارم تا هر وقت که اومد سراغم جای خالی رو هم با عشق پر کنم.
    فردا شب به یه مهمونی دعوتم.جشن ازدواج یکی از هم دانشگاهی های نیماست و نیما ازم خواسته باهاش برم چون دو هفته پیش با دوست دخترش به هم زدن و تنهاست. خدایا از این عشقای آبکی مبادا نصیب من کنی آ .ترجیح میدم تنها بمیرم اما از این بچه بازیا نداشته باشم.اسمش هر چیزی میتونه باشه جز عشق.
    احتمالا اگه این دفتر رو بخونه منو می کُشه.این دفتر رو به هیچ کس نمیدم که بخونش.البته شاید به عشقم بدم بخونه.هر کی بخونش میگه این هنوز عشقشو پیدا نکرده انقدر ذلیله؟! اگه پیدا کنه که بر باد فنا میره. اما من میدونم عشق من با همه فرق داره.عشق من زمینی نیست آسمونیه.از همین راه دور هم حسش میکنم.آره! قصه ام که کامل شد میدم بخونه.از قصه هایی که پایان نداره خوشم نمیاد.امیدوارم قصه ی من پایان خوشی داشته باشه.

    فصل پنجم
    شب چهارشنبه سوری رسید و نازنین به خانه شان رفت تا این روز خجسته را در کنار خانواده اش بگذراند. فروغ را به فائقه سپردو سفارشات لازم را به او کرد.
    مثل هر سال خانه مهری جمع شدند و آتش بزرگی وسط کوچه به راه انداختند. همسایگان آن ها که از بومیان آن منطقهبودند سالهاست که همدیگر را می شناختند و هر سال این روز را با هم جشن می گرفتند. همه به ردیف صف میکشیدند و به رسم سنت این شب از روی آن میپریدند و میخواندند:
    - زردی من از تو،سرخی تو از من
    پارسال نادر هم بود و کلی وسایل نورافشانی مخصوص چهارشنبه سوری خرید. به نازنین یاد می داد که چطور سیم را آتش بزند و بچرخاند، یا بالن آرزوها هوا کند.همه این کارها را با هم انجام داده بودند و بهترین چهارشنبه سوری عمر نازنین شده بود اما امسال او نبود تا همراهی اش کند وشاید حالا داشت تلخترین چهارشنبه سوری عمرش را تجربه می کرد! اصلا خوشحال نبود. کسی به رویش نمی آورد اما همه حواسشان به او بود و نگرانش بودند. چرا که در کنار نادر خوشحالیش را از ته دل دیده بودند و حال میترسیدند با یادآوری اونروزها حال خوبی نداشته باشد.نازنین اما همه ی سعی اش را میکرد تا ناراحتی اش را در خنده های الکی و حرکات ظاهری پنهان کند. کار همیشگی اش در مواقع ناراحتی.شاید توانست کمی خیال دیگر اعضای خانواده را راحت کند اما مادرش را نه. مادرش میدانست که نازنین زمان هایی که ناراحت هست بیشتر میخندد و این خنده ها الکی است. امسال نصیر جای نادر را گرفته بود ووسایل آتش بازی را تهیه کرده بود. صدای ترکیدن کپسول ها و ترقه ها از همه طرف شنیده می شد و اگر یک لحظه غفلت می کردی ترقه زیر پایت می ترکید و بعد از اینکه سه متر از جا پریدی می فهمیدی که جوانترها از این غفلتت برای خنده و شوخی خودشان سواستفاده کردند و ترساندنت. همگی به نوبت صف کشیدند و از آتش پریدند. انواعآبشارها و فواره های نورانی زدند و کلی شادی کردند.نازنین که دیگر در این کار استاد شده بود سیم آتش زد و چرخاند و چرخاند و مانند ستاره در وسط کوچه با آن تکه های نورانی که از سیم پخش میشد، درخشید. در دقایق آخر هر کسی آرزو کرد و بالن آرزوهایش را به آسمان شب فرستاد. خدا را چه دیدی؟! شاید بر نوک قله آرزوهایشان نشست. نازنین از خدا فقط خواست که کمی دلش را آرام سازد و از وقایع تلخ گذشته دورش کند.کمی دلش آرامش می خواست. از همان هایی که بی دغدغه می خندی و به هیچ چیز بدی فکر نمی کنی و تنها ناراحتی ات شکستن ناخن دستت می باشد.اما آرزوی مولود چیزی نبود جز برگشتن شادی به دنیای تک دخترش که بعد از آن وقایع نسبت به خیلی چیزها بی تفاوت شده بود.
    آن شب گذشت و رفته رفته به عید نزدیکتر میشدند.اما نازنین هنوز خریدهای عیدش را شروع نکرده بود.این مدت به قدری سرش گرم خانه تکانی و کمک به مادرش و رسیدگی به فروغ و خریدهایش بود که یک پایش اینجا و یک پایش آنجا بود.به همه رسیدگی کرده بود بجز خودش.
    چهار روز به عید مانده بود و امروز روز آخری بود که نازنین خانه فروغ می ماند.لعیا حسابی گرد و خاک به راه انداخته بود و با کمک دو کارگر دیگر از شرکت های خدماتی به خانه تکانی مشغول بودند.فائقه هم کلی از وسایل خانه مادرش را تعویض و وسایل جدید جایگزینشان کرده بود. زندگی قشر مرفهخیلی با زندگی آدم های قشر متوسط فرق داشت.نازنین وقتی میدید چطور وسایل جدید و تمیز خانه دور ریخته میشوند یا به قیمت ناچیزی فروخته میشدند دلش میسوخت.چرا که هزینه کلیه وسایل جدید این خانه حداقل دو برابر قیمت خانه خودشان تمام میشد.خانه ای که هنوز هم قسط های آن کمر پدرش را خم کرده و باز هم گویا تمام شدنی نیستند. بسیار هستند آدمهایی که محتاج گوشه ای از این هزینه های درشت هستند اما فقط در حسرتش مانده اند.مطمئنا درآمد این قشر مرفه آنقدری بالاست که با وجود همچین هزینه هایی ککشان هم نمیگزد. وگرنه قشر متوسط یا ضعیف میدانند که این پول ها چه کمک های بسیاری که به آنها نمیکند.
    نازنین قبل از آنکه پا به خانه فروغ بگذارد خیال میکرد آدم های مرفه واقعا بی درد هستند و اونقدری خودخواهند که یک نفر با وضعیت مالی کمتر از خودشان را داخل آدم حساب نمی کنند.وقتی پیشنهاد این کار را قبول کرده بود فقط به پول خوبی که از این کار بدست می آورد فکر کرد.به اینکه باید به پدرش کمک میکرد تا زندگی راحت تری داشته باشند. و وقتی وارد این خانه و خانواده شد به کل نظرش عوض شد و فهمید که آدم های ثروتمندِ خوب و متواضع هم زیاد هستند. درسته که فروغ ریخت و پاش زیادی داشت و ثروت همسرش به قدری بود که او و فرزندانش را تا آخر عمر سیر نگه دارد اما او و همسرش یکی از خَیِرترین آدم های این منطقه بودند.بسیار مدرسه ها و بیمارستان هایی که به کمک آنها ساخته شدند و بسیار کودکانی که سرپرستی آنها را به عهده گرفته بودند تا بتوانند آینده درخشانی برای خود رقم بزنند. باعث و بانی فقر، این آدم ها نیستند و خیلی هایشان دست یاری برای از بین بردن فقر دراز کردند.
    نازنین وسط سالن پذیرایی ایستاده بود و به تکاپوی دیگران نگاه میکرد. فائقه در حال راهنمایی کارگرانی بود که مبل های جدید را جابجا میکردند.مجید و پسرش مهدی که حدودا 12 ساله بود در حال تمیز کردن حیاط و استخر بودند. و دختر 15 ساله ی لعیا به نام مریم در حال آشپزی برای اینهمه آدم بود.هنوز آنقدری بزرگ نشده بود اما مثل مادرش زرنگ بود و گاهگاهی به او کمک میکرد.
    نازنین به سمت اتاق فروغ رفت تا اوضاع و احوالش را بررسی کند.بعد از کسب اجازه وارد اتاق شد. فروغ عینکی به چشمش زده و مشغول مطالعه بود.سرش را از کتاب بلند و به نازنین بالبخندش خوشامد گفت و نازنین هم لبخند زد و لبه تختش نشست و گفت:
    - حافظ می خونید؟
    گویا در این خانوده علاقمندی به شعر موروثی بود.
    - آره هـ*ـوس تفال زدن به حضرت حافظ کردم. بیرون خیلی درهم برهمه و سرو صداست نه؟
    - آره دیگه حال و هوای عید اینطوریه. هر کسی سرش به جایی گرمه
    - امسال مسافرت نمیرید؟
    - نه فروغ جان امسال زیاد دل و دماغ مسافرت نداریم.
    - پس سیزده روز میخوای بشینی خونه؟
    - آره دیگه چاره ای نیست.شما چی؟شما جایی نمیرید؟
    - من که میدونی از بس زود خسته میشم اگه جایی برم بقیه رو هم کلافه میکنم.اما میدونم اگه فرهام بیاد حتما یه سر ویلای لاهیجان میریم.فرهام عاشق اونجاست امکان نداره بیاد و اونجا نره.دوست دارم باهاش آشنا بشی.هرچند 14ام که بیای هممیبینیش. تا اواسط اردیبهشت می مونه.
    - دختر بزرگتون هم میان؟
    - والا با فروزان دیشب که صحبت میکردم گفت احتمالا یکم دیرتر برسن .کار همسرش یکم زیاده.
    - دوست دارم ببینمشون
    فروغ دستانش را روی دستان نازنین گذاشت و با لبخند گفت:
    - اونا هم دوست دارن تورو ببینن و مطمئنم اگه ببیننت عاشقت میشن
    - شما لطف داری فروغ جان . فقط این سیزده روز خیلی مراقب خودتون باشید.هر وقت به من نیاز داشتید تماس بگیرید سریع خودمو میرسونم.
    - این چند روز بچه هامو کنارم دارم و بسیار خوشحالم و تا وقتی خوشحالم چیزیم نمیشه نگران نباش و حسابی خوش باش کنار خانوادت.
    بعد از کمی گپ و گفتگو نازنین به اتاق خودش رفت و وسایل مورد نیازش را جمع کرد تا برای رفتن به خانه آماده باشد.
    آن شب نازنین از سروصدای زیاد و کار زیاد سرش درد گرفته بود.به آشپزخانه رفت و مُسکن خورد.چند دقیقه ای روی همان میز وسط آشپزخانه نشست و سرش را میان دستانش گرفت.همه جا خاموش بود و همه از فرط خستگی بودند.پس چرا او خوابش نمی برد؟چرا باز افکار مزاحم به ذهنش حمله ور شدند؟باز هم یاد و خاطرات عید پارسال در ذهنش رژه میرفتند و به او دهن کجی میکردند.با یادآوری آن مسافرت خاطره انگیزی که پارسال به همراه خانواده خاله مهری رفته بودند اشک در چشمانش حلقه زد.لحظه ی کوتاهی بغض کرد و قطره ای اشک از چشمانش چکید.او در غم از دست دادن دلدارش تنها نبود. کسی دیگر هم در این خانه بود که گویا طعم جدایی را چشیده. کسی که به دنبال عشق واقعی بود و اما... راستی چه شد قصه ی عشقش؟!
     

    سحر داودی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/18
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    117
    امتیاز
    111
    سن
    33
    یاد آن دفتر خاطرات در ذهنش پر رنگ تر شد.انقدر درگیر کارهایش بود که به کلی آنرا فراموش کرده بود. بی معطلی از جا برخاست و به آن اتاق شاعرانه رفت. و باز هم در آن فضای زیبا مشغول خواندن ادامه داستان شد.
    هر کجا هستم باشم
    آسمان مال من است
    پنجره ،فکر،هوا، عشق،زمین مال من است
    فکر کنم الان هر کسی این شعر رو بخونه بفهمه که چه حسی دارم.الان ساعت 2 بامداده و خوابم نمیبره.بالاخره جای عشق رو پر کردم.چه حس و حالی دارم خدایا! چهره ی معصومش لحظه ای از مقابل چشمام کنار نمیره. نمیدونم عشق اینطوریه یا نه! چقدر ناگهانی به سراغم اومده بود. البته شاید به خاطر تلقین هایی که کردم فقط حس میکنم که عاشق شدم و در واقعیت عشق نباشه!نمی دونم! فقط میدونم قبلا این حس رو هیچ وقت نداشتم.نمیتونم کلمه ی مناسبی پیدا کنم تا حالمو باهاش توصیف کنم.فقط یه کلمه میتونم بگم تا بیان احساسم و فکرم باشه .چشمهاش، چشمهاش و چشمهاش.
    چه روز خوب و هیجان انگیزی!بهترین جشن عروسی ای بود که تو عمرم رفتم.شاید بخاطر اینکه یه استرس خاصی از وقتی دیدمش بهم دست داده بود.مرتب از گرما عرق میریختم.ما با ماشین نیما به جشن رفتیم و وقتی رسیدیم هنوز عروس و داماد نیومده بودند.از درب ورودی تالار تا سالن سنگ فرش قرمز و تونل زیبایی ساخته بودند و در گوشه کنار این تونل میزهای گرد گذاشته و روی اون رو با شمع و گل تزیین کرده بودند.از سقف و دیواره های تونل ریسه های زیادی آویزان بود که نور سفید و طلایی اش فضای شگفت انگیزی بوجود اورده بود.انقدر ورودی زیبایی ساخته بودند که بسیاری از افراد همانجا مشغول عکس انداختن بودند.از تونل که رد شدیم به سالن اصلی رسیدیم که جلوی اون آب نما و حوض بزرگی بود که با قرار دادن پروژکتورهای رنگی زیر آب اون رو رنگین کرده بودند و صدای آب با فواره ای که وسطش می پاشید گوش هامون رو نوازش می داد.داخل سالن هم کلی گل ریزان و هر گوشه کنارش با شمع های ریز و درشت تزیین شده بود.جوون های زیادی تو پیست رقـ*ـص مشغول رقصیدن بودند و با اون سر و صدایی که دی جی راه انداخته بود همه بالا پایین میپریدند.کمی به دور و اطرافمون نگاه کردیم و جایی رو برای نشستن انتخاب کردیم.مشغول پذیرایی از خودمونشدیم و گهگاهی هم به پیست رقـ*ـص نگاهی می انداختیم تا اینکه اعلام کردند عروس و داماد آماده ی ورود هستند.همه حضار برای استقبال عروس و داماد به سمت در سالن رفتند.همینطور که با نیما راجع به دوستیش با داماد صحبت می کردیم کسی روی پای نیما لگد کرد.هر دو برگشتیم سمت اون .یک دختر قد بلند با کفش پاشنه بلندش پاهای نیما رو نشانه رفته بود و سریع برگشت سمت نیما و با طنازی گفت:
    - وای معذرت میخوام اینجا شلوغه نمیشه راحت راه رفت.شرمندم
    - خواهش میکنم خانوم اشکال نداره پیش میاد دیگه.شما اصلا بیا بزن پای مارو قطع کن
    دختر از مزه پرونی نیما که مشخص بود قصد مخ زنی داره خنده اش گرفت و با گفتن با اجازه از ما دور شد و به سمت دوستاش رفت.
    یک لحظه، فقط یک لحظه چشمم به سمت دوستاش چرخید و همونجا ثابت موند.یکی از دخترایی که به نظر می اومد دوست همون دختر باشه در حال ادا درآوردن برای دوستاش بود و خودش از خنده ریسه رفته بود.انگار کهاون صحنه رو با حرکت آهسته میدیدم.طوری تو ذهنم ثبت شده که انگار چندین دفعه اونرو ضبط کردم و تماشا کردم.چرا انقدر چهره این دختر به دلم نِشسته بود؟تو همین لحظه ی کوتاه چطور ممکنه؟یک دختر خندون،یک دختر شیطون اما انقدر معصوم. نمیدونم مدل ابروهاش بود یا چشمانش بود انقدر مظلوم و معصوم نشونش میداد!؟خودم قبلا گفته بودم کسی رو میخوام که پاکی اش از چهره اش معلوم باشه.اما فکرشو نمیکردم واقعا همچین چیزی ببینم.پاکی و معصومیت عجیبی تو چهره اش دیده می دیدم.با سقلمه نیما به خودم اومدم که میگفت:
    - حواست کجاست پسر با تو دارم حرف میزنما
    باز هم به جستجوش با چشمانم ادامه دادم و در همان حال با نیما هم حرف زدم:
    - چی میگفتی؟یه بار دیگه بگو
    - به چی خیره شدی تو اینطوری؟
    - نیما فکر کنم پیداش کردم
    - کیو؟
    برگشتم و به نیما نگاه کردم و با لبخند گفتم:
    - پری قصه هامو
    - نه بابا.کو؟
    حالا نیما هم گردن کشیده بود تا اونو ببینه. گفتم:
    - دور شد معلوم نیست.بریم داخل نشونت میدم
    بعد از اینکه عروس و داماد اومدند و به اونها خوشامد گفتیم به داخل برگشتیم.
    با چشم که نه با تمام وجودم چشم شدم و در اون جمعیت دنبالش میگشتم.ذوق خاصی داشتم و میخواستم هر چی زودتر به نیما نشونش بدم تا اون هم ببینه دختری رو که در یک لحظه دلم رولرزوند.
    کمی که گشتم اون فرشته ی کوچیک رو در میدان رقـ*ـص پیدا کردم. چقد آروم و باوقار میرقصید. چه نازی داشت!! دلم براش پر کشید دستم رو زیر چونه ام زدم و با عشق نگاهش میکردم.حالا که چهره ی خودم رواونطور تصور میکنم خنده ام میگیره.حتما چشمام خمـار شده بود.نیما که منوتواون حال دید یکدفعه زد به دستام که باعث شد از چونه ام جدا بشه و چون سنگینی سرم روی دستام بود اگر سریع کنترلش نمیکردم سرم روی میز پخش میشد.
    - چته؟
    - تو چته ! عاشقی؟
    - تا چشت درآد
    - نه بابا! پس از دست رفتی!بیچاره شدی
    و با دستاش خاک بر سری رو حواله من کرد و سری به نشونه تاسف تکون داد:
    - کو حالا این پری قصه هات؟
    نشونش دادم.
    - خوبه . با اونکه دخترای خیلی خوشگلتری دور و بَرِت بودن اما اینم بدک نیست. به نظر دختر بی شیله پیله ای میاد.ظاهرش ساده اس
    با این حرف نیما دو چندان خوشحال شدم.پس اون هم متوجه سادگی و پاکی فرشته ی من شده بود و حالا من مطمئن شدم که اشتباه حس نکردم.
    - اما به نظر من خیلی زیباتر از اون دختراییه که تو راجع بهشون حرف میزنی.
    - از مجنون پرسیدند لیلی که خیلی هم خوشگل نیست چطور انقدر عاشقشی؟گفت زیبایی لیلی رو باید از چشمان من ببینید.پاشو پسر پاشو بریم یکم برقصیم بدنمون خشک شد از بس نشستیم.
    منم از خدا خواسته برای نزدیکتر شدن به اون از جا بلند شدم و به پیست رقـ*ـص رفتم.با فاصله از اون قرار گرفته بودم که متوجه من نشه.میخواستم یک دل سیر نگاهش کنم و اگر متوجه حضور من میشد دیگه نمیتونستم بهش خیره بشم.فکر کنم مضحک ترین رقـ*ـص در عمرم بود . اصلا تعادلی نداشتم و حتی نمی دونم حرکات دستها و پاهام چطور بود.شاید خیلی ها اونشب منو سوژه خنده شون کرده بودند اما اون لحظه هیچی جز ناز و ادای اون برام مهم نبود.نیما هم که دیده بود انگار با یک دیوار میرقصهاز پیش من رفت و یک دختری رو پیدا کرد و مشغول همراهی با اون بود.نیما تو دوستی تک بود و همتا نداشت اما روش زندگی اش و هی دختر عوض کردنش رو اصلا نمی پسندیدم.دلش دل نبود مسافر خونه بود.
    دو هفته از اون روز گذشته و من چون میخواستم اول از احساسم مطمئن بشم کمی صبر کردم تا وقتی مطمئن شدم بنویسمش.و حالا دیدم که تو این دو هفته لحظه ای ازش غافل نشدم و مدام جلوی چشمم بود.خدایا ممنونم.نمیدونی چقد حس قشنگیه نمیدونی چه حال خوبی دارم.حتی بی قراریشم قشنگه.اون شب با نیما تعقیبش کردیم خونه شون رو یاد گرفتم.چند باری هم جلوی خونه شون کشیک دادم و مدرسه شو یاد گرفتم.فرشته کوچولوی من هنوز مدرسه میره.نمیدونم چند سالشه.اسمش چیه.امیدوارم همه چی به خوبی پیش بره.سری بعد که دیدمش باید یه حرکتی بزنم نمیشه که فقط از دور نگاهش کنم.میترسم از دستم بره.
    نازنین چنان غرق در خواندن دفتر بود که صدای زنگی که از اتاق فروغ به اتاق خودش متصل بود را نمیشنید.یک لحظه از دنیای دفتر دور شد و به خودش آمد. گوش هایش تیز شدند و صدا را شنید.این زنگ را برای مواقع ضروری گذاشته بودند تا هر وقت حمله به فروغ دست داد نازنین مطلع شود.سریع و هراسان دفتر را سرجایش گذاشت و به طبقه پایین شتافت.درب اتاق فروغ را باز کرد و دید که کنار کلید زنگ روی زمین نشسته و تکیه اش را به دیوار داده و بی حال تکان میخورد.
    وقتی به یک بیمار مبتلا به ام اسحمله دست می دهد شدیدا عصبی و بی تعادل شده وتوانایی حرکت از او ساقط می شود و همینطور چشمانش همه جا را تار و سیاه میبیند.
    نازنین سریعا داروهایی که در این مواقع باید به فروغ تزریق می کرد را در کسری از ثانیه آماده و به او تزریق کرد. سپسبه سختی او را در تختش خواباند و بالا سرش منتظر ماند تا اوضاعش مطلوب شود. تقریبا تا نزدیکیهای صبح بالاسر فروغ بیدار ماند تا همه چیز به حالت نرمال برگردد و وقتی از حال او مطمئن شد به اتاقش رفت تا بخوابد.

    ****
     

    سحر داودی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/18
    ارسالی ها
    9
    امتیاز واکنش
    117
    امتیاز
    111
    سن
    33
    عید نوروز هم فرا رسید.اما برای نازنین شبیه همه چیز بود جز عید.در طول سیزده روز مشغول پذیرایی از مهمانانی بود که بعضی هایشان با تمسخر نگاهش میکردند و پچ پچ بینشان به گوشش می رسید که می گفتند این دختر چه عیب و ایرادی داشت که نادر با آنهمه علاقه باز هم رهایش کرده!!بعضی با دلسوزی و ترحم نگاهش میکردند و با انکه میدانستند صحبت درباره آن ممکن است او را عذاب دهد اما باز هم با پرویی تمام حال نادر و اینکه چه اتفاقی افتاده را می پرسیدند و این برای نازنین خیلی زجرآور بود.
    مولود به خاطر همین ناراحتی های احتمالی موافقت کرده بود تا نازنین بصورت تمام وقت پرستار فروغ باشد تا کمی از این اتفاقات دور باشد و راحتتر با خودش کنار بیاید. حال که خانه بود همه ی سعیش را میکرد تا نازنین را به اتاقش بفرستد و خودش از مهمانان پذیرایی کند اما نازنین قبول نمیکرد و میخواست با حفظ ظاهر جواب تک تک ادمهای گستاخ را بدهد تا در زندگی دیگران سرک نکشند و دخالت نکنند.
    نادر پسر ارشد مهری بود که از دوران بچگی علاقه شدیدی به نازنین داشت.همه فکر میکردند که این عشق برای دوران بچگیست و بزرگتر که شوند فراموش میشود.اما اینطور نبود و نادر روز به روز عاشق تر و شیداتر میشد. کسی باورش نمی شد که نادر رفته باشد چون همه می دانستند که چقدر تلاش کرده بود تا نازنین را بدست آورد.
    از همان بچگی نادر در برابرش احساس مسئولیت میکرد. همیشه وقتی در کوچه با بچه های دیگر همبازی می شد مراقبش بود که کسی چیزی به او نگوید.وقتی بزرگتر شدند و سر و کله خواستگاران نازنین پیدا شد، نادر ترسید که او را از دست بدهد. بنابراین پا پیش گذاشت و با همه ترسی که از شنیدن جواب منفی داشت علاقه اش را به او اعتراف کرد.نازنین اما چون همیشه نادر را در کنارش میدید آن حسی که باید را درون قلب خود نسبت به نادر نمی یافت و در عوض همیشه او را مثل نریمان از دست رفته اش دوست داشت. وقتی این را به نادر گفت دید که نادر شکست. دید که توقعش را نداشت نازنین به چشم برادرش او را ببیند. نادر خیلی خوب بود و نازنین هیچ وقت دلش نمی خواست ناراحتش کند اما چه کند که دل در گرو عشق او نبود؟! نادر اما صبوری کرد و به خودش و نازنین قول داد که این حس را تغییر خواهد داد. نمی توانست... هیچ گاه نمی توانست از الهه اش دست بکشد. نازنین تمام زندگی اش بود و توانایی جدایی از او را نداشت.آنقدر دوستش داشت که ستایشش میکرد. از نظر اطرافیانش همیشه آدم محکم و جدی ای به نظر میرسید اما در مقابل نازنین ذره ای از آن جدیت و غرور در او دیده نمیشد.شاید اشتباهش همین بود که باعث میشد نازنین او را محکم و قوی نبیند و نتواند به عنوان مرد زندگیش بپذیرد.
    به همین دلیل کسی باور نمیکرد که به یکباره آنهمه عشق و علاقه از بین برود.همگی تا مدت ها شوکه بودندو سوالهای ذهنشان روز به روز بیشتر می شد.
    نازنین اما می دانست که نادر حتما دلیلی داشته. حرف هایش را مبنی بر ازدواجش با یک دختر ایرانی مقیم کانادا چطور باور کند؟ شک نداشت که نادر هنوزم عاشق اوست. تا لحظه آخر آن علاقه درون چشمانش را دیده بود. منتظر مانده بود تا دلیلش را بفهمد. حال که او بعد از اینهمه سختی، دل به نادر داده بود چرا باید چنین می شد؟!
    اگر او را میدید طومار سوال هایش را بر سر او خالی میکرد.اما افسوس که نادری نبود تا به او پاسخ دهد.


    فصل ششم
    چهاردهم فروردین ماه فرا رسید و تعطیلات نوروز با تمام خستگیش برای نازنین به پایان رسیده بود. حال باید دوباره به زندگی عادی خویش برمی گشت و نزد خانواده دوست داشتنی محتشم برمی گشت. ظهر چهاردهم با چمدانی پر از وسایل مورد نیازش در خانه فروغ حضور پیدا کرد. وارد خانه که شد فقط لعیا را دید و پس از تبریکات معمولِ سال نو سراغ فروغ را گرفت. گویا فروغ و فرزندانشکل تعطیلات رادر شمال گذرانده بودند و دیشب به خانه برگشتند. بی سر و صدا به اتاق خودش رفت تاوسایل چمدانش را جابجا کند و سپس سری به فروغ بزند. بعد از جابجایی لوازمشبه اتاق فروغ رفت که دید به دلیل خستگی راه در خواب عمیقی فرو رفته است. بیدارش نکرد و بی سرو صدا از اتاقش خارج شد و نزد لعیا در آشپزخانه رفت که در حال تدارک شام مفصل بود. رو به او با تعجب گفت:
    • اوووه چه خبره لعیا خانوم چرا انقد غذا درست کردی؟
    • آخه خانم سپرده همیشه غذای کافی و آبرودار داشته باشیم برای مهمونای یهویی
    با شنیدن حرف لعیا با خنده حرفش را تکرار کرد:
    • مهمونای یهویی؟
    • آره دیگه تعطیلات عید رو که خانوم مسافرت بودن عید دیدنی هاشون میفته بعد سیزده.
    نازنین که از همان ابتدای ورودش کنجکاو بود بداند فرهام هم آمده یا نه ؟! وقتی دید لعیا اشاره ای به این موضوع نمی کند پرسید:
    • کیا از خارج اومدن؟
    • فعلا فقط آقا فرهام و آقا فریبرز اومدن . فروزان خانوم و خانوادشم یک هفته دیگه میان به گمونم
    • فریبرز؟فریبرز کیه دیگه؟
    • آقا فرهام 2
    • فرهام 2!!!
    لعیا به حرف خودش کمی خندید و در پاسخ نازنین که با تعجب منتظر ادامه حرفش بود گفت:
    • آقا فریبرز برادرکوچیکتره خانومه.کپی برابر اصل آقا فرهامه. بخاطر همین بهش میگن فرهام 2
    نازنین که تازه فهمید منظور از فرهام 2 چیست خندید و گفت:
    • یعنی انقد شبیه همن؟
    • خودت می بینی متوجه میشی
    نازنین حالا بیشتر از قبل کنجکاو شده بود تا این افراد خاص را ملاقات کند.
    بعد از کمی کمک به لعیا به طبقه بالا رفت. درب اتاقش را نیمه باز کرد اما داخل نرفت. همانطور که دستانش روی دستگیره در بود برگشت و به در بسته اتاق فرهام نگاهی انداخت. به یاد آن دفتر خاطرات افتاد و افسوس خورد که چرا مابقی داستانش را نخوانده. شدیدا کنجکاو بود این مرد با احساس را هر چه زودتر ببیند. در همین افکار بودکه ناگهان درب اتاق فرهام باز شد و کسی از آن بیرون آمد. همین که چشمانش با آن دو چشم سیاه رنگ در هم گره خوردند از تعجب گرد شدند و ناخودآگاه دهانش نیز از شوک دیدن او باز ماند. مگر میشد؟ او!!اینجا!!!چطور ممکن بود؟ به حدی تعجب کرده بود که همینطور خیره به او مانده بود و عکس العملی از خود نشان نمی داد.
    فرهام نیز متقابلا از دیدن نازنین یکه خورد.انتظار دیدن او را بعد از چندین سال آنهم در خانه شان نداشت. شروع به پردازشِ اتفاقات اخیر در مغزش کرد.رفتارهای مشکوک فائقه، اصرار های دایی فریبرز و نیما برای زودتر آمدن به ایران .... پس همه اینها به این خاطر بود!با حالت کلافگی دستانش را روی موهایش کشید و پشت سرش نگه داشت.حال با این اتفاقِ تازه چه می کرد؟! با حرصی که از صدایش مشخص بود زیر لب گفت:
    • لعنت به تو نیما...می کشمت
    مثل همیشه سردرد اَمونش رو بریده بود و می خواست از پرستار مادرش مُسکنی قوی بگیرد که با دیدن نازنین غافلگیر شد.
    به خودش آمد و به پاهایش حرکتی داد. به نازنین نزدیکتر شد.یک تای ابرویش را بالا داد و با لبخند کجی گفت:
    • پس پرستار معروف مادرم شمایی؟!
    نازنین که گیج شده بود آهسته گفت:
    • ما.... مادرتون!!!!؟؟؟
    فرهام در جوابش چیزی نگفت چون خودش حقیقت را می دانست ولی نازنین نه.پس حق داشت اینطور شوکه شود. به چهره متعجب نازنین نگاه کرد. چقدر تغییر کرده.با یادآوری خاطراتش ناخودآگاه اخم هایش درهم شد.بعد از آن اتفاقاتاین اخم ها مهمان همیشگی ابروانش بودند.
    سرش داشت منفجر میشد و نمیتوانست به نازنینی که در حال حاضر ذهنش پر از سوال بود پاسخی بدهد.با جدیت گفت:
    • یه مُسکن قوی میدید به من؟! سرم داره میترکه
    نازنین تکانی خورد و به خودش آمد.بدون حرف سری تکان داد و به داخل اتاقش رفت.در طول این چند ثانیه نفسش را حبس کرده بود و وقتی داخل اتاق شد چند نفس عمیق کشید تا به حالت اولیه برگردد.دستانش میلرزیدند.به سمت جعبه قرص هایی که داشت رفت و مشغول جستجو شد اما تمرکز نداشت که آن را پیدا کند.کلافه شد و روی صندلی میز تحریرش نشست و برای آرام شدن نفس عمیقی کشید.کمی که به خودش مسلط شد مجدد دنبال مُسکن گشت و بعد از پیدا کردن آن با دست و پاهایی لرزان بیرون رفت.تمام سعی اش را میکرد تا از چهره اش چیزی پیدا نباشد.اما مگر میشد؟ بدون اینکه نگاهش کند قرص را به سمت فرهام گرفت. او نیز سریع قرص را از دست نازنین گرفت و با تشکر کوتاهی به اتاقش برگشت.نازنین هنوز از بُهت همانجا ایستاده بود. خواب می دید یا واقعیت بود؟سردرگم به اتاقش برگشت و روی تخت دراز کشید. انگار که کل انرژیش تخلیه شده بود و این شوک ناگهانی رمق رو از تنش بـرده بود.
    همه ی آن خاطراتی که همیشه سعی در پس زدن آنها داشت به یکباره به مغزش هجوم آوردند.این بار اما نتوانست حریف یادآوری آن شود.خاطرات تلخ و شیرینی که با خیلی از آن ها به معنای واقعی زندگی کرده بود و خیلی از آنها هم جان از تنش ربوده بودند.به یاد آورد... به یاد آورد آنروز را که شمیم به مناسبت تولد همسرش حمید، جشنی برپا کرده و دوستان نزدیک خود را نیز دعوت کرده بود.آن روز اولین بار بود که او را میدید. البته زمانی که او پا پیش گذاشته و خودش را مشتاق آشنایی با نازنین نشان داد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا