Part 39#
کاوه لبانش را از هم باز کرد و به آرامی گفت:
- من حرف هایت را باور می کنم در دنیای جادوگری امکان به وقوع پیوستن چنین چیزهایی وجود دارد. حتی این که در خوابت خواب دیدی هم می تواند توضیحی داشته باشد اما تو چیزهایی را نمی دانی که باید برایت توضیح دهم.
سپهر برای اولین بار از موقع آشنایی اش با کاوه مسکوت ماند و اجازه داد کاوه ادامه صحبت هایش را بگوید. سپهر در این جنگل و میان این ظلمات شب، عجیب احساس آرامش می کرد. آرامشی که با گذر از آن طوفان خوابش بوجود آمده بود. آن موقعیت تنش زا شاید واقعی نبود اما به سپهر فهماند که از موقعیت کنونی ای چیزهای بدتری هم وجود دارد. کاوه ادامه داد:
- اول اینکه من یک جادوگر کامل نیستم؛ یعنی نیمی از وجودم را تنها از پدر و مادرم که جادوگر بوده اند به ارث بـرده ام، بنابراین خودم هم زیاد در این کارها متبحر نیستم که بتوانم کمک قطعی بکنم اما می توانم بگویم که مشکلت جدی است. تو تا به حال چند نفر را دیده ای که این اتفاقات را تجربه کرده باشند؟ تو یک سرنی اما چشم هایت در نظر سارا و من انسانی است و در نظر برادرت و راد . همه این موضوعات باعث می شود که بگویم باید از یک شخص دیگر برای راهنمایی قطعی استفاده کنیم که خب فکر کنم یک گزینه داشته باشم برایت.
سپهر سرش را پایین انداخت. این سکوت از سپهری که بعد از هر جمله دیگران زبانش بالا و پایین می چرخید بعید بود.
او می دانست که برادرش اجازه ملاقات با آن شخص را به او نمی دهد با توجه به موقعیتشان طبیعی هم بود و البته افتضاحش در مواجه با جادوگر پیر را نباید فراموش کرد. با لب برچیده گفت:
- من هم دوست دارم هر چه سریعتر از میان همه این سوال در بیایم اما با توجه به مشکلاتی که دارم و نمی دانی فکر نکنم بتوانم همراهی ات کنم. ارسلان مطمئنا هر کاری می کند تا شخص دیگری را وارد گروهمان نکند پس فکر کنم این آخرین دیدارمان باشد.
کاوه لبخند محوی زد و با غرور و دستانی در هم کیپ شده همه تلاش های سپهر را برای خداحافظی تنها با یک کلمه به هم ریخت:
- شاهزاده!
وقتی سپهر را با چشمان از حدقه در آمده دید ناخودآگاه از اذیت کردنش پشیمان شد اما حرفش را ادامه داد:
- نپرس که از کجا می دانم فقط می خواهم بدانی...
سپهر اخم بدی کرد و با عصبانیت بامزه ای گفت:
- یعنی چه که مهم نیست؟ اگر به ارسلان بگویی از هویتمان خبر داری فکر می کند من به تو گفته ام و بعد کلی کتک می خورم.
جمله آخر را با تاکید گفت با وجود اینکه ارسلان هیچگاه او را به قصد تنبیه کتک نزده بود. کاوه به غرغرهایش اهمیت نداد و گفت:
- ببین سپهر عزیزم...
سپهر مابین حرفی که هنوز شروع نکرده بود پرید و با چشمانی قلبی پرسید:
- واقعا من عزیز تو هستم؟!
کاوه به او نگاهی انداخت و اخمی کرد. مگر تا الان از کسی جمله محبت آمیز نشنیده بود که این چنین ندیده و عقده ای رفتار می کرد؟ پس آن برج زهر مار ( ارسلان) در این شانزده سال چه می کرده؟یعنی فقط سپهر را کتک می زده؟ حتی فکر کردن به این که تمام این سالها سپهر در خشونت محض زندگی کرده او را عصبانی می کرد. ارسلان چطور جرأت کرده بود با این بچه این چنین رفتار کند؟ حتما به موقعش به حساب او هم می رسید اما حالا بدون نشان دادن ذره ای از التهاب درونی اش به سپهر، سعی کرد عادی به نظر برسد:
- آری عزیز من هستی! حالا می گذاری حرفم را بگویم یا نه؟
سپهر سرش را به معنای آری تکان داد اما هنوز با چشمانی که انگار منتظر دریافت جملات محبت آمیز بیشتری بود به او زل زده بود.
کاوه از آن چشم ها نگاه گرفت و گفت:
- ببین من به هیچ وجه دشمن شما نیستم و می خواهم همراهتان بیایم. می دانم دارید به سمت جناح اصلاح طلب می روید و می خواهم همراهتان بیایم.
سپهر لب به دهان گرفت تا نخندد و گفت:
- خب به من چه؟ ارسلان تصمیم می گیرد بیایی یا نه. باید به او بگویی.
کاوه لبانش را از هم باز کرد و به آرامی گفت:
- من حرف هایت را باور می کنم در دنیای جادوگری امکان به وقوع پیوستن چنین چیزهایی وجود دارد. حتی این که در خوابت خواب دیدی هم می تواند توضیحی داشته باشد اما تو چیزهایی را نمی دانی که باید برایت توضیح دهم.
سپهر برای اولین بار از موقع آشنایی اش با کاوه مسکوت ماند و اجازه داد کاوه ادامه صحبت هایش را بگوید. سپهر در این جنگل و میان این ظلمات شب، عجیب احساس آرامش می کرد. آرامشی که با گذر از آن طوفان خوابش بوجود آمده بود. آن موقعیت تنش زا شاید واقعی نبود اما به سپهر فهماند که از موقعیت کنونی ای چیزهای بدتری هم وجود دارد. کاوه ادامه داد:
- اول اینکه من یک جادوگر کامل نیستم؛ یعنی نیمی از وجودم را تنها از پدر و مادرم که جادوگر بوده اند به ارث بـرده ام، بنابراین خودم هم زیاد در این کارها متبحر نیستم که بتوانم کمک قطعی بکنم اما می توانم بگویم که مشکلت جدی است. تو تا به حال چند نفر را دیده ای که این اتفاقات را تجربه کرده باشند؟ تو یک سرنی اما چشم هایت در نظر سارا و من انسانی است و در نظر برادرت و راد . همه این موضوعات باعث می شود که بگویم باید از یک شخص دیگر برای راهنمایی قطعی استفاده کنیم که خب فکر کنم یک گزینه داشته باشم برایت.
سپهر سرش را پایین انداخت. این سکوت از سپهری که بعد از هر جمله دیگران زبانش بالا و پایین می چرخید بعید بود.
او می دانست که برادرش اجازه ملاقات با آن شخص را به او نمی دهد با توجه به موقعیتشان طبیعی هم بود و البته افتضاحش در مواجه با جادوگر پیر را نباید فراموش کرد. با لب برچیده گفت:
- من هم دوست دارم هر چه سریعتر از میان همه این سوال در بیایم اما با توجه به مشکلاتی که دارم و نمی دانی فکر نکنم بتوانم همراهی ات کنم. ارسلان مطمئنا هر کاری می کند تا شخص دیگری را وارد گروهمان نکند پس فکر کنم این آخرین دیدارمان باشد.
کاوه لبخند محوی زد و با غرور و دستانی در هم کیپ شده همه تلاش های سپهر را برای خداحافظی تنها با یک کلمه به هم ریخت:
- شاهزاده!
وقتی سپهر را با چشمان از حدقه در آمده دید ناخودآگاه از اذیت کردنش پشیمان شد اما حرفش را ادامه داد:
- نپرس که از کجا می دانم فقط می خواهم بدانی...
سپهر اخم بدی کرد و با عصبانیت بامزه ای گفت:
- یعنی چه که مهم نیست؟ اگر به ارسلان بگویی از هویتمان خبر داری فکر می کند من به تو گفته ام و بعد کلی کتک می خورم.
جمله آخر را با تاکید گفت با وجود اینکه ارسلان هیچگاه او را به قصد تنبیه کتک نزده بود. کاوه به غرغرهایش اهمیت نداد و گفت:
- ببین سپهر عزیزم...
سپهر مابین حرفی که هنوز شروع نکرده بود پرید و با چشمانی قلبی پرسید:
- واقعا من عزیز تو هستم؟!
کاوه به او نگاهی انداخت و اخمی کرد. مگر تا الان از کسی جمله محبت آمیز نشنیده بود که این چنین ندیده و عقده ای رفتار می کرد؟ پس آن برج زهر مار ( ارسلان) در این شانزده سال چه می کرده؟یعنی فقط سپهر را کتک می زده؟ حتی فکر کردن به این که تمام این سالها سپهر در خشونت محض زندگی کرده او را عصبانی می کرد. ارسلان چطور جرأت کرده بود با این بچه این چنین رفتار کند؟ حتما به موقعش به حساب او هم می رسید اما حالا بدون نشان دادن ذره ای از التهاب درونی اش به سپهر، سعی کرد عادی به نظر برسد:
- آری عزیز من هستی! حالا می گذاری حرفم را بگویم یا نه؟
سپهر سرش را به معنای آری تکان داد اما هنوز با چشمانی که انگار منتظر دریافت جملات محبت آمیز بیشتری بود به او زل زده بود.
کاوه از آن چشم ها نگاه گرفت و گفت:
- ببین من به هیچ وجه دشمن شما نیستم و می خواهم همراهتان بیایم. می دانم دارید به سمت جناح اصلاح طلب می روید و می خواهم همراهتان بیایم.
سپهر لب به دهان گرفت تا نخندد و گفت:
- خب به من چه؟ ارسلان تصمیم می گیرد بیایی یا نه. باید به او بگویی.
آخرین ویرایش: