رمان شاهزاده سنگی | Mahdieh jafary کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.jafary

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/03/21
ارسالی ها
84
امتیاز واکنش
726
امتیاز
276
سن
19
محل سکونت
مشهد
Part 39#
کاوه لبانش را از هم باز کرد و به آرامی گفت:
- من حرف هایت را باور می کنم در دنیای جادوگری امکان به وقوع پیوستن چنین چیزهایی وجود دارد. حتی این که در خوابت خواب دیدی هم می تواند توضیحی داشته باشد اما تو چیزهایی را نمی دانی که باید برایت توضیح دهم.
سپهر برای اولین بار از موقع آشنایی اش با کاوه مسکوت ماند و اجازه داد کاوه ادامه صحبت هایش را بگوید. سپهر در این جنگل و میان این ظلمات شب، عجیب احساس آرامش می کرد. آرامشی که با گذر از آن طوفان خوابش بوجود آمده بود. آن موقعیت تنش زا شاید واقعی نبود اما به سپهر فهماند که از موقعیت کنونی ای چیزهای بدتری هم وجود دارد. کاوه ادامه داد:
- اول اینکه من یک‌ جادوگر کامل نیستم؛ یعنی نیمی از وجودم را تنها از پدر و مادرم که جادوگر بوده اند به ارث بـرده ام، بنابراین خودم هم زیاد در این کارها متبحر نیستم که بتوانم کمک قطعی بکنم اما می توانم بگویم که مشکلت جدی است. تو تا به حال چند نفر را دیده ای که این اتفاقات را تجربه کرده باشند؟ تو یک سرنی اما چشم هایت در نظر سارا و من انسانی است و در نظر برادرت و راد . همه این موضوعات باعث می شود که بگویم باید از یک شخص دیگر برای راهنمایی قطعی استفاده کنیم که خب فکر کنم یک گزینه داشته باشم برایت.
سپهر سرش را پایین انداخت. این سکوت از سپهری که بعد از هر جمله دیگران زبانش بالا و پایین می چرخید بعید بود.
او می دانست که برادرش اجازه ملاقات با آن شخص را به او نمی دهد با توجه به موقعیتشان طبیعی هم بود و البته افتضاحش در مواجه با جادوگر پیر را نباید فراموش کرد. با لب برچیده گفت:
- من هم دوست دارم هر چه سریعتر از میان همه این سوال در بیایم اما با توجه به مشکلاتی که دارم و نمی دانی فکر نکنم بتوانم همراهی ات کنم. ارسلان مطمئنا هر کاری می کند تا شخص دیگری را وارد گروهمان نکند پس فکر کنم این آخرین دیدارمان باشد.
کاوه لبخند محوی زد و با غرور و دستانی در هم کیپ شده همه تلاش های سپهر را برای خداحافظی تنها با یک کلمه به هم ریخت:
- شاهزاده!
وقتی سپهر را با چشمان از حدقه در آمده دید ناخودآگاه از اذیت کردنش پشیمان شد اما حرفش را ادامه داد:
- نپرس که از کجا می دانم فقط می خواهم بدانی...
سپهر اخم بدی کرد و با عصبانیت بامزه ای گفت:
- یعنی چه که مهم نیست؟ اگر به ارسلان بگویی از هویتمان خبر داری فکر می کند من به تو گفته ام و بعد کلی کتک می خورم.
جمله آخر را با تاکید گفت با وجود اینکه ارسلان هیچگاه او را به قصد تنبیه کتک نزده بود. کاوه به غرغرهایش اهمیت نداد و گفت:
- ببین سپهر عزیزم...
سپهر مابین حرفی که هنوز شروع نکرده بود پرید و با چشمانی قلبی پرسید:
- واقعا من عزیز تو هستم؟!
کاوه به او نگاهی انداخت و اخمی کرد. مگر تا الان از کسی جمله محبت آمیز نشنیده بود که این چنین ندیده و عقده ای رفتار می کرد؟ پس آن برج زهر مار ( ارسلان) در این شانزده سال چه می کرده؟یعنی فقط سپهر را کتک می زده؟ حتی فکر کردن به این که تمام این سالها سپهر در خشونت محض زندگی کرده او را عصبانی می کرد. ارسلان چطور جرأت کرده بود با این بچه این چنین رفتار کند؟ حتما به موقعش به حساب او هم می رسید اما حالا بدون نشان دادن ذره ای از التهاب درونی اش به سپهر، سعی کرد عادی به نظر برسد:
- آری عزیز من هستی! حالا می گذاری حرفم را بگویم یا نه؟
سپهر سرش را به معنای آری تکان داد اما هنوز با چشمانی که انگار منتظر دریافت جملات محبت آمیز بیشتری بود به او زل زده بود.
کاوه از آن چشم ها نگاه گرفت و گفت:
- ببین من به هیچ وجه دشمن شما نیستم و می خواهم همراهتان بیایم. می دانم دارید به سمت جناح اصلاح طلب می روید و می خواهم همراهتان بیایم.
سپهر لب به دهان گرفت تا نخندد و گفت:
- خب به من چه؟ ارسلان تصمیم می گیرد بیایی یا نه. باید به او بگویی.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part40#
    کاوه سرش را به معنای تایید تکان داد. راست می گفت ارسلان به نوعی مرکز این گروه بود. می گفت مرکز چون اصلا لحن رئیس یا سردسته را برای کسی که برادرش را کتک می زند مناسب نمی دید. ذهنیت بدی که از ارسلان پیدا کرده بود باعث شده بود با چشمان وحشی و ترسناکی به او خیره شود طوریکه سپهر از آن نگاه ها ترسید. اخم کاوه مهربانش زیادی خوشایند نبود. در بیشتر اوقات او را خوب و تا حدودی خنثی دیده بود. فکر کرد شاید حرفی زده که این چنین کاوه را به اخم واداشته پس نامطمئن از واکنش کاوه، بحث را به سوالی که کرده بود بازگرداند:
    - نگفتی از کجا این موضوع را فهمیدی؟ از بقیه اش هم خبر داری؟ از این که ما همراه راهزنان زندگی می کردیم و این ها؟
    کاوه با اینکه این اطلاعات جدید را نمی دانست سری به تایید تکان داد اما تذکراتش حول محور سوال سپهر می چرخید. درست مثل یک بحث ممنوعه بود. اگر می خواست توضیح دهد مجبور می شد تمام ماهیتش را فاش کند. این سوال ممنوعه بود و او این جمله را مدام در ذهنش تکرار کرد " این یک سوال ممنوعه بود!". در همین حال صدای فریاد ارسلان آمیخته شد با داد دردناک راد و هر دویشان را چون فشنگ به سمتشان پرتاب کرد.
    وقتی به ارسلان و راد رسیدند، راد را دردمند بر زمین و ارسلان را خشمگین و عصبی دریافتند در این بین جای خالی سارا زیادی به چشم می آمد. سپهر نام سارا را بلند بر زبان آورد که جز صدای جغد و هوهوی باد چیزی آیدش نشد. رو به ارسلان که چون خودش سرگردان سارا را صدا می زد رو کرد و پرسید:
    - یک دقیقه نبودم راستش را بگو با دختره چه کار کردی؟ کجا گذاشت و رفت؟ جنگل خیلی خطرناک است!
    ارسلان چشمانش را در حدقه چرخاند و غرید:
    - به خدا یک بیمار روانی است! می گویم که با هم می رویم و تو هم حق مخالفت نداری و اگر با ما نیایی خوراک حیوانات جنگل می شوی میگوید که خوراک حیوانات شوم بهتر از این است که با زهرماری چون تو همسفر شوم و فرار کرد.
    سپس بدون آنکه بداند چرا چشم غره کاوه نصیبش شد، کاوه ای که با کنار هم چیدن قضایا فکر می کرد ارسلان واقعا یک شخص ‌پرخاشگر و عصبی است که کاری جز کتک کاری و دعوا ندارد.
    سپهر موهایش را چنگ زد. سارا در این جنگل چطور می توانست دوام بیاورد؟ خودش هم به سختی و با هزار ترس شب ها به جنگل می رفت. او یک دختر ظریف نبود اما بالاخره دختر که بود، همه این ها به کنار، او شاهزاده و کلید رفتنشان به سمت اشکان نام بود. با همان دردی که از نبود سارا به او سرازیر شده بود نالید:
    - از کدام طرف رفت؟
    گوشه چشم راد باد کرده و کمی طول کشیده بود تا از جا بلند شود. نمی دانست او چه بدی به سارا کرده بود که هنگام فرار، با آرنج به چشمش ضربه زده بود. حس می کرد تبدیل شده به محل عقده خالی کردن دیگران. او جواب سپهر را با اشاره کردن به سمت چپش داد و با حیرت دید که سپهر بدون مکث پا به دل تاریکی های جنگل گذاشت اما ارسلان و کاوه بدون توجه به او در حال چشم غره رفتن به هم بودند و دیر متوجه شدند به جمع همسفر گمشده شان یک نفر دیگر هم اضافه شده است.
     

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part42#
    صفیر کشان جنگل هم باعث نشدند از نگاه کردن به آن غنچه گل دست بکشد. فکر می کرد این مکان بهترین جایی است که می تواند عمر انسانی اش را در آن به پایان برساند. این تکه پر از گل با سقفی آسمانی پر از آرامش بود اما آرامشی که سپهر هنوز نمی دانست حتی از خرناس های خرس های جنگلی هم وحشتناک تر است.
    دست بر روی چشمانش کشید، عجیب نبود که بارانی کوچک و بی اراده در حال تر کردنشان بود. هیس هیس ریزی او را زهره ترک کرد. زیر گوشش بود. دقیقا زیر گوشش. به همین نزدیکی. عضلاتش از ترس منقبض شدند. یعنی مار بود؟ ماری بزرگ و سفید؟
    خون در رگ هایش کندتر حرکت کرد که نکند آن موجود صدای حیات را بشنود. موجودی که سپهر هنوز چشمانش را باز نکرده بود تا آن را مشاهده کند. می ترسید که این تصویر به عنوان آخرین تصویر عمرش ثبت شود. تصورش هم بد بود. تصور موجودی دراز با چشمانی بزرگ که دو خط صاف و سیاه درونشان افتاده بود با زبانی که سرش به دو نیم تقسیم می شد. دندان های نیشی که ذهنش در کمال ظالمی با بزرگی تمام برایش به نمایش کشیدند از همه بدتر بود. جسمی سرد روی پوستش به حرکت در آمد. پوستش با لباس پوشانده شده بود و این تنها این معنا را داشت که موجود وارد آستین لباسش شده است. پوست سپهر سردتر از آن موجود بود اما پوست باز هم به این جسم خارجی که بدجور در ذهن نقش بسته بود، واکنش نشان داد. سیخ شدن و کشیده شدن موهای کوچک دستش از ریشه تنها واکنشی بود که می توانست نشان دهد. کمی که پیشروی و فتح موجود بر روی پوستش ادامه یافت حس لامسه اش متوجه شد که این موجود یا بهتر است بگوییم موجودات کوچک به هیچ عنوان نمی توانند مار باشند. خوشبختانه یا بدبختانه سپهر سریعتر از حس لامسه اش عمل کرد و بعد از چندمین حرکت موجود روی پوستش چشمانش را باز کرد و با بالا زدن آستینش سعی کرد بفهمد با چه حیوان یا حشره ای طرف است. طبیعی بود که در یک باغچه حشره باشد. اما چیزی که حس کنجکاوی سپهر را خاموش و به سرعت غیرفعال کرد وجود صدها حشره یک میلی متری در جای جای دستش بود که به هیچ وجه تا کنون متوجهشان نشده بود. هیچ دردی نداشت گویی تنها آنجا ایستاده بودند ولی این ایستادن نبود که دهانشان در پوست و گوشت سپهر فرو رفته بود. آن یکی دستش هم چنین وضعیتی داشت و او خیلی زود متوجه شد پاهایش هم همین اوصاف را دارند. برای بقیه بدنش کنجکاوی زیادی نکرد. عجیب بود اما هیچ احساس خاصی نداشت. نه چندشش شده بود و نه می ترسید. در بی حسی مطلق بود. دهان آرواره ای کرم ها در حال مکیدن خونش بود و او حس توپی را داشت که در حال شنا کردن در آب بود. آرامشش پس از این موجودات بود. موجوداتی که در حال گرفتن جانش بودند و در ازایش زهری بی حسی را وارد بدنش می کردند تا معتادشان شود و علاقه به جدا کردنشان پیدا نکند. مرگ راحتی بود. حداقل بدون درد تمام می شد. یعنی جنازه اش‌ چه شکلی می شد؟ بی استخوان و بی خون؟ تنها یک تکه پوست؟ خنده دار نبود اما لبخند زد. می توانست به جنگ فکر نکند. به رنج فکر نکند. حتی به سارا هم فکر نکند. آن دختر جسور که واقعا جسور بود... چیزی که او نداشت سارا داشت و ارسلان هم همینطور. ارسلان همیشه محکم بود. او مطمئنا از غذای خودش به سنجاب های کوچک نمی داد تا خودش گرسنه بماند. او پیش از انجام هر کاری به این که این عمل موجب آشفتگی کسی می شد فکر نمی کرد. حتی خم به ابرو نمی آورد زمانیکه هم رزمانش در حال جان دادن بودند و سپهر گریه می کرد برای آنها.
    و آن زمانی که پلک هایش خود به خود در حال پرده کشیدن به نمایش دنیایش بودند حس بدی پیدا کرد. ترس دوباره بازگشته بود. بی حسی رفته بود و به طرز فجیعی جای جای بدنش از درد می گریست. حس تکه تکه شدن داشت. آن ماده بی حسی کجا رفت؟ چرا دوباره بازگشته بود همه چیز؟ این هجوم دوباره زندگی بود. این فرصت دوباره زندگی بود چرا که سپهر را به خود آورد. او یکباره از جا برخاست. سخت بود. کشنده بود. درد داشت. کش آمدن پوستش زیر دندان های کرم ها حال به هم زن بود. دست راستش را بر روی بازوی چپش کشید و با گاز گرفتن لب هایش از درد کرمی را به سختی از پوستش گرفت و کشید. کرم به سختی جدا شد. مدام وول می خورد و با خودش تکه ای از پوست سپهر را هم به یغما بـرده بود. تکه ای که با دهن کجی به سپهر در دهان کرم جلو و عقب می رفت. بی عنی پوستش تا این حد خوشمزه بود؟ شاید باید امتحان می کرد ببیند واقعا چه مزه ای می دهد که کرم ها این قدر مشتاق هستند. با این فکر اخمی به پسرک کوچک درونش کرد و دم کرم بعدی را میان دو انگشتش گرفت تا چون کرم قبلی به خاک برش گرداند هر چند لیاقت این کرم ها زیر پا له شدن بود ولی از له کردنشان هیچ حس خوبی دریافت نمی کرد.
    - اوه خدای من! نه این کار را نکن!
    صدای نرم و لطیفی به گوشش رسید. سراسر طعم حیات و زندگی می داد این صدا. با این که تا کنون صدایش را نشنیده بود اما چرا احساس می کرد سالهاست صدا را می شناسد؟
    صدا دوباره بلند تر شد و سپهر بدون آنکه کنجکاوی درباره صاحب صدا کند به دستورش عمل کرد.
    - دستانت را به سمت بالا بگیر و مشت کن. حالا نفست را برای چند ثانیه نگه دار تا کرمک های نازنینم خودشان از تو جدا شوند.
    حالا که به حرفش عمل کرده بود می دید که کرم ها چطور یکی یکی از پوستش جدا می شوند و ثانیه ای بعد به درون خاک نفوذ کرده و گم می شوند. همینطور کم کم عامل های مزاحمت از سر و رویش جدا شدند تا جایی که جز رد های کوچک قرمز چیزی بر روی پوستش به جای نماند. حالا زمانی بود که کنجکاوی اش با فضولی تمام دوباره سرک کشیده بود‌. می خواست بداند صاحب صدا کیست؟ کیست که آن کرم های متعفن را " کرمک های نازنینم" می خواند؟
    پوست ملتهبش را مالید و در همان حال به نگاه کردن به اطراف و ندیدن هیچ انسانی گفت:
    - آهای هنوز اینجا هستی؟ تو که هستی؟
    صدا دوباره بلند شد و سپهر برای بار صدم در ذهنش اعتراف کرد که تا کنون زیباتر از این صدا را به گوش هایش راه نداده است.
    - من هنوز همینجا هستم. این پایین.
    سپهر به پایین نگاه کرد اما فقط چند گل آنجا بودند با حیرت دقیق تر نگاه کرد و توانست کمی آنطرف تر از محلی که به آن چشم دوخته بود گلی بزرگ تر از دیگر گل ها را بیابد. گلی که چشم و دهان داشت. پس او با یک گل صحبت کرده بود؟
     

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part43#
    *****************************
    سعی کرد لبخند بزند اما لعنت به برادرش کامین که حتی سر میز شام هم با چشمان می خواست او را بکشد. مگر تقصیر او بود که شخصی چون کامین برادرش شده است؟ این هم یکی از آن بدشانسی های ناتمامش بود.
    - کاملی؟! پسرم؟!
    با صدا زده شدن توسط پدرش دست از فکر کردن به هزاران روشی که کامین می خواهد او را به آن طریقه بکشد برداشت و حواسش را معطوف پدرش کرد. پدرش فرمانروای آنوها و شخص پر اقتداری بود. همیشه برای هر دو برادر مثل یک بت بود. بتی که با گذر زمان، هیچ تغییری در چهره و سنش بوجود نیامده بود. شک نداشت اگر در بدن درختی شان هم می بودند، باز هم پدرشان با نگاهش همین اثر را بر آنها می گذاشت؛ اثر بندگی. به راستی دروغ نیست که آن دو او را می پرستیدند. رنگ موهایشان چون پدرشان " گرای" به رنگ گندم زار های دشت بود و در رنگ چشم کامین از کاملی پا را فراتر گذاشته و چون پدر چشمانی سیاه داشت اما کاملی چشمانش را از مادرش به ارث بـرده و آبی آسمانی آن دو گویش دل هر بیننده ای را می برد. این هم یکی از حسرت های کاملی نسبت به برادرش بود. واقعا چرا نباید چون پدر چشمانش سیاه می شد؟
    پدرش غذا را تمام کرده بود و با اخمی که انگار بر چهره استوارش منبت کاری شده بود به اعضای خانواده اش چشم دوخته بود. کامین و کاملی رو به روی هم و در نزدیک ترین صندلی به پدرشان نشسته بودند و ملکه هم رو به روی فرمانروای گرای با متانت و وقار دلبری می کرد. البته آنها تنها نبودند و دو دایی شان به همراه سه عمو و بچه ها و همسران این افراد هم دور میز نشسته بودند اما به قدری جو ساکت و پر تنش بود که اگر کسی از پشت درهای بسته استراق سمع می کرد، گمان می برد اتاق خالیست.
    این جمع خانوادگی برای آنوها زیاد غیر معمول نبود چراکه پایه زندگی آنها از بدو تولد با خانواده گره می خورد و زندگی شان گله ای بود. گله ای که رهبر و ملکه داشت و گله های دیگر جامعه شان را مدیریت می کرد.
    فرمانروا گرای توجهی به این که خیلی ها هنوز غذایشان را تمام نکرده اند نداد و به خدمتکار های انسان دستور داد تا هر چه سریعتر میز را جمع کنند. این یکی از قوانین بود که قبل از فرمانروا کسی اجازه غذا خوردن نداشت و بعد از ایشان هم کسی اجازه غذا خوردن نداشت. کامین به این شیوه عادت کرده بود و می دانست فرمانروا بسیار سریع غذا می خورند پس برخلاف دیگران همه غذایش را تمام کرده بود اما برادر کوچکترش کاملی که تمام این سالها را دور از خانه گذرانده بود هنوز هم به تند غذا خوردن پدرش عادت نکرده بود در نتیجه نصف غذایش را هم نتوانسته بود تمام کند و در آن لحظه بود که دلش می خواست با تمام وجود زار بزند و از قصر و آدم هایش بگریزد.
    خدمتکارها با خم و راست شدن جلوی این گله خونخوار و پر تنفر از انسان ها ظرف ها را به زحمت جمع کردند و در میانشان پسری وجود داشت که به هیچ عنوان دوست نداشت آن روز به سر کار بیاید. همان پسری که تنها حامی اش را شاهزاده سهیل کشت. خیلی دلش می خواست همانجا جمع نفرت انگیز خانواده سلطنتی را ترک کند و با یک چاقو به سراغ سهیل برود اما چه کند که بـرده ای بیش نبود و برای زنده ماندن چاره ای جز اجرای دستورات نداشت. این گرگ های انسان نما با قساوت تمام با هر سرپیچی دستور قتل می دادند و این طریقه مردن اصلا باب میل او نرود نه حالا که یک هدف داشت: کشتن سهیل.
    کاملی بی توجه به قلب سرشار از انتقام پسری که همراه با دیگر خدمتکارها از آن جا خارج شد، نگاهی سَرسَری به خانواده انداخت. خوب می دانست قرار است پدرش در رابـ ـطه با چه موضوعی سخن بگوید. فرار شاهزاده سارا آن هم در حالی که قرار بود با برادر بزرگترش ازدواج کند موضوع بسیار مهمی بود و به وضوح می توانست رگ های از خشم در حال پاره شدن پدرش را ببیند. فرار دختری انسان از دست آنوها خبر آبرو بری بود. تمام قبایل آنوها به این موضوع واکنش نشان داده و نیروهایشان را بسیج کرده بودند ولی پدرش قصد نداشت درباره شاهزاده سارا و سرنوشت آبرویشان بحث کند او می خواست درباره دو شاهزاده سرنی صحبت کند که بعد از ده سال با بی عرضگی تمام هنوز نتوانسته بود به دام بیندازدشان. او باید آن دو را پیدا می کرد و باید دوباره این جو پیدا کردن آنها را که کم کم درحال راکد شدن بود دوباره به جریان می انداخت.
    **
    کاملی همانطور که به حرف های پدرش فکر می کرد و البته به زمزمه پسردایی اش که از قصد بلند بلند گفته می شد تا او بشنود بی توجهی می کرد، از در سالن غذاخوری بزرگشان خارج شد. تمام آن سالن بزرگ و سفید رنگ با میز شاهانه و طلاکوب شده اش برایش هیچ اهمیتی نداشت. نه تا وقتی که بوی تعفن راسو هایی چون برادرش و خانواده های دایی ها و عموهایش آنجا را به گند کشیده بود. زمزمه پسردایی هایش که گفته بود" تو جایت زیر گیوتین است چرا به آنجا نمی روی" یا " چقدر بدبختی که پدر و برادرت هنوز به سگی چون تو احتیاج دارند تا کفش هایشان را بلیسی" در ذهنش مدام تکرار می شد و فقط دلش می خواست با تبر سرشان را قطع کند و بگوید آن کسی که باعث شده تا تو اکنون زبان درازت را در حلقت بتوانی بچرخانی من هستم و نه هیچ کس دیگری. راست هم می گفت. او نزدیک به ده سال برای حفظ پایداری حکومتشان به این طرف و آن طرف نرفته بود که یک بچه قرتی به سخره اش بگیرد.
    در همین افکار بود که با برخورد به جسمی تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. شش شخص خاطی یک دختر خدمتکار بود که به قدری سرش را در گریبان فرو بـرده بود که فکر می کردی اصلا سری در آنجا وجود ندارد. یونیفرم خدمتکاران را پوشیده بود که شامل یک دامن ساده و سفید با بالاتنه آبی و شنل مانند می شد. با داد خدمتکار بدبخت را مورد عنایت قرار داد و گفت:
    - احمق! جلوی پایت را نگاه کن!
    آمد که از کنارش رد شود اما با حس کنجکاوی ای که می گفت یک چیز این خدمتکار عجیب است دستور داد سرش را بالا بیاورد. خدمتکار م چنان سرش را پایین نگه داشته بود و کاملی به هیچ عنوان علت این تعللش را نمی دانست پس با عصبانیت دست پیش برد تا خودش سر دخترک به ظاهر چموش را بالا بیاورد اما پیش از این اتفاق دخترک با گام هایی بلند از او دور شد و گریخت. به قدری این اتفاق سریع افتاد که کتملی با دستی خشک شده دهانش از تعجب باز ماند ولی زود به خود آمد و بدون توجه به نگاه های خیره نگهبانان و خدمتکاران دخترک را دنبال کرد. حالا که از پشت دختر را می دید متوجه کفش های گران قیمتش شد که با ظاهر خدمتکاری اش هیچ سنخیتی ندارد و این شکش را در مورد آن دختر به یقین تبدیل کرد.
    همچنان که دنبالش می رفت با کلماتی چون" بایست دخترک احمق" یا " خونت پای خودت اگر گیرم بیفتی" و این دست، سرعت دخترک را بی آنکه بداند تند تر و تند تر می کرد.
    دختر که از قصر خارج شد دیگر تق تق های اعصاب خورد کن کفش هایش بر اعصاب نداشته کاملی راه پیمایی نکرد و او نفسی راحت از این موضوع کشید.
    به دنبال دختر به باغ وارد شد. ابتدا او را گم کرد اما با جسمی سفید رنگ مابین بوته های گل سفید نیشخندی زد و آرام آرام به او نزدیک شد تا آهوی فراری اش را گیر بیندازد.
    دستانش را بر روی شانه های دختر قرار داد و با فشار به صورت یک دفعه ای صورت دختر را در مقابل خود پرده برداری کرد که با دیدن شاهزاده سورا چشمانش گرد شد و به سرفه افتاد.
     

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part46#
    سارا با دیدن سپهر چند ثانیه شوکه ماند. باورش نمی شد که این پسر کله شق تا اینجا به دنبالش آمده باشد. واقعا ممکن بود سپهر باشد؟ در کتاب هایش از موجوداتی که بتوانند تغییر شکل بدهند نامی بـرده نشده بود پس سپهر بود؟
    سپهر با دیدن تردید سارا قدمی به جلو برداشت و گفت:
    - اینقدر جذاب هستم که خشکت زده؟
    و طولی نکشید که دردی در ناحیه شکمش احساس کرد. لعنت، دست سارا خیلی سنگین بود اما سپهر هم کسی نبود که کوتاه بیاید پس به قصد حمله مشتش را روانه شکم سارا کرد که در میانه راه توسط سارا مهار شد. هوفی کشید و به مشتش که در میان دست سارا در حال له شدن بود خیره شد. نباید کوتاه می آمد. حتی اگر دستش می شکست هم نباید کوتاه می آمد. بغض از سر دردش را قورت داد و با پوزخند پرسید:
    - تو با همه نجات دهندگانت اینطور رفتار می کنی؟
    سارا نیشخندی زد و در حالیکه فشار دستش را بیشتر و مشت سپهر را له تر می کرد پاسخ داد:
    - اول اینکه من مطمئنم تو خودت هم گمشده ای و دوم اینکه انتظار داری با کسانی که هر لحظه از ملاقاتشان در رنج و عذاب سپری می شود به خوبی رفتار کنم، شاهزاده؟
    شاهزاده آخر را از دستی کش دار گفت و از اینکه حسابی سپهر را عصبی کرده خوشحال شد ولی دست سپهر به قدری درد می کرد که جملات آخر را اصلا نشنید و تمام حواسش را پی این گذاشته بود که استخوان های کوفتی اش از چند ناحیه خاکشیر ش
    ده اند. انگار سارا قصد کوتاه آمدن نداشت. اگر کمی دیگر در این حالت می ماندند سپهر به سختی و بدون توجه به غرورش شروع به تقلا و آخ و اوخ می کرد پس بسیار خوشحال شد که با حرف آن کرمک سارا دستش را ول کرد. در حالیکه دستش را معاینه می کرد تا از سالم بودنش مطمئن شود، با تمام وجود داشت به این نتیجه فکر می کرد که لجبازی با سارا برخلاف لجبازی با ارسلان اصلا حال نمی دهد و تلفاتی جز اعصاب داغان و بدن شکسته برایش ندارد.
    حتی نفهمید چطور سارا اصلا از مواجه شدن با آن کرم سخنگو متعجب نشد و کاملا عادی رفتار کرد.
    سارا این گونه را می شناخت و سخت نبود ربط دادن زخم های دست و صورت سپهر به این کرم کوچک.
    بقیه راه را در پرحرفی های ناتمام سپهر و چشم غره های گاه و بی گاه سارا گذراندن. سارا هیچ ایده ای نداشت که چگونه این همه حرف درباره این دو سه ساعت از دهان سپهر آمده است. لحن پر از انتقام سپهر درباره کار ارسلان تنها نکته سر ذوق آورنده برای سارا بود. البته که او ذوق و ناراحتی یا خوشحالی اش را برای سپهر ابراز نکرد و طوری وانمود می کرد که اصلا به حرف هایش گوش نمی دهد.
    کرم هم هر چند دقیقه آه می کشید. حرفش را درباره سپهر به طور قاطع پس می گرفت. چگونه شخصی می تواند در عرض یک ساعت سه برابر کل حرف های او در سال گذشته حرف بزند و تشنه هم نشود؟ کم کم داشت از راهنما شدن متنفر می شود.
    *****************************
    کاملی کنار سارا بر روی تختش نشست. تا به حال به اتاق های این بخش از قصر نیامده بود و کمی از اینکه نصف اتاق او بودند تعجب کرده بود. سهیل با لبخند مجبوری و حرصی برای سارا خط و نشان می کشید. نمی توانست هم هیچ حدسی بزند که این موجود اینجا چه می کند و چگونه با لباس های خدمتکاری سی ورا را دیده و هنوز نگهبان ها به سمتشان هجوم نیاورده اند.
    جو ساکتی بین هر سه نفر بوجود آمده بود و هیچکدامشان هم تصمیمی مبنی بر برهم زدنش نگرفته بودند. سهیل کلافه از این سکوت جلوی پای خواهرش زانو زد و مشغول وارسی پایش شد. به طور حتم پایش ایراد پیدا کرده بود وگرنه مگر چلاق بود که سوار شاهزاده کاملی شود یا شاهزاده کاملی او را کول کند؟ اصلا چرا شاهزاده کاملی او را کول کرده بود؟
    با دیدن مچ ورم کرده پای سورا سکوت را شکست و گفت:
    - چه بلایی بر سر مچت
    آورده ای؟ یا چه کسی این بلا را بر سرت آورده؟
    به طور کاملا غیرمستقیم به کاملی اشاره کرده بود و کاملی پیش از آنکه سارا دهانش را باز کند بدون تغییر جایش با لحن طعنه داری گفت:
    - بهتر است بگوییم خواهرت چه بلایی بر سر من آورده است.
    سهیل رو به روی او ایستاد و با لحن طلبکاری گفت:
    - خواهرم صدمه دیده و تو طلبکاری؟ زود باش بگو چه بلایی بر سرش آورده ای پیش از آنکه بی توجه به مقامت سرت را ببرم.
    کاملی پوزخندی زد.
    - درست می گویی. مگر تو جز سر بریدن و مبارزه کردن کار دیگری بلد هستی؟ بیشتر روزت را مثل یک شیر در میدان مبارزه سر می کنی در حالیکه فقط یک موش هستی. موشی که نمی تواند فرار کند و تصمیم گرفته تا با شیر نشان دادن خودش کمی از عقده هایش را خالی کند. درست حدس نزدم جناب؟
    سهیل بی نهایت عصبانی شد ولی برای کسی که تمام این سالها احساساتش را در قعر وجودش خفه کرده بود تا با خشم بی جا شرایط را برای خودش و خواهرش سخت تر نکند، مقابله با آن حرف ها کار سختی نبود. فقط لبخند تلخی زد و کاملی را شوکه کرد. فکر می کرد اکنون حداقل از یقه اش می گیرد و او را یک دست کتک مفصل می زند ولی خبر نداشت که خودش تنها شخص در این قصر نیست که دور خودش حصار کشیده است. سهیل گفت:
    - برایم مهم نیست که تو چه فکر می کنی. فقط از خواهرم دور بمان و دیگر به خودت جرأت نده تا به او صدمه بزنی. من اگر برای توهین هایت به خودم صبور باشم برای صدمه زدن به عزیزانم اصلا صبور نیستم پس کاری نکن تا شب به صبح نرسیده خودم کارت را تمام کنم و دست برادرت به تو نرسد.
    چرا همه مدام اصرا داشتند تا این واقعیت را بر فرق سرش بکوبند؟ یعنی عجیب بود که برخلاف عصبانیت فقط نا امید شد؟
    سهیل از این واکنش خونسرد و ساکت شوکه شده بود اما با جمله بعدی کاملی حس کرد الان است که دنیا دور سرش بچرخد.
    -جدای از این بحث ها سورا در لباس خدمتکاری دقیقا چه غلطی می کرد؟ نکند می خواستید در غذای پدرم سم بریزید؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا