- عضویت
- 2022/07/07
- ارسالی ها
- 83
- امتیاز واکنش
- 229
- امتیاز
- 136
پارت سی و نهم
انگشت اشارش رو به سمت بالا گرفت و سرش رو سوالی تکون داد، منم با تکون دادن سرم تایید کردم که از درخت بره بالا.
نیشش رو باز کرد و فرز و زرنگ پاهاش رو روی شاخه های درخت گذاشت و شروع به بالا رفتن کرد، چند متری بالا رفته بود که یهو با صدای بلند داد زد:
-خرسه داره عسل می خوره پیداش کردیم!
چشمام رو بستم و دستام رو مشت کردم خدایا این بچه چرا اینقدر خنگه، توجه خرس بهش جلب شد و خرناس کشید بعدشم روی دوتا پاش وایساد و به سمت درختی که دانیال روی یکی از شاخه هاش بود رفت احتمالا هنوز دانیال رو ندیده چون پوزش مدام تکون می خورد و اطراف درخت رو بو می کرد، هیکلش خیلی بزرگ بود تقریبا بیست برابر یه آدم باید عجله کنیم وگرنه کار هممون ساختس.
شونه نازنین که از ترس رنگش پریده بود رو تکون دادم و با صدای آروم بهش گفتم:
-تا سه می شمرم بعدش هردومون با تمام سرعت به سمت اون درخت ها می دویم، باشه؟
سرش رو به نشونه نه تکون داد و خودش رو عقب کشید.
-نازی خواهش می کنم به ترست غلبه کن، مگه تو نمی خوای زود تر از اینجا بری؟ مگه نمی خوای برگردی خونه؟ مگه خودت نگفتی با هر کاری که باعث نجاتمون بشه موافقی؟
با بیچارگی روی زانوهاش نشست و پلک هاش رو به هم فشار داد.
-با.. باشه.
لبخند زدم و برای دانیال که رنگش به خاطر تحرک زیاد قرمز شده بود دست تکون دادم و به درخت های عجیب و غریب اشاره کردم، دنی شاید یکم خنگ بازی دربیاره ولی به خاطر شیطنته و خیلی باهوشه، بزور لباش رو از هم باز کرد و لب زد:
-حواسش رو پرت می کنم.
به محض اینکه این حرف رو زد از شاخه درخت آویزون شد و داد زد:
-آهای خرس بیریخت بیا اینجا ببینم چند مرده حلاجی!
حواس خرس کاملا به دانیال جلب شد و خرناس کشید.
-یک، دو... سه، بدو!
من و نازنین با تمام سرعت از پشت خرس رد شدیم و خودمون رو به درخت ها رسوندیم و پشتشون سنگر گرفتیم، تازه اونجا بود که صدف رو دیدم که پشت یه بوته بزرگ وایساده بود و موقعیت خرس رو برسی می کرد ، یه چوب بزرگ هم تو دستش گرفته بود، بیخیال صدف شدم و درخت ها رو آنالیز کردم.
فوقالعادست، بی نظیره... یه کندوی بزرگ به رنگ طلایی از شاخه ها آویزون شده بود و مثل خورشید می درخشید، زنبور های عسل اطرافش پراکنده بودن و بی وقفه از سوراخ کوچیک روی کندو رفت و آمد می کردن، ولی فوقالعاده تر از کندو عسل کوهی بود که از سوراخ کندو روی تنه درخت سرازیر شده بود و داخل کنده شکسته یکی دیگه از درخت ها می ریخت.
صدای داد و بی داد دانیال بلند شده بود و دائم از این شاخه به اون شاخه می پرید، خرس سیاه هم خرناس می کشید و دنبالش می کرد.
وقت رو تلف نکردم و کندو رو از دو طرف با دست هام گرفتم، دیواره هاش به شکل شش ضلعی بودن و جنب و جوش خاصی درش جریان داشت،
انگشت اشارش رو به سمت بالا گرفت و سرش رو سوالی تکون داد، منم با تکون دادن سرم تایید کردم که از درخت بره بالا.
نیشش رو باز کرد و فرز و زرنگ پاهاش رو روی شاخه های درخت گذاشت و شروع به بالا رفتن کرد، چند متری بالا رفته بود که یهو با صدای بلند داد زد:
-خرسه داره عسل می خوره پیداش کردیم!
چشمام رو بستم و دستام رو مشت کردم خدایا این بچه چرا اینقدر خنگه، توجه خرس بهش جلب شد و خرناس کشید بعدشم روی دوتا پاش وایساد و به سمت درختی که دانیال روی یکی از شاخه هاش بود رفت احتمالا هنوز دانیال رو ندیده چون پوزش مدام تکون می خورد و اطراف درخت رو بو می کرد، هیکلش خیلی بزرگ بود تقریبا بیست برابر یه آدم باید عجله کنیم وگرنه کار هممون ساختس.
شونه نازنین که از ترس رنگش پریده بود رو تکون دادم و با صدای آروم بهش گفتم:
-تا سه می شمرم بعدش هردومون با تمام سرعت به سمت اون درخت ها می دویم، باشه؟
سرش رو به نشونه نه تکون داد و خودش رو عقب کشید.
-نازی خواهش می کنم به ترست غلبه کن، مگه تو نمی خوای زود تر از اینجا بری؟ مگه نمی خوای برگردی خونه؟ مگه خودت نگفتی با هر کاری که باعث نجاتمون بشه موافقی؟
با بیچارگی روی زانوهاش نشست و پلک هاش رو به هم فشار داد.
-با.. باشه.
لبخند زدم و برای دانیال که رنگش به خاطر تحرک زیاد قرمز شده بود دست تکون دادم و به درخت های عجیب و غریب اشاره کردم، دنی شاید یکم خنگ بازی دربیاره ولی به خاطر شیطنته و خیلی باهوشه، بزور لباش رو از هم باز کرد و لب زد:
-حواسش رو پرت می کنم.
به محض اینکه این حرف رو زد از شاخه درخت آویزون شد و داد زد:
-آهای خرس بیریخت بیا اینجا ببینم چند مرده حلاجی!
حواس خرس کاملا به دانیال جلب شد و خرناس کشید.
-یک، دو... سه، بدو!
من و نازنین با تمام سرعت از پشت خرس رد شدیم و خودمون رو به درخت ها رسوندیم و پشتشون سنگر گرفتیم، تازه اونجا بود که صدف رو دیدم که پشت یه بوته بزرگ وایساده بود و موقعیت خرس رو برسی می کرد ، یه چوب بزرگ هم تو دستش گرفته بود، بیخیال صدف شدم و درخت ها رو آنالیز کردم.
فوقالعادست، بی نظیره... یه کندوی بزرگ به رنگ طلایی از شاخه ها آویزون شده بود و مثل خورشید می درخشید، زنبور های عسل اطرافش پراکنده بودن و بی وقفه از سوراخ کوچیک روی کندو رفت و آمد می کردن، ولی فوقالعاده تر از کندو عسل کوهی بود که از سوراخ کندو روی تنه درخت سرازیر شده بود و داخل کنده شکسته یکی دیگه از درخت ها می ریخت.
صدای داد و بی داد دانیال بلند شده بود و دائم از این شاخه به اون شاخه می پرید، خرس سیاه هم خرناس می کشید و دنبالش می کرد.
وقت رو تلف نکردم و کندو رو از دو طرف با دست هام گرفتم، دیواره هاش به شکل شش ضلعی بودن و جنب و جوش خاصی درش جریان داشت،
آخرین ویرایش: