رمان متحدان پردردسر | ریسا آیوزاوا کاربر ا

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ریسا آیوزاوا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2022/07/07
ارسالی ها
83
امتیاز واکنش
229
امتیاز
136
پارت سی و نهم

انگشت اشارش رو به سمت بالا گرفت و سرش رو سوالی تکون داد، منم با تکون دادن سرم تایید کردم که از درخت بره بالا.
نیشش رو باز کرد و فرز و زرنگ پاهاش رو روی شاخه های درخت گذاشت و شروع به بالا رفتن کرد، چند متری بالا رفته بود که یهو با صدای بلند داد زد:
-خرسه داره عسل می خوره پیداش کردیم!
چشمام رو بستم و دستام رو مشت کردم خدایا این بچه چرا اینقدر خنگه، توجه خرس بهش جلب شد و خرناس کشید بعدشم روی دوتا پاش وایساد و به سمت درختی که دانیال روی یکی از شاخه هاش بود رفت احتمالا هنوز دانیال رو ندیده چون پوزش مدام تکون می خورد و اطراف درخت رو بو می کرد، هیکلش خیلی بزرگ بود تقریبا بیست برابر یه آدم باید عجله کنیم وگرنه کار هممون ساختس.
شونه نازنین که از ترس رنگش پریده بود رو تکون دادم و با صدای آروم بهش گفتم:
-تا سه می شمرم بعدش هردومون با تمام سرعت به سمت اون درخت ها می دویم، باشه؟
سرش رو به نشونه نه تکون داد و خودش رو عقب کشید.
-نازی خواهش می کنم به ترست غلبه کن، مگه تو نمی خوای زود تر از اینجا بری؟ مگه نمی خوای برگردی خونه؟ مگه خودت نگفتی با هر کاری که باعث نجاتمون بشه موافقی؟
با بیچارگی روی زانوهاش نشست و پلک هاش رو به هم فشار داد.
-با.. باشه.
لبخند زدم و برای دانیال که رنگش به خاطر تحرک زیاد قرمز شده بود دست تکون دادم و به درخت های عجیب و غریب اشاره کردم، دنی شاید یکم خنگ بازی دربیاره ولی به خاطر شیطنته و خیلی باهوشه، بزور لباش رو از هم باز کرد و لب زد:
-حواسش رو پرت می کنم.

به محض اینکه این حرف رو زد از شاخه درخت آویزون شد و داد زد:
-آهای خرس بیریخت بیا اینجا ببینم چند مرده حلاجی!
حواس خرس کاملا به دانیال جلب شد و خرناس کشید.
-یک، دو... سه، بدو!
من و نازنین با تمام سرعت از پشت خرس رد شدیم و خودمون رو به درخت ها رسوندیم و پشتشون سنگر گرفتیم، تازه اونجا بود که صدف رو دیدم که پشت یه بوته بزرگ وایساده بود و موقعیت خرس رو برسی می کرد ، یه چوب بزرگ هم تو دستش گرفته بود، بیخیال صدف شدم و درخت ها رو آنالیز کردم.
فوقالعادست، بی نظیره... یه کندوی بزرگ به رنگ طلایی از شاخه ها آویزون شده بود و مثل خورشید می درخشید، زنبور های عسل اطرافش پراکنده بودن و بی وقفه از سوراخ کوچیک روی کندو رفت و آمد می کردن، ولی فوقالعاده تر از کندو عسل کوهی بود که از سوراخ کندو روی تنه درخت سرازیر شده بود و داخل کنده شکسته یکی دیگه از درخت ها می ریخت.
صدای داد و بی داد دانیال بلند شده بود و دائم از این شاخه به اون شاخه می پرید، خرس سیاه هم خرناس می کشید و دنبالش می کرد.
وقت رو تلف نکردم و کندو رو از دو طرف با دست هام گرفتم، دیواره هاش به شکل شش ضلعی بودن و جنب و جوش خاصی درش جریان داشت،
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت چهلم

    یکم فشارش دادم که کنده شد و روی زمین افتاد، افتادنش باعث شد به چند تکه تقسیم بشه و عسل با ارزش روی شاخ و برگ های کف جنگل بریزه، زنبور ها مثل پشه هایی که دور شیرینی جمع میشن بالای کندو پرواز می کردن.
    نازنین با عجله کنار کندو نشست و شروع به گشتن بین عسل غلیظی که رنگش به سیاهی میزد کرد، منم زنبور ها رو با دستام کنار می زدم که یوقت مزاحم کارش نشن، بدنم پر از جای نیش زنبور شده بود اما همه شونو تحمل می کردم چون اگه داد می زدم یا می دویدم توجه خرس بهم جلب می شد.
    صدای آخ گفتن نازنین باعث شد بهش نگاه کنم اما همزمان با من گوش های خرس هم تکون خورد و بی خیال دانیال که بالای درخت اینطرف و اونطرف می پرید شد، همین موقع بود که صدف چوب بزرگی که دستش بود رو به طرف خرس پرتاب کرد، چوب خورد تو کمر خرس و صدای بلندی ایجاد کرد و باعث شد غول سیاه نعره ای بزنه و دنبال صاحب چوب بگرده.
    سریع خودم رو به نازنین رسوندم و کنارش نشستم که دیدم یه خنجر سیاه رنگ آغشته به عسل رو با دستاش نگه داشته، خون قرمز با عسل مخلوط شده بود و از روی تیغه خنجر قطره قطره می چکید.
    -تورو جون هرکی دوس داری بیخیال شو، بابا اصلا من غلط کردم گفتم چند مرده حلاجی تورو باید گفت چند خرسه حلاجی، بابا شکر خوردم ول کن دیگه!
    مثل اینکه خرسه دوباره رفت سروقت دانیال،صدف سریع اومد پیش ما و دست های نازنین رو برسی کرد، بعد در حالی که پایین مانتوش رو پاره می کرد گفت:
    -پویا چندتا از برگ های درخت رو بچین و توشون عسل بریز شک ندارم بهش نیاز پیدا می کنیم.
    باشه ای گفتم و رفتم تا کارایی که گفت رو انجام بدم، اونم دست نازی رو با تیکه ای از لباسش بست و کمکش کرد از جاش بلند شه.
    -خیلی خب بیاید بریم.
    به سمت دخترا بر گشتم تا برگ های بزرگ درخت که مثل یه کاسه درستشون کرده بودم و از عسل پرش کرده بودم رو بهشون نشون بدم اما چشمم به یه غول بزرگ سیاه افتاد که جلومون وایساده بود و خرناس می کشید.
    -دانیال-
    ای داد بیداد خرسه دیدشون، از روی شاخه درخت پایین پریدم و آروم آروم خودم رو پشت سر خرس رسوندم، بچه ها خشکشون زده بود و شک ندارم حتی نفسم نمی کشیدن، یه قدم جلو تر رفتم تا شاید بتونم حواس داداش خرسیمون رو پرت کنم اما ای دل غافل پام رفت رو یه شاخه خشک و طرق صداش بلند شد، همین صدای کوچیک برای خرس مثل یه تلنگر بود چون نعره وحشتناکی کشید و به سمت بچه ها خیز برداشت.
    پویا با چشم هایی که هرکدوم اندازه یه تخم مرغ بیرون زده بودن داد زد:
    -بدویید!
    همه بدون لحظه ای تردید شروع به دویدن کردیم، با تمام سرعت می دویدیم، من پشت سر خرس بودم اما جو گرفته بودم و تند تر از اسب می دویدم به خاطر همین طولی نکشید که به بقیه رسیدم و ما همچون باز ماندگان جنگ از دست دشمن خود یعنی خرس سیاه پا به پای هم با تمام توان می دویدم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت چهل و یکم

    صدف از روی یه سنگ پرید و در حالی که نفس نفس میزد گفت:
    -اونجارو نگاه کنید...
    مسیر دستش رو دنبال کردم که به یه دره عمیق رسیدم، یه کنده بزرگ درخت مثل یه پل زمین های این طرف دره رو به اونطرف متصل می کرد، بلافاصله همه راهمون رو به اون سمت کج کردیم.
    خرس سیاه تقریبا سیصد متری باهامون فاصله داشت و با اون بدن بزرگ روی چهار تا پاش می دوید، هرازگاهی به درخت ها برخورد می کرد که به خاطر زور زیادش از ریشه کنده می شدن اما بدن اون حتی یه خراش هم بر نمی داشت،لعنتی خیلی جون سخته.
    دره دقیقا روبه روم بود و من فرصت کافی برای ترمز گرفتن اونم با این سرعت نداشتم بنابراین مسیرم رو کج کردم و با حداقل سرعت زمین خوردم و بعد از چند تا غلط جانانه با یه سنگ تصادف کردم.
    -آخ صورتم داغون شد!
    پویا دست صدف رو گرفت و کمکش کرد تا روی کنده درخت وایسه، چند تا برگ هم که دستش بود رو بهش داد،خودشم رفت بالا و بازوی نازنین که هنوز تو شک بود رو گرفت و کشیدش بالا.
    -عجله کنید خرسه داره بهمون می رسه، دانیال بیا دیگه...
    خودم رو جمع و جور کردم و بعد از نازنین از کنده بزرگ که کمی پوسیده شده بود رفتم بالا و روی دوتا پام وایسادم، حفظ تعادل اونم اینجا وقتی که پای جونت در میونه و یه خرس داره به طرفت میاد کار خیلی سختیه.
    صدف و پویا به اون سمت دره رسیده بودن و منتظر ما بودن، نازنین خیلی آروم و با احتیاط حرکت می کرد و خنجر رو محکم نگه داشته بود، با استرس برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم که دیدم خرس سیاه پنجه بزرگش رو بالا گرفته و با اون چشمای براقش بهم نگاه می کنه، شک ندارم داره میگه دیگه کارتون ساختس انسان های دزد هیچ کس تاحالا از دست من جون سالم به در نبرده.
    همزمان با پایین اومدن چنگال های تیزش داد زدم:
    -عجله کن!
    پنجه خرس به کنده درخت برخورد کرد و باعث شد بشدت بلرزه، پای نازنین لیز خورد و جیغ بلندی کشید، تو آخرین لحظه ای که داشت می افتاد مچ دستش رو گرفتم،پویا به محض دیدن این صحنه به سمتمون اومد تا کمکمون کنه.
    اشک های نازی سرازیر شده بودن و چونش می لرزید به سختی لباش رو تکون داد و لب زد:
    -ولم نکن...
    دندون هام رو به هم فشار می دادم و پاهام رو دور کنده حلقه کرده بودم تا خودم نیافتم و با دستام نازی رو نگه داشته بودم، اما دست های اون آغشته به عسل بودن و وزنش از من بیشتر بود و طولی نکشید که با چشم های پر از اشک دستش از دست من جدا شد و به ته دره سقوط کرد،قطره های اشکش تا چتد ثانیه تو هوا معلق بودن، پس چرا نمیو فتن؟!
    نه صبر کن اینا اشک های منن... کی گریم گرفت؟...
    خرس یه بار دیگه کنده درخت رو تکون داد و همون موقع بود که پویا به لباس من که تو بهت بودم چنگ انداخت و با خودش به اون سمت کشیدم.
    کنده هم درست مثل نازنین به ته دره سقوط کرد و تنها راه رسیدن خرس بهمون از بین رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت چهل و دوم

    من هنوزم تو بهت بودم و اشک هام بدون اینکه کنترلی روشون داشته باشم پایین می ریختن،پویا با ناباوری به خرس نگاه می کرد و صدف سعی داشت بغضش رو قورت بده، پس چرا اینا عین خیالشونم نیست؟! همین الان نازی افتاد پایین!
    از جام بلند شدم و با قدم های سست به طرف دره رفتم، اما پویا دستش رو روی شونم گذاشت و با ناراحتی گفت:
    -کجا داری میری؟
    دستش رو پس زدم و با صدای لرزون گفتم:
    -باید نازنین رو پیدا کنیم، باید بریم دنبالش...
    پلک هاش رو به هم فشار داد و دستاش رو مشت کرد.
    -اون... مرده...
    -اسرا-
    سوت زنان در حال رفتن به سمت جایگاه همیشگی مون بودم و هرازگاهی چند دونه از آلو سبز هایی که تازه چیده بودم رو تو دهنم می ذاشتم.
    آخ آخ مگه اون سام از خود راضی رو نبینم، به چه جرئتی راست راست تو چشمام زول می زنه و میگه اگه بمیری به جنازت نگاه هم نمی کنم؟!
    اداشو در اوردم و گفتم:
    -نکه من میام جنازتو سرتاپا بـ..وسـ..ـه می زنم از خود راضی نردبون!
    از شدت حرص لگدی به درخت رو به روم زدم که تکون شدیدی خورد، پام رو با دستام نگه داشتم و چند تا فحش نثار سام کردم.
    -الهی ذلیل بشی، خدا کنه کچل بشی بهت زن ندن اصلا بمیری از دستت راحت شیم میمون.
    بیخیال فقط دارم خودم رو خسته می کنم اون هیچکدوم از حرفام رو نمی شنوه، کلافه به راهم ادامه دادم و بعد از ده دقیقه با آرامش قدم زدن بچه ها رو از دور دیدم، هسته آلو ها رو که تمام مدت تو دهنم نگه داشته بودم رو تف کردم اما آخریش رو نگه داشتم و با یه لبخند شیطانی به دانیال نزدیک شدم و هسته رو به سمت سرش شوت کردم، خورد پشت سرش ولی هیچ واکنشی نشون نداد.
    چرا لباساش اینقدر خاکی شدن؟!اصلا چرا اینا اینقدر ساکتن و غمبرک گرفتن؟! به طرف پویا که دست به سـ*ـینه روی یه سنگ نشسته بود رفتم و یکی زدم پس کلش اما اونم انگار نه انگار هیچی نگفت ،به سام هم که چشماش رو بسته بود یه نیم نگاه انداختم، ایش لیاقت همین نیم نگاه منم نداری.
    -چرا مثل لشکر شکست خورده اینجا نشستین؟
    فقط کافی بود همین جمله رو بگم که بغض صدف با صدای بدی بشکنه و بزنه زیر گریه، اشک های دانیال هم گوله گوله می ریخت و شونه هاش تکون می خورد.
    هاج و واج اون وسط وایساده بودم و نمی دونستم چی شده، به بار دیگه نگاهم رو بین بچه ها چرخوندم اما نازنین رو ندیدم، نه... نه نه امکان نداه اتفاقی براش افتاده باشه...
    -نازنین... کجاست؟!

    گریه صدف شدت پیدا کرد و صورتش رو با دست هاش پوشوند،پویا از جاش بلند شد و موهاش رو چنگ زد، سام سری از روی تاسف تکون داد و دانیال بدون حرف فقط به یه نقطه زول زده بود.
    وقتی واکنش شون رو دیدم شکم به یقین تبدیل شد، ناخوداگاه چشم هام از اشک پر شد و مثل دیوونه ها به بازوی پویا چنگ انداختم.
    -خواهش می کنم بگو حال نازی خوبه! بگو اتفاقی براش نیوفتاده!
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت چهل و سوم

    با ناباوری چند قدم عقب رفتم و لب زدم:
    -چون همش اذیتتون می کردم می خواید تلافی کنید؟ من که می دونم یه جایی قایمش کردین!
    اشک هام رو پس زدم و با عجله به طرف ماشین رفتم، همه جاش رو گشتم.
    -نازنین خواهری کجایی؟اگه اذیتت کردن فقط به خودم بگو تا حقشون رو بزارم کف دستشون!
    صدای رعد و برق های پی در پی به گوشم می رسید و اشک های من دوباره داشتن صورتم رو خیس می کردن.

    وقتی اثری از نازی پیدا نکردم پشت درخت بید، کنار هیزم ها، پشت بوته ها همه جارو گشتم اما نبود...
    بهت زده وسط محوطه کوچیکی که این چند وقت خونمون شده بود وایساده بودم، بارون بی رحمانه روی سر و صورتم می ریخت و اشکام با بارون یکی شده بودن، پاهام لرزید اما اجازه ندادم خم بشن دوباره لرزیدن و من اشک ریختم، دوباره و دوباره لرزیدن و دیگه نتونستن سنگینی این غم رو تحمل کنن چون با رعد و برقی که زد منم با زانو روی زمین افتادم و داد زدم:
    -چرا خواهر من....خدااا!
    دانیال مثل پسر بچه ها گریه می کرد و بارون سرتاپاش رو خیس کرده بود، کنارم نشست و با صدای لرزون گفت:
    -اسرا... من می دونم زندست بیا بریم پیداش کنیم...
    چشم هام رو بستم و سرم رو روی زمین گلی گذاشتم و بی صدا به اشکام اجازه دادم برای مظلومیت خواهرم بریزن.
    دانیال وقتی جوابی از طرف من دریافت نکرد خطاب به بقیه گفت:
    -خنجر همراهه نازنینه اگه بخوایم خنجر رو به ماهرو بدیم اول باید اونو پیدا کنیم، مگه نه؟!
    اما جوابش فقط سکوت بود و سکوت...
    ...............................................................
    -صدف-
    -هنوزم دارن اونجا رو می گردن؟
    پویا نفسش رو بیرون داد و گفت:
    -اره... از دیشب بدون ذره ای استراحت دارن اون دره رو می گردن.
    آهی کشیدم و کنارش روی چمن های نم دار نشستم، آسمون هنوزم پر از ابر های خاکستریه یه جورایی انگار همه جنگل به خاطر نازنین غمگینه، شایدم من اینطور فکر می کنم.
    -دانیال راست می گفت، ما باید اول نازنین رو پیدا کنیم تا به خنجر برسیم.
    آب دهنم رو قورت دادم و به سختی اضافه کردم:
    -یا حداقل جنازش رو...
    نگاه معناداری بهم انداخت و گفت:
    -تو هم فکر می کنی زندست، اون دره اونقدر عمیقه که اگه کسی از بالا پرت بشه داخلش جز یه بدن تیکه تیکه شده چیزی ازش نمی مونه تازه همون بدن هم غذای حیوون ها میشه.
    اخم کردم و طلبکار گفتم:
    -اون دوست منه نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم... تازه آزار اون تا حالا به یه مورچه هم نرسیده حقش نیست که بمیره، من می دونم اگه بریم و به اسرا و دانیال کمک کنیم پیداش می کنیم!
    دهنش چند بار باز و بسته شد تا چیزی بگه ولی در آخر تسلیم شد و گفت:
    -بهشون کمک می کنیم، هرچند می دونم یه تلاش پوچه.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت چهل و چهارم

    سام که به فاصله صد متر از ما نزدیک دره وایساده بود و داخلش رو نگاه می کرد گفت:
    -اون دوتا بچه تونستن ورودی دره رو از پایین پیدا کنن اونم با یه مشعل تو تاریکی شب،ما هم بعد از اینکه بیدار شدیم یکی یکی اومدیم اینجا، تازه پویا یکی از بیسیم هارو داد به اون دوتا تا از حالشون با خبر بشه، این نشون میده نازنین برای هممون اهمیت داره و من با اینکه از اسرا خوشم نمیاد می خوام به عنوان یه دوست دنبالش بگردم.
    لبخندی زدم و از جام بلند شدم.
    -پس بیاید بریم.
    بعد از موافقت پسرا هرسه تا مون بعد از طی کردن یه مسیر طولانی برگشتیم جایی که وسایلمون بود و یکم آب و غذا برداشتیم بعدشم رفتیم پیش اسرا و دانیال و با اینکه بهمون گفته بودن ورودی دره کجاست به سختی تونستیم پیداش کنیم چون پشت یه عالمه درخت و بوته پنهان شده بود.
    پویا جلو رفت و بوته رو کنار زد.
    -اینم از ورودی.
    سام سطل آبی که با خودش اورده بود رو تو دستش جا به جا کرد و به سمت ورودی رفت اما پویا با دستش جلوش رو گرفت و گفت:
    -اول خانوما!
    سام هوفی کرد و راه رو برای من باز کرد البته یه چشم غره هم بهم رفت، منم پشت چشمی نازک کردم و وارد دره شدم ولی به محض ورود بادم خالی شد.
    منو باش که فکر می کردم با یه دره سرسبز طرفیم اینجا که پر از سخره و استخونه، راستی اینا استخون حیوونن یا آدم؟
    پسرا از کنارم رد شدن و به طرف دانیال و اسرا که از اینجا معلوم بود دارن چند تا سنگ رو جا به جا می کنن رفتن.
    سرم رو تکون دادم و افکاری که به ذهنم هجوم اورده بودن رو پس زدم، نازنین حالش خوبه و چیزیش نشده اینام استخون حیوون های مرده هستن، با این فکر چشم هام رو برای اطمینان دادن به خودم باز و بسته کردم و پشت سر پسرا راه افتادم.
    -سلام بچه ها، ما هم اومدیم کمک.
    اسرا بی تفاوت به کارش ادامه داد اما دانیال با خوشحالی پارچه ای که یه مقدار میوه توش گذاشته بودیم رو از پویا گرفت و گفت:
    -دمتون گرم رفقا خیلی گشنم بود.
    بعد از این حرف همونجا نشست و مشغول خوردن شد، بقیه هم رفتیم تا شکاف ها و زیر خرده سنگ ها رو بگردیم.
    رفتم پیش اسرا و کمکش کردم یه سنگ بزرگ رو کنار بزنه، زیر چشماش سیاه شده بود و رنگش پریده بود،لباش خشک بود و بدنش می لرزید، چند تا زخم سطحی هم رو دستاش به چشم می خورد.
    چند تا سنگ رو بلند کردم و اونطرف گذاشتم و گفتم:
    -شاید زیر این سنگ ها نباشه...خودتم داری میبینی تعداد کمی ازشون باقی مونده ممکن نیست اینجا باشه.
    با اون چشمایی که تو چند ساعت خالی از احساس شده بودن بهم نگاه کرد، لب های خشکش رو از هم باز کرد و گفت:
    -پس بیا بریم اونطرف رو بگردیم.
    به کوهی از سنگ های بزرگ و کوچیک اشاره کرد و به سمتش قدم برداشت، هنوز راه زیادی نرفته بود که پاهاش لرزید، چیزی نمونده بود که بیوفته روی زمین اما سام به موقع رسید و بغلش کرد،
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت چهل و پنجم

    در نتیجه اسرا به جای سقوط روی زمین افتاد رو دست های سام و از هوش رفت.
    هول شدم و با عجله به سمتشون رفتم، سام اسرا رو گذاشت روی زمین و با بهت گفت:
    -از حال رفت؟!...
    -حتما ضعف کرده، دانیال چند تا از اون میوه ها رو برام بیار.
    دانیال سریع سیبی که تو دهنش بود رو قورت داد و با پارچه میوه ها اومد پیشمون.
    چند دونه تمشک برداشتم و تو مشتم فشار دادم، آبشون قطره قطره بین لب های اسرا چکید، چند بار این کار رو با میوه های مختلف انجام دادم تا اینکه رنگ صورتش به حالت طبیعی برگشت.
    سام بلند شد و رفت ادامه کارش رو انجام بده، دانیال هم همینطور که بالا سر اسرا نشسته بود میوه می خورد، اینکه اینجا غذایی به جز میوه نمی تونیم بخوریم اصلا خوب نیست چون قدرت بدنمون بشدت پایین اومده و نمی تونیم هر روز بریم شکار و البته ابزاری هم براش نداریم.
    رفتم پیش پویا و کمکش یه سخره بزرگ رو حول دادم تا جا به جا بشه و گفتم:
    -اسرا خیلی ضعیف شده.
    -ضعف اون از جسمش نیست از روحشه، مرگ خواهرش داره از پا درش میاره.
    آهی کشیدم و چیزی نگفتم، پویا فکر می کنه نازنین مرده ولی من تا جنازش رو نبینم مطمئن نمیشم.
    -سام-

    وقتی دیدم اسرا داره میوفته صبر نکردم و فورا گرفتمش یه جورایی هنوزم باورم نمیشه دختری با قدرت بدنی اون از حال رفته باشه، درد از دست دادن خانوداه بد دردیه...
    داخل شکاف بزرگی که نزدیکم بود رو برسی کردم، مثل همه شکاف های قبل چیزی توش نبود،شک دارم بتونیم نازنین رو پیدا کنیم ولی نمی خوام اگه بعدا اتفاقی افتاد به خاطر اینکه کاری انجام ندادم عذاب وجدان بگیرم.
    به جلو نگاه کردم تا شاید شکاف دیگه ای پیدا کنم اما چشمم به یه کنده شکسته افتاد، خیلی بزرگ بود و از چند جا شکسته بود، به سمتش رفتم و کنارش وایسادم جای چنگال های خرس روش بود و نشون می داد این همون کنده ای که نازنین از روش افتاده، من اونموقع تازه به دریاچه رسیده بودم و پیششون نبودم اما پویا واسم تعریف کرد چی شده.
    می خواستم برگردم و به بقیه بگم چیزی اینجا پیدا نکردم که برق چیزی چشمم رو زد، با شک به طرف اون شئی رفتم، خدای من یه خنجر بود.
    برداشتمش و تیغش رو لمس کردم،خیلی تیز بود و انگشتم رو خراش داد، یکم چسبناک بود و خون خشک شده روش نشونه این بود که مدت زیادی اینجا بوده.
    نگاهم رو به کوه سنگ های کوچیک و بزرگ رو به روم دوختم و با صدای بلند گفتم:
    -بچه ها فکر کنم یه چیزی پیدا کردم!
    صدف و پویا سریع خودشون رو بهم رسوندن و کنارم وایسادن، صدف لب زد:
    -این بده...
    -مطمئنا بده، فکر کنم واقعا نازنین... مرده باشه...
    اسرا از پشت سرم گفت:
    -امکان نداره!
    چرخیدم تا بتونم ببینمش، رنگش پریده بود و با کمک دانیال سرپا بود، اگه ولش می کرد بدون شک پخش زمین میشد.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت چهل و شیشم

    پویا هوفی کرد و خنجر رو ازم گرفت، از کنار اون دوتا رد شد و گفت:
    -از اولشم گفتم یه تلاش پوچه... متاسفم اسرا اما من دارم میرم.
    صدف لب هاش رو به هم فشار داد، اشکی از گوشه چشمش چکید و با صدایی که می لرزید گفت:
    -من هنوز جنازش رو ندیدم اما دیگه شکی درش نیست...
    اسرا سرش رو به نشونه نه تکون داد و با بغضی که منم بزرگیش رو حس می کردم گفت:
    -اون زندست... باید سنگ ها رو جا به جا کنیم من می دونم... زندست...
    ولی صدف با چشم های اشکی رفت.
    اسرا عاجز و درمونده رو زمین نشست، اشک هاش می ریخت و صورتش خیس شده بود، دانیال هم غمگین آه کشید و گفت:
    -هرجایی که خنجر باشه نازی هم اونجاست...
    دستش رو دوستانه رو شونه اسرا گذاشت و گفت:
    -من میرم پیش بقیه چون باید زود تر کتابی که ماهرو گفت رو پیدا کنیم پویا می خواست اینو بگه ولی نتونست با این حال چنین چیزی بهت بگه... من میرم اما اینو بدون اگه تو عذاب بکشی روح نازی هم عذاب می کشه...دنیا برای ما صبر نمی کنه...
    و اونم رفت..
    انتظار این حرف های فلسفی رو از دانیال نداشتم، انتظار اینکه بزاره بره رو هم نداشتم.
    زمین هنوزم به خاطر بارون دیشب نم داشت که رعد و برقی زد و بارون بی رحمانه شروع به باریدن کرد، اسرا اشک می ریخت و صدای هق هقش تو فضا پخش شده بود .
    دلم براش می سوخت، تا حالا اینقدر ضعیف و آسیب پذیر ندیده بودمش،از وقتی اومدم اینجا غیر ممکن های زیادی دیدم پس حال اسرا هم نباید برام عجیب باشه.
    آه کشیدم و کنارش زانو زدم، بازو هاش رو گرفتم و بلندش کردم.
    -بیا بریم وگرنه مریض میشی.
    سعی کرد بازو هاش رو آزاد کنه اما بدنش ضعیف تر از اونی شده بود که بتونه از پس من بربیاد.
    هق زد و گفت:
    -اون نمرده... خواهش می کنم ولم کن..
    به طرف بیرون دره هدایتش کردم و گفتم:
    -باشه اون نمرده اما الان نمی تونی پیداش کنی باید اول استراحت کنی.
    تا وقتی که به جایگاه همیشگیمون برسیم چندین بار سعی کرد خودش رو آزاد کنه و برگرده اما منم مصمم بودم که برش گردونم پیش بقیه وگرنه خودش رو به کشتن می داد، درسته زیاد ازش خوشم نمیاد اما من یه انسانم و نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم، هوف... اصلا از کی اینقدر به بقیه اهمیت میدم!
    بچه ها زیر درخت بید نشسته بودن تا بارون خیسشون نکنه،پویا به جز لبـاس زیر چیزی تنش نبود و صدف و دانیال داشتن بدنش رو باند پیچی می کردن.
    چرا بدنش اینقدر زخمیه؟!
    اسرا رو روی نزدیک ترین سنگ نشوندم و سرم رو تکون دادم که یه لیتر آب ازش به اطراف پاشید.
    دانیال غر زد:
    -هی آدم اینجا نشسته!
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت چهل و هفتم

    مثل اینکه از اون فاز فلسفی اومده بیرون.
    جوابش رو دادم و گفتم:
    -خوب شد گفتی من فکر کردم یه میمون رو خیس کردم.
    به چشم های گرد شدش نیشخند زدم و بی توجه به غر غر هاش از پویا پرسیدم:
    -می بینم که آبکش شدی!
    اخم کرد و با درد گفت:
    -وقتی داشتیم خنجر رو پیدا می کردیم زنبور ها نیشم زدن اما...
    صدف باند دور بازوش رو محکم کرد و انگار برای یه دقیقه نفس پویا رفت و صورتش کبود شد اما صدایی ازش درنیومد.
    صدف حرفش رو ادامه داد و گفت:
    -اما تا الان نتونستیم نیششون رو خارج کنیم برای همین دردشون طاقت فرساست.

    روی سنگ بزرگی نزدیک سطل های آب نشستم و پیرهن خیسم رو یکم از بدنم فاصله دادم چون خیلی بدم میاد که لباسم به بدنم بچسبه، بعدش گفتم:
    -امید وارم زود تر خوب بشی.

    سریع اضافه کردم:
    -خیال ورت نداره واسه این میگم چون بهت نیاز داریم... راستی بهتره خنجر رو جای امنی گذاشته باشی دوست ندارم یه دردسر دیگه درست بشه.
    به جای پویا صدف با عصبانیت گفت:
    -به جای این حرف ها دهنت رو ببند و بزار استراحت کنه، جای خنجر امنه، درضمن... اون برای هممون مهمه نه فقط تو!
    با دهن باز نگاهش کردم،سابقه نداشته صدف اینقدر عصبانی بشه مثل اینکه این روزا بدجور فشار روشه.
    چندتا برگ شبیه کاسه رو از کنار تنه درخت برداشت و پیش اسرا نشست، انگشتش رو داخل برگ ها زد و به دهن اسرا نزدیک کرد، حالا فهمیدم می خواد عسل طبیعی بهش بده تا ضعفش از بین بره.
    چشم های پر از شیطنت اسرا بی فروغ شده بود، مثل یه مرده متحرک بود که هرکاری صدف بهش می گفت بی چون چرا انجام می داد...
    چشم هام رو بستم به صدای برخورد قطرات بارون به برگ های درخت گوش دادم،اگه اونروز کوه ریزش نمی کرد اگه موتور خراب نمیشد اگه از ماشین پیاده نمی شدیم... الان همه تو خونه هامون بودیم نه اینجا وسط یه جنگل خطر ناک...
    صدای پویا منو از خیالاتم بیرون کشید اما چشم هام رو باز نکردم.
    -می دونم داری به گذشته فکر می کنی و حسرت می خوری، اما این اتفاق ها باید میوفتاد این ماموریت ما روی زمینه که اون شئی ها رو برای ماهرو پس بگیریم...شاید این اتفاق برای این بوده که ما خودمون رو اصلاح کنیم...
    پوزخندی زدم و جوری که نشنوه گفتم:
    -مردک خوش خیال...

    داشت خوابم می برد که با صدای جیغ یه نفر چشم هام تا آخرین درجه باز شدن و دومتر از جا پریدم، اول فکر کردم برای دخترا اتفاقی افتاده ولی وقتی دور و رومو نگاه کردم دیدم که اونا هم تعجب کردن.
    -چی شده؟!
    پویا درحالی که به سختی بلند شده بود اینو پرسید.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت چهل و هشتم

    از زیر درخت بیرون رفتم و به دانیال که چند متر اونطرف تر پخش زمین شده بود نگاه کردم.
    دستم رو به پیشونیم کوبیدم و با دو به طرفش رفتم.
    -دوباره رفتی بالای درخت؟!
    سرش رو با گیجی خاروند، بلند شد و گفت:
    -وقتی بارون بند اومد رفتم ببینم این اطراف خبری چیزی نیست، دورغ چرا با خودم گفتم شاید جای کتاب رو پیداکنم اما سام...
    در عرض یه ثانیه چهرش وحشت زده شد و گفت:
    -یه گله گرگ نزدیک اینجان!
    صدف بهمون نزدیک شد و گفت:
    -مگه یادت رفته که ماهرو گفت اجازه نمیده حیوونا بهمون...
    حرفش با صدای خرناسی که از پشت سرش میومد قطع شد،نفسش رو حبس کرده بود و تکون نمی خورد،هر سه تامون خشک شده بودیم، حتی پلک هم نمی زدیم.
    از گوشه چشم پویا رو دیدم که برگ های درخت رو کنار زد و داد زد:
    -اونجا چه خبره؟! اگه حلوا پخش می کنن بگید منم بیام؟!
    دست صدف و دانیال رو تو یه حرکت گرفتم و داد زدم:
    -بدوید!
    با تمام سرعت به طرف ماشین دویدیم و گرگ خاکستری خرناس کشان دنبالمون بود، پویا انگار تازه گرگ رو دیده بود چون فورا لباس هاش رو چنگ زد و همونطور با بدن باند پیچی شده بازوی اسرا رو گرفت و به سمت ماشین دوید.
    در عقب رو باز کردم و سریع رفتیم داخل دانیال خواست درو ببنده که گرگ پوزش رو وسط در و بدنه ماشین گذاشت.
    پوزش رو جمع کرده بود و دندون های تیزش رو بهمون نشون می داد، دانیال جیغ کشید و پاش رو کوبید تو سر گرگ بیچاره.
    اسرا و پویا با عجله نشستن داخل ماشین و پویا استارت زد.
    یه گرگ دیگه خودش رو به در سمت راننده کوبید و همزمان دانیال دوتا پاش رو تو سر گرگ خاکستری کوبید که پوزش از لای در خارج شد و من بدون لحظه ای درنگ در رو بستم.
    پویا قفل مرکزی رو زد و ماشین راه افتاد، گرگ ها مثل مور و ملخ به خودشون رو به بدنه ماشین می کوبیدن، نزدیک بیست تا بودن، سیاه، خاکستری و قهوه ای...
    یه گرگ پرید روی سقف ماشین و علاوه بر صدای بلندی که ایجاد شد نصف سقف اومد داخل.

    پویا فرمون رو چرخوند و ماشین دور خودش چرخید،صدف و دانیال از دوطرف چسبیده بودن بهم و از ته دل جیغ می زدن، گرگ ها از سقف و بدنه ماشین کنده می شدن و هر کدوم یه طرف می افتادن .
    -اسرا-
    دستگیره در رو محکم چسبیده بودم و دندون هام رو به هم فشار می دادم،لعنتی آخه چرا نمی تونیم دو دقیقه رو بدون دردسر سر کنیم.
    پویا ماشین رو نگه داشت و با یه تیک آف ماشین رو به داخل جنگل هدایت کرد.
    یکی از گرگ ها هنوز به بدنه ماشین چسبیده بود و بقیه شون پشت سرمون می اومدن، گرگ چنگال هاش رو بیرون اورد و به پنجره ماشین کوبید.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا