وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Afsa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/18
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
769
امتیاز
276
سن
22
محل سکونت
His heart
پارت 29
پوفی کشیدم و به اطراف نگاه کردم؛ در سمتِ دیگه مجلس، نگاهم به لیلا افتاد که با گرون‌ترین کت و دامنش ایستاده بود و مثل همه غضبناک نگاهمون می‌کرد!
از ترس اینکه من رو شناخته باشه جونی به تنم نمونده بود؛ اما می‌دونستم اگه من رو بشناسه، موقعیت حالیش نمیشه و به سمتم حمله می‌کنه! این کار ازش بر می‌اومد.
اما مشخص بود که نمی‌دونست من کیم اما از دستم به شدت شاکی بود.
هاله و لاله رو هم دیدم که نگاهشون مثل لیلا بود و تیپ خیلی سنگین و گرونی هم زده بودن.
ناخودآگاه موقع‌هایی که تحقیرم می‌کردن و بهم ظلم می‌کردن اومد توی ذهنم؛ یعنی حقم نبود توی این موقعیت باشم؟ خب بالاخره زمانِ من هم رسیده بود!
لـبخند محوی زدم و یک قدم به ثامن نزدیک‌تر شدم.
خواننده بالاخره شروع کرد و دم و دستگاهش هم شروع به نواختن کردن؛ باز جمعیت رو از نظر گذروندم که دیگه نگاهشون به من و غضبناک نبود بلکه محو خواننده شده بودن.
خیلی از خانم‌های مجلس حتی روسری داشتن و من ناراحت بودم چرا مثل اون‌ها یه روسریِ ست سرم نکرده بودم؛ شاید ویانا این رو نمی‌دونست که من اونطوری راحت‌تر بودم و من هم نمی‌تونستم پررو بازی دربیارم! حالا که این همه برام خرج کرده بود فقط می‌تونستم ازش تشکر کنم و لا غیر!
خیلی از دخترهای جوون و حتی بچه‌های کوچیک با خواننده هم‌خوانی می‌کردن و من حتی متن آهنگ رو هم بلد نبودم و فقط محو مراسم بودم.
نفس عمیقی کشیدم و رایحه انواع عطرها و ادکلن‌ها وارد ریه‌ام شد؛ اما این بو، بوی رسمیت و خنکای مراسمی عادی و امن می‌داد! برعکس مراسم‌های سخیف و بلاگرفته‌ای که هاله و لاله برگزار می‌کردن و من باید اون وسط فقط کثافت‌کاری جمع می‌کردم!
اینجا تمیز بود و اکثر مهمون‌ها، اگرچه پولدار و مغرور و روی مخ بودن، اما کاملاً حس می‌کردم قابل مقایسه با لیلا و امثال دخترهای لیلا نیستن!
اون‌ها از اون دسته پولدارهای افسار پاره کرده بودن که خودشون رو دائماً درگیر این می‌کردن که ادای روشن‌فکرها رو دربیارن.
اما این جَو، انگار جَو پولدارهای نیمه افسرده بود! این رو از نگاه‌ها و رفتار آدم‌ها می‌فهمیدم؛ تنها مهمون‌هایی که توی اون مراسم واقعاً داشتن خوش می‌گذروندن، بچه‌ها بودن که توی باغ می‌دویدن و گاهی آزار و اذیت داشتن.
آهی کشیدم؛ دلم نمی‌خواست بین این آدم‌هایی باشم که خودشون هم نمی‌دونستن از زندگی چی می‌خوان!
ناگهان مراسم خوانندگی تموم شد و باز سوت و کف به هوا بلند شد.
خواننده هم با سرخوشیِ فراوان داشت برای همه دست تکون می‌داد و خیلی خوشحال به نظر می‌اومد.
یک نفر کاغذی به دست خواننده رسوند و خواننده هم بعد از نگاهی به کاغذ تک سرفه‌ای کرد و گفت:
-این اجرا رو تقدیم می‌کنم به جناب متولد، جناب آقای ثامن عزیزی و مهمونِ ویژه‌اشون دختر شاه پریون که کنارشون ایستادن!
این دفعه دیگه کسی تشویق نکرد؛ من هم یخ زدم.
همه نگاه‌ها باز به سمت ما برگشت و ثامن با غیظ زیر لـ*ـب گفت:
-این هم کار ثمینه درسته؟
آروم با «احتمالاً» جوابش رو دادم و دیدم که دستش مشت شد!
خود خواننده از اینکه کسی واکنشی نشون نداد تعجب کرد و گفت:
-تشویقشون کنید دیگه!
بالاخره جمعیت به خشکی دست زدن و نفس کشیدن برای من سخت شد! می‌خواستم زودتر این نمایش مسخره تموم بشه و فقط برم؛ فکر نمی‌کردم امشب برام اینطوری بشه.
فکر می‌کردم شاید یک نفر، حتی اگه ثامن نباشه ازم خوشش میاد و یکم باهاش عادی صحبت می‌کنم و اگه واقعاً از من خوشش بیاد بهش میگم توی چه شرایطی هستم!
یعنی واقعاً نمی‌شد یک جوونمرد رو پیدا کنم که واقعاً شاهزاده رؤیاهام باشه؟ نه این ثامنی که تکلیفش با خودش هم مشخص نبود؟
دیگه جمعیت به هم ریخت و خیلی‌ها برای امضا گرفتن از خواننده جلو رفتن و ما به عقب کشیده شدیم.
حالم خوب نبود و دلیلش رو واضح نمی‌دونستم! گیج بودم و دلم می‌خواست فرار کنم.
چرا نمی‌تونستم برم پیش ویانا و اون بهم کار بده که در ازاش حقوق دریافت کنم؟ چرا نمی‌تونستم کلاً غیب بشم و برم به جایی که خودم تنهایی به جایی برسم که دیگه مجبور نباشم نگاه خیره آدم‌های مغرور و از خود راضی رو تحمل کنم؟
ولی خودم جواب خودم رو دادم.
-چون تو خونواده‌ای نداری فرشته! کسی رو نداری که ازت حمایت کنه و مراقبت باشه. کسی رو نداری که بگی بی‌کس و کار نیستی و اصل و نسب درست و حسابی نداری.
به خودم اومدم و دیدم با ثامن گوشه سالن ایستادیم و جمعیت دیگه به ما نگاهی نمی‌کنن.
ثامن دست به سـ*ـینه شد و نفس عمیقی کشید.
-خب دختر شاهِ پریون! به نظر من بهتره بری طبقه بالا شامت رو بخوری.
نگاهم رو به سمتش برگردوندم و پرسیدم:
-تنها برم؟
سری تکون داد:
-آره دیگه شام زنونه مردونه رو جدا می‌کنن؛ بهتره زودتر بری شامت رو بخوری که وقتی بقیه اومدن زیاد بهت خیره نشن. منم میرم تو باغ اونجا یه تیکه فرش انداختن سفره انداختن. بعد از شام باز هم رو می‌بینیم.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
انگار که واقعاً من رو به عنوان نامزد یک شبه خودش پذیرفته بود؛ هرچند خودم فقط خودم رو یک موجود اضافه می‌دیدم که بهش این فرصت رو دادم به بهونه صحبت با کسی که ظاهراً دوستش داره یکم با آرامش اعصاب قدم بزنه!
ازش جدا شدم و رفتم طبقه بالا؛ همونطور که حدس می‌زدم خلوت بود به خاطر تغذیه کمی که داشتم، سریع یه چیزی خوردم و برگشتم طبقه پایین.
 
  • پیشنهادات
  • ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 30
    جمعیت متفرق بودن و توی سالن صدایی به جز همهمه جمعیت شنیده نمی‌شد؛ بعضی‌ها هم درحال رفتن به طبقه بالا و حیاط برای خوردنِ شام بودن.
    ثامن رو دیدم که همون جا کنار دیوار ایستاده بود و به نقطه نامعلومی خیره شده بود؛ با دیدن من که بهش نزدیک می‌شدم لـبخندی روی لـ*ـبش اومد.
    با نزدیک‌شدنم لبخندش یکم محو شد و بعد اشاره کرد به سمت جایگاه تولدش بریم.
    وقتی بهش رسیدم، دستم رو گرفت و به دنبال خودش کشوند؛ من هم سرم رو بالا گرفتم و همراهش رفتم.
    حین راه رفتن پرسیدم:
    -شما شام نخوردین؟
    کوتاه جوابم رو داد.
    -گرسنه نیستم؛ ترجیح دادم منتظرت بمونم.
    منتظر من بمونه؟ ولی برای چی؟
    حتماً همون حس ترحم و جلوگیری از آبروریزی؛ وگرنه می‌دونستم اون سرسخت‌تر از اینه که بخواد حسی به دختری داشته باشه. و حتی چیزی به اسم سوء استفاده احساسی از یک دختر هم توی مرام و مسلکش نبود.
    روی صندلی که براش تزئین کرده بودن نشست و من هم با فاصله ازش ایستادم؛ هر دومون مشغول تماشا کردن بچه‌های کوچیکی بودیم که وسط سالن داشتن بازی می‌کردن و سروصداشون سالن رو پر کرده بود.
    بعضی از والدین به زور بچه‌هاشون رو می‌کشوندن تا برای شام ببرن.
    نمی‌دونستم ثامن چه فکری می‌کرد اما من یکم داشتم احساس آرامش می‌کردم؛ این تجربه متفاوت، به من خیلی چیزها یاد داده بود.
    یک ساعت بعد که برای ما به سکوت گذشت، بساط شام تموم شد و جمعیت کم‌کم به این سمت اومدن و جمع شدن.
    بخشی از مهمون‌ها نزدیک‌تر شدن و ثمین به این سمت اومد.
    افرادی که نزدیک ثامن بودن بیشتر شامل دوست‌ها و خونواده‌اش می‌شدن و من اون وسط یکم اضافی بودم.
    ثمین تصمیم گرفت اول کادوها رو برای ثامن باز کنه و شروع کرد به اعلام هدیه‌ها و باز کردنشون؛ یک دخترِ دیگه که نمی‌شناختمش هم رفت به کمکش.
    دونه دونه هدایای گرون‌قیمت اعلام می‌شدن و هربار سوت و کف و شادی به هوا بلند می‌شد؛ اما من استرس داشتم و نمی‌دونستم ثمین چه هدیه‌ای از طرف من برای ثامن گرفته!
    بالاخره همه هدیه‌ها بازشدن و ثمین جعبه خیلی شیک و کوچیکی رو بالا گرفت.
    -این هدیه از طرف دختر شاه پریونه!
    و همه به من خیره شدن؛ اون لحظه دلم می‌خواست سرم رو تا حد توان پایین ببرم اما سربلند باقی موندم و نفسم رو حبس کردم.
    ثمین بالاخره چیزی از جعبه خارج کرد و با خوشحالی درحالی که هدیه رو به همه نشون می‌داد اعلام کرد:
    -آخرین مدل ساعت مچی رولکس!
    و جعبه رو به دستِ ثامن رسوند تا ببینتش؛ و من خودم نتونستم ببینم اون ساعت چه شکلی هست اصلاً!
    از نگاه‌های ثامن و دوست‌هاش فهمیدم ساعتِ معمولی نیست و احتمالاً ویانا توی این مورد هم سنگ تموم گذاشته.
    ثامن سرش رو به سمتم کج کرد و با بُهت لبخند زد.
    در جوابش من هم لبخند زدم و چیزی نگفتم.
    بعد از جمع و جور کردن هدیه‌ها و آوردن کیک، دیگه همه درگیر فوت کردن شمع و بریدن کیک و گرفتن عکس شدن.
    ثامن هرچند ثانیه یک بار نگاهی به من می‌انداخت و من هم بهش لبخند می‌زدم.
    از دور لیلا و دخترهاش رو می‌دیدم که همچنان سعی می‌کردن نزدیک بشن ولی حجم افرادی که نزدیک بودن خیلی زیاد بود و اون‌ها هم انگار انگیزه‌اشون رو یکم از دست داده بودن.
    ثمین من رو صدا کرد.
    -دختر شاه پریون! بیا عکس بنداز با متولد!
    یکم چشم‌هام رو درشت کردم و ابروهام رو به نشونه منفی بالا انداختم ولی خود ثمین اومد و دستم رو گرفت و کشید.
    من کنار ثامن ایستادم و ثمین از کادر خارج شد؛ با نفس عمیقی یکم خم شدم.
    ثامن دستم که روی دسته صندلیش بود رو گرفت و تیکِ فلشِ دوربین حکم آزادیِ من رو صادر کرد.
    خواستم زودتر عقب برم که ثامن دستم رو ول نکرد و گفت:
    -بودی حالا.
    خجالت کشیدم؛ ثامن سرش رو به سمتم چرخوند و لبخند عجیبی زد.
    جمعیت کم‌کم متفرق شدن تا هم کیک به اون بزرگی پخش بشه و هم دوباره برن بیرون جهت عشق و حال.
    ثامن بلند شد و رو به روی من ایستاد؛ دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
    -ممنون!
    به مچ دستش و ساعتی که بسته بود نگاه کردم؛ به سختی جلوی خودم رو گرفتم که از دیدن اون ساعت تعجب نکنم!
    اونجور ساعت رو من فقط توی خواب می‌تونستم برای کسی که دوستش دارم بخرم؛ ساعتی شیک که ظاهراً مارک خیلی گرونی بود و قبلاً شنیده بودم هرکسی نمی‌تونه بخرتش!
    به سختی لـبخندی زدم.
    -قابلت رو نداره.
    ثامن با نفس عمیقی لـ*ـبش رو داخل کشید و مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند.
    این دفعه حرکت با اون دامن بین جمعیت برام سخت‌تر بود و ثامن هم قصد نداشت بگه من رو کجا می‌بره؛ اما از مسیری که می‌رفت حدس زدم داره می‌ره بیرون.
    قدم‌هام رو یکم تندتر کردم تا بهش برسم.
    با هم از خونه خارج شدیم و اون من رو به سمت خلوتی از باغ کشوند.
    یکم قدم‌هاش آروم‌تر شدن؛ بعد بی‌مقدمه پرسید:
    -تو واقعاً کی هستی؟
    نفسم باز حبس شد؛ می‌ترسیدم آخرش سر این نفس حبس کردن‌هام سردرد بدی بگیرم که دیگه خوب نشه!
    ایستاد و رو به من کرد.
    لحنش دیگه جدی و ترسناک بود.
    -به نفعته خیلی زود بگی که کی هستی!
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 31
    مظلومانه نگاهش کردم و سعی کردم یخ نگاهش رو ذوب کنم ولی اون رفته بود توی لاک جدی و سرسختش! انگار نه انگار که همین ثامن یک ساعت پیش داشت مهربون نگاهم می‌کرد.
    دوباره با تحکم گفت:
    -تو کی هستی؟ دختر کدوم گردن کلفتی هستی که تونستی ثمین رو هم بخری؟
    با بهت به ثامن خیره شدم و بی‌اختیار با ناراحتیِ تمام گفتم:
    -من دختر هیچ گردن کلفتی نیستم! من یه بچه یتیمم که فقط برای یک شب فرصت داره که توی موقعیتی باشه که هیچ وقت نبوده و قرار نیست باشه.
    حالا نوبت ثامن بود که با تعجب به من نگاه کنه؛ انگار که حرفم رو باور کرده بود و شاید هم من تونسته بودم با صداقت کافی حرفم رو بزنم.
    نفس عمیق و خسته‌ای کشیدم و پرسیدم:
    -ساعت چنده؟
    سری تکون داد، همون ساعت مچی رو بلند کرد و آهسته گفت:
    -دوازده و نیم!
    نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم؛ باید زودتر می‌رفتم.
    نگاهی مستأصل به ثامن انداختم که به نظر می‌اومد گیج و کلافه است؛ انگار اون هم توی حسی که می‌خواست داشته باشه تردید داشت. یا شاید هم گیج بود و نمی‌دونست با خودش چند چنده!
    دوباره به قدم زدن ادامه داد و من هم همراهش رفتم.
    با لحنی که تا اون لحظه ازش نشنیده بودم، لحنی ناشی از غم و خستگی گفت:
    -برای چند ساعت حس کردم که دیگه توی قفس نیستم؛ با تو می‌تونستم خودم باشم! نه کسی که انتظاراتِ بقیه رو به درستی اجرا می‌کنه و پسر خوب و ایده آلیه! نه کسی که موقعیت عالی داره و علاوه بر بقیه که می‌خوان تصاحبش کنن، مادرش هم می‌خواد برای زندگیش تصمیم بگیره! و از طرفی هم می‌ترسیدم بدونم تو کی هستی و چه خواسته‌ای داری. ترجیح دادم فراموش کنم ممکنه یک فرصت طلب باشی! هنوز هم درباره‌ات مطمئن نیستم ولی... .
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و ادامه داد.
    -چیزی توی نگاهته که نمی‌فهممش! نمی‌دونم بلندپروازیه یا محبت خالصانه!
    باز قدم زدن و باز هم سکوت. من می‌فهمیدمش! هر حرفی که می‌زد رو خوب درک می‌کردم اما اون هیچی از من نمی‌دونست. هیچی!
    این بار کاملاً غیرمنتظره پرسید:
    -اسمت رو می‌تونی بهم بگی؟
    به نگاهش خیره شدم و لـ*ـب زدم:
    -فکر نکنم؛ بذارید به قول خودتون، خودتون باشین و ندونین من کی هستم.
    با تعجب و اخم پرسید:
    -یعنی اگه اسمت رو بگی می‌شناسمت؟
    نفسم رو فوت کردم.
    -احتمالش زیاده؛ به هرحال چه اهمیتی داره؟
    نگاهش رو ازم گرفت؛ تک خندی زد که دلیلش رو نفهمیدم. اما بعد از چند ثانیه دلیلش رو گفت.
    -یعنی اگه از ثمین بپرسم هم بهم نمیگه؟
    به اینجاش فکر نکرده بودم! ثمین می‌گفت تا اینجاش رو باید روش تمرکز کنم اما می‌گفت به بعدش فکر نکنم!
    شاید ثمین قصد داشت یکم ثامن رو توی خماری نگه داره و بعد بهش بگه من واقعاً کی هستم؛ شاید هم بهتر می‌دید که بی‌خیالش بشه و بهش نگه.
    وقتی سکوتم رو دید، آهی کشید.
    -چرا آخه دختر مورد پسندِ من باید انقدر عجیب غریب باشه؟
    یعنی من مورد پسندش بودم؟ خدایا بالاخره امیدوار باشم یا نه؟
    خواستم چیزی بگم که گفت:
    -نمی‌دونم چرا از اینکه حقیقت رو درمورد تو بفهمم می‌ترسم!
    چشم‌هام رو بستم و سعی کردم اون لحظات رو توی مغزم ثبت کنم؛ معلوم نبود دوباره تکرار بشن.
    درواقع احتمال این داشت به صفر نزدیک می‌شد؛ چون می‌دونستم من انقدری براش ارزش نداشتم که بخواد با حقیقتی که درمورد من پشت پرده است رو به رو بشه.
    زمزمه‌وار پرسیدم:
    -ساعت چنده؟
    آهی کشید.
    -چی شده می‌ترسی دیرت بشه؟ پنج دقیقه به یکه.
    با خجالت و عجله چند قدم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
    -من باید برم!
    با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
    -یعنی چی که باید بری؟ بچه‌ات رو گازه؟
    چند قدم ازش فاصله گرفتم و با استرس عجیبی که توی دلم پیچیده بود گفتم:
    -میان دنبالم؛ ببخشید واقعاً ببخشید.
    درحالی که ازش دور می‌شدم می‌شنیدم که دنبالم میاد؛ صدا زد:
    -حداقل اسمت رو بهم بگو!
    اهمیتی بهش ندادم و بی‌خیال احساسات ضد و نقیضم، به رفتن ادامه دادم؛ نگاه مهمون‌ها و حتی بچه‌های کوچیک رو حس می‌کردم.
    می‌تونستم حسی ترکیبی از تعجب و خوشحالی توی نگاهشون رو ببینم!
    شاید همشون توی دلشون داشتن به من می‌خندیدن؛ به منی که یک بازنده به معنی واقعی کلمه بودم.
    ثامن دنبالم می‌اومد و صدام می‌کرد.
    -خانوم! صبر کن!
    نزدیک در خروجی بودم که برای لحظه‌ای برگشتم به سمتش و اون هم ایستاد.
    برای چند ثانیه به هم نگاه کردیم؛ نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
    -ببخشید اگه ذهنتون رو آشفته کردم؛ قصد بدی نداشتم یا درواقع بهتره بگم قصدم خودخواهی نبوده... و هنوز هم قصدم این نیست!
    مکثی کردم و ادامه دادم:
    -موفق باشین!
    منتظرش نموندم و برگشتم و به رفتن ادامه دادم.
    از باغ خارج شدم و همون ماشین گرون قیمت رو دیدم که منتظر من ایستاده بود؛ با دیدنش هول شدم و قدم‌هام رو تندتر کردم.
    حتی متوجه نشدم که یک لنگه کفشم رو... جا گذاشتم!
    ***
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 33
    -فرشته برای ثمین یکم آویشن دم کن ببر؛ یه ماگ گل گاو زبون هم ببر براش.
    «چشم» گفتم و مشغول آماده کردن دم نوش شدم؛ ثمین برعکس من هیچی توی زندگیش کم نداشت به جز روح و روان و سلامتی!
    که من همون‌هایی که اون نداشت و من داشتم رو داشتم از دست می‌دادم!
    غذام رو چک کردم و بعد از اینکه گل گاو زبون و آویشن رو توی سینی گذاشتم، به سمت طبقه بالا رفتم.
    صدای هاله و لاله رو می‌شنیدم که بلندبلند با هم دعوا می‌کردن؛ خب این هم طبیعی بود! اغلب اوقات با هم دعوا داشتن.
    تقه‌ای به در اتاق ثمین زدم و در رو باز کردم.
    روی تختش دراز کشیده بود و داشت کتاب می‌خوند.
    با دیدن من خوشحال شد و کتابش رو بست.
    -سلام! دختر شاه پریون!
    ناخودآگاه در رو با پام پشت سرم بستم و انگشتم رو گذاشتم روی بینیم!
    خندید و نشست؛ با سرخوشی گفت:
    -بی‌خیال اون دوتا انقدر درگیر دعوا با همدیگه هستن که نمی‌شنون! بیا بشین.
    رفتم کنارش نشستم و سینی رو روی عسلی کنار تختش گذاشتم؛ آهی کشیدم که صدای ثمین رو درآورد.
    -بابا اون همه بهت امیدواری دادم بس نبود؟ روح و روان داداش من رو ریختی به هم!
    یکم خنثی نگاهش کردم و باز نگاهم رو پایین انداختم؛ آه دیگه‌ای کشیدم و گفتم:
    -نمی‌دونم! اصلاً مطمئن نیستم حال خوبی ندارم؛ از طرفی همش حس می‌کنم تو و ویاناخانوم رو ناامید کردم.
    نچ‌نچی کرد.
    -بابا خیلی ساده‌ای دختر؛ دارم بهت میگم ثامن خودش رو جر داد از من بپرسه که دختر شاه پریون کی بود ولی نم پس ندادم. این نشون میده که از تو واقعاً خوشش اومده! حالا فقط کافیه طی یک شرایط حساب شده موقعیتت رو باهاش درجریان بذاریم تا بیاد و از این محفل ظلم نجاتت بده.
    تک خندی زدم و به قیافه امیدوارش نگاهم کردم؛ موهاش رو گوجه‌ای بسته بود و لباس گشاد راحتیِ قرمز رنگش نشون می‌داد حالش خوبه. هروقت افسرده می‌شد مشکی می‌پوشید!
    ثمین خم شد و دم کرده آویشنش رو برداشت و حین خوردنش گفت:
    -خدا خیرت بده کم‌کم داشتم محتاجش می‌شدم.
    سری تکون دادم.
    -لیلاخانوم با اینکه زن‌بابای خوبی نیست ولی خاله‌ی دلسوز و مهربونیه.
    ثمین هم سری جهت تایید تکون داد؛ لیوانش رو از لـ*ـبش فاصله داد و گفت:
    -دست خودش نیست! از بچگی توی شرایط سختی بزرگ شد به خاطر یه سری مشکلاتی که داشت؛ حالا هم بدجوری آدمِ حسودی شده و دخترهاش رو هم مثل خودش کرده. به مامانِ منم همش حسودی می‌کنه!
    توقع درک عمیق نداشتم؛ به هرحال ثمین خواهرزاده‌ لیلا بود و دوستش داشت.
    هر چه قدر که اون می‌تونست لیلا رو درک کنه، من نمی‌تونستم! چون سال‌های طلاییِ عمرم رو به خاطر خودخواهی و حسادتِ اون به فنا رفته بود.
    ثمین لیوان خالی رو توی سینی گذاشت و دستش رو روی شونه من نشوند.
    -حالا این رو بی‌خیال! شماره ثامن رو برات فرستادم؛ بهش پیام بده و بگو کی هستی. اما برات نوشتم که چجوری بهش بگی! دقیق چیزایی که برات نوشتم رو بخون و طبق نقشه عمل کن.
    واقعاً پیام دادن راه حل خوبی بود؟
    چیزی نگفتم و بلند شدم؛ به سمت در رفتم.
    ثمین هم چیزی نگفت و من از اتاقش رفتم بیرون؛ هنوز سر و صدای اون دوتا خواهر می‌اومد و من حال عجیبی داشتم.
    -فرشته چای من رو بیار زودباش!
    صدای لیلا که از پایین می‌اومد، باعث شد بی‌خیال حال خودم بشم.
    سریع پله‌ها رو طی کردم و به لیلا چای رسوندم؛ بعدش هم درگیر آماده کردن شام و بعدش تمیزکردن و مرتب کردن آشپزخونه شدم.
    خلاصه که طول کشید تا همه کارهام تموم بشن و بتونم برگردم به اتاقکم.
    سرم رو روی بالش سفت و ناراحتم قرار دادم و به سقف خیره شدم؛ گوشی عاریه‌ای رو از مخفی‌گاهش خارج کردم و پیام ثمین رو دیدم که شماره ثامن رو فرستاده بود.
    پیامی هم نوشته بود با دستورالعمل!
    پوفی کشیدم و گوشی رو کنار سر روی زمین گذاشتم و باز به سقف خیره شدم.
    واقعاً با شرایطی که داشتم ثامن من رو می‌پذیرفت؟
    «وای فرشته نمی‌دونی ثامن به چه روزی افتاده! کفشت که جاگذاشتی رو بـرده توی اتاقش و خیلی کم حرف شده»
    آروم در کمدم رو باز کردم و لباس‌های کهنه‌ام رو کنار زدم؛ به کفش اکلیلی و گرون قیمتم خیره شدم و زیرلب گفتم:
    -اگه واقعاً دوستش دارم و دوستم داره، پس این تردیدی که توی دلمه چی میگه؟
    ثامن نهایتِ چیزی بود که من می‌خواستم و واقعاً ازش خوشم می‌اومد؛ اما چه تضمینی بود که باهاش آینده خوبی داشته باشم؟
    شاید این حرفِ ویانا که «نباید از رؤیا داشتن دست بکشم» مرددم کرده بود؛ اگه به ثامن می‌رسیدم بعدش باید به چی فکر می‌کردم؟
    این یعنی واقعاً خیلی اوضاعم پیچیده بود؛ شاید طبیعی‌تر این بود که اول بهش می‌رسیدم و بعد به این فکر می‌کردم.
    دوباره گوشی رو روشن کردم و پیام ثمین رو مرور کردم.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 34
    «پروفایلت رو عکس خودت بذار و به ثامن پیام بده دختر شاه پریونی؛ فقط همین! هرچی پیام داد جوابش رو نده یکم تو خماریش بمونه. بعد که حسابی فوضولیش گل کرد و سؤال‌بارونت کرد، باهاش تماس صوتی بگیر! البته یه وقتی این کار رو بکن که شرایطت امن باشه. بگو باید باهاش قرار بذاری... بعد دیگه کلاً وسایلت رو جمع کن برو تهران ببینش و همه چیز رو براش بگو! دیگه هم برنگرد اینجا که خاله لیلا اذیتت نکنه. اون موقع دیگه ثامن می‌دونه بقیش رو چجور درست کنه؛ اون کارش رو خوب پیش می‌بره!»
    اصلاً فکر نمی‌کردم به این مرحله برسم.
    فکر می‌کردم فوقش یه پسری ازم خوشش میاد و یه جوری شرایطم رو بهش میگم و اون میاد با اصرار من رو از لیلا می‌گیره.
    اما حالا باید یه جورهایی فرار می‌کردم و این زیاد برام جالب نبود؛ اگه ثامن من رو پس می‌زد کجا می‌رفتم؟
    به قول لیلا همین سقفِ بالای سرم و نونِ شبم هم ازم گرفته می‌شد و آواره می‌شدم.
    همه این فکرها رو از مغزم دور کردم و شماره ثامن رو ذخیره کردم؛ توی تلگرام یکی از عکس‌هایی که از خودم گرفته بودم رو پروفایلم گذاشتم و بعد به ثامن پیام دادم.
    -سلام. من دختر شاه پریونم.
    و دکمه ارسال رو لمس کردم؛ همون لحظه استرس بدی توی وجودم پیچید.
    به صفحه چت خیره شدم و آخرین بازدید ثامن رو چک کردم؛ حدود چند دقیقه قبل، آنلاین بود.
    چند ثانیه از پیامم نگذشته بود که تیکِ مشاهده کنار پیامم خورد و ثامن بلافاصله درحال تایپ شد؛ نفس دیگه برام نمونده بود.
    پیامش برام اومد که نوشته بود.
    «سلام خانوم محترم، شرمنده ولی شما اونی که من می‌خوام نیستید!»
    انگار دنیا سرم خراب شد! فکر نمی‌کردم انقدر برام سخت باشه.
    فوراً بلند شدم و نشستم و گوشی رو با دست‌های لرزونم گرفتم و به عکس خندونِ ثامن که بالای صفحه چت بود خیره موندم.
    یعنی همه‌اش دروغ بود؟ همه اون احساساتِ عجیب و حرف‌های ثمین؟
    گوله‌های اشک تندتند داشتن بیابونِ گونه‌ام رو سیراب می‌کردن که پیامِ بعدیِ ثامن اومد.
    -واقعاً خودتی؟
    با بغض عجیبی تایپ کردم:
    -آره خودمم!
    استیکر لبخندی غم‌انگیز فرستاد و نوشت:
    -از سکوتت و چشم‌هات فهمیدم! چه عکس قشنگی گذاشتی پروفایلت، از اون شب که دیدمت قشنگ‌تری.
    به پیام‌هاش نگاه کردم و اشک‌هام یکم سرعتشون رو کمتر کردن؛ اما به نظرم هنوز سرعتشون غیرمجاز بود.
    باز پیام فرستاد.
    -باز که سکوت کردی دخترِ شاه پریون!
    ناخودآگاه براش نوشتم:
    -تو گفتی من اونی نیستم که می‌خوای.
    استیکر خنده فرستاد.
    -اون رو گفتم چون فکر کردم که یکی دیگه از اون‌هایی هستی که می‌خوان سر به سرم بذارن! توی این دو روز چند نفر خواستن اذیتم کنن و گولم بزنن. اما من می‌شناختمت... .
    با بُهت و لبخندی عجیب اشک‌هام رو پاک کردم؛ خوشحالیِ عجیبی رفت زیر پوستم.
    اصلاً یادم رفت که ثمین گفته بود جوابِ ثامن رو ندم تا یکم کنجکاو بشه.
    نوشتم:
    -خیلی ترسیدم!
    استیکر خنده و قلب فرستاد.
    -شرمنده‌اتم که دخترِ خوب؛ بالاخره اسمت رو بهم میگی یا نه؟
    نفس عمیقی کشیدم؛ با حسی که دلتنگی توش موج می‌زد نوشتم:
    -فرشته‌ام.
    یک اموجی متفکر فرستاد و برای چند لحظه پیام نداد که کل وجودم رو باز پر استرس و ترس کرد؛ یعنی من رو می‌شناخت یا می‌فهمید که منم؟
    پیام بعدیش یکم دلم رو آروم کرد.
    -خیلی اسم قشنگیه؛ فرشته! می‌تونم دوباره ببینمت؟
    یعنی واقعاً مشتاق بود من رو دوباره ببینه؟
    مردد بودم باز چیزی بنویسم یا نه؛ واقعاً نمی‌دونستم چه کاری درسته و باید چه خاکی به سرم بریزم.
    پیام بعدیش نگذاشت خوب فکر کنم.
    -راستش خیلی به تو و حرف‌هات فکر کردم. با اینکه خوب نمی‌شناسمت، ولی این رو می‌دونم که واقعاً با همه دخترهایی که تاحالا دیدم فرق داری. این فرصت رو بهم میدی که بیشتر بشناسمت؟
    نوشتم:
    -راستش من توی شرایط سختی هستم که نمی‌تونم خوب تصمیم بگیرم! میشه بعداً بهتون جواب بدم؟
    بعد از یکم مکث نوشت:
    -باشه حتماً! فقط... بی‌خبرم نگذار.
    به سختی پیامی حاوی «شب به خیر» تایپ کردم و بعد از ارسال، به عالم خواب اجازه دادم من رو غرق کنه.
    ***
    هود رو روشن کردم تا بوی پیازداغ رو بکِشه و به ادامه آشپزیم پرداختم؛ درست کردن ماکارانی یکم سخت بود ولی خب، وقتی میل هاله خانوم به چیزی می‌کشید نمی‌شد اطاعت امر نکرد.
    نزدیک ظهر بود و دوقلوها رفته بودن برای خرید ماهانه لباس و لوازم آرایشی.
    ثمین هم جلوی تلوزیون نشسته بود و محو پیام بازرگانی شده بود؛ لیلا هم طبقه بالا بود و معلوم نبود داره چه کار می‌کنه.
    می‌ترسیدم بره توی اتاقم و باز فوضولی کنه!
    جای کتاب‌ها و گوشیم امن بود چون لیلا چند بار فوضولی کرده بود اما پیداشون نکرده بود.
    ولی لنگه کفشم رو نتونسته بودم جای خوبی قایم کنم و توی کمدم بود؛ ویانا بهم گفت که می‌تونم یادگاری نگهش دارم.
    تصمیم داشتم توی موقعیت مناسب ببرمش توی زیرزمین قایمش کنم چون لیلا و دخترها هیچ وقت اونجا نمی‌رفتن؛ اما فرصت نمی‌شد.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 35 (اون روی فرشته رو مشاهده میفرمایید :)
    ثمین اومد توی درگاه آشپزخونه و همونطور که به دیوار تکیه می‌داد گفت:
    -هنوز چیزی به ثامن نگفتی؟
    با ترس نگاهش کردم که خندید و گفت:
    -نترس خبری از خاله نیست!
    بعد اومد داخل و کنارم ایستاد و به کارکردنم نگاه کرد.
    من هم در این حین که ماکارانی‌ها رو آبکش می‌کردم گفتم:
    -نمی‌دونم چجوری بهش بگم... همش می‌ترسم که وقتی بفهمه واکنش بدی نشون بده!
    ثمین پوزخندی زد.
    -واقعاً خیلی ساده‌ای!
    از اینکه بهم می‌گفت ساده حس خوبی نداشتم؛ درسته من تا حدی سادگیم رو دوست داشتم اما این رو ضعف نمی‌دونستم.
    ثمین آهی کشید و دست به سـ*ـینه یکم عقب‌تر رفت.
    -ثامن واقعاً ازت خوشش اومده، همونطور که ما می‌خواستیم! حالا وقتشه نتیجه برنامه‌مون رو بگیریم.
    هنوز بابت نقشه‌ای که ازش خبر نداشتم، از ثمین دلخور بودم! اما چون ضعیف بودم و اون داشت کمکم می‌کرد، به خودم اجازه ندادم ناراحتیم رو ابراز کنم.
    اون شب من نزدیک بود از ترس سکته کنم! مردم جوری نگاهم می‌کردن که انگار با اون لباس رفتم وسط مراسم ختم!
    ثمین که سکوتم رو دید پوفی کشید و گفت:
    -خیلی خب حالا که نمی‌تونی بهش بگی، خودم بهش میگم؛ اتفاقاً همش بهم اصرار می‌کنه ولی گفتم شاید خودت بگی بهتر باشه.
    دستم رو به لبه سینک گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
    ثمین دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و با دلجویی گفت:
    -بد به دلت راه نده ایشالا همه چیز درست میشه.
    با چند تکون کوچیک که به سرم دادم حرفش رو تایید کردم.
    ثمین از آشپزخونه خارج شد و من کار دم کردن ماکارانی‌ها رو هم به اتمام رسوندم.
    دست‌هام رو با پیشبندم خشک کردم و بعد از خاموش کردن هود، از آشپزخونه بیرون رفتم؛ نگاهی به ثمین که خیره به تلوزیون بود کردم و رفتم بالا تا یکم استراحت کنم.
    هنوز پله‌ها رو تموم نکرده بودم که لیلا از راهرو بیرون اومد و مقابلم سبز شد.
    بهش نگاهی انداختم و خواستم از کنارش رد بشم اما نگاه غضبناکش مانع شد؛ به سختی آب دهنم رو قورت دادم و پله‌ها رو تموم کردم.
    مقابلش ایستادم و خواستم چیزی بگم که با یک چیز محکم کوبید توی سرم؛ انقدر محکم کوبید که پخش زمین شدم و نتونستم بفهمم با چی بهم زده!
    چشم‌هام رو به سختی باز کردم و لیلا رو دیدم که به جلز و ولز افتاده بود؛ صداش رو برد روی سرش.
    -دختره‌ی دزدِ بی‌همه‌چیز! پس تو بودی اون آشغالِ خرابی که خودش رو چسبونده بود به خواهرزاده من!
    نفسم خوب بالا نمی‌اومد؛ اما تونستم لنگه کفش قشنگم رو توی دست‌های لیلا ببینم که تکونش می‌داد و من رو تهدید می‌کرد.
    -حقته انقدر بزنمت که تا شیش ماه نتونی راه بری!
    خواستم بلند بشم و خودم رو بکشونم طرف پله‌ها اما لیلا به سمتم اومد و لگد محکمی بهم زد که چند پله پرت شدم پایین.
    ثمین خودش رو به پایین پله رسوند و با بهت گفت:
    -خاله چه خبر شده؟
    لیلا با کراهت من رو نشون داد و داد زد:
    -این احمقِ بی‌آبرو معلوم نیست از کجا دزدی کرده و سر ما رو گول زده! اون دختره که اون شب اومده بود چشم و گوشِ ثامن رو پر کنه این عوضی بوده! معلوم نیست پول اون لباس و آرایش رو از کجا آورده و از کی دزدیده... .
    عاجزانه به ثمین نگاه کردم و نالیدم:
    -ثمین بهش بگو... .
    ولی لیلا گیس‌هام رو کشید و سرم رو کوبوند به دیوار و نتونستم حرفم رو ادامه بدم.
    سکوت ثمین هم وقتی طولانی شد فهمیدم که قرار نیست به من کمکی کنه.
    دادم بلند شده بود و لیلا اهمیت نمی‌داد؛ بلکه بدتر موهام رو می‌کشید!
    من رو تا پایین پله‌ها کشید و پرتم کرد روی زمین؛ بعد به جونم افتاد و خودش رو انداخت روی من و با مشت توی صورتم می‌زد.
    اگه دست‌هام رو حائل صورتم نمی‌کردم قطعاً استخون‌های صورتم رو می‌شکوند.
    ثمین فقط می‌تونست بگه «خاله نزنش! خاله یه بلایی سرش میاد!»
    و لیلا بلند داد می‌زد:
    -این نمک نشناس باید بگه از کجا دزدیده و اونطوری خودش رو بزک کرده! اینه جواب اینکه نذاشتم آواره کوچه و خیابون‌ها بشی؟ آره؟!
    و مشت محکمی به شکمم زد که دیگه درد امونم رو برید و نفسم رفت.
    حس کردم هر لحظه ممکنه جونم رو از دست بدم! نفسی نداشتم اما آدرنالین توی خونم بالا رفت و بهم قدرت داد، من هم با تمام قدرتی که نداشتم، لیلا رو هول دادم و خودم رو عقب کشیدم.
    لیلا خواست باز بهم حمله کنه که محکم‌تر هولش دادم و داد زدم:
    -دیگه بسمه! هرچی توی این خونه لعنتی من رو اذیت کردی بسمه! به اسمِ نگهداری چه بلاهایی که سرم نیاوردی؛ چه قدر ازم بیگاری کشیدی... فکر کردی تا ابد ساکت و مظلوم می‌مونم تا عقده‌هات رو سر من خالی کنی؟
    نفس عمیقی کشیدم و عربده زدم:
    -آره روانی؟!
    همه بدنم می‌لرزید و لیلا رو می‌دیدم که به شدت ترسیده و با چشم‌های درشت شده بهم نگاه می‌کنه.
    ثمین با نگرانی به سمت لیلا رفت و بازوش رو گرفت و وحشت‌زده گفت:
    -خاله! خاله توروخدا نفس بکش الان سکته می‌کنی!
    همون لحظه در باز شد؛ و من چند قدم به سمت پذیرایی عقب رفتم.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 36
    هاله و لاله با مشماهای خرید اومده بودن داخل و با وحشت به ما نگاه می‌کردن؛ هاله از ثمین پرسید:
    -اینجا چه خبره؟ صدای داد و بیدادتون... .
    لیلا با دست لرزونش به من اشاره کرد و خطاب به دخترهاش گفت:
    -ای...این! این بد*کاره‌ی نسناس! این یجوری از ما دزدی کرده و... .
    صداش به شدت می‌لرزید؛ اما با تحکم لنگه کفش براق رو به دخترها نشون داد.
    -اون شب اون دختره‌ی عوضی... همین فرشته‌ی مظلوم‌نما بوده! این لنگه کفش، کپیِ همون کفشیه که ثامن دو روز توی دست گرفته بود و نگاهش می‌کرد!
    لاله با تعجب به من نگاه کرد و جیغ کشید:
    -چـی؟!
    ثمین با میانجی‌گری داد زد:
    -آقا یک لحظه ساکت باشید همتون! اصلاً من اون لنگه کفش رو بهش دادم برام نگه داره... من همونیم که دختر شاه پریون رو دعوت کردم! اون دختره لنگه کفشش رو داد به من و... .
    با فریاد به ثمین گفتم:
    -ساکت شو!
    باز اون چهار نفر توی بهت فرو رفتن و من با ترکیب خشم و اشک داد زدم:
    -من همون دختر بودم ولی از کسی چیزی ندزدیدم! ثمین بهم کمک کرد یک نفر رو پیدا کنم که کمکم کنه به جشن بیام! و حالا فقط حاشا می‌کنه تا میونه‌اش با شما خراب نشه.
    لیلا یکم از ثمین فاصله گرفت و با بهت و ناباوری گفت:
    -ثمین؟ تو چه کار کردی؟
    ثمین با تعجب و ترس به من و بقیه نگاه کرد و با من و مون گفت:
    -راست میگه... .
    و رنگش پرید و از حالت صورتش می‌شد فهمید داره پس میفته؛ اون نوعی بیماری روحی داشت و داشت بدتر می‌شد.
    هاله و لاله با ابروهای کج و ماوج و دهن باز مونده به ثمین نگاه می‌کردن.
    لیلا که دید رنگ ثمین پریده و چشم‌هاش رو بسته و سرش رو گرفته، بی‌خیالش شد و سرش رو تکون داد.
    -لاله بیا این ثمین رو ببر تو اتاقش تا حالش بدتر نشده نیفتاده روی دستمون! من باید حساب این دختره رو بذارم کف دستش!
    نه ترسیدم و نه عقب رفتم.
    با پوزخند سری تکون دادم و صدام رو انداختم روی سرم.
    -هه! تو سگِ کی باشی که بخوای بیشتر از این تحقیرم کنی؟ همین الان زنگ می‌زنم به پلیس... .
    چون نزدیک تلفن بودم به سمتش خیز برداشتم و از روی عسلی کنار مبل برش داشتم.
    هاله «عوضی» غلیضی نثارم کرد و خواست به سمتم خیز برداره که فریاد زدم:
    -به من نزدیک بشی می‌زنم ناکارت می‌کنم!
    اهمیتی نداد و خواست نزدیک بشه که با لگد زدم به کمرش که افتاد روی زمین؛ لیلا به سمتم اومد و داد زد:
    -همون اول باید یه جوری سر به نیستت می‌کردم!
    حال ثمین داشت بدتر می‌شد که لاله به سمتش رفت و بردش به سمت اتاق.
    من هم با لیلا گلاویز شدم، تلفن رو از دستم گرفت؛ افتاد و شکست.
    لیلا و هاله با همدیگه به جون من افتادن و تا می‌خوردم من رو می‌زدن؛ اما جیغ‌ها و فریادهای من دیگه قطع نمی‌شد و تا می‌تونستم تقلا می‌کردم و بهشون ضربه می‌زدم!
    انگار همه عقده‌هام و دردهام رو نگه داشته بودم تا توی اون لحظه بریزمشون بیرون.
    -لیلای روانی! همون موقع که زیر سر بابام بلند شدی باید نفرینت می‌کردم! باید از ته دل آه می‌کشیدم تا می‌فهمیدی آهِ یتیم یعنی چی... تویی که نه وجدان سرت می‌شد نه خدا و پیغمبر، نباید دلم به حالت می‌سوخت! نباید تسلیمت می‌شدم.
    هاله فحش‌های رکیک که لایق خودش بود به من و مادرم می‌داد.
    لیلا گفت:
    -دست و پاش رو بگیر ببریم بندازیمش توی زیرزمین! اینجوری آبرومون رو بین محل می‌بره.
    جیغ کشیدم و عربده زدم.
    -آبرویی نداری که بخواد بره لعنتی! همه می‌دونن چه عقده‌ایِ لجنی هستی! خودت و دخترات لایقِ... .
    هاله دودستی دهنم روگرفت و من هم تا می‌تونستم گازش می‌گرفتم و به لیلا و هاله چنگ می‌انداختم؛ اما اون دونفر هیکلی‌تر از من بودن و زور داشتن.
    با وجود تمام تقلاها و دست و پا زدن‌هام، دست‌ها و دهنم رو با یک شال کلفت بستن و انداختنم توی زیرزمین.
    وقتی در زیرزمین رو روم قفل کردن، انگار که دیوونه شده باشم، خودم رو به در و دیوار می‌زدم! با همون دهن بسته جیغ می‌کشیدم و با سرم به قسمتِ شیشه‌ایِ در ضربه می‌زدم.
    لیلا از پشت در گفت:
    -انقدر تقلا نکن نسناس! اونقدر اون تو می‌مونی تا بمیری! توی همین باغچه خاکت می‌کنم فهمیدی؟ همین باغچه! قبرت هم توی همین خونه‌اس... .
    از حرفش ترسیدم و بیشتر خودم رو به در کوبوندم!
    از لیلا بعید نبود این کار، اینکه واقعاً انقدر به من گرسنگی و تشنگی بده تا بمیرم.
    مردن بد نبود؛ اتفاقاً خوب بود! اما نه اینطوری مردن... اینکه بدون هیچ تلاش و هیچ دستاوردی مرده باشم، باختنِ محضه.
    بی‌جون و بی‌حال شدم و افتادم کفِ زیرزمین.
    حداقل خوشحال بودم که چندتا چنگ به صورت اون دونفر انداختم و چند لگد بهشون زدم!
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 37
    بریده‌بریده نفس می‌کشیدم و نمی‌دونستم تا کی دووم میارم.
    با همون دهن بسته زمزمه کردم:
    -خدایا تو شاهد باش که جنگیدم؛ همین برام کافیه. بدون که تسلیمِ ظلم نشدم و بالاخره ایستادم!
    چشم‌هام رو بستم و همونطور که سرم رو روی زانوهام می‌گذاشتم، با مامانم حرف زدم.
    -مامان اگه زنده نمونم، بالاخره میام پیشت!
    صداش رو شنیدم که توی اون زیرزمین سرد و نمور پیچید.
    -من همین حالا هم پیشت هستم فرشته من!
    سرم رو کج کردم و مامان رو دیدم؛ اون گوشه ایستاده بود و با ناراحتی نگاهم می‌کرد؛ دلم می‌خواست به به سمتش بدوم و بپرم توی بـ*ـغلش اما نایی نداشتم!
    مامان اومد نزدیکم؛ روی یک زانوش خم شد.
    لباس سفید بلند و قشنگی پوشیده بود؛ می‌تونستم بگم از لباس اون شبِ من هم قشنگ‌تر بود.
    مامان دستی به سرم کشید و با نفس خش‌داری گفت:
    -چقدر خسته‌ای فرشته.
    بغض کردم و اشک ریختم! چقدر دلم براش تنگ بود.
    می‌دونستم هیچی مثل مامان نمیشه؛ هیچ‌کسی جای اون رو نمی‌گیره اما باز هم نبودنش رو گاهی فراموش می‌کردم و یادم می‌رفت چقدر وجودش آرام‌بخشه.
    پیشونیم رو بو‌سید.
    -تو خوب دووم آوردی گُلِ مامان؛ از این به بعدش رو باز به خدا بسپار! مسیرت قراره سخت‌تر بشه.
    با ناراحتی صداش کردم:
    -مامان! یعنی من رو نمی‌بری پیش خودت؟ مگه من چه گناهی کردم باید اینجا بدون تو سر کنم؟ چه قدر باید درد بکشم تا کافی باشه؟ هر چی تلاش می‌کنم به بن‌بست می‌خورم. نمی‌بینی؟
    قطره اشکی که روی گونه‌ام بود رو پاک کرد؛ با چشم‌های درشت و قشنگش، خوب نگاهم کرد و زمزمه کرد:
    -درد هیچ وقت تموم نمیشه فرشته؛ از شکلی به شکلِ دیگه تغییر می‌کنه!
    بعد دوباره پیشونیم رو بو‌سید.
    -مراقب خودت باش... .
    جلوی چشم‌هام، کم‌کم محو شد.
    از شدت سرما تکونی خوردم و لرزیدم؛ حتی دندون‌هام به هم خوردن و دیگه دماغم رو حس نمی‌کردم.
    چیزی نمی‌دیدم؛ فهمیدم که شب شده اما من چیزی نفهمیده بودم.
    ظاهراً بعد از اینکه زندونی شدم از شدت درد بیهوش شده بودم و حالا به هوش اومده بودم؛ شدت سرما درد عضلات و استخون‌هام رو تشدید کرده بود و دلم می‌خواست دست و پام رو بکنَم تا از شرشون خلاص بشم!
    تکونی خوردم و سعی کردم چیزی ببینم؛ اما فقط حرکت یک موش رو از روی پام تشخیص دادم.
    به سختی شیشه‌ی در رو می‌دیدم که نورِ کم‌سوی ماه ازش به داخل می‌اومد؛ به اون سمت رفتم و خودم رو به در رسوندم. با سرم به شیشه ضربه زدم.
    لعنتی‌ها شال رو بدجوری دور دهنم بسته بودن و هیچ جوره باز نمی‌شد یا پایین نمی‌رفت.
    با همون حال تا اونجایی که می‌تونستم ناله کردم ولی فقط صداهایی نامفهوم ازم خارج می‌شد.
    سعی کردم گوشم رو به در بچسبونم تا حداقل از محیط بیرون چیزی دستم بیاد و بفهمم اون بیرون چه خبره؛ ولی به جز سکوت و صدای جیرجیرک‌ها چیزی دستگیرم نشد.
    سرما تا مغز استخونم نفوذ کرده بود و می‌دونستم اگه امشب رو هم اینجا بمونم، قطعاً ذات الریه می‌گیرم!
    به سختی دست‌هام رو که پشت سرم بسته بودن رو باز کردم؛ حدوداً نیم ساعت بهش ور رفتم تا تونستم بازش کنم.
    بعد افتادم به جون شالی که به دهنم بسته بودن؛ با اینکه گره‌های کوری زده بودن، باز کردنش راحت‌تر بود.
    باز خودم رو به در رسوندم و جیغ کشیدم:
    -یک نفر به من کمک کنه! یک نفر پلیس خبر کنه و من رو از دست این عوضی‌های عقده‌ای نجات بده!
    به خاطر شدت سرما و گلودرد، صدام گرفته بود و می‌دونستم ولوم صدام انقدری نیست که کسی واضح بشنوه اما باید همه تلاشم رو می‌کردم.
    باز فریاد کشیدم:
    -لیلا به خدا ولت نمی‌کنم! به خداوندیِ خدا نفرینت می‌کنم تا هفت نسلت بدبخت و آواره باشن... .
    ضعف و درد وادارم کرد بشینم روی زمین سرد و به سرفه بیفتم.
    نفسم به خس‌خس افتاده بود و حال خوشی نداشتم؛ اما نباید تسلیم می‌شدم و جا می‌زدم!
    با مشت به در فلزی زدم؛ انقدر محکم می‌زدم که دست‌هام به شدت درد می‌گرفتن.
    اما هیچ نتیجه‌ای نداشت.
    انقدر به در مشت کوبیدم تا دوباره از حال رفتم؛ حتی نفهمیدم که لـ*ـبم پاره شده.
    با اینکه بیهوش بودم اما کوچیک‌ترین صدایی رو می‌شنیدم و می‌فهمیدم؛ انگار توی حالتی بین خواب و بیداری بودم.
    چون نمی‌خواستم بخوابم! اگه می‌خوابیدم ممکن بود تحت تاثیر سرما و درد بمیرم!
    صدای باز شدن در خروجیِ حیاط باعث شد چشم‌هام رو باز کنم.
    پشت بندش صدایی مردونه شنیدم.
    -اون کجاست؟ کجا گذاشتینش؟
    درست می‌شنیدم؟ این صدای... صدای ثامن بود؟ واقعاً اون به خاطر من این همه راه از تهران اومده بود یا اینکه خواب می‌دیدم؟
    از جا بلند شدم و سعی کردم از پشت اون شیشه مات، چیزی تشخیص بدم.
    صدای لیلا رو شنیدم که توی حیاط بود.
    -ثامن برای چی این همه راه اومدی خاله؟ این دختره‌ی بد*کاره ارزشش رو نداره!
    ثامن با تحکم گفت:
    -کجاست خاله؟ نذارید حرمت‌ها رو زیر پا بگذارم! ثمین گفت توی زمینه... .
    صداش رو می‌شنیدم که داشت به این سمت نزدیک می‌شد و ضربان قلب من رو بالاتر می‌برد.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 38
    اما صدای نکره لیلا هم می‌اومد.
    -ثامن حق نداری دست به اون دختر بزنی!
    ثامن اما اهمیتی نداد و گفت:
    -ببخشید خاله ولی نمی‌تونم بذارم بیشتر از این اذیتش کنی. هرچی طی این چند سال ساکت موندیم بسه.
    صدای قفلِ فلزی بدصدا اومد و بعد در خشن و سردِ زیرزمین باز شد؛ نور کمی وجود داشت ولی با همون هم تونستم ثامن رو به خوبی ببینم.
    با بغض عجیبی یک قدم گذاشتم بیرون و به ثامن خیره موندم.
    ثامن آه عمیقی کشید و با تک خندی گفت:
    -سلام!
    نتونستم جوابش رو بدم و افتادم روی زمین؛ نفس خش‌دار عمیقی کشیدم و یکم هق زدم.
    لیلا با انزجار نزدیکم شد و با نفرت گفت:
    -دیگه جای تو اینجا نیست.
    و انگشت اشاره‌اش رو سمت ثامن گرفت.
    -این رو هم بگم که جناب عالی حق نداری دلت به حال این کلفتِ پاپتی بسوزه! بخوای ببریش بیرون یا کمکش کنی دیگه نه من نه تو... شکایتت رو به زیبا می‌کنم!
    ثامن سری تکون داد و چیزی نگفت؛ من با بهت به لیلا نگاه کردم و بعد دوباره به ثامن.
    درباره چی حرف می‌زدن؟
    لیلا تشر زد:
    -به چی داری نگاه می‌کنی؟ گم شو از خونه من بیرون!
    انقدر گیج شده بودم که بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم و به سمت در خروجی حیاط رفتم؛ لیلا دنبالم اومد و هولم داد و من رو انداخت بیرون و در رو بست!
    خب از چاله به چاه افتادم؛ توی اون زیرزمین حداقل از باد سردِ زمستونی در امان بودم! اما حالا زودتر یخ می‌زدم و حتی ممکن بود یکی توی خیابون اذیتم کنه.
    به دیوار سرد تکیه دادم و آروم سر خوردم روی زمین.
    نم‌نم بارون هم شروع کرد به باریدن و پوزخند بود که روی لـ*ـب من می‌اومد!
    صدای مجادله ثامن و لیلا رو می‌شنیدم؛ اما انقدر بی‌حال بودم که هیچی از حرف‌هاشون نمی‌فهمیدم.
    دقت که کردم، فهمیدم ثامن به خاطر علاقه‌ای که به من داشت نیومده بود؛ فقط اومده بود که نذاره من بمیرم. مثل اون شب که نمی‌خواست آبروم بره.
    اون فقط بلد بود ترحم کنه؛ نمی‌تونست عاشق باشه.
    شاید هم می‌تونست اما وقتی دید من واقعاً کی هستم... نتونست عاشق بمونه.
    آب دهنم رو به سختی قورت دادم و درد گلوم رو به جون خریدم؛ حس می‌کردم گلوم بوی عفونت و چرک می‌داد.
    تک سرفه‌ای کردم و از جام بلند شدم؛ خواستم راهم رو بگیرم و برم که در خونه باز شد و ثامن صدام کرد.
    -فرشته وایسا!
    به سمتش برگشتم و بی‌حال نگاهش کردم؛ بارون تندتر شده بود.
    با نگرانی بهم نزدیک شد و یک کیف کهنه، ژاکتی زمخت و شالی قدیمی به دستم داد.
    -این همه وسایلته؛ ثمین برات جمع کرده.
    ژاکت رو تنم کردم و شال رو به سرم کشیدم؛ پوزخندی زدم و گفتم:
    -ثمین فقط بلده مسیر بدبختیم رو هموار کنه تا راحت‌تر درد بکشم!
    تیکه‌ام رو نگرفت و با کلافگی گفت:
    -بیا بریم!
    و مچ دستم رو گرفت و به سمت ماشینش کشوند. با اینکه به دنبالش کشیده می‌شدم، باز کنایه زدم:
    -خاله لیلات بفهمه داری به من کمک می‌کنی دعوات می‌کنه! چرا به حرف بزرگ‌ترت گوش نمی‌دی؟
    چیزی نگفت و من رو به سمت ماشینش هدایت کرد؛ به سختی روی صندلی شاگرد جا گرفتم و اون هم پشت فرمون نشست و استارت زد.
    یک روز آرزوی این رو داشتم که کنار ثامن توی ماشینش بشینم و بتونم ژست رانندگیش رو با خیال راحت تماشا کنم! اما حالا چه بلایی به سرم اومده بود؟ با احساسات من چه کار کرده بودن که دیگه خودم نبودم؟
    انگار که لیلا از من یک آدم دیگه ساخته بود؛ اون فرشته مظلوم و ساده به یک زخم خورده‌ی کلافه با زبونی نیش‌دار تبدیل شده بود.
    ماشینِ ثامن حرکت کرده بود که ازش پرسیدم:
    -من رو کجا می‌بری؟
    خیره به جلو لـ*ـب زد:
    -درمانگاه؛ وضعت جوریه که اگه ولت کنن می‌میری.
    بعد با کلافگی ادامه داد.
    -ثمین با گریه و وحشت بهم زنگ زد و همه چیز رو گفت؛ گفت که خاله یک جوری از وضعیتت حرف می‌زد که از مردنت مطمئن بود. ثمین التماسم کرد بیام اینجا نجاتت بدم. ولی خب وضعت خداروشکر اونقدرها هم حاد نیست.
    سرم رو به سمتش کج کردم و بی‌مقدمه پرسیدم:
    -چه احساسی داری از اینکه دختر شاه پریون درواقع یک خدمتکار یتیمه که خیلی وقت‌ها شاهد تنبیه‌هاش توسط نامادریش بودی؟
    سکوت کرد و چیزی نگفت؛ من هم پوزخندی واضح زدم.
    نه امیدوار بودم و نه ناامید.
    انقدر توی زندگیم زخم خورده بودم که اتنظارِ عشق و توجه برام چیز عجیبی به نظر می‌اومد؛ حتی با وجود اینکه این نهایت چیزی بود که آرزوش رو داشتم.
    اما حالا انگار نه آرزویی برام مونده بود و نه رؤیایی.
    طولی نکشید که به یکم درمانگاه رسیدیم و پیاده شدیم؛ ثامن می‌خواست کمکم کنه اما بدون توجه بهش راهم رو به سمت اورژانس کج کردم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا