رمان مترونوم | زهرا نورمحمدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت سی و شش:
    [THANKS]تارا اعصابش حسابی دست خورده شده بود این را جنان وقتی که در سلف دانشگاه از او در رابـ ـطه با نوع سرو شیرقهوه پرسید و با سکوت مرگبارش مواجه شد فهمید.

    تارا اگر سکوت می کرد به نوعی اعلام می کرد که اعصابش زیادی داغان است و در واقع سکوتش همیشه ترسناک تر از حرف زدن یا حتی جر و بحث هایش بود! چرا که او معمولا با بحث کردن نشان می داد که همه چیز در زندگی اش رو به راه است.
    جنان برای شاهرخ که به تازگی وارد سلف شده بود دستی تکان داد.
    شاهرخ نیز با دیدن آنان به سمتشان قدم برداشت و به محض رسیدن گفت:
    - خب دخترا تمرین هاتون و انجام دادین؟ میخوام امروز بهترین باشیم
    جنان با اشاره به شاهرخ فهماند که یک جای کار میلنگد؛ شاهرخ کنار تارا نشست و نزدیک گوشش گفت:
    - چطوری سفید برفی؟
    او راست می گفت، پوست تارا سفید بود آنقدری که در دانشگاه صدایش می زدند سفید برفی و او این نام را دوست داشت! نه برای به چشم آوردن سفیدی اش بلکه او با سفید برفی از روزی که مادرش را از دست داد و دختری در سن و سال خودش تبدیل به نامادری اش شد و به رقابت در لباس پوشیدن و زیبایی با او پرداخت فهمید که زندگی اش شبیه زندگی همان سفید برفی شده.
    شاهرخ سکوتش را که دید لب زد:
    - انیس اذیتت کرده؟
    آری، انیس او را اذیت کرده بود همان نامادری نامهربانش! بی عرضگی پدرش درد او را مضائف کرده بود وگرنه که او بی محلی را خوب بلد بود پس قلق افراد کوته فکری همچون انیس را از حفظ بود، ولی با پدرش چه می کرد؟ پدری که هیچ گاه برایش پدری نکرده بود حتی در زمان حیات مادرش او مهر پدرش را ندیده بود اما حالا دیدن مهر پدرش برای نامادری اش برایش غیر قابل تحمل بود.
    آهی از سر درد کشید و سرش را به نشانه تایید تکان داد؛ شاهرخ کلافه پوفی کشید و نگاهش را به میز داد و لب زد:
    - چه مرگشه لعنتی!
    قطره اشکی در اثر پلک زدن روی صورت تارا غلتید، بغض سنگینی گلویش را بسته بود و اصلا پایین نمی رفت. دلش گریه میخواست اما دوست نداشت سرخورده و ناتوان به نظر بیاید.
    مغرورانه دستی به گونه و چشم هایش کشید؛ فنجان قهوه اش را سر کشید و حواسش را معطوف تلخی قهوه کرد تا شکستن بغضش را به تعویق بیاندازد.
    شاهرخ دلسوزانه نگاهش کرد و نالید:
    - خوبی؟
    لبخند تلخی زد و دروغین تایید کرد؛ شاهرخ نگاهی حواله جنان کرد که در سکوت به فنجانش نگاه می کرد، او خوب می دانست که وقتی تارا عصبی است نباید حتی یک کلمه سخن بگوید. گویی که پذیرفته بود تارا نسبت به او فوبیا دارد!
    شاهرخ حقیقتا مشغول تحسین اخلاق جنان نزد وجدان خود بود؛ او گاهی رفتار هایی می کرد که باورش برای همگان سخت بود، طوری که بارها از خود می پرسند:
    - این همان دختر برونگرای سبک سر است؟
    کلاس جواد نیز به اتمام رسید و به زودی به بقیه ملحق شد!
    تارا دیگر به خانه شوم پدری اش فکر نکرد و سعی کرد با اظهار نظر در هر زمینه ای اعلام کند که حال خوبی دارد؛ به اتفاق اسنپ گرفتند و به رستوران رفتند.
    آصف پیش از آنان رسیده بود و درست در محل اجرای آنان ایستاده بود؛ شاهرخ جلوتر از همه به آصف رسید و دستش را به گرمی فشرد و لب زد:
    - سلام آصف خان
    آصف نیز به گرمی پاسخش را داد:
    - سلام شاهرخ عزیز حالت چطوره؟
    تا آن دو مشغول خوش و بش شدند تارا و جنان نیز رسیدند و ساز هایشان را روی جایگاه قرار دادند.
    جواد به سمت آصف و شاهرخ رفت و او نیز به رسم ادب با آصف دست داد، هنوز تا زمان ناهار وقت داشتند پس آصف آنان را به صرف چای دعوت کرد، آنان نیز با اینکه ساعتی پیش قهوه خورده بودند اما پذیرفتند.


    [/THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا