رمان بومرنگ کاغذی | سیده فاطمه قاسمی کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Lilium
  • بازدیدها 367
  • پاسخ ها 27
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Lilium

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/02/13
ارسالی ها
40
امتیاز واکنش
216
امتیاز
141
نام رمان: بومرنگ کاغذی
نویسنده: سیده فاطمه قاسمی کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر محترم: @*Adonis*
ژانر: اجتماعی

خلاصه:
پیش می‌آید گاهی یک آسیب کوچک، دردی بزرگ می‌آفریند. می‌شود گاهی زندگی آرام محبوب‌ترین کارکترهای داستان‌، به منجلابی عظیم کشیده شود.

امین صداقت، راه زندگی آرامی را پیش گرفته است که قلب تپنده‌ای چون خانواده پشتوانه‌ی آن است. طولی نمی‌کشد که سر و کله‌ی داستان غم انگیز دخترکی طرد شده از اجتماع به روزمرگی‌هایش باز می‌شود. شکوفه، آرام‌آرام کل زندگی او را تسخیر خواهد کرد. بهار نزدیک است و با آمدنش پرده از رُخ تمام شکوفه‌ها خواهد درید. گول مهربانی این اسم‌ها را نخورید، خاطرات همیشه قربانی می‌گیرند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Adonis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/19
    ارسالی ها
    610
    امتیاز واکنش
    1,849
    امتیاز
    435
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud-1-jpg.186480

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    مقدمه: نه بهشت، آن سویِ هفت آسمان و نه دوزخ بعد از مرگ است. بهشت را بلعیدن هوای ساحل قلبی که در تلاطم است و دوزخ، این دنیای واژه را زیستن کنار کسی که دست روی خرخره‌‌ی زندگی‌ات‌ گذاشته، تصور می‌کنم.
    در پاگرد زندگی مخفی شو! با دست، گوش‌هایت را بچسب؛ هیچ نخواهی شنید؛ تنها خش خشِ ناواضح و آرامِ خاطرات خزنده در رگ‌هایت به گوش می‌رسد. در آن لحظه تصور کن هوا برای تنفس کم داری. خش خش ضعیف و ترسو‌ی یک بازمانده‌ی مخفی و صدای پمپاژ خون. اصوات خاموش شعبده‌باز نهیب می‌زند: «چشم در مقابل چشم» و تو می‌گویی: «دندان درمقابل دندان» یک‌صدا با اهریمن. تلاقی در اوج آسمانِ گمنامی و صدای خش خشی گنگ... .


    فصل اول: زندانبان
    در آینه به گوش‌های متورمم خیره می‌شوم؛ این قرمزی دردناک، بچه گانه و مفلوک، دلم را به درد می‌آورد.
    چشمان وق‌زده‌ام، جسم منحوسی را می‌بینند که آهم را بلند می‌کند. با دیدن انعکاس تصویر گیره‌ای، که به من و تمام زندگی‌ام دهن‌کجی می‌کند، حرف‌ها زبانه می‌کشند؛ فکر‌ها از سر و کول یکدیگر بالا می‌روند؛ شب طعنه می‌زند و ماهِ قد خمیده همچون زندانبان، نور شومش را به کنج غم‌آلوده‌ی زندانم می‌اندازد. نگاه من، اما همچنان در پی گیره‌ی نفرین شده‌ی روی فرش است.
    روی میز، دفترِ بی‌جانم را دیدم. قرار نبود از هم جدا شویم. سفت دستم را چسبیده بود و برگ‌های بی‌نهایتش را به رخم می‌کشید؛ این دفتر زهر‌آلود و بی‌وجدان، ریشه در تاریک‌ترین نقاط قلبم دوانده بود.
    - اگر جنون این است، مرا مجنون بخوانید.
    کر و لال بودن هم نعمت است. در مقابل بی‌صبری این زبان، لال بودن، دنیایی است. دندان‌هایم را قفل می‌کنم. آخرین تیر را به سمت قلب خودم نشانه می‌گیرم:
    - یا سکوت، یا مرگ!
    جسم و روح بیمارش را کشان‌کشان به میز می‌رساند، دفتر جلد چرم را بلند می‌کند:
    - داستان تازه چی داری؟
    نباید، نه نباید بشنوم، دستم را محکم روی گوشم فشار می‌دهم، قفل زبانم را محکم‌تر می‌کنم؛ به قلبی که برای رسوا کردنم نقشه کشیده، بد و بی‌راه می‌گویم، صدایم را در سرم بلند تر می‌کنم:
    - یا سکوت، یا مرگ!
    به حرف می‌آید:
    - داستان جدید چی داری؟
    کاسه‌ی التماس لبریز شد. عزم فرار را جزم کردم. باید فرار کرد، از اینجا، از تمام صدا‌ها باید به دیار لال‌ها رفت، به دیار سکوت.
    دستم را گرفت. این موجود تنفر‌آور، قرار نبود ساده بگذرد. شانه‌هایم را فشار داد و من را روی صندلی نشاند. خودش گز‌کنان به آن طرف میزی که از همیشه بلند تر به نظر می‌رسید رفت؛ دیوار‌ها مسموم‌تر از همیشه، فاصله‌ را جار می‌زدند.
    کت‌وشلوار اتو کشیده و مرتبش، خاطرات گنگ روزهای اول را برایم تداعی می‌کرد. آخرین قدمش را برداشت و تیر خلاصی که زده شد. نشست؛ داستان از سر گرفته شد. پلک‌های بی‌ملاحظه‌ام برای پریدن مسابقه گذاشته بودند. چشمانم را بستم. ثانیه‌ها به کندی، قلب زمان را می‌شکافند. من عاجز‌تر از همیشه منتظرم تا، کسی وارد شود. سال‌هاست خیره به کور سوی آخرین ثانیه‌ها، در انتظار منجی هستم. رد نگاهم را گرفت و تشر زد:
    - هنوز خیلی وقت داریم، ساعت فقط صدای ثانیه شمار رو بهت میگه.
    قهقه‌ی مریض و شیطانی‌اش، در کل فضا طنین انداز شد. چشمانم را باز نکردم ل**ب‌هایم را نیز؛ چه نیاز به عیان کردن افکاری بود که پیش از من در ذهن او بود.
    ناگهان مدتی طولانی خاموش شد، شاید سی دقیقه سپری شده بود، ممکن بود خدا جواب التماس‌هایم را داده باشد؟ ممکن بود مُرده باشد؟ به آرامی گوشه‌ی چشمم را باز کردم. چیزی که می‌دیدم را باور نمی‌کردم، صورتش مقابل صورتم بود و لبخند دندان نمایی می‌زد که تنها از دیو‌های قصه‌ی پریان برمی‌آمد. بی آنکه از حجم لبخند کِشدارش بکاهد گفت:
    - پس دلت می‌خواد بازی کنی.
    دفتر شوم را باز کرد، چشمانم هنوز میخ چشمان قاطعش بود. به آرامی گفت:
    - بنویس، هرچی تو ذهنته، هر چی نیست. فکر کنم دیگه فهمیده باشی من شنونده‌ی خوبی‌ام.
    با دستان لرزانم خود نویس مخصوص را برداشتم. هزاران فکر در سر داشتم، بی‌پناهی، درماندگی، عجز... اما تنها یک جمله نوشتم؛ خودنویس را روی میز پرت کردم و با آخرین سرعت ممکن، به سمت در ورودی گریختم.
    سالن خالی بود، پشت درهای این قلعه‌ی سنگی هیچ خبری نبود. حالم از دیدن دروغ‌هایی که با تمام وجود باورشان کرده بودم به هم خورد.
    همیشه فکر می‌کردم مادرم، پدرم، عزیزان زندگی‌ام پشت این در، انتظارم را می کشند. خنده‌دار است، پس تمام مدت فقط خودم را گول زده بودم. هیچ‌وقت، هیچ‌کس منتظرم نبود. بیش از آن صبر نکردم، تنها نور امید زندگی من، رهایی بود. رهایی از وجود خودم.
    ناگهان جرقه‌ای در ذهنم روشن شد، پشت بام این ساختمان بی‌حفاظ بود، بارها به آنجا رفته بودیم. سوار آسانسور شدم و بی‌درنگ، دوازده، را با تمام وجود فشار دادم. برای تحقق افکارم هیجان زده بودم.
    - یک جان، فدای هزاران جان! بعد از من خواهید فهمید، مرگ، قربانی می‌خواهد.
    بندبند کتابش را حفظ بودم. لحظه‌لحظه‌ی عمرم را با زمزمه‌ی کتاب‌هایش گذرانده بودم. هر روز، بانگ او بود که جمله‌های سرسخت بومرنگی کاغذی را در ذهنم فرو می‌کرد. شکارچی ماهری بود؛ شکار کردن با نوشته، کار هرکسی نیست.
    تا حالا هم خیلی خوب دوام آورده بودم. موسیقی آسانسور قطع شد اما ذره‌ای از هیجان و اضطراب من کم نشد. صدای ظریفی رسیدن به طبقه‌ی دوازدهم را گوشزد کرد. با اشتیاق به سمت در آهنی پشت بام حرکت کردم؛ دستم را به دستگیره‌ای گرفتم که در سرما به افکار من می‌ماند. در با تقه‌ای باز شد.
    «آنگاه که خورشید بند و بساطش را جمع می‌کند، زیر همان آسمان زعفرانی رنگ، لحظه‌ی خوبی برای مردن است.»
    به آسمان نگریستم. لبخندم به خنده و خنده‌ام به قهقه مبدل شد؛ آسمان دقیقا، آسمان مرگ بود. قهقهه‌ام مانع از حرکت کردن به سوی نرده‌های بدون حفاظ نشد. جیغ‌ها هنوز در گوشم بودند، چشم‌های ملتمس را از بهترین زاویه می‌دیدم. نفس عمیقی کشیدم و نرده را رها کردم. تصویری که تا ابد در ذهنم حک کردم؛ لبخند منزجر کننده‌ی او بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    - هرچی بیشتر می‌گردم، غلط‌های بیشتری پیدا میکنم.
    دندان قروچه‌ای کردم و نوشتم:
    - خب کمتر بگرد!
    صفحه‌ی چت را بستم؛ به صندلی تکیه دادم و شقیقه‌هایم را ماساژ دادم. روز به روز بیشتر آدم‌ها را می‌شناختم. بدون شک دلیل خلقت آدم‌ها این بوده است که روی اعصاب یکدیگر اسکی کنند.
    بد‌ترین نتیجه، زمانی به دست می‌آید که دوماه تلاش، در یک لحظه نابود شود. از قضا قدرت دقیقا دست کسانی است که نباید.
    اینکه چرا با وجود داشتن این عنوان دهن پُر‌کن معاونت بزرگترین انجمن ادبی مجازی کشور، برای انجام کوچکترین کا‌ر‌ها هم به اجازه‌ی مدیر نیاز داشتم داستان طولانی و کسالت‌آوری دارد.
    با تمام این قضایا، زندگی کردن را جور دیگری دوست دارم. وقتی به گذشته‌ی مردم نگاه می‌کنم، می‌بینم در جای درستی از تاریخ قرار گرفته‌ام. مردم این زمان، قدر تکنولوژی را می‌دانستند. اصلا همین شد که پایِ انجمن‌ها به این وسعت در زندگیِ مردم باز شد.
    سرم را تکان دادم تا بلکه افکار اضافی‌اش بیرون بریزد، تا اینجا با حمایت‌های پدر بالا آمده بودم، بالاتر هم خواهم رفت.
    دفتر جلد چرمی را ورق زدم. خودنویس قدیمی‌ام را برداشتم و شروع به اصلاح متن کردم. هرچه پیش می رفتم بیشتر کنجکاو می‌شدم، این نوشته‌های بی‌نقص چشمانم را طلسم می‌کردند. بی‌وقفه کلمات را دنبال می‌کردم. این واژه‌ها نمی‌توانستند عادی باشند، گویا جادویی بودند.
    با تقه‌ای که به در اتاقم خورد. قیافه‌ی خندان مادرکه ظرف میوه‌ای در دست داشت را‌ دیدم. نمی‌دانم این لبخندها روی ل**ب‌های مادر چه حکایتی داشتند؛ همیشه تمام خستگی‌ها را می‌شستند و با خود می‌بردند.
    - لازم نبود به خودتون زحمت بدید مامان، خودم... .
    نگذاشت حرفم را کامل کنم؛ با زیرکی گفت:
    - مگه شما از اتاق‌هاتون بیرون میاین؟
    دهان نیمه بازم را بستم و میز همیشه شلوغم را تمیز کردم. ظرف میوه را روی میز گذاشت و همچنان که پوست سیب را می‌گرفت، رو به من گفت:
    -کارا خوب پیش میره؟
    غر زدن را شروع کردم. راز مادر چه بود، نمی‌دانم. تنها چیزی که از آن مطمئن هستم این است که در مقابل او مثل پسر بچه‌های نق نقو می‌شدم. جالب‌تر این بود که مادر بدون ذره‌ای مکث و فکر کردن، حق را به من می‌داد و برای بهتر کار کردن تشویقم می‌کردم.
    هنگامی که از آرام‌تر شدنم اطمینان کسب کرد؛ قصد رفتن کرد. باز هم من ماندم و این دفتر اعجاب‌انگیز.
    به جلدش دست کشیدم؛ با دفتر‌های خودم مو نمی‌زد. بلند شدم و نگاهی به طبقه‌ی دفتر‌ها انداختم، دقیقا ده تا بودند، پنج تا نوشته شده و پنج تا خالی. پس حکایت این دفتر اضافی چه بود؟
    دستی به جلدش کشیدم، بر خلاف بقیه‌ی نمونه‌ها برجستگی‌های ظریفی داشت. اسم حکاکی شده‌ی شکوفه را که دیدم، لبخند زدم، پس این دفتر من نبود. بیشتر که دقت کردم متوجه کهنگی دفتر نیز شدم. گویا هزاران بار ورق خورده بود.
    صفحه‌ی اولش را باز کردم:
    «من شکوفه هستم، شاید خنده‌دار به نظر برسد ولی خود را، جوانه می‌خوانم. باد و باران مرا قوی‌تر خواهد کرد، طوفان و تگرگ در مقابل اراده‌ی فولادینم سر تعظیم فرود خواهند‌آورد. من مرگ را به قربانگاه می‌کشانم. سوگند به تمام التماس‌هایم؛ بومرنگ کاغذی سرانجام، پرتاب کننده را خواهد کشت.»
    بومرنگ کاغذی را در ذهنم تکرار کردم. شکار با نوشته‌ها، تشبیه عجیب و جالبی بود. چند دقیقه را در حال و هوای این بازی و ذهنی گذراندم و وقتی به نتیجه نرسیدم کنکاش را کنار گذاشتم؛ اگر قرار بود چیزی را بفهمم در آینده‌ای نه چندان دور خواهم فهمید. دفتر را بستم. از کشف ناخواسته‌ی حوادث آسیب زیادی دیده بودم. معتقد به جمله‌ی معروف داستان‌های جنایی بودم که می‌گفت:
    -هرچی کمتر بدونی برای خودت بهتره!
    بلند شدم و به کت و شلواری که قرار بود فردا بپوشم نگاهی انداختم؛ مسیری که انتخاب کرده بودم شاید من را از تمام اهدافم جدا می‌کرد. از سر شکم سیری یا هر چیز دیگری که بود، دوست نداشتم دائما با اسم پدر زندگی کنم. پدر هم برای جایگاهی که در آن قرار گرفته بود زحمت کشیده بود. لایق نام فرزندی، نبودم، اگر همه چیز را بدون زحمت به دست می‌آوردم.
    صبح، آهسته و بدون سر و صدا از در خارج شدم. پیاده که می‌رفتم، مسیر زیادی نبود. تابلوی موسسه را که دیدم توقف کردم. نگاهی گذرا به داخل انداختم، پشت این درها دیگر از نام پدر خبری نبود، پشت این در ها قرار بود تحویلداری ساده باشم. کسی که از مافوق‌هایش دستور می‌گیرد بدون آنکه اعتراضی بکند. هم خوشایند و هم ناخوشایند بود، کسی نبودم که از بقیه دستور بگیرم اما برای رهایی از این همه عذاب وجدان باید این کار را می‌کردم.
    موسسه در بهترین نقطه‌ی محل بود و این برای مجموعه، یک برگ برنده بود. با درها و دیواره‌های شیشه‌ای احاطه شده بود. تا به حال از این در وارد نشده بودم. به تصویر خودم روی در شیشه‌ای موسسه، خیره شدم، کت و شلوار ست، کفش‌های رسمی، ته‌ریشی که به خاطر علاقه‌ی مادر هنوز دست نخورده بود و موهای به رنگ قهوه‌ای که در میان صداقت‌ها موروثی بود و چشمانی به همان رنگ. بدون شک این من بودم که تا اینجا پیش آمده بودم، این خودِ امین صداقت بود. لبخندی زدم و داخل شدم. برخلاف تصویر قبلی که در ذهنم ساخته بودم اینجا بزرگتر بود، مراجعه کننده‌ها با عجله طول سالن را طی می‌کردند، در نگاه اول تنها میز و کاغذ بود که توجه را جلب می کرد. میز نسبتا بزرگی در وسط قرار داشت و کارمندان هرکدام میز جداگانه‌ای داشتند. از این همه شلوغی مغزم در آستانه‌ی انفجار بود. چهره‌ی بشاش رئیس را که دیدم به سمتش رفتم. با لبخند استقبال کرد. دستش را دراز کرد، به گرمی دستم را فشرد و با هم روی مبل های راحتی که حدودا یک ساله به نظر می‌رسیدند نشستیم. هنوز هیچ حرفی به جز احوال پرسی بین‌مان رد و بدل نشده بود که گفت:
    - چرا کارت رو شروع نمی‌کنی؟
    تمام تعجبم را در صورتم ریختم و به او خیره شدم. قیافه‌ام را از نظر گذراند و گفت:
    - دوره‌ی کارورزی که تموم شده، میزت رو هم مشخص کردیم، منتظر شلیک توپ عید هستی؟
    کارِت رو شروع کن جناب صداقت.
    دستش را به زانوانش گرفت و بلند شد؛ علت تغییر لحنش را درک نمی‌کردم، در طول دوره همیشه با من صمیمی بود، سلسه مراتب را بدون هیچ کم و کاستی برایم توضیح می‌داد اما حالا کمی تند، رفتار می کرد. رئیس بخش تحویلداران بود و وظیفه داشت به من توضیح دهد.
    خشمم را کنترل کردم، نباید به این زودی عصبانی می‌شدم. به سمت میزم رفتم و نشستم، کارمندان با تعجب به من خیره شده بودند. احتمالا باز هم قرمز شده بودم. اما تعجب آنها ممکن بود از هر چیز دیگری باشد. سعی کردم نگاه مشخصی نداشته باشم، گاه‌گاه از گوشه‌ی چشم بعضی‌ها را زیر نظر می‌گرفتم، آنها هم با گذر زمان سوالی نمی‌پرسیدند و عادی‌تر شده بودند. از اینکه دیگر مرکز توجه نبودم، راضی‌تر شدم. مطابق آموزش‌ها پیش می‌رفتم؛ به بعضی‌ها رسید می‌دادم از بعضی‌ها پول می‌گرفتم، مبالغ را ثبت می‌کردم تا اینکه نگاهی به ساعت دیجیتال مقابلم انداختم، چگونه به این سرعت زمان سپری شده بود؟ 16:30 زمان بسته شدن درها بود. در این زمان کارمند میز کناری سوتی زد!
    با چشمان گرد به او نگاه کردم با سر به روبه رو اشاره کرد، بلند شدم و گویا برق سه فاز از بدنم عبور کرده باشد تمام کارمندان را دیدم که دور میز بزرگ وسط موسسه جمع شده اند. فقط واژه‌ی جشن خوش‌آمدگویی از ذهنم عبور می کرد.
    سرپرست طعنه زنان گفت:
    - دستگاه چمن‌زنی داری؟ زیرپاهامون علف سبز شد مرد.
    با خوش‌رویی جلوتر رفتم:
    - فکر می‌کردم تمام حرف‌هایی که توی دوره گفتید به خاطر جذب کارمند بوده.
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    همه شروع به خندیدن کردند و باز هم نگاه‌های خیره! پاسخ را که گرفتم با افکار خودم مشغول شدم، همکاران، گاه‌گاه حرف‌های بامزه‌ای می‌زدند و من از روی کلمات و آهنگ حرف‌ها به شخصیتشان پی می‌بردم. با بعضی حرف‌ها لبخند به ل**ب همه می‌آمد؛ به سوء تفاهم‌های ذهنم نهیب زدم، من قرار بود اینجا ماندگار شوم. صاحب میز همسایه، پسر جوانی بود که هرچند سن واقعی‌اش را پنهان کرد به ظاهرش می‌خورد هم سن خودم باشد، در شوخی و سربه‌سر بقیه گذاشتن نظیر نداشت، دست آخر که در پرسیدن سنش اصرار کردم با ناز گفت:
    - بیست و شیش‌سالمه، فعلا هم قصد ادامه تحصیل دارم!
    کم‌کم آماده‌ی رفتن شدیم. از شعبه که بیرون زدم، تازه دلم هوای مادر را کرد، اختلال کنترل خشمی که مجبورم کرده بود سال‌ها خانه نشین شوم و جز لحظاتی کوتاه، آن‌ هم با مراقب، بیرون نزنم؛ باعث وابستگی بیش از اندازه‌ام به مادر شده بود. همین که توانسته بودم از پیله‌‌ام بیرون بیایم، شجاعتم را نشان می‌داد.
    این اواخر که مادر از بالا رفتن سنم گله کرده بود و پیشنهاد ازدواج داده بود، بیش از پیش دوری‌اش به چشم می آمد، برای مرد شدن هنوز خیلی زود بود. شاید هم، پدر، همین نوسانات روحی را دیده بود که از مادر خواست دست نگه دارد. هنوز نمی‌دانستند چه آشی برایشان پخته‌ام! سر‌خوش از تصمیمی که گرفته بودند، راهم را به سمتِ دفتر کج کردم، باید انتقام دیروز را از کیان می‌گرفتم.
    گوشه‌ی خیابان ایستادم و دستم را برای تاکسی بلند کردم. زمان به سرعت می‌گذشت و من با دیدن مسافران درون تاکسی از تصمیمی که گرفتم منصرف شدم... نمی‌توانستم نگاه نزدیک غریبه‌ها را روی خودم تحمل کنم. خوب می‌شد این زمان زود‌تر بگذرد! سرانجام به همین وضع راضی شدم و در تاکسی را باز کردم و نشستم. از شانس بد، راننده، خرت و پرت‌هایش را روی صندلی شاگرد گذاشته بود و روی صندلی‌های پشت هم، دو نفر نشسته بودند. به محض نشستن گوشی را از جیبم درآوردم و خودم را مشغول نشان دادم. مشغول چه، نمی دانم!
    هیچ وقت نفهمیدم بقیه با گوشی‌هایشان چه کار می کنند که ساعت‌ها این صفحه‌های خازنی را مقابلشان می‌گیرند. حتی پدر و مادر هم از این قضیه مبری نبودند.
    همین طور که خودم را مشغول نشان می‌دادم، راننده شروع به حرف زدن کرد:
    - ببخشید شما آقای صداقت نیستین؟
    شروع شد! دوباره جست‌و‌جو درباره‌ی من شروع شد. آخر، کسی نمی‌گوید این همه سلبریتی در دنیا وجود دارد، چه کار دارید به یک نویسنده‌ی خرده پا که فقط یک بار پایش به تلویزیون باز شده‌است.
    از بد روزگار پشت چراغ قرمز رسیدیم و راننده ترمز کرد، نمی‌دانم از سکوت من چه برداشتی کرد که با صدای بلند‌تر پرسید:
    - یادم اومد، امین... امین صداقت. راستش دخترم رمان‌های شما رو می‌خونه... کجا بود، آهان ایناها...
    دست توی خرت و پرت هایش کرد و یک جلد کتابِ نفیس بیرون آورد! جلد مشکی‌اش را شناختم، کتابِ تپه‌ی بادگیر، بود.
    دستی به سر تاسش کشید و دوباره به حرف آمد:
    - می‌شنوید جناب صداقت؟ می‌شه براش امضایی، دست‌خطی چیزی بذارید؟ شما جوون‌ها چی می‌گین بهش... آهان یادگاری. توی این وضع بد اقتصادی، چیزی درنمیارم که بتونم کادوی آنچنانی بخرم. دخترم تنها دلیل زندگیمه. خدا شاهده اگه اونم نبود، الان زنده نبودم.
    سادگی‌اش لبخند به لبانم آورد، بی‌هیچ حرفی کتاب را گرفتم و دیالوگ طلایی کتاب را با خط متوسط نوشتم:
    - اواسط عمر که می‌رسی، ذهنت جوانه می‌زند.
    - اواسط عمر، خودت کم‌کم می‌فهمی تا کجا بالا رفته‌ای. همین که درخت سبز ذهنت بارور شد، آرام‌آرام چمدان‌ها را ببند.
    امضایی که با پدر در آن مشترک بودیم را پای صفحه زدم و با احترام کتاب را برگرداندم. دوست داشتم از این راننده‌ی مهربان بیشتر بشنوم که اسکلت شرکت نمایان شد، بی‌توجه به نگاه‌ها و اصرار‌های دو مسافر دیگر از راننده خواهش کردم نگه دارد.
    ایران بود و تمنا و التماس‌های بی‌جا! شرط می‌بندم، آن دو مسافر، اصلا من را نمی‌شناختند! اما تا چیزی برای صف کشدیدن وجود داشت، مردم همان‌جا بودند.
    اولین قدم را که داخل گذاشتم، با حجم عظیمی از بسته‌های کتاب روبه‌رو شدم. کارگران در رفت و آمد بودند و پیک‌ها مدام جابه‌جا می‌شدند. این بی‌نظمی‌ها آن‌هم در شرکتی که رئیس سخت‌گیری مثل عمو داشت، بی‌سابقه بود.
    از پله‌ها بالا رفتم و نگاهی به طبقه‌ی پایین انداختم، اتاق کار کیان خالی بود و این اتفاق با سابقه‌ای که از او سراغ داشتیم بسیار ترسناک بود. جلوی کارگری که با عجله مشغول حمل بار بود را گرفتم تا سراغ کیان را بگیرم:
    - مدیر اجرایی کجاست؟
    - آقا پایین وِلوِله است! خبر ندارید چه آتیشی اینجا افتاده!
    مخم که قد نداد چه می‌گوید دوباره پرسیدم:
    - ببخشید کدوم پایین، چه آتیشی؟
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    دستم را کنار زد و به سمت پله ها راه افتاد، مردم این روزها چه اعصابی دارند! در همین هنگام میترا، شاخ و شانه کشان و پشت سرش کاوه ظاهر شدند. خدا خودش رحم کند، امروز اینجا چه خبر بود.
    - سلام
    - بخند... .
    - حرف نزن کاوه، دیگه خام شعر و ترانه و آهنگت نمی‌شم. چقدر بهت گفتم ساده نباش، بفرما اینم نتیجش.
    نباید فرصت را از دست می‌دادم سریع گفتم:
    - سلام میترا خانم چی شده؟
    - می‌خواستی چی بشه؟ چقدر به این گلابی گفتم، بی‌خیال نباش، دوساله تو رو پرت کردن بیرون خودشون دارن میچاپن! به گوشش نرفت که نرفت.
    - اختیار دارین این چه حرفیه؟
    - توام لنگه‌ی این... جفتتون بی دست و پا و مظلوم.
    عمیق‌ترین مشکلی که با زن‌ها داشتم، رفتن سر اصل مطلب بود. تقریبا تمام زن‌هایی که می‌شناختم، پشت سر هم می‌گفتند و می‌گفتند و دست آخر مشخص می‌شد که هنوز هیچ چیز را نگفته‌اند.
    صدای رسای عمو سر و صداها را خواباند:
    - از این طرفا عروس!
    این، عروس گفتن عمو هم حکایت غریبی بود، میترا بارها و بارها در جمع خانوادگی و غیر‌خانوادگی تذکر داده بود که عروس صدایش نکنند. حالا نمی‌دانم پشت این حرف چه سِری نهفته بود که عمو، دست از این واژه نمی‌شست.
    به سرعت، روی پاشنه چرخید و گفت:
    - آقاجون، فکر می‌کردم شما منصف هستین، اول که کاوه رو پرت کردید بیرون، بعد اختیارات کامل به کیان دادین و بعد هم قضیه‌ی ارث رو پیش کشدید و کلا راه ما رو از خودتون جدا کردین.
    پس قضیه این بود. همه‌ی این آتش‌ها از گور کیان بلند می‌شد. باید پیدایش می‌کردم. سوار آسانسور شدم و تمام طبقه‌ها را از نظر گذراندم، به پارکینگ که رسیدم توقف کردم. کیان را دیدم که با یک نفر دست‌ به‌ یقه شده است. جلوتر رفتم و ثابت ایستادم. اولین مشت، دومین لگد و همین طور ادامه پیدا کرد تا این‌که کیان مادر‌‎مرده، به حرف آمد:
    - غلط کردم امین، یه دستی برسون... .
    کیفم را روی زمین گذاشتم و به طرف ضارب رفتم:
    - مشکل چیه آقا؟
    - مشکل؟ ایناها مشکل اینه، این خوک صفت... حقوق ما رو خورده!
    وای کیان کیان... هرجا پا می‌گذاشت پشت سرش تمام برج‌ها فرو می‌ریخت و همه جا ویران می شد.
    گفتم:
    - حالا شما فعلا بیخیال بشید، بشینیم دو کلمه با هم صحبت کنیم.
    حرفم رویش اثر کرد و یقه‌ی کیان را ول کرد، او هم از ترسش آمد و پشت سرم قایم شد.
    با خشم نگاهش کردم و گفتم:
    - گفته باشم، حرفی که به سعیدی زدی رو پس می‌گیری.
    - کدوم حرف؟!
    - دهن من رو باز نکن؛ می‌خوای باور کنم تو بی‌تقصیری و سعیدی رو تحت فشار نذاشتی؟ اون هیچوقت از نوشته‌هام ایراد نمیگیره.
    - ببین... .
    - زیاد حرف بزنی میرم.
    این هم از این، از مادر زاده نشده بود کسی که در کار من موش بدواند! بعد از چند ساعت مباحثه بالاخره به این نتیجه رسیدیم که مسئول امور مالی، به همراه جناب کیان خان، قرار گذاشته بودند که از صندوق کارگران مبالغی خارج کنند و درجایی سرمایه گذاری کنند. این خبر در بین کارگران پخش شده بود و آنها هم که دل خوشی از کیان نداشتند، او را به کتک گرفته بودند. در این میان، عمو خودش متوجه شده بود و جلوی این اعمال شوم را گرفته بود.
    ***
    - بابا ببخشید.
    - آقا‌جون اگه این نخاله رو ببخشیدا کاوه و مرسده رو ول می کنم، قید هرچی احترامه می‌زنم میرم پیش مامان.
    - میترا داشتیم؟
    - اولا میترا نه و میترا خانم، ثانیا چرا وقتی کاوه رو نبخشیدین، داشتیم، حالا نداریم!
    - زن‌داداش اون بحثش جداست.
    سر و صدایشان آزار دهنده بود. از این بحث‌ها در خانواده‌‌ی عمو زیاد بود، آنچه از همین حالا می‌دانستم، این بود که بوی وساطت پدر می‌آمد! بیشتر ایده‌هایم را از این خانواده می‌گرفتم. با وجود داستان‌های زیادی که از هفت سالگی تا به حال نوشته بودم باز هم جا برای نوشتن بود.
    نفسم را بیرون فرستادم و باقی را به خودشان سپردم. از شرکت خارج شدم. پدر همه چیز را به عمو بخشیده بود و فقط گاهی برای همین ریش‌سفیدی‌ها به شرکت می‌آمد.
    خانواده‌ا‌ی عجیب، با خلقیاتی عجیب داشتم. از طرفی گوشت یکدیگر را می‌خوردند و از طرف دیگر استخوان‌ها را دور نمی‌ریختند. این نگه داشتن استخوان من‌باب ترحم نبود! می‌ترسیدند یک جا کارشان گیر باشد و دیگری به درد کارگشایی‌اش بخورد.
    بنرهای کوچک و بزرگی که شرکت چاپ و نشر را احاطه کرده بودند به چشم می‌خوردند. عمو، آدم معمولی نبود. ده‌ها مکان برای سرمایه‌گذاری و افزایش ثروتش داشت و باز هم خودش را با این شرکت معرفی می‌کرد. شرکتی که عمده اعتبارش من و پدر بودیم و امتیاز همیشگی اولین چاپ کتاب‌هایمان را گرفته بود.
    علاقه‌ی خاص عمو به من، خیلی وقت‌ها باعث شده بود بچه‌هایش سرشان به سنگ بخورد و انتخاب‌های درست‌تری بکنند؛ اما کیان، که کوچکترین بچه‌ی عمو بود، در هر شرایطی صمیمی‌ترین دوست من باقی می‌ماند و رابـ ـطه‌ی ما کلا جور دیگری بود.
    نگاه از شرکت گرفتم و به سمت خانه روانه شدم. خستگی روز اول کار، بر تنم نشسته بود و بعد از بلبشوی امروز شرکت، انرژی آنالیز کردن دیگران را از دست داده بودم. تا رسیدن به خانه ساکت ماندم و برنامه‌هایم را در ذهنم مرتب کردم.
    به محوطه رسیدم و با سلام و صلوات وارد خانه شدم. بینی‌ام را تیز کردم و بو کشیدم؛ قیافه‌ام شبیه کسی بود که انتظار شیرینی دارد و فلفل به خوردش می‌دهند. سال‌ها بود وقتی از این در وارد می‌شدم بوی غذاهای مادر مستم می‌کرد.
    حالا در عجیب‌ترین حالت ممکن، بوی تند سوختگی به مشامم رسید و اخم را روی پیشانی‌ام نشاند. هم زمان که مادر را صدا می زدم، راه آشپزخانه را پیش گرفتم. صحنه‌ی مقابل را باور نمی‌کردم. مادر بی‌هوش روی سرامیک‌ها افتاده بود و دودی به سیاهی دنیای جدیدم از طرف ظرف غذا متصاعد می‌شد.
    دست و پایم را گم کردم و چندین تماس گرفتم. سرانجام اورژانس، بعد از سوال‌پیچ کردن بالاخره رضایت داد به داد ما برسد. سوالات بی‌پایانشان که تمام شد با خود فکر کردم: «عقلانی است، از کسی که خودش هم گیج است، بپرسند بیمار تشنج کرده؟ یا خدماتشان الزامی است یا نه؟»
    عرق سرد روی پیشانی‌ام نشسته بود و منتظر بودم. زنگ در به صدا درآمد و بی‌آنکه پرسشی کنم، در را باز کردم. تکنسین و همکارانش وارد شدند و اقدامات احیا‌ی مادر را انجام دادند.
    راه را برای انتقال او به اتاقشان باز کردم. نگاهم ترسیده بود و دستانم می‌لرزیدند. مادر تقریبا هوشیار شده بود. درمورد مشکلش، هیچ سوالی نکردم. این سوالات برای من عذاب‌آور بود.
    سعی می‌کردند با سوال‌هایی که می‌پرسند، سطح هوشیاری مادر را بسنجند و تجویز لازم را انجام دهند. تلفنم را روی میز گذاشتم و برای بدرقه و تسویه با کارکنان آمبولانس همراه شدم. کارها به سرعت انجام شد و توضیحات لازم را دریافت کردم. باید به اتاق مادر برمی‌گشتم و از او مراقبت می‌کردم.
    درآستانه‌ی ورود، مادر نگاه توبیخ‌گرانه‌ای به من انداخت؛ گوشی من در دستان او بود! نگاهم را قایم می‌کردم. در مقابلش خجالت که هیچ، مرگ هم روا بود.
    - امین بچه شدی؟
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    هم‌زمان به اورژانس، آتش نشانی و پلیس، زنگ زده بودم! خجالت هم داشت.
    - شما نمی‌دونید چه قدر نگرانتون شدم، خودتون تصور کنید یه روز ببنید من کف اتاق افتادم، چه فکری می‌کنید؟
    بالش زیر سرش را کمی مرتب کرد و گفت:
    - مشخصه! فکر می‌کنم، داری یه رمان جدید می‌نویسی و در حال همزادپنداری با شخصیت‌ها هستی.
    نیشم به وضوح تا بناگوش باز شد؛ این فرشته را خدا از کدام گِل آفریده بود که اینگونه دلبرانه سخن می‌گفت؟ هنوز جوابم را آماده نکرده بودم که پدر سراسیمه وارد شد. قطره‌های ریز عرق، روی پیشانی‌اش نمایان بود. به مادر گفت:
    - مهتاب... .
    مادر انگشت اشاره را جلوی دهانش گرفت:
    -من خوبم، فقط ناهارمون رو باید شما دو نفر حاضر کنید.
    بهتر بود تنهایشان بگذارم. از اتاق خارج شدم. انرژی عوض کردن لباس را نداشتم. حتی نایِ نشستن روی صندلی را هم نداشتم. یک دسته کاهو و تخته و چاقو را برداشتم و کنار ستون خودم را ولو کردم.
    با کاهوها مشغول بودم و فکرم درگیر احوال مادر بود، ماست‌مالی کردن را خوب بلد بود، اما من هم دست‌پروده‌ی خودش بودم و خوب می‌دانستم حالش چندان خوش نیست.
    دست پدر روی شانه‌ام نشست و از فکر بیرونم آورد:
    - رفتی شرکت؟
    - بله و شاهد همه چیز بودم!
    می‌خواستم حواسش را پرت کنم که کمتر غصه بخورد. ماجرا‌های شرکت همان‌گونه که همیشه جذاب بوده اند، می‌توانستند، ایده‌ی خوبی باشند.
    کف‌گیر را داخل سینک گذاشت:
    - حق با کدومه؟ کاوه یا کیان؟
    - اگه به من باشه، میگم، حق با میتراست!
    خندید و گفت:
    - پس اون آتیش‌پاره هم اونجا بود.
    - بله و تقریبا همه چیز رو کنترل می‌کرد.
    بحث را پایان بردیم؛ فیلم‌نامه هم که می‌نوشتیم این همه جذاب و واقعی از آب در نمی‌آمد، یک سر ماجرا‌های این خاندان، کیان بود و سر دیگرش، میترا.
    دختر جسوری که خوب پای زندگی‌اش ایستاده بود و تنها چیزی که از او به خاطرم می‌آمد، رنگ خون بود و سُرخی همیشگی لب‌هایش.
    - خب بگو!
    با تعجب به سمتش برگشتم:
    - یعنی خودتون نمی‌دونید؟
    زیرکانه خندید و گفت:
    - شنیدنش از زبون تو شیرین‌تره.
    روی صندلی نشستم:
    - خب مشخصه؛ کسی که کیان رو گول زده، از طرف میترا اومده! کیان هم درواقع گول نخورده و داره تظاهر میکنه، کاوه بی‌تقصیره... .
    مکث طولانی‌ام پدر را به حرف آورد:
    - درست فکر کردی همه بی‌تقصیرن... .
    دستمال آشپزخانه را روی کابینت گذاشت و به طرف اتاق راه افتاد. باور نمی‌کردم؛ لبخند شیطنت‌آمیز پدر نشان می‌داد واقعا کاسه‌ای زیر نیم کاسه است. ظرف سالاد را برداشتم و سلانه‌سلانه، دنبالش راه افتادم:
    - بابا اول برای من تعریف کنید!
    در آستانه‌ی در ایستاده و به حرکات بچه‌گانه‌ی مادر و قربان صدقه‌های پدر نگاه می‌کردم. خجالت هم خوب چیزی بود. البته در خون این خاندان چنین چیزی وجود نداشت.
    متوجه حضورم بودند، این را از چشمک‌های مادر می‌شد فهمید؛ شاید هم قرار بود مثلا دل من را بسوزانند که کور خوانده بودند.
    ظرف را روی میز گذاشتم:
    - بابا، می‌شه از اول برام تعریف کنید؟
    - از آخر میگم! حمید میخواد تو رئیس بشی.
    گفتم:
    - این‌که عمو چی می‌خواد مهم نیست، مهم اینه که حتی اگه قانونی هم نباشه، یه ادبی هست. عمو از بچگی، هیچ احترامی برای خانوادش قائل نبود. می‌خواد کل حقوق بچه‌هاشو بده به من؟ اصلا عاقلانه است؟
    - عقلانی بودن رو نمی دونم، اتفاقا منم بدم نمیاد یکم بیشتر بری بیرون... .
    سخنش را قطع کردم:
    - بابا من الانم شاغلم.
    به وضوح شاهد تعجب هردوی آنها بودم، مادر که صبرش کمتر بود، پرسید:
    - کجا؟
    دستان گره کرده‌ام را روی میز گذاشتم:
    - بانک. درواقع یه موسسه‌ی مالی و اعتباری که مطمئنم اسمش رو نشنیدید.
    پدر سکوتش را شکست:
    - چرا همچین ریسکی کردی؟ باید تا فرصت هست انصراف بدی.
    لحن آرامم را حفظ کردم:
    - بابا، من دیگه بچه نیستم که هی بین دو تا خونه شوت بشم اینور و اونور. الان به راحتی می‌تونم خودمو کنترل کنم، مهم‌تر اینکه نیاز بود از چتر حمایت شما خارج بشم.
    نگاه معنا دار مادر گواه می‌داد حکم نهایی به بعد موکول شده است، پدر دیگر اشتیاقی برای غذا خوردن نداشت، شام دو نفره‌ی من و مادر که تمام شد، آخرین صحنه، قبل از خواب، دود غلیظ سیگار پدر بود و سرفه‌های پی در پی اش.
    «لحظه‌ی خوبی برای مردن است... آسمان نارنجی رنگ... شکوفه هستم... .»
    با فریاد و طلبیدن مادر، از خواب پریدم. مدت‌ها بود بانگِ مادر مادر گفتنم در خانه نپیچیده بود، صدایی نمی‌آمد، ساعت، چهار را نشان میداد. برخاستم و لیوان آب روی میز را یک نفس سر کشیدم. سرمای وحشیانه‌ای صورتم را لمس می‌کرد. هجوم سوز و سرما را که حس کردم، به سمت پنجره رفتم. باز بودنش دومین شوک امشب بود.
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    آنقدر بی‌حواس بودم که فراموش کرده بودم آن را ببندم؟ تقریبا بعید بود برای کسی که در یک نگاه همه‌ی جزئیات را به خاطر می‌سپارد.
    روی زمین نشستم و سری که از کثرت اطلاعات به درد آمده بود را میان دستانم گرفتم. باید می‌نوشتم. ولی ایده‌ای برای نوشتن پیدا نمی‌شد. دست از فکر کردن برداشتم، سراغِ دفترهایم رفتم.
    اتفاقی نبود... ابدا اتفاقی نبود، ترتیبشان جور در نمی‌آمد، این‌ها به شماره مرتب می‌شدند ولی حالا به هم ریخته بودند. در یک خط مرتبشان کردم و دفتر اسرار آمیز را بیرون کشیدم، چگونه باید این را هضم می‌کردم؟ چطور سر و کله‌اش از جایی که نباید پیدا می‌شد؟ هر روز بیشتر وسوسه‌ام می‌کرد که سراغش بروم. داستان را ازجایی که تمامش کرده بودم سر گرفتم:
    «همه چیز از آن مدرسه‌ی لعنتی شروع شد؛ اول مهر بود، بوی دیوارهای تازه رنگ شده، بچه ها را به سمت شیطنت می‌کشاند، بعضی‌ها کف دست ها را به دیوار، می‌کوبیدند و بعد رد آن را روی در سفید مدرسه، به جای می‌گذاشتند.
    بابای مدرسه اما پیرمردی مهربان بود، بیشتر دخترها دوستش داشتند، زیاد غر نمی‌زد، همیشه با آن جاروی رنگ و رو رفته، گوشه‌های حیاط را جارو می‌کشید.
    پوست لـ*ـبم را می‌کندم. از غریبه‌ها خوشم نمی آمد. عیب خجالتی بودن مگر چه بود؟ نمی‌شد روز اول را در کنار مادر یا پدرم وارد مدرسه شوم؟
    روی نقطه‌ی شماره‌ی بیست، ایستادم، می‌گفتند آمار من است، شماره‌ای که با آن در کلاس شناخته می‌شدم. جلوتر از من دختری شلخته و بدقواره خودنمایی می کرد. پشت سرم هم فعلا خالی بود.
    مدتی که از ثابت ایستادنم گذشت، نگاهی به کفش‌های محبوبم و روپوشی که مادر برای تهیه‌ی آن وقت زیادی گذاشته بود کردم. کیفم را هم دلم نمی آمد به زمین بگذارم. در حال تحلیل ماجرا بودم که صدای قهقهه‌ی اطرافیان بلند شد.
    با تعجب سرم را به این طرف و آن طرف چرخاندم ولی چیزی عایدم نشد. خنده‌ها شدت می‌گرفتند و من عصبی‌تر می شدم. در اطرافم چیزی برای خنده نمی‌دیدم و این بیشتر آزارم می‌داد. آدم‌ها همیشه از ناشناخته‌ها بیشتر از حوادث ترسناک می‌ترسند.
    دخترک شلخته به سمتم آمد و من خودم را مچاله کردم. علت این حرکت ناگهانی‌اش را درک نمی‌کردم. با عجله تکه کاغذی را از پشت لباسم کند و به دستم داد. بعد هم بدون حرف، سرجای اولش بازگشت و بی‌حال تر از قبل روی شماره‌ی یک ایستاد.»
    با خواندن همین چند خط، آرام‌تر شدم. نویسنده‌ی داستان برایم آشنا بود. شاید خود دیگری از من، شاید در خلقت، هم‌ردیف با خودم بود. واژه‌ها را عجیب ادا می‌کرد. آدم‌هایش خاکستری نبودند، بعضی‌ها را عمیقا سیاه کرده بود.
    تکه‌های خوابم را که به هم چسباندم، بخش‌های اعظمی از داستان این دختر، برایم آشکار می‌شد. غم عمیقی در صفحه‌صفحه‌ی داستان‌هایش بود؛ غمی که می‌خواست آن را به همه نشان بدهد.
    بدون توجه به ساعت پتو را روی سرم کشیدم. آرامشی که چند لحظه‌ی پیش این دفتر تازه از راه رسیده برایم ساخته بود پلک‌هایم را گرم‌تر کرد. فردا صبح به عنوان اولین کار، سمت اتاقک نگهبانی رفتم:
    - آقای تقی‌زاده، اینجایید؟
    اثری از نگهبان نبود، باغچه‌ها را زیر و رو کردم ولی پیدایش نکردم. زمان را از دست می‌دادم ولی باید همین امروز تکلیفم را با او یکسره می‌کردم. از پشت کپه‌های زباله خشک که برای بازیافت آماده‌شان می‌کرد، بیرون آمد؛ گویا دستش خیلی بند بود. با عجله سلام کرد، در جواب سری تکان دادم و گفتم:
    - سلام، صبح به خیر... راستش یه خواهشی ازتون داشتم.
    دستکش‌های زخمی‌اش را درآورد، صندلی فلزی را بیرون کشید:
    - صبحانه خوردید، یا... .
    - صبحانه خوردم، دو دقیقه می‌خوام باهاتون صحبت کنم.
    پیش می‌آمد بعضی روزها را کنار او می‌گذراندم. بعضی وقت‌ها که خبری از هیچ‌کس نبود و کیان هم درگیر مشکلات خودش بود می‌آمدم پیش تقی‌زاده، این باعث می‌شد که او را بهتر بشناسم. پیرمرد فرز، صندلی را کناری گذاشت و برای نشستن دعوتم کرد. با تشکر نشستم، مقابلم نشست:
    - بفرمایید.
    - دیشب یکی از دیوار خونه‌ی ما بالا اومده، من، اصلا احتمال عمدی بودن ماجرا رو نمی‌دم و به خاطر اعتمادی که به شما دارم، می‌ذارم پای اتفاقی بودن. امیدوارم دیگه از این اتفاقا پیش نیاد، مخصوصا حالا که درگیری‌های خودمو دارم؛ دوست ندارم یه سری مشکل دیگه هم از این میان، به وجود بیاد.
    رنگش پریده بود؛ نتوانستم بفهمم دقیقا از چه چیزی ترسیده بود، نگهبان مورد اعتماد پدر به این زودی‌ها و با دو کلمه تهدید وحشت کرده بود. بوهای مشکوکی استشمام می‌کردم.
    قول داد، شرایط را درست خواهد کرد. خداحافظی کردم و بیرون رفتم و به آپارتمان نگاهی انداختم، چند سال پیش که پدر اصرار به استخدام نگهبان کرده بود، با مخالفت تند من و مادر روبه رو شده بود، من با دوربین‌هایی که از تمام حوادث، بیست‌وچهار ساعته فیلم می‌گرفتند، قانعش می‌کردم ولی، او احتمال خطای ماشین را زیاد می‌دانست، حق با پدر بود، وسیله‌های دست ساز، زیاد اشتباه می‌کردند.
    با این‌حال خطای ماشین خیلی بهتر از عمدِ انسان بود. از تذکرم راضی بودم. اخمی که روی پیشانی پیرمند نشسته بود را دوست نداشتم با این حال خیلی بهتر از آسیب دیدن خانواده‌ام بود.
    در اینجا جمعا سه واحد مجزا داشتیم که با وجود خالی بودن دو واحد دیگر، به شدت تحت مراقبت بودند. ما طبقه‌ی وسط بودیم، خانه‌ها طراحی خاصی داشتند که نفوذ را تا حد امکان مشکل کرده بود. از طرفی با وجود نگهبان کارکشته‌ای مثل تقی‌زاده، نباید اتفاقات این چنینی، دوبار، پیش بیاید.
    مادر، خاطره‌ی بدی از دزدی داشت، ده‌ها بار جراحی پلاستیک، نتوانسته بود زخم‌هایی را که حادثه‌ی سرقت از خانه‌ی سابقمان، روی دست مادر نشانده بود، از بین ببرد.
    پیاده روی متفکرانه‌ام با نمایان شدن موسسه، به پایان رسید. جوان خوش خنده، با سگرمه‌های در هم؛ عرض خیابان را طی می‌کرد و باز می‌گشت، و دوباره این کار را تکرار می کرد. خنده‌ام گرفته بود. جلوتر رفتم:
    - نگو باز غذا سوزوندی، مامانم بفهمه مجبورم می‌کنه طلاقت بدم!
    اخم‌هایش بیشتر در‌هم رفت:
    - حس و حال شوخی ندارم، برو پی کارت.
    مقابلش قرار گرفتم:
    - باز چه گندی بالا آوردی امید؟!
    - دست رو دلم نذار که خونه.
    لبخند ژکوندی زدم:
    - دست رو سرت میذارم.
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    -امروز باید برای دخترم کادو می‌خریدم، کل حقوق رو نقد گرفته بودم. خواستم پولمو خرد کنم که یه نفر جلوی موسسه دیدم، ازم کف‌زنی کردن.
    لحن مظلومانه اش مانع از این نشد که صدای خنده ام کوتاه تر شود. از داروغه پول دزدین غنیمتی بود برای خودش و افتخاری که نصیب هر کسی نمی‌شد! بیشتر که دقت کردم، متوجه حلقه‌اش شدم! در طول این مدت، نظرم را جلب نکرده بود. پس ازدواج کرده بود و بچه هم داشت، شانس آورده بودم که مادر او را نمی‌شناخت.
    با فهمیدن موضوع ازدواج کردن و بچه‌دار بودنش، حس بهتری به او پیدا کرده بودم. شایدبهتر بود نامش را احترام بگذاریم. پسر سبزه‌ای که مقابلم بود، از چهره هیچ کم نداشت. جذابیت و گیرایی و از همه مهم‌تر شوخ‌طبعی‌اش آدم‌ها را به سمتش جذب می‌کرد.
    کف‌زنی، شگرد جدیدی نبود. جالب بود بیشتر قربانی‌ها، از کارمندان بانک بودند. بیشتر هم برای معاوضه‌ی پول در این دام می‌افتادند. لحن دلداری دهنده را کنار گذاشتم، سفت و سخت گفتم:
    - هر اتفاقی هم که افتاده باشه، کارت خیلی سنگینه، نباید هر فکری رو راه بدی به مخت، بیا بریم داخل.
    تمام روز را پَکَر بود. این را از اخم‌ها و شُل، کارکردنش می‌شد فهمید. چند ساعت که از پشت میز نشینی‌ام گذشت، به بهانه‌ی استراحتی کوتاه، بلند شدم و به طرف روابط عمومی رفتم. خانم شیک پوش ناآشنایی، سلام کرد.
    جوابش را دادم:
    - شما اینجا فرم ندارید؟
    لبخندی زد و گفت:
    - فرم تقاضا، فرم شکایت، فرم... .
    اسم ده‌ها فرم را برایم ردیف کرد. بحث بدی را برای باز کردن سرصحبت انتخاب کرده بودم. لبخند رنگ‌‌ و‌ رو رفته‌ای زدم:
    - خودتون می‌دونید منظورم لباس فرم بود!
    به صندلی‌اش تکیه داد و گفت:
    - خیر.
    سخنران خوبی نبودم. روابط عمومی بدی نداشتم، اما حرف‌هایم چندان جذاب نبودند. دستان گره کرده‌ام را طبق عادت روی میز گذاشتم:
    - چه خوب! من می‌خواستم یه تشویقی برای یکی از همکاران ثبت بشه... .
    با همان حالت گفت:
    - ممکن نیست.
    لحن التماس‌گونه‌ام را، شدت بخشیدم:
    - اگه شما بخواید ممکن می‌شه!
    از پشت همان جبهه‌ی قبلی گفت: سِمَت شما اجازه نمیده درخواستتون پذیرفته بشه.
    - اصلا لازم نیست این تشویقی ثبت بشه، فقط دوست دارم از طرف بخش شما داده بشه، می‌تونید خودتون این زحمت رو قبول کنید.
    مکث کوتاهی کرد و لحنش عوض شد:
    - باهام بیا سینما.
    نگاهی گذرا به چهره اش انداختم، در زیبایی چیزی کم نداشت، چند تار موی بیرون از مقنعه، چشمانی شب رنگ، اجزای صورت هماهنگ... پیشنهاد غافل‌گیرکننده‌اش با موقعیتمان متناسب نبود. سکوت طولانی‌ام را خودش پایان بخشید:
    - ولش کن، میدونم اهلش نیستی!
    اهل چه نبودم که خودم هم خبر نداشتم! همچنان بی‌حرف ایستاده بودم. یاد امید، لحظه‌ای از ذهنم بیرون نمی‌رفت، دوست داشتم دوباره شاهد مزه پرانی‌ها و نمک ریختن‌هایش باشم.
    این دختر هم بدون شک نقشه‌ای در آستین داشت، غیر این بود باید شک می‌کردم. او در موقعیتی نبود که اول به کسی پیشنهاد بدهد. پیشنهادش مظنون و محکوم بود.
    نگاه ذهنم از خاطرِ امید کنار نمی‌رفت؛ از آن طرف، دو‌دو‌تا‌‎هایم، چهار‌تا نمی شد، درگیر حساب و کتاب بودم که دختر گفت:
    - بهت که نگفتم قتل کن!
    لبخند مأیوسانه‌ای زدم:
    - قبول می‌کنم، اگر فقط یک روز باشه.
    بی‌تفاوت ایستاد و دستش را جلو آورد:
    - هلما داوران هستم... میتونی هلما صدام کنی.
    ثابت سر جایم ایستادم و گفتم:
    -امین صداقت هستم، خوشوقتم.
    دستش را انداخت، باز هم نمی‌شد از صورتش چیزی خواند. به صندلی‌اش بازگشت و سرگرم نوشتن شد. بلاتکلیف ایستاده بودم، به خاطر حرکتِ چند لحظه‌ی قبل، جرأتِ سوال کردن هم نداشتم. در این گیر و دار، دیزاین این دفتر توجهم را جلب کرد. طراحی رمزآلود دفترشان حکایتی جدا داشت. از سازمان چنین ابتکاری تقریبا بعید بود. تصاویر چند بُعدی و گویا، نقش و نگار‌های مشکوک و اعجاب انگیز و تابلوی پسر انسان، یکی از تابلو‌های مورد علاقه‌ام.
    خودکار را که از روی کاغذ برداشت گفت:
    - «هر چیز که ما میبینیم، خود، چیز دیگری را پنهان می‌کند. ما همیشه می‌خواهیم، چیزی که پنهان است را با چیزی که می‌بینیم، ببینیم، اما این امکان پذیر نیست. انسان‌ها اسرارشان را خیلی خوب پنهان می‌کنند!» همکاری که نگرانش هستید، به هر حال قرار بود از سمت ما تشویق بشه!
    ذهنم خراب شد. بدتر از بَمِ زلزله زده، ویران شد! رو‌ دستی بالاتر از این؟! خوب که فکر می‌کردم؛ پدر و مادر می‌خواستند همیشه در خفا باشم. این باعث می‌شد تحمل باخت را نداشته باشم. برای زندگی در میان مردم، آفت و سم بودم. خودم هم این را می‌دانستم. پس اینهمه تقلای بیهوده، برای چه بود؟
    با خشم به سمت میزکارم برگشتم، لرزش دست‌هایم شدت گرفته بود. مدت‌ها بود سر و کله‌اش پیدا نشده بود و حالا در این موقعیت و اینقدر ناگهانی خودش را نشان می داد. هرچه در ذهن داشتم خطاب به آن دختر روانه کردم. همه فکر می‌کردند درمان تکمیل شده. حق هم داشتند، یک سال بود که هیچ اثری از خود به جای نذاشته بود. در جیبم به دنبال آخرین ذخایری که مادر همیشه برایم آماده می‌گذاشت گشتم. نبود، هیچ چیز نبود.
    میل کشنده‌ام به پرتاب اشیاء دیوانه‌ام می‌کرد. هزاران فکر در سر داشتم و درآن بین، به عواقب دردسر درست کردن هم فکر می‎کردم. با عجله از شعبه خارج شدم. بی‌توجه به بوق ممتد و سرسام‌آور خودرو‌ها، خودم را به کوچه‌ی رو‌به‌روی موسسه رساندم. مانع‌های پارک را را هدف گرفتم. تا کج شدن و شکستن و خرد شدن، بی‌وقفه، ضربه زدم.
    قدری که از انرژی‌ام تخلیه شد، راه خانه را پیش گرفتم، با عتاب، سنگ ریزه‌ها را شوت می‌کردم. سرعتم و قدرتی که بیش از اندازه تخیله شده بود، نفسم را به شماره می‌انداخت. تا جایی که می‌توانستم دکمه‌هایم را باز گذاشتم. ذهنم این طرف و آن طرف می پرید؛ به فکرم رسید کت را داخل موسسه جا گذاشته‌ام. مسیر رفته را دوباره برگشتم! دیوار خانه‌ها، عصای دستان لرزانم شده بودند. حس می‌کردم دارم از خودم به درون خودم سقوط می کنم.
     

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    خس خس گلویم عادی نبود، با آخرین قدرت نفس را به درون ریه‌هایم می‌فرستادم، اما نتیجه‌ی معکوس می‌داد. دستگاه تنفسی‌ام از آنهمه حرکت بی‌جا خسته بود. پایم که دوباره به مانع‌هایی که برای جلوگیری از پارک کردن قرار داده شده بودند، رسید تصویر محو دختر خبیث را دیدم. فکر می‌کردم لبخند به لـ*ـب دارد. ولی نه... آرام بود... اصلا چرا باید آرام باشد؟ بعد از کار وحشت‌ناکی که با من کرده بود.
    نیشِ گزنده‌ای را روی بازویم حس کردم، چشمانم تار شدند.
    ***
    - اُه حالا شایدم ازم تشکر کرد! نا‌سلامتی جونشو نجات دادم.
    سرم سوت می‌کشید، زمزمه‌ها داخل سرم می‌پیچیدند و می‌خواستم این قدرت را داشته باشم که موجودات مزاحم اطرافم را خفه کنم.
    صدای دیگری گفت:
    - ازت تشکر کنه؟ که بیهوشش کردی؟ اگه یه تار مو از سرش کم بشه... .
    عضلاتم را منقبض کردم و با آخرین توانم فریاد زدم:
    -ساکت!
    گوششان بدهکار نبود، مشاجره را کنار نمی‌گذاشتند. در این حین صدای آشناتر گفت:
    -بیا پیدا کردم، گوشیش... الان زنگ می‌زنم به اولیاش بیان ببرنش!
    حال مادر خوب نبود، نگرانی هم برای پدر سم بود، با آخرین قطره‌ی انرژی‌ام سعی کردم بلند شوم. باریکه‌های نور از پرده‌ی ضخیمی که به پنجره‌ی اتاقک آویخته بودند، می‌گریختند و فضا را نیمه روشن می‌کردند.
    با دیدن دختر منفورِ امروز، آه از نهادم بلند شد. در کنارش دختری با همان شمایل و در مقیاسی کوچکتر دیدم. صورت نگرانش اولین تصویری بود که در چشمانم نشست.
    دست دراز کردم و گفتم:
    - چرا تو وسایل مردم فضولی می‌کنید؟ گوشیم لطفا.
    دختر کوچکتر نگاهی به هلما کرد، هر دو با هم به سمتم آمدند؛ روی دختر که دقیق شدم، ویلچری که روی آن نشسته بود توجه‌ام را به خود جلب کرد. فقط همین حس دلسوزی را کم داشتم که خدا را شکر برطرف شد! اشک در چشمان دختر کوچکتر جمع شده بود. گریه‌ی زنان را دوست نداشتم و حالم را بد می‌کرد. هلما به حرف آمد:
    - فکرنمی‌کردم بدنت انقدر مقاوم باشه!
    خودم را جمع‌تر کردم و گفتم:
    - می‌دونی که می‌تونم ازت شکایت کنم؟
    قهقه‌ای زد و گفت:
    - منم میتونم همین الان و با مجوز به قتل برسونمت.
    - این چه مجوزیه که اجازه میده انقدر با خیال راحت آدم بکشی؟ بگو ماهم بگیریمش.
    ابرویی بالا انداخت:
    - واسه آدما نیست ولی جانوران زیرمجموعش هستن.
    دخترک که تا این لحظه ساکت بود، نگاه غضب آلودش را به هلما دوخت:
    - ببین چی به سرش آوردی؟ داره هذیون میگه.
    خیره، به هر دوی آنها منتظر بودم علت و محل ربوده شدنم را بفهمم. این موجود خوفناک هم از زبان چیزی کم نداشت و سخت می‌شد، دو کلمه حرف درست و حسابی از زیر زبانش بیرون کشید. در لاک همیشگیِ سکوت کن تا طرف حرف بزنه، هم نمی‌شد فرو رفت؛ گیج تر از قبل منتظر توضیح ماندم. دخترک به سمت پرده‌ها رفت و آنها را کنار زد، نور به داخل هجوم آورد و باعث شد، همه، جلوی چشم‌هایمان را بگیریم.

    چند ثانیه بعد، اطراف برایم روشن‌تر شد، نگاهی به اطراف انداختم؛ روی تختی که طراحی شدیدا دخترانه‌ای داشت افتاده بودم. همه جا به شدت تمیز بود، برق خیره کننده‌ی پاکی، همه جا را گرفته بود. هلما گفت:
    - نمی‌دونم چه فکری با خودت کردی، برام هم مهم نیست از این به بعد چه فکری میکنی، درخواستی که توی بانک، ازت کردم هم ابدا برای خودم نبوده... هیچوقت نخواهد‌بود.
    این خواهرمه، هدیه... از طرفدارای تو... شاید هم اولین طرفدارت.
    بعد از شنیدن توجیهاتش؛ به دخترک خوش‌سلیقه خیره شدم. باز هم قضاوت‌ها کار دستم داده بودند. همیشه منتظر بودم پاتَک بخورم. لحظه‌ای نمی‌گذشت که احساس نکنم توطئه‌ای در کار است! همیشه آماده‌ی ضدحمله بودم. هیچوقت هم اشتباه نمی‌کردم، اما این دختر عجیب تمام معادلاتم را به هم ریخته بود، صداقت گم شده‌ی وجودم را روشن‌تر می‌کرد.
    جای آرام بخشش هنوز می‌سوخت، راست می‌گفت؛ بدنم به این‌ها هم عادت کرده بود. خدا رحم کرده بود که یک سال خوب بودم. باید بیشتر روی خودم کار می‌کردم، با این تعاریف اخراج شدنم حتمی بود.
    - چرا تویِ اطلاعات، درمورد اختلال انفجاری متناوب، چیزی ننوشتی؟
    با تعجب به سمتش بازگشتم، هدیه هم چشم‌های گرد شده‌اش را به او دوخت؛ با تعجب پرسید:
    - اختلال؟ چی میگی برای خودت؟ هلما امروز ته تمام بی‌ادبیا رو درآوردیا!
    دست به سـ*ـینه ایستاد:
    - از دور هم میتونم تشخیص بدمشون، از همون رعشه‌های گاه و بی‌گاه، تا ته کشیدن انرژی... هدیه باور کن همون اختلالیه که بابا رو نابود کرد.
    هدیه سرش را تکان داد:
    - نمی‌بینی چقدر آرومه؟ اخلال کنترل خشم واسه همچین آدمی؟
    هلما جدی‌تر شد:
    - نمی‌خوای اعتراف کنی؟
    - به چی اعتراف کنم؟ مثل یه سرماخوردگی یا آنفولانزا یا حتی نقص عضو... آره من روانیم! اما درمان شدم، سر و کله‌ی این بیماری لعنتی خیلی وقت بود توی زندگیم پیدا نشده بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا