وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ftmeelc

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2022/02/11
ارسالی ها
20
امتیاز واکنش
74
امتیاز
71
محل سکونت
تاکاماگاهارا
پارت نهم


کنار شاه نشینی که برای پنجره بزرگ اتاقش درست شده بود نشست و لاک پشتش تی تی را بغـ*ـل کرد.
او عاشق حیوانات ،گیاهان و طبیعت بود.لاک پشت کاهی رنگش تی تی، لاک پشتی بود کهن سال و زیبا با قدمتی که داشت برای یوشینا با شکوه بود.
به ماه گرد و بزرگ که در آسمان فخر فروشی می کرد خیره ماند، ستاره ها ریز و درشت اطرافش را گرفته بودند و کهکشان نیلگون از وسط ماه بالا پایین رفته بود و همچون گلوآویزی جواهر نشان به دور گردن ماه پیچیده بود.
یوشینا شب را دوست داشت به ماه عشق می ورزید و از دیدن ستاره ها و کهکشان ها لــذت می برد.شب در او نیروی خفته ای را بیدار می کرد. نیرویی سرکوب شده که یوشینا همیشه در حال جدال با او بود .
نیروی تاریکی که در شب های درازی همچون امشب حسابی در وجودش پیچ و تاب می خورد و برای بیرون آمدن خود را به این در و آن در می کوبید؛اما یوشینا عزمی راسخ برای خواباندن تاریکی داشت.
او نمی خواست هرگز توسط تاریکی وجودش بلعیده شود!

تی تی را روی بالشتکش گذاشت و به طبقه پایین رفت تا با خوردن دمنوشی خود را به خواب دعوت کند.
کامی در گوشه ای ایستاده بود و با لبخند به یوشینا و بی قراری هایش خیره شد.
از گیاهان دارویی هر چه به دستش می آمد درون قوری می ریخت.قوری را روی شعله کم گذاشت و ماگ بزرگی روی میز گذاشت.پس از چند دقیقه،به آرامی قوری را برداشت و برای خود دمنوش ریخت.
به سمت تراس رفت و روی تاب سفید با بالشتک های نیلی نشست تصویر ماه به روی استخر هلالی مقابلش افتاده بود و تکان می خورد.
با صدای گوشی اش به صفحه اش خیره شد.پیامی از یوگنی داشت! این پسر این بار این موقع شب چه می خواست؟
_"سلام خوبی؟می تونیم فردا به کارائوکه بریم؟"
شانه ای بالا انداخت،رفتن به کارائوکه از سرگرمی های مورد علاقه اش بود. پس چرا که نه!؟

"+سلام.اوکی!فقط برای عوض شدن حال و هوای گالینا اونم با خودت بیار."
"_اوه ممنون که قبول کردی.های های اگه دوست داشت بیاد میارمش")
"+پس منم نائومی رو میارم.فردا بعد از مدرسه می بینمت.شب خوش."
"_خیلی ام خوب!خوب بخوابی.شب بخیر"
دمنوشش تمام شده بود و نمی دانست این خواب آلودگی را مدیون کدام یک از آن صد مدل گیاهی است که جوشانده و به خورد خودش داده بود؟
از تاب بلند شد و به رخت خوابش رفت و پس از بوسیدن تی تی_چانش خوابید.
صبح با صدای زنگ نانا که دور تختش می چرخید و از او می خواست بیدار شود چشمانش را باز کرد.
با همان چشمان بسته برای نانا دستی تکان داد تا ساکت شود و به سمت حمام رفت تا دوش آب گرمی بگیرد.
لباس های مدرسه اش که اتو زده شده، آویزان کمدش بود برداشت و تن کرد.کفش های مورد علاقه قرمزش را پوشید و موهایش را از دو طرف با ربان قرمزی بست.ساعتی که مادرش برایش خریده بود به مچ دستش بست و تنظیمش کرد.
با عجله از پله ها پایین می آمد.سر راه به ادای احترام خدمتکارها سری تکان می داد و به سرعت رد می شد.
به آشپزخانه که رسید؛صبحانه اش به زیبایی روی میز چیده شده بود.کمی صبحانه خورد و بعد از خوردن قهوه صبحگاهی اش از خانه خارج شد.کنتو وظیفه رساندنش را همانند همیشه انجام داد و او از کنتو تشکر کرده و وارد مدرسه شد.
در همان لحظه ورود آلا ربات همکار کریستال او را صدا زد تا پیشش برود.
با دیدن کریستال به او سلام کرد و منتظر نگاهش کرد تا کارش را بگوید.

_اوم خب من تو مرحله آخر به مشکل خوردم...و به کمکت نیاز دارم!
+نمونه هات کجان؟
کریستال به در نیلی رنگی که رویش علامت و نوشته ورود ممنوع داشت، اشاره کرد و یوشینا وارد اتاق آزمایشات شد.
با دیدن آن مخزن الماسی بزرگ که ماده ی تیره بنفش رنگ در آن می جوشید و بالا پایین می پرید سری تکان داد و دستش را هفت دور،دور مخزن چرخاند و چشمانش را بست و خواند:
+ای نیروی روشنایی فرا می خوانمت!از اعماق قلبم به تو قدرتی اعطا می کنم تا غنی سازی این دارو را چرخه زندگی را بشکان و به فراخوانم عمل کن.
و رشته نور قطور و طلایی رنگی دور مخزن چرخید و چرخید و واردش شد و ماده درون مخزن تغییر رنگ داده و یاسی رنگ شد.
با شنیدن صدای دست به کریستال خیره شد که با دستان ظریف ولی فلزی اش در حال تشویق یوشینا بود.
_آریگاتو گزایماس یوشینا_ساما. اُنگای شی ماس انگای شی ماس تکرارش کن برام.
+این رو به تکثیر برسون و برای بقیش بعدا صحبت می کنیم.سایونارا.
و از اتاق خارج شد و تمام روز را در کلاس های درسی اش گذراند. در زنگ ناهار به همراه نائومی غذایشان را خوردند و یوشینا سری به زک زد.
 
  • پیشنهادات
  • Ftmeelc

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/02/11
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    تاکاماگاهارا
    پارت دهم


    بقیه روز را با زک مبارزه کرد و روزش را به اتمام رساند.
    برنامه کارائوکه را با نائومی هماهنگ کرد و با کنتو به خانه رفت تا حاضر شود.اول دوش آب گرمی گرفت تا خستگی مبارزه از تنش بیرون برود.لباسی مشکی با خال خالی های سفید به تن کرد و کفش های قرمز پاشنه دارش را پا زد موهایش را مثل صبح از دو طرف با ربان قرمز رنگی بست و چتری هایش را مرتب کرد.دستبند یاقوتش را به دستش انداخت و بعد از برداشتن کیف و سوئیچ و گوشی اش از اتاق خارج شد.
    کنتو با دیدن زیبایی بانوی جوانش اخمی بر چهره نشاند و با دیدن سوئیچ در دست هایش متوجه شد خود یوشینا می خواهد رانندگی کند پس سعی کرد به صورت نامحسوس تدابیر امنیتی را انجام دهد.
    یوشینا سوار سفینه پیشرفته قرمزش که هدیه پدر بزرگش به او بود شد تا به دنبال یائومی برود.این سفینه ها در خطوط و جاده های هوایی پرواز می کردند و برای حرکت به جادو نیاز داشتند.
    با دیدن نائومی که کت دامن مشکی سفیدی به تن داشت و کیف و کفش قرمزی پوشیده بود ناخودآگاه لبخندی برای این هماهنگی روی لبانش نشست.
    _سلام بانوی من!چه زیبا شده اید من فدای این زیبایی هایتان بشوم...
    +شما هم بسیار زیبا شده اید نائومی_هیمه ساما!
    _اوه یوشینا نیازی نبود انقدر اغراق کنی.معلومه که تو بیشتر از من استحقاق این لقب رو داری؛شاهزاده خانوم.
    +نه عزیزم تو ام شاهزاده خانمی به همون اندازه ای که اگر من باشم.
    _آریگاتو.
    یوشینا با سرعت به سمت کارائوکه نایلی به راه افتاد قرار بود یوگنی را در آن جا ببینند.یوگنی خبر داده بود که گالینا از یوشینا حسابی تشکر و بخاطر اینکه نمی توانست بیاید معذرت خواهی کرده بود.یوشینا هم چون حال جسمی گالینا را درک می کرد معذرت خواهی اش را پذیرفته و قول داده بود خیلی زود دوباره باهمدیگر بیرون بروند.
    +پیاده شو که رسیدیم.
    _پیش به سوی نایلی نایت!
    یوشینا سوئیچ را برای کنجی انداخت تا سفینه اش را پارک کند.کنجی یکی دیگر از نینجاهای کنتو و یکی از بهترین هایشان بود.
    یوشینا بعد از گذشت این همه سال دیگر به چرخیدن آنها در اطراف خودش عادت کرده بود و حضورشان خاطرش را مکدر نمی کرد.
    با کارتی که داشتند وارد اتاقی که رزرو شده بود، شدند و یوگنی با دیدنشان از جایش بلند شد.
    یوشینا و نائومی با او دست دادند و سلام کردند.
    یوگنی از دیدن یوشینا خوشحال شده بود و نمی توانست این حس را پنهان کند.
    آن شب با خواندن یوشینا ، نائومی و یوگنی حس کردند ستاره ها در تمام وجودشان موج می زند ؛ قطعا صدایی که از گلوی یوشینا خارج می شد، بهشتی بود.
    نائومی و یوگنی حاضر نبودند بلندگو را از یوشینا قبول کنند و خودشان هم خواندن را امتحان کنند؛ آن دو ترجیح می دادند آن شب را فقط شنونده باقی بمانند.حتی کنتو و کنجی هم که در استتار بودند تا محافظت از یوشینا بی نقص انجام شود، از شنیدن صدای بانوی جوانشان لــذت می بردند و دلشان می خواست یوشینا تا ابد بخواند.
    یوشینا چشمانش را بست و در آهنگ آخر تمام غم و اندوهش را ریخت و با فریاد زدن خواست تا از وجودش بیرونشان کند.
    نائومی و یوگنی بدون اختیار با شنیدن آخرین آهنگ یوشینا در حال اشک ریختن بودند.
    کنجی با افسوس قطره اشکی که از وجود سنگی اش خارج شده بود پاک کرد و گفت:
    _کنتو_سان بانوی جوان خیلی سوزناک می خونن...
    _درسته کنجی.خیلی غم انگیزه.
     

    Ftmeelc

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/02/11
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    تاکاماگاهارا
    پارت یازدهم


    اپیزود دوم_ملاقات ایزدی
    توکیو_شینجوکو گیون

    یوشینا سبک بال همچون کودکان روی پل چوبی که دو طرف رودخانه نیلگون را به یکدیگر متصل می کرد به دنبال دوقلو ها می دوید و در بازی آن ها نقش گرگ را بازی می کرد.

    _اُنه_چان،اُنه_چان*!تو نمیتونی منو بگیری.
    سرش را به عقب برگردانده و زبانش را بیرون آورد.
    +نه یاتو_چان مواظب باش...
    اما دیگر دیر شده بود یاتو زمین خورد و پشت سرش تی‌نا هم به او برخورد کرد و دوتایی تلپ روی زمین افتادند.صدای گریه شان که به هوا بلند شد یوشینا سرعت دویدنش را بالا برد و خیلی زود به کنارشان رسید و هر دو را به آغــوش کشید.
    +یوی یوی...دایجو بودیس*!اُنه چان الان خوبتون می کنه.
    تی‌نا‌ بینی اش را بالا کشید و با پشت دست چشمانش را پاک کرد یاتو هم به تقلید از قلش اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و با چشمان درشت سبز_آبی شان که اشک شسته بود و زلال تر از همیشه دیده می شد به خواهرشان خیره شدند. با آن موهای بور لختشان و صورت های سفید و لپ های قرمزشان مثل یک گیلاس خوردنی بودند.
    یوشینا موهایشان را نوازش کرد و با خواندن بیصدای وردی نوری طلایی رنگ به زانو و کف دست های زخم شده شان روانه کرد.
    خیلی زود جادو اثر کرد و حالشان خوب شد و خیلی زود هم دوقلوها زخم شان و چطور خوب شدنش را از یاد بردند و دنبال پروانه ی نیلی رنگی که از کنارشان گذشت افتادند.
    دو روز بعد از آنکه از کارائوکه برگشته بودند بالاخره مادر و دوقلوها به خانه برگشتند. مادرش به قولی که داده بود عمل کرد و خود را برای تولد یوشینا رساند.
    والنتینا برای تولد دختر عزیزش کیک زیبایی درست کرده بود و نائومی هم توفو خریده بود تا دور هم بخورند.
    یاماتوری به سفر کاری رفته و در این هانامی و تولد یوشینا شرکت نکرده بود و خوشبختانه جای خالی اش زیاد حس نمی شد!
    والنتینا ،نائومی،یوشینا و دوقلوها و حتی کنتو و کنجی هم کیمونو به تن کرده بودند.چون هوای بهاری کمی سوز داشت ؛ خز های سفیدی که مادرش از روسیه به سوغات آورده بود دور گردنشان انداختند.
    نائومی موهای یوشینا را به زیبایی جمع کرده و سنجاقی یاقوت نشان به موهایش زده بود.والنتینا با غرور و لــذت به دخترکش که بزرگ شده بود نگاه می کرد که در آن کیمونوی آلبالویی اش همچون ساکورا می درخشید. ساکورایی که زیبایی وحشی داشت!
    در زیر شکوفه های گیلاس که آرام آرام می ریختند و نسیمی آن ها را به پرواز در آورده بود روی بالشتک های صورتی و طلایی که برای نشستنشان تهیه شده بود؛ نشسته و از منظره ی مقابلشان لــذت می بردند. به رسم قدیمی و دیرینه از ساکی که یوشینا برایشان می ریخت سه بار خوردند و تولد یوشینای شیرینشان را جشن گرفتند.
    همگی باهم می خواندند:
    _او تانجواو بی اومِدِتو گزایماس*...او تانجواو بی اومدتو گزایماس یوشینا!
    +آریگاتو گزایماس...
    یوشینا چتری نمادین کنارش نگه داشته بود و به دور دست ها به کوه باعظمت فوجی با قله ای که از برف پوشیده شده بود خیره ماند.

    بعد از بوسیدن مادر و خواهر و برادر و نائومی عزیزش و خوردن کیک خوشمزه و ویژه مادرش خواسته بود تنها باشد و در جاده ای که با درختان ساکورای صورتی رنگ احاطه شده ؛ همانطور که چترش را بالای سرش نگه داشته بود،قدم می زد و نسیم بهاری برگهای ریز و درشت صورتی را همچون باران بر روی سرش می ریخت.
    بانوی جوان قرمز پوششان در جاده ای بی انتها از ساکوراها قدم می زد و از طبیعت و روح بکر درختان و شکوفه ها لــذت می برد.
    ناگهان ساکوراها چرخیدند و چرخیدند و گردبادی از شکوفه ها به راه افتاد. یوشینا ابتدا متوجه اتفاقی که در شرف رخ دادن بود، نشد اما لحظاتی دیگر او حسش کرد.
    کامی_ساما لبخند زد و در مقابل یوشینا به چشمانش خیره شد و گردبادی که در دستانش ایجاد شده بود را با بشکنی از بین برد.
    یوشینا حسش می کرد،او صدای بشکن را شنید و یکدفعه جاده ی بی انتها از ساکورا ها محو شد و خود را در آسمانی پهناور آبی که ابرهای تیکه تیکه این طرف و آن طرف می رفتند، یافت!
    چه شده بود؟او قدرت عظیمی را حس می کرد وجود مطلقی که در این آسمان بی کران و بی انتها موج می زد و باعث گز گز کردن پوست یوشینا می شد.
    در دور دست ها درختِ بزرگِ معلق در آسمان را دید.
    ریشه ها درون خاک نبودند و در آسمان آبی نبض می زدند؛درخت ساکورا بود با شکوفه های سفید. سادگی و عظمت درخت قلبش را لرزاند.همانطور که به درخت خیره مانده بود و به دور دست ها نگاه می کرد خود را در یک قدمی درخت دید و با تعجب قدمی عقب گذاشت.

    *《خواهر بزرگتر》
    *《اشکالی ندارد》
    *《تولدت مبارک》
     

    Ftmeelc

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/02/11
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    تاکاماگاهارا
    پارت دوازدهم



    جعبه بزرگ آبی با ربان طلایی رنگ توجه اش را به خود جلب کرد.از نا کجا آباد میز طویل مستطیلی شکلی ظاهر و زیر درخت ساکورا قرار گرفت جعبه هم روی میز قرار گرفت.
    نمی توانست کنجکاوی و شوقی که او را مجبور به بازکردن پاپیون طلاگون جعبه می کرد، نادیده بگیرد.در هوا شنا کرد و لبه ی میز نشست.میز چوبی با رگه های نازک طلایی و شمعدان هایی که شمع های طلاگون در آن روشن شده بودند و با سوختنشان گرده های طلا در هوا در اطراف میز می چرخیدند.
    بی اختیار پاپیون را کشید و جعبه باز شد.
    با دیدن صحنه ی مقابلش از ذوق زیاد جیغی کشید و دستانش را مقابل دهانش گذاشت.ماری نقره گون که شاخ های زیبایی داشت و می درخشید به دور خود پیچید و به آرامی چشمانش را بسته بود و تاجِ گردِ کوچکی از یاقوت کبود در میان شاخ هایش قرار گرفته بود.
    یوشینا به آرامی دستانش را دراز کرد و به شاخ های کوچک نقره ای اش دست کشید.
    مار نقره ای چشمانش را باز کرد و با چشمان آبی رنگ درشتش که هارمونی زیبایی با تاجش داشت به یوشینا خیره شد و زبانش را بیرون آورد و صدای" سیس" مانندی از دهانش خارج شد

    یوشینا عاشق چهار دندان نیش بلند و تیزی که از بالا و پایین با فاصله کنار هم بودند شده بود. مار نقره ای دوباره صدای سیس مانندی از خود در آورد و به آرامی خزید و روی دست دراز شده ی یوشینا آمد و از گردنش گذشت و روی شانه دست دیگرش ایستاد.روی دمش زنگی بود که با حرکت مار نوای روح انگیزی می داد و حسابی دلبری می کرد.
    یوشینا مار را بغــل کرد و روی فلس های نقره گونش دست کشید و نوازشش کرد.
    نوای کوتو گوشش را نوازش می داد.چشمانش را بست و همانطور که مار نقره ای اش را در آغــوش گرفته و در هوا معلق بود به نوای کوتو گوش فرا داد.
    نوای کوتو ساکوراهای سفید را می رقصاند!
    می رقصیدند و می رقصیدند و می رقصیدند و یکدفعه انسانی درست کردند و با یک بشکن، دیگر ساز کوتو ننواخت و ساکورا ها به گوشت و پوست و خون تبدیل شدند و درست در مقابل چشمان یوشینا لبان مردی که کیمونوی ساده ولی مجلل سفید که با نخ های نقره دوخته و طرحی از درخت ساکورا رویش به نقره ای گلدوزی شده بود؛ لبخند زد.
    یوشینا به چهره خداگونه مردی که از شکوفه ها بوجود آمده بود نگاه کرد؛ با آن چشمان نقره فام نافذش به مردمک های یخی یوشینا خیره شده بود.
    _سلام فرزند.یوکوسو*.
    او مسخ شده با نوای الهی که با آواز از دهان مرد بیرون می آمد در ذهنش همه چیز به هم ریخت با خود فکر می کرد؛ که او اینجا چه می کند؟این مرد چه کسی است؟ و چه کاری می تواند با او داشته باشد؟ و...و...و...و در چند ثانیه هزاران سوال وارد مغزش شدند.
    _گوشین پائی ناکو*.برایت توضیح می دهم!
    +شما کی هستید؟با من چی کار دارید؟
    _من کامی_ساما( Kami_Sama) هستم! تو برگزیده من برای ماموریت الهی هستی.
    حتی شوخی اش هم قشنگ نبود.او را از وسط جشن تولدش از شینجوکو گیون بلند کرده بودند و به ناکجا آباد آورده بودند و ماری تقدیمش کرده و مردی از شکوفه های سفیدِ گیلاس بیرون آمده بود و لطیفه قرن را برایش تعریف می کرد؟که او خدا و وجود مطلق کامی_ساما می باشد و یوشینا برگزیده خدا برای یک ماموریت الهی!
    حتما خواب است انقدر فکر های ناجور و جور واجور در این چند وقت بی خوابی به سرش زده و آن قدر دمنوش های گیاهی عجیب و غریب برای خود خلق کرده و نوشیده که حتما توهم زده است؛احتمالا گیاهی چه بدانم علفی توهم زا در دمنوش هایش وجود داشته که قطره قطره جمع شده و این توهم بزرگ را در مغزش بوجود آورده است؟!
    کاش این مار در توهم یا خواب بی سر و ته اش نیشش می زد تا از آن برخیزد و دیگر این مزخرفات ذهنش را بهم نریزد.
    هه!خدا هم با او شوخی اش گرفته است که در توهمش از همچین جملاتی استفاده می کند.

    +اخ...
    با سوزشی که روی شانه اش حس کرد متوجه شد مار نقره ای بازیگوشش به افکارش پاسخ داده و با شیطنتی که قسم می خورد در چشمانش می دید ؛ در حال گاز گرفتن شانه اش است؟!
    شوخی پشت شوخی! هنوز هضم آن جمله ها را کامل نکرده بود که لقمه در گلویش گیر کرد.
    به مردک شکوفه ای یا همان کامی_ساما خیره شد که با شکوه و وقار بسیار حتی یک اینچ هم تکان نخورده و پلک نزده بود گویا مجسمه ای سفید و نقره ای بیش نیست.
    و بله پلک زد و دهانش را تا انتها باز کرد و قهقهه ای گیرا سر داد و تمام شکوه و وقارش را پوچ کرد.
    _فرزندم!من واقعا کامی_ساما هستم. نه آن مردک شکوفه ای که در ذهنت است لطفا کمی شان برگزیده بودنت را در افکارت رعایت کن فرزند!

    *《خوش آمدی》
    *《نگران نباش》
     

    Ftmeelc

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/02/11
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    تاکاماگاهارا
    پارت سیزدهم


    بله. نشانه ها که می گویند او خواب نیست!شاید علفی که در دمنوشش جوشانده شده بود خیلی قوی تر از این حرفاست؟
    کدام ابلهی به او گفت که حرف ابلهانه یوگنی در رابـ ـطه با جوشانده و دمنوش برای خواب را بپذیرد و هر شب خود را مهمان دمنوش های علفی کند؟!
    _آرامش خود را حفظ کن فرزند! تو قرار است به ژاپن افسانه های کهن بروی و ماموریتی که من به تو اعطا کرده ام را به ثمر برسانی.گوشین پائی ناکو! من فکر همه جایش را کرده ام فقط کافیست به سخنان کامی_ساما عمل کنی تا همواره پیروز میدان باشی.
    +آقای کامی مگه میدون جنگه که پیروز باشم؟
    _های...جنگ هم می شود آن طور که من دیده ام مطمئنا جنگی بزرگ در شرف وقوع است.
    +بعد شما میخای منو که یه دختر بچه ام بفرستی جنگ؟!به کدامین گــناه؟ به کدامین؟!
    _های ؛ سومی ماسِن* اما تو باید به حرف های من خوب گوش دهی.
    _های های اُجی_سان*.گوشم با شماست.
    و مار نقره ای که در حال بازیگوشی و اذیتش بود را دعوا کرد تا ساکت باشد و شلوغ نکند.کامی با دیدن درگیری کوچک یوشینا و او لبخندی پدرانه زد و با شنیدن اجی_سان خنده اش گرفت شاید اینطوری هم می شد صدایش کرد بالاخره او خیلی سن داشت؛ خیلی!اما ظاهرش که بر خلاف سن زیادش بود؟شاید تقصیر موهای نقره ای اش است که توسط یوشینا پیرمرد خطاب شد؟
    _نام او گینتانا ( Gintana) است او شاه مارها است از او خوشت می آید؟
    +بله گینتانا خیلی زیباست و من تو این مدت کم حسابی عاشقش شدم.
    _خوب است این موضوع من را خوشحال می کند من گینتانا را به عنوان کادوی تولدت به تو می دهم . تولدت مبارک فرزند!
    و لیوان کوچک ساکی را که از هوا ظاهر شده و روی میز قرار گرفته و کم کم درونش ساکی ریخته میشد بالا آورد و سه بار نوشید.
    یوشینا سعی می کرد آرامشش را حفظ کند و با دقت به حرفای کامی_ساما گوش فردا دهد؛ چون این طور که کاشف به عمل آمده بود ، انگاری واقعا همه چیز واقعی است؛ انگاری که واقعا یک ایزد بزرگ برایش زیر درخت ساکورای سفید عظیم الجثه ای تولد گرفته و حتی برای کادوی تولدش ماری عظیم الجثه به او داده است ، که شاه مارها می باشد و با آن تاجی که بر سر دارد حسابی به یوشینا فخر می فروشد.
    یوشینا خدا را شکر می کرد که این کیمونوی ابریشمی اعلای آلبالویی و زربافت را به تن دارد و با آن سنجاق یاقوت نشان حداقل از ظاهر مقبولی در برابر این همه عظمت الهی برخوردار است.
    یوشینا رو به کامی_ساما که به افتخارش نوشیده بود ادای احترام کرد.کامی از دیدن وقار فرزندش حض می کرد و دلش می خواست او را به تمام جهان ها نشان داده و به او افتخار کند.
    باید به یوشینا می گفت که کیمونو چقدر او را ملکه وار نشان می دهد تا این تعریف قلبش را نرم کرده و همیشه کیمونو به تن کند.

    کامی احساس می کرد یوشینا را از دل همان بُعد جهانی که قرار است به ماموریت بفرستدش بیرون کشیده است و با این حسن انتخابش در دل خود را تشویق می کرد و تبریک می گفت.
    برای یوشینا و کامی از آسمان صندلی هایی فرود آمدند و پشت میز و روبروی هم در هوا معلق ماندند،تا بنشینند و راجع به مشکلاتشان حسابی صحبت کنند.
    کامی_ساما دست زیر چانه گذاشت و با شادی به یوشینا و شاه مارها نگاه کرد.

    *《بله؛ببخشید》
    *《پدربزرگ》
     

    Ftmeelc

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/02/11
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    تاکاماگاهارا
    پارت چهاردهم


    شاه مارها "گینتانا"* (Gintana) از خدمتگزاران قوی و وفادار کامی بود او خود داوطلب شد تا یوشینا را در ماموریت هایش همراهی کند.
    با بشکن کامی_ساما از هر شکوفه خدمتکارانی نیمه انسان_نیمه روباه که کیمونوهای سفید و ساده نقره ای به تن داشتند ، خارج شده و غذا ها و میوه های رنگارنگی روی میز چیدند.
    یوشینا با تعجب از دیدن دخترانی که گوش های سفید روباهی و دم بلند داشتند منتظر ماند تا چیدن میز را به اتمام برسانند و آن زمان را با نوازش گینتانا گذراند او دیگر داشت به این صدای بشکن آلرژی پیدا می کرد!
    کامی_ساما با یک بشکن همه ی کارهایش را پیش می برد و یوشینا با شنیدن بشکن احساس می کرد تغییراتی در راه هستند.
    روی میز طویل سفید و طلایی سفره ای رنگین چیده شد و در وسط آن کیکی هفت طبقه قرار دادند که با شکوفه های ساکورا *(sakura) تزئین شده بود.
    در دستان دختران روباهی ساز هایی ظاهر شد و گروهی از آن ها شروع به نواختن ملودی بی کلام و گوش نوازی کردند.
    _آنها آکیتسونه (Akitsune) هستند،نیمه انسان_نیمه روباهانی که از ابتدا خدمتکاران من بودند.این آهنگ را برای تو آماده کرده اند؛از آن لـ*ـذت ببر!
    یوشینا نمی دانست چرا به این سکوتی که به دستان آکیتسونه های کامی شکسته می شد ؛ علاقه مند شده بود و دوست نداشت آن را بشکند.سری تکان داد و گوش فرا داد و سعی کرد به چیزی فکر نکند واز مهمانی اجباری تولدی که برایش گرفته میشد لـ*ـذت ببرد.
    _جهانی که تو را برای انجام ماموریت در آن برگزیده ام؛جهانی مملو از ایزدان و ایزدبانوانی است که من خود آفریدگار آنانم!
    +ببخشید صحبتاتون رو قطع می کنم اما خب اگه شما خودت آفریدگارشونی چه نیازی به من هست؟
    _کمی صبر داشته باش فرزندم؛ از این لحظه باید صبور بودن را بیاموزی ، نظام طبیعت آنقدر پهناور و وسیع است که اداره آن کار یک نفر نیست. هر ماشینی برای کار کردن به چرخ دنده ها و انرژی های زیاد و متفاوتی نیازمند است؛ تو باید وجود خود را درک کنی و بدانی یکی از مهم ترین عوامل چرخیدن این نظام هستی!متوجه سخنان من می شوی فرزندم؟
    +نه یعنی بله چطور بگم کمی هضمش سخته یک وجود خداگونه مثل شما بمن بگه که من مهمم...یعنی چطور بگم؟!سخته دیگه خودتون متوجه منظورم میشید.
    _بله فرزند عزیزم متوجه سخنانت می شوم ولی تو باید به ایمان قلبی برسی و خود را با تمام وجود باور کنی. با من عهدی میبندی؟
    +چه عهدی کامی_ساما؟
    _دست راستت را روی قلبت قرار بده و عهد ببند با تمام وجود به خودت و روح قدرتمندت ایمان خواهی داشت و هیچ گاه ناامید نخواهی شد.
    +چرا آخه هم چین عهدی رو باید ببندم؟
    _لطفا سخنانم را بی کم و کاست انجام بده.
    یوشینا با تامل به گینتانا خیره شد.گینتانا پاسخ نگاهش را با باز و بسته کردن چشمان درشت آبی اش داد.یوشینا این کار گینتانا را به عنوان تایید پذیرفت و چشمانش را بست و شروع به گفتن جملات کامی_ساما کرد:
    +من اینابا یوشینا عهد می بندم با تمام وجود به قدرتمندی روحم ایمان دارم و هیچ گاه در مشکلات ناامید نخواهم شد و شکست را نخواهم پذیرفت ؛ ای نیروی روشنایی نظام طبیعت را بشکان و عهدم را روی وجودم حک کن!
    از کف دستش نوری طلایی خارج و وارد قلبش شد.یوشینا درد اندکی را روی قلبش حس می کرد سنگینی خاصی که گویا بار بزرگی روی شانه هایش قرار گرفته است.کامی با لبخند به حک شدن آن عهد در وجود یوشینا نگاه کرد و گفت:
    _حال جشن تولدت را آغاز می کنیم فرزند ؛ پس از اتمام جشن به ادامه صحبت هایمان می رسیم!
    و دستانش را تکان داد و آکیتسونه ها با دیدن آن علامت آهنگی که می نواختند تغییر داده و شروع به نواختن آهنگی شاد که سبب رقصیدن شکوفه ها می شد کردند.
    با شنیدن بشکنی دیگر یوشینا چشمانش را در حدقه چرخاند؛ او می دانست که اتفاقی در حال رخ دادن است و بله با ظاهر شدن آکیتسونه ای که بادبزنی نقاشی شده از کیتسونه*(kitsune) و سسوهیکی*(Susohiki) صورتی رنگی به تن داشت و هماهنگ با آهنگی که آکیتسونه ها با بیوا* (Biwa) می نواختند در حال اجرای هنرمندانه رقـ*ـص کابوکی بود ، یوشینا با شیفتگی به تماشای این رقـ*ـص کهن ژاپنی نشست. او همیشه اجرای این رقـ*ـص را دوست داشت و از دیدنش لـ*ـذت می برد .

    *《منصوب به نقره،نقره گون》
    *《شکوفه های گیلاس》
    *《روباه》
    *《سسوهیکی نام کیمونویی مخصوص است که هنرمندان رقـ*ـص ژاپنی سنتی به تن می کنند و دامن این کیمونو بسیار بلند است و تا ۲ متر می رسد، این در حالتی است که کیمونوهای معمولی دامنی به طول ۱.۵یا ۱.۶ دارند》
    *《بیوا یکی از ساز های زهی ژاپنی است که در افسانه ها خلق آب با بیوا توسط ایزدی بنام benten صورت گرفته است》
     

    Ftmeelc

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/02/11
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    تاکاماگاهارا
    پارت پانزدهم



    به این علت که این رقـ*ـص در آسمان و در میان تیکه های شناور ابر و شکوفه های ساکورا که همچون بارانی بر سر آکیتسونه ها می ریختند، اجرا می شد یوشینا احساس می کرد خواب است و رویای زیبایی مهمان خوابش شده است.
    +اون سسوهیکی خیلی برازندشه!
    _اوه فرزند تو به کیمونو ها علاقه داری؟
    +بله با اینکه این روزا بجز چند مناسبت خاص کسی کیمونو به تن نمی کنه اما من پوشیدنشون رو دوست دارم.
    _فرزند دلبندم! کیمونو برازنده وقار شاهزاده وار تو است برای تو سفارش هزاران کیمونو می دهم تا آکیتسونه ها از مرغوب ترین ابریشم جهان ها بدوزند.
    یوشینا شوکه از روی صندلی بلند شد دستانش را به نشانه خیر پند باری تکان داد.
    +اوه!نه نه نیازی نیست کامی_ساما مطمئنا هزارتا کیمونو که به درد من نمیخوره!من قرار نیست تا ابد زنده بمونم و هر روز یه کیمونو به تن کنم...
    کامی با شنیدن موضوع زنده ماندن یا نماندن یوشینا ابروانش در هم فرو رفت و اخم کرد؛ یوشینا با دیدن اخمی که به چهره ی خداگونه کامی نشسته بود، کمی احساس ناراحتی داشت.مدت زیادی از ملاقات او با کامی_ساما نمی گذشت اما او احساس تعلق خاطری که به این ایزد نوظهور پیدا کرده بود را در نمی کرد.
    +ببخشید کامی_ساما نمی خواستم ناراحتتون کنم. من تو کارای شما دخالت نمی کنم ؛ هر کاری که خودتون صلاح می دونید ، انجام بدید شما مختارید .
    _نه فرزند دلبندم من هیچ گاه از شیرین زبانی های تو ناراحت نخواهم شد. فقط لطفا دیگر سخنی از زنده ماندن یا نماندنت به میان نیاور.زندگی تو دیگر در دستان توانمند من است و من هیچ گاه نمی گذارم خللی در آن ایجاد شود!
    و در دل ادامه داد"تا جایی که بتوانم!"
    یوشینا تحت تاثیر محبتی واقعی که در کلام کامی_ساما حس می کرد،قرار گرفته بود. متوجه شده بود که کامی_ساما همانطور که او را فرزند صدا می کند گویا که واقعا او را فرزند خود می داند! با کشف این موضوع یوشینا در تفکر عمیقی فرو رفت.
    کامی_ساما با خنده ادامه داد و گفت:
    _حال هم برای تنبیهت باید کیمونوهایی که به تو هدیه می دهم قبول و تا ابد هر روز که از خواب بر می خیزی کیمونو به تن کنی!
    یوشینا از کلکی که کامی به او می زد خبر نداشت و فقط از پافشاری که روی این موضوع می کرد، خنده اش گرفته بود:
    +نه کامی_ساما قرارداد ابدی نمی بندم ؛ فقط یک سال!
    کامی دندان قروچه ای کرد و گفت:
    _ده سال!
    +نه سال؟!
    _ده سال.
    +یک سال؟
    _خیر میگوییم ده سال!بگو های.
    +نه فقط پنج سال.
    _ده سال.
    +پنج سال.
    و با اخم به کامی خیره شد کامی هم شانه ای بالا انداخت و به جنگ با نگاه هایشان ادامه دادند.تا اینکه کامی کوتاه آمد و قبول کرد.
    _باشد پنج سال.
    در ادامه آن روز پر از ماجرا، رقاصِ آکیتسونه که سسوهیکی صورتی رنگی به تن داشت با واکیزاشی* نقره ای رنگی که توسط کامی_ساما درون دستانش ظاهر شده بود رقـ*ـص شمشیر منحصر فردی را به اجرا گذاشت و در آخر واکیزاشی را به یوشینا تقدیم کرد.
    یوشینا با گرفتن واکیزاشی درون دستانش انرژی زیادی را از سطح فولادین اش احساس کرد؛احساساتش درگیر هنر زیبایی بود که در رقـ*ـص آن آکیتسونه دیده بود.
    _این واکیزاشی نامش گین*(Gin) است؛ او روح جنگجویی دارد. از شمشیرت به خوبی نگهداری کن.
    +بی شک گین از این به بعد برای من خیلی ارزشمنده.آریگاتو کامی_ساما.
    یوشینا با احترام به گین خیره شد و رو به کامی_ساما ادای احترام کرد.
    کامی از این عمل یوشینا خشنود بود ؛ کمی بعد از آکیتسونه ها خواست تا بروند.

    *《نوعی شمشیر سنتی ژاپنی به نام واکیزاشی که شمشیری کوتاه با تیغه ای منحنی است. با نام شمشیر شرافت شناخته می‌شود که همیشه توسط سامورایی ها حمل می شد》
    *《نقره ای》
     

    Ftmeelc

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/02/11
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    تاکاماگاهارا
    پارت شانزدهم


    یوشینا و کامی کیک هفت طبقه اش را برش زدند و با خنده و شادی از غذا ها و میوه های چیده شده روی میز میل کردند.
    یوشینا عاشق طعم سوشی هایی شده بود که آکیتسونه ها تهیه کرده بودند و تا می توانست از آن ها خورد.
    +وای کامی_ساما!من که دیگه یه ذره هم جا برای خوردن ندارم، منو عفو کن . دیگه نمی تونم همراهیت کنم!
    _اشکالی ندارد یوشینا. تا به همین جا هم که همراه من بودی برایمان کافی است!متاسفانه من ایزدی شکمو هستم و هر کسی نمی تواند پا به پای من غذا بخورد.
    +پس باید به خودم افتخار کنم!
    _بلی همیشه.
    +فک کنم کم کم دارم به گفته های مادر درباره عشق ایزدی می رسم.بنظرت طبیعیه که تو همین مدت زمان کمی که در کنارت بودم همچین محبت قلمبه ای رو از طرفت حس کنم و آرامش اینطوری مهمون قلبم بشه؟
    _بلی طبیعی است.
    +ولی من دیگه اون درد و رنج همیشگی که روی قلبم سنگینی می کرد،حس نمی کنم .مطمئنی اینم طبیعیه؟
    _بلی طبیعی است فرزند. چون قلب و روحت در حال تصفیه است.
    +چی؟چه تصفیه ای؟متوجه نمی شم!
    _این بُعد نامش بهار همیشگی است.در خلا خلق شده و من وجود مطلق آن هستم؛تصفیه کامی سبب این شده تا قلبت این احساس راحتی را داشته باشد.
    یوشینا بدون آن که متوجه شود در کنار کامی در حال قدم زدن است، با او راجع به سوالاتی که ذهنش را درگیر کرده بود صحبت می کرد.او با همراهی کامی در کنارش به طرف قصر هارو* (haru) می رفت.
    گینتانا هم چنان دور گردن یوشینا پیچیده بود و خیال پایین آمدن هم نداشت.
    +پس بخاطر این بعده که دردا رفتن؟
    _بلی فرزندم. تو باید این بُعد را زین پس همچون خانه خود بدانی اینجا ماوا همیشگی تو است؛بهار همیشگی ات.پس غریبی نکن و با او خو بگیر.
    +باشه سعی خودمو می کنم.
    _بلی تمام سعی خودت را به کار بگیر.اگر تمام سعی ات را در کاری بگذاری بعد ها افسوس نمی خوری که چرا بیشتر سعی نکردم و گرفتار اگر ها و شاید ها نخواهی شد.
    آن دو به قصر هارو رسیده بودند.توجه اش به قصری جلب شد که در وسط آسمان معلق مانده بود و چون مرواریدی در میان آسمان و ابرهای سفید می درخشید.در بزرگ سفید توسط دو آکیتسونه ی مذکر باز شد؛کامی_ساما اول از در سفیدرنگ رد شد و یوشینا پشت سرش وارد قصر هارو شد.
    قصری که از بیرون کاملا با رنگ سفید پوشیده شده بود؛ طبق انتظار یوشینا باید درونش هم کاملا با رنگ سفید دکور می شد؛ اما دیدن یک باره این همه رنگ یوشینا را متعجب کرد.
    فوران این همه رنگ او را به وجد آورده بود و با تعجب به فرش های قرمز که در راهرو ها پهن شده بودند؛آینه های کوچک و بزرگ مسی،برنزی،نقره ای و طلایی مزین با جواهرات رنگارنگ و نفیس که روی دیوار ها قرار گرفته بودند و شومینه ای بزرگ که در مقابلش بالشتک های رنگارنگی جهت نشستن قرار گرفته بود نگاه کرد. او از ظروف چینی قدیمی که در همه جای قصر به چشم می خوردند، خیلی خوشش آمده بود.
    +کامی_ساما قصر هارو واقعا زیباست.
    _خوب است که از این جا خوشت آمده است.مدتی را مهمان قصر هارو هستی تا کاملا تعلیم ببینی و آماده شروع ماموریت الهی که به تو محول کرده ام، شوی!
    +می تونم ازت یه سوالی بپرسم؟
    _البته فرزندم. من برای پاسخ گویی برای تمام سوالات حاضرم!
    +یه روزی من دوباره به دنیای خودم بر می گردم؟
    _بله یک روزی باز خواهی گشت، اگر خودت بخواهی و به شرطی که ماموریتت در آن جهان به پایان برسد.
    +پس که اینطور. من تصمیمم رو گرفتم.
    _از چه تصمیمی سخن می گویی؟
    +دنیای خودم تیره و کدر بود من به یه روشنایی حقیقی نیاز داشتم ممنونم که منو انتخاب کردی! تصمیم گرفتم که دانش آموز خوبی برات باشم و هر چی یادم می دی تو زندگیم به درستی ازشون استفاده کنم و هیچ وقت ناامیدت نکنم.
    _بلی بی گمان انتخاب من کاملا درست بوده است. اگر تا کنون نیز در رابـ ـطه با این موضوع تردیدی بود، با این کلمات گرانقدری که من را به شنیدنشان میهمان کردی دیگر در انتخابم هیچ تردیدی وجود نخواهد داشت!
    +خوشحالم.آریگاتو گزایماس کامی_ساما.

    *《بهار》
     

    Ftmeelc

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/02/11
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    تاکاماگاهارا
    پارت هفدهم


    یوشینا پس از گذراندن زمانی مشترک در کنار کامی_ساما در این بعد ،متوجه شرایط پیش آمده شده و با خودش و افکارش کنار آمده بود .
    او انتخاب شده بود تا ماموریتی را به اتمام برساند پس تا آخِر در این راه ثابت قدم می ماند و هیچ وقت نمی گذاشت ایزد از او ناامید شود.
    پس از مدت اندکی یوشینا متوجه حقیقت های زیادی شده بود.او فهمید که در بعد خلا هیچگاه شبی وجود ندارد و همیشه روز است، فهمید به جز آسمان هیچ تکه زمین یا خاکی در اینجا یافت نمی شود؛حقیقت دیگر این بود که حتی زمان هم از قوانین درستش پیروی نمی کرد و خیلی کندتر از حد معمول می گذشت!
    او نمی دانست چه مدتی را در کنار کامی_ساما و گینتانا و آکیتسونه ها گذرانده است .گذر زمان هیچگونه حس نمی شد‌!
    در این مدت طولانی یا کم از تالار نی_جی* (niji) بازدید کرده بود و کامی_ساما به خوبی ساز و کار این سیستم را برایش توضیح داده بود و یوشینا هم به خوبی یاد گرفته بود.
    آکیتسونه های مذکر در هنر رزم و جنگاوری در نوع خودشان اعجوبه ای بودند و استفاده از آموزه های آنان برای یوشینا چالشی بزرگ به وجود آورده بود.
    او بدنی ورزیده داشت چون قبلا کنتو حسابی او را ورز داده و خمیرش را آماده ی پختن و شکل گیری کرده بود.آکیتسونه ی ارشد از عملکرد این روز های یوشینا کاملا راضی بود؛ یوشینا اورا آکیتسونه ارشد صدا می کرد زیرا کامی_سامای ظالم برای هیچ یک از خدمتکارانش به جز گینتانا که حال متعلق به یوشینا بود نامی انتخاب نکرده بود و این موضوع زندگی را در کنار آن تعداد بالای آکیتسونه بی نام و نشان برای او سخت می کرد.
    آکیتسونه های مونث به او هنرهای رقـ*ـص، موسیقی، خطاطی ، آشپزی، گلدوزی ، نقاشی و... می آموختند و باور کنید یاد گرفتن تمام این ها خیلی دردسر داشت اما کامی_ساما و حتی گینتانا و بقیه آکیتسونه ها از خود رحمی نشان نمی دادند و ناله های یوشینا از خستگی در قلب سنگی شان تاثیری نداشت.
    آسان یا سخت در نهایت یوشینا از این روز های زجرآور آموزش گذر می کرد و دانش و مهارت در چهره اش پررنگ تر می شد و او در خود تغییرات زیادی را حس می کرد که تمامشان را مدیون حضور و همراهی کامی_ساما می دانست!
    یوشینا فرد معتقدی نبود اما این مدت زمانی که در کنار یک خدا گذرانده بود سبب خروج فرد باایمانی شده بود که به یوشینای روزهای اول شباهتی جز در ظاهرش نداشت.
    کامی_ساما همان روز اول که یوشینا را برای استراحت به اتاقی فرستاد به قراردادشان عمل کرد و هزاران کیمونو تقدیم او کرد تا در کمد اتاق جدیدش جا خوش کنند و یوشینا از آن ها استفاده کند.
    _روز رفتنت رسیده است فرزندم! این روزها که در کنارم بودی زندگی ام واقعا رنگ و بوی حقیقت گرفته بود ، همچون تالار نی_جی رنگین کمان را در قلبم حس می کردم و همانند نام این بعد و قصرش بهار واقعی زندگی ام را پیدا کرده بودم؛ با رفتن تو من باز باید به بهار پوچ و نمادین زندگی ام باز گردم و زمستان سرد و بی انتهایی را ادامه دهم که جز تو کسی بهارش نیست!
    برای یوشینایی که کامی در این مدت نقش همه کس را ایفا کرده بود؛شنیدن این سخنرانی قلبش را به درد آورد.
    یوشینا بدون کوچکترین کمبودی و در بهترین حالت ممکن روزهایش را سپری کرده بود و کامی_ساما جایگاه والایی در قلب و مغرش پیدا کرده بود.
    +کامی_ساما خاطرات رنگین کمانی این دوران تبدیل به بهشتی ابدی در قلب من شده؛فقدان شما برام سخت خواهد گذشت.
    و با در آغـ*ـوش گرفتن یکدیگر سعی کردند اشک هایشان را پس بزنند.
    کامی_ساما آینه مقدس" یاتا_نو_کاگامی" را درون دستانش ظاهر کرد.
    یوشینا با این آینه و کارایی اش آشنا شده بود و می دانست این آینه هفت ضلعی تیتانیومی با هفت سنگی که در هفت راس ضلعش قرار گرفته است؛"تانزانیتی بنفش" ، "زبرجدی سبز" ، "بریلی قرمز" ، "کهربایی زرد" ، "یاقوتی کبود" ، "تورمالین صورتی" ، "الماسی سفید" دروازه ای به تمام بعد های جهان است.

    *《رنگین کمان》
     

    Ftmeelc

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/02/11
    ارسالی ها
    20
    امتیاز واکنش
    74
    امتیاز
    71
    محل سکونت
    تاکاماگاهارا
    پارت هجدهم


    اما با اینکه نام آینه را با خود به یدک می کشید ؛ قابی هفت ضلعی بیش نبود.

    آغاز تا پایان این زندگی،مملو از شوخی هایی بود که این آینه مقدس هم تنها مثالی کوچک برای نشان دادن قدرت شوخ طبعی خداوند به شمار می رفت!
    برای افکارش به نشانه" بی خیال "شانه ای بالا انداخت و دستش را درون دست دراز شده ی کامی گذاشت و ناگهان درون شینجوکو_گیون ظاهر شدند.
    یک مرتبه تمام خاطرات هانامی که با مادرش و دوقلوها و نائومی و نینجاهایش گذرانده بود صفحه به صفحه از ذهنش گذشت،به جشن تولدی که کامی_ساما در "بهار همیشگی" به افتخارش ترتیب داده بود فکر کرد و تمام روزها و روزهایی که پشت سر هم با کامی_ساما در قصر "هارو" و تالار "نی_جی" گذراندند، در ذهنش ورق خورد.
    روزهایی که از شدت خستگی نای تکان دادن انگشتانش را هم نداشت اما با انگیزه از جا بر می خیزید و پر قدرت تر از قبل به کسب دانش و مهارت ها ادامه می داد تا در ماموریت اش کم و کسری بوجود نیاید.
    کامی_ساما هم عاشق همین اراده فولادین یوشینا بود و همیشه سرسختی اش را تحسین می کرد.
    گویا صدها سال از حضورش در این جاده ساکوراهای صورتی در جشن تولد نوزده سالگی اش گذشته بود.
    آخرین روزی که برادر و خواهر کوچکترش او را صدا می کردند و بازیگوشانه در اطرافش به این طرف و آن طرف می دویدند.
    نائومی از عشقش به یوگنی صحبت می کرد و مادرش از تصمیمات مهمی که برای خودش و فرزندانش گرفته بود،خبر می داد.
    یوشینا با خود می اندیشید که این خاطرات برای زندگی قبلی او هستند و گویا مرده و دوباره با روحی دیگر به زندگی بازگشته است و متاسفانه خاطرات زندگی قبلی اش را به یاد دارد!

    او این روزها به دیدن درخت عظیم الجثه ای که در بهار همیشگی با ساکوراهای اصیل و سفید و میز طویل سفیدش که رگه های نازک طلایی داشت، عادت کرده بود.
    همچون اولین باری که صدای بشکن کامی در گوش هایش پیچیده بود و از این قسمت پارک وارد بهار همیشگی شده بود، صدای بشکنی در گوش هایش پیچید و پس از آن لباس های تنش طبق صلاحدید کامی تغییر کرده بودند و جونیهیتوئه*ای (junihitoe) به رنگ قرمز و با طرحی از ساکورا روی تنش نشسته بود.
    موهایش که به تازگی تا نزدیکی زانوانش می رسید ، فقط با گل سری جواهر نشان تزئین شده بود.
    دو آویز از یشم سبز که به شکل کیتسونه"روباه" و ساکورا" شکوفه ی گیلاس" تراش خورده بودند به اوبی* (Obi) آویزان شده بودند و یوشینا می دانست هیچگاه این آویزهای یشم که یادآور خاطرات خوبی است؛از خود جدا نخواهد کرد.
    با لبخند زیبایی به چشمان کامی_ساما خیره شد و کامی تشکر یوشینا را از درون چشمان آبی اش خواند و او هم لبخندی زد.

    گین درون دست چپش و گینتانا دور گردنش پیچیده و روی شانه اش سر افراشته بود.
    گینتانا تقریبا به یوشینا چسبیده بود و به سختی از او جدا می شد.یوشینا دیگر به سنگینی و حضور گینتانا عادت کرده بود و وجودش را روی شانه هایش همیشگی می دانست.
    او به جای این کیمونوی سلطنتی ترجیح میداد فوریسوده*ای (furisode) به تن داشت؛درست است فوریسوده هم کیمونویی با تجملات بالا بود اما با این حال با پوشیدنش حالت رسمی تری به خود می گرفت؛ نه اینکه حالا با پوشیدن این جونیهیتوئه کاملا اغراق آمیز شبیه ملکه ژاپن بنظر برسد!
    البته او از همان ابتدا متوجه شده بود که هزاران هزار سال سبک زندگی ایزدگونه از کامی_ساما خدایی تجملاتی ساخته بود و نباید انتظارات دیگری از او داشت.
    این موضوع اولین بار با دیدن هزاران هزار کیمونو در کمدش به اثبات رسید و هر روز به گونه ی دیگری برای یوشینا قابل تایید بود.



    《جونیهیتوئه:پوشیدن این نوع کیمونو امروزه منسوخ شده است و فقط در موزه ها،فیلم ها و نمایش ها و گاهی هم در مراسمات خاص بر تن خاندان سلطنتی ژاپن به چشم می خورند.》
    *《یکی از مهم ترین آیتم های کیمونو ها اوبی است که دور کمر بسته شده و در اندازه ها و مدل های مختلف باعث میشود نظم پوشش کیمونو به هم نخورد.》
    *《نوعی از کیمونوها که تقریبا از بلند ترین آستین ها برخورددار است و طول آنها گاهی تا ۱۲۰سانتی متر هم می رسد. دختران مجرد در جشن سنشان"۲۰سالگی" فوریسوده می پوشند و از رسمی ترین کیمونوهای ژاپن کهن می باشد.》
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا