- عضویت
- 2021/10/21
- ارسالی ها
- 39
- امتیاز واکنش
- 127
- امتیاز
- 131
- سن
- 19
***
چند هفته از شروع کارم میگذرد. از ان شب هنوز به خانه دایی عطا نرفتهام.
در این مدت که کار میکردم با ندیم صمیمیتر شدهام، پسر خوبی است و من مثل سپنتا او رو دوست دارم البته نه به اندازهای که سپنتا را میخواهم.
گاهی وقت ها اذیتم میکند و انقدر سر به سرم میگذارد که باعث دلخوری و جان به لب شدنم میشود ولی همیشه میدانم او فقط میخواهد حرص مرا در آورد و به همین دلیل از او به دل نمیگیرم.
تصمیم دارم که با دوستم طیبه بروم کمی خوش بگذرانم این مدت تمام وقتم را در شرکت و پس از آن در خانه گذراندم.
پاهای لاغر مردنیام را با شلوار جین تیرهای پوشاندم و یک مانتو قرمز رنگ به تن کردم. موهای فر نارنجیام را یک وری انداختم و کمی هم برق لب به لبهای خوش رنگم که اصلا دوست ندارم به آنها رژ بزنم، زدم.
از اتاقم بیرون میزنم، خانه مان زیادی بزرگ نیست ولی بازهم دوستش دارم، دکوراسیون مدرن دارد، مبلها خاکستری است و ال شکل چیده شدهاند. یک فرش صورتی رنگ هم پهن است. از نشیمن میگذرم و در راه روی ورودی خانه کفشهای کتانی مشکیام را از جا کفشی بیرون میآورم. با صدای بلند میگویم:
- مامان من رفتم خداحافظ
مامان: زود برگرد سارا، خداحافظ.
به محل قرارم با طیبه رسیدم و بعد از چند لحظهای او را پیدا کردم.
- سلام طیبه
او جیغجیغ کرد و به من رسید و به آغـ*ـوش کشید مرا. همیشه خدا همینطور بود، پر از انرژی!
بایدم شاد و پر انرژی باشد، او که مثل من بیپدر نبوده است، نادر را تحمل نکرده است، خودش و برادراش هر روز کتک نخوردند و مهمتر از اینها عاشق همسری عوضی مثل زانیار نشده است که او را ترک کرده باشد و حالا برای اینکه کمک خرج برادرش باشد کار نمیکند.
طیبه: سلام سارا حالت چطوره؟
مثل همیشه کلمه ای را می گویم که اصلا درکش نمی کنم.
- خوبم، تو چطوری؟
دستم را می گیرد پنجه های کشیده اش را میان پنجه هایم فرو می کند. او کمی از من بلند تر است، پوست سبزه دارد، چشمان قهوه ای رنگ و ابرو های نازکش که اصلا نیازی نبود ان ها را اصلاح کند ولی کرد. همه چیزش معمولی است ولی زیباست.
طیبه: منم خوبم، یک ماهی میشه ندیدمت دلم برات تنگ شده بود.
- منم همین طور! متاسفم که این مدت به دیدنت نیومدم.
همانطور که در پیاده رو راه میرفتیم، گفت:
- می دونم گرفتاری، نیازی به تاسف نیست عزیزم.
لبخند دنداننمایی میزنم، او همیشه دختر با درکی است.
بعد از چند دقیقه سکوت میپرسد.
طیبه: داییات میدونه داری کار میکنی؟ چیزی نگفت؟
- اره می دونه، اولش خیلی عصبانی شد ولی وقتی من گفتم میخوام طلاق بگیرم بحث رو عوض کردند و دیگه درمورد کار چیزی نگفتند، منم دیگه ندیدمشون.
طیبه: چی؟ طلاق؟
- فقط حرف زدم، اهل عمل به این موضوع نیستم ولی کاش شجاعتش رو داشتم.
طیبه: منم تعجب کردم، حالا اونا چی گفتن؟
- هیچی مثل همیشه، دایی گفت صبر کن اگر همه چی درست نشد من خودم طلاقت رو میگیرم.
طیبه:از زانیار خبری نیست؟
- مهیار یک سری حرفها برای سپنتا زده بود، مثل اینکه درسش تموم شده، چند روز پیش هم یک پست گذاشته بود.
طیبه: پست چه پستی؟
نمی دانم چرا ولی بغض فورا در گلویم لانه میکند. با صدای بغضدار و لرزانی میگویم.
- عاشقانه!
طیبه: عوضی لعنتی، من اینو ببینم خفه میکنم. شرط میبندم هنوز هم پای اون دختره عاطفه وسطه.
دوست ندارم این بحث را؛ با چهرهای مشمئز میگویم:
- ول کن این موضوع رو! از خودت چخبر؟
چند هفته از شروع کارم میگذرد. از ان شب هنوز به خانه دایی عطا نرفتهام.
در این مدت که کار میکردم با ندیم صمیمیتر شدهام، پسر خوبی است و من مثل سپنتا او رو دوست دارم البته نه به اندازهای که سپنتا را میخواهم.
گاهی وقت ها اذیتم میکند و انقدر سر به سرم میگذارد که باعث دلخوری و جان به لب شدنم میشود ولی همیشه میدانم او فقط میخواهد حرص مرا در آورد و به همین دلیل از او به دل نمیگیرم.
تصمیم دارم که با دوستم طیبه بروم کمی خوش بگذرانم این مدت تمام وقتم را در شرکت و پس از آن در خانه گذراندم.
پاهای لاغر مردنیام را با شلوار جین تیرهای پوشاندم و یک مانتو قرمز رنگ به تن کردم. موهای فر نارنجیام را یک وری انداختم و کمی هم برق لب به لبهای خوش رنگم که اصلا دوست ندارم به آنها رژ بزنم، زدم.
از اتاقم بیرون میزنم، خانه مان زیادی بزرگ نیست ولی بازهم دوستش دارم، دکوراسیون مدرن دارد، مبلها خاکستری است و ال شکل چیده شدهاند. یک فرش صورتی رنگ هم پهن است. از نشیمن میگذرم و در راه روی ورودی خانه کفشهای کتانی مشکیام را از جا کفشی بیرون میآورم. با صدای بلند میگویم:
- مامان من رفتم خداحافظ
مامان: زود برگرد سارا، خداحافظ.
به محل قرارم با طیبه رسیدم و بعد از چند لحظهای او را پیدا کردم.
- سلام طیبه
او جیغجیغ کرد و به من رسید و به آغـ*ـوش کشید مرا. همیشه خدا همینطور بود، پر از انرژی!
بایدم شاد و پر انرژی باشد، او که مثل من بیپدر نبوده است، نادر را تحمل نکرده است، خودش و برادراش هر روز کتک نخوردند و مهمتر از اینها عاشق همسری عوضی مثل زانیار نشده است که او را ترک کرده باشد و حالا برای اینکه کمک خرج برادرش باشد کار نمیکند.
طیبه: سلام سارا حالت چطوره؟
مثل همیشه کلمه ای را می گویم که اصلا درکش نمی کنم.
- خوبم، تو چطوری؟
دستم را می گیرد پنجه های کشیده اش را میان پنجه هایم فرو می کند. او کمی از من بلند تر است، پوست سبزه دارد، چشمان قهوه ای رنگ و ابرو های نازکش که اصلا نیازی نبود ان ها را اصلاح کند ولی کرد. همه چیزش معمولی است ولی زیباست.
طیبه: منم خوبم، یک ماهی میشه ندیدمت دلم برات تنگ شده بود.
- منم همین طور! متاسفم که این مدت به دیدنت نیومدم.
همانطور که در پیاده رو راه میرفتیم، گفت:
- می دونم گرفتاری، نیازی به تاسف نیست عزیزم.
لبخند دنداننمایی میزنم، او همیشه دختر با درکی است.
بعد از چند دقیقه سکوت میپرسد.
طیبه: داییات میدونه داری کار میکنی؟ چیزی نگفت؟
- اره می دونه، اولش خیلی عصبانی شد ولی وقتی من گفتم میخوام طلاق بگیرم بحث رو عوض کردند و دیگه درمورد کار چیزی نگفتند، منم دیگه ندیدمشون.
طیبه: چی؟ طلاق؟
- فقط حرف زدم، اهل عمل به این موضوع نیستم ولی کاش شجاعتش رو داشتم.
طیبه: منم تعجب کردم، حالا اونا چی گفتن؟
- هیچی مثل همیشه، دایی گفت صبر کن اگر همه چی درست نشد من خودم طلاقت رو میگیرم.
طیبه:از زانیار خبری نیست؟
- مهیار یک سری حرفها برای سپنتا زده بود، مثل اینکه درسش تموم شده، چند روز پیش هم یک پست گذاشته بود.
طیبه: پست چه پستی؟
نمی دانم چرا ولی بغض فورا در گلویم لانه میکند. با صدای بغضدار و لرزانی میگویم.
- عاشقانه!
طیبه: عوضی لعنتی، من اینو ببینم خفه میکنم. شرط میبندم هنوز هم پای اون دختره عاطفه وسطه.
دوست ندارم این بحث را؛ با چهرهای مشمئز میگویم:
- ول کن این موضوع رو! از خودت چخبر؟