رمان بازگشت او‌ | سارا ترسه کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Saratarseh
  • بازدیدها 249
  • پاسخ ها 39
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Saratarseh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/21
ارسالی ها
39
امتیاز واکنش
127
امتیاز
131
سن
19
***
چند هفته از شروع کارم می‌گذرد. از ان شب هنوز به خانه دایی عطا نرفته‌ام.
در این مدت که کار می‌کردم با ندیم صمیمی‌تر شده‌ام، پسر خوبی است و من مثل سپنتا او رو دوست دارم البته نه به اندازه‌ای که سپنتا را می‌خواهم.
گاهی وقت ها اذیتم می‌کند و انقدر سر به سرم می‌گذارد که باعث دلخوری و جان به لب شدنم می‌شود ولی همیشه می‌دانم او فقط می‌خواهد حرص مرا در آورد و به همین دلیل از او به دل نمی‌گیرم.
تصمیم دارم که با دوستم طیبه بروم کمی خوش بگذرانم این مدت تمام وقتم را در شرکت و پس از آن در خانه گذراندم.
پاهای لاغر مردنی‌ام را با شلوار جین تیره‌ای پوشاندم و یک مانتو قرمز رنگ به تن کردم. موهای فر نارنجی‌ام را یک وری انداختم و کمی هم برق لب به لب‌های خوش رنگم که اصلا دوست ندارم به آن‌ها رژ بزنم، زدم.
از اتاقم بیرون میزنم، خانه مان زیادی بزرگ نیست ولی بازهم دوستش دارم، دکوراسیون مدرن دارد، مبل‌ها خاکستری است و ال شکل چیده شده‌اند. یک فرش صورتی رنگ هم پهن است. از نشیمن می‌گذرم و در راه روی ورودی خانه کفش‌های کتانی مشکی‌ام را از جا کفشی بیرون می‌آورم. با صدای بلند می‌گویم:
- مامان من رفتم خداحافظ
مامان: زود برگرد سارا، خداحافظ.
به محل قرارم با طیبه رسیدم و بعد از چند لحظه‌ای او را پیدا کردم.
- سلام طیبه
او جیغ‌جیغ کرد و به من رسید و به آغـ*ـوش کشید مرا. همیشه خدا همینطور بود، پر از انرژی!
بایدم شاد و پر انرژی باشد، او که مثل من بی‌پدر نبوده است، نادر را تحمل نکرده است، خودش و برادراش هر روز کتک نخوردند و مهم‌تر از این‌ها عاشق همسری عوضی مثل زانیار نشده است که او را ترک کرده باشد و حالا برای این‌که کمک خرج برادرش باشد کار نمی‌کند.
طیبه: سلام سارا حالت چطوره؟
مثل همیشه کلمه ای را می گویم که اصلا درکش نمی کنم.
- خوبم، تو چطوری؟
دستم را می گیرد پنجه های کشیده اش را میان پنجه هایم فرو می کند. او کمی از من بلند تر است، پوست سبزه دارد، چشمان قهوه ای رنگ و ابرو های نازکش که اصلا نیازی نبود ان ها را اصلاح کند ولی کرد. همه چیزش معمولی است ولی زیباست.
طیبه: منم خوبم، یک ماهی میشه ندیدمت دلم برات تنگ شده بود.
- منم همین طور! متاسفم که این مدت به دیدنت نیومدم.
همانطور که در پیاده رو راه می‌رفتیم، گفت:
- می دونم گرفتاری، نیازی به تاسف نیست عزیزم.
لبخند دندان‌نمایی می‌زنم، او همیشه دختر با درکی است.
بعد از چند دقیقه سکوت می‌پرسد.
طیبه: دایی‌ات می‌دونه داری کار می‌کنی؟ چیزی نگفت؟
- اره می دونه، اولش خیلی عصبانی شد ولی وقتی من گفتم می‌خوام طلاق بگیرم بحث رو عوض کردند و دیگه درمورد کار چیزی نگفتند، منم دیگه ندیدمشون.
طیبه: چی؟ طلاق؟
- فقط حرف زدم، اهل عمل به این موضوع نیستم ولی کاش شجاعتش رو داشتم.
طیبه: منم تعجب کردم، حالا اونا چی گفتن؟
- هیچی مثل همیشه، دایی گفت صبر کن اگر همه چی درست نشد من خودم طلاقت رو می‌گیرم.
طیبه:از زانیار خبری نیست؟
- مهیار یک سری حرف‌ها برای سپنتا زده بود، مثل این‌که درسش تموم شده، چند روز پیش هم یک پست گذاشته بود.
طیبه: پست چه پستی؟
نمی دانم چرا ولی بغض فورا در گلویم لانه می‌کند. با صدای بغض‌دار و لرزانی می‌گویم.
- عاشقانه!
طیبه: عوضی لعنتی، من اینو ببینم خفه می‌کنم. شرط می‌بندم هنوز هم پای اون دختره عاطفه وسطه.
دوست ندارم این بحث را؛ با چهره‌ای مشمئز می‌گویم:
- ول کن این موضوع رو! از خودت چخبر؟
 
  • پیشنهادات
  • Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    و این جمله شد شروع حرف‌های تمام نشدنی طیبه.
    دوست دارد ساعت‌ها از روابط پنهانی‌اش با دانیال بگوید، از حرف‌هایشان از گشت و گذارهایشان، می‌گوید و می‌گوید و می‌گوید و من هم تظاهر می‌کنم اصلا خسته نشدم از این همه شنیدن.
    با هم برای شام پیتزا می‌خوریم و در نهایت از هم خداحافظی می‌کنیم.
    زمانی که به خانه رسیدم پچ‌پچ‌های مامان را با گوشی شنیدم و وقتی مرا دید به طور ناشیانه‌ای بحثش را با مخاطبش که از خطاب نامش فهمیدم سودی است عوض کرد.
    از این کارش ابروهایم بالا پرید، نگاه مشکوکم را به او دوختم و سلام کردم، او هم جوابم را با تکان سر داد.
    به اتاقم می‌روم و لباسم را عوض می‌کنم. به پذیرایی بر می‌گردم و مامان را می‌بینم که حالا تلفن را قطع کرده است.
    - زن دایی سودی بود؟ چی می گفت؟
    مامان: اره چیز خاصی نگفت، احوال پرسی می‌کرد.
    - جداً؟
    یک تای ابروام را بالا می‌دهم.
    مامان: چته مثل کاراگاها نگاه می‌کنی؟ اره جدا.
    - هیچی فقط فکر کردم شاید فراتر از یک احوال پرسی باشه.
    مامان: بهتره تو فکر نکنی، شام برات گذاشتم برو بخور.
    - بیرون با طیبه یک چیزی خوردم.
    مامان بلند می‌شود و به آشپزخانه می‌رود و بعد از دقایقی چای به دست می‌آید و کنارم می‌نشیند. بابت چای از او تشکر می‌کنم.
    صدای کلید انداختن خبر از آمدن سپنتا می‌دهد.
    سپنتا: سلام به اهل خونه.
    لبخند به رویش می‌زنم
    - سلام
    مامان: سلام مادر خسته نباشی!
    سپنتا به اتاقش می‌رود تا لباسش را عوض کند.
    از چای‌ام می‌نوشم و با کنترل کانال‌های تلویزیون را بالا پایین می‌کنم تا شاید چیزی پیدا کنم که حوصله تماشا کردنش را داشته باشم.
    مامان با دیدن بیرون آمدن سپنتا بلند می‌شود.
    مامان: برات شام می‌کشم بیا بخور.
    باهم به آشپزخانه می‌روند. روی شبکه‌ای از شبکه‌های ماهواره‌ای که با اصرار من و پا در میانی سپنتا، مامان اجازه داد نصب کنیم، نگه می‌دارم که آهنگ پخش می‌کند.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    اهنگ زیادی غمگینی نیست ولی باز هم مرا به یاد زانیار می‌اندازد و همین سبب می‌شود چشم‌هایم پر شود، در هر لحظه و هر جای این دنیا باشم باز هم یاد او مرا غمگین می‌سازد، نبودنش یک چیزی را از من جدا کرده است، یک چیزی پنج سال است سر جایش نیست.
    باز هم همان پچ‌پچ‌های مشکوک مرا از عمق اهنگ بیرون می‌کشد. به سر انگشتانم اشکم را می‌گیرم. صدای تلویزیون را کم می‌کنم ولی باز هم حرف‌هایشان واضح نیست.
    یک چیزی شده است ولی چه چیزی؟
    کاملا معلوم است نمی‌خواهند من باخبر باشم ولی ماه پشت ابر نمی‌ماند.
    مدتی بعد مامان و سپنتا از آشپزخانه خارج می‌شوند و روی مبل می‌نشینند.
    مامان برای من و سپنتا تعریف می‌کند از خبرهای جدید در فامیل و نکته مهمش عمل کردنه دماغ خاله آذر است.
    - واقعا دماغش رو عمل کرد.
    مامان: اره بلاخره عمل کرد هر چند مهدی مخالف بود
    - منم با مهدی موافق بودم نیازی به عمل نبود اون زیادی حساسه.
    سپنتا: حالا خوشگل شده؟
    مامان: والا ندیدمش، بهم زنگ زد.
    سپنتا گوشی اش را از جیب شلوار اسلشش بیرون می‌اورد و می‌گوید:
    - من یک تماس تصویری بگیرم ببینم چه شکلی شده.
    بعد از چند بوق خاله آذر جواب می‌دهد، هر سه تایمان سرمان در گوشی سپنتا است و او را دید می‌زنیم که حالا دماغش را عروسکی کرده است.
    خوشگل‌تر شده است، همین حرف را می‌زنم و او قند در دلش آب می‌شود.
    ***
    با آلارم گوشی از خواب بلند می‌شوم. دیشب دیر خوابیدم و حالا چشم‌هایم را بزور باز نگه داشته‌ام.
    کاش میشد یک ساعت دیگر بخوابم.
    به سرویس می‌روم، شیر آب را باز می‌کنم و مشت آبی به صورتم می‌زنم، چشمانم متورم و کمی قرمز هستند، داد می‌زند که تازه از خواب بیدار شده‌ام.
    به آشپزخانه می‌روم. از یخچال کره مربا بر می‌دارم و روی میز قهوه‌ای رنگ چهار نفره‌ای که گوشه آشپزخانه است می‌گذارم.
    کاش مامان بیدار بود و چای دم می‌کرد، خودم وقت نداشتم برای دم کردن چای.
    از خانه بیرون می‌روم، سر خیابان می‌ایستم تا تاکسی بگیرم.
    گوشه خیابان ایستاده‌ام تاکسی کنار پایم می‌ایستد من، هم به سرعت سوار می‌شوم.
    آینه کوچکم را کیفم بیرون می‌کشم و خودم را نگاه می‌کنم. حتی یک مینیموم آرایش روی صورتم نداشتم.
    تنها کاری که از دستم بر می‌آمد زدن برق لب به لب‌هایم بود و مرتب کردن مو های فرفری‌ام.
    - ممنون اقا همین جا پیاده میشم.
    کرایه را حساب می‌کنم، پیاده می‌شوم و به سمت شرکت می‌روم.
    ندیم را می‌بینم که تازه از ماشینش پیاده شده.
    - سلام ندیم، صبح بخیر
    لبخند همیشگی‌اش را می‌زند.
    ندیم: سلام صبح تو هم بخیر آنشرلی.
    باهم، هم قدم می‌شویم.
    ندیم: چشم‌هات زیادی خوابالوده خانم تایپیست!
    تک خنده‌ای می‌کنم.
    - اوه اره، دیشب دیر خوابیدم.
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    ***
    امروز حجم کاری‌ام کم بود و ساعت‌هایی که کار نداشتم به صحبت‌های عصمت و ندیم گوش می‌دادم.
    ساعت پایانی بود که ندیم صندلی چرخ دارش را به طرف من کشاند، گویا می‌خواست چیزی بگوید به همین دلیل من هم نگاهم را به او دادم.
    ندیم: کارت تموم شد آنا؟
    - اره چطور؟
    ندیم: نظرت چیه بریم کافه؟ یک کافه جدیدا نزدیک شرکت زده شده بریم اونجا؟ هووم؟
    - اممم… باشه بریم.
    ندیم: پس بلند شو!
    میزم را مرتب می‌کنم، کیفم را بر می‌دارم و از پشت میزم خارج می‌شوم.
    من و ندیم از عصمت خداحافظی می‌کنیم و از شرکت بیرون می‌زنیم.
    سوار ماشین می‌شویم.
    ندیم اهنگی می‌گذارد. از این‌که دارد با اهنک لب خوانی می‌کند و به من نگاه می‌کند جوری که انگار مخاطبش منم آزرده می‌شوم.
    در مسیر از کارش صحبت می‌کند، حتی می‌گوید که می‌تواند به خوبی گیتار و سنتور بزند. او از خودش می‌گوید و گاهی هم سعی می‌کند من را هم به حرف بیاورد تا از خودم چیزی بگویم ولی من به طریقی از این موضوع فرار می‌کنم
    اصلا دوست ندارم چیزی بگویم. چیز خوبی نیست برای گفتن جز وجود مامان و سپنتا که چقدر دوست داشتنی‌اند.
    وقتی می گوید" تو دختر خوشگلیی" چیزی در معده‌ام بالا پایین می‌شود.
    ندیم امروز با روز های پیشین فرق دارد، نگاهش، حرف‌هایش و همه انچه که من می‌بینم.
    دلم می‌خواهد همین حالا در ماشین را باز کنم و تا خانه‌مان بدوم.
    بلاخره رسیدیم، ماشین را پارک می‌کند و پیاده می‌شویم.
    وقتی روی صندلی‌های چوبی کافه که کنار پنجره است می‌نشینم گارسون به سمت‌مان می‌آید.
    انتخاب را به عهده‌ی ندیم می‌گذارم و او برای هردو مان اسپرسو با کیک سفارش می‌دهد.
    ندیم: سارا
    این سارا گفتن یعنی او جدی شده است دقیقا برخلاف همیشه‌اش.
    - بله
    ندیم:من، راستش من می‌خواستم درمورد موضوعی باهات صحبت کنم.
    خودم حدس‌هایی می‌زنم که اصلا دوست ندارم واقعیت داشته باشند.
    - می‌شنوم!
    ندیم: من از تو خوشم میادو فکر می‌کنم که عاشق شده‌ام.
    نفسش را جوری که انگار بار سنگینی از شانه‌اش برداشته بیرون می دهد، نفس من اما، جایی گیر می‌کند، اصلا نفس کشیدن یادم می‌رود
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    - ندیم... من... من راستش... لطفا دیگه این حرف رو نزن.
    جانم به لبم رسید تا همین جمله را گفتم.
    ندیم: چرا؟ من دوست دارم!
    - ندیم بس کن! نمی‌خوام بشنوم.
    ندیم: فکر نمی‌کنم حرف بدی زده باشم سارا! من تو رو می خوام و منتظر ...
    جمله مزخرفش را تمام نکرده بود که صندلی‌ام را عقب می‌کشم و به طرف در کافه قدم بر می‌دارم.
    او هم بعد از چند دقیقه دنبالم می‌آید. صدای قدم‌هایش از پشت سرم به گوشم می‌رسد و فکر می‌کنم چیزی نمانده تا به من برسد.
    دستم کشیده می‌شود. می ایستم خشمگین دستم را از دستش بیرون می‌کشم.
    ندیم: صبر کن.
    - لطفا دنبالم نیا… لطفا ندیم.
    او را تنها می‌گذارم و مسیر پیاده رو را در پیش می‌گیرم.
    عصر است و خبری از گرمای آزار دهنده‌ی مرداد ماه نیست.
    قدم‌هایی که میزنم را خودم هم نمی‌دانم با چه مقصدی است. مغزم خالی است، سر درگمم.
    شدیداً به یک نفر نیاز دارم تا بر سرم فریاد بکشد تا شاید از عمق این حرف‌های منزجر کننده ندیم خارج شوم. من تمام این روزها به خیال این‌که او تمام لبخندها و حرف‌هایش دوستانه است او را دوست داشتم ولی حالا می‌فهمم که همه چیز قصدی پشتش بوده است.
    گوشی‌ام زنگ می خورد. مامان بود. با صدای که فقط خودم می‌دانم چقدر درمانده است جواب می‌دهم.
    - الو
    مامان: سلام ساراجان
    - سلام مامان
    مامان: خوشگلم زنگ زدم بهت خبر بدم همه خونه دایی عطات جمع هستن من و سپنتا هم می‌ریم. تو هم بیا.
    - مامان من خستم حال ندارم بیام
    مامان: می‌دونم خسته‌ای عزیزم، فردا تعطیلی می‌تونی استراحت کنی گلم. امشب بیا، خوبیت نداره مامان جان.
    - سعی‌ام رو می‌کنم مامان
    مامان: منتظرتم گلم خداحافظ.
    - خداحافظ
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    پاهایم تصمیم می‌گیرند تا خانه پیاده راه بروند و من هم مخالفتی ندارم.
    بعد از یک ساعت خسته کننده که قدم می‌زدم و حالا پاهایم حسابی درناک و احتمالاً متورم شده‌اند.
    کلید می‌اندازم و وارد خانه می‌شوم. برعکس همیشه که اصلا دلم نمی‌خواست وقتی وارد خانه می‌شوم با یک خانه خالی و ساکت رو به رو باشم، الان واقعا خوشحالم چون می‌توانم دقایقی را صرف اشک‌هایم کنم و همین کار را می‌کنم اما این دقایق بیشتر طول می‌کشد جوری که با نگاه به صورتم مامان و سپنتا خواهند فهمید یک مرگم شده است.
    چشمم به ساعت می‌خورد چیزی تا نه نمانده است و می‌دانم اگر به خانه دایی عطا نروم مامان حداقل تا یک ماه غر می‌زند.
    لباس‌هایم را با یک مانتو چهار خانه زرد و مشکی عوض می‌کنم. شلوار جینی که به پا دارم را می‌گذارم بماند. یک شال مشکی هم سرم می‌کنم.
    کاری برای بهتر شدن چشمانم از دست بر نمی‌آید.
    آرایش نمی‌کنم. حوصله‌اش را ندارم.
    چند دقیقه بعد تاکسی مرا رسانده و من جلوی در خانه دایی ایستاده‌ام.
    زنگ را فشار می‌دهم. صدای مهیار در آیفون پخش می‌شود و دمی بعد در با صدای تیکی باز می‌شود.
    با دیدن ان همه کفش جلوی در ورودی خانه می‌فهمم مهمانان امشب فقط ما نیستیم.
    وارد خانه می‌شوم. خانه دایی عطا به گونه ایست که وقتی وارد می‌شوی به دلیل راه روی ورودی که فکر کنم دو متری باشد به پذیرایی و نشیمن دید نخواهی داشت.
    زن دایی سوری بغلم می‌کند و خوش‌آمد می‌گوید. لحظه‌ای نگاهش روی, چشمانم می‌ماند اما چیزی نمی‌گوید فقط به یک لبخند با محبت اکتفا می‌کند.
    دستش را پشت می‌گذارد و به جلو هدایتم می‌کند. توی پذیرای پر است از ادم. درست و حسابی همه را نگاه نمی‌کنم و زود سلام می‌کنم. اما خاله آذر را بغـ*ـل می‌کنم. و به او می گویم:
    - خیلی خوشگل شدی خاله.
    اذر: وااای جدی میگی؟ بهم میاد؟
    با لبخند سر تکان می‌دهم و سمت چپ مامان که جفت اذر نشسته می‌نشینم. چشمانم را روی مهمانان می‌چرخانم. علاوه بر ما و خاله آذر و شوهر و بچه‌هایش آرمان و آرزو، خانواده دایی عباس با پسرش بهزاد که رفیق زانیار بود و البته دخترش بهار حضور دارند. بقیه هم که دو تا خواهر و برادر زن دایی سوری با بچه‌هایشان هستند.
    ولی این میان نگاهم جایی می‌ماند. چند بار پلک می‌زنم تا تصویر خیالی‌ام محو شود اما انگار خیالی نیست. نگاهش را می‌گیرد و با بهزاد و پسر خاله اش میلاد مشغول حرف زدن می شود.
    زانیار!
    وای خدا باورم نمی‌شود او را می‌بینم!
    پس آن پچ‌پچ‌ها مربوط به زانیار بود.
    نگاه سنگین مامان، خاله آذر، دایی و همه کسانی که منتظر عکس العمل منن و امشب را از من قایم کردن را حس می‌کنم.
    یک لحظه نگاهم به سپنتا می‌خورد که دلواپسی در صورتش موج می‌زند.
    با همان نگاه بهت زده‌ام سرم به طرف مامان می‌چرخانم. با چشمانم برایش خط و نشان می‌کشم.
    دستم را می‌گیرد و می‌فشارد. انقدر عصبی و دلخورم که دستم را از دستش جدا می‌کنم.
    بهار به من می‌گوید:
    - سارا جان! چشمات چقدر قرمزه!
    لبخند دست پاچه‌ای میزنم و می‌گویم:
    - اووم اره… از خستگی کاره… چند ساعت با کامپیوتر کار می‌کنم چشمام خسته میشه.


     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    (زانیار)
    دیشب که امدم مامان گفت برای امشب همه را دعوت می کند من راضی نبودم ولی سوری جان بود دیگر، کار خودش را کرد.
    اما حالا چندان هم ناراحت نیستم! دیدن بهزاد، میلاد رفیق های دوران نوجوانی ام و سپنتای عزیز بسیار خوشحال شدم.
    از وقتی مهمانان امدند یک ریز دارم از شرایطم در المان برایشان می گویم. مهدی می پرسد:
    - اقا زانیار... حالا که به سلامتی درس رو تموم کردی، می مونی یا بازم قراره برگردی؟
    - تصمیم دارم بمونم… با یکی از دوستام هم داریم یک شرکت رو راه اندازی می کنیم.
    مهدی: موفق باشی… کار درستی می کنی به اندازه کافی از اقا عطا و مادرتون دور بودی وقتشه کنارشون باشی.
    زانیار: بله درست می گید.
    مامان با ذوق و شوق می گوید:
    - الهی فدات بشم فکر کردم بازم می خوای ما رو تنها بزاری.
    زانیار: خدا نکنه مامان... دیگه قرار نیست برم.
    پسر ها دوباره شروع می کنند به حرف زدن و از درس و کارشان می گویند من اما، چشمانم دنبال یک نفر می گردد که میان جمع نیست.
    به گمانم مثل سال های پیش او را نخواهم دید! ولی خوب که چی؟
    من دیگر قرار نیست بروم، پس بلاخره او را خواهم دید.
    زنگ خانه به صدا در می اید. بابا می گوید:
    - مهیار بلند شو ببین کیه!
    مهیار بلند می شود.
    به کسی که دم در است می گوید:
    - کیه؟
    ....
    - سلام خوشگل خانم بیا تو.
    و بعد می اید و کنار مامان و عمه زهرا چیزی پچ پچ می کند و بعد هم پیش سپنتا می رود.
    مامان بلند می شود و به استقبال مهمان جدیدش می رود. صدای خوش,و بش کردنشان را می شنوم. بعد از چند دقیقه هر دو وارد می شوند.
    همان نگاه معصوم و همیشگی را دارد، همان مو های نارنجی و فر، همان دخترک شیرین زبان کک مکی است.
    باورم نمی شود که امده است!
    پنج سال می گذرد از اخرین بار که او را دیدم…
    نگاه خیره ام را می گیرم چون می دانم حالا زیر زربین این فامیل هستیم.
    او ولی فکر نکنم هنوز متوجه من شده باشد.
    عمه اذر را بغـ*ـل می کند و از چهره جدیدش تعریف می کند. کنار مادرش می نشیند. با نگاهم ریز به ریز حرکاتش را دنبال می کنم. چشمانش در چشمانم ثابت می شود.
    او هم انگار متعجب است، فکر کنم از حضورم خبر نداشته این را از نگاه متعجبش,می فهمم.
    با دستی که به شانه ام می خورد نگاهم را می گیرم و طرف بهزاد می چرخم.
    سرم را سوالی تکان می دهم.
    بهزاد:همونیه که ولش کردی!
    یک جور سرزنش باری می گوید. اخم می کنم و جوابی نمی دهم.
    بهار: سارا جان! چشمات چقدر قرمزه!
    به او نگاه می کنم… حق با بهار است! چشم هایش قرمز و کمی متورم است.
    سارا:اووم اره… از خستگی کاره… چند ساعت با کامپیوتر کار می کنم چشمام خسته میشه.
    کاملا معلوم است دروغ می گوید!
    گریه کرده است!
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    (سارا)
    مامان به همراه زن دایی سودی به اشپزخانه می رود و زهره کنارم جای می گیرد.
    دست چپم را میان دو دستش می گیرد.
    زهره: چیزی شده سارا؟
    - نه چطور؟
    زهره: گریه کردی!
    مثل دیوانه ها خنده ی بی معنایی می کنم.
    - نه… چرا گریه کنم… نه اینطور نیست دختر!
    خم می شود گونه ام را می بوسد.
    زهره: هر وقت فکر کردی نیاز داری با کسی حرف بزنی من هستم، اینو فراموش نکن.
    - مرسی زهره.
    لب هایش را به گوشم نزدیک می کند و پچ پچ می کند.
    زهره: دیدی داداشم بلاخره برگشت!
    ابرو هایم را تابی می دهم و مثل خودش در گوشش پچ می زنم.
    - خب به من چه.
    یک جوری نگاهم می کند که یعنی خر خودت هستی!
    زهره: اصلا هم که برای تو مهم نیست!
    - درسته.
    زهره دستش را به هم می کوبد و با همان خنده ی شادش می گوید:
    - فکر کنم قرار باشه به همین زودیا بری و با زانیار زندگی کنی.
    انگار از یک بلندا پرتم کرده اند. حتی تصورش هم برایم عجیب است.
    - چی میگی تو؟!
    زهره: یعنی تو نمی خوای؟
    - البته که می خوام زهره، اخه من خیلی کشته مردشم.
    اه می کشم و نگاهم را از زهره می گیرم.
    مهسا دختر دایی زانیار را می بینم که حالا کنارش نشسته و چیزی تعریف می کند و در همان حال دستانش را با ان ناخن های کاشتنی اش پیچ و تاب می دهد. به طور حال بهم زنی به او چسبیده.
    محض رضای خدا کمی شرم ندارد واضح است دارد با او ل*ـاس می زند و برای پسری که زن دارد این گونه دلبری می کند.
    معلوم نیست با ان لب های کثیفش دارد چه چیزی را هلاجی می کند.
    وای خدا این دختر غیر قابل تحمل است! خل وضع عوضی!
    اخم هایم در هم است و دارم در ذهنم با مهسا مجادله می کنم.
    وای خدا من چم شده؟
    سارا تو داری حسادت می کنی! محض رضای خدا تمامش کن این چرت و پرت هایت را.
    همینطور زیر لب غرغر می کردم.
    خاله اذر از بهار و زهره خواست همراه اش به اشپزخانه بروند و کمک کنند اما به من گفت امروز سرکار بودم بهتر است که بنشینم و استراحت کنم
    شام که خوردیم یک ساعتی بعدش انجا را ترک کردیم و به خانه خودمان برگشتیم.
    تصمیم گرفتم به خاطر پنهان کاری شان ان ها را نادیده بگیرم.
    برای همین بی اعتنا و بدون حرفی با هردو شان به اتاقم رفتم.
    چند دقیقه بعد مامان در زد و وارد اتاقم شد.
    دست به سی*ن*ه روی تختم نشسته بودم. مامان لبه تخت نشست. لبخند مهربان مادرانه اش را زد. دستش را بلند کرد و دسته ای از مو هایم را پشت گوشم زد.
    مامان: اینطوری نگام نکن دختر.
    - می شنوم مامان!
    مامان: داداش ازم خواسته بود… فکر کردیم شاید اگر بفهمی زانیار اومده نیایی!
    - اومدن من چه سودی داشت؟
    مامان: باید از جایی شروع بشه گلکم. تو نباید از ادم ها و واقعیت ها فرار کنی.
    - من فرار نکردم مامان فقط دوست ندارم ریختش رو ببینم.
    مامان: من تو رو بزرگ کردم و تو رو میشناسم… تو زانیار رو دوست داری!
    - اینطور نیست
    مامان: دقیقا همین طوره.
    در حالی که اه می کشم به او چشم غره می روم.
    نزدیک می اید و محتاط بغلم می کند.
    من هم سرم را روی شانه اش می گذارم.
    - خستم مامان!
    دستش را لای موهایم می کشد.
    مامان: این روز ها روزهای اند که باید بگذرونی! بعد از سیاهی سفیدیه! ناامید نباش
     

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    مامان انقدر مو هایم را نوازش می کند که نمی دانم که خوابم می برد.
    صبح الارم گوشی ام از خواب نازنینم بیدارم کرد.
    غر غر کردم.
    - لعنتی امروز تعطیله خفه شو.
    و بلاخره موفق می شوم ساکتش کنم.
    سعی می کنم بخوابم. نیم ساعتی می گذرد که صدای مزخرف سشوار است نمی دانم چه کوفتی است خوابم را می پراند. انگار در خانه جنگ است، صدای کوبیدن ظرف ها به هم دیگر، مکالمه بلند مامان و سپنتا.
    دلم شدید می خواهد هردو شان را خفه کنم.
    فریاد می زنم.
    - معلومه چه خبره... بزارید کپه مرگم رو بزارم.
    کمی از صدا ها کم می شود، که سپنتا کله ی بوزینه ای اش را از لایه در به داخل می فرستد.
    سپنتا: پاشو سارا... بیا باهم صبحانه بخوریم.
    - سپنتا لطفا دست از سرم بردار بگذار بخوابم.
    سپنتا: بلند شو دیگه.
    بلند تر می گویم.
    - محض رضای خدا خفه شو سپنتا
    می خندد.
    سپنتا: باشه، باشه بخواب!
    سپنتا رفت ولی من را دیگر خواب نبرد، پنج شنبه و جمعه سرکار نمی رفتم. برای همین سعی کردم کمبود خوابم در طول هفته را حداقل این دو روز جبران کنم که به لطف سپنتا نشد.
    جلوی آیینه می ایستم و موهایم را شانه می زنم.
    هنوز هم وقتی به دیشب فکر می کنم چیزی در دلم فرو می ریزد. انگار دیدن زانیار، ان نگاهش، همه چیز و همه چیزش خواب بود!
    به این فکر می کنم که چقدر تغیر کرده است با پنج سال پیش، البته عکس هایش را در این مدت می دیدم اما او از عکس هایش هم جذاب تر بود.
    قبلا ها هیکلش به این درشتی نبود. زانیار از نظر من جذاب ترین مردی است که تا کنون به چشم دیده ام. او.پوست برنز، چشم های مشکی، فک زاویه دار و پهنی دارد از این مهم تر آن بازوان قوی و شانه های پهنش حتی ان سی*ن*ه ستبرش زیادی در چشم است.
    سرم را به طرفین تکان می دهم تا شاید لحظه ای مغزم از او خالی شود ولی موفق نمی شوم.
    "کندی اون مو ها رو، دو ساعته داری شونه می زنی! "
    این جمله را مامان گفت.
    دست از مو هایم می کشم.
    - مامان؟
    نگاهم می کند.
    - فکر می کنی چه اتفاقی می افته؟
    مامان گنگ نگاهم می کند.
    مامان: یعنی چی؟ مگه قراره اتفاقی بیوفته؟
    - نه منظورم چیزه.. من و زانیار خب!
    مامان لبش را می گزد تا خنده اش را نبینم.
    مامان: نمی دونم والا… ببینم داداش چی میگه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Saratarseh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/21
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    127
    امتیاز
    131
    سن
    19
    کنار مامان می نشینم. که گوشی ام زنگ می خورد.
    نام ندیم روی صفحه گوشی خودنمایی می کند.
    حالم بهم می خورد. انگار تمام ان محبت و مهربانی اش از یادم رفته است. دست خودم نیست از مردهایی که به من نظر دارند حالم بهم می خورد، اصلا هم دلم نمی خواهد کسی وارد این زندگی کوچکم شود.
    من جز سپنتا، مهیار و دایی هایم و الخصوص زانیار از تمام مرد های این کره خاکی بیزارم. ابراز علاقه شان حالم را دگرگون می کند. و دلیلش هم ان نادر از خدا بی خبر است. وگرنه من چنین ترسو و ضعیف نبودم.
    مامان: گوشیت خودش رو کشت… نمی خوای جواب بدی؟
    - ها؟
    مامان: جریان چیه؟ همش میری تو فکر! گوشیت رو میگم.
    - اها... خاصی نیست لازم نیست جواب بدم.
    دوباره گوشی ام زنگ می خورد. دست هایم می لرزد.
    تو رو خدا بس کن. زنگ نزن.
    بلاخره قطع می شود و من راه نفسم باز می شود. هشدار پیامم به صدا در می اید. به سرعت پیام را باز میکنم.
    "انشرلی جواب بده! باید باهات حرف بزنم"
    حالا که فکر می کنم من مو هایم زیادی هم نارنجی نیست فقط کمی! و حالا شدیدا حالم بهم می خورد از لفظ انشرلی.
    گوشی را سایلنت می کنم و روی مبل می اندازم.
    ناخن هایم را می جوم! از اثرات استرس است.
    مامان تشر می زند.
    مامان: ناخن نخور دختر!
    - وای مامان گیر نده.
    مامان:الله اکبر… نمیشه اصلا حرفی زد.
    جوابش نمی دهم چون وگرنه همین طور غرغر می کند.
    ***
    مامان از خانه بیرون رفته و من احتمال می دهم یا خانه برادر هایش است یا با خاله اذر به گشت وگذار رفته.
    برای اینکه سپنتا وقتی خسته و گرسنه به خانه رسید شام باشد، بعد از مکالمه ام با طیبه که اتفاقات اخیر را برایش بازگو می کردم، یک راست به اشپزخانه می روم و مشغول درست کردن لازانیا برای شام شدم.
    یک ساعت بعد سپنتا به خانه امده بود، باهم شام خوردیم و جلوی تلویزیون منتظر برگشت مامان بودیم.
    صدای کلید انداختن خبر از امدنش می دهد.
    مامان: سلام بچه ها
    من و سپنتا جوابش را می دهیم.
    کنار سپنتا می نشیند.
    - کجا بودی مامان؟
    مامان: تو یکی حرف نزن سارا… خدایا این چه بدبختی بود… من یه روز خوش نداشته باشم
    سپنتا:چی شده مامان؟ اتفاقی افتاده؟
    - مگه من چیکار کردم؟
    مامان: دایی ات خون به پا می کنه! تا الان دعوا بود! اون گوشی صاحب مرده ات رو برا چی جواب نمیدی هان؟
    - سایلنته گوشیم.
    سپنتا: جونم به لبم رسید… بگو.چیشده مادر من!
    مامان: چیشده؟ بگو چی نشده؟ یه پسره امروز صبح اومده با عطا حرف زده و ایشون رو خاستگاری کرده.
    سپنتا: چی؟ مگه نمی دونن سارا متاهله؟ از اشنا هاست؟
    مامان: نه خیر! غریبه است ولی برای این خانم اشناست.
    با حرفش به من اشاره می کند. مامان بی نهایت عصبانی است پس حتی نمی توانم تصور کنم حال دایی عطا را.
    - مامان بخدا من سر در نمیارم... کی رو میگی؟
    مامان: همکارت! همکارت بوده! گفته با خودت هم حرف زده.
    خدای من! من اگر زنده ام الان یک معجزه است. پس ان ندیم از خدا بی خبر می خواست همین را بگوید.
    - تقصیر من چیه؟ بخدا من خبر نداشتم… فقط چند روز پیش یه چیزایی گفت منم بهش گفتم نه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا