رمان ملجا | Shabnam_Z کاربر انجمن نگاه دانلود

Shabnam_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/07/24
ارسالی ها
105
امتیاز واکنش
715
امتیاز
306
محل سکونت
شمال
با عجله از جا بلند شدم و به طرف حمام هجوم بردم؛ برخلاف دفعه‌ی قبل، اینبار بدون سستی و تردید درب حمام را یک ضرب گشودم و وارد شدم؛
و باز هم فضای خالی!
و البته دوش آبی که لاقید باز بود و بخارش کم کم محیط را پر می‌کرد!
دستم را به سمت اهرام دوش بردم و آن را بستم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدایم را پیدا کنم
-"می‌خوام به پلیس زنگ بزنم؛
به نفعته خودتو نشون بدی!"
نمی‌دانم حرف‌های احمقانه‌ام چه میزان تاثیر گذار بود اما همچنان ادامه دادم:
-"هر کی هستی بدون تو بد دردسری افتادی!"
یقیناً خیال تماس گرفتن نداشتم؛
هنوز نمی‌دانستم توهم زده‌ام یا واقعاً کسی قصد آزارم را دارد!
دقایقی در سکوت سپری شد تا آن که تلفن بیسیم شروع به زنگ خوردن کرد؛
در حالی که گوشه و کنار خانه را می‌پاییدم، با احتیاط به سمتش رفتم و آن را از جایش برداشتم اما...
با دیدن شماره‌ی خودم بر روی صفحه، حسابی گیج شدم
به سرعت موبایلم را از جیب شلوار بیرون کشیده و صفحه‌اش را روشن کردم
سیم کارتم سرجایش بود
قبل اینکه تماس قطع شود جواب دادم:
-"الو؟!"
صدایی شبیه به صدای خودم گفت:
-"کاوه نیاکان هستم،
دکتر روانشناس!"
و بعد این جمله تنها چیزی که از آن سو به گوش می‌رسید، خنده‌هایی دیوانه وار بود!
وحشت زده تلفن را رها کردم که روی زمین افتاد و تماس قطع شد.
بار دیگر سکوت همه جا را فرا گرفت اما طولی نکشید که صدای قدم‌هایی آن را شکست؛
چیزی شبیه به صدای سم اسب یا هر موجود سم دارِ دیگری!
و این‌بار منبع آشفتگی از اتاق خواب بود؛
قدم‌های مرددم را به آن سمت هدایت کردم و درب اتاق را هل دادم تا باز شود، به آرامی وارد شدم و همه جا را از نظر گذراندم، به سمت کمد رفتم تا درون آن را نیز چک کنم که ناگهان با گوشه ی چشم دیدم چیزی به سرعت از جلوی آینه‌ی قدی کمد رد شد!
نگاه ترسیده‌ام را به دور و اطراف اتاق چرخاندم تا شاید یک‌بار دیگر متوجه آن جسمِ شبح وار شَوَم؛
اما چیزی نبود!
یا شاید هم من این‌گونه تصور می‌کردم؛
چون دفعه‌ی بعدی که رویم را به سمت آینه چرخاندم، دیدمش!
آنجا بود؛ درست درون آینه؛
خیره نگاهم می‌کرد؛
در حالی که جسمی بیرون از آینه وجود نداشت!
مردی با چهره‌ای رنگ پریده و چشمانی از حدقه بیرون زده، لبانی کبود که روی هم فشرده شده بودند و جامه ای سیاه که مانند چادری سر تا پایش را می‌پوشاند!
توان حرکت نداشتم، زبانم بند آمده بود و گویی حتی نفس کشیدن را فراموش کرده بودم!
همان‌طور خیره به آینه خواستم به سمت درب اتاق فرار کنم که در، با صدای بدی به چارچوب برخورد کرد و بسته شد
و منی که به خاطر صدای برخورد در، چشمانم را از آینه گرفته بودم مجدد نگاهم را به آن سمت برگرداندم اما پیش از آنکه چیزی ببینم کل خانه در خاموشی محض فرو رفت؛
برق قطع شده بود!
صدای نفس های لرزانم که در سکوت اتاق به گوش می‌رسید، اوج درماندگی‌ام را نشان می‌داد
تنها ماندن در تاریکی همیشه برایم دلهره آور بود اما زمانی که هرم نفس‌های دیگری را پشت گردنم احساس کردم فهمیدم
مفهومِ واقعیِ دلهره، چیز دیگریست!
به سمت در دویدم و دستگیره را با عجله بالا و پایین کردم اما کارم حاصلی نداشت، انگار که در، از بیرون قفل شده بود!
قلبم چنان خود را به قفسه ی سـ*ـینه‌ام می‌کوبید که هر آن احتمال می‌دادم آن را بشکافد و بیرون بیوفتد!
همانطور با دستگیره‌ درگیر بودم که صدای کوبیده شدن درب ورودی، در خانه پیچید؛
طولی نکشید که برق آمد و درِ اتاق با آخرین تلاشم به سادگی باز شد، جوری که انگار هیچگاه قفل نبوده!
و اغراق نمی‌کنم اگر بگویم در آن لحظه، خود را به بیرون از اتاق پرتاب کردم!
درب ورودی همچنان کوبیده می‌شد و من نمی‌دانستم دیگر چه چیزی پشت آن انتظارم را می‌کشد؛
اما هر چه که بود برای فرار از خانه می‌بایست از همان در خارج می‌شدم و این امر میسر نبود مگر با گشودنِ آن!
مردد از روی زمین برخاستم و به سمت درب ورودی رفتم، دم عمیقی گرفته، دستگیره را پایین کشیدم؛
در را باز کردم و طولی نکشید که چشمانم از فرط تعجب گشاد شد؛
برای دقایقی همانطور گنگ به شخص رو به رویم خیره ماندم و توانایی تحلیل نداشتم!

________________________________
1.Paranoid personality disorder/پارانوئید: اختلال شخصیت بدبینی
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل سوم
    ***

    چندبار دهانم را باز و بسته کردم اما صدایی از حنجره‌ی لرزانم خارج نشد؛
    تا آن که بالاخره خودِ جناب شریفی مقدم اصل تصمیم گرفت پیش قدم شود و نطق کند!
    -"سلام استاد، بد موقع که مزاحم نشدم؟!"
    مکثی کرد و وقتی دید جوابی از سوی من دریافت نمی‌کند ادامه داد:
    -"تعارف نمی‌کنی؟!"
    همان‌طور مات و متحیر سعی در پردازشِ مسائلِ پیش رویم داشتم؛ شریفی، نیمه شب، جلوی خانه‌ی من، اجازه‌ی ورود می‌خواهد...!
    کمی که از آن حالتِ گنگیِ اولیه بیرون آمدم، اخم هایم را در هم کشیدم و با تحکم غریدم:
    -"چه جوری اومدی تو؟!"
    کلافه سرش را خاراند و دستش را در جیب لباسش فرو برد
    -"مثل اینکه برقتون رفته بود هر چی زنگ زدم افاقه نکرد واسه همین از دیوار پریدم!"
    با بدبینی نگاهش کردم و بدون برداشتن چشمان خیره‌ام، پرسیدم:
    -"چی می‌خوای نصفه شبی؟!"
    -"می‌گم برات استاد، اول بذار بیام تو!"
    چاره‌ی دیگری هم بود؟!
    مردد کنار رفتم تا شریفی وارد شود؛
    نگاهی سرسری به اطراف انداخت و مستقیم به سمت نشیمن رفت؛ همان‌طور که خود را روی مبلی دو نفره‌ی وسط سالن پهن می‌کرد گفت:
    -"نمی‌خواد چیزی بیاری استاد؛ صرف شده بی خود زحمت نکش!"
    با همان اخم‌های درهم گره خورده‌ام رو به رویش نشستم و منتظر به چهره‌ی دانشجوی کژ رفتار دانشکده زل زدم (ناخودآگاه به خاطر اضطرابِ اتفاقاتِ پیش آمده، کمی به جلو خم شده بودم و عصبی پایم را تکان می‌دادم، رفتار های هستریکم و این مسئله که کنترلی بر خود نداشتم حتی بیش از پیش اعصابم را تحـریـ*ک میکرد)
    شریفی که ظاهراً پی به احوالاتم بـرده بود با همان لحنِ بی اعنتا، گفت:
    -"خوب به نظر نمی‌رسی استاد؛
    می‌خوای یه لیوان آب بخور!"
    ناخواسته کمی صدایم را بالا بردم و با لرزشی مشهود گفتم:
    -"حوصله‌ی صغری کبری چیدناتو ندارم شریفی!
    فقط بگو این موقع شب اینجا چی می‌خوای؟
    آدرس منو از کجا گیر آوردی؟"
    توپ تنیسش را در دستش چرخاند و بدون آنکه چشمانش را از توپ بردارد، پاسخ داد:
    -"آدرس شما رو که دیگه همه دارن استاد؛
    ینی هرکس که تو دانشگاه روت کراش داره!"
    پایی که با آن روی زمین ضرب گرفته بودم به ناگاه از حرکت ایستاد و ابرو هایم بالا پرید!
    نگاهی به سر تا پای شریفی انداختم که فکرم را خواند و با لبخندی که ردیف دندان‌هایش را نمایان می‌کرد، ناباور گفت:
    -"!Jesus Christ
    بپا نچّایی بابا
    جدی قیافم شبیه اوناییه که روت کراشن؟!"
    چشمانم را در حدقه چرخاندم و او ادامه داد:
    -"رفتم از عاشقای سـ*ـینه چاکت آدرس گرفتم؛
    مغزتو بشور استاد؛ حالا از ما گفتن!"
    ناسزایی زیر لب نسار روح و روانِ بی فتوح شریفی کردم که مطمئناً نشنید و اینبار با صدایی بلندتر و لحنی طلبکار گفتم:
    -"هنوز نگفتی چرا اینجایی؟!"
    تکیه‌اش را از مبل گرفت و مثل من کمی به جلو خم شد.
    -"حقیقتش امروز که اوضاعت رو دیدم خواستم بی‌خیال طی کنم ولی بعدش دلم برات سوخت؛
    جوونی هنوز!"
    سردرگم از حرف های بی سر و ته شریفی چهره درهم کشیدم.
    -"چی می‌گی؟!
    کدوم اوضاع؟!"
    قیافه‌ای جدی به خود گرفت و پاسخ داد:
    -"انگشتری که امروز دستت بود،
    یه انگشتر معمولی نیست، یه طلسمه؛
    نمی‌دونم کی بهت داده ولی هر کی بوده خواسته مطمئن بشه که حتماً با عذاب بمیری؛
    معمولاً خودمو قاطی این داستانا نمی‌کنم ولی سرِ قضیه دعوای دیروز احساس می‌کنم یه جورایی بهت مدیونم!"
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    -"چه کنیم دیگه دلمم واست سوخته، نمی‌شه کاریش کرد!"
    در واقع هیچ درکی از حرف‌های پسرِ نامتعادلِ رو به رویم نداشتم؛
    انگشتر؟!
    طلسم؟!
    این موقع شب آمده بود که سر به سرم بگذارد؟!
    حتی برای لحظه‌ای از ذهنم گذشت که نکند همه‌ی اتفاقات پیش آمده زیر سر خودش باشد!
    کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
    -"به چی می‌خوای برسی؟
    نصفه شبی اومدی تو خونمو واسم شرو ور سر هم می‌کنی؟
    هه؛
    طلسم؟!"
    او که حالا نگاهش خالی از هر حسی بود، نگذاشت بیش از این به حرف‌هایم ادامه دهم؛
    -"ببین استاد؛ اگه سریع و بدون مقدمه چینی رفتم سر اصل مطلب واسه اینه که مطمئنم خودتم تا الان متوجهِ یه چیزایی شدی؛
    نمی‌دونم چند وقته انگشترو داری ولی از همون اولین باری که اونو دستت کردی طلسم کارشو شروع کرده؛
    وقتی اومدم برقا رفته بود،
    که این نشون می‌ده یه اتفاقایی افتاده و مسلماً نمی‌تونی توجیهی واسشون پیدا کنی!"
    مردد پرسید:
    -"دیگه انقدرام گاگول نیستی نه؟!"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    واکنشی به توهین شریفی نشان ندادم؛
    هضم حرف‌هایش برایم سخت بود و نمی‌دانستم تا چه حد می‌توان به او اعتماد کرد؛
    قطعاً اعتماد کردن به مرموز ترین شخصی که در زندگی می‌شناختم دیوانگی محض به شمار می‌آمد اما...
    حقیقت را هم نمی‌توانستم انکار کنم؛
    اتفاقاتی که تا پیش از ورود شریفی برایم رخ داده بود هیچ توضیح منطقی‌ای نداشت؛
    هنوز هم چهره‌ی رنگ پریده‌ی فرد دورن آینه لرزه به اندامم می‌انداخت و نفسم را می‌برید،
    شاید بهتر بود تردید را کنار بگذارم!
    -"خب یه چیزی..امم..ینی..!"
    مکث کردم؛ این دیگر چه کاری بود؟
    با تصمیمی ناگهانی از روی مبل برخاستم و قاطعانه گفتم:
    -"بسه دیگه
    نمی‌دونم هدفت از اینجا اومدن چیه، ولی من سوژه‌ی جدید مسخره بازیات نیستم
    پاشو برو بیرون
    خوش اومدی!"
    بی تفاوت از جا بلند شد، دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد و همان طور که عقب عقب به سوی خروجی می‌رفت گفت:
    -"باشه؛
    حداقل سعیمو کردم
    دیگه خونِت گردن من نیست
    Mrs Baker¹!"
    سمتِ در برگشت و دستش را به سوی دستگیره داراز کرد؛
    نمی‌دانم چرا با دیدن این صحنه، برای لحظه‌ای جهان جلوی چشمانم تیره و تار شد و همه ی اتفاقات پیش آمده، بار دیگر، در ذهنم روی پرده رفت!
    در پایان نیز برای خالی نماندن عریضه، دوربین بر تصویر مردِ درون آینه ثابت ماند و من، با دیدن لب‌های مرد که تدریجاً رنگ لبخند به خود می‌گرفت، رو به شریفی با صدایی تحلیل رفته زمزمه کردم:
    -"وایسا!"
    ***

    لیوان آب را درون دستم فشردم و نگاهم را به زمین دوختم
    -"از یه ربع پیش شروع شد، شایدم کمتر یا بیشتر، نمیدونم!
    سرو صداهای مختلفی میومد اولش فکر کردم دزده ولی هرجا رو که می‌گشتم چیزی دستگیرم نمی‌شد..."
    صدایم لرزید.
    _"قب..قبل اینکه برق بره یه چیزی تو آینه ی اتاقم دیدم؛
    تصویر یه مرد بود با صورت رنگ پریده و لباس مشکی!"
    سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد.
    -"بی‌خیال ادامه نده؛
    دقیقاً نمی‌دونم با چی طرفیم ولی قسمتِ مسلمِ قضیه اینه که فعلا دارن باهات بازی می‌کنن!"
    کلافه از جا بلند شدم، مسیر کوتاهی را به صورت رفت و برگشت طی کردم و دستانم را روی صورتم کشیدم؛
    -"اصلاً نمی‌فهمم اینایی که می‌گی چه ربطی به همدیگه دارن!
    اون انگشترو خواهرم واسه تولدم خریده،
    چرا یکی باید بخواد همچین چیزی رو به خواهرم بفروشه؟!"
    کمی به فکر فرو رفت و سپس گفت:
    -"با خواهرت دشمنی خاصی نداری؟!"
    نگاه چپی نسارش کردم
    -"مطمئنم خواهرم نمی‌دونسته انگشتره چیه وگرنه عمراً سمت همچین چیزایی بره!"
    -"گوش کن؛
    دوباره می‌گم
    این یه انگشتر معمولی نیست که همه جا گیر بیاد،
    یه طلسمه
    هرکسی نمی‌تونه به همچین چیزی دسترسی پیدا کنه؛
    یه زنگ به خواهرت بزنو ببین جریان چیه؟!"
    نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم؛
    از یک گذشته بود
    شاید خواب باشند!
    مجال بیشتر فکر کردن را به خود ندادم و تلفن بیسیم را که هنوز پخش زمین بود، برداشتم.
    بوق پنجم را که شنیدم ناامیدانه خواستم تماس را قطع کنم که صدای خواب آلود خواهرم در گوشی پیچید:
    -"الو؟!"
    -"سلام
    ام..خوبی؟!"
    -"کاوه؟
    اتفاقی افتاده؟ حالت خوبه؟"
    نگرانی‌اش را که دیدم فوری توضیح دادم:
    -"نه..ینی آره خوبم!
    آ..راستش کادوت تازه به دستم رسید؛ فقط خواستم بگم ممنون!"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    صدای نفسی که از روی آسودگی کشید کاملا قابل تشخیص بود.
    -"دیوونه ترسیدم؛ فکر کردم اتفاقی افتاده!
    مگه فردا رو ازت گرفته بودن بی‌شعور؟
    و با شیطنت ادامه داد:
    -"اصلا از کِی تا حالا شازده زنگ می‌زنه واسه تشکر؟!"
    چشمانم را در حدقه چرخاندم.
    -"خیلی خب پس بار آخرم بود!"
    -"اوکی بابا، بُل نگیر!
    به هر حال خوشحالم که خوشت اومده؛
    نمی‌دونی چنتا کتابفروشی رو زیرو کردم تا گیرش بیارم، زانو برام نموند
    ولی چون می‌دونستم خیلی وقته داری دنبالش...!"
    میان حرفش پریدم
    -"وایسا کتی
    گفتی کتابفروشی؟!"
    لحظه‌ای سکوت برقرار شد که کتی با لحن متعجبش آن را شکست
    -"نه مثل اینکه واقعاً یه چیزی زدیا!
    خب کتاب رو از کجا می‌خرن؟
    از بقالی؟!"
    چشمانم را روی هم گذاشتم و به وسیله‌ی انگشت اشاره و شستم کمی مالششان دادم.
    -"یکم خستم، نمی‌فهمم چی می‌گم!"
    صدای گرفته‌ی شوهر خواهرم را شنیدم که می‌پرسید:
    -"کیه کتی؟!"
    و خواهرم که جواب داد:
    -"هیشکی؛ کاوست؛
    برو بخواب."
    -"بد موقع زنگ زدم؛ خودتم برو بخواب مزاحم نمی‌شم!"
    -"خب پس کاری نداری داداش کوچولو؟ مطمئن باشم حالت خوبه؟"
    -"آره خوبم؛ شب بخیر"
    -"شب توام بخیر؛ خنگول خودمی!"
    با خداحافظیِ مختصری تماس را قطع کردم و نگاهم را به شریفی، که مطمئنا در جریان کامل مکالمه بود، دوختم.
    -"پس یکی بسته رو عوض کرده؛
    از پستچی تحویل گرفتی؟"
    -"نه؛
    پشت در بود!"
    با فکری که به ذهنم رسید گفتم:
    -"فردا می‌رم اداره‌ی پست پیگیر می‌شم."
    -"فایده نداره؛
    الکی درجا زدنه!
    دشمنی چیزی نداری؟!"
    بی رمق خود را روی یکی از مبل ها ولو کردم.
    -"من یه روانشناسم
    دلم نمی‌خواد اینو بگم ولی بعضی از بیمارام به معنی واقعی کلمه روانین! هر کاری ازشون برمیاد!"
    نگاهم را دور تا دور خانه چرخاندم و ادامه دادم:
    -"الان می‌گی چیکار کنم؟"
    -"برو پیش یه متخصص؛ یکی که کارش اینه!"
    با استفهام چشمانم را ریز کردم.
    -"دعانویسو اینجور چیزا؟"
    آهی کشید و پاسخ داد:
    -"نه به اون کیفیتی که داری بهش فکر میکنی؛
    منظورم یه محافظه!"
    محافظ؟!
    با گیجی پرسیدم:
    -"چی هست اینی که می‌گی؟!"
    نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت.
    -"محافظ، یه شخصه!
    کارشم رفع و رجوع کردن همچین مسائلیه!"
    چیزی از حرف‌های شریفی سر در نمی‌آوردم و همین هم حسابی کلافه‌ام کرده بود.
    -"خب کجا باید همچین کسیو پیدا کنم؟!
    اصلا تو اینجور چیزا رو از کجا می‌دونی؟!"
    این را گفتم و مچگیرانه منتظر ماندم.
    -"جواب سوال اولت،
    نمیدونم!
    جواب سوال دومت،
    پدر بزرگم یه محافظ بود؛
    چون تقریباً پیش اون بزرگ شدم یه چیزایی حالیمه؛
    اونقدی که نذارم به این زودیا دیوونه بشی!"
    نفس عمیقی کشیدم.
    -"اون انگشتر...
    چیه دقیقا؟!"
    بی تفاوت شانه‌ای بالا انداخت.
    _"منم زیاد دربارش نمی‌دونم
    ولی
    شاید بتونم یه چیزایی برات گیر بیارم!"
    این را که گفت از جا بلند شد و سرکی به اطراف کشید.
    -"خیلی خب
    حرف زدن بسه؛
    پاشو بریم!"
    با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    -"کجا بریم این وقت شب؟!"
    عادی پاسخ داد:
    -"خونه ی من!"
    -"خونه ی تو؟!"
    پوزخندی زد.
    -"جدی می‌خوای اینجا بمونیو بذاری همینجور زهره تَرَکت کنن؟!"
    -"از وقتی برقا اومده دیگه اتفاقی نیوفتاده
    احتمالاً بی‌خیال شده باشن!"
    با شنیدن حرفم لبخند گشادی زد و گفت:
    -"اوه خدا؛
    شما جداً اسکلیا استاد!"
    اخم‌هایم را درهم کشیدم و او ادامه داد:
    -"جدی فکر می‌کنی چرا یهو بی‌خیالت شدن؟
    چون برقا اومده؟!
    نه شرلوک جون؛
    چون من اومدم دست برداشتنو برقاتم وصل شد؛ به محض این که پامو ازین جا بذارم بیرون، دهنت صافه استاد!"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    سعی کردم لحن بی ادبانه‌اش را نادیده بگیرم و به اصل موضوع بپردازم!
    -"مگه کی هستی که ازت می‌ترسن؟!"
    نفسش را با صدایی هوف مانند بیرون داد.
    -"از من نمی‌ترسن!
    منتها فعلا نمی‌تونن کاری کنن؛
    یه دعا خوندم که ازمون محافظت می‌کنه
    ولی هرچی که بگذره طلسم انگشتر قوی تر می‌شه و اینجور دعاها روشون اثری نداره!"
    -"ینی می‌گی اگه از این خونه برم بیرون دیگه مشکلی ندارم؟!"
    حالتی گریه مانند به خودش گرفت
    -"خدای من استاد!"
    تن صدایش را کمی بالا برد.
    _"استاد!
    دیگه مهم نیست کجا باشی یا چیکار کنی،
    انگشتر دستت باشه یا نباشه،
    در هر صورت سرویسی!
    Got it?!
    اگه میگم خونه‌ی من، چون همه جوره محافظت می‌شه و فعلاً که هنوز طلسم ضعیفه اونجا امنترین جاست!"
    سرم را پایین انداختم؛
    سوال دیگری هم بود که دائماً بر روانم سنگ می‌انداخت و از پرسیدنش هراس داشتم!
    با صدایی گرفته لب زدم:
    -"اونا می‌خوان..منو بکشن؟!"
    -"نه نمی‌کشنت"
    جواب قاطع شریفی خیالم را تا حدی آسوده کرد اما همین که خواستم نفس راحتی بکشم ادامه داد:
    -"درواقع کاری می‌کنن که دیوونه بشی
    جوری که خودت، خودتو بکشی!"
    با شنیدن این حرف، شوکه به لب های شریفی زل زدم؛ منتظر ماندم تا لبخند تمسخر آمیـ*ـزش را ببینم و بفهمم که شوخی می‌کند اما...
    این اتفاق نیوفتاد!
    واژه ها به سرعت در سرم صف کشیدند؛
    خودکشیِ یک روانشناس به خاطر مشکل روانی!
    بله؛ تیتری که جک سال شد!
    سرم را به طرفین تکان دادم و تلاش کردم تا به خود مسلط شوم؛
    اگر حرف های شریفی راست باشد سفر فردا بالکل کنسل است!
    اتفاقاتی که از سر گذرانده بودم نه توهم بود و نه فشار کاری؛
    مسئله، جدی تر از این حرف ها به نظر می‌رسید و می‌بایست فکر چاره باشم اما سوال اینجاست که آیا اعتماد کردن به شریفی در این شرایط کار درستی‌ست؟
    صدای شریفی مرا از افکارم بیرون کشید
    -"استاد!"
    چشمانم را به نگاه خالی از احساسِ شریفی دوختم و او ادامه داد:
    -"کم کم داری با لفت دادنات پشیمونم می‌کنی؛ برم پشت سرمم نگاه نمی‌کنم، گفته باشم!"
    لحن جدی‌اش مرا از جا پراند؛
    نگاه چپی به او انداختم و با گفتنِ "وایسا آماده شم" به سوی اتاق خواب رفتم.
    تمام سعیم هم این بود که چشمم به آینه‌ی کمد نیوفتد؛
    پس با بیشترین سرعت ممکن لباس‌های راحتی‌ام را عوض کرده، بعد از برداشتن وسایلم که شامل کیف پول، سوییچ ماشین، کلید خانه و آن انگشتر منحوس می‌شد، از اتاق خارج شدم.
    هنوز هم حسی در درونم می‌گفت که برای اعتماد کردن به شریفی و حرف‌هایش خیلی زود است اما...
    سری از روی ندانستن تکان دادم و خود را به دست سرنوشت سپردم!
    به هر حال که در خود جرات تنها ماندن در خانه ی تسخیر شده‌ام را نمی‌دیدم؛
    نه حداقل برای امشب!
    -"ماشین همراهته؟"
    با ابرو های بالا رفته نگاهم کرد.
    -"اره بنزم دم در پارکه!
    شادیا استاد!
    ماشینم کجا بود؛
    با آژانس اومدم"
    و ما مکثی اضافه کرد:
    -"یادم باشه کرایه آژانسو ازت بگیرم!"
    زیر لب خسیسی گفتم و پیش تر از او به راه افتادم.
    با خارج شدن شریفی، درب خانه را قفل کردم و به سوی ماشین رفتم.
    شریفی هم سمت دروازه ی پارکینگ رفت و هر دو لنگه را باز کرد.
    بعد از خارج شدنم، دروازه را بست و به طرف درب کمک راننده آمد؛ طبق عادت خود را روی صندلی ولو کرد و دستانش را دورن جیب لباسش فرو برد، در همان حال نیز، با چشمان بسته گفت:
    -"آدرس خونمم که بلدی مَستر!"

    ________________________________
    1.شخصیت هانا بیکر در سریالِ 13Reasons Why
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل چهارم
    ***

    -"بیا تو تعارف نکن،
    فکر کن خونه خودته استاد!"
    ناگهان ایستاد و مانع از ورودم شد!
    -"وایسا؛
    کفشات!"
    با اشاره‌اش فهمیدم که باید کفش‌هایم را دربیاورم؛
    همین کار را کردم و بعد از گذاشتن کفش‌ها در جاکفشیِ کنار ورودی، به دورن خانه رفتم.
    فضای خانه تقریباً خالی بود و وسایلی جزئی و اندک گوشه و کنارش به چشم می‌خورد، با این حال چنان گرمای مطبوعی محیط خانه را احاطه کرده بود که ناخودآگاه احساس خواب آلودگی در آدم ایجاد می‌شد!
    شریفی به سمت آشپزخانه‌ی رو باز خانه رفت و بطری آبی از یخچال خارج کرد.
    -"آب؟"
    همان‌طور که به سمت یکی از مبل‌های پذیرایی میرفتم گفتم:
    -"نه
    ممنون."
    شانه‌ای بالا انداخت و لاقید محتویات بطری را سر کشید؛
    بعد از برگرداندن آن به درون یخچال از آشپزخانه خارج شد و به سمت قفسه ی بزرگ کتاب، که بخشی از دیوار پذیرایی را پوشش میداد، رفت.
    چند کتاب را جا به جا کرد تا بالاخره به کتاب مورد نظرش رسید،
    آن را برداشت و روی یکی از مبل‌ها، مقابل من نشست.
    کتاب مذکور را که بسیار حجیم بود و از ظاهرش می‌شد فهمید قدمت زیادی دارد، گشود و شروع به ورق زدن کرد.
    چند دقیقه‌ای به همین منوال گذشت که نهایتاً شریفی با اخم‌های درهم و چهره‌ای متفکر روی صفحه‌ای مکث کرد.
    -"فکر کنم خودشه"
    بار دیگر نگاهی حدودی به صفحه انداخت و تصدیق کرد:
    -"آره خودشه!"
    سرش را از کتاب پیش رو بالا آورد و با نیم نگاهی به من اشاره زد.
    -"بیا اینجا"
    از جایم بلند شدم و کنار شریفی روی کاناپه نشستم.
    مستاصل پرسیدم:
    -"خب؟
    چی نوشته؟"
    شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    -"نمیدونم!
    ولی این..."
    تصویر نقاشی شده‌ی گوشه‌ی صفحه را نشان داد.
    -"عکس انگشترته"
    با دقت به تصویری که می‌گفت نگاه کردم؛
    انگشتر را از دورن جعبه بیرون کشیدم و کنار تصویر گذاشتم؛
    حق با او بود، مو نمی‌زد!
    نگاهی سرسری به نوشته‌های عجیب کتاب انداختم و سردرگم پرسیدم:
    -"این چه زبونیه؟!"
    بند نشان کتاب را لای صفحه گذاشت و آن را بست
    -"عبریه؛
    الان که دیگه دیر وقته
    فردا یه فکری واسه خوندنش می‌کنیم!"
    از جا بلند شد و به سمت راهروی باریک خانه که چهار در را در خود جای داده بود، به راه افتاد
    -"این اتاق منه"
    و به ترتیب به درهای دیگر اشاره کرد.
    -"انبار، مستراح
    اون اتاقم تقریبا خالیه، می‌تونی اونجا بخوابی!"
    متعجب پرسیدم:
    -"تقریباً؟!"
    پوزخندی زد و در حالی که وارد اتاقش می‌شد گفت:
    -"بگیر بخواب بابا!"
    دربِ اتاقی را که می‌گفت، باز کردم و سرکی به داخل کشیدم؛
    چیز زیادی دورنش به چشم نمی‌خورد، جز تختی یک نفره گوشه‌ی اتاق و کمدی که دورن دیوار جا خوش کرده بود.
    نگاهی به لباس هایم انداختم و آهی به خاطر حواس پرتی‌ام کشیدم؛
    این لباس ها اصلا مناسب خواب نبودند؛
    با فکر اینکه می‌توانم از شریفی لباسی قرض بگیرم سمت اتاقش رفتم و در زدم؛
    لحظه‌ای بعد جلوی در بود.
    -"چی شد؟
    پسند نکردی؟!"
    -"نه مشکلی نیست؛
    فقط،
    لباسام..."
    نگذاشت ادامه دهم
    -"همسایز به نظر می‌رسیم؟!"
    به لباس هایش خیره شدم و کلافه نفسم را بیرون دادم.
    -"با اینا خوابم نمی‌بره"
    در اتاقش را رها کرد و به سمت کمد رفت.
    -"شانس آوردی؛
    دوستم بعضی وقتا بهم سر می‌زنه؛
    چند دست از لباساش اینجاست."
    پیراهن و شلواری را به سمتم گرفت، پوزخندی زد و گفت:
    -"فقط شسته نیست؛
    امیدوارم حساس نباشی دکتر!"
    در عین حال که سعی داشتم به کشیده شدنِ بیش از حدِ کلمه‌ی دکتر، توسط شریفی بی‌توجه باشم، جلو رفتم و لباس ها را از دستش گرفتم؛
    هیچ‌گاه در مورد استفاده از وسایل دیگران حساسیت به خرج نمی‌دادم
    به عنوان کسی که دوران دانشجویی‌اش را در خوابگاه گذرانده، این مسئله، امری عادی به شمار می‌رفت پس بی‌تفاوت، تشکری کرده، به اتاق قبلی باز گشتم؛
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    بعد از پوشیدن لباس‌ها روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم؛
    حقیقتش همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که هنوز هم شوکه بودم
    همین چند ساعت پیش چمدانم را به قصد سفر جمع می‌کردم و حالا...
    در یکی از اتاق‌های خانه ی شریفی درحالی که لباس‌های فردی ناشناس را به تن دارم، به سقف نگاه می‌کنم و فکر و خیال دست از سرم بر نمی‌دارند!
    حس و حالِ غیر قابل توصیفی‌ست؛ گویا که ناگهان از رمان های داستایفسکی¹به رمان های استفن کینگ²پرتاب شده باشی؛
    شاید چندان هم دور از ذهن نباشد اما یقیناً تجربه‌ای بس عجیب است!
    نمی‌دانم چند ساعت بود که همان‌طور صامت، غرق در تصوراتم بودم و خواب به چشمانم نمی‌آمد؛
    کلافه غلتی زدم و به کمد زوار در رفته‌ی رو به رویم چشم دوختم؛
    سنگینی نگاهی را بر روی خود احساس کردم و طولی نکشید که چشمانم از فرط تعجب گشاد شد!
    ترسیده از جا پریدم و در همان حالت نشسته خود را روی تخت عقب کشیدم؛
    درب کمد به آرامی و با صدای جیر جیری در حال باز شدن بود و من، اکنون می‌توانستم هاله‌ی سیاهی را با وجود تاریک بودن فضای کمد، به راحتی تشخیص دهم!
    هاله‌ی سیاه، شبح وار از کمد خارج شد و به سمتم حرکت کرد؛
    دست و پایی زدم و پیش از آنکه طعمه‌ی موجود روبه رویم شوم، به طرف در یورش بردم،
    از اتاق خارج شدم و بی تعلل درب اتاق شریفی را گشوده، خود را به داخل پرتاب کردم!
    نفس نفس زنان به در خیره بودم و انتظار ورود هر چیزی را داشتم؛ شریفی تکانی خورد و خواب آلود سرش را از متکا جدا کرد؛
    با صدایی بم و دورگه گفت:
    -"باز چی شده؟!"
    نگاه ترسیده‌ام را به او دوختم و دهان باز کردم:
    -"اونجا...
    یه چیزی از کمد اومد بیرون؛
    خودم دیدم، قسم می‌خورم!"
    بعد از شنیدن حرف‌هایم، جوری که انگار خیالش آسوده شده باشد، سرش را روی بالش برگرداند و با گفتنِ "خوش به حالِت"، به ادامه‌ی خوابش پرداخت!
    متعجب به سمت تخت رفتم و تکانش دادم.
    -"هی با تواما
    دارم می‌گم یه چیزی تو اتاق دیدم؛
    مگه نگفتی این خونه امنه؟!"
    شریفی که تا آن موقع به حالت دمر خوابیده بود، کلافه هوفی کشید و به سمتم برگشت؛ با همان صدای گرفته گفت:
    -"استاد!
    بی‌خیال نمی‌شیا
    می‌گم چیزی نیست برو بخواب،
    کاسپر بی آزاره!"
    بی اراده اخم‌هایم را درهم کشیدم.
    -"کاسپر؟!"
    ناگهان ماجرای کمدِ روح زده‌ی شریفی در ذهنم تداعی شد؛
    با بهت گفتم:
    -"پس شوخی نمی‌کردی؟!
    این خونه واقعاً روح زدست؟!"
    دستی به صورتش کشید.
    -"دیگه داری شلوغش می‌کنی؛
    روح زده کجا بود بابا!
    یه کاسپره یه وقتایی حوصلش سر میره از کمد می‌زنه بیرون؛
    کاری به کار کسی نداره حیوونی!"
    به تمام مقدسات قسم، درک شخصیت شریفی کاملاً از توان نوعِ بشر خارج است!
    چشمانم را با حرص روی هم گذاشتم و سعی کردم نفس عمیق بکشم
    -"از اون اتاق بیرونم میاد؟!"
    -"بستگی داره!"
    چشمانم را باز کردم.
    -"به چی؟!"
    نیشخندی زد و همان طور که مجدد به حالت دمر برمی‌گشت تا به ادامه‌ی خوابش برسد، گفت:
    -"اینکه ازت خوشش اومده باشه یا نه؛
    به دلش نشسته باشی تا اون سر دنیام باهات میاد!"
    بی‌توجه به مزخرفات شریفی چشمانم را دور اتاق گرداندم.
    -"یه پتو و بالش بهم بده؛ همینجا می‌خوابم"
    با چشمان بسته لبخندی زد و گفت:
    -"ترسوییا!"
    عصبی غریدم:
    -"فقط ببند دهنتو!"
    -"از تو کمد بردار!"
    به سمت کمد دورن اتاق رفتم، خواستم بازش کنم که با تصور کمد اتاق قبلی لحظه‌ای تردید کردم؛
    همان هنگام صدای شریفی در گوشم پیچید
    -"نترس این یکی روح نداره!"
    بار دیگر چشمانم را بستم تا به اعصابم مسلط شوم؛
    با خشم درب کمد را باز کرده و بعد از برداشتن چیز هایی که لازم داشتم آن را بهم کوبیدم!
    ظرفیتم حسابی تکمیل شده بود، حداقل برای امروز!
    بساط خوابم را پایین تخت شریفی پهن کردم و دراز کشیدم؛
    این پسر هر چقدر هم که عجیب و غیر قابل تحمل باشد، در حال حاضر تنها کسی‌ست که کنارش احساس امنیت می‌کنم!
    و قصد انکار ندارم که این خود، عین دیوانگی محض محسوب می‌شود!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    با احساس کمردردی شدید از خواب بیدار شدم؛ نگاه گیجم را به اطراف دوختم تا موقعیتم را به خاطر آورم که در نتیجه‌ی هجوم وحشیانه‌ی خاطرات روز گذشته، علاوه بر کمردرد، سردرد نیز به سراغم آمد!
    به سختی از جا برخاستم و بعد از مرتب کردن پتو و زیر اندازم و برگرداندنشان به دورن کمد، از اتاق خارج شدم تا شریفی را بیابم اما...
    درب اتاق که پشت سرم بسته بودمش مجدد باز شد و من هاج و واج پسری را که در حال خروج از اتاق بود تماشا کردم!
    چشمان گرد شده‌ام را که دید، لبخند دست پاچه‌ای زد و گفت:
    -"سلام!"
    و وقتی واکنشی از سوی من دریافت نکرد دستش را که به نشانه‌ی سلام بالا بـرده بود به آرامی پایین انداخت!
    -"هی پسر؛
    کِی اومدی؟!"
    شریفی از اتاقکی که دیشب با عنوان مستراح معرفی کرده بود، بیرون آمد و این جمله را خطاب به پسرِ ناشناس گفت!
    -"همین الان رسیدم"
    با اشاره‌ی ریزی به من ادامه داد:
    -"شرمنده نمی‌دونستم مهمون داری وگرنه از در میومدم!"
    شریفی نیشخندی زد و گفت:
    -"چه حرفیه می‌زنی؛
    خونه خودته داداش، از هر جا دوست داشتی بیا!
    این یارو ام خودیه،
    فقط هنوز مونده یخش وا بشه یکم همچین تو هپروته!"
    با جمله‌ی آخر شریفی به خود آمدم و سعی کردم اعلام حضور کنم؛
    -"یه لحظه وایسید ببینم؛
    چه خبره اینجا؟
    این کیه؟!"
    ترسیده ادامه دادم:
    -"یهو از کجا پیداش شد؟!
    مطمئنم بجز من کسی تو اتاق نبود!"
    شریفی با نیش باز دستش را دور گردن پسرِ مجهول الهویه انداخت و در حالی که او را به سوی آشپزخانه هدایت می‌کرد گفت:
    -"با روح تو کمد که دیشب آشنا شدی؛
    اینم هیولای زیر تختمه استاد!"
    وارد آشپزخانه که شدند، شریفی از پسر فاصله گرفت و با یک جهش روی جزیره‌ی آشپزخانه نشست؛ در همان حال هم که سیبی از دورن جا میوه‌ای بر می‌داشت، سرخوش، شروع به خواندن کرد:
    I’m friends with the monster, That’s under my bed"-
    "...​
    گازی به سیبش زد و با دهانی پر و صدایی اوج گرفته ادامه داد:
    "!And you think I'm crazy, yeah, you think I'm crazy"-​
    که پسر با چشم غره‌ای شریفی را خفه کرد و گفت:
    -"وقتی کامل حفظ نیستی برا چی می‌خونی آخه؟!
    با اون صدای نکره‌ت!"
    -"جدی نمی‌خواید بگید اینجا چه خبره؟!"
    همانطور که نگاه متعجبم بین شریفی و پسر در رفت و آمد بود، یکی از صندلی‌ها را بیرون کشیدم و نشستم؛
    پسر، مشغول آماده کردن صبحانه شد و شریفی شروع به معرفی کرد:
    -"استاد_دایان
    دایان_استاد!"
    سری برای پسری که دایان معرفی شده بود تکان دادم و گفتم:
    -"کاوه نیاکان؛
    البته!"
    دایان که از نظر قد و قواره به من شباهت داشت و فردی خوشرو به نظر می‌رسید، لبخندی زد و در حالی که فنجان چای را مقابلم می‌گذاشت، جواب داد:
    -"خوشبختم جناب نیاکان"
    -"کاوه صدام کنید؛
    اینطوری راحت ترم"
    شریفی فنجان چای را از جلویم برداشت و جرعه‌ای نوشید،
    سپس رو به من گفت:
    -"رفیق گرمابه و گلستانمه استاد؛
    صبح که بیدار شدم بهش زنگ زدم گفتم خودشو برسونه؛
    می‌تونه نوشته‌های کتابو برامون ترجمه کنه"
    مردد پرسیدم:
    -"باشه ولی هنوز نگفتید چه جوری یهو از اون اتاق سر درآورد!"
    شریفی و دایان نگاهی مشکوک رد و بدل کردند که دایان ابرویی بالا انداخت، فنجان چای دیگری، به جای آنکه شریفی برداشته بود، برایم آورد و پاسخ داد:
    -"حالا کم کم باهم آشنا می‌شیم کاوه خان!"
    بی رغبت مقداری از چایم را نوشیدم و تصمیم گرفتم فعلاً بیخیال این قضیه شوم؛
    شریفی بعد از آن که باقی مانده‌ی چایش را لاجرعه سرکشید، از جا جهید و به طرف پذیرایی رفت، کتاب را که از دیشب بر روی میز وسط سالن باقی مانده بود، برداشت و مجدد سمت ما آمد؛
    این بار چهار زانو روی جزیره‌ی آشپزخانه، که میز غذاخوری هم محسوب می‌شد، نشست و کتاب را جلویش باز کرد.
    دایان میز را دور زد و پشت سر شریفی قرار گرفت،
    نوشته‌های کتاب را از نظر گذراند و گفت:
    -"خوندنش یکم زمان میبره،
    اول صبحونه بخوریم"
    و بعد این حرف، یقه‌ی لباس شریفی را از پشت کشید و او را مجبور به پایین آمدن از روی میز کرد؛
    سپس روی یکی از صندلی‌ها نشست و بی‌توجه مشغول لقمه گرفتن شد‌.

    ________________________________
    1.Dostoevsky, Fyodor(1821–1881)
    (نویسندهٔ روس؛ که به نوشتن آثار روانشناختی معروف است.)
    2.King, Stephen(1947)
    (نویسندهٔ آمریکایی؛ خالق آثار متعددی در ژانر وحشت و خیال پردازی.)
    3.The Monster_Eminem ft. Rihanna
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل پنجم
    ***
    _مانی_

    -" کامل نیست!"
    نگاهی به نی درون دستم انداختم و بی‌توجه، گوشه‌ی پاکت پلاستیکی آب میوه را کمی با دندان سوراخ کردم!
    بعد از آنکه مقداری نوشیدم پاکت را جلوی چشمانم گرفتم تا رویش را بخوانم؛ سیب_موز؟!
    چشمانم را ریز کردم و موشکافانه پشت و روی پاکت را کاویدم؛
    چگونه آبِ موز را می‌گیرند؟!
    نهایتاً سردرگم شانه‌ای برای افکار مسمومم بالا انداختم و ترجیح دادم ادامه ی آبمیوه‌ام را بنوشم!
    صدای دایان مجدد بلند شد
    -"اصلا شنیدی چی گفتم؟
    می‌گم توضیحاتش کامل نیست"
    نامفهوم لب زدم:
    -"که چی؟"
    خواست چیزی بگوید که نیاکان از مبال بیرون آمد؛
    -"حوله دارید؟"
    جرعه‌ی آخر آبمیوه را هورت کشیدم و با نِی درون دستم به اتاق خواب اشاره کردم.
    -"کشوی دوم سمت دیوار..."
    و همچنین افزودم:
    -"فقط مواظب باش؛
    چند وقت پیشا، پسرخاله‌ی کاسپر اومده بود بهش سر بزنه،
    شبا تو اون کشو می‌خوابید!"
    نیشخندی زدم که نیاکان نگاه چپی نسارم کرد و به داخل اتاق رفت.
    لپ تاپم را بستم و تکانی به پاکت آبمیوه دادم تا از خالی بودنش مطمئن شوم؛
    دایان شروع به نصیحت کرد
    -"بیماری سر به سرش می‌ذاری؟
    نمی‌بینی تو چه شرایطیه؟"
    هنوز صدای بهم خوردن قطرات آبمیوه از درونش به گوش می‌رسید اما عجیب بود که با وجود اهتمام زیاد چیزی عایدم نمی‌شد!
    دایان عصبی پاکت را از دستم گرفت و پس از پرت کردنش روی میز، با صدایی که سعی در پایین آوردنش داشت، گفت:
    -"اصلاً چرا داری کمکش می‌کنی؟
    محض رضای خدا؟!"
    با ورود نیاکان به پذیرایی بی‌خیال ادامه دادن شد و اشاره‌ای به کتاب کرد.
    -"متنشو خوندم
    چیز زیادی از این کتاب گیرمون نمیاد،
    فقط یه چیزایی درباره‌ی ساخت اولین انگشتر گفته و اینکه کارکردش چیه،
    حرفی درباره‌ی باطل کردن طلسم نزده؛
    البته..."
    -"خب؟"
    مردد نگاهم کرد و با احتیاط گفت:
    -"یه ارجاع داره
    به یه کتاب کامل تر..."
    ابرو هایم را درهم کشیدم و او، همانطور که نگاهش هنوز متوجه من بود، ادامه داد:
    -"همون کتابه!"
    بدون آن که بخواهم حتی برای لحظه‌ای فکرم را درگیر حرفش کنم، از جا بلند شدم؛
    سمت آشپزخانه به راه افتام و با صدایی رسا گفتم:
    -"چنتا بسته چیپس دارم؛
    یه فیلم کمدی!
    فیلمت رو که دیدی برمی‌گردی خونت استاد؛
    بیشتر از این کاری از دست ما برنمیاد!"
    نیاکان که تا آن موقع، مانند دانش آموزان دهه شصتی ساکت و مودب نشسته بود، اعتراض کرد:
    -"یعنی چی؟!
    گفتی کمکم می‌کنی!"
    چیپس ها را در ظرفی بزرگ خالی کردم و به پذیرایی برگشتم؛
    تعدادی را درون دهانم چپاندم و درحالی که فیلم‌هایم را زیر و رو می‌کردم بی‌تفاوت پاسخ دادم:
    -"همچین حرفی نزدم؛
    از اولم گفتم باید بری پیش یه متخصص،
    حالا اینکه یه شب بهت جا دادم بحثش جداست!"
    اینبار دایان را مخاطب قرار داد
    -"کتابی که می‌گی بهش ارجاع داده چه کتابیه؟
    از کجا گیرش بیارم؟"
    با پوزخندی صدادار کنایه زدم:
    -"یه کتاب مسخره ی روانشناسی رو نتونستی گیر بیاری
    اونوقت الان میخوای دنبال یه کتاب ممنوعه ی هزار ساله بگردی؟!
    رحم کن بهمون استاد!"
    دایان با تشر گفت:
    -"مانی!"
    فیلم مورد نظرم را در دستگاه قرار دادم و با برداشتن ظرف چیپس به سمت کاناپه رفتم.
    بدون توجه به جَوّ ایجاد شده، صدای تلویزیون را زیاد کردم و مشغول تماشا شدم؛
    کوین¹می‌بایست روی پاهای خودش بایستد!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    _کاوه_

    کلافه از جا برخاستم تا به اتاقی که دیشب وسایلم را در آن گذاشته بودم بروم؛
    با وجود روشنایی روز ترسم از کمد و روح ساکن در آن کمتر شده بود، با این حال ترجیح دادم هر چه سریع تر لباس‌هایم را عوض کرده و بعد از برداشتن وسایلم از اتاق خارج شوم!
    شریفی نگاهش را به تلویزیون دوخته بود و مشتاقانه فیلمش را تماشا می‌کرد؛ دایان اما با اخم‌های درهم همچنان مشغول وارسی کتاب بود و احتمالاً امید داشت چیز بیشتری بفهمد؛
    سگینی نگاهم را که بر روی خود احساس کرد سرش را بالا آورد و متعجب پرسید:
    -"جایی می‌رید؟!"
    نیم نگاهی به شریفی انداختم و گفتم:
    -"دیدی که گفت نمی‌خواد کمک کنه؛
    خودم یه راهی پیدا می‌کنم!"
    به طرف در حرکت کردم و بعد از برداشتن کفش‌هایم مشغول پوشیدنشان شدم.
    -"از کمکِ تو هم ممنون!"
    دایان که حالا به بدرقه‌ام آمده بود، هشدارگونه گفت:
    -"نمی‌تونید تنهایی کاری کنید؛
    خطری که توش هستید واقعاً جدیه؛
    مانی شاید رفتارش شبیه احمقا باشه ولی پسر باهوشیه!"
    مکثی کرد، تن صدایش را پایین تر آوردن و ادامه داد:
    -"الان به خاطر یادآوریِ یه ماجرایی بهم ریخته،
    نیاز داره یکم با خودش کنار بیاد؛
    قول می‌دم چند ساعت دیگه کاملاً یادش رفته جریان چی بوده و بازم سعی می‌کنه کمکتون کنه؛
    با عجله تصمیم نگیرید!"
    آهی کشیدم.
    -"راستش دیگه واقعاً نمی‌دونم چی درسته چی غلط"
    دایان، ناامید از تلاش‌های بی‌ثمرش، کوتاه آمد و گفت:
    -"بازم هر جور خودتون راحت ترید"
    خواستم در جوابِ حرفش چیزی بگویم که مهلت نداد؛
    -"پس حداقل واسه احتیاطم که شده شمارمو داشته باشید
    اگه مشکلی پیش اومد،
    هر مشکلی،
    تو هر زمانی که بود می‌تونید باهام تماس بگیرید."
    بی هیچ حرفی، موبایلم را به دستش دادم و او شماره‌اش را وارد کرد
    -"درضمن،
    تا جایی که می‌تونید سعی کنید تنها نمونید؛
    طلسم هنوز ضعیفه و در حال حاضر فقط آزارو اذیتش متوجه خودتونه
    فعلاً توانایی اینو نداره که به آدمای اطرافتون آسیب بزنه و چه بسا در برابر اونا می‌تونه آسیب پذیرم باشه، برای همین تا وقتی یکی رو کنارتون داشته باشید کمتر ازین جور اتفاقای عجیب و غریب واستون میوفته"
    -"ممنون از لطفت؛
    یادم میمونه،
    به هر حال تو و دوستت وظیفه‌ای در قبال من ندارید
    تا همین جاشم بی دلیل درگیر شدید"
    این را گفتم و با خداحافظی مختصری سمت ماشین رفتم،
    دایان دروازه‌ی حیاط را گشود و بعد خارج شدنم دستی برایم تکان داد که با بوق کوتاهی جوابش را دادم.
    ***

    -"کیه؟"
    -"باز کن؛ کاوه ام."
    -"به به کاوه خان!
    چه عجب
    راه گم کردی"
    در را که با صدای تیکی باز شده بود هل دادم و وارد شدم؛
    دکمه‌ی آسانسور را زدم و منتظر ماندم؛
    طبقه‌ی سوم؛
    دقایقی بعد جلوی درب واحد بودم و سهیل، قبل از هر گونه اقدامم برای در زدن، آن را گشود
    -"علیک سلام!
    کجایی تو پسر
    دلم برات تنگ شده بود"
    دستم را گرفت و مرا به داخل خانه کشید.
    -"هستم؛
    درگیر کار،
    تو خوبی؟
    خاله اینا خوبن؟"
    -"ای؛ میگذره،
    اونام بد نیستن"
    به مبلمان وسط پذیرایی اشاره کرد
    -"بشین؛ الان برمی‌گردم."
    _"بیا چیزی نمی‌خواد."
    بی‌توجه سمت آشپزخانه رفت و جوابی نداد
    سهیل، سال ها قبل تر از من به این شهر آمده بود و برخلاف عقیده‌ی عمو آصف که می‌گفت پسرش جَنَمِ کار کردن ندارد، پشتکار زیادی به خرج داد و اکنون کسب و کار پر رونقی دارد.
    بالاخره از آشپزخانه خارج شد و به طرف من آمد
    -"چایی گذاشتم؛
    یکم دیگه دم می‌کشه"
    -"باز تا لنگ ظهر خواب بودی؟!"
    در حالی که رو به رویم می‌نشست، گفت:
    -"لنگ ظهر کجاست مرد حسابی، ساعت تازه دهه!
    حالا بیخیال اینا؛
    بگو چی شده یادی از ما کردی؟ اول صبحی!"
    نفس عمیقی کشیدم و حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم را در ذهن، کنار هم چیدم.
    _"راستش...
    فک کنم تو دردسر افتادم!"
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا