رمان شهر و قلم | Mahdis_ag_an کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mahdis_ag_an
  • بازدیدها 243
  • پاسخ ها 10
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahdis_ag_an

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/04/10
ارسالی ها
10
امتیاز واکنش
52
امتیاز
61
نام رمان: شهر و قلم
نام نویسنده: Mahdis_ag_an کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: @HàđīS
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
خلاصه رمان:
زندگی را به خیلی چیز ها تشبیه می کنند. خیلی ها زندگی را دریایی خروشان، بیابانی بی انتها و هفت خوانی طاقت فرسا می خوانند اما من دوست دارم نام زندگی خودم را "ظرف" بگذارم. زندگی من ظرفی است که بسیاری به آن چیزی اضافه کردند و بسیاری از آن دزدی کرده اند. چیزی نیز از ظرف من دزدیده شده... من باید آن را پیدا کنم و مالی که از آن من است را پس بگیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud-jpg.184547

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش:

    Mahdis_ag_an

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/04/10
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    52
    امتیاز
    61
    پارت اول
    فصل اول: نگاهی اجمالی
    در زندگی همه ی ما اتفاق هایی می افتند که بخش هایی از ظرف سرنوشت را تعیین می کنند. ما می توانیم محتویات این ظرف را تغییر دهیم اما هیچ وقت نمی توانیم آن را کامل کنترل کنیم. این داستان من است. مانند خیلی ها، من هم ظرف زندگی ام را کنترل نکردم. من سعی کردم از آن به نفع خودم استفاده کنم و آن را به شکلی که خودم می خواهم در آورم. البته باید در مورد پر شدن این ظرف هم صحبت کنیم.
    اول باید بگویم که اصلا این ظرف از کجا آمد. بنده سی آبان سال 1380 دنیا آمدم. خوشحال بودم که تک فرزند یک خانواده ی شاد هستم. یک خانواده ی نسبتا شاد. پدرم بساز بفروش بود. مادرم هم یک تحصیل کرده ی خانه دار. من از زندگی ام راضی بودم. همه چیز به خوبی طی می شد. قبل از مدرسه کار های زیادی برای انجام دادن داشتم. باید سی دی هایم را می پرستیدم و کارتون شرک را برای بار هزارم نگاه می کردم. باید عروسک باربی ام را از حمله ی خرس صورتی بزرگ نجات می دادم و ناجی اش می شدم. بایستی شهر اتاقم که شهردارش هم خودم بودم را مدیریت می کردم. مدیریت کردن یک شهر کار سختی ست. اما خوش می گذرد. من توی شهرم همه جور آدمی داشتم. من آشپز داشتم، مادر داشتم و دکتر هم داشتم. من حتی خلافکار هم داشتم. چند بار خلافکار های شهرم حتی مرا هم دزدیدند و پلیس های وفادار شهرم، مرا از چنگ آنها نجات دادند. پایگاه پلیس ها گوشه ای از اتاق بود که یک وجه آن کمد لباس های چوبی من و یک وجه دیگرش دیوار سفید و بی نقش و نگار شهرم بود. آنها در آنجا نقشه های خفنی می کشیدند. نقشه هایی که می توانستم آنها را ضربتی بخوانم. من شهردار عجیبی بودم. نمی دانستم مرگ چیست. نمی دانستم تجـ*ـاوز چیست. اما حس می کردم این ها ربط هایی به جرم دارند. هر خلافکاری توی شهر من به یکی از این جرم ها دست بزند باید مجازات شود.
    پدرم مرد خوبی بود. وقتی زنگ خانه را می شنیدم، برای لحظه ای هم که شده کل شهر را رها می کردم تا در خانه را باز کنم. مادرم همیشه می گفت که نباید بدون دیدن آن طرف چشمی در، آن را به روی کسی باز کنم. اما همیشه می دانستم که کسی که پشت در است، پدرم هست. چون فقط او بود که زنگ در خانه را کوتاه می فشرد و بعد ضربات آهنگینی به در می زد. البته من او را بابا صدا می کردم. کلمه ی پدر برای صمیمیت ما، بیش از حد رسمی بود. پدر آدم فوق العاده ای بود. همیشه وقتی به خانه می آمد کیسه ای نایلونی در دست داشت. مادرم همیشه از دست او شاکی بود که چرا این قدر هله و هوله می خرد. پدرم برای من این کار را می کرد. از همان بچگی هم می دانستم که من اگر شهردار کل دنیا هم باشم، در نهایت کسی که مرا از همه بیشتر دوست دارد، پدرم است.
    یادم است که مادرم را هم دوست داشتم. اما چرا دروغ بگویم. پدرم را کمی بیشتر دوست داشتم. پدرم احتیاط کمتری داشت و به خواسته های من لوس با یک لبخند پدرکش تن می داد.
    مادرم خام این حرکات نمی شد. او خیلی دوست نداشت که هر طور می خواهم بازی کنم یا هر چیزی که می خواهم بخورم. چیپس و پفک دوست های مورد علاقه ی من و دشمنان خونی مادرم بودند. مادرم همیشه با اخم و ناراحتی به بسته های چیپس و پفک نگاه می کرد و من با شور و شوق.
    محل حکمرانی مادرم به معنای واقعی آشپزخانه بود. غذاهایی که درست می کرد میلیاردها می ارزیدند.گاهی اوقات از این غذاها به مردم شهرم هم می دادم. همیشه هم از خوردن امتناع می کردند و دهان شان به خاطر این کار کثیف می شد. نمی دانستم مردم این شهر از کجا غذا می خورند که زنده اند. چرا هیچ وقت غذا نمی خورند؟ چرا هیچ وقت نیازی به انرژی ندارند؟ انگار اگر من انرژی داشته باشم، آنها هم انرژی دارند.
    مادرم همیشه غر می زد. در حالت کلی کاملا با پدرم متفاوت بود. همیشه هم توی خانه تنها بود. دوست های زیادی نداشت. کلا به آدم ها نزدیک نمی شد. تنها کسی که به مادرم واقعا نزدیک بود مادر بزرگم بود. البته مادر مادرم را عرض می کنم. مادرم خیلی از مادر پدرم خوشش نمی آمد. انگار که بند ناف هر دو را با دشمنی ای دیرینه بریده باشند.
    دو تا دایی داشتم. یادم است یکی از این دو تا دایی به ما نزدیک تر بود. کلا مرد خوشحال و سرزنده ای بود و همیشه هم به ما سر می زد. همیشه هم مثل پدرم برای من خوراکی های خوشمزه می خرید.
    مدرسه بهترین اتفاق زندگی من بود. در کوچه مان دوستانی داشتم، اما خیلی با آنها صمیمی نبودم. با ورود به مدرسه فهمیدم که چقدر بچه توی این دنیا هست. فکر کنم کمی شوکه شده بودم، چون یادم است وقتی معلم پیش دبستانی اسمم را صدا زد، هیچ جوابی ندادم. حس می کردم که انگار نباید جواب دهم.مدرسه خوب بود. من با آدم های زیادی دعوا کردم و با بچه های زیادی دوست شدم. دختری بود که زهرا نام داشت و قدش از همه کوتاه تر نشان می داد و خیلی هم لاغر بود. زهرا را می شود به عنوان بهترین دوست بچگی من شمرد. دختر شیطانی بود و همیشه هم دردسر درست می کرد. من هم کمکش می کردم. البته من درسم از زهرا خیلی بهتر بود. توی کلاس بچه ی حرف گوش کنی بودم. حس می کردم اگر تکالیفم را انجام ندهم به بزرگ ترین رسالت زندگی ام نرسیدم. البته مادرم خیلی تاثیر داشت. همیشه می گفت درس خواندن خوب است. درس خواندن آدم ها را به موفقیت می رساند.

    مادرم همیشه دوست داشت من دکتر شوم. تا آنجایی که من تا اواسط راهنمایی فکر می کردم توی دبیرستان رشته ای که می خوانند پزشکی است. نمی دانستم که اسمش تجربی است.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahdis_ag_an

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/04/10
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    52
    امتیاز
    61
    پارت دوم
    از همان بچگی هم با وجود اینکه ریاضیات خاصی نداشتیم، می فهمیدم که در ریاضی استعداد بیشتری نسبت به بقیه دارم. مسائل را خیلی آسان تر از بقیه حل می کردم و محاسباتم سریع تر بود. کلاس ششم که بودم، از معلم شانس نیاورده بودیم. کیفیت تدریسش طوری بود که تنها من می فهمیدم. خیلی وقت ها ریاضی را از او یاد می گرفتم، روش خودم را درست می کردم و بعد به بقیه یاد می دادم. خیلی ها برای تقلب و کمک گرفتن پیش من می آمدند. کلی از بچه ها آرزویشان بود که موقع امتحان کنار من بنشینند. زمان امتحان سر نیمکت من دعوا بود. امتحان که تمام می شد، همه طوری پراکنده می شدند که انگار نه انگار بنده وجود خارجی دارم. ولی من با این مسئله مشکلی نداشتم. ناراحت نمی شدم و تنهایی را ترجیح می دادم. در واقع نه، بیشتر اوقات دوست داشتم کنار بقیه باشم اما دوست صمیمی نداشته باشم. راستی شاید بپرسید زهرا چه شد. خب زهرا وقتی کلاس سوم بودم از مدرسه ما رفت. بعد از آن کمی تنها تر شدم. دختری در کلاس بود به اسم ماریا. ماریا همیشه مرا اذیت می کرد. البته منم همیشه جوابش را می دادم و ساکت نمی نشستم. شاید به همین خاطر ماریا از من بدش می آمد. این که به خاطر انضباط و کیفیت نمره هایم پیش معلم ها، ناظم و مدیر اعتبار و آبرو داشتم هم نمی توانست بی تأثیر باشد. کسی چه می داند. شاید هم ماریا به من حسادت می کرد. شاید هم فکر می کرد که من از آن خود شیرین های روی مخ هستم. ماریا زندگی سختی داشت. هیچ وقت نمی دانستم دقیقا چه سختی هایی کشیده است اما این را می دانستم که مادرش طلاق گرفته است. ماریا و مادرش به قول مادرم خیلی سانتی مانتال بودند. همیشه لباس های مد روز می پوشیدند و تا آنجا که به یاد دارم چکمه های ساق بلند به پا داشتند. دوره ای بود که پوشیدن کلیپس های گنده زیر شال و مقنعه و شبیه آدم فضایی ها شدن مد بود. توی مدرسه ی ما ماریا هم همیشه از این کلیپس ها می پوشید و مدیر هم او را به خاطر پوشش اش مواخذه می کرد. بچه که بودم به خاطر این مواخذه کردن ها ماریا را مقصر می دانستم. فکر می کردم این کلیپس ها بد هستند. پس ماریا هم نباید بپوشد دیگر. قانونی بود که توی ذهنم حک شده بود. ماریا عاشق جی تی ای بود. همیشه هم موقع زنگ کار و فناوری لپ تاپش را به کلاس می آورد. راستی یادم رفت بگویم که مدرسه ما این اجازه را در زنگ کار و فناوری به ما می داد. معلمی نداشتند که به بچه ها آموزش دهد و به خاطر همین هم این طور دهن بچه ها و والدین را می بستند. هیچ وقت مفهوم جی تی ای را درک نکردم. خب از روی کاراکتر ها با ماشین رد شوی که چه؟ البته آن موقع فقط همین را از جی تی ای می فهمیدم.
    صبا را یادم نرود. صبا خوشگل ترین دختر کلاس ما بود. چهره اش شبیه پری ها بود و نگاهی افسانه ای داشت. همیشه به شوخی به او می گفتم که حواسش باشد به خاطر خوشگلی اش پسر ها او را ندزدند. چشمان سبز و موهای بور داشت اما حتی اگر این ویژگی ها را نداشت باز هم خوشگل بود. ترکیب صورت فوق العاده ای داشت.
    کم کم داشتم شهرم را فراموش می کردم. انگار آدم های شهرم دیگر انرژی برای رفت و آمد نداشتند. حداقل انرژی سابق را نداشتند. زمانی بود که جو عروسک بازی و درست کردن سناریو های جذاب را توی مدرسه مان انداختم. البته هنوز هم یادم نمی آید که واقعا من این جو را انداختم یا نه. اما این کار را خیلی دوست داشتم. وقتی که چند تا از مردم شهرم را به مدرسه بردم، احساس کردم که مردم همکلاسی هایم خیلی با مردم من فرق دارند. مردم شهر من گنج پیدا می کردند، با دزدان می جنگیدند و پولدار و موفق می شدند. مردم من به خاطر خانواده هایشان می مردند و کار های بزرگ می کردند. اما مردم همکلاسی هایم کلا در فکر شوهر بودند. دنبال این بودند که شوهر این و آن را بقاپند و پول دار ترین مرد نصیب شان شود. مرد ها توی شهر آنها کار خاصی نمی کردند. انگار که همه ی ماجرا ها در مورد زن ها و خاله زنک بازی هایشان بود. در این شهر ها، مرد ها باید کار می کردند و پول در می آوردند تا زن ها استفاده کنند. توی شهر من همه به دنبال ماجراجویی بودند و اوضاع این قدر آرام و خسته کننده نبود. سر همین قضیه بعد از مدتی تصمیم گرفتم دیگر مردم شهرم را به مدرسه نبرم. می ترسیدم آن سبک زندگی خسته کننده و کسل کننده را از مردم شهر های دیگر یاد بگیرند و شهرم را خراب کنند. من شهرم را همین طور که بود دوست داشتم. حتی اگر کمی آرام تر از سابق شده بود.
    راجع به مدرسه ی نمونه و تیزهوشان چیز هایی شنیده بودم اما نتوانستم قبول شوم. مادرم مرا به مدرسه ی دیگری برد که خیلی بزرگ تر از مدرسه قبلی بود. مادرم توی مدرسه ی قبلی باید شهریه پرداخت می کرد اما توی این مدرسه نیازی نبود پولی برای تدریس خرج کند. وقتی به مدرسه راهنمایی رفتم، از قبل هم تنها تر شدم. این مدرسه ی راهنمایی جایی بود که شیفت دومش یک مدرسه ی ابتدایی دولتی بود و همه هم همان جا ابتدایی شان را به پایان رسانده بودند. همه از قبل با هم دوست بودند و من مانند نخودی وسط آش شوربا، تنهای تنها بودم. این قضیه کمی به من فشار می آورد. چون تنهایی را دوست داشتم، اما نه آن قدر که هیچ کس حتی اسمم را هم نداند. البته متوجه شدم فرد آشنایی در این مدرسه درس می خواند اما بهتر بود به او نزدیک نشوم. او دوست صمیمی ماریا بود. چرا باید با دوست صمیمی دختری که در دوران ابتدایی از من متنفر بود دوست شوم؟ اصلا، تنهایی را ترجیح می دهم.
    مدرسه ی ما حیاط بزرگی داشت. می توانستند به راحتی المپیک را آنجا برگزار کنند. البته بولوف می زنم ولی خب، خودتان می دانید. بوفه ی مدرسه ی ما همیشه شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود. بعد ها که می خواستم چیزی بگیرم، همیشه نقشه می کشیدم تا به آنجا برسم. قبل از اینکه زنگ تفریح بخورد، پولم را توی جیبم می گذاشتم و کمین می کردم. اغلب نیمکت اول می نشستم، به خاطر همین مشکلی نبود. همین که زنگ می خورد، سریع به بیرون می دویدم و با تمام قدرت به سمت بوفه یورتمه می رفتم. بعد تباه های دیگری را می دیدم که مثل من می دوند تا به بوفه برسند. با آنها مسابقه ای دوستانه می دادم و همیشه هم اول می شدم. با اینکه آنها را نمی شناختم اما کلا بردن برایم مهم بود. اصلا مهم نبود کی و کجا باشد. از بوفه مدرسه مان غذایی را می گرفتم و از خوردن آن لـ*ـذت می بردم. همیشه هم یاد سوپ جو های خوشمزه ای می افتادم که مستخدم مدرسه مان در دوران ابتدایی درست می کرد. آن زمان پفک هایی هم می فروخت که شکل هایی شبیه آبکش داشتند. من یکی از این پفک ها و یک کاسه سوپ می خریدم. در گوشه ای از حیاط مدرسه می نشستم و یک قاشق از سوپم را روی پفک می ریختم و می خوردم. آخر هم آب سوپ را تا ته سر می کشیدم و از زندگی خفنی که داشتم، لـ*ـذت می بردم.
     

    Mahdis_ag_an

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/04/10
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    52
    امتیاز
    61
    پارت سوم
    اولین دوستی که قسمتی از محتوای ظرفم را داد، فرزانه بود که سال هفتم مدرسه ظهور پیدا کرد. این که می گویم ظهور پیدا کرد، بیشتر شبیه معجزه ای از طرف خدا بود. من دیوانه ی کتاب خواندن بودم و در آن سن، کسی را نمی شناختم که به اندازه ی من از کتاب خواندن لـ*ـذت ببرد. یادم است در دوران کودکی، دایی من کتاب بزرگ و سنگینی برای تولدم به من کادو داد. صد داستان از برادران گریم. وای خدا؛ این برادران را نمی شناختم اما محشر بوند. داستان هایی که ساخته بودند از شهر من هم خفن تر بودند. این قدر از گرفتن این کتاب ذوق داشتم که در جشن تولدم کتاب را باز کردم و صبر نکردم که جشن تمام شود. نشستم و چند داستان را برای پسر دایی و دختر دایی هایم خواندم. هر تابستان که می شد، داستان های این کتاب را از بر می کردم و خوشحال و خرسند به زندگی ام می رسیدم. کتاب های دینی ما کتاب کار هم داشت. این کتاب های کار شکل های بی رنگی داشتند که وقتی تابستان می شد عاشق این بودم که آنها را رنگ کنم. مادرم سی دی هایی از داستان های قرآنی خریده بود و من آنها را چندین بار گوش می کردم. داستان های قرآنی هم از شهر من خفن تر بودند. یکی از شکم نهنگ در می آمد و یکی ملتی را سنگ می کرد. یکی دریا را می شکافت، یکی هنگام نوزادی حرف می زد و یکی از درون آتش رد می شد. خدا هم شهردار باحالی بودا!
    ببخشید که هی از خاطرات راهنمایی ام به خاطرات دبستانم می پرم. آخر این دو دوره به هم گره خوردند. خیلی بیشتر از بقیه.
    داشتم در مورد دوستم فرزانه صحبت می کردم. فرزانه دختر جالبی بود. تخیلات بی نظیری داشت و مانند من عاشق کتاب بود. اما او چیزی داشت که من نداشتم؛ رویای نویسندگی. فرزانه خیلی در مورد داستان های مختلف صحبت می کرد و مرا با دنیای بسیار وسیع تری از شهرم آشنا می کرد. او مرا با داستان های طولانی ای به نام رمان شناساند که تا قبل از آن عادت به خواندن شان نداشتم. همان سال بود که اولین ایده ی رمان به ذهنم خطور کرد و بعد دومی و سومی. اما همین سه تا بود. البته سومی را خیلی دوست نداشتم. شهر قشنگی از آن از آب در نمی آمد.
    شهر فرزانه را هم دوست نداشتم. بعد ها که بزرگ شدم اسم شهرش را گذاشتم تراژدی تکراری. داستان های پر فراز و نشیبی که به غم ختم می شدند و شبیه افسانه های قدیمی بودند. شهر خودم را بیشتر دوست داشتم. از نظر خودم ماجراهای جدید بیشتری داشت.
    یاد گرفتم که دیگر نباید برای شهرم عروسک انتخاب کنم. باید کلمه انتخاب کنم. یاد گرفتم این که می خواهم مردم شهرم چه شکلی باشند مهم است، اما از آن مهم تر این است که بتوانم این را بیان کنم. بتوانم بگویم که مردم شهرم چه کار می کنند و بقیه هم حرف های مرا بفهمند. خداروشکر کمی از استعداد بهره مند بودم. نویسنده ی مقیدی نبودم. خیلی به شکل آرایش صحیح اهمیت نمی دادم و فقط می نوشتم. اما همین نوشته های نصفه نیمه، با خیلی ها ارتباط برقرار می کردند و این باعث غرورم می شد. منجر به این می شد که فکر کنم حالا که بقیه نوشته هایم را دوست دارند، پس من نیازی به پیشرفت ندارم. در حالی که اگر توی کلاس همه صفر از بیست گرفته باشند، این پنج گرفتن تو را توجیح نمی کند. تازه بیایید این را در نظر نگیریم که خیلی ها برای اینکه ما را دوست دارند از ما تعریف می کنند و لزوما کار ما را با کیفیت نمی دانند.
    من بچه ی عجیبی بودم. شیطنت می کردم و رویا های بزرگی داشتم و در عین حال کنترل شده بودم. علاقه ای به ارتباط با جنس مخالف نداشتم. البته چه عرض کنم، کلا علاقه ای به ارتباط با آدم ها نداشتم چه رسد به جنس مخالف. من همیشه دوست داشتم آدم مذهبی ای باشم. توی یک خانواده ی مذهبی بزرگ شده بودم و نماز خواندن و روزه گرفتن را در آن سن کم دوست داشتم. مادرم همیشه مرا برای سفت و محکم گره زدن روسری ام ملامت می کرد. خیلی ها مرا به خاطر اینکه واقعا حجابم را دوست داشتم و فقط گردی صورتم را نشان می دادم، مسخره ام می کردند. اما مشکلی نداشتم. من عادت کرده بودم که کاری را انجام دهم که به مزاق مردم خوش نیاید.
    ما در شهر کوچکی زندگی می کردیم. شهرمان را دوست داشتم. شهر خلوتی بود و حتی خلوت تر از شهر خودم بود. اما نمی توانستیم آنجا بمانیم. پدرم ورشکست شده بود و تنها امیدش مغازه ای بود که از پدرش به ارث بـرده بود. باید به تهران بزرگ می رفتیم.
    تهران بزرگ، تهران کبیر، همیشه تهران برایم شهر ناخوشایندی بود. همه ی اقوام ما تقریبا در تهران زندگی می کردند. اقوام شهرستانی دیگری هم داشتیم اما کم بودند. وقتی می خواستیم به تهران برویم ناراحت بودم. حس خوبی نداشتم. تهران برای من حکم شهری آلوده، پر از ترافیک و دید و بازدید های اجباری نوروز را داشت. این ها تصویر های قشنگی برای آدمی مثل من نبودند.
    در دوران راهنمایی، قبل از اینکه به تهران بزرگ برویم، دوست دیگری هم پیدا کردم که تاثیری متفاوت بر روی ظرف من گذاشت. ظرف من را پر کرد و آن را جوشاند. نامش ماندانا بود. ماندانا دختر خیلی خوبی بود اما به خاطر هیکل درشت و قد بلندش اول از او می ترسیدم. اصلا داستان آشنایی من و ماندانا این بود که او می خواست در درس ریاضی نمره ی بهتری بگیرد. برای همین وقت های خالی من و او، کلا ریاضی خواندن بود. از افتخارات کل زندگی ام این است که توانستم دوستم را که نمره ی میان ترم ریاضی اش را نمره پایینی گرفته بود، به نمره ی هجده برسانم. هیچ وقت این را فراموش نمی کنم که چقدر این کار را خوب انجام دادم. البته این را هم بگویم که انتظار داشتم مثل خودم بیست بگیرد اما خب، برای شروع خوب بود. این قدر این مسئله مرا خوشحال کرد که واقعا به تدریس در آینده فکر کردم. من و ماندانا دوست های خوبی شدیم. او هم کتاب خواندن را دوست داشت اما فرقی که او با من داشت این بود که او کتاب ایرانی می خواند و من کتاب خارجی. رمان هایی را به من معرفی کرد که من بخوانم و من هم به حرفش گوش کردم. نگـاه دانلـود هزار صفحه ای و خیلی طولانی به نام گناهکار را در دو هفته تمام کردم. البته بعد ها شنیدم که رکورد های بهتر از این هم بین دوست هایم هست. آن زمان کتاب های سایت نود هشتیا خیلی معروف بودند. به خاطر دارم که کتاب محله ی ممنوعه مورد علاقه ی من بود. کتابی ترسناک بود که من تمام ماجرا هایش را دوست داشتم و البته فصل دو آن را به اندازه ی یک آن دوست داشتم. خیلی خوشحال بودم از اینکه با کتاب و رمان نویسی آشنا شدم. زندگی ام را عوض کرده بود. بعد از خواندن رمان های ایرانی هم ذهنم مانند کارخانه ی رمان سازی شروع به کار کردن کرده بود و گاهی برای اینکه خیل عظیمی از ایده ها در روز را فراموش نکنم، خلاصه ای از آن را روی تکه کاغذی می نوشتم. فهمیده بودم که تمام این مدت چرا من شهردار این شهر توی اتاقم بودم. آنها منتظر بودند که من به حد کافی بزرگ شوم تا لباس کلمات تن شخصیت هایم کنم. کلمات مهم بودند. آن قدر مهم بودند که مغزم را منفجر می کردند و تمام زندگی ام را تحت تاثیر قرار می دادند. کلمات ظرف زندگی من را پر می کردند، و من از این موقعیت راضی بودم.
     

    Mahdis_ag_an

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/04/10
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    52
    امتیاز
    61
    پارت چهارم
    روزی که ماندانا را در جریان نقل مکان به تهران بزرگ گذاشتم، او خیلی ناراحت شد. اول صبح آن روز تا آخرین زنگ سرش روی شانه ی من بود و آه می کشید. ما دوست های خیلی خوبی بودیم. نمی توانستیم نبود هم را تحمل کنیم. فرزانه هم خیلی ناراحت بود اما فرقی که فرزانه با ماندانا داشت این بود که مثل من بود. او خیلی راحت تر می توانست تنهایی را تحمل کند یا اینکه مرا با کس دیگری جایگزین کند. این چیز بدی نیست و من از این قضیه ناراحت نبودم. اما حس می کردم که دیگر قرار نیست آنها را ببینم. این کمی مرا آزرده می کرد چون در نهایت که سنگ دل نبودم. این افراد محتوای ظرف زندگی ام را ساخته بودند و نمی توانستند برای من هیچی باشند.
    راستی، من آخر ابتدایی صاحب یک داداش کوچولو شدم. این خیلی خنده دار است که او را فراموش کردم که نام ببرم. برادرم خیلی از من کوچک تر بود و تا مدت ها هیچ رابـ ـطه ی خواهر و برادری چندانی با هم نداشتیم. من به او حسودی نمی کردم چون هنگامی که به دنیا آمد، آن قدر بزرگ شده بودم که دیگر نیاز به توجه آنچنانی از سوی پدر و مادرم نداشتم و با آمدن برادرم موقعیت تغییر چندانی نکرد. یادم می آید موقع اسباب کشی، برادر کوچکم که هنوز سه یا چهار سال بیشتر نداشت، با گریه به اسباب و وسایل مان اشاره کرد و گفت: دارن وسایل مون رو می برن! بنده خدا فکر کرد کارگر ها در حال دزدیدن اساسیه مان هستند. بعد که ما قضیه را برای او توضیح دادیم، برادرم آرام گرفت. اما من هنوز آرام نگرفته بودم. قرار بود جایی زندگی کنیم که از محله ی مان گرم تر و آلوده تر و شلوغ تر بود. قرار بود دوستانم را ترک کنم، آن هم برای جایی که حس می کردم مردمش از مردم ما آرام تر نیستند. من از هیچ کدام این داستان ها خوشم نمی آمد.
    بالاخره به تهران بزرگ مهاجرت کردیم. خانه ای که اجاره کرده بودیم خیلی از خانه مان در شهر قبلی کوچک تر بود و پدر و مادرم از این قضیه خوشحال نبودند. اما من از خانه های کوچک بیشتر خوشم می آمد. خانه های کوچک برای من زیباتر بودند اما هیچ وقت نفهمیدم دلیلش چیست. این خانه برای واحد ما پارکینگ نداشت و پدرم برای جای پارک پیدا کردن در کوچه و خیابان ها باید هفت خوان رستم را طی می کرد. مادرم نیز خوشحال نبود که پذیرایی مان پنجره ندارد. اما اتاقی که برای من در نظر گرفته بودند. کمد دیواری بزرگی داشت و یک ضلع اتاق شش متری ام کلا پنجره بود. من عاشق اتاقم بودم و این را هم خیلی دوست داشتم که بالاخره میز کامپیوتر و مودم توی اتاق من است. مادر من از اینکه من رمان بنویسم خشنود نبود. پدرم هم بیشتر دوست داشت من روی درسم تمرکز کنم، اما چیزی نمی گفت. برای اینکه پدر و مادرم متوجه رمان نوشتن من نشوند، ساعت سه صبح رمانم را می نوشتم و آپلود می کردم. رمان هایی از شخصیت های کارتونی می نوشتم و در وبلاگی که با دوستم ماندانا اداره می کردیم آپلود می کردم. عاشق وبلاگ مان بودم و از شانس خوب کار مان گرفت. طرفداران زیادی داشتیم و با عشق و بدون دریافت هیچ مزدی کار می کردیم. با اینکه از دوستم ماندانا دور افتاده بودم اما مکالمه های تلفنی مان و وبلاگی که داشتیم دوستی مان را نگه داشته بود. فرزانه هم با من خیلی تلفنی حرف می زد. یک سال تمام این طور زندگی کردم و بهترین ساعات عمرم را در اتاقی شش متری سپری کردم. آن هم در شهری که فکر می کردم رنگ خوشی در آن نمی بینم؛ در حالی که مادر و پدرم تمام فکر و ذکرشان این بود که مغازه مان را راه بیاندازند و به درس من نظارت کنند. درس ها آسان بودند و با تمرکز کردن سر کلاس و کمی درس خواندن در خانه همه ی مشکلات حل بود. البته مطالعات اجتماعی و دینی دشمنان من بودند. من با این درس ها اصلا کنار نمی آمدم. وجود شان را درک نمی کردم. البته بخش هایی از آنها که مربوط به شناخت مردم دنیا و فرهنگ های مختلف بود را دوست داشتم. یا داستان های پیامبران در کتاب دینی را دوست داشتم اما از احکام و حفظ کردن مطالب مسخره ی مدنی و جغرافیا بیزار بودم. ریاضی را که اصلا نمی خواندم. فقط سر کلاس گوش می دادم و بعد بیست خوشگلی می گرفتم. به خیلی ها هم یاد می دادم و سعی می کردم توی درس به بقیه کمک کنم. هنوز هم مذهبی بودم و پدرم را برای از دست دادن نماز صبح ملامت می کردم. تا اینکه اتفاقی افتاد که چیزی را از ظرف من دزدید.
    دختران خیابان شهادت مانند بمبی ساعتی منفجر شدند. من را هم با خودشان منفجر کردند. فیلم هایی از دخترانی دیدم که شال شان را پرچم کرده بودند و آزادی می خواستند و مردمی را دیدم که بی اهمیت به این قضایا، می گفتند که این آدم ها مفسد فی العرض اند. می دیدم که دختری به خاطر این داستان از پل پرت شد. من دانش آموزی راهنمایی بیش نبودم اما این را می دانستم که پارچه ای که برای من حکم عفت را دارد برای آن دختر هیچ نیست. این من را عصبانی نمی کرد. لچک هم مانند درس خواندن بود. اگر من سعادت و موفقیت ام را در درس خواندن می دیدم، آن ها سعادت شان را درچیز دیگری می دیدند. این بد نبود، فقط متفاوت بود. خیلی از ارزش ها فرق دارند اما لزوما برتری ندارند. در نهایت این چیزی بود که من به عنوان یک مذهبی می فهمیدم اما وقتی با بسیاری از دوستان مذهبی ام حرف می زدم، این را درک نمی کردند. از یک زمانی به بعد دیگر حسی به امور مذهبی نداشتم. انگار از سر اجبار این کار ها را می کردم. نماز و دعا از ظرف من دزدیده شد، نه به خاطر دختران خیابان شهادت، بلکه به خاطر دختران خیابان تقلید. دختران خیابانی که علاقه ای به فکر کردن نداشتند و دوست داشتند دسته ای را به خواست خودشان ملامت کنند و دسته ای را بپرستند. دوست نداشتند به عقاید یکدیگر احترام بگذارند. من هنوز همان دختر سابق بودم اما وقتی که در مورد گذشته ام فکر می کردم، متوجه می شدم که چرا بقیه از من خوششان نمی آمد و مرا مسخره می کردند. آنها فکر می کردند منم از دختران خیابان تقلیدم. چون پرچم آن خیابان را به سر کرده بودم. دلم نمی خواست شبیه این آدم ها باشم. این طور بود که لچکم عقب رفت و نمازم قضا شد. مادرم همیشه از من می پرسید که چه بر سر من آمده؟ منی که وضو می گرفتم و رو به روی تلویزیون منتظر اذان می نشستم، منی که بقیه ی دوستانم را به طرفدار مذهب بودن تشویق می کردم.
    ارزش های اساسی ام فرقی نکردند اما در نهایت کسانی، چیزی را از ظرف من دزدیدند. نمازم که مایه آرامشم بود، دیگر آرامم نمی کرد.
     

    Mahdis_ag_an

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/04/10
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    52
    امتیاز
    61
    پارت پنجم
    از آن زمان به بعد، دیگر نمی توانستم بنویسم. داستانم را با هزار بدبختی در وبلاگ تمام کردم و برای مدت طولانی ای خداحافظی کردم و چهار چنگولی به درسم چسبیدم. انگار نماز با رفتنش، قدرت نوشتن را هم برد. اما ای کاش قدرت تخیلم را هم می برد. چون می توانستم فکر کنم و می توانستم به تخیلاتم در ذهن کوچکم تصویر دهم؛ اما نمی توانستم آنها را در قالب کلمه بیاورم. انگار کلمات موقع نوشتن فرار می کردند. حس دختری را داشتم که به مهمانی های زیادی دعوت می شد اما هیچ لباسی برای پوشیدن نداشت. همچین هم بی راه نبود، چون کلمات، لباس شخصیت های دنیای من بودند. ساعت ها در اتاقم راه می رفتم و با خودم بحث می کردم. مادرم فکر می کرد دیوانه شده ام یا مورد تسخیر جن واقع شدم. بنده خدا حق هم داشت، آن دوره برای من دوره ای بود که در آن بخش بزرگی از فکر و ذکرم اجنه و ارواح بود. اما حقیقت این بود که من فقط نمی توانستم بنویسم. از ناچاری و برای تخلیه ی افکارم با خودم حرف می زدم اما شخصیت های دنیای من می خواستند با ثبت شدن کلمات روی کاغذ، فریاد بزنند. حنجره ی من برای آنها کافی نبود. اما وقتی دستم را به سمت کیبورد می بردم، دستانم خشک می شدند و چشمانم می سوختند. مغزم ارور 404 می داد و لبم مثل کویر لوت می شد.
    بالاخره از نوشتن ناامید شدم و چیزی را که زمانی بدون آن نمی توانستم نفس بکشم، کنار گذاشتم. دبیرستانی بودم و باید روی درسم تمرکز می کردم و به کنکورم فکر می کردم. با خودم گفتم شاید زمان مناسبی ست که رمان نوشتن را کنار بگذارم و اصلا شاید حکمتی دارد که نمی توانم بنویسم، شاید الان وقتش نیست و هزار بهانه ی دیگر برای تلاش نکردن، که عجیب نتیجه دادند و مرا سست تر کردند.
    رشته ی ریاضی را انتخاب کردم. مگر دیوانه بودم که درسی را انتخاب نکنم که از همه بیشتر استعدادش را دارم؟ هر چند که مادرم کلا از رویای پزشک ساختن از من ناامید شد. اما برای من مهم نبود. من ریاضی را دوست داشتم و حاضر بودم یک معلم با درآمد کم باشم تا اینکه پزشکی باشم که شغلش را دوست ندارد. البته بعد ها به رشته ی پزشکی زنان علاقه مند شدم ولی آن قدری نبود که به خاطرش به تغییر رشته فکر کنم. تنها به دریافت اطلاعات زیاد برای راضی کردن روحم بسنده کردم. برای دوران دبیرستان در رشته ی ریاضی، مدرسه ی نمونه قبول شدم. خیلی خوشحال بودم اما در عین حال حس غم کمرنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. این حس به من می گفت که قرار نیست مدت طولانی ای در این مدرسه دوام بیاورم.
    در مدرسه ی نمونه چیزهای جالبی یاد گرفتم. آن هم این بود که مهم نیست چقدر درس خوان هستی یا چقدر تنبل. مهم این است که برنامه ریزی درستی داشته باشی و کاری را انجام دهی که به آن از همه بیشتر علاقه داری. دختر هایی در کلاس ما بودند که در نهایت خفن بودن توی درس ها و شاگرد اول بودن، روابط عاشقانه ی شان را هم داشتند. جالب بود که تعداد این دختر ها در مدرسه ی نمونه اصلا کم نبود. با اینکه از نظر من، رابـ ـطه ی عاشقانه وقت گیر بود، اما برای آنها عین آب خوردن بود. البته جو درسی قوی تر بود اما این بدان معنا نبود که کلا درس بخوانند و از زندگی شان غافل شوند. خیلی هایشان به علاوه درس ها، دو یا سه کلاس غیر درسی مانند نقاشی، ورزش یا موسیقی می رفتند و من تباه کلاس زبانم را به خاطر فشار درس رها کرده بودم. مهم این است که یک برنامه ریزی خوب داشته باشی و به آن برنامه ریزی متعهد باشی، انگار که کل زندگی توست.
    متاسفانه حس بدی که تمام وجودم را فرا گرفته بود، درست از آب در آمد. من نتوانستم به دلایل زیادی در آن مدرسه لعنتی دوام بیاورم. البته دوست خوبی پیدا کردم که زیبا صدایش می کردم. اسمش چیز دیگری بود اما دوست داشت همه این طور صدایش کنند. من و زیبا خاطرات زیبایی داشتیم. در همان یک سالی که در مدرسه نمونه بودم، در نهایت کم بودن، خوشی های زیادی را با او تجربه کردم. یاد گرفتم که شاید من این طور نباشم، اما حفظ کردن تاریخ تولد یک دختر می تواند برای او با ارزش تر از خیلی چیز ها باشد. یاد گرفتم که باید حافظه ام را تقویت کنم تا آدم های اطرافم و خوبی هایی که به من کردند را فراموش نکنم. زیبا با خیلی از کاستی های من کنار آمد و بسیاری از آنها را اصلاح کرد. کاستی هایی که تا قبل از او در خودم نمی دیدم. هنوز هم رشحه هایی از لاشه ی نوشتن در فضای ذهنم پراکنده بود. گاهی آنها را برای او تعریف می کردم و در مورد نوشتن صحبت می کردیم. اما زیبا اولین کسی بود که بعد از شنیدن داستان هایم، از من تعریف چندانی نمی کرد. با کمال دانایی آنها را ویرایش می کرد و ایراد هایم را می گفت. او دوست خوبی بود. شاید شبیه هم نبودیم اما تفاوت های جالبی داشتیم. همیشه عقیده داشتم که اگر پسر بودم، صد درصد زیبا را می گرفتم. چون مکمل هم بودیم. یکی از قشنگ ترین و ساده ترین خاطرات مان، چیپس و ماست خوردن در حیاط مدرسه، زیر سایه ی درختان بود. لاکردار بر هر دردی دوا بود. در عین متفاوت بودن، اندک شباهت هایمان را به شادی تبدیل می کردیم، با یکدیگر درس می خوانیدم و مطالبی که با هم حفظ می کردیم را تا آخر عمر از یاد نمی بردیم، و زندگی را با وجود یکدیگر زیبا می کردیم.
    زیبا هم مانند ماندانا، وقتی فهمید من از مدرسه می روم خیلی ناراحت شد. من دست بندی به هدف یادبود به او دادم که خودم درست کرده بودم و امیدوار بودم که مرا فراموش نکند.
    چیزی به ظرفم اضافه نشده بود. یا شاید هم شده بود و من حواسم نبود. دیگر کلا ظرفم را فراموش کرده بودم. انگار که حواسم نیست زندگی ام دارد مانند شیری روی آتش سر می رود. تنها چیزی که می دانستم این بود که زیبا بعد از مدت ها افسردگی، اتفاقی خوب و شیرین در زندگی من بود. از کلاس یازدهم به بعد که مدرسه ام را عوض کردم، انگار حتی اشتیاقم به درس هم رفت. من دیگر درس خواندن را هم مثل سابق دوست نداشتم. دبیرستان را تمام کردم و در نهایت بی اهمیتی، کنکور دادم. خودم هم باورم نمی شد اما روزانه قبول شدم. البته دانشگاه خوبی نبود اما بد هم نبود. رشته هم را هم اصلا دوست نداشتم اما چاره ای نداشتم. اگر انصراف می دادم سال بعد هم از کنکور محروم می شدم. باید ادامه می دادم. تنها مهندسی بودن رشته ام به من دلگرمی می داد. البته دلگرمی دیگری هم داشتم و آن این بود که با دختری همکلاسی شده بودم. دختری بود که سال های یازدهم و دوازدهم با یکدیگر در دبیرستان همکلاسی بودیم و با هم درس می خواندیم. دهم را هم هر دو در نمونه تمام کرده بودیم و دقیقا به یک مدرسه و یک کلاس تغییر مکان داده بودیم. دانشگاه را هم با هم قبول شدیم و رشته مان و دانشگاه مان و حتی کلاس مان یکی بود. نامش زهره بود.همیشه عقیده داشتم من و زهره شاید با یکدیگر صمیمی نباشیم اما یک روز می رسد که با هم به گور می رویم. انگار که سرنوشت مان به هم گره خورده باشد، بدون هیچ دلیل خاصی.
    حدودا یک ماه قبل از کنکور، مغز بی برنامه ی من دوباره آهنگ نوشتن زد. اما خیلی دوام نیاورد. این حس برای مدتی خیلی کوتاه و حدودا دو هفته بود. دوباره از نوشتن باز ماندم. ظرف من هنوز یک چیزی کم داشت. چیزی هر چند اندک، اما مهم حیاتی برای کل زندگی من.

    آن وقت ها که می نوشتم، خواب می دیدم که شهردار شهر بزرگی هستم. شهری زیبا و دوست داشتنی، پر از آدم های متفاوت، با کلی داستان های شگفت انگیز. این شهر میدان بزرگ و دایره شکلی داشت که میدان اصلی شهرم بود. قلم بزرگ و مشکی رنگی مانند تندیس غول پیکری درست در وسط این میدان نصب شده بود و نماد بزرگی قدرت کلمات در شهر من بود. یک شب در خواب هایم، دیدم که مردم شهر من وحشت کرده اند و بی قرار اند. علت را که جویا شدم، متوجه دزدی بزرگی در شهرم شدم. دزد نامعلوم بود اما وسیله سرقت شده را هیچ کس فراموش نمی کرد.قلم بزرگی که نماد تمام قدرت شهرم بود، دزدیده شده بود. من سلانه سلانه در شهرم راه می رفتم و شرمنده از اینکه آن قلم ارزشمند را هنوز پیدا نکردم، به مردم شهرم جواب های سر بالا می دادم. شخصیت هایم در حال دیوانه شدن بودند و مرا برای زندانی شدن در مغزم ملامت می کردند. اما چه کار می توانستم بکنم؟ من که نخواستم قلم شهرم دزدیده شود. اما تقاص نبودنش را با سردرد و بی قراری پس می دادم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahdis_ag_an

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/04/10
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    52
    امتیاز
    61
    پارت ششم
    فصل دوم:خداحافظی
    صدای ناراحت ماندانا را شنیدم که گفت: واقعا می خوای بری؟
    --تو بودی نمی رفتی؟
    سکوت ماندانا حاکی از پاسخی مثبت در دلش بود. او هم بود می رفت. هر دوی ما آرزوی خارج رفتن را در سر داشتیم. ماندانا گفت: حداقل قبلش با فرزانه هم خداحافظی کن.
    --چی بهش بگم؟
    -یه طوری رفتار می کنی انگار نه انگار که دوستته.
    --من و اون خیلی وقته با هم حرف نمی زنیم.
    -چرا خب؟
    --خودمم نمی دونم.
    -نمی تونی با مامانت بری؟
    صدایم را پایین آوردم و گفتم:نه. یکم ازشون دور باشم بهتره.
    ماندانا که هم نگران بود و هم ناراحت، آهی کشید و با هدف دور شدن از بحث مهاجرت من، پرسید: چی شد؟ رمانه رو نوشتی؟
    از شنیدن این سوال عصبی شدم. با خشم گفتم: ماندانا هر موقع بنویسم میام بهت می گم. خب؟
    ماندانا که ناراحت شده بود گفت: ببخشید خب. چرا داد می زنی؟
    آهی کشیدم و دستی به پیشانی ام کشیدم و گفتم: ببخشید. جدیدا زود می پرم به بقیه. نه والا چیزی ننوشتم.
    ماندانا گفت: خب اشکالی نداره. یه روزی می تونی دوباره بنویسی. من می دونم.
    پوزخندی زدم و در دلم گفتم: تو هیچی نمی دونی.
    ماندانا همین بود. دختری همیشه امیدوار و دل پاک. تفاوت های زیادی با من داشت. همیشه آبی بر روی آتش خشم بی انتهای من بود. آتشی که از مقطع زمانی خاصی به بعد، در حال نابودی کل وجود من بود. آتشی که نمی گذاشت شهرم را در کلمات جا دهم، و هر دفعه که به یادش می افتادم بیشتر عصبی می شدم. فرزانه را به یاد داشتم. حتی دلم هم برایش تنگ شده بود. اما بدون هیچ دلیل خاصی نمی خواستم او را ببینم. از اتمام دبیرستان به بعد حتی با هم تلفنی هم صحبت نکرده بودیم.
    ماندانا گفت:هوی! تو کدوم هپروتی گیر افتادی؟ حواست هست؟
    --آره. داشتم فکر می کردم.
    -به چی؟
    خندیدم و گفتم: یاد راهنمایی افتادم. یادته؟ من و تو یه بار قبلا این اوضاع رو داشتیم با هم.
    ماندانا خنده ی تلخی کرد و گفت: آره. بیا پارک سلامتی. باید رسم و رسومات رو به جا بیاریم.
    با تعجب گفتم: کدوم رسومات؟
    قطع کرد و من هاج و واج به گوشی نگاه کردم. هر چه قدر هم که با هم متفاوت بودیم، اما چیزی را در مورد ماندانا خیلی خوب می فهمیدم. آن هم این بود که اگر بدون هیچ مقدمه و حرف اضافه ای، قراری می گذارد، یعنی از لحاظ روحی به آن احتیاج تام دارد. از اتاقم بیرون رفتم. شلوارم را از روی چوب لباسی برداشتم. به مادرم که روی مبل نشسته بود و مشغول چک کردن موبایلش بود، گفتم: مامان من می رم پیش ماندانا. همین پارک سلامتی.
    مامان که اصلا برایش مهم نبود، گفت: لازم نکرده بری.
    --مامان می خوام برم باهاش خداحافظی کنم.
    -خداحافظی برای چی؟
    --برای اینکه می خوام برم کانادا دیگه.
    -قرار نیست بری کانادا. واسه من حرف مفت نزن. یا با من و بابات می ری یا هیچ جا نمی ری.
    یک چنین جوابی از مادر من بعید نبود. برای همین شانه بالا انداختم و گفتم: باشه اشکال نداره. من می خوام برم پارک در هر صورت.
    مادر من هم که از چنین جوابی خشمگین شده بود و انتظار داشت من سر دیگر این طناب دعوا را بگیرم، گفت: پاتو از خونه بیرون گذاشتی، نزاشتی.
    هنوز شلوارم را نپوشیده بودم. به مادرم نگاهی انداختم و گفتم: باشه. نمی رم.

    مادرم همان طور با اخم روی مبل لم داد و به چک کردن گوشی اش ادامه داد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahdis_ag_an

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/04/10
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    52
    امتیاز
    61
    پارت هفتم
    شلوار را به اتاق بردم. مانتو و شال یدکی ای که همیشه ته کمد برای خودم قایم می کردم را برداشتم. همه را پوشیدم و کوله ی مجهز برای مواقع ضروری را پشت کولم انداختم. از در یواشکی بیرون را نگاه کردم. مادر از تلگرام خسته شده بود و تلویزیون تماشا می کرد.
    شلوارم را بالا کشیدم و با خیزی که به سمت در برداشتم، سریع به سمت در دویدم. مادرم که مرا دید با جیغ گفت: کجا داری می ری؟
    سریع کتانی ام را برداشتم و پا برهنه بیرون رفتم و کتانی ام را آنجا پوشیدم. مادرم با عصبانیت گفت: اگه بری دیگه نمی زارم بیای خونه.
    اهمیتی ندادم و پایم را در کتانی جا انداختم. مادرم گفت: چرا پا برهنه رفتی بیرون؟
    --تو که نمی خوای بزاری من دوباره بیام تو. واست فرقی هم داره؟
    از پله ها به سرعت پایین رفتم و به غرغر های مادرم هم گوش نکردم. از پارکینگ بیرون زدم. طبق معمول، با قدم های سریع مسیر کوتاهی را طی کردم و سوار تاکسی شدم و به راه افتادم. به پارک سلامتی که رسیدم، به سمت سوپری ای رفتم که همیشه از آنجا خرید می کردیم. ماندانا را دیدم که آنجا کنار سوپری نشسته و با غم عظیمی پفک پنیری می خورد. از قیافه اش خنده ام گرفت و گفتم: هوی ماندانا! مگه کشتی هات غرق شدن؟
    همین که کنار ماندانا نشستم، سرش را روی شانه ی من گذاشت و گفت: زر نزن فعلا.بزار خداحافظی کنم.
    --این خداحافظیه الان؟ چجوری اون وقت؟
    -خداحافظی به روش من. حالا خفه.
    تا یک ساعت بدون هیچ حرفی همان جا کنار سوپری نشسته بودیم و عین دو تا آدم تباه، پفک می خوردیم و آه می کشیدیم. تمام این یک ساعت سرش را از روی شانه ی من برنداشت و یک کلمه هم حرفی نزد. فقط هر از گاهی می گفتم که سرش را بردارد تا بروم و چیزی بخرم، اما گوش نمی داد. هر کسی از جلوی ما رد می شد، با تعجب نگاه می کرد. از سر کلافگی، پوف بلندی کشیدم و گفتم: خیلی خب بابا شونه مو سرویس کردی. بلند شو. سرطان نگرفتم که! می خوام برم کانادا.
    ماندانا که همچنان سرش روی شانه ام بود، آهی کشید و اسکناسی را به سمتم دراز کرد و گفت: می ری واسم یه بستنی هم بخری؟
    چشمانم را چرخاندم و گفتم: پشم بیشتر احترام می زاره به حرفای من.
    اسکناس را از دستش گرفتم و دو تا بستنی قیفی شکلاتی خریدم. شانه ام را ماساژ دادم و گفتم: به شونه هام رحم کن و دیگه بیخیال شو.
    ماندانا ایشی گفت و صاف نشست. بعد بستنی را از دست من گرفت و گفت: دل تو رو از سنگ ساختن؟ خب آخرین روزاته اینجا.
    --اولا که کارای مهاجرت خیلی طولانیه. همین فردا قرار نیست برم. دوما، قرار نیست تا ابد اونجا باشم که! یه روز باید بالاخره همو ببینیم.
    -تو بری اونجا موندگار می شی، من می دونم. تو برگردی ایران؟
    پوزخندی زد و بستنی اش را لیس زد. گفت:مامان بابات چی گفتن؟
    خندیدم و گفتم: قلق بابام دستمه. اما مامانم خیلی سه پیچه.
    بعد نصف بستنی ام را با یک گاز خوردم و گفتم: البته اجازه بابام کافیه. اجازه محضری مامانم اصلا توی قانون لازم نیست.
    ماندنا لحظه ای به این فکر کرد و گفت: فکر کن الان جای مامان و بابات برعکس می شد. چی می شد؟
    --منظورت چیه؟
    -منظورم اینه که یکی رو در نظر بگیر که مامانش روشن فکره نه باباش. یا اینکه هر دو روشن فکر نیستن. یه همچین دختری چه خاکی به سرش باید بریزه؟
    --نمی دونم والا. فعلا که من توی همچین موقعیتی نیستم. اما اگر هم یه روزی بودم احتمالا سعی می کردم از یه طریقی ازش فرار کنم. شده قاچاقی برم اون ور مرز اما اینجا نمونم. یا مثلا چاقو می زاشتم روی گلوی بابام و می گفتم اجازه نامه رو امضا کن.
    ماندانا خندید و گفت: از تو بعید نیست.
    با گاز دوم بستنی را تمام کردم که ماندانا با قیافه ای تاسف بار به من نگاه کرد و گفت: هر جای دنیا هم که بری این شکل بستنی خوردنت رو یادم می مونه. چته؟ کسی دنبالت نکرده که این طوری می خوری. نگاه کن تو رو خدا. توی دو تا گاز بستنی رو تموم کرد.
    از نشستن خسته شده بودم. از جایم بلند شدم و گفتم: بیا یکم راه بریم.
    ماندانا هم از جایش بلند شد و در کنار یکدیگر راه رفتیم. ماندانا گفت: می خوای اونجا چطوری خرج خودتو در بیاری؟
    --یه کمک هزینه ای می دن. خودم هم این همه مدت واسه هیچی کار نکردم. پول داشتم جمع می کردم واسه این روزا. دلار می کنم می برم اون ور دیگه.
    دستی به پشت ماندانا زدم و گفتم: تو راه اومدنت رو پیدا کن. خودم پارتی می شم واست.

    ماندانا خندید و گفت: من حوصله ی زحمت شو ندارم. کار زیاد می بره. اون قدر نمی تونم درس بخونم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahdis_ag_an

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/04/10
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    52
    امتیاز
    61
    پارت هشتم
    به آسمان نگاه کردم و ابرها را در ذهنم تصور کردم. یکی از ابر ها شبیه کتابی باز شده بود. یکی دیگر شبیه اردک بود. ماندنا گفت: می دونم خوشت نمیاد که هی بهت یادآوری کنم اما، واقعا باید تلاش کنی که بنویسی.
    --نمیاد عزیز دل. نمیاد. من الان از لحاظ نوشتن شکم سفت شدم.
    ماندانا که چندش اش شده بود گفت:اه، خیلی مضخرفی. می گم باید سعی کنی بنویسی. اون داستان هایی که خلاصه وار برای من تعریف می کنی خیلی باحالن. حیفن نوشته نشن.
    دستی به گل کنار راه کشیدم و بویش کردم. ماندنا گفت: اصلا گوش می دی؟
    به بچه هایی که با وسایل بازی مشغول بودند، نگاه کردم و گفتم: اونی که گوش نمی ده تویی. تندیس میدون شهر من دزدیده شده.
    ماندانا سرش را تکان داد و گفت: هنوزم اون خوابو می بینی؟ شاید داری الکی به خودت القا می کنی و بدترش می کنی.
    --بدترش نمی کنم ماندانا. من نمی تونم کنترل اش کنم.
    قلم وسط میدان شهر که ماندانا در موردش زیاد شنیده بود، مظهر توانایی نوشتن و جادوی کلمات در این شهر بود. نمی دانستم که این قلم دست کیست. ظرف زندگی من ثانیه به ثانیه تغییر موضع می داد و کاری از دست من بر نمی آمد. ناامید شده بودم.
    با لحن آواره ای گفتم: نمی دونی چه حسی داره. هر دفعه که می خوام چیزی تایپ کنم، فقط دو تا چیز به ذهنم میاد که تایپ کنم.
    -چی؟
    --خسته شدم. فقط همین دو تا کلمه. یعنی اگه منو ول کنی از صبح تا شب صد صفحه ی ورد رو فقط می نویسم خسته شدم. چون واقعا حس دیگه ای غیر از این ندارم ماندانا. اعصابم هم خرده چون دقیقا این بزرگ ترین مشکلمه و دلیل اش رو هم نمی دونم.
    ماندانا دست من را گرفت و گفت: این طوری نگو. تو همیشه بمب انرژی بودی.
    دست دیگرم را روی دستش گذاشتم و سعی کردم با حرکاتم به او بفهمانم که آن قدر ها هم سنگدل نیستم. گفتم: دیگه نیستم ماندانا. با همه توی زندگی ام جنگیدم و این وسط، قلم شهرم رو گم کردم. سرنوشت از حواس پرتی من سوءاستفاده کرد. اما اشکالی نداره. بزار این قدر دنیا رو ببینم که بتونم بفهمم دقیقا چه بلایی سر قلمم اومده.
    من و ماندانا با هم خاطرات خوشی داشتیم.بسیاری از آنها را مرور کردیم. طوری با هم صحبت می کردیم که انگار آخرین باری بود که با یک دیگر همنشینی می کردیم. پس از صحبت های بسیاری که با ماندانا داشتم، به خانه برگشتم. به آپارتمان مان نگاهی انداختم و آهی کشیدم و گفتم: جنگ داره شروع می شه. خدایا به داد من برس.
    زنگ خانه را فشردم. مادرم آیفون را برداشت و گفت: برگرد همون جایی که بودی.
    شانه بالا انداختم و گفتم: پارک؟ همون جایی که معتادا نصف شب مواد جا به جا می کنن؟
    صدای در آمدن کفر مادرم از حاضر جوابی من حتی از پشت آیفون هم شنیده می شد. بدون گفتن حرف دیگری در را باز کرد و آیفون را محکم گذاشت. در را هل دادم و با خستگی زیاد، به سمت آسانسور رفتم و دکمه ی طبقه چهارم را فشردم. پایم را مضطرب به کف آسانسور می کوبیدم و دست به سـ*ـینه، به قیافه ی به ظاهر خوشحالم در آیینه نگاه می کردم. آسانسور با همان کوبش محکمی که هر سری موقع ایستادن در هر طبقه داشت، در طبقه چهارم ایستاد. از آسانسور خارج شدم و مادرم را در میان چارچوب در دیدم. عصبانی بود و با قیافه ای ترسناک به من اخم کرده بود. با بی خیالی گفتم: سلام.
    جواب سلامم را نداد و تنها به آشپزخانه رفت و مانند همیشه، بدون پیش بند و دستکش به ادامه ظرف شستنش رسید. لبخندی زدم و گفتم: بابا هنوز خونه نیومده؟
    جوابم را نداد و با همان اخم غلیظ به کارش ادامه داد. خنده ی تلخی کردم و به برادرم گفتم: مهران؟ بابا خونه ست؟
    مهران به سمت من دوید و با لبخند همیشگی اش گفت:نه هنوز نیومده. میای با من بازی کنی؟
    با اینکه حوصله نداشتم اما گفتم: باشه. بیار اتاقم.
    مهران با خوشحالی وسایل شطرنجش را به اتاقم آورد. لباس هایم را عوض کردم و به اتاقم رفتم. مهران که مشغول چیدن مهره های شطرنج بود، گفت: رفته بودی ماندانا رو ببینی؟
    --آره.کار دیگه ای قرار بود بکنم؟
    مهران می دانست که بدون هیچ دلیل خاصی، اعصاب ندارم. مهران تنها کسی بود که همیشه مراعات حالم را می کرد. وقتی عصبی بودم حرف نمی زد. تنها پکر می شد. گاهی دلم به حال او می سوخت. گرفتار خانواده ای افسرده و دیوانه شده بود. دلم نمی خواست به موقعیت های من گرفتار شود. دلم می خواست از آن خواهر بزرگ تر هایی شوم که راه را برای خواهر و برادر های کوچک تر از خودشان باز می کنند. اما حس می کردم اعصاب درست و حسابی برای این کار را ندارم.
    مهران بدون حرف یکی از سرباز هایش را تکان داد. من هم در دل گفتم: از شطرنج متنفرم.
    رو به روی مهران نشستم و گفتم: وقتی من نبودم مامان در مورد من چیزی گفت؟
    -خب، غر زیاد زد.
    --نمی دونم واقعا می خواد دست از سر من برداره یا نه.
    -نمی شه بمونی هدیه؟
    به چشمان برادرم نگاه کردم. دوازده سال بیشتر نداشت. من تنها رفیق نصفه نیمه اش بودم و قرار بود او را تنها بگذارم. گفتم: اگه من برم اونجا شاید بتونم تو رو هم برای دانشگاه ببرم. ببین من الان دارم برای فوق لیسانس می رم اونجا. اگه من اونجا موندگار بشم می تونم تو رو مستقیما از دبیرستان ببرم دانشگاه. این خوب نیست؟ دوست نداری بیای؟
    مهران سرش را پایین انداخت. او یک بچه بود. از ناامیدی چه می فهمید؟ از اینکه می ترسیدم در ایران به آرزوهایم نرسم چه می فهمید؟ در مورد آرزوهایم که فکر می کردم کمی خنده ام می گرفت. خودم هم دقیقا نمی دانستم که چه چیزی می خواهم. اما می دانستم باید این حرص و ولعی که از دنیا دارم را به نحوی سیر کنم. می خواستم این قدر به موفقیت برسم که این حس را اشباع کنم. یکی از روش هایش هم گریز از خانواده و کشوری بود که ریشه در خاکش داشتم. می خواستم این ریشه را بکنم و رها شوم.
    آهی کشیدم و گفتم: مهران تو نمی فهمی. ایران آینده ای نداره. من اینجا آرامش ندارم.
    --اگه مامان این قدر بهت سخت نمی گرفت، می موندی؟

    به چشمانش نگاه کردم. سرم را پایین انداختم و گفتم: نه. من همچین فرصتی رو از دست نمی دادم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا