ویل که میان دو مرد تنومند در تقلا برای آزادی است، با فریاد رو به روانپزشک میگوید:
- برای چی من و لوسی رو توی شیش ماهگی خریدی؟
روانپزشک، با لحن خونسرد و مصمم همیشگیاش صحبت میکند.
- نیاز نیست بدونی. فقط یادت باشه که تو مسیر رو اشتباه میری. اگه به اون دختر برسی، اتفاق وحشتناکی رخ میده.
ویل که به خاطر تقلای زیاد با نگهبانها، پوست صورتش سرخ شده است، همچنان تمرکزش روی ماریا هاردی است.
- این امکان نداره، لعنت بهت...
پیش از آنکه ویل مجددا حرف بزند، یکی از نگهبانها دستمال آغشته به الـ*کـل را جلوی بینی او میگیرد. بدنش شل میشود و به طور ناگهانی روی زمین مطب سقوط میکند.
به خاطر استرس زیاد، قلبش به سرعت در سـ*ـینهاش میتپد. چشمانش به مرور زمان بسته میشوند. اکنون با پلکهای بسته و قلبی که در سـ*ـینهاش بیقرار است، زیر نور ماه ایستاده است. تونل خوف و تاریک جلویش قرار دارد. همینطور که هودی بنفش رنگش را بر تن دارد و موهای صاف و مشکی رنگش از دو طرف روی شانههایش سرازیر هستند، با صدای ظریف و دخترانهاش لب میزند.
« عزیزم چیشده؟...لطفا از روی زمین بلند شو...دیگه حست نمیکنم...چه اتفاقی افتاد؟»
پوست صاف و بدون چروک لوسی جمع میشود و ابروهای منحنیاش در هم فرو میروند. چشمان درشتِ سبز رنگش را باز میکند و همراه با شلوار جین مشکی رنگی که بر تن دارد، به سمت تونل قدم بر میدارد.
تیرگی و تاریکی مطلق پیش رویش قرار دارد. چراع قوهاش را از داخل کوله پشتیاش بیرون میآورد و نور ملایم آبی رنگش را به داخل تونل میتابد. همینطور که کلاه هودی بنفش رنگ را روی سرش انداخته است، کوله پشتیاش را روی شانهی ظریفش تنظیم میکند.
لوسی با نور چراغ قوهاش تیرگی مطلق پیش رویش را از بین میبرد و عجولانه قدم بر میدارد. این فضای تیره و بستهی تونل متروکه، باعث نفستنگی لوسی میشود.
پس از چند دقیقه، خودش را به انتهای این تونل مسدود میرساند. به سمت یک درب فلزی قدم بر میدارد. دستش را روی دستگیرهاش میگذارد؛ سپس به سمت پایین میفشارد. وارد یک محوطه جدید میشود. پلههای آهنی را پایین میرود و خود را به اصلیترین قسمت آزمایشگاه متروکه میرساند.
تمام سیستم و دستگاههایی که وجود دارند، قدیمی شدهاند؛ اما همچنان سالم هستند. لوسی به سمت دستگاه پیچیدهای میرود که کنارش یک محفظهی بزرگ آهنی قرار دارد.
در ابتدا از داخل کوله پشتیاش شیشههای استوانهای شکل را بیرون میآورد و به دستگاه نزدیکتر میشود.
یک میز بزرگ و صفحه نمایشگر قدیمی جلویش قرار دارد، دوتا از شیشههای استوانهای شکل را داخل دستگاه میگذارد و دستگیرهی آهنی و سنگین را با هر دو دستش میفشارد.
تعدادی از چراغهای میز جلویش روشن میشوند و صفحه نمایشگر موفقیت عملیات را تایید میکند. لوسی با سرعت به سمت محفظهی کنار دستگاه اصلی میدود. آن دختر به طور تجربی کار کردن با ماشین زمان را یاد گرفته است.
هر کدام از بطریها به اندازهی ده سال میتوانند هر موجود زندهای را که داخل تونل باشد در زمان جلو یا عقب ببرند. درواقع بافت فضا-زمان را طوری خمیده میکند که میان دو نقطه از این دنیا میانبر بزند. دستگاه طوری ایجاد شده است که لبهی دیگر کرمچاله نیز دقیقا در همین مکان باشد؛ اما در بازههای زمانی بیکران، که به طور گسترده امکان تغبیر دارند.
این که جهت حرکت زمانی در سفرها به عقب یا جلو باشد، کاملا بستگی به محل قرار گیری بطریها در میز اصلی دارد.
به محض آنکه شیشه میشکند و مواد رادیواکتیوی داخلش واپاشی میشود، محوطهای که لوسی نزدیکش ایستاده، به شدت میلرزد. با مرور زمان نور آبی رنگ و صدای مخوفی تولید میشود. لوسی چراغ قوهاش را خاموش میکند و دستش را جلوی صورتش میگیرد.
درنهایت، ساخت کرمچاله تکمیل میشود. یک گوی مشکی رنگ معلق که به شدت ناپایدار است و فقط چند ثانیه میماند. لوسی همراه با چراغ قوهاش، به سمت محصول نهایی ماشین زمان قدم بر میدارد. جاذبه و نیروی کرمچاله به قدری زیاد است که لوسی احساس میکند اعضای بدنش دارند متلاچی میشوند.
به محض آنکه چشمهایش را باز میکند، یک بار دیگر خود را در فضای تیره و تاریک داخل تونل مییابد. سرگیجه شدیدی دارد و دمای پوست بدنش، به شدت افزایش یافته است.
لوسی، کوله پشتیاش را روی شانهی ظریف خود صاف میکند و با قدمهای بلند و عجولش از تونل متروکه خارج میشود.
آسمان روشن است و آفتاب مستقیم بر گل و گیاهان جنگل میتابد. از میان درختان بلند و قدیمی میگذرد و مسیر خروج را پیش میگیرد. به کمک پرندگانی که روی شاخهها نشستهاند و آوازشان فضا را در برگرفته است، لوسی متوجه میشود صبح زود است.
از جنگل خارج میشود و بدون هیچ کار اضافهای به سمت خانهی کنار دریای خود حرکت میکند. مسیر کمی طولانی است و چند دقیقهای طول میکشد که یک بار دیگر به خانهاش برسد.
به وسیلهی بادهای تند و سریع پاییزی، امواج دریا بسیار خروشان است. به همین خاطر انسانهای زیادی برای شنا و موجسواری وجود ندارد. لوسی به سمت خانهی دو طبقهاش حرکت میکند. نمای بیرونیاش خاکستری رنگ است و سقف آجری و شیب دار قرمز رنگ دارد. مملو از پنجرههای ریز و درشت است.
انگشتان ظریف و قلمیاش را داخل جیب شلوار جینش فرو میکند و کلید خانهاش را بیرون میآورد. داخل درب میچرخاند و همینطور که قلبش به شدت میتپد، وارد خانه میشود. تمام اثاثیه برای خودش است و چیدمان خانه اصلا تغییر نکرده است. کلاه هودی را از روی موهای صاف و مشکی رنگش بر میدارد که به طور چتری روی پیشانیاش ریخته است.
لبخند زیبایی روی لبهایش نقش میبندد و دندانهای سفیدش پدید میآیند. به سمت میز عسلی میان هال حرکت میکند و مجلهها را برمیدارد. به عکس خودش خیره میشود که با ژستهای منحصر به فرد، مدل شرکتهای لوازم آرایشی و لباسهای زنانه است.
همه چیز به نظر مرتب و درست است. آن دختر بیست و یک ساله، مسیر را درست آمده است. با قدمهای آهسته به سمت آشپزخانه حرکت میکند. چشمان درشت و سبز رنگ لوسی که به شدت مجذوب کننده هستند، به نشانهی بهت و تعجب گرد میشوند.
یک کارد خونی روی سینک ظرفشویی وجود دارد. از خون خشک شدهی کارد، مشخص است زمان زیادی از یک حادثه گذشته است. درحالی که جریان را نمیداند و سردرگم است، دستش را به سمت کارد میبرد. پیش از آنکه کارد را لمس کند، صدای قدمهای شخصی را از پشت سرش میشنود. بدون معطلی به سمت عقب بر میگردد و با شخصی که چوب بیسبال در دست دارد، مواجه میشود.
لوسی به طور ناخودآگاه دستهایش را بالا میآورد و با لحن بلندی میگوید:
- آروم باش.
به محض آنکه نگاهش به چهرهی آن شخص مهاجم میافتد، باری دیگر لبخند زیبایی روی صورتش نقش میبندد. چوب بیسبال از دست سارا رها میشود و همراه با جیغ بسیار بلندی، صحبت میکند.
- خدای من...لوسی...دارم خواب میبینم؟
پیش از آنکه لوسی فرصت صحبت داشته باشد، به سمت او میدود و بهترین دوستش را با تمام وجود در آغـ*ـوش میکشد. به طور مداوم صورت روشن و بیلکهی لوسی را میبوسد و محکمتر از همیشه او را در آغوشش میفشارد.
لوسی که اندام ظریف و لاغرش میان دستان سارا فشرده میشود، با همان لبخند زیبایش صحبت میکند.
- دارم خفه میشم...کافیه سارا.
سارا او را به سرعت از آغوشش جدا میکند و نگران لب میزند.
- حتی پلیس هم ازت نشونهای پیدا نکرد. توی این یک سال کجا بودی؟
سارا که دست و پایش را گم کرده است، از آشپزخانه خارج میشود و خودش لب میزند.
- صبر کن، باید به پدر و مادرت هم زنگ بزنم که سریع خودشون رو برسونن.
برای ثانیهای صورت لوسی جدی میشود و با لحن آرامی میگوید:
- نه سارا، نیاز نیست.
سارا نزدیک آشپزخانه متوقف میشود و با لحن بلندی میگوید:
- منظورت چیه عزیزم، اونها خیلی نگرانت هستن!
لوسی بدون آنکه صحبت کند، سرش را به نشانهی مخالفت تکان میدهد. سارا که در این
لحظات به شدت سردرگم است، با قدمهای آهسته به سمت لوسی باز میگردد.
رو به روی لوسی میایستد. درحالی که تحت تاثیر قرار گرفته است، با لحن آرامی صحبت میکند.
- چه اتفاقی افتاده؟
همزمان که بغض در گلوی لوسی رخنه کرده است، داخل چشمانش تر میشوند و همراه با یک لبخند کمرنگ صحبت میکند.
- اونها دیگه پدر و مادرم نیستن. حالا فهمیدم که هیچ چیز از گذشتهی خودم نمیدونستم!
سارا بدون آنکه بحث را ادامه بدهد و سئوالهای بیشتری بپرسد، با ملایمت لوسی را بغـ*ـل میکند. لوسی انگشتهایش را گوشهی چشمهایش میکشاند و با چهرهی جدی و سردرگمش، خطاب به سارا میگوید:
- ماجرای اون کارد خونی چیه، چند وقته مراقب خونهام هستی؟
لبخند پرشوری روی لبهای سارا مینشیند و پرهیجان صحبت میکند.
- اون پسر اومد داخل خونهات. باورت نمیشه که چه قدر شبیهی همون نقاشی دیجیتالی بود که باهم کشیدیم.
گوشهی لبهای لوسی بالا میرود و متعجب میپرسد.
- من رو دست انداختی؟
چهرهی سارا جدی میشود و همراه با تکان دادن سرش، مخالفت میکند.
- نه عزیزم، این چه حرفیه. اومد داخل خونهات. دنبال تو میگشت، حتی با پدرت هم صحبت کرد!
لوسی یکی از صندلیهای میزنهار خوری را از جلوی میز بیرون میکشد و رویش مینشنید؛ سپس پیشانیاش را در دست میگیرد و با لحن آرامی صحبت میکند.
- تشخیص روانپزشک غلط بود. ثابت شد که من اسکیزوفرنی ندارم. حتما از همون تونل استفاده کرده که به دوران زندگی من بیاد!
سارا چشمانش را داخل کاسه میچرخاند و در پاسخ میگوید:
- مدام از جابهجایی بین زمان صحبت میکرد. یکم صحبتهاش عجیب به نطر میرسید.
همزمان که داشتم عکسهای آلبومت رو بهش نشون میدادم، ساعی دستش به طرز عجیبی زخم شد و یک سری اعدا و حروف روش نقش بست. بعدش یک زخم سطی روی گردنش به وجود اورد و به من گفت که هرگز به این کارد دست نزنم!
چشمهای سبز رنگ لوسی به طور ناگهانی درشتتر از حد معمول میشوند و خطاب به سارا میگوید:
- گفتی یک زخم روی ساعد دستش ظاهر شد؟
سارا بدون معطلی پاسخ میدهد.
- بله عزیزم. بدون هیچ عاملی!
لوسی، بدون آنکه صحبت کند، هودی بنفش رنگش را از تنش در میآورد. یک لباس پسرانهی چهارخانهی دکمهای سبز و سفید بر اندام زیبا و لاغر او خودنمایی میکند. آستین پیراهن چهارخانهاش را بالا میدهد و دستِ به شدت سفید و قلمیاش پدید میآید.
ساق دستش را به سمت سارا میگیرد و خطاب به او میگوید:
- این شکلی بود؟
سارا به دست ظریف و سفید لوسی چشم میدوزد و پس از چند ثانیه، پاسخ میدهد.
- بله، دقیقا همین زخم بود.
لوسی از روی صندلی چوبی بلند میشود و دستانش را پشت سرش گره میزند؛ سپس مجنونوار انگشتان قلمیاش را داخل موهای مشکی رنگش فرو میبرد.
سارا یک بار دیگر صحبت میکند.
- چطوری هر دوتای شما دقیقا یک زخم روی یک ناحیه مشخص از دستتون دارین. همچین چیزی چه طور ممکنه؟
لوسی که از همیشه سردرگمتر است، بریدهبریده صحبت میکند.
- نمیدونم...واقعا نمیدونم...اون زخم روی دست پسر ظاهر شد، چون من با یه بطری شیشهای پلاک یه ماشین رو روی ساعد دستم حک کردم!
سارا ساق ظریف لوسی را درون دستش میگیرد و دلسوزانه صحبت میکند.
- چرا همچین کاری با دست قشنگت کردی؟
لوسی لحظهای مکث میکند؛ سپس پاسخ میدهد.
- باید آدرس ماشین شخصی رو که من رو توی بچگی خریده، یادم میموند. هرچند آخرش هم نتونستم ردش رو با پلاک بگیرم.
سارا با چهرهای درهم، چشمانش درشت میشوند و به آرامی پاسخ میدهد.
- از چی حرف میزنی؟
لوسی شانههای ظریفش را به سمت بالا میفرستد و صحبت میکند.
- من به گذشته سفر کردم و به طور اتفاقی دیدم که والدینم در ازای فروش من، پول کلانی به جیب زدن.
پیش از آنکه سارا صحبت کند، لوسی عصبیتر لب میزند.
- لطفا سئوال نپرس. درک این موضوع به اندازهی کافی برام سخته، دوست ندارم مدام تکرارش کنم.
سارا که تعداد زیادی سئوال دارد، لبهایش را به یکدیگر میدوزد و سرش را پایین میاندازد.
لوسی همراه با قد بلندی که دارد، قدمهای عجولانه بر میدارد. وارد هال میشود و روی مبل خانهاش مینشیند. لپتاپ خود را از روی میز عسلی بر میدارد و روشنش میکند.
بدون معطلی وارد برنامهی تماس تصویری میشود و با اکانت جاستین تماس میگیرد. همینطور که بدون تحرک نشسته است و چشمان سبز رنگش مستقیم به صفحهی نمایش زل زدهاند، کمی انتظار میکشد.
جاستین تماس تصویری را پاسخ میدهد. به نطر میرسد روی تخخواب خانهاش نشسته باشد. بیقرار صحبت میکند.
- لوسی. برگشتی؟
بدون آنکه به لوسی مجال صحبت بدهد، خودش میگوید:
- بگو که موفق شدی گذشته رو تغییر بدی!
لوسی همراه با لباس پسرانه دکمهای چهارخانه که بر اندام زیبایش خودنمایی میکند، پاسخ میدهد.
- متاسفم جاستین. من علت اصلی تصادف بودم. باعث شدم که توی گذشته تصادف کنید. اگه به گذشته بر نمیگشتم، این اتفاق نمیافتاد!
جاستین عینک طبیاش را از روی چشمانش بر میدارد و همراه با یک لبخند تلخ، لب میزند.
- چی داری واسه خودت میگی لوسی!
آن دختر انگشتهای بلند و قلمیاش را جلوی صورتش میگیرد و نفس عمیقی میکشد؛ سپس حادثه را شرح میدهد.
- جاستین توی محاسباتت اشتباه کردی. این حادثه چند دقیقه زودتر اتفاق افتاد. تو پشت فرمون کاملا حواست پرت بود و من هم منطرهی بیرون رو نگاه میکردم. یکدفعه جلوی همدیگه پیچیدم. تو به سرعت فرمون رو چرخوندی و از جاده خارج شدی!
همینطور که لوسی مستقیم به چهرهی جاستین نگاه میکند، با لحن آرامی لب میزند.
- متاسفم.
جاستین دستهایش را پشت سرش قفل میکند و پلکهایش را محکم روی یکدیگر میفشارد. پس از چند ثانیه، با تاخیر پاسخ لوسی را میدهد.
- نه، تو متاسفم نباش. این ماجرا همهاش تقصیر خودم بود.
لوسی ابروهایش را بالا میبرد و به بینی باریکش چین میدهد: بلافاصله لب میزند.
- من درک میکنم که الان چه حالی داری، پس بعدا صحبت میکنیم.
جاستین همراه با صورت غمگین و اندوهگینش، سر خود را به نشانهی مخالفت تکان میدهد.
- نه ممکنه دیگه فرصتش پیش نیاد. من هم یکسری اطلاعات جمع کردم که باید بهت بگم. اطلاعات من تلخ هستن، ولی حقیقتهای مهمی هستن که باید بدونی!
موهای مشکی رنگ و صاف لوسی همچنان حالت چتری و مصری خود را حفظ کرده است؛ اما یکم بلند شده است و نظم اولیه را ندارد. جاستین سیگارش را روشن میکند و بیمقدمه سراغ بحث اصلی میرود.
- من متوجه شدم درواقع پدر و مادرت تو رو از یک پرورشگاه به فرزند خوندگی قبول کردن. بعدش هم یک دانشمند نابغه به اسم ماریا هاردی، برای انجام یک سری آزمایشات، تو رو از پدرخونده و مادرخوندهات خریده. متاسفم، بیشتر از این چیزی پیدا نکردم.
لوسی که اطلاعات جدیدی به دست آورده است، به سختی سر خود را به نشانهی تشکر تکان میدهد. همراه با پوست سفید و درخشان صورتش، پاسخ میدهد.
- من دیگه باید برم جاستین. باز هم متاسفم.
درب لپتاپ خود را به سرعت میبندد و با چشمهای اشکآلود، از روی مبل بلند میشود.
***
چشمهایش به آرامی باز میشوند. افرادی که اطرافش ایستادهاند، همانند ستارگان آسمان یکی پس از دیگری نمایان میشوند. ویل به تخت بسته شده است. بزاق دهانش را به سختی فرو میدهد و سرش را به اطرافش میچرخاند.
ماریا هاردی دستش را روی بدن ویل میگذارد و همراه با یک لبخند خطاب به او میگوید:
- آروم باش پسر، تکون نخور.
ویل، با تمام قوا فریاد میکشد و عصبیتر از همیشه لب میزند.
- اینجا کدوم قبرستونیه؟
ویل به اطرافش نگاه میکند. انواع دستگاههای پزشکی برای کنترل سیستم بدنش داخل اتاق وجود دارند. ماریا هاردی لباس سفید رنگ و بلند پزشکیاش را بر تن دارد و دستکشهای آبی پوشیده است.
همزمان که ویل تلاش میکند مچ دستانش را از طناب چرمی آزاد کند، با عصبانیت بیشتری لب میزند.
- تو چه مرگته، چی از جون ما میخوای؟
ماریا هاردی، همراه با یک لبخند کمرنگ پاسخ میدهد.
- همهی اختراعات خوب قربانیهای زیادی گرفتن. هواپیماهایی که در اوایل سقوط کردن، قطارهایی که به خاطر مهندسی اشتباه از ریل خارج شدن و هزاران مثال دیگه. قربانی اختراع ما هم تو و لوسی هستین؛ ولی مهم اینه که درنهایت، مثل هواپیما و قطار، اختراع ما هم قراره به بشریت خدمت کنه.
ویل که موهای مشکی رنگ و صافش به پیشانیاش چسبیدهاند، بدون معطلی پاسخ میدهد.
- چه بلابی سر ما اوردی حرومزاده؟
آن زن میانسال همراه با قد کوتاهی که دارد، روبهروی پردهی آبی رنگ میایستد و با آرامش صحبت میکند.
- خودت براش توضیح بده.
ویل، چشمان خود را به سمت پرده آبی رنگ میبرد. پس از چند لحظه، پرده آبی رنگ کنار میرود و جاستین وارد اتاق میشود. ویل که روی تمام بدنش عرق سرد نشسته است، خطاب به آن مرد میگوید:
- تو دیگه کی هستی؟
جاستین نیز لباس سفید رنگ آستین بلند پزشکی پوشیده است و همانند همیشه دستکش بر دست دارد. با قدمهای آهسته حرکت میکند و کوتاه پاسخ میدهد.
- مقصر اصلی تموم این ماجرا.
به سمت میز فلزی عمل حرکت میکند و یکی از چاقوهای برنده و تمیز را بر میدارد. ماریا هاردی خطاب به ویل میگوید:
- تو ایشون رو نمیشناسی، ولی دوست دخترت کاملا باهاش آشنا هستش!
جاستین، خونسرد و آرام پاسخ میدهد.
- اگه تو و لوسی بدون اینکه همدیگه رو دیده باشین عاشق همدیگه شدین، فقط به خاطر من هستش!
ویل، همراه با فریاد بلندی خطاب به جاستین میگوید:
- حرومزاده ما رو موش آزمایشگاهی کردی؟
جاستین نیز فریاد میکشد و صحبت میکند.
- برای خودت بهتره که سر من داد نزنی!
پیش از آنکه ویل پاسخ بدهد، جاستین به سمت عقب بر میگردد و چاقوی عمل جراحی را چندیدن مرتبه داخل گلوی ماریا هاردی فرو میکند. آن زن که بیتحرک ایستاده بود، چشمهایش درشت میشوند و به پیراهن جاستین چنگ میاندازد که تعادلش را حفظ کنید. جاستین به چهرهی ماریا خیره میشود و با لحن آرامی نزدیک گوش او میگوید:
- یکی دیگه از قربانیهای اختراع رو یادت رفت بهش بگی. فکر کردی خبر نداشتم سفارش داروی کشنده دادی تا امشب ما رو بکشی؟
به شکم ماریا لگد میزند و او را از خودش دور میکند.
درحالی که ویل به شدت عرق کرده است و میلرزد، با عصبانیت خفتهی میان کلماتش لب میزند.
- لعنتی، تو مریض هستی.
جاستین سرش را به نشانهی مخالفت تکان میدهد و پاسخ میدهد.
- من مریض نیستم. یک روز از من تشکر میکنی. اون روز دور نیست. من آدم بدی نیستم. آدم خوبی هم نیستم. این دستهبندیها رو فراموش کن. همهی ما خاکستری هستیم.
جاستین، خون روی کارد عمل جراحی را با لباس بلند سفید رنگ پزشکیاش تمیز میکند.
نزدیک یکی از دستگاههای داخل اتاق عمل میرود و همزمان صحبتش را تکمیل میکند.
- زمان تولد هر انسان، یک هیولا هم داخل وجودش به دنیا میاد و دقیقا همراه با انسان رشد میکنه. بعضیها میتونن این هیولا رو تا اخر عمرشون داخل زندانش نگه دارن؛ ولی گاهی اوقات هیولای درونمون خیلی سرکش و یاغی میشه.
پس از مکث کوتاهی، حرفش را ادامه میدهد.
- هیولای درون من آزاد شده. این رو به دوست دخـ ترت هم گفتم؛ ولی خودش تصمیم گرفت که به من اعتماد کنه!
ویل چشمان مشکیاش را باز می کند، فکش سفت میشود و کمی مکث میکند. تصمیم میگیرد خونسردانه و آرام صحبت کند.
- من نمیدونم چه نقشهای داری و انگیزهات از این کارها چیه؛ ولی با لوسی کاری نداشته باش. همهی آزمایشات رو روی من انجام بده.
جاستین ماسک پارچهای را روی صورتش صاف میکند و همزمان با خندهی بلندی پاسخ میدهد. - واقعا کارم خوب بوده، آخه تو که یک بار هم اون دختر رو ندیدی، چرا حاضری همچین فداکاری انجام بدی؟
ویل مجددا عصبی میشود.
- تو هیچ نقشی توی عشق ما نداری!
صدای خندههای جاستین در اتاق میپیچد و ماسک بیهوشی را نزدیک صورت ویل میبرد؛ سپس خطاب به او میگوید:
- میدونی هیولای درونت کی آزاد میشه؟
پس از مکث کوتاهی خودش پاسخ میدهد.
- زمانی که دوست دخـ ترت رو میکشی!
ویل به اوج عصبانیت میرسد و با لحن بلندی خشم خود را تخلیه میکند.
- امکان نداره این کار رو انجام بدم. فکر کردید به همین راحتی میتونید این موضوع رو به من تلقین کنید؟
جاستین که ماسک بیهوشی را نزدیک صورت ویل نگه داشته است، ریش خود را میخاراند و مصمم میگوید:
- بعضی مواقع ما تصمیم گیرنده اعمالمون نیستیم. خدا، سرنوشت، کائنات، هرچیزی که میخوای اسمش رو بذار، اون به ما جبر میکنه که کار خلافی رو انجام بدیم. جالبه که به خاطر همین کاری که به ما جبر کرده، قراره ما رو مجازات هم بکنه. عجب پادشاه عادلی!
پس از مکث کوتاهی؛ یک مثال میزند.
- یک مرد فقیر رو تصور کن که از کار هم اخراجش کردن. به هر دری میزنه بستهاس و باید شکم خانوادهاش رو سیر کنه. این شخص اگه بره و از خونهی رئیس عوضیش دزدی کنه، جبر روزگار وادارش کرده.
ویل که روی صورتش عرق سرد نشسته است، باری دیگر پاسخ او را میدهد.
- این تفکر برای امثال تو هستش. هر خلافی رو انجام میدین و برای این که عذاب وجدان نگیرین، پشت جبر روزگار قایم میشین.
جاستین با عصبانیت ماسک بیهوشی را نزدیک صورت ویل نگه میدارد و همزمان با فریاد میگوید:
- تو هیچی از این دنیا نمیدونی...دوست من کار درست رو انجام داد!
به مرور زمان چشمهای ویل تار و گُنگ میشوند. در همین حین، جاستین با لحن آرامتری لب میزند.
- باید یک سری تغیرات روی اختراعم انجام بدم. وقتی بلند شدی همهچیز رو برات تعریف میکنم.
پس از مکث کوتاهی، با یک لبخند تلخ و سرد دستش را روی موهای صاف و مشکی ویل میکشد و صحبت میکند.
- پسر خوب، فعلا بخواب.
***
لوسی برای مطالعه، یک عینک با شیشههای گرد و بزرگ روی چشمهایش زده است که به او زیبایی خاصی بخشیده است.
سارا نیز کنار او روی کاناپه نشسته است و چشمهای قهوهای رنگش را به صفحهی لپتاپ دوخته است. لوسی به سرعت سایت را پایین میرود و با سردرگمی لب میزند.
- خیلی عجیبه!
سارا نگاهش را به نیمرخ لوسی و بینی باریک او میدوزد؛ سپس کنجکاوانه میپرسد.
- قضیه چیه، نمیخوای در مورد ماریا هاردی برای من توضیح بدی؟
لوسی نگاهش را به سمت سارا نمیچرخاند. در همان حالت توضیح میدهد.
- وقتی داخل سال ۱۹۹۰ بودم، دقیقا همین اطلاعات و مقالهها از ماریا هاردی وجود داشت. توی این بیست سال حتی یک مقاله جدید در موردش وجود نداره!
همینطور که لباس دکمهای چهارخانهی سبز و سفید، همچنان بر اندام نحیف لوسی خودنمایی میکند، دستهای ظریفش را پشت سرش گره میزند. سارا شانههای ظریفش را بالا میاندازد و پاسخ میدهد.
- شاید خودش اجازه نمیده مطلب جدیدی ازش نوشته بشه. اصلا این زن کیه؟
سرانجام، لوسی نگاهش را از صفحهی لپتاپ پس میگیرد و به سمت سارا میچرخد. دستهایش را از پشت سرش پایین میآورد و بدون آنکه صحبت کند، دست راستش را به سمت سارا میگیرد. سارا نگاهش را به سمت ساق دست سفید و ظریف لوسی میچرخاند و زخم روی آن را میخواند.
- ماریا هاردی.
لوسی رفع ابهام میکند.
- اگه من اون آدرس رو روی دستم حک کردم و تو دیدی که روی ساعد دست ویل هم ظاهر شد، داستان خیلی ساده میشه. ویل هم همین کار رو انجام داده و روی ساق دست من کپی شده!
سارا بیشتر سردرگم میشود و همراه با تکان دادن سرش، هنگام صحبت چشمانش بسته میشوند.
- آره، ولی چه توضیحی براش وجود داره؟
پیش از آنکه شخصی صحبت کند، زنگ خانهی لوسی به صدا در میآید. لوسی به سرعت درب لپتاپش را میبندد و از روی مبل بلند میشود. با لحن آرامی خطاب به سارا میگوید:
- خانوادهام خودشون کلید دارن، درسته؟
سارا، نگاهش را به سمت ساعت دیواری میچرخاند که یازده شب را نشان میدهد؛ سپس پاسخ میدهد.
- آره. اصلا اونها انقدر دیر وقت اینجا نیمدن.
باری دیگر صدای زنگ خانه به گوش میرسد. لوسی بدون سر و صدا روی پارکتهای چوبی قهوهای رنگ قدم میزند و به درب نزدیکتر میشود. به وسیلهی چشمی درب چوبی، به بیرون نگاه میکند. با تصویر یک دختر جوان مواجه میشود که به شدت ترسیده است و اشک میریزد.
صدای آن دختر کم سن و سال از پشت درب به گوش میرسد.
- لوسی، خودت هستی؟
همان دختر با لحن بلندتری میگوید:
- یک کشیش دیوونه دنبال من افتاده، لطفا در رو باز کن!
لوسی متوجه میشود منظور دختر چه شخصی است. دستیگره را به سمت پایین میفشارد و درب را برایش باز میکند. اسکارلت، همراه با موهای قرمز رنگ و جثهی کوچکش وارد خانه میشود و درب را پشت سرش میبندد. پیش از آنکه شخصی صحبت کند، اسکارلت که خیلی ریزاندام تر از لوسی است، خود را در آغـ*ـوش او جای میدهد و با لحن آرامی صحبت میکند.
- خیلی ممنونم...واقعا ممنونم که بهم کمک کردی.
لوسی نیز با تاخیر موهای قرمز او را نوازش میکند و با لحن بلندی لب میزند.
- لطفا صحبت کن. از کجا من رو میشناسی و چرا تصمیم گرفتی بیای اینجا؟
اسکارلت از آغـ*ـوش لوسی جدا میشود. یک زخم افقی زیر چشم آن دختر وجود دارد که جراحت تازهای است. به صورت لوسی خیره میشود و به سختی صحبت میکند.
- نمیدونم از کجا شروع کنم...هرچی بگم باور نمیکنی...اینجا خونهی من هم هست، یا بهتره بگم اینجا خونهی من هم بود.
لوسی دستش را روی شانهی ظریف اسکارلت میگذارد و لب میزند.
- فقط صحبت کن، خواهش میکنم.
سارا از روی مبل بلند میشود و با لحن بلندی میگوید:
- لوسی، نباید بهش اعتماد کنیم!
اسکارلت، به سرعت صحبت میکند.
- یک شب دوست من ویل، از همین خونه خارج شد و دیگه هیچ وقت برنگشت. چند ماه طول کشید که متوجه شدم کجا رفته. ردش رو تا یک تونل متروکه در وسط جنگل گرفتم. وقتی داخلش شدم یک ماشین زمان وجود داشت که من رو به ده سال قبل برگردون. یعنی همین الان!
لوسی، دست اسکارلت را میگیرد و کوتاه میگوید:
- همراهم ببا.
لوسی به سمت مبل خانه حرکت میکند. درحالی که تن اسکارلت همچنان خیس است و از شدت سرما به خود میلرزد، روی مبل مینشیند. لوسی هودی بنفس رنگ خود را از روی میز عسلی بر میدارد و خطاب به اسکارلت میگوید:
- لباسهای خودت رو دربیار، هودی من رو بپوش.
اسکارلت تمام لباسهایش را که خیس هستند، از تن در میآورد و به سرعت هودی لوسی را میپوشد. لوسی با اضطراب صحبت میکند.
- الان وقت صحبت نداریم. اون مرد دیوونه سر و کلهاش پیدا میشه. باید فرار کنیم.
سارا سرش را تکان میدهد و در پاسخ میگوید:
- ما نباید خودمون رو توی این ماجرا دخالت بدیم.
لوسی، به سرعت واکنش نشان میدهد.
- اون کشیش از دوستهای قدیمی ویل هستش. فکر میکنه من باعث شدم که دوستش ناپدید بشه. فکر میکنه درون من شیطان زندگی میکنه. سلامت روانی نداره. به همین خاطر دنبال من هم هست، پس باید از دستش فرار کنم!