رمان شهر و قلم | Mahdis_ag_an کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mahdis_ag_an
  • بازدیدها 242
  • پاسخ ها 10
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahdis_ag_an

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/04/10
ارسالی ها
10
امتیاز واکنش
52
امتیاز
61
پارت نهم
ایموجی ای توی تلگرام بود که همیشه مفهومش برای خیلی ها گنگ بود. اما من هر سری که این ایموجی را می دیدم، یاد برادرم می افتادم. چشمانش به طرز اسفناکی پوکر و لبانش به لبخند کوچکی کش آمده بود. آن دقیقا برادر من بود. کسی که نمی خواست لبخند بزند اما به دلیلی، خودش را مجاب به لبخند زدن می دید. برادر من به همان صورت خویش در آمد و گفت: حرکتت رو بزن. نوبت توئه.
بازی مان حدود یک ربع طول کشید. مانند همیشه بعد از بازی کردن به خودم گفتم: از شطرنج متنفرم.
همیشه هم از آن متنفر بودم. فقط وقتی بازی می کردم که برادرم می خواست. خسته از اینکه این قدر بیهوده به مغزم فشار آوردم و باختم، روی تشکم ولو شدم. مهران خندید و گفت: می خوای چیزی برات بیارم بخوری؟
--آره واقعا لطف می کنی. نیاز دارم بهش.
مهران از آشپزخانه برایم چند میوه و نان و پنیر آورد. کنار تشکم نشست و گفت: بیا. همینا رو توی یخچال داشتیم.
پرتقالی که برای من آورده بود را پوست کندم و گفتم: یخچال ما هم که قحطی زده ست. چیز بهتری نبود واقعا؟
شانه بالا انداخت و گفت: نه ببخشید. سر فول فاند تو مامان یه هفته ست اصلا به خونه نمی رسه. همین رو هم باید غنیمت بدونی.
با تعجب به مهران گفتم: همه ی کارای فول فاندو که من دارم می کنم. مامان چیکار می کنه دقیقا؟
مهران خنده اش گرفت و گفت: ببین یه چیزی می گم اعصابت خرد نشه ها!
--مهران اعصاب منو نرین حرف بزن.
-خیلی خب بابا باشه. مامان داره روی مخ بابا کار می کنه.
رنگ از رخم پرید. گفتم: چیکار داره می کنه؟!
-می دونی که. به خاطر اینکه دختری باید اجازه محضری بابا رو داشته باشی. مامان یه هفته ست داره بدون دلیل بابا رو راضی می کنه که نزاره تو بری. اما بابا رو می شناسی که. تا دلیل قانع کننده نشنوه توی کتش نمی ره.
به در بسته اتاق نگاه کرد و بعد آرام در گوشم گفت: تو امروز رفته بودی بیرون شنیدم داره با بابا پشت تلفن صحبت می کنه. شنیدم دارن یه چیزایی می گن.
--خب حرف بزن دیگه. چی گفت به بابا؟
مهران به من نگاه کرد و گفت: کلک چرا به من نگفته بودی my friend داری؟
چشمانم چهار تا شد. یکی پس کله اش زدم و گفتم: چرا حرف مفت می زنی؟ من کی my friend داشتم که بیام به تو بگم؟
مهران با تعجب گفت: وا! مامان همین امروز داشت به بابا می گفت! مگه می شه؟
--یعنی چی؟ مهران درست حرف بزن. مامان دقیقا چی می گفت به بابا؟
-چه می دونم، داشت می گفت تو my friend داشتی و مامان هم فهمیده. بعد هم تو سعی کردی انکار کنی اما تونسته تو رو سر عقل بیاره و این حرفا.
از تعجب شاخ در آورده بودم. گفتم: مامان این حرفا رو به بابا زد؟
مهران که خودش هم تعجب کرده بود، چند ثانیه ای سکوت کرد. بعد گفت: من فکر می کردم تو می دونی. یعنی چی؟ یعنی خبری از my friend نبوده؟
از جایم بلند شدم و در اتاق را با خشونت باز کردم. با عصبانیت از مادرم پرسیدم: تو به بابا گفتی من my friend دارم؟
مامان که هنوز در حال ظرف شستن بود، با اخمی که غلیظ تر شده بود به کارش ادامه داد. انگار که اصلا حرفم را نشنیده باشد. همین لحظه صدای زنگ در خانه بلند شد و مهران با سرعت به سمت در خانه رفت و آن را باز کرد. پدر از سر کار به خانه رسیده بود و کمی ناراحت بود. گفتم: سلام بابا.
پدرم به من نگاه نکرد. می دانستم این اوضاع قاراشمیش از کجا آب می خورد. مادر من دیده بود که نمی تواند جلوی خارج رفتن من را بگیرد. برای همین داشت تلاش های آخرش با نهایت ناجوانمردی به ثمر می رساند.
پدر بدون گفتن حرفی و حتی سلامی به اتاق خواب رفت و بعد به حمام رفت. مهران دست من را کشید و گفت: هدیه بیا اتاق یه لحظه.
من با ناراحتی به اتاق خودم رفتم. مهران هم داخل شد و در اتاق را بست و با صدای آرامی گفت: ببین الان بابا تازه اومده خونه. اعصابش خرده. الان چیزی نگو. بزار یکم بگذره خودم و خودت می ریم بهش می گیم که مامان دروغ گفته.
من که خیلی ناراحت بودم، گفتم: اگه بابا نزاره برم چی؟
مهران کنار تشک من نشست و گفت: نگران نباش. هیچ اتفاقی نمی افته. ببین اصلا با عقل جور در نمیاد که تو با کسی باشی. دو سه تا حرف منطقی به بابا بزنی باورت می کنه. حالا حقیقت چی هست؟
آهی کشیدم و گفتم: حقیقت اینه که مامان تبدیل به بدترین دشمن من شده.
گوشی ام را بیرون کشیدم و پیام هایی که برایم آمده بود را چک کردم. چندین پیام از زیبا برایم آمده بود. تمام شان در مورد جای قرار مان بود. نمی دانستم که چرا دلم نمی آید به زیبا بگویم که رفتنی ام. کلا در مواجهه با زیبا کم می آوردم. حس می کردم همان طور که یک دوست باید بماند و از رفاقت کم نگذارد، رفتار نمی کنم. جواب پیام های زیبا را دادم و به او گفتم که با تایم قرارمان موافق هستم. مهران گفت: داری با زیبا چت می کنی؟
--فقط دارم جواب شو می دم. چطور؟
مهران با اینکه اصلا از رفتن من خوشش نمی آمد و دوست نداشت تنها باشد، اما خوشحالی من را به تنها نبودن ترجیح می داد. گفت: تو فعلا فکر کن که قراره بری. یه وقت کاراتو برای این داستان ها کنسل نکنی ها!
--نگران نباش. اون قدر ها هم بیچاره نشدم.
-مامان چرا این شکلی شده؟
--چه شکلی؟
-کلا انگار با تمام کار های تو مخالفه. حس می کنه که داری به خاطر لجبازی باهاش این کارا رو می کنی. بعد هم عصبانی می شه. آخه چرا باید به خاطر لجبازی باهاش بری خارج از کشور؟ مگه خنگی؟
--مامان این حرفا رو راجع به من زده؟
-آره. می گـه همش داری سعی می کنی باهاش لجبازی کنی.
--من و مامان با هم فرق داریم. سلیقه هامون و آرزو هامون و هدف هامون با هم فرق می کنن. منتهی من اسم شو می زارم متفاوت بودن شخصیت. اون اسم شو می زاره لجبازی. من زیاد بهش ایراد نمی گیرم. اون آدمیه که فکر می کنه مادر و دختر حتما صد در صد شبیه هم دیگه ان. یادش رفته که خودش و مادرش زمین تا آسمون با هم فرق دارند. یادت که هست نه؟ مامان بزرگ با اینکه دیپلم هم نداشت هیچ وقت دست از کار کردن و مستقل بودن بر نداشت. بعد مامان که کلی پول خرج کرده بود سر دانشگاه و درس خوندن، لیسانس شو که گرفت و رفت کار کرد، بعدش ازدواج کرد. همین که بچه دار شد، همه چی رو ول کرد.
 
  • پیشنهادات
  • وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا