رمان آنیما و آنیموس | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع MEHЯAN
  • بازدیدها 3,974
  • پاسخ ها 137
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
ویل با انگشت اشاره‌اش به بینی‌ باریک و ظریف لوسی ضربه‌ی آرامی می‌زند و در پاسخ می‌گوید:
- اخرین روزمون رو بهونه کردی که دوباره تنبلی کنی!
لبخندی روی لبان لوسی نقش می‌بندد و به آرامی از ویل فاصله می‌گیرد؛ سپس بحث را تغییر می‌دهد.
- من گرسنه هستم، برای نهار ناگت مرغ سفارش بده.
ویل با لبخند پاسخ می‌دهد.
- فکر نمی‌کردم مدل‌ها هم ناگت مرغ می‌خورن.
لوسی، پلکان چوبی را پایین می‌رود و همزمان می‌گوید:
- هیچ مدلی به خاطر غذای کم اندامش خوب نشده، فقط به ژنتیک بستگی داره.
ویل موبایل همراهش را بر می‌دارد و غذا سفارش می‌دهد. پس از نهار، ویل به سختی لوسی را راضی می‌کند که از خانه دل بکند و برای چند ثانیه هم که شده است، به پیاده‌روی بروند. وارد قسمت گردشگری جنگل شده‌اند که فضای بسیار بزرگ و دنجی دارد. انواع درختان رویده‌اند و مردم کمی در رفت و آمد هستند. ویل و لوسی روی نیمکت نشسته‌اند. لوسی که یک کلاه لبه‌دار بنفش روی سرش گذاشته است، با لحن آرامی خطاب به ویل می‌گوید:
- اگه من نتونم زنده بمونم، چه قدر طول می‌کشه که دوباره عاشق یک دختر بشی؟
همینطور که ویل با کمی فاصله روی نیمکت نشسته است، پاسخ می‌دهد.
- سئوالت اشتباه هستش. باید می‌پرسی بعد از من، اصلا می‌تونی دوباره عاشق بشی؟
همینطور که نم باران می‌زند، لوسی با یک لبخند به چشمان ویل خیره می‌شود. ویل ادامه می‌دهد.
- شیمی درمانی جواب میده، من مطمئنم که خوب می‌شی و من دوباره اون صورت خوشگلت رو با دندون‌هام گاز می‌گیرم.
لوسی با همان لبخندی که روی صورتش دارد، نگاهش را از ویل پس می‌گیرد و خونسردانه صحبت می‌کند.
- مرگ هم بخشی از زندگیه. از بچگی ما رو با خرافات از مرگ ترسوندن. من نمی‌خوام کسی باشم که برای چند سال زندگی بیشتر، به این دنیا التماس می‌کنه. باید مرگ رو هم پذیرفت، همینطور که تولد رو می‌پذیریم.
لوسی وسط صحبتش، شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و ادامه می‌دهد.
- توی همین بیست سال به یک‌سری چیز‌ها رسیدم. به بعضی چیز‌‌ها هم نرسیدم. ما که حتما نباید به عنوان یک آدمِ همه‌چیز تموم و بی‌نقص این دنیا رو ترک کنیم. من دختر شایشته سال ۲۰۱۰ نشدم، عکسم روی بهترین مجله‌ی دنیا نرفت...مهم این هست که تونستم به اندازه‌ی خودم و در شرایط زندگی که سرنوشت برام در نظر گرفته بود، به موفقیت‌های زیادی برسم.
ویل دست خود را روی نیمکت حرکت می‌دهد که دست لوسی را بگیرد؛ اما اواسط راه متوقف می‌شود و با لبخند پاسخ می‌دهد.
- تو دختر شایسته قلب من شدی.
لبخند لوسی بزرگ‌تر می‌شود و به آرامی می‌گوید:
- دوست داشتم الان می‌بوسیدمت، ولی خطرناکه. تا همین الان هم دیر شده.
نم‌باران کمی شدید‌تر می‌شود. آن دو نیز همراهشان چتر ندارند. ویل که همانند لوسی یک کلاه لبه‌دار روی سر تاسش گذاشته است، نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد و در جواب می‌گوید:
- چند دقیقه‌ی دیگه اولین جلسه‌ شیمی درمانیت شروع می‌شه. حرکت کنیم؟
لوسی نفس عمیقی می‌کشد و مصمم می‌گوید:
- قبلش می‌خوام یک موضوع مهمی رو بهت بگم.
ابرو‌های ویل داخل یکدیگر فرو می‌روند و با کنجکاوی پاسخ می‌دهد.
- بگو عزیزم.
لوسی از روی نیمکت بلند می‌شود و همینطور که فاصله‌شان را کما‌کان رعایت کردند، خودش می‌گوید:
- بیا قدم بزنیم.
ویل با نگرانی می‌گوید:
- اولین جلسه‌ات دیر میشه‌!
لوسی قدم اول را بر می‌دارد و ویل را مجاب می‌کند به دنبالش بیاید.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ویل در راستای لوسی قدم می‌زند؛ اما چند متر فاصله دارند. لوسی چشمان درشت سبز رنگش را به روبه‌رویش می‌دوزد و خطاب به ویل می‌گوید:
    - لطفا بهم یک قول بده.
    ویل که به پوست زرد و رنگ پریده لوسی زل زده است، آرام پاسخ می‌دهد.
    - هنوز وقتی موضوع رو نمی‌دونم، چطور ممکنه قول بدم.
    لوسی بدون اتلاف وقت لب می‌زند.
    - زمانی که به دوران زندگی خودت برگشتی، اگه حالت مثل من بد شد، بهم قول بده که در زمان به عقب بر می‌گردی و قبل از این که ما همدیگه رو لمس کنیم، من رو به قتل می‌‌رسونی. بعدش به زمان و دنیا خودت برمی‌گردی. اینطوری هیچ وقت هم دستگیر نمی‌شی!
    ویل سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و کوتاه و قاطع می‌گوید:
    - هرگز، امکان نداره!
    لوسی بدون آنکه به ویل نزدیک بشود، از راه دور حرف‌هایش را می‌زند.
    - من در هر صورت شانس زیادی برای زندگی ندارم. تو باید فکر خودت باشی. خیلی با استعداد و سخت‌کوش هستی، باید به جایگاه اصلیت برسی.
    ویل به سرعت پاسخ می‌دهد.
    - این حرفت رو کاملا فراموش می‌کنم، لطفا دیگه تکرار نکن.
    پیش از لوسی، خود ویل با لحن بلندی می‌گوید:
    - دیرمون شد. سر وقت به بیمارستان نمی‌رسیم.
    لوسی روی حرفش ایستادگی می‌کند.
    - اگه حالت بد شد و این کار رو نکردی، یادت باشه که من ازت راضی نیستم. فقط با کُشتن من می‌تونی خودت رو نجات بدی. هر مانع دیگه‌ای باشه، نسخه‌های قدیمی ما اون رو پشت سر می‌ذارن تا به همدیگه برسن. همینطور که الان انجام دادیم.
    در ادامه، ویل پاسخ دیگری به لوسی نمی‌دهد. با قدم‌های بلند و عصبی‌، خودش را به اتومبیل لوسی می‌رساند. بارش باران قطع شده است. ویل پشت فرمان می‌نشیند. لوسی که مجددا گرفتار سرگیجه‌ی شدیدی شده است، درب صندلی عقب را باز می‌کند.
    ویل به سمت عقب بر می‌گردد و با صدای آرام و گرفته‌اش می‌گوید:
    - حالت خوبه؟
    ویل بدون آنکه صحبت کند، همراه با صورت تکیده‌اش، سر خود را به نشانه‌ی خوب بودن تکان می‌دهد. درب را پشت سرش می‌بندد. ویل ترمز دستی را به سمت پایین می‌فشارد و فرمان را می‌چرخاند. با نهایت سرعت از منطقه‌ی گردشگری دور می‌شود. نگاهی به ساعت اتومبیل می‌اندازد. هنوز زمان دارند، بیمارستان نیز چندان دور نیست. پس از چند دقیقه رانندگی، به ساختمان بیمارستان می‌رسند. اتومبیل را داخل پارکینگ پارک می‌کنند و پیاده به سمت پلکان جلوی ساختمان قدم بر می‌دارند. همچنان با فاصله قدم می‌زنند. وارد لابی بیمارستان می‌شوند و از کنار ایستگاه پرستاری عبور می‌کنند. سوار آسانسور می‌شوند و تا حد امکان از یکدیگر فاصله می‌گیرند. دقیقا سر وقت به اتاق پزشک وارد می‌شوند.
    ویل در آزمایشی که پیش همین پزشک داده است، هیچ توموری داخل سرش روئیت نشده است. احساسات سرگیجه و تاری چشم، فقط به دلیل انتقال احساسات نانوربات‌هایی که داخل بدنشان وجود دارد، به وقوع پیوسته است.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لوسی روی تختخواب الکتریکی دراز می‌کشد. ویل با فاصله‌ی نسبتا زیادی، روی صندلی می‌نشیند و به لوسی خیره می‌شود.
    پرستار که خود دختر جوانی است، با قدم‌های آهسته به تختخواب لوسی نزدیک می‌شود. در ابتدا، آنژیکوت را به رگ لوسی می‌زند و دارو‌های مخصوص شیمی درمانی را از طریق آن تزریق می‌کند.
    جلسه اول چهل دقیقه طول می‌کشد. لوسی پس از کمی استراحت، از روی صندلی بلند می‌شود و به سمت ویل قدم بر می‌دارد.
    آن پسر با چشمان خسته‌ی نیمه بسته، به چهره‌ی لاغر و تکیده‌ی نامزدش خیره می‌شود.
    لوسی لبخندی می‌زند که چال‌گونه‌هایش پدید می‌آیند. بدون آنکه فاصله‌ی میانشان از بین برود، با لحن آرامی می‌گوید:
    - من به قولم عمل کردم. نوبت تو رسیده.
    ویل دستی به سر تاسش می‌کشد و پاسخ می‌دهد.
    - من نمی‌تونم تو رو توی این وضعیت رها کنم. حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه.
    لوسی، همراه با سر تاسش، لبخندش را گسترش می‌دهد و لب می‌زند.
    - بار‌ها توضیح دادم. از جلسات بعد سارا با من هستش، تنها که نیستم. تو باید فکر جون خودت باشی، در غیر این‌صورت من هم شیمی درمانی رو ادامه نمی‌دم.
    ویل نیز از روی صندلی بلند می‌شود و با صدای گرفته و غم‌زده‌‌ای می‌گوید:
    - لباس‌هات رو عوض کن.
    لوسی سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و آرام لب می‌زند.
    - ممنونم.
    پرستارِ جوان به لوسی کمک می‌کند لباس‌های آبی رنگ و گشاد بیماران را در بیاورد. ویل به بدن لوسی نگاه می‌کند که هر قسمتش یک زخم
    ریز و درشت وجود دارد. در این مدت، بدن ویل نیز همانند لوسی پر از زخم شده است.
    ویل از اتاق خارج می‌شود و با فاصله از لوسی قدم بر می‌دارد. سوار آسانسور بخش می‌شوند و بدون معطلی خودشان را به درب تمام اتوماتیک بیمارستان می‌رسانند. سنسور درب سبز می‌شود. لوسی با قدم‌های آهسته و محتاطانه، پشت ویل قدم می‌زند. آن پسر قدم‌های عقبکی بر می‌دارد و حواسش است که لوسی پلکان جلوی ساختمان را به درستی پایین بیاید.
    وارد پارکینگ می‌شوند و مستقیم به سمت اتومبیلشان قدم می‌زنند. لوسی همانند همیشه صندلی عقب می‌نشیند که فاصله‌اش با ویل را به حداکثر برساند.
    آن دختر، با لحن آرام و بی‌رمقی صحبت می‌کند.
    - نقشه‌ی اون تونل رو داری؟
    ویل چشمانش را می‌بندد و نفس عمیقی می‌کشد. به سختی پاسخ می‌دهد.
    - توی ذهنم دارم.
    لوسی بدون معطلی می‌گوید:
    - همین الان هم خیلی دیر شده، لطفا زودتر حرکت کن.
    ویل، اتومبیل را روشن می‌کند. درحالی که صورت و گوش‌هایش داغ شده‌اند و دهانش خشک شده است، روی پدال گاز می‌فشارد. با سرعت زیادی از پارکینگ خارج می‌شود و به جاده‌ی اصلی بر می‌گردد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مسیر چندان کوتاه نیست. همین موضوع باعث می‌شود ویل و لوسی آخرین صحبت‌هایشان را نیز با یکدیگر بکنند.
    لوسی، باری دیگر با تاکید می‌گوید:
    - لطفا حرفی رو که قبل از جلسه بهت زدم، کاملا جدی بگیر. هر وقت حالت بد شد، از همین تونل استفاده کن و جون من رو بگیر.
    ویل که کاملا بی‌حس شده است، سیگار را از گوشه‌ی لبش بر می‌دارد و پاسخ می‌دهد.
    - چرا الکی اصرار می‌کنی، وقتی می‌دونی این کار رو انجام نمی‌دم؟
    لوسی بدون معطلی می‌گوید:
    - من فقط در این صورت خوشحال میشم. دوست نداری من شاد باشم؟
    ویل پاسخ نمی‌دهد. کمی پنجره را پایین می‌دهد. نسیم خنکی به صورت گُر گرفته‌ی او برخورد می‌کند. خود ویل که حتی به سختی صحبت می‌کند، همراه با صدای گرفته‌اش می‌گوید:
    - چرا دنیا اینطوری کار می‌کنه؟ هرچیزی رو که دوست داری ازت می‌گیره و هرچیزی رو که دوست نداری بهت تحمیل می‌کنه. همه‌ی این‌ها فقط یک آزمایش هست؟‌ یا بعد از مرگ همه‌چیز تموم می‌شه. شاید ما فقط روی یک تیکه‌ سنگ بزرگِ سرگردون متولد می‌شیم و بعد از یک مدتی کوتاهی، از بین می‌ریم.
    لوسی نفس عمیقی می‌کشد و نگاهش را از پنجره‌ی اتومبیل به منظره‌ی بیرون می‌دوزد. همینطور که به مناطق سرسبز اطرافش نگاه می‌کند، حرف می‌زند.
    - وقتی شونزده سالم بود، یکی از معلم‌‌هام توضیح داد که زندگی قبلی ما درون شکم مادرمون هست. وقتی اون‌جا زندگی می‌کنیم، هیچ شناختی از دنیای بعدی نداریم. با این که فقط چند سانتی متر ازش فاصله داریم، باید نُه ماه زندگی کنیم تا به مقصد بعدی برسیم. معتقد بود که الان هم ما هیچ شناختی از دنیای بعدی نداریم و ممکنه باز هم فقط چند سانتی متر با زندگی بعدی فاصله داشته باشیم!
    ویل سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
    - دوست دارم یک دلیلی پشت این دنیا باشه. یک آزمایش، یک تست، یا یک زندگی جدید. در غیر این صورت چرا باید این همه سختی رو توی طول زندگیمون تجربه کنیم؟
    لوسی، به کمک آیینه‌ی جلوی اتومبیل، به چهره‌ی ویل خیره می‌شود و مصمم می‌گوید:
    - دنیای بعدی باشه یا نه، من واقعا خوشبختم که توی همین زندگیم با تو آشنا شدم.
    ویل سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
    - اگه از این‌حرف‌ها بزنی، اصلا نمی‌تونم اجازه بدم از همدیگه جدا بشیم. سعی کن بهم فحش بدی و سرم داد بزنی.
    لوسی، به آرامی می‌خندد و چال گونه‌هایش پدید می‌آیند. با وجود آنکه پوست صورتش همانند گچ سفید شده است و موهایش را از ریشه تراشیده، همچنان زیبا است. چشمان درشت سبز رنگش را از چهره‌ی ویل پس می‌گیرد و کوتاه می‌گوید:
    - تو دیوونه‌ای.
    ویل اصرار می‌کند.
    - زود باش، خواهش می‌کنم. طوری از من بد بگو که دوست داشته باشم سریع‌تر از دستت راحت بشم.
    لوسی، مجددا به منظره‌ی بیرون نگاه می‌کند و پاسخ می‌دهد.
    - چیزی نمونده که برسیم. زمان خداحافطی حسابت رو می‌رسم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پس از چند دقیقه به مقصد می‌رسند. تونل متروکه‌ای که میان فضای سرسبزی قرار دارد.
    ویل سوئیچ را می‌چرخاند و اتومبیل را خاموش می‌کند. به سمت عقب بر می‌گردد و با لحن آرامی می‌گوید:
    - باید برم؟‌
    لوسی بدون آنکه به ویل پاسخ بدهد، برای چند ثانیه به رخسار درهم و پکر او خیره می‌شود. آن دختر بدون آنکه صحبت کند، درب اتومبیل را باز می‌کند و پیاده می‌شود. در این لحظات، باران به طور شدیدی می‌بارد. ویل نیز از اتومبیل پیاده می‌شود. با قدم‌های آهسته به سمت تونل حرکت می‌کنند. در نزدیکی‌ آن تونل تاریک و مخوف متوقف می‌شوند. همینطور که فاصله‌ی سه متری دارند، ویل با صدای آرام و بی‌حسش می‌گوید:
    - فقط چیزی نگو که نتونم ترکت کنم!
    لوسی پس از اندکی مکث، سعی می‌کند بلند حرف بزند.
    - ازت متنفرم. فقط زودتر برو. توی این پنج ماه که کنار همدیگه بودیم، بدترین روز‌‌های زندگیم رو سپری کردم. کله‌شقی‌هات و یک دنده بودنت دیگه داشت کلافه‌ام می‌کرد، حتی یک بار هم نخواستی حرف من رو بپذیری‌. توی تموم زندگیم، آدمی به مغروری تو ندیدم!
    ویل بدون آنکه فاصله را از بین ببرد، همراه با صورت جدی‌اش، به لوسی خیره شده است.
    بارش باران شدت می‌گیرد و هر دوی آن‌ها زیر قطرات خیس می‌شوند. لوسی، با لحن آرام‌تری صحبتش را به پایان می‌رسد.
    - خوشحالم که داریم از همدیگه جدا می‌شیم. واقعا میگم ویل، من از این جدایی خوشحال هستم.
    پس از این جمله، بی‌اختیار اولین قطره‌ی اشک لوسی روی گونه‌اش می‌چکد. ویل نگاهش را از لوسی پس می‌گیرد و به سختی صحبت می‌کند.
    - من از همون اولین روزی که تو رو سر صحنه‌ی تئاتر احساس کردم، کابوس‌هام شروع شدن. بد‌ترین روز‌های زندگیم یکی بعد از اون یکی اومدن.
    پس از مکث کوتاهی، مستقیم به چشمان لوسی خیره می‌شود و با لحن آرامی می‌گوید:
    - من هم خوشحالم که از همدیگه جدا می‌شیم.
    همینطور که زیر قطرات بی‌امان باران کاملا خیس شده‌اند، آسمان گرگ و میش است.
    ویل با لحن پیشین خود می‌گوید:
    - باید سریع تر خداحافظی رو تموم کنیم.
    لوسی که بدون اختیار قطرات اشک روی گونه‌هایش سرازیر هستند، سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد. ویل نگاهش را از لوسی پس می‌گیرد و بدون آنکه کوچک‌ترین حرف دیگری بزند، به سمت تونل قدم بر می‌دارد.
    در این گرگ و میش دلگیر، لوسی با چشمان خود می‌بیند که ویل با قدم‌های آهسته از او دور می‌شود. ضربان قلب ویل به سرعت بالا می‌رود و احساس می‌کند تکه‌ای از وجودش را جدا کرده‌اند. ویل در میان مسیر می‌ایستد. پاهایش بیشتر از این قدم بر نمی‌دارند. بدون آنکه به چیزی فکر کند، مسیر را بر می‌گردد و به سمت لوسی می‌دود. آن دختر همچنان بی‌تحرک وسط جاده ایستاده است. ویل با نهایت سرعت می‌دود و حتی فاصله‌ی میانشان را از بین می‌برد. با تمام وجود لوسی را در آغـ*ـوش می‌کشد. چشمان درشت آن دختر بسته می‌شوند و لحظات شیرین و دلپذیری را در آغـ*ـوش ویل تجربه می‌کند.
    ویل همراه با صدای آرام و گرفته‌اش در نزدیکی گوش لوسی صحبت می‌کند.
    - من اصلا نتونستم جلوی خودم رو بگیرم که برای آخرین بار بغلت نکنم. بیشتر از هرچیز دیگه‌ای توی دنیا دوست دارم.
    لوسی به آرامی ویل را از آغـ*ـوش خود جدا می‌کند و با قدم‌های آهسته عقب می‌رود و از آن پسر فاصله می‌گیرد. درنهایت، لوسی نیز با چشمان خیس خود صحبت می‌کند.
    - هرچه قدر که این خداحافظی بیشتر طول بکشه، جدایی برامون سخت‌تر میشه. لطفا فقط برو. ما قرار نیست همدیگه رو از دست بدیم. یادت نرفته که ما می‌تونیم همدیگه رو از راه دور هم حس کنیم؟
    درحالی که هردوی آن‌ها زیر قطرات تند و شدید باران خیس آب شده‌اند، لوسی سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد. به سمت تونل بر می‌گردد و بدون آنکه حتی یک‌بار چهره‌ی لوسی را مشاهده کند، خود را به داخل تونل می‌رساند.
    لوسی نیز که آرام و بی‌تحرک زیر بارش باران ایستاده است، با چشمان خود می‌بیند که در این آسمانِ گرگ و میشِ تاریک و دلگیر، پسر مورد علاقه‌اش به آرامی در تیرگی مطلق تونل ناپدید می‌شود.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    دقایق سخت و طاقت فرسایی برای هر دوی آن‌ها سپری می‌شود. ویل بدون آنکه حتی یک‌بار سرش را به سمت عقب برگرداند، به مسیرش ادامه می‌دهد. تونل همانند همیشه تاریک و خلوت است. لوسی که چشمانش قرمز شده‌اند و قطرات اشک روی گونه‌هایش جاری هستند، با قدم‌های آهسته از تونل فاصله می‌گیرد.
    سارا که یک چتر مشکی رنگ در دست دارد، با قدم‌های آهسته به سمت لوسی حرکت می‌کند. برای آن دختر بسیار سخت و دردناک است که دیگر ویل را نمی‌بیند. سارا، گونه‌ی دوست‌ خود را می‌بوسد و زیر چترش به او پناه می‌دهد.
    ویل به درب فلزی و محکمی که داخل تونل متروکه است، ضربات محکم و متوالی می‌زند.
    وارد آزمایشگاه زیرزمینی و متروکه می‌شود. چراغ‌ها روشن هستند، همین موضوع ویل را هوشیار می‌کند. با قدم‌های آهسته و محتطانه پلکان آهنی را پایین می‌رود.
    سرش را می‌چرخاند و به اطرافش نگاه می‌کند، ماشین زمان سرجایش است. در همین لحظه، صدای کشیش را از پشت سرش می‌شنود.
    - خیلی منتظرت موندم.
    ویل جا می‌خورد و به سمت عقب می‌چرخد. جان، همراه با لباس بلند و مشکی رنگ روحانی‌اش، از قسمت تیره و تاریک آزمایشگاه بیرون می‌آید. ویل دست خود را مشت می‌کند؛ اما در ابتدا از درب گفتگو وارد می‌شود.
    - جان، تو یک زمان بهترین دوست من بودی. چه اتفاقی افتاد که الان دشمن من شدی؟
    جان، همراه با انبوه ریش قهوه‌ای رنگش، نیشخندی می‌زند و چند قدم رو به جلو قدم بر می‌دارد.
    - چون تو همیشه از من استفاده کردی تا به اهدافت برسی. آخرش هم وسط سر زنی که دوستش داشتم، یک تیر خالی کردی.
    ابرو‌های ویل داخل یکدیگر فرو می‌روند و با لحن بلندی می‌گوید:
    - نه، سوتفهام شده. من نبودم که ماریا رو کشتم. جاستین بود که یک تیر وسط سر ماریا شلیک کرد‌!
    جان، با همان لحن آرام و مرموزش ادامه می‌دهد.
    - الان من هستم که باید انتقام بگیرم. یک تیر وسط سر تو می‌کارم، یک تیر وسط سر لوسی.
    به محض اتمام صحبتش، ویل به سمت جان می‌دود و با شانه‌اش به بدن او می‌کوبد. کمی به عقب هلش می‌دهد. جان، با آرنج خود چند مرتبه به کمر ویل ضربات محکمی می‌زند. آن پسر که به خاطر بیماری لوسی، بدنش ضعیف شده است، ضربات بعدی را نیز از جان دریافت می‌کند.
    همراه با بینی خونی، روی زمین می‌افتد. جان بالا سرش قدم بر می‌دارد و باری دیگر صحبت می‌کند.
    - من آدم بده‌ی این داستان نیستم، فقط مجبورم اینطوری رفتار کنم. هر دوتای ما به گذشته برگشتیم و عاشق شدیم. من هم درست مثل تو فقط می‌خواستم از عشقم محافظت کنم؛ ولی تو از اون زن سواستفاده کردی و در نهایت هم بهش شلیک کردی.
    جان کمی مکث می‌کند. پایش را روی بدن ویل می‌گذارد و محکم می‌فشارد؛ سپس خشمگین‌تر ادامه می‌دهد.
    - الان من اونی هستم که عوض شدم؟ یا تو که از هوش یک دختر کم سن استفاده کردی تا به اهدافت برسی‌؟
    درحالی که ویل زیر پای جان خفه‌ می‌شود، با مشت‌های متوالی به او ضربه می‌زند. درنهایت موفق می‌شود خود را از زیر پای جان خلاص کند.
    جان از داخل جیب خود یک فندک بیرون می‌آورد و جلوی ویل می‌اندازد؛ بلافاصله آتش زبانه می‌‌کشد. ویل سرجایش می‌ایستد و تکان نمی‌خورد. به نطر می‌آید کف آزمایشگاه مقدار زیادی بنزین ریخته است.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ویل و جان که وسط حلقه‌ی آتش ایستاده‌اند، مستقیم به یکدیگر خیره می‌شوند. جان، دست خود را بالا می‌آورد و با لحن بلندی صحبت می‌کند.
    - این هم از رینگ مبارزه. خوشت میاد؟
    ویل به اطرافش نگاه می‌کند. هر لحظه‌ای که می‌گذرد آتش بیشتر گُر می‌گیرد. حرارت بسیار زیاد می‌شود و نانوربات‌هایی که داخل بدن ویل وجود دارند، به مرور زمان از بین می‌روند. این یعنی ارتباطش با لوسی، به طور کامل قطع خواهد شد.
    جان به سمت ویل می‌دود و اولین مشت را به صورت او پرت می‌کند. ویل جا خالی می‌دهد و مشتش را به شکم جان می‌کوبد. کمی جا‌به‌جا می‌شود و گارد می‌گیرد. جان همراه با لبخندی که روی صورتش می‌نشیند، باری دیگر به سمت ویل هجوم می‌آورد. دست خود را بالا می‌آورد که حواس ویل را پرت کند؛ سپس با پایش به ساق او ضربه می‌زند.
    فریاد ویل به آسمان می‌رود و چشمانش بسته می‌شوند. جان از فرصت استفاده می‌کند و به وسیله‌ی شانه‌اش، آن پسر را به سمت آتش هدایت می‌کند. زیر پای ویل می‌کشد و او را پهن زمین می‌کند. جان صورت ویل را می‌گیرد و تا نزدیک آتش می‌برد. ویل حرارت زیادی را متحمل می‌شود. پوست صورتش تغییر رنگ می‌دهد و رنگدانه‌هایش سرخ می‌شود؛ اما به موقع خود را کنار می‌کشد. مشت گره کرده‌اش را با قدرت به صورت جان می‌کوبد و او را از روی خود کنار می‌زند. از گوشه‌ی دهان جان خون جاری می‌شود. در همین لحظه، ویل با عصبانیت صحبت می‌کند.
    - من هیچ کاری با ماریا نکردم. چرا فکر می‌کنی من بهش شلیک کردیم؟ درسته که من هم توی اتاق بودم؛ ولی جاستین، رئیسش بهش شلیک کرد.... رئیس خودش، می‌شنوی؟
    جان همراه با فریاد بلندی به سمت ویل می‌دود. آن دو باری دیگر با هم گلاویز می‌شوند. این‌بار ویل زیر پای جان را خالی می‌کند. جان به سرعت می‌چرخد و باری دیگر صورت ویل را نزدیک آتش می‌کند. این‌بار صورت ویل آتش می‌گیرد. فریاد بلندی می‌کشد و تلاش می‌کند خود را نجات بدهد؛ اما بی‌فایده است. در همین لحظه گلوله‌ای از پشت شلیک می‌شود و جمجمه‌ی سر جان را می‌شکافد. جسد او وسط حلقه‌ی آتش می‌افتد. صورت ویل به طور کامل می‌سوزد. فریاد‌هایی از انتهای حنجره‌اش می‌کشد و دستانش را محکم روی زمین می‌کوید.
    به مرور زمان صورتش بی‌حس می‌شود و وسط حلقه‌ی آتشی که او را محاصره کرده است، دراز می‌کشد. همان شخص مجهولی که به جان شلیک کرده است، به سمت ویل قدم بر می‌دارد.
    ***
    « ده سال بعد»
    خورشید انوار گرمش را بر زمین می‌تاباند. قبرستان خلوت است و فقط تعداد اندکی آدم وجود دارند که سر مزار‌ها ایستاده‌اند. جاستین داخل اتومبیل نشسته است و یک عینک آفتابی به چشمانش زده است. برخلاف همیشه یک لباس آستین کوتاه بر تن دارد و دستکش‌های چرم و مشکی رنگش را نپوشیده است.
    دستگاه ضبط صوت مخصوصش را از داخل داشبورد اتومبیلش بیرون می‌آورد و روی دکمه‌ی قرمز رنگ می‌فشارد. صدای ضبط شده‌ی لوسی پخش می‌شود.
    « اولین روز‌های شیمی درمانی رو دارم می‌گذرونم. همه‌چیز خیلی سخت پیش میره. بعضی از جلسات حتی تا چهار ساعت طول می‌کشن. اشتهام رو هم به طور کامل از دست دادم. کاش می‌شد که این‌جا کنار من باشی!»
    جاستین، روی یکی‌از دکمه‌‌‌ها می‌فشارد و فایل ضبط شده‌ی بعدی را پخش می‌کند.
    « یک هفته گذشته. چرا برام صدا ضبط نکردی. نگرانت شدم ویل، من حتی نمی‌تونم مثل قدیم حست کنم. لطفا زودتر من رو از نگرانی دربیار. عاشقتم.»
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    جاستین، فایل صوتی یکی مانده به آخری را نیز پخش می‌کند. صدای لطیف و زیبای لوسی، باری دیگر به گوش‌های جاستین می‌رسد.
    « دو ماه گذشته ویل. دیگه هیچ انگیزه‌ای ندارم که برات صدا ضبط کنم. بهم قول دادی از این راه با همدیگه صحبت می‌کنیم. امیدوارم اتفاق بدی برات رخ نداده باشه. شیمی درمانی داره خوب پیش میره، دکتر‌ها حتی امیدوارن تا یک ماه دیگه به زندگی عادی خودم بر می‌گردم. برای ادامه راه بهت نیازدارم.»
    به محض آنکه می‌خواهد فایل بعدی پخش بشود، جاستین روی دکمه‌ی توقف می‌فشارد. درب اتومبیل را باز می‌کند و پیاده می‌شود. داخل قبرستان قدم بر می‌دارد. هوا بسیار ملایم و گرم است و خورشید انوار گرمش را می‌تابد.
    جاسین با قدم‌های آهسته خودش را به سنگ قبر لوسی می‌رساند. دسته گلی را که همراهش دارد، به آرامی روی سنگ قبر او می‌گذارد. تعداد زیادی شاخه گل و همینطور یک هودی بنفش رنگ روی سنگ قبر لوسی به چشم می‌خورد.
    جاستین لبخند می‌زند و روی زمین می‌نشیند؛ سپس با لحن آرامی صحبت می‌کند.
    - سلام مجدد. خوشحالم که تونستی سرطان رو شکست بدی. خیلی بهت افتخار می‌کنم. همه‌اش غر می‌زدی که بیماریت درمان نداره. دیدی حق با من بود؟
    تُن صدایش سیر نزولی پیدا می‌کند.
    - شاید احمقانه به نظر برسه، ولی هنوز هم مثل ده سال پیش، بعضی از شب‌ها دست‌های کوچیک و گرمت رو روی صورتم احساس می‌کنم؛ ولی فقط توهمن. نانوربات‌های من به دلیل حرارت زیاد از بین رفتن، به همین خاطر بعد از جدایی دیگه من رو احساس نمی‌کردی.
    پس از مکث کوتاهی، شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و ادامه می‌دهد.
    - الان می‌فهمم من چه قدر احمق بودم که حتی به حرف‌های خودم هم گوش نمی‌دادم. اگه هیچ موقع از نزدیک نمی‌دیدمت، هیچکدوم از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد و تو هنوز زنده بودی. کاش رابـ ـطه‌مون رو از راه دور حفظ می‌کردم.
    جاستین از روی زمین بلند می‌شود و ادامه می‌دهد.
    - دیروز مدرک دکترای فیزیک کوانتوم گرفتم. کی فکرش رو می‌کرد که من فیزیکدان بشم. به هرحال الان بهتر بُعد عجیب و بی‌رحم زمان رو می‌شناسم. هرگز نمی‌شه گذشته رو تغییر داد؛ اما من یک راهی پیدا می‌کنم. تموم تلاشم رو می‌کنم که جلوی گذشته‌ی خودم رو بگیرم تا دیگه ما از نزدیک برخورد نداشته باشیم.
    جاسین، عکس قدیمی بچگی‌های خود را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و روی سنگ قبر می‌گذارد؛ سپس همراه با خنده صحبت می‌کند.
    - از چهره‌ی جدیدم راضی هستی؟
    پس از مکث کوتاهی، ادامه می‌دهد.
    - کلی برام هزینه داشت. بعد از این که صورتم توی درگیری با جان کاملا سوخت، دکتر‌ها جراحی پلاستیک انجام دادن و یک صورت جدید هدیه گرفتم. البته مدیون اسکارلت هستم که به موقع نجاتم داد.
    پیش از آنکه جاستین قبرستان را ترک کند، آخرین کلمات را نیز بر زبان جاری می‌کند.
    - متاسفم، نشد که زودتر بیام سر مزارت. ماشین زمان توی آتش سوزی آسیب دید. الان هم همراه با یک دختر نابغه به اسم ماریا هاردی، دارم روی نانو ربات‌ها کار می‌کنم. مجبورم باهاش کار کنم. خبر دارم ازش بدت میاد، ولی به هوشش نیاز دارم. در اصل، اون دختر باعث شد ما دو تا عاشق همدیگه بشیم، چون نانوربات‌ها پروژه‌ی دانشگاهش هست. خودش هم خبر نداره چه قدر اختراع عجیبی داره انجام میده.
    جاستین نفس عمیقی می‌کشد و با صدای آرام و گرفته‌اش می‌گوید:
    - دلم لک زده به عقب برگردم و دوباره ببینمت؛ ولی باید سوخت ماشین زمان رو ذخیره کنم. من این‌دفعه اجازه نمی‌دم تو دوباره از دنیا بری. شاید تقدیر ما باشه و تغیرش غیرممکن به نطر برسه؛ ولی من زندگیم رو پاش می‌ذارم که یک راه جدید پیدا کنم. تا همیشه عاشقت هستم.
    جاستین با قدم‌های آهسته از سنگ قبر لوسی فاصله می‌گیرد و سوار اتومبیل خود می‌شود. باری دیگر دستگاه ضبط صوت را بر می‌دارد و آخرین فایل ضبط شده را پاک می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد و روی پدال گاز می‌فشارد.



    پایان جلد اول
    جلد دوم با کلی سوپرایز جدید، به زودی....
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا