- عضویت
- 2021/05/25
- ارسالی ها
- 73
- امتیاز واکنش
- 24
- امتیاز
- 66
ویلچر را متوقف کرد.
- خب پاشو قرار نیست که من رانندهات باشم. باید یکمی هم خودت راه بری.
دستش را زیر بـ*ـغلم برد و آرام بلندم کرد، دمپایی پلاستیکی آبی رنگ را روی زمین گذاشتم؛ اما هنوز ایستادن برایم دشوار بود. برای برداشتن هر قدم درد میکشیدم و پا به پایم میآمد. نمیخواستم با وجود آن همه نگرانی که دارد از درد کشیدنم مطلع شود.
حرفهایش در مغز استخوانم رسوخ کرده بود و مدام تکرار میشد. حیات من در گرو زیستن عزیزانم بود و نبودشان به هبوط سوقم داده بود، نیلوفر قرار بود همان جان پناه دوباره باشد؟ برای پس زدن افکارم سوال بیربطی که هم چنان در گوشهی ذهنم بیجواب مانده بود را مطرح کردم.
- بنیامین چرا اون راننده باید هزینههای سنگین بیمارستان خصوصی رو بده؟
دستش را که دور کمرم قلاب شده بود سمت خودش چرخاند و به ساعت مچی اسپرت مشکی رنگش خیره شد.
- فکر کنم الان دیگه دکترت اومده، بریم یه سر جواب آزمایشای جدیدتم بهش نشون بدیم.
بنیامین آدم دروغ گفتن نبود، صرفا سعی میکرد از بیان حقیقت فرار کند؛ اما بالاخره ماه که پشت ابر نمیماند!
از محوطه سمت اتاق دکتر رفتیم. دکتر نسبتا سالخوردهایی که تجربه را تک تک تارهای سفید دو گوشهی سرش فریاد میکشیدند. بنیامین پیش از آن که دکتر نطق بگشاید شروع به تعریف کردن حرفهای من کرد البته بدون گفتن جزئیات.
دکتر قاب عینک مستطیلیاش را روی بینیاش بالا کشید؛ ولی دقتش را هم چنان روی صفحه مانیتور کامپیوتر منعکس کرد تا جواب گرافی و آزمایشها را بخواند. کمی بعد سرش را سمت ما چرخاند.
- ببینید آدمای زیادی دیدم که بعد از هوشیاری از تجربههای ماورایی شون گفتن، از ملاقات با روح در گذشتگانشون، از دیدن چیزهایی که هیچ وقت اتفاق نیفتاده و از این قبیل اتفاقات.
بنیانین ابروهای مشکی پرپشتش را در هم فروبرده بود وبا دقت به دکتر خیره شده بود.
- مسئله اینجاست که این امور تو حیطهی تخصص من نیست، یعنی من به عنوان پزشک فقط میتونم بگم جسم شما تو این مدت روی این تـ*ـخت بیحرکت بوده. علی ای الحال من توصیه میکنم با یه روحانی یا کسی که تو این زمینه سر رشتهایی داره مشورت کنید.
تشکری زیر لـ*ـب گفتم و دکتر دوباره به صفحه مانیتور خیره شد. باید میرفتم بم، باید دوباره ملاقاتشان میکردم.
- عکس و آزمایشات هم که الحمدالله مشکلی نداره، یکی دو روز دیگه هم میفرستمت خونه، فعلا باید تحت نظر باشی.
لـ*ـبم را گزیدم و به ویلچر اشاره کردم. بنیامین با دیدن اشارهی من پیش دستی کرد.
- آقای دکتر این کارگر ما کی سرپا میشه؟ یه ماهه از نون خوردن افتادیم.
دکتر لبخندی زد و خودکارش را گوشهی پیشانی را خاراند.
- پسر خوب، منم اگه چهل روز ببندن به تـ*ـخت، اصلا یادم میره راه رفتن چطور بود، کاملا طبیعیه نگران نباشین، خداروشکر کن عوارض بدتر واست پیش نیومده.
به نسخه چیزی اضافه کرد و مهرش را پایین کوبید.
- با فیزیوتراپی و استراحت درست میشه اینم انشاءالله، مرحله سختش همون بیدار شدن بود که آقای سلطانی از پسش بر اومد.
- خب پاشو قرار نیست که من رانندهات باشم. باید یکمی هم خودت راه بری.
دستش را زیر بـ*ـغلم برد و آرام بلندم کرد، دمپایی پلاستیکی آبی رنگ را روی زمین گذاشتم؛ اما هنوز ایستادن برایم دشوار بود. برای برداشتن هر قدم درد میکشیدم و پا به پایم میآمد. نمیخواستم با وجود آن همه نگرانی که دارد از درد کشیدنم مطلع شود.
حرفهایش در مغز استخوانم رسوخ کرده بود و مدام تکرار میشد. حیات من در گرو زیستن عزیزانم بود و نبودشان به هبوط سوقم داده بود، نیلوفر قرار بود همان جان پناه دوباره باشد؟ برای پس زدن افکارم سوال بیربطی که هم چنان در گوشهی ذهنم بیجواب مانده بود را مطرح کردم.
- بنیامین چرا اون راننده باید هزینههای سنگین بیمارستان خصوصی رو بده؟
دستش را که دور کمرم قلاب شده بود سمت خودش چرخاند و به ساعت مچی اسپرت مشکی رنگش خیره شد.
- فکر کنم الان دیگه دکترت اومده، بریم یه سر جواب آزمایشای جدیدتم بهش نشون بدیم.
بنیامین آدم دروغ گفتن نبود، صرفا سعی میکرد از بیان حقیقت فرار کند؛ اما بالاخره ماه که پشت ابر نمیماند!
از محوطه سمت اتاق دکتر رفتیم. دکتر نسبتا سالخوردهایی که تجربه را تک تک تارهای سفید دو گوشهی سرش فریاد میکشیدند. بنیامین پیش از آن که دکتر نطق بگشاید شروع به تعریف کردن حرفهای من کرد البته بدون گفتن جزئیات.
دکتر قاب عینک مستطیلیاش را روی بینیاش بالا کشید؛ ولی دقتش را هم چنان روی صفحه مانیتور کامپیوتر منعکس کرد تا جواب گرافی و آزمایشها را بخواند. کمی بعد سرش را سمت ما چرخاند.
- ببینید آدمای زیادی دیدم که بعد از هوشیاری از تجربههای ماورایی شون گفتن، از ملاقات با روح در گذشتگانشون، از دیدن چیزهایی که هیچ وقت اتفاق نیفتاده و از این قبیل اتفاقات.
بنیانین ابروهای مشکی پرپشتش را در هم فروبرده بود وبا دقت به دکتر خیره شده بود.
- مسئله اینجاست که این امور تو حیطهی تخصص من نیست، یعنی من به عنوان پزشک فقط میتونم بگم جسم شما تو این مدت روی این تـ*ـخت بیحرکت بوده. علی ای الحال من توصیه میکنم با یه روحانی یا کسی که تو این زمینه سر رشتهایی داره مشورت کنید.
تشکری زیر لـ*ـب گفتم و دکتر دوباره به صفحه مانیتور خیره شد. باید میرفتم بم، باید دوباره ملاقاتشان میکردم.
- عکس و آزمایشات هم که الحمدالله مشکلی نداره، یکی دو روز دیگه هم میفرستمت خونه، فعلا باید تحت نظر باشی.
لـ*ـبم را گزیدم و به ویلچر اشاره کردم. بنیامین با دیدن اشارهی من پیش دستی کرد.
- آقای دکتر این کارگر ما کی سرپا میشه؟ یه ماهه از نون خوردن افتادیم.
دکتر لبخندی زد و خودکارش را گوشهی پیشانی را خاراند.
- پسر خوب، منم اگه چهل روز ببندن به تـ*ـخت، اصلا یادم میره راه رفتن چطور بود، کاملا طبیعیه نگران نباشین، خداروشکر کن عوارض بدتر واست پیش نیومده.
به نسخه چیزی اضافه کرد و مهرش را پایین کوبید.
- با فیزیوتراپی و استراحت درست میشه اینم انشاءالله، مرحله سختش همون بیدار شدن بود که آقای سلطانی از پسش بر اومد.