رمان به فاصله‌ی یک رویا | M£Riya کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع M£Riya
  • بازدیدها 348
  • پاسخ ها 71
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

M£Riya

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/05/25
ارسالی ها
73
امتیاز واکنش
24
امتیاز
66
ویلچر را متوقف کرد.
- خب پاشو قرار نیست که من راننده‌ات باشم. باید یکمی هم خودت راه بری.
دستش را زیر بـ*ـغلم برد و آرام بلندم کرد، دمپایی پلاستیکی آبی رنگ را روی زمین گذاشتم؛ اما هنوز ایستادن برایم دشوار بود. برای برداشتن هر قدم درد می‌کشیدم و پا به پایم می‌آمد. نمی‌خواستم با وجود آن همه نگرانی که دارد از درد کشیدنم مطلع شود.
حرف‌هایش در مغز استخوانم رسوخ کرده بود و مدام تکرار می‌شد. حیات من در گرو زیستن عزیزانم بود و نبودشان به هبوط سوقم داده بود، نیلوفر قرار بود همان جان پناه دوباره باشد؟ برای پس زدن افکارم سوال بی‌ربطی که هم چنان در گوشه‌ی ذهنم بی‌جواب مانده بود را مطرح کردم.
- بنیامین چرا اون راننده باید هزینه‌های سنگین بیمارستان خصوصی رو بده؟
دستش را که دور کمرم قلاب شده بود سمت خودش چرخاند و به ساعت مچی اسپرت مشکی رنگش خیره شد.
- فکر کنم الان دیگه دکترت اومده، بریم یه سر جواب آزمایشای جدیدتم بهش نشون بدیم.
بنیامین آدم دروغ گفتن نبود، صرفا سعی می‌کرد از بیان حقیقت فرار کند؛ اما بالاخره ماه که پشت ابر نمی‌ماند!
از محوطه سمت اتاق دکتر رفتیم. دکتر نسبتا سالخورده‌ایی که تجربه را تک تک تارهای سفید دو گوشه‌ی سرش فریاد می‌کشیدند. بنیامین پیش از آن که دکتر نطق بگشاید شروع به تعریف کردن حرف‌های من کرد البته بدون گفتن جزئیات.
دکتر قاب عینک مستطیلی‌اش را روی بینی‌اش بالا کشید؛ ولی دقتش را هم چنان روی صفحه مانیتور کامپیوتر منعکس کرد تا جواب گرافی‌ و آزمایشها را بخواند. کمی بعد سرش را سمت ما چرخاند.
- ببینید آدمای زیادی دیدم که بعد از هوشیاری از تجربه‌های ماورایی شون گفتن، از ملاقات با روح در گذشتگانشون، از دیدن چیزهایی که هیچ وقت اتفاق نیفتاده و از این قبیل اتفاقات.
بنیانین ابروهای مشکی پرپشتش را در هم فروبرده بود وبا دقت به دکتر خیره شده بود.
- مسئله اینجاست که این امور تو حیطه‌ی تخصص من نیست، یعنی من به عنوان پزشک فقط می‌تونم بگم جسم شما تو این مدت روی این تـ*ـخت بی‌حرکت بوده. علی ای الحال من توصیه می‌کنم با یه روحانی یا کسی که تو این زمینه سر رشته‌ایی داره مشورت کنید.
تشکری زیر لـ*ـب گفتم و دکتر دوباره به صفحه مانیتور خیره شد. باید می‌رفتم بم، باید دوباره ملاقاتشان می‌کردم.
- عکس و آزمایشات هم که الحمدالله مشکلی نداره، یکی دو روز دیگه هم می‌فرستمت خونه، فعلا باید تحت نظر باشی.
لـ*ـبم را گزیدم و به ویلچر اشاره کردم. بنیامین با دیدن اشاره‌ی من پیش دستی کرد.
- آقای دکتر این کارگر ما کی سرپا میشه؟ یه ماهه از نون خوردن افتادیم.
دکتر لبخندی زد و خودکارش را گوشه‌ی پیشانی را خاراند.
- پسر خوب، منم اگه چهل روز ببندن به تـ*ـخت، اصلا یادم میره راه رفتن چطور بود، کاملا طبیعیه نگران نباشین، خداروشکر کن عوارض بدتر واست پیش نیومده.
به نسخه چیزی اضافه کرد و مهرش را پایین کوبید.
- با فیزیوتراپی و استراحت درست میشه اینم ان‌شاءالله، مرحله سختش همون بیدار شدن بود که آقای سلطانی از پسش بر اومد.
 
  • پیشنهادات
  • M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    شب با درد وحشتناک سرم سپری شد. انگار که مسکن‌ها بی‌اثر شده بود، البته که در برابر افکار مسموم من کم می‌آوردند. نمی‌دانستم بعد از رفتن از بیمارستان به چه بهانه‌ایی می‌توانم نیلوفر را ببینم؟ اصلا چرا این طور محتاج دیدنش شده‌ام؟ باید هر چه دیدم را بازگو کنم؟ اگر باور نکند و خیال کند دیوانه‌ای بیش نیستم چه؟
    عجیب بود که غریبه‌ایی که جز نامش هیچ اطلاعات دیگری نداشتم، این طور قلبم را به تسخیر درآورده بود.
    با خروج بنیامین از اتاق، سرباز جوانی با برگه و پرونده‌ در دست وارد شد. کار با چند اثر انگشت تمام شد و سر آخر وقتی پرسیدم مقصر تصادف چه کسی بود، قاطعانه گفت عابر و دروغ بنیامین را برملا کرد. این پنهان کاری بنیامین هم بدجور روی اعصابم بود، با رفتن سرباز دوباره بنیامین داخل آمد؛ اما آنقدر ملتهب و حرصی بود که از به رخ کشیدن دروغش صرف نظر کردم. روبه‌رویم روی همان صندلی نشسته بود. روی صفحه موبایلش گردن خم کرده بود و تند و تند کمپوت سیب را دهان می‌گذاشت، آنقدر سریع این کار را انجام می‌داد که هر کس جای او بود زیر بار آن همه شیرینی جان می‌داد! حتی نگاه کردن به خوردن مواد شیرین آن هم با این شدت و سرعت حالم را بد می‌کرد.
    - برات چند جلسه وقت فیزیوتراپی گرفتم.
    انگشتانم دست شکسته‌ام که در گچ محصور بود را تکان تکان دادم.
    - کنسلش کن.
    سرش را از صفحه موبایل بلند کرد و به چشمانم خیره شد. مدافعانه گفتم:
    - می‌دونی هر جلسش خدا تومنه! خودم یکم دیگه راه می‌فتم نیازی به این کارا نیست.
    عصبی گوشی موبایل را روی میز سفید رنگ کنار دستش انداخت.
    - پولش هر چقدر هست باشه، مگه من و تو می‌خوایم بدیم؟ دندش نرم چشمش کور، می‌خواست خوب جلوش رو ببینه نزنه جوون مردمو ناکار کنه.
    چهره‌اش آشفته بود و لحنش با عصبانیت در آمیخته بود. نمی‌خواستم عصبانیت من از دروغش هم مزید بر علت شود، با صدای نسبتا آرامی گفتم:
    - ولی سربازه می‌گفت من مقصر بودم.
    از روی صندلی بلند شد. دستش را بی‌جهت در هوا به جلو کشید.
    - بره پی کارش بابا، اون یه ماه خدمتی راست میگه یا من؟
    همزمان صدای ویبره موبایلش روی میز توجه‌ام را به نام فرد تماس گیرنده جلب کرد. نام مادرش روی صفحه گوشی نقش بسته بود. از گوشه‌ی اتاق سمت موبایل آمد که دو تقه به در اتاق خورد و نیلوفر هم وارد شد. فرصت مناسبی بود، برای گفتن آنچه روی سرم سنگینی می‌کرد و اعضا و جوارحم را به آتش می‌کشید. انگار بنیامین هم تصمیمم را از چشم‌هایم خوانده بود، موبایل به دست از اتاق خارج شد و همزمان نمایشی دستش را روی صورتش می‌زد و لـ*ـب می‌زد که این تن بمیره چیزی نگو!
    با بیرون رفتن بنیامین از اتاق نگاهم را به نیلوفر متمرکز کردم. قد و قامت نسبتا ریزی داشت؛ ولی برای او متناسب بود.
    - امروز حالتون چطوره آقای سلطانی؟ دوستتون گفتن دیشب خیلی درد داشتین.
    به صورتش خیره شدم، مهربانی در همان چشم‌های رو به پایینش هم موج می‌زد. موهای مشکی بافته شده‌ از دو گوشه‌ی سرش که باعث برجستگی مقنعه‌ مشکی رنگش هم شده بود چهره‌اش را نمکین‌تر می‌کرد و عقل مرا گول می‌زد که زودتر بگو، بگو که او متعلق به خودِ توست.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    - قدرش رو بدونیدا، این مدتی که بیهوش بودین همه رو دیونه کرده بودن، از نگهبانی تا ریاست بیمارستان دیگه با ایشون آشنایی دارن.
    در جواب حرف‌هایش فقط سکوت کردم، بلکه ذهنم نظم و ترتیبی به جملاتم بدهد و بتوانم چیز درستی تحویل بدهم؛ اما انگار زبانم سنگین شده بود.
    - خانم کریمی...
    سرنگ را از جعبه بیرون کشید و در بطری کوچک محلول فرو برد.
    - بله؟
    سرم را پایین انداختم و مثل گلوله کوچک برفی که در سراشیبی بزرگ و بزرگ‌تر شود، بهمن شدم و روی سر خودم خراب شدم. بیان کردنش از هر اشتباهی مضحک‌تر بود؛ اما من قدرت تشخیص درست و نادرست را هم نداشتم. مقصر خودش بود که در وادی قلب بی‌صبرم جولان می‌داد.
    سرم هم چنان به پایین بود و جز ملحفه سفید رنگ چیزی در نقطه‌ی دیدم نبود. شاید از خجالت، شاید هم می‌ترسیدم در عقیق‌هایی خیره شودم که متعلق به من نیست.
    صدای فرو رفتن سرنگ در سرم تنها آوایی بود که سکوت را شکست.
    - مراعات حالتون رو می‌کنم و چیزی نمی‌گم، نمی‌دونم شما رو کی فرستاده و از آبروی ما چی می‌خواید؟ فقط بدونید اگه این حرفا خدایی نکرده به گوش نامزدم برسه زنده‌تون نمی‌ذاره!
    این را گفت و از اتاق بیرون رفت. رفت و انگار اکسیژن برای تنفس را برد، رفت و انگار دوباره دنیا آوار شد، دوباره زیر خرابه‌های خیالاتم مدفون شدم. نه این بار دیگر زنده نمی‌مانم.
    گوش ‌هایم وز وز می‌کرد و دستانم می‌لرزید. انگشت‌های دستم که در گچ بود را سمت سِرُم بردم. آنقدر لاجون بودند که حتی خم نمی‌شدند که سرم را از دست دیگرم بیرون بکشم. لعنتی زیر لـ*ـب به خودم فرستادم و سِرم را به هر زحمتی بود بیرون کشیدم. انگار هر قطره‌اش نفت بود و شعله‌هایی که به جوانه‌ی امیدم افتاده بود را وحشی تر می‌کرد. دست را به میز کنار تـ*ـخت تکیه دادم و پاهایم که فرقی با چوب خشک نداشتند روی زمین گذاشتم، ناتوان خودم را به جلو کشیدم و همین کافی بود تا هر چه روی میز هست پخش زمین شود و صدای برخوردشان با زمین من را عاصی‌تر کند. دستم را به دیوار تکیه دادم و با پاهای برهنه روی زمین سرد قدم برداشتم، زمین انگار پر میخ شده بود که هر قدم تا عمق جانم را به درد می‌آورد. درست شنیدم؟ گفت نامزد؟ مگر می‌شد؟ ای کاش به این زودی همه چی برملا نمی‌شد. زیر زبان تکرار می‌کردم:
    - ممکن نیست...
    کشان کشان خودم را به بیرون اتاق رساندم در را باز کردم و روی صندلی کنار دیوار نشستم. صدای فریاد بنیامین در هیاهوی شلوغی بیمارستان به وضوح شنیده می‌شد؛ اما اثری از خودش نبود.
    - کردم که کردم، مالم بود دلم خواست، من با شما هیچ قبرستونی نمیام.
    چشم‌هایم را روی هم گذاشتم.
    - عه جدا؟ دیگه نمی‌خواد واست مهم باشم، پسرت مُرد، خودت کُشتیش. دیگه بنیامینی وجود نداره. برو با خیال راحت پی خوش گذرونیات.
    مصیبت یکی دو تا نبود، مصیبت پیوند رفاقت تا پای مرگ بسته بود، کوتاه نمی‌آمد. با قرارگیری دست‌های سرد بنیامین روی شانه‌ام به وجودش پی بردم؛ اما رو نداشتم چشم‌هایم را باز کنم.
    - گفتی بهش آره؟ نگفتم فعلا زبون به دهن بگیر تا سر فرصت؟ نگفتم؟
    دستم را لمس کرد.
    - چرا با خودت این کارو می‌کنی امیر؟
    دهانم خشک شده بود و جز یک کلمه خارج نمی‌شد.
    - بریم.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    دستمالی از جیب شلوار جین مشکی‌اش بیرون کشید و روی زخم دستم که احتمالا به خاطر کشیدن سرم بود، گذاشت.
    - نمیشه، دکتر گفت باید تحت نظر باشی، ممکنه لـ*ـخته‌ای چیزی...
    اجازه ندادم جمله‌اش را تمام کند.
    - اینجا دیگه جای موندن نیست.
    می‌دانست حرفم عوض نمی‌شود، یعنی لحنم ان قدر مصمم بود که توجیه‌اش می‌کرد.
    - باشه پس من برم ترتیب کارا رو بدم و آژانس بگیرم.
    به چشم‌های طوسی نگرانش نگاهم را گره زدم.
    - ماشین خودت پس؟
    چشم‌هایش را بست و سعی کرد از روی صندلی بلندم کند.
    - دست سیناست، بوتیک هم سپردم بهش، حالا ماشین من این وسط مهمه مگه؟
    حال زاری داشت و من این را از نگاه و نحوه‌ی گفتارش به خوبی می‌فهمیدم؛ اما اوضاع خودم نا‌به‌سامان تر بود. من حرف زدن و دلداری دادن را بلد نبودم، آن هم وقتی از صورت مسئله بی‌خبر باشم!
    صدای نیلوفر هنوز در گوشم بود، وقتی قاطعانه از نامزدش می‌گفت، از حمایتش، از اینکه احتمالا آن قدر به او علاقه‌مند هست که حرف‌های من جریحش کرد و به کل فراموش کرد محتویات سرنگ را در سِرم تخلیه کند و سرنگ را بیرون بکشد؛ اما اثری از حلقه‌ در انگشتش نبود! نمی‌توانستم، به این زودی تسلیم شوم، به خاطر خودم، به خاطر نورا.
    با صدای تلفن خانه‌ی بنیامین روی تـ*ـخت جابه‌جا شدم. بعد از رفتن تلفن روی پیغام گیر صدای مادر بنیامین بود که فضای خانه را پر می‌کرد.
    - الو می‌دونم اونجایی پس جواب بده.
    به فکر اینکه احتملا باید مخاطبش بنیامین باشد از جایم بلند نشدم.
    - تو پسرم رو بدبخت کردی، گولش زدی، جادو و جَمبلش کردی، آره مطمئنم چیز خورش کردی، به زودی میرم یه دعا نویس پیدا می‌کنم و همه‌ی سِحرت رو باطل می‌کنم.
    پتو را به کنار هل دادم و به کمک واکری که مقابل تختم بود، سمت اتاق نشیمن رفتم. مادر بنیامین خرافاتی بود و علت طلاقش هم همین اعتقاداتش بود. به سختی خودم را به میز تلفن رساندم و روی صندلی‌اش نشستم. گوشی تلفن مشکی رنگ را پای گوشم گذاشتم.
    - سلام. حالتون خوبه؟
    - تو بهتری؛ بنیامین رو گول زدی که ماشینش رو بفروشه و خرج دوا و درمونت رو بده. اره؟
    سرم از صحبت‌هایش سوت می‌کشید، احساس می‌کردم کل ابزار و اثاث خانه یکی یکی روی سرم فرود می‌آید.
    - تو پسرمو ازم بریدی، اگه تو نبودی بنیامین هیچ وقت جرئت نمی‌کرد جدا زندگی کنه...
    حالت تهوع و سرگیجه با هم سمتم هجوم آوردند. تنم از التهاب پر بود، باید فریاد می‌کشیدم، فریادی که بختک شده بود در جانم و آرام به جوارحم رسوخ می‌کرد.
    - حالا که این قدر در حقت لطف کرده، بهش بگو اگه ازش خواستم باهام بیاد خارج واسه اینکه باباش داره زن می‌گیره، چون اون زنیکه هم باباشو جادو کرده، بهش بگو با من بیاد، بگو و رفاقت رو در حقش تموم کن.
    کاسه‌ی صبرم لبریز شد و تلفن را سمت دیوار مقابل پرتاب کردم، دل و روده‌اش بیرون ریخت؛ اما در من هنوز التهاب بود. دیوانه وار سمت اُپن مشکی طرح سنگی رفتم، دستم را با یک حرکت رویش کشیدم، و هرچه ظرف و شیشه بود خُرد شد. دیگر پاهایم یاری نمی‌کردند روی اپن به زمین خزیدم. بنیامین حق نداشت به خاطر من هدیه‌ی تولدش را بفروشد! حق نداشت باعث شود این طور قضاوت شوم.
    نمی‌دانم چه قدر زمان گذشت، با صدای باز شدن دستم را روی شقیقه‌ام فشردم.
    - امیرعلی، امیر کجایی؟ دقیقا کجایی؟
    پاهایم را بـ*ـغل گرفته بودم.
    - تا نگم سبحان بله نمی‌گی؟
    صدای پایش خبر از قدم گذاشتن در آشپزخانه می‌داد.
    - بیا می‌خوام سوپ سبزیجات... قوت از تنم در رفته بود، چشم‌هایم را نیمه باز کردم و به چهره‌ی متحیرش خیره شدم. با دیدن من و تکه‌های شیشه‌ی اطراف م میوه از دستش افتاد.
    - چی کار کردی بنیامین؟ تو با من چیکار کردی؟
    زیپ اورکت یشمی‌اش را باز کرد و کنارم نشست.
    - بالاخره کار خودشو کرد.
    صورتم را با دستش سمت خودش کشید، لبخند زد و زمزمه کرد.
    - ای کاش مامان بابای من هم مُرده بودن.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    این را گفت و سرش را پایین انداخت. او در میانه‌ی ظلمات بود و منی که در چنگال تاریکی، طعم تازیانه‌هایش را می‌چشیدم، بهتر از خودش درک می‌کردم؛ اما این بهتر درک کردن خوب نبود، چون او حرف‌هایم را به حساب دلسوزی می‌گذارد نه درک متقابل.
    دستم که از قضا خواب رفته بود از روی پایم بلند کردم و روی شانه‌‌ی افتاده‌اش گذاشتم. من خوب حرف زدن را هیچ وقت یاد نگرفتم، من فقط آموختم که با حرارت دستم، با سوز نگاهم، با اندوه پاشیده شده در جانم، هم‌دردی‌ام را نشان بدهم. سرش پایین بود و موزائیک سرد هدف چشم‌هایش بود.
    - بنیامین من عادت دارم به تنهایی. هر جوریم که شده پولت رو پس می‌دم، تو هم جمع کن با مامانت برو اونجایی که می‌خواد. نه من نه این خونه و بوتیک ارزش اینو ندارن که مادرت رو ناراحت کنی.
    بغض به دیواره‌های گلویم چنگال می‌کشید و لبخند‌های ننا را یادآوری می‌کرد، برق چشم‌هایش در سیاهی آن شب کذابی، عطوفتی که از کلماتش گسیل می‌شد. حضورش را قلبم لمس می‌کرد؛ اما بی‌تاب دیدن یک بار دیگر نگاه نگرانش بود.
    - اصن دلت میاد مامانتو نبینی؟ ها بنیامین؟
    سرش را بلند کرد.
    - چی میگی امیر؟ ماشینو بوتیک و همه چی بره به درک! فکر کردی واسه من مهمه؟ اگه تو هم بودی واسه من همین کارو می‌کردی، انتظار نداشتی که بشینم تا دستی دستی بمیری؟
    یقه‌ی تی‌شرت خاکستری رنگش را از گلویش فاصله داد.
    -مامانم خودش رو انداخته تو یه بازی کثیف و می‌خواد آتیش بزنه به همه چی. آخه کدوم آدم عاقلی تو قرن بیست و یک میره تا استانبول جادوگر پیدا کنه که طلسم بابای بی‌خبر از همه چیه منو باطل کنه؟
    لیوان کریستالی نیمه خرد شده را از روی زمین بلند کرد و محکم تر به زمین کوبید.
    - تا وقتی نصفش سالمه فکر می‌کنن، هنوزم کار می‌ده، هنوز امیدی بهش هست.
    پوزخندی زد و ادامه داد.
    - هنوز یه لیوانه؛ ولی علاجش تو نابودی کاملشه. ده ساله که من دارم التماس می‌کنم برگردین به هم، دوباره بریم زیر یه سقف؛ ولی دیگه وقت شکستنه.
    خبر ازدواج مجدد پدرش در ذهنم بالا پایین می‌پرید؛ اما این خبر کبریت می‌کشید به چارچوب کلبه‌ی فرود آمده در ذهنش. بی‌اهمیت به بحث پیش آمده توپ را در زمین من انداخت.
    - تو می‌خوای چیکار کنی؟ یعنی بی‌خیال اون قضایا شدی؟
    عضلات پاهایم از شدت درد زار می‌زدند و خشک شده بودند، آرام پاهایم را آزاد کردم. خودم هم نمی‌دانستم چه باید کرد؟ نیلوفر می‌گفت دلداری دارد و مرا مزاحمی می‌خواند که قصد آبروریزی دارد. من تنها بواسطه‌ی خیال‌های وهم آلود مطمئن بودم او منتسب به روح من است.
    با صدای زنگ آیفون بنیامین دستپاچه بلند شد.
    - سیناست. اومده یه سر ببینت، کلیدا رو هم آورده، پاشو.
    دستم را گرفت و سمت نشیمن رفتیم، حالا بود که فهمیدم خانه چه وضع افتضاحی دارد. البته که موقع آمدن تنها مسیر جلوی پایم را می‌توانستم ببینم. لباس‌های روی کاناپه‌ی خاکستری رنگ را روی مبل تک نفره‌ی کنار که آن هم به کمد لباس می‌ماند پرت کرد و نیمه نشسته روی کاناپه قرار گرفتم.
    به ساعت که دقیقا بالای صفحه‌ی تلیویزیون روی کاغذ دیواری طوسی رنگ کاشته شده بود نگاهی انداختم و چشم‌هایم را بستم. ساعت یازده شب را نشان می‌داد و تاریکی خانه هم این را تایید می‌کرد. صدای کشیده شدن شیشه‌ خرده‌ها خبر از دست به جارو شدن بنیامین می‌داد.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    با چشم بسته بهتر می‌شد دنیا را دید، در واقع آنچه پیرامون رخ می‌داد بیش از آن که چشم‌هایم را باز کند باعث نادیده انگاشته شدن می‌شد. با گذاشتن چشم‌هایم روی هم انگار تازه بینا می‌شدم، مدت‌ها بود که خودم را در این تاریکی مطلق به زنجیر آویخته بودم. تاریکی که آغازش تکانش زمین بود و پایانش هم متصل به آسمان بود.
    با روشن شدن چراغ‌های اطراف ناخواسته چشم‌هایم را باز کردم. سینا سه پیتزا و مشمای حاوی مخلفات روی کلید‌های برق می‌زد.
    - اینجا قبرستونه یا محل زندگی؟
    جعبه‌ی پیتزا را روی اپن قرار داد و با بنیامین خوش و بش کرد.
    - اینا چیه خریدی دیونه؟ معده‌ی من که بهم ریخته، امیرعلیم ممنوعه براش.
    کاپشن چهارخانه‌ی مشکی قرمزش را از تن خارج کرد و روی اپن انداخت تا کلکسیون مُد و لباس تکمیل شود. مسیرش را از آشپزخانه سمت نشیمن کج کرد.
    - پپرونی دوای درد بی‌درمون! قول میدم از خیلی از قرص و داروها سریع‌تر عمل کنه.
    نچ نچ کنان از وضعیت درهم و شلخته‌ی خانه کنار من نشست و شروع به احوال پرسی کرد.
    - صدبار بهت گفتم یه سر با من بیا باشگاه، ببین با یه تصادف ساده چلاق شدی رفت، همش واسه بی تحرکیه!
    حلقه‌ی آستین تیشرت سفید رنگش که در حال انفجار بود، ورزشکار بودنش را به رخ می‌کشید. پوست موز را از لای مبل بیرون کشید و با صدای بلند گفت:
    - بنیامین گند و کثافت از این خونه داره بالا میره چه وضعشه؟
    بنیامین با سینی پلاستیکی سبزرنگی سمت ما آمد. سینی را روی میز چوبی گذاشت و بی توجه به شلوار و پیراهن‌های روی مبل، رویشان نشست. با همان کسالت قبلی که در چهره‌اش جا مانده بود، غرید:
    - حاجی خودم یه ماهه حموم درست حسابی نرفتم، بحث خونه زندگی می‌کنی با من؟
    سینا چایی که در لیوان پلاستیکی قرمز رنگ بود، برداشت و جلوی دهان گرفت. صورتش در هم مچاله شد و لیوان را سر جای اول برگرداند.
    - تو روحت بنیامین! اخه چایی داغو میرزن تو لیوان پلاستیکی؟ اصلا به درک، فقط بهم بگو تو این لیوان چه کوفتی قبلا خوردی که این قدر بوی پا می‌ده؟
    ناخواسته لبخندی زدم و از حالت دراز کش بلند شدم.
    - متاسفانه لیوان شیشه‌ایی ندارم. فقط همین سه تا از خشم عالیجناب جون سالم به در بردن.
    به لیوان زرد رنگ اشاره‌ایی کرد.
    - آب چغندر، هویج و کرفس مخصوص بیماران عاشق، بخوری عاشقی یادت میره.
    سینا، دست در گچم را نوازش کرد و روبه بنیامین گفت:
    - از تصادف نمرده از این سمی که درست کردی حتما می‌میره!
    لیوان را برداشتم و جرعه جرعه نوشیدم. بی‌توجه به حرف‌هایشان و هرچه بحث ما قبل تر از آن بود گفتم:
    - من از فردا خودم میرم بوتیک.
    سینا بدون اینکه منتظر نظر بنیامین بماند لیوان چایی را به سینی برگرداند.
    - اینو نذاری تو بوتیک‌ها، زن و بچه‌ی مردم پس میفتن.
    دستش را لای موهایش که نوکشان طلایی رنگ بود و ریشه‌اش مشکی کشید.
    - پاشو یه دوش بگیر، سر و صورتتو اصلاح کنم، فردا هم یه رنگ زرد عقدی می‌زنم به سر تو و بنیامین از این سینگلی کثافت بار در بیاین. والا هر کی ببینتون می‌گرخه.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    به کَل کَل‌ها و شوخی‌هایشان عادت داشتم، و متقابلا آنها هم به عکس العمل نشان ندادنم خوی گرفته بودند. اینکه بابت سکوتم سوال جواب نمی‌شدم، جای شکر داشت.
    نقطه‌ی بدی متوقف شده بودم، جایی که رویا و حقیقت تداخل داشت، و می‌بایست ناگریز یک راه را برای ادامه برمی‌گزیدم. من آن قدر از زندگی دور شده بودم که حتی نفس کشیدن یادم رفته بود. آن قدر که نمی‌‌فهمیدم نباید مثل یک احمق هرچه دیدم، برای نیلوفر بازگو کنم و او چه قدر حق داشت که به بی‌ادبی من بتوپد.
    سینا پارچه‌ی مخصوص را دور گردنم گره زد و آینه را دستم داد. قیچی را روی موهایم قرار داد و شروع به کار کرد.
    - یه مدت تو یه سلمونی کار می‌کردم؛ منتها زیادی سنتی اداره می‌کردن، پیری اعتقاد داشت رنگ مو فقط برای زنه، زیر ابرو برداشتن هم که از گناهای کبیره، کاسه می‌ذا...
    به تصویر روی آینه چشم دوختم، همان آشنای همگی بود. استخوان‌هایی که گویی قصد پارگی پوستم را داشتند، کبودی‌های روی گونه‌ام، چشم‌هایی که گود رفته‌اند و جای یک بخیه‌ی قدیمی در بالاترین نقطه‌ی پیشانی‌ام. من حالا باید انتخاب می‌کردم، ادامه‌ی وضع موجود را پی‌بگیرم یا هر طور شده نیلوفر را در چنگ بگیرم؟ من واقعا نیلوفر را دوست داشتم یا تنها خودخواهی باعث این شور شده؟ نورا زائده‌ی تخیل محتاج امید من بود یا قطره‌ای از واقعیت‌هایی دوری که مرا به انتظار نشسته است؟
    - او وَه، تو که نصف سرت سفید شده. هه! همون پیری همیشه می‌گفت، مردا هر وقت حرفاشونو می‌خورن، سفیدی میشه میشینه روی موهاشون، چروک میشه میفته دور چشاشون، بمی میشه توی صداشون.
    دستش را روی سرم کشیدم و موهایم را به چپ و راست داد.
    - حرف سوس ماس دار زیاد می‌زد، فیلسوفی بود برای خودش.
    قاب سفید رنگ آینه را عقب‌تر دادم تا چهره‌ی سینا مشخص باشد و از این امیرعلی که در آینه‌، راکت بودنم را یادآور می‌کرد دور بمانم. خودم هم خسته شده بودم، از این بی حسی مطلق، از این ندیدن و نشنیدن‌ها.
    سینا دکمه‌ی اتصال هندزفری مشکی رنگ بی سیمی که در گوشش بود فشرد.
    - آره عزیزم، تو راهم، پنج دقیقه‌ی دیگه اونجام.
    ریش تراش را برداشت و سمت صورتم آمد.
    - آره سفارش بده، پشت فرمون نمی‌تونم صحبت کنم، پلیس جریمه‌ام می‌کنه، فعلا.
    این دست روابط رقت انگیز، را به هیچ راهی بر نمی‌تابیدم، روابطی که دروغ خط اتصالشان شده بود و به آنی از هم می‌گسست.
    ریش تراش را روی صورتم جابه‌جا می‌کرد و من می‌دیدم که آن مُرده‌ی هفت کفن پوسانده، برای لحظه‌ای زندگی کردن دست و پا می‌زند؛ اما مگر می‌شد از یاد برد، می‌شد برهان را فراموش کرد؟ می‌شد چشم بر قد و قامت رحمان بست؟ بر امید‌هایی که برای فردا نقشه می‌کشیدند؟ مرگی که در کمین همان امید‌ها پرسه می‌زد، و مرگ چه شکارچی ماهری بود. من بعد از آن شب زندگی را بر خود حرام کردم. مرگ برای بقیه حکم واجب‌الاجرا بود و من انگار یک محکوم به ابد زندگی.
    بنیامین دو تقه به در حمام زد و وارد شد، بی‌مقدمه گفت:
    - دو تا بلیط هواپیما گرفتم برای بَم، فردا صبح راهی می‌شیم.
    سینا که کارش تمام شده بود، ماشین ریش تراش را خاموش کرد و متعجب پرسید:
    - بَم؟
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    جسارتی که من نداشتم، در بنیامین لبریز بود. بعد از زلزله و منتقل شدنم به تهران هیچ وقت جرئت برگشت پیدا نکردم. می‌خواستم مخالفت کنم؛ اما دلم برای در آ*غو*ش کشیدن سنگ‌هایی یادگاری منسوب به آنها پر می‌کشید. ترسی که از کودکی در من ریشه دوانده بود، حالا به سختی می‌شد از زیر سایه‌ی خوفناکش خودم را بیرون بکشم. یک رویا، مرا مجاب می‌کرد که آنها سبحان‌شان را چشم در راهند.
    سرم را به صندلی نسبتا نرم هواپیما تکیه دادم. ساعت ده صبح بود و با بلیطی که شب قبل بنیامین رزرو کرده بود، خود را به اولین پرواز رسانده بودیم.
    در طول ده دقیقه‌ی بعد از تیک آف بنیامین به بیرون پنجره‌ی دایره‌ای شکل خیره شده بود و سکوت را ترجیح داده بود.
    - خسته نشدی از زل زدن به اون بیرون؟
    دکمه‌ی دوم یقه‌ی پیراهن کتان یشمی رنگش را باز کرد و از ابرهای پشمی شکل آویزان دل کند.
    - دارم فکر می‌کنم چطور میشه همزمان هم این قدر قشنگ بود، هم این قدر ترسناک.
    این آرامش و خلاء باعث می‌شد فرصت را برای بیان مسئولیتی که مادرش برگردنم گذاشته بود مناسب بدانم.
    - زندگی خیلی ترسناک و قشنگه رفیق، آدما سعی می‌کنن با دروغای رنگارنگ خودشونو به اون راه بزنن، تا یادشون بره چه سیاهی انتظارشون رو می‌کشه. تا یادشون بره یه روزی برای همیشه تموم میشن.
    دست چپم را سمت شانه‌اش بردم.
    - من خیلی متاسفم که اینو می‌گم بنیامین؛ ولی باید بدونی که بابات قراره...
    دوباره به بیرون خیره شد و مهلت نداد کلام را به پایان برسانم.
    - هر وقت دستات میاد سمت شونه‌ام کرک و پرم می‌ریزه.
    پوزخندی زد و ادامه داد.
    - می‌دونم، خودش زنگ زد همه چی رو گفت؛ بالاخره اونم حق زندگی داره، محبت‌های نبودشم به خیالش با پر کردن حساب بانکیم جبران میشه، از دست کارای این دو بشر، ولش کن اصلا. سِر شدم بخدا.
    به سرعت موز مقابلش را پوست گرفت و در دهان گذاشت و این دوباره شتابان هجوم به مواد غذایی بردنش یعنی کلافش در هم پیچیده شده بود.
    - امیرعلی من خوب می‌فهمم که با این اوضاع جسمیت این سفر یهویی تصمیم درستی نبود؛ ولی حداقل امید دارم که تو برگردی به زندگی عادی. واسه همین نباید ازم دلخور نباشی.
    گاهی به موجودیت بنیامین شک می‌بردم، از اینکه او چطور این قدر واقعی و بی‌منت خوب است؟ دست‌آویز آبی‌رنگی که دست گچ گرفته را به گردنم متصل می‌کرد کمی جابه‌جا کردم و به ادامه‌ی حرف‌هایش گوش سپردم. بنیامین تقریبا هم سن من بود؛ اما او خودساخته بود و زمین تا آسمان با منِ تسلیم سرنوشت شده فرق می‌کرد.
    - این سفر، سفر تغییر و تحوله! تفریحی سیاحتی، اگه می‌خوای دیگه امیرعلی صدات نکنم باید بهم ثابت کنی که امیرعلی رو دور انداختی، باید بشی همون سبحانی که از شیطنتش برام تعریف می‌کردی، همونی که به خاطر درس خوندنش تشویق می‌شد. تازشم باید قول بدی هر وقت آقای مهندس شدی بذاری آبدارچی شرکتت بشم.
    دستش را سمت پیراهن مشکی ساده‌ام کشید.
    - اول از ظاهرت باید شروع کنی، از همین مشکیای که نهایت تغییرش خاکستری بوده.
    لبخندی زدم و دستم را به دسته‌ی ما بین دو صندلی تکیه دادم.
    بعضی وقتا فکر می‌کنم حق با مامانته، واقعا جادوت کردم، خودم خبر ندارم.
    تک خنده‌ی زد و موز نیمه خرده شده را به ظرف پلاستیکی مقابلش برگرداند.
    - تازه خبر نداری، برنامه چیدم بگردم هر جا نیلوفر نام پرستاری هست، خواستگاری کنم ازش.
    با جدول سودوکویی که مقابلش بود سرش را گرم کرد.
    - چی بود اون همه ریش و پشم؟ قشنگ ده سال از سنت ریخت. اصلا شاید اون بنده خدا فکر کرده تو قاطی داری خواسته یه جوری خودش رو نجات بده، آخه من حلقه ندیدم دستش.
    شتاب زده گردنم را سمتش خم کردم که صدای استخوان‌های گردنم بلند شد!
    - آروم بابا، نکشی خودتو، حالا من یه چیزی گفتم.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    بدون اینکه نگاهش را از جدول سودوکو بردارد، زمزمه کرد.
    - این دفعه مثل آدمای متشخص قبلش تحقیق می‌کنی، با احترام ازش خواهش می‌کنی که اجازه بده آشنایی بیشتر بده؛ نه اینکه مثله خواب نماها بشی.
    ذهنم را زیر و رو کردم تا دست‌هایش را به یاد بیاورم. حق با بنیامین بود، هیچ انگشتری روی انگشت‌های نیلوفر نبود. و حالا بعد از ذهنم نوبت به قلبم رسیده بود که یاغی گری‌اش را از سر بگیرد. ممکن بود به خاطر ظاهر آشفته و احوالات پریشانم و صرفا برای از سر باز کردن من دروغ گفته باشد، ممکن هم بود به هزار و یک دلیل با وجود شخص دیگری حلقه در دست نداشته باشد! قلبم به انباری می‌ماند که گوشه‌ای از سرما یخ زده بود و دو قدمی‌ آن کنج، آتش گرفته بود؛ عجیب تر این بود که این اختلاط هراس انگیز را دوست داشتم.
    بالاخره به بم رسیدیم، همان شهری که سال‌ها پیش توسط زمین طمع کار بلعیده شد. زمین گور دسته‌جمعی شد و آسمان در سپیده دم دیگر روشن نشد، تاریکی و تباهی تا جایی که می‌توانست پایش را روی گلوی شهر فشرد.
    سی و سه هزار گل را زیر آوارش پرپر کرد و هزاران نفر دیگر را بی‌سرپرست و محبوس در خاطرات و تنهایی گذاشت. در و دیوار شهر بوی تازگی و امید می‌داد؛ اما بم هم جنان داغ دار مردمش بود.
    - شما بومی همین روستایین؟
    این را راننده‌ی تاکسی فرودگاه که در حال حرکت سمت روستا بود پرسید. تنم می‌سوخت و از شدت تشویش عرق می‌ریختم، دستپاچه دستگیره شیشه را چرخاندم تا با پایین امدن پنجره هوایی به سرم بخورد. بنیامین که صندلی عقب نشسته بود، مجالی برا تکمیل پاسخ سوالاتش یافته بود و سر صحبت را کرد.
    - من نه؛ ولی دوستم آره، ماشالله شهر خوب بازسازی شده.
    باد انگار با موهایم سرجنگ داشت. من اما در شهر بازسازی نمی‌دیدم، روح شهر رفته بود، چه فرقی می‌کرد کفن از جنس طلا باشد یا تکه پارچه‌‌ها؟میانه‌های پاییز بود و این باد‌ گرم مرا می‌برد به شیطنت‌های تابستانه در نخلستان‌های پدربزرگ کلچراغ. البته که زمین در مورد قتل عام منصفانه عمل کرده بود و جز من هیچ یک از افراد خانواده‌ی سلطانی را زنده نگذاشته بود! نمی‌دانم بعد از کلچراغ چه بر سر نخلستان آمد؟ اصلا نمی‌دانم بعد از کلچراغ نخل‌ها با چه رویی خرما به بار می‌آوردند؟ آن خرما‌ها کام شیرین می‌کردند؟
    پیرمرد به حرف آمد.
    - ای کم و بیش بازسازی شده؛ ولی چه فایده امید دیه به دل ای مردم نمیا.
    دست‌های سالخورده‌اش را سمت دنده‌ برد. پنجاه سال را داشت و این یعنی دل او هم یک قصه دارد، یک قصه که پایانش در هیجده سال پیش جامانده. بنیامین کنکجکاوانه پرسید:
    - ولی میگن قبل زلزله اخطار داده بودن و مردم خودشون رعایت نکردند.
    پیرمرد پوزخندی زد و وارد جاده‌ خاکی شد.
    - شب قبل از زمین لرزه اصلی، ساعت ده و نیم و حدودا چهار و نیم صبح چند تا زمین لرزه بم رو تکان داده بود؛ اما مردمی که از ترس زمین لرزه تا نزدیکای بامداد بیدار مونده بودن بعد از نماز صبح خواب رفتن و دیگر بیدار نشدن. روستاهای مجاورم که کمتر پیش لرزه‌ها حس شده بود، بدتر! کی فکرش رو می‌کرد؟
    این را گفت و بغض راه گلویش را بست، بی‌صدا رانندگی می‌کرد و می‌شد ناله‌هایش را شنید. بنیامین نچی کرد و دم فروبست. حالا می‌شد از شهر به ظاهر بازسازی شده شیون‌ها را شنید.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    #استاد ایرج بسطامی خواننده موسیقی سنتی یکی از هرازان قربانیان زلزله بم بودن ♡
    صدای آرام آهنگ ایرج بسطامی از ضبط قدیمی ماشین شعله‌های آتشی که به قلبم افتاده بود را یاغی می‌کرد. دستم را سمت ضبط بردم و صدا را زیاد کردم. از خانه‌هاس تازه ساخته شده روستا عبور می‌کردیم و به وعده‌گاه نزدیک می‌شدیم. خانه‌ها باز هم کاهگلی بود، باز هم روستا در میانه‌ی پاییز سبز بود. باز هم مردمانی در آن خاک تنفس می‌کردند. چشم‌هایم می‌سوختند؛ اما، اشکی نبود که من را از بُهت هیجده ساله برهاند.
    چو مرغ شب خواندی و رفتی
    دلم را لرزاندی و رفتی
    شنیدی غوغای طوفان را
    ز خواندن وا ماندی و رفتی
    به باغ قصه به دشت خواب
    سایه‌ی ابری ست در دل مهتاب
    مثل روح آزرده ی مرداب
    دلم را لرزاندی و رفتی
    چو مرغ شب خواندی و رفتی
    تو اشک سرد زمستان را
    چو باران افشاندی و رفتی
    سیاه شب لاله افشان شد
    کویر تشنه گلستان شد
    تو می آیی آی تو می آیی
    ز باغ قصه به دشت خاک
    ز راه شیری پر مهتاب
    تو می‌باری چون گل باران
    به جان نیلوفرِ مرداب
    سیاه شب لاله افشان شد
    کویر تشنه گلستان شد
    تو می آیی آی تو می آیی
    پاهای لرزانم را در حالی که به بنیامین تکیه کرده بودم، روی خرده سنگ‌های کوه می‌گذاشتم. رنگم چون بوته‌های زرد اطراف شده بود. نگاه نگرانش را روی خودم احساس می‌کردم و پرسش‌های مداومش از حالم هم اضطرابش را اثبات می‌کرد، او مرا با خود گم شده‌ام روبه‌رو کرده بود.
    با دیدن ورودی قبرستان دست قلاب شده به دور گردن بنیامین رها کردم. مثل مردهای که به یک باره زندگی در جسمش بدمند یا مثل یک پروانه که با یک جهش پیله‌اش را بدرد، و یا چون درخت خشکیده‌ایی که در هجوم برف‌ها، شکوفه بزند، سمت قبر‌های آشنا دویدم. قبرهایی که تمام عمر خودم را از داشتنشان محروم کرده بودم. حقا که بی‌لیاقت بودم.
    سبحان بی‌قراری می‌کرد، دلش آن قدر برای این خاک تنگ شده بود که با استشمام هوا آرام از گوشه‌ی چشمش چکید و در همان خاک محبوبش غلتید.
    یک قبر که نام چهار عزیز رویش هک شده بود و آنها آرام در حصار گرفته بود طوریکه انگار نه انگار سبحانی جا مانده است.
    پاهایم به سنگ که رسیدند شل شدند، خورشید کمرنگ شد و در میانه‌های ظهر حس کردم، شب شد. سنگ را در آ*غو*ش گرفتم. دوباره در پستوهای ذهنم فرار می‌کردم و آن شب مدام تکرار می‌شد، نیمی از مردم جان داده بودند و قبرستان روستا کوچک تر از آن بود که آن همه غم را در سـ*ـینه‌اش جا دهد، ناگریز جوانه‌ها را در گور‌های دسته جمعی کاشتند تا خانواده‌ها به ابد در کنار هم باشند. دستم را روی سنگ کشیدم.
    - رحمان جان، وخی کاکای نامردت اومده.
    نگاه تارم را سمت اسم ننا بردم.
    - ننا تو یه چی اَشش*۱ بگو، روتو ازم نگیری که دلم موچو شده‌ها*۲
    - آقا نیگا سبحانت مهندس شُ...
    به اندازه‌ی یک عمر بغض خفه شده حرف داشتم؛ اما نفس نمی‌توانستم بکشم، سرم را روی سنگ سرد گذاشتم. گوشم از زیر خرواره‌ها تقلا می‌شنید، تکاپوی برهان، قربان صدقه‌های ننا، مردانگی آقا. من حتم دارم آنها نمرده‌اند، آنها روز و شب در خرابه‌های قلبم با هر دم و بازدم من، نفس می‌کشیدند. آدم‌ها نمی‌میرند، انعکاس آخرین کلام، آخرین نگاه، آخرین طلوع، آخرین لبخند در تاریخ پی‌درپی مرور می‌شود.

    *۱=به او
    *۲= مچاله شده
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا