رمان شیطانی به سان فرشته (عهد خاندان) | زهرا تازه بهار کاربر انجمن نگاه دانلود

Vlinder

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/09
ارسالی ها
184
امتیاز واکنش
9,814
امتیاز
548
محل سکونت
❤خونمون❤
rgab_fereshteh.jpg

نام رمان: شیطانی به سان فرشته (عهد خاندان)
نام نویسنده: زهرا تازه بهار کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی، عاشقانه، ترسناک

ناظر: [USER=71197]@ZHILA.H
لینک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه:

نامش
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ا به سختی می توان گذاشت آرامش... آرامشی که از سر پناهی داشتن پدید آمده بود، یا آرامشی که یتیم بودنش را به رخش می کشید... هیچگاه نمی توان فهمید درون قلب این مادر چه می گذرد که باعث می شود فرزندش را درون یتیم خانه ای رها کند؛ حتی با اینکه این مادر می داند فرزندش خوشی ابدی را با از او دور بودن تجربه نخواهد کرد...
حال او تمام سعی خود را می کند تا به یاد نیاورد زنی را که زمانی در ذهن و قلبش همچون بتی می پرستید... اما شاید تمام تلاش او بی فایده باشد... تصور کنید شاید شما هم روزی درون یتیم خانه ای بزرگ شوید و بعد از سالها مردی به درون آن مکان پا گذارد و بگوید تمام زندگیتان عوض خواهد شد... شاید آن مرد دوباره شما را به نقطه ی صفری برساند که نمی خواستید هرگز به آن برگردید... نقطه ی صفری میان زندگیِ آرامتان و خاندانی که باید تاوان پیمان آن را پس دهید...

یه سری نکات:
این رمان ژاپنی می باشد ^_^

«از این به بعد می خوام تو رمانام بگم مربوط به کدوم کشوره»
حالا نمی دونم بقیه هم همین کار رو می کنن یا نه؛اما من با توجه به مقدار استفاده از یک ژانر در رمان، اونا رو ترتیب گذاری کردم. ممکنه بیشتر یا کمتر باشه.
دوستانی که رمان بنده رو می خوندید. این رمان یک ویرایش کاملا اساسی شده.
بنابراین اگه بخواین بفهمین کی به کیه باید از اول بخونین.
ای کسانی که به تاپیک بنده تشریف می آورید، شایسته است گر دکمه ی تشکر را زنید :)


دیالوگ برتر:
-می دونی هیناتا جان، گاهی وقت ها تو زندگیت یه موقعیت هایی پیش میاد که باید انتخاب کنی. باید انتخاب کنی می‌ خوای چی باشی. کسی که حاضره بهترین کَسش که تمام تنهاییش رو با اون پر می‌ کرده رها کنه تا جون افراد دیگه یا همون کس رو نجات بده، یا کسی که به خاطر یه کینه ی قدیمی حتی از همون فرد هم می‌ گذره. تو یه همچین موقعیتی انتخاب سخته. اما اگه عاقل باشی، راه درست رو انتخاب می‌ کنی. تازه این فقط مربوط به ما آدم ها نیست. هر موجود دیگه ای هم که تو این دنیا وجود داشته باشه، حتی یه شیطان، بهترین تصمیم رو می‌ گیره...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-اول
    بسم الله الرحمن الرحیم
    {عهد خاندان}
    عهدی شوم و نحس است که می تواند تمام آرزو ها و آرمان های جامعه ای را تغییردهد.
    عهدی که یک طرف آن، انسان ها و طرف دیگر شیاطینی در بطن تاریکی قرار دارند.
    عهدی که فرزندان زیادی را درگیر خود می سازد.
    اما کدام یک از این فرزندان، آماده ی پذیرش حقیقت وجودی خود خواهد بود؟
    کدام یک آماده ی مرگی خواهد بود که با آغـ*ـوش باز، از او استقبال می کند؟



    مقدمه:
    همه ی آدما فکر می کنن تجربه کردن ، می تونه باعث بشه به چیزای خیلی بالایی دست پیدا کنی؛ چیزایی که هرگز فکرشو نمی کردی. مثل مادر من؛ اون می خواست بدونه رها کردن بچش تو یه یتیم خونه چه احساسی داره؛ و احتمالا الان داره با این تجربه ش حال می کنه! به هر حال...
    شاید من برای یه مدتی بتونم بهترین زندگی رو داشته باشم. حتی فکر اینکه فرزند خونده ی مدیر اون یتیم خونه باشم، خیلی خوب و لـ*ـذت بخشه...
    ولی...
    شایدم نه!
    حداقل نه وقتی که به این فکر کنی مادر خونده ی عزیزت، یه هیولای واقعیه. مخصوصا وقتی یه غریبه بهت هشدار میده. شاید حرفای اون غریبه، خیلی بهتر از احساساتی باشه که به ظاهر مادر خوندت، بهت ابراز می کنه. حتی ممکنه اون غریبه...
    دوست داشتنی تر از اون باشه...
    خیلی خیلی...
    دوست داشتنی تر...

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    «گذشته»
    یکم نوامبر، ساعت 00:15 نیمه شب
    از پنجره ی ماشین، به آن طرف خیابان تاریک نگاه می کند. کسی که رفته بود تا چند نفر را همراه خود بیاورد، حدود نیم ساعت است که برنگشته. انعکاس نور آن ساختمان های بزرگ در کف خیابان، چشمانش را به خود مشغول می کنند؛ خیابانی که رنگ باران را بر خود می بیند. دستانش، به سردی باران شده اند. صدای دختر کوچکش که کودکانه صدایش می زند، او را مجبور می‌کند تا به سمت او برگردد:
    -مامان! ما چرا اومدیم اینجا؟
    نگاهی به راننده ی تاکسی امی اندازد و می گوید:
    -چیزی نیست دخترم؛ الان می‌فهمی.
    اما خودش می‌داند امشب قرار نیست حادثه ی خوبی به وقوع بپیوندد. می‌داند امشب آخرین باریست که می‌تواند کنار دخترش باشد. نگاهی دیگر به بیرون می اندازد که می بیند افرادی به سمت آن ها می‌آیند. همراه با دخترش پیاده می شود و دست او را محکم می گیرد. دخترک که موهای سیاه تقریبا کوتاهش، رو صورتش ریخته‌ شده اند، کوله پشتی صورتی رنگ خود را محکم در آغـ*ـوش می گیرد. چشمان قهوه ای رنگش را با تعجب به افرادی که رو به رویش ایستاده اند، می دوزد. اولین نفر آنها زنی جوان است که پالتوی خز به تن دارد. نفرات دیگر، شش مرد سیاه پوش هستند. ظاهر آن مردان، ترس را در دلش تشدید می کند. زن رو به مادر دخترک می گوید:
    -کار خوبی کردین که می خواین دخترتون پیش ما بمونه.
    انگار می‌داند زن به هیچ وجه قابل اعتماد نیست. آوازه ی او را از خانواده اش شنیده بود. اما برای نجات جان دخترکش چاره ای ندارد. با صدایی لرزان می گوید:
    -این دخترمه؛ امروز تازه پنج سالش شده. اسمش...
    -هیناتا نایت (1)؛ می شناسمش. همه اونو می شناسن خانوم اِریکا یوشیمورا (2)!
    دخترک با تعجب به مکالمه ی مادرش با آن زن نگاه می‌کند. انگار نمی‌داند تا دقایقی دیگر، زندگی او برای همیشه عوض خواهد شد. اریکا دخترش را کمی به جلو هل می دهد. دو نفر از آن مردان جلو می آیند و دستان دخترک را می گیرند. انگار او تازه فهمیده است قرار است چه اتفاقی بیفتد. کوله پشتی اش از دستش رها می شود و روی زمین می افتد. رو به مادرش می کند و بلند می گوید:
    -مامان؛ مامان! چرا اینا منو گرفتن؟ مامان!
    اریکا سرش را بر می گرداند تا دخترکش، گریه هایی که همراه با قطرات باران پایین می‌آیند را نبیند. زن پالتو پوش، به چشمان او خیره ‌می شود. با نگاهی که اریکا ‌می فهمد قرار نیست در آن یتیم خانه، با آنچنان مدیری، اتفاقات خوبی برای دخترک عزیزش رخ دهد. کوله پشتی دخترکش را بر می دارد و به سمتی یکی از آن مردانی که کنار زن ایستاده اند، می گیرد. آن دو مرد، دخترش را کشان کشان به سمت زمین بزرگی که ساختمان های یتیم خانه در آن قرار دارد، می برند. برای آخرین بار فریاد ‌می زند:
    -متاسفم عزیزم... متاسفم.
    بدون اینکه نگاه دیگری به آن زن بیاندازد، سوار تاکسی ‌می شود و به راننده می گوید که حرکت کند. نمی‌خواهد دیگر نگاهش به پشت سرش بیفتد. به قطرات باران که با صدا به پنجره می خورند، خیره ‌می شود. زیر لب زمزمه ‌می کند:
    -هیناتا... من رو ببخش... مامان همیشه دوستت داره...
    ***
    1_ Hinata Knight(هیناتا به معنای محوطه ی نورانی، در آفتاب)
    2_ Erika Yushimura ( اریکا به معنای حاکم ابدی، حاکم مطلق)

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    خدا خیرتون بده تو نظر سنجی هم شرکت کنین :campe45on2:
    #پارت-دوم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    «یازده سال بعد»
    دهم اکتبر، 21:50 شب
    از:.............
    به: هیناتا نایت
    سلام هیناتای عزیز! امیدوارم حالت خوب باشه. احتمالا تو منو نمی‌شناسی و برای همین جواب ده نامه ای که برات فرستادم رو ندادی. مشکلی نیست! من ناراحت نمیشم. فقط می خوام مثل همیشه بهت بگم سعی کن محکم باشی. احتمالا تو اون یتیم خونه بهت بد می گذره؛ ولی تحمل کن. چون به زودی همه اونا تموم میشه و تو می‌تونی یه زندگی شاد داشته باشی. مراقب خودت باش!

    آقای ناشناس
    نامه رو مچاله می‌کنم و تو سطل نزدیک تختم می‌ا‌ندازم. باز هم یه نامه‌ بدون فرستنده و مزخرفات همیشگی. داخل سطل رو نگاه می‌کنم. کاغذای مچاله شده‌ی زیادی داخلشه. با حرکت سایه رو به روم، سرم رو بالا میارم. چیناتسو(1) رو می‌بینم که یه بیسکوئیت رو تو دستش گرفته و دهنش می‌جنبه. اون هم نگاهش به داخل سطل می‌افته و میگه:
    _من اگه جای تو بودم، جواب نامه‌ای که کسی برام می‌فرسته رو می‌دادم.
    _خب چرا تو اینکارو نمی‌کنی؟
    شونه هاش رو بالا می‌ا‌‌ندازه. دستی به پیراهن سفیدش می‌کشه تا خرده های بیسکوئیت رو از روی اون پاک کنه. روی تختش دراز می‌کشه و موهای سیاه رنگ بلندش، روی بالشش می‌ریزه. با بی خیالی میگه:
    -چون من هیناتا نیستم، تویی. حالا بخواب که فردا امتحان ریاضی داریم.
    لعنتی! اصلا یادم نبود. چشمام رو تا آخرین حد باز می‌کنم و تقریبا بلند میگم:
    _چی؟ امتحان؟
    به سمت قفسه ی نزدیک تختم هجوم می‌برم. در قفسه ی کوچک و چوبی رو باز می‌کنم تا از بین خرت و پرت های داخلش، کتابم رو بیرون بکشم اما یه دفعه همه جا تاریک میشه. سرم رو بر می‌گردونم و کاتسورو(2)یِ نگهبان رو می‌بینم که بعد از خاموش کردن لامپ اتاق، در رو می‌بنده. آهی از سر ناامیدی می‌کشم. صدای چینا بلند میشه و من سعی می‌کنم آرامش خودم رو حفظ کنم:
    _یه هفته‌س بهت میگم برو تمرین کن؛ اما همش کتابای تخیلی می‌خوندی.
    _ساکت شو تا تو این تاریکی نزدم له و لوردت نکردم!
    روی تختم دراز می‌کشم و پتو رو روی خودم می‌ندازم. می‌تونم صدای نفس کشیدن های منظم نُه دختری که داخل اتاق به خواب رفتن رو بشنوم. از بودن تختم کنار پنجره استفاده می‌کنم و بالشم رو روی لبه ی پنجره می‌زارم. چونه‌ام رو روی بالش می‌زارم و به بیرون خیره میشم. نگهبانای یتیم خونه، درحالی که اسلحه های خودشون رو تو دست گرفته‌ان، کشیک میدن. برای فردا برنامه ای ندارم جز اینکه از چینا کمک بگیرم؛ اگه دوباره نخواد دختر خوبی باشه. اون موقع جور دیگه‌ای باهاش رفتار می‌کنم! دیگه خودم رو برای فردا ناراحت نمی‌کنم. بالشم رو درست می‌کنم و به سقف نیمه تاریک-نیمه روشن خیره میشم تا خوابم ببره.
    ***
    یازدهم اکتبر، 7:15 صبح
    بعد از اینکه صبحانه ی مفصلی رو تو سالن غذا خوری می‌خورم، به اتاق بر می‌گردم. دوباره دیشب رو به یاد میارم و رو به چینا میگم:
    _نمیشه من بمونم؟ بگو مریض شده!
    بدون توجه به من، کلاسور و جامدادیش رو بر می‌داره و همراه بقیه بیرون میره. پوفی می‌کشم و از روی تختم بلند میشم. همراه چند نفری که باقی مونده‌ان، به سمت کلاس ریاضی که تو ساختمون مدرسه قرار داره می‌ریم. زمانی که از ساختمان خوابگاه بیرون میام، بیست متر مسیر خوابگاه تا ساختمون رو طی می‌کنم تا به چینا که نزدیک در بزرگه برسم. کنارش می‌ایستم. می‌تونم اخم کوچیکی که بین ابرو های نازک چینا جاخوش کرده رو ببینم. به داخل ساختمون می‌ریم. معلم ها و نگهبانایی رو می‌بینم که از ساعت شش صبح، خودشون رو به مدرسه رسوندن تا کارشون رو شروع کنن. از راه پله های سمت چپ، به طبقه ی سوم که مخصوص بچه ها، با بهتره بگم یتیم های دوازده تا هیجده ساله‌س می‌ریم.
    1_Chinatsu( به معنای هزار سال)
    2_Katsuro

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-سوم
    [HIDE-THANKS]
    کلاس ریاضی، سومین اتاق سمت راست راه رو رو به خودش اختصاص داده. به کلاس که می‌رسیم، یه ترسی دلم رو با خودش همراه می‌کنه. با خودم میگم ای کاش حداقل یکم تمرین می‌کردم. اما فراموشش می‌کنم و وارد کلاس میشم. سر جام که دقیقا وسط کلاسه، می‌شینم. معلم ریاضی، آقای یامادا برگه های امتحان رو از روی میز جلوی کلاس برمی‌داره و روی هرکدوم از میز های تک نفری، یه برگه می زاره. به معادلات عجیبی که روم قرار دارن، زل می‌زنم. چشمام رو دور تا دور کلاس می‌گردونم. چندین دقیقه، تمام قفسه ها و دیوار های کلاس را رو به امید یه راه حلی از زیر نظر می‌گذرونم. به تک تک بچه ها نگاه می‌کنم. با تمام سرعت مشغول جواب دادن به سوالاتن. نگاهی به آقای یامادا(1) که از پنجره بیرون را رو نگاه می کنه، می‌ندازم. رو به چینا که کنارم نشسته و سرش رو روی برگه ش گرفته، زمزمه می کنم:
    _هی چینا... ببین با تو ام. یه چیزی بگو فقط نیم ساعت مونده.
    چینا یکم سرش رو به سمتم می‌چرخونه ولی با ترس دوباره به کار خودش ادامه میده. احساس می‌کنم سایه ای روی سرم افتاده. آروم سرم را رو برمی‌گردونم و نگاهم به آقای یامادا که پشت سرم ایستاده می‎افته...
    *
    آقای یامادا درحالی که بازوم را رو گرفته، من رو به سمت ساختمون مدیریت می کشه؛ ساختمونی که تقریبا در بین ساختمون های اطراف خودشه. وقتی که به در ساختمون بزرگ و سه طبقه می‌رسیم، سرم خود رو بالا میارم و به اون خیره میشم. یقه ی پیراهن سفیدم که یکم پایین تر از شونه‌ام رفته رو بالا می‌کشم. حسم به این ساختمون مثل اینه که یه هیولای گرسنه و خشمگین اون تو منتظر یه طعمه ی چرب و لذیذه و چه کسی بهتر از من؟! هیچ وقت به اینجا پا نیومده بودم. آقای یامادا که می‌بینه سر جام ایستاه‌ام، بازوم رو محکم تر می‌کشه و باعث میشه یه کمی تلو تلو بخورم. اما به هر حال هر اتفاقی بیوفته، مجبورم رفتن به داخل ساختمون رو امتحان کنم. فکر نمی‌کردم تا آن این حد زیبا و باشکوه باشه. در گوشه و کنار دیوار ها، مجسمه ها و گلدان های زیبایی چیده شده‌ان. افراد زیادی رفت و آمد می کنن؛ اما بیشتر اون ها نگهبانایی هستن که وظیفه ی محافظت از این مکان رو به عهده دارن. نور خیره کننده ی لوسترها تو روز روشن، به تعجبم اضافه می‌کنه. در حالی که هوا آفتابیه و پرده های بزرگ و براق پنجره های طبقه ی اول کشیده شده ان. کف زمین و دیوار های طلایی رنگن؛انگار با طلای خالص پوشیده شده ان. آسانسور تقریبا بزرگی رو به روی در ورودیه. آقای یامادا انگار که مجرمی رو دستگیر کرده، من رو به دنبال خودش می‌ کشه و نمی ذاره به زیبایی های این طبقه نگاه کنم. آقای یامادا در حالی که زیر لب غرغر می کنه، منتظر می‌مونه تا در آسانسور باز بشه و سه نگهبان و کارکنان ساختمان از اون بیرون بیان. در حالی که کشیده میشم، چشم از سالن طبقه ی اول برمی‌دارم و به آسانسور باشکوه خیره می‌مونم. وقتی که آسانسور حرکت می‌کنه، می‌ تونم طبقه ی دوم رو هم ببینم. این هم تقریبا مثل طبقه ی اول، زیبا و خیره کننده‌س. به طبقه ی سوم که می‌رسیم، تمام افکارم درباره ی زیبایی اینجا عوض میشه. وقتی پا به راهروی نسبتا تاریک می‌ذارم، به خودم لعنت می فرستم که چرا از همون اول از زیر دست آقای یامادا فرار نکرده بودم.

    1_Yamada
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-چهارم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    طبقه ی سوم فقط راهرو هاییه که اون ها رو به زور لامپ های کوچیک روشن نگه داشتن. سر هر راهرو هم نگهبانایی ایستاده‌ان که بر خلاف نگهبانای دیگه، شنل های سیاه رنگ بلندی دارن که صورتشون رو هم پوشونده. بعد از اینکه نگاه متعجبم رو از اون ها برمی‌دارم، رو به آقای یامادا میگم:

    _آخ دستم! میشه نکشین؟ خودم میام.
    _نخیر! ممکنه فرار کنی متقلب!
    سعی می‌کنم دیگه چیزی نگم؛ اما قدم هام رو تندتر می‌کنم. کف راهرو ها با فرش قرمز رنگی پوشیده شدن. روی دیوار ها هم تابلو هایی نقاشی شده از مردان و زن هاییه که لباس های سنتی رو به تن دارن. نمی تونم به اون تابلو ها با دقت نگاه کنم. راهرو های پیچ در پیچ و عجیب در آخر به راهروی طولانی تری می رسن که به در بزرگی ختم میشه. پشت در اتاق می‌ایستیم و آقای یامادا رو به من میگه:
    _همین جا بایست؛ جایی هم نرو.
    لحنش تهدید آمیز و کم ترسناکه. یکم به موهای سیاه رنگ و کم پشت خودش دست می‌کشه و در می‌زنه. صدای آروم و زنونه ای اجازه ی ورود میده. وقتی آقای یامادا به داخل اتاق میره، به دیوار پشت سرم تکیه میدم و خودم رو پایین می‌کشم. دستام رو دور پاهام حلقه می‌کنم. یه نفس عمیق می‌کشم. انگار می‌خوام تمام بدشانسی امروز رو با همین نفس دور کنم. صدای در باعث میشه که از جام بلند بشم. آقای یامادا من رو به داخل اتاق هل میده و با عصبانیت میگه:
    _برو با خانوم مدیر صحبت کن تا تکلیفت مشخص بشه!
    سرم رو بر می‌گردونم. نگاهم به اتاق مجلل و بزرگی می‌افته که شک دارم واژه ی اتاق برای اون، مناسب تر از یه سالن بزرگ باشه! سمت چپ اتاق قفسه های بزرگ کتاب قرار دارن. از اینکه این همه کتاب رو یه جا می بینم، یکم از ترسی که دارم، به هیجان تبدیل میشه. یه پرده ی بزرگ سیاه رنگ، یکم از دیوار رو به رو رو پوشونده؛ هم چنین تابلو های رنگارنگ دیگه روی دیوار جا خوش کردن. وسط اتاق، روی فرش های گرون قیمتی که انگار عتیقه ان، مبل های قهوه ای رنگ چیده شدن؛ مبل هایی که دقیقا به رنگ چشم هام‌ان. سمت راست، میز چوبی و بزرگی قرار داره. پشت اون، یه زن رو به پنجره ای بزرگ با پرده های سورمه ای رنگ ایستاده و به بیرون نگاه می‌ کنه. زن هنگامی وقتی که حضور من رو را حس می‌کنه، به سمتم بر می‌گرده. تا حالا خانوم یامازاکی(1) رو از نزدیک ندیده بودم. تا الان فکر می کردم اون، یه زن بد اخلاق و بدجنسه که اگه کسی خطا کنه، اون رو یه لقمه ی چپ می‌کنه! هیولایی که فکر می کردم منتظرمه، تو ذهنم بی نهایت شبیه اون بود. اما وقتی که نگاهم به چهره ی خیلی زیبای اون می‌افته، ذهنیتم تغییر می‌کنه. به عنوان یه زن ژاپنی چهره ی تقریبا اروپایی داره. شاید هم شبیه به زنای چینی زیباییه که تو کتاب های مصور چینی دیده بودم. تمام اجزای صورتش زیبایی خاصی رو تو چهره ی اون به وجود اوردن. پیراهن سفید با یه دامن بلند و سیاه رنگ پوشیده. فقط موهای سفید رنگ و بلندش برام عجیبه که دورش ریخته شدن. خانوم یامازاکی با یه صدای آرامش بخش من رو به نشستن دعوت می‌کنه. دستام از شدت ترس، عرق کردن. با قدم هایی لرزان نزدیک تر میرم و روی مبلی که دقیقا رو به روی میز قرار داره، می‌شینم. خانوم یامازاکی هم آروم پشت میز خودش می‌شینه و دستاش رو روی میز می‌زاره:
    _خوب خانم... نیت؟
    _نایت... درستش نایته.
    می‌خنده و میگه:
    _اوه بله! من همیشه فامیلیتون رو اشتباه می کنم. عذر می خوام.
    _مـ ... مشکلی نیست.
    _خوب خانوم نایت! شنیدم امروز روز خوبی نبوده. انگار قرار بوده موقع امتحان اتفاق بدی بیفته؛ درسته؟
    سرم رو پایین می‌اندازم و آروم جواب میدم:
    -بله... متاسفم.
    _نه نه! تاسف خوردن چیز خوبی نیست وقتی می تونی جبران کنی. درست میگم؟
    از همین می ترسیدم. سرم رو بالا میارم و به چشماش که برق عجیبی تو اون دیده میشه، زل می‌زنم. بچه ها گفته بودن وقتی که همچنین چیزی میگه، قرار نیست همه چیز خوب پیش بره.
    1_Yamazaki

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-پنچم
    [HIDE-THANKS]
    *
    بعضی وقت ها تنهایی آرامش بخشه. می تونی با خودت باشی و برای آینده ات یه فکری بکنی. البته آینده در تو یتیم خانه خونه زیاد معنا پیدا نمی‌ کنه! اون هم وقتی که با یه کتاب قطور ریاضی، یه هفته توی یه انفرادی با عرض دو متر، بدون آب و غذا حبس بشی و مجبوری در تو همچنین وضعی فقط درس بخونی. هیچ معلمی هم نیست که کمکت کنه. اولین باره که به خاطر تقلب تنبیه میشم. بقیه ی اون ها به خاطر دلایل دیگه بوده و فقط در تو اتاق حبس شده بودم و اجازه نداشتم تا یه مدتی بیرون برم. یه بار به خاطر ریختن داروی اسهال تو غذای نگهبان ها، یه بار هم یه موش رو تو کیف خانم میورا، معلم زبان خارجی انداختم. آخرین بار هم، وقتی یه خونواده برای بردن یکی از بچه ها به یتیم خانه اومدن، بدون هیچ دلیلی یه لگد به ماشین آخرین مدل اون ها حواله کردم. فقط نمی‌ تونم بفهمم چرا هیچ وقت بچه ای از اینجا نمیره؛ یا اگر هم میره دوباره بعد از چند روز بر می‌ گرده. می دونم زیاد وقت ندارم؛ پس به جای ایستادن و فکر کردن، به سمت گوشه ی اتاق سیمانی و سرد میرم و می‌شینم. کتابم رو روی زمین می‌زارم و چند بار اون رو ورق می‌زنم. به لطف وقت هایی که سر کلاس درس حواسم را رو جمع می کردم، یکم بلدم. سعی می‌کنم تا جایی که می‌تونم، مسائل رو حل کنم. تمام فکر خودم رو به کار می‌ گیرم.
    به این زودی شب شده. این رو می‌ تونم از پنجره ی کوچیک بالای سرم بفهمم. هوای آخر پاییز یکم سرده. اما نه اونقدر که از سرما به خودم بلرزم. خودم رو جمع می‌کنم. پاچه های شلوار سیاه رنگم رو یکم پایین تر می‌کشم تا گرم بشم. به هر حال باید تا آخر هفته تحمل کنم.
    ***
    شانزدهم اکتبر، 13:37 بعد ازظهر
    ششمین روز تو انفرادی رو می گذرونم. شب و روز رو فقط با همون پنجره ی کوچیک تشخیص میدم. از گرسنگی و تشنگی، حتی نفس کشیدن هم برام درد آوره. بی وقفه درس می‌ خونم و روی کاغذ هایی که رو به روم ریخته شدن، تمرین می کنم. اما برای اینکه تنبیه ام بیشتر نشه، باید طاقت بیارم. تنها چیزی که تا حدی اضطرابم رو کم می کنه، اینه که آقای یامادا بر خلاف تصورم، هر روز یه ساعت رو بهم کمک می کنه. تقریبا به نصف کتاب رسیدم. مشغول فکر کردن روی یه مسئله ام که با صدای باز شدن در آهنی، سرم رو بالا میارم. آقای یامادا رو با نگهبان جوونی که پشت سرش ایستاده می‌بینم. یامادا به طرز مسخره ای می‌خنده و میگه:
    _آفرین متقلب! درس خون شدی. بلند شو.
    انگار که بهترین هدیه رو بهم دادن، به سختی بلند میشم و میگم:
    _من... من می تونم برم؟
    _فعلا بلند شو.
    همراه اونا، قدم به بیرون سلول کوچیک می‌ذارم. به سختی می‎ تونم طاقت بیارم که نیوفتم. سلول انفرادی تو زیرزمینِی زیر مدرسه قرار داره. اون هم فقط یه سلول بوده. چون احتمالا فکر نمی‌ کنن کسی هـ*ـوس کنه قوانین رو زیر پا بذاره. وقتی از زیر زمین بیرون میایم، بر خلاف چیزی که انتظار داشتم، به سمت خوابگاه نمی‌ریم. مسیرمون زمین بزرگی دقیقا پشت خوابگاه دخترونه و رو به روی خوابگاه پسرونه‌ س. این زمین ورزش، خاکی و اونقدر بزرگ هست که بتونه تمام یتیم ها رو درون خودش جا بده. نور خورشید دقیقا در وسط آسمون گرمای خودش رو روی سرم فرو می ریزه و تحمل رو برام سخت تر می کنه. دلیل اینکه چرا نباید الان تو خوابگاه باشم رو درک نمی‌ کنم. دور تا دور این محوطه، حصار فلسی کشیده شده. جلوی در محوله می‌ایستیم و آقای یامادا رو به نگهبان میگه:
    _خوب دیگه. تو می‌ تونی بری.
    وقتی اون نگهبان میره، رو به من می‌کنه و میگه:
    -خوب حالا امتحان اصلیت شروع میشه؛ چیزی که من خیلی دوستش دارم. امیدوارم بتونی صد دور، دور حیاط بدوئی و به سوالایی که میگم جواب بدی!


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-ششم
    [HIDE-THANKS]
    تقریبا جیغ می‌کشم:
    _چی؟ شما نمی تونین این کار رو بکنین!
    مچم رو می‌ گیره و به زور توی زمین محوطه می‌ کشه. روی یه خط نگه‌ام می‌ داره و خودش به سمت کنار زمین میره. کتاب توی دستش رو باز می‌ کنه و میگه:
    -خوب... شروع کن.
    می‌ دونم اگه از دستورش سر پیچی کنم، اتفاق بدتری می‌ افته. پس تمام توانم رو به کار می‌ گیرم و شروع می‌ کنم. دور اول؛ دور دوم؛ دور سوم. انتظار داره تمام معادلات رو ذهنی حل کنم و جوابش رو فریاد بزنم. حتی چند بار هم معادلات رو اشتباه می‌ کنم. تا دور پنجاهم، طاقت میارم. اما کم کم زانو هام خم میشن. داد می‌ زنه:
    _تندتر لعنتی!
    می‌ تونم نگاه های بچه هارو که از پنجره ها بهم خیره‌ ان رو حس کنم. ولی برای تارو(1) بد نشد. به هر حال یه راه خنده و تفریح برای خودش و دوستاش پیدا کرده. نفسم آروم آروم داره کم میشه. دور هشتادم، پام پیچ می‌ خوره و روی زمین می‌ افتم. درد تو کل بدنم پخش شده. حتی توان فریاد زدن رو هم ندارم. چشمام کم کم سیاهی میرن. احساس می‌ کنم یه زن که لباس سیاه سفید پوشیده، داره به سمتم میاد. اما آخرین دیدی هم که داشتم، با بسته شدن چشمام گرفته می شه.
    ***
    هفدهم اکتبر، ساعت 21:50 شب
    صدای نجوای آرومی رو می‌ شنوم. چشمام رو به سختی باز می‌ کنم و چینا رو بالای سرم می‌ بینم. با نگرانی بهم نگاه می‌ کنه. سرم رو بر می‌ گردونم و به اطراف نگاهی می‌ اندازم. انگار توی درمونگاهم. صدای چینا تو سرم می‌ پیچه:
    _هیناتا... هیناتا بهتری؟ من نمی‌ تونستم بیام ببینمت. نباید اون اتفاق می‌ افتاد.
    پام رو یکم تکون میدم که دوباره درد تو بدنم می‌ پیچه. به جای تمام اون لحظه هایی که نتونستم، از درد داد می زنم. بعد که ساکت می شم، چینا دستاشو از روی گوش هاش بر می‌ داره. پام باند پیچی شده. دوباره خودم رو روی تخت می‌ اندازم. میگه:
    چینا-خانوم یامازاکی، اون رو توبیخ کرده. شنیدم می گفت نباید این کار رو می کرد.
    -از کجا خبرای دست اول بهت می‌ رسه؟
    _می‌ رسه دیگه! ولی قرار شده دوباره امتحان بدی. این بار خود خانوم یامازاکی مراقبه. اسم کوچیکش چی بود؟... ولش کن مهم نیست. بیا این عصاها رو بگیر و بلند شو. باید تا دوشنبه یه چیزایی یادت بدم.
    نگاهش می‌ کنم. دو تا عصا رو دستش گرفته. کمکم می‌ کنه تا بلند بشم. عصاها رو زیر بغلم می‌ گیرم و پای چپم رو بالاتر نگه می‌ دارم. از اتاق بیرون میایم. کنارم می‌ ایسته تا مواظبم باشه. از ساختمان درمانگاه بیرون می یایم و به اتاق خودمون بر می‌ گردیم. هوا تاریک شده. انگار نیمه شبه. وقتی روی تختم می‌ شینم، یکی از بچه ها به اسم آکانه(2) به سمتم میاد و میگه:
    -هی هیناتا، حالت بهتره؟ اون مثلا معلم نباید اینجوری رفتار می کرد!
    -هه آره. واقعا!
    -باید خوب استراحت کنی. امیدوارم حالت خوب بشه.
    -ممنون!
    وقتی که میره، چینا کنارم می‌ شینه:
    -دکتر گفته بود وضعیت پات خیلی بده. اگه بیشتر گرسنه می موندی، ممکن بود یه بلایی سرت بیاد. برای همین خانوم مدیر اونو توبیخ کرد.
    -هیچ کس دلش برای من نمی سوزه.
    باز هم همون حرف همیشگی رو زدم که باعث عصبانیتش می شه:
    _خانم ناین... ببخشید نایت! دفعه ی آخرت باشه این حرف رو میگی. از یازده سال پیش که هم دیگه رو دیدیم، همش داری درباره ی اینکه مادرت توی یه شب بارونی تو رو رها کرده حرف می‌ زنی. همش می گی حتی پدرت هم دوستت نداشته که هیچ وقت ندیدیش. کی می خوای این حرف ها رو تموم کنی؟ هان؟ پس من کی‌ ام این وسط؟
    -باشه بابا آروم باش!
    بلند میشه و به سمت تخت خودش میره. پشت به من دراز می‌ کشه و میگه:
    _حالا بخواب که از فردا می‌ خوام باهات تمرین کنم.
    حداقل این وضعیت، بهتر از اون شش روزه. چراغ ها خاموش میشن. منم خوابم نمی‌ بره؛ پس به سقف خیره می‌ مونم. دوباره ذهنم داره به سمتی که نباید، کشیده میشه. تمام تلاشم رو می‌ کنم تا به چیز دیگه ای فکر کنم. به هر حال یازده سال از اون قضیه گذشته و منم دیگه نباید به کسی که هرگز برام وجود نداشته و نداره فکر کنم. از فردا تا سه روز دیگه باید خوب درس بخونم تا این بار تنبیه نشم.
    ***
    هجدهم اکتبر، ساعت 7:00 صبح
    با ترس از خواب بیدار می شم. دوباره چهره ی اون مرد جلوی چشمم جون می‌ گیره. احتمالا یه مرد میانساله. اصلا نمی‌ شناسمش. واقعا نمی‌ فهمم چرا باید تو خوابم ببینمش. یکی تکونم میده:
    _ هی هینا بلند شو. چقدر دیگه قراره بخوابی؟
    می‌ دونم چیناست؛ پس بدون نگاه کردن بهش بلند میشم و عصا هام رو زیر بغلم می‌ گیرم. حتی با عصا هم راه رفتن با پایی که پیچ خورده برام سخته. اما حداقل خوبه چینا هست تا کمکم کنه. دوباره خمیازه می‌ کشم که چینا سرم داد می‌ زنه:
    _چه خبرته؟! از ساعت هفت تا الان، یه ربعه داری خمیازه می‌ کشی. مگه ساعت چند خوابیدی؟
    سرم رو کنار می‌ کشم تا صداش کَرَم نکنه و میگم:
    _تو که می‌ دونی حوصله ندارم صبحونه بخورم.
    به جای اینکه چیز دیگه ای بگه، غرغر می‌ کنه. یه ساختمون دو طبقه، پشت ساختمان مدرسه‌ ست که تو طبقه ی اول سالن غذاخوری و طبقه ی دوم، یه فروشگاه مواد غذایی و لباس، گیم نت و تفریحات دیگه س. ما بهش می گیم کاخ رویاها! به سالن غذاخوری می ریم. وقتی به سختی خودم رو می‌ کشم اونجا، روی یه میز کنار دیوار می‌ شینم و چینا میره تا صبحونه ها رو بیاره. پام رو دراز می‌ کنم و نگاهی بهش می‌ اندازم. تا بالای مچم باندپیچی شده. انگار فقط یه پیچ خوردگی ساده بوده. اگه بیشتر می‌ دوئیدم، احتمالا داغون میشد و دیگه نمی‌ تونستم راه برم. با صدای چینا، نگاهم رو از پام بر می‌ دارم:
    _بیا زود بخور. فقط سه روز وقت داریم.
    به غذا نگاهی می‌ اندازم. انگار فقط به صلاحی که برام می‌ دونه کاری انجام میده؛ نه علاقم. میگم:
    _یعنی واقعا برای صبح، چیزی بهتر از سوپ پیدا نکردی؟
    _این برات بهتره. من گوشت می‌ خورم که بتونم چیزی یادت بدم، تو هم سوپ می‌ خوری که مقویه و می‌ تونی چیزی یاد بگیری!
    _واقعا ممنون از لطفت!
    قاشق رو برمی‌ دارم و از سوپ پرش می‌ کنم. نزدیک دهنم می‌ کنم که درد پام دوباره بدتر از قبل، شدت پیدا می‌ کنه. قاشق از دستم می‌ افته و فریاد می‌ زنم. سرم رو بر می‌ گردونم و می‌ بینم تارو بالای سرم ایستاده و می‌ خنده.
    clip_image001.png

    1_Taro( به معنای پسر اول)
    2_ Akane


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-هفتم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    با عصبانیت بهش میگم:
    _چه مرگته لعنتی؟
    _آخی شرمنده! ندیدمت، پام به پات گیر کرد. اشکالی نداره تو به چلاق بودنت برس.
    صدای خنده ای که تو سالن پیچیده، عصبی ترم می‌ کنه. بلند میشم و به پای راستم تکیه می‌ کنم. نمی دونم که چرا اینقدر قدم کوتاهه که وقتی می‌ ایستم، جلوی بقیه یه ریزه میزه ی ضعیف جلوه می‌ کنم. ولی سعی می‌ کنم خودم رو نبازم. به چشماش خیره میشم و میگم:
    _فکر می کنی همه چی باید طبق میل تو باشه؟ یادت بمونه همه ی ما مثل همیم. یه سری بدبخت بیچاره که برای هیچ کس مهم نیستیم. بفهم که مجبوریم همدیگه رو تحمل کنیم.
    چند لحظه بدون هیچ حرفی بهم خیره می‌ مونه. بعد پوزخند می‌ زنه و محکم تو پام کوبه. می‌ افتم رو زمین؛ اینقدر درد دارم که حتی نمی تونم فریاد بزنم. یه جفت پا رو می‌ بینم که به سمتم میاد و بلندم می کنه. چینا رو به تارو داد می‌ زنه:
    _چی کار کردی؟ نمی بینی تو چه وضعیه؟
    همون موقع سر و کله ی نگهبان ها توی سالن پیدا میشه.
    _ اینجا چه خبره؟
    واقعا احساس می‌ کنم که نمی‌ تونم پام رو تکون بدم. اما اگه ضعف از خودم نشون بدم، ممکنه برام بد بشه. خودم رو بالا می‌ کشم و صاف می‌ ایستم. سرم رو بالا میارم و به کسی که با اخم بهم نگاه می‌ کنه، خیره می‌ مونم. قبلا دیدمش؛ همیشه همراه خانوم یامازاکیه. یه افسر عالی رتبه که ظاهرا حکومت بر یتیم خونه رو به ارتش ترجیح داده. با اینکه بهش نمی‌ خوره بیشتر از سی سالش باشه، اما چهره‌ ش بیش از حد خشن به نظر میاد. یه زخم کوچیک پایین چشم چپش داره. اسمش بنجیرو نیشیجیما(1) ست. نگاهش، ترسی رو به دلم می‌ ندازه که به سختی می‌ تونم آب دهنم رو قورت بدم. احتمالا دوباره تنبیه میشم. بلاخره نگاهشو از من بر می‌ داره و به تارو خیره می شه:
    _همراه من بیاین.
    چشمام رو تو حدقه می‌ چرخونم. چینا کمکم می‌ کنه تا بیرون برم و از نگاه های بقیه خلاص بشم. دوباره به سمت ساختمان مدیریت راه می‌ افتیم. تارو با دو تا نگهبان جلوی منه. دم در ساختمان که می‌ رسیم، اجازه نمیدن چینا همراهم بیاد. با ناراحتی بهم میگه:
    _واقعا نمی دونم چرا این یه هفته داره این اتفاق ها می‌ افته. امیدوارم بلایی سرت نیاد.
    لبخند کم رنگی می‌ زنم. بر می‌ گردم و همراه بقیه، خودم رو به داخل ساختمان می‌ کشونم. خوبه که اینجا آسانسور داره. همه سوار می‌ شیم و افسر نیشیجیما، دکمه ی طبقه ی سوم رو می‌ زنه. نگاه تارو رو روی خودم حس می‌ کنم. حتما هم نگاهش تحقیر آمیزه. سرم رو پایین می‌ اندازم و به دمپایی های سفید رنگم خیره می شم. تازه الان می‌بینم که به خاطر دوئیدن، یکم پاره شده و پشت ناخن هام هم خاک گرفته. خیلی وضعیت بدیه! بلاخره در باز میشه و به راهروی نسبتا تاریک قدم می ذارم. به اتاق خانوم یامازاکی می‌ ریم. بنجیرو، در می‌ زنه و وارد می‌ شیم. مشغول خوندن یه کتابه. سرش رو بالا میاره و عینکش رو بر می‌ داره:
    _خانوم نایت! جالبه که طی یه هفته، دوباره شما رو اینجا می‌ بینم... و آقای سودا(2)؛ اتفاقی افتاده که شما اینجایین؟
    رو به بنجیرو میگه:
    _ شما می تونید برید.
    وقتی صدای بسته شدن در رو می‌ شنوم، میگه بریم جلو تر. با فاصله از تارو، رو به رو میز می‌ ایستم.
    _خوب بچه ها؛ شما که مدت زیادیه که اینجایید و قوانین اینجا روزانه براتون تکرار میشه. ما همه می‌ خوایم بچه ها احساس خوبی داشته باشن. ولی دعوا کردن اصلا این موضوع رو در بر نمی‌ گیره. تازه اونم به خاطر یه دلیل بیخود؛ مثل اینکه یکی به یکی دیگه گفته باشه چلاق!
    نمی فهمم چجوری به گوشش رسیده؛ اما تارو با ترس میگه:
    -خانوم من کاری نکردم. اون پاش رو دراز کرده بود و وقتی می‌ خواستم رد بشم، عمدا پاش رو گرفت جلوم.
    بهش نگاه می‌ کنم و تقریبا بلند میگم:
    _ چی داری میگی برای خودت؟ مگه تو نبودی که محکم زدی به پام؟ هان؟...
    _بسه!
    صدای بلند خانوم یامازاکی، باعث میشه تا ساکت بشم. یکم شقیقه هاش رو می‌ ماله و آروم میگه:
    _ببینید؛ کسی که اشتباه کرده باید تنبیه بشه. مگه نه؟
    آروم می‌ گیم:
    _بله.
    _خوب پس...
    تلفن روی میز رو بر می‌ داره و شماره می‌ گیره.
    _الو... بگو افسر نیشیجیما بیاد تو.
    نمی‌ دونم چرا احساس می‌ کنم قراره اتفاق بدی بیافته. با صدای در، سرم رو بر می‌ گردونم. با چند نفر دیگه میاد تو و تارو رو می‌ برن. تارو رو به خانوم یامازاکی داد می‌ زنه:
    _خانوم مدیر! منکه کاری نکردم. همش تقصیر اون بود!
    _عزیزم من اصلا از دروغ خوشم نمیاد.
    سرم رو می‌ اندازم پایین و لبخند می‌ زنم. بر می‌ گردم که برم بیرون اما...
    _خانوم نایت؟ می شه چند لحظه دیگه باشین؟ بهتره بشینین.
    خوب شد که خودش گفت! روی مبل می‌ شینم و منتظر می‌ مونم تا حرف بزنه. بلند می شه و به سمتم می یاد. کنارم می‌ شینه و دستامو می‌ گیره. با تعجب نگاهش می‌ کنم. با مهربونی میگه:
    _می‌ دونم اون چند روز چقدر سختی کشیدی. ولی اون تیکه ی آخر، خود سری یامادا بود. امیدوارم بهتر بشی. یادمه یازده سال پیش که مادرت تو رو به اینجا اورد، ازم خواست تا مواظبت باشم. راستش تو رو بیشتر از بقیه ی بچه ها دوست دارم؛ اما چه کنم دیگه! اگه می‌ تونستم، خودم به فرزند خوندگی قبولت می کردم؛ اما می دونی که... نمی‌ تونم. ولی امیدوارم یه خانواده ی خوب پیدا بشن و بخوان تو پیششون باشی...
    یه دسته از موهام رو پشت گوشم می‌ اندازه و ادامه میده:
    _ کیه که نخواد دختری به زیبایی تو کنارش باشه؟!
    تمام مدت فقط با چشمای گرد نگاهش می‌ کنم. اصلا نمی‌ تونم چیزی بگم. یه بار با لبخند پلک می‌ زنه. یه لحظه احساس می‌ کنم چیزی از دستاش به بدنم منتقل میشه. انگار تمام بدنم رو در بر می‌ گیره. فقط برای یه لحظه چشماش رو تمام سیاه می‌ بینم. اما بعد همه چیز به حالت اولش بر می‌ گرده. دستام رو محکم تر می‌ گیره و میگه:
    _لطفا هر اتفاقی که افتاد به من بگو. چنانچه نمی‌ تونم تا همیشه کنار خودم نگهت دارم، اما دوست دارم تو من رو مثل مادر خودت بدونی. باشه هیناتا جان؟
    منم متقابلا لبخند می‌ زنم و میگم:
    _ازتون ممنونم.
    لبخند می‌ زنه و میگه:
    -نیازی نیست موقعی که با همیم، زیاد رسمی باشی. لطفا بهم بگو نِجی(3).
    به نظرم اسمش خیلی عجیب و در عین حال زیباست.
    _نِجی... ممنونم، نجی!
    بلند می‌ خنده و میگه:
    _آره اینجوری خوبه! شنیدم به کتاب علاقه ی زیادی داری. از امروز بیا اینجا که با هم کتاب بخونیم. الان هم برو با چینا تمرین کن که می‌ خوام ازت امتحان بگیرم.
    بعد از اینکه ازش خداحافظی می کنم، بیرون میرم. یه حس خوب تمام وجودم رو درگیر کرده. سوار آسانسور میشم و پایین میرم. از کنار کسایی که با تعجب بهم نگاه می‌ کنن، رد میشم. انگار فهمیدن که قراره به اینجا رفت و آمد کنم! حداقل خیلی مهربونه. خوب شد که یه پارتی پیدا کردم! داخل محوطه پا می‌ ذارم و به سمت خوابگاه حرکت می‌ کنم. احساس می‌ کنم یه چیزی مزاحم پامه. پایین رو نگاه می‌ کنم. یه پاند دور پام پیچیده شده. من عصا هام رو توی اتاق نجی جا گذاشتم...

    1_Benjiro Nishijima( بنجیرو به معنای صلح)
    2_Suda
    3_Neji( به معنای مارپیچ)
    clip_image001.png

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-هشتم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    ***
    نوزدهم اکتبر، ساعت 11:00 صبح
    هنوز هم نمی‌ دونم چجوری پام به این زودی خوب شد. ولی حتما به نجی مربوط بوده. شاید اون یه نیروی شفا بخش داره! از لحظه ای که با خوشحالی و بدون عصا به داخل اتاق پا گذاشتم، اول بچه ها و حالا چینا ولم نمی‌ کنن و انتظار داره داشت درباره ی حرفایی که تو اتاق نجی زده شد، بهش بگم. اما می‌ دونم این قضیه باید مثل یه راز پنهان بمونه. از ساعت هشت تمرین کردن رو شروع کردیم. خوبه که مدرسه دلبخواهیه و هر کسی که دلش بخواد، می تونه بره. انگار سرنوشت هر کسی رو به دست خودش سپردن. اما امتحانات اجباریه و همه باید شرکت کنن. با این وضعیت، خیلیا درس خوندن رو به بازی رایانه ای ترجیح میدن. چینا هم از این دسته آدماس که تا کل کتاب رو از بر نکنن، ول کنش نمیشن. برای همین بیشتر وقتا، مجبورم تنهایی بازی کنم. کم کم داره نزدیک ظهر میشه. هر لحظه که می خوام حواسم رو جمع دری درس کنم، چهره ی زیبای نجی، جلوی چشمم میاد.
    _ببین هیناتا اون طوری که تو معادله حل می کردی اشتباه بوده. جوابش میشه... میشه از نگاه کردن به دیوار دست برداری؟
    با دستی که به پس کلم می‌ خوره، به خودم میام و به کتاب خیره میشم. چند تا تمرین بهم میده که حل کنم. انگار ذهنم به کار افتاده! تمام اون ها رو به درستی حل می‌ کنم. بعدش سر یه مسئله گیر می‌ کنم. حواسش به بیرون پرت شده. سریع دفتر رو می‌ بندم و روی تختم پرت می‌ کنم :


    _ خوب الان که موقع ناهاره. فعلا بریم یه چیزی بخوریم که ذهنمون بیشتر به کار بیفته!
    بلند میشم و به سمت در میرم. چینا هم از روی ناچاری، به دنبالم راه می‌ افته. موقع ناهار اینجا خلوت تره؛ چون تو مدت میان وعده، همه هرچی خواستن از بوفه و فروشگاه می‌ خرن. سر جای همیشگیم می‌ شینم. باز هم چینا برام سوپ سبزیجات میاره. سرم رو به نشونه ی تاسف تکون میدم و میگم:
    _نمی دونم من چرا اینقدر بدبختم... که تو باید برام همش همین چیزا رو سفارس بدی. دفعه ی بعد خودم میرم و برات سوپ و سبزیجات و برای خودم گوشت بر می دارم تا تو بفهمی سه وعده سوپ خوردن یعنی چی!
    _خودت رو ناراحت نکن. ذهنت باید آروم باشه.
    چند تکه هویج می‌ خورم که نگاهم به دایسوکه(1) می‌ افته. اون دوست نزدیک تاروئه. روی میز کناریم، تنهایی نشسته و داره غذا می‌ خوره. سرم رو می‌ برم جلوتر و میگم:
    _هی دایسوکه؛ از تارو خبر نداری؟
    تا چند لحظه نگام نمی‌ کنه. بعد سرش رو آروم میاره بالا و قاشقش رو روی میز می‌ ذاره. با عصبانیت بهم خیره میشه و میگه:
    _خبر؟ هان؟ از دیروز تو انفرادیه. فقط به خاطر خودخواهی تو؛ اگه دهن لقت رو باز نمی‌ کردی، اون الان اینجا بود.
    _یادت باشه خودش مقصر بود. کسی که اشتباه کرده، باید تنبیه بشه. مگه نه؟
    تعجب می کنم که چرا حمله م، اینقدر شبیه جمله ی نجی بود. اما به روم نمیارم. بلند میشه و به سمتم میاد. یقم رو می‌ گیره و به سمت بالا می‌ کشه. مقاومت نمی‌ کنم چون دلم به حمایت های نجی گرمه! توی صورتم داد می‌ زنه:
    _توی حرومزاده فکر کردی چه خبره هان؟ فکر کردی هر غلطی دلت خواست می‌ تونی بکنی؟ اصلا ببینم...
    سرش رو میاره جلو و آروم تر ادامه میده:
    _چجوری توی یه روز پات خوب شد؟ نکنه تو شیطانی، عفریته ای چیزی هستی؟
    اخم می‌ کنم و هلش میدم. اینقدر زورم کمه که فقط به میز برخورد می‌ کنه. مشتش رو میاره بالا و به سمتم حمله می‌ کنه. خودم رو عقب می‌ کشم. اما دستش روی هوا متوقف میشه. سرم رو میارم بالا و می‌ بینم بنجیرو مچش رو محکم گرفته. دستش رو می‌ پیچونه و پشت سرش نگه می‌ داره. دایسوکه از درد فریاد می‌ زنه. بنجیرو میگه:
    _دفعه ی آخرت باشه با کسی دعوا می‌ کنی. مخصوصا با یه دختر؛ شیرفهم شد؟
    _آره... آره ولم کن!
    بعد از اینکه ولش می‌ کنه، به سمت من بر می‌ گرده و آروم تر میگه:
    _لطفا برای خانوم یامازاکی درد سر درست نکن.
    هیچی نمی‌ تونم بگم. انگار زبونم بند اومده. سابقه نداشت با کسی با ملایمت حرف بزنه. وقتی که میره، به چینا که هنوز سر جاش نشسته و به من خیره شده، نگاه می‌ کنم. تازه به خودم میام و می‌ بینم همه در سکوت به من خیره شدن. مضطربم؛ واقعا نمی‌ خوام تو این موقعیت باشم. با سرعت از سالن بیرون میام. پشت ساختمان ها، یه جنگله. بدون اینکه سرباز ها بفهمن، به سمت اونجا میرم. تا می تونم، می دوئم. نمی دونم دارم کجا میرم، اما فقط می‌ خوام از اونجا دور بشم. احساس می کنم یه چیزی داره من رو از اونجا دور می‌ کنه. به یه جایی که تقریبا بدون درخته می‌ رسم. دور تا دورم رو درخت گرفته. واقعا نمی‌ دونم کجام. داره گریم می‌ گیره. تمام انرژیم رو جمع می‌ کنم و فریاد می‌ زنم. تا جایی که توان دارم، داد می‌ زنم. بعد یه نفس عمیق می‌ کشم و روی زمین می‌ شینم. پاهام رو تو بغـ*ـل می‌ گیرم و سرم رو روی زانوهام می‌ زارم. فقط صدای پرنده هایی که از فریاد های من ترسیدن، به گوش می‌ رسه. داغی ای رو روی صورتم حس می‌ کنم. مدت ها بود گریه نکرده بودم. مدت ها بود به بقیه نشون می‌ دادم چیزی نیست و دارم شاد زندگی می‌ کنم. مدت ها بود که به بقیه می گفتم مادرم برام مهم نیست. می‌ گفتم دیگه برام وجود نداره. اما هنوز ته ته قلبم می‌ دونم که هست. همیشه بوده. البته فقط تا پنج سالگیم. شاید اون دیگه من رو دوست نداشته باشه. اما هنوز هم یه جایی درون قلبم حسش می‌ کنم. یه صدای خش خش رو از پشت سرم می‌ شنوم. سرم رو بالا میارم و بر می‌ گردم.
    1_Daisuke


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا